عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴ - فی الصّدر رشید الدّین
جهان بگشتم و آفاق سربسر دیدم
بمردمی اگر از مردمی اثر دیدم
درین زمانه که دلبستگیست حاصل او
همه گشایشی از چشمۀ جگر دیدم
امید منفعت از خلق منقطع شد از آنک
مزاجها همه پر فضلۀ ضرر دیدم
بچارمیخ بلا چون خر ربابم اسیر
ز زخمها که ازین چرخ پرده در دیدم
بنالم از کسی از بد همی بنالد ازآنک
ز روزگار من از بدبسی بتر دیدم
ز گونه گونه بلا آزموده ام لیکن
فراق یار خود از شیوۀ دگر دیدم
زمن مپرس که آخر چه دیدی از گردون
هرانچه دیدم ازین سفله مختصر دیدم
ز طاس گردون زنار بردمید ازانک
زبس کش ازنم مژگان خویش تر دیدم
ز چیست ابره و این حشو پوشش گردون
که من هنوز ازین کسوت آستر دیدم
چو مردمی و وفا نامم از جهان گم باد
وفا ز مردم این عهد هیچ اگر دیدم
گناه موجب حرمان بسیست در عالم
ولیک صعب ترین موجبی هنر دیدم
دهان بچرب زبانی کسی که نگشادست
ز سوز سینه چو شمعش گرفته سر دیدم
چوکوه هر که بیفشرد پا بسنگدلی
ز لعل ناب ورا طرف بر کمر دیدم
بدان ز پوست برون آمدم که همچون رگ
چو راست بنشستم زخم بیشتر دیدم
بطبع فتنه برین قوم فتنه گشت ازآنک
ز عافیتشان یکباره بر حذر دیدم
ز روزگار همین حالتم پسندآمد
که خوب و زشت و بد و نیک بر گذر دیدم
برین صحیفۀ مینا بخامۀ خورشید
نگاشته سخنی خوش بآب زر دیدم
که ای بدولت ده روزه گشته مستظهر
مباش غرّه که از تو بزرگتر دیدم
درین سفر که زبس محنت و پریشانی
عنای غریب از انواع ما حضر دیدم
بدان خوشست دلم کآخر این فتوحم بود
که روی خزّم مخدوم نامور دیدم
پناه و قدوۀ اهل هنر رشیدالدّین
که چرخ زیر و معالیش بر زبر دیدم
ز تاب خاطر او شعله یی زبانه کشید
که آفتاب از آن ذرّۀ شرر دیدم
زهی خجسته لقایی که درّ معنی را
برآستانۀ نظم تو پی سپر دیدم
اگر چه نیست ضمیر تو مدرک از ره حس
از اودونسخت رو شن بچرخ بر دیدم
صریر کلک تو ان ارغنون خوش لحنست
که چرخ را زسماع برقص در دیدم
چراست کلک تو پی کرده؟ چون همه سالش
سوی معانی باریک راهبر دیدم
همیشه برسرپایست بهر زادن ازآنک
صدف نهادش آبستن درر دیدم
بوقت عرض هنر بهر استفادت را
ز زهره و ز عطارد بتو نظر دیدم
بدانک تا توکنی عرض علم موسیقی
پی رباب ترا چرخ کاسه گر دیدم
شهاب دسته و کفّ الخضیب پنجۀ او
بریشم از مه نو کاسه از قمر دیدم
از آن شدّست مرا طبع همچو دریایی
که ان سفینۀ شعر توش زبر دیدم
ز حرص جمله تنم گشت چون بادام
که این معانی شیرین تر از شکر دیدم
اگر چو خاره متین است شعر تو زیبد
که همچو کانش مستودع گهر دیدم
نبود محرم ابکار فک تو فهم
کزو بجهد همین ظاهر صور دیدم
نهفته زیر نقاب سیاه هر حرفش
هزار لعبت زیبا چو ماه و خور دیدم
ازا آن درخت سخن شاخ بر سپهر کشید
کش از منابع طبع تو آبخور دیدم
هوای عال مدح تو کرده بودم دوش
باتّفاق خرد را برهگذر دیدم
چو دید مقصد من از ره نصیحت گفت
نهال رنج ترا نیک بی ثمر دیدم
بکنه مدحت او چون رسی که من باری
بسی ز خطّۀ امکانش زاستر دیدم
چودر طریق ثنا منقطع شدم از عجز
ز ذکر ادعیۀ وب ناگزر دیدم
ولی نگفتم در مقطع سخن زیرا ک
بهینه وقت دا مطلع سحر دیدم
بمردمی اگر از مردمی اثر دیدم
درین زمانه که دلبستگیست حاصل او
همه گشایشی از چشمۀ جگر دیدم
امید منفعت از خلق منقطع شد از آنک
مزاجها همه پر فضلۀ ضرر دیدم
بچارمیخ بلا چون خر ربابم اسیر
ز زخمها که ازین چرخ پرده در دیدم
بنالم از کسی از بد همی بنالد ازآنک
ز روزگار من از بدبسی بتر دیدم
ز گونه گونه بلا آزموده ام لیکن
فراق یار خود از شیوۀ دگر دیدم
زمن مپرس که آخر چه دیدی از گردون
هرانچه دیدم ازین سفله مختصر دیدم
ز طاس گردون زنار بردمید ازانک
زبس کش ازنم مژگان خویش تر دیدم
ز چیست ابره و این حشو پوشش گردون
که من هنوز ازین کسوت آستر دیدم
چو مردمی و وفا نامم از جهان گم باد
وفا ز مردم این عهد هیچ اگر دیدم
گناه موجب حرمان بسیست در عالم
ولیک صعب ترین موجبی هنر دیدم
دهان بچرب زبانی کسی که نگشادست
ز سوز سینه چو شمعش گرفته سر دیدم
چوکوه هر که بیفشرد پا بسنگدلی
ز لعل ناب ورا طرف بر کمر دیدم
بدان ز پوست برون آمدم که همچون رگ
چو راست بنشستم زخم بیشتر دیدم
بطبع فتنه برین قوم فتنه گشت ازآنک
ز عافیتشان یکباره بر حذر دیدم
ز روزگار همین حالتم پسندآمد
که خوب و زشت و بد و نیک بر گذر دیدم
برین صحیفۀ مینا بخامۀ خورشید
نگاشته سخنی خوش بآب زر دیدم
که ای بدولت ده روزه گشته مستظهر
مباش غرّه که از تو بزرگتر دیدم
درین سفر که زبس محنت و پریشانی
عنای غریب از انواع ما حضر دیدم
بدان خوشست دلم کآخر این فتوحم بود
که روی خزّم مخدوم نامور دیدم
پناه و قدوۀ اهل هنر رشیدالدّین
که چرخ زیر و معالیش بر زبر دیدم
ز تاب خاطر او شعله یی زبانه کشید
که آفتاب از آن ذرّۀ شرر دیدم
زهی خجسته لقایی که درّ معنی را
برآستانۀ نظم تو پی سپر دیدم
اگر چه نیست ضمیر تو مدرک از ره حس
از اودونسخت رو شن بچرخ بر دیدم
صریر کلک تو ان ارغنون خوش لحنست
که چرخ را زسماع برقص در دیدم
چراست کلک تو پی کرده؟ چون همه سالش
سوی معانی باریک راهبر دیدم
همیشه برسرپایست بهر زادن ازآنک
صدف نهادش آبستن درر دیدم
بوقت عرض هنر بهر استفادت را
ز زهره و ز عطارد بتو نظر دیدم
بدانک تا توکنی عرض علم موسیقی
پی رباب ترا چرخ کاسه گر دیدم
شهاب دسته و کفّ الخضیب پنجۀ او
بریشم از مه نو کاسه از قمر دیدم
از آن شدّست مرا طبع همچو دریایی
که ان سفینۀ شعر توش زبر دیدم
ز حرص جمله تنم گشت چون بادام
که این معانی شیرین تر از شکر دیدم
اگر چو خاره متین است شعر تو زیبد
که همچو کانش مستودع گهر دیدم
نبود محرم ابکار فک تو فهم
کزو بجهد همین ظاهر صور دیدم
نهفته زیر نقاب سیاه هر حرفش
هزار لعبت زیبا چو ماه و خور دیدم
ازا آن درخت سخن شاخ بر سپهر کشید
کش از منابع طبع تو آبخور دیدم
هوای عال مدح تو کرده بودم دوش
باتّفاق خرد را برهگذر دیدم
چو دید مقصد من از ره نصیحت گفت
نهال رنج ترا نیک بی ثمر دیدم
بکنه مدحت او چون رسی که من باری
بسی ز خطّۀ امکانش زاستر دیدم
چودر طریق ثنا منقطع شدم از عجز
ز ذکر ادعیۀ وب ناگزر دیدم
ولی نگفتم در مقطع سخن زیرا ک
بهینه وقت دا مطلع سحر دیدم
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۳۶ - و قال ایضاً یمدح سلطان الشّریعهٔ رکن الدّین
ای بزرگی که چو من راه مدیحت سپرم
همه بر شارع اقبال بود رهگذرم
مهر و کین تو نهد قاعدۀ کون و فساد
کرد صدباره ازین منهی فکرت خبرم
چون نهد روی بدین گنبد پیروزه نمای
دان که اندیشۀ مدح تو بود راهبرم
سیم در چشم حسود تو فرو شد ، یعنی:
کز شبیخون کف سیم کشت برخذرم
کیست دریا که دهد زحمت دستت؟ بگذار
این چنینها را با همسری چشم ترم
خاکساریست ، چه گویم سخن کان که ز بخل
خانه در سر کنمش تا دهد از بیم زرم
من نه عقلم که بنانت را خوانم خورشید
یا گهر را زعداد سخنانت شمرم
خود از آن شرم که گفتم کف رادت دریاست
همچو اعدای تو با حالی از بدبترم
حاش لله که نهم قدر تو را همبر چرخ
دانم این قدر تفاوت بمثل ، گرچه خرم
کز حقارت صفت خصم تو دارد گردون
اگر از بام جلال تو بدو در نگرم
تا که شد مقصد من بنده جناب تو ، شدند
هفت سیّارۀ افلاک دوان بر اثرم
گفت کیوان که زمن کار دگر ناید ، لیک
هندویی ام ز پی پاس ببام تو پرم
مشتری گفت منم نایب تو روز قضا
ور کنم فخر بر اجرام بس است این قدرم
گفت : بهرام که من گورکن خصم تو ام
باورت نیست ، ببین بیلک و بنگر تبرم
گفت : خورشید کزان تیغ شدم من همه تن
تا چو سایه نکند همّت تو پی سپرم
زهره در بزم فلک دی بترنّم میگفت :
کاشکی قطعه یی از مدح تو بودی زبرم
بارها گفت عطارد که زلفظت گهری
گر بیابم بکمربند دو پیکر بخرم
ماه گفتا که سوی قد تو دارم آهنگ
زین سبب زرد و گدازان زعنای سفرم
سرفرازا! بوفا بر تو که اصغا فرمای
حسب حال من دلخسته که خون شد جگرم
درگهت را زفلک باز نمیدانم هیچ
بس که آسیمه سر از اختر بیداد گرم
زابلهی چهره چو زر کردم در عهد سخات
لاجرم بی خطرم نزد تو و بر خطرم
ترسم آواره چو صیت تو شوم در عالم
کز پریشانی چون بخشش تو دربدرم
مهر تو تعبیه در طّی ضمیرم بیند
روزگار ار چه کند صدره زیر و زبرم
در سرم هست که تاجی کنم از خاک درت
همّتم سخت بزرگ آمد خود مختصرم
رتبت خود زبر چرخ ببینم بعیان
گر دهد گرد سمند تو جلای بصرم
سخت بی آب و خرابست سواد طللم
مشکلم حلّ کن آخر که محلّ نظرم
زیر این گلشن دوّار چنان دلتنگم
که بهر بادی چون غنچه گریبان بدرم
چشمۀ مهر ببندد چو بر آید نفسم
دیدۀ چرخ بسوزد چو بجنبد شررم
با مان در کنف همّتت امد، ورنی
بستدی چرخ سزای خود از آه سحرم
چون من غمر نهم نام فلک بندۀ تو
باز نشناسد خود را و دهد دردسرم
نیست درصدر توام جای، مگر حادثه ام
هیچ در چشم تو می نابم، گویی سهرم
زانک با خاک برابر شده ام در نظرت
هر زمان در غلط افتم که زرم یا گهرم
نه گه غیب تشریف تفّقد یابم
نه بانگام حضور از کرمت بهره ورم
خلق و خوار و خجل در تک و پویم همه سال
راست گویی که بر رای تو شمس و قمرم
عملم دادی و بی جرمی معزول شدم
تا ز بی رونقی امروز بعالم سمرم
بقلم مشق کنم من نه برمح خطّی
لاجرم تیر جفاهای فلک را سپرم
عامل آنست درین عهد که رامح باشد
من چو اعزل بدم از عزل نباشد گزرم
گر نباشد غم تشویر و قفای بدگویی
من بیچاره درین کلبۀ احزان چه خورم؟
بندگیّ تو مرا مکتسب و موروثست
زین قبل لازم صدر تو چو بخت و ظفرم
غرس اقبال توام در چمن استعداد
تربیت بایدم، انگاه بیایی ثمرم
تو مرا وجه کفافی بده از عیش و ببین
که بسالی ز همه اهل هنر برگذرم
گر همه دعوی نزد تو مبیّن باید
فقر و حرمان دو گواهند دلیل هنرم
هم بکارآیمت از بهر اعادی روزی
خود گرفتم که سراپای ز محض ضررم
نام و ننگیست مرا پردۀ آن حشمت تست
پرده بر من بمدر تا که بدین پرده درم
آب روی از تو چو نان پاره توقّع دارم
وز معالّی تو هم دور نباشد اگرم
آفتابی توو من کوه گران سایه، سزد
کز سخای تو شود زرّین طرف کمرم
نور خور را چه زیان زانکه شود ذرّه نواز
منصب را چه خلل، زانک کند معتبرم
از تو در نعمت و جاهند بسی نا اهلان
پس من خسته بهر حال سزاوار ترم
چون صراحی کنمت از رگ گردن خدمت
تا کند جود تو سر سبز چو ساغر مگرم
پس اگر رای رفیع تو چنان فرماید
که بدین حضرت البّته همی در نخورم
گر شود خود بمثل مرگ بجانم نزدیک
دور بادا که بود رغبت جای دگرم
نیست پوشیده که در عهد صدور ماضی
رخت زی مدرسه آورد زدکّان پدرم
از کرم عذر چه خواهی که در ایّام تومن
از میان علما رخت ببازم برم
شایگان میشود این قافیه لیکن چه کنم
عذر خود گفتم ازین جای تو دانی و کرم
یا رب این دولت و حشمت به ابد مقرون دار
وین دعا را باجابت ز ازل منتظرم
همه بر شارع اقبال بود رهگذرم
مهر و کین تو نهد قاعدۀ کون و فساد
کرد صدباره ازین منهی فکرت خبرم
چون نهد روی بدین گنبد پیروزه نمای
دان که اندیشۀ مدح تو بود راهبرم
سیم در چشم حسود تو فرو شد ، یعنی:
کز شبیخون کف سیم کشت برخذرم
کیست دریا که دهد زحمت دستت؟ بگذار
این چنینها را با همسری چشم ترم
خاکساریست ، چه گویم سخن کان که ز بخل
خانه در سر کنمش تا دهد از بیم زرم
من نه عقلم که بنانت را خوانم خورشید
یا گهر را زعداد سخنانت شمرم
خود از آن شرم که گفتم کف رادت دریاست
همچو اعدای تو با حالی از بدبترم
حاش لله که نهم قدر تو را همبر چرخ
دانم این قدر تفاوت بمثل ، گرچه خرم
کز حقارت صفت خصم تو دارد گردون
اگر از بام جلال تو بدو در نگرم
تا که شد مقصد من بنده جناب تو ، شدند
هفت سیّارۀ افلاک دوان بر اثرم
گفت کیوان که زمن کار دگر ناید ، لیک
هندویی ام ز پی پاس ببام تو پرم
مشتری گفت منم نایب تو روز قضا
ور کنم فخر بر اجرام بس است این قدرم
گفت : بهرام که من گورکن خصم تو ام
باورت نیست ، ببین بیلک و بنگر تبرم
گفت : خورشید کزان تیغ شدم من همه تن
تا چو سایه نکند همّت تو پی سپرم
زهره در بزم فلک دی بترنّم میگفت :
کاشکی قطعه یی از مدح تو بودی زبرم
بارها گفت عطارد که زلفظت گهری
گر بیابم بکمربند دو پیکر بخرم
ماه گفتا که سوی قد تو دارم آهنگ
زین سبب زرد و گدازان زعنای سفرم
سرفرازا! بوفا بر تو که اصغا فرمای
حسب حال من دلخسته که خون شد جگرم
درگهت را زفلک باز نمیدانم هیچ
بس که آسیمه سر از اختر بیداد گرم
زابلهی چهره چو زر کردم در عهد سخات
لاجرم بی خطرم نزد تو و بر خطرم
ترسم آواره چو صیت تو شوم در عالم
کز پریشانی چون بخشش تو دربدرم
مهر تو تعبیه در طّی ضمیرم بیند
روزگار ار چه کند صدره زیر و زبرم
در سرم هست که تاجی کنم از خاک درت
همّتم سخت بزرگ آمد خود مختصرم
رتبت خود زبر چرخ ببینم بعیان
گر دهد گرد سمند تو جلای بصرم
سخت بی آب و خرابست سواد طللم
مشکلم حلّ کن آخر که محلّ نظرم
زیر این گلشن دوّار چنان دلتنگم
که بهر بادی چون غنچه گریبان بدرم
چشمۀ مهر ببندد چو بر آید نفسم
دیدۀ چرخ بسوزد چو بجنبد شررم
با مان در کنف همّتت امد، ورنی
بستدی چرخ سزای خود از آه سحرم
چون من غمر نهم نام فلک بندۀ تو
باز نشناسد خود را و دهد دردسرم
نیست درصدر توام جای، مگر حادثه ام
هیچ در چشم تو می نابم، گویی سهرم
زانک با خاک برابر شده ام در نظرت
هر زمان در غلط افتم که زرم یا گهرم
نه گه غیب تشریف تفّقد یابم
نه بانگام حضور از کرمت بهره ورم
خلق و خوار و خجل در تک و پویم همه سال
راست گویی که بر رای تو شمس و قمرم
عملم دادی و بی جرمی معزول شدم
تا ز بی رونقی امروز بعالم سمرم
بقلم مشق کنم من نه برمح خطّی
لاجرم تیر جفاهای فلک را سپرم
عامل آنست درین عهد که رامح باشد
من چو اعزل بدم از عزل نباشد گزرم
گر نباشد غم تشویر و قفای بدگویی
من بیچاره درین کلبۀ احزان چه خورم؟
بندگیّ تو مرا مکتسب و موروثست
زین قبل لازم صدر تو چو بخت و ظفرم
غرس اقبال توام در چمن استعداد
تربیت بایدم، انگاه بیایی ثمرم
تو مرا وجه کفافی بده از عیش و ببین
که بسالی ز همه اهل هنر برگذرم
گر همه دعوی نزد تو مبیّن باید
فقر و حرمان دو گواهند دلیل هنرم
هم بکارآیمت از بهر اعادی روزی
خود گرفتم که سراپای ز محض ضررم
نام و ننگیست مرا پردۀ آن حشمت تست
پرده بر من بمدر تا که بدین پرده درم
آب روی از تو چو نان پاره توقّع دارم
وز معالّی تو هم دور نباشد اگرم
آفتابی توو من کوه گران سایه، سزد
کز سخای تو شود زرّین طرف کمرم
نور خور را چه زیان زانکه شود ذرّه نواز
منصب را چه خلل، زانک کند معتبرم
از تو در نعمت و جاهند بسی نا اهلان
پس من خسته بهر حال سزاوار ترم
چون صراحی کنمت از رگ گردن خدمت
تا کند جود تو سر سبز چو ساغر مگرم
پس اگر رای رفیع تو چنان فرماید
که بدین حضرت البّته همی در نخورم
گر شود خود بمثل مرگ بجانم نزدیک
دور بادا که بود رغبت جای دگرم
نیست پوشیده که در عهد صدور ماضی
رخت زی مدرسه آورد زدکّان پدرم
از کرم عذر چه خواهی که در ایّام تومن
از میان علما رخت ببازم برم
شایگان میشود این قافیه لیکن چه کنم
عذر خود گفتم ازین جای تو دانی و کرم
یا رب این دولت و حشمت به ابد مقرون دار
وین دعا را باجابت ز ازل منتظرم
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۳۹ - وله ایضا یمدحه
صدرا بساط حضرت تو رفعتی گرفت
کآنجا مگر بقوّت پر دعا رسم
معذورم ار مقصّرم اندر ثنای تو
زان برگذشته یی که منت بر ثنا رسم
برآستانۀ تو ندانم که چون رسم
چون بر فلک بدین همه رنج و عنا رسم؟
انکامه ییست گرم ز شکر عواطفت
هر کوی و برزنی که من آنجا فرارسم؟
چون در ریاض خدمت تو نزهتی کنم
اول قدم ز راه بدولت گیا رسم
لطف شمایلت بربایم بقهر ازو
گر من سپیده دم بنسیم صبا رسم
بر دست جود تو بدهم من سزای او
گرروز بخشش تو بحرص گدا رسم
این بیت لا محاله گران بود خود بوزن
چون در مدایح تو بذکر عطا رسم
چون من کنم مقابلۀ مشک با خطت
از نسختش نخست بجز و خطا رسم
باشد مرا عزیمت سرحدّ مدح تو
روزی که در سخن بحد انتها رسم
در مجلسی که لطف تو بارهنر دهد
چندان که من رسم بحدیث سخا رسم
حاضر زلال لطف تو و من زتشنگی
نزدیک آنکه، دور ز تو ، بر فنا رسم
سودای آن نمی پزم از آرزوی خام
کز خوان دولت تو ببرگ و نوا رسم
خرسند گشته ام که ز گلزار لطف تو
