عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
فلکی شروانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - مطایبه
بادا همه ساله ذخرة الدین
آسوده ز فتنه زمانه
شهزاده شیر دل فریدون
آن چون پدر از جهان یگانه
میری که ز قدر درگهش را
بر شد به فلک بر آستانه
شد ناوک فتنه جهان را
جان و دل دشمنش نشانه
تاب سر تیغ آبدارش
گشت آتش مرگ را زبانه
اقبال و بقا و عز و دولت
داده به تو بخت بی بهانه
در خواسته بودی ای خداوند
زین پیش ز من یکی سمانه
مردانه سمانه که چون او
ناید دگری ز آشیانه
بگذاشتم و نماند در شهر
ناجسته سرای و کوی و خانه
گفتند که هست در فلان کوی
در خانه دختر فلانه
لیکن زنکی است جادو و شوم
در دهر به جادوئی فسانه
زن چون که مرا بدید برجست
بستد می و سیخ و شاخشانه
برداشت برابر من از دور
بر وزن حراره این ترانه
کای ریش و کله زده شانه
وی گه به سبیل و خون به خانه
تا روز حراره باز رستی
من خود شده بودم از میانه
بنگر که به جستجوی مرغی
این واقعه طرفه است یا نه؟
تا دهر بود تو را درد باد
اقبال و بقای جاودانه
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح ابوالحسن علی لشگری
ای روا بر شهریاران جهان فرمان ترا
هرچه باید خسروانرا داده آن یزدان ترا
هرکجا ماهی است یا ساقیست یا دربان ترا
هرکجا شاهی است یا بندی است یا مهمان ترا
دشت همچون محشر است از خیل گوناگون ترا
شهر همچون جنت است از نعمت الوان ترا
ساقیان ما هروی و چیره بر مردان ترا
مطربان چرب دست و چیره بر دستان ترا
دولت پاینده همچون گنبد گردون ترا
خانه آراسته چون روضه رضوان ترا
هرچه باری صعب تر اندیشه و دشخوارتر
دولت و تأیید تو گرداند آن آسان ترا
آفرین خواند چو در مجلس بوی مجلس ترا
تهنیت گوید چو در میدان بوی میدان ترا
لشگر جنگی ترا یاران فرهنگی ترا
حشمت هنگی ترا فرهنگ با سامان ترا
همچو ار من گشت خواهد نعمت شکی ترا
همچو اران گشت خواهد ملکت شروان ترا
ملک ایران نیاگان ترا بود از نخست
گشت خواهد چون نیاگان ملکت ایران ترا
در نیای تو منوچهر است و نوشروان شها
باز فرزندی منوچهر است و نوشروان ترا
هم نشاط دل بیفزاید بکردار این ترا
هم بقای جان بیفزاید بگفتار آن ترا
باز گودرز آنکه جفت ناز دارد دل ترا
اردشیر آن کو عدیل کام دارد جان ترا
ملک فرزندان بدادی و بباید داد هم
ملک فرزندان فرزندان فزندان ترا
هرچه شاهان را بباید ایزدت داده است پاک
من نخواهم نیز الا عمر جاویدان ترا
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در مدح ابوالمظفر فضلون
بهر چیزی بود خرسند هرکش قدر بی بالا
بهفت اقلیم نپسندد کسی کش همتی والا
ز خاک و باد و آب آتش شرف دارد فزون زیرا
که چون باشد سوی پستی بود میلش سوی بالا
ندارد هیچ مخلوقی بعالم قدرت خالق
ندارد هیچ مولایی بگیتی همت مولا
همیشه همت مولا فراز شیب و گل باشد
همیشه همت مولا فراز گنبد اعلا
اگر خسرو فزونی جست و رنجش آمد از جستن
برنج اندر بود راحت بخار اندر بود خرما
نه کاوس از فزون جستن ز چرخ افتاد بر ساحل
نه نمرود از فزون جستن ز ابر افتاد در صحرا
نه باد و دام و دیو و دد بفرمان بد سلیمانرا
بتدبیر از فزونی گشت دور از مسکن و مأوا
بطمع روم شد شاپور زندانی بروم اندر
که بستاند ز قیصر ملک روم و کین دل ز اعدا
پیمبر بود چون خسرو که سختی برد و دین پرورد
بداد ایزد پی سختیش این دنیا و آن دنیا
نه از تابوت مرسل گشت و از صندوق خسرو شد
یکی موسی بن عمران و یکی دارا بن دارا
نه یوسف را نگون در چاه افکندند اخوانش
نه بفروختند سیاره اش میان مصر چون مولا
فراوان بود در زندان بمصر ایزد ببخشیدش
بدو بخشید ملک مصر و ملک شام تا صنعا
شدیم از گریه نابینا چو یعقوب از غم یوسف
زلیخا وار گشته پیرو این خود بود حق ما
کنون گشتیم بینا چشم و برنا جسم باز از پس
که باز آمد بدارالملک شادان خسرو برنا
شهنشه بوالمظفر کاوست یوسف روی و یوسف خو
نکو منظر نکو مخبر نکو پنهان نکوپیدا
ملک فضلون که گسترده است فضل او وجود او
ز جابلقا بجابلسا ز جابلسا به جابلقا
بدستش دسته شمشیر همچون دسته سوسن
بگوشش شیهه اسبان چو دستان هزار آوا
بیفزاید بمهر او روان را راحت و رامش
بیاراید بمدح او سخن را مقطع و مبدا
نگردد در ضمیر او گه کوشش قرین او
نگنجد در زبان او بهنگام سخا فردا
زبان یکتا بهر وعدی و جان پاک از همه عیبی
تنش پاکست همچون جان دلش همچون زبان یکتا
ازیرا قد دو تا دارد بخدمت پیش او هرکس
که با هرکس بود یکتای چون یزدان بیهمتا
عطای او بترک و هند اگر چه ملک او ایدر
نهیب او بروم و سند اگر چه جای او اینجا
سنانش مایه مرگست و کلکش مایه روزی
ز دستش نگسلد رادی ز تیغش نگسلد هیجا
ز روی و خوی او کردند خوبی و خوشی گوئی
ز تیر و تیغ او کردند تأیید و ظفر مانا
چو مهر مهر او خواند شود کانا چو فرزانه
چو کان کین او کاود شود فرزانه چون کانا
عدوی او بود نادان درستست این مثل آری
که باشد مردم نادان عدوی مردم دانا
نه هرگز دوستاران را دهد بالای بی مرکب
نه هرگز خواستاران را دهد دینار بی دیبا
ز شادی بهر خصمانش ز دولت بهر اعدایش
بود چون از سماع و شمع بهر کر و نابینا
ز زر و سیم بخشیدنش روز بزم او بینی
زمین را زرگون زیور سما را سیمگون سیما
بجای مجلس او خلد باشد کنده دوزخ
بجای خاطر او کند باشد خار کندا
بصف دشمنان اسبش چنان تازد گه کوشش
که پنداری که در میدان همی بازی کند عمدا
عدو را پیکر پروین بروز پاک بنماید
ولی را چشمه خورشید بنماید شب یلدا
بدستان خانه آبا جدا کردند وز خصمان
بمردی باز دست آورد رفته خانه آبا
ولی را کرد رخ احمر عدو را کرد رخ اصفر
یکی را کرد گور اخضر یکی را کرد سر خضرا
که را یاری کند یزدان و یار او بود گردون
نباشد هوشیاران را نمودن کین او یارا
نزیبد بخت را هر تن نشاید تاج را هر سر
نه هر سرخی بود مرجان نه هر سبزی بود مینا
نه هر سنگی بود بر که یکی یاقوت رمانی
نه گردد در صدف هر قطره باران لؤلؤ لالا
نباشد قیمت اعراض چون پیدا شود جوهر
کجا کل آمده باشد نباشد پایدا اجزا
یکی شاه و دو صد مهتر دو صد کبک و یکی شاهین
یکی رود و دو صد چشمه دو صد ظرف و یکی دریا
نیابد آفرین آنکس که گردونش کند نفرین
نیابد مرغوا آنکس که یزدانش کند مروا
شه از نسل سلیمانست لیکن از همه فضلی
نظیرش نافرید ایزد ز نسل آدم و حوا
شود هزمان سپهرش تخت و انجم خیل و مهر افسر
شود خنجرش ماه نو کمر شمشیرش از جوزا
نه کیوان را بود بالا ز عالی همتش صد یک
نه صد یک باشد از کافی کف او چرخ را پهنا
بجود اندر دو صد دریابدشت اندر تنی مفرد
بجنگ اندر دو صد تنین بزین اندر تنی تنها
