عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۱۲
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۱۷
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۱۹
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۲۸
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۲۹
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۳۱
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۳۲
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۳۵
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۴۳
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۴۵
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در وصف سین
سحرگه در جهان جان بعون مبدع اشیاء
مسافت قطع می کردم زلا تا حضرت الا
موالید و طبایع را چنان از هم جد کردم
که بر سطحی مربع شد ز یک نقطه سه خط پیدا
جهانرا مرکزی دیدم محیطش دور پرگاری
که کردی آخر هر دور، در، دوری دگر مبداء
فلک را در اثر هر یک مؤثر دیگری دیدم
بنسبت هر یکی والی بگوهر، هر یکی والا
کواکب را چنان دیدم دوان بر صفحه گردون
که از سیماب گوئی چیده دری از در مینا
یکی چون کاسه سیمین، میان نیلگون وادی
یکی چون زورقی زرین درون نیلگون دریا
یکی چون لعل فام آتش ولی در آبگون مجمر
یکی چون زمردین، ساغر ولی پر آتشین صهبا
یکی چون جوهر سیماب در زرنیخ گون پیکان
یکی چون لاله نعمان یکی چون لؤلؤ لالا
مسیر هر یکی یکسان ولی در سیر هر یکرا
تفاوتها ازین گیرد جهان گرد روان پیما
وز ایشان چون گذر کردم بمعنی عالمی دیدم
که اجرام سماوی را مدبر بود ز استیلا
بساطش چون زمین خرم، فضایش چون هوا دلکش
ازو هم بی خبر واقف ازو هم بی صور زیبا
بسوی آن جهان بودی تحرک نفس جزوی را
که سوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزاء
ورای این جهان دیگر سپهری نامور دیدم
که بودی آفرینش را فرود قدر او ماواء
بقوت اخرین جوهر بجوهر اولین قوت
ببرهان علت معنی، بمعنی حکمت اسماء
مربی نفس کلی را روان از فیض او کامل
مقوی عقل جزویرا، روان از نور او بینا
بدو قائم همه اعراض، او در معرض عرفان
همه محتاج عون او واو، در عین استغناء
در آن حضرت چو قصد سیر کردم یافتم خود را
چو دیگر سالکان اندر طواف کعبه علیاء
حقایق باز می جستم ز قرب علت اول
دقایق نقد می کردم ز عقد گوهر گویا
وز آنجا چون نظر کردم ز حیرت وادائی دیدم
زوال عقل را مولد، کمال عشق را منشاء
نه عقل از کنه او واقف؛ نه علم از قعر او آگه
نه کیفیت در آن وادی، نه ماهیت در آن اقصاء
وز آنجایی امامی، فرد روی اندر ره وحدت
نهادم وحده گویان تبارک ربنا الاعلی
مسافت قطع می کردم زلا تا حضرت الا
موالید و طبایع را چنان از هم جد کردم
که بر سطحی مربع شد ز یک نقطه سه خط پیدا
جهانرا مرکزی دیدم محیطش دور پرگاری
که کردی آخر هر دور، در، دوری دگر مبداء
فلک را در اثر هر یک مؤثر دیگری دیدم
بنسبت هر یکی والی بگوهر، هر یکی والا
کواکب را چنان دیدم دوان بر صفحه گردون
که از سیماب گوئی چیده دری از در مینا
یکی چون کاسه سیمین، میان نیلگون وادی
یکی چون زورقی زرین درون نیلگون دریا
یکی چون لعل فام آتش ولی در آبگون مجمر
یکی چون زمردین، ساغر ولی پر آتشین صهبا
یکی چون جوهر سیماب در زرنیخ گون پیکان
یکی چون لاله نعمان یکی چون لؤلؤ لالا
مسیر هر یکی یکسان ولی در سیر هر یکرا
تفاوتها ازین گیرد جهان گرد روان پیما
وز ایشان چون گذر کردم بمعنی عالمی دیدم
که اجرام سماوی را مدبر بود ز استیلا
بساطش چون زمین خرم، فضایش چون هوا دلکش
ازو هم بی خبر واقف ازو هم بی صور زیبا
بسوی آن جهان بودی تحرک نفس جزوی را
که سوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزاء
ورای این جهان دیگر سپهری نامور دیدم
که بودی آفرینش را فرود قدر او ماواء
بقوت اخرین جوهر بجوهر اولین قوت
ببرهان علت معنی، بمعنی حکمت اسماء
مربی نفس کلی را روان از فیض او کامل
مقوی عقل جزویرا، روان از نور او بینا
بدو قائم همه اعراض، او در معرض عرفان
همه محتاج عون او واو، در عین استغناء
در آن حضرت چو قصد سیر کردم یافتم خود را
چو دیگر سالکان اندر طواف کعبه علیاء
حقایق باز می جستم ز قرب علت اول
دقایق نقد می کردم ز عقد گوهر گویا
وز آنجا چون نظر کردم ز حیرت وادائی دیدم
زوال عقل را مولد، کمال عشق را منشاء
نه عقل از کنه او واقف؛ نه علم از قعر او آگه
نه کیفیت در آن وادی، نه ماهیت در آن اقصاء
وز آنجایی امامی، فرد روی اندر ره وحدت
نهادم وحده گویان تبارک ربنا الاعلی
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح فخر الملک
بفالی سعد و روزی سعد صدر و صاحب دنیا
به پیروزی مصمم کرد عزم حضرت اعلا
سپهر داد، فخر الملک شمس دولت و ملت
که هست ایوان درگاهش پناه گنبد خضرا
وزیر عالم عادل که گاه گوهر افشانی
سحاب از شرم رو پوشد چو بنماید ید بیضا
پناه افسر و خاتم که بر درگاه او روزی
شود یاقوت رمانی و گردد لؤلؤ لالا
ز استقبال انعامش همان ساعت چنان گردد
که پاشد بدره ی دینا رو بخشد رزمه ی دیبا
جهان را چون خرد باشد هوای امر او در سر
خرد را چون می اندازد نهیب نهی او در پا
زهی روی نکو خواهت سپهر ملک را اختر
زهی رای بد اندیشت دماغ عقل را سودا
توئی کز پرتو رأیت ببیند دیده اکمه
فروزان در نهاد سنگ آتش در شب یلدا
طبیعت را اگر گوئی که خاصیت بگرداند
معیشت را اگر خواهی که باشد عقل پا بر جا
سقنقوری کند کافور، و گردد زهر جان دارو
نه آرد بی هشی افیون نه هشیاری دهد صهبا
در عالم خاک پایت را زمین گشتند ازین معنی
که نور چشم امروز است و آب چشمه فردا
غبار نعل یکرانت کشد سر بر فلک یعنی
بسوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزاء
مگر خصمت شبی می گفت با گردون که دستوری
که خورشیدیست در رفعت؛ سپهر دینی و دنیا
چرا بی موجبی دیروز بر من گرم شد ز آنسان
که خاکستر شد از گرمیش خونم در همه اعضاء
سپهرش گفت چشم دل بنور خواجه روشن کن
که از خورشید جز گرمی نبیند چشم نابینا
اگرچه کینه ور بودند و گردنکش ترا دشمن
اگرچه آهنین خصمند و سنگین دل ترا اعداء
چنان در چشم دل بنشست تاب قهرت ایشان را
که آتش در دل آهن که آهن در دل خارا
دل و دست سخن گوی سخندان گردی و معطی
رخ و زلف وزارت را منور کردی و بویا
بلفظ عذب گوهر پاش و دستت رادکان پرور
بنوک کلک مشک افشان و رأی آفتاب آسا
خداوندا نمی گویم که یزدانی، معاذ الله
ولیکن فاش می گویم که بی مثلی و بی همتا
چنان در کنه اوصاف تو عاجز گشته ادراکم
که از بس دهشت و وحشت نیارم دم زدن یارا
همی گویم که لا احصی چرا: زیرا که می دانم
که از پیرایه مستغنی است گوش و گردن حورا
ولی مستظهرم زینرو که جز مدح تو در کرمان
نگفتم تا بدین غایت نگویم بعد از این حقاً
سزد گر زاده ی طبعم شد از موج تو پرورده
که در پروردن گوهر ترا دستی است چون دریا
خرد را دوش می گفتم بر آن می داردم دولت
که چون پا در رکاب آرد پناه و ملجاء دنیا
رسانم گر بود یارم بیمن قوت خاطر
به بندم گر دهد فرمان بعون مبدع اشیاء
سخن در حضرت دستور شرق و غرب بر گردون
کمر در خدمت خورشید دین و ملک چون جوزا
چو عقل این ماجرا بشنید حالی در جواب آمد
که ای مرغ ضمیرت را نشیمن قرب او ادنی
اگر بختت دهد یاری زهی دولت ولی خواهم
که یکساعت نگردانی رخ از خورشید چون حربا
نه ماه اندر سفر گیرد فروغ از خسرو انجم
نه چرخ اندر سمر یابد شکوه از عالم بالا
خداوندا تو خورشیدی و ذره در هوایت من
گرم بی نور خود داری شوم در حال ناپیدا
همیشه تا بگرد قطب باشد چرخرا، دوران
همیشه تا فرود چرخ، ارکانرا بود ماواء
بگرد قطب درگاه تو دوری باد دولت را
که سازد آخر هر دور، دور دیگری مبداء
مسیر خامه ات را باد بر ارکان چنان حکمی
که بی نقدیر او تدبیر ناممکن بود عقلا
به پیروزی مصمم کرد عزم حضرت اعلا
سپهر داد، فخر الملک شمس دولت و ملت
که هست ایوان درگاهش پناه گنبد خضرا
وزیر عالم عادل که گاه گوهر افشانی
سحاب از شرم رو پوشد چو بنماید ید بیضا
پناه افسر و خاتم که بر درگاه او روزی
شود یاقوت رمانی و گردد لؤلؤ لالا
ز استقبال انعامش همان ساعت چنان گردد
که پاشد بدره ی دینا رو بخشد رزمه ی دیبا
