عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
باین جادو و شانم تا سر پیوند خواهد بود
بزنجیر محبت گردنم در بند خواهد بود
اگر صد خوب پیش آمد ترا یاد آرم و سوزم
بلا آندل که با وصل تو حاجتمند خواهد بود
درین مجلس بچیزی هر کسی دندان فرو برده
امید ما به آن لبهای شکر خند خواهد بود
اگر تلخی رسد در صحبت احباب شیرین باش
مکن ابرو ترش تا کی گلاب و قند خواهد بود
هنوزم دل تپید گر خوشتر از جان در برم آیی
کجا از مژده ی قاصد دلم خرسند خواهد بود
نسیم پیرهن گر روضه سازد بیت احزان را
همان خون در دل پیر از غم فرزند خواهد بود
عروس دهر هر ده روز عهدی بسته با یاری
مپنداری که تا آخر به یک سوگند خواهد بود
وفای عمر اگر اینست سهلست آب حیوان هم
بخواهد خاک شد این خسته هم تا چند خواهد بود
نه مرد عشق خوبانی فغانی زین هوس بازآ
ملامت بشنوی گفتم ز یاران پند خواهد بود
بزنجیر محبت گردنم در بند خواهد بود
اگر صد خوب پیش آمد ترا یاد آرم و سوزم
بلا آندل که با وصل تو حاجتمند خواهد بود
درین مجلس بچیزی هر کسی دندان فرو برده
امید ما به آن لبهای شکر خند خواهد بود
اگر تلخی رسد در صحبت احباب شیرین باش
مکن ابرو ترش تا کی گلاب و قند خواهد بود
هنوزم دل تپید گر خوشتر از جان در برم آیی
کجا از مژده ی قاصد دلم خرسند خواهد بود
نسیم پیرهن گر روضه سازد بیت احزان را
همان خون در دل پیر از غم فرزند خواهد بود
عروس دهر هر ده روز عهدی بسته با یاری
مپنداری که تا آخر به یک سوگند خواهد بود
وفای عمر اگر اینست سهلست آب حیوان هم
بخواهد خاک شد این خسته هم تا چند خواهد بود
نه مرد عشق خوبانی فغانی زین هوس بازآ
ملامت بشنوی گفتم ز یاران پند خواهد بود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
ساقی چه بود باده و زین آب چه خیزد
من تشنه ی عشقم ز می ناب چه خیزد
گل دیده نیفروزد و مه دل نرباید
مقصود تویی از گل و مهتاب چه خیزد
خنجر مکش از دور که من صید هلاکم
نزدیکتر از این غضب و تاب چه خیزد
در هم مکش ابرو ز تمنای دل من
جز حاجت درویش ز محراب چه خیزد
چون تیر تو خوردیم چرا تیغ کشد غیر
تسلیم چو شد صید ز قصاب چه خیزد
در خواب شد آنشوخ بشکلی که مرا کشت
تا باز چه بنماید و زین خواب چه خیزد
اشک تو نیار گل مقصود فغانی
پیداست کزین قطره ی خوناب چه خیزد
من تشنه ی عشقم ز می ناب چه خیزد
گل دیده نیفروزد و مه دل نرباید
مقصود تویی از گل و مهتاب چه خیزد
خنجر مکش از دور که من صید هلاکم
نزدیکتر از این غضب و تاب چه خیزد
در هم مکش ابرو ز تمنای دل من
جز حاجت درویش ز محراب چه خیزد
چون تیر تو خوردیم چرا تیغ کشد غیر
تسلیم چو شد صید ز قصاب چه خیزد
در خواب شد آنشوخ بشکلی که مرا کشت
تا باز چه بنماید و زین خواب چه خیزد
اشک تو نیار گل مقصود فغانی
پیداست کزین قطره ی خوناب چه خیزد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
صبحی بمن آن شاخ گل از خواب نخیزد
یا نیمشبی مست ز مهتاب نخیزد
از خانه ی زین خاست بقصد دل عاشق
زانگونه که آتش بچنان تاب نخیزد
از گرمی می بود که آن غمزه برآشفت
