عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
گردم بهوا رفت چه گلگون فرسست این
خون می کند و می رود آیا چه کسست این
بر دیده ی ما منتظران رخش مکن گرم
آهسته رو ای ترک نه رود ارسست این
هر صبح فروزان تری از آه اسیران
برخور که هنوز از دل ما یکنفسست این
نالان دل من نغمه ی داود نداند
آزاد کنیدش که نه مرغ قفسست این
بر جام مراد دگران چشم چه داری
همت طلب ایدل همه را دسترسست این
هر مرغ درین باغ گلی دید و بهاری
ماییم و خزان کز دگران باز پسست این
در خرمن خود بهر گلی بر زدی آتش
می سوز چه تدبیر فغانی هوسست این
خون می کند و می رود آیا چه کسست این
بر دیده ی ما منتظران رخش مکن گرم
آهسته رو ای ترک نه رود ارسست این
هر صبح فروزان تری از آه اسیران
برخور که هنوز از دل ما یکنفسست این
نالان دل من نغمه ی داود نداند
آزاد کنیدش که نه مرغ قفسست این
بر جام مراد دگران چشم چه داری
همت طلب ایدل همه را دسترسست این
هر مرغ درین باغ گلی دید و بهاری
ماییم و خزان کز دگران باز پسست این
در خرمن خود بهر گلی بر زدی آتش
می سوز چه تدبیر فغانی هوسست این
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
فصل خزان گذشت و رخ زرد من همان
بلبل ز ناله ماند و دم سرد من همان
رنگ از رخ چمن شد و برگ درخت ریخت
وین داغ کهنه بر دل پر درد من همان
گشتم غبار و رفتم ازین خاکدان برون
باشد براه او اثر گرد من همان
نتوان بصد چراغ دلی در زمانه یافت
بر اوج دلبری مه شبگرد من همان
نقش مراد خویش فغانی نیافتم
ماندست با فلک بعقب نردمن همان
بلبل ز ناله ماند و دم سرد من همان
رنگ از رخ چمن شد و برگ درخت ریخت
وین داغ کهنه بر دل پر درد من همان
گشتم غبار و رفتم ازین خاکدان برون
باشد براه او اثر گرد من همان
نتوان بصد چراغ دلی در زمانه یافت
بر اوج دلبری مه شبگرد من همان
نقش مراد خویش فغانی نیافتم
ماندست با فلک بعقب نردمن همان
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
بیا بشیر و بکنعانیان سلام رسان
ز بزم وصل بیت الحزن پیام رسان
به آب دیده ی اختر شمار من یا رب
که آفتاب مرا بر کنار بام رسان
غریب و بی پر و بال آمدم بوادی عشق
بحق کعبه که خضری بدین مقام رسان
درین جهان دو سه روزم بحال خویش گذار
ز صد هزار یکی ای فلک بکام رسان
کریم مجلس ما سلسبیل می بخشد
قدم درون نه و خود را بیکدو جام رسان
روان روان بقدح ریز می که مخموریم
بکشت تشنه ی ما آب بی لجام رسان
چه ننگ و نام فغانی درآ به کوچه ی عشق
ز گریه سیل ببنیاد ننگ و نام رسان
ز بزم وصل بیت الحزن پیام رسان
به آب دیده ی اختر شمار من یا رب
که آفتاب مرا بر کنار بام رسان
غریب و بی پر و بال آمدم بوادی عشق
بحق کعبه که خضری بدین مقام رسان
درین جهان دو سه روزم بحال خویش گذار
ز صد هزار یکی ای فلک بکام رسان
کریم مجلس ما سلسبیل می بخشد
قدم درون نه و خود را بیکدو جام رسان
روان روان بقدح ریز می که مخموریم
بکشت تشنه ی ما آب بی لجام رسان
چه ننگ و نام فغانی درآ به کوچه ی عشق
ز گریه سیل ببنیاد ننگ و نام رسان
