عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۶ - بر کاینات آنچه یقین فرض و واجبست
بر کاینات آنچه یقین فرض و واجبست
مهر و محبت اسدالله غالبست
انسان ندانمش که نداند بهین قوم
آنرا که هل اتی علی الانسان مناقبست
فرقست از آنکه زاده ی دین آمد از ازل
با آن نو اعتقاد که ده روزه طالبست
با آنکه آفتاب بحکمش کند عمل
صدق دروغ کج نظران صبح کاذبست
قدر علی ز صاحب معراج بازپرس
تا روشنت شود که در اعلی مراتبست
گر افضلیتست اتم افاضلست
ور اقربیتست اقر اقاربست
خواند از وفا حبیب خدایش حبیب خویش
اخلاص تا کجاست که مطلوب طالبست
دست بریده کرد درست این غریب نیست
بخشید سر بخصم خود این از غرایبست
نبود عجب گر از همه شانی کند ظهور
ذات علی که مظهر کل عجایبست
علمش خبر دهد که سعیدست یا شقی
از هر چه در میانه ی صلب و ترایبست
یک گام صوریش ز مدینه ست تا تبوک
یک سیر معنیش به ثریا ز یثربست
در بارگاه شاه نجف هر صباح و شام
پروانه افتاب و مه بدر حاجبست
امرش بر امتان نبی دین و لازمست
مهرش به بندگان خدا فرض و واجبست
نیک اختری که یافت فروغ چراغ او
نزد خدا و خلق سعید العواقبست
نسبت بطاق روضه سرای امیر نحل
این پرده های سبز چو بیت عناکبست
خدام شاه را ز تف آتش جحیم
پروانه ی نجات و برات مواجبست
اصحاب صفه را عوض جیفه ی فنا
هر بامداد عمر ابد نزل راتبست
آن خس که خار خار دل اهل بیت خواست
رگ در تنش بقصد چو نیش عقاربست
آن بد گمان که با اسدالله کینه باخت
گو دیده باز کن که به خواب ارانبست
دیگر مکن مناظره با غاصب فدک
او را همین بسست که گویند غاصبست
در حیف نخل باغ جگر گوشه ی رسول
از جویبار دیده روان دمع ساکبست
شایسته ی مصیبت و رنجست ناصبی
کو دشمن امام زحب مناصبست
زخم زبان که هست بدل نقش فی الحجر
بر قلب رو سیاه خوارج مناسبست
نور علی ز ارض نجف می رسد بعرش
باشد چراغ دل اگر از دیده غایبست
صوت نهان و معنی مقصود در حضور
جان واله مشاهده و تن مراقبست
تعداد رشحه ی قلم فیض بخش او
یبرون ز جذر و مد رقوم محاسبست
در صورت ار نهانست بمعنی بود عیان
خورشید را چه نقص که گویند غاربست
یک پرتو از فروغ رخش مهر لامعست
یک شعله از چراغ دلش نجم قاقبست
نادعلی چو ورد زبان ساخت متقی
آسوده از بلا و مصون از نوایبست
دانش و بال و زهد ریا، بی قبول او
گر شیخ خانقاه و گر پیر راهبست
عین علیست آینه ی اعتقاد مرد
روی کسی سفید که پاک از معایبست
زاندم که خواست تافت بر اهل شک آفتاب
دامن بخون دل زده در چاه معزبست
ساغر ز دست ساقی کوثر کشد مدام
آن کز زلال چشمه ی تحقیق شاربست
اشیا به آستین یدالله داده دست
چون اختیار بنده که در دست صاحبست
ای شسته از مطالب ارباب جیفه دست
دامان شاه گیر که ذیل مآربست
بر خود مساز مذهب هفتاد و دو دراز
یک رنگ آل باش که اصل مذاهبست
در مدح حیدر آنچه خدا و رسول گفت
راجع به ذات مهدی صاحب مواهبست
هم نشأه ی بنی و ولی صاحب الزمان
شاهی که فتح و نصرتش از این دو جا نبست
خلقش عظیم و طبع کریم و دلش رحیم
این موهیت تمام ز توفیق واهیست
با شرع و دین ز جنبش اولیست توأمان
با عقل کل ز غیب هویت مصاحبست
تسبیح کرده ز اختر و دفتر ز ماه و مهر
تا روز همدم شب مشکین ذوایبست
اینست بندگی که بود خاصه بهر حق
نه طاعتی که بهر وصول کواعبست
زهدش شفیع قهقهه ی صبح ضاحکست
علمش مزیل شعبده ی چرخ لاعبست
دشمن گداز و دوست نوازست روز رزم
در میمنه ست جاذب و بر قلب حاربست
آنجا که عرض لشکر نصرت شعار اوست
اجرام سبعه گرد نعال مراکبست
شاها بقادری که وضیع و شریف را
ازوی امید لطف نجات از مصایبست
کاین بنده تا بشارع هستی مجال یافت
همراه این جناب و پی این مواکبست
واثق بعفوتست فغانی که از خطا
عنوان نامه ی عملش عبد مذنبست
ظل علی و آل علی مستدام باد
اینست مطلبی که اهم مطالسبت
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در منقبت سبطین علیهماالسلام و مدح شاه اسمعیل صفوی
تا بآیینه دل طوطی جان در سخنست
همدم جان و دلم ذکر حسین و حسنست
آن دو خورشید جهانتاب که از روی شرف
نور هر یک سبب روشنی جان و تنست
سبزه ی نار خلیلست خط سبز حسن
که رقم یافته بر صفحه ی برگ سمنست
لاله ی وادی طورست گل روی حسین
که چراغ حرم شاه نجف در سخنست
در حریم حرم دل الف قد حسن
سرو نازیست که سرسبزی این نه چمنست
در سراپرده ی دل نخل دلاویز حسین
شمع آهیست که در جلوه ی نور حسنست
آن دو آیینه ی مقصود که نور دلشان
خلق را جلوه گه صورت سر و علنست
آن دو اختر که فروغ و اثر مردمکند
عرش را گوهر تاج سر و حرز بدنست
آن دو نخل گل صد برگ که ماهیتشان
سر بر آورده درین باغ ز یک پیرهنست
قطره ی اشک یکی رخنه گر سد بلاست
شعله ی آه یکی آفت ظلم و فتنست
نور این هر دو مه چارده در دیده و دل
تا دم صبح ابد روشنی جان و تنست
تا شد از باغ جهان سرو سرافراز حسین
لرزه در قامت شمشاد و قد نسترنست
از برافروختن روی چو گلنار حسین
شعله در خرمن اوراق گل و یاسمنست
صبح را در طلب گوهر منظوم حسن
صدف دیده ی پر از دانه ی در عدنست
تلخی زهر جگرگوشه ی زهرا ز ازل
تا ابد در دهن طوطی شکر شکنست
در غم تشنگی غنچه ی سیراب حسین
داغها بر جگر لاله ی خونین کفنست
یا حسن پرده برانداز که بی شمع رخت
عالم از اشک محبان تو بیت الحزنست
در دل سنگ ز خونابه ی پنهان حسین
اشک چون لعل بدخشان و عقیق یمنست
ای دو سر دفتر اسلام که فرمان شما
شرع دین را رقم دفتر فرض و سننست
مهر مهر تو بود خاصه ی ارباب یقین
این نگینیست که بیرون ز کف اهرمنست
یوسف از بندگی حسن تو در مصر جمال
به ترازوی نظر همره مشک ختنست
طالب کعبه ی وصلت نکشد منت غیر
بنده ی عشق ترا موهبت از ذوالمننست
یا حسین از الم لعل تو تا روز جزا
دیده ی اهل دل از خون جگر موج زنست
چرخ تا آب روان بر لب جانبخش تو بست
در دلم صد گره از دلو ثریا رسنست
کوه دردیم ولی در گذر سیل فنا
مردم دیده ی ما را صفت کوهکنست
زخم پیکان خسان چند دل غمزده را
خود کمان فلک از حادثه ناوک فگنست
لله الحمد که پروانه ی دیوان نجات
حفظ فرمان خداوند زمین و زمنست
حافظ مرکز نه دایره شاه اسمعیل
ایکه ظل علمت بر دو جهان پرده تنست
در نگین نام تو القاب سلاطین جهان
خاتم دست تو فیروزه ی جوهر شکنست
دولت از خیمه ی اقبال تو بیرون نرود
جای دیگر نکند میل که حب الوطنست
هر که جان باخت به راه تو برافروخت چو شمع
وان کزین شعله برافروخته شد جان منست
آنکه رخ تافت ز پروانه ی حکمت چو قلم
کج نهادیست که در قصد سر خویشتنست
عقل تا جرعه کش ساغر احکام تو شد
صافی از تهمت آلودگی درد دنست
طوطی ناطقه را در چمن مدحت تو
شهد در غنچه ی منقار و شکر در دهنست
مدت عمر تو خواهند سپهر و مه و مهر
وین دعاییست که مقصود دل مرد و زنست
تا درین طاق زبرجد رقم لعل طراز
هر سحر جلوه ی این شمع مرصع لگنست
عندلیب چمنت باد فغانی بدعا
تا صبا در سخن سرو و گل و نسترنست
نور سبطین نبی شمع شبستان تو باد
تا بر آیینه ی مه جلوه ی عقد پرنست
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در منقبت امام همام علی بن موسی الرضا علیه التحیة والثناء
خطی که یک رقمش آبروی نه چمنست
نشان خاتم سلطان دین ابوالحسنست
علی موسی جعفر که مهر دولت او
ستاره ی شرف و آفتاب انجمنست
به نقش خاتم او گر هزار جوهر جان
شود نثار یکایک بجای خویشتنست
ز شرح میمنت خاتم همایونش
همای ناطقه را مهر عجز بر دهنست
بمهر اوست که پروانه ی حیات ابد
ز شهر روح مقرر بکشور بدنست
حدیث گوهر سیراب لعل خاتم او
چو شهد در دهن طوطی شکر شکنست
در آن صحیفه که طغرای او کنند رقم
چه جای لاله ی نعمان و برگ نسترنست
سواد خاتم فیروزه ی سعادت او
سپهر عربده جو را مزیل مکر و فنست
طلسم خاتم حفظش چو حرز گنج العرش
بگرد دایره ی کون مانع فتنست
عقیق خاتم توقیع حکم آل علی
بچشم اهل نظر چون سهیل در یمنست
تبارک الله ازان هیأت خجسته مثال
که هیکل دل و آرام جان و حرز تنست
چو نقش جام جم از جلوه ی سواد و بیاض
نشان معرفت سر و صورت علنست
گلیست جلوه گر از بوستان دولت و دین
که نو شکفته بروی بنفشه و سمنست
نشانه ی ید و بیضاست کز بیاض شرف
چو ماه بدر در آفاق روشنی فگنست
فروغ شمسه ی مهر و ظلال او دارد
لوای حمد که بر کاینات پرده تنست
ز مهر ماه جمال تو ماه کنعان را