بی جوشش خونی رگ قصاب نخیزد
هر چند کشم باده ز غم پاک نگردم
گردیست بدین دل که به صد آب نخیزد
پهلو بدم تیغ نه ار بر سر کاری
مرد هنر از بستر سنجاب نخیزد
خون خوردنم از عشق بگویید بزاهد
تا بیخبر از گوشه ی محراب نخیزد
این بیخودی و مستی عشقست فغانی
اینگونه خرابی ز می ناب نخیزد
یا نیمشبی مست ز مهتاب نخیزد
از خانه ی زین خاست بقصد دل عاشق
زانگونه که آتش بچنان تاب نخیزد
از گرمی می بود که آن غمزه برآشفت
بی جوشش خونی رگ قصاب نخیزد
هر چند کشم باده ز غم پاک نگردم
گردیست بدین دل که به صد آب نخیزد
پهلو بدم تیغ نه ار بر سر کاری
مرد هنر از بستر سنجاب نخیزد
خون خوردنم از عشق بگویید بزاهد
تا بیخبر از گوشه ی محراب نخیزد
این بیخودی و مستی عشقست فغانی
اینگونه خرابی ز می ناب نخیزد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
روز گلگشتست و یاران برگ عشرت ساختند
گلرخان رفتند و در گلزار صحبت ساختند
کار افتادست عاشق را که در صحرا و باغ
دلبران هر روز مجلس را بنوبت ساختند
گوشه ی بستان خوشست اکنون که محبوبان مست
هر یکی پای گلی جستند و خلوت ساختند
وقت آن آمد که در عالم به دست آید گلی
بینوایان بسکه با خار ندامت ساختند
آه از این بستان که تا برگ از درخت آمد برون
از برای رفتنش صد گونه علت ساختند
قصر یاقوتست پنداری درخت ارغوان
کز برای عشرت اهل مروت ساختند
دوست دارم طور میخواران که گر دشمن رسد
در زمانش مست از جام محبت ساختند
گرچه مستم چشم بر لطف ازل دارم هنوز
زانکه حاضر بوده ام آن دم که جنت ساختند
باده پنهان کن فغانی تا نگیرد نام بد
کیمیایی کان بصد تدبیر و حیلت ساختند
گلرخان رفتند و در گلزار صحبت ساختند
کار افتادست عاشق را که در صحرا و باغ
دلبران هر روز مجلس را بنوبت ساختند
گوشه ی بستان خوشست اکنون که محبوبان مست
هر یکی پای گلی جستند و خلوت ساختند
وقت آن آمد که در عالم به دست آید گلی
بینوایان بسکه با خار ندامت ساختند
آه از این بستان که تا برگ از درخت آمد برون
از برای رفتنش صد گونه علت ساختند
قصر یاقوتست پنداری درخت ارغوان
کز برای عشرت اهل مروت ساختند
دوست دارم طور میخواران که گر دشمن رسد
در زمانش مست از جام محبت ساختند
گرچه مستم چشم بر لطف ازل دارم هنوز
زانکه حاضر بوده ام آن دم که جنت ساختند
باده پنهان کن فغانی تا نگیرد نام بد
کیمیایی کان بصد تدبیر و حیلت ساختند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
گلرخان از نفس ما اثری یافته اند
دل دگر ساخته گویا خبری یافته اند
اشک ریزان سحرخیز ترا ذکر بخیر
که زهر قطره برین در گهری یافته اند
نیست نزدیکتر از کوی تو راهی بخدا
که ازین کعبه به فردوس دری یافته اند
آستان تو بود برج سعادت که درو
هر دم از بال هما شاهپری یافته اند
طوطیان فاتحه خوانند خط سبز ترا
از نمکدان تو گویا شکری یافته اند
پیش چشم تو نیاورد کسی تاب نظر
مگر آنانکه ز جایی نظری یافته اند
تا تو پیدا شده یی کس نبرد نام پری
ظاهرست اینکه ازو خوبتری یافته اند
رو نتابند اسیران تو از تیر قضا
از سر و کار جهان این قدری یافته اند