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
تا کی دل از هوا شنود بوی پیرهن
پیش آی، کز قبا شنود بوی پیرهن
تنها درآ بخلوت عاشق که همچو شمع
میرد، گر از صبا شنود بوی پیرن
بگذار ای بهار جوانی زکوة حسن
کاین پیر مبتلا شنود بوی پیرهن
دامن کشان گذشتی و برخاست رستخیز
یوسف کجاست، تا شنود بوی پیرهن
پیغام آشنا بدل آشنا رسد
بیگانه از کجا شنود بوی پیرهن
معنی یار اگر نشود همدم بشیر
مست لقا کجا شنود بوی پیرهن
خوش آندل و دماغ که از چند روزه راه
از غایت صفا شنود بوی پیرهن
در وادی فراق فغانی ز عین قرب
از هر گل و گیا شنود بوی پیرهن
پیش آی، کز قبا شنود بوی پیرهن
تنها درآ بخلوت عاشق که همچو شمع
میرد، گر از صبا شنود بوی پیرن
بگذار ای بهار جوانی زکوة حسن
کاین پیر مبتلا شنود بوی پیرهن
دامن کشان گذشتی و برخاست رستخیز
یوسف کجاست، تا شنود بوی پیرهن
پیغام آشنا بدل آشنا رسد
بیگانه از کجا شنود بوی پیرهن
معنی یار اگر نشود همدم بشیر
مست لقا کجا شنود بوی پیرهن
خوش آندل و دماغ که از چند روزه راه
از غایت صفا شنود بوی پیرهن
در وادی فراق فغانی ز عین قرب
از هر گل و گیا شنود بوی پیرهن
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
ای مست ناز از دل ما بیخبر مشو
نا آزموده منکر اهل نظر مشو
ساغر ز دست خود بکف بیغمان منه
در قصد جان عاشق خونین جگر مشو
در کار ما اگر نکنی زهر چشم کم
باری بروی غیر چو شیر و شکر مشو
با مدعی بگوی که در کار عاشقان
گر زانکه نیک می نشوی زین بتر مشو
سر خوش چو در خرابه ی احباب آمدی
بنشین دمی و از سخن ما بدر مشو
شب زنده دار و روز دلا بگذران بغم
گر عاشقی فریفته ی خواب و خور مشو
بر روی گلرخان در دل باز کرده یی
بنشین به آب دیده فغانی و تر مشو
نا آزموده منکر اهل نظر مشو
ساغر ز دست خود بکف بیغمان منه
در قصد جان عاشق خونین جگر مشو
در کار ما اگر نکنی زهر چشم کم
باری بروی غیر چو شیر و شکر مشو
با مدعی بگوی که در کار عاشقان
گر زانکه نیک می نشوی زین بتر مشو
سر خوش چو در خرابه ی احباب آمدی
بنشین دمی و از سخن ما بدر مشو
شب زنده دار و روز دلا بگذران بغم
گر عاشقی فریفته ی خواب و خور مشو
بر روی گلرخان در دل باز کرده یی
بنشین به آب دیده فغانی و تر مشو
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
عرق چکیده ز رویش ز آفتاب فرو
چنانکه از ورق گل چکد گلاب فرو
خطت چو سنبل مشگین بود سحرخیزی
گرفته هر طرفش نور آفتاب فرو
برآمدی چو مه چارده بگوشه ی بام
ز انفعال رخت رفت آفتاب فرو
گه نیاز اسیران نیاورد از ناز
بغمزه گوشه ی ابروی پر عتاب فرو
دمی که لذت تیغش بحلق می نرسد
نمیرود بگلویم ز غصه آب فرو
چه سود زینهمه عرض نیاز و مسکینی
چو از کرشمه نیاید بهیچ باب فرو
کمال مرتبه ی شوق داشت پروانه
که تا نسوخت نیامد ز اضطراب فرو
فغانی از غم دوران دگر نیارد یاد
که سر ز شوق لب برده در شراب فرو
چنانکه از ورق گل چکد گلاب فرو
خطت چو سنبل مشگین بود سحرخیزی
گرفته هر طرفش نور آفتاب فرو