جهان را چون خرد باشد هوای امر او در سر
خرد را چون می اندازد نهیب نهی او در پا
زهی روی نکو خواهت سپهر ملک را اختر
زهی رای بد اندیشت دماغ عقل را سودا
توئی کز پرتو رأیت ببیند دیده اکمه
فروزان در نهاد سنگ آتش در شب یلدا
طبیعت را اگر گوئی که خاصیت بگرداند
معیشت را اگر خواهی که باشد عقل پا بر جا
سقنقوری کند کافور، و گردد زهر جان دارو
نه آرد بی هشی افیون نه هشیاری دهد صهبا
در عالم خاک پایت را زمین گشتند ازین معنی
که نور چشم امروز است و آب چشمه فردا
غبار نعل یکرانت کشد سر بر فلک یعنی
بسوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزاء
مگر خصمت شبی می گفت با گردون که دستوری
که خورشیدیست در رفعت؛ سپهر دینی و دنیا
چرا بی موجبی دیروز بر من گرم شد ز آنسان
که خاکستر شد از گرمیش خونم در همه اعضاء
سپهرش گفت چشم دل بنور خواجه روشن کن
که از خورشید جز گرمی نبیند چشم نابینا
اگرچه کینه ور بودند و گردنکش ترا دشمن
اگرچه آهنین خصمند و سنگین دل ترا اعداء
چنان در چشم دل بنشست تاب قهرت ایشان را
که آتش در دل آهن که آهن در دل خارا
دل و دست سخن گوی سخندان گردی و معطی
رخ و زلف وزارت را منور کردی و بویا
بلفظ عذب گوهر پاش و دستت رادکان پرور
بنوک کلک مشک افشان و رأی آفتاب آسا
خداوندا نمی گویم که یزدانی، معاذ الله
ولیکن فاش می گویم که بی مثلی و بی همتا
چنان در کنه اوصاف تو عاجز گشته ادراکم
که از بس دهشت و وحشت نیارم دم زدن یارا
همی گویم که لا احصی چرا: زیرا که می دانم
که از پیرایه مستغنی است گوش و گردن حورا
ولی مستظهرم زینرو که جز مدح تو در کرمان
نگفتم تا بدین غایت نگویم بعد از این حقاً
سزد گر زاده ی طبعم شد از موج تو پرورده
که در پروردن گوهر ترا دستی است چون دریا
خرد را دوش می گفتم بر آن می داردم دولت
که چون پا در رکاب آرد پناه و ملجاء دنیا
رسانم گر بود یارم بیمن قوت خاطر
به بندم گر دهد فرمان بعون مبدع اشیاء
سخن در حضرت دستور شرق و غرب بر گردون
کمر در خدمت خورشید دین و ملک چون جوزا
چو عقل این ماجرا بشنید حالی در جواب آمد
که ای مرغ ضمیرت را نشیمن قرب او ادنی
اگر بختت دهد یاری زهی دولت ولی خواهم
که یکساعت نگردانی رخ از خورشید چون حربا
نه ماه اندر سفر گیرد فروغ از خسرو انجم
نه چرخ اندر سمر یابد شکوه از عالم بالا
خداوندا تو خورشیدی و ذره در هوایت من
گرم بی نور خود داری شوم در حال ناپیدا
همیشه تا بگرد قطب باشد چرخرا، دوران
همیشه تا فرود چرخ، ارکانرا بود ماواء
بگرد قطب درگاه تو دوری باد دولت را
که سازد آخر هر دور، دور دیگری مبداء
مسیر خامه ات را باد بر ارکان چنان حکمی
که بی نقدیر او تدبیر ناممکن بود عقلا
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح فخر الملک
ترک من پوشد ز آتش پرنیان بر روی آب
ماه من بندد ز سنبل سایبان بر آفتاب
سنبل او مهر پرور، مهر او سنبل پناه
آب او در عین آتش، آتش او عین آب
در دل و چشمم ز عکس آب آتش موج او
آتشی افروخته صبر است و آبی تیره خواب
پیش تاب آتش رخسار و پیچ سنبلش
همچو سنبل پر ز پیچم همچو آتش پر زتاب
سنبلش ثعبانست پنداری و آبش لاله زار
لاله اش خورشید شد گوئی و ثعبانش سحاب
جزع و لعلش را روا باشد که گویم کرده اند
در پناه سحر و قانون لطافت انتخاب
لعل او روحست و خون در دیده من، زو مدام
جزع او مستست و دل در سینه من، زو خراب
جز خیال جزع مست و لعل خونخوارش ندید
آسمان گرد جهان چندانکه گشت اندر شتاب
نرگس پیمان شکن در سایه ی مشکین هلال
غنچه شکر فشان پیرایه ی در خوشاب
ای ز غنچه نرگست هم مست هم مست سحر
ای ز لاله سنبلت هم پر ز چین هم پر ز تاب
سنبلت خورشید سا و نرگست سحر آزما
غنچه ات یاقوت پیکر لاله ات عنبر ثعاب
از شب زلف تو تا روز رخت ننمود روی
هر شبی تا روز، روز از شب بماند اندر حجاب
خرمن ما هست، گرد عنبرت بر گرد روز
طیره ی مهر است، ماه چهره ات در مشکناب
ماه گردون، هر زمان، از مهر روی ماه تست
همچو مهر از رای خورشید جهان در اصطراب
آصف جمشید دولت، صاحب خسرو نشان
پیشوای ملک و ملت، دستگیر شیخ و شاب
آسمان داد، فخر الملک شمس الدین، که نیست
آسمان را پیش پای قدر او رفع تراب
صاحب سیف و قلم صدری که گر فرمان دهد
باز دارد از نفاذ امر در وقت خطاب
گوهر شمشیر او تیر فلک را در کمان
جامه ی توقیع او چرخ برین را انقلاب
آنکه برق جنجر یاقوت فامش می کند
چهره خورشید را بر صفحه ی گردون خضاب
منبع خونابه گردد در بدخشان کان لعل
معدن آتش شود در چشمه ی حیوان ذهاب
و آنکه بر چرخ معالی سیر انجم کلک او
فرق آهن پوش گردان سپه بودی ذباب
عنکبوت گوهر شمشیر مرجان پاش او
گر نگشتی دیو بدخواه ممالک را شهاب
مصری کلکش چو لب بگشاد در تهدید ملک
تیغ هندیرا زبان بفشرد در کام قراب
تازه کرد اندر چنان وقتیکه روشن می نمود
کاب گشت از شرم او شمشیر، گاه اکتساب
شبنم لطفش درخت مملکت را شاخ و پیچ
رونق حکمش سریر سلطنت را جاه و آب
ای چو عقد گوهر شمشیر خسرو بی خلاف
گوهر عقد ضمیر کلک تو مالک رقاب
معجز کاک تو تا ظاهر شد اندر باب فتح
چشم روشن گشت دولت را به روی فتح باب
مرجع دولت جناب تست و دارد در جهان
خود کسی جز دولت استحقاق آن حسن المئاب
تا قیامت اختر بی دولتی گشت آنکه کرد
چون حوادث آسمان بر آستانت احتساب
بی فروغ مهر خاک در گهت گم می کند
در شب ادبار رای دشمنت روز شتاب
بی زمین بوس هوای بزمت آتش می شود
گر خود اختر می نهد لب بر لب جام شراب
تا طبیعت را نداد ایام انصافت قوام
روز پیوند طبایع بود روز احتزاب
تا نبارید ابر احسان تو در بحر وجود
آسمان را روی ننمودند در شکل جناب
ساکنا ساحل ادراک را هنگام موج
در دریای ضمیر تست نقد اکتساب
زائران کعبه آمال را وقت طواف
میل مدح تست توفیق دعای مستجاب
توتیای دیده ی اقبال، خاک پای تست
چون بصر در دیده گر جایش کند باشد ثواب
صاحبا در ملک معنی خواست لفظ عذب من
تا شود ز اقبال نظم مدح تو صاحب نصاب
عقل گفت: ای بی خبر چو کلک او عنبر کند
خاک گیتی را بتشرف خطاب مستطاب
در بن دندان مار، از زهر جان دارو شود
ز استماع لفظ روح افزای آن حضرت، لعاب
می نیندیشی که اندر معرض آب حیات
شرح بد نامی و بی آبی دهد عرض سراب
تا بدین غایت خداوندا جز این معنی نبود
موجب حرمان من بیچاره زین عالی جناب
تا طناب خیمه ی آفاق را دست قضا
باز بگشاید ز میخ موعد یوم الحساب
خیمه عمر ترا بر ساحت اقبال باد
حاصل ارکان ستون و جنبش گردون طناب
در جهانداری صریر کلکت آن گوهر نمود
کاب گشت از شرم شمشیر تو گاه التیاب
در هوای رای ملک آرای تو تاج و نگین
در پناه جاه دشمن کاه تو تیغ و کتاب
دست حکمترا همیشه سیر هفت اختر عنان
پای قدرت را همیشه فرق نه گردون رکاب
دشمنت با یک شکم پر ناله گشته چهار میخ
رفته اندر پرده از زخم حوادث چون ذباب
ماه من بندد ز سنبل سایبان بر آفتاب
سنبل او مهر پرور، مهر او سنبل پناه
آب او در عین آتش، آتش او عین آب
در دل و چشمم ز عکس آب آتش موج او
آتشی افروخته صبر است و آبی تیره خواب
پیش تاب آتش رخسار و پیچ سنبلش
همچو سنبل پر ز پیچم همچو آتش پر زتاب
سنبلش ثعبانست پنداری و آبش لاله زار
لاله اش خورشید شد گوئی و ثعبانش سحاب
جزع و لعلش را روا باشد که گویم کرده اند
در پناه سحر و قانون لطافت انتخاب
لعل او روحست و خون در دیده من، زو مدام
جزع او مستست و دل در سینه من، زو خراب
جز خیال جزع مست و لعل خونخوارش ندید
آسمان گرد جهان چندانکه گشت اندر شتاب
نرگس پیمان شکن در سایه ی مشکین هلال
غنچه شکر فشان پیرایه ی در خوشاب
ای ز غنچه نرگست هم مست هم مست سحر
ای ز لاله سنبلت هم پر ز چین هم پر ز تاب
سنبلت خورشید سا و نرگست سحر آزما
غنچه ات یاقوت پیکر لاله ات عنبر ثعاب
از شب زلف تو تا روز رخت ننمود روی
هر شبی تا روز، روز از شب بماند اندر حجاب
خرمن ما هست، گرد عنبرت بر گرد روز
طیره ی مهر است، ماه چهره ات در مشکناب
ماه گردون، هر زمان، از مهر روی ماه تست
همچو مهر از رای خورشید جهان در اصطراب
آصف جمشید دولت، صاحب خسرو نشان
پیشوای ملک و ملت، دستگیر شیخ و شاب
آسمان داد، فخر الملک شمس الدین، که نیست
آسمان را پیش پای قدر او رفع تراب
صاحب سیف و قلم صدری که گر فرمان دهد
