عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
ای غنچه ی تو در سخن از سر معنوی
نخلت کرشمه بار ز انفاس عیسوی
شیرین خرام من گذری کن ببوستان
تا گل بمقدمت فگند تاج خسروی
گلهای نوشکفته بوصف تو در چمن
هر یک سفینه ییست ز درهای معنوی
نقش جمالت از قلم صنع آیتیست
کاین شیوه ی ییست در رقم کلک مانوی
وصل تو گر بترک علایق میسرست
قطع نظر ز حاصل اسباب دنیوی
چشمی و صد کرشمه، سری و هزار ناز
ای فتنه ی زمانه چه مستانه می روی
نوشد بلای عشق فغانی ز نو گلی
پیرانه سر نهاده غمش روی درنوی
نخلت کرشمه بار ز انفاس عیسوی
شیرین خرام من گذری کن ببوستان
تا گل بمقدمت فگند تاج خسروی
گلهای نوشکفته بوصف تو در چمن
هر یک سفینه ییست ز درهای معنوی
نقش جمالت از قلم صنع آیتیست
کاین شیوه ی ییست در رقم کلک مانوی
وصل تو گر بترک علایق میسرست
قطع نظر ز حاصل اسباب دنیوی
چشمی و صد کرشمه، سری و هزار ناز
ای فتنه ی زمانه چه مستانه می روی
نوشد بلای عشق فغانی ز نو گلی
پیرانه سر نهاده غمش روی درنوی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
ای شمع جمالت اثر نور آلهی
رخسار دل افروز تو آیینه ی شاهی
هر چشم زدن بهر غزالان سیه چشم
زان چشم سیه، وام کند سرمه سیاهی
ای فتنه و آشوب و بلا شیوه ی چشمت
غیر از تو کس این شیوه ندانست کماهی
روزی که گل روی ترا دایره بستند
دادند بحسنت مه و خورشید گواهی
هر گل که نه از چشمه ی مهر تو خورد آب
در باغ جهان نام برآرد بگیاهی
غافل مشو از زاری ما ای گل رعنا
این اشک جگرگون نگر و چهره ی کاهی
هر صبحدم از گریه ی جانسوز فغانی
بر ماه زند خون جگر موج ز ماهی
رخسار دل افروز تو آیینه ی شاهی
هر چشم زدن بهر غزالان سیه چشم
زان چشم سیه، وام کند سرمه سیاهی
ای فتنه و آشوب و بلا شیوه ی چشمت
غیر از تو کس این شیوه ندانست کماهی
روزی که گل روی ترا دایره بستند
دادند بحسنت مه و خورشید گواهی
هر گل که نه از چشمه ی مهر تو خورد آب
در باغ جهان نام برآرد بگیاهی
غافل مشو از زاری ما ای گل رعنا
این اشک جگرگون نگر و چهره ی کاهی
هر صبحدم از گریه ی جانسوز فغانی
بر ماه زند خون جگر موج ز ماهی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
تا کی ای غنچه دهن گوش بهر پند کنی
سخنی گو که زبان همه را بند کنی
وقت آن شد که در آیی ز ره مهر و وفا
تا بکی جور نمایی و جفا چند کنی
چشم دارم که کشی جام و مرا جرعه دهی
ساغر عیش مرا پر شکر و قند کنی
هوس کشتن من کن که بود غایت لطف
که بدین شیوه مرا خرم و خرسند کنی
ای صبا گر بگشایی گرهی زان خم زلف
رشته ی جان بسر او بچه پیوند کنی
بنده ی پیر مغان باش که در مجلس انس
عیش جاوید ز الطاف خداوند کنی
لذت عمر همینست فغانی که مدام
وصف جان بخشی آن لعل شکر خند کنی
سخنی گو که زبان همه را بند کنی
وقت آن شد که در آیی ز ره مهر و وفا
تا بکی جور نمایی و جفا چند کنی
چشم دارم که کشی جام و مرا جرعه دهی
ساغر عیش مرا پر شکر و قند کنی
هوس کشتن من کن که بود غایت لطف
که بدین شیوه مرا خرم و خرسند کنی
ای صبا گر بگشایی گرهی زان خم زلف
رشته ی جان بسر او بچه پیوند کنی
بنده ی پیر مغان باش که در مجلس انس
عیش جاوید ز الطاف خداوند کنی
لذت عمر همینست فغانی که مدام
وصف جان بخشی آن لعل شکر خند کنی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
هر سوی جلوه ای گل خندان چه می کنی
خود را بهر کنار خرامان چه می کنی
جایی دگر نماند که گیرم عنان تو
رفتم ز کار این همه جولان چه می کنی
بنما به عاشق آن لب آلوده ی شراب
آتش بخلق در زده، پنهان چه می کنی
خوابت برد ز چهره پریشانی خمار
دارد لبت نشانه ی دندان چه می کنی
رشکی نیازموده چه دانی که پیش غیر
با جان عاشقان پریشان چه می کنی
بیداری کسان همه از بهر خواب تست
داری دعای خلق، نگهبان چه می کنی
چون شد فغانی از هوس آن بدن هلاک
مستانه چاکها بگریبان چه می کنی
خود را بهر کنار خرامان چه می کنی
جایی دگر نماند که گیرم عنان تو
رفتم ز کار این همه جولان چه می کنی
بنما به عاشق آن لب آلوده ی شراب
آتش بخلق در زده، پنهان چه می کنی
خوابت برد ز چهره پریشانی خمار
دارد لبت نشانه ی دندان چه می کنی
رشکی نیازموده چه دانی که پیش غیر
با جان عاشقان پریشان چه می کنی
بیداری کسان همه از بهر خواب تست
داری دعای خلق، نگهبان چه می کنی
چون شد فغانی از هوس آن بدن هلاک
مستانه چاکها بگریبان چه می کنی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
دارد نسیم گل دم جانبخش عیسوی
تا بوی گل ز گلشن مقصود بشنوی
آیینه ی جمال تو در چشم اهل دید
دارد هزار جلوه ی صوری و معنوی
ما را چو در سخن لب لعل تو جان دهد
دیگر چه احتیاج بانفاس عیسوی
زاهد چو قرب کعبه ی وصل تو در نیافت