سرو جان باخت فغانی و نزد نقش مراد
خوش حریفان که ز دست تو سری یافته اند
دل دگر ساخته گویا خبری یافته اند
اشک ریزان سحرخیز ترا ذکر بخیر
که زهر قطره برین در گهری یافته اند
نیست نزدیکتر از کوی تو راهی بخدا
که ازین کعبه به فردوس دری یافته اند
آستان تو بود برج سعادت که درو
هر دم از بال هما شاهپری یافته اند
طوطیان فاتحه خوانند خط سبز ترا
از نمکدان تو گویا شکری یافته اند
پیش چشم تو نیاورد کسی تاب نظر
مگر آنانکه ز جایی نظری یافته اند
تا تو پیدا شده یی کس نبرد نام پری
ظاهرست اینکه ازو خوبتری یافته اند
رو نتابند اسیران تو از تیر قضا
از سر و کار جهان این قدری یافته اند
سرو جان باخت فغانی و نزد نقش مراد
خوش حریفان که ز دست تو سری یافته اند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
غباری کان گل از دامن بوقت رفتن افشاند
بمیرم تا صبا همچون عبیرش بر من افشاند
کسی همچون صبا در گلشن کوی تو ره یابد
که یکباره ز گرد هستی خود دامن افشاند
از آن رو شعله ی شوق توام افزون شود هر دم
که چشم خون فشان بر آتش من روغن افشاند
پس از من بلبلی پیدا شود در پای هر گلبن
صبا خاکسترم را چون بطرف گلشن افشاند
فغانی می رود افتان و خیزان بر سر راهی
که جان خود به پای رخش آن صید افگن افشاند
بمیرم تا صبا همچون عبیرش بر من افشاند
کسی همچون صبا در گلشن کوی تو ره یابد
که یکباره ز گرد هستی خود دامن افشاند
از آن رو شعله ی شوق توام افزون شود هر دم
که چشم خون فشان بر آتش من روغن افشاند
پس از من بلبلی پیدا شود در پای هر گلبن
صبا خاکسترم را چون بطرف گلشن افشاند
فغانی می رود افتان و خیزان بر سر راهی
که جان خود به پای رخش آن صید افگن افشاند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
معلم چون به تعلیم خط از دستش قلم گیرد
خط او بیند و تعلیم از آن مشگین رقم گیرد
ستم گویند هر کس از معلم یاد می گیرد
معلم آید و زان شوخ تعلیم ستم گیرد
چنین افسانه ی خوش که دل گفت از دهان او
خضر گر بشنود از غیرتش خواب عدم گیرد
کشم سر در گریبان هر سحر بی آن گل خندان
مبادا آه سردم در چراغ صبحدم گیرد
ازین سوزی که دارد پیر کنعان در غم یوسف
سزد کز گوشه بیت الحزن آتش علم گیرد
اگر من سوختم بادا چراغ حسن او روشن
قضا پروانه یی از مطلع انوار کم گیرد
فغانی در حریم کویت آمد با دل سوزان
چه سگ باشد که بی داغ تو خود را محترم گیرد
خط او بیند و تعلیم از آن مشگین رقم گیرد
ستم گویند هر کس از معلم یاد می گیرد
معلم آید و زان شوخ تعلیم ستم گیرد
چنین افسانه ی خوش که دل گفت از دهان او
خضر گر بشنود از غیرتش خواب عدم گیرد
کشم سر در گریبان هر سحر بی آن گل خندان
مبادا آه سردم در چراغ صبحدم گیرد
ازین سوزی که دارد پیر کنعان در غم یوسف
سزد کز گوشه بیت الحزن آتش علم گیرد
اگر من سوختم بادا چراغ حسن او روشن
قضا پروانه یی از مطلع انوار کم گیرد
فغانی در حریم کویت آمد با دل سوزان
چه سگ باشد که بی داغ تو خود را محترم گیرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
بیا که ساقی ما بی نقاب جلوه نمود