برآمدی چو مه چارده بگوشه ی بام
ز انفعال رخت رفت آفتاب فرو
گه نیاز اسیران نیاورد از ناز
بغمزه گوشه ی ابروی پر عتاب فرو
دمی که لذت تیغش بحلق می نرسد
نمیرود بگلویم ز غصه آب فرو
چه سود زینهمه عرض نیاز و مسکینی
چو از کرشمه نیاید بهیچ باب فرو
کمال مرتبه ی شوق داشت پروانه
که تا نسوخت نیامد ز اضطراب فرو
فغانی از غم دوران دگر نیارد یاد
که سر ز شوق لب برده در شراب فرو
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
خط مشگین چیست گرد عارض گلگون او
شاه بیت دفتر حسن و وفا مضمون او
سبزه ی تر چون بگرد آن لب میگون دمید
گو مشو غافل دل دیوانه از افسون او
در حضور غنچه گو بلبل زبان را بسته دار
چون به آه و ناله بگشاید دل محزون او
سرو با آن ناز و رعنایی قد و سرکشی
کی تواند شد برابر با قد موزون او
کمترم از ذره در مهرش ولی چون آفتاب
در نظر دارم خیال حسن روز افزون او
درد من از ناله ی عشاق می یابد شفا
گو برو مطرب که بی آهنگ شد قانون او
طرفه مأواییست بزم عشرت لیلی ولی
شاد از او یکدم نگردد خاطر مجنون او
زان دو لب صد آرزو یابی فغانی را گره
گر بتیغ غمزه بشکافی دل پر خون او
فارغم از باغ و ناز سوسن آزاد او
وز فریب باغبان و جلوه ی شمشاد او
دل نخواهد سایه ی سرو و لب آب روان
کم مبادا از سر ما خنجر بیداد او
هر که را تشریف رسوایی دهد سلطان عشق
هر دم آید صد بلا بهر مبارک باد او
خانه ی امید در هر جا که طرح افگند دل
آخر از اشک ندامت کنده شد بنیاد او
سر خوش از جام طرب شیرین بخلوتگاه ناز
غم ندارد گر بتلخی جان دهد فرهاد او
به ز زلفت نیست ما را مرشد روشن ضمیر
باد در گوش دل ما حلقه ی ارشاد او
بلبل بستان عشق آمد فغانی زان دو رخ
کم مباد از گلشن دل ناله و فریاد او
شاه بیت دفتر حسن و وفا مضمون او
سبزه ی تر چون بگرد آن لب میگون دمید
گو مشو غافل دل دیوانه از افسون او
در حضور غنچه گو بلبل زبان را بسته دار
چون به آه و ناله بگشاید دل محزون او
سرو با آن ناز و رعنایی قد و سرکشی
کی تواند شد برابر با قد موزون او
کمترم از ذره در مهرش ولی چون آفتاب
در نظر دارم خیال حسن روز افزون او
درد من از ناله ی عشاق می یابد شفا
گو برو مطرب که بی آهنگ شد قانون او
طرفه مأواییست بزم عشرت لیلی ولی
شاد از او یکدم نگردد خاطر مجنون او
زان دو لب صد آرزو یابی فغانی را گره
گر بتیغ غمزه بشکافی دل پر خون او
فارغم از باغ و ناز سوسن آزاد او
وز فریب باغبان و جلوه ی شمشاد او
دل نخواهد سایه ی سرو و لب آب روان
کم مبادا از سر ما خنجر بیداد او
هر که را تشریف رسوایی دهد سلطان عشق
هر دم آید صد بلا بهر مبارک باد او
خانه ی امید در هر جا که طرح افگند دل
آخر از اشک ندامت کنده شد بنیاد او
سر خوش از جام طرب شیرین بخلوتگاه ناز
غم ندارد گر بتلخی جان دهد فرهاد او
به ز زلفت نیست ما را مرشد روشن ضمیر
باد در گوش دل ما حلقه ی ارشاد او
بلبل بستان عشق آمد فغانی زان دو رخ
کم مباد از گلشن دل ناله و فریاد او
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