بیچاره شد بزاویه ی هجر منزوی
پرتو کدام و نور کدام ای خداشناس
تا کی دو دل ز تفرقه ی نور و پرتوی
ای دل گدایی در میخانه کار تست
ما را چه کار با طرب و عیش خسروی
هر جا که هست دیده ز روی تو روشنست
ای روشنی دیده چرا دور می روی
تخم امل بباغ جهان کشته یی ولی
جز بار دل فغانی از این کشته ندروی
تا بوی گل ز گلشن مقصود بشنوی
آیینه ی جمال تو در چشم اهل دید
دارد هزار جلوه ی صوری و معنوی
ما را چو در سخن لب لعل تو جان دهد
دیگر چه احتیاج بانفاس عیسوی
زاهد چو قرب کعبه ی وصل تو در نیافت
بیچاره شد بزاویه ی هجر منزوی
پرتو کدام و نور کدام ای خداشناس
تا کی دو دل ز تفرقه ی نور و پرتوی
ای دل گدایی در میخانه کار تست
ما را چه کار با طرب و عیش خسروی
هر جا که هست دیده ز روی تو روشنست
ای روشنی دیده چرا دور می روی
تخم امل بباغ جهان کشته یی ولی
جز بار دل فغانی از این کشته ندروی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
تویی که هیچ گرفتی گل و شراب کسی
مدام خنده زدی بر دل کباب کسی
تو کز دریچه ی خورشید سر بدر کردی
کجا پسند کنی خانه ی خراب کسی
ترا که خانه پر از در شبچراغ بود
چه احتیاج بگلگشت ماهتاب کسی
همین ز چشمه ی خورشید خود بر آمده یی
قدم نکرده تر از ناز از گلاب کسی
ز آب و آینه هم روی خویش پوشیدی
ز شرم چشم نکردی بر آفتاب کسی
مگو که شب ز خیالم چه خواب می بینی
مپرس ازین که پریشان مباد خواب کسی
اثر نماند ز گردم فغانی آنهم رفت
که می شدم بصد آشوب در رکاب کسی
مدام خنده زدی بر دل کباب کسی
تو کز دریچه ی خورشید سر بدر کردی
کجا پسند کنی خانه ی خراب کسی
ترا که خانه پر از در شبچراغ بود
چه احتیاج بگلگشت ماهتاب کسی
همین ز چشمه ی خورشید خود بر آمده یی
قدم نکرده تر از ناز از گلاب کسی
ز آب و آینه هم روی خویش پوشیدی
ز شرم چشم نکردی بر آفتاب کسی
مگو که شب ز خیالم چه خواب می بینی
مپرس ازین که پریشان مباد خواب کسی
اثر نماند ز گردم فغانی آنهم رفت
که می شدم بصد آشوب در رکاب کسی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
شب چو شاخ ارغوان یکتا قبا می آمدی
آن چنان پر حال و رنگین از کجا می آمدی
هر طرف افتان و خیزان بودی و من منتظر
جان من می سوختی ای شمع تا می آمدی
خود که بود آن صید وحشی کانچنان بیگانه وار
می شد از پیش و تو بیخود از قفا می آمدی
خلق را سوی خدا دست از تو وین مشکل که تو
ابروان پر چین بمحراب دعا می آمدی
داشتی میل می و معشوق و عاشق ناتوان
درد ما را بود و تو بهر دوا می آمدی
خواب در چشمم نیامد از خیالت تا بروز
این چنین تا بر سر عهد وفا می آمدی
آه از آن شبها فغانی کز هوای گلرخی
همچو آتش بر سر راه صبا می آمدی
آن چنان پر حال و رنگین از کجا می آمدی
هر طرف افتان و خیزان بودی و من منتظر
جان من می سوختی ای شمع تا می آمدی
خود که بود آن صید وحشی کانچنان بیگانه وار
می شد از پیش و تو بیخود از قفا می آمدی
خلق را سوی خدا دست از تو وین مشکل که تو
ابروان پر چین بمحراب دعا می آمدی
داشتی میل می و معشوق و عاشق ناتوان
درد ما را بود و تو بهر دوا می آمدی
خواب در چشمم نیامد از خیالت تا بروز
این چنین تا بر سر عهد وفا می آمدی
آه از آن شبها فغانی کز هوای گلرخی
همچو آتش بر سر راه صبا می آمدی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
دوش از طرف گلستان مست و غلتان آمدی
گرچه ما را کشتی اما خوشتر از جان آمدی
با که می خوردی که بیخود گشتم از بوی خوشت
از در میخانه یا از گشت بستان آمدی
از تو کافر دل امید آب حیوان داشتم
خود برای خوردن خون مسلمان آمدی
بس عجب بودی که نخلت سر کشید از باغ من
ره غلط کردی و در دلهای ویران آمدی
بیوفایی شد دو چارت یا گرفتاری بگو
کانچنان دل جمع رفتی و پریشان آمدی
در خیال آرزوی وصل فالی می زدم
ناگه از مجلس خرامان و غزلخوان آمدی
بیخودی کردی فغانی ریش دل بشکافتی
رو که در بزم وفا آلوده دامان آمدی
گرچه ما را کشتی اما خوشتر از جان آمدی
با که می خوردی که بیخود گشتم از بوی خوشت
از در میخانه یا از گشت بستان آمدی
از تو کافر دل امید آب حیوان داشتم
خود برای خوردن خون مسلمان آمدی
بس عجب بودی که نخلت سر کشید از باغ من
ره غلط کردی و در دلهای ویران آمدی
بیوفایی شد دو چارت یا گرفتاری بگو
کانچنان دل جمع رفتی و پریشان آمدی
در خیال آرزوی وصل فالی می زدم
ناگه از مجلس خرامان و غزلخوان آمدی
بیخودی کردی فغانی ریش دل بشکافتی
رو که در بزم وفا آلوده دامان آمدی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
از او قاصد بخشم آمد به من یارست پنداری
ز مرگم می دهد پیغام غمخوارست پنداری
نگاهی می کنم از دور و خرسندم بجان دادن
مراد از عاشقی این مردن زارست پنداری