ببین در آینه ی جام چهره ی مقصود
سزد که پیر خرابات جرم ما بخشد
به آب چشم صراحی و سوز سینه ی عود
ز هر دری که درآید همای دولت عشق
نشان بخت بلندست و طالع مسعود
دلی که بی خبر از اصل جوهر نظرست
اگر در آینه ی جان کند نظاره چه سود
تو آن گلی که جهانی درین چمن هر دم
نسیم لطف تو می آرد از عدم به وجود
ازین شراب که لعلت بمی پرستان داد
بیکدو ساغر دیگر نهند سر بسجود
خوش آنکه مست بخاک درت سپارم جان
نهاده در قدمت چهره ی غبارآلود
ز خیل فتنه چو خیزد غزال مشکینی
شکار غمزه ی صید افگن تو خواهد بود
فغانی از نظر یار همچو نرگس مست
شبی نرفت که بی ساغر طرب نغنود
ببین در آینه ی جام چهره ی مقصود
سزد که پیر خرابات جرم ما بخشد
به آب چشم صراحی و سوز سینه ی عود
ز هر دری که درآید همای دولت عشق
نشان بخت بلندست و طالع مسعود
دلی که بی خبر از اصل جوهر نظرست
اگر در آینه ی جان کند نظاره چه سود
تو آن گلی که جهانی درین چمن هر دم
نسیم لطف تو می آرد از عدم به وجود
ازین شراب که لعلت بمی پرستان داد
بیکدو ساغر دیگر نهند سر بسجود
خوش آنکه مست بخاک درت سپارم جان
نهاده در قدمت چهره ی غبارآلود
ز خیل فتنه چو خیزد غزال مشکینی
شکار غمزه ی صید افگن تو خواهد بود
فغانی از نظر یار همچو نرگس مست
شبی نرفت که بی ساغر طرب نغنود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
لعلت ازمی خنده بر برگ گل سیراب زد
شمع رویت شعله بر خورشید عالمتاب زد
دید در محراب نقش طاق ابرویت امام
شد دلش بیتاب و سر در گوشه ی محراب زد
دل که سوی غمزه ی مژگان خونریزت شتافت
خویش را از بیخودی بر خنجر قصاب زد
پیش خورشید رخت گل رفته بود از حال خود
بر رخش ابر بهاران از ترحم آب زد
شیوه ی چشم سیاهت فتنه ی ایام شد
عشوه لعل چو قندت خنده بر عناب زد
بر گل سیراب زد آب لطافت عارضت
از حیا روی تو آتش در شراب ناب زد
بنده ی آن شاه خوبانم که در مصر جمال
سکه ی خوبی برای رونق احباب زد
هیچگه خونابه از چشم فغانی کم نشد
بسکه از لعلت نمک بر دیده ی بیخواب زد
شمع رویت شعله بر خورشید عالمتاب زد
دید در محراب نقش طاق ابرویت امام
شد دلش بیتاب و سر در گوشه ی محراب زد
دل که سوی غمزه ی مژگان خونریزت شتافت
خویش را از بیخودی بر خنجر قصاب زد
پیش خورشید رخت گل رفته بود از حال خود
بر رخش ابر بهاران از ترحم آب زد
شیوه ی چشم سیاهت فتنه ی ایام شد
عشوه لعل چو قندت خنده بر عناب زد
بر گل سیراب زد آب لطافت عارضت
از حیا روی تو آتش در شراب ناب زد
بنده ی آن شاه خوبانم که در مصر جمال
سکه ی خوبی برای رونق احباب زد
هیچگه خونابه از چشم فغانی کم نشد
بسکه از لعلت نمک بر دیده ی بیخواب زد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
عید شد هر کس مه نو را مبارکباد کرد
هر گرفتاری بطاق ابرویی دل شاد کرد
گریه ی مستان ز سوز و ناله ی چنگ صبوح
زاهد خلوت نشین را رخنه در اوراد کرد
شام عید از جان خود بی او ملالی داشتم
آمد آن سرو وز قید هستیم آزاد کرد
گرچه کشتن عادت مردم نباشد روز عید
جان فدای چشم او کاین شیوه را بنیاد کرد
