عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۲
چون شمردم یازده منزل ز راه روزگار
منزلی دیدم مبارک وز منازل اختیار
منزلی کان را همه روشندلان در بیعتند
منزلی کاو را همه اسلامیانند انتظار
منزلی‌کاو را همه تهلیل باشد بر یمین
منزلی کاو را همه تسبیح باشد بر یسار
منزلی کاندر سوادش منقطع رودو سرود
منزلی کاندر جوارش مندرس خَمر و خُمار
منزلی کانجا خرافاتی بود در انکساد
منزلی کانجا خراباتی بود در انکسار
چون بدان منزل رسیدم دستها برداشتم
گفتمش ربی و ربک دیدمش بر روی یار
سی برادر یافتم روشن رخ و بسته‌نقاب
در میان هر برادر زنگیی دیدم سوار
چون یکی زایشان گشادی‌روی گفتی بامداد
تا که رخ دارم‌ گشاده من دهانت بسته دار
پاسخش دادم که گر بسته دهانم از طعام
نیستم بسته‌زبان از مدح شمس‌الافتخار
صدر کافیْ کف‌ْ کمال دولت شاه جهان
بو رضای مرتضی تدبیر پیغمبر شعار
آن خداوندی که‌ گر خواهد به عزّ بخت خویش
در فلک بندد سکون و در مدر آرد مدار
یک خیال از حلم او کوهی بود آفاق بند
یک سرشک از جود او ابری بود دینار بار
فتنهٔ دنیا شب است و عدل او مانند روز
گفته‌اند آری کَلام‌ُاللّیل یَمحُوه‌ُالنّهار
هست با ابلیس هر روزی شمار دشمنش
صورت ابلیس روی دشمنش روز شمار
ای کمال دولت عالی چو فضل آموختی
بخت بودت در دبیرستان فضل آموزگار
تا عناصر نیست بیرون از چهار اندر جهان
یادگار روزگاری تو به نفع از هر چهار
پرورنده چون تُرابی ره برنده چون هوا
جان فروزنده چو آبی سرفرازنده چو نار
صورت رضوان تو داری شاخ طوبی‌ کلک تو
در تو بینم ملک سلطان جهان فردوس‌وار
از علی بودست وز تو معجز تیغ و قلم
تا تو را ایزد قلم داد و علی را ذوالفقار
چون یکی زرین عقاب است آن یکی در دست تو
هر زمان بر لوح سیمین بارد از منقار قار
مرغ بی‌پرَّست وزو نامه همی بارد چو مرغ
مار بی‌پیچ است و زو دشمن همی پیچد چو مار
اختر میمون به کلکش بوسه ازگردون دهد
چون ‌کند از دست تو برنامهٔ سلطان نگار
تا تو را گردون همی چون بندگان گردن نهد
مشتری او راکمرگشته است و پروین‌گوشوار
گویی از تقدیر تدبیر تو دارد نسختی
زانکه تدبیرت گشاید بندهای روزگار
ای خداوندی که فرزند تو اندر خورد توست
تو درخت عز و اقبالی و فرزند تو بار
دو محمد آفرید ایزد سزای تهنیت
آن محمد در نبوت این محمد در تبار
آن محمد بود یزدان را رسول نیکبخت
وین محمد هست سلطان را ندیم اختیار
آن ز عبدالله نسب کرد و ز دین آورد رسم
وین ز فضل‌الله نسب کرد و زجود آورد کار
آن یکی‌ کردست مر حسان ثابت را بزرگ
وین همی دارد معزّی را عزیز و نامدار
چیست کاو با من نکردست ازکرامت وز کرم
از رعایت وز عنایت پیش تخت شهریار
شکر آن فرزند مقبل مهتر مهتر نسب
با خدای و با تو گویم در نهان و آشکار
هر کجا پویم ز فر جاه تو جویم پناه
هر کجا باشم به دام شکر تو باشم شکار
تا همی تاثیر باشد سعد و نحس از آسمان
تا همی تقدیر باشد فخر و عار از کردگار
ما دحت را باد سعد و حاسدت را باد نحس
ناصحت را باد فخر و دشمنت را باد عار
زندگانی یابی و دلشاد با فرزند خویش
تا ز فرزند و ز فرزندان ببینی صدهزار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۳
این مهرگان فرخ و جشن بزرگوار
فرخنده باد و میمون بر شاه روزگار
سلطان کامکار ملکشاه دادگر
آن دادگر که نیست چنو هیچ‌ کامکار
پیروز بخت خسرو عالی نسب ملک
شایسته پادشاه و پسندیده شهریار
شاهی که نیست از خط فرمان او برون
در ملک یک مخالف و در دهر یک حصار
چرخ است ملک و طلعت او همچو آفتاب
باغ است دین و همت او همچو نوبهار
سدّی است استوار حُسامش که بند ملک
گشته است استوار به این بند استوار
از بخت بی‌ستایش او نیست هیچ شغل
در چرخ بی‌پرستش او نیست هیچ‌ کار
او را ستای تا شوی از بخت نیکنام
او را پرست تا شوی از چرخ بختیار
گر یُمن و یُسْر خواهی او را ببین ‌که هست
هم یُمن در یَمینش و هم یُسر در یَسار
یک دم زدن ز خدمت و مهرش جدا مباش
کان اصل دولت آمد و این قطب افتخار
ایزد همیشه دارد در زینهار خویش
آن را که داد خسروِ اسلام زینهار
ای خسروی‌ که بر همه آفاق سربسر
شکر تو واجب است چو توحیدِ کردگار
گر اختیار عالم شاهان عادلند
از اختیار عالم هستی تو اختیار
مهر تو هست در بَصَر دوستان چو نور
کین تو هست در جگر دشمنان چو نار
در مجلس تو رحمت خُلدست روز بزم
بر درگه تو زحمت حشر است روز بار
بر خلق ابر نعمت بارد چو در سَخا
از بحر همت تو رسد بر فلک بخار
دشمن ز عمر دست بشوید چو در نبرد
از پای مرکب تو شود بر هوا غبار
امروز روز توست و تو داری در این جهان
هم عمر بی‌نهایت و هم ملک بیشمار
شاهی تو را است، ملک به شاهی همی ستان
شادی توراست عمر به شادی همی‌گذار
خسرو تو باش و حکم تو ران و جهان‌ تو گیر
تا خاک را سکون بود و چرخ را مدار
با صد هزار نصرت و سیصد هزار فتح
بگذار بر مراد چنین مهرگان هزار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۴
از هیبت شمشیر تو ای شاه جهاندار
شد رایت بدخواه نگونبخت و نگونسار
لشکرش یکایک همه ‌گشتند بر این سوی
چه ‌حاجب و چه ‌میر و چه ‌سرهنگ و چه ‌سالار
هم نعمت او کم شد و هم محنت او بیش
با نعمت اندک شد وبا محنت بسیار
خندید بر او دولت و بگریست بر او بخت
شورید بر او شغل و تبه‌گشت بر اوکار
آن آب که در چشمه همی برد کمانی
در چشم همی بیند از آن آب به‌خروار
سرخی زر خویش سپردست به شمشیر
زردی رخ خوی ربودست ز دینار
امروز نه آن کِشت که بدرود همی دی
وامسال نه آن‌ کرد که بنمود همی پار
نامش همه اندر هوس بیهده شد ننگ
فخرش همه اندر طلب بیهده شد عار
ای شاه تو از قلعهٔ دشمن چه کنی یاد
کان قلعه ندارد بر تو قیمت و مقدار
زودا که بپردازی آن قلعه ز دشمن
چونانکه بپرداخت علی مکه زکفار
روزی ده و جاندار عدو کوه بلند است
شد برکمرکوه وکمر بست به پیکار
در مدت ده روز گرفتار توان کرد
آن راکه بود کوهی روزی ده و جاندار
نزدیک تو آن خیره‌سران را خطری است
ور هست وطنشان‌ به مَثَل گنبد دوار
تیغ تو چو مار است و بداندیش تو مور است
بس دیر نماندست‌که بر مور زند مار
از فر تو در دیدهٔ ما هست همه نور
وز تیغ تو در جان عدو هست همه نار
ای پادشه و خسرو ذرّیهٔ آدم
ای داد دهِ امتِ پیغمبر مختار
هستی تو سزاوار همه ملک جهان را
ایزد ندهد ملک جهان جز به سزاوار
دینار فروشی و خری شکر و چو تو کیست
هم نیک فروشنده و هم نیک خریدار
تا بیر و جوان است همی باش جوانبخت
تا ملک جهان است همی باش جهاندار
تو پشت همه خلق و تو را خالق تو پشت
تو یار همه خلق و تو را دولت تو یار
دست تو گرفته قدح بادهٔ روشن
بدخواه تو در دست اجل گشته گرفتار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۶
امسال در آفاق دو عید است به یک بار
بر ملت و دولت اثر هر دو پدیدار
یک عید ز ماه شب شوال و دگر عید
از عافیت شاه جهانگیر جهاندار
تاج ملکان ناصر دین خسرو اسلام
در نصرت دین نایب پیغمبر مختار
سنجرکه به خنجر سر بدخواه ببرد
چونانکه سر خیبریان حیدر کرﹼار
شاهی که شرف یافت در اسلام ز نامش
هم نامه و هم خطبه و هم سکه و دینار
او همچو درختی است برومند که هرگز
زایل نشود سایهٔ او از سر احرار
از دین و خرد بیخش و از جود و کرم شاخ
از عدل و هنر برگش و از فتح و ظفر بار
در مجلس او نعمت خلدست‌ گه بزم
بر درگه او رحمت حشرست‌ گه بار
در ملک همی دولت او زرکند از خاک
زانسان که همی باد صبا گل‌کند از خار
از خاک به جز دولت سنجر نکند زر
از چوب به جز موسی عمران نکند مار
چون او به دلیری و به ‌شمشیر و به ‌دولت
هم ناصر دین آمد و هم قاهر کفار
او را علم خویش فرستاد خلیفه
با یاره و طوق و کمر و جبه و دستار
ای درخور تو شاهی و تو درخور شاهی
ایزد به سزاوار سپردست سزاوار
تأیید چو پرگار و ضمیر تو چو نقطه‌ است
بر نقطه بود راستی‌ گردش پرگار
آن بخت جوان است‌ که بر باد روان است
یا شخص همایون تو بر مرکب رهوار
آن چرخ بسیط است‌ که در بحر محیط است
یا تیغ‌ گهر دار تو در دست گهربار
آن دُرﹼ معالی است‌ که در دُرج معانی است
یا شرح هنرهای تو در دفتر اشعار
یک عزم تو در رزم و یک آهنگ تو در جنگ
بهتر بود از حملهٔ صد لشکر جرار
گشتند گریزنده چو از باز تذروان
از گرز گران سنگ تو خصمان سبکسار
شیران همه‌ کردند ز شمشیر تو پرهیز
شاهان همه دادند به اقبال تو اقرار
در صحت شخص تو صلاح است جهان را
آن روز مبادا که بود شخص تو بیمار
کز صحت بیماری شخص تو بدیدم
بخشایش جبار پس از قدرت جبار
ای شاه پدید آمد شاهین طرب را
دوش از فلک آینه‌گون زرین منقار
تا از دل میخواره به‌ منقار کند صید
گرد آمده سی روزه ی درد و غم و تیمار
دانی‌که پسندیده نباشد به چنین وقت
میخواره به اندیشه و میخانه به مسمار
نه ساز و نه زخمه به‌ کف مطرب خاموش
نه جام و نه ساغر به‌ کف ساقی بیکار
فاسد شده تدبیر ندیمان معاشر
کاسد شده بازار حریفان کم‌آزار
گر حکم تو و رای دل آرای تو باشد
آن شغل چو زر گردد و این‌ کار چو طیار
تا دور کند گنبد دوار همی باد
زیر قدم همت تو گنبد دوار
تا سیر کند کوکب سیار همی باد
زیر علم نصرت تو کوکب سیار
یزدان ز تو راضی و خلیفه ز تو شاکر
سلطان زتو دل شاد و تو را دولت او یار
عید تو همایون و همه روز تو چون عید
امروز تو از دی به و امسال تو از پار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۸
ای تاج دین و دنیا ای فخر روزگار
بر تو خجسته باد چنین عید صدهزار
ای از وَرَعْ چو مادر عیسی بلند قدر
وی از شرف چو دختر احمد بزرگوار
ای مادر دو شاه چو سلطان و چون ملک
هر دو خدایگان و خداوند و شهریار
از یکدگر به دولت تو هر دو شادمان
با یکدگر به حشمت تو هر دو سازگار
در کار دختر و پسر هر دو پادشاه
بردی ز خاص خویش بسی مالها به‌کار
آن ساختی زهدیه که هرگز نساختند
شاهان باستان و بزرگان روزگار
هرگز به دولت تو نبودست هیچ زن
دانا و دوربین و خردمند و هوشیار
در زهد و پارسایی با حشمت و جلال
در ملک و پادشاهی با عصمت و وقار
گویی همه سعادت بودست بر فلک
روزی که آفرید تو را آفریدگار
خیری که تو به مرو و نشابور کرده‌ای
خیری است در شریعت و اسلام پایدار
دیوار آن چو چرخ بلندست بی‌گزند
بنیاد آن چو کوه گران است استوار
گشته ز بهر درس امامان در او مقیم
کرده ز بهر علم فقیهان در او قرار
امروز هست شُکْر و ثنای تو بی‌قیاس
فردا بود ثواب و جزای تو بی‌شمار
از اعتقاد توست که اندر جهان نماند
یک دشمن سبکسر و یک خصم خاکسار
وز سرّ پاک توست که سلطان دادگر
بگشاد در عراق به شمشیر صد حصار
وز فر بخت توست‌ که آمد بر ملک
شهزاده‌ای بزرگ ز غزنین به زینهار
بنهان و آشکار تو با خلق چون یکی است
خالق معین توست چه پنهان چه آشکار
از بس‌که هست در دل تو رحمت وکرم
بر خلق مهربانی و از خلق بردبار
گر درخور تو بخت نثاری فرستدی
گردون ستارگان کندی بر سرت نثار
دنیا و دین تو داری قدرش همی شناس
هر دو خدای دادت شکرش همی گزار
آن بندگان که پیش تو خدمت همی‌کنند
روز همه زخدمت تو هست چون بهار
وانان که نعمت تو به ایشان همی رسد
کار همه ز نعمت تو هست چون نگار
دیری است تا معزی خدمتگر شماست
او را سزد به خدمت دیرینه افتخار
درخورد خلعت است که امسال شعر او
زان شعر بهترست‌که پیرارگفت و پار
ای آنکه روز و شب ز سه فرزند خرمی
هر سه زمانه را ز ملک شاه یادگار
بادی تو در سعادت با هر سه کامران
بادی تو در سعادت با هر سه ‌کامکار
چون دولت تو یار و نگهدار عالم است
ایزد تورا همیشه نگهدار باد و یار
فرخنده باد بر تو به شادی هزار عید
طبع تو شاد باد به روزی هزار بار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۹
بی‌روح پیکری است‌ گه جنگ جان شکار
بی‌دود آتشی است گه رزم پرشرار
گر پرشرار آتش بی‌دود نادرست
نادرترست پیکر بی‌روح جان شکار
پیکر بود شگفت به پاکیزگی چو جان
آتش بود بدیع‌تر ار باشد آبدار
رخشنده چون ستاره و چون آسمان کبود
وز آسمان ستاره شود بر تنش نثار
هنگام کینه بر تنش از فرق تا قدم
دندانهاش تیزتر از شعله‌های نار
گویی‌که هست بر سر دندان‌های او
زهری که هست در بن دندانهای مار
ابری است لاله‌ بار و درختی است لاله‌ بر
دیدی درخت لاله‌بر و ابر لاله بار
باریدنش همیشه به صحرای معرکه
یازیدنش همیشه به میدان کارزار
آبی مروق است فسرده که روز رزم
دشمن در او خیال اجل بیند آشکار
هر دشمنی که دید خیال اجل در او
خالی شد از خیال و روان شد خیال‌وار
لوحی است نیلگون که قلم در خلاف او
از رشک زرد روی شد و لاغر و نزار
با لوح‌ گر قلم به ازل سازگار بود
با این زدوده لوح کبودی است سازگار
کان لوح از او نگار پذیرفت در ازل
وین لوح از این همی بپذیرد کنون نگار
بشکست پشت مهرهٔ کفار در عرب
تا نام او به دست علی کشت ذوالفقار
آدینه چون خطیب به منبر بر آردش
تازه شود به تیزی او دین کردگار
هست او به روز رزم سلیحی‌که آن سلیح
آید گه اجل ملک‌الموت را به کار
شخصی که زینهار نباید ز چنگ او
جانش نیابد از ملک‌الموت زینهار
تا از میان سنگ درنگش‌گسسته شد
سنگ و درنگ برد ز خصمان خاکسار
در سنگ بود عاجز و امروز معجزست
در دست پهلوان خداوند روزگار
والاعماد دولت و دنیا جمال دین
خوارزمشاه میر هنرمند کامگار
شاهی‌که حق و باطل از او شد بلند و پست
میری‌ که دین و کفر از او شد بلند و خوار
نامش محمدست و به عدلش مُخَلّدست
هم ملت محمد و هم ملک شهریار
آهو ز شیر شیر خورد در ولایتش
و زبَرکند ستایش او طفل شیر خوار
نشگفت اگر به‌خدمت جودش بر آسمان
بندد کمر ز قوسِ قزح ابر نو بهار
کان گل فروز باشد و این هست دل‌فروز
وان قطره بار شد و این هست بدره بار
بازی است تیر اوکه شود چون تذرو پر
هرگه‌ که خصم را چو کبوتر کند شکار
همرنگ خاک جرم قمر زان سبب بود
کز نعل اسب او به قمر پر شود غبار
تاریک فام روی زحل زان قبل بود
کز خون رزم او به زحل بر شود بخار
دارد هر آن هنرکه به‌کارست خلق را
واندر هنر ز خلق ندارد نظیر و یار
در حق بود طریقت او صدق را دلیل
در دین بود عقیدت او شرع را شعار
از اعتقاد پاک بود در دلش دو چیز
تحقیق مرد خندق و تصدیق یار غار
وانجا که رای باید و تدبیر مملکت
پیرایهٔ خرد بود و مایهٔ وقار
گفتار او بود به همه خیرها مشیر
تدبیر او بود به همه فخرها مسار
رای صواب او ز بلندی و روشنی
از چرخ ننگ دارد و از آفتاب عار
وآنجا که عدل باید و انصاف و راستی
تیغش برآورد ز سر ظالمان دمار
تنها روند قافله از امن و عدل او
بی‌رهنمای و بدرقه در کوه و در قفار
ازگرگ، میش یاد نیارد به ساده دشت
وز باز کبک باک ندارد به کوهسار
وانجاکه جود باید و احسان و مکرمت
ابری بودکه موج زند در دلش بخار
به‌زان دهد صِلَتْ‌ که کند مادح آرزو
مه‌ زان دهد عطا که کند زایر انتظار
باشد دو چیز مختلف از جود او به‌هم
آسایش افاضل و رنج خزینه‌دار
وانجا که حلم‌ باید و بخشایش گناه
عَفْوش خبر دهد که رحیم‌ است و بردبار
جرم‌ گناهکار کند عفو بیش از آنک
در پیش او زبان بگشاید به اعتذار
هنگام عفو و رحمت او در مناظره
از بیگناه چیره‌تر آید گناهکار
وانجا که رزم باید و پیکار و تاختن
بر مرکب شجاعت و مردی بود سوار
گاهی کند حصار چو صحرا زعزم خویش‌
گاهی به جزم خویش ز صحرا کند حصار
تیغش ز دور عرضه کند صورت اجل
بر پیل کارزاری و بر شیر مرغزار
دندان شیر در دهن از خون چنان کند
کاندر کفیده نار بود دانه‌های نار
زیبد کزان جهان به نظاره به این جهان
آیند جان رستم و جان سفندیار
تا چون بگیرد او به سنانی هزار خصم
بوسند دست او به زمانی هزار بار
شخصی به‌این صفت‌ که شنیدست در جهان
اندر شمار یک تن و اندر هنر هزار
گویی نگاشته است یکی صورت از هنر
هنگام آفرینش او آفریدگار
ای روز بار تو دل زوّار پر نشاط
وی روز رزم تو سر حَسّاد پر خمار
میدان تو مگر عرصات است روز رزم
ایوان تو مگر عرفات است روز بار
زان اختیاری از امرا شاه و خواجه را
کان از ملوک و این ز وزیران شد اختیار
چون هر دو را به‌ دیدن روی تو بود رای
روی از دیار خویش نهادی برین دیار
مردانه‌وار ریگ بیابان گذاشتی
با لشکری چو ریگ بیابان‌، گه شمار
از فرّ پادشاه تو را یمن بر یمین
وز دولت وزیر تو را یُسر بر یسار
دریای بی‌کنار وزیرست و پادشاه
عالم ز موج هر دو پر از درّ شاهوار
تا تو ز رود بار به پیروزی آمدی
چون کوه آهنین سوی دریای بی‌کنار
گویی جهان به خواب همی بیند ای عجب
کوه آمده ز جانب دریا به رود بار
ای حق‌گزار خواجه و خدمتگزار شاه
خدمتگزار چون تو که دیده است و حق گذار
من بنده مدح تاجوران‌ گفته‌ام بسی
وان مدح در زمانه زمن هست یادگار
دانند خدمت من و دارند حرمتم
شاه بلند بخت و وزیر بزرگوار
کردم تو را پرستش و کردم ستایشت
تا یابم از ستایش تو عزّ و افتخار
روزم شود خجسته چو گویی مرا بیا
طبعم شود گشاده چو گویی مرا بیار
تا با رضا و شکر بقا و عُلوّ بُوَد
بادت مدام ساخته اسباب هر چهار
راضی ز تو شهنشه و شاکر ز تو وزیر
باقی به تو عشیرت و عالی به تو تبار
تا قار قیر باشد در لفظ فارسی
چونانکه در عبارت ترکی است برف قار
بادا چنانکه قار به ترکی سر عدوت
مویت چنانکه در لغت بارسی است قار
تا باشد از دو جامه شب و روز را سَلَب
کان هر دو را زظلمت و نورست پود و تار
روشن چو روز باد همیشه شب ولیت
چون شب همیشه روز معادیت باد تار
بر دشمنان دولت شاه زمانه باد
از رزم و کارزار تو همواره کار زار
از تو بساط مملکتش را رسیده زود
یک سر به قیروان و دگر سر به قندهار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۶
هر جهانداری که باشد رای او سوی شک‌ار
دوربین و نیک‌دان باشد چو پیش آید‌ش‌کار
هم توان‌ گفتن مر او را در جهانداری دلیر
هم توان خواندن مر او را در شهنشاهی سوار
هم طرب کردن شناسد هم مصاف آراستن
هم به رزم اندر شجاعت هم به بزم اندر وقار
هم تواند خویشتن را داشت از دشمن نگاه
هم تواند داشت دشمن را نگه در کارزار
هم به تیر انداختن بر خصم باشد کامران
هم به شمشیر آختن بر شیر باشد کامکار
گاه برگوران کمندش بسته دارد ساد‌ه دشت
گاه بر شیران خدنگش تنگ دارد مرغزار
گاه غرم از تیغ اوگیرد به غار اندر پناه
گاه رنگ از تیر او سازد به سنگ اندر حصار
زیر ران اندر مسخر کرده دارد روز و شب
مرکبانی کوه بر صحرا سپر دریاگذار
گر بتازد سوی وحشی پستی انگارد جبال
ور براند سوی خصمی خشکی انگارد بحار
در شکارست از هنرها او خداوند جهان
زین قبل خواهدکه باشد دایما اندر شکار
خسرو دنیا ملک شاه محمد کز ملوک
شد بدو دین محمد تا قیامت پایدار
شهریار عالم عادل که در دنیا و دین
چشم گیتی زو مبارکتر نبیند شهریار
چون نگار مهر دینار و درم شد نام او
گشت مُهر مِهر او بر جان جباران نگار
ملک را عدلش بساطی ساخته است از ایمنی
گستریدست آن بساط از قیروان تا قندهار
حزم او از استواری کرد گردون لاجرم
بند شاهی شد به حزمِ استوارش استوار
چرخ نتواندگشا‌ن جز به شکر او زبان
تا میان در خدمت او بسته دارد روزگار
فضل او با خلق عالم هست افزون از قیاس
فضل یزدان نیز با او هست بیرون از شمار
کی شناسند آنچه او با خلق‌کرد از نیکویی
کی شمارند آنچه ز احسان کرد با او کردگار
خسروا هرچ اختیار توست بر روی زمین
هست برگردون گردان اختران را اختیار
نامداران را به خاک درگه توست احتشام
تاجداران را به نعل مرکب توست افتخار
دیده نم‌گیرد سران راپیش تو هنگام رزم
پشت خم‌گردد یلان را پیش تو هنگام بار
تو به بغدادی و در روم از هجوم لشکرت
هست قیصر مستمند و لشکر او سوگوار
کوس پندارند چون آید ز دریا بانگ رعد
تاختن دانند چون برخیزد از صحرا غبار
زود خواهد بود شاها تا ز بهر دین حق
تیغ‌گیری و برآری از سر دشمن دمار
آنکه می‌گوید بلندم گردد ازگرز تو پست
وانکه می‌گوید عزیزم‌ گردد از تیغ تو خوار
تا جهان را خاک و باد و اتش و اب است طبع
تا فساد کون باشد در جهان زین هر چهار
تو به نعل بادپایان خاک بر دشمن فشان
و اتش اندر جان اعدا زن به تیم ابدار
رایتت منصور و تیغت تیز و ملکت مستقیم
‌دولتت پیروز و بختت نیک و طبعت شادخوار
در مسلمانی به اقبالت خلافت را ثبات
در جهانبانی به انصافت شریعت را شعار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۹
ای جوان دولت جهاندار ای همایون شهریار
ای به شاهی از ملک سلطان جهان را یادگار
دور گردون از تو فَرُّخ‌تر نیارد پادشاه
چشم‌گیتی از تو عادل‌تر نبیند شهریار
رکن دین و رکن دنیا زان قبل داری لقب
کز تو شد هم رکن دین هم رکن دنیا استوار
ارسلان سلطانتْ جدست و ملک سلطانْ پدر
هر دو سلطان را به سلطانی تویی فخر تبار
تاج سلطانی تو را زیبد که در فرمان توست
هرکرا تاجی است بر یاقوت و دُرِّ شاهوار
مرکب شاهی تو را زیبد که در فرمان توست
هر که هست اندر جهان بر مرکب شاهی سوار
اختیار خدمت تو مایهٔ نیک اختری است
زانکه هستی تو همه نیک‌اختران را اختیار
نام تو بر نامهٔ شاهی نوشته است آن‌ که‌ گفت‌:
«‌لا فَتی الاّ علی لا سَیْفْ اِلّا ذُوالْفَقار»
عالم عِلوی و سِفلی‌کنیت و نام تورا
کرده‌اند از بر ز بهر احتشام و افتخار
گر ز نجم و چرخ پرسی نام سلطان جهان
بر کیارق خوان شود آن در مسیر این د‌ر مدار
ور ز سنگ و آب پرسی‌کُنیت صاحبقران
بوالمظفر آید آواز از جِبال و از بِحار
ور ز خانه دشمنی‌کردند با تو چند تن
طالبان افسرا‌ی‌ا بر سر فرو کرده فسار
آن که کرد آهنگ جنگ و کارزار اندر عراق
روز اول بُرد کیفر در مصاف کار زار
دهر شد خالی‌ ز شور و شهر شد خالی‌ ز شر
رسته شد دولت ز عیب و شسته شد ملت ز عار
از وفات شاه ماضی در خراسان چند گاه
گوشمالی داد کلی بندگان را چند بار
خفته بودند این‌ گروه از غفلت و مست بَطَر
خفتنی بر خیر خیر و مستیی دور از خمار
چون خراسان اوفتاد از ظالمان در اضطراب
معترف‌گشتند مسکینان به عجز و اضطرار
خفتگان بیدارگشتند از نهیب جان و تن
وز غم فرزند و زن‌ گشتند مستان هوشیار
آن‌که شد هشیار گفت اَ‌لْمُسْتغاث اَلْمُسْتغاث
وان که شد بیدار گفت اَلاْعتبار ا‌لْاعتبار
مالش این قوم را گویی خدای دادگر
کرد چندینی حوادث در خراسان آشکار
تا بداند بنده قدر روزگار ایمنی
تا گزارد شکر عدل پادشاه روزگار
پادشاه روزگار امروز در گیتی تویی
دولتت آموزگار است و خرد پروردگار
دولت عالیتْ را گر صورتی پیدا شود
شرق گیرد در یمین و غرب‌ گیرد در یسار
حور در جنت به زلف اندر دمد همچون عبیر
هرکجا از سُم اسبان تو برخیزد غبار
با دُخان آتش دوزخ بیامیزد بهم
هرکجا ازکشتهٔ تیغ تو برخیزد بخار
در بیابان بلاو فتنه ازگرمای جور
خشک و ویران شد زمین عمر ما سالی چهار
تو یکی ابری که سوی ما فرستادت خدای
مدتی باران رحمت بر زمین ما ببار
تا توانا گردد امروز آن‌که عاجز بود دی
تا توانگرگردد امسال آن‌که مفلس بود پار
خلق را داری همی در زینهار عدل خویش
لاجرم ایزد تو را دارد همی در زینهار
این ولایت همچو خار خشک و خاک تیره بود
عدل تو آورد بیرون زر ز خاک و گل ز خار
فرشهای عَبْقری افکنده شد در گلْستان
جامه‌های شُشتری گسترده شد در کوهسار
لاله کرد از ابر آزاری پر از گوهر دهان
سبزه‌ کرد از باد نوروزی پر از عنبر کنار
هر دو در راه خراسان کرد خواهند از نشاط
در رکاب دولت تو گوهر و عنبر نثار
خسروا دانند معروفان این دولت که من
بوده‌ام پیش ملک سلطان عزیز و نامدار
سالها در خدمت او بندگی‌ها کرده‌ام
وآفرینها گفته او را در خزان و در بهار
گرچه رفت او از جهان ایزد بر او رحمت‌ کناد
باد پیغمبر شفاعت خواه او روز شمار
از تو در فردوس اعلی جان او خشنود باد
وز تو خرم باد گیتی سر به سر فردوس‌وار
باغ‌ ملکت را ز پیروزی و دولت باد بر
شاخ عمرت را ز اقبال و سعادت باد بار
رهنمایت باد یزدان هر کجا سایی رکاب
همنشینت باد دولت هرکجا گیری قرار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳۴
بنگر این پیروزه‌گون دریای ناپیدا کنار
بر سر آورده ز قعر خویش درّ شاهوار
کشتی ای زرین در او گاهی بلند و گاه پست
زورقی سیمین در او گاهی نهان ‌گه آشکار
بنگر این غالب دو لشکر بر جناح یکدگر
لشکری از حد روم و لشکری از زنگبار
در تموز و در زمستان مختلف با یکدگر
متفق با یکدگر در مهرگان و در بهار
بنگر این سرگشته پیلان معلق در هوا
نعره‌شان بنگر چو کوس اندر مصاف کارزار
آتش از دلشان د‌رفشان چون سنان اندر نبرد
بر فراز و بر نشیب از دیده مروارید بار
بنگر این ‌گوهر که از پولاد و سنگ آید برون
عالم تاریک را روشن کند خورشید وار
عکس او در جرم‌ او گویی مرکب کرده‌اند
در میان دستهٔ ‌گل سُفتهٔ زر عیار
بنگر این مرکب ‌که از رفتن نیاساید همی
گه بود صحرانورد و گه بود دریاگذار
موج برخیزد ز دریا گر به دریا بگذرد
ور به صحرا بگذرد برخیزد از صحرا غبار
بنگر این حرّاقهٔ جان‌پرور صورت پذیر
با تن آمیزنده و با جان صافی سازگار
تازه گرداند زمین را چون فرو بارد سرشک
تیره گرداند هوا را چون برانگیزد بخار
بنگر این گسترده شادروان ‌که بر آب روان
بسته‌اند او را به مسمار گران‌سنگ استوار
باطن او سر به سر آلایش و درد و دریغ
ظاهر او سربه‌سر آرایش و رنگ‌و نگار
بنگر این ترکیب مردم بنگر این تقلیب حال
بنگر این تذهیب صورت، بنگر این ترتیب ‌کار
این بدایع وین طبایع را بباید صانعی
گر به صانع نیست حاجت‌حجتی قاطع بیار
گرکواکب کرد صانع پس‌کرا خوانی زهفت
ور طبایع کرد باری پس کدام است از چهار
از چهار و هفت دل بگسل‌ که معبودت یکی است
مستعان بندگان و ملک او نامستعار
نیست آن اول که ثانی باشد او را بر اثر
نیست آن واحد که بر انگشت‌گیری در شمار
ذات او دانستنی امروز و فردا دیدنی
بنده را فردا نظر و امروز علم و انتظار
بندگان در قبضهٔ تقدیر حکمش عاجزند
عاجز و مقهور در سودای جبر و اختیار
زو یکی را بهره‌گنج است و یکی را بهره رنج
زو یکی‌ را قسم نورست و یکی ‌را قسم نار
زو شدست امروز پیدا آنچه پنهان بود دی
زو شدست امسال پنهان آنچه پیدا بود پار
بس شگفتیها که هست از قدرت و آثار او
در گریبان سپهر و آستین روزگار
از شگفتیها یکی این است کاندر خاک مرو
روی پنهان کرد فرزند وزیر شهریار
بود چون ماه و عطارد روشن و روشن‌ضمیر
چرخ بودش جا و اکنون در زمین دارد قرار
گر زمین مرو چرخ اول و ثانی نشد
ماه‌ را مسکن چرا گشت و عطارد را حصار
ای زمین اندر کنار تو همی دانی که کیست
نیک بنگر تا که را داری در آغوش و کنار
در کنارت زینهار کدخدای خسروست
خویشتن را دور دار از زینهارش زینهار
داد پیغامی ملک سلطان مجیرالدوله را
بر زبان باد نوروز از بهشت کردگار
گفت کانجا یاد تو با ما تو را فرزند توست
باید آنجا از تو فرزند تو ما را یادگار
تا ز فرزند تو ما باشیم اینجا شادمان
همچو کز فرزند ما هستی تو آنجا شادخوار
صاحبی کاندر تبارش بود شمعی دلفروز
کز همه عالم به علم و عقل او کرد افتخار
نیستش جای ملامت‌ گر همی‌ گرید چو شمع
زانکه ناگه در تبارش کشته شد شمع تبار
تا به مردی در سواری کرد در میدان فضل
شد به میدان اجل بر مرکب تازی سوار
وان که‌ گفتی ذوالفقارستی قلم در دست او
در دریغش خون همی گرید قلم چون ذوالفقار
گر همی نازند حوران بهشت از وصل او
در بهار از هجر او مرغان همی نالند زار
چون بشد بیمار نرگس گشت خاکستر نشین
جامه زد در نیل و پیش مرگ او شد سوگوار
گل چو آگه شد که او ناگه بخواهد رفت زود
جامه بر تن چاک ‌کرد و بستر از غم ‌کرد خار
وز پی‌آن تاکند روشن روانش را دعا
دست بردارد همی همچون دعاگویان چنار
شور در لشکر فتاد از آسمان‌گویی مگر
کاسمان را باد تا محشر به پیروزی مدار
شیر بچه‌گر شکار دام کیوان گشت زود
باد شیر شرزه را کیوان به دام اندر شکار
ور نهال مهتری پژمرده شد در باغ ملک
سبز و خرم باد سرو سروری در جویبار
مدت گشتاسب از گیتی مبادا منقطع
گر ز گیتی منقطع شد مدت اسفندیار
دور گردون گر ز احمد بستد ابراهیم را
عمر احمد باد همچون دورگیتی پایدار
ور تن بوطاهر از جان مطهر گشت دور
دولت بوالفتح با فتح و سعادت باد یار
صبر و خرسندی دهاد ایزد مجیرالدوله را
بر دریغ و درد فرزند عزیز نامدار
هم پدر را باد در دنیا نثار آفرین
هم پسر را در بهشت از رحمت ایزد نثار
یادگارست از معزی تا قیامت این سخن
از سخن‌ گستر سخن بهتر که ماند یادگار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳۷
شکر یزدان را که از فر وزیر شهریار
بختم اندر راه مونس‌ گشت و اندر شهر یار
شکر یزدان را که از اقبال او کردم چو تیر
قامتی همچون کمان کرده ز تیر شهریار
شکر یزدان را که اندر زینهار بخت او
یافت عمر من ز آسیب حوادث زینهار
شکر یزدان را که هست اندر پناه دولتش
خوشتر امروزم زدی و بهتر امسالم ز پار
شکر یزدان را که نور طلعتش بار دگر
کرد چشمم را قریر و داد جانم را قرار
گرچه آن آفت ‌که پیش آمد مرا لایق نبود
خواست یزدان تا به من ‌گیرند خلقی اعتبار
مردمان گویند از دنیا نهان است آخرت
من به دنیا در بدیدم آخرت را آشکار
گه مثال صور اسرافیل دیدم بر یمین
گه خیال تیغ عزرائیل دیدم بر یسار
مرده بودم شاه عیسی‌وار جانم باز داد
نرم کرد آهن چو موم اندر برم داودوار
عاجز و مجبور بودم مدتی و اکنون مرا
از پس عجز است قدرت وز پس جبر اختیار
بر تنم شبهای محنت را پدید آمد سحر
بر دلم دریای حسرت را پدید آمد کنار
رنج زایل کرد دست روزگار از صدر من
چون ببوسیدم مبارک دست صدر روزگار
صاحب عادل قوام‌الملک صدرالدین که هست
از قوام‌الدین و فخرالملک شه را یادگار
قبلهٔ دولت محمد آفتاب محمد‌ت
آن‌ که هست از داد او دین محمد پایدار
آن خداوندی که در میدان اقبال ملوک
هست چون جد و پدر بر مرکب دولت سوار
آن که در مهد خداوندی به عهد کودکی
بخت شیرش داد و دولت پروریدش در کنار
دوخته است اقبال بر مقدار قدرش جامه‌ای
کز کمال و وز جمال آن جامه دارد پود و تار
بوستان ملک شاهان را چو او باید درخت
کز وزارت شاخ دارد وز کفایت برگ و بار
از دل‌افروزی چو خلدست و زانبوهی چو ‌حشر
مجلس او روز بزم و درگه او روز بار
هر که بیند روز ایوان در کف رادش قلم
بیند اندر بحر گوهربا‌ر ابر مشک بار
چشمهٔ خورشید دارد مستعار از رای او
آنچه ماه از چشمهٔ خورشید دارد مستعار
آن زمین زرین شود کز جود او یابد مطر
آن هوا مشکین شود کز طبع او یابد بخار
گوش یک دیار خالی نیست از اخبار او
هرکجا در مشرق و مغرب بلاد است و دیار
صدهزاران آفرین بر شخص پاک او رواست
در عدد یک تن ولیکن در هنر هست او هزار
تا عناصر نیست بیرون از چهار اندر جهان
شخص او نافع‌ترست اندر جهان از هر چهار
هرکه قصد او کند یا کین او جوید به قصد
روزگارش تیر گردد خان و مانش تار و مار
قصد او کردن بود خاریدن دنبالِ شیر
کین او کردن بود کاویدن دندان مار
ای ز نسل و گوهر تو نسل آدم را شرف
وی ز دین و مذهب تو شرع احمد را شعار
ای ز بوی بزم تو جَنّات جَنت را نسیم
ای ز گَرد رزم تو دشت قیامت را غبار
آن فروزد آتش مهرت که دارد آبروی
زآن دهد بر باد پیمانت که باشد خاکسار
گر بود عفو تورا بر خَندَقِ دوزخ‌ گذر
ور بود خشم تو را بر ساحل دریا گذار
از دم عفوت شرار آن شود همچون سرشک
و ز تف خشمت سرشک آن شود همچون شرار
گر نبی معجز نمود از خیزران راست‌گوی
ور علی قدرت نمود از ذوالفقار جان شکار
نام آن و کنیت این داری و اینک تو را است
کلک همچون خیزران و تیغ همچون ذوالفقار
زانکه بر لولو بود تفضیل توقیع تو را
از سر کلک تو رشک آید صدف را در بحار
هیچ کس دُرِّ ثنا را چون تو نگزارد بها
هیچ ‌کس زر سخن را چون تو نشناسد عیار
زانکه ‌کردارت همی مرضی است از عقل و هنر
ز آنکه ‌گفتارت همی مبنی است بر حلم و وقار
کردهٔ تو بی‌ملامت باشد و بی‌اعتراض
گفتهٔ تو بی‌ندامت باشد و بی‌اعتذار
بیشتر مردم چنان باشد که هنگام غضب
بردباری کرد نتواند چو گردد کامکار
مر تو را با کامکاری بردباری حاصل است
شادباش و دیر زی ای کامکارِ بردبار
ای خداوندی که رحم تو به پیش زخم تیر
پیش عمر من سپر شد گرد جان من حصار
دیدهٔ پژمردهٔ من زنده گشت از فر تو
همچنان چون عالم پژمرده از بوی بهار
پیش تو ز آنجا که حلم و اعتقاد و بندگی است
گرچه تو جانم بخواهی ‌گو که جان آرم نثار
کز پس این روزگار اندر سرای آخرت
داد حق را وعده دیدار بهشت کردگار
از پس این حادثه اقبال آن حضرت مرا
همچو دیدار بهشت است از پس روز شمار
عهد کردستم که دست از جام می دارم تهی
کز پس تیمار یک سال است مغزم پر خمار
بس که در آغاز کار از عمر ببریدم امید
عهد و پیمان نشکنم چون به شدم انجام کار
از همه چیزی مرا پرهیز کردن واجب است
خاصه از چیزی ‌که با طبعم نباشد سازگار
تا که باشد در برم پیکان مرا رنجور دان
ور نباشد بر کفم ساغر مرا معذور دار
تا ببندد در زمستان آب بر طرف شَمَر
تا بنالد نوبهاران مرغ بر شاخ چنار
آب دولت باد در جوی بقای تو روان
مرغ نصرت باد در دام هوای تو شکار
باد در عهد تو کوکب را به پیروزی مسیر
باد در عصر تو گردون را به بهروزی مدار