کشم از دوستان جوری که داغ دشمنم سهلست
بلای من همین بیداد اغیارست پنداری
چه باک از سوختن آنجا که باشد آتشین رویی
هلاک خویش بر پروانه دشوارست پنداری
چنان از جلوه ی شاخ گلی افتاده در خونم
که در پایم هزاران نشتر خارست پنداری
شود خون هزاران آب تا برگ گلی روید
چه دل بندم باین خونابه گلزارست پنداری
رود در عاشقی هر دم سر آشفته یی دیگر
شود بسیار از اینها فتنه بیدارست پنداری
چه درد از آه مظلومان فغانی مست غفلت را
خبر از خود ندارد خواجه هشیارست پنداری
ز مرگم می دهد پیغام غمخوارست پنداری
نگاهی می کنم از دور و خرسندم بجان دادن
مراد از عاشقی این مردن زارست پنداری
کشم از دوستان جوری که داغ دشمنم سهلست
بلای من همین بیداد اغیارست پنداری
چه باک از سوختن آنجا که باشد آتشین رویی
هلاک خویش بر پروانه دشوارست پنداری
چنان از جلوه ی شاخ گلی افتاده در خونم
که در پایم هزاران نشتر خارست پنداری
شود خون هزاران آب تا برگ گلی روید
چه دل بندم باین خونابه گلزارست پنداری
رود در عاشقی هر دم سر آشفته یی دیگر
شود بسیار از اینها فتنه بیدارست پنداری
چه درد از آه مظلومان فغانی مست غفلت را
خبر از خود ندارد خواجه هشیارست پنداری
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
بتو حال خود چه گویم که تو خود شنیده باشی
غم دل عیان نسازم که بدان رسیده باشی
چکند کسی که عمری بغزال نیم خوابت
چو نر فگنده باشد ز برش رمیده باشی
برهت فتاده بیخود چه خوش آنکه بیگمانی
بسرم رسیده ناگاه و عنان کشیده باشی
چه فراغ بیند آندل که تو جلوه گاه سازی
چه حجاب ماند آن را که تو نور دیده باشی
غم ناامیدی من مگر آن نفس بدانی
که برون روی ز باغی و گلی نچیده باشی
بخط بنفشه فامش نظر آن زمان کن ایدل
که دعای صبحگاهی برخش دمیده باشی
بوصال سرو قدش نرسی مگر زمانی
که درین چمن فغانی چو الف جریده باشی
غم دل عیان نسازم که بدان رسیده باشی
چکند کسی که عمری بغزال نیم خوابت
چو نر فگنده باشد ز برش رمیده باشی
برهت فتاده بیخود چه خوش آنکه بیگمانی
بسرم رسیده ناگاه و عنان کشیده باشی
چه فراغ بیند آندل که تو جلوه گاه سازی
چه حجاب ماند آن را که تو نور دیده باشی
غم ناامیدی من مگر آن نفس بدانی
که برون روی ز باغی و گلی نچیده باشی
بخط بنفشه فامش نظر آن زمان کن ایدل
که دعای صبحگاهی برخش دمیده باشی
بوصال سرو قدش نرسی مگر زمانی
که درین چمن فغانی چو الف جریده باشی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
بنشین و از میان کمر فتنه را گشای
تا جان تشنه را دهم آبی قبا گشای
در انتظار یک نگهم جان بلب رسید
چشمی بروزگار من مبتلا گشای
از حد گذشت روشنی مجلس رقیب
یک ره در خرابه این بینوا گشای
داری هوای صحبت بیگانه همچنان
چون گویمت که در برخ آشنا گشای
ای ترک مست بوی خوشت عالمی گرفت
بند قبا که گفت که پیش صبا گشای
نگشود هرگزم گرهی دل به خنده یی
آه ار بماند این گره بسته ناگشای
راه نظر ببند فغانی به آن غزال
یا چشم خیره در ره تیر بلا گشای
تا جان تشنه را دهم آبی قبا گشای
در انتظار یک نگهم جان بلب رسید
چشمی بروزگار من مبتلا گشای
از حد گذشت روشنی مجلس رقیب
یک ره در خرابه این بینوا گشای
داری هوای صحبت بیگانه همچنان
چون گویمت که در برخ آشنا گشای
ای ترک مست بوی خوشت عالمی گرفت
بند قبا که گفت که پیش صبا گشای
نگشود هرگزم گرهی دل به خنده یی
آه ار بماند این گره بسته ناگشای
راه نظر ببند فغانی به آن غزال
یا چشم خیره در ره تیر بلا گشای
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
سرم ای بخت در جولانگه صید افگنی دادی
دگر هر تار موی من بدست دشمنی دادی
چه شکرت گویم ای بخت سیه کز بهر آرامم
در این آوارگی باری نشان گلخنی دادی
مخور خون ای دل و بیهوده رنج خود مکن ضایع
چه گل چیدی که عمری آب و رنگ گلشنی دادی
مبادا دامنت آلوده از خونابه ی چشمم
کجا این آشنایی با چو من تر دامنی دادی
فغان برداشتی چون حال من بد دیدی ای دشمن
چگویم هم تو کز دردم نوید مردنی دادی
دگر هر تار موی من بدست دشمنی دادی
چه شکرت گویم ای بخت سیه کز بهر آرامم
در این آوارگی باری نشان گلخنی دادی
مخور خون ای دل و بیهوده رنج خود مکن ضایع
چه گل چیدی که عمری آب و رنگ گلشنی دادی
مبادا دامنت آلوده از خونابه ی چشمم
کجا این آشنایی با چو من تر دامنی دادی
فغان برداشتی چون حال من بد دیدی ای دشمن
چگویم هم تو کز دردم نوید مردنی دادی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
ای صبا منع گرفتاری بلبل می کنی
با وجود آنکه می دانی تغافل می کنی
صبر اگر باشد توان چیدن رطب از چو بخشک
آتشست گردد ریاحین گر توکل می کنی
نفی کس لازم نمی آید ز درد عاشقی
بلکه اثباتست اگر نیکو تأمل می کنی
چون نجوشد خونت ای عاشق که در بستان او
ارغوان می چینی و نظاره ی گل می کنی
در پریشانی مده خود را که یک سر رشته است
آنچه نامش گاه زلف و گاه کاکل می کنی
گر بدانی ذره چندان نیست دور از آفتاب
ذره یی بالاتر آ تا کی تنزل می کنی
در جگر الماس داری و نمی گویی سخن
زهر مینوشی فغانی و تحمل می کنی
با وجود آنکه می دانی تغافل می کنی
صبر اگر باشد توان چیدن رطب از چو بخشک
آتشست گردد ریاحین گر توکل می کنی
نفی کس لازم نمی آید ز درد عاشقی
بلکه اثباتست اگر نیکو تأمل می کنی
چون نجوشد خونت ای عاشق که در بستان او
ارغوان می چینی و نظاره ی گل می کنی
در پریشانی مده خود را که یک سر رشته است
آنچه نامش گاه زلف و گاه کاکل می کنی
گر بدانی ذره چندان نیست دور از آفتاب
ذره یی بالاتر آ تا کی تنزل می کنی
در جگر الماس داری و نمی گویی سخن
زهر مینوشی فغانی و تحمل می کنی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
تا کی نشان خویش بظلمت فرو بری
یکرنگ عشق باش که نامی برآوری
آیینه پاک دار چه حاجت بجام جم
اکنون که دست داد صفای قلندری
آب حیات نیز نماند عزیز من
می نوش و محو ساز خیال سکندری
آب و هوای میکده خون لعل می کند
آنجا بباد ده ورق کیمیا گری
پروانه وار کشته ی آن بزم دلکشم
کش میل نقل و باده بدام آورد پری
بس مرغ دل کباب شود تا تو یکزمان
در سایه ی گلی بنشینی و می خوری
باید متاع خوب نه بازار گرم از آنک
دایم به یک هوا نبود طبع مشتری
جایی که سر طور مسلم نداشتند
نادان چگونه پیش برد سحر سامری
افروختی چراغ فغانی بیک نظر
آری همین بود صفت ذره پروری
یکرنگ عشق باش که نامی برآوری
آیینه پاک دار چه حاجت بجام جم
اکنون که دست داد صفای قلندری
آب حیات نیز نماند عزیز من
می نوش و محو ساز خیال سکندری
آب و هوای میکده خون لعل می کند
آنجا بباد ده ورق کیمیا گری
پروانه وار کشته ی آن بزم دلکشم
کش میل نقل و باده بدام آورد پری
بس مرغ دل کباب شود تا تو یکزمان
در سایه ی گلی بنشینی و می خوری
باید متاع خوب نه بازار گرم از آنک
دایم به یک هوا نبود طبع مشتری
جایی که سر طور مسلم نداشتند
نادان چگونه پیش برد سحر سامری
افروختی چراغ فغانی بیک نظر
آری همین بود صفت ذره پروری
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
هر گه فسانه من مجنون هوس کنی
نشنیده یی هزار یکی از چه بس کنی
زینسان که گوشت از صفت حسن خود پرست
مشکل بود که گوش بگفتار کس کنی
صیدم کن ای سوار مبادا نیابیم
از من گذشته چونکه نظر باز پس کنی
ای مرغ بوستان چه گشایی بعیش بال
باید که یاد تنگ دلان قفس کنی
گردی بکوی دوست فغانی غزلسرا
خود را اگر بمرغ سحر همنفس کنی
نشنیده یی هزار یکی از چه بس کنی
زینسان که گوشت از صفت حسن خود پرست
مشکل بود که گوش بگفتار کس کنی
صیدم کن ای سوار مبادا نیابیم
از من گذشته چونکه نظر باز پس کنی
ای مرغ بوستان چه گشایی بعیش بال
باید که یاد تنگ دلان قفس کنی
گردی بکوی دوست فغانی غزلسرا
خود را اگر بمرغ سحر همنفس کنی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
دلا بی نقد جان راه سر کویش نپیمایی
که نتوان رفت راه کعبه تا نبود توانایی
مرا جان بر لب و گفتی که می آیم دم دیگر
چو خواهی آمدن باری چرا ایندم نمی آیی
دمی گفتی نیاسودم ز سودای پریرویان
به داغ و درد اگر قانع شوی ای دل بیاسایی
نظر از روی او بر گل نکردی آفرین بادا
که داری اینقدر در کار خود ای دیده بینایی
به بازار غم او نقد هستی رازدم آتش
رسید آن شوخ و گفتا ای فغانی گرم سودایی
که نتوان رفت راه کعبه تا نبود توانایی
مرا جان بر لب و گفتی که می آیم دم دیگر
چو خواهی آمدن باری چرا ایندم نمی آیی
دمی گفتی نیاسودم ز سودای پریرویان
به داغ و درد اگر قانع شوی ای دل بیاسایی
نظر از روی او بر گل نکردی آفرین بادا
که داری اینقدر در کار خود ای دیده بینایی
به بازار غم او نقد هستی رازدم آتش
رسید آن شوخ و گفتا ای فغانی گرم سودایی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
منم و سر ارادت چو سگان بر آستانی
بجبین ز مهر داغی برخ از وفا نشانی
بهزار جان شیرین بدلست و عمر سرمد
نفسی که خوش برآید به وصال نوجوانی
بگشا کمند مشگین که بگوشه های ابرو
همه را شکار کردی باشارت کمانی
دل من درین نشیمن نشکفت و گشت محزون
که نگفتم از غم خود سخنی بهمزبانی
چه حریف خانه سوزی گه جلوه ی ملاحت
که بسوخت برق حسنت دل و دیده جهانی
نکشیده سبزه بر گل بجمال فتنه بودی
چکنم کنون که از نو شده یی بلای جانی
سخن من و تو آخر همه جا فسانه گردد
که فلان شدست مجنون ز محبت فلانی
تو که ناز می فروشی بنیاز دردمندان
نظری بحال ما کن که نمی کنی زیانی
ز ریاض دهر کم جو گل آرزو که هرگز
نشکفت این گلستان بمراد باغبانی
ببر ای حریف صحبت خبری بپیر خلوت