رحمتی بود آنکه آمد بر سرم جلوه کنان
این که رفت و همعنان شد با بدان بیداد کرد
بنده ی آن سرو آزادم که در گلگشت عید
دردمندان را به تشریف عیادت شاد کرد
هر سر موی فغانی ناله یی دارد ز شوق
گرچه نتواند ز ضعف آن ناتوان فریاد کرد
هر گرفتاری بطاق ابرویی دل شاد کرد
گریه ی مستان ز سوز و ناله ی چنگ صبوح
زاهد خلوت نشین را رخنه در اوراد کرد
شام عید از جان خود بی او ملالی داشتم
آمد آن سرو وز قید هستیم آزاد کرد
گرچه کشتن عادت مردم نباشد روز عید
جان فدای چشم او کاین شیوه را بنیاد کرد
رحمتی بود آنکه آمد بر سرم جلوه کنان
این که رفت و همعنان شد با بدان بیداد کرد
بنده ی آن سرو آزادم که در گلگشت عید
دردمندان را به تشریف عیادت شاد کرد
هر سر موی فغانی ناله یی دارد ز شوق
گرچه نتواند ز ضعف آن ناتوان فریاد کرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
در تن سوخته چندانکه نفس می گنجد
جان بیاد تو درین تنگ قفس می گنجد
در دل تنگ من ای شمع سراپرده ی جان
جز خیال تو مپندار که کس می گنجد
گلشن عیش مرا تنگ چنان ساخت قضا
که در آنجا نه هوا و نه هوس می گنجد
نکنم در چمن کوی تو یاد گل و سرو
که در آن باغ نه خاشاک و نه خس می گنجد
گل گل از آه من آن غنچه ی سیراب شکفت
ای دل خسته فسون خوان که نفس می گنجد
برو ای زاهد افسرده که در صحبت شمع
غیر پروانه کجا ذکر مگس می گنجد
چون فغانی نیم از یاد تو غافل نفسی
تا زبان در دهنم همچو جرس می گنجد
جان بیاد تو درین تنگ قفس می گنجد
در دل تنگ من ای شمع سراپرده ی جان
جز خیال تو مپندار که کس می گنجد
گلشن عیش مرا تنگ چنان ساخت قضا
که در آنجا نه هوا و نه هوس می گنجد
نکنم در چمن کوی تو یاد گل و سرو
که در آن باغ نه خاشاک و نه خس می گنجد
گل گل از آه من آن غنچه ی سیراب شکفت
ای دل خسته فسون خوان که نفس می گنجد
برو ای زاهد افسرده که در صحبت شمع
غیر پروانه کجا ذکر مگس می گنجد
چون فغانی نیم از یاد تو غافل نفسی
تا زبان در دهنم همچو جرس می گنجد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
چون از می صبوحی رنگ رخش برآید
بهر نظاره ی او خورشید بر در آید
خوش آنکه سر بزانو باشم در انتظارش
ناگه چو سر بر آرم آن ماه بر سر آید
افسون پندگویان دیوانه ساخت ما را
با آن پری بگویید تا در برابر آید
آسوده یی کزین در بیرون رود سلامت
دارد سر ملامت گر بار دیگر آید
آن نور دیده دارد جا در دل فغانی
در دل خوشست لیکن در دیده خوشتر آید
بهر نظاره ی او خورشید بر در آید
خوش آنکه سر بزانو باشم در انتظارش
ناگه چو سر بر آرم آن ماه بر سر آید
افسون پندگویان دیوانه ساخت ما را
با آن پری بگویید تا در برابر آید
آسوده یی کزین در بیرون رود سلامت
دارد سر ملامت گر بار دیگر آید
آن نور دیده دارد جا در دل فغانی
در دل خوشست لیکن در دیده خوشتر آید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
جز جور و جفا پیشه ی محبوب نباشد
خوبی که جفایی نکند خوب نباشد
جایی نرسد نکهت پیراهن یوسف
گر خود کشش از جانب یعقوب نباشد
یک شمه نجات از الم عشق نیابد
آن را که بدل صبر صد ایوب نباشد
گردیده و دل پاک نگه داشته باشی
هیچ از نظر پاک تو محجوب نباشد
هرگز دل پر خون نشود طالب درمان
ما را که بجز درد تو مطلوب نباشد
گر جذبه ی عشقت نشود یار فغانی
در راه طلب سالک مجذوب نباشد
خوبی که جفایی نکند خوب نباشد
جایی نرسد نکهت پیراهن یوسف
گر خود کشش از جانب یعقوب نباشد
یک شمه نجات از الم عشق نیابد
آن را که بدل صبر صد ایوب نباشد
گردیده و دل پاک نگه داشته باشی
هیچ از نظر پاک تو محجوب نباشد
هرگز دل پر خون نشود طالب درمان
ما را که بجز درد تو مطلوب نباشد
گر جذبه ی عشقت نشود یار فغانی
در راه طلب سالک مجذوب نباشد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
از توبه ی من دیر مغان بیت حزن شد
مستوری من توبه ی صد توبه شکن شد
در دیده بدل گشت سیاهی بسپیدی
نظاره که ریحان ترم برگ سمن شد
از باده ی صافم نگشاید دل روشن
تا شمع جمال تو چراغ دل من شد
بر ساغر می شاید اگر لب نرسانم
چون خاتم لعل تو مرا مهر دهن شد
دیدم بدل جام جم آیینه ی حسنت
کارم ز مه روی تو بر وجه حسن شد
آن عشق و جوانی که درین واقعه بایست
افسوس که در بیخردی دردی دن شد
این دل که سفال سیه میکده ها بود
از فیض نظر مجمره مشگ ختن شد
دی مست تو آن پنبه که از گوش برون کرد
از بهر گلو بستنش امروز رسن شد
دوک فلک پیر بسا رشته ی باریک
کز بهر ردا رشت ولی تار کفن شد
پار آن شجر حسن نهال گل نو بود
امسال چه شمشاد قد و سیم بدن شد
بس روغن دل مرهم کافور جگر ساخت
معشوق که شیرین سخن و پسته دهن شد
حاشا که بیانش عرق تلخ گدازد
آن را که لب لعل پر از در سخن شد
عمری که چو ایام بهاران گذران بود
افسوس که از بیخردی درد بدن شد
قطع نظر از ساغر می کرد فغانی
بگذاشت در میکده و مرغ چمن شد
مستوری من توبه ی صد توبه شکن شد
در دیده بدل گشت سیاهی بسپیدی
نظاره که ریحان ترم برگ سمن شد
از باده ی صافم نگشاید دل روشن
تا شمع جمال تو چراغ دل من شد
بر ساغر می شاید اگر لب نرسانم
چون خاتم لعل تو مرا مهر دهن شد
دیدم بدل جام جم آیینه ی حسنت
کارم ز مه روی تو بر وجه حسن شد
آن عشق و جوانی که درین واقعه بایست
افسوس که در بیخردی دردی دن شد
این دل که سفال سیه میکده ها بود
از فیض نظر مجمره مشگ ختن شد
دی مست تو آن پنبه که از گوش برون کرد
از بهر گلو بستنش امروز رسن شد
دوک فلک پیر بسا رشته ی باریک
کز بهر ردا رشت ولی تار کفن شد
پار آن شجر حسن نهال گل نو بود
امسال چه شمشاد قد و سیم بدن شد
بس روغن دل مرهم کافور جگر ساخت
معشوق که شیرین سخن و پسته دهن شد
حاشا که بیانش عرق تلخ گدازد
آن را که لب لعل پر از در سخن شد
عمری که چو ایام بهاران گذران بود
افسوس که از بیخردی درد بدن شد
قطع نظر از ساغر می کرد فغانی
بگذاشت در میکده و مرغ چمن شد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
کدام عید که حسن تو صد شهید ندارد
صباحتی که تو داری صباح عید ندارد
غنیمتست زمانی مه جمال تو دیدن
که عید وصل بتان مدت مدید ندارد
چه حاصل از نظر پاک ما و دیده ی روشن
چو چشم مست تو پروای اهل دید ندارد
یبا که بهر تو بازست دیده ها بسر راه
در خزانه ی اهل نظر کلید ندارد
کسی مناظره با من کند ز دیدن رویت
که هیچ آگهی از مصحف مجید ندارد
غلام همت پیر مغان و حکمت اویم
چرا که او ستم و جور بر مرید ندارد
رسید عید و ندید آن مه جمال، فغانی
که چشم مرحمت از طالع سعید ندارد
صباحتی که تو داری صباح عید ندارد
غنیمتست زمانی مه جمال تو دیدن
که عید وصل بتان مدت مدید ندارد
چه حاصل از نظر پاک ما و دیده ی روشن
چو چشم مست تو پروای اهل دید ندارد
یبا که بهر تو بازست دیده ها بسر راه
در خزانه ی اهل نظر کلید ندارد
کسی مناظره با من کند ز دیدن رویت
که هیچ آگهی از مصحف مجید ندارد
غلام همت پیر مغان و حکمت اویم
چرا که او ستم و جور بر مرید ندارد
رسید عید و ندید آن مه جمال، فغانی
که چشم مرحمت از طالع سعید ندارد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
چشمم دمی ز دیدن روی تو بس نکرد
روی ترا که دید که بازش هوس نکرد
عاشق ز کوی دوست نشد مایل حرم
مرغ از حریم باغ هوای قفس نکرد
فریاد من ازان سر کو هیچ کم نشد
تا با سگان خویش مرا همنفس نکرد
پیش تو باغبان نکند وصف روی گل
کس با وجود گل صفت خار و خس نکرد
بر خاک ره چو دید سرم زیر پای خویش
پا بر سرم نهاد و نگه باز پس نکرد
مسکین دل اسیر که بیهوده سالها
فریاد کرد و ناله ز فریادرس نکرد
چندانکه جور دید فغانی ز دلبران
از بخت خویش دید و شکایت ز کس نکرد
روی ترا که دید که بازش هوس نکرد
عاشق ز کوی دوست نشد مایل حرم
مرغ از حریم باغ هوای قفس نکرد
فریاد من ازان سر کو هیچ کم نشد
تا با سگان خویش مرا همنفس نکرد
پیش تو باغبان نکند وصف روی گل
کس با وجود گل صفت خار و خس نکرد
بر خاک ره چو دید سرم زیر پای خویش
پا بر سرم نهاد و نگه باز پس نکرد
مسکین دل اسیر که بیهوده سالها
فریاد کرد و ناله ز فریادرس نکرد
چندانکه جور دید فغانی ز دلبران
از بخت خویش دید و شکایت ز کس نکرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
زبان به وصف جمال تو بر نمی آید
که خوبی تو به تقریر در نمی آید
هزار صورت اگر می کشد مصور صنع
یکی ز شکل تو مطبوعتر نمی آید
چه وصف جلوهی گلهای ناشکفته کنم
چو غیر حسن توام در نظر نمی آید
بر آن سرم که به سر وقت کشتنم آیی
دریغ و درد که عمرم به سر نمی آید
که می رود به تماشای آن خجسته جمال
که از نظارهی او بیخبر نمی آید
ز آب دیدهی حیران خویش در عجبم
که بینشانهی خون جگر نمی آید
نشان او ز که پرسد فغانی حیران
که هر که رفت به کویش دگر نمی آید
که خوبی تو به تقریر در نمی آید
هزار صورت اگر می کشد مصور صنع
یکی ز شکل تو مطبوعتر نمی آید
چه وصف جلوهی گلهای ناشکفته کنم
چو غیر حسن توام در نظر نمی آید
بر آن سرم که به سر وقت کشتنم آیی
دریغ و درد که عمرم به سر نمی آید
که می رود به تماشای آن خجسته جمال
که از نظارهی او بیخبر نمی آید
ز آب دیدهی حیران خویش در عجبم
که بینشانهی خون جگر نمی آید
نشان او ز که پرسد فغانی حیران
که هر که رفت به کویش دگر نمی آید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
دوش آن پری ز دام رