عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
امشب از آهم مشو گرم و مسوزانم چو شمع
ساعتی بنشین که در بزم تو مهمانم چو شمع
چون کنم دل جمع در بزمت که هر ساعت رقیب
می دهد افسون و می سازد پریشانم چو شمع
وه چه حالست اینکه بر دارندم آخر از میان
چون ببزمت جای خود را گرم گردانم چو شمع
یا رب از آهست ریزان بر دل گرمم شرار
یا گرفته آتشی در رشته ی جانم چو شمع
سوزد از اندوه چون پروانه مرغ نامه بر
پیش او گر دانه ی اشکی بیفشانم چو شمع
سوی محرابم مخوان ای پاک دین بهر خدای
زانکه در بزم شراب، آلوده دامانم چو شمع
صد پی از هستی پذیرد ای فغانی طینتم
باز بگدازد سموم دشت هجرانم چو شمع
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
تا بکی خندیدن و دل گرمی افزودن چو شمع
آب دندان گشتن و آتش زبان بودن چو شمع
گاه ناپیدا شدن از دیده ها چون شبچراغ
گاه خشک و تر بنور خویش بنمودن چو شمع
از دلم هر قطره خون، تبخاله یی شد جانگداز
گرد لب تا کی زبان آتشین سودن چو شمع
سوختم، آنم بروز آرام نگرفتن چو مهر
خوردن دود چراغم این و نغنودن چو شمع
از من این اشک چو پروین ریختن وز مهوشان
گوش و گردن را بلعل و در برآمودن چو شمع
کمترین طاعت بود در گوشه ی محراب عشق
روزها استادن و شبها نیاسودن چو شمع
دیدن از دور و بزاری سوختن پروانه وار
به که مجلس را به آب دیده آلودن چو شمع
آه از این آتش پرستیدن فغانی با خود آی
چند در دیر مغان زنار بگشودن چو شمع
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
میگدازم دیده تا یکروزه موجودم چو شمع
می رسد بر اوج گردون هر نفس دودم چو شمع
دیده ی اختر شمارم شهرت نیسان گرفت
بسکه بر هر نوک مژگان گوهر آمودم چو شمع
گرچه نقد هستیم در آتش عشق تو سوخت
اندکی هم در صفای فطرت افزودم چو شمع
چون سپند از گرد مجلس دور کردم چشم بد
خوابگاهت را بدود دل نیالودم چو شمع
داشتم داغ ترا در سینه چون مجمر نهان
راز پنهان را نقاب از چهره نگشودم چو شمع
اشک گوهر زایم از خوناب دل شد لعل سان
بسکه هر دم آستین بر چشم تر سودم چو شمع
از دم گرم فغانی دود آهم در گرفت
گرچه در راه محبت باد پیمودم چو شمع
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
مرا که تیره شد از کثرت گناه چراغ
چه سود آنکه درآرم بپیشگاه چراغ
خراب کوی مغانم که نیمشب چو روم
مهی ز هر طرف آرد به پیش راه چراغ
درآ بمیکده و اعتقاد روشن کن
که می برند از آنجا بخانقاه چراغ
چرا چو گلخنیان دل بخاک تیره نهی
ترا که خانه سپهرت و مهر و ماه چراغ
شنیده ام که ز همت به آفتاب رسید
بسوز این دل و برکن ز برق آه چراغ
بصدق دل چو درآیی بوادی ایمن
یقین که سرزند از هر بن گیاه چراغ
فروغ کوکب طالع کنون شود پیدا
که برفروخت فغانی ببزم شاه چراغ
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
ای فتنه ی جمالت روی چو ماه یوسف
نیرنگ ساز خالت چشم سیاه یوسف
پیش تو مهوشان را رخ بر زمین طاعت
چون سجده ی کواکب در خوابگاه یوسف
غافل مشو که اخوان چون سر کشند ناگه
گرد و بال گیرد طرف کلاه یوسف
از چشم اهل مجلس چون سیل فتنه بارد
جا دارد اینکه باشد زندان پناه یوسف