فدای جان و تن بادش تن و جان پرستاران
که جانشان پاک پاینده ز جود اوست در تن ها
الا تا خوردن انده دهد گوینده را گنگی
الا تا خوردن صهبا کند هر گنگ را گویا
همیشه پیشه خصمانش بادا خوردن انده
همیشه قسمت یارانش بادا خوردن صهبا
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح ابوالخلیل جعفر
تا داد باغ را سمن و گل بنونوا
بلبل همی سراید بر گل بنونوا
رود و سرود ساخته بر سرو فاخته
چون عاشقی که باشد معشوق او نوا
مشک و عبیر بارد بر گلستان شمال
در و عقیق کارد در بوستان هوا
بر نیلگون بنفشه فشاند شکوفه باد
همچون ستارگان زبر نیلگون سما
پیش از همه گلی گل رعنا نمود روی
یکروش از نشاط و دگر روش از عنا
روئی چو روی عاشق و روئی چو روی دوست
این برده رنگ بد و آن لون کهربا
بر سرخ لاله باد دریده نقاب سبز
ابرش کنار کرده پر از در پر بها
چون طفل هندوان نگران اندر آئینه
ماغان همی کنند بحوض اندر آشنا
خیری چو روی عاشق بیچاره از فراق
لاله چو روی دلبر میخواره از حیا
هامون ز سبزه و گل پر طوطی و تذرو
گردون ز میغ دارد پیرایه قطا
تابان چو ناردانه سرخ از بر پرند
بیجا ده رنگ لاله ز پیروزه گون گیا
اکنون که شد هوا خوش و باغ ایستادء کش
دارد هوای هجر مرا زار در هوا
اکنون مرا که خلق خورد بر شقاق می
باید بجام هجران خوردن می شقا
اکنون که جفت در بهائی شود درخت
خواهیم گشت فرد ز یاقوت پربها
بیگانه گشت خواهم از آن چشم نرگسین
اکنون که باغ گردد با نرگس آشنا
اکنون که نوبهار جهان را نوا دهد
من گشته خواهم از دل و دلبند بینوا
اکنون که هرکسی ز جدائی جدا شود
از کام دل بمانم بی کام دل جدا
زان چون گل و بنفشه رخ و زلف بگسلم
چون از گل و بنفشه نسیم آورد صبا
هنگام سنبل و سمن و گل بری شوم
زان گلرخان سنبل زلف و سمن لقا
اکنون که شد درخت دو تا از وصال گل
گردد تنم ز هجر گل روی تو دو تا
روز وصال عشق بلا باشد ای عجب
اندر فراق عشق بتر باشد آن بلا
دوری ز دوست روی نهادن براه دور
از درد و غم چگونه شود جان من رها
این راه جز بکشتی نتوان گذشت از آنک
طوفان همی نماید چشم من از بکا
ترسم کز آب چشم من اندر فراق یار
بانگ آید از سپهر علی الجودی استوا
طوفان لجه کم نتوان کرد از زمین
الا بتف تیغ جهان سوز پادشا
جعفر که زر جعفری از دست وی کساد
چونان که عدل گستری از تیغ او روا
از مردمی ندارد کالای کس حلال
وز راستی ندارد رنج عدو روا
از دست او شکوه برد نیل و هیرمند
وز تیغ او ستوه شود پیل و اژدها
دریا ستاند از کف بخشان او سلف
خورشید خواهد از رخ رخشان او بها
خالی شود ز خیر کسی کش کند خلاف
راضی شود ز بخت کسی کش دهد رضا
بریان شود به نیل در از تیغ او نهنگ
گردان شود ببادیه از دستش آسیا
زرین شود ز خدمت او خوان خادمان
بهتر ز خدمتش مشناس آنچه کیمیا
بر ز ایران چو عاشق بر دوست شیفته
بر سائلان چو مفلس بر مال مبتلا
بس یاد کف رادش بر راست دل دلیل
بس باد روی خویش بر خوی خوش گوا
روی موافقان شود از مهرش ارغوان
مروای حاسدان شود از کینش مرغوا
گردد هزار شاه رهی زو بیک خلاف
گردد هزار گنج تهی زو بیک عطا
داناست بی معلم و داهی است بی دسیس
راد است بی سپاس و کریمست بی ریا
یابد عطا فزونش کسی کش فزون هنر
بیند عفو فزونش کسی کش فزون خطا
یک نقطه نیست بر دل او خالی از کرم
یک موی نیست بر تن او فارغ از صفا
ز آزار او حذر کن و آزرم او بجوی
کآزار او فنا بود آزرم او بقا
ای فخر آل آدم و شاهنشه عجم
چون جان مصطفی دلت آئینه صفا
از سیرت تو تازه شد آئین کیقباد
وز داد تو نواخته شد رسم مصطفا
هم مشتری بطالع و هم مشتری بفال
هم مشتری سعادت و هم مشتری لقا
جوینده ای به در صدف در آفرین
خرنده ای بگوهر کان گوهر ثنا
ایزد کناد ملک ترا ایمن از زوال
یزدان کناد عمر تو را ایمن از فنا
آن را که بر خلاف تو گردن کشی کند
گردون کشد بر آتش تیمار گردنا
بر دشمنان ضیا شود از تیغ تو ظلم
بر دوستان ظلم شود از تیغ تو ضیا
ایزد تو را ز جمع ملوک اختیار کرد
چونانکه مصطفی را از جمع انبیا
دشمن چگونه گردد چون تو بزر عزیز
اعمی چگونه گردد بینا ز توتیا
ناهید پیش همت توپست چون زمین
خورشید پیش طلعت تو خرد چون سها
هر رنج را امیدی و هر ناز را سبب
هر بند را کلیدی و هر درد را دوا
در مدحت تو موی موالی شود زبان
از هیبت تو روی معادی شود قفا
از بسکه داد چرخ ز هر دانشیت بهر
بخری تو نزیبد فرزند برخیا
ترسان اجل ز تو چو امل ترسد از اجل
لرزان قضا ز تو چو قدر لرزد از قضا
تا وصف غرقه گشتن فرعونیان بود
تانعت کربلا بود و آن همه بلا
بادند دشمنانت چو فرعونیان غریق
خصمانت گشته مرده چو کفار کربلا
نوروز بر تو فرخ و گلگون ز باده رخ
امر تو گشته نافذ بر خلخ و ختا
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در ستایش استاد قوام الدین ابوالمعالی فخرالملک
تا خلد بباغ داد رونق را
خوش گشت نوا مرغ مطوق را
از ناله بلبل و نسیم گل
بفزود هوی دل مشوق را
در باغ هوا به کمترین نقشی
انگشت گزان کند خورنق را
داده است صبا بفرق کوه از گل
طاوس بدل خروس افرق را؟
مانند بباغ بلبلان از گل
خوبان متوج و مفرطق را؟
در پشته بنفشه نیز مانند است
از دور یکی ستور ابلق را
در باغ دور رویه گل چه آمد وه
یکروی بغازه زد مطبق را؟
وز تازه بنفشه مرزها یکسر
مانند بساطهای ارزق را
ماننده زلف زنگیان آمده
در باغ شکوفه شاخ فندق را؟
از میغ هوا کلنگ را ماند
ماند چمن از سمن ستبرق را
از شاخ شکوفه شاخ سیب و به
مانند عروسان مجنق را؟
با بوی شمال کس نخواند خوش
مشگ و می و نافه مفتق را
از سرخ ورقهای گل افزون شد
بازار می سرخ مروق را
ابر آمد همچو زورق تازان
ماند کف استاد موفق را
عالی دل و رای بوالمعالی کو
خون شیر کند تن مخلق را؟
رادی که کند یکی عطای او
آرام و دو صد دل معلق را
از فضل بیک حدیث او الکن
بگشاید صد در مغلق را
هرگز نکند قرار بد خواهش
تا ننمایدش چاه مطبق را
بد خواهش زیبق است پنداری
در چاه بود قرار زیبق را
فرش بکران کشد بیکساعت
از بحر زمانه مرد مغرق را
ماننده حاتم است مجلس را
ماننده رستم است فیلق را
ضایع نکند ز جود خدمت را
باطل نکند ز راستی حق را
زو برده سپاه شاه قوت را
زو برده سریر میر رونق را
بر هرکس هست دست او مطلق
کس پای نداشت دست مطلق را
نادان چه شناسد ز گفتار او را؟
چه شناسد خر ز عود خربق را
گردد دل دشمنان مشفق زو
بشکافد تیغش آن مشفق را؟
کنده است بگرد ملک شاه اندر
تدبیرش صد هزار خندق را
دارد سخا و فضل صاحب را؟
چونانکه به تک پلنگ خرنق را
شهمات کند به لعب خصمان را
هر گه که فرو کشند بیدق را
تا هرچه بهی بودش چون بنهی