تراوش مژه بهر طراز پیرهنست
زهی امام که تعظیم حکم خدامت
موالیان ترا از فرایض و سننست
زمردیست نگینت که در سواد امان
نهان ز دیده ی افعی و چشم اهرمنست
عقیق خاتم طغرا نویس امر ترا
سهیل صورت مهر ولایت یمنست
بروی برگ ریاحین رقوم خاتم تو
نشان نازکی ارغوان و نسترنست
مسیر خامه ی مشکین مثال حکم ترا
بنفشه مهر جواز قوافل ختنست
چو داغ لاله، شهیدان راه عشق ترا
نشان مهر و وفا بر حواشی کفنست
برای مهر عقیق سخنورت ما را
سفینه از رقم خون دیده موج زنست
نگین مهر سلیمان چه قید راه شود
ترا که مهر نبوت چراغ انجمنست
عدو که با شکرت زهر داشت زیر نگین
چو دور حلقه ی خاتم بگردنش رسنست
بدور نقش نگین خجسته فرجامت
که حرف روشن او شمع آسمان لگنست
مثال نظم فغانی که یافت مهر قبول
سواد خامه ی او مهر خاتم سخنست
برین صحیفه ی فیروزه تا ز خامه ی صنع
نشان دایره ی مهر نقطه پرنست
نشان مهر تو بر کاینات باد روان
چو آفتاب که طغرای حکم ذوالمننست
فروغ مهر رخت باد همدم شاهی
که نقش خاتم او نور دیده ی زمنست
امین خاتم اقبال شاه اسماعیل
که فرق تا قدمش لطف و سیرت حسنست
نگین خاتم آن شاه واجب التعظیم
نشان دولت و پروانه ی حیات منست
بنام حیدر و آلست مهر خاتم او
چو خاتمی که مرصع بگوهر عدنست
چو حرف خاتم زر باد بر لب مه و مهر
دعای شاه که ورد زبان مرد و زنست
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در منقبت امام هشتم علی بن موسی الرضا علیه التحیة والثناء
بعد از نبی که آینه ی حی دایمست
عالم بذات بی بدل شاه قایمست
در رؤیت احد سهر و نوم او یکیست
بیدار بخت او که بدین دیده نایمست
ذاتش که آفتاب نمودار لطف اوست
مانند آب و آینه پاک از جرایمست
از ابتداء دور زمان تا بانتهی
بر هر چه می رود ز بد و نیک عالمست
صد چون کلیم بر شجر کبریای او
از بهر یک فروغ هدایت مکالمست
از عهد انبیای سلف تا بانتهی
بر جمله ی ادله ی ادیان محاکمست
در طی ارض بهر صلاحیت عباد
مادام بر طریق اولولعزم عازمست
بر شرق و غرب تا بابد حکم حکم اوست
بر جن و انس بر نهج شرع حاکمست
در هر صفت مناسب اسمست فعل او
در حرب قاتل آمد و در صلح راحمست
عمری ز هرچه غیر خدا بود روزه داشت
فرخنده عید او که بدین صوم صایمست
بسی ابتدا به ترجمه ی خطبة البیان
با صد هزار علم و عمل بنده آثمست
بیگانه یی که با سگ او آشنا نشد
در حلقه سباع رین بهایمست
مرغ حریم حلقه ی دارالسلام او
چون طایر حریم ز بد خلق سالمست
رو سوی کربلا و نجف از دو کون کرد
آنکو بطوف کعبه ی تحقیق جازمست
ماییم و خاک مقدم خدام خاندان
مخدوم ماست هر که درین روضه خادمست
بر عود سوز مرقد و قندیل مشهدش
روز آفتاب حاجب و شب مه ملازمست
ای کرده در مقابل هفتاد فرقه بحث
تا چند بر زبانت لم و لانسلمست
قانون شرع چارده معصوم گیر و خیز
کاین منطقت ز فکر پراکنده عاصمست
علم علی ز مغلطه ی بوعلی جداست
این آفتاب روشن و آن نار مظلمست
از مرتضی حدیث رسول آنکه نقل کرد
دارم مسلمش که به اخلاص مسلمست
بر هر زبان که ذکر محبان او رود
نام عدو معاینه بردن چه لازمست
ورنه بگفتمی که به دیوان باز خواست
فردا کدام سفله سیه روی و مجرمست
هر یک شرر ز سینه ی مظلوم کربلا
تا روز حشر آبله ی جان ظالمست
هنگام حاجتست فغانی بر اردست
خود کیست آنکه اهل دعا را مزاحمست
یا رب که خضر راه شود یا دلیل خیر
ما را که سر گران ز شراب مظالمست
نور دوازده مه تابان کزان یکی
شمع سرای پرده ی موسی کاظمست
کهف امم غریب خراسان ابوالحسن
کز فرق تا قدم همه لطف و مکارمست
تا وضع دهر ماضی و مستقبلست و حال
فعل زمانه تا متعدی و لازمست
صرف ثنای آل علی باد عمر من
کاین دولت عظیم ز انعام منعمست
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح مولای متقیان امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام
باغ جهان و هر چه درین قصر نه درست
یکسر طفیل حیدر و اولاد حیدرست
آثار لوح و خامه ی قدرت نگار اوست
مجموعه صورتی که ز الوان مصورست
از جلوه ی جمال علی دارد آب و رنگ
هر گل که در ریاض بقا سایه گسترست
مرآت دل که جلوه گر نور کبریاست
از مهر روی شاه ولایت منورست
این روشنی که مهر دهد روز و ماه شب
نور چراغ دولت شبیر و شبرست
تسبیح بلبلان چمن هر صباح و شام
حمد و ثنای قاضی باز و کبوترست
آیینه ضمیر منیرش مه تمام
پروانه ی چراغ دلش مهر انورست
از ابر دست حیدر کرار قطره هاست
آن دانه ها که حاصل این بحر اخضرست
تیغش وبال شعشه ی ماه نخشبست
کلکش مزیل صورت اصنام آزرست
لب تشنگان بادیه ی اشتیاقرا
مهرش به سوی چشمه ی تحقیق رهبرست
از تاب آفتاب قیامت چه اضطراب
آنرا که سایه ی اسدالله بر سرست
باشد محیط خاطر دریا نثار او
بحری که نظم معرفتش عقد گوهرست
بر علم نه مجلد گردون بود محیط
لوح دلش که حامل این چار دفترست
بهر بیان گوهر توحید خامه اش
پیوسته در محیط معانی شناورست
تا جبرییل ناد علی بر نبی نخواند
ظاهر نشد بخلق خدا کوچه مظهرست
کشف ضمیر و سیر مقامات و طی ارض
بیرون ز گردش فلک و سیر اخترست
گر پیش ازو عدو بنیابت رسد چه شد
اینها علامت فلک سفله پرورست
شاهی که چند بار سر خود بخصم داد
او را کجا خیال سر و یاد افسرست
اسباب زیورش عمل و دانشست و بس
آنرا که ترک زیور و اسباب زیورست
خوانده در مدینه ی علمش همی رسول
دولت دران سری که هواخواه این درست
ارض مقدس نجف از طیب خلق او
چون خاک کعبه آب رخ هفت کشورست
بهر عیار بوته گدازان کوی فقر
مهر علی و آل چو گوگرد احمرست
بر انتقام خون جگرگوشه های او
باشد خدا گواه چه حاجت بمحضرست
بس ناخوشست عیش جهان بر جهانیان
زیرا که در پیش الم فتنه و شرست
بر آب زندگی نگشاید دهان خشک
آنرا که دیده از ستم کربلا ترست
فرقست ازان شراب که آتش سزای اوست
تا آب ما که از کف ساقی کوثرست
باشد میان جمع موالی و خارجی
فرقی که در میان مسلمان و کافرست
ای صفدری که شعله ی برق حسام تو
فتاح رزم خندق و مفتاح خیبرست
از طاعت دو کون فزونتر نهاده اند
فضلی که در محاربه ی عمر و عنترست
سر دفتر سپاه ظفر پیکر ترا
حرف کتابه ی علم، الله اکبرست
دارد خدا میان تو و ابن عم تو
سری که در میان کلیم و برادرست
یکذره مهر روی تو در صورت عمل
با صد هزار ساله عبادت برابرست
مهریست با خیال تو پیوسته خلق را
این کز خیال می نروی مهر دیگرست
کمتر ز ذره یی نتوان شد در اعتقاد
در هر که نیست مهر تو از ذره کمترست
باید ز نور صیقل مهر تو روشنی
آیینه ی دلی که ز عصیان مکدرست
نام تو بعد نام خدا و رسول اوست
حرفی که بر کتابه ی این هفت منظرست
در بحر کبریای تو رفتن ز روی عقل
تمثیل آب خضر و خیال سکندرست
فقر و فنای خاک نشینان کوی تو
برتر ز جاه و حشمت خاقان و قیصرست
فراش آستان سراپرده ی ترا
ز انجم گل چراغ وز شب دود مجمرست
طاووس مرغزار ترا قرص آفتاب
همچون هلال یکشبه در دل شهپرست
تازی صید گیر ترا خون خارجی
صد بار سازگارتر از شیر مادرست
شاها بگیر دست فغانی و جمع ساز
اجزای هستیش که پریشان و ابترست
او را چه حد لاف غلامی ولی ز صدق
خاک ره بلال و هواخواه قنبرست
چون صبح تا ز مهر رخت میزنم نفس
لوح دلم چو خامه ی مشکین معطرست
هر بیت ازین قصیده که شمعیست دلفروز
پروانه ی خلاصیم از هول محشرست
تا بر زبان خامه ی ارباب علم و فضل
تحریر نسبت عرض و بحث جوهرست
بعد از ادای نام خدا و رسول باد
نام بزرگوار تو کان سکه برزست
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در منقبت امام همام علی بن موسی الرضا علیه السلام
چمن شکفت و جهان پر ز سوسن و سمنست
بصد هزار زبان روزگار در سخنست
ز خاک سوخته ی داغ آتشین رویان
دمید لاله و سوزش هنوز در کفنست
نه روز آنست که در خانه مست بتوان بود
برون خرام ز مجلس که نوبت چمنست
رسید نافه گشا باد صبحدم، گویا
روان به دامن صحرا روایح ختنست
خراش غنچه ی رعنا و خار خار نسیم
نشان دست زلیخا و چاک پیرهنست
ز وصف گوهر لعل تو در حریم چمن
دهان غنچه ی سیراب پر در عدنست
چو لاله بی گل روی تو جامه چاک زدن
بتر ز واقعه ی بیستون و کوهکنست
در آن چمن که شود قامت تو دست افشان
چه جای جلوه ی شمشاد و رقص نارونست
هوای کوی تو دارد صبا ز گشت چمن
چو آن غریب که میلش به جانب وطنست
ز جان گذشتم و دیدم جمال کعبه ی جان
درین ره آنکه ز هستی گذشت جان منست
تبارک الله ازین روضه ی بهشت آیین
که یک غبار درش آبروی نه چمنست
چه جای گلشن عالم که هفت باغ جنان
طفیل روضه ی سلطان دین ابوالحسنست
علی موسی کاظم امین گلشن وحی
که طوف بارگهش از فرایض سننست
ز یمن سایه ی عنقای قاف قدرت او
همای ناطقه ناظر به کشور بدنست
بگرد روضه ی او گر نعیم هشت بهشت
شود نثار یکایک بجای خویشتنست
فرو گرفت جهان را چراغ همت او
چو آفتاب که خنجر گزار و تیغ زنست
گلی که از چمن کبریای او سر زد
شکفته باد که چشم و چراغ انجمنست
چو پرچم علمش باد صبح جلوه دهد
چه جای دم زدن یاسمین و نسترنست
چراغ دولت او لاله ی ابد پیوند
نهال همت او شمع آسمان لگنست
فغان ز مکر تو ای ناصبی بگو آخر
که این چه دشمنی و لاف دوستی زدنست
ز جام ساقی کوثر کجا شود سیراب
ترا که کاسه ی سر بر هوای درد دنست
درین چمن که ز آسیب برگ ریز خزان
هوا مبدل و بلبل فگار و ممتحنست
فسانه ی زن جادو و سر پرده ی شیر
حکایتیست که ورد زبان مرد و زنست
کسی که دانه ی انگور دام حیلت ساخت
چو خوشه از گنه آن بگردنش رسنست
زهی چراغ دلت شمع هفت پرده ی دل
خیال نحل قدت زیب چهار باغ تنست
قبای سبز تو فارغ ز چاک دامن و جیب
نگین لعل تو ایمن ز دست اهرمنست
کند ولای تو رنگ موالیان چو عقیق
طلوع مهر تو همچون سهیل در یمنست
سپهر را سر رمح تو اختر شرفست
زمانه را دم تیغ تو مانع فتنست
به سجده ی تو رود سر که در بدن زنده ست
بمدح ذات تو گویا زبان که در دهنست
به آب دیده فغانی چو مدحت تو نوشت
سواد کاغذ شعرش بنفشه و سمنست
همیشه تا به مصاف سپاه غنچه و گل
نسیم پرده درو باد صبح صف شکنست
حسود جاه تو در پرده ی خجالت باد
چو عنکبوت که بر عیب خویش پرده تنست
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - چمن شکفت و جهان پر ز سوسن و سمنست
چمن شکفت و جهان پر ز سوسن و سمنست
بصد هزار زبان روزگار در سخنست
بمی دهیم ز بر جامه و بسر دستار
که باز وقت عرقچین و تای پیرهنست
بیار باده که دیگر هزار جامه ی چاک
فدای دسته ی نسرین و برگ نسترنست
گل شراب در آیینه ی رخ ساقی
چو برگ لاله فروزان میان یاسمنست
دگر فرود نیاید به گوشه ی محراب
سری که در قدم سرو و پای نارونست
درین هوا من مجنون کجا برآرم سر
که گردنم چو سگ شهریار در رسنست
امیر صف شکن شیر گیر اسماعیل
که روز معرکه دندان کن هزار تنست
گرفته روی زمین را به زور بازوی خویش
چو آفتاب که خنجر گزار و تیغ زنست
هزار شکر که در دست اوست خاتم ملک
نه چون نگین سلیمان به دست اهرمنست
خیال مدعیان با عروس مجلس او
همان حکایت شیرین و مرگ کوهکنست
دهان تیر نیالوده بر عدو آری
همای او نه سزاوار طعمه زغنست
زهی ز روی صفا کرده رنگها چو عقیق
پیاله ی تو که همچون سهیل در یمنست
جهان چو چشم و تو در وی بجای مردم چشم
تن تو روح و وجود زمانه چون بدنست
حسود جاه تو بی سر به خاک رفت و هنوز
ز بیم تیغ تو پیچان چو رشته در کفنست
جراحتی که ز پیکان تست به نشود
که حلقه ی هدفش ناف آهوی ختنست
سر سنان تو در آبگاه گرده ی خصم
مدام کار کند چون زبان که در دهنست
چو آب آینه آیین سربلندی تو
بر اهل دیده عیان شد چه جای مدح منست
بدین شرف که فغانی گدای مجلس تست
بهر کجا که رود سرفراز انجمنست
همیشه تا به مصاف سپاه غنچه و گل
نسیم پرده درو باد صبح صف شکنست
سر سنان ز سر دشمنت فروزان باد
چرا که رمح تو شمع و سر عدو لگنست
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح تاج الفقراء شاه حسن
این چه مجلس چه بهشت این چه شریف انجمنست
که چو اقصای حرم قبله گه مرد و زنست
جنت عدن ز بس معنی انهار و عیون
رشک صد گلشن آزاد ز سرو و سمنست
معنی آیت نورش چمن لاله و گل
صفت عارض حورش ورق نسترنست
لحن داود درین روضه بود نغمه ی مرغ
دم عیسی بدل نکهت مشک ختنست
نقل این انجمن احوال بهشتست تمام
نقل اینجا همه از سیرت و خلق حسنست
راستی قلزم مواج ز الفاظ روان
نی غلط گنج معانی همه دُر عدنست
طایر قدس درین زمره بود نغمه سرای
این کرامت نه به اندازه ی مرغ چمنست
منزل اهل صفا صفه ی ارباب یقین
مجلس وعظ سرافراز زمین و زمنست
مهبط فیض ازل مطلع خورشید ابد
جامع علم و عمل حامی شرع و سننست
قطب نه دایره تاج الفقرا شاه حسن
آنکه یک نکته ز کلکش دو جهانرا سخنست
خبر از طور تجلی دهد و نار شجر
نور توحید که از جبهه او شعله زنست
دلش از نور صفا آینه ی غیب نماست
نطقش از راه ادا طوطی شکر شکنست
یکنظر وقت شهودش ز سمک تا بسماست
یکقدم وقت ظهورش ز حرم تا یمنست
نظر مرحمتش بر دل درویش و گداست
سایه ی تربیتش عامر بیت الحزنست
مهر او در دل اصحاب چو در کعبه صفا
عشق او در دل احباب چو جان در بدنست
فقر را بارگه همت او غایت سیر
جود را خاک در خانقه او وطنست
گو باخلاص درآ در کنف سایه ی او
هر که را یکسر مو دوستی خویشتنست
چشم بد دور که دارد دو جهان زیر نگین
خاتم او که مصون از حیل اهرمنست
ای دعای تو ملک را همه دم ورد زبان
ذکر خیر تو بشر را همه جا در دهنست
عشق با طبع لطیف تو ز یک سلسله است
عقل با ذات شریف تو به یک پیرهنست
سخن معرفت آمیز تو منشور نجات
پند دلبند تو تعویذ دل و حرز تنست
یک میان بسته ازین سلسله آمد سلمان
خرقه پوشی ز مرید تو اویس قرنست
آستان تو محیطست کز آنجا همه کس
فیض یابند اگر عابد اگر برهمنست
شرف جاه تو از تست نه از انجم و چرخ
بزم خورشید چه محتاج به شمع و لگنست
نفس لطف تو چون باد صبا روح فزاست
شعله ی قهر تو چون باد صبا خانه کنست
نامه ی فضل ترا مهر ابد پیوندست
جوهر نظم ترا مدت دوران رسنست
با حدیث تو مخالف چه کند فکر جواب
سخن از منطق سیمرغ نه حد زغنست
دین پناها گذر قافیه تنگست و مرا
قدم فکر بسی سست و شکن در شکنست
در خور قدر تو گر مدح نگفتم چه عجب
خرد اینجا قلم انداخت کجا حد منست
عقل فعال گر اینجا بکشد رشته ی نظم
عنکبوتیست که بر تار فلک پرده تنست
تا به محراب دعا ذکر نبی هست و ولی
تا در ایوان بقا نام حسین و حسنست
خطبه ی عشق به نام تو و اولاد تو باد
که درین سلسله دایم مدد ذوالمننست
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در منقبت مولای متقیان امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام
ای آمده در گلشن جان نخل تو واحد
اثبات دویی بر الف قد تو زاید
آنی که پی روشنی کار دو عالم
شد نور تو از مشرق و مغرب متصاعد
روی تو بود در نظر بنده ی مؤمن
چون جلوه ی معبود در آیینه ی عابد
دارند محبان تو چون عقد لآلی
از شایبه ی گرد ریا، پاک عقاید
هر گوهر مقصود که در پرده نهان بود
بر لوح ضمیر تو یکایک شده وارد
جایی که قلم نام تو بر لوح نویسد
آنجا چه نماید رقم کلک عطارد؟
سلطان سراپرده ی عزت که ز عصمت
از هر چه بود غیر خدا آمده زاید
خورشیدی و در مطلع انوار امامت
آثار بود عصمت ذات تو شواهد
تسبیح تو آزاد کند در صف طاعت
از دام هوی مرغ دل راکع و ساجد
از نور تو شد مشرق انوار سعادت
در صبح ازل گوشه ی محراب مساجد
سیر تو بود در چمن عالم علوی
شرح شب معراج بدین واقعه شاهد
بی نور ولایت نبود شمع نبوت
هم قول رسولست درین نکته مؤید
در آینه ی نور خدا نقش دویی نیست
هیهات که شد دیده ی احول متردد
گر پرتو خورشید به صد آینه تابد
یک عین بود در نظر دید موحد
در دیده ی غیر تو خیال تو نگنجد
یعنی که برونست ازین پرده زواید
در یک نظر از ذره بخورشید برد راه
آنرا که شود جذبه مهر تو مساعد
عیسی نفسان بر سر خوان انا املح
از چاشنی نطق تو گیرند فواید
در نیت کاری که رضای تو نباشد
گر عقد نمازست بود نیت فاسد
در گردن جان حجله نشینان سخن را
از سلسله ی گوهر وصف تو قلاید
تا چند بود پرتو خورشید ولایت
در پرده نهان از حسد دیده ی حاسد
شد وقت که خورشید عنایت بدرخشد
از اوج یقین کوری این جمع مقلد
آنروز بود اول نوروز هدایت
کاین باغ کهن را شود امر تو مجدد
با سوز دل و دیده ی خونبار، فغانی
شد در طلب گوهر وصف تو مجاهد
تا اهل صفا در طلب گوهر بینش
آرند بجا در حرمت شرط قواعد
گرد قدمت سرمه ی ارباب یقین باد
کاین گوهر مقصود بود اصل مقاصد
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - ای چشمه ی مهر از کف نعلین تو ظاهر
ای چشمه ی مهر از کف نعلین تو ظاهر
چون آب روان گرد رهت طیب و طاهر