در خشکسال هجران یعقوب را چه حاصل
گر آب خضر آید بیرون ز چاه یوسف
از چشم پیر کنعان شاید که تا لب نیل
در بارد ابر نیسان در پیش راه یوسف
قلب سیه فغانی آنجا چه وزن دارد
چین و چگل طفیلست در یک نگاه یوسف
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
یارم اگر بمهر کشد یا بکین چه باک
من کشته ی ملامت و دردم ازین چه باک
در خنده اش هزار گشادست زیر لب
از ناز اگر زند گرهی بر جبین چه باک
من بر دو کون دست فشاندم برای او
او گر بمن ز قهر فشاند آستین چه باک
مرغی که دارد از چمن آسمان نصیب
گر دانه یی نیافت ز کشت زمین چه باک
گیرم که اهرمن برد انگشتری ملک
چون نام دیگریست نشان نگین چه باک
جایی که صد همای نیابند استخوان
مور حقیر اگر نبرد انگبین چه باک
دشمن ز آه گرم فغانی حذر نکرد
آتش پرست را ز دم آتشین چه باک
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
عشقم بلای جان شد، آن لعل آتشین هم
تلخست باده بر من، نیشست انگبین هم
می خوردن و جوانی زیبد ترا که دانی
آداب مجلس می، کار میان زین هم
بگذار تیغ و بستان ساغر که دور کردی
خصم از کنار مجلس چشم بد از کمین هم
جاه و جمال داری با مهر و ماه بنشین
بزم آن تست و بستان می نوش و گل بچین هم
بس نیست اینکه سوزم از رخنه ی گریبان
صد داغ تازه دارم از چاک آستین هم
من هم بپهلوی خود کوه ملال دارم
باریست بر سر آن، اندوه همنشین هم
شمشیر عشق دارد آبی که بگذراند
کافر ز داغ عصیان، مؤمن ز درد دین هم
آن گل بهر پیاله رنگین شود فغانی
دل بردنش چو دیدی می خوردنش ببین هم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
پروانه یی که رنجد از درد و داغ مردم
باید که پر نگردد گرد چراغ مردم
گل در کنار بخشد بوی مراد آری
بی برگ را چه حاصل از گشت باغ مردم
نزدیک شد که عاشق جام مراد گیرد
از دور چند بیند می در ایاغ مردم
چندانکه بیشتر شد سودای من ز زلفت
نگرفت یکسر مو جا در دماغ مردم
غیرت مبر فغانی بر عشرت حریفان
بر هم نمیتوان زد کنج فراغ مردم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
چند گردیم درین دیر کهن پیر شدیم
آنقدر بیهده گشتیم که دلگیر شدیم
کس ندیدیم که تلخی نشنیدیم ازو
گرچه با پیر و جوان چون شکر و شیر شدیم
هر کجا دیده ی امید گشودیم بصدق
بیشتر از همه آنجا هدف تیر شدیم
تا کی از همدمی خلق توان دید جفا
بگسلیم از همه پیوند نه زنجیر شدیم
اثرش آتش دل بود و ثمر قطره ی اشک
آنکه عمری ز پی لعبت کشمیر شدیم
این چه دامست و چه صیاد که با شیردلان
بهوا داری آن سلسله نخجیر شدیم
راه اگر راست فغانی و اگر نقش خطاست
همچنان بر اثر خامه ی تقدیر شدیم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
ای غنچه تو چشمه ی نوش و نبات هم
لعل لب تو آتش و آب حیات هم
پروانه ی چراغ تو دارد شب وصال
نور سعادت شب قدر و برات هم
تا خاطرت ملال گرفت از حیات من
دلگیرم از حیات خود از کاینات هم
از عرصه ی فراق چسان جان برون برم
حیران کار خویشتنم بلکه مات هم
از لعل جانفزای تو امید و بیم قتل
پروانه ی حیات منست و ممات هم
بگذار تا نظاره ی باغ رخت کنم
این حسن را چو آمده خیروز کوة هم