باز دارد از نفاذ امر در وقت خطاب
گوهر شمشیر او تیر فلک را در کمان
جامه ی توقیع او چرخ برین را انقلاب
آنکه برق جنجر یاقوت فامش می کند
چهره خورشید را بر صفحه ی گردون خضاب
منبع خونابه گردد در بدخشان کان لعل
معدن آتش شود در چشمه ی حیوان ذهاب
و آنکه بر چرخ معالی سیر انجم کلک او
فرق آهن پوش گردان سپه بودی ذباب
عنکبوت گوهر شمشیر مرجان پاش او
گر نگشتی دیو بدخواه ممالک را شهاب
مصری کلکش چو لب بگشاد در تهدید ملک
تیغ هندیرا زبان بفشرد در کام قراب
تازه کرد اندر چنان وقتیکه روشن می نمود
کاب گشت از شرم او شمشیر، گاه اکتساب
شبنم لطفش درخت مملکت را شاخ و پیچ
رونق حکمش سریر سلطنت را جاه و آب
ای چو عقد گوهر شمشیر خسرو بی خلاف
گوهر عقد ضمیر کلک تو مالک رقاب
معجز کاک تو تا ظاهر شد اندر باب فتح
چشم روشن گشت دولت را به روی فتح باب
مرجع دولت جناب تست و دارد در جهان
خود کسی جز دولت استحقاق آن حسن المئاب
تا قیامت اختر بی دولتی گشت آنکه کرد
چون حوادث آسمان بر آستانت احتساب
بی فروغ مهر خاک در گهت گم می کند
در شب ادبار رای دشمنت روز شتاب
بی زمین بوس هوای بزمت آتش می شود
گر خود اختر می نهد لب بر لب جام شراب
تا طبیعت را نداد ایام انصافت قوام
روز پیوند طبایع بود روز احتزاب
تا نبارید ابر احسان تو در بحر وجود
آسمان را روی ننمودند در شکل جناب
ساکنا ساحل ادراک را هنگام موج
در دریای ضمیر تست نقد اکتساب
زائران کعبه آمال را وقت طواف
میل مدح تست توفیق دعای مستجاب
توتیای دیده ی اقبال، خاک پای تست
چون بصر در دیده گر جایش کند باشد ثواب
صاحبا در ملک معنی خواست لفظ عذب من
تا شود ز اقبال نظم مدح تو صاحب نصاب
عقل گفت: ای بی خبر چو کلک او عنبر کند
خاک گیتی را بتشرف خطاب مستطاب
در بن دندان مار، از زهر جان دارو شود
ز استماع لفظ روح افزای آن حضرت، لعاب
می نیندیشی که اندر معرض آب حیات
شرح بد نامی و بی آبی دهد عرض سراب
تا بدین غایت خداوندا جز این معنی نبود
موجب حرمان من بیچاره زین عالی جناب
تا طناب خیمه ی آفاق را دست قضا
باز بگشاید ز میخ موعد یوم الحساب
خیمه عمر ترا بر ساحت اقبال باد
حاصل ارکان ستون و جنبش گردون طناب
در جهانداری صریر کلکت آن گوهر نمود
کاب گشت از شرم شمشیر تو گاه التیاب
در هوای رای ملک آرای تو تاج و نگین
در پناه جاه دشمن کاه تو تیغ و کتاب
دست حکمترا همیشه سیر هفت اختر عنان
پای قدرت را همیشه فرق نه گردون رکاب
دشمنت با یک شکم پر ناله گشته چهار میخ
رفته اندر پرده از زخم حوادث چون ذباب
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح نظام الدین
چیست آن دریا که مشک و گوهرش رنگست و آب
مشک اندر سیم خامست و زر اندر مشکناب
هر زمان ابری برآید زو، بر سیمین زمین
انجم مشکین نقاب افشاند از زرین شهاب
گردد اندر چین چو رخ ننماید از مشکین گوهر
یابی اندرحال چون برخیزد از موجش سحاب
پیکر زرین شهاب از مشک او انجم فشان
انجم سیمین سپهر از موج او مشکین نقاب
ماهی بی جان از آن دریای بدریای دیگر
معنی جان می دهد در صورت در خوشاب
چشمه ی آب حیاتست او بحکم آنکه هست
در میان گوهر و تاریکی آبش را ذهاب
گرنه خون از او روان در عالم گویا کند
نیکوئی بی روح را خاصیت یک قطره آب
طوطی زرین سیمین ز آشیان آبش کند
در شبی هر لحظه خورشیدی بمنقار اکتساب
گرنه در عصمت سرای لفظ و معنی مریم است
قرة العینش چرا گاه خطاب مستطاب
ملک و ملت را مسیح آسا بالفاظ مبین
روح بخشد در قمار مهد و طومار اکتساب
آب او نیل است و پنداری ز سودا می کند
مصری بیمار او پیوسته گوهر بر سراب
گوهرش رمز نظام عالمست از بهر آنک
هست ازین دریا ببحر دست دستورش مئاب
آصف ثانی، نظام الدین، که نوک کلک او
هادی تیغ ممالک پر ور مالک رقاب
آنکه عقل اول از نه طاق گردون در ازل
طاق درگاه رفیعش را چو من کرد انتخاب
قدسیان گفتند کاندر اوج رفعت تا ابد
قبله افلاک و انجم باشد این عالیجناب
ز آنکه در تقدیر فردوس و جهنم می کشد
لاشه ادراک را لفظ و معانی در خلاب
لفظ و قهرش گر ز جیب مهر و کین سر برزنند
گو سخن کوتاه شد و الله و اعلم بالصواب
باد نوروز ارز خاک نرم او یابد اثر
ابر بهمن گو بیاد کلک او بوسد تراب
معدن گوهر شود بیخ ریاحین در چمن
لؤلؤ لالا نهد تأثیر باران در حباب
ای خلایق را پناهت مأمن من کل خوف
وی مکارم را ببانت منشاء من کل باب
خامه ات را منهی تقدیر شاملتر بیان
خاطرت را عالم تحقیق نازلتر خطاب
هر که رو در خدمت مدحت نهد بی نام و نان
باز گرداند چو من مدح تواش با جاه و آب
در بر و در آستین و در سر، از درگاه تو
خلعت دیبا و زر سرخ و یاقوت مذاب
هم ز فیض فضل، در صدر هنر، صاحب سخن
هم ز بذل مال، در ملک سخن، صاحب نصاب
حضرت دانش پناه تست ارنه گفتمی
شعر ازین دستت بسم الله که می گوید جواب!
ای امامی بگسلد دست براهین را عنان
حضرت او چون کند پای فضائل در رکاب
دین پناها بارها گفتم چو اندر پرده رفت
مقتدای دین و دنیا دستگیر شیخ و شاب
بی صریر کلک او گر گوهر شمشیر نظم
در جهان خاطرم زنگار می گیرد قراب
تا شبی در روضه فردوس بر تختی ز نور
آسمان داد فخر الملک را دیدم بخواب
خدمتی کردم، مرا فرمود کای ثابت قدم
دولت باقی طلب، دریاب هنگام شباب
آفتاب دولت از چرخ ممالک رو نمود
ز آسمانی حضرت گیتی پناهش رو متاب
ملک و دین گفتند الهی عاقبت محمود باد
تا دعائی شد نظام ملک و دین را مستجاب
ملجاء دنیا، باستحقاق خاک پای اوست
خاک پای او شو و کام دل از دنیا بیاب
ذکر باقی را چو آرد در هوای نظم و نثر
آتس لفظ و معانی را دلت در التهاب
شاخ بخت دشمنش خارست اگر روید، همی
نقد صیت حاسدش قلبست اگر یابی بیاب
سرفرازا، چون بدور طالع سعد تو کرد
نحس گردون از در دستور ماضی اجتناب
حق نعمت بر جهان داری مگردان روز او
تا هم از دوران ثنایابی، هم از یزدان ثواب
تا ز تأثیر سپهر و مهر در سالی دو بار
اعتدال روز و شب معلوم گردد انقلاب
باد در دام حوادث و چون ذباب از عنکبوت
بدسگالت ز انتقام روز و شب در اضطراب
هم جهان جاه را صدر و رفیعت آسمان
هم سپهر ملک را رای و منیرت آفتاب
مشک اندر سیم خامست و زر اندر مشکناب
هر زمان ابری برآید زو، بر سیمین زمین
انجم مشکین نقاب افشاند از زرین شهاب
گردد اندر چین چو رخ ننماید از مشکین گوهر
یابی اندرحال چون برخیزد از موجش سحاب
پیکر زرین شهاب از مشک او انجم فشان
انجم سیمین سپهر از موج او مشکین نقاب
ماهی بی جان از آن دریای بدریای دیگر
معنی جان می دهد در صورت در خوشاب
چشمه ی آب حیاتست او بحکم آنکه هست
در میان گوهر و تاریکی آبش را ذهاب
گرنه خون از او روان در عالم گویا کند
نیکوئی بی روح را خاصیت یک قطره آب
طوطی زرین سیمین ز آشیان آبش کند
در شبی هر لحظه خورشیدی بمنقار اکتساب
گرنه در عصمت سرای لفظ و معنی مریم است
قرة العینش چرا گاه خطاب مستطاب
ملک و ملت را مسیح آسا بالفاظ مبین
روح بخشد در قمار مهد و طومار اکتساب
آب او نیل است و پنداری ز سودا می کند
مصری بیمار او پیوسته گوهر بر سراب
گوهرش رمز نظام عالمست از بهر آنک
هست ازین دریا ببحر دست دستورش مئاب
آصف ثانی، نظام الدین، که نوک کلک او
هادی تیغ ممالک پر ور مالک رقاب
آنکه عقل اول از نه طاق گردون در ازل
طاق درگاه رفیعش را چو من کرد انتخاب
قدسیان گفتند کاندر اوج رفعت تا ابد
قبله افلاک و انجم باشد این عالیجناب
ز آنکه در تقدیر فردوس و جهنم می کشد
لاشه ادراک را لفظ و معانی در خلاب
لفظ و قهرش گر ز جیب مهر و کین سر برزنند
گو سخن کوتاه شد و الله و اعلم بالصواب
باد نوروز ارز خاک نرم او یابد اثر
ابر بهمن گو بیاد کلک او بوسد تراب
معدن گوهر شود بیخ ریاحین در چمن
لؤلؤ لالا نهد تأثیر باران در حباب
ای خلایق را پناهت مأمن من کل خوف
وی مکارم را ببانت منشاء من کل باب
خامه ات را منهی تقدیر شاملتر بیان
خاطرت را عالم تحقیق نازلتر خطاب
هر که رو در خدمت مدحت نهد بی نام و نان
باز گرداند چو من مدح تواش با جاه و آب
در بر و در آستین و در سر، از درگاه تو
خلعت دیبا و زر سرخ و یاقوت مذاب
هم ز فیض فضل، در صدر هنر، صاحب سخن
هم ز بذل مال، در ملک سخن، صاحب نصاب
حضرت دانش پناه تست ارنه گفتمی
شعر ازین دستت بسم الله که می گوید جواب!