حرمان رها کند که ببوی هوا رسم
نه پایۀ نخستین از با قدرتست؟
گیرم که بر مدارج اوج سما رسم
در عهد بندگیّ تو هرجا که میروم
اوّل وفا و پس منش اندر قفارسم
سیمرغ وار گوشه نشینم نه چون مگس
بنشینم از حریصی هر جا که فارسم
پرواز در هوای طمع کم کنم مباد
کز دانه ی امید بدام بلا رسم
وقتی رسیده ام بزمین بوس حضرتت
جان تازه گرددم چو بدان ماجرا رسم
اندیشه در معالی تو پست میشود
پس چون طمع کنم که بقرب لقا رسم؟
گردن کشان بحضرت تو هم نمی رسند
من پیرسست، پای کشان تا کجا رسم؟
جایی که نوک نیزۀ خور بر نمی رسد
من چون بپای مردی چوب عصا رسم؟
صدرا تو اوج ملک و مرا جای در حضیض
هیهات من کجا بخط استوا رسم؟
تو بر براق دولت و من خرسوار عجز
دشوار من بگرد رکاب شما رسم
گیرم که جان بکندم و آیم بدرگهت
دربان رها کند که بصدر سرا رسم؟
گوید مرا زبان سنانش که دورباش
هرگه که بر در تو بنزد کیا رسم
عمرت دراز باد که من در پناه تو
دارم امید آنکه باومیدها رسم
کآنجا مگر بقوّت پر دعا رسم
معذورم ار مقصّرم اندر ثنای تو
زان برگذشته یی که منت بر ثنا رسم
برآستانۀ تو ندانم که چون رسم
چون بر فلک بدین همه رنج و عنا رسم؟
انکامه ییست گرم ز شکر عواطفت
هر کوی و برزنی که من آنجا فرارسم؟
چون در ریاض خدمت تو نزهتی کنم
اول قدم ز راه بدولت گیا رسم
لطف شمایلت بربایم بقهر ازو
گر من سپیده دم بنسیم صبا رسم
بر دست جود تو بدهم من سزای او
گرروز بخشش تو بحرص گدا رسم
این بیت لا محاله گران بود خود بوزن
چون در مدایح تو بذکر عطا رسم
چون من کنم مقابلۀ مشک با خطت
از نسختش نخست بجز و خطا رسم
باشد مرا عزیمت سرحدّ مدح تو
روزی که در سخن بحد انتها رسم
در مجلسی که لطف تو بارهنر دهد
چندان که من رسم بحدیث سخا رسم
حاضر زلال لطف تو و من زتشنگی
نزدیک آنکه، دور ز تو ، بر فنا رسم
سودای آن نمی پزم از آرزوی خام
کز خوان دولت تو ببرگ و نوا رسم
خرسند گشته ام که ز گلزار لطف تو
حرمان رها کند که ببوی هوا رسم
نه پایۀ نخستین از با قدرتست؟
گیرم که بر مدارج اوج سما رسم
در عهد بندگیّ تو هرجا که میروم
اوّل وفا و پس منش اندر قفارسم
سیمرغ وار گوشه نشینم نه چون مگس
بنشینم از حریصی هر جا که فارسم
پرواز در هوای طمع کم کنم مباد
کز دانه ی امید بدام بلا رسم
وقتی رسیده ام بزمین بوس حضرتت
جان تازه گرددم چو بدان ماجرا رسم
اندیشه در معالی تو پست میشود
پس چون طمع کنم که بقرب لقا رسم؟
گردن کشان بحضرت تو هم نمی رسند
من پیرسست، پای کشان تا کجا رسم؟
جایی که نوک نیزۀ خور بر نمی رسد
من چون بپای مردی چوب عصا رسم؟
صدرا تو اوج ملک و مرا جای در حضیض
هیهات من کجا بخط استوا رسم؟
تو بر براق دولت و من خرسوار عجز
دشوار من بگرد رکاب شما رسم
گیرم که جان بکندم و آیم بدرگهت
دربان رها کند که بصدر سرا رسم؟
گوید مرا زبان سنانش که دورباش
هرگه که بر در تو بنزد کیا رسم
عمرت دراز باد که من در پناه تو
دارم امید آنکه باومیدها رسم
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴۴ - و قال ایضاً
فلک قدرا من آن دیدم زجودت
که عشر آن زبحر و کان نبینم
چو بینم روی تو یادم نیاید
اگر هرگز خور رخشان نبینم
چون من در آرزوی خدمت تست
فلک را هرزه سرگردان نبینم
ز اخلاق کریمت هر چه گویم
برون از بحشش و احسان نبینم
چرا باید که از انعام عامت
نصیب خویش جز حرمان نبینم؟
نخواهد بود روزی در زمانه
که من صد گونه غم بر جان نبینم
از آن الطاف معهود تو امروز
چرا باید که صد چندان نبینم؟
غمی زاید مرا از چرخ هر روز
که پایانش بصد دستان نبینم
تویی درمان من زین درد دلها
چه درمانست چون درمان نبینم؟
نباشد یک زمان کز دشمن و دوست
خجالت های بی پایان نبینم
فراوانند چون من بندگانت
ولیکن کارکس زین سان نبینم
ز چندان آبرو در خدمت تو
نصیب خویش جز خذلان نبینم
دبین قانع شوم من کز سرایت
برون از صفّه و ایوان نبینم
ز صد نوبت که سوی خدمت آیم
بجز پیشانی دربان نبینم
بسر سختی او خایسک نبود
چو پیشانی او سندان نبینم
بدندان میزند با من و گرچه
خود او را در دهان دندان نبینم
نمایم پشت چون رویش ببینم
که با آن روی روی آن نبینم
عنان از خلد برتابم ز خجلت
اگر ترحیبی از رضوان نبینم
چو سنبل سربتابم از گلستان
اگر رخسار گل خندان نبینم
روا باشد پس از چندین تکاپوی
که آب روی و روی نان نبینم
حدیث لوت و بی برگی رها کن
که این معنی ز تو پنهان نبینم
غذای جان من لفظ خوش تست
بترک این بگفت آسان نبینم
بفرما در حق من آنقدر سعی
که باری محنت هجران نبینم
چو من از لطف تو آن دیده باشم
توانم کرد کاکنون آن نبینم؟
که عشر آن زبحر و کان نبینم
چو بینم روی تو یادم نیاید
اگر هرگز خور رخشان نبینم
چون من در آرزوی خدمت تست
فلک را هرزه سرگردان نبینم
ز اخلاق کریمت هر چه گویم
برون از بحشش و احسان نبینم
چرا باید که از انعام عامت
نصیب خویش جز حرمان نبینم؟
نخواهد بود روزی در زمانه
که من صد گونه غم بر جان نبینم
از آن الطاف معهود تو امروز
چرا باید که صد چندان نبینم؟
غمی زاید مرا از چرخ هر روز
که پایانش بصد دستان نبینم
تویی درمان من زین درد دلها
چه درمانست چون درمان نبینم؟
نباشد یک زمان کز دشمن و دوست
خجالت های بی پایان نبینم
فراوانند چون من بندگانت
ولیکن کارکس زین سان نبینم
ز چندان آبرو در خدمت تو
نصیب خویش جز خذلان نبینم
دبین قانع شوم من کز سرایت
برون از صفّه و ایوان نبینم
ز صد نوبت که سوی خدمت آیم
بجز پیشانی دربان نبینم
بسر سختی او خایسک نبود
چو پیشانی او سندان نبینم
بدندان میزند با من و گرچه
خود او را در دهان دندان نبینم
نمایم پشت چون رویش ببینم
که با آن روی روی آن نبینم
عنان از خلد برتابم ز خجلت
اگر ترحیبی از رضوان نبینم
چو سنبل سربتابم از گلستان
اگر رخسار گل خندان نبینم
روا باشد پس از چندین تکاپوی
که آب روی و روی نان نبینم
حدیث لوت و بی برگی رها کن
که این معنی ز تو پنهان نبینم
غذای جان من لفظ خوش تست
بترک این بگفت آسان نبینم
بفرما در حق من آنقدر سعی
که باری محنت هجران نبینم
چو من از لطف تو آن دیده باشم
توانم کرد کاکنون آن نبینم؟
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴۵ - وقال ایضا یمدح الصدر السّعید رکن الدّین صاعد
زهی کشیده جلال تو بر فلک دامن
زفرّ دولت تو عرصۀ جهان گلشن
خدایگان شریعت که جمله تاجروان
نهاده اند چو نرگس بحکم تو گردن
همه چو سرو در آزادی تو یک دستند
هرآن کجا که زبان آوریست چون سوسن
اگر تو سایه ازین خاک توده برداری
نگرددش پس از این آفتاب پیرامن
از آنکه سیم بصورت نوشته چون ستمست
گرفت طبع کریم تو سیم را دشمن
عبارتیست ز لفظ تو چشمۀ حیوان
کنایتیست زخلقت نسیم مشک ختن
تو همچو شمع زبان آوری از آن گردون
فتاده است بپای تو اندرون چو لگن
لطافت تو و جان همچو شیرومی با هم
سپهر و قدر تو با هم چو آب با روغن
ز عشق آنکه شود روی زین مرکب تو
زشکل انجم کیمخت چرخ شد چوسفن
تنور خاطر تو گرم دید خور دربست
فطیر خویش ، از آن گشت وجه او روشن
اگر چه هر نفس از هیبت تو باد صبا
زره در آب همی پوشد از پی مأمن
بیمن عدل تو زین پس شگفت نیست اگر
زمانه برکشد از سفت ماهیان جوشن
همیشه هست پراکنده دانۀ دل خصم
از آنکه بأس تو دادش بباد بر خرمن
چو شد زکوفتگی استخوانش آرد ، سزد
مسامش از متخلخل شود چو پرویزن
ز بخشش تو خداوند زرشد ار نی گل
نداشت هرگز جز پاره پاره پیراهن
سیاست تو اگر بانگ بر زمانه زد
بنات نعش بهم برفتدبشکل پرن
نسیم لطف تو گر بگذرد بگورستان
بخویش بر بدرد مرده همچو غنچه کفن
چو شمع از پی آویختن حسود ترا
بگردن اندر حبل الورید گشت رسن
زشوق آنکه نگارند نام تو بروی
بشست چهره بخون جگر عقیق یمین
زکلک تو که نظام امور عالم ازوست
نماند هیچ پراکنده جز که درّ عدن
ز فرط چرب زبانی چر پسته دلداری
زخنده رانی همواره باز مانده دهن
ز انقباض چو غنچه فراهم آید گل
گر از خلاف تو بویی برد صبا بچمن
بزرگوارا ! صدرا ! خدای داند و بس
که چون همی می گذرد حال من بسّر و علن
نیست حال من از هیچگونه نظم پذیر
ضرورتست مرا نظم حال خود کردن
منم بطاس فلک در عقیب هر لقمه
هزاران زخم بخاطر رسیده چون هاون
عجبتر آنکه چو خاییده گشت این لقمه
برون کند زدهانم برای دیگر تن
ز روزگار کناری گرفته ام زیراک
ضعیف حالم و دامن دراز چون سوزن
بسان قطره بخاک اوفتد ز جور فلک
چو ابر هر که ترقّی کند ز بحر سخن
نمی خوری غم کارم از آنکه گه گاهی
بدان فلکت با می فتد دامن
بجز من از کرمت هرکه هست محفوظست
لطیف طبع و گران جان وزیرک و کودن
زمن چه نادره صادر شدست تا دانم
که از چه رویم مستوجب فنون محن
دعا و مدحت بیگاه و گاه من بگذار
حقوق خدمت موروث و مکتسب بفکن
درن سفر که درو آن چنان که معلومست
بسی کشیدم رنج دل و عنای بدن
زگونه گونه مشقّت کشیده ام آنها
که ذکر آن بود از روی عقل مستهجن
پس از دو سال که در خدمتت تو پوییدم
بحسن عهد تو هرگز نداشتم این ظن
که چون لواحق خدمت شود بسابقه ضم
بود نصیب من از خدمت تو کرم و حزن
نگشت نان من افزون و حرمتم اینست
که نیست نزد تو بی آب تر زمن یک تن
تفقّدیم نفرموده یی که خود چونی؟
چه میخوری و کجایی ؟ چه کاره بی ؟ بچه فن
بدین امید پیمودم این نشیب و فراز
بدین هوس ببریدم من از دیار و وطن
امید ثانی حال از کجا بود چو مرا
زجام جور تو دردی دهند اوّل دن
فراغتیست ترا این زمانه بحمدالله
ز زندگانی و از مرگ صد هزار چو من
نهال جاه تو سر سبز و تازه می باشد
زمانه گو زجهان بیخ هستیم برکن
چو آب داد فلک تیغ سروریّ ترا
چه غم خوری که کند بار هیت قلب مجن
چو خاک باید خوردن مرا بمسکن خویش
رها کنم ، بروم. خاک بر سر مسکن
که دوست کام بغربت بمردن اولیتر
که با شماتت اعدامیان اهل و وطن
مراد من ز سپاهان تویی و گرنه مرا
نه خانه است در این شهر و نه ضیاع و نه زن
بخضرت تو چو باد قبول من بنشست
چه گرد خیزدم اکنون ازین دیار و دمن
ز عرض خوار همه کار خوار می گردد
مرا ز غزّت نفس است این همه شیون
نیم سبک سرو شادم بدین سخن زیراک
چو وزن دارد با زر برابرست آهن
زخدمتت نیم آخر بقوّت ارزانی
زهی کران مرغی کان نیرزدت ارزن
عروس طبعم دانی که جز برین صفّه
ندید سایۀ او آفتاب از روزن
چو پیش هرکس امروز من بعرض بروم
نه از من آید خوب و نه از تو مستحسن
دراز شد سخن ای مرد قصّه کوته کن
دعای فرض رها کرده یی زبهر سنن
برسم تهنیت آمد بدرگه عالی
هلال عید چو من قامتش گرفته شکن
مبارکت باد این روز عید چون شب قدر
شب زمانه بروز مرادت آبستن
زفرّ دولت تو عرصۀ جهان گلشن
خدایگان شریعت که جمله تاجروان
نهاده اند چو نرگس بحکم تو گردن
همه چو سرو در آزادی تو یک دستند
هرآن کجا که زبان آوریست چون سوسن
اگر تو سایه ازین خاک توده برداری
نگرددش پس از این آفتاب پیرامن
از آنکه سیم بصورت نوشته چون ستمست
گرفت طبع کریم تو سیم را دشمن
عبارتیست ز لفظ تو چشمۀ حیوان
کنایتیست زخلقت نسیم مشک ختن
تو همچو شمع زبان آوری از آن گردون
فتاده است بپای تو اندرون چو لگن
لطافت تو و جان همچو شیرومی با هم
سپهر و قدر تو با هم چو آب با روغن
ز عشق آنکه شود روی زین مرکب تو
زشکل انجم کیمخت چرخ شد چوسفن
تنور خاطر تو گرم دید خور دربست
فطیر خویش ، از آن گشت وجه او روشن
اگر چه هر نفس از هیبت تو باد صبا
زره در آب همی پوشد از پی مأمن
بیمن عدل تو زین پس شگفت نیست اگر
زمانه برکشد از سفت ماهیان جوشن
همیشه هست پراکنده دانۀ دل خصم
از آنکه بأس تو دادش بباد بر خرمن
چو شد زکوفتگی استخوانش آرد ، سزد
مسامش از متخلخل شود چو پرویزن
ز بخشش تو خداوند زرشد ار نی گل
نداشت هرگز جز پاره پاره پیراهن
سیاست تو اگر بانگ بر زمانه زد
بنات نعش بهم برفتدبشکل پرن
نسیم لطف تو گر بگذرد بگورستان
بخویش بر بدرد مرده همچو غنچه کفن
چو شمع از پی آویختن حسود ترا
بگردن اندر حبل الورید گشت رسن
زشوق آنکه نگارند نام تو بروی
بشست چهره بخون جگر عقیق یمین
زکلک تو که نظام امور عالم ازوست
نماند هیچ پراکنده جز که درّ عدن
ز فرط چرب زبانی چر پسته دلداری
زخنده رانی همواره باز مانده دهن
ز انقباض چو غنچه فراهم آید گل
گر از خلاف تو بویی برد صبا بچمن
بزرگوارا ! صدرا ! خدای داند و بس
که چون همی می گذرد حال من بسّر و علن
نیست حال من از هیچگونه نظم پذیر
ضرورتست مرا نظم حال خود کردن
منم بطاس فلک در عقیب هر لقمه
هزاران زخم بخاطر رسیده چون هاون
عجبتر آنکه چو خاییده گشت این لقمه
برون کند زدهانم برای دیگر تن
ز روزگار کناری گرفته ام زیراک
ضعیف حالم و دامن دراز چون سوزن
بسان قطره بخاک اوفتد ز جور فلک
چو ابر هر که ترقّی کند ز بحر سخن
نمی خوری غم کارم از آنکه گه گاهی
بدان فلکت با می فتد دامن
بجز من از کرمت هرکه هست محفوظست
لطیف طبع و گران جان وزیرک و کودن
زمن چه نادره صادر شدست تا دانم
که از چه رویم مستوجب فنون محن
دعا و مدحت بیگاه و گاه من بگذار
حقوق خدمت موروث و مکتسب بفکن
درن سفر که درو آن چنان که معلومست
بسی کشیدم رنج دل و عنای بدن
زگونه گونه مشقّت کشیده ام آنها
که ذکر آن بود از روی عقل مستهجن
پس از دو سال که در خدمتت تو پوییدم
بحسن عهد تو هرگز نداشتم این ظن
که چون لواحق خدمت شود بسابقه ضم
بود نصیب من از خدمت تو کرم و حزن
نگشت نان من افزون و حرمتم اینست
که نیست نزد تو بی آب تر زمن یک تن
تفقّدیم نفرموده یی که خود چونی؟
چه میخوری و کجایی ؟ چه کاره بی ؟ بچه فن
بدین امید پیمودم این نشیب و فراز
بدین هوس ببریدم من از دیار و وطن
امید ثانی حال از کجا بود چو مرا
زجام جور تو دردی دهند اوّل دن
فراغتیست ترا این زمانه بحمدالله
ز زندگانی و از مرگ صد هزار چو من
نهال جاه تو سر سبز و تازه می باشد
زمانه گو زجهان بیخ هستیم برکن
چو آب داد فلک تیغ سروریّ ترا
چه غم خوری که کند بار هیت قلب مجن
چو خاک باید خوردن مرا بمسکن خویش
رها کنم ، بروم. خاک بر سر مسکن
که دوست کام بغربت بمردن اولیتر
که با شماتت اعدامیان اهل و وطن
مراد من ز سپاهان تویی و گرنه مرا
نه خانه است در این شهر و نه ضیاع و نه زن
بخضرت تو چو باد قبول من بنشست
چه گرد خیزدم اکنون ازین دیار و دمن
ز عرض خوار همه کار خوار می گردد
مرا ز غزّت نفس است این همه شیون
نیم سبک سرو شادم بدین سخن زیراک
چو وزن دارد با زر برابرست آهن
زخدمتت نیم آخر بقوّت ارزانی
زهی کران مرغی کان نیرزدت ارزن
عروس طبعم دانی که جز برین صفّه
ندید سایۀ او آفتاب از روزن
چو پیش هرکس امروز من بعرض بروم
نه از من آید خوب و نه از تو مستحسن
دراز شد سخن ای مرد قصّه کوته کن
دعای فرض رها کرده یی زبهر سنن
برسم تهنیت آمد بدرگه عالی
هلال عید چو من قامتش گرفته شکن
مبارکت باد این روز عید چون شب قدر
شب زمانه بروز مرادت آبستن
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴۶ - وقال ایضاً یمدحه
این ابر نم گرفته ز دریای بی کران
درد دل منست ، در او اشک من نهان
وین رعد شرح حال دل من همی دهد
کز برق هر زمانش پر آتش شود دهان
در تیغ آفتاب نماندست حدّتی
کز سنگ که نمی رندش هیچ بر فسان
از آفتاب گرچه میان زمین و چرخ
تیغ خلاف بودی آهخته هر زمان
آن تیغ در نیام شد اکنون که سعی ابر
برداشت هر غبار که بد درمیان
با خویشتن گرفت نظر چشم آفتاب
یعنی برهنه اند عروسان بوستان
شاید که زار زار بگرید بهای های
بر شاخها ز بی برگی ابر مهرگان
گرزرهمی فشاند در آن هنفته چون ملوک
اکنون شدست چوبک زن همچو پاسبان
مال بخیل بود که یکباره خاک خورد
سیم سحاب دی مهی و باد مهرگان
زیرا که میخ خارنگون سر فرو زدست
برکند باد خیمۀگلها ز گلستان
چشم ستاره آبچکان شد زدود ابر
شک نیست کآب دود چکاندزدیدگان
از لاله زیر دامن کوه آتش ار نماند
دارد بسی حواصل و سنجاب رایگان
خارای کوه آستر و ابر ابره است
وز برف پنبه زد فلک اندر میان آن
باصد هزار سلسله چون میدوید آب
پایش به تخت بند ببستند ناگهان
برجان همی بلرزد قالب ز باد سرد
در تن همی بلغزد ز افسردگی روان
آب لعاب شمس بیفسرد در دهن
وانگه شدست آب زبینی که روان
ماند بدانکه بر سر یخ او زلق برد
جرم شهاب چون بدرفشد زکهکشان
خواهد که باشگونه کند پوستین خویش
روباه حیله ساز در این فصل اگر توان
آرد چو چشمه هر نفسی آب دهن
ماهی زعشق تابۀ گرم انمدر آبدان
حالی به یک تپانچۀ سرما سیه شود
هر کزفراز آتش برخواست چون دخان
آنکس چو شمع آتش را تاج سر کند
کورا لباس تو بر تو هست شمع سان
عیسی شدند خلق و بدم زنده می کنند
هر آتشی که کشته شد از عهد باستان
آویختست جان خلایق بموی، از آن
کز رنج تا براحت موییست در میان
اکنون کنند پشت همه کس برآفتاب
و آرندروی سوی در صدر کامران
چون نوک دوک بیوه زنان تیغ کوهسار
ز انصاف صدر عالم در پنبه شد نهان
سلطان شرع ، صاعد مسعود ، رکن دین
صدر ملک نشان و امام ملک نشان
گرچه بقیدهای کتاب مقیّدست
الفاظ او چو آب روانست در جهان
گر صد هزار سال زند ، سر بسنگ بر
متین چو لفظ او گهری ناورد زکان
چون نام کلک او شنود رمح سر شغب
خود را فرو نوردد چون شاخ خیزران
زین پیش گرچه عامل بازار فتنه بود
در روزگار کلک تو معزول شد سنان
تیره زخاک پای تو شد ورنه بیش از ین
نزدیک خلق روشن بود آب آسمان
پی کرده سر بریده بآب سیاه رفت
چون خامه با تو هرکه نبودست یکزبان
زین پس بدولت تو فرو ناید ار بسی
باران تیر غرق کند خانۀکمان
کلک تو آن محرّر دیوان حلّ و عقد
کز بی نشان از دلاو میدهد نشان
در گردن عدو چو دوات افکند رسن
چون در کتف ز مشک بر افکند طیلسان
از بهر آن نشنید در بهر دست تو
کش عزم زنگبار دواتست هر زمان
از تاب خاطر تو برو تافت پر توی
بگداختست ازین سببش مغز استخوان
دستت زهاب چشمۀ فیض الهیست
کلک تو در مجاری آن همچو ناودان
کاغذ از آن نشانۀ پیکان تیر شد
کآمد سپید چشم عدوی تو همچنان
جان عدو تراست ، برو قید زندگی
زانست تا زتو نتواند ببرد جان
از لاشۀ حسود تو سور سباع کرد
اقبال تو که خلق جهانرا میزبان
و آنک زخون خصمت وزگوشتش و حوش
بستند پنجه حنّا و و آراستند خوان
از عدل تو چو شانه کند راست چنگ گرگ
بر پشت میش موی اگر کژ کندشبان
اندر نیاید از ره بام آفتاب نیز
گر سازد از مهابت تو دهر سایبان
تا رای تیر تست بآهستگی چو آب
بس تیز دولتا که چو آتش نشد جوان
جانش سبک زبخشش تو خرج شد چو زر
بر هرکه چون ترازو گردی تو دل گران
با زر بود همیشه سر و کار آنکه او
طیّاره وار می نهد سر بر آستان
باری بهر بحساب که خواهی سر عدوت
آویختست گویی چو ناره از قپان
خاک جهان ز اشک عدوی تو گل شدست
زان دولت تو آمد خیزان و افتادن
ای صدر سرفراز که از فرّ مدح تو
همچون زبان بکام رسیدست مدح خوان
گر دیر دیر روی نمایند مر ترا
ابکار فکر من تو ز بی خدمتی مدان
از جلوه گاه مدح تو پرهیز می کنند
از شرم آنکه نیک تباهند و بد نشان
دریا بدر فشانی مشهور عالمست
وزوی چو برگشتی ، ابر گهر فشان
وز ابر بر سر آمده چشم عدوی تست
بادت همیشه دست زبردست همگان
این هم بوزن شهر شهاب مؤیّدست
«روی زمین ز خوردۀ کافور شد نهان»
درد دل منست ، در او اشک من نهان
وین رعد شرح حال دل من همی دهد
کز برق هر زمانش پر آتش شود دهان
در تیغ آفتاب نماندست حدّتی
کز سنگ که نمی رندش هیچ بر فسان
از آفتاب گرچه میان زمین و چرخ
تیغ خلاف بودی آهخته هر زمان
آن تیغ در نیام شد اکنون که سعی ابر
برداشت هر غبار که بد درمیان
با خویشتن گرفت نظر چشم آفتاب
یعنی برهنه اند عروسان بوستان
شاید که زار زار بگرید بهای های
بر شاخها ز بی برگی ابر مهرگان
گرزرهمی فشاند در آن هنفته چون ملوک
اکنون شدست چوبک زن همچو پاسبان
مال بخیل بود که یکباره خاک خورد
سیم سحاب دی مهی و باد مهرگان
زیرا که میخ خارنگون سر فرو زدست
برکند باد خیمۀگلها ز گلستان
چشم ستاره آبچکان شد زدود ابر
شک نیست کآب دود چکاندزدیدگان
از لاله زیر دامن کوه آتش ار نماند
دارد بسی حواصل و سنجاب رایگان
خارای کوه آستر و ابر ابره است
وز برف پنبه زد فلک اندر میان آن
باصد هزار سلسله چون میدوید آب
پایش به تخت بند ببستند ناگهان
برجان همی بلرزد قالب ز باد سرد
در تن همی بلغزد ز افسردگی روان
آب لعاب شمس بیفسرد در دهن
وانگه شدست آب زبینی که روان
ماند بدانکه بر سر یخ او زلق برد
جرم شهاب چون بدرفشد زکهکشان
خواهد که باشگونه کند پوستین خویش
روباه حیله ساز در این فصل اگر توان
آرد چو چشمه هر نفسی آب دهن
ماهی زعشق تابۀ گرم انمدر آبدان
حالی به یک تپانچۀ سرما سیه شود
هر کزفراز آتش برخواست چون دخان
آنکس چو شمع آتش را تاج سر کند
کورا لباس تو بر تو هست شمع سان
عیسی شدند خلق و بدم زنده می کنند
هر آتشی که کشته شد از عهد باستان
آویختست جان خلایق بموی، از آن
کز رنج تا براحت موییست در میان
اکنون کنند پشت همه کس برآفتاب
و آرندروی سوی در صدر کامران
چون نوک دوک بیوه زنان تیغ کوهسار
ز انصاف صدر عالم در پنبه شد نهان
سلطان شرع ، صاعد مسعود ، رکن دین
صدر ملک نشان و امام ملک نشان
گرچه بقیدهای کتاب مقیّدست
الفاظ او چو آب روانست در جهان
گر صد هزار سال زند ، سر بسنگ بر
متین چو لفظ او گهری ناورد زکان
چون نام کلک او شنود رمح سر شغب
خود را فرو نوردد چون شاخ خیزران
زین پیش گرچه عامل بازار فتنه بود
در روزگار کلک تو معزول شد سنان
تیره زخاک پای تو شد ورنه بیش از ین
نزدیک خلق روشن بود آب آسمان
پی کرده سر بریده بآب سیاه رفت
چون خامه با تو هرکه نبودست یکزبان
زین پس بدولت تو فرو ناید ار بسی
باران تیر غرق کند خانۀکمان
کلک تو آن محرّر دیوان حلّ و عقد
کز بی نشان از دلاو میدهد نشان
در گردن عدو چو دوات افکند رسن
چون در کتف ز مشک بر افکند طیلسان
از بهر آن نشنید در بهر دست تو
کش عزم زنگبار دواتست هر زمان
از تاب خاطر تو برو تافت پر توی
بگداختست ازین سببش مغز استخوان
دستت زهاب چشمۀ فیض الهیست
کلک تو در مجاری آن همچو ناودان
کاغذ از آن نشانۀ پیکان تیر شد
کآمد سپید چشم عدوی تو همچنان
جان عدو تراست ، برو قید زندگی
زانست تا زتو نتواند ببرد جان
از لاشۀ حسود تو سور سباع کرد
اقبال تو که خلق جهانرا میزبان
و آنک زخون خصمت وزگوشتش و حوش
بستند پنجه حنّا و و آراستند خوان
از عدل تو چو شانه کند راست چنگ گرگ
بر پشت میش موی اگر کژ کندشبان
اندر نیاید از ره بام آفتاب نیز
گر سازد از مهابت تو دهر سایبان
تا رای تیر تست بآهستگی چو آب
بس تیز دولتا که چو آتش نشد جوان
جانش سبک زبخشش تو خرج شد چو زر
بر هرکه چون ترازو گردی تو دل گران
با زر بود همیشه سر و کار آنکه او
طیّاره وار می نهد سر بر آستان
باری بهر بحساب که خواهی سر عدوت
آویختست گویی چو ناره از قپان
خاک جهان ز اشک عدوی تو گل شدست
زان دولت تو آمد خیزان و افتادن
ای صدر سرفراز که از فرّ مدح تو
همچون زبان بکام رسیدست مدح خوان
گر دیر دیر روی نمایند مر ترا
ابکار فکر من تو ز بی خدمتی مدان
از جلوه گاه مدح تو پرهیز می کنند
از شرم آنکه نیک تباهند و بد نشان
دریا بدر فشانی مشهور عالمست
وزوی چو برگشتی ، ابر گهر فشان
وز ابر بر سر آمده چشم عدوی تست
بادت همیشه دست زبردست همگان
این هم بوزن شهر شهاب مؤیّدست
«روی زمین ز خوردۀ کافور شد نهان»
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴۸ - وقال ایضا یمدح السلطان جلال الدنیاوالدین منکرنی بن محمدبن خوارزمشاه
بسیط روی زمین بازگشت آبادان
بیمن سایۀ چترخدایگان جهان
کنندتهنیت یکدگر همی بحیات
بقیّتی که ز انسان بماند و اَز حیوان
پدیدمی شودآثار نسل وحَرث وجود
ازآن سپس که برو زد صواعق بطلان
زباغ سلطنت این یک نهال سربکشید
که برگ او همه عدلست وبار او احسان
جهانیان همه درسایه اش گریخته اند
چنانکه مرغ خزد در پناه سروبنان
برای بندگی درگهش دگرباره
زسرگرفت طبیعت توالد انسان
چوآفتاب،یقین شدکه نسل آدم را
بهست سایۀ شاه از وجود چار ارکان
خدایگان سلاطین مشرق ومغرب
که آب باغچۀ سلطنت دهد زسنان
جلال دنیی ودین منکبرنی آن شاهی
که ایزدش بسزا کرد برجهان سلطان
چوآفتاب نیاساید از سفر زیرا
بشرق وغرب چوتیغش همیرسد فرمان
چوغنچه نیست که دل درحریرچین بندد
چوگوهرست که پولاد باشدش خفتان
عجب مدارگرازرحشۀ جبین مبینش
عوض گرفت ینابیع چشمۀ حیوان
گهرکه بسترخاراوجامه آهن ساخت
زتاج شاهان برتخت زرگرفت مکان
زهی معارج قَدرت و رای طورکمال
زهی معانی خوبت برون زحصر بیان
کمینه کورۀ بأس توگرم سیر اثیر
نخست پایۀ بام توغرفۀ کیوان
زهیبت تودل شیرآسمان همه وقت
چنانکه شیرعلم روز باد در خفقان
تراست قبّۀ قدری که ماه منجوقش
نشدگرفته بخمّ کمند و هم وگمان
زبان که نیست لبالب زگوهرمدحت
سزای تیغ بود همچو دستۀ دندان
سخاوتت بسلم درعدم همی بخشد
زری که نقدوجودش نگشت سکّۀ کان
ازآن زسنگ فسان تیزمیشودخنجر
که ظنّ بردکه دل خصم تست سنگ فسان
بعهدعدل توگرگ ازپی خوش آمدمیش
چوخرس مصطبه بازی کند بچوب شبان
زبان تیغ ترا نکته مغزدار آمد
چو با دماغ بداندیشِ مُلک کرد قران
کمندشاه به یک سلک درکشددرتاب
چومهره گردن فغفور و قیصر و خاقان
فلک الاچق خودچو زند برابر شاه
که جز زقرص مهش نیست وجه یک شبه نان
درست زرکه نهی نام شاه دردهنش
چوگل،زشادی باز اوفتد زخنده ستان
زشوق نام تو،منبرهمیشه درمحراب
چوکودکان همه آدینه خواهد از یزدان
جهان ستانا ایزد ترا فرستادست
که چارحدّ جهان ملک تست روبستان
گواه ملک توعدلست،هرکجاخواهی
بنیک محضری خودگواه می گذران
توعمرنوح بیابی ازآنکه درعالم
عمارت از تو پدید آمد از پس طوفان
تو داد منبراسلام بستدی زصلیب
توبرگرفتی ناقوس رازجای اذان
حجاب ظلم،توبرداشتی زچهرۀ عدل
نقاب کفر،توبگشادی ازرخ ایمان
اگرنبودی سعی تو،حلقۀ کعبه
چونعل زیرسم خربمانده بودنهان
وگرنبودی شمشیرتوکه کردی فرق؟
میان زند زرادشت ومصحف عثمان
ز بازوی تو قوی گشت بازوی اسلام
که ازتصادم کفّارگشته بد ویران
بجوی ملک زتیغ توآب باز آمد
چنانکه جان گلستان زقطرۀ باران
بسیط خاک چویک روزه راه لشکرتست
چه مایه ملک ترازان زیادت ونقصان
براق عظم توگامی که برگرفت زهند
نهادگام دوم بر اقاصی ارّان
که بودجزتوزشاهان روزگارکه داد
قضیم اسب زتفلیس وآب ازعمّان؟
درست شدکه توخورشیدی وبرین دعوی
زآفتابم روشن ترست صدبرهان
نخست آنکه همه اهل عقل متّفقند
که بی وجود تو عالم نباشد آبادان
دوم که تاختن توزشرق تاغربست
بروزگاری اندک زامتداد زمان
سوم که روی مبارک بهرکجا آری
فراز وشیبت چون بحرو بر بودیکسان
چهارم آنکه جهانرابتیغ بگرفتی
که برنتافتی ازهیچ آفریده عنان
دلیل پنجم زرپاشی وگهربخشی
فزون زحوصلۀ آزومکنت امکان
ششم که چون بدرفشید نور رایت تو
گرفت ظلمت ظلم ازحدود دهرکران
بهفتم آنکه چوتنها زپیش بخرامی
ستاره وارشود لشکر از پی تو روان
عجبترآنکه چوخورشیدتیغ خواهدزد
دو صبح،خلق جهانرا خبرکنند ازآن
توتاختن بسردشمنان چنان آری
... ان
زلعب تیغ تودرضرب،خصم شهماتست
باسب وپیل چه حاجت،یکی پیاده بران
عجب مدارگرآواره گشت لشکرخصم
چوتیغ سبز تو افکند سایه برسرشان
شکوفه هاراجزریختن نباشدروی
چوبرگ سبز برآورد شاخ در بستان
عدوبرهنه وبی برگ وریخته زبرت
چنان بجست که گلبن زدست بادخزان
ددی زسایۀ یزدان چگونه نگریزد
چو می گریزد از سایۀ عمرشیطان
تبارک الله روزی که درهزاهز جنگ
زخاک وگردشودچشم آسمان حیران
زتیرشخص دلیران نهان چوخوشه زداس
زنیزه چشم یلان سفته همچو جزع یمان
خم کمندکنداعتناق حبل ورید
لب خدنگ زند بوسه بررگ شریان
فتاده خودچون اَنگشتوانۀ درزی
شکسته تارک و بر وی زنوک نیزه نشان
چوزیر رایت فصّاد زیر هر بیرق
هزارچشمۀ خون ازعروق گشته روان
شکسته گردن و افتاده چشمها بیرون
ز زخم گرز، چونرگس حسودبی سامان
یکی گلاب زن آسا کمند درگردن
یکی قِنینه صفت خون دل چکان زدهان
بدست تیغ،گریبان زندگی شده چاک
بپای عمردرافتاده دامن خذلان
دلاوران راجسته گه گشادخدنگ
بسان غنچۀ گل آتش ازسرپیکان
شکافته سرومغزش زاستخوان پیدا
بشکل پسته وازپردلی دولب خندان
یکی بتیرخدنگ ازدَرق کندکفگیر
یکی بگرز زآیینه می زندپنگان
تو می روی ظفرازپیش توروان چپ وراست
چنان پیاده که درپیش شه کندجولان
گهی به گرزکنی باشگونه برسر،خود
گهی به نیزه بزخم اندر آکنی خفتان
زگردلشکرتوخاک بر دهان فکند
فلک چوخواهد از زخم خنجر تو امان
بگاه آنکه نهدخوان مرگ،دست اجل
صدای کوس صلا در دهد به پیر و جوان
زچهره ها ترشی وز سنان ها تیزی
زتیغ سبزۀ خوان وزمبارزان مهمان
گرفته ازپی رمح،آتش سنان بالا
حسود خام طمع راجگر برآن بریان
بلخت درکشنندآرزوبکاسۀ سر
که هرکه لختی ازآن خوردسرگشت زجان
میان ببنددرمح تووهم ازسرپای
بطیرووحش رساندنوالۀ سرِخوان
بگوش حکم تووانتظارفرمانت
ظفرگشاده بُوَدچشم وفتح بسته دهان
زهی زفکرت مدح تواهل معنی را
دماغهاشده چون گنبد نگارستان
اگرچه گوهرناسفته نظم نتوان کرد
بفرّمدح توشدنظم این سخن آسان
چو بنده مدح توگویدمخدّرات بهشت
زذوق این سخنش بوسه می دهند لبان
خدایگانا ! عالم غریق وجود تواند
مرابه تنها برساحل نیاز ممان
بخاص وعام جهان می رسدعوارف شاه
نصیب بندۀ مخلص چرابودحرمان؟
اگردعای توگویدهمیشه دورفلک
بجای خویش بودآن دعاوصدچندان
چه گرنباشدازبهرجان درازی شاه
کسی نخواهدجاویدچرخ را دوران
بیمن سایۀ چترخدایگان جهان
کنندتهنیت یکدگر همی بحیات
بقیّتی که ز انسان بماند و اَز حیوان
پدیدمی شودآثار نسل وحَرث وجود
ازآن سپس که برو زد صواعق بطلان
زباغ سلطنت این یک نهال سربکشید
که برگ او همه عدلست وبار او احسان
جهانیان همه درسایه اش گریخته اند
چنانکه مرغ خزد در پناه سروبنان
برای بندگی درگهش دگرباره
زسرگرفت طبیعت توالد انسان
چوآفتاب،یقین شدکه نسل آدم را
بهست سایۀ شاه از وجود چار ارکان
خدایگان سلاطین مشرق ومغرب
که آب باغچۀ سلطنت دهد زسنان
جلال دنیی ودین منکبرنی آن شاهی
که ایزدش بسزا کرد برجهان سلطان
چوآفتاب نیاساید از سفر زیرا
بشرق وغرب چوتیغش همیرسد فرمان
چوغنچه نیست که دل درحریرچین بندد
چوگوهرست که پولاد باشدش خفتان
عجب مدارگرازرحشۀ جبین مبینش
عوض گرفت ینابیع چشمۀ حیوان
گهرکه بسترخاراوجامه آهن ساخت
زتاج شاهان برتخت زرگرفت مکان
زهی معارج قَدرت و رای طورکمال
زهی معانی خوبت برون زحصر بیان
کمینه کورۀ بأس توگرم سیر اثیر
نخست پایۀ بام توغرفۀ کیوان
زهیبت تودل شیرآسمان همه وقت
چنانکه شیرعلم روز باد در خفقان
تراست قبّۀ قدری که ماه منجوقش
نشدگرفته بخمّ کمند و هم وگمان
زبان که نیست لبالب زگوهرمدحت
سزای تیغ بود همچو دستۀ دندان
سخاوتت بسلم درعدم همی بخشد
زری که نقدوجودش نگشت سکّۀ کان
ازآن زسنگ فسان تیزمیشودخنجر
که ظنّ بردکه دل خصم تست سنگ فسان
بعهدعدل توگرگ ازپی خوش آمدمیش
چوخرس مصطبه بازی کند بچوب شبان
زبان تیغ ترا نکته مغزدار آمد
چو با دماغ بداندیشِ مُلک کرد قران
کمندشاه به یک سلک درکشددرتاب
چومهره گردن فغفور و قیصر و خاقان
فلک الاچق خودچو زند برابر شاه
که جز زقرص مهش نیست وجه یک شبه نان
درست زرکه نهی نام شاه دردهنش
چوگل،زشادی باز اوفتد زخنده ستان
زشوق نام تو،منبرهمیشه درمحراب
چوکودکان همه آدینه خواهد از یزدان
جهان ستانا ایزد ترا فرستادست
که چارحدّ جهان ملک تست روبستان
گواه ملک توعدلست،هرکجاخواهی
بنیک محضری خودگواه می گذران
توعمرنوح بیابی ازآنکه درعالم
عمارت از تو پدید آمد از پس طوفان
تو داد منبراسلام بستدی زصلیب
توبرگرفتی ناقوس رازجای اذان
حجاب ظلم،توبرداشتی زچهرۀ عدل
نقاب کفر،توبگشادی ازرخ ایمان
اگرنبودی سعی تو،حلقۀ کعبه
چونعل زیرسم خربمانده بودنهان
وگرنبودی شمشیرتوکه کردی فرق؟
میان زند زرادشت ومصحف عثمان
ز بازوی تو قوی گشت بازوی اسلام
که ازتصادم کفّارگشته بد ویران
بجوی ملک زتیغ توآب باز آمد
چنانکه جان گلستان زقطرۀ باران
بسیط خاک چویک روزه راه لشکرتست
چه مایه ملک ترازان زیادت ونقصان
براق عظم توگامی که برگرفت زهند
نهادگام دوم بر اقاصی ارّان
که بودجزتوزشاهان روزگارکه داد
قضیم اسب زتفلیس وآب ازعمّان؟
درست شدکه توخورشیدی وبرین دعوی
زآفتابم روشن ترست صدبرهان
نخست آنکه همه اهل عقل متّفقند
که بی وجود تو عالم نباشد آبادان
دوم که تاختن توزشرق تاغربست
بروزگاری اندک زامتداد زمان
سوم که روی مبارک بهرکجا آری
فراز وشیبت چون بحرو بر بودیکسان
چهارم آنکه جهانرابتیغ بگرفتی
که برنتافتی ازهیچ آفریده عنان
دلیل پنجم زرپاشی وگهربخشی
فزون زحوصلۀ آزومکنت امکان
ششم که چون بدرفشید نور رایت تو
گرفت ظلمت ظلم ازحدود دهرکران