کان ملالتست فغانی و کوه غم
دارد بیاد لعل تو صبر و ثبات هم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
من آشفته هم در خواب مستی کاش می مردم
که روز از مستی شب این همه خجلت نمی بردم
زبان خود بدندان می گزم هر دم من ناکس
که از بهر چه در مستی لبت را نام می بردم
کشم صد انفعال از خویش و میرم از پشیمانی
چو یاد آرم که در مستی سگ آن کوی آزردم
بمستی دوش رنجانیدم از خود خاطر یاران
چه کردم کاش خون می خوردم و آن می نمی خوردم
فغانی یار چون می شد ملول از هایهای من
چرا اول به آه و ناله جان بر لب نیاوردم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
بس بینوا ز ساقی خود دور مانده ام
از سر شراب رفته و مخمور مانده ام
هم آب رفته از دل و هم تاب از نظر
دور از چراغ میکده بی نور مانده ام
نخل مسیح و باغ خلیل و زلال خضر
یکیک ز دست داده و مهجور مانده ام
در هیچ خرقه نیست ز من ناسزاتری
این هم عنایتیست که مستور مانده ام
خلقی به تنگ از من و من از حیات خویش
شرمنده در میانه ی جمهور مانده ام
چشمم بروی شاهد و دل مایل فنا
موقوف یک اشاره ی منظور مانده ام
هر سو تفرجیست درین بزم چون بهشت
تنها نه در مشاهده ی حور مانده ام
صد مرده زنده کرد فغانی طبیب شهر
من از دعای کیست که رنجور مانده ام
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
تا بکی در کنج خلوت گرد بیحاصل خوریم
خیز تا این سجده ها در سایه سروی بریم
در دل اینست کان ساعت که محرمتر شدیم
تا نگه کردیم پنداری که بیرون دریم
در حقیقت رند و زاهد هر دو نزدیک همند
مشکلست اینجا تفاوت بلکه از یک جوهریم
صحبت زاهد خوشست اما گلستان دلکشست
چند در یک خانه بنشینیم و درهم بنگریم
ذره بر افلاک رفت و ما بخاک افتاده خوار
با چنین مهر و وفا از ذره یی ناقصتریم
عارفی باید که سر عشق دریابد تمام
فهم ما دورست ازین معنی که رند و ابتریم
مجلس عشقست کوته کن فغانی درد دل
این حرارت جای دیگر بر که ما خود اخگریم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
قدح بیار که من خانه سوز و دیر پرستم
ز جام جرعه چه خیزد سرقرابه شکستم
گهی شکایت مستی و گاه طعنه ی توبه
نرسته ام ز زبانها بهر طریق که هستم
بمجلسی که رسیدم سپند بودم و آتش
کدام روز ببزمی برای عیش نشستم
هزار خار کشیدم ز دیده بر سر کویش
که هیچ کس ز ترحم گلی نداد به دستم
نه در طریقه ی مستی و آفتاب پرستی
به هیچ مرتبه پیدا نشد ستاره پرستم
هزار جام جم اینجا بجرعه ییست فغانی
چنانکه بود ادا کردم این ترانه، نه مستم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
سحر ز میکده گریان و دردناک شدم
براه دوست فتادم چو اشک و خاک شدم
چراغ دیده ی من شمع روی ساقی بود
که زد بخرمنم آتش چنانکه پاک شدم
ز راه دختر رز برنخاستم چندان
که پایمال حوادث چو برگ تاک شدم
ز دلق زهد فروشان نیافتم خبری
غبار دامن رندان جامه چاک شدم
ز بسکه همچو فغانی کشیده ام دم سرد
اثر نماند ز من، سوختم، هلاک شدم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
مست گشتم سر ز قید هوشیاران می برم
رخت خویش از پهلوی پرهیزگاران می برم