ای امامی بگسلد دست براهین را عنان
حضرت او چون کند پای فضائل در رکاب
دین پناها بارها گفتم چو اندر پرده رفت
مقتدای دین و دنیا دستگیر شیخ و شاب
بی صریر کلک او گر گوهر شمشیر نظم
در جهان خاطرم زنگار می گیرد قراب
تا شبی در روضه فردوس بر تختی ز نور
آسمان داد فخر الملک را دیدم بخواب
خدمتی کردم، مرا فرمود کای ثابت قدم
دولت باقی طلب، دریاب هنگام شباب
آفتاب دولت از چرخ ممالک رو نمود
ز آسمانی حضرت گیتی پناهش رو متاب
ملک و دین گفتند الهی عاقبت محمود باد
تا دعائی شد نظام ملک و دین را مستجاب
ملجاء دنیا، باستحقاق خاک پای اوست
خاک پای او شو و کام دل از دنیا بیاب
ذکر باقی را چو آرد در هوای نظم و نثر
آتس لفظ و معانی را دلت در التهاب
شاخ بخت دشمنش خارست اگر روید، همی
نقد صیت حاسدش قلبست اگر یابی بیاب
سرفرازا، چون بدور طالع سعد تو کرد
نحس گردون از در دستور ماضی اجتناب
حق نعمت بر جهان داری مگردان روز او
تا هم از دوران ثنایابی، هم از یزدان ثواب
تا ز تأثیر سپهر و مهر در سالی دو بار
اعتدال روز و شب معلوم گردد انقلاب
باد در دام حوادث و چون ذباب از عنکبوت
بدسگالت ز انتقام روز و شب در اضطراب
هم جهان جاه را صدر و رفیعت آسمان
هم سپهر ملک را رای و منیرت آفتاب
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح فخر الملک
ترک من چون طره عنبر شکن پرچین کند
عرصه چین را ز چین طره مشگ آگین کند
مهر ما رافسای را بر نارون جولان دهد
مار مهرانگیز را بر نسترن پرچین کند
نرگس سیرابش اندر باغ حسن از میل کفر
هم گل بتخانه سازد هم ز سنبل چین کند
تا گلش را نافه ی مشک ختن بستر شود
سنبلش را توده ی برگ سمن بالین کند
لاله خود روی را در سایه ی عنبر کشد
سنبل سیراب را پیرایه نسرین کند
جزع و لعلش در دماغ عقل و در عین بصر
صورت فرهاد بندد، شیوه ی شیرین کند
همچنان جزعش بغمزه عقل را نیرو دهد
همچنان لعلش بخنده روح را تسکین کند
کآسمان از نوک کلک خواجه خسرو نشان
انتظام مملکت سازد، قوام دین کند
صدر فخرالدین عربشاه آنکه از بدو وجود
خامه تقریر را تدبیر او تلقین کند
آنکه عکس گوهر شمشیر او را چون قضا
زوز هیجا بر زمین و آسمان تعیین کند
چرخ مینا رنگ را دامن پر از مرجان شود
خاک مرجان پوش را رخساره پر پروین کند
جره باز تیغش ار خواهد بروز انتقام
آشیان صعوه اندر دیده شاهین کند
شاه چرخ نیلگون عرصه امنش بطبع
رخ نهد تا در رکابش بیدقی فرزین کند
زآنکه گرد خاک پایش را برغبت در بهشت
دست رضوان توتیای چشم حور العین کند
لفطش ار یاد آرد از هندوستان، چون آبنوس
عاج روید ز آن زمین هندوستانرا چین کند
تا نزاید مثل او حفظش پس از چندین قرار
طبع را بکری دهد؛ افلاک را عنین کند
ای سرافرازی که موج لطفت از دریای جود
دوزخ اندیشه ی افلاسرا تسکین کند
اندرین دولت که باقی باد بر ما روزگار
شدت دیماه را ز الطاف فروردین کند
ز آتش طبع از نه بگشایم بسحر آب حیات
شاید ار بر من جهان چون آفرین نفرین کند
دی زمن بیتی کسی بشنید و بر گردید و گفت
کس نیارد کاین سخن را در سخن تضمین کند
من که کلکم در سرابستان معنی گاه نظم
گر گذاری آورد چون قصد علیین کند
کی بدین معنی شوم محتاج کاندر نظم و نثر
خاطر دراک من دعوی صد چندین کند
سرورا، صدرا، تو خود دانی که در ملک سخن
بنده را دستیست کو... قسطنطین کند
گر فشانم آستین نطق بر پیشینگان
دست صیت جمله را در خاک گوهر چین کند
تا بدو نیک جهان را نص قرآن در وجود
اول از آتش نماید ابتدا از طین کند
در بدو نیک جهان دست حسودت بسته باد
تا نه هرگز آن بر اندیشه نه هرگز این کند
چشم اقرانت بدیدار تو روشن باد و باد،
عمرشان چند آنکه احسان را خرد تحسین کند
ختم کردم بر دعا، کاندر دعای مدح تو
خود اجابت استعانت را ز طبع آئین کند
عرصه چین را ز چین طره مشگ آگین کند
مهر ما رافسای را بر نارون جولان دهد
مار مهرانگیز را بر نسترن پرچین کند
نرگس سیرابش اندر باغ حسن از میل کفر
هم گل بتخانه سازد هم ز سنبل چین کند
تا گلش را نافه ی مشک ختن بستر شود
سنبلش را توده ی برگ سمن بالین کند
لاله خود روی را در سایه ی عنبر کشد
سنبل سیراب را پیرایه نسرین کند
جزع و لعلش در دماغ عقل و در عین بصر
صورت فرهاد بندد، شیوه ی شیرین کند
همچنان جزعش بغمزه عقل را نیرو دهد
همچنان لعلش بخنده روح را تسکین کند
کآسمان از نوک کلک خواجه خسرو نشان
انتظام مملکت سازد، قوام دین کند
صدر فخرالدین عربشاه آنکه از بدو وجود
خامه تقریر را تدبیر او تلقین کند
آنکه عکس گوهر شمشیر او را چون قضا
زوز هیجا بر زمین و آسمان تعیین کند
چرخ مینا رنگ را دامن پر از مرجان شود
خاک مرجان پوش را رخساره پر پروین کند
جره باز تیغش ار خواهد بروز انتقام
آشیان صعوه اندر دیده شاهین کند
شاه چرخ نیلگون عرصه امنش بطبع
رخ نهد تا در رکابش بیدقی فرزین کند
زآنکه گرد خاک پایش را برغبت در بهشت
دست رضوان توتیای چشم حور العین کند
لفطش ار یاد آرد از هندوستان، چون آبنوس
عاج روید ز آن زمین هندوستانرا چین کند
تا نزاید مثل او حفظش پس از چندین قرار
طبع را بکری دهد؛ افلاک را عنین کند
ای سرافرازی که موج لطفت از دریای جود
دوزخ اندیشه ی افلاسرا تسکین کند
اندرین دولت که باقی باد بر ما روزگار
شدت دیماه را ز الطاف فروردین کند
ز آتش طبع از نه بگشایم بسحر آب حیات
شاید ار بر من جهان چون آفرین نفرین کند
دی زمن بیتی کسی بشنید و بر گردید و گفت
کس نیارد کاین سخن را در سخن تضمین کند
من که کلکم در سرابستان معنی گاه نظم
گر گذاری آورد چون قصد علیین کند
کی بدین معنی شوم محتاج کاندر نظم و نثر
خاطر دراک من دعوی صد چندین کند
سرورا، صدرا، تو خود دانی که در ملک سخن
بنده را دستیست کو... قسطنطین کند
گر فشانم آستین نطق بر پیشینگان
دست صیت جمله را در خاک گوهر چین کند
تا بدو نیک جهان را نص قرآن در وجود
اول از آتش نماید ابتدا از طین کند
در بدو نیک جهان دست حسودت بسته باد
تا نه هرگز آن بر اندیشه نه هرگز این کند
چشم اقرانت بدیدار تو روشن باد و باد،
عمرشان چند آنکه احسان را خرد تحسین کند
ختم کردم بر دعا، کاندر دعای مدح تو
خود اجابت استعانت را ز طبع آئین کند
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مدح فخر الملک
خنک آن دل که ز تیمار تو خرم گردد
خرم آن سینه کز اندوه تو بی غم گردد
هر که را سینه ز اندوه تو بی غم نشود
کی دل از تاب غم عشق تو خرم گردد
پرتو شمع جمالت چو پراکنده شود
سایه زلف سیاهت چو مقسم گردد
نام هر ذره ازو؛ روز منور باشد
لقب هر سر مو، زین شب مظلم گردد
سخن تلخ تو چون از لب شیرین تابد
لب شیرین تو چون گرد سخن کم گردد
آن چو زهر است کز او زهر مرا نوش شود
وین چو نوش است کزو نوش مرا سم گردد
چشمت ار جادوی کشمیر ببیند که ازو
آب دریا شود و خاک زمین نم گردد
آتش غم خورد و باد هوس پیماید
اندرین کوره اگر خود همه تن دم گردد
تا کی از نرگس سیراب تو ای آب حیات
آب در نرگس پژمرده من نم گردد
آخر اندیشه کن از خاک ختائی که، ازو
گرد بر خیزد و بر چرخ مقدم گردد
بخدائی که بداند شب تیر، ار موئی
بر تن موری، در قعر زمین خم گردد
که من شیفته را چشم دل و دیده جان
روشن از خاک در صدر معظم گردد
فخر اسلام همان صدر که دون حق اوست
کلکش ار ملک سلیمان را خاتم گردد
آنکه چون پرتو خورشید ضمیرش بسزا
بر سراپرده تقدیر مقوم گردد
هر فروعی که قدر بیند و مدهوش شود
هر صریحی که قضا گوید مبهم گردد
و آنکه تا هست جوان بر عقلا می باشد
کی در ایوان معالیش معمم گردد
زائران را درو، هم مطلب و مقصد باشد
سائلان را کف او مشرب معطم گردد
ای خداوندی کز رد و قبول در تو
حکم هفت اختر و نه چرخ مسلم گردد
باد بر گور زن حامله گر بر گذرد
با صریر در عالیت چو همدم گردد
بجلال تو کز او عقل مصدر زاید
بکمال تو که او روح مجسم گردد
شرر و اخگر او کوثر و فردوس شود
شجر هاویه اش طوبی و شبنم گردد
ور تفی ز آتش چشم تو به بالا گیرد
با هوائی که بود خلد برین ضم گردد
آتشش آب کند، آب روان گرداند
می اش آتش شود و خلد، جهنم گردد
هر که را خاک جناب تو، مسلم باشد
حکم هفت اختر و نه چرخ مسلم گردد
چو سماعیل زهر جای که برداری پای
بطفیل قدمت، چشمه زمزم گردد
با قضا چون قلمت سر معانی گوید
گرچه عیسی است بیندیشد و مریم گردد
لاجرم عیسی خط تو چو رخ بنماید
منطقش حالی اشارات دو عالم گردد
گرچه از نامیه زادست بعز تو هنوز
در قماطست کزو ناطقه ملزم گردد
کلک دین پرورت آن لحظه که لب بگشاید
خصمت ار سوسن گویا بود ابکم گردد
برق شمشیر ترا خاصیت آنست، کز او،
مژه بر چشم عدو، افعی و ارقم گردد
کاسه ای کز سر بدخواه تو پر سودا بود
زود باشد که ترا زیور و پرچم گردد
رستم و دیو نهیب تو و بد خواه تواند