با حشو شفق شعر مطابق را؟
دین است هواش مرد دانا را
کیش است و غاش مرد احمق را
او را که دهد بمردم عالم
گوهر که دهد بدل مرفق را؟
از صدق خود آفرید یزدانش
طعنه نتوان زدن مصدق را
نتواند گفت صد یک از مدحش
گر زنده کند فلک فرزدق را
با بخت جوان زیاد و با شادی
تا بوی بود می معتق را
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح ابوالهیجا منوچهر بن امیر اجل ابو منصور و هسودان
تا فزون شد مهر و بالا رفت مهر اندر هوا
عاشقان را بر بتان بفزود مهر اندر هوا؟
مشک ساید هر زمانی بر هوا باد از زمین
در ببارد بر زمین هر ساعتی ابر از هوا
چون بهم در عقیقین گشته با مینا رفیق
قطره شد بر گل نشسته گل شکفته بر گیا
سبزه بر صحرا رها گشت از بروز بهمنی
چون حواصل کز کنار او شود طوطی رها؟
از گل بادام پر در بها گشته است باغ
هرکه خواهد زو برد درهای بی مر و بها
آتش سوزان ضیا دارد نهان زیر ظلم
لاله سوزان آتشی کورا ظلم زیر ضیا
شه زمین رنگین چو رومی دیبه از ابر بهار
شد شمر پرچین چو چینی جوشن از باد صبا
رسته لاله چون بمرجان در نهفته غالیه
کفته نرگس چون بلؤلؤ در گرفته کهربا
در فراق دوست شاید گر دو تا گردد کسی
شاخ گل باری چرا شد در وصال گل دو تا
بلبل و قمری بیکجا ساخته آوای خوش
چون دو مطرب ساخته هر دو بهم زیر و دو تا
از سما بارد ستاره هر سحرگه در چمن
وز چمن پرد شکوفه هر شبانگه بر سما
از بنفشه دشت همچون نیلگون کرباس گشت
هر زمان بارد برو از نیلگون کرباس ما
بر بنفشه باد نوروزی شکوفه ریخته
همچو بر دیبای ازریق ریخته در بها
کشت زار از گل ببوی و گونه عود و بقم
می در او خوردن ببانک عود بفزاید بقا
بینوا گلبن چو از بلبل نوا بشنید کرد
زرد می در جام یاقوتین و شاهی بی نوا؟
بی نوا بر کف نگیرد شاخ گلبن جام می
همچو خسرو جام می بر کف نگیرد بی نوا
میر ابوالهیجا منوچهر بن و هسودان که هست
باهش هوشنگ و بافرهنگ و فر مصطفا
داد و دین از وی قوی بی داد و کفر از وی ضعیف
زر و سیم از وی کساد و مدح و شکر از وی روا
بی نیازی دوستان بر خبشش او بس دلیل
چنگ و دست بهمنی بر کوشش او بس گوا
رای او همچون گمان انبیا نبود غلط
تیر او همچون قضای ایزدی نکند خطا
صاعفه بایتر او ریحان بود روز نبرد
آسمان با دست او سائل بود گاه عطا
بر سپهر از طلعت او تیره گردد آفتاب
در مصاف از حمله او خیره ماند اژدها
جمله زهره است از شجاعت جمله حلم است از کرم
جمله دست است از سخاونت جمله چشم است از حپا
بر نتابد هیبت او را قضای آسمان
در نیابد همت او را دعای انبیا
دوست و دشمن را ز مهر کین او دائم بود
رخ ز می جفت شقایق دل ز غم جفت شقا
شاید ار گاه خطب همچون پدر او را لقب
زانکه دارد چون پدر گفتار و کردار و لقا
از بنان و تیغ او خیزد همی رزق و اجل
وز سنان و کلک او زاید همی خوف و رجا
چون هنر جوید چنو لشگر شکن باشد کدام
چون سخن گوید چنو شکر شکن خیزد کجا
روز کوشیدن نداند با عدو کردن فسون
ور هماوردش بود خضر اندرش یابد فنا
نیک خواهش را ببزم اندر سریر اندر سریر
بد سگالش را برزم اندر عنا اندر عنا
چون ملا شد ساغر او گنج از زر شد تهی
چون تهی شد ترکش او دشت از خون شد ملا
نازد از جانش خرد همچون سخندان از خرد
ترسد از خشمش با همچون هنرمند از بلا
از وفا با ناصحان او نیامیزد وفات
بر وفات حاسدان او ندارد کس وفا (کذا)
دست او از دوستان چیزی نجوید جز کنار
چشم او از دشمنان چیزی نبیند جز قفا
در سلام تو سلامت در وغای تو وبال
مهر تو مهر حیات و کین توکان و با
چون فلک گردد بجولان اسب تو از گرد او
دیده ای را آهک است و دیده ای را توتیا
خدمت تو زایران را خانمان زرین کند
من بگیتی در ندانم نیک تر زین کیمیا
آتش تیغ تو جان بیگانه گرداند ز تن
هرکه را یکبار دل با کین تو گشت آشنا
کی توان هرگز سلامت یافتن از کین تو
کی توان دریای عمان را گذشتن باشنا
اندر آمیزد بدیده دیدن تو چون قدر
وندر آویزد بدشمن هیبت تو چون قضا (کذا)
با رضای تو فلک نکند موالی را خلاف
با خلاف تو جهان ندهد معادی را رضا
هرکه از صد جزؤ جیؤی مهر تو در دل گرفت
از جهان پاداش یابد وز جهانداور جزا
شهر خوش میراث تست آنرا تو بایستی ولیک
ناسزا مردم نسازد با مل مرد سزا
هرکجا باشی تو کام خویشتن یابی مدام
هرکجا گوران بوند آنجا بود آب و گیا
بل جزاشان خوش تر آید از وطن این است رسم
باز بخشادت وطن یزدان بی چون و چرا
تا نجوید هیچکس نفرین بجای آفرین
تا نگیرد جای مروا هیچکس را مرغوا
دشمنانت را همیشه نام با نفرین قرین
دوستانت را همیشه حاجت از مروا روا
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح ابونصر مملان
مرادی رسول آمد از نزد یارا
که نز یار یادآوری نزد یارا
دیار تو اینجاست لیکن تو گفتی
که دائم دیارم بود نز یارا
خوشا روزگارا که ما را بیک جا
خوشی بود و شادی شب و روز کارا
تو ماننده روزگاری که هرگز
نه پائی بیک حال چون روزگارا
من اندر غم وعده دیدن تو
کنم در دل خویش دائم شما را
تو از مهر من یکزمان یاد ناری
مگر مهربانی نباشد شما را
ز عشق توام عبهری گشت لاله
ز هجر توام چنبری شد چنارا
بچشم اندرون آب دارم چو آبی
بجان اندرون نار دارم چو نارا
چو مجنون ز نادیدن روی لیلی
کنم نوحه از دل بلیل و نهارا
مرا چند داری بدرد جدائی
دل اندر نهیب و تن اندر نهارا
من اینجا بزاری تو آنجا بشادی
منم زار و زار و توئی شاد خوارا
به پیغمبر دلبر خویش گفتم
که با من مکن بیش از این کارزارا
چو ز اندوه من کار او زار بینی
مر نیز ز اندوه او کار زارا
یکی تا رگشتم ز نادیدن تو
تو چندین بلا بر یکی تار ما را
تنم جای درد است و دل جای انده
به تن خوار و زارم بدل تار و مارا
تو او را بگو کای بهار دل من
که چون تو نباشد بت اندر بهارا
مرا بی تو همچون شرنگ است شکر
مرا چون خزانست بی تو بهارا
چو بوس و کنار تو یاد آورم من
کنم زاب دیده چو دریا کنارا
اگر یکدم از آتش دل برآرم
بگردون ردس دود دریا کنارا؟
ز غم جان برفتی ز تن گر نبودی
مرا شادی از خسرو نامدارا
سر شهریاران ابو نصر مملان
که نامش همی گم کند نام دارا
همیدون عدو را گل دولت او
ز محنت نشانده است در دیده خارا
اگر جود و فضل مجسم ندیدی
دو دیده بدیدار او برگما را
نه با دست او مال یابد محابا
نه با تیغ او چرخ دارد مدارا
اگر برگ گل بر خلافش ببویی
بمغز اندر آید ز گلبرگ نارا
مدار جهان آسمانست لیکن
ز فضل وی است آسمان را مدارا
ایا تاجداری که تا بود گردون
نیاورد مانند تو تاجدارا
هر آن سر که بر درگه تو نساید
سزا باشد ار باشدی تاج دارا
کسی کو خورد باده از هیبت تو
مر آن باده را مرگ باشد خمارا