زهی شمع فلک در خرگه از تو
همه جادو زبانان در چه از تو
اگر اینست لب ای چشمه ی نوش
شود خضر و مسیحا گمره از تو
گدایان را ز خوان نعمت خویش
تو روزی می دهی شیی الله از تو
چه بازیها که کردی با حریفان
تو از من غافل و من آگه از تو
فروزان مهر رخسار تو از من
رخ اقبال من همچون مه از تو
سخن دانسته می گویی فغانی
زبان نکته گیران کوته از تو
همه جادو زبانان در چه از تو
اگر اینست لب ای چشمه ی نوش
شود خضر و مسیحا گمره از تو
گدایان را ز خوان نعمت خویش
تو روزی می دهی شیی الله از تو
چه بازیها که کردی با حریفان
تو از من غافل و من آگه از تو
فروزان مهر رخسار تو از من
رخ اقبال من همچون مه از تو
سخن دانسته می گویی فغانی
زبان نکته گیران کوته از تو
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
نبیند از حیا هرگز کسی دامان پاک او
گواه دامن پاکست چشم شرمناک او
تنش در پیرهن بینند و رخسارش در آیینه
همین باشد صفای عاشقان سینه چاک او
رقیب خیره پندارد که دارد پیش او قدری
نمی داند که آن بدخوی می خواهد هلاک او
دلم تنگست بگذار ای معلم تا سخن گوید
که بردارد غباری از دلم تقریر پاک او
هلاک آن لبم تا کی دهد ساقی می تلخم
نه آب زندگانی می رود در جوی تاک او
رسید آن ترک از گرد ره و من کشته ی رویش
کرا زهره ست کان سو بنگر از ترس و باک او
فغانی رخ متاب از آن کف پا گر دهد خاکت
که از آب حیات دیگران کم نیست خاک او
گواه دامن پاکست چشم شرمناک او
تنش در پیرهن بینند و رخسارش در آیینه
همین باشد صفای عاشقان سینه چاک او
رقیب خیره پندارد که دارد پیش او قدری
نمی داند که آن بدخوی می خواهد هلاک او
دلم تنگست بگذار ای معلم تا سخن گوید
که بردارد غباری از دلم تقریر پاک او
هلاک آن لبم تا کی دهد ساقی می تلخم
نه آب زندگانی می رود در جوی تاک او
رسید آن ترک از گرد ره و من کشته ی رویش
کرا زهره ست کان سو بنگر از ترس و باک او
فغانی رخ متاب از آن کف پا گر دهد خاکت
که از آب حیات دیگران کم نیست خاک او
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
خال بنفشه گون برخ آتشین منه
بر برگ لاله نافه ی تر اینچنین منه
مرغ خرد مقید دام بلا مساز
بر پای عقل سلسله ی عنبرین منه
بر سر چو بهر کشتن ما کج نهی کلاه
آن کاکل خمیده بطرف جبین منه
دمن کشان بگشت چمن چون کنی خرام
پای برهنه بر گل و بر یاسمین منه
روز شکار بر مشکن زلف را بناز
دام فریب بر دل آهوی چین منه
پیش رقیب چون رسی از ره عنان مکش
پا از رکاب ناز بشمشاد زین منه
اهل وفا بخاک درت رو نهاده اند
ای مست ناز تیغ جفا بر زمین منه
طبعش گران مساز فغانی بشرح غم
باری چنین بخاطر آن نازنین منه
بر برگ لاله نافه ی تر اینچنین منه
مرغ خرد مقید دام بلا مساز
بر پای عقل سلسله ی عنبرین منه
بر سر چو بهر کشتن ما کج نهی کلاه
آن کاکل خمیده بطرف جبین منه
دمن کشان بگشت چمن چون کنی خرام
پای برهنه بر گل و بر یاسمین منه
روز شکار بر مشکن زلف را بناز
دام فریب بر دل آهوی چین منه
پیش رقیب چون رسی از ره عنان مکش
پا از رکاب ناز بشمشاد زین منه