اگر این در نظرت آید و آن جم گردد
دیو را کی بود آن زهره، که از راه حسد
گرد تعظیم سراپرده ی رستم گردد
گر میان تو وجاهت ز عدد گردی بود
آن غبار است که در دیده او نم گردد
یوسف مصر بزرگیت چنان چهر نمود
که عزیز ز من و دوده آدم گردد
دین پناها بکمال تو که با شعر کمال
مدح تو بیشتر و منقبت عم گردد
گنج دیوان من از گوهر مدحت، پس از این
غیرت کان شود و مایه ده یم گردد
ابلق شام و سحر نوبتی عمر تو باد
تا بامر تو همی اشهب و ادهم گردد
خرم آن سینه کز اندوه تو بی غم گردد
هر که را سینه ز اندوه تو بی غم نشود
کی دل از تاب غم عشق تو خرم گردد
پرتو شمع جمالت چو پراکنده شود
سایه زلف سیاهت چو مقسم گردد
نام هر ذره ازو؛ روز منور باشد
لقب هر سر مو، زین شب مظلم گردد
سخن تلخ تو چون از لب شیرین تابد
لب شیرین تو چون گرد سخن کم گردد
آن چو زهر است کز او زهر مرا نوش شود
وین چو نوش است کزو نوش مرا سم گردد
چشمت ار جادوی کشمیر ببیند که ازو
آب دریا شود و خاک زمین نم گردد
آتش غم خورد و باد هوس پیماید
اندرین کوره اگر خود همه تن دم گردد
تا کی از نرگس سیراب تو ای آب حیات
آب در نرگس پژمرده من نم گردد
آخر اندیشه کن از خاک ختائی که، ازو
گرد بر خیزد و بر چرخ مقدم گردد
بخدائی که بداند شب تیر، ار موئی
بر تن موری، در قعر زمین خم گردد
که من شیفته را چشم دل و دیده جان
روشن از خاک در صدر معظم گردد
فخر اسلام همان صدر که دون حق اوست
کلکش ار ملک سلیمان را خاتم گردد
آنکه چون پرتو خورشید ضمیرش بسزا
بر سراپرده تقدیر مقوم گردد
هر فروعی که قدر بیند و مدهوش شود
هر صریحی که قضا گوید مبهم گردد
و آنکه تا هست جوان بر عقلا می باشد
کی در ایوان معالیش معمم گردد
زائران را درو، هم مطلب و مقصد باشد
سائلان را کف او مشرب معطم گردد
ای خداوندی کز رد و قبول در تو
حکم هفت اختر و نه چرخ مسلم گردد
باد بر گور زن حامله گر بر گذرد
با صریر در عالیت چو همدم گردد
بجلال تو کز او عقل مصدر زاید
بکمال تو که او روح مجسم گردد
شرر و اخگر او کوثر و فردوس شود
شجر هاویه اش طوبی و شبنم گردد
ور تفی ز آتش چشم تو به بالا گیرد
با هوائی که بود خلد برین ضم گردد
آتشش آب کند، آب روان گرداند
می اش آتش شود و خلد، جهنم گردد
هر که را خاک جناب تو، مسلم باشد
حکم هفت اختر و نه چرخ مسلم گردد
چو سماعیل زهر جای که برداری پای
بطفیل قدمت، چشمه زمزم گردد
با قضا چون قلمت سر معانی گوید
گرچه عیسی است بیندیشد و مریم گردد
لاجرم عیسی خط تو چو رخ بنماید
منطقش حالی اشارات دو عالم گردد
گرچه از نامیه زادست بعز تو هنوز
در قماطست کزو ناطقه ملزم گردد
کلک دین پرورت آن لحظه که لب بگشاید
خصمت ار سوسن گویا بود ابکم گردد
برق شمشیر ترا خاصیت آنست، کز او،
مژه بر چشم عدو، افعی و ارقم گردد
کاسه ای کز سر بدخواه تو پر سودا بود
زود باشد که ترا زیور و پرچم گردد
رستم و دیو نهیب تو و بد خواه تواند
اگر این در نظرت آید و آن جم گردد
دیو را کی بود آن زهره، که از راه حسد
گرد تعظیم سراپرده ی رستم گردد
گر میان تو وجاهت ز عدد گردی بود
آن غبار است که در دیده او نم گردد
یوسف مصر بزرگیت چنان چهر نمود
که عزیز ز من و دوده آدم گردد
دین پناها بکمال تو که با شعر کمال
مدح تو بیشتر و منقبت عم گردد
گنج دیوان من از گوهر مدحت، پس از این
غیرت کان شود و مایه ده یم گردد
ابلق شام و سحر نوبتی عمر تو باد
تا بامر تو همی اشهب و ادهم گردد
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در مدح فخرالملک
یا ساقی الصبوح که پیک صبا رسید
در دور دولت آی که نوبت بما رسید
خورشید را طلوع شد از معجر کلیم
گر همدم مسیح نسیم صبا رسید
صبح دوم که زنده کند مرده را بدم
با صدق اگر برفت کنون با صفا رسید
کیخسرو سپهر چنان تاخت در افق
گرچه درین حصار کهن بارها رسید
کر گرد موکبش سپه خسرو ظلام
بشکست و مملکت بسپاه ضیاء رسید
گوئی که زورقیست ز یاقوت آبدار
کز بحر زنگبار بحد ختا رسید
یا مجمریست لعل پر از شعله های نور
کز دست قدسیان بسپهر دوتا رسید
یا ساغریست پر می صافی که وقت صبح
مخمور عشق را ز بر دلربا رسید
یا عکس نقش لعل سمند خدایگانت
کز خطه ی ظفر، بخط استوا رسید
اعظم خدایگان شریعت، که دست عهد،
در دور او بدامن مهر و وفا رسید
رکن و پناه دولت و دین کز علو قدر
تعظیم حکم او چو قدر در قصا رسید
منظور لطف حق، عضدالملک کزازل،
توقیع او چو وحی، سوی انبیا رسید
ای روزگار مجد، که باز از سپهر فضل،
خورشید شرع بر افق کبریا رسید
بطلان ظلم حاسد اسلام رخ نمود
برهان عدل خسرو گیتی گشا رسید
دنیا و دین و دولت و بیداد و فتنه را
پشت و پناه و یار و زوال و فنا رسید
پژمرده بود گلین اقبال تازه گشت
با آب جاه اوش به نشو و نما رسید
در یک نفس ضمیر تو ملک دو کون را
از ابتدا در آمد و در انتها رسید
صدرا توئی که صیت کمالت زمانه را
از ذروه ی سپهر بسمع رضا رسید
فر تو سایه ایست الهی، بحکم آن،
کو سایه ی زمانه بفر هما رسید
شمشیر و خامه چون سبب نظم عالمند
فرمان امر و نهی تو این هر دو را رسید
گر کلک تو نه روح امین است پس چرا
وحی از مسیر او بخلایق فرا رسید
ور تیغ تونه آب حیاتست از چه رو
حالی هر آنکه خورد بدار بقا رسید
صدرا محل و مرتبه نظم عذب من
از فر مدحت تو باوج سما رسید
گز منزویست بنده امامی شگفت نیست
چون بی حجاب در تتق انزوا رسید
تا بر طریق فضل هر آنکو قدم سپرد
در ملک هر دو کون بعز و علا رسید
عز و علا ملازم خاک در تو باد
در چشم ملک و دین چو ازو توتیا رسید
در دور دولت آی که نوبت بما رسید
خورشید را طلوع شد از معجر کلیم
گر همدم مسیح نسیم صبا رسید
صبح دوم که زنده کند مرده را بدم
با صدق اگر برفت کنون با صفا رسید
کیخسرو سپهر چنان تاخت در افق
گرچه درین حصار کهن بارها رسید
کر گرد موکبش سپه خسرو ظلام
بشکست و مملکت بسپاه ضیاء رسید
گوئی که زورقیست ز یاقوت آبدار
کز بحر زنگبار بحد ختا رسید
یا مجمریست لعل پر از شعله های نور
کز دست قدسیان بسپهر دوتا رسید
یا ساغریست پر می صافی که وقت صبح
مخمور عشق را ز بر دلربا رسید
یا عکس نقش لعل سمند خدایگانت
کز خطه ی ظفر، بخط استوا رسید
اعظم خدایگان شریعت، که دست عهد،
در دور او بدامن مهر و وفا رسید
رکن و پناه دولت و دین کز علو قدر
تعظیم حکم او چو قدر در قصا رسید
منظور لطف حق، عضدالملک کزازل،
توقیع او چو وحی، سوی انبیا رسید
ای روزگار مجد، که باز از سپهر فضل،
خورشید شرع بر افق کبریا رسید
بطلان ظلم حاسد اسلام رخ نمود
برهان عدل خسرو گیتی گشا رسید
دنیا و دین و دولت و بیداد و فتنه را
پشت و پناه و یار و زوال و فنا رسید
پژمرده بود گلین اقبال تازه گشت
با آب جاه اوش به نشو و نما رسید
در یک نفس ضمیر تو ملک دو کون را
از ابتدا در آمد و در انتها رسید
صدرا توئی که صیت کمالت زمانه را
از ذروه ی سپهر بسمع رضا رسید
فر تو سایه ایست الهی، بحکم آن،
کو سایه ی زمانه بفر هما رسید
شمشیر و خامه چون سبب نظم عالمند
فرمان امر و نهی تو این هر دو را رسید
گر کلک تو نه روح امین است پس چرا
وحی از مسیر او بخلایق فرا رسید
ور تیغ تونه آب حیاتست از چه رو
حالی هر آنکه خورد بدار بقا رسید
صدرا محل و مرتبه نظم عذب من
از فر مدحت تو باوج سما رسید
گز منزویست بنده امامی شگفت نیست
چون بی حجاب در تتق انزوا رسید
تا بر طریق فضل هر آنکو قدم سپرد
در ملک هر دو کون بعز و علا رسید
عز و علا ملازم خاک در تو باد
در چشم ملک و دین چو ازو توتیا رسید
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح فخرالملک
شاه انجم چون ز برج جدی سر بر می زند
شدت سرما دم از تأثیر اختر می زند
در سر گیتی سحاب از برف چادر می کشد
در رخ گردون غمام از برق خنجر می زند
فرش گیتی را بخار از یشم تزئین می دهد
طرح بستان را نسیم از سیم زیور می زند
مادر پیر جهان هر روز پشت دست ابر
غیبت خورشید را بر روی خاور می زند
گر مخالف نیست ماه دی طبایع، پس چرا
رعد چون کوس رحیل ماه آذر می زند
خاک پنهان می شود آتش علم بر می کشد
آب جنجر می نماید، باد نشتر می زند
وز بر شاخ از پرند و پرنیان بر بود باد
مسند و تخت چمن ز الماس و مرمر می زند
زاغرا در باغ با شبنم حواصل می کند
چون نمایم راه آتش، بر سمندر می زند
پیش خاک آتش از بس سردی آب و هوا
مرغ آبی در هوای با بزن پر می زند
شاخ آهو پر می مهر از چه می درد سپهر
گر نه رای خدمت دستور کشور می زند
شمس دین و ملک، دستوری که بزم و ساغرش
بی تکلف طعنه بر فردوس و کوثر می زند
ملجاء دولت که خاک دامغان را پای فخر
می رسد زو بر سر ملک جهان گر می زند
وانکه دست همتش گاه سخا مسمار بخل
بر در آوازه ی یحیی و جعفر می زند
وانکه از رفعت زمین حضرتش پهلوی قدر