ناصرت منصور و والا حاسدت مقهور و پست
دولتت شاد و گرامی دشمنت مقهور و خوار
از نظام رسم تو شغل ممالک بر نظام
وز نگار کلک تو کار خلایق چون نگار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۴
شادیم و کامکار که شاد است و کامکار
میر بزرگوار به‌عید بزرگوار
پیرایهٔ مفاخر میران مملکت
فخری‌که ملک را ز نظام است یادگار
فتح و ظفر زکنیت و نامش طلب ‌که هست
بر نام و کُنیتش ظفر و فتح را مدار
دادش بزرگوار پدر ملک را نَسَق
بعد از پدر جز او که دهد ملک را قرار
خانه است ملک و خسرو دنیا چو قاعده است
الا به قاعده نشود عقد پایدار
رنجی که گردش فلک آورد پیش او
رازی نهفته بود که اکنون شد آشکار
ایزد بدو نمود که چون ناخوش است جبر
تا چون بدید جبر کند شکر اختیار
پیغمبران نگر که چه محنت کشیده‌اند
هر یک به مسکنی دگر اندر غریب‌وار
یونس به بطن ماهی و یوسف میان چاه
موسی میان تیه‌ و محمد میان غار
او نیز رنج دید چو ایشان نجات یافت
او را کنون زجملهٔ پیغمبران شمار؟
دولت بر انتظار نجاتش نشسته بود
دادش خدای هر چه همی داشت انتظار
شد آفتاب دولت او خالی از کسوف
شد آسمان حشمت او صافی از غبار
بادش به ‌هر چه روی کند کردگار پشت
بادش به‌ هر چه رای کند شهریار یار
پاینده باد عمرش و تابنده دولتش
فرخنده روز عیدش و فرخنده روزگار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۵
از بهر وفاداری آمد بر من یار
شد ساخته از آمدن یار مرا کار
بهتر چه بود ز آن که بود دوست وفاجوی
خوشتر چه بود ز این ‌که بود یار وفادار
با دیدن او نیک‌تر امروز من از دی
با صحبت او نیک‌تر امسال من از پار
از بردن خواری دل من بارکشیدست
زین پس نبرد خواری و زین پس نکشد بار
تیمار بسی خوردم و یک چند خورم می
آمد گه می خوردن و شد موسم تیمار
شادی کنم و باده خورم زانکه نهادم
دو لب به لب نازک آن لعبت فرخار
چون نیست دلم شاد به دیدار دلارام
بر خصم‌ کنم راز دل خویش پدیدار
خواهم‌ که به دست بت من ناله ‌کند زیر
تا خصم من از حسرت آن ناله ‌کند زار
گر نعمت بسیار مرا هست ز دلبر
دیدار خداوند به از نعمت بسیار
خورشید محامد فلک جود محمد
صدری ‌که سخن را به‌ کرم هست خریدار
با حشمت و از محتشمان بهتر و مهتر
نام‌آور و بر ناموران سید و سالار
گویند ز بیداری دولت بود اقبال
مُقبِل بود او سال و مه از دولت بیدار
از غایت سنگ و کرم و حلم‌ که او راست
آهسته نمایند بر او همچو سبکبار
چونانکه بنازد پدر از دیدن فرزند
نازنده و خرم بود از دیدن احرار
اندر خرد و دانش از او خواه و از او پرس
هر لفظ معمّا که بود مشکل و دشوار
از امت پیغمبر مختارگزیدست
چونانکه ز خلق امت پیغمبر مختار
یک دشمن او را به جهان زنده نبینم
رفتند به یک نوبت و مردند به یک بار
در جنت فردوس مقر یابد فردا
آن را که بر خویشتن امروز دهد بار
هر گه‌ که‌ کند همت او قصد مَساحت
بیرون شود از دایرهٔ گنبد دوار
حکم ازلی دولت و بختش ابدی کرد
بخت ابدی را نبود غایت و مقدار
از دیدن او زنده شود هوش به دانش
وز خدمت او تازه شود طبع به‌ کردار
چیزی ‌که از آن هوش تو و بخت تو تازه است
در هوش همی پرور و در طبع همی دار
اندر جگر دشمن او نار فتاده است
با نار جگرسوز کجا سود کند کار
از دشمن و دینار همی باک ندارد
زان است رخ دشمن او زرد چو دینار
ای آن که تو در یافتن گنج بری رنج
در خدمت او رنج بر و گنج پدید آر
باقی بود این نعمت و دیگر همه فانی
آسان بود این خدمت و دیگر همه دشوار
پیکار جهان با من و با همت او گوی
کز همت او تیره شود پیکر پیکار
آن همت تابنده که مانندهٔ خورشید
تابنده بود بر فلک بر شده هموار
بخشایش و بخشش بودش عادت و سیرت
بخشد به همه حال و ببخشاید ناچار
در فضل و بزرگیش همی خیره بماند
هم دانس داننده و هم بینس نظار
نازی که نه او بخشد و فخری که نه اوراست
آن ناز بود محنت و آن فخر بود عار
ای ‌کعبهٔ فضل و هنر و قبلهٔ آمال
ای چشمهٔ جود وکرم و سید احرار
در عید دل افروز بران کام دل خویش
بشنو سخن وکام دل خویش تو بگزار
گر خصم تو دارد علم بخت به عیوق
بخت و علم خصم ز عیوق فرود آر
ور جنت فردوس ندیدی به حقیقت
بنگر تو بدین صُفّهٔ آراسته دیدار
بازار طرب تیزکن و باده به‌ کف ‌گیر
وز بنده معزی غزلی خواه به بازار
آن بنده که خاک پی ‌اسبان تو دارد
در قدر پسندیده‌تر از طَبلهٔ عطار
آن بنده که در باغ قبول تو درختی است
مهر تو برو شاخ و قبول تو برو بار
در خدمت تو بر شُعرا یافته میری
از راستی آراسته وز آز بی‌آزار
در خانه ز تو برده به خروار عطاها
دیوان ثناهای تو آورده به خروار
هرگه‌که ز مدح تو عزیزست معزّی
هرگز نشود عاجز و هرگز نشود خوار
اقبال بر او فتنه شد و بخت بر او وَقْف
چون راه نمودش سوی درگاه تو جبار
تا پیر و جوان است و ضعیف است و هنرور
تا خرد و بزرگ است و مطیع است وگنه‌کار
تا لاله بود بر زبرکوه چو شَنگَرف
تا سبزه بود بر زبر دشت چو زنگار
با فرّخی و روزبهه‌ باد مبارک
نوروز تو و عید تو در آذر و آذار
می‌گیر و طرب ساز و دل افروز و سرافراز
از دیدن یاری که رخش هست چو گلزار
این شعر مجابات حکیمی است که‌گفته است‌:
(ای دل تو چه‌گویی‌که زمین یاد کند یار)
ترتیب نگه داشت معزّی به قوافی
از فر تو و دولت سلطان جهاندار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۴
از رایت منصور تو ای خسرو منصور
بر چرخ همی فخر کند شهر نشابور
شاپور بنا کرد نشابور و تو را هست
صد میر جهانگیر بهر شهر چو شاپور
در دهر ز آثار تو فخرست علی‌الْفخر
در ملک به اقبال تو نورست علی‌النُّور
هر وقت‌که در بزم تو نَظّاره‌ کند چرخ
سیاره برافشاند اگر باشد دستور
خورشید جهانی تو و هرگه که بتابی
در مشرق و مغرب بود آثار تو مشهور
تا تو ز عراق آمده‌ای سوی خراسان
در فتح برافراشته‌ای رایت منصور
صد نائره بودست زآشوب تو در هند
صدصاعقه بودست زآسیب تو در طور
از بیم دلیران و سواران تو رفته است
هوش از سر چیپال و روان از تن فغفور
مرحوم شد آن‌کس‌که شد از عدل تو محروم
رنجور شد آن‌کس‌ که شد از پیش تو مهجور
شیری که مخالف شد و بازی که هوا جست
آن شیر چو روبه شد و آن باز چو عصفور
یک باره نگهدار تویی دین هُدی را
باشد ز پی دین هُدی سعی تو مشکور
آسایش اسلام در آن است که امسال
گردد دل کفّار ز شمشیر تو رنجور
از هیبت رزم تو بود هول قیامت
وز نعرهٔ ‌کوس تو بود مَشْغلهٔ صور
گُرز تو شود غالب و رُهْبانان مغلوب
تیغ تو شود قاهر و قِسّیسان مقهور
اَرْجو که به اقبال تو این فتح برآید
تا کافر محزون شود و مؤمن مسرور
در فصل خزان هرکه ز می بازکشد دست
هر چند نهد عذر ندارنْدَش معذور
بس دیر نماندست که از جانب دریا
ابر آید و بارد ز هوا لؤلؤ منثور
چون برف به هم در شده بینی به هوا بر
گویی که بشورید کسی خانهٔ زنبور
زاغان ز بَرِ برف فراز آمده هر جا
همچون سپه هندو در مَعْدِ‌ن‌کافور
وآن گلبن آراسته ناکرده قماری
از جامه برهنه شده چون مردم مَقْمور
محرور توان کرد به باده تن مرطوب
یک راه که مرطوب شد این عالم محرور
هستند رزان دشمن پیران خرابات
از بس‌که زدستند لگد بر سر انگور
ای شاه درین فصل شراب از کف آن خواه
کاو فتنهٔ دلهاست بدو نرگس مخمور
از چرخ همی دست تو را بوسه دهد ماه
وز خلد همی بخت تو را مژده دهد حور
خالی نسزد مجلست از جام در این وقت
وز طبل و نی و چنگ و دف و بربط و تنبور
تا ملک جهان است جهاندار تو بادی
میران جهان جملهٔ به امرت شده ماء‌مور
فالت همه فرخنده و روزت همه میمون
نیکی به تو نزدیک و ز تو چشم بدان دور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۲
ز بهر تهنیت عید پیش من شبگیر
معطر آمد و آراسته بت‌ کشمیر
نشاط کرده و از بهر عید برده به کار
چو بوی خویش به خوشی‌ گلاب و عود و عبیر
قدی چنانکه بود ماه چرخ و سرو بلند
رخی چنانکه بود بار سرو و ماه منیر
نموده لؤلؤ لالا ز شَکّرین یاقوت
نهفته زهرهٔ زهرا به عنبرین زنجیر
فکنده بر مه و پروین هزار عقده ز مشک
نهاده برگل و نسرین هزار حلقه ز قیر
نخست تهنیت عید کرد و گفت مرا
که عید و موسم‌ گل در طرب مکن تأخیر
جواب دادم و گفتم که ای امیر بتان
دلم اسیر به توست و به دست توست اسیر