که اسیر شد فغانی بکمند نوجوانی
بجبین ز مهر داغی برخ از وفا نشانی
بهزار جان شیرین بدلست و عمر سرمد
نفسی که خوش برآید به وصال نوجوانی
بگشا کمند مشگین که بگوشه های ابرو
همه را شکار کردی باشارت کمانی
دل من درین نشیمن نشکفت و گشت محزون
که نگفتم از غم خود سخنی بهمزبانی
چه حریف خانه سوزی گه جلوه ی ملاحت
که بسوخت برق حسنت دل و دیده جهانی
نکشیده سبزه بر گل بجمال فتنه بودی
چکنم کنون که از نو شده یی بلای جانی
سخن من و تو آخر همه جا فسانه گردد
که فلان شدست مجنون ز محبت فلانی
تو که ناز می فروشی بنیاز دردمندان
نظری بحال ما کن که نمی کنی زیانی
ز ریاض دهر کم جو گل آرزو که هرگز
نشکفت این گلستان بمراد باغبانی
ببر ای حریف صحبت خبری بپیر خلوت
که اسیر شد فغانی بکمند نوجوانی
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در منقبت امام همام علی بن موسی الرضا علیه السلام
بود پیوسته نیت در ریاض روضه روان را
که بوسد آستان روضه ی شاه خراسان را
مه ایوان یثرب افتاب مشرق و مغرب
که سقف مشهدش همسایه آمد عرش رحمان را
سجود آستانش دولت دنیا و دین بخشد
همین دولت بسست از دین و دنیا اهل ایمان را
نظر در صورت قندیل محراب مزارش کن
اگر از چشمه ی خورشید جویی آب حیوان را
غبار آستانش دیده ها را می کند روشن
صفای مرقدش بخشد صفا آیینه ی جان را
ملایک رو نهند از حلقه ی اهل صفا اینجا
که در این کعبه دریابند اجر عید قربان را
نموداری نمود از لاجوردی گنبد سلطان
قلم روزی که طرح انداخت این فیروزه ایوان را
کسی کز روی عزت آستان بوسند شاهانش
بسر آید درین کعبه که بوسد پای دربان را
سلاطین چشم آن دارند از بهر سرافرازی
که گاهی خاکروب این زمین سازند مژگان را
وصال کعبه خواهی سوی ایوان رضا رونه
چه حاجت از تف دل تافتن ریگ بیابان را
خدا با دوستان چندین کرم دارد که کرد آسان
به راه این حرم دشواری خار مغیلان را
بهر مژگان زدن چون دولت حجی برد سالک
سزد کز دیده ها سازد قدم این راه آسان را
ز طوف این حرم گردی چو در پیراهنی گیرد
بگو بر روضه ی فردوس افشان طرف دامان را
برای نکهت شاخ گل باغ رضا رضوان
دمی صدره بطرف روضه بگشاید گریبان را
چنان کز آسمان قرآن فرود آورد در کعبه
برد روح الامین زین در ثواب ختم قرآن را
دلی کز پرتو شمع شبستانش شود روشن
به خلوتخانه ی گردون رساند نور عرفان را
تعالی الله زهی مهمانسرا کز غایت رحمت
نعیم هشت جنت پیش راه آرند مهمان را
اگر جمعیت دل بایدت زین درمشو غایب
که اینجا جمع می سازند دلهای پریشان را
درین خلوتسرا هر کو برافروزد چراغ دل
ببیند آشکارا روی چندین راز پنهان را
هوا و آب این ارض مقدس جذبه یی دارد
که گرد غفلت از دل می برد گبر و مسلمان را
چو شمع وصل روشن کردی اینجا سوختن اولی
چرا باید کشیدن دور ازین در داغ هجران را
ستم آن بود کز انگور مأمون بر امام آمد
نه آن تلخی که بود از میوه ی دل پیر کنعان را
چه انگوری که در بزم سقیهم ربهم سازد
به زهر آلوده عیش کام سرمستان حیران را
فروغ شمع دولتخانه ی موسی بود کاظم
گلی کانشب چراغ راه شد موسی عمران را
از آن روزی که این انگور زهرآلود پیدا شد
دگر تلخی نرفت از آب و خاک این باغ ویران را
طلوع کوکب اثنا عشر همراه یوسف شد
صفای مطلع خورشید داد ایوان زندان را
نبردی اهرمن انگشترینش بیخبر از کف
اگر نام علی نقش نگین بودی سلیمان را
اگر نوح از برای حفظ کشتی نام او بردی
بیک نادعلی گفتن نشاندی شور طوفان را
گلستانیست پر برگ و نوا خاک در سلطان
که آبش رنگ و خاکش بو دهد نسرین و ریحان را
در آن روزی که هر مرغی بگلزاری مقرر شد
فغانی بلبل دستانسرا شد این گلستان را
خدایا تا بود در دفتر آل عبا ثابت
بروی صفحه ی هستی نشان و نام، سلطان را
سرم در سجده ی درگاهش آن مقدار مهلت ده
که از لوح جبین معدوم سازم خط عصیان را
که بوسد آستان روضه ی شاه خراسان را
مه ایوان یثرب افتاب مشرق و مغرب
که سقف مشهدش همسایه آمد عرش رحمان را
سجود آستانش دولت دنیا و دین بخشد
همین دولت بسست از دین و دنیا اهل ایمان را
نظر در صورت قندیل محراب مزارش کن
اگر از چشمه ی خورشید جویی آب حیوان را
غبار آستانش دیده ها را می کند روشن
صفای مرقدش بخشد صفا آیینه ی جان را
ملایک رو نهند از حلقه ی اهل صفا اینجا
که در این کعبه دریابند اجر عید قربان را
نموداری نمود از لاجوردی گنبد سلطان
قلم روزی که طرح انداخت این فیروزه ایوان را
کسی کز روی عزت آستان بوسند شاهانش
بسر آید درین کعبه که بوسد پای دربان را
سلاطین چشم آن دارند از بهر سرافرازی
که گاهی خاکروب این زمین سازند مژگان را
وصال کعبه خواهی سوی ایوان رضا رونه
چه حاجت از تف دل تافتن ریگ بیابان را
خدا با دوستان چندین کرم دارد که کرد آسان