ز جود تو و خوی تو روی گردون
بزرین نقابست و مشکین خمارا
پیاده شود دشمن از اسب دولت
چو باشی بر اسب سعادت سوارا
بر اسب سعادت سواری و داری
بدست اندرون از سعادت سوارا
بجز تخم رادی و نیکی نکاری
همیدون بمان و همیدون بکارا
که چون کار با آفریننده باشد
بجز تخم نیکی نیاید بکارا
چو خشم آوری آسمان را ببندی
ز دود دل بد سگالان بخارا
چو تو مجلس آرائی و جام گیری
ز تبریز زرین کنی تا بخارا
ایا شهریارا که مثلت نیاید
بر ادی و مردی بصد شهریارا
کزین بیش نتوانم اینجا نشستن
بطمع معاش و امید عقا را
که در مجلس طمع بسیار خوردم
بجام امید عقارش عقا را
الا تا بود گل چو رخسار دلبر
الا تا بنالد چو بیدل هزارا
تو مگذر ز گیتی و بگذار خرم
چنین عید میمون و خرم هزارا
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مدح ابونصر مملان
نگار ناردانی لب بهار نارون بالا
میان لاله نعمان نهفته لؤلؤ لالا
دلش یکتائی اندر مهر و بالا چون دلش یکتا
بدان بالای یکتائی مرا درد دو تا بالا
همی غارت کند صبرم بدان دو نرکس شهلا
همی شکر کند زهرم بدان دو زهره زهرا
ز مهر سیم سیمائی مرا دینارگون سیما
همی نالم ز درد او چو سعد اندر غم سما
چو مارا یک هوای اوست او را صد هوای ما
ببارد دیده او خون چو بارد دیده ما ماء
مرا خورشید بنماید وصال او شب یلدا
بروز پاک بنماید فراق او مرا جوزا
اگرچه صورت مردم بدیبا در بود زیبا
چو دیبا پوشد آن دلبر ازو زیبا شود دیبا
مگر بگذشت بر صحرا نگارین روی من عمدا
که گشت از لاله و سنبل چو روی و موی او صحرا
گل اندر باغ پیدا گشت و شد بلبل بر او شیدا
ز مهر گل نهان دل کند در شاعری پیدا
هوا چون پشت شاهین شد زمین چون سینه ببغا
ز صلصل درد من غلغل ز بلبل در چمن غوغا
هزار آوا میان گل گرفته مسکن و مأوا
فزوده بر هزار آواز مهر گل هزار آوا
زمین از سنبل و سوسن شده پر عنبر سارا
ز گلنار و گل و خیری شده یاقوت گون خارا
شکفته لاله در سبزه چو مرجان رسته در مینا
نشسته ژاله بر لاله چو کفک افتاده بر صهبا
چمن چون مذبح عیسی هوا چون چادر ترسا
زمین گشته فلک پیکر هوا گشته زمین آسا
می بویا فراز آور که مرغ گنگ شد گویا
ببانگ مرغ گویا خور بباغ اندر می بویا
زمین تیره روشن شد چو طبع خسرو والا
جهان پیر برنا شد چو بخت خسرو برنا
ابونصر آنکه با نصرت گرفته تیغ او دنیا
بپای همت عالی سپرده گنبد مینا
سخارا اول و آخر و غا را مقطع و مبداء
نشاط اولیا دستش سنانش آفت اعدا
بهمت چون فلک عالی بصورت چون قمر رخشا
فلک چون او بود هرگز قمر چون او بود حاشا
وعد را آتش تیغش ز تن بیرون کند گرما
شنیدی آتشی کورا بود سرمایه از سرما
چنو رادی ز جابلقا نباشد تا بجابلسا
چنو مردی ز جابلسا نباشد تا به جابلقا
چو ابر آمد گه بخشش چو ببر آمد گه هیجا
برومش هول و او ایدر بچینش بیم و او اینجا
اگرچه مهتر معطی و گرچه مهتر دانا
ز جودش کمترین سائل ز فضلش کمترین مولا
چو عالی همت او نیست هفتم چرخ را والا
چو کف کافی او نیست هفت اقلیم را پهنا
بمردی صد هزاران تن بهمت یک تن تنها
برویش بنگر و بنگر که یزدانست بی همتا
ز ابر جود او پیدا شود ماننده دریا
ز تف تیغ او دریا شود ماننده بیدا
اگر او را دهد یزدان به یک روز این همه دنیا
ببخشد یکسر امروز و نباید یادش از فردا
ایا شاهی کجا هرگز نگردد بر زبانت لا
تو مولائی بهر شاهی و شاهان دگر مولا
کسی را کو هنر بسیار و دل پاک و منش والا
محال روزگار آید بر او پیدا کند همتا
ولیکن صبر مردان را یکی کیش است بی همتا
بیابد آرزوی دل بصبر آزاده در دنیا
می حمرا بشادی خور و زو کن روی را حمرا
که صفرای رخ من بس نباید روی تو صفرا
مبین اندیشه امروز و بنگر شادی فردا
که رنج است اول شادی و خار است اول خرما
الا تا قصه دارا و اسکندر کند دانا
تو باشی همچو اسکندر معادی باد چون دارا
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح امیر اجل ابومنصور گوید
بنفشه زلفی و سیمین برو عقیقی لب
بروی مایه روز و بموی مایه شب
سلبش سرخ و می سرخ در فکنده بجام
لبش برنگ می و عارضش برنگ سلب
بلای تن بدو زلف و جفای جان بدو رخ
هلاک دین بدو چشم و نشاط دل بدو لب
مرا بطمع لبانش بخست مژگانش
چنانکه خرا خلد مرد را بطمع رطب
سیاه زلفش بر سرخ رخ فتاده مدام
هم آنچنان که بناب در فتاده عنب
بنور روی دل ریش من فکنده بتاب
بتاب زلف تن زار من فکنده بتب
اگر ببندد زلفش دلم مدار شگفت
وگر خلد جگرم جعد او مدار عجب
ز بهر آنکه عجب نیست بستن از زنجیر
برای آنکه عجب نیست خستن از عقرب
اگر کند طلب روی او دلم نه شگفت
که روی او را حور و پری کنند طلب
دلم بدوست بجای و تنم بدوست بپای
مرا از اوست نشاط و مرا از اوست طرب
خدای ما سبب عشق گردد و رخ او
چو جود راد و کف شهریار کرد سبب
مکان نصرت میر اجل ابومنصور
که کردخلق جهان را رها ز رنج و تعب
ز مهر و کینش غمگین عدو و شاد ولی
ز دست و تیغش بیدار جود و خفته چلب
بتیره شب بنماید بدوستان خورشید
بروز پاک نماید بدشمنان کوکب
ز بهر آنکه نسب زی عجم کند سوی ام
ز بهر آنکه گهر زی عرب کشد سوی اب
ستوده اند بفرزانگی ملوک عجم
گزیده اند بمردانگی ملوک عرب
بجز رعیت او هرچه آدمی بعذاب
بجز ولایت او هرچه آدمی بشغب
اگر بدیدی حاتم یکی عطیه او
بساعت اندر گشتی بطبع چون اشعب
برون ز خدمت او نیست در زمانه شرف
برون ز مدحت او نیست در جهان مکسب
بامر او بکند میش گر گرا چنگال
بفر او بکند کبک باز را مخلب
بابر ماند و خورشید گاه مهر و رضا
بشیر ماند و تنین گاه خشم و غضب
همه بمژده او سوی خسروانش خطاب
بنام او بود اندر جهان همیشه خطب
در افکند بسر دوستان عصابه فخر
برون کند ز تن دشمنان بنیزه عصب
چو زر پخته شود با رضاش خام رخام
چو عود تر بشود با رضاش خشک خشب
بقای خلق بکام از بقای اوست مدام
ز بهر خلق بماناد جاودان یارب
ایا ولی ز تو نازان چو زافتاب نبات
عدو گد ازان همچون ز ماهتاب قصب
خدای عرش گزیده است مر ترا ز ملوک
هم آنچنانکه ستوده است مر ترا بنسب
ز تف تیغ برانی بدجله بر گردون
بآب جود برانی بریک بر ربرب
هم آفتاب سخائی هم آفتاب سخن
هم آفتاب لقائی هم آفتاب لقب
بطبع رادی قلزم بدست چشمه زم
بدل چو رود فراتی بکف چو رود فرب
زمین ز لفظ تو پر نظم لؤلؤ شهوار
هوا ز خوی تو پر بوی عنبر اشهب
همیشه تا رخها همچو گل ز ناز و ز نوش
همیشه تا چو ذهب رویها ز تاب و ز تب
رخ موافق تو باد سال و ماه چو گل
رخ منافق تو باد روز و شب چو ذهب
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح ابومنصور
دارد آن وشی رخ و وشی برو وشی سلب
رادگاه غمزه چشم و زفت گاه بوسه لب
لؤلؤ لالا شرا از لاله نعمان صدف
لاله نعمانش را از عنبر سارا سلب
چشم او مخمور و من خوردم بجام مهر می
زلف او لرزان و من دارم ز داغ هجر تب
زلف شبرنگش مرا ناهید بنماید بروز
روی رخشانش مرا خورشید بنماید بشب
مهر من بروی همه زان نرگسان مهره باز
عجب او بر من همه زان کژدمان بوالعجب
از دل و چشمم همی خیزند جیحون و جحیم
وز لب و زلفش همی خیزند عناب و عنب
بس مرا از عاشقی کز عاشقی خیزد بلا
بس مرا از نیکوان کز نیکوان آید شغب
تاکنون کردم طلب پیوند مهر نیکوان
تا توانم خدمت صاحب کنم زین پس طلب
آفتاب مهتران دهر ابومنصور کاوست
از کریمان اختیار و از سواران منتخب
گر نسب دارد عرب را فخر دارد بر عجم
گر سخن گوید عجم را فخر باشد بر عرب
روز کوشش آسمان از تیغ او دارد شگفت
روز بخشش آفتاب از دست او دارد عجب
آن یکی بارد بجان دشمنان اندر بلا
واین یکی کآرد بطبع دوستان اندر طرب
پادشاهی را نظام و پادشاهی را قوام
نیک نامی را دلیل و شادکامی را سبب
ای که مهرت ابر فروردین و احبابت چمن
ای که خشمت آتش سوزنده و اعدا حطب
دست تو چون آفتاب است و موالی چون نبات
تیغ تو چون ماهتابست و معادی چون قصب
زان که زیر سایه کلک تو خلق ایمن زیند
ایمنی را شیر دارد جایگاه اندر قصب
آنکه بر دارد تعب در خدمت تو یک زمان
جاودانه رسته باشد جانش از رنج و تعب
جان دشمن دائم از تیغ تو باشد پرخروش
گنج گوهر دائم از دست تو باشد پر شعب
آنچه تو کردی بجان من ز جود و مردمی
نیست هرگز کرده با من خال و عم و ام و اب
تا پدید آرد فلک سنگ و عقیق از یک زمین
تا پدید آرد جهان خار و رطب از یک خشب
بهره دشمنت بأدا سنگ و آن تو عقیق
قسمت دشمنت بادا خار و آن تو رطب
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح امیر جستان و ابوالمعالی در عید قربان
فراز ماه بتا زلف مشگبوی متاب
متاب زلف و دل ما بداغ مهر متاب
و گر بتابی زلف و دلم بتابد روی
بجای دل تن و جانم بتاب و زلف متاب
رخت بگونه عناب خورده آن عنب
دهانت پرده عناب کرده عنبر ناب؟
بپیش عارض تو روی من چنان باشد
که پیش چشمه خورشید داری اسطرلاب
لبت برنگ می و بوسه خوشتر از مستی
رخت بلون گل و خوی در او بسان گلاب
می لبان تو پرورده ام میان روان
گل رخان ترا داده ام ز خون دل آب
شود بلور ز عکس رخت بلون عقیق
چو او فتد ز قدح بر رخت شعاع شراب
در سرای تو محراب من شده است چنان
که هست در گه جستان ملوک را محراب
ملک مسدد بو نصر سید الامرا
گه گشت عمران از عمر او جهان خراب
سر مخالف ملک اندر آورد بنشیب
چو او نبرد کند با مخالفان بنشاب
ز خوی خوبش جزؤیست عنبر سارا
ز لفظ پاکش بهریست لؤلؤ خوشاب
دو گام ناز ده باشد بپیش او زوار
عطاش رفته بود پیششان دو صد پرتاب
رخ معادی گردد ز بیم او پرچین
دل مخالف باشد ز کین او پرتاب
چنان دهد به ثناگوهر او کجا ندهد
بزر سرخ درمهای تیره گون ضراب
ز طعن و ضربش جان عدو چنان ترسان
که مرغ جسته ز مضراب ترسد از مضراب
کند صواب معادیش روزگار خطا
کند خطای موالیش کردگار صواب
بدشمنان همه پیکان دهد بجای سلام
بسائلان همه گوهر دهد بجای جواب
نهیب خلق ز میران نهیب میران زو
بلای کبکان بازو بلای باز عقاب
ز مهر و کین وی ایزد کند بروز شمار
عقاب دوست ثواب و ثواب خصم عقاب
چو میش باشد با تیر و با حسامش شیر
چو آب باشد با خشت و با سنانش باب
اگر ببندد حساب بارنامه جنگ
بساعتی ببرد شصت بار بار حساب
مخالفانش اگر چه بهیبت فلکند
ز بیم و هیبت او شان بشب نیاید خواب
امر جستان گیتی گشا چو کاوس است
ابوالمعالی رستم مخالفان سهراب
قوام دولت و دین شهریار شمس الدین
کزو نبیند دشمن مکر عنا و مصاب
لقب خرند بدینار خسروان دگر
ز دانش و هنر خویش یافت او القاب
اجلش زیر سنان و املش زیر قلم
بقاش زیر نگین و فلکش زیر رکاب
ایا سپهبد شاه جهان و میر جهان
روان خصمان شیطان و هیبت تو شهاب
بگیتی اندر هول و هوان هیبت تو
چو آفتاب بگسترد ایزد وهاب
مخالف تو نیاید بروزگار خلاص
دلش ز درد بلا و تنش ز رنج عذاب
اگر سداب بکارند وز تو یاد کنند
سداب مردی در تن فزون شود ز سداب
کسی که جنگ تو جوید کشد عذاب و عنا
کسی که کین تو ورزد خورد عنا و عذاب
یکی نهاده بود گوش بر امید سرود
یکی چشیده بود داغ بر امید کباب
بنزد مردم دانا پرستش تو بود
ز عشق خوشتر و شیرین تر از شراب شباب
بناز باد ترا در جهان درنگ دراز
که جز تو خرد نداند مر این جهان بشتاب کذا
چنان کنی همه کاری که کس نداند کرد
ز روزگار نیابی بهیچگونه عتاب
سئوال سائل گوش ترا بسی خوشتر
که گوش عاشق سرمسترا خروش رباب
ببانگ کوس دلت روز جنگ شاد شود
جنانکه شاد شود دعد از سرود رباب
بحار پیش دلت چون چمانه پیش بحار
سحاب پیش گفت چون سراب پیش سحاب
تو مهتری و همه مهتران ترا کهتر
تو صاحبی و همه صاحبان ترا اصحاب
سپاه خصمان با خیل تو بروز نبرد
ندارد ای ملک خسروان عالم تاب
بروز کین بتن دشمنت در آویزد
کمند تو چو بتاک رز اندرون لبلاب
همیشه تا قصب از تاب مه بفرساید
چو ز آب باران گل شاد گردد و شاداب
ولی بگونه گل باد و مهرتان باران
عدو بسان قصب باد و کین تان مهتاب
خجسته باد شما را خجسته عید خلیل
زهر دو ایزد خشنود تا بروز حساب
چنان که هست ز قربان خضاب مکه بخون
ز خون دشمن تان باد دشت و کوه خضاب
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح فضل بن قاورد
کنون که شد حضری بلبل و غراب غریب
بعید شد گل نار و گل بنفشه قریب
هزار دیبا در باغ گسترید صبا
نگارهاش بدیع و طرازهاش غریب
شده چو مذبح عیسی ز بلبل و گل باغ
درخت گل چو بپیروزه و عقیق صلیب
جهان پیر صبی وار پر حلی و حلل
هواش دایه و پستانش ابر و غیث حلیب
رقیب لشگر گلها شده است سرو سهی
فکنده بر سر گلها نقاب سبز رقیب
نقیب وار بیاید میان باغ شمال
فرو کشد ز رخ هر گلی نقاب نقیب
ز بوی گلها در بوستان هزار نسیم
ز بانگ مرغان در گلستان هزار نسیب
هزار دستان در پیش گل خروش کنان
چو لابه کردن عاشق بپیشگاه حبیب
گشوده سوی چمن نیم خفته نرگس چشم
چنان محب که دزدیده بنگرد بحبیب
خروش قمری چون راست کرده چنک و رباب
نسیم نسرین چون می بمشگ کرده ربیب
دمیده نرگس و بویش دمان چنانکه کسی
میان مجمر سیمین نهد بر آتش طیب
نوای بلبل بر شاخ گل چنانکه کند
فراز منبر خطبه بنام میر خطیب
ابوالمظفر پر فضل فضل بن قاورد
که بر معادی با رد قضای بد بقضیب
نواخته دل خواهنده جود او بنشاط
گداخته تن بدخواه خشم او چو قصیب
منجمان بدو صد سال کرد نتوانند
قیاص جود و حساب سخای میر حسیب
بگوش عاشق گرچه نسیب خوش باشد
سئوال سائل خوش تر بگوش او ز نسیب
بمهر چهرش کرده ملوک فتنه قلوب
مخالفانش مقلوب در فتان بقلیب
کسی که خدمت او کرد نام و نان اندوخت
چو خادمش نبود کس در این زمانه کسیب
بسان محتشمان یافته ولیش مراد
بسان ممتحنان حاسدش نشسته مریب
کسی که صلب ندارد بمهرش اندر دل
شودش موی بر اندامهاش مار صلیب؟
تمام گفت که داند مدیح او بجهان
تهی که داند کردن شعاب راز شعیب کذا
ایا بصورت و سیرت چو آن کجا کردند
برادرانش منسوب ذنب خویش بذیب
کسی که مهر تو جوید گهر برد بجوال
کسی که مدح تو گوید درم برد بجریب
مخالفان تو خوارند چون لباس لبس
منافقان تو خوارند چون سلیم نشیب کذا
نجیب ابن نجیب ار عجیب باشد سخت
چو بنگری بملوک دگر بود نه عجیب
ولیک بر سر تو این مثل دروغ شده است
کنون نجیبی ماند نخست جد بحسیب؟
مخالفان تو رفتند جمله زیر تراب
رمیده جان و شکسته دل و شکسته تریب
ز جود دست تو آموخته است ضرب ضراب
بطعن و ضرب کنی برعد و چو زر ضریب
ز آفرین و ثنای تو میر خالی نیست
زبان مرد زکی و دهان مرد لبیب
کسی که خسته تیغ تو گشت به نشود
اگرش خضر بود خادم و مسیح طبیب
به پیش همت والای تو سپهر برین
چنان نماید چون پیش کوه قاف کتیب
کسی که خورده بود شربتی شراب هوات
بر او شرنگ شود خوشتر از شراب شریب
بهر اشارت کرده ترا زمانه مصاب
بهر مراد ترا کرده روزگار مصیب
سلب چو پوشی روز بلای شیر دلان
بجای مغفر و درع آرزو کنند سلیب
چو تو جهان ایادی نپرویده جهان
چو تو خدای مهیمن نیافریده مهیب
ایا مهیب ملوک کیان و فر کیان
ز هیبت تو همه سال بد سگال کئیب
زبانت سائل پرسنده، را بفضل جواب
بیانت دعوت خواهنده را بجود مجیب
بود بفضل و ادب بر جهانیانت فخر
چو تو بشاهی فاضل نیامده است و ادیب
همیشه مدح توام بر زبان چو ذکر خدای
همیشه مهر توام در بدن چو باده زبیب
بطبع خواهم ز ایزد که پیش تو شب و روز
بپای باشم چون بو نواس پیش خصیب
عزیز داری شعر رهی و نیست عجب
ادب عزیز نباشد مگر بپیش ادیب
همیشه تا بود از ناز پیش خلق غزل
همیشه تا بود از غم نصیب خلق نجیب
مخالفان ترا باد غم ز گیتی بهر
موافقان ترا ناز از زمانه نصیب
همیشه شادان بادی بروی میر اجل
کتاب شادی با طبع هر دو شاه کتیب
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در مدح شاه ابوالمظفر سرخاب
لاله داری شکفته بر مهتاب
مشگ داری گرفته بر مه تاب
مشگ چون موی تو ندارد بوی
ماه چون روی تو ندارد تاب
پیل با عشق تو ندارد پای
شیر با هجر تو ندارد تاب
گر بهجر اندرون درنگ آری
جانم از تن برون شود بشتاب
صنمان را رخ تو محراب است
چون شمن را صنم بود محراب
زی لبت زلف رفته چون طوطی
کرده منقار جفت پر غراب
رخ تو پر ز خوی ز کشی و شرم
دل من پر ز خون ز درد و عذاب
این چو در کهر با نشانده عقیق
آن چو بر سرخ گل فشانده گلاب
چشم تو جای خواب و معدن سحر
چشم من جای خون و معدن آب
پر ز مشکم بود بروز کنار
گر بشب بینم آن دو زلف بخواب
گرچه زرد است ز آرزوت رخم
چون رخ دعد ز آرزوی رباب
سرخ گرد اندش بدیدن روی
بوالمظفر شه جهان سرخاب
زین میران دهر امیر خطیر
که کنندش ملک ملوک خطاب
دشمنان را کند به تیغ سؤال
سائلان را دهد ببدره جواب
خلق خوشنود از او درم بگله
عالم آباد از او خزانه خراب
هر که یکروز جست کینه او
نکند زندگی بعمر حساب
گوش داده بود بطمع سرود
داغ خورده بود بطمع کباب
رود و دریاست بر سحاب عیال
دست او را شده عیال سحاب
طاقت دست او ندارد اگر
سیم گردد که و فلک ضراب
شود از خشم او شراب شرنگ
شود از یاد او شرنگ شراب
تیره با رأی پاک او خورشید
خشگ با دست راد او دریاب
هم سخندان و هم سخن یاب است
خدمتشرا بجان دل دریاب
گر شیاطین شوند خصمانش
تیر او بس بود بجای شهاب
اصل زر از تراب خیزد و باز
زر از او خوارتر بسی ز تراب
تازه گردد ز بانگ سائل جانش
همچو عاشق ز بانگ چنگ و رباب
صلح و جنگ و رضا و خشمش هست
شادی و انده و ثواب و عقاب
او شده مالک رقاب ملوک
داده فرمانش را ملوک رقاب
میر نامان بسند چون تو ولی
تو چو بحری و دیگران چو سراب
چون تو والا کجا بوند بنام
پیر برنا کجا شود بخضاب
هرکه را مهر تو بسنجد دل
خار سنجد شود بر او سنجاب
بخشش اخترانت زیر نگین
کوشش آسمانت زیر رکاب
شیر چون تیر تو ندارد یشک
پیل چون تیغ تو ندارد ناب
تیغ تن سوز تو چو آتش تیز
خوی جان تو ز تو چو عنبر ناب
چه بچشم تو خیل شیر ژیان
چه بچشم هژبر خیل کلاب
بر سر تو نهاده دولت تاج
بر دل تو کشاده دانش باب
دوست داری مدیح کویانرا
همچو فرزند روزبه را باب
زائران را درم دهی بجریب
شاعران را گهر دهی بجراب
نکند چون اجل سنانت خطا
تیر تو چون قضا شود بصواب
از تو آمد پدید مردی وجود
چون بعنوان بود پدید کتاب
بخردان را ثنا و مدحت تو
خوشتر از عیش روزگار شباب
شد حقیر از تو زر همچو زریر
خوار گشت از تو سیم چون سیماب
گر بنامت سداب کارندی
آب مردی فزون شدی ز سداب
تا ز عناب زینت مه مهر
تا ز شمشاد رونق مه آب
سر تو سبز باد چون شمشاد
رخ تو سرخ باد چون عناب
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح ابونصر مملان
ز پی آفت هر چیز پدید است سبب
سبب آفت من فرقت آن سیم غبب
گر سوی دیده من خواب نیاید نه شگفت
ور طرب سوی دل من نگراید نه عجب
کاندر آن بستد اندوه و غمش معدن خواب
وندرین در برگرفت انده او جای طرب
دل من غافل بی آنگه مرا گیرد خواب
تن من لرزان بی آنکه مرا گیرد تب
من ز نادیدن آن ماه بر آن کوبم سر
من در اندیشه آن حور بدان خایم لب
که یکی بار دل او طلب من نکند
که دلم باشد صد بار ورا کرده طلب
ای بناکام من و خویشتن از من شده دور
خویشتن را و مرا کرده گرفتار تعب
سبب شادی و غم چشم و لب تست چو هست
مرگ و روزیرا شمشیر و کف میر سبب
میر ابو نصر محمد که خداوند جهان
بگزیدش ز جهان هم بحسب هم بنسب
نسبش از عجم و قدوه شاهان عجم
حسبش از عرب و قبله میران عرب
دل او بحری موجش همه دینار و درم
کف او ابری سیلش همه دیبا و قصب
آفت و راحت خلق است به شمشیر و قلم
که ز پولاد بود آفت و راحت ز قصب
کف او ابر گهر بار بود وقت سخا
تیغ او شیر روان خوار بود گاه غضب
از پی آنکه ذهب خوار بود بر دل او
روی خصمانش بود زرد همیشه چو ذهب
مهر او مهر درخشنده و خواهنده نهال
کین او آتش سوزنده و بدخواه حطب
ای بشیرینی چون جان و بخوشی چو جهان
وی پسندیده چو تدبیر و ستوده چو ادب
گر کند بولهب از مهر تو در دوزخ یاد
برهد جان و تن بولهب از نار لهب
ور بکوه اندر عاصی شود اندر تو پلنگ
میش با فر تو بیرون برد از تنش عصب
لقب و نام یکی دارد هر میر و ترا
بکریمی و وفا هست دو صد نام و لقب
خلق در امن تو همواره تو در امن خدا
خلق در طاعت تو پاک و تو در طاعت رب
بنشین خرم و خندان و مهان را بنشان
بستان از کف عناب لبان آب عنب