چون شفق بربسته رخت خونفشان از طرف خاک
خیمه ی همت بر اوج کوهساران می برم
مرغ شبخیزم بگلگشت گلستان می روم
باد نوروزم پیام نوبهاران می برم
می رم زین بزم و یاد دلنوازان می کنم
می روم زین باغ و گلبانگ هزاران می برم
پارسایان را غم دردیکشان عشق نیست
التجا در بزمگاه میگساران می برم
تا بناگوش چو سیم و عارض چون لاله هست
دانه ی دل سوی زرین گوشواران می برم
هر سبکرو کی تواند گشت با من هم شکار
من که صید از دامگاه تاجداران می برم
از دل گرم فغانی می نویسم چند حرف
تحفه های جانگداز از بهر یاران می برم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
دیده را فرش حریم حرمت ساخته ام
مردم دیده طفیل قدمت ساخته ام
اینکه از وصل توام غنچه ی امید شکفت
گل آنست که با داغ غمت ساخته ام
تا خطت بر ورق لاله زد از مشک رقم
جان فدای خط مشکین رقمت ساخته ام
از تو جمعیتم این بس که دل مجنون را
بسته ی سلسله ی خم بخمت ساخته ام
ای زبان قلم از وصف رخت شعله ی نور
دیده روشن ز سواد قلمت ساخته ام
چون فغانی زده بر هستی موهوم قدم
خویش را کشته ی تیغ ستمت ساخته ام
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
ما رند خراباتی و معشوق پرستیم
بر ما قلمی نیست که دیوانه و مستیم
هر چند که بر ما رقم نیستی افزود
در دایره ی عشق همانیم که هستیم
باید بره سیل فنا خانه گشادن
اول چو در دیده بروی تو ببستیم
تکبیر فنا چاره ی دیوانگی ماست
شمشیر بیارید که زنجیر گسستیم
با غصه به همراهی غم دوش بدوشیم
با فتنه بهمدردی دل دست بدستیم
صد خار بلا از دل دیوانه ی ما خاست
هر روز که بی ساقی گلچهره نشستیم
امروز نشد دام ره آن طره فغانی
دیوانه ی آن سلسله از روز الستیم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
خوش آن مستی که چون بر آستان او جبین مالم
گهی خاک رهش بوسم گهی رخ بر زمین مالم
درون پر درد و لب پر خنده این حالت بدان ماند
که خون دل خورم پنهان و لب برانگبین مالم
مسلمانی توهم، ای تند خو رحمی نما تا کی
رخ از بهر شفاعت در ره مردان دین مالم
برای آنکه در دل تازه ماند زخم پیکانش
ز شوق بوی زلفش بر جراحت مشک چین مالم
ز طرف کوی او از پای ننشینم مگر آندم
که بر پای سگانش دیده ی مردم نشین مالم
شدم فرسوده از درد و هنوزم این هوس در سر
که دست نازک آن گل بگیرم بر جبین مالم
اگر زانشاخ گل صد خار در چشمم خلد خوشتر
که در بستان روم رخ بر نهال یاسمین مالم
خیال گوهر لعلت کشم در رشته ی فکرت
که بهر روشنی در چشم عقل خرده بین مالم
خیالست اینکه می گوید فغانی از سر مستی
که چشم خونفشان بر دامن آن نازنین مالم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
امشب چراغ دل بحضور تو سوختم
جاوید زنده ام که ز نور تو سوختم
مشهور شهر گشتی و آتش بمن فتاد
طالع نگر که وقت ظهور تو سوختم
گاهی بدرد دشمن و گاهی بداغ دوست
عمری چنین بحکم ضرور تو سوختم
در غم تمام دردی و در عیش جمله سور
ای دل بداغ ماتم و سور تو سوختم
هستم در آتش تو همان می دهی زبان
ای بی وفا ز وعده ی دور تو سوختم
داری هزار داغ فغانی و زنده یی
خوش در وفای جان صبور تو سوختم