اهل وفا بخاک درت رو نهاده اند
ای مست ناز تیغ جفا بر زمین منه
طبعش گران مساز فغانی بشرح غم
باری چنین بخاطر آن نازنین منه
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
نخل قدت که از چمن جان برآمده
شاخ گلی بصورت انسان برآمده
از پای تا به سر همه جانست آن نهال
گویا ز آب چشمه ی حیوان برآمده
اکنون تویی جمیل جهان گرچه پیش ازین
آوازه ی جمال ز کنعان برآمده
در هر زمین که جلوه کنان رفته یی بناز
آه از نهاد کبک خرامان برآمده
دزدیده چون بشمع رخت کرده ام نظر
از دل هزار شعله ی پنهان برآمده
مست از می شبانه مه من ز خواب ناز
با آفتاب دست و گریبان برآمده
خون خورده ام که گشته میسر وصال دوست
بی درد را خیال که آسان برآمده
در هر چمن که خوانده فغانی سرود عشق
افغان ز بلبلان خوش الحان برآمده
شاخ گلی بصورت انسان برآمده
از پای تا به سر همه جانست آن نهال
گویا ز آب چشمه ی حیوان برآمده
اکنون تویی جمیل جهان گرچه پیش ازین
آوازه ی جمال ز کنعان برآمده
در هر زمین که جلوه کنان رفته یی بناز
آه از نهاد کبک خرامان برآمده
دزدیده چون بشمع رخت کرده ام نظر
از دل هزار شعله ی پنهان برآمده
مست از می شبانه مه من ز خواب ناز
با آفتاب دست و گریبان برآمده
خون خورده ام که گشته میسر وصال دوست
بی درد را خیال که آسان برآمده
در هر چمن که خوانده فغانی سرود عشق
افغان ز بلبلان خوش الحان برآمده
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
ز دورت بینم و پوشم نر از غیرت دیده
بچشم دل کنم نظاره یی بی منت دیده
برای جلوه ی خیل خیالت در حریم دل
کشم صد جا ز نقش غیر خالی صورت دیده
چنین کز دیدن روی تو غیرت دارم از مردم
سزد کز دل کنم پهلو تهی در صحبت دیده
طفیل دیده کردم نقش هستی چون ترا دیدم
منم وه کاین سعادت یافتم از دولت دیده
کنم نظاره ی روی تو و از شوق خون گریم
همینست از شراب جام وصلت عشرت دیده
گشایم هر زمان چشم جهان بین برمه رویت
بسر افروزم چراغی بر حریم حرمت دیده
بهمراهی اشک از پرده ی هستی برون رفتم
ز خاک آستانت دور کردم زحمت دیده
اگر جای خیال و منزل دیده رخت نبود
نه آب روی دل خواهم نه جویم عزت دیده
چرا از تیرگی نالد فغانی، چون کند روشن
فروغ شمع رخسارت چراغ خلوت دیده
بچشم دل کنم نظاره یی بی منت دیده
برای جلوه ی خیل خیالت در حریم دل
کشم صد جا ز نقش غیر خالی صورت دیده
چنین کز دیدن روی تو غیرت دارم از مردم
سزد کز دل کنم پهلو تهی در صحبت دیده
طفیل دیده کردم نقش هستی چون ترا دیدم
منم وه کاین سعادت یافتم از دولت دیده
کنم نظاره ی روی تو و از شوق خون گریم
همینست از شراب جام وصلت عشرت دیده
گشایم هر زمان چشم جهان بین برمه رویت
بسر افروزم چراغی بر حریم حرمت دیده
بهمراهی اشک از پرده ی هستی برون رفتم
ز خاک آستانت دور کردم زحمت دیده
اگر جای خیال و منزل دیده رخت نبود
نه آب روی دل خواهم نه جویم عزت دیده
چرا از تیرگی نالد فغانی، چون کند روشن
فروغ شمع رخسارت چراغ خلوت دیده
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
جان شهید عشق بجانان سپرده به
هر زنده یی که کشته او نیست مرده به
بی داغ آرزوی تو اصحاب درد را
نام و نشان ز صفحه ی هستی سترده به
از سبحه گر مراد نه تکبیر ذکر اوست
گر عقد گوهرست یقین ناشمرده به
هر کس که جان بدوستی گلرخی نداد
نامش میان اهل محبت نبرده به
فریاد بلبلی که شود گرم ازو گلی
در گوش اهل درد ز وعظ فسرده به
هر جام می که نوش لبی امتحان نکرد
گر آب زندگی بود آن می نخورده به
ای شاه عاشقان چو رسی بر بساط قرب
پایت بخون کشته فغانی فشرده به
هر زنده یی که کشته او نیست مرده به
بی داغ آرزوی تو اصحاب درد را
نام و نشان ز صفحه ی هستی سترده به
از سبحه گر مراد نه تکبیر ذکر اوست
گر عقد گوهرست یقین ناشمرده به
هر کس که جان بدوستی گلرخی نداد
نامش میان اهل محبت نبرده به
فریاد بلبلی که شود گرم ازو گلی
در گوش اهل درد ز وعظ فسرده به
هر جام می که نوش لبی امتحان نکرد
گر آب زندگی بود آن می نخورده به
ای شاه عاشقان چو رسی بر بساط قرب
پایت بخون کشته فغانی فشرده به
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
ایدل متاع جان بخرابات برده به
نقد خرد بساقی باقی سپرده به
چون حاصل حیات جهان نامرادی است
صد خرمن مراد بیکجو شمرده به
جایی که صد خزانه ی طاعت بجرعه ییست
از دل نشان توبه و تقوی سترده به
زان پیشتر که مات شوی در بساط عمر
دستی ازین سپهر دغا باز برده به
پروانه یی که پرتو شمعی برو نتافت
گر همدم چراغ مسیحست مرده به
قطع نظر ز مائده ی قرص ماه و خور
این یک دو نان بمنت دو نان نخورده به
شمعی که آورد بزبان فیض نور خود
گر آتش خلیل فروزد فسرده به
چون رخت هستی تو فغانی شود فنا
از آب خضر دامن همت فشرده به
نقد خرد بساقی باقی سپرده به
چون حاصل حیات جهان نامرادی است
صد خرمن مراد بیکجو شمرده به
جایی که صد خزانه ی طاعت بجرعه ییست
از دل نشان توبه و تقوی سترده به
زان پیشتر که مات شوی در بساط عمر
دستی ازین سپهر دغا باز برده به
پروانه یی که پرتو شمعی برو نتافت
گر همدم چراغ مسیحست مرده به
قطع نظر ز مائده ی قرص ماه و خور
این یک دو نان بمنت دو نان نخورده به
شمعی که آورد بزبان فیض نور خود
گر آتش خلیل فروزد فسرده به
چون رخت هستی تو فغانی شود فنا
از آب خضر دامن همت فشرده به
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
از ما رموز غنچه ی لعلت نهفته به
این راز سر بمهر بهر کس نگفته به
این چشم فتنه ساز که شد مست خواب ناز
بیدار خوشترست ولی فتنه خفته به
ما خاک گلخنیم تویی لاله ی چمن
خاشاک گلخن از چمن لاله رفته به
مگشا بعشوه غنچه ی خندان بروی غیر
این گوهر لطیف بافسون نهفته به
لعل لبت که غنچه ی باغ لطافتست
از نکهت نسیم عنایت شکفته به
دارد دلی فغانی و صد آتش نهان
غافل ز آه او مشو ای دوست، گفته به
این راز سر بمهر بهر کس نگفته به
این چشم فتنه ساز که شد مست خواب ناز
بیدار خوشترست ولی فتنه خفته به
ما خاک گلخنیم تویی لاله ی چمن
خاشاک گلخن از چمن لاله رفته به
مگشا بعشوه غنچه ی خندان بروی غیر