تا شب و روز همی آید پیدا ز فلک
تا گل و خار همی آید پیدا ز خشب
باد بر ناصح تو خار ببویائی گل
باد بر حاسد تو روز بتاریکی شب
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح ابونصر مملان
اگرچه جانان کسرا عزیز چون جان نیست
مرا جهان و سرو جان بجای جانان نیست
نباشد انده جانان چو آمد انده جان
مراست انده جانان و انده جان نیست
شفا و راحت جان من آن دو مرجان بود
چگونه باشد جانم کش آن دو مرجان نیست
در ابر زلف نهان بوده ماه عارض دوست
کنون بگردوی آن ابر هیچ گردان نیست
نهان نبود ز من تا در ابر پنهان بود
نهان شده است ز من تا در ابر پنهان نیست
بگلستانی ماند نگاهبانش دو مار
رخان او که چنو در جهان گلستان نیست
همی چدیم گل آنگه که با نگهبان بود
کنون همی نتوان چد که با نگهبان نیست
رخان جانان بستان سنبلشان بود
اگرچه کس را بستان سنبلستان نیست
ز بیم طمع کسان کردمش تهی و اکنون
فراق سنبل هست و وصال بستان نیست
برفت و راه بیابان گرفت دلبر من
وزاب دیده من در جهان بیابان نیست
ز هجر آن لب و دندان بدست رویم نیست
بسان موی که بی زخم دست و دندان نیست
ز درد هجران نالم همی و معذورم
که هیچ درد بسختی درد هجران نیست
ز آب دیده من بیم سیل و طوفانست
وز آتش دل من بیم سیل و طوفان نیست
بدین که کرد بتا عاشقت پشیمانست
مباد شاد بروی تو گر پشیمان نیست
ز بهر کاستن خویش در تو نقصان خواست
فزود مهر تو و در تو هیچ نقصان نیست
بگرد جانم جولان عشق بیشتر است
کنون که زلف ترا گرد روی جولان نیست
نبود گوی دلم تا ترا دو چوگان بود
چو گوی گشت دلم تا ترا دو چوگان نیست
بدان زیم بفراق تو درهمی که مرا
فراق خدمت میمون میر مملان نیست
خدایگان جهان آفتاب جان داران
که شغل او بجز از رزم و بزم و میدان نیست
ز جود او درم ارزان شد و مدیح گران
اگر بجان بخری خدمت وی ارزان نیست
بحکم یزدان ماند بلند همت او
که هیچ چیزی برتر ز حکم یزدان نیست
کدام فضل شنیدی که وی نداند آن
کدام دانش دیدی که نزد وی آن نیست
بهیچ چیز من او را صفت ندانم کرد
که او را بدان صفت اندر هزار چندان نیست
هزار بهتان در مدح او بگوی رواست
که گر نگاه کنی فضلش هیچ بهتان نیست
هر آن دلی که بدو در نشان کینه اوست
بدان درست که در وی نشان ایمان نیست
چه ز آن شگفت که فرهنگ او فراوانست
چه زان شگفت که سالش بسی فراوان نیست
چنانش میلان بینم همی بسائل مال
که سفله را و دنی را بمال میلان نیست
سپهر گرد جهانا بکام او گردی
که جز بدولت او هیچگونه سامان نیست
ایا شهی که چو از فضل تو قیاس کنم
سخا و جود کفت را قیاس و پایان نیست
ز نحس کیوان کیهان چنان تهی کردی
که ظن برند که بر چرخ هیچ کیوان نیست
اگر تو دعوی پیغمبری کنی بمثل
ز تیغ و دست تو بهتر دلیل و برهان نیست
کسی که کین تو جوید بدانکه دانا نیست
کسی که مهر تو ورزد بدانکه نادان نیست
بنام نیک فکندی ز جود بنیانی
چگونه بنیان کش بیم ز ابر و باران نیست
بهر دیاری زر و درم بزندانست
کجا تو باشی زر و درم بزندان نیست
کدام منعم کو مر ترا بطاعت نیست
کدام مفلس کو مر ترا بفرمان نیست
همه بزرگان در خانه تو مهمانند
درم یکی شب در خانه تو مهمان نیست
بدانکه نیست گرو کان بدست تو در می
دلی نماند که در دست تو گرو کان نیست
کدام شاعر در مدحت تو خرم نیست
کدام زائر از نعمت تو شادان نیست
کدام کس که بر او مر هزار فضلت نیست
کدام کس که بدو مر هزارت احسان نیست
همیشه ملک سلیمان و عمر نوحت باد
که هیچ مردی چون نوح و چون سلیمان نیست
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - فی المدیحه
ای میر جهانگیر چو تو دادگری نیست
چون تو بگه کوشش و بخشش دگری نیست
ناداده ترا گردش گردون شرفی نیست
نسپرده ترا طایر میمون هنری نیست
بر روی زمین رزمگهی نیست که تا حشر
از سم سمند تو بر او بر اثری نیست
ناداده کف راد تو صد بار بمردم
در کنج ملوکان زمانه گهری نیست
بی رخنه گرز تو بحصنی بدنی نه
ناسفته ز تیر تو بحصنی سپری نیست
بی شکر تو در دهر گشاده دهنی نه
بی امر تو در گیتی بسته کمری نیست
مانند تو در مجلس دینار دهی نیست
برسان تو در میدان لشگر شکری نیست
از جمع امیران جهان چون تو ندیدم
وز جمله شاهان چو تو اندر خبری نیست
بی مدح و ثنای تو گزیده سخنی نیست
بی تیغ و سنان تو ستوده ظفری نیست
نزدیک تو کس رنج نبرده است بخدمت
کز دولت گنج تو بر او تازه تری نیست
دانا و توانا بسفر گردد مردم
از قصد بدرگاه تو بهتر سفری نیست
هرچند بدرگاه تو من قصد نکردم
چون من بجهان نیز تو را مدح گری نیست
وقفیست ز دو میر دهی خرد بمن بر
در ده بجز از جفت من و برزگری نیست
یک روز مرا باشد و یک روز مرا نه
زیرا که در این نعمت پیوسته سری نیست
هر کار گذاری که بدین ناحیت آید
گوید که مرا برده تو بر گذری نیست
چون راست شود کارش و ایمن بنشیند
گوید که مرا جز بده تو نظری نیست
در قسم نشد گویم در قسم شده گیر
در نیمه من کسرا آن داد وری نیست
هرچند بگویم سخن من ننیوشد
گوید که در این معنی ما را نظری نیست
غم نیست بگیتی که غمی نیست فزون زان
بد نیست در آفاق که زان بد بتری نیست
من باز نمودم بتو ای میر همه حال
کز گفته من هیچکسی را ضرری نیست
آن را خطری نیست بر تو به جهان را؟
کان را ببر من که رهی ام خطری نیست
خالی نکناد ایزد گوشت ز بشارت
زیرا که بجود تو بگیتی بشری نیست
باد از تو و یاران تو بیداد فلک دور
کاندر همه آفاق چو تو دادگری نیست
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح شاه ابوالخلیل
کاخ ملک خوبتر ز خلد برین است
با همه دیدارهای خوب قرین است
پیکر او آفت بضاعت روم است
صورت او کاهش صناعت چین است
گوئی خاک اندر او بزر نهفته است
گوئی باد اندر او بمشگ عجین است
زینت خلد برین ز باده خلد است
مردم را آرزوی خلد برین است
باده او خوبتر ز باده خلد است
ساقی او خوبتر ز حورالعین است
خلد برین بخردان برین نگزینند
از پی آن کان بشک و این به یقین است
روی زمینش ز بوسه دادن میران
یکسره پر نقش روی و نقش جبین است
شاه چو مهر است و پیشگاه سپهر است
میر چو شیر است و پیش قصر عرین است
شاه جهان بوالخلیل کز کرم او
روی زمین از خوشی چو خلد برین است
حصن حصینش بکار ناید هرگز
دولت او خود هزار حصن حصین است
ناصح او شاد و کامکار و عزیز است
حاسد او زار و مستمد و حزین است
یک صلت او هزار گنج روانست
یک سخن او هزار در ثمین است
جان و دل دوستانش پرطرب و ناز
پشت و رخ دشمنانش پر خم و چین است
او بیکی زین همی هزار سوار است
دشمن او بار اسب و آفت زین است
ناز و نشاطش همیشه جفت یسارند
دولت و بختش همیشه یار یمین است