گر تواضع می کند با چرخ اخضر می زند
چون قلم در دست می گیرد کواکب را برمز
چرخ می گوید که دریا موج گوهر می زند
روح می بخشد مکارم را چو منقار از بنانش
طوطی شکر شکن در مشک اذفر می زند
نزهت بزمت حوادث را به نیروی طرب
با شکوه آسمان چون حلقه بر در می زند
حبذا بزمی که در قلب شتا قلب شتاش
آتش اندر خرمن یاقوت احمر می زند
باده رنگینش بر خورشید تاوان می کند
عارض ساقیش با ماه سما بر می زند
لاله را از ساغرش در سنگ دلخون می شود
عکس جامش خنده بر اجرام ازهر می زند
در هوای خرمش در پرده های دلنواز
زهره چون بر سازهای روح پرور می زند
پرتو جام مدام از دست ترکان چگل
سنگ بر قندیل سالوس مزوّر می زند
رنگ و بوی آبی و رمان و سیب از ساحتش
خاک در چشم ریاحین معطر می زند
رنگ آبی زو نشان روی عاشق می دهد
گرچه دم هر جا که هست از بوی دلبر می زند
هر که پا در عرضه دولت پناهش می نهد
دست دل در دامن پیغام ساغر می زند
لطف و قهر داور دنیا و دین، در صدر او
کشوری می بخشد و ملکی بهم بر می زند
در چنین بزمی روان می پرورد هر کو چو من
دم ز مدح خواجه ی خورشید منظر می زند
ای خداوندی که دور بارگاهت را جهان
گاه رفعت بر سر چرخ مدوّر می زند
آتش خورشید هر ماهی عطارد را ز چرخ
غیرت توقیعت اندر کلک و دفتر می زند
پیشگاه مسند و رای ترا تا آفتاب
بوسه ها بر آستان نور گستر می زند
بر در ارحبابت ار گردی است، گردون می کشد
در کف بدخواهت ار سنگی است، بر سر می زند
دین پناها ز آنکه از زرها امامی بهتر است
خاطر و قاد او در مدح تو در می زند
دامن گیتی پر از نقد امامی گشت و چرخ
رأیت افلاس او هر روز بر تر می زند
نی غلط می گویم این معنی که دست همتش
کافرم گر کعبه آمال را در می زند
جام دولت تا جهان در دور گردون می خورد
لاف دوران تا سپهر از خط محور می زند
انجم و افلاک را سر بر در جاه تو باد
تا حسودت بر در بی دولتی سر می زند
شدت سرما دم از تأثیر اختر می زند
در سر گیتی سحاب از برف چادر می کشد
در رخ گردون غمام از برق خنجر می زند
فرش گیتی را بخار از یشم تزئین می دهد
طرح بستان را نسیم از سیم زیور می زند
مادر پیر جهان هر روز پشت دست ابر
غیبت خورشید را بر روی خاور می زند
گر مخالف نیست ماه دی طبایع، پس چرا
رعد چون کوس رحیل ماه آذر می زند
خاک پنهان می شود آتش علم بر می کشد
آب جنجر می نماید، باد نشتر می زند
وز بر شاخ از پرند و پرنیان بر بود باد
مسند و تخت چمن ز الماس و مرمر می زند
زاغرا در باغ با شبنم حواصل می کند
چون نمایم راه آتش، بر سمندر می زند
پیش خاک آتش از بس سردی آب و هوا
مرغ آبی در هوای با بزن پر می زند
شاخ آهو پر می مهر از چه می درد سپهر
گر نه رای خدمت دستور کشور می زند
شمس دین و ملک، دستوری که بزم و ساغرش
بی تکلف طعنه بر فردوس و کوثر می زند
ملجاء دولت که خاک دامغان را پای فخر
می رسد زو بر سر ملک جهان گر می زند
وانکه دست همتش گاه سخا مسمار بخل
بر در آوازه ی یحیی و جعفر می زند
وانکه از رفعت زمین حضرتش پهلوی قدر
گر تواضع می کند با چرخ اخضر می زند
چون قلم در دست می گیرد کواکب را برمز
چرخ می گوید که دریا موج گوهر می زند
روح می بخشد مکارم را چو منقار از بنانش
طوطی شکر شکن در مشک اذفر می زند
نزهت بزمت حوادث را به نیروی طرب
با شکوه آسمان چون حلقه بر در می زند
حبذا بزمی که در قلب شتا قلب شتاش
آتش اندر خرمن یاقوت احمر می زند
باده رنگینش بر خورشید تاوان می کند
عارض ساقیش با ماه سما بر می زند
لاله را از ساغرش در سنگ دلخون می شود
عکس جامش خنده بر اجرام ازهر می زند
در هوای خرمش در پرده های دلنواز
زهره چون بر سازهای روح پرور می زند
پرتو جام مدام از دست ترکان چگل
سنگ بر قندیل سالوس مزوّر می زند
رنگ و بوی آبی و رمان و سیب از ساحتش
خاک در چشم ریاحین معطر می زند
رنگ آبی زو نشان روی عاشق می دهد
گرچه دم هر جا که هست از بوی دلبر می زند
هر که پا در عرضه دولت پناهش می نهد
دست دل در دامن پیغام ساغر می زند
لطف و قهر داور دنیا و دین، در صدر او
کشوری می بخشد و ملکی بهم بر می زند
در چنین بزمی روان می پرورد هر کو چو من
دم ز مدح خواجه ی خورشید منظر می زند
ای خداوندی که دور بارگاهت را جهان
گاه رفعت بر سر چرخ مدوّر می زند
آتش خورشید هر ماهی عطارد را ز چرخ
غیرت توقیعت اندر کلک و دفتر می زند
پیشگاه مسند و رای ترا تا آفتاب
بوسه ها بر آستان نور گستر می زند
بر در ارحبابت ار گردی است، گردون می کشد
در کف بدخواهت ار سنگی است، بر سر می زند
دین پناها ز آنکه از زرها امامی بهتر است
خاطر و قاد او در مدح تو در می زند
دامن گیتی پر از نقد امامی گشت و چرخ
رأیت افلاس او هر روز بر تر می زند
نی غلط می گویم این معنی که دست همتش
کافرم گر کعبه آمال را در می زند
جام دولت تا جهان در دور گردون می خورد
لاف دوران تا سپهر از خط محور می زند
انجم و افلاک را سر بر در جاه تو باد
تا حسودت بر در بی دولتی سر می زند
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح جمال الدین محمد یحیی
تازه و خرمست چون رخ یار
صحن گیتی ز رنگ و بوی بهار
دشت را از زمردست بساط
کوه را پر زبرجدست کنار
گشت گوئی ز بیح مینا رنگ
هست گوئی ز شاخ مرجان بار
آب و خاک چمن کز او خجلند
آب حیوان و در دریا بار
کان یاقوت، آفتاب فروغ
گهر بحر ناپدید کنار
تا ز عکس سمن در آب روان
تافتند انجم و فلک سیار
چتر بیجاده منبع لؤلؤست
تخت پیروزه معدن دینار
شاخ گوهر فشان چو بر سر کشت
گوهر شاهوار کرد نثار
کرده بر جویبار کبک و تذرو
همچو نسرین بر مجره گذار
جنبش باد و ساحت چمنست
طره چین غیرت فرخار
برگ نسرین و شاخ شمشادند
رخ زیبا و طره دلدار
سرود در حالتست از آنکه نواخت
صوت موسیچه ساز موسیقار
زین سپس عقل را کند سرمست
بعد از این مست را کند هشیار
لحن قمری و بلبل از بستان
صوت دراج و تیهو از کهسار
نال را، راست اعتدال چو بست
فارغ البال بر میان زنار
لاله و سوسن اندرین سخنند
ده دل و صد زبان چو توش و هزار
سرخ بید ار تشبهی می کرد
ببد اندیش خواجه بی هنجار
چون رگش برکشید چرخ از پوست
در پی اش خون فسرده شد ناچار
دی ز دست چنار، فاخته ای
بلبلی را که بود همدم خار
گفت: در بزم لعبتان چمن
که سمن ساعدند و لاله عذار
ساغر غنچه نارسیده هنوز
چشم نرگس چراست مست خمار
گوش بلبل چو نام غنچه شنید
کرد در آن میانه ناله ی زار
گفت دست چنار بالا بود
در چمن تا بد است در همه کار
لیک ازینسان که بید تیغ کشید
باد باشد کنون بدست چنار
گرچه بی روی دلبر از دل و جان
گشته ام سیر و بوده ام بیزار
بر سریر چمن چو؛ سایه فکند
گهر تاج غنچه دیگر بار
زین سپس دست ما و دامن دوست
پس ازین گوش ما و حلقه یار
باد گوهر فشان و عنبر سای
که چمنراست کاروان سالار
باز بیاع درّ و گوهر و مشک
در هوا می کند قطار، قطار
گوئی از نوک کلک صدر جهان
اثری یافتند باد و بهار
کاستین صبا و دست سحاب
عنبر افشان شدست و گوهر بار
معنی احتشام جنبش چرخ
صورت اهتمام ایزد بار
صاحب اعظم، آصف ایام
داور ملک و داد بخش دیار
صدر دنیا جمال دین، یحیی
سبب دور گنبد داور
آن سپهر سخا و عالم فضل
آن زمین ثبات و کوه وقار
آن در جاهش آسمان تعظیم
و آن در جودش آفتاب عیار
هست در صدر ملک مسند حکم
ز اختیار مسببین مختار
درگهش مأمن اولوالالباب
حضرتش کعبه اوالوالابصار
ای فلک را بحکمت استحکام
وی جهانرا بعدلت استظهار
حکم تو عقل و عقل را، قانون
عدل تو دین و ملک را معمار
آسمانیست، آسمان ترکیب
آسمانیست و آفتاب شعار
صورت از رفعت و درت ز احسان
لفظت از حکمت و دلت ز انوار
یا یسار و یمین و معدن و بحر
دهر نشناخته یمین و یسار
به یسار تو کرده یاد یمین
به یمین تو کسب کرده یسار
الحق آب دوات عالی تست
که ز آب حیاتش آید عار
انتظام قواعد احکام
امتزاج نتایج افکار
چمن منصب وزارت را
شبنمی زو و عالمی ازهار
شجر جویبار دولت را
زو نسیمی و یک جهان انوار
گنج گوهر شود ز فضله ی او
سطح اوراق و گردش طومار
آب کوثر بریزد از اثرش
سیر آن ابر آسمان کردار
در نهان خانه ی ازل دل تست
مخزن زار و وحی بی اغیار
گرچه ارواح در مدارج قدس
دائماً صائمند در اخبار
روح قدسی بترک لفظ تو کرد
همچو عبسی بترک روح اقطار
ابر دستت چو گوهر افشاند
سیر آن دین پناه و دنیا دار
خرد پیر نفس ناطقه را
گوید ای موجب مسیر و مدار
تجدید مطلع
چیست آن پیکر نحیف و نزار
که دهد ملک را نظام و قرار
هم سحابیست آسمان تأثیر
هم شهابیست آفتاب آثار
می نهد بر خط نظام جهان
سر اندیشه کبار و صغار
بس که آورد شب بروز چو صبح
در سواد امور لیل و نهار
طره شب فکند بر رخ روز
روز روشن نمود در شب تار
گاه چون طوطئی که تازه شود
نسق دین و ملکش از منقار