سلطان خراسان علی موسی جعفر
ای مهر رخت شمع سراپرده ی باقر
تابنده ز لوح دلت اسرار الهی
زانگونه که در آب روان عقد جواهر
در هر بصری مهر رخت کرده ظهوری
نور احدست آن رخ و انوار مظاهر
از روی تو شد مطلع انوار تجلی
در حالت نظاره دل و دیده ی ناظر
ای نخل تو زیبنده ی تشریف امامت
زیباست به بالای تو این خلعت فاخر
پروانه صفت گرد سر شمع جمالت
مرغان اولی الاجنحه بستند دوایر
در گردش پرگار قضا گشت بیکدم
نه دایره ی چرخ ز انفاس تو دایر
ذکر تو بحدیست که در بحر تذکر
مستغرق مذکور بود هستی ذاکر
هر چشم زدن می شود از عین تجلی
انوار جمال تو بهر آینه ظاهر
در گلشن جان همچو گل آتش موسی
بشکفت گل روی تو و نخل عناصر
ای چون شکر از دست چنان زهره چشیده
وز چاشنی شهد شهادت شده شاکر
آنروز که نقش اسد از پرده ی صورت
زد چنگ بفرمان تو در پرده ی ساحر
لطفت طرف خصم نگهداشت وگرنه
در سینه چرا آب نشد زهره ی منکر
هر کس که بطوف درت از دیده قدم ساخت
انوار ازل دید، زهی دولت وافر
کر مهر ز دیوان تو پروانه نیابد
تا حشر بود بر در این روضه مجاور
از شوق جمال تو که باشم ارنی کوی
رویم اثر مهر تو آرد بمآثر
از پرتو دیدار تو در بتکده ی چین
انوار یقین شعله کشد از دل کافر
هر جا که نمودی به دعا دست ولایت
مؤمن متحیر شد و کافر متأثر
اول طلب مهر رخت داشت فغانی
باشد به همان حسن طلب تا دم آخر
تا هر گل صبح از طرف گلشن خاور
گردد به هوای حرمت مهر مسافر
مهر رخت آئینه ی ارباب یقین باد
این است جمالی که نگردد متغیر
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در منقبت سلطان علی بن موسی الرضا علیه التحیة والثناء
ای کعبه را ز وقفه ی عید تو افتخار
قربانی تو هستی ابنای روزگار
در عیدگه ز شوق رخت چشم اهل دید
بازست همچو دیده ی قربانی فگار
تا گرد مقدم تو دهد مروه را صفا
از کعبه مانده حلقه بدر چشم انتظار
بهر نثار محمل گردون شکوه تست
زمزم که چون ستاره کند قطره ها قطار
پاک از گنه شد آنکه نثار تو کرد جان
ای جان پاک در حرم حرمتت نثار
هر دم به روزگار تو عیدیست خلق را
فرخنده روز وصل تو ای عید روزگار
گل گل شکفته آنکه هواخواه کعبه بود
دارد برای طوف حریم تو خار خار
دارد طواف روضه ی مشهد ثواب حج
نزدیک گشته از تو ره خلق این دیار
ان کعبه راست خار مغیلان بجای گل
وین روضه راست لاله و ریحان بجای خار
آوازه ی جمال تو هر کس که بشنود
تا ننگرد بدیده نگیرد دلش قرار
طاوس روضه در حرمت جان فدا کند
در جلوه گر بخاک درت افگند گذار
سلطان بارگاه امامت ابوالحسن
ای مهر و مه ز گرد رهت یکدو ذره وار
چشم و چراغ دوره اثنا عشر تویی
ای قبله ی قبایل و ای کعبه ی تبار
وقت دعا سفینه ی نوح آورد روان
انفاس روح بخش تو از ورطه بر کنار
گیرد فضای ملک دو عالم پیک نفس
چون بر براق برق شود همت سوار
از خاک آستان تو دارند آبرو
پیران مو سفید و جوانان گلعذار
بر چار جوی هشت چمن سایه ی افگند
قدت که طوبییست ز فردوس هشت و چار
ای راز مخفی دو جهان از فروغ دل
بر آفتاب رای تو چون روز آشکار
اهل نظر ز عین صفا توتیا کنند
در کعبه گر ز دامن پاکت رسد غبار
بر آسمان قدر کند کار آفتاب
فانوس بارگاه تو در پرده ی وقار
مرغ حریم سدره چو پروانه صبح و شام
پرواز کرد گرد سر شمع این مزار
هر ذره بی که خاست بمهر تو از زمین
پهلو بر آفتاب زد از عین افتخار
گاهی که التفات بکار جهان کنی
دیگر سپهر را نرسد دخل هیچ کار
روز ازل که فاعل مختار تا ابد
بر دست اعتبار تو می داد اختیار
ذات بزرگوار تو از همت بلند
فرمود بر مطالعه ی علم اختصار
کار جهان چو نامزد دولت تو شد
گردون بوفق امر کمر بست بنده وار
هم قدر علم دارد و هم دولت عمل
شخصت که در دو کون خدا ساخت بختیار
از لاف خصم روشنی مهر کم نشد
بیشست از ملایمت مهره، زهر مار
آن خس که ساخت دانه ی انگور دام ره
شد بر مثال برگ خزان خوار و شرمسار
باشد نشان بغض وی از زردی رخش
آری دلیل روشن نارست برگ نار
حالا ز جام جهل بود مست خارجی
فریاد ازان نفس که رسد نوبت خمار
دارد فغانی از طلب گرد مقدمت
بر رهگذار باد صبا چشم انتظار
چندانکه میدمد گل و نوروز می شود
چندانکه عید می رسد و می رسد بهار
چون صبح نوبهار به صد رو شکفته باد
گلزار آلت از اثر لطف کردگار
در باغ دهر ظل رفیع تو مستدام
کاین نخل نو ز گلشن آلست یادگار
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در مدح سلطان یعقوب
گل شکفت و لاله هم وا کرد از طومار مشک
می زند باز از ریاحین جوش در گلزار مشک
صحن بستان گشت چون آیینه از آب روان
از خط ریحان بر آوردست چون زنگار مشک
هست هر بیخ بنفشه نافه و هر غنچه اش
کرد بهر امتحان بیرون ز نوک خار مشک
آهوی چینست پنداری صبا در لاله زار
کز وی افتد هر طرف در گرمی رفتار مشک
در حریم بوستان گر شکل آهویی کشند
لاله اش خون بخشد و برگ گلش از خار مشک
از گل نمدیده بویی بس عجب دلکش رسید
بر گلاب خود مگر زد ابر گوهر بار مشک
از چنین آب و هوای مشکبو نبود عجب
گر شود خاک سیه در کلبه ی فخار مشک
باده خوشبوی و دماغ ما ازان خوشبوی تر
کرده گویا ساقی مشکین نفس در کار مشک
لاله دارم عطر ساغر گر نباشد گو مباش
هست لای باده در پیمانه ی خمار مشک
دوش در مجلس بیاد خط ساقی هر نفس
با زبان حال می کرد این غزل تکرار مشک
ای خطت ریحان و خالت لاله و رخسار مشک
نرگست آهوی چین و آن مردم خونخوار مشک
صبحدم دامن کشان بگذشتی و بر بوی تو
ساخت عاشق را ز خواب بیخودی بیدار مشک
بسکه داری هر نفس در سینه ی تنگم گداز
گشته از بویت سویدای دل افگار مشک
مشک چین در نافه پندارد که دارد رنگ و بو
زلف بگشا تا بدرد نافه ی پندار مشک
مستم از بوی تو گویا نقشبند صورتت
ریخت بر گلبرگ تر در گردش پرگار مشک
باد نوروزی گشاد از نافه های چین گره
تا ببزم حضرت خاقان کند ایثار مشک
گلبن گلزار دین یعقوب سلطان کز شرف
خاک پای اوست در چشم اولوالابصار مشک
آنکه از فیض نسیم لطف او هر نوبهار
چوب بید آرد بطرف گلستانش بار مشک
تا بوصف خلق او شمع معنبر زد نفس
از زبان می باردش در گرمی گفتار مشک
از نسیم لطف و تا قهر او شاید اگر
گل شود خون، خون شود در طبله ی عطار مشک
در هوای زلف مهرویانش از راه ختا
شکل گردانیده می آید قلندر وار مشک
ای ترا در ساغر عشرت لب ساقی شراب
در کف مشکل گشایت عقد زلف یار مشک
روز گلگشت تو عطر آمیز می آید نسیم
بسکه می ریزد همای چترت از منقار مشک
تیغ بندان ترا هر یک بود روز شکار
سنگ آتش برگ لعل و دود در کهسار مشک
پای بازت گر شود آلوده از خون غزال
گردد آن خون از شمیم بهله ی بلغار مشک
در دل پر زخم مجروحان پیکان خورده ات
می برد هر دم شبیخونی زهی عیار مشک
آهوی فکرم بسیر لاله زار مدح تو
خورد صد پی خون دل تا ماند ازو آثار مشک
بوی این معنی دلم از گلشن مدح تو یافت
ورنه هرگز نافه یی را نبود این مقدار مشک
در دعایت ختم شد شاید که از روی شرف
آب سازند از برای ثبت این اشعار مشک
خسروا اندیشه از طبع لطیفت داشتم
ورنه می آمیختم در این ورق بسیار مشک
تا به رفتن هر شب آهوی جهان پیمای روز
افگند در لاله زار گنبد دوار مشک
جام می در دست و زلف ساقیت در چنگ باد
تا کشد از خط شب بر صفحه ی گلنار مشک
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در منقبت امام علی بن موسی الرضا علیه السلام
ای نور اله از مه رخسار تو لامع
مهر ازل از آینه ی روی تو طالع
رویت که بود آینه ی صنع الهی
بینند دران اهل نظر جلوه ی صانع
از شوق گل روی تو شد آدم خاکی
در آب و هوای چمن دهر مزارع
بر آینه ی چهره ی مقصود نماندست
رنگی که شود در نظر قدر تو مانع
هر چند که انوار تجلی بدرخشید
در ذات تو گنجید ز هی قدرت جامع
از بهر ظهور تو جهان خلق شد آری
این جلوه غرض بود ز ترکیب طبایع
ماهیت دیدار تو بر زاهد خودبین
ظاهر نشود تا نکند دفع موانع
خلق از جهت رونق و معموری عالم
نام تو نویسند بر ایوان مواضع
ماه مدنی شاه خراسان که ز نورش
شد مطلع خورشید قدم کشور رابع
ای بر سر سجاده ی محراب امامت
متبوع جناب تو و اشیا همه تابع
یک لمعه ز انوار چراغ نظر تست
آن نور که جویند بجان اهل صوامع
زان پیش که این طارم فیروزه بدین وضع
موضوع شود از اثر قدرت واضع
در خلوت ابداع بصد جلوه عیان بود