در همه کاری وفا و جود گزیده است
از پی آن کز ملوک دهر گزین است
خواسته خوار است ازو و فضل گرامی
زفتی از او لاغر است و جود سمین است
جود به نزدیک او برابر جان است
داد به نزدیک او برابر دین است
خواسته نزدیک او قرار نگیرد
گوئی با خواسته بطبع بکین است
هست هلاک سپاه خصم کمانش
مرگ بگرد کمان او به کمین است
پاسخ سائلش روز بخشش هان است
پاسخ دشمنش روز کوشش هین است
تیغش مانند بحر خونین موج است
دستش مانند ابر در آگین است
از پی جود و وفا و حلم و بزرگیش
جان همه کس بدوستیش رهین است
همچو زمان و زمینش باد بقا کو
ماه زمانست و آفتاب زمین است
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در مدح ابونصر محمد ( مملان )
آباد بر این بر که و این طارم آباد
وز هر دو خداوند جهان کامروا باد
این برکه افروخته چون چشمه خورشید
وین طارم آراسته چون قبله نوشاد
با آن نبرد هیچکس از ماء معین نام
با این نکند هیچکس از خلد برین یاد
از آب روان آن همه ماننده دجله
از نقش و نگار این همه چون حله بغداد
آرایش این تابان چون چهره شیرین
فواره آن باران چون دیده فرهاد
این را همه دیبا و پرند آمده پوشش
آن را همه ار زیز و رخام آمده بنیاد
پیرامن آن کاشته سرو سمن و بید
بر دامن این رسته گل و لاله و شمشاد
این طارم شاهانه و این قصر نو آئین
در برکه جهان باده ببالین ترا باد کذا
چون رأی ملک روشن و چون طبع ملک خوش
چون دولت شه محکم و چون ملک شه آباد
خورشید همه میران بونصر محمد
کایزد همه فرهنگ و همه فضل بدو داد
هم مردی و هم رادی و همدانش و هم دین
هم بخشش و هم کوشش و هم دولت و هم داد
با هوش دل پیران با داد جوانان
هرگز نبود خلق بدین هوش و بدین داد
پیش کف کافیش چه سنگست و چه یاقوت
پیش شل هندیش چه مومست و چه پولاد
ای شاه نهاده دل شاهی بجهان کیست
کو پیش تو بر خاک بسجده سر ننهاد
بادست تو دینار بود خوارتر از خاک
با تیغ تو پولاد بود نرم تر از لاد
روی تو روان پرور و رای تو دل آرای
آباد بر این روی و برین رای تو آباد
آنکس که ترا کشت همه فر و خرد کشت
آنکس که ترا زاد همه فر و خرد زاد
گیتی چو نیام است و تواش باشی شمشیر
عالم چو عروس است و تواش باشی داماد
در هفتم مرداد بپیروزی موجود
بگذار بپیروزی سیصد مه مرداد
تا شادی و غم پیدا از نیک و بد آید
وز هر دو نباشند جدا بنده و آزاد
بی بد بزیاد آنکه دلش نیک تو خواهد
در غم بزیاد آنکه دلش نیست ز تو شاد
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح ابوالحسن علی لشکری در عید اضحی
ای نگار خند خندان یک زمان با من بخند
تا کی این خشم تو تا کی چند از این ناز تو چند
شرم بردار از میان و جام می بر دست گیر
بند بگشا از میان و لب ز خندیدن مبند
گر مرا بی بند خواهی بند بگشا از میان
ور مرا بی گریه خواهی شاد بنشین و بخند
سرخ می مانا بجام زر همیدادی مرا
آن لب و می مر مرا اندیشه ای در دل فکند
کاین چرا آمد برون زو لفظهای همچو زهر
وان چرا چون زهر کرده حرفهای همچو قند
حرف چندین در جهان یکشب نشد آن غمگسار
فرق چندین در میان یک شب نشد آن دلپسند
بهر این خواهم لب جام و لب جانان بهم
تا بود گردد دلم دائم ز شادی دستبند
ای عدیل نرگس پرکین تو مشکین کمان
وی رفیق لاله رنگین تو پروین کمند کذا
مار کردار است زلفت زان قبل شد پیچ پیچ
کژدم آئین است جعدت زین سبب شد بند بند
دل زبون دارم ز مهر رویت ای ماه آنچنانک
دشمنان دارند جان از بیم شاه شیر بند
خسرو توران و ایران میر میران بوالحسن
آن چو خسرو بر سریر و آن چو بهمن بر سمند
تیره باشد پیش روشن رای او روز سپید
پست باشد پیش عالی قدر او چرخ بلند
کیقباد ار مانده بودی مهر او جستی بجان
زرد هشت ارزنده بودی مدح او خواندی بزند
کافران زو پند نشنیدند بسپردند جان
برگزید از بیم او کافرستان امروز پند
گاه بخشیدن ندارد رأی او روی و ریا
گاه کوشیدن ندارد طبع او دستان و فند
لشگری را کشت کو را مرگ نتوانست کشت
قلعه ای را کند کو را چرخ نتوانست کند
ز آتش شمشیر او دارند جان در تن چنانک
هست نالان و طپان مانند بر آتش سپند
لشگر فضلون همانجا شد فکنده کز قضا
شاه خصمان را فکند و خصم یاران را فکند
بد رسد گویند شاهان را ز دستوران بد
جز کنون این داستان را کس نیابد دلپسند
ای جهانت پیشکار ای روزگارت زیر دست
ای سپهرت رهنما ای کردگارت یارمند
باد هر روزیت عید و فتح بادت زین سپس
سوی کس بی نامه های فتح نفرستی نوند
گوسفند و گاو کشتن فرض هست این عید را
کاندرین آمد رضای ایزد بیچون و چند
ایزد از هر عید هست این عید راضی تر ز تو
زانکه کافر کشته بر جای گاو و گوسفند
تا بود کرم از گزند و تا بود رامش ز سود
تا بوند از سور خرم همچو از ماتم نژند
بد سگالت جفت ماتم نیکخواهت جفت سور
دوستت انباز سور و دشمنت جفت گزند
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - فی المدیحه
ای خداوندی که یزدان خاصت از داد آفرید
وز همه عیبی تن پاک تو آزاد آفرید
روی تو نیکو سرشت و رأی تو نیکو نهاد
دولت تو تیز کرد و دست تو راد آفرید
گرچه شد گیتی همه ویران ز بی داد ددان
نعمت تو یکسر از داد تو آباد آفرید
دوستانت را نشاط و نازش پرویز باد
دشمنانت را بلا و رنج فرهاد آفرید
کوشش تو کرد از آتش بخشش تو کرد از آب
حلمت از خاک آفرید و طیبت از باد آفرید
گرچه از گودرز و گشوادت گهر یکموی تو
بهتر از هفتاد گودرز وز گشواد آفرید
بخشش هارونت داد و دانش مأمونت داد
وز پی تو او ز می مانند بغداد آفرید
چرخ هفت و نجم هفت و بحر هفت اقلیم هفت
فضل تو بر هر یکی افزون ز هفتاد آفرید
خاد چون باشد بپیش باز هنگام شکار
مر تو را باز آفرید و خصمر اخاد آفرید
شاید از شاهان همه پیش تو شاگردی کنند
کایزد اندر هر هنر طبع تو استاد آفرید
گاه کوشیدن تن سخت تو از پولاد کرد
گاه بخشیدن دل نرم تو از لاد آفرید
آفرین باد ابر آن شاهی که گاه مهر و کین
ایزد اندر خلقت اولاد و پولاد آفرید
خسروا غمگین پسندی هرگزت جان کسی
کایزدش نزد همه خلق جهان شاد آفرید
نزد من هر ساعتی خار مغیلان پرورد
آن زمینی کایزدش گلنار و شمشاد آفرید
طبع پاکم چون کشد بی داد از آنکس کش خدا
بیش طبع و بیش چشم و بیش بنیاد آفرید
مفسدان شهر از بهر سگی کردند قهر
کش خدای از فتنه و آشوب و بی داد آفرید
بنده را فریادرس شاها ز خصمی آنچنان
کایزد از خصمان ترا بیداد فریاد آفرید
من بفرمان تو قصری ساختم نو شادوار
از پی باغی کش اجدادم مر اولاد آفرید
گر نیابم داد بگذارم بجای آن قصر زود
ور چه ایزد قصر من خوشتر ز نوشاد آفرید
خدمت تو هم بشهر اندر کنم بر جان غم
گرچه ایزد جان من در شادی آباد آفرید