به راه این حرم دشواری خار مغیلان را
بهر مژگان زدن چون دولت حجی برد سالک
سزد کز دیده ها سازد قدم این راه آسان را
ز طوف این حرم گردی چو در پیراهنی گیرد
بگو بر روضه ی فردوس افشان طرف دامان را
برای نکهت شاخ گل باغ رضا رضوان
دمی صدره بطرف روضه بگشاید گریبان را
چنان کز آسمان قرآن فرود آورد در کعبه
برد روح الامین زین در ثواب ختم قرآن را
دلی کز پرتو شمع شبستانش شود روشن
به خلوتخانه ی گردون رساند نور عرفان را
تعالی الله زهی مهمانسرا کز غایت رحمت
نعیم هشت جنت پیش راه آرند مهمان را
اگر جمعیت دل بایدت زین درمشو غایب
که اینجا جمع می سازند دلهای پریشان را
درین خلوتسرا هر کو برافروزد چراغ دل
ببیند آشکارا روی چندین راز پنهان را
هوا و آب این ارض مقدس جذبه یی دارد
که گرد غفلت از دل می برد گبر و مسلمان را
چو شمع وصل روشن کردی اینجا سوختن اولی
چرا باید کشیدن دور ازین در داغ هجران را
ستم آن بود کز انگور مأمون بر امام آمد
نه آن تلخی که بود از میوه ی دل پیر کنعان را
چه انگوری که در بزم سقیهم ربهم سازد
به زهر آلوده عیش کام سرمستان حیران را
فروغ شمع دولتخانه ی موسی بود کاظم
گلی کانشب چراغ راه شد موسی عمران را
از آن روزی که این انگور زهرآلود پیدا شد
دگر تلخی نرفت از آب و خاک این باغ ویران را
طلوع کوکب اثنا عشر همراه یوسف شد
صفای مطلع خورشید داد ایوان زندان را
نبردی اهرمن انگشترینش بیخبر از کف
اگر نام علی نقش نگین بودی سلیمان را
اگر نوح از برای حفظ کشتی نام او بردی
بیک نادعلی گفتن نشاندی شور طوفان را
گلستانیست پر برگ و نوا خاک در سلطان
که آبش رنگ و خاکش بو دهد نسرین و ریحان را
در آن روزی که هر مرغی بگلزاری مقرر شد
فغانی بلبل دستانسرا شد این گلستان را
خدایا تا بود در دفتر آل عبا ثابت
بروی صفحه ی هستی نشان و نام، سلطان را
سرم در سجده ی درگاهش آن مقدار مهلت ده
که از لوح جبین معدوم سازم خط عصیان را
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در منقبت امیرالمومنین و امام المتقین اسدالله الغالب علی بن ابیطالب علیه السلام
منم پیوسته در بزم سقیهم ربهم شارب
ز جام ساقی کوثر علی بن ابی طالب
به دوران گر نصیب خضر گشتی جرعه یی زان می
به آب چشمه ی حیوان نگشتی تا ابد راغب
گدایان قلندر شیوه ی ملک ولایت را
بود نزل بقا از خوان شاه اولیا راتب
در آن مجلس که می نوشند مستان ره عشقش
خضر آنجا بود ساقی و افلاطون بود مطرب
به تخت اصطفا شاهی چو شاه اولیا باید
که سلطان رسالت را بود در ملک دین نایب
در ایوان حریم حرمتش روح الامین محرم
بگرد بارگاه عزتش فهم و خرد حاجب
ز یمن دست گوهر بخش و زور بازوی همت
در فردوس را فاتح لوای فتح را ناصب
کشد گوی فصاحت در خم چوگان اندیشه
براق برق رفتار خیالش چون شود لاعب
بهر صورت که خورشید جمالش جلوه گر آمد
چراغ چشم حاضر گشت و نور دیده ی غایب
سحاب قهر او هرگه که باران بلا بارد
خراب آباد عالم را بود سیل فنا خارب
دو بخش از بحر فضل آمد زبان خامه اش گویا
علوم اولین و آخرین را هر یکی سایب
ز لوح آفرینش در معلمخانه ی وحدت
به یک تعلیم او شد آتش از روح الامین هارب
شود روشن ز نور شمع ایمان قبله ی ترسا
اگر نامش برآید در عبادتخانه ی راهب
ز مرآت جهان جز واحد مطلق ندید الحق
چو بر ذات وحیدش نشأة توحید شد غالب
نبی آنروز عرض گوهر او کرد از رفعت
که هر دو گوشوار عرش را جا داد بر منکب
چو زخم تیغ خورشید ولایت کارگر آمد
ز مشرق رفت موج بحر خون تا دامن مغرب
ز برق ذوالفقار عالم افروزش هویدا شد
فروغ آتش لامع طلوع کوکب ثاقب
حساب ضرب و قسمت بین که از تیغ دو سر صدره
بضربی چاربخش راست کردی مرکب و راکب
ثواب کشتن عنتر نیاید راست در دفتر
فرشته گر شود تا حشر با اهل قلم کاتب
عدو گر فی المثل پولاد باشد در صف هیجا
چو موم از آتش برق حسام او شود ذایب
چنان کز فیض دستش بارها خاک سیه زر شد
به دریا گوهر جان یافت از امرش گل لازب
ز تاب قهر چون روی عرقناکش برافروزد
شود روشن میان آب ساکت آتش لاهب
ز نعل دلدل صحرا نوردش تا دم محشر
صفای مطلع خورشید دارد مکه و یثرب
چه باشد خارجی دور از حریم کعبه ی وصلش؟
سگ دیوانه یی گم کرده راه خانه ی صاحب
به صورت گرچه غایب شد به معنی حاضرست آری
کمال شاه انجم را چه نقصان گر شود غارب
زهی چون دین لازم طاعتت بر اهل دین لازم
زهی چون فرض واجب سجده ات بر مرد و زن واجب
زهی نور یقینت چشمه ی تحقیق را رهبر
زهی ذات وحیدت نشأة توحید را غالب
ترا تخت خلافت جا و جن و انس و خدمت
تو بر دلدل سوار و خلق شرق و غرب در موکب
سلیمان گر به تخت سلطنت مشغول دنیا شد
تو بر سجاده ی دین ملک عقبی راشدی کاسب
ز نوری گر شنید از دور موسی نکته ی وحدت
خدا خود از زبان بیزبانی با تو شد خاطب
به عمری کرد عیسی مرده یی را زنده از معجز
تو کشتی خلق را و زنده کردی از دم جاذب
جهانی دیگر از نور ولایت ساختی روشن
بهر وقتی که چون خورشید گشتی از نظر غایب
ترا بر ممکنات آن روز واجب شد خداوندی
که واجب ساخت تعظیمت بر ارباب خرد واجب
ترا از آستین آنجا یدالله آشکارا شد
که بر سلمان نمودی دسته ی گل از کف صارب
چو پیش آرد شهید کربلا پیراهن خونین
بود رنگ قمیص از خون یوسف شهرتی کاذب
سماع بزم گردون از دم سبطین زهرا دان
نه از صورت صدای ارغنون زهره ی لاعب
به صحرای قیامت روی آن ظالم سیه بادا
که شد میراث زین العابدین را از همه غاصب
بشوید قطره ی آب وضوی باقر از رحمت
خطای امت عاصی گناه بنده ی مذنب
بود نسبت به علم و حکمت کهف امم جعفر
معری شافعی از فقه و عاری بوعلی از طب
کمال حلم کاظم بین که از دست جفاکیشان
چنان رطل گرانی را فرو خورد و نشد غاضب
طواف روضه ی هشتم کسی را فرض عین آمد
که باشد در طریق کعبه ی صدق و صفا ذاهب
به قربان تقی گردم که در آیینه ی هستی
خدا بین و خدا دان شد دلش از فکرت صایب
نقی را تا فرح بخشد مه نو بر سپهر دین
بفال سعد همچون قرعه می گردد بهر جانب
بحرب خارجی باید ز بعد صاحب دلدل
سواری همچو شاه عسکری در راه دین حارب
بخاک درگه صاحب زمان چون خسرو انجم
مسیح از منظر چارم نهد رو از پی منصب
نه حد من بود شاها بوصفت گوهر افشانی
مرا این موهبت آمد ز بحر رحمت واهب
فغانی بلبل دستانسرای آل یس شد
بوصف غیر آمد از گلستان ازل تایب
ز ابر صبح تا چون پیکر بیضای حورالعین
بقدر گوهر شهوار گردد قطره یی ساکب
در نظم ثنایت زیور گوش جهان بادا
که هست این گوهر منظوم را کون و مکان طالب
ز جام ساقی کوثر علی بن ابی طالب
به دوران گر نصیب خضر گشتی جرعه یی زان می
به آب چشمه ی حیوان نگشتی تا ابد راغب
گدایان قلندر شیوه ی ملک ولایت را
بود نزل بقا از خوان شاه اولیا راتب
در آن مجلس که می نوشند مستان ره عشقش
خضر آنجا بود ساقی و افلاطون بود مطرب
به تخت اصطفا شاهی چو شاه اولیا باید
که سلطان رسالت را بود در ملک دین نایب
در ایوان حریم حرمتش روح الامین محرم
بگرد بارگاه عزتش فهم و خرد حاجب
ز یمن دست گوهر بخش و زور بازوی همت
در فردوس را فاتح لوای فتح را ناصب
کشد گوی فصاحت در خم چوگان اندیشه
براق برق رفتار خیالش چون شود لاعب
بهر صورت که خورشید جمالش جلوه گر آمد
چراغ چشم حاضر گشت و نور دیده ی غایب
سحاب قهر او هرگه که باران بلا بارد
خراب آباد عالم را بود سیل فنا خارب
دو بخش از بحر فضل آمد زبان خامه اش گویا
علوم اولین و آخرین را هر یکی سایب
ز لوح آفرینش در معلمخانه ی وحدت
به یک تعلیم او شد آتش از روح الامین هارب
شود روشن ز نور شمع ایمان قبله ی ترسا
اگر نامش برآید در عبادتخانه ی راهب
ز مرآت جهان جز واحد مطلق ندید الحق
چو بر ذات وحیدش نشأة توحید شد غالب
نبی آنروز عرض گوهر او کرد از رفعت
که هر دو گوشوار عرش را جا داد بر منکب
چو زخم تیغ خورشید ولایت کارگر آمد
ز مشرق رفت موج بحر خون تا دامن مغرب
ز برق ذوالفقار عالم افروزش هویدا شد
فروغ آتش لامع طلوع کوکب ثاقب
حساب ضرب و قسمت بین که از تیغ دو سر صدره
بضربی چاربخش راست کردی مرکب و راکب
ثواب کشتن عنتر نیاید راست در دفتر
فرشته گر شود تا حشر با اهل قلم کاتب
عدو گر فی المثل پولاد باشد در صف هیجا
چو موم از آتش برق حسام او شود ذایب
چنان کز فیض دستش بارها خاک سیه زر شد
به دریا گوهر جان یافت از امرش گل لازب
ز تاب قهر چون روی عرقناکش برافروزد
شود روشن میان آب ساکت آتش لاهب
ز نعل دلدل صحرا نوردش تا دم محشر
صفای مطلع خورشید دارد مکه و یثرب
چه باشد خارجی دور از حریم کعبه ی وصلش؟
سگ دیوانه یی گم کرده راه خانه ی صاحب
به صورت گرچه غایب شد به معنی حاضرست آری
کمال شاه انجم را چه نقصان گر شود غارب
زهی چون دین لازم طاعتت بر اهل دین لازم
زهی چون فرض واجب سجده ات بر مرد و زن واجب
زهی نور یقینت چشمه ی تحقیق را رهبر
زهی ذات وحیدت نشأة توحید را غالب
ترا تخت خلافت جا و جن و انس و خدمت
تو بر دلدل سوار و خلق شرق و غرب در موکب
سلیمان گر به تخت سلطنت مشغول دنیا شد
تو بر سجاده ی دین ملک عقبی راشدی کاسب
ز نوری گر شنید از دور موسی نکته ی وحدت
خدا خود از زبان بیزبانی با تو شد خاطب
به عمری کرد عیسی مرده یی را زنده از معجز
تو کشتی خلق را و زنده کردی از دم جاذب
جهانی دیگر از نور ولایت ساختی روشن
بهر وقتی که چون خورشید گشتی از نظر غایب
ترا بر ممکنات آن روز واجب شد خداوندی
که واجب ساخت تعظیمت بر ارباب خرد واجب
ترا از آستین آنجا یدالله آشکارا شد
که بر سلمان نمودی دسته ی گل از کف صارب
چو پیش آرد شهید کربلا پیراهن خونین
بود رنگ قمیص از خون یوسف شهرتی کاذب
سماع بزم گردون از دم سبطین زهرا دان
نه از صورت صدای ارغنون زهره ی لاعب
به صحرای قیامت روی آن ظالم سیه بادا
که شد میراث زین العابدین را از همه غاصب
بشوید قطره ی آب وضوی باقر از رحمت
خطای امت عاصی گناه بنده ی مذنب
بود نسبت به علم و حکمت کهف امم جعفر
معری شافعی از فقه و عاری بوعلی از طب
کمال حلم کاظم بین که از دست جفاکیشان
چنان رطل گرانی را فرو خورد و نشد غاضب
طواف روضه ی هشتم کسی را فرض عین آمد
که باشد در طریق کعبه ی صدق و صفا ذاهب
به قربان تقی گردم که در آیینه ی هستی
خدا بین و خدا دان شد دلش از فکرت صایب
نقی را تا فرح بخشد مه نو بر سپهر دین
بفال سعد همچون قرعه می گردد بهر جانب
بحرب خارجی باید ز بعد صاحب دلدل
سواری همچو شاه عسکری در راه دین حارب
بخاک درگه صاحب زمان چون خسرو انجم
مسیح از منظر چارم نهد رو از پی منصب
نه حد من بود شاها بوصفت گوهر افشانی
مرا این موهبت آمد ز بحر رحمت واهب
فغانی بلبل دستانسرای آل یس شد
بوصف غیر آمد از گلستان ازل تایب
ز ابر صبح تا چون پیکر بیضای حورالعین
بقدر گوهر شهوار گردد قطره یی ساکب
در نظم ثنایت زیور گوش جهان بادا
که هست این گوهر منظوم را کون و مکان طالب
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - تا جهان بحر و سخن گوهر و انسان صدفست
تا جهان بحر و سخن گوهر و انسان صدفست
گوهر بحر سخن مدحت شاه نجفست
والی ملک عرب سرور اشراف قریش
آنکه تشریف قدومش دو جهان را شرفست
شمع جمعست چو در گوشه ی محراب دعاست
آفتابیست فروزنده چو در پیش صفست
نغمه ی مهر علی از دل پر درد شنو
کاین نه صوتیست که در زمزمه ی چنگ و دفست
کن فکان امر و قضا حکم و یدالله خطاب
آسمان رفعت و دریا دل و خورشید کفست
سامع مدح علی باش نه افسانه ی غیر
صدف گوهر شهوار نه جای خزفست
نقد عمری که نه در طاعت او صرف شود
گر بود زندگی خضر سراسر تلفست
هر که گردن کشد از بندگی آل علی
فی المثل گر پسر نوح بود ناخلفست
ای سرافراز که از گرمی روز عرصات
خلق را سایه ی الطاف عمیمت کنفست
حاصل بحر ازل گوهر یکدانه ی اوست
صورت انجم و اشکال فلک جوش و کفست
قرص خاور صدف گوهر اسرار علیست
روشن آن گوهر شهوار که اینش صدفست
علم او نور شناسایی خورشید بقاست
سر او آینه ی لو کشف و من عرفست
نشود منبسط از بوی علی گلشن او
حیوانی که دلش بسته ی آب و علفست
گر خسی را بریاست بگزینند خسان
نتوان در ره او رفت که قول سلفست
فارغ از موت و حیاتم بتمنای علی
نی ز موتم حذر و نی ز حیاتم شفعست
شمع ایوان تو ایمن زدم باد صباست
ماه اقبال تو ایمن ز کسوف و کلفست
ذکر تسبیح تو مقبل بود وقت رکوع
از کمان تیر دعای تو روان بر هدفست
بر تو از احمد مختار صلوتست و سلام
بر تو از مبدأ فیاض درود و تحفست
قصر اقبال تو جاییست که از رفعت و قدر
لمعه ی شمس و قمر پرتو نور غرفست
سوز گفتار فغانی دل کوه آبله ساخت
این هنوز از جگر سوخته اش تاب و تفست
تا ز نور نظر سعد برین طاق بلند
اختر بخت تو پیوسته ببرج شرفست
سیه از سنگ بلا باد بگرداب اجل
روی ادبار یزیدی که چو پشت کشفست
گوهر بحر سخن مدحت شاه نجفست
والی ملک عرب سرور اشراف قریش
آنکه تشریف قدومش دو جهان را شرفست
شمع جمعست چو در گوشه ی محراب دعاست
آفتابیست فروزنده چو در پیش صفست
نغمه ی مهر علی از دل پر درد شنو
کاین نه صوتیست که در زمزمه ی چنگ و دفست
کن فکان امر و قضا حکم و یدالله خطاب
آسمان رفعت و دریا دل و خورشید کفست
سامع مدح علی باش نه افسانه ی غیر
صدف گوهر شهوار نه جای خزفست
نقد عمری که نه در طاعت او صرف شود
گر بود زندگی خضر سراسر تلفست
هر که گردن کشد از بندگی آل علی
فی المثل گر پسر نوح بود ناخلفست
ای سرافراز که از گرمی روز عرصات
خلق را سایه ی الطاف عمیمت کنفست
حاصل بحر ازل گوهر یکدانه ی اوست
صورت انجم و اشکال فلک جوش و کفست
قرص خاور صدف گوهر اسرار علیست
روشن آن گوهر شهوار که اینش صدفست
علم او نور شناسایی خورشید بقاست
سر او آینه ی لو کشف و من عرفست
نشود منبسط از بوی علی گلشن او
حیوانی که دلش بسته ی آب و علفست
گر خسی را بریاست بگزینند خسان
نتوان در ره او رفت که قول سلفست
فارغ از موت و حیاتم بتمنای علی
نی ز موتم حذر و نی ز حیاتم شفعست
شمع ایوان تو ایمن زدم باد صباست
ماه اقبال تو ایمن ز کسوف و کلفست
ذکر تسبیح تو مقبل بود وقت رکوع
از کمان تیر دعای تو روان بر هدفست
بر تو از احمد مختار صلوتست و سلام
بر تو از مبدأ فیاض درود و تحفست
قصر اقبال تو جاییست که از رفعت و قدر
لمعه ی شمس و قمر پرتو نور غرفست
سوز گفتار فغانی دل کوه آبله ساخت
این هنوز از جگر سوخته اش تاب و تفست
تا ز نور نظر سعد برین طاق بلند
اختر بخت تو پیوسته ببرج شرفست
سیه از سنگ بلا باد بگرداب اجل
روی ادبار یزیدی که چو پشت کشفست