آثار بدیع تو ز آیینه ی مبدع
از شمسه ی ایوان جلال تو درخشید
یک لمعه که شد روشنی طارم تاسع
پیش تو کم از ذره بود خصم بد اختر
با نور الهی چکند کوکب طالع
در معرض اثبات سیه رویی دشمن
آیینه ی روی تو بود حجت قاطع
ای شکر نطق تو ز خوان انا املح
عیسی نفسان از شکر خوان تو قانع
در صف نعال تو فلک با همه رفعت
پیوسته بود همچو مه یکشبه راکع
هستند مدام اهل طواف حرم تو
از فیض کف ساقی کوثر متجرع
مستان ره عشق تو دارند فراغت
از هر چه شود در گذر حادثه واقع
فردا چه بود تحفه ی آن بنده که امروز
در خدمت این در نکند کسب منافع
با نامه ی عصیان چکند روز قیامت
آن را که نباشد قلم عفو تو شافع
از کشت تولای تو رفتند تهیدست
آنها که نگشتند درین مزرعه زارع
در بندگی روی تو گلها به شهادت
از غنچه درین باغ برآورده اصابع
از طور دلت تا حرم طارم اعلی
بر هر درج از نور تو پیوسته لوامع
چون آب حیات ابدی تشنه لبان را
در کشت بقا شبنم احسان تو نافع
قدر تو ازان پایه فزونست که مردم
باشند بصد دفتر از اوصاف تو قانع
یک حرف ز وصف تو به پایان نرساند
تا حشر اگر قطره زند خامه ی مسرع
ای بر سر بازار سخن ذکر جمیلت
مقصود دل مشتری و مقصد بایع
چیند ز ثنایت گل مقصود فغانی
آری نشود اجر کسی پیش تو ضایع
تا در صفت شمع جمالت قلم صنع
روی سخن آراید از انواع صنایع
اوصاف تو آرایش نظم دو جهان باد
کاین طرز سخن جلوه دهد حسن بدایع
در وصف تو آوازه ی این نظم دلاویز
تا روز جزا گوهر گوش دل سامع
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در منقبت مولای متقیان و ائمه ی اطهار علیهم السلام
ای رخ فرخنده ات خورشید ایوان جمال
قامت نورانیت شمع شبستان خیال
هدهد فرخنده فال طرف بامت جبرئیل
بلبل دستانسرای باغ اسلامت بلال
گاه اعجاز کلام از لفظ گوهر بار خویش
داده یی صدره فصیحان عرب را گوشمال
نطق انفاس روانبخش تو در لفظ حدیث
از صفا چون گوهر رخشنده در آب زلال
شد مسلسل گوهر ارواح در بحر قدم
شاهباز عرش پرواز تو چون افشاند بال
خاستی از جوهر خاک قدومت ذره یی
کلک صورتگر نهادی بر رخ خورشید خال
کی ابد آباد گشتی گر نبودی در ازل
آفرینش را به خاک آستانت اتصال
بود در لوح ازل آدم مجرد چون الف
منضم از نام محمد گشت باوی میم و دال
اینکه می جست از خدا طوفان به آب دیده نوح
خواست تا بنشاند از پیش رهت گر درحال
نور بیچون بود مرآت دلت زانرو نشد
جز تو کس را در درون خلوت جانان مجال
لن ترانی شد جواب موسی عمران ز طور
بر تو خود ظاهر شد انوار مقدس بی سؤال
یکنظر نور تجلی دید و بیخود شد کلیم
روز و شب داری تو آن را در نظر بی انفعال
تا سر خوان نبوت را ولینعمت شوی
شد خلیل از انتظار مقدمت همچون خلال
بوی خلقت گر نبودی شامل حال رسل
کی سلیمانرا به فرمان آمدی باد شمال
از حجر مرغ مرصع شد به فرمانت عیان
جان نثار مقدمت ای طایر فرخنده فال
پرتو مهر ازل کز حسن یوسف جلوه داشت
از مه روی تو ظاهر گشت بر وجه کمال
گلشن جان را سبب نخل دلارای تو شد
بردمد آری هزاران شاخ گل از یک نهال
فقرت از تسکین مسکینان امت بود و بس
ورنه کی باشد نبوت را زیان از ملک و مال
مه اسیر دام مهر تست ز آنرو می کشد
هر سر ماهش فلک در طوق سیمین هلال
فیض عامت گر نبودی زاد راه آخرت
آدم خاکی چه کردی چاره ی مشتی عیال
مرکب عزم ترا صانع ز فضل خویش داد
تن ز جوهر سرز در وز رشته های حور یال
رحمت عام تو با شاه و گدا باشد یکی
آب صافی را چه غم از کاسه ی زر یا سفال
در سجود افتند خلق عالمی بی اختیار
شعله ی شمع رخت هر جا که یابد اشتعال
هر خیال بد که در دل داشتند اهل نفاق
جمله را احسان عوض کردی زهی حسن خصال
نور ابن عم تو نبود جدا از نور تو
در میان یکدلان رسم دویی باشد محال
سر نزد زین هفت پرده بر مثال پنج فرق
پنج گوهر در بها و قدر، بی شبه و مثال
در قبای سبز، یکتا سرو آزاد حسن
شمع سبزی بود روشن در سرابستان آل
در لباس ارغوانی، نخل گلرنگ حسین
راست چون شاخ گلی در بوستان اعتدال
زینت و زیب ریاض شرع زین العابدین
آن بهار بی خزان آن آفتاب بی زوال
شمع محراب امامت باقر، آن کز علم و دین
از سر سجاده ی طاعت نرفتی ماه و سال
حفظ جعفر گر شود پیوند ترکیب زمان
تا ابد سر رشته ی هستی نیابد انفصال
بحر عرفان موسی کاظم که از عین ورع
گوهر افشان بود چشمش دایم از فکر مآل
قبله ی هشتم غریب طوس کز بیداد و جور
شربت زهر مخالف خورد بی تغییر حال
هر پسر کو از دل و جان پرورد مهر تقی
همچو شیر مادرش نان پدر بادا حلال
ماه ایوان ولایت شاه روشندل نقی
آنکه مهرش در دل هر ذره دارد اتصال
شهسوار لشکر دین عسکری آن کز شکوه
زیر نعل توسن او توتیا گردد جبال
حضرت ختم ولایت مهدی صاحب زمان
آنکه زو شد صدر خاور رشک ایوان جلال
یا حبیب الله بحق مهر این روشندلان
کز دعا روز جزا خلقی رهانند از وبال
از کمال و رحمت و احسان، من درمانده را
دستگیری کن که هستم غرقه ی بحر ضلال
سر به زانو مانده ام عمری به فکر نعت تو
قامت خم گشته ام اینک بدین معنیست دال
یک رقم از بحر اوصافت نیارد در قلم
گر فغانی تا ابد نظم سخن بندد خیال
تا زنند از غایت همت ببام قصر دین
پنج نوبت اهل دین بر کوس استغنا دوال
گوش جان دوستانت باد بر نعت و درود
جسم بدخواه و مخالف از فغان و ناله نال
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح حضرت علی بن موسی الرضا علیه التحیة والثناء
ای تا به قیامت علم فتح تو قایم
سلطان دو عالم علی موسی کاظم
در دیده و دل نور تجلی تو باقی
بر چهره ی جان لمعه ی دیدار تو دایم
آنرا که دهد لطف تو پروانه ی دولت
هرگز نشود قابض ارواح مزاحم
علمی که بهر کار تو شد رهبر تقدیر
در گردش ایام نشد فسخ عزایم
دیباچه نویسان عملخانه ی دین را
از فکر خطا منطق موزون تو عاصم
شد غنچه ی شاخ شجر وادی ایمن
از نطق تو با موسی عمران متکلم
دست تو همان دست بود کز سر قدرت
شد قرص قمر را بگه معجزه قاسم
انفاس روان بخش تو از پرده ی صورت
در سلسله ی امر کشد نقش بهایم
از شمع سراپرده ی قدر تو که آنجا
پروانه ی تو مشتری و مهر ملازم
روشن نشود شمع جهانتاب مه و مهر
هر شام و سحر تا نرسد رخصت خادم
گر حکم تو جاری نشدی بر سر ارکان
با جوهر آتش نشدی آب ملایم
ور لطف تو فردا نزند آب بر آتش
یکتن نجهد از شرر هاویه سالم
آن شب که پی روشنی کار دو عالم
شد صاحب معراج دران کوکبه جازم
با نور نبی لمعه ی انوار رخت بود
تا منزل مقصود بهر مرحله عازم
ای نور تو بر سر ضمیر همه حاضر
وی ذات تو بر راز نهان همه عالم
در کنه صفات تو که آیینه ی ذاتست
بینش متحیر شد و دانش متوهم
ار قدر و شرف منشی هر چار مجلد
در هر ورق اوصاف ترا داشته لازم
از بحر ثنایت قلم از گوهر منظوم
آراست بصد جلوه رخ دفتر ناظم
هرجا که رود بحث ز احکام حقیقت
از غایت تحقیق بود رای تو حاکم
از نور نبی تا حرم کعبه صفا یافت
شمع تو که شد روشن از دیده ی هاشم
از بهر قوام و نسق ملک دو عالم
سلطان خرد عقل ترا ساخت مقوم
در قسمت سی روزه ذریت آدم
کلک تو بود بر روش عدل مقسم
دید تو ورای نظر و بینش عقلست
با علم لدنی چکند فهم معلم
مسند بروایات صحیح تو بخاری
منسوب باسناد همایون تو مسلم
مولای تو بی زهد و ورع مؤمن و عابد
اعدای تو با علم و عمل مجرم و آثم
آثار ضمیر تو و اندیشه ی دشمن
آن مهر درخشنده و این کوکب مظلم
تا رفت گل روی تو در پرده نشد باز
از باغ جهان غنچه ی شادی متبسم
در صف نعال تو فلک بر سر خدمت
از دیده قدم کرده پی رفع جرایم
شاها بجناب تو که تشریف بقا یافت
از سجده ی آن در سر ارباب عمایم
کز شوق گل روی تو پیش از دم فطرت
شد مرغ دلم در چمن جان مترنم
تا لذت دیدار تو دریافت فغانی
از چاشنی عیش دو عالم شده صایم
چندانکه کند قاضی حکمت به عدالت
از گردن ارباب گنه رفع مظالم
زنجیر در محکمه ی عدل تو بادا
تا روز جزا سلسله ی گردن ظالم
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در منقبت امیرالمؤنین علی بن ابیطالب علیه السلام
زبان خامه ندارد سر رسوم و رقوم
بجز مناقب ذات مقدس مخدوم
حقیقتی که در اشیا مدام در سیرست
بدان صفت که ازو نیست ذره یی محروم
فروغ شمع هدایت امیر وادی نحل
که حل و عقد دو عالم به دست اوست چو موم
محیط علم لدنی که ذات اقدس او