گه فشاند ز مشک بر رخ سیم
آب حیوان بیمن حرجوار
معجز دست خواجه اش بمسیر
می کند سر بریده وحی گذار
روح گویا چو وصف خامه شنید
گفت کای نقد کون را معیار
کلک دستور باشد اینکه ز دست
عدل را بر در ستم مسمار
آنکه در بندگیش خامه چو دید
کاسمانها همی کنند اقرار
بست پیش انامل خلقش
پیکر او کمر دو پیکر وار
صاحب عادل، آفتاب صدور
جان دولت، جهان عز و فخار
موجب هفت از استدارت نه
غرض پنج از امتزاج چهار
تاج دین داوری که دورانراست
بر زمین کفایتش رخسار
آنکه در خلقتش خدای جهان
نظم دنیا و دین بکرد اظهار
خاکپای زمین حضرت اوست
فلک تند و عالم غدّار
ای قضا قدرت، قدر تقدیر
وی فلک همت ملک دیدار
فخر اولاد آدمی، بهنر
صدر ابناء عالمی، بتبار
تا زمان را زمان دولت توست
وقت انعام و موسم ادرار
کرم خلقت از جهان برداشت
رسم بیداد و عادت آزار
هیچکس را بقدر خوار نکرد
دمبدم داد عیش داد بکار
دین پناها چو لطف طبع تر است
کرمت در دیار و دین دیار
هم در اثنای مدح تو غزلی
خواستم تا ادا کنم خوش و خوار
تجدید مطلع
کای پریچهره مست خواب و خمار
ای تو بهتر ز لعبتان تتار
مقد لؤلؤ نموده از یاقوت
لعل شکر گشاده از گفتار
آب حیوانش بر دو گوشه ی لعل
نظم پروپنش در دو دانه فار
سمنش رخ کشیده در سنبل
سنبلش رنگ داده بر گلنار
کرده بر طرف آفتاب پدید
سیر ماهش هلالی از زنگار
رخش از زلف ماه در عقرب
زلفش از چهره مار در گلزار
عار او در پناه بدر منیر
ماه او در ثعاب مشک تتار
آفت از شور سنبلش در شهر
فتنه از دست نرگسش در کار
ساغری نیم مست عربده جو
هندوئی پیچ پیچ و آینه دار
با رخی کافتاب پیش رخش
کرد از شرم روی در دیوار
از در حجره ام در آمد و گفت
کای بر اسب سخن چو روح سوار
گرچه امروز در بساط زمین
جز تو کس را نباشد این احضار
که کند کشف در معانی بکر
تا حجاب تراکم اطوار
خرده بین ضمیر وقادش
در پس پرده های غیب اسرار
بیتکی چند کرده ام ترکیب
به ز ترکیب عذب تو بسیار
در مدیح پناه پشت صدور
آن زمین حلم آسمان مقدار
صاحب تیغ و خامه کز قلمش
خضر ز آب حیات کرده کنار
صدر اعظم شهاب دولت و دین
قبله قدوه و صدور کیار
گهر نظم آبدار مرا
بزبانی چو آب گوهربار
بر خداوند خویش خواند و بداد
داد این قطعه آن بت عیار
تجدید مطلع
کای ضمیرت با بر گوهر بار
برده تاب نجوم و آب بحار
سخنت راز وحی را تفسیر
قلمت نقش غیر را پرگار
گفت از جود، حاتم طائی
دلت از علم، حیدر (ع) کرار
اولیای ترا ز گردش چرخ
دیده ی بخت جاودان بیدار
روز جاه تو زیور ایام
دور حکم تو زبده ی ادوار
هم ز دست تو برق گوهر فتح
روز بدخواه کرده روز شمار
هم ز شست تو مرغ دانه ی روح
چار پر گشته وانگهی طیار
روز هیجا چو بر کشد ز نیام
دست شمشیر خسروان آثار
گر نگردد ز بیم او پنهان
گر نخواهد ز تاب او زنهار
بگسلد روح روزگار ز جسم
بر کشد پود کائنات ز تاب
بر سر بدسکال دین چو نهد
آب رخسارش آتشین دستار
همه دشوار ملک ازو آسان
همه آسان خلق ازو دشوار
نیم جان گوید از زبان عدوت
چون بر آری روانش از بن و بار
مرگ را شد روان ز نایره آب
اجل آمد برون ز پوست چو مار
گرچه دریای خون بجوش آورد
بر در کازرون گه پیکار
گرچه در پای کرد کوه هنوز
موج خون زو همی رسد به حصار
قطره آب باشد اندر بحر
در کفش روز رزم و ساعت کار
دامنش پر ز گوهر است که هست
روز رزم تواش بدریا بار
ای بفضل و بزرگی از وزراء
گشته ممتاز و در زمانه مشار
بی تکلف بپایه تو، که باد
درت از جاه وجود برخوردار
دستم طبعم نمی رسد که رسید
تا بافلاک پایه اشعار
هنرت چون مکارم صدریست
بر تر از ذروه ی قیاس شمار
که فرود زمین حضرت اوست
اوج قدر اکابر و اخیار
سعد دین، فضل زمان و زمین
همچو من عاجز از ثناش هزار
دین پناهی که نوک خامه اوست
فیض بخش خرد پذیر فتاد
ای ز آب زمین دولت تو
پر ز نورند انجم سیار
وی که بی نظم و نثر تو نبود
عالم علمرا شعا رود ثار
ای بتحسین زبان تیر سپهر
برده از خامه تو چون سوفار
علم، اندر هوای سایه تست
سایه بر وی فکن، بهانه میار
اندرین هفته همتت که سپهر
باد مأمور امر او هموار
با خود از روی تجربت می گفت
کای دل عیش جوی باده گسار
گرچه هنگام عشرتست و صبوح
خاصه با نعمه ی چکاوک و سار
گرچه سرمست رنگ و بوی گلند
تخت بزاز و کلبه عطار
بی رضای خدایگان صدور
نبود فیض روح نوش گذار
گرچه جز غم نبوده حاصل عمر
سر از آن چون بدین رسد بردار
در گرفت این حدیت و حالی گشت
قدم همت سپهر سپار
ای سحاب مطیر کلک تو را
درّ مکنون مقاطر اقطار
وی فسرده ز بخششت کانرا
خون یاقوت در تن احجار
تجدید مطلع
آمدم با ثنای صدر کبار
مرکز فرد را محیط و مدار
شرف الدین علی که در همه عمر
درس تکریم او کنم تکرار
نگذارم بصد هر از قران
شکر عشر عشیری از اعشار
آنکه دست و دل مبارک اوست
منبع جود و معدن ایثار
و آنکه با یاد بزم خرم او
مدد جان دهد عقیق عقار
ای پناه تو مأمن ایام
وی جناب تو کعبه زوّار
دشمنت گرچه آدمی است، بشکل
زینهارش بآدمی، مشمار
کآدم اندر ولایت اولاد
کند از ننگ نسبتش انکار
روز خصمت سیاه باد، چو قیر
روی بختت سپید باد، چو قار
کمر دشمنت ز دوران تنگ
افسر خصمت از سپهر افسار
تا بتا بند تازه و سر سبز
شاخ بی بیخ و بیخ بی اشجار
شاخ تعظیم مقتدای جهان
باد سر سبز و تازه از بن و بار
باد مأمور امر تو همه چیز
هفت چرخت چو هفت خدمتکار
بافته ز آب و جاه و رونق و قدر
در پناه کمال این هر چار
ساعد و گوش و گردن و سرملک
افسر و طوق و گوشوار و سوار
در شان ساخته بطالع سعد
کار امسال اولیاء همه پار
صحن گیتی ز رنگ و بوی بهار
دشت را از زمردست بساط
کوه را پر زبرجدست کنار
گشت گوئی ز بیح مینا رنگ
هست گوئی ز شاخ مرجان بار
آب و خاک چمن کز او خجلند
آب حیوان و در دریا بار
کان یاقوت، آفتاب فروغ
گهر بحر ناپدید کنار
تا ز عکس سمن در آب روان
تافتند انجم و فلک سیار
چتر بیجاده منبع لؤلؤست
تخت پیروزه معدن دینار
شاخ گوهر فشان چو بر سر کشت
گوهر شاهوار کرد نثار
کرده بر جویبار کبک و تذرو
همچو نسرین بر مجره گذار
جنبش باد و ساحت چمنست
طره چین غیرت فرخار
برگ نسرین و شاخ شمشادند
رخ زیبا و طره دلدار
سرود در حالتست از آنکه نواخت
صوت موسیچه ساز موسیقار
زین سپس عقل را کند سرمست
بعد از این مست را کند هشیار
لحن قمری و بلبل از بستان
صوت دراج و تیهو از کهسار
نال را، راست اعتدال چو بست
فارغ البال بر میان زنار
لاله و سوسن اندرین سخنند
ده دل و صد زبان چو توش و هزار
سرخ بید ار تشبهی می کرد
ببد اندیش خواجه بی هنجار
چون رگش برکشید چرخ از پوست
در پی اش خون فسرده شد ناچار
دی ز دست چنار، فاخته ای
بلبلی را که بود همدم خار
گفت: در بزم لعبتان چمن
که سمن ساعدند و لاله عذار
ساغر غنچه نارسیده هنوز
چشم نرگس چراست مست خمار
گوش بلبل چو نام غنچه شنید
کرد در آن میانه ناله ی زار
گفت دست چنار بالا بود
در چمن تا بد است در همه کار
لیک ازینسان که بید تیغ کشید
باد باشد کنون بدست چنار
گرچه بی روی دلبر از دل و جان
گشته ام سیر و بوده ام بیزار
بر سریر چمن چو؛ سایه فکند
گهر تاج غنچه دیگر بار
زین سپس دست ما و دامن دوست
پس ازین گوش ما و حلقه یار
باد گوهر فشان و عنبر سای
که چمنراست کاروان سالار
باز بیاع درّ و گوهر و مشک
در هوا می کند قطار، قطار
گوئی از نوک کلک صدر جهان
اثری یافتند باد و بهار
کاستین صبا و دست سحاب
عنبر افشان شدست و گوهر بار
معنی احتشام جنبش چرخ
صورت اهتمام ایزد بار
صاحب اعظم، آصف ایام
داور ملک و داد بخش دیار
صدر دنیا جمال دین، یحیی
سبب دور گنبد داور
آن سپهر سخا و عالم فضل
آن زمین ثبات و کوه وقار
آن در جاهش آسمان تعظیم
و آن در جودش آفتاب عیار
هست در صدر ملک مسند حکم
ز اختیار مسببین مختار
درگهش مأمن اولوالالباب
حضرتش کعبه اوالوالابصار
ای فلک را بحکمت استحکام
وی جهانرا بعدلت استظهار
حکم تو عقل و عقل را، قانون
عدل تو دین و ملک را معمار
آسمانیست، آسمان ترکیب
آسمانیست و آفتاب شعار
صورت از رفعت و درت ز احسان
لفظت از حکمت و دلت ز انوار
یا یسار و یمین و معدن و بحر
دهر نشناخته یمین و یسار
به یسار تو کرده یاد یمین
به یمین تو کسب کرده یسار
الحق آب دوات عالی تست
که ز آب حیاتش آید عار
انتظام قواعد احکام
امتزاج نتایج افکار
چمن منصب وزارت را
شبنمی زو و عالمی ازهار
شجر جویبار دولت را
زو نسیمی و یک جهان انوار
گنج گوهر شود ز فضله ی او
سطح اوراق و گردش طومار
آب کوثر بریزد از اثرش
سیر آن ابر آسمان کردار
در نهان خانه ی ازل دل تست
مخزن زار و وحی بی اغیار
گرچه ارواح در مدارج قدس
دائماً صائمند در اخبار
روح قدسی بترک لفظ تو کرد
همچو عبسی بترک روح اقطار
ابر دستت چو گوهر افشاند
سیر آن دین پناه و دنیا دار
خرد پیر نفس ناطقه را
گوید ای موجب مسیر و مدار