بهفتم آنکه چوتنها زپیش بخرامی
ستاره وارشود لشکر از پی تو روان
عجبترآنکه چوخورشیدتیغ خواهدزد
دو صبح،خلق جهانرا خبرکنند ازآن
توتاختن بسردشمنان چنان آری
... ان
زلعب تیغ تودرضرب،خصم شهماتست
باسب وپیل چه حاجت،یکی پیاده بران
عجب مدارگرآواره گشت لشکرخصم
چوتیغ سبز تو افکند سایه برسرشان
شکوفه هاراجزریختن نباشدروی
چوبرگ سبز برآورد شاخ در بستان
عدوبرهنه وبی برگ وریخته زبرت
چنان بجست که گلبن زدست بادخزان
ددی زسایۀ یزدان چگونه نگریزد
چو می گریزد از سایۀ عمرشیطان
تبارک الله روزی که درهزاهز جنگ
زخاک وگردشودچشم آسمان حیران
زتیرشخص دلیران نهان چوخوشه زداس
زنیزه چشم یلان سفته همچو جزع یمان
خم کمندکنداعتناق حبل ورید
لب خدنگ زند بوسه بررگ شریان
فتاده خودچون اَنگشتوانۀ درزی
شکسته تارک و بر وی زنوک نیزه نشان
چوزیر رایت فصّاد زیر هر بیرق
هزارچشمۀ خون ازعروق گشته روان
شکسته گردن و افتاده چشمها بیرون
ز زخم گرز، چونرگس حسودبی سامان
یکی گلاب زن آسا کمند درگردن
یکی قِنینه صفت خون دل چکان زدهان
بدست تیغ،گریبان زندگی شده چاک
بپای عمردرافتاده دامن خذلان
دلاوران راجسته گه گشادخدنگ
بسان غنچۀ گل آتش ازسرپیکان
شکافته سرومغزش زاستخوان پیدا
بشکل پسته وازپردلی دولب خندان
یکی بتیرخدنگ ازدَرق کندکفگیر
یکی بگرز زآیینه می زندپنگان
تو می روی ظفرازپیش توروان چپ وراست
چنان پیاده که درپیش شه کندجولان
گهی به گرزکنی باشگونه برسر،خود
گهی به نیزه بزخم اندر آکنی خفتان
زگردلشکرتوخاک بر دهان فکند
فلک چوخواهد از زخم خنجر تو امان
بگاه آنکه نهدخوان مرگ،دست اجل
صدای کوس صلا در دهد به پیر و جوان
زچهره ها ترشی وز سنان ها تیزی
زتیغ سبزۀ خوان وزمبارزان مهمان
گرفته ازپی رمح،آتش سنان بالا
حسود خام طمع راجگر برآن بریان
بلخت درکشنندآرزوبکاسۀ سر
که هرکه لختی ازآن خوردسرگشت زجان
میان ببنددرمح تووهم ازسرپای
بطیرووحش رساندنوالۀ سرِخوان
بگوش حکم تووانتظارفرمانت
ظفرگشاده بُوَدچشم وفتح بسته دهان
زهی زفکرت مدح تواهل معنی را
دماغهاشده چون گنبد نگارستان
اگرچه گوهرناسفته نظم نتوان کرد
بفرّمدح توشدنظم این سخن آسان
چو بنده مدح توگویدمخدّرات بهشت
زذوق این سخنش بوسه می دهند لبان
خدایگانا ! عالم غریق وجود تواند
مرابه تنها برساحل نیاز ممان
بخاص وعام جهان می رسدعوارف شاه
نصیب بندۀ مخلص چرابودحرمان؟
اگردعای توگویدهمیشه دورفلک
بجای خویش بودآن دعاوصدچندان
چه گرنباشدازبهرجان درازی شاه
کسی نخواهدجاویدچرخ را دوران
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴۹ - ایضاً له یمدح الصّاحب تاج الدّین شرف الملک علی بن کریم الشرق
جهان شداز نفحات نسیم،مشک افشان
چنانکه ازدم مجمرغلالۀ جانان
گشاد ماشطۀ صنع روی بند عدم
بدست لطف زرخسارخیّرات حسان
سر از دریچۀ هستی همی کند بیرون
هرآن لطیفه که بد در مشیمۀ امکان
چولاله خیمه بصحرا زن ار دلی داری
که دل همی بگشایدهوای لاله ستان
بصحن باغ بجز زی رسروبن منشین
بنزد خویش بجز یار سرو قدمنشان
ز روزگارکناری اگرهمی طلبی
که رسته باشی ازموج لجّۀ حدثان
کنارآب وکنار بتان ز دست مده
وزین کنارهمی روبدان کنارجهان
مپیچ درخود وچون غنچه تنک دل منشین
چوگل زپوست برون آی خرّم وخندان
برو به بین که چه زیبا کشیددست بهار
زگونه گونه دراطراف باغ شادروان
گهی ز دست نسیمست آب در زنجیر
گهی زشکل حبابست باد در زندان
عقود شبنم بربرگ لاله پنداری
نگار من لب خود را گرفت بر دندان
ز زحمت نم باران وجنبش دم باد
اساس گنبدگل زود می شود ویران
لبالبست زخون جگر دل لاله
زبس که بلبل بیچاره می کندافغان
درازکردزبان سوسن وبجای خودست
بودهرآینه آزاده را دراز زبان
چنان نمود مراغنچه های نیم شکفت
که بوته های زراندرمیان آتشدان
فقاع کوزۀ مشکین دمست غنچۀ گل
که بهرنرگس مخمور بست بستانبان
بهردوگام صبا دم زندسه جای وهنوز
زناتوانی بروی همی فتدخفقان
چنانک برسپر خیزران پشیزۀ سیم
حباب ودایرۀ آب وقطرۀ باران
لباس گل راصددامنست وجیب یکی
مگرکه کسوت حورست وحلّۀ رضوان
نهادغنچۀ مستور ونرگس مخمور
بچشم فکرت می بینم ازقیاس وگمان
یکی گشاده چومعشوق شوخ،چشم طمع
یکی چوعاشق بی سیم،تنگ بسته دهان
ز تنگ حوصله یی دان نشاط غنچه بدین
که چندخرده زرش تعبیه است درخلقان
زبیم حودخداوند خواجه پنداری
همی کندزر خود را بپوست درپنهان
پناه وپشت امم قهرمان تیغ وقلم
جهان لطف وکرم خواجۀ زمین وزمان
ملک صفت،شرف الملک،تاج ملّت ودی
نظام سلک ممالک،وزیر شاه نشان
درمدینۀ دانش علی که تعبیه کرد
خدای درقلم اوکلید امن وامان
کریم شرق،چه گفتم؟کریم هفت اقلیم
که درجهان کرم زوهمی دهند نشان
به سنگ حلم وترازوی عدل دولت او
چنانک زرّ زده راست کرد،کارجهان
زبیم کفش رهاک رد ظلم شهر آشوب
کلاه گوشۀ انصاف او چودید عیان
گناه را کرم او به از هزار شفیع
امید را قلم اوبه ازهزار ضمان
بفتوی قلمش خون لعل گشت مباح
به مذهب کرمش سودمال هست زیان
زبس که مایۀ کانها ببادداد کفش
بدان رسیدکه گویند، بودروزی کان
سرملوک جهان راشرف ازین تاجست
که گشت دست وزارت ازوبلند مکان
بعهدها وزرا بوده اند دست نشین
ولیک تاج بحق برسرآمدازهمگان
زهی شکسته خطت، پشت زلف مهرویان
زهی ببرده لبت،آب چشمۀ حیوان
بلطف وعنف تویی خصم بندوقلعه گشای
بکلک وتیغ تویی تاج بخش وملک ستان
حریم جاه ترا،آفتاب درسایه
نفاذ امر ترا، روزگار در فرمان
زنندسنگ وقارت بسربر، آنکس را
که بردباری نسبت کندبکوه گران
لطایف کرمت در مزاج اهل هنر
همان کند که نم اندر معاطف اغصان
تواضعی است ترا، لا اله الّا الله
درین بلندی رتبت که کس ندید چنان
من آفتاب ندیدم که همچوسایه کند
بخوش حریفی ذرّات خاک را مهمان
بخادمی تو برخاست چرخ ازرق پوش
چو رای پیر ترا شدمرید بخت جوان
چنانک باد بشیر علم کند بازی
وشاق خیل توب ازی کند بشیرژیان
سنان نیزه نه مردزبان خامۀ تست
بطیره سر ز چه برمیزند بسنگ فسان
نشست آب ز رشک لطافتت درخاک
چنانکه باد بر آتش زنعل آن یکران
تکاوری که بیک حمله زیرپای آرد
گر از درازی اومید باشدش میدان
زعزم تیرتو نعلش درآتش است مگر
که خودسکون نشناسد چوعادت دوران
زمین نورد،چوشوق وفراخ روچو هوس
سبک گذر،چوجوانی وقیمتی چوروان
تناورست چوکوه وتکاورست چوباد
شناوراست چوماهی وهمچوقطره دوان
چوسرعت حرکات زبان زحرف بحرف
کند ز شرق بغرب انتقال در جولان
ضمیرعزم تو درگوش حسّ او گوید
اشارتی که به پهلوی او کند خم ران
بگاه همرهیش پای آب آبله شد
حباب نام نهادند بروی اهل بیان
سمش صلابت سندان نمود واین عجبست
که گاه پویۀ او باد می برد سندان
سپهر،مایۀ سرعت برشوه می دهدش
که گاه عزم تو با اوشود شریک عنان
چوسایه بر زبر آب بگذرد چابک
چوآفتاب بدیوار بر شود آسان
رسد بهرچه بودجانور چوروزی،لیک
دراوکسی نرسد همچوآرزوی جهان
سوی فراز زپستی چنان کندحرکت
که برمعارج افلاک فکرت انسان
سوی نشیب ز بالا بدان خوشی آید
که کار صاحب عادل،زگنبد گردان
زهی مبادی خشم تو مقطع آجال
زهی مساحت کلک تومنبع احسان
غباردرگه تو رفته آفتاب بچشم
هوای خدمت توصبحدم خریده بجان
گرفت عدل تودرخام دست وقبضۀ تیغ
فکندهیبت توعقده برزبان سنان
هنرچو هاء هنرهردوچشم برتونهاد
کرم چومیم کرم بردرت ببست میان
کسیکه بودچوزه تنگ عیش وگوشه نشین
بدست کردزجودتوخانه هاچو کمان
ز بخشش توسراپای درگهرغرقست
چوتیغ هرکه بمدح توتیز کردزبان
رود چوقوس قزح درلباس گوناگون
هرآنکه آمد،چون صبح نزدتو عریان
ز دولت توبمن میرسد عطای هنیّ
ندیده ذلّ سؤال و گرانی در بان
جهان پناها گفتم بفرّ مدحت تو
قصیده یی که نظیرش بسالها نتوان
ز رشک لفظ ومعانیّ او شود هردم
کنار بحر پرازاشک لؤلؤ و مرجان
سخن ستایش خود خود کند،ازو بشنو
که لافها که من ازخود زنم بود هذیان
روابود که بعهد تو با چنین هنری
سگان زنعمت تو نان خورند ومن غم نان
چو طوطیان را وردست سورة الاخلاص
مرا تو طوطی واخلاص وردمن می دان
بپای مدح رهی برجناب تو نرسد
مگر بقوت پرّ دعاکندطیران
هزار سال ونباشد هزار سال بسی
بحکم کام دل وکارمملکت میران
چنانکه ازدم مجمرغلالۀ جانان
گشاد ماشطۀ صنع روی بند عدم
بدست لطف زرخسارخیّرات حسان
سر از دریچۀ هستی همی کند بیرون
هرآن لطیفه که بد در مشیمۀ امکان
چولاله خیمه بصحرا زن ار دلی داری
که دل همی بگشایدهوای لاله ستان
بصحن باغ بجز زی رسروبن منشین
بنزد خویش بجز یار سرو قدمنشان
ز روزگارکناری اگرهمی طلبی
که رسته باشی ازموج لجّۀ حدثان
کنارآب وکنار بتان ز دست مده
وزین کنارهمی روبدان کنارجهان
مپیچ درخود وچون غنچه تنک دل منشین
چوگل زپوست برون آی خرّم وخندان
برو به بین که چه زیبا کشیددست بهار
زگونه گونه دراطراف باغ شادروان
گهی ز دست نسیمست آب در زنجیر
گهی زشکل حبابست باد در زندان
عقود شبنم بربرگ لاله پنداری
نگار من لب خود را گرفت بر دندان
ز زحمت نم باران وجنبش دم باد
اساس گنبدگل زود می شود ویران
لبالبست زخون جگر دل لاله
زبس که بلبل بیچاره می کندافغان
درازکردزبان سوسن وبجای خودست
بودهرآینه آزاده را دراز زبان
چنان نمود مراغنچه های نیم شکفت
که بوته های زراندرمیان آتشدان
فقاع کوزۀ مشکین دمست غنچۀ گل
که بهرنرگس مخمور بست بستانبان
بهردوگام صبا دم زندسه جای وهنوز
زناتوانی بروی همی فتدخفقان
چنانک برسپر خیزران پشیزۀ سیم
حباب ودایرۀ آب وقطرۀ باران
لباس گل راصددامنست وجیب یکی
مگرکه کسوت حورست وحلّۀ رضوان
نهادغنچۀ مستور ونرگس مخمور
بچشم فکرت می بینم ازقیاس وگمان
یکی گشاده چومعشوق شوخ،چشم طمع
یکی چوعاشق بی سیم،تنگ بسته دهان
ز تنگ حوصله یی دان نشاط غنچه بدین
که چندخرده زرش تعبیه است درخلقان
زبیم حودخداوند خواجه پنداری
همی کندزر خود را بپوست درپنهان
پناه وپشت امم قهرمان تیغ وقلم
جهان لطف وکرم خواجۀ زمین وزمان
ملک صفت،شرف الملک،تاج ملّت ودی
نظام سلک ممالک،وزیر شاه نشان
درمدینۀ دانش علی که تعبیه کرد
خدای درقلم اوکلید امن وامان
کریم شرق،چه گفتم؟کریم هفت اقلیم
که درجهان کرم زوهمی دهند نشان
به سنگ حلم وترازوی عدل دولت او
چنانک زرّ زده راست کرد،کارجهان
زبیم کفش رهاک رد ظلم شهر آشوب
کلاه گوشۀ انصاف او چودید عیان
گناه را کرم او به از هزار شفیع
امید را قلم اوبه ازهزار ضمان
بفتوی قلمش خون لعل گشت مباح
به مذهب کرمش سودمال هست زیان
زبس که مایۀ کانها ببادداد کفش
بدان رسیدکه گویند، بودروزی کان
سرملوک جهان راشرف ازین تاجست
که گشت دست وزارت ازوبلند مکان
بعهدها وزرا بوده اند دست نشین
ولیک تاج بحق برسرآمدازهمگان
زهی شکسته خطت، پشت زلف مهرویان
زهی ببرده لبت،آب چشمۀ حیوان
بلطف وعنف تویی خصم بندوقلعه گشای
بکلک وتیغ تویی تاج بخش وملک ستان
حریم جاه ترا،آفتاب درسایه
نفاذ امر ترا، روزگار در فرمان
زنندسنگ وقارت بسربر، آنکس را
که بردباری نسبت کندبکوه گران
لطایف کرمت در مزاج اهل هنر
همان کند که نم اندر معاطف اغصان
تواضعی است ترا، لا اله الّا الله
درین بلندی رتبت که کس ندید چنان
من آفتاب ندیدم که همچوسایه کند
بخوش حریفی ذرّات خاک را مهمان
بخادمی تو برخاست چرخ ازرق پوش
چو رای پیر ترا شدمرید بخت جوان
چنانک باد بشیر علم کند بازی
وشاق خیل توب ازی کند بشیرژیان
سنان نیزه نه مردزبان خامۀ تست
بطیره سر ز چه برمیزند بسنگ فسان
نشست آب ز رشک لطافتت درخاک
چنانکه باد بر آتش زنعل آن یکران
تکاوری که بیک حمله زیرپای آرد
گر از درازی اومید باشدش میدان
زعزم تیرتو نعلش درآتش است مگر
که خودسکون نشناسد چوعادت دوران
زمین نورد،چوشوق وفراخ روچو هوس
سبک گذر،چوجوانی وقیمتی چوروان
تناورست چوکوه وتکاورست چوباد
شناوراست چوماهی وهمچوقطره دوان
چوسرعت حرکات زبان زحرف بحرف
کند ز شرق بغرب انتقال در جولان
ضمیرعزم تو درگوش حسّ او گوید
اشارتی که به پهلوی او کند خم ران
بگاه همرهیش پای آب آبله شد
حباب نام نهادند بروی اهل بیان
سمش صلابت سندان نمود واین عجبست
که گاه پویۀ او باد می برد سندان
سپهر،مایۀ سرعت برشوه می دهدش
که گاه عزم تو با اوشود شریک عنان
چوسایه بر زبر آب بگذرد چابک
چوآفتاب بدیوار بر شود آسان
رسد بهرچه بودجانور چوروزی،لیک
دراوکسی نرسد همچوآرزوی جهان
سوی فراز زپستی چنان کندحرکت
که برمعارج افلاک فکرت انسان
سوی نشیب ز بالا بدان خوشی آید
که کار صاحب عادل،زگنبد گردان
زهی مبادی خشم تو مقطع آجال
زهی مساحت کلک تومنبع احسان
غباردرگه تو رفته آفتاب بچشم
هوای خدمت توصبحدم خریده بجان
گرفت عدل تودرخام دست وقبضۀ تیغ
فکندهیبت توعقده برزبان سنان
هنرچو هاء هنرهردوچشم برتونهاد
کرم چومیم کرم بردرت ببست میان
کسیکه بودچوزه تنگ عیش وگوشه نشین
بدست کردزجودتوخانه هاچو کمان
ز بخشش توسراپای درگهرغرقست
چوتیغ هرکه بمدح توتیز کردزبان
رود چوقوس قزح درلباس گوناگون
هرآنکه آمد،چون صبح نزدتو عریان
ز دولت توبمن میرسد عطای هنیّ
ندیده ذلّ سؤال و گرانی در بان
جهان پناها گفتم بفرّ مدحت تو
قصیده یی که نظیرش بسالها نتوان
ز رشک لفظ ومعانیّ او شود هردم
کنار بحر پرازاشک لؤلؤ و مرجان
سخن ستایش خود خود کند،ازو بشنو
که لافها که من ازخود زنم بود هذیان
روابود که بعهد تو با چنین هنری
سگان زنعمت تو نان خورند ومن غم نان
چو طوطیان را وردست سورة الاخلاص
مرا تو طوطی واخلاص وردمن می دان
بپای مدح رهی برجناب تو نرسد
مگر بقوت پرّ دعاکندطیران
هزار سال ونباشد هزار سال بسی
بحکم کام دل وکارمملکت میران
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۰ - و قال ایضآ یمدحه
ای قلمت با دویت ، طوطی و هندوستان
پیش زبان تو تیغ، هندوی جان برمیان
از نم کلک تو شد ، شاخ امل بارور
وز سم اسب تو ساخت، چشم خرد سرمه دان
عزم ترا شمع سان پشت نه از هیچ روی
خصم ترا نیزه وار، مغز نه در استخوان
درشده با هیبّت ، پیل بسوراخ مور
آمده با بخششت ، از زر صامت فغان
در سخط ودر رضات، مایۀ موت و حیات
راست چو تأثیر فعل، در دل قوّت نهان
دولت تو بشکند، قفل در ارزو
هیبت تو برکشد ، جوشن آب روان
ناوک قهر ترا، چشم عدو خوابگاه
فیض بنان ترا، شکل قلم ناودان
در نهج اصطناع، پای مرادت سبک
از سخن انتقام، گوش وقارت گران
با مددت کی بود، عمر پذیرای نقص
باسخطت کی رسد ، سود بگرد زیان؟
گام نیارد گذارد، گرگ در ایام تو
بر زمیی کوفتاد، سایۀ چوب شبان
چون دل مرغ از صفیر، می برمد از نهیب
بارگی ره زنان، از جرس کاروان
تا که نه بس روزگار ، بینی برداشته
راستی عدل تو، گوژی پشت کمان
شد ز نم کلک تو، خشک دهان بحار
گشت ز دست کفت، همچو کف دست کان
مهرۀ پشت عدو، زود فتد درگشاد
چون شود از ضرب تو، بازی نصرت عیان
دست اجل میل خصم، درکشد از نوک تیر
چون که شود گرد حرب، سرمۀ چشم سنان
بر سر نیزه چو دید، عقل سر دشمنت
گفت: بسا سر که شد، در سر زخم زبان
چین جبین تو چون صورت سوهان گرفت
دست اجل تیز کرد ، تیغ فنا رابدان
بحر گر از همّتت ، مایه بدست آورد
جرم صدف بر سحاب، هم نگشاید دهان
چون شود از عدل تو، کند زبان مسنان
هم ز دل بدسگال، سازد سنگ فسان
هر که شب قدر خواست، بهر روائی کام
روز عطا گو ببین، مسند صدر جهان
در هوس آنکه او ، نقش دویتت شود
برخود پیچان بود، طرّۀ حور جنان
گونۀ سرخ انار بر دل پر خون گواست
سرخی روی عدوت ، میدهد از دل نشان
گر چه تو چون نقطه یی ، خانه نشین از خطّت
پای فراتر نبرد، دایرۀ آسمان
ز آتش خشمت شرر، گر بزحل برشود
با همه افسردگی ، حل شود اندر زمان
سر نکند همرهی ، با تن آنکس که او
پیش ضمیر آورد، خصمی این خاندان
لطف سبک سایه ات، عصمت ارواح ماست
باد زره گر بود، گر چه بود ناتوان
جاه تو چون آفتاب شد ز تغیّر مصون
زانک هم از خود بود، حشمت تو جاودان
باز چو نورمهست ،جاه عدو بی درنگ
زانک برد پهلویش ، فربهی از دیگران
چشم بدان دور از آن، مرکب میمون تو
خود نرسد چشم بد، هرگز در گرد آن
چست چو لفظ حکیم، خوب چو خوی کریم
تند چو چشم لئیم ، تیز چو طبع جوان
وقت سکونش ثبات، نسخت رای دلیر
در حرکت مضطرب ، چون دل مرد جبان
برده سبق از قمر، با تک پایش زحل
کرده بسی با شهاب ، چار هلالش قران
تیره شبی صبح دم، پروز اطراف او
همچو درفشان شده ، نور یقین از گمان
از سم او همچو برق، شعله زده آفتاب
وز ره او همچو گرد، برشده چرخ کیان