رسید از ره معنی بمنتهای علوم
عنایت نظرش منشأ عقول و نفوس
ارادت قلمش مصدر سپهر و نجوم
چو ذوالفقار دو قسمت نوک خامه ی او
نصیب مؤمن و کافر زهر یکی مقسوم
ز بحر خاطر او هر نفس برون آید
هزار لؤلؤ منثور و گوهر منظوم
سفینه ی دل او پاک لوح محفوظست
علوم اولی و آخری درو مرقوم
چو نقد علم سپردند در خزانه ی دل
بمهر شاه نجف کرده خازنش مختوم
عبادتی که نه با نشأه ی محبت اوست
بمذهب عقلا هست چون ریا مذموم
هزار بار به یک لفظ او درست شدست
هزار جان تعلق گسسته از حلقوم
به دست همتش این هیأت ترنج مثال
شمامه ییست هم از بوی خلق او مشموم
چو غنچه جامه ی جان بهر اوقبا کردن
نشان بستر پاکست و دامن معصوم
ز ابر رحمت او حبه ی گهر مرطوب
ز خوان نعمت او پهلوی صدف مشحوم
دوان بمحکمه ی شرع او شود حاضر
اگر روانه کند مهر خود بقیصر روم
کلیم نام شبانیست خیل فتحش را
مسیح و خضر بیاری و همدمی موسوم
مگر حجاب نماند وگرنه ار در وصف
بصد کتاب نگردد مقام او معلوم
چو شد بلوح دلم خط بندگی مرقوم
من و غلامی اولاد چارده معصوم
زهی امام که پاست نگاه می دارد
بوقت نیت از اندیشه خاطر مأموم
بهر دو گام که طبعت رود بعالم فکر
هزار معنی خاصش بود نثار قدوم
مسیح را دم جان پرور تو همدم شد
دمیکه برد جذام از طبیعت مجذوم
چنان ز فر همای تو دهر یافت شرف
که رشک قله قافست آشیانه ی بوم
حباب وار ز بحر وجود این همه در
بمهر و کین تو موجود گردد و معدوم
بانبیا که اگر قوم پیش زنده شوند
شوند حکم ترا سر بسر بجان محکوم
اگر خطاب کنی در زمان فرو ریزد
نگارخانه ی فغفور چین و قیصر روم
در آن زمان که سواران گرم جنگ چو برق
بداغ و نیزه ی الماس گون کنند هجوم
مبارزان چو به میدان کشند فیل سفید
به خوشه های در آراسته برو خرطوم
دم تو آن کند آنجا که صبح با انجم
حرارت غضبت آنچه باریاض سموم
ز عدل و علم تو عالم چنان گرفت نظام
که سلب شد ز جهان نسبت جهول و ظلوم
ز جانبین بوجهی تصادفست که نیست
میان ذات تو و عقل کل حصوص وعموم
دل مقدست آن شاه بیت معمورست
که هست معنی آفاق وانفسش مفهوم
لطایف قلمت منشیان هفت اقلیم
برند دست به دست از برای دفع هموم
طراز حیله ی نظم تو عقل را ملبوس
حلاوت نی کلک تو روح را مطعوم
بتاب یا اسدالله پنجه ی ظالم
که دست ظلم درازست بر سر مظلوم
هزار خنجر زهر آب داده در دلهاست
ازو که کرد جگر گوشه ی ترا مسموم
ز میوه ی دلت آنکس که آب داشت دریغ
بر مراد برو تلخ باد چون زقوم
رسید وقت که شمشیر آبدار کشی
ز جوی عدل چو باغ ارم کنی بروبوم
شود بطالع سعد تو کار دهر چنان
که هیچ دم نبود نحس و هیچ ساعت شوم
امید هست که این نقد ناتمام عیار
بسکه ی تو رساند فغانی مرحوم
بصانعی که ز یک قطره چند نوع گهر
کند بتعبیه در بطن جانور منظوم
که تا دلم صدف گوهر خیال شدست
نگفته مدح کس از بهر خلعت و مرسوم
ولی چو لازم شعرست فیض اهل کرم
سزد اگر نشود سلب لازم از ملزوم
همیشه تا که رود بر سر زبان قلم
بیان دایره و بحث نقطه ی موهوم
سفینه ی دلم از مدح شاه پر در باد
بحق چار کتاب مهیمن قیوم
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح شاه تاج الدین حسن
گل شکفت و غنچه ها را باز شد مهر از دهن
گلبن از لب تشنگان باغ می گوید سخن
باز وقت آمد که رو پوشیدگان روزگار
هر یکی دیدار بنمایند بر وجه حسن
تازه گردد نرگس مخمور از دست و ترنج
لاله را چون دامن یوسف بدرد پیرهن
چاک پیراهن گشاید غنچه و چین قبا
داغهای دل نماید لاله ی خونین کفن
بر سر خاک شهید عشق گردد ده زبان
غنچه ی سوسن که چون شمعیست نیلی در لگن
ناربن در جان مرغان هوا آتش زند
آستین بر طوطی گردون فشاند نارون
از هوا هر دانه ی شبنم که افتد بر زمین
باد صبح از گل برون آرد برنگ یاسمن
بانگ روح افزای مرغ و نکهت دمساز گل
عشقبازان را ببستان خواند از بیت الحزن
خوبی و لطف هوا بنگر که در اردیبهشت
صاف می سازد دماغ طبع را دردی دن
صبحدم خورشید از نظاره شد سیاره بار
گرمی بازار نسرین بین و جوش نسترن
گلبن از گلهای رنگین عود سوز و عطر ساز
بوستان مجموعه پرداز ورقهای سمن
شاخسار از نکهت گل غیرت عطار چین
جویبار از عقد شبنم رشک غواص عدن
دانه ها چون خوشه ی پروین ز جوهر عقد بند
کشتزار از باد همچون روی دریا موجزن
ارغوان از باد می شوید به آب گل دهان
در هوای دستبوس سرفراز انجمن
کاشف سر حقیقت وارث علم نبی
افتخار آل یس شاه تاج الدین حسن
آنکه بی شهد ولای او دهان طفلرا
نیست آن یارا که آلاید لبان را از لبن
از پدر تا عقل اول زاده ی زهد و ورع
همچنین تا ذات واجب تابع شرع و سنن
نوک کلکش رهروانرا مقسم زاد سفر
دست جودش ساکنانرا شامل ساز وطن
در ادای شکر انعامش نواها بسته اند
طوطیان در شکرستان بلبلان اندر چمن
راستی یکروزه خرج خانقاه خیر اوست
آنچه در کان بدخشانست و صحرای یمن
جذبه یی دارد که گر کفار را خواند بدین
بشکند بتخانه و محراب سازد برهمن
هر که خواند یک ورق از دفتر اخلاص او
دفتر دل پاک گرداند ز حرف ما و من
ای خیالت همچو نور علم در مشکوة دل
وی ضمیرت چون فروغ عقل در مصباح تن
ذات بی مثل تو کز دریای عرفان گوهریست
ایزدش پیوسته دارد در پناه خویشتن
از صفا چون کعبه بر روی زمین دارد شرف
مجلس وعظت ز تسبیح دعای مرد و زن
التفات ذات محمود تو با این بینوا
دارد آن نسبت که احمد داشت باویس قرن
دعوی منصور اگر بودی بدور عدل تو
کی قرین آب و آتش میشد و دارو رسن
هر که از روی ارادت برد از دست تو داد
در ثبات هستیش مشکل اگر افتد شکن
دین پناها نخل مدحم در خور قدر تو نیست
گرد گلزارت دعایی می کند این خار کن
تا کنند از آب زر پر دفتر گل عشر و خمس
در کتاب لاله تا باشد خط از مشک ختن
نامه ی عمرت بعنوان بقا پیوسته باد
نقطه ی حرفش مصون بادا ز آسیب فتن
بابافغانی : ترکیبات
در منقبت حضرت امام حسین و ائمه اطهار علیهم السلام
روز قیامتست صباح عشور تو
ای تا صباح روز قیامت ظهور تو
ای روشنایی شجر وادی نجف
هر ریگ کربلا شده طوری ز نور تو
ای با خدا گذاشته کار از سر حضور
گشته چراغ دیده ی تو در حضور تو
بر فرق نازکت الف قد خارجی
از سرنوشت بود و نبود از قصور تو
ای طوطی فصیح ادبخانه ی رسول
حیف از ادای منطق و لحن زبور تو
دامن بعزم ملک ابد بر میان زدی
آه از هوای این سفر و راه دور تو
حاشا که جمع خورده شراب جهنمی
مستی کنند بهر کباب تنور تو
آن را که گل بخمر سرشتند کی رسید
فیض از زلال جرعه ی جام طهور تو
در طشت یافتی سر آنشاه تاج و تخت
ای چرخ خاک بر سر تاج سمور تو
از تاج زر چو نقل شد آن سر بطشت زر
شد طشت زر مرصع ازان دانه ی گهر
هر گل که بر دمید ز هامون کربلا
دارد نشان تازه ی مدفون کربلا
پروانه ی نجات شهیدان محشرست
مهر طلا ببین شده گلگون کربلا
در جستجوی گوهر یکدانه ی نجف
کردم روان دو رود بجیحون کربلا
نیلست هر عشور ببیت الحزن روان
از دیده های مردم محزون کربلا
در هر قبیله از قبل خوان اهل بیت
ماتم رسیده یی شده مجنون کربلا
بس فتنه ها که بر سر مروانیان رسید
وقت طلوع اختر گردون کربلا
بردند داغ فتنه ی آخر زمان بخاک
مرغان زخم خورده ی مفتون کربلا
گرگان پیر دامن پیراهن حسین
ناحق زدند در عرق خون کربلا
خونابه ی روان جگر پاره ی رسول
در هر دیار سرزده بیرون کربلا
این خوان نه اند کیست که پنهان کند کسی
شاید کزین مکابره طوفان کند کسی
ای رفته در قضای خدا ماجرای تو
غیر خدا که می رسد اندر قضای تو
ای رفته با دهان و لب تشنه از میان
آب حیات در قدم جانفزای تو
بیگانه از خدا و رسولست تا ابد
برگشته اختری که نشد آشنای تو
کردی چو در رضای خدا و رسول کار
باشد یقین رضای خدا در رضای تو
چندین هزار جامه ی اطلس قبا شود
فردا که آورند بمحشر عبای تو
بربسته رخت، کعبه و مانده قدم به راه
بهر زیارت حرم کربلای تو
ای دست برده از ید بیضا در آستین
مفتاح هفت روضه ی جنت عصای تو
بخشی ز نور سرمه ی ما زاغ روشنی
بی دیده را کجا خبر از توتیای تو
ما را که دیده در سر این شور و شین شد
عزم زیارت حرمت فرض عین شد
آه این چه میل داشتن ملک و تاج بود
این خود چه برفراشتن تخت عاج بود
دردا که رفت در سر کار زمین ری
آن سر که خونبهای جهانش خراج بود
در جان خارجی زغم گنج کار کرد
زهری که خون پاک امامش علاج بود
دردا که از ملامت سنگین دلان شکست