تجدید مطلع
چیست آن پیکر نحیف و نزار
که دهد ملک را نظام و قرار
هم سحابیست آسمان تأثیر
هم شهابیست آفتاب آثار
می نهد بر خط نظام جهان
سر اندیشه کبار و صغار
بس که آورد شب بروز چو صبح
در سواد امور لیل و نهار
طره شب فکند بر رخ روز
روز روشن نمود در شب تار
گاه چون طوطئی که تازه شود
نسق دین و ملکش از منقار
گه فشاند ز مشک بر رخ سیم
آب حیوان بیمن حرجوار
معجز دست خواجه اش بمسیر
می کند سر بریده وحی گذار
روح گویا چو وصف خامه شنید
گفت کای نقد کون را معیار
کلک دستور باشد اینکه ز دست
عدل را بر در ستم مسمار
آنکه در بندگیش خامه چو دید
کاسمانها همی کنند اقرار
بست پیش انامل خلقش
پیکر او کمر دو پیکر وار
صاحب عادل، آفتاب صدور
جان دولت، جهان عز و فخار
موجب هفت از استدارت نه
غرض پنج از امتزاج چهار
تاج دین داوری که دورانراست
بر زمین کفایتش رخسار
آنکه در خلقتش خدای جهان
نظم دنیا و دین بکرد اظهار
خاکپای زمین حضرت اوست
فلک تند و عالم غدّار
ای قضا قدرت، قدر تقدیر
وی فلک همت ملک دیدار
فخر اولاد آدمی، بهنر
صدر ابناء عالمی، بتبار
تا زمان را زمان دولت توست
وقت انعام و موسم ادرار
کرم خلقت از جهان برداشت
رسم بیداد و عادت آزار
هیچکس را بقدر خوار نکرد
دمبدم داد عیش داد بکار
دین پناها چو لطف طبع تر است
کرمت در دیار و دین دیار
هم در اثنای مدح تو غزلی
خواستم تا ادا کنم خوش و خوار
تجدید مطلع
کای پریچهره مست خواب و خمار
ای تو بهتر ز لعبتان تتار
مقد لؤلؤ نموده از یاقوت
لعل شکر گشاده از گفتار
آب حیوانش بر دو گوشه ی لعل
نظم پروپنش در دو دانه فار
سمنش رخ کشیده در سنبل
سنبلش رنگ داده بر گلنار
کرده بر طرف آفتاب پدید
سیر ماهش هلالی از زنگار
رخش از زلف ماه در عقرب
زلفش از چهره مار در گلزار
عار او در پناه بدر منیر
ماه او در ثعاب مشک تتار
آفت از شور سنبلش در شهر
فتنه از دست نرگسش در کار
ساغری نیم مست عربده جو
هندوئی پیچ پیچ و آینه دار
با رخی کافتاب پیش رخش
کرد از شرم روی در دیوار
از در حجره ام در آمد و گفت
کای بر اسب سخن چو روح سوار
گرچه امروز در بساط زمین
جز تو کس را نباشد این احضار
که کند کشف در معانی بکر
تا حجاب تراکم اطوار
خرده بین ضمیر وقادش
در پس پرده های غیب اسرار
بیتکی چند کرده ام ترکیب
به ز ترکیب عذب تو بسیار
در مدیح پناه پشت صدور
آن زمین حلم آسمان مقدار
صاحب تیغ و خامه کز قلمش
خضر ز آب حیات کرده کنار
صدر اعظم شهاب دولت و دین
قبله قدوه و صدور کیار
گهر نظم آبدار مرا
بزبانی چو آب گوهربار
بر خداوند خویش خواند و بداد
داد این قطعه آن بت عیار
تجدید مطلع
کای ضمیرت با بر گوهر بار
برده تاب نجوم و آب بحار
سخنت راز وحی را تفسیر
قلمت نقش غیر را پرگار
گفت از جود، حاتم طائی
دلت از علم، حیدر (ع) کرار
اولیای ترا ز گردش چرخ
دیده ی بخت جاودان بیدار
روز جاه تو زیور ایام
دور حکم تو زبده ی ادوار
هم ز دست تو برق گوهر فتح
روز بدخواه کرده روز شمار
هم ز شست تو مرغ دانه ی روح
چار پر گشته وانگهی طیار
روز هیجا چو بر کشد ز نیام
دست شمشیر خسروان آثار
گر نگردد ز بیم او پنهان
گر نخواهد ز تاب او زنهار
بگسلد روح روزگار ز جسم
بر کشد پود کائنات ز تاب
بر سر بدسکال دین چو نهد
آب رخسارش آتشین دستار
همه دشوار ملک ازو آسان
همه آسان خلق ازو دشوار
نیم جان گوید از زبان عدوت
چون بر آری روانش از بن و بار
مرگ را شد روان ز نایره آب
اجل آمد برون ز پوست چو مار
گرچه دریای خون بجوش آورد
بر در کازرون گه پیکار
گرچه در پای کرد کوه هنوز
موج خون زو همی رسد به حصار
قطره آب باشد اندر بحر
در کفش روز رزم و ساعت کار
دامنش پر ز گوهر است که هست
روز رزم تواش بدریا بار
ای بفضل و بزرگی از وزراء
گشته ممتاز و در زمانه مشار
بی تکلف بپایه تو، که باد
درت از جاه وجود برخوردار
دستم طبعم نمی رسد که رسید
تا بافلاک پایه اشعار
هنرت چون مکارم صدریست
بر تر از ذروه ی قیاس شمار
که فرود زمین حضرت اوست
اوج قدر اکابر و اخیار
سعد دین، فضل زمان و زمین
همچو من عاجز از ثناش هزار
دین پناهی که نوک خامه اوست
فیض بخش خرد پذیر فتاد
ای ز آب زمین دولت تو
پر ز نورند انجم سیار
وی که بی نظم و نثر تو نبود
عالم علمرا شعا رود ثار
ای بتحسین زبان تیر سپهر
برده از خامه تو چون سوفار
علم، اندر هوای سایه تست
سایه بر وی فکن، بهانه میار
اندرین هفته همتت که سپهر
باد مأمور امر او هموار
با خود از روی تجربت می گفت
کای دل عیش جوی باده گسار
گرچه هنگام عشرتست و صبوح
خاصه با نعمه ی چکاوک و سار
گرچه سرمست رنگ و بوی گلند
تخت بزاز و کلبه عطار
بی رضای خدایگان صدور
نبود فیض روح نوش گذار
گرچه جز غم نبوده حاصل عمر
سر از آن چون بدین رسد بردار
در گرفت این حدیت و حالی گشت
قدم همت سپهر سپار
ای سحاب مطیر کلک تو را
درّ مکنون مقاطر اقطار
وی فسرده ز بخششت کانرا
خون یاقوت در تن احجار
تجدید مطلع
آمدم با ثنای صدر کبار
مرکز فرد را محیط و مدار
شرف الدین علی که در همه عمر
درس تکریم او کنم تکرار
نگذارم بصد هر از قران
شکر عشر عشیری از اعشار
آنکه دست و دل مبارک اوست
منبع جود و معدن ایثار
و آنکه با یاد بزم خرم او
مدد جان دهد عقیق عقار
ای پناه تو مأمن ایام
وی جناب تو کعبه زوّار
دشمنت گرچه آدمی است، بشکل
زینهارش بآدمی، مشمار
کآدم اندر ولایت اولاد
کند از ننگ نسبتش انکار
روز خصمت سیاه باد، چو قیر
روی بختت سپید باد، چو قار
کمر دشمنت ز دوران تنگ
افسر خصمت از سپهر افسار
تا بتا بند تازه و سر سبز
شاخ بی بیخ و بیخ بی اشجار
شاخ تعظیم مقتدای جهان
باد سر سبز و تازه از بن و بار
باد مأمور امر تو همه چیز
هفت چرخت چو هفت خدمتکار
بافته ز آب و جاه و رونق و قدر
در پناه کمال این هر چار
ساعد و گوش و گردن و سرملک
افسر و طوق و گوشوار و سوار
در شان ساخته بطالع سعد
کار امسال اولیاء همه پار
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح فخر الملک
هوای تو ای جنت رو چپرور
فضای تو ای کاخ خورشید منظر
نظام جهان را چو عدلست موجب
نجوم فلک را چو مهر است سرور
فروغ صفای تو بر صحن گیتی
دهد طینت سنگ را لطف گوهر
نسیم هوای تو در جوف گردون
کند مرکز خاک را گوی عنبر
نهادت چو جان است در جسم ارکان
سوادت چو نور است در چشم اختر
ششم روز از پنجمین ماه تازی
پس سیصد و پنجه و هشت دیگر
ز خورشید دین کرد صحن جهان را
هوای تو ای چرخ جانور منور
زهی صحن و سقف تو گیتی و گردون
زهی صاحب صدر تو شمس خاور
ز گردون تو چرخ را پای در گل
ز خورشید تو مهر را دست بر سر
سپهریست سقف تو در اوج رفعت
بهشتی است در صحن تو صدر کشور
ولی دور آن مانع جور گردون
ولی آب این ناقض آب کوثر
غرض بیش ازین نیست صدر جهان را
ز بنیادت ای چون خرد روح پرور
که چون در بروی جهان باز کردی
ببندی بر اندوه اهل جهان در
بر اطراف بستان سرای بساطت
که گشته است از روضه خلد خوشتر
درخت مرادی کند برگ بیرون
نهال امیدی کند سایه گستر
در ایوان گیتی پناه رفیعت
که چون آسمانست ز اندیشه برتر
رسد دردمندی ز لطفی بدرمان
شود بی نوائی، ز لفظی توانگر
وگرنه بدین طول و عرض مجازی
وگرنه بدین رنگ و بوی مزوّر
کجا سر فرود آورد دین پناهی
که هستندش فلاک و انجم مسخر
پناه هدی فخر ملک شهنشاه
سپهر سخا، شمس دین پیمبر
زمین و زمان را ازین صدر و مسند
چو گردون رفیع و چو خورشید انور
فضای تو ای کاخ خورشید منظر
نظام جهان را چو عدلست موجب
نجوم فلک را چو مهر است سرور
فروغ صفای تو بر صحن گیتی
دهد طینت سنگ را لطف گوهر
نسیم هوای تو در جوف گردون
کند مرکز خاک را گوی عنبر
نهادت چو جان است در جسم ارکان
سوادت چو نور است در چشم اختر
ششم روز از پنجمین ماه تازی
پس سیصد و پنجه و هشت دیگر
ز خورشید دین کرد صحن جهان را
هوای تو ای چرخ جانور منور
زهی صحن و سقف تو گیتی و گردون
زهی صاحب صدر تو شمس خاور
ز گردون تو چرخ را پای در گل
ز خورشید تو مهر را دست بر سر
سپهریست سقف تو در اوج رفعت
بهشتی است در صحن تو صدر کشور
ولی دور آن مانع جور گردون
ولی آب این ناقض آب کوثر
غرض بیش ازین نیست صدر جهان را
ز بنیادت ای چون خرد روح پرور
که چون در بروی جهان باز کردی
ببندی بر اندوه اهل جهان در
بر اطراف بستان سرای بساطت
که گشته است از روضه خلد خوشتر
درخت مرادی کند برگ بیرون
نهال امیدی کند سایه گستر
در ایوان گیتی پناه رفیعت
که چون آسمانست ز اندیشه برتر
رسد دردمندی ز لطفی بدرمان
شود بی نوائی، ز لفظی توانگر
وگرنه بدین طول و عرض مجازی
وگرنه بدین رنگ و بوی مزوّر
کجا سر فرود آورد دین پناهی
که هستندش فلاک و انجم مسخر
پناه هدی فخر ملک شهنشاه
سپهر سخا، شمس دین پیمبر
زمین و زمان را ازین صدر و مسند
چو گردون رفیع و چو خورشید انور