کرده تقدّم بطبع، غرّه او بر هلال
جسته تحاشی بوصف، صورت او را بیان
هر دو بهم در سباق ، عزم تو و سایه اش
کرده برفتن مری، پاردمش با عنان
گر ببساود بسهو، پهلوی او را رکاب
زان سوی امکان نهد، پای ز حدّ مکان
وربنگاری بدست، پای ورا بی شکیل
هم قصب السبّق کلک، او ببرد از میان
نیک مصوّر نکرد ، سایۀ او را زمین
دیگ تمنّی نپخت، همر هیش را زمان
پای وی ار بر سرش ، جست تقدّم رواست
از شرف آنکه یافت، داغ تو بر روی ران
ای شده چون روزگار، قهر تو مرد آزمای
وی شده چون آفتاب، صیت تو گیتی ستان
تا که منم بوده است، قول من و فعل من
مدحت این خاندان، خدمت این آستان
نیست عیال کسی، طبع رهی در سخن
نقد ضمیرش ببین، بر محک امتحان
تیرگی بخت اوست، این که بجز بنده را
از کرمت روشنست، آب روی و روی نان
از ستم روزگار، هست یکی این که هست
گرسنه شیرژیان ، سیر سگ پاسبان
گر سوی پستی چنین، بنده تراجع کند
زود بقارون رسد، رتبت او ناگهان
غبن بود چون منی، با همه فنّ حقوق
سخرۀ حکم فلان، عرضۀ خشم فلان
ردّ و قبول مرا، با دگران کار نیست
گر تو بخوانی ، بخوان، ور تو برانی، بران
هر چه زباب کرم، لطف تو کرد التزام
کرد باتمام آن ، خواجه نظامت ضمان
این همه اسباب جاه، ساخته در ابتدا
وان همه اقسام فضل، یافته در عنفوان
آنکه هم از بدو عهد، همچو شکوفه رسید
دولت او نوجوان ، سیرت او پیرسان
راستی طبع اوست، مسطر بالای سرو
روشنی رای اوست، آینۀ روی جان
تا ز دم خلق او، لالۀ نعمان شکفت
پیش وی آمد بروی، رنگ گل بوستان
کنه معالیّ او، بیش ز ادراک ماست
پس چه زنم لاف آن ، کوست چنین یا چنان؟
مهر و مه و اخترند، هر سه بهم ای خدا
دار ممتّع بهم، مر همه را سالیان
پیش زبان تو تیغ، هندوی جان برمیان
از نم کلک تو شد ، شاخ امل بارور
وز سم اسب تو ساخت، چشم خرد سرمه دان
عزم ترا شمع سان پشت نه از هیچ روی
خصم ترا نیزه وار، مغز نه در استخوان
درشده با هیبّت ، پیل بسوراخ مور
آمده با بخششت ، از زر صامت فغان
در سخط ودر رضات، مایۀ موت و حیات
راست چو تأثیر فعل، در دل قوّت نهان
دولت تو بشکند، قفل در ارزو
هیبت تو برکشد ، جوشن آب روان
ناوک قهر ترا، چشم عدو خوابگاه
فیض بنان ترا، شکل قلم ناودان
در نهج اصطناع، پای مرادت سبک
از سخن انتقام، گوش وقارت گران
با مددت کی بود، عمر پذیرای نقص
باسخطت کی رسد ، سود بگرد زیان؟
گام نیارد گذارد، گرگ در ایام تو
بر زمیی کوفتاد، سایۀ چوب شبان
چون دل مرغ از صفیر، می برمد از نهیب
بارگی ره زنان، از جرس کاروان
تا که نه بس روزگار ، بینی برداشته
راستی عدل تو، گوژی پشت کمان
شد ز نم کلک تو، خشک دهان بحار
گشت ز دست کفت، همچو کف دست کان
مهرۀ پشت عدو، زود فتد درگشاد
چون شود از ضرب تو، بازی نصرت عیان
دست اجل میل خصم، درکشد از نوک تیر
چون که شود گرد حرب، سرمۀ چشم سنان
بر سر نیزه چو دید، عقل سر دشمنت
گفت: بسا سر که شد، در سر زخم زبان
چین جبین تو چون صورت سوهان گرفت
دست اجل تیز کرد ، تیغ فنا رابدان
بحر گر از همّتت ، مایه بدست آورد
جرم صدف بر سحاب، هم نگشاید دهان
چون شود از عدل تو، کند زبان مسنان
هم ز دل بدسگال، سازد سنگ فسان
هر که شب قدر خواست، بهر روائی کام
روز عطا گو ببین، مسند صدر جهان
در هوس آنکه او ، نقش دویتت شود
برخود پیچان بود، طرّۀ حور جنان
گونۀ سرخ انار بر دل پر خون گواست
سرخی روی عدوت ، میدهد از دل نشان
گر چه تو چون نقطه یی ، خانه نشین از خطّت
پای فراتر نبرد، دایرۀ آسمان
ز آتش خشمت شرر، گر بزحل برشود
با همه افسردگی ، حل شود اندر زمان
سر نکند همرهی ، با تن آنکس که او
پیش ضمیر آورد، خصمی این خاندان
لطف سبک سایه ات، عصمت ارواح ماست
باد زره گر بود، گر چه بود ناتوان
جاه تو چون آفتاب شد ز تغیّر مصون
زانک هم از خود بود، حشمت تو جاودان
باز چو نورمهست ،جاه عدو بی درنگ
زانک برد پهلویش ، فربهی از دیگران
چشم بدان دور از آن، مرکب میمون تو
خود نرسد چشم بد، هرگز در گرد آن
چست چو لفظ حکیم، خوب چو خوی کریم
تند چو چشم لئیم ، تیز چو طبع جوان
وقت سکونش ثبات، نسخت رای دلیر
در حرکت مضطرب ، چون دل مرد جبان
برده سبق از قمر، با تک پایش زحل
کرده بسی با شهاب ، چار هلالش قران
تیره شبی صبح دم، پروز اطراف او
همچو درفشان شده ، نور یقین از گمان
از سم او همچو برق، شعله زده آفتاب
وز ره او همچو گرد، برشده چرخ کیان
کرده تقدّم بطبع، غرّه او بر هلال
جسته تحاشی بوصف، صورت او را بیان
هر دو بهم در سباق ، عزم تو و سایه اش
کرده برفتن مری، پاردمش با عنان
گر ببساود بسهو، پهلوی او را رکاب
زان سوی امکان نهد، پای ز حدّ مکان
وربنگاری بدست، پای ورا بی شکیل
هم قصب السبّق کلک، او ببرد از میان
نیک مصوّر نکرد ، سایۀ او را زمین
دیگ تمنّی نپخت، همر هیش را زمان
پای وی ار بر سرش ، جست تقدّم رواست
از شرف آنکه یافت، داغ تو بر روی ران
ای شده چون روزگار، قهر تو مرد آزمای
وی شده چون آفتاب، صیت تو گیتی ستان
تا که منم بوده است، قول من و فعل من
مدحت این خاندان، خدمت این آستان
نیست عیال کسی، طبع رهی در سخن
نقد ضمیرش ببین، بر محک امتحان
تیرگی بخت اوست، این که بجز بنده را
از کرمت روشنست، آب روی و روی نان
از ستم روزگار، هست یکی این که هست
گرسنه شیرژیان ، سیر سگ پاسبان
گر سوی پستی چنین، بنده تراجع کند
زود بقارون رسد، رتبت او ناگهان
غبن بود چون منی، با همه فنّ حقوق
سخرۀ حکم فلان، عرضۀ خشم فلان
ردّ و قبول مرا، با دگران کار نیست
گر تو بخوانی ، بخوان، ور تو برانی، بران
هر چه زباب کرم، لطف تو کرد التزام
کرد باتمام آن ، خواجه نظامت ضمان
این همه اسباب جاه، ساخته در ابتدا
وان همه اقسام فضل، یافته در عنفوان
آنکه هم از بدو عهد، همچو شکوفه رسید
دولت او نوجوان ، سیرت او پیرسان
راستی طبع اوست، مسطر بالای سرو
روشنی رای اوست، آینۀ روی جان
تا ز دم خلق او، لالۀ نعمان شکفت
پیش وی آمد بروی، رنگ گل بوستان
کنه معالیّ او، بیش ز ادراک ماست
پس چه زنم لاف آن ، کوست چنین یا چنان؟
مهر و مه و اخترند، هر سه بهم ای خدا
دار ممتّع بهم، مر همه را سالیان
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۱ - و قال ایضا و ارسل الیه
سلام علیک ای بزر گ جهان
سلامی ز خورشید و سایه نهان
سلامی نه برپشت باد هوا
سلامی نه بر دست گوش و زبان
سلامی چو دوشیزگان بهشت
کشیده تن از صحبت انس وجان
سلامی که نبود بر اطراف او
ز صوت و حروف تقطّع نشان
سلامی منزّه حواشی او
ز آلایش نقش کلک و بنان
سلامی که بر قصر ادراک او
نیفکند فکرت کمند گمان
سلامی که در جلوه گاه ظهور
ندارد گذر بر مضیق دهان
سلامی که گر در ره او نفس
بجنبد، ز غیرت بتابد عنان
سلامی که در خلوت عصمتش
نخواهم که باشم من اندر میان
سلامی نه کورا سیه کرده روی
نمایند رسوا به ببینندگان
سلامی نه کورا بدست قلم
برآرند در شهر گیسوکشان
سلامی نوشته بخطّ خدای
که او را نباشد قلم ترجمان
قلم دو زبانست و کاغذ دوروی
نباشند محرم درین سو زیان
سلامی که تنگ آید از موکبش
فضای زمان و حدود مکان
سلامی که شوقش ز سوز نیاز
رساند بسمع دل از مغز جان
سلامی که بی زحمت گفت و گوی
بسمع مبارک رسد هر زمان
سلامی نهان از دهان جهان
سلامی روان از روان تا روان
سلامی شب قدر تا روز حشر
بهندویی او ببسته میان
سلامی کزو دل برد زندگی
سلامی کزو جان شود شادمان
سلامی جنیبت کش باد صبح
سلامی سراپردۀ گلستان
سلامی که از وی حکایت کند
باواز خوش در چمن زند خوان
سلامی پر از سوسنش آستین
سلامی پر از عنبرش بادبان
سلامی چو اخلاق تو مشک بوی
سلامی چو الفاظ تو درفشان
سلامی چو فضل تو نامنتهی
سلامی چو انعام تو بی کران
سلامی چو طبع تو با اهل فضل
سلامی چو خلق تو با این و آن
سلامی چو در مدح تو نظم من
سلامی چو لفظ تو گاه بیان
سلامی هزاران دعاو ثنا
شده در رکابش بحضرت روان
برآن طلعت و فرّه ایزدی
برآن خاطر و فکرت غیب دان
برآن روی ورای و برآن عزم و حزم
برآن فرّو زیب و برآن شکل و سان
بر آن قد و بالا که براخمصش
بود بوسه جای لب فرقدان
بران رای روشن که خورشید از او
سیه روی چون سایه شد جاودان
برآن حلم ثابت که در جنب اوست
سبک سارو بی سنگ کوه گران
برآن عزم قاطع که گاه نفوذ
درخشیست از گوهر کن فکان
بران دست بخشنده کز فرط جود
شد از دست او چون کف دست کان
بران کلک جادو که سیراب کرد
به آب دهان روضه های جنان
بران طبع موزون که تعدیل یافت
ز لطفش سهی سرو در بوستان
زهی عرضه داده سر کلک تو
بیک نکته اندر علوم جهان
ازآن پایه بگذشته یی در کمال
که مدّاح گوید چنین و چنان
کجا پای دست تو دارد سحاب ؟
و گر خود کشد سر سوی آسمان
ز عدل توممکن که شهپّر باز
شود بچۀ کبک را سایه بان
ز سهم تو زدا که بیرون نهد
کژی رخت از خانه های کمان
چو دندان نماید سر کلک تو
شهادت بگوید زبان سنان
ز صوب ایادّی تو می رسد
بشهر امل کاروان کاروان
چو مدح تو خوانند در خانه یی
درآن خانه دولت کند آشیان
چو برخاک پای تو مالند روی
برآن روی آتش شود مهربان
صبا را دو خاصیّت عیسویست
چو جنبان شود زان بلند آستان
یکی آنکه زنده کند مرده را
چو با لفظ تو کرده باشد قران
دوم آنکه روشن کند چشم کور
چو سازد ز خاک درت سرمه دان
ایا صدر اسلام وپشت هنر
امام جهان شافعّی الزمان
تویی تو که نام هنر می بری
درین باتوکس نیست همداستان
منم از بقایای اهل هنر
اگر باورت نیست رو بازدان
اگر بخت را بویی آید ز من
خود اندازدم سوی آن خاکدان
بمدح تو روشن کنم جان چو شمع
وگر خود نهد آتشم در زبان
کنم جای سودای تو در دماغ
چو کلک ار رسد تیغ بر استخوان
و گر آستین گیردم بخت بد
تو از من درودی بدانش رسان
سلامی ز خورشید و سایه نهان
سلامی نه برپشت باد هوا
سلامی نه بر دست گوش و زبان
سلامی چو دوشیزگان بهشت
کشیده تن از صحبت انس وجان
سلامی که نبود بر اطراف او
ز صوت و حروف تقطّع نشان
سلامی منزّه حواشی او
ز آلایش نقش کلک و بنان
سلامی که بر قصر ادراک او
نیفکند فکرت کمند گمان
سلامی که در جلوه گاه ظهور
ندارد گذر بر مضیق دهان
سلامی که گر در ره او نفس
بجنبد، ز غیرت بتابد عنان
سلامی که در خلوت عصمتش
نخواهم که باشم من اندر میان
سلامی نه کورا سیه کرده روی
نمایند رسوا به ببینندگان
سلامی نه کورا بدست قلم
برآرند در شهر گیسوکشان
سلامی نوشته بخطّ خدای
که او را نباشد قلم ترجمان
قلم دو زبانست و کاغذ دوروی
نباشند محرم درین سو زیان
سلامی که تنگ آید از موکبش
فضای زمان و حدود مکان
سلامی که شوقش ز سوز نیاز
رساند بسمع دل از مغز جان
سلامی که بی زحمت گفت و گوی
بسمع مبارک رسد هر زمان
سلامی نهان از دهان جهان
سلامی روان از روان تا روان
سلامی شب قدر تا روز حشر
بهندویی او ببسته میان
سلامی کزو دل برد زندگی
سلامی کزو جان شود شادمان
سلامی جنیبت کش باد صبح
سلامی سراپردۀ گلستان
سلامی که از وی حکایت کند
باواز خوش در چمن زند خوان
سلامی پر از سوسنش آستین
سلامی پر از عنبرش بادبان
سلامی چو اخلاق تو مشک بوی
سلامی چو الفاظ تو درفشان
سلامی چو فضل تو نامنتهی
سلامی چو انعام تو بی کران
سلامی چو طبع تو با اهل فضل
سلامی چو خلق تو با این و آن
سلامی چو در مدح تو نظم من
سلامی چو لفظ تو گاه بیان
سلامی هزاران دعاو ثنا
شده در رکابش بحضرت روان
برآن طلعت و فرّه ایزدی
برآن خاطر و فکرت غیب دان
برآن روی ورای و برآن عزم و حزم
برآن فرّو زیب و برآن شکل و سان
بر آن قد و بالا که براخمصش
بود بوسه جای لب فرقدان
بران رای روشن که خورشید از او
سیه روی چون سایه شد جاودان
برآن حلم ثابت که در جنب اوست
سبک سارو بی سنگ کوه گران
برآن عزم قاطع که گاه نفوذ
درخشیست از گوهر کن فکان
بران دست بخشنده کز فرط جود
شد از دست او چون کف دست کان
بران کلک جادو که سیراب کرد
به آب دهان روضه های جنان
بران طبع موزون که تعدیل یافت
ز لطفش سهی سرو در بوستان
زهی عرضه داده سر کلک تو
بیک نکته اندر علوم جهان
ازآن پایه بگذشته یی در کمال
که مدّاح گوید چنین و چنان
کجا پای دست تو دارد سحاب ؟
و گر خود کشد سر سوی آسمان
ز عدل توممکن که شهپّر باز
شود بچۀ کبک را سایه بان
ز سهم تو زدا که بیرون نهد
کژی رخت از خانه های کمان
چو دندان نماید سر کلک تو
شهادت بگوید زبان سنان
ز صوب ایادّی تو می رسد
بشهر امل کاروان کاروان
چو مدح تو خوانند در خانه یی
درآن خانه دولت کند آشیان
چو برخاک پای تو مالند روی
برآن روی آتش شود مهربان
صبا را دو خاصیّت عیسویست
چو جنبان شود زان بلند آستان
یکی آنکه زنده کند مرده را
چو با لفظ تو کرده باشد قران
دوم آنکه روشن کند چشم کور
چو سازد ز خاک درت سرمه دان
ایا صدر اسلام وپشت هنر
امام جهان شافعّی الزمان
تویی تو که نام هنر می بری
درین باتوکس نیست همداستان
منم از بقایای اهل هنر
اگر باورت نیست رو بازدان
اگر بخت را بویی آید ز من
خود اندازدم سوی آن خاکدان
بمدح تو روشن کنم جان چو شمع
وگر خود نهد آتشم در زبان
کنم جای سودای تو در دماغ
چو کلک ار رسد تیغ بر استخوان
و گر آستین گیردم بخت بد
تو از من درودی بدانش رسان
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۳ - وله ایضاً
ای صبا، ای صبا، بحکم کرم
بوی لطفی بمغز ما برسان
ببزرگی مرا پیامی هست
تو رسول منی، بیا برسان
بجناب بهاء ملّت و دین
یا رب او را بکامها برسان
و آنچه او را مرا دو مقصودست
اندارنش بمنتها برسان
چون رسی وقت فرصت خلوت
مبلغی خدمت و دعا برسان
وز منش خاص بیش از اندازه
خدمت و مدحت و ثنا برسان
گو فلان گفت بر توام رسمیست
بکرم رسمک مرا برسان
و آن دعایی که پارت آوردم
اگرش وقت شد عطا برسان
ور در اینش تعلّلی بینی
این سخن هم بدین ادا برسان
مدحت رایگان حلالت باد
عوض تحفه یا بها برسان
بوی لطفی بمغز ما برسان
ببزرگی مرا پیامی هست
تو رسول منی، بیا برسان
بجناب بهاء ملّت و دین
یا رب او را بکامها برسان
و آنچه او را مرا دو مقصودست
اندارنش بمنتها برسان
چون رسی وقت فرصت خلوت
مبلغی خدمت و دعا برسان
وز منش خاص بیش از اندازه
خدمت و مدحت و ثنا برسان
گو فلان گفت بر توام رسمیست
بکرم رسمک مرا برسان
و آن دعایی که پارت آوردم
اگرش وقت شد عطا برسان
ور در اینش تعلّلی بینی
این سخن هم بدین ادا برسان
مدحت رایگان حلالت باد
عوض تحفه یا بها برسان
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۶ - فاجابه
اثیرالدین را رسمست بر زبان قلم
پیام روح قدس دم بدم ادا کردن
بنوک کلک گهر را جگر همی سفتن
بگام صیت مجارات با صبا کردن
چرا زتیغ زبانت گهر همی بارد
گهر زتیغ چو مشکل توان جدا کردن؟
چو تو همی زنی خشک طوطی انگیزی
عجب نباشد از چوب اژدها کردن
انامل تو چو گردد سوار زرده ی کلک
ز طاعتش نتواند خرد ابا کردن
ز زنگبار خورد آب و دم بروم زند
عنان او نتوان از بنان رها کردن
اگرچه هر نفس اندر سرآید از سرعت
بدولت تو بود ایمن از خطا کردن
شکر ز طوطی و طوطی ز شکر آموزد
حکایت سخنانت بذوق وا کردن
چو نکته های تو از پرده روی بنماید
ستاره را نبود روی جز قفا کردن
سخن ز مدح تو بیگانگی همی جوید
که مشکلست درین بحر آشنا کردن
شروع در غرضی کان بعجز انجامد
هزار بار ز کردن بهست نا کردن
من از مکارم اخلاقت ای خلاصۀ فضل
خجل شدم ز بس انواع لطفها کردن
چو در هوای تو داعی دم خلوص زند
زلال را نرسد دعوی صفا کردن
چو نیست قوّت انشا، چه حیلتست مرا
بجزا عادت لفظ تو چون صدا کردن؟
براه مدح تو چون پای فکر آبله شد
مرا بدست چه باشد بجز دعا کردن
سخن خریدم و آنرا سخن عوض دادم
سخن فروشی نتوان بشهر ما کردن
هم از کساد سخن باشد اهل معنی را
بمن یزید، سخن را سخن بها کردن
پیام روح قدس دم بدم ادا کردن
بنوک کلک گهر را جگر همی سفتن
بگام صیت مجارات با صبا کردن
چرا زتیغ زبانت گهر همی بارد
گهر زتیغ چو مشکل توان جدا کردن؟
چو تو همی زنی خشک طوطی انگیزی
عجب نباشد از چوب اژدها کردن
انامل تو چو گردد سوار زرده ی کلک
ز طاعتش نتواند خرد ابا کردن
ز زنگبار خورد آب و دم بروم زند
عنان او نتوان از بنان رها کردن
اگرچه هر نفس اندر سرآید از سرعت
بدولت تو بود ایمن از خطا کردن
شکر ز طوطی و طوطی ز شکر آموزد
حکایت سخنانت بذوق وا کردن
چو نکته های تو از پرده روی بنماید
ستاره را نبود روی جز قفا کردن
سخن ز مدح تو بیگانگی همی جوید
که مشکلست درین بحر آشنا کردن
شروع در غرضی کان بعجز انجامد
هزار بار ز کردن بهست نا کردن
من از مکارم اخلاقت ای خلاصۀ فضل
خجل شدم ز بس انواع لطفها کردن
چو در هوای تو داعی دم خلوص زند
زلال را نرسد دعوی صفا کردن
چو نیست قوّت انشا، چه حیلتست مرا
بجزا عادت لفظ تو چون صدا کردن؟
براه مدح تو چون پای فکر آبله شد
مرا بدست چه باشد بجز دعا کردن
سخن خریدم و آنرا سخن عوض دادم
سخن فروشی نتوان بشهر ما کردن
هم از کساد سخن باشد اهل معنی را
بمن یزید، سخن را سخن بها کردن
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۷ - وله فی الصدر شرف الدین افتخار العراق علی ادام الله ظله
زهی شگرف نوالی که بر کرم فرضست
به سنّت دل و دست تو اقتدا کردن
جهان جان شرف الدین علی که گردون را
ضرورتست بدرگاهت التجا کردن
ز معجزات دم خلق تست عیسی وار
به نو بهاران جان در دم صبا کردن
اگر فلک سپر حشمتت کشد در روی
نیارد آتش سرنیزه بر هوا کردن
وگربخواهد خشمت تواند اندرحال
چو ذرّه چشمه خورشید را هبا کردن
در آن مصاف که رای تو روی بنماید
حسود را نبود روی جز قفا کردن
در آن مقام که خلق تو تازه رویی کرد
نه کار صبح بود دعوی صفای کردن
ز بدسگال تو آموختست غنچه ْ گل
بدست تنگدلی پیرهن قبا کردن
چو رای پیر تو گیرد عصای کلک بدست
بکار ملک تواند قیامها کردن
سپهر کحّال آموخت چشم اختر را
ز گرد نعل سمند تو توتیا کردن
زمانه خصم ترا چون غرور جاه دهد
بلند بر کشدش از پی رها کردن
بجود دست تو اندر نمی رسد خورشید
بصدهزار تکاپوی و کیمیا کردن
به باد دادن سرمایه ی جهان چه بود؟
بدست تو دو سرانگشت رافرا کردن
گر آب رویی ابراز تو چشم می دارد
نباشدش پس ازین دعوی سخا کردن
ز خدمت تو بجایی رسید قدر فلک
که می ندانمش از درگهت جدا کردن
بمن یزید خرد نکته یی ز لفظ ترا
خطا بود بکم از عالمی بها کردن
چنان ز کلک تو بشکست نیزۀ خّطی
که می نیارد اندیشۀ خطا کردن
ترا کرم عملیّ است و جز ترا قولی
مسافتیست ز سرحدّ گفت تا کردن
ز عکس رای تو اندازه برگرفت فلک
چو خواست کالبد خطّ استوا کردن
مسلّم است سرکلک ناتوان ترا
مزاج فاسد ایّام را دوا کردن
بحسن سیرت و تدبیر خوب و رای صواب
تو میتوانی تدبیر شهر ما کردن
زبان چرب و دل نرم هم بمی باید
برای تمشیت کار پادشا کردن
که هم ز چربی روغن بود فروغ چراغ
زموم نرم توان ساز روشنا کردن
برآب، بند که داند نهاد جز که نسیم؟
گره زموی که داند جز آب وا کردن؟
چو باد نرم بود تیزتر رود کشتی
بسعی آب توان چرخ آسیا کردن
هزار حاجت بینم نهفته در هر دل
که نیست هیچ کسی را یکی روا کردن
مگر بحوصلۀ هّمت تو در گنجد
امید ما و امید همه وفا کردن
اگرچه خادم از آنجا که خویشتن داربست
نخواست زحمت این شعر ناسزا کردن
ولیک محض شقاوت شناخت دور از تو
بنزد لطف تو تعریف خویش نا کردن
چو در حضور تو توفیق نظم مدح نیافت
بغیبتت چه تواند بجز دعا کردن؟
قضای تهنیت فایت ار کسی کردست
فریضتست بسر خدمت این قضا کردن
مدار چرخ بران باد کآورد پیشت
هرآنچه خواهد رای تو اقتضا کردن
سپاه حفظ الهی خفیر راه تو باد
که واجبست دعای تودایما کردن
به سنّت دل و دست تو اقتدا کردن
جهان جان شرف الدین علی که گردون را
ضرورتست بدرگاهت التجا کردن
ز معجزات دم خلق تست عیسی وار
به نو بهاران جان در دم صبا کردن
اگر فلک سپر حشمتت کشد در روی
نیارد آتش سرنیزه بر هوا کردن
وگربخواهد خشمت تواند اندرحال
چو ذرّه چشمه خورشید را هبا کردن
در آن مصاف که رای تو روی بنماید
حسود را نبود روی جز قفا کردن
در آن مقام که خلق تو تازه رویی کرد
نه کار صبح بود دعوی صفای کردن
ز بدسگال تو آموختست غنچه ْ گل
بدست تنگدلی پیرهن قبا کردن
چو رای پیر تو گیرد عصای کلک بدست
بکار ملک تواند قیامها کردن
سپهر کحّال آموخت چشم اختر را
ز گرد نعل سمند تو توتیا کردن
زمانه خصم ترا چون غرور جاه دهد
بلند بر کشدش از پی رها کردن
بجود دست تو اندر نمی رسد خورشید
بصدهزار تکاپوی و کیمیا کردن
به باد دادن سرمایه ی جهان چه بود؟
بدست تو دو سرانگشت رافرا کردن
گر آب رویی ابراز تو چشم می دارد
نباشدش پس ازین دعوی سخا کردن
ز خدمت تو بجایی رسید قدر فلک
که می ندانمش از درگهت جدا کردن
بمن یزید خرد نکته یی ز لفظ ترا
خطا بود بکم از عالمی بها کردن
چنان ز کلک تو بشکست نیزۀ خّطی
که می نیارد اندیشۀ خطا کردن
ترا کرم عملیّ است و جز ترا قولی
مسافتیست ز سرحدّ گفت تا کردن
ز عکس رای تو اندازه برگرفت فلک
چو خواست کالبد خطّ استوا کردن
مسلّم است سرکلک ناتوان ترا
مزاج فاسد ایّام را دوا کردن
بحسن سیرت و تدبیر خوب و رای صواب
تو میتوانی تدبیر شهر ما کردن
زبان چرب و دل نرم هم بمی باید
برای تمشیت کار پادشا کردن
که هم ز چربی روغن بود فروغ چراغ
زموم نرم توان ساز روشنا کردن
برآب، بند که داند نهاد جز که نسیم؟
گره زموی که داند جز آب وا کردن؟
چو باد نرم بود تیزتر رود کشتی
بسعی آب توان چرخ آسیا کردن
هزار حاجت بینم نهفته در هر دل
که نیست هیچ کسی را یکی روا کردن
مگر بحوصلۀ هّمت تو در گنجد
امید ما و امید همه وفا کردن
اگرچه خادم از آنجا که خویشتن داربست
نخواست زحمت این شعر ناسزا کردن
ولیک محض شقاوت شناخت دور از تو
بنزد لطف تو تعریف خویش نا کردن
چو در حضور تو توفیق نظم مدح نیافت
بغیبتت چه تواند بجز دعا کردن؟
قضای تهنیت فایت ار کسی کردست
فریضتست بسر خدمت این قضا کردن
مدار چرخ بران باد کآورد پیشت
هرآنچه خواهد رای تو اقتضا کردن
سپاه حفظ الهی خفیر راه تو باد
که واجبست دعای تودایما کردن
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۸ - و له یمدحه ویهنّئه بالعود من السفر مع الخلعة
زهی بنور جمال تو چشم جان روشن
زماه چهرۀ تو عذر عاشقان روشن
خیال روی تو اندر ضمیر من بگذشت
مرا چو آینه شد مغز استخوان روشن
زسوز سینۀ من گر نه آگهی تا من
چو شمع با تو کنم از سر زبان روشن
دو چشم من دو گواهند هردو شاهردحال
کنند راز دل من یکان یکان روشن
زبس که مهر دل تو پرتو زند سینۀ من
مرا چو صبح شود هر نفس دهان روشن
ز سوز عشق توام در زمانه روی شناس
بود زشعلۀ آتش چراغدان روشن
سرشک من ز چه شد تیره رنگ بادم سرد
گر آب باشد در موسم خزان روشن
بتار زلف تو نسبت کند شب تاری
که هست نسبت شبها برنگ آن روشن
چراست تیره ؟ چو هر حلقه یی ززلف ترا
دلی چو شمع همی سوزد از میان روشن
ززلف ارچه سیه گشت خان و مان دلم
همیشه زلف ترا باد خان ومان روشن
چه صورتی ؟ که در آیینۀ رخت صفا
بچشم سر بتوان دید نقش جان روشن
ندیده سایۀ تو آفتاب در پرده
اگرچه میدهد از چهره ات نشان روشن
سرشکم از لب لعل تو خون روشن شد
عجب مدار که خون شد زناردان روشن
شود زیاد تو امید را دهان شیرین
کند خیال تو اندیشه را روان روشن
هوای سینۀ تاریک تنگ دلگیرم
زعکس روی تو شد همچو گلستان روشن
اگر ندیدی در شأن رویش آیت حسن
بیا ز صفحۀ رویش خطی بخوان روشن
زآب اشک چرا تیره گشت دیدۀ من ؟
نه دیده ها شود از چشمۀ روان روشن؟
بسعی خواجه مگر خون خویش خواهم باز
کنون که گشت بران چشم ناتوان روشن
پناه مملکت شرع رکن دین مسعود
که تیغ دولت او هست بی فسان روشن
شکوه طلعت او در میان مسند شرع
چنانکه نوریقین در دل گمان روشن
زبس جواهر معنی ، همی فروغ زند
زبان خامۀ او چون سر سنان روشن
بمیل کلک و لعاب دویت داند کرد
معمیّات مسائل بامتحان روشن
چو ترجمان دوز بانست خامه اش، زانست
که راز غیب کند همچو ترجمان روشن
زهی زگریۀ کلکت لب امل خندان
زهی ز تابش مهرت دل جهان روشن
خیالت ار شب تاریک در ضمیر آرد
شود ز پرتو رای تو در زمان روشن
فلک بخدمت تو پشت خویش چون خم داد
ز قرص مهر و مهش گشت وجه نان روشن
ز خاک پای تو گر سرمه درکشد نرگس
چو اختران شودش چشم جاودان روشن
اگر ز جود تو منسوب شد بنامردی
ز خون لعل چوزن هست عذر کان روشن
شگفتم آید با عدل تو ز شاخ درخت
ته گردن در خون ارغوان روشن
کف تو چون ید بیضا نمود در بخشش
وجوه رزق شد از نور ان بنان روشن
لوامع نکنت در نقاب خط ّسیاه
چو آفتاب بابر اندرون نهان، روشن
ز صبح و تیره شبم خنده آید آن ساعت
که معضلات کنی از ره بیان روشن
مگر سواد محکّست مسند سیهت
که نقدهای دعاوی شود از آن روشن
حیات دشمن از اغضای حلم تست، بلی:
چراغ دزد کند خواب پاسبان روشن
ز بس شد آمد اختر بدر گهت آنک
فتاده جاده یی از راه کهکشان روشن
بشکل کلک تو پروین همی کند مسواک
ازین سبب شد دندان او چنان روشن
چراغ دانش را در شب جهالت کرد
زبان چرب تو از لفظ درفشان روشن
زهاب چشمۀ خورشید تیره گردد اگر
بنزد تو نبود آب اسمان روشن
زرای تست مقامات ملک ودین مشهور
ز آفتاب، زمان آمد و مکان روشن
بدست چرخ، شب و روز از مه و خورشید
دو نسختست از آن رای غیب دان روشن
زهی رسیده بجایی که روشنان فلک
کننده دیده بدین گرد آستان روشن
ز پیش آنکه ندیدیم سرعت عزمت
نبود ما را تفسیر کن فکان روشن
شب حوادث ایّام نیک مظلم بود
ز ماه رایت تو گشت ناگهان روشن
غبار خیل تو چون بر سپهر کحلی شد
ستارگان همه گفتند : چشممان روشن
مخالف تو اگر کور نیست، می بیند
یکایک آیت این بخت کامران روشن
ز خصمی تو ندانم رسد بسود ار نه
بنقد باری می بینمش زیان روشن
چگونه منکردین جلالت تو شدند؟
بدیده معجز اقبال تو عیان روشن
هلال نعل سمند تو شکر ایزد را
که کرد بار دگر خاک اصفهان روشن
تو آفتابی و اسبت سپهر و طوق هلال
ستام اختر تابان زهر کران روشن
سپر ز تیغ تو بفکند مهر و آنک ماه
ز تیر عزم تو انداخته کمان روشن
کواکب از سپرت آنچنان همی تابد
کز آفتاب گرفته ستارگان روشن
چو زنگیی که زندخنده در شب تاریک
چو آتشی که زند شعله از دخان روشن
به رتبت تو در این روزگار کس نرسید
کنم به بیّنت این طرفه داستان روشن
عیّان به چشم خود ابناء عهد را دیدم
هم از کتب شود احوال باستان روشن
کرم پناها! گفتم قصیده ای که از آن
کنند اهل سخن طبع شادمان روشن
بسان شمع شب افروز نکته هاش ولیک
برو چو چشم ببسته بریسمان روشن
چو من بخود ز تفکّر فرو روم چون شمع
شب سیه کنم از لفظ شمع سان روشن
فرو برم چو قلم سر ببحر تاریکی
که تا برآرم درّی نظرستان روشن
بآب تیره فرو می شوم ز شرم چو کلک
اگر چه هست برت عجز مدح خوان روشن
ترا بشعر چه گویم؟ که سرورّی تو هست
ز قیر وان جهان تا بقیر وان روشن
نفس نمی زنم از حال خویش تا نشود
کمیّ آب رخم پیش همگنان روشن
معاتبم ز فلک، چون بخدمت تو رسد
بلطف موجب این حال باز دان روشن
چو آب رویی روشن ندارم آن بهتر
که بیش از این ندهم شرح سوزیان روشن
همیشه تاز دم باد همچو چشم و چراغ
برون دمد گل و نرگس ببوستان روشن
مدام تا چو چراغ اندر آبگینه بود
دل پیاله بنور می جوان روشن
ز آفتاب لقای تو باد تا جاوید
هوای عرصۀ این دولت آشیان روشن
تو معتضد بمکان قوام ملّت و دین
ورا بخدمت تو جان مهربان روشن
ز روی خرّمتان پشت اهل فضل قوی
ز رای روشنتان چشم خاندان روشن
زماه چهرۀ تو عذر عاشقان روشن
خیال روی تو اندر ضمیر من بگذشت
مرا چو آینه شد مغز استخوان روشن
زسوز سینۀ من گر نه آگهی تا من
چو شمع با تو کنم از سر زبان روشن
دو چشم من دو گواهند هردو شاهردحال
کنند راز دل من یکان یکان روشن
زبس که مهر دل تو پرتو زند سینۀ من
مرا چو صبح شود هر نفس دهان روشن
ز سوز عشق توام در زمانه روی شناس
بود زشعلۀ آتش چراغدان روشن
سرشک من ز چه شد تیره رنگ بادم سرد
گر آب باشد در موسم خزان روشن
بتار زلف تو نسبت کند شب تاری
که هست نسبت شبها برنگ آن روشن
چراست تیره ؟ چو هر حلقه یی ززلف ترا
دلی چو شمع همی سوزد از میان روشن
ززلف ارچه سیه گشت خان و مان دلم
همیشه زلف ترا باد خان ومان روشن
چه صورتی ؟ که در آیینۀ رخت صفا
بچشم سر بتوان دید نقش جان روشن
ندیده سایۀ تو آفتاب در پرده
اگرچه میدهد از چهره ات نشان روشن
سرشکم از لب لعل تو خون روشن شد
عجب مدار که خون شد زناردان روشن
شود زیاد تو امید را دهان شیرین
کند خیال تو اندیشه را روان روشن
هوای سینۀ تاریک تنگ دلگیرم
زعکس روی تو شد همچو گلستان روشن
اگر ندیدی در شأن رویش آیت حسن
بیا ز صفحۀ رویش خطی بخوان روشن
زآب اشک چرا تیره گشت دیدۀ من ؟
نه دیده ها شود از چشمۀ روان روشن؟
بسعی خواجه مگر خون خویش خواهم باز
کنون که گشت بران چشم ناتوان روشن
پناه مملکت شرع رکن دین مسعود
که تیغ دولت او هست بی فسان روشن
شکوه طلعت او در میان مسند شرع
چنانکه نوریقین در دل گمان روشن
زبس جواهر معنی ، همی فروغ زند
زبان خامۀ او چون سر سنان روشن
بمیل کلک و لعاب دویت داند کرد
معمیّات مسائل بامتحان روشن
چو ترجمان دوز بانست خامه اش، زانست
که راز غیب کند همچو ترجمان روشن
زهی زگریۀ کلکت لب امل خندان
زهی ز تابش مهرت دل جهان روشن
خیالت ار شب تاریک در ضمیر آرد
شود ز پرتو رای تو در زمان روشن
فلک بخدمت تو پشت خویش چون خم داد
ز قرص مهر و مهش گشت وجه نان روشن
ز خاک پای تو گر سرمه درکشد نرگس
چو اختران شودش چشم جاودان روشن
اگر ز جود تو منسوب شد بنامردی
ز خون لعل چوزن هست عذر کان روشن
شگفتم آید با عدل تو ز شاخ درخت
ته گردن در خون ارغوان روشن
کف تو چون ید بیضا نمود در بخشش
وجوه رزق شد از نور ان بنان روشن
لوامع نکنت در نقاب خط ّسیاه
چو آفتاب بابر اندرون نهان، روشن
ز صبح و تیره شبم خنده آید آن ساعت
که معضلات کنی از ره بیان روشن
مگر سواد محکّست مسند سیهت
که نقدهای دعاوی شود از آن روشن
حیات دشمن از اغضای حلم تست، بلی:
چراغ دزد کند خواب پاسبان روشن
ز بس شد آمد اختر بدر گهت آنک
فتاده جاده یی از راه کهکشان روشن
بشکل کلک تو پروین همی کند مسواک
ازین سبب شد دندان او چنان روشن
چراغ دانش را در شب جهالت کرد
زبان چرب تو از لفظ درفشان روشن
زهاب چشمۀ خورشید تیره گردد اگر
بنزد تو نبود آب اسمان روشن
زرای تست مقامات ملک ودین مشهور
ز آفتاب، زمان آمد و مکان روشن
بدست چرخ، شب و روز از مه و خورشید
دو نسختست از آن رای غیب دان روشن
زهی رسیده بجایی که روشنان فلک
کننده دیده بدین گرد آستان روشن
ز پیش آنکه ندیدیم سرعت عزمت
نبود ما را تفسیر کن فکان روشن
شب حوادث ایّام نیک مظلم بود
ز ماه رایت تو گشت ناگهان روشن
غبار خیل تو چون بر سپهر کحلی شد
ستارگان همه گفتند : چشممان روشن
مخالف تو اگر کور نیست، می بیند
یکایک آیت این بخت کامران روشن
ز خصمی تو ندانم رسد بسود ار نه
بنقد باری می بینمش زیان روشن
چگونه منکردین جلالت تو شدند؟
بدیده معجز اقبال تو عیان روشن
هلال نعل سمند تو شکر ایزد را
که کرد بار دگر خاک اصفهان روشن
تو آفتابی و اسبت سپهر و طوق هلال
ستام اختر تابان زهر کران روشن
سپر ز تیغ تو بفکند مهر و آنک ماه
ز تیر عزم تو انداخته کمان روشن
کواکب از سپرت آنچنان همی تابد
کز آفتاب گرفته ستارگان روشن
چو زنگیی که زندخنده در شب تاریک
چو آتشی که زند شعله از دخان روشن
به رتبت تو در این روزگار کس نرسید
کنم به بیّنت این طرفه داستان روشن
عیّان به چشم خود ابناء عهد را دیدم
هم از کتب شود احوال باستان روشن
کرم پناها! گفتم قصیده ای که از آن
کنند اهل سخن طبع شادمان روشن
بسان شمع شب افروز نکته هاش ولیک
برو چو چشم ببسته بریسمان روشن
چو من بخود ز تفکّر فرو روم چون شمع
شب سیه کنم از لفظ شمع سان روشن
فرو برم چو قلم سر ببحر تاریکی
که تا برآرم درّی نظرستان روشن
بآب تیره فرو می شوم ز شرم چو کلک
اگر چه هست برت عجز مدح خوان روشن
ترا بشعر چه گویم؟ که سرورّی تو هست
ز قیر وان جهان تا بقیر وان روشن
نفس نمی زنم از حال خویش تا نشود
کمیّ آب رخم پیش همگنان روشن
معاتبم ز فلک، چون بخدمت تو رسد
بلطف موجب این حال باز دان روشن
چو آب رویی روشن ندارم آن بهتر
که بیش از این ندهم شرح سوزیان روشن
همیشه تاز دم باد همچو چشم و چراغ
برون دمد گل و نرگس ببوستان روشن
مدام تا چو چراغ اندر آبگینه بود
دل پیاله بنور می جوان روشن
ز آفتاب لقای تو باد تا جاوید
هوای عرصۀ این دولت آشیان روشن
تو معتضد بمکان قوام ملّت و دین
ورا بخدمت تو جان مهربان روشن
ز روی خرّمتان پشت اهل فضل قوی
ز رای روشنتان چشم خاندان روشن
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۹ - وقال ایضاً یمدحه
ای بهنگام شداید کرمت عدّت من
وی بهر حال مربّی و ولی نعمت من
تیغ زرّین بستانم زکف حاجب شمس
شحنۀ هیبتت ار زانکه دهد رخصت من
نوبهارست و نسیم و سحر و آب روان
زان بود در خط و خلق و سخنت نزهت من
همه در مدح تو محصور بود کام دلم
همه بر یاد تو مقصور بود لذّت من
بشکنم پنجۀ احداث چو پشت عدوت
بازوی بخت تو گر هیچ دهد قوّت من
نو عروسان مدیحت بینی صف در صف
گر تماشا کنی اندر تتق فکرت من
چاوش سطوتت از چند مرا دور کند
صیت انعام تو هر لحظه کند دعوت من
مدّتی رفت که چون خاطرات آسوده بدست
خاک درگاه تو از عارضۀ جبهت من
لطفت از روی تفقّد نه همانا گفتست
که فلان کو؟ که نمی باشد در حضرت من
او چرا نیست درین زمره چوارباب هنر ؟
که همه بهره ورند از کرم و نعمت من
او گناهی نکند ور بمثل نیز کند
کی دریغ آید از وعاطفت و رحمت من
مکن ای خواجه و با عفو بکن مشورتی
پس ازین چون شنوی از دگران تهمت من
که نباید که به لطفی که کم از هیچ نبود
همه بر هیچ بود سابقۀ خدمت من
چرخ را بر من بیچاره چنان چیره مکن
که چو انعام تو از حد ببرد محنت من
چین ابروی تو دلگرمی چرخ ار ندهد
زهره دارد که بر اندیشد از نکبت من ؟
عجبست الحق از آن لطف هنر پرور تو
که چنین سیر شد از خدمت بی علت من
طمعی نه که گران گردد ازآن سایۀ من
کلفتی نی که تحمل نتوان زحمت من
محض دل دوستی و مهر و هوا خواهی تست
سخت با درگه تو سلسه علقت من
گر بدی گفت مرا حاسد من نیک آنست
که نکو داند آیین تو و عفّت من
شاعری هستم قانع بسلامت مشغول
که نیازرد ز من موردی در مدّت من
احترام تو دهد خواجگی و رونق من
التفات تو نهاد قاعدۀ حشمت من
نه بجاه همه کس گردن من نرم شود
نه بمال همه کس میل کند نهمت من
چون تویی باید و هیهات! نیابم دگری
که بخاک در او سر بنهد همّت من
چون بود قصد رهی با دگری در خدمت
چه اثر دارد و تا چند بود قدرت من
قطرۀ خوی نچکاند زرخ گلبرگی
گر همه آتش سوزنده شود هیبت من
مویها بر تنم از سیخ شود چون گلبن
چشم بر هم نزند نرگسی از شوکت من
جز به نیروی تو هرگز بنبرّد مویی
ور همه استره گردد بمثل خلقت من
این همه رفت چنان گیر که جرمی کردم
عفو تو بیشترست آخر از زلّت من
نه فرشتست دعاگو، نه پیمبر، نه ولی
از کجا آمد در خاطر تو عصمت من ؟
من یکی آدمیم همچو دگر آدمیان
نیک و بد هر دو سرشتست درین طینت من
این یکی هست که اندر همه آفاق امروز
دومی نیست مرا در نمط صنعت من
اینت چالاک حسودی که چنین چفته نهاد
بعتاب تو و تهدید زر و خلعت من
صاحبا! صدرا! هر چند که آمد کرمت
سبب حرمت و جاه و مدد ثروت من
اندرین حضرت از جملۀ خدمتکاران
بیش باید که بود حقّ من و حرمت من
خدمت هر کس قایم بحیات آید و باز
منقطع نیست بهر حال ز تو خدمت من
من شوم معتکف خاک و در اقطار جهان
می پرد مرغ ثنایت پیر مدحت من
گر چه این شعر گران سنگ چهل من بیشست
هم سبک روح و لطیف آمد با نسبت من
تا جهانست درو حاکم و فرمانده باش
تا بجاهت زفلک بر گذرد رتبت من
وی بهر حال مربّی و ولی نعمت من
تیغ زرّین بستانم زکف حاجب شمس
شحنۀ هیبتت ار زانکه دهد رخصت من
نوبهارست و نسیم و سحر و آب روان
زان بود در خط و خلق و سخنت نزهت من
همه در مدح تو محصور بود کام دلم
همه بر یاد تو مقصور بود لذّت من
بشکنم پنجۀ احداث چو پشت عدوت
بازوی بخت تو گر هیچ دهد قوّت من
نو عروسان مدیحت بینی صف در صف
گر تماشا کنی اندر تتق فکرت من
چاوش سطوتت از چند مرا دور کند
صیت انعام تو هر لحظه کند دعوت من
مدّتی رفت که چون خاطرات آسوده بدست
خاک درگاه تو از عارضۀ جبهت من
لطفت از روی تفقّد نه همانا گفتست
که فلان کو؟ که نمی باشد در حضرت من
او چرا نیست درین زمره چوارباب هنر ؟
که همه بهره ورند از کرم و نعمت من
او گناهی نکند ور بمثل نیز کند
کی دریغ آید از وعاطفت و رحمت من
مکن ای خواجه و با عفو بکن مشورتی
پس ازین چون شنوی از دگران تهمت من
که نباید که به لطفی که کم از هیچ نبود
همه بر هیچ بود سابقۀ خدمت من
چرخ را بر من بیچاره چنان چیره مکن
که چو انعام تو از حد ببرد محنت من
چین ابروی تو دلگرمی چرخ ار ندهد
زهره دارد که بر اندیشد از نکبت من ؟
عجبست الحق از آن لطف هنر پرور تو
که چنین سیر شد از خدمت بی علت من
طمعی نه که گران گردد ازآن سایۀ من
کلفتی نی که تحمل نتوان زحمت من
محض دل دوستی و مهر و هوا خواهی تست
سخت با درگه تو سلسه علقت من
گر بدی گفت مرا حاسد من نیک آنست
که نکو داند آیین تو و عفّت من
شاعری هستم قانع بسلامت مشغول
که نیازرد ز من موردی در مدّت من
احترام تو دهد خواجگی و رونق من
التفات تو نهاد قاعدۀ حشمت من
نه بجاه همه کس گردن من نرم شود
نه بمال همه کس میل کند نهمت من
چون تویی باید و هیهات! نیابم دگری
که بخاک در او سر بنهد همّت من
چون بود قصد رهی با دگری در خدمت
چه اثر دارد و تا چند بود قدرت من
قطرۀ خوی نچکاند زرخ گلبرگی
گر همه آتش سوزنده شود هیبت من
مویها بر تنم از سیخ شود چون گلبن
چشم بر هم نزند نرگسی از شوکت من
جز به نیروی تو هرگز بنبرّد مویی
ور همه استره گردد بمثل خلقت من
این همه رفت چنان گیر که جرمی کردم
عفو تو بیشترست آخر از زلّت من
نه فرشتست دعاگو، نه پیمبر، نه ولی
از کجا آمد در خاطر تو عصمت من ؟
من یکی آدمیم همچو دگر آدمیان
نیک و بد هر دو سرشتست درین طینت من
این یکی هست که اندر همه آفاق امروز
دومی نیست مرا در نمط صنعت من
اینت چالاک حسودی که چنین چفته نهاد
بعتاب تو و تهدید زر و خلعت من
صاحبا! صدرا! هر چند که آمد کرمت
سبب حرمت و جاه و مدد ثروت من
اندرین حضرت از جملۀ خدمتکاران
بیش باید که بود حقّ من و حرمت من
خدمت هر کس قایم بحیات آید و باز
منقطع نیست بهر حال ز تو خدمت من
من شوم معتکف خاک و در اقطار جهان
می پرد مرغ ثنایت پیر مدحت من
گر چه این شعر گران سنگ چهل من بیشست
هم سبک روح و لطیف آمد با نسبت من
تا جهانست درو حاکم و فرمانده باش
تا بجاهت زفلک بر گذرد رتبت من
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶۱ - وقال ایضایمدحه
گرفت پایۀ تخت خدایگان زمین
قرارگاه همایون براوج علییّن
جهانگشای جوانبخت اتابک عادل
پناه سلغریان،شهریار روی زمین
مظفّرالدّین بوبکرسعدبن زنگی
که روی ملک کیانست وپشت ملّت ودین
ز دور دولت ایّام تا که غایت وقت
نبود مملکت آن طرف بدین آیین
نه چنگ گرگ گراید همی بنای گلو
نه میش لنگ هراسد همی زشیر عرین
چنان بیک ره میزان عدل شد طیّار
که میل سوی کبوترنمی کندشاهین
زنفخ صور مبادا مزلزل این دولت
که نیک جای گرفتست درقرارمکین
زهی زخنجرتیرتو ملک را آرام
زهی بزیورعدل توشرع راتزیین
شعاع رای تو گرسایه برچمن فکند
درختها را نبودشکوفه جز پروین
زبار لعل چوخاتم خمیده پشت شود
چوبرق ازکف توزربرون جهدزکین
چو نیزۀ تو میان گر بندد از سر دست
بیک زمان بگشاید حصارهای حصین
سپاه فقر کجا همچو ابر سایه فکند
چو برق از کف نوزر برون جهد زکمین
چوچشم ترک شودحالتنگ برمردم
گهی که ابروی تودادعرض لشکرچین
بهررگی زعدو ازتو میرسد زخمی
چوچنگ ازان کند از سینه ناله های حزین
بآب تیغ توآیند تشنگان اجل
درآن مقام که بالا گرفت آتش کین
زبس که تیغ ترا درلبست جان عدو
بذوق خصم توشدتیغ رازبان شیرین
چوخامه هرکه زبان تر کند بمدحت شاه
کنددهان چودهان دویت مشک آگین
زبخشش تو بجز باد نیست درکف بحر
اگرچه داشت ازین پیش مایه درّثمین
زدست جود تواکنون بماند با لب خشک
چوعاجزست ز دست توچون کندمسکین؟
بتلخ وشور رسانیدکارخود بکنار
بماند کان جگرخسته بادلی خونین
ببرده بودجگرگوشگانش راجودت
بباد داد هرآن خرده یی که داشت دفین
بعهد جودتوکان کیست؟کنده یی زردوست
زروی عجزشده زیرتیشۀ میتین
سخاوت توچه خواهدزجان سنگینش؟
چه گردخیزدازاین خاک پای راه نشین؟
چونیست برجگربحرآب،کم کن از آن
چونیست دررگ کان خون تونیزبس کن ازین
جهان پناها! آنی که کرد روح قدس
زبان تیغ تراآیت ظفرتلقین
چوخامۀ توگهر زیر پای می سپرد
بدستبوس خودآنراکه داده یی تمکین
شد از یسار نگین وارغرق در زر و سیم
زنیک بختی هرکوتراست ملک یمین
اگرنه خنجرتوعدل را دهد یاری
وگرنه هیبت توفتنه راکند تسکین
کلاه ازسرهدهدبغصب بربایند
برون کنندبغارت زپای بط نعلین
صدای نوبت عدلت باصفهان برسید
چوطاس چرخ زآوای اوگرفت طنین
عروس طبع مرا ازثنای فایح شاه
همه زعنبرومشک است بستر و بالین
نمی دهد بطمع زحمت خزاین شاه
وگرنه دور نبودی توقّع کابین
مرا حقوق دعاگویی است بردولت
همه اکابر این دولت آگهند و یقین
ستایش توکه درنظم بنده می آید
هم ازتمامت اقبال ودولت خودبین
مسامع همه شاهان به آرزوخواهند
که از زبان دعاگو شوند گوهر چین
بپای مردی عفوت بضاعتی مزجاة
بدان جناب فرستاده است غثّ وثمین
بچشم گوشۀ لطف اربسوی آن نگری
شونداهل معانی بمنّت تو رهین
دوبنده رابدرشاه رهنمون شده ام
یکی زماء مهین ویکی زماء معین
یکی بمعنی پاک ازعطای روح قدس
یکی بصورت خوب ازنژادحورالعین
یکی بزلف وخط آشوب وفتنۀ دلها
یکی بچهرۀ زیبا،نگارخانۀ چین
یکی زبهرتمنّای گوش معنی جوی
یکی زبهرتماشای چشم صورت بین
یکی گشاده میانست لیک بس دلبند
یکی ببسته میان لیک بس گشاده جبین
یکی سپیدولیکن چوچشم ودل روشن
یکی سیاه ولیکن چوعقل وجان شیرین
زبهرخدمت خاص این سپید را بپذیر
برای راحت عام آن سیاه رابگزین
که تانیابت این دل شکسته میدارند
بقدر وسع برآن آستان همان وهمین
اگرقبولی یابند از نوازش شاه
بدیع نیست ازآن خانه لطفهای چنین
مرا گوارش احسان گرم ده چو دهی
که ممتلی شده ام از بوارد تحسین
چو هرکجا که زبان آوریست شمع صفت
زکنه مدح توشدبالگن زعجز قرین
مراصواب نباشدبجزدعاگفتن
علی الخصوص که روح الامین کندآمین
هزارسال زیادت ازآنچه معهودست
بکامرانی برتخت مملکت بنشین
شاه زاده قرنتاش باش پشت قوی
فلک مطیع شما و خدای یار و معین
قرارگاه همایون براوج علییّن
جهانگشای جوانبخت اتابک عادل
پناه سلغریان،شهریار روی زمین
مظفّرالدّین بوبکرسعدبن زنگی
که روی ملک کیانست وپشت ملّت ودین
ز دور دولت ایّام تا که غایت وقت
نبود مملکت آن طرف بدین آیین
نه چنگ گرگ گراید همی بنای گلو
نه میش لنگ هراسد همی زشیر عرین
چنان بیک ره میزان عدل شد طیّار
که میل سوی کبوترنمی کندشاهین
زنفخ صور مبادا مزلزل این دولت
که نیک جای گرفتست درقرارمکین
زهی زخنجرتیرتو ملک را آرام
زهی بزیورعدل توشرع راتزیین
شعاع رای تو گرسایه برچمن فکند
درختها را نبودشکوفه جز پروین
زبار لعل چوخاتم خمیده پشت شود
چوبرق ازکف توزربرون جهدزکین
چو نیزۀ تو میان گر بندد از سر دست
بیک زمان بگشاید حصارهای حصین
سپاه فقر کجا همچو ابر سایه فکند
چو برق از کف نوزر برون جهد زکمین
چوچشم ترک شودحالتنگ برمردم
گهی که ابروی تودادعرض لشکرچین
بهررگی زعدو ازتو میرسد زخمی
چوچنگ ازان کند از سینه ناله های حزین
بآب تیغ توآیند تشنگان اجل
درآن مقام که بالا گرفت آتش کین
زبس که تیغ ترا درلبست جان عدو
بذوق خصم توشدتیغ رازبان شیرین
چوخامه هرکه زبان تر کند بمدحت شاه
کنددهان چودهان دویت مشک آگین
زبخشش تو بجز باد نیست درکف بحر
اگرچه داشت ازین پیش مایه درّثمین
زدست جود تواکنون بماند با لب خشک
چوعاجزست ز دست توچون کندمسکین؟
بتلخ وشور رسانیدکارخود بکنار
بماند کان جگرخسته بادلی خونین
ببرده بودجگرگوشگانش راجودت
بباد داد هرآن خرده یی که داشت دفین
بعهد جودتوکان کیست؟کنده یی زردوست
زروی عجزشده زیرتیشۀ میتین
سخاوت توچه خواهدزجان سنگینش؟
چه گردخیزدازاین خاک پای راه نشین؟
چونیست برجگربحرآب،کم کن از آن
چونیست دررگ کان خون تونیزبس کن ازین
جهان پناها! آنی که کرد روح قدس
زبان تیغ تراآیت ظفرتلقین
چوخامۀ توگهر زیر پای می سپرد
بدستبوس خودآنراکه داده یی تمکین
شد از یسار نگین وارغرق در زر و سیم
زنیک بختی هرکوتراست ملک یمین
اگرنه خنجرتوعدل را دهد یاری
وگرنه هیبت توفتنه راکند تسکین
کلاه ازسرهدهدبغصب بربایند
برون کنندبغارت زپای بط نعلین
صدای نوبت عدلت باصفهان برسید
چوطاس چرخ زآوای اوگرفت طنین
عروس طبع مرا ازثنای فایح شاه
همه زعنبرومشک است بستر و بالین
نمی دهد بطمع زحمت خزاین شاه
وگرنه دور نبودی توقّع کابین
مرا حقوق دعاگویی است بردولت
همه اکابر این دولت آگهند و یقین
ستایش توکه درنظم بنده می آید
هم ازتمامت اقبال ودولت خودبین
مسامع همه شاهان به آرزوخواهند
که از زبان دعاگو شوند گوهر چین
بپای مردی عفوت بضاعتی مزجاة
بدان جناب فرستاده است غثّ وثمین
بچشم گوشۀ لطف اربسوی آن نگری
شونداهل معانی بمنّت تو رهین
دوبنده رابدرشاه رهنمون شده ام
یکی زماء مهین ویکی زماء معین
یکی بمعنی پاک ازعطای روح قدس
یکی بصورت خوب ازنژادحورالعین
یکی بزلف وخط آشوب وفتنۀ دلها
یکی بچهرۀ زیبا،نگارخانۀ چین
یکی زبهرتمنّای گوش معنی جوی
یکی زبهرتماشای چشم صورت بین
یکی گشاده میانست لیک بس دلبند
یکی ببسته میان لیک بس گشاده جبین
یکی سپیدولیکن چوچشم ودل روشن
یکی سیاه ولیکن چوعقل وجان شیرین
زبهرخدمت خاص این سپید را بپذیر
برای راحت عام آن سیاه رابگزین
که تانیابت این دل شکسته میدارند
بقدر وسع برآن آستان همان وهمین
اگرقبولی یابند از نوازش شاه
بدیع نیست ازآن خانه لطفهای چنین
مرا گوارش احسان گرم ده چو دهی
که ممتلی شده ام از بوارد تحسین
چو هرکجا که زبان آوریست شمع صفت
زکنه مدح توشدبالگن زعجز قرین
مراصواب نباشدبجزدعاگفتن
علی الخصوص که روح الامین کندآمین
هزارسال زیادت ازآنچه معهودست
بکامرانی برتخت مملکت بنشین
شاه زاده قرنتاش باش پشت قوی
فلک مطیع شما و خدای یار و معین
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶۲ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید رکن الدّین صاعد
برخیّ آن دو عارض و آن زلف نازنین
جان من ار چه نیست بدین حال نازنین
چون حلقه بر درم ز وصالش که سال و ماه
در بند سیم و زر بود آن لعل چون نگین
گفتم رخت گلست، و زین ننگ، رنگ گل
می بسترد ز چهره بدان خطّ عنبرین
از بس که باد و زلف سیه گر همی نشست
تا لاجرم گرفت رخش رنگ همنشین
گر عاشقم بدان رخ چون ماه و آفتاب
زنهار تا مرا نکنی سرزنش بدین
سهلست دیدن مه و خورشید و دل بجای
دل را بجای دار و بیا روی او ببین
ای شام طرّه های تو سر حّد نیم روز
وی زنگبار زلف تو در اندرون چین
در جستجوی وصل تو چون صبح میرویم
زر در دهان نهاده و جان اندر آستین
بادی بعافیت بتو بر نگذرد که نه
فتنه گشاید از زخم زلف بر و کمین
از روشنی، حقیقت رویت چو کس ندید
یافه ست گفتنم که: چنانست یا چنین
خورشید را که روی تو نپسنددش غلام
چون با ضمیر صدر جهانش کنم قرین؟
از حرمت لبت همه سال عقیق را
در دیده مینشانم و در سیم رکن دین
شاهنشه شریعت صاعد، که درگهش
از جور روزگار پناهیست بس حصین
صدری که هست دولت او را فلک مطیع
رادی که هست بخشش او را جهان رهین
ای پرتو لقای تو نوروز عقل و جان
وی ظلمت خط تو شبستان حور حین
ابر اربدان گریست که چون دست تو نشد
گو خون گری که نیستی از بحر و کان گزین
ناکرده کس قیاس یسار تو بر بحار
نگرفته کس شمار سخای تو بر یمین
گردون بداس ماه نو انگام ارتفاع
از خرمن جلال تو همواره خوشه چین
جام جهان نمای ز رای تو با فروغ
طاس سپهر نام ز حلم تو با طنین
هم شمّه یی ز خلق تو در بادبان گل
هم جرعه یی ز لطف تو در جام یاسمین
پیوسته تاب مهر تو در جان آسمان
افتاده وقع حلم تو در خاطر زمین
در دهر جز میان و سرین سمنبران
جودت رها نکردست از غثّ واز سمین
برخواند حرز مدح تو و بر جهان دمید
اوّل که برگشاد نفس صبح راستین
حزم زمین قرار تو چون خوف پس نگر
رای جهان فروز تو چون عقل پیش بین
از هیبت تو تیغ شود موی بر تنش
چون مهر هر کراسوی او بنگری بکین
چون چین بهم فرو شکند طاق آسمان
در طاق ابروان چو شکست آوری ز چین
بر دف بزد حرارۀ خورشید چون بدید
ناهید عکس رای تو بر چرخ چارمین
رایات فتح در صف اقبال تو قویست
آیات نجح در خط پیشانیت مبین
زین پس درست مغربی چرخ نام تو
بهر رواج خویش کند نقش بر جبین
با دست درفشان تو رای مری زدی
گر اشک دشمن تو بدی گوهر ثمین
رعد از پی سخات ببانگ بلند گفت:
احسنت! شادباش ! همین شیوه! آفرین!
شرعست مانع، ار نی از بهر دفع شر
عدلت رها نکردی پیوند را وشین
عالم بدولت تو طرب زای شد چنانک
از چنگ هم نمی شنوم نالۀ حزین
گر پای بند خصم شود لفظ عذب تو
می دان که آن شقاوت او را بود ضمین
زیرا که هم بکوی عدم سر برآورد
آن مور را که پای فروشد با نگبین
گر با تو دشمن تو زند لاف سروری
باشد حدیث چشمۀ حیوان و پارگین
فصل اعادی تو خزان سخن بود
زیرا که اندر آن نگریزد ز پوستین
بر ذروۀ مدارج قدر رفیع تو
وهم گمان نمیرسد و خاطر یقین
زین بیش مایۀ سخنم نیست چون کنم؟
بستم بر اسب خاموشی از اضطرار زین
ختم سخن بکردم تا ظن نییفتدت
کاندازۀ مدیح تو این بود و خود همین
لیکن ازین قدر نگزیرد که گویمت:
عیدت خجسته باد و خدا حافظ و معین
جان من ار چه نیست بدین حال نازنین
چون حلقه بر درم ز وصالش که سال و ماه
در بند سیم و زر بود آن لعل چون نگین
گفتم رخت گلست، و زین ننگ، رنگ گل
می بسترد ز چهره بدان خطّ عنبرین
از بس که باد و زلف سیه گر همی نشست
تا لاجرم گرفت رخش رنگ همنشین
گر عاشقم بدان رخ چون ماه و آفتاب
زنهار تا مرا نکنی سرزنش بدین
سهلست دیدن مه و خورشید و دل بجای
دل را بجای دار و بیا روی او ببین
ای شام طرّه های تو سر حّد نیم روز
وی زنگبار زلف تو در اندرون چین
در جستجوی وصل تو چون صبح میرویم
زر در دهان نهاده و جان اندر آستین
بادی بعافیت بتو بر نگذرد که نه
فتنه گشاید از زخم زلف بر و کمین
از روشنی، حقیقت رویت چو کس ندید
یافه ست گفتنم که: چنانست یا چنین
خورشید را که روی تو نپسنددش غلام
چون با ضمیر صدر جهانش کنم قرین؟
از حرمت لبت همه سال عقیق را
در دیده مینشانم و در سیم رکن دین
شاهنشه شریعت صاعد، که درگهش
از جور روزگار پناهیست بس حصین
صدری که هست دولت او را فلک مطیع
رادی که هست بخشش او را جهان رهین
ای پرتو لقای تو نوروز عقل و جان
وی ظلمت خط تو شبستان حور حین
ابر اربدان گریست که چون دست تو نشد
گو خون گری که نیستی از بحر و کان گزین
ناکرده کس قیاس یسار تو بر بحار
نگرفته کس شمار سخای تو بر یمین
گردون بداس ماه نو انگام ارتفاع
از خرمن جلال تو همواره خوشه چین
جام جهان نمای ز رای تو با فروغ
طاس سپهر نام ز حلم تو با طنین
هم شمّه یی ز خلق تو در بادبان گل
هم جرعه یی ز لطف تو در جام یاسمین
پیوسته تاب مهر تو در جان آسمان
افتاده وقع حلم تو در خاطر زمین
در دهر جز میان و سرین سمنبران
جودت رها نکردست از غثّ واز سمین
برخواند حرز مدح تو و بر جهان دمید
اوّل که برگشاد نفس صبح راستین
حزم زمین قرار تو چون خوف پس نگر
رای جهان فروز تو چون عقل پیش بین
از هیبت تو تیغ شود موی بر تنش
چون مهر هر کراسوی او بنگری بکین
چون چین بهم فرو شکند طاق آسمان
در طاق ابروان چو شکست آوری ز چین
بر دف بزد حرارۀ خورشید چون بدید
ناهید عکس رای تو بر چرخ چارمین
رایات فتح در صف اقبال تو قویست
آیات نجح در خط پیشانیت مبین
زین پس درست مغربی چرخ نام تو
بهر رواج خویش کند نقش بر جبین
با دست درفشان تو رای مری زدی
گر اشک دشمن تو بدی گوهر ثمین
رعد از پی سخات ببانگ بلند گفت:
احسنت! شادباش ! همین شیوه! آفرین!
شرعست مانع، ار نی از بهر دفع شر
عدلت رها نکردی پیوند را وشین
عالم بدولت تو طرب زای شد چنانک
از چنگ هم نمی شنوم نالۀ حزین
گر پای بند خصم شود لفظ عذب تو
می دان که آن شقاوت او را بود ضمین
زیرا که هم بکوی عدم سر برآورد
آن مور را که پای فروشد با نگبین
گر با تو دشمن تو زند لاف سروری
باشد حدیث چشمۀ حیوان و پارگین
فصل اعادی تو خزان سخن بود
زیرا که اندر آن نگریزد ز پوستین
بر ذروۀ مدارج قدر رفیع تو
وهم گمان نمیرسد و خاطر یقین
زین بیش مایۀ سخنم نیست چون کنم؟
بستم بر اسب خاموشی از اضطرار زین
ختم سخن بکردم تا ظن نییفتدت
کاندازۀ مدیح تو این بود و خود همین
لیکن ازین قدر نگزیرد که گویمت:
عیدت خجسته باد و خدا حافظ و معین
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶۳ - و قال ایضاً
زهی رسیده بجایی که بر سپهر برین
دعای جان تو گشتست ورد روح امین
بسان سوزن نظّام نوک خامۀ تو
همی کشد سوی هم عقدهای درّ ثمین
مگر که لیق دویتت شود، در این سودا
همی بپیچد بر خویش زلف حورالعین
باستراق حدیث تو در منافذ گوش
هزار رهزن اندیشه کرده اند کمین
خرد چو معنی باریک و لفظ جزل تودید
چه گفت؟ گفت: زهی ازدواج غثّ و سمین
هر آن کجا که زبان آوریست همچون شمع
زکنه مدح تو شد با لگن ز عجز قرین
به بنده خانه قدم رنجه کرده یی آری
برای تربیت من کنی هزار چنین
ز بام کعبه بسوراخ مورفرق بسیست
ولیک پر تو خورشید را چه آو چه این
چنان شد از شرف پای تو ستانۀ من
که در نیارد سر زین سپس بعلّبّین
از این تفاخر در کوی من عجب نبود
که سر برآرد با فرق چرخ خاک زمین
مرا که در ره شکر تو دست و پایی نیست
بدست و پا همه تشریف دادی و تمکین
بخدمت تو از آن جان خشک آوردم
که در جهان بجز از جان نداشتم شیرین
صداع عذر نمی آورم چرا؟ زیرا
که نیست لطف تو در حقّ من همین و همین
در آستین مراد تو باد دست قضا
بر آستان بقایت سر شهور و سنین
دعای جان تو گشتست ورد روح امین
بسان سوزن نظّام نوک خامۀ تو
همی کشد سوی هم عقدهای درّ ثمین
مگر که لیق دویتت شود، در این سودا
همی بپیچد بر خویش زلف حورالعین
باستراق حدیث تو در منافذ گوش
هزار رهزن اندیشه کرده اند کمین
خرد چو معنی باریک و لفظ جزل تودید
چه گفت؟ گفت: زهی ازدواج غثّ و سمین
هر آن کجا که زبان آوریست همچون شمع
زکنه مدح تو شد با لگن ز عجز قرین
به بنده خانه قدم رنجه کرده یی آری
برای تربیت من کنی هزار چنین
ز بام کعبه بسوراخ مورفرق بسیست
ولیک پر تو خورشید را چه آو چه این
چنان شد از شرف پای تو ستانۀ من
که در نیارد سر زین سپس بعلّبّین
از این تفاخر در کوی من عجب نبود
که سر برآرد با فرق چرخ خاک زمین
مرا که در ره شکر تو دست و پایی نیست
بدست و پا همه تشریف دادی و تمکین
بخدمت تو از آن جان خشک آوردم
که در جهان بجز از جان نداشتم شیرین
صداع عذر نمی آورم چرا؟ زیرا
که نیست لطف تو در حقّ من همین و همین
در آستین مراد تو باد دست قضا
بر آستان بقایت سر شهور و سنین
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶۴ - وله ایضاً فی التماس السّرج
زهی ستوده خصالی که رایض عزمت
سپهر سرکش بدرام را کشد در زین
نشست قدر ترا هرمهی، ز شکل هلال
بنقره خنگ فلک بر نهند از زر زین
تویی که همتّ تو بر کشد بگردون تنگ
تویی که سطوت تو برنهد بصرصرزین
میان فرو شود از بأس تو چو زین آنکس
که بندد او بخلاف تو بر تکاور زین
سپهر خواهد تا حرمت رکاب ترا
برای تو بکواکب کند مسمّر زین
ز بس فراخی کز جود تو در آفاتست
نماند تنگ درین روزگار جز برزین
چهار چیز ضرورت بود اگر خواهد
براق جاه ترا روزگار در خور زین
هلال حلقۀ تنگ و شفق نمد زینش
جّره پاردمش باید و دور پیکرزین
فرود قدر تو باشد هنوز اگر سازد
رکاب دار تو از منکب الفرس خرزین
رهی برفت و خری کرد و اسبکی بخرید
که بر نتابد از بس که هست لاغر زین
چو پاردم ز پس افتاده ام از آنکه مرا
ز دست تنگی مفرط نشد میسّر زین
نگشت در طلب زین مرا نمدزین خشک
ز بس که خواهم هر ساعتی زهر درزین
بزین خاص ستور مرا مزیّن کن
که زینتی بود از بهر اسب چاکرزین
مرا واسب مرازین سه چیز ناگزرست
یکی لگام ودوم کاه وجوسه دیگر زین
از این سه گانه دو بگذاشتم، یکی بفرست
که برنیاید کار رهی بکمتر زین
مدام اسب مراد تو زیر زین بادا
همیشه مرکب خصم ترا نگون سرزین
سپهر سرکش بدرام را کشد در زین
نشست قدر ترا هرمهی، ز شکل هلال
بنقره خنگ فلک بر نهند از زر زین
تویی که همتّ تو بر کشد بگردون تنگ
تویی که سطوت تو برنهد بصرصرزین
میان فرو شود از بأس تو چو زین آنکس
که بندد او بخلاف تو بر تکاور زین
سپهر خواهد تا حرمت رکاب ترا
برای تو بکواکب کند مسمّر زین
ز بس فراخی کز جود تو در آفاتست
نماند تنگ درین روزگار جز برزین
چهار چیز ضرورت بود اگر خواهد
براق جاه ترا روزگار در خور زین
هلال حلقۀ تنگ و شفق نمد زینش
جّره پاردمش باید و دور پیکرزین
فرود قدر تو باشد هنوز اگر سازد
رکاب دار تو از منکب الفرس خرزین
رهی برفت و خری کرد و اسبکی بخرید
که بر نتابد از بس که هست لاغر زین
چو پاردم ز پس افتاده ام از آنکه مرا
ز دست تنگی مفرط نشد میسّر زین
نگشت در طلب زین مرا نمدزین خشک
ز بس که خواهم هر ساعتی زهر درزین
بزین خاص ستور مرا مزیّن کن
که زینتی بود از بهر اسب چاکرزین
مرا واسب مرازین سه چیز ناگزرست
یکی لگام ودوم کاه وجوسه دیگر زین
از این سه گانه دو بگذاشتم، یکی بفرست
که برنیاید کار رهی بکمتر زین
مدام اسب مراد تو زیر زین بادا
همیشه مرکب خصم ترا نگون سرزین
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶۶ - ایضا له یمدح الملک السّعیدنصرة الدّین محمّدبن الحسین الخرمیل
زهی برفلک سوده پرّ کلاه
سزاوار دیهیم وزیبای گاه
ملک نصرة الدّین،پناه ملوک
که خورشیدملکی وظلّ اله
نوشته کفت نام دریا برآب
فکنده دلت نام بیژن بچاه
شودچون قبا سینۀ خصم چاک
چوتوبرنهادی زآهن کلاه
ز زخم سرنیزۀ تو هنوز
نشانی بماندست برروی ماه
کمندگلوگیر تو صبح را
ببندد همی برنفس راه آه
دهد لطف تو آرزو رانوید
کند سهم تو مغز فکرت تباه
کجا نور برسایه پیشی کند
بروعدلت ار زانکه گیرد گواه؟
بفرمان توتیغ، جز کلک را
نبرّید هرگز سربی گناه
زندخنده در روی خواهندگان
دهان زر از نام تو قاه قاه
سوی شست تابد بفرمان تو
سرتیر پرتابی از نیمه راه
کمان توسختی بسی میکشد
ازآن پشت داردهمیشه دوتاه
درآن خطّه کش قهرمان رای تست
نگردد هوا برخرد پادشاه
برو بد بمژگان چشم،آفتاب
غبار درت بامدادان بگاه
گهر زان برآورد شمشیر تو
که دربحردستت رودگاه گاه
سپهر بلند از ره کهکشان
خدنگ تراساخت آماجگاه
سنان تواندر تن بدسگال
چو آبی نهفتست در زیرکاه
هلال شب عید فتح و ظفر
به ازنعل شبدیز خسرو مخواه
که روز وغا هرکجاشد پدید
بود چشم نصرت بدان جایگاه
اگرسوی گردون کندگاه خشم
کمانت بدنبال ابرو نگاه
زسهم خدنگت بروز سپید
درآید بچشم خور آب سیاه
وگرسایۀ دستت افتد براو
برآید زسنگ ترازو گیاه
بروزیکه باشد از آوای کوس
زخواب سکون فتنه را انتباه
به پشتی خنجر بودآب روی
بمقدارمردی بود قدر و جاه
شودتیره سرچشمۀ زندگی
زگردی که خیزد میان سپاه
سرنیزه سازد زدل تکیه جای
لب تیغ گردد زجان بوسه خواه
گرانیّ حمله کنددل سبک
درازیّ نیزه شود عمرکاه
براومید بیرون شو از موج خون
اجل میزند دست وپای شناه
زبس رخنه کزنیزه درتن بود
نفس را فتد در ممر اشتباه
چوروی توبیند ، بداندیش را
نماند بجز پشت کردن پناه
ببرّد زبیم تو گر ناوکت
ندارددل دشمن آن دم نگاه
کشف وار درسینه پنهان شود
سردشمن اززخم کوپال شاه
ایا پادشاهی که زیبد که عقل
بیاموزد ازعدلت آیین و راه
بدرگاه توگرکم آید رهی
بودهم زتعظیم این بارگاه
که ترسد که از دهشت آن مقام
کندپای اوزحمتی برجباه
بماناد چندان که ازبس شمار
بماند شمارندۀ سال وماه
سزاوار دیهیم وزیبای گاه
ملک نصرة الدّین،پناه ملوک
که خورشیدملکی وظلّ اله
نوشته کفت نام دریا برآب
فکنده دلت نام بیژن بچاه
شودچون قبا سینۀ خصم چاک
چوتوبرنهادی زآهن کلاه
ز زخم سرنیزۀ تو هنوز
نشانی بماندست برروی ماه
کمندگلوگیر تو صبح را
ببندد همی برنفس راه آه
دهد لطف تو آرزو رانوید
کند سهم تو مغز فکرت تباه
کجا نور برسایه پیشی کند
بروعدلت ار زانکه گیرد گواه؟
بفرمان توتیغ، جز کلک را
نبرّید هرگز سربی گناه
زندخنده در روی خواهندگان
دهان زر از نام تو قاه قاه
سوی شست تابد بفرمان تو
سرتیر پرتابی از نیمه راه
کمان توسختی بسی میکشد
ازآن پشت داردهمیشه دوتاه
درآن خطّه کش قهرمان رای تست
نگردد هوا برخرد پادشاه
برو بد بمژگان چشم،آفتاب
غبار درت بامدادان بگاه
گهر زان برآورد شمشیر تو
که دربحردستت رودگاه گاه
سپهر بلند از ره کهکشان
خدنگ تراساخت آماجگاه
سنان تواندر تن بدسگال
چو آبی نهفتست در زیرکاه
هلال شب عید فتح و ظفر
به ازنعل شبدیز خسرو مخواه
که روز وغا هرکجاشد پدید
بود چشم نصرت بدان جایگاه
اگرسوی گردون کندگاه خشم
کمانت بدنبال ابرو نگاه
زسهم خدنگت بروز سپید
درآید بچشم خور آب سیاه
وگرسایۀ دستت افتد براو
برآید زسنگ ترازو گیاه
بروزیکه باشد از آوای کوس
زخواب سکون فتنه را انتباه
به پشتی خنجر بودآب روی
بمقدارمردی بود قدر و جاه
شودتیره سرچشمۀ زندگی
زگردی که خیزد میان سپاه
سرنیزه سازد زدل تکیه جای
لب تیغ گردد زجان بوسه خواه
گرانیّ حمله کنددل سبک
درازیّ نیزه شود عمرکاه
براومید بیرون شو از موج خون
اجل میزند دست وپای شناه
زبس رخنه کزنیزه درتن بود
نفس را فتد در ممر اشتباه
چوروی توبیند ، بداندیش را
نماند بجز پشت کردن پناه
ببرّد زبیم تو گر ناوکت
ندارددل دشمن آن دم نگاه
کشف وار درسینه پنهان شود
سردشمن اززخم کوپال شاه
ایا پادشاهی که زیبد که عقل
بیاموزد ازعدلت آیین و راه
بدرگاه توگرکم آید رهی
بودهم زتعظیم این بارگاه
که ترسد که از دهشت آن مقام
کندپای اوزحمتی برجباه
بماناد چندان که ازبس شمار
بماند شمارندۀ سال وماه