دلهای مؤمنان که تنک چون زجاج بود
یا رب ز اقتران کدام اختر سیه
اسلام بی حمایت و دین بیرواج بود
شد در هوای گرم نجف همدم سموم
عودی که اهل بیت نبی را سراج بود
پرورده گشت خون یزیدی بشیر سگ
این خشم و نقص و کینه ازین امتزاج بود
قارون وقت ساخت، سپهر عدو نواز
قوم یزید را که به خاک احتیاج بود
اهل نفاق تخت و زر و تاج یافتند
اصحاب صفه دولت معراج یافتند
حاشا که علم عالم جاهل کند قبول
ذاتی که برترست ز اندیشه ی عقول
حاشا که در غبار حوادث نهان شود
آیینه ی قبول و چراغ دل رسول
فردا نظاره کن که چو خار خزان زده
اجزای خار خفته نهد روی در ذبول
بهر عروج مهچه ی رایات مهدوی
عیسی فراز طاق زبرجد کند نزول
قاضی القضاة محکمه ی آخرالزمان
دارالقضا کند چمن دهر از عدول
بر لوح چارفصل بقانون شرع و دین
اشیا کنند بهر قرار جهان حصول
در چارسوی کون به پروانه ی رسول
یابد قرار لم یصل خارجی وصول
نور دوازده مه تابان یکی شود
گیرد فروغ شمع سراپرده ی رسول
چندان بود محاکمه ی فیل بند شاه
کآواز مرتبه نشود خارج از اصول
سکان هفت خطبه به آیین دور گشت
انشا کنند خطبه بنام چهار و هشت
ای دل ثنای وحدت ذات اله کن
بر حال خویش خیل ملک را گواه کن
از شرح دانه های در شاهوار عرش
کلک از عطارد و ورق از مهر و ماه کن
سوی بهشت آدم و آل عبا خرام
طوبی قدان روضه نشین را گواه کن
ای باقر از کناره ی سجاده ی ورع
نوری فرست و چاره مشتی تباه کن
ای صبح صادق از افق غیب کن طلوع
وز مهر در سر علم پیشگاه کن
خلوتسرای موسی کاظم بدیده روب
این بارگاه را علم از شوق آه کن
سرگشته ی منازل شوقیم ای صبا
بویی ز سبزه زار رضا خضر راه کن
گر دین درست خواهی و اسلام ای صبا
در یوزه از در تقی و بارگاه کن
فال تو سعد ای نقی پاک اعتقاد
از دین علم بر آور و آهنگ جاه کن
ای عسکری بکوکبه ی خسروی درای
آفاق پر ستاره ز نعل سپاه کن
ای مهدی آفتاب تو در چاه تا بکی
خود را بسوز و خامه و دفتر سیاه کن
گلزار اهل بیت چو باغ ارم شکفت
ای عندلیب دلشده آهنگ راه کن
بابافغانی : ترکیبات
ترکیب بند در رثاء سلطان یعقوب
چه شد یا رب که خورشید درخشان بر نمی آید
قیامت شد مگر کان ماه تابان بر نمی آید
نمی گردد نمایان اختری از برج زیبایی
فروزان اختری از برج احسان بر نمی آید
گلی از جویبار زندگانی کس نمی چیند
گیاهی از کنار آب حیوان بر نمی آید
نسیم نا امیدی می وزد از گلشن عالم
دم خوش از نهاد نوع انسان بر نمی آید
چمن پژمرده و گل خشک و بی جان لاله و نرگس
بجز بوی فنا از نخل ارکان بر نمی آید
هوای جانفزا از هیچ گلشن بر نمی خیزد
غبار هستی از صحرای امکان بر نمی آید
نباشد آدمی را چاره جز افتادن و مردن
که می بیند چنین روزی که از جان بر نمی آید
ز مجلس بر نمی آید صدای مطرب خوشخوان
نوای عندلیب از طرف بستان بر نمی آید
شراب لاله گون ساقی بجام زر نمی ریزد
خروش ارغنون از بزم سلطان بر نمی آید
بنعش آراستند امروز تخت و تاج را بینید
سر تابوت بر افلاک شد معراج را بینید
که گفت ای آتش جانسوز کاین بی اعتدالی کن
ز آب زندگانی ساغر جمشید خالی کن
چرا ای باد بر هم می زنی دریای هستی را
دگر گر می توان عالم پر از عقد لآلی کن
چه رستاخیز بود ای باد کاین بی قوتی کردی
تو دانی بعد ازین اظهار صنع لایزالی کن
دگر ای ماه از بهر که عالم می کنی روشن
چه بدرست این نهان شو از نظر چندی هلالی کن
عروس دهر چون این بی وفایی کرد با مردم
بیارا خویش را و بعد ازین صاحب جمالی کن
سزای جام فغفوری نیی ای چرخ دون پرور
شراب تلخ داری جمله در جام سفالی کن
ملالی داشتی تا بود شاه عادلت حامی
چو او رفت از میان انگیز ظلم و بی ملالی کن
بهر روزت یکی در دام می آرد به صد حیلت
کنون بگذار این شیری و یکچندی شغالی کن
بسی بیداد کردی ای فلک اما نه زین بدتر
بظلم رفته کس دادی نداد و فکر حالی کن
جهان تاریک شد چشم و چراغ اهل عالم کو
خداوند جهان یعقوب ختم نسل آدم کو
بدود مشعل ماتم فروغ مهر و مه بستند
برای سایه ی شهزادگان چتر سیه بستند
مگر اقصای عالم کربلا شد در عزای شه
که شیران پرده ی دل بر علمهای سپه بستند
بتخت جم نمیگنجید ذات قهرمان الحق
بعزتخانه ی عرش مجیدش تکیه گه بستند
تعالی الله زهی مشهد که تا این بقعه شد پیدا
مغان و عابدان درهای دیر و خانقه بستند
بسی شستند دست از جان که در فوت چنین شاهی
سراسر آب شد دلها که بر عمر تبه بستند
اجل حکمت نمیداند فغان زین دشمن جانی
که آمد بر سر کار خود از هر جا که ره بستند
نمیگردند سیر از خون مردم قابضان گل
گدا بودند و همت هم بکار پادشه بستند
بعمر داده راضی باش و ملک جاودان کم جو
که آب زندگانی بر سکندر زین گنه بستند
بعشق شاه جان دادند یکسر بنده و آزاد
چه پیمان بوده و کاین راستان کج کله بستند
شه عالم شد و خیل سپه یکباره با هم برد
مه از افلاک رفت و ثابت و سیاره با هم برد
منم یا رب که در خواب آن گل سراب میبینم؟
چه می بینم من بیخود مگر در خواب میبینم
چه نخلست این که از پیش نماز خلق میخیزد
چه شمعست اینکه جایش گوشه ی محراب میبینم
چه ناهمواریست این، وه که در خیل پریرویان
هزاران گیسوی پرتاب را بی تاب میبینم
مگر سرو روان بشکست و گل از باغ بیرون شد
که گلگشت پریرویان چنین در خواب میبینم
چنان شمعی کزان چشم و چراغ خلق روشن بود
همه شب تا بروزش خفته در مهتاب میبینم
مسیحم همدم دل بود و میمردم چه باشد حال
کنون کاین مشت خون را در کف قصاب میبینم
درین مجلس که از نو چرخ بی بنیاد میسازد
بجای باده خون در ساغراحباب میبینم
بطوفان داد عالم را نم پیراهن یوسف
جهان از گریه ی یعقوب در غرقاب میبینم
شهنشاه از جهان بگذشت تاج و تخت بیکس ماند
علی فرمود مجلس خالی از احباب میبینم
مسیحا گو بماتم چشمه ی خورشید را تر کن
خضر گو آب حیوان را بریز و خاک بر سر کن
دل پیر و جوان صد پاره سرو و گل چه کار آید
جهان پرآه و افغان ناله ی بلبل چه کار آید
بماتمخانه یی هر خوبرویی موی خود برکند
چرا روید بنفشه دسته ی سنبل چه کار آید
بنای عشق درهم شد چه سود از عشق مهرویان
خم زلف سیاه و حلقه ی کاکل چه کار آید
گره شد در گلویم های و هوی گریه ای ساقی
دهانم نوحه بست از تنگ می قلقل چه کار آید
نمی مانند باقی جزو و کل در عالم فانی
چو باشد اینچنین تعیین جزو و کل چه کار آید
کجا درمان شود درد اجل پیمانه چون پر شد
چو زور سیل بیش از پیش گردد پل چه کار آید
سیه پوشد فلک هر شام چند این اطلس گلگون؟
چو ابرش ماند بی صاحب لجام و جل چه کار آید
خموش ای عندلیب امسال اگر همدرد یارانی
ریاحین سر بسر در خاک، این غلغل چه کار آید
بهاری اینچنین گریان و عالم در پریشانی
سرود نوحه گو، مطرب درین نوروز سلطانی
کجایی ای فدای جان شیرین جرعه خوارانت
رفیق این سفر ورد و دعای هوشیارانت
کجایی ای چو آب زندگانی از میان رفته
همه تشنه بخون یکدگر خنجر گذارانت
تو رخش عمر ازین آرامگه راندی و از حسرت
بکوه و دشت وحشی و حزین چابک سوارانت
مگر آید قیامت ورنه تا زین خواب برخیزی
نمیماند چراغ دیده ی شب زنده دارانت
تو آن درد آزموده خسرو صاحبنظر بودی
که دل درد آمدی گاهی بآه دلفگارانت
تو بر اوج شرف رفتی و ما چون ذره سرگردان
نه این بود آفتاب من، قرر بی قرارانت
بسیر آن جهان یا رب چه مشکل آشنا دیدی
که شد بیگانه در چشم خدا بین گلعذارانت
گرفتی دامن مقصود و رفتی از میان بیرون
تو عیش جاودان کردی و در خونابه یارانت
بروی مطرب و ساقی کشیده باده ی باقی
غنودی مست و بی پروا زجان افشان یارانت
تو رفتی از نظر اما نمیماند اثر پنهان
حقیقت کار خواهد کرد اگر پیدا اگر پنهان
زهی هم در جوانی سوی حق آورده روی خود
گذشته در اوان عز و ناز از آرزوی خود
ترا زیبد که عمری با همه کس مهر بنمایی
چو خورشیدت نباشد میل دل یکذره سوی خود
زهی آیینه ی گیتی که در گیتی چو جام جم
نبیند با وجود سلطنت گرد عدوی خود
که دارد اینچنین علمی که با آن عشق روزافزون
نگنجد در کفن از غایت شور و غلوی خود
در آتش تا قیامت همنشینان از دریغ و حیف
تو با خود در بهشتی همچو گل در رنگ بوی خود
درین عالم کسی به از تو داد عیش و مستی داد؟
در آنجا نیز خواهی همچنان بودن بخوی خود
غبار هستی از دامن چه مشتاقانه افشاندی
بآب زندگی کردی تو الحق شست و شوی خود