این گوهر لطیف بافسون نهفته به
لعل لبت که غنچه ی باغ لطافتست
از نکهت نسیم عنایت شکفته به
دارد دلی فغانی و صد آتش نهان
غافل ز آه او مشو ای دوست، گفته به
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
بر صید زخم خورده دویدن چه فایده
بسمل شدیم تیغ کشیدن چه فایده
ما را اگر چه می کشی و زنده می کنی
لب از دریغ و درد گزیدن چه فایده
دوری مکن اگر شرفی داری ای هما
از خلق چون فرشته رمیده چه فایده
برخیز مویه گر که نداری دم مسیح
این صوت جانگداز شنیدن چه فایده
دانسته ام که چاشنی آب دیده چیست
باز این شراب تلخ چشیدن چه فایده
گیرم که سبز شد گلم از اشک دوستان
از خاک مرده سبزه دمیدن چه فایده
ای باغبان خموش که بستان بمهر تست
ما را که بوی گل زده چیدن چه فایده
گردن بنه بتیغ فغانی و سر مکش
افتاده یی بدام تپیدن چه فایده
بسمل شدیم تیغ کشیدن چه فایده
ما را اگر چه می کشی و زنده می کنی
لب از دریغ و درد گزیدن چه فایده
دوری مکن اگر شرفی داری ای هما
از خلق چون فرشته رمیده چه فایده
برخیز مویه گر که نداری دم مسیح
این صوت جانگداز شنیدن چه فایده
دانسته ام که چاشنی آب دیده چیست
باز این شراب تلخ چشیدن چه فایده
گیرم که سبز شد گلم از اشک دوستان
از خاک مرده سبزه دمیدن چه فایده
ای باغبان خموش که بستان بمهر تست
ما را که بوی گل زده چیدن چه فایده
گردن بنه بتیغ فغانی و سر مکش
افتاده یی بدام تپیدن چه فایده
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
یا رب از بستان حسنم سر و بالایی بده
توبه ی عشقم بدست ماه سیمایی بده
دستم اندر حلقه ی فتراک سلطانی رسان
در قبول این مرادم قوت پایی بده
از کف خضری بحلق تشنه ام آبی چکان
این زمین خشک را یکبار احیایی بده
جلوه ی طاووس خواهد این دل ویرانه وش
از شبستان وصالش مجلس آرایی بده
دیده ی شب زنده دارم تیره شد زین اختران
یا رب از دریای عشقم در یکتایی بده
شکر این کز مجلس عیش تو رفتم تلخکام
چون بمیرم بر سر خاک آی و حلوایی بده
قادرا وقت شهادت در حضور شمع وصل
تو فغانی را زبان گرم گویایی بده
توبه ی عشقم بدست ماه سیمایی بده
دستم اندر حلقه ی فتراک سلطانی رسان
در قبول این مرادم قوت پایی بده
از کف خضری بحلق تشنه ام آبی چکان
این زمین خشک را یکبار احیایی بده
جلوه ی طاووس خواهد این دل ویرانه وش
از شبستان وصالش مجلس آرایی بده
دیده ی شب زنده دارم تیره شد زین اختران
یا رب از دریای عشقم در یکتایی بده
شکر این کز مجلس عیش تو رفتم تلخکام
چون بمیرم بر سر خاک آی و حلوایی بده
قادرا وقت شهادت در حضور شمع وصل
تو فغانی را زبان گرم گویایی بده
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
کاکل بتاب رفته ز دام که جسته یی
دیگر دل کدام پریشان شکسته یی
رنگین شدست دامن پاکت چه حالتست
گویا که در میان دل ما نشسته یی
بر گرد ارغوان کمر سیم کرده چست
نخل غریب بهر دل خلق بسته یی
آسودم از فسانه ی عاشق نواز تو
بنیاد کن که مرهم دلهای خسته یی
هر جا که هستی از دل ما نیستی برون
یعنی مکن خیال که از ما گسسته یی