مرا تو لعبت چشمی که بر تو نیست بدل
مرا تو راحت جانی که از تو نیست‌ گزیر
ز عید و موسم‌ گل با طرب بود همه روز
کسی‌که خدمت خورشید دین‌ کند شبگیر
رئیس مشرق امام عجم مؤید ملک
بهاء دولت شاهان و ابن عم وزیر
شهاب دین مسلمانی و اثیر اَنام
که برتر است به قدر از شهاب و چرخ اثیر
اَبُوالمحاسن‌ محسن‌ که حسن همت او
به حشمت است مشار و به نعمت است مشیر
خدای عرش چو ترکیب او مصور کرد
کمال قدرت خود را نمود در تصویر
چو او سزد که بود نایب نبی به‌ جهان
که هست‌ همچو نبی خلق را به خلق‌ مشیر
قضا ز دامن عمر طویل او کردست
به اتفاق قدر دست نائبات قصیر
هوا برابر طبع لطیف اوست‌ کثیف
فلک مقابل قدر عظیم اوست حقیر
بر آن زمین‌ که نسیم سخای او گذرد
شگفت و نادره باشد نیازمند و فقیر
نثار مجلس او را کند به فصل بهار
صدف ز قطرهٔ باران ز روز تا شبگیر
عرق روان شود از ابر پیش بخشش او
ازانکه بخشش او را فلک کند تشویر
ایا مراد تو مقصود آسمان ز مدار
و یا رضای تو مطلوب اختران ز مسیر
ز خدمت تو بزرگان شرق مرتبه‌جوی
زگفتهٔ تو امامان شرع فایده گیر
اگر نظیر تو جوید کسی ز هفت اقلیم
به عمر نوح نیابد تو را ز خلق نظیر
به شرع یافت دل خلق روزگار قرار
به نور رای تو شد چشم روزگار قریر
سزا بود که ‌کند خاطر تو نقد سخن
که در میان بد و نیک ناقدی است بصیر
خیال مور ببیند ضریر در شب تار
اگر ضمیر تو نور افکند به چشم ضریر
و گر ز عدل تو نخجیر شِمّه‌ای یابد
به‌ دوستی نگرد شیر شرزه در نخجیر
اگر ز کین تو ابر مطیر یاد کند
شود سرشک شرر در دو چسم ابر مطیر
و گر موافقت تو رسد به آ‌تش و آب
شوند هر دو به هم سازگار چون می و شیر
کسی که در کَنَف شرع در حمایت توست
همی نشاط کند خاصه صبح عید غدیر
چو در مناظره اعجاز تو پدید آید
شود به عجز مُقرّ فیلسوف پاک ضمیر
چو نامه‌ها بنگاری به لفظ‌های بدیع
برند نامه ز یک لفظ او هزار دبیر
بزرگوارا فخر من از مدایح توست
که از مدایح تو خاطرم شدست خطیر
چو ذوالفقار علی ز آسمان مدد یابد
هر آن قلم‌ که بدو مدح تو کنم تحریر
گر از سپهر کنم درج و از ستاره قلم
ز شکر تو نتوانم نوشت عُشرِ عَشیر
اگر جریر و فرزدق به شاعری مثلند
مرا به فر تو طبع فرزدق است و جریر
و گر سدیر و خُو‌َرنَق به نیکوی سَمَرند
به‌ همت تو وثاقم خُو‌َرنَق است و سدیر
و گر حریر و سِتَبرق بهشتیان دارند
ز نعمت تو بساطم ستبرق است و حریر
همیشه تا که بروید ز خاک لاله و گل
همیشه تا که بتابد ز چرخ زهره و تیر
ز لاله و گل باغ و ز تیر و زهرهٔ چرخ
تو را همه طرب و ناز باد بهره و تیر
ندیم بخت جوان باش تا به کام و مراد
نبیرهٔ پسر خویش را ببینی پیر
مباد هرگز خالی دو چیز تو ز دو چیز
سریر تو ز سرور و سرای تو ز سریر
هر آن دعا که در این موسم مبارک رفت
چه از شریف و وضیع و چه از صغیر و کبیر
به خیر در تن و جان تو مستجاب کند
خدای عزوجل صانع قدیم و قدیر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۴
عید و آدینه بهٔک بار رسیدند فراز
وز نشیب آمد خورشید همی سوی فراز
زانکه اندر پی این جشن رسولِ عربی
جشن شاهانِ عجم تنگ رسیدست فراز
خرم این جشن‌ که برنامهٔ شرع است نگار
خرم این جشن‌ که بر جامهٔ لهوست طراز
این همی سرخ‌کند خاک ز خون قربان
وآن همی لعل کند جام ز رنگ بگماز
این جهان را کند از بوی چو ا‌طبلهٔ‌ا عطار
وآن زمین راکند از رنگ چو تخت بزاز
باغ را موسم آن سوی بهارست نوید
خلق را موکب این سوی بهشت است جواز
این دو مهمان گرامی‌ که رسیدند بهم
آمدستند بر ما ز رهی دور و دراز
حق این هر دو سزد گر بگزاریم تمام
که از این هر دو همی‌ کار طرب‌ گیرد ساز
ای نگاری که تویی لعبت آراسته روی
مجلس آراسته‌کن چون ز نماز آیی باز
به نماز آر سر بُلبُله در پیش قدح
چون سر خویش بر آرند حریفان ز نماز
سازها ده به‌کف رود زنان تا به نشاط
بنوازند در ایوان شه بنده نواز
شاه اسلام معزّالدینْ سلطان سنجر
آن‌ که شاهان جهان را به کف اوست نیاز
پادشاهی که گرفته است به شمشیر و به‌عدل
هند و توران و عراقین و خراسان و حجاز
بر هنرمندان از عجز کشیدست رقم
هرکجا از هنر خویش نمودند اعجاز
هر چه فرمودهٔ او نیست فَسان است و فُسون
هرچه بخشیدهٔ او نیست محال است و مجاز
گه تفِ خنجرش از هند رسد تا به حلب
گه صف لشکرش از روم رسد تا به طراز
آنچه او در دو سفر کرد به غزنین و عراق
هست در شعر طراز سخن شعر طراز
روز هیجا که نماید ادب نیزه و تیر
پیش او سجده کند نیزه زن و تیرانداز
روز میدان که برد دست به چوگان و به‌ گوی
دست او بوسه دهد گوی‌زن و چوگان‌باز
تیر گُردافگن او سفته کند کام نهنگ
گرز شیر اوژن او پاره کند یشک‌ گراز
چون فزاید می خوشبوی بکاهد غم دل
چون‌ گشاید کف زر بار ببندد در آز
ای درختان عطا را ز سخای تو ثمر
وی عروسان سخن را ز مدیح تو جهاز
دهر صحرا و ستم گرگ و خلایق رمه‌اند
سایهٔ عدل و مثال تو شبان است و نهاز
برق با جود تو با ابر مگر طیره‌ کند
که بر او خندد هر دم زدنی چون طناز
رعد از آن معنی تسبیح ملک دارد نام
که به ابر اندر چون‌ کوس تو دارد آواز
بخت را از پی آن طایر میمون لقب است
که کند گرد سرای تو چو مرغان پرواز
مشتری از قِبَل آن سبب فیروزی است
که همی‌گوید با دولت فیروز تو راز
تویی آن شاه‌که از عدل تو بر خلق جهان
در اندوه فرازست و در شادی باز
گور نیرو کند از فر تو بر پنجهٔ شیر
کبک بازی‌کند از عدل تو با چِنگَل باز
مرد نابینا با نور ضمیر تو به شب
در هوا ذره ببیند ز چه سیصد باز
چون‌کند بارهٔ بورتو به صحرا تگ و پوی
باز مانند همی آهو وگور از تگ و تاز
آن کند کینه و خشمت به تن و جان عدو
که به ارزیز و به پولاد کند آتش وگاز
حاش‌لله‌ که کم از خشم تو و کینه توست
گاز پولاد برو آتش ارزیر گداز
چون ز ری رایت تو رو به سوی ساوه نهاد
بود آسیب تو در شوشتر و در اهواز
خطبه بر نام تو کردند همی در بغداد
باده بر یاد تو خوردند همی در شیراز
یافتند از کرم تو همه شاهان اِنعام
یافتند از لَطَف تو همه میران اِ‌عزاز
فخر کن بر همه شاهان‌ که تو را شاید فخر
نازکن بر همه میران‌که تورا زیبد ناز
گاه در بزم قدح‌ گیر و به نیکی بخرام
گاه در تخت بیاسای و به شادی بگراز
جان حَسّاد به شمشیر عدوْ سوزْ بسوز
کار احباب به تدبیر ظفرْ سازْ بساز
تا چو آغاز کند روز و نینجامد شب
وان سپیدی بود از دهر سیاهی پرداز
باد آغاز مدیح تو ستم را انجام
باد انجام ثنای تو نِعَم را آغاز
گوی فتح و ظفر اندر خم چوگان تو باد
چون دل محمود اندر خم زلفین ایاز
عمر تو دائم و ملک و سپهت بی‌پایان
عید تو فرخ و لهو و طربت بی‌انداز
شاکر نعمت تو در همه وقتی ملکان
یار تو در همه کاری ملک بی‌انباز
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۱
ای یافته اسلام به اقبال تو رونق
اعدای تو بر باطل و احباب تو بر حق
سعد فلک و مَحمِدَتِ خلق زمین است
از کنیت تو مُنشعِب از نام تو مُشتق
آنی تو که هر چند بجویند نیابند
مانند تو اندر همه آفاق موفق
تا حشر به اقبال تو هستند مؤثر
هفت اختر سیاره برین گنبد ازرق
از جنبر اقبال تو بیرون نبرد سر
جز خیره‌سر و ابله و دیوانه و احمق
دانی تو خداوند که ده پانزده سال است
تا نزد بزرگان سخنم هست محقق
زان قوم نیم من که برند از پی دینار
اشعار مُزوّر بر ممدوح مطوّق
از حضرت اگر دورم هستم به تو نزدیک
زیبد که دهی کار مرا حشمت و رونق
چون جان مرا هست به مدح تو تعلق
مپسند مرا در غم مرسوم معلق
بر روی زمین مهتر مطلق تویی امروز
مرسوم من اطلاق کن ای مهتر مطلق
عاجز شدم از شکر تو هرچند که در شعر
با لفظ جریرستم و با طبع فرزدق
عزّ تو و ایام تو جاوید همی باد
در فایده مُسْتَغرق و در شکر مغرّق
لرزنده چو زیْبَقْ دل اعدای تو از بیم
وز گریه دو چشمش همه چون چشمهٔ زیبق
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۸
آمد آن ماه دو هفته با قبای هفت رنگ
زلف پربند و شکنج و چشم پرنیرنگ و رنگ
لؤلؤ اندر لاله پنهان داشت چون رویم بدید
چنگ را بر لاله زد لؤلؤ و برهم سود چنگ
گفت مهر از من‌ گسستی با تو جای جنگ هست
لیکن اندر مهرگان با دوست نتوان کرد جنگ
سرو اگر در باغ باشد دارد او بر سرو باغ
سیم اگر در سنگ باشد دارد او در سیم سنگ
چون دلم بی‌قُوََّت و جان و تنم بی‌قُوت دید
داد قوت و قُوََّتم زان شَکّرِ یاقوت رنگ
تنگم اندر برگرفت و زلف مشکین برفشاند
مشک و عنبر برگرفتند از سرای من به تنگ
گاه دلبر بود و گه چنگش همه شب درکنار
یک زمان بنواخت یار و یک زمان بنواخت چنگ
گفتمش کز من چه خواهی مهرگانی یادگار
تا جهان بر من نسازی چون دهان خویش تنگ
گفت خواهم شُکرِ اِنعام خداوندی که او
اندر انعام و فتوت نام نعمان‌ کرد ننگ
ملک یزدان را مؤیّد دین یزدان را شهاب
آفتاب عقل و علم و مایهٔ فرهنگ و هنگ
آن خداوندی که گردون بخت او را مرکب است
مرکبی‌ کش‌ ماه نو زین است و جوزا پالهنگ
چون نهادند اختران از قوت تأثیر خویش
هم به نار اندر شتاب و هم به خاک اندر درنگ
باد را از طبع او پاکیزگی دادند و لطف
خاک را از حلم او آهستگی دادند و سنگ
تیزی آموزد همی از حکم او شمشیر تیز
راستی‌گیرد همی ازکلک او تیر خدنگ
در زمستان فرش او را از پلنگ آرند پوست
بر سباع‌کوه و صحراکبر از آن دارد پلنگ
از ‌دم خصمش‌ به آتش در سمندر بِفسُرَد
وز تف خشمش بسوزد زیر آب اندر نهنگ
بیش او خلق از مروف لاف نتواند زدن
بیش رهواران به رهواری نداند رفت لنگ
در پناه امر او نشگفت اگر کوته شود
پنجهٔ شیر از گراز و چنگل باز از کلنگ
گر ز مهر او فتد یک ذره در دریای چین
ور زجود او چکد یک قطره در دریای زنگ
نه به چین اندر بماند هیچ رخ در زیر چین
نه به زنگ اندر بماند هیچ دل در زیر زنگ
ای سرفرازی که از تاج شهان زیبد همی
بر میان بندگان تو گهر هنگام جنگ
ماه مهر آمد زیادت‌کرد باید مهر ماه
آب شد چون زنگ برکف باده‌ها باید چو زنگ
از کف تُرک دلارامی‌ که از دیدار اوست
حسرت صورتگران چین و نقاشان‌گنگ
شیر زوری‌کاو به نیزه زور بستاند ز شیر
رنگ چشمی‌کاو به غمزه چشم برباید ز رنگ
تاکه سیسنبر ندارد رنگ و بوی شنبلید
تاکه آذرگون ندارد بوی و رنگ بادرنگ
خار در دست نکوخواه تو بادا چون سمن
شهد درکام بداندیش تو بادا چون شرنگ
مهرگان بر تو همایون باد از گشت سپهر
جاه تو بی‌عیب باد و عمر تو بی آذرنگ
روز و شب بر درگه عالیت دست روزگار
مرکب اقبال و دولت راکشیده تنگ تنگ
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸۱
شهی‌که دولت باقی بدوگرفت جلال
شهی‌که ملت تازی به او فزود جمال
خجسته ملت تازی چنو جمال ندید
چنان‌که دولت باقی چنو ندید جلال
چو مشتری است مگر طلعت مبارک او
که خلق را نظر او مبارک است به فال
به سان آینهٔ روشن است خاطر او
ضمیر و سر همه هست اندرو چو خیال
همای همت او فرخ و همایون است
به شرق دارد پر و به غرب دارد بال
فریضه شد چو شهادت ثنای او گفتن
کسی‌ که هر دو نگوید زبانش‌ گردد لال
اسیر کرد هر آن خصم را که‌ گفت برو
امیر کرد هر آن بنده را که گفت تَعال
ز مهر و خدمت او بندگان شوند عزیز
که او شدست عزیز مُهَیمَن متعال
مگر که بخشش ‌آمال در پرستش اوست
که بر موافق بخشش همی‌کند آمال
مگر که قسمت آجال در عداوت اوست
که بر مخالف قسمت همی‌کند آجال
فتوح و نصرت او سر به‌ سر همه عجب است
عجب‌تر از همه آن فتحها که کرد امسال
بساخت آلت عدل و بسوخت آفت ظلم
بکِشت تخم هدی و بکُشت شمع ضلال
به شام والی بگماشت تا فرستد حمل
به روم عامل بنشاند تا گزارد مال
درین خجسته سفر روم خواست از قیصر
دگر سفرکند و هند خواهد از چیپال
زهی ستوده صفت شهریار کشور گیر
زهی خجسته سیر پادشاه دشمن‌ مال
تو را روا ست‌ که خوانند شاه پاک نسب
تورا سزاست که خوانند شاه خوب خصال
کدام خصم تو را دید کاو نگشت شکار
کدام شیر تورا دید کاو نگشت شغال
اگر چو مار بد اندیش تو بر آرد سر
از او دمار برآری چو مهدی از دجال
کسی که با تو دلش چون الف نباشد راست
زهیبت تو شود قامتش خمیده چو دال
ز فر تو ملکا وز نسیم فروردین
شدست روی زمین سر به‌سر بهشت مثال
سرشک باران برگل فتاده گویی هست
به لعل‌بر زده از زیبق‌ مُصَعَّد خال
به سوی دجله نگه‌کن‌ که همچو زلف بتان
شدست آب شکن برشکن زباد شمال
شراب آب حیات است و کرد باید جام
بر آب دجله زآب حیات مالامال
اگر ز چرخ کند خصم غیبه‌ای بر خویش
خدنگ وهم تو آن غیبه راکند غربال
زبهر حشمت تو آسمان همی سازد
لگام ‌اسب تو را از ستاره طرف و دوال
وگر تو رای کنی از بروج بفرستند
به استران تو نعل و به اشتران خلخال
بیافرید ز بهر چهار چیز تو را
مقدری که به‌قدرت هدی دهد زضلال
زبهر رامش خلق‌ و زبهر کوشش حق
زبهر ورزش عدل و زبهر بخشش مال
یکی به روز ضیافت یکی به روز سلام
یکی به روز مَظالِم یکی به روز نَوال
وبال و وِزر مدان شغل خویش را وبران
که نیست مصلحت کار خلق وزرو وبال
صحیفه‌ای که تو در مصلحت سیاه کنی
کند سپید به محشر صحیفهٔ اعمال
خلاف نیست‌که زایل شدست انس دلت
ازین مصیبت هایل که اوفتاد امسال
کریمه‌ای که بدو خانهٔ تو بود به پای
اگر ز پای بیفتاد بر در آجال
به صبر کوش در این رنج و شکر کن به خدای
که هست دست تو بر حلقهٔ در آمال
چو غمگسار تو را روزگارگفت برو
سپهر گفت به روح لطیف او که تعال
سبهر خواست‌که روح لطیف او به بهشت
بقای شخص تو خواهد ز ایزد متعال
کمال عقل تو آهسته ‌داشت عقل تورا
که تا تحمل کردی مصیبتی به‌ کمال
تو از رجالی و ا‌َجرام چرخ را رسم است
که کارهای عظیم آورد به پیش رجال
خبر مگوی که دی حالها چگونه‌گذشت
نشان مجوی که فردا چگونه باشد حال
چوکارهای تو بر استقامت است امروز
مبند بیهده دل در تغیّر احوال
بزرگوارا دانی‌ که در صناعت شعر
مرا به لفظ و معانی تَوّسع است و مجال
مدایح تو چنان‌گفته‌ام که تا محشر
زمانه بر سر هر یک همی نویسد قال
رسید وقت‌که از پیش خدمت تو شوم
به حضرت ملک ملک بخش اعدا مال
ز شکر و مدح تو خالی همی نخواهم داشت
زبان شکرگزار و ضمیر مدح سگال
ضمیر من‌گهر مدح تو چنان سنجد
که در ترازوی او مشتری بود مثقال
چنانکه خاطر من شکر نعمت توکند
درخت تازه کند شکر ابر و باد شمال
همیشه تاکه به نوروز شمس را بر چرخ
بود ز برج شرف مهد و از سحاب جلال
چو شمس باد همه ساله دولت تو بلند
جلال او ز معالی و مهد او ز جلال
زمانه‌ کرده به تو جامهٔ هنر مُعلَم
ستاره‌کرده به تو نامهٔ ظفر ایصال
جهان متابع تو بِالعَشّی وَالابکار
فلک مسخر تو بِالغُّدو وَالاصال
ایا عداوت تو نشتری که اعدا را
ز سوی دیده گشاید همی رگ قیفال
نماند زنده کسی کاو عداوت تو گزید
و گر بماند بر او عمر گشت تلخ و وبال
هلال تیره شود بر فلک ز مرکب تو
هلال شکل‌ کند خاک تیره را به نعال
موافق سپر و نعل مرکب تو شدست
مه سما که شود گاه بدر و گاه هلال
زمانه با تو بهر وقت کرده باد نشاط
نشاط با تو بهر حال کرده باد وصال
ز بوستان مراد تو دور باد خزان
زآفتاب بقای تو دور باد زوال
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸۲
عید را با مهرگان هست اتفاق و اتصال
هر دو را دارند اهل دولت و ملت به فال
اتفاق و اتصال هر دو بر ما خرم است
مرحبا زین اتفاق و حبذا زین اتصال
عید آیینی است کز وی هست ملت را شرف
مهرگان رسمی است کزوی هست دولت را جمال
آن یکی دارد بدین اندر ز پیغمبر نشان
وین دگر دارد به ملک اندر ز افریدون مثال
هر دو منشور نشاط و خرمی آورده‌اند
بیش تخت خسرو نیک اختر نیکو خصال
آفتاب نسل سلجوق ارسلان ارغو که هست
تا قیامت بی‌غروب و بی‌کسوف و بی‌زوال
آن جهانداری‌که یک‌ تن نیست اندر شرق و غرب
یا به میری یا به دولت یا به ملک او را همال
باز عدلش گر چه اکنون شرق دارد زیر پر
چون به پرواز اندر آید غرب‌گیرد زیر بال
در خلاف او قدم برداشتن باشد حرام
کز پدر ملک جهان دارد به میراث حلال
دولت او هست چون تقدیر ایزد لَم‌ یَزَل
هرچه باشد لم یزل ناچار باشد لایزال
هرکه بیرون شد ز عدلش زین جهان بیرون نشد
تا ندید از دولت او دستبرد وگوشمال
تا کی از شهنامه و تاریخ شاهان‌ کهن
تاکی از دیو سفید و رستم و سیمرغ‌ و زال
کس ندید از قاف تا قاف جهان سیمرغ و دیو
قیل و قال است این چرا باید شنیدن قیل و قال
قصه‌ای باید شنید و دفتری باید نوشت
کاندرو باشد عجایب و آن عجایب حسب حال
حسب حال با عجایب فتح شاه مشرق است
وآن شجاعتها که او بنمود هنگام قتال
آنچه در سی سال نتواند نمودن هیچ شاه
او ز مردی و هنرمندی نمود اندر سه سال
هیبت او دست مکاران و محتالان ببست
کس نیارد گشت اکنون گرد مکر و احتیال
ور کسی خواهد که‌ گردد گو بیا بنگر نخست
قصهٔ تیر دو شاخ و قصهٔ چاه و جوال
هر که با تیغ جهانگیرش نماید سرکشی
گر بماند زنده جان و تن بر او باشد وبال
رنگ‌ آب و فعل‌ آتش هر دو اندر تیغ اوست
سرکشی با آب و آتش در خرد باشد محال
مرکبش را هر کجا باشد مجال تاختن
وهم مردم را نباشد گِرد گَرد او مجال
آفرین بر مرکبش‌ کاو را سزد پروین لگام
مشتری زین و مجره تنگ و ماه نو نعال
نه نهنگ و با نهنگان آب خورده در بحار
نه پلنگ و با پلنگان خواب کرده در جبال
پاک دندان تیز چشم آهخته‌ گردن خُرد گوش
سخت سم محکم قوایم پهن‌پشت آگنده یال
نه ز سیر او را قرار و نه ز دور او را شکیب
نه‌ ز رزم او را نهیب‌ و نه‌ ز صید او را ملال
در دو پای او تو پنداری دبورست و صبا
در دو دست او تو پنداری جنوب است و شمال
این چنین مرکب‌ نشاید جز ملک را تا بر او
گه به سوی صید تازد گه به‌ جنگ بدسگال
ای ز صد گردون قوی تر تیغ تو روز نبرد
وی ز صد دریا سخی‌تر دست تو روزنوال
از تو هنگام فضیلت فرق باشد تا ملوک
همچنان کز شیر شرزه فرق باشد تا شغال
قلعهٔ بخت تو را برگنبد فیروزه رنگ
ماه زیبد پاسبان و مهر شاید کوتوال
خواسته تا خواسته بخشی همی‌گویی مگر
از جهان برداشتی یک بارگی رسم سؤال
کار عالم را همی جود تو سازد سربه‌سر
جود توگویی معیل است و همه عالم عیال
آمد آن فصلی‌که از تاثیر او در بوستان
دیبهٔ زربفت پوشیدست پنداری نهال
باغ‌ هست اکنون ز برگ زرد پر زرّ درست
وز شکوفه بود در نوروز پرسیم حلال
زاغ‌ گویی محتسب شد کز نهیب زخم او
بلبل رامشگر اندر بوستان ماندست لال
نار شد بازارگان وز لعل دامن کرد پر
سیب دلبرگشت وز شنگرف زد بر روی خال
آب‌ گویی در شمر حراقهٔ چینی شدست
کاندرو چشم جهان بین از صور بند خیال
در چنین فصلی سزد گر گوهری گیری به دست
گوهری کاو را وطن در آبگینه است و سفال
هست فرزند رزان لیکن ز عکس و روشنی
آفتابش هست عَمّ و ماهتابش هست خال
هرکس اندر مهرگان پیش تو آرد خدمتی
خدمت مداح تو شعری است چون‌ آب زلال
همچنان شعری که در محمود گوید عنصری‌:
«‌مهرگان آمدگرفته فالش از نیکی مثال‌»
باد با تیغ تو نصرت را به رزم اندر قران
باد با جام تو عشرت را به بزم اندر وصال
چشم پیروزی همیشه بر مه منجوق تو
چون شب شوال چشم روزه‌داران بر هلال
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸۶
چند خوانم مدح مخلوقان ز بهر جاه و مال
چندگویم وصف معشوقان و نعت زلف و خال
گاه آن آمدکه‌گویم مدتی از بهر دین
آفرین و شکر و توحید خدای ذوالجلال
کردگار جان و تن پروردگار مرد و زن
کردگار لم یزل پروردگار لا یزال
عالمی بیدل که او را نیست نسیان درکلام
زنده‌ای بیچون که او را نیست نقصان درکمال
در ارادت بی‌شبیه و در مَشیّت بی‌شریک
در اجابت بی‌نظیر و در عنایت بی‌همال
زو ضعیفان را امید و زو غریبان را نوید
زو اسیران را عطا و زو یتیمان را نوال
نه ضمیر و وهم را بر سر او هرگز وقوف
نه زبان و طبع را در ذات او هرگز مجال
نیست چون ما جوهری صورت‌پذیر و جای‌گیر
تا کند هر ساعت از جانب به جانب انتقال
هرکرا همتاست او راگر مثال آری رواست
آن‌که بی‌همتاست او را کی روا باشد مثال
تا نپنداری که صانع در خیال آید تورا
زانکه ‌کیفیت پذیرد هرچه آید در خیال
هرکه هست اندر جهان او را زوال است و فنا
مالک الملک است هستی بی‌فنا و بی‌زوال
آن جهانداری که باز قدرتش دارد همی
این جهان در زیر پر و آن جهان در زیر بال
آن‌که سیمین‌ترک و زرین‌نعل سازد هر مهی
بر سپهر لاجْوَرد از پیکر بدر و هلال
آن‌که پوشاند ز بهر جنبش و آرام خلق
جامه‌های نور و ظلمت را در ایام و لیال
آن‌که دارد در تموز و دی جهان نامعتدل
در بهار و در خزان دارد جهان بر اعتدال
گه به دریا موج ها انگیزد از باد جنوب
گه به صحرا رنگ‌ها آمیزد از باد شمال
گه کند در دامن گلزارها زر درست
گه نهد پیرامن‌ گلزارها سیم حلال
گه ز باد ‌گرم چون آتش‌ کند ریگ روان
گه ز باد سرد چون آهن‌ کند آب زلال
گاه آدم را بیاراید به دست لطف خویش
تا بهشت از خوبی دیدار او گیرد جمال
گه ز غفلت بر دل آدم خط نسیان‌کشد
تاکند شیطان ز بهر گندم او را در جوال
گه‌ کلیمی سازد از موسی و در دستش‌ کند
از عصایی اژدهایی تا بیوبارد حبال
گاه دارد با کلیمی چون شبانانش دوان
در قفای‌ گوسفندان در نشیب و در جبال
گه ز بوی باد عیسی زنده و گویا کند
مرده‌ای را بوده در زیر زمین بسیار سال
گه جهودان را به عیسی برگمارد تاکنند
با حدیث او فسون و با گروه او قتال
گه‌ محمد را ز قدر و منزلت‌ بر سر نهد
در محل قاب قوسین افسر عز و جلال
گه ز نعلین‌ گسسته پای او عریان‌ کند
تا به‌دست خویشتن نعلین را سازد دوال
یک‌ گروه از فضل او مختار در صدر شرف
یک‌ گروه از عدل او مجبور در صف نعال
بنده‌ای درویش با ذل سوال از بهر قوت
بنده‌ای از مال قارون گشته ناکرده سوال
عالمان از بهر او با خصم خویش اندر جدل
عارفان از شوق او با نفس خویش اندر جدال
کافران از ضربت خِذلان او با داغ و درد
مومنان از شربت‌توفیق او در حسب حال
زاهدی بینی که بگذارد به طاعت عمر خویش
آن همه طاعت به یک زلت بر او گردد وبال
فاسقی بینی‌ که ناپاکی‌ کند در معصیت
حق تعالی ناگه اندر گوش او گوید تعال
کار او را نیست علت هرچه خواهد آن‌ کند
چون به علت نیست‌ کارش چیست چندین قیل و قال
مرد عاقل کی بود درکار او شبهت‌ پرست
مرد مومن‌ کی بود بر حکم او تهمت سگال
او خداوندست و خلق عالمند او را رهی
بر خداوند از رهی چون و چرا باشد محال
گر ز قهر او به جان بنده ره یابد خلل
بنده نتواند تصرف کردن اندر یک خلال
ور ز لطف او برآید بنده را کاری جلیل
مهد بخت بنده را از فرخی ‌باشد جلال
احتیال و جهد را در راز یزدان راه نیست
چند جویی راز یزدان را به جهد و احتیال
حیلت آن کن که پیش از مرگ بشناسی مگر
تا ز اصحاب الیمینی یا ز اصحاب الشمال
گر سزای دوزخی، بر خویشتن چندین مناز
ور سزای جنتی بر خویشن چندین مبال
جون سرین و چشم تو فرسوده خواهد کرد مور
دل چه بندی در سرین‌ گور و در چشم غزال
پور تو فردا بگرید برسرگور تو زار
گر تو امروز از دلیری همسری با پور زال
معصیت چون باد تندست و تو چون نال ضعیف
بر مده خرمن به باد و بر مده آتش به نال
آخر از تقصیر طاعت ساعتی اندیشه کن
گرچه داری در ضمیر اندیشهٔ توفیر مال
گر به زرق و افتعال اسباب دنیا ساختی
راه عقبی را ندارد سود زرق و افتعال
چند پیمایی هوس درکار املاک و ضیاع
چند فرسایی قدم در شغل فرزند و عیال
این همه لهوست و باشد لهو کار کودکان
رنج بردن در ره تقوی بود کار رجال
بنده‌ای بیگانه باشی در بن‌ کوی فراق
گر به خوبی آشنایی بر سر کوی وصال
با نبی بود آشنا بیگانه چون شد بولهب
وز حبش بیگانه آمد آشنا چون شد بلال
که پای دارد با فر ایزدی به نبرد
که دست دارد با بخت سرمدی به جدال
تو آفتاب درخشنده‌ای زبرج شرف
نصیب اختر بدخواه توست برج و بال
اگرچه هیچکس از آفتاب سایه ندید
ز توست بر همه آفاق سایهٔ افضال
خدای هست ز تو راضی و ملک خشنود
خلیفه شاد و رعیت به شکر و دین به‌ کمال
زهی موفق پرهیزکار پاک صفت
زهی مظفر پیروزبخت خوب‌خصال
همال‌ گفت نشاید تو را به هیچ صفت
زبهر آنکه خدایت نیافرید همال
ز سام و رستم اگر تیغ ماند و گرز و سلاح
به وقت کوفتن دشمنان به روز قتال
به شیب مِقرَعه اکنون تباین است تو را
زگرز سام نریمان و تیغ رستم زال
خدایگانا من بنده در صناعت شعر
به فر دولت تو سخت خوب دارم حال
به باغ مدح تو در چون نهال بود دلم
به آب همت تو چون درخت‌ گشت نهال
گر از عطا و منال است فخر و نازش خلق
ز توست نازش و فخرم نه از عطا و منال
وگر مدیح سگالند شاعران به غرض
غرض‌ گذشت و منم بی‌غرض‌ مدیح سگال
همیشه تاکه بود موی و مویه در اوهال
همیشه تا که بود نال و ناله در اهوال
کسی‌ که بغض تو دارد ز مویه باد چو موی
کسی‌که کین تو جوید ز ناله باد چو نال
ز بوستان مراد تو دور باد خزان
زآفتاب بقای تو دور باد زوال
خجسته بر تو و هرکس‌ که در حمایت توست
به فرخی و به خوبی هزار گردش سال