تو آن خورشیدوش بودی که با ذرات خوشنودی
همه عالم نکو دانستی از خلق نکوی خود
فلک بزم ترا دربست اما قدر خود بشکست
کسی هرگز نزد زینگونه سنگی بر سبوی خود
دریغا زود هم با اصل خود پیوست بدر تو
تو در دین بس گران بودی ندانستند قدر تو
که دانستی که در دهر این ستم مشهود خواهد شد
فلکرا شاهکاری اینچنین موجود خواهد شد
باشک آتشین خواهد بدل شد آب حیوانم
سرود نوحه بر جای نوای عود خواهد شد
لباب جام عشرت دست چون میداد میگفتم
نباید خورد ازین شربت که زهرآلود خواهد شد
جهان گو تیره شو از آه سرد ما نمیدانی
که چون آتش کنند از هر کناری دود خواهد شد
زنامقبولی خود دور وحشی شد چنین بهتر
که تا صد سال دیگر همچنان مردود خواهد شد
بمرگ خویش مشتاقم امان از کس نمیخواهم
چه سود امروز یا فردا که دیر و زود خواهد شد
بسودای جهان تا میتوانی در مرو آسان
که سودش در زیانست و زبان در سود خواهد شد
زمان گر بد شود به از حساب صبر چیزی نیست
نپنداری که او را طالع مسعود خواهد شد
زبیداد فلک تا کی زهر آب آتش انگیزی
دعایی کن فغانی عاقبت محمود خواهد شد
بحمدالله که باز از عدل یعقوبی جهان پر شد
بنای خطبه ی شاهی بنام بایسنغر شد
الهی نصرتش ده تا زعالم داد بستاند
مراد دل تمام از بنده و آزاد بستاند
زچندین پادشاه نامدار این یک خلف مانده
بماند سالها تا کینه ی اجداد بستاند
چنان عالم گلستان گردد از عدلش که نتواند
کسی برگی گل از کس با دل ناشاد بستاند
خداوندا سلیمانی ده این شاه پریرو را
که کام مور بخشد انتقام از باد بستاند
رسوم نظم عالم بر دل و دستش روان گردان
بهر یک تخته ی تعلیم کز استاد بستاند
چنان عدلش شود حامی که وقت رفتن از بستان
صبا را حد آن نبود که از گل زاد بستاند
جواب نامه ی فتحش چو خواند قاصد از دوران
کلید چند گنج و کشور آباد بستاند
چنان یک روی و یکدل ساز با هم مردم عهدش
که کس را فکر آن نبود که از کس داد بستاند
وگر باشد خلافی در میان آن اعتدالش ده
که تاب از آتش و دل سختی از فولاد بستاند
الهی تا جهان باشد خداوند جهان بادا
دلیلش عقل پیر و همدمش بخت جوان بادا
بابافغانی : ترکیبات
ترجیع بند
ای زغیب الغیوب کرده نزول
بسراپرده ی نفوس و عقول
قدسیان را بطاعت تو مدار
عرشیان را بحضرت تو وصول
چارطبع از کمال حکمت تو
اثر و فعل کرده اند قبول
بحر و کانرا زجامعیت تو
نقدهای خزینه شد محصول
سبزه ها را از اقتضای قضا
داده یی گه نمو و گاه ذبول
کرده یی زین میان امین انسان
هم خودش خوانده یی ظلوم و جهول
تا بحدیست وحدتت با خلق
که نمیگنجد اتحاد و حلول
حیرتی داشتم درین معنی
تا رسید این بشارتم زرسول
که زروی معیت و نسبت
عرض و جوهر و فروع و اصول
هر چه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
چینیی در نگارخانه ی چین
مجلسی ساخت همچو خلد برین
قد رعنا و صورت زیبا
سرو آزاد و لاله و نسرین
عارض دلفریب و حلقه ی زلف
گل سیراب و سنبل پرچین
غنچه های دمیده ی خندان
لاله های شکفته ی رنگین
شکل لیلی و هیأت مجنون
نقش فرهاد و صورت شیرین
آب بیرنگ را بصورت رنگ
داده در دیده ی خرد تزیین
مابه الامتیاز این همه شکل
چون شود طرح لاعلی التعیین
آنچه باقی بود چه خواهد بود
باز کن دیده را و نیک ببین
این مثل را نمودم ای عارف
تا شود پاک و روشنت که یقین
هر چه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
بلبلی ناله یی عجب میکرد
در چمن بود و گل طلب میکرد
شام زلف بنفشه را می دیدی
صبح بر روی گل طرب میکرد
بنوا آب را گره میزد
بنفس باد را ادب میکرد
ناله میکرد از کرشمه ی گل
گل تبسم بزیر لب میکرد
جلوه ی شاخ ارغوان میدید
وز دل خونچکان شغب میکرد
شب نمیرست از فغان تا روز
روز فریاد تا بشب میکرد
غنچه میدید و تنگدل میشد
بوی گل میشنید و تب میکرد
باز میجست نسبت هر یک
همه را پرسش از حسب میکرد
تا نگویی که بلبل مشتاق
طلب یار بی سبب میکرد
هر چه در کارگاه امکانست
پره دار جمال جانانست
آفتاب من از دریچه ی نور
میکند در هزار پرده ظهور
گه شود آتش و سخن گوید
بر فراز درخت ایمن و طور
گه برون آرد از دل آتش
گل سیراب و نرگس مخمور
پرتو آفتاب طلعت اوست
داغ جانسوز عاشق مهجور
در طربخانه های هشت بهشت
قصر یاقوت و حشمت فغفور
قدح انگبین و ساغر شیر
جام فیروزه و شراب طهور
سر ما و کمند فتنه ی عشق
دست زهاد و عقد طره ی حور
مست و مخمور و خفته و بیدار
عشق و معشوق و ناظر و منظور
هر چه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
مبتلایی زعشق داغی داشت
آتشی در دل از چراغی داشت
نوبهاران دلش زخلق گرفت
که چو مجنون هوای راغی داشت
از ریاحین و لاله در صحرا
هر طرف نوشکفته باغی داشت
یکدمش غنچه یی حدیثی گفت
یکدمش لاله یی ایاغی داشت
چون نبودش نوای مرغ چمن
ناله ی کبک و بانگ زاغی داشت
بسته بر عود دل بریشم آه
میسرود و بخویش لاغی داشت
یافت در جمله رنگ و بوی حبیب
وه چه روشن دل و دماغی داشت
داشت جمعیتی چنان با خود
که زخلق جهان فراغی داشت
یار میجست از زمین و زمان
وز لب هر کسی سراغی داشت
هرچه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
خیز ای مطرب غزل پرداز
باده در جام ریز و عود بساز
هر لطافت که روی بنماید
در حضورش چراغ دل بگداز
آمد آن شاخ گل کرشمه کنان
بر سرم با هزار عشوه و ناز
گره از غنچه ی دلم بگشود
مهر برداشت از سفینه ی راز
کای هواخواه حسن ده روزه
وی طلبگار رنگ و بوی مجاز
زیر هر پوست مغز نغزی هست
مغز میگیر و پوست می انداز
نافه را مشک جوی و گلرا بوی
باغ را حسن و مرغ را آواز
گشته هر دل بدلبری مایل
کرده هر مرغ بر گلی پرواز
چشم یعقوب و جلوه ی یوسف
دل محمود و عقد زلف ایاز
هر چه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
می صافی و معاشران ظریف
چمن دلکش و هوای لطیف
هر درخت گلی بوصف گلی
کرده رنگین رساله یی تصنیف
همه را داده دوست جام مراد
که نکردست قطره یی تخفیف
طاق ابروی ساقیان ملیح
شادی روی شاهدان حریف
کرده آهنگ پرده ی عشاق
نی لاغر میان و چنگ نحیف
در سماع از نوای منطق طیر
هدهد تاجدار و مور ضعیف
بزمگاهی بدان صفت که خرد
میشود مست و بیخود از تعریف
مطرب از تار ارغنون طرب
بلبل از پرده ی ثقیل و خفیف
این نوا میزنند کز ره عشق
پری و آدمی وضیع و شریف
هر چه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
داشتم لعل پاره یی من هست
از کفم ناگهان فتاد و شکست
سودم آن پاره ها بزیر قدم
توتیا ساختم بقوت دست
نور خورشید از دریچه ی صبح
چون بدین خاک تیره در پیوست
دیدم آن ذره های نورانی
جملگی گشته آفتاب پرست
یار خورشید و لعل پاره دلیست
که درو غیر مهر نقش نبست
تا شود ذره و بمهر رسد
زیر سنگ غمش بباید خست
کی بود کی که بشکنند خمار
جرعه نوشان بامداد الست
که درین صیدگاه شیر شکار
زاهوی دام تا بماهی شست
کبک کهسار و مرغ دریا بار
میزنند این نوا بلند نه پست
هر چه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
باغبان از درخت چند ورق
چید و در کوره کرد بهر عرق
کوره چون کار خویش کرد تمام
شد لباب پیاله یی زمرق
آنچه باقی بماند از آنهمه گل
پاره یی خاک بود بی رونق
عقل در شیشه ماند ازین حیرت
تا کجا رفت آن گل چو شفق
رنگ زرد و بنفش و سیمابی
سبز و گلگون و مشکی و ازرق
همه در نیل عشق یکرنگست
هیچیک را نشد جدا زورق
از من و از تو نام عاریتست
اوست باقی بذات خود صدق
گل چو رو از نقاب غنچه نمود
پرده چون باز شد زروی طبق
از ره علم عین و صدق یقین
گشت چون روز روشنم الحق
هر چه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست
من و ساقی و یکدو یار ندیم
بر در گلشنی شدیم مقیم
ناگه از بوستان نسیمی خاست
همرهش نکهت بهشت نعیم
کیست آگاه تا بگوید راست
که چه باشد نسیم و چیست شمیم
آنکه از بوی گل شود بیخود
چه کند امتیاز بوی نسیم
جان نسیمست و معنی او یار
زنده دل زان نسیم جسم رمیم
چکنم حیرتی عجب دارم
دلی از درد و غصه گشته دو نیم
کو نسیمی زبوستان وصال
تا کنم جان و دل باو تسلیم
ای فغانی بدانکه کشف رموز
نشود از تعلم و تعلیم
هر کرا جوهریست در فطرت
باز یابد زفکر و طبع سلیم
که زر و لعل و لؤلؤی شهوار
گوهر شبچراغ و در یتیم
هر چه در کارگاه امکانست
پرده دار جمال جانانست