دامن مکش که تا بود این حسن دلفروز
یکدم ز آب دیده ی عاشق نرسته یی
از طرف جویبار فغانی برون مرو
گر زانکه دامن از می رنگین نشسته یی
دیگر دل کدام پریشان شکسته یی
رنگین شدست دامن پاکت چه حالتست
گویا که در میان دل ما نشسته یی
بر گرد ارغوان کمر سیم کرده چست
نخل غریب بهر دل خلق بسته یی
آسودم از فسانه ی عاشق نواز تو
بنیاد کن که مرهم دلهای خسته یی
هر جا که هستی از دل ما نیستی برون
یعنی مکن خیال که از ما گسسته یی
دامن مکش که تا بود این حسن دلفروز
یکدم ز آب دیده ی عاشق نرسته یی
از طرف جویبار فغانی برون مرو
گر زانکه دامن از می رنگین نشسته یی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
من کیستم شکسته دل هیچکاره یی
سر گرم جلوه یی و خراب نظاره یی
زین آتشی که عشق تو افروخت در دلم
فریاد اگر بخرمنت افتد شراره یی
در چنگ آفتم چو دهد شوق مو کشان
بر من هزار رشته ی تدبیر تاره یی
هر پاره یی ز دل بجگر گوشه یی دهم
فارغ مگر شوم ز غم خویش پاره یی
با من رقیب ساده در افتاد بی جهت
چون آبگینه یی که در افتد بخاره یی
بی آفتاب روی تو هر شام تا سحر
داغیست تازه بر دلم از هر ستاره یی
فردا که دوست خوان کرم در میان نهد
گیرد بقدر حوصله هر کس کناره یی
بیچارگیست کار فغانی و در غمش
هر کس کند برای دل خویش چاره یی
سر گرم جلوه یی و خراب نظاره یی
زین آتشی که عشق تو افروخت در دلم
فریاد اگر بخرمنت افتد شراره یی
در چنگ آفتم چو دهد شوق مو کشان
بر من هزار رشته ی تدبیر تاره یی
هر پاره یی ز دل بجگر گوشه یی دهم
فارغ مگر شوم ز غم خویش پاره یی
با من رقیب ساده در افتاد بی جهت
چون آبگینه یی که در افتد بخاره یی
بی آفتاب روی تو هر شام تا سحر
داغیست تازه بر دلم از هر ستاره یی
فردا که دوست خوان کرم در میان نهد
گیرد بقدر حوصله هر کس کناره یی
بیچارگیست کار فغانی و در غمش
هر کس کند برای دل خویش چاره یی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
صوفی ز کعبه رو بخرابات کرده یی
نیک آمدی بیا که کرامات کرده یی
صنعت مکن که هر دو گرفتار یک دریم
ما آه و ناله و تو مناجات کرده یی
صحبت قضا ندارد و نقد روان بقا
ساغر طلب چه تکیه بر اوقات کرده یی
در حسن اگر خیال نگنجد برنگ و بو
روشن شود که رو بچه مرآت کرده یی
خود را دو دل مساز که کفر طریقتست
از هر جهت که تفرقه در ذات کرده یی
فریاد اگر نه عقل بوجهی کند قبول
آنها که در خیال خود اثبات کرده یی
حالا غنیمتست فغانی کنار کشت
خود را میان عرصه چرا مات کرده یی
نیک آمدی بیا که کرامات کرده یی
صنعت مکن که هر دو گرفتار یک دریم
ما آه و ناله و تو مناجات کرده یی
صحبت قضا ندارد و نقد روان بقا
ساغر طلب چه تکیه بر اوقات کرده یی
در حسن اگر خیال نگنجد برنگ و بو
روشن شود که رو بچه مرآت کرده یی
خود را دو دل مساز که کفر طریقتست
از هر جهت که تفرقه در ذات کرده یی
فریاد اگر نه عقل بوجهی کند قبول
آنها که در خیال خود اثبات کرده یی
حالا غنیمتست فغانی کنار کشت
خود را میان عرصه چرا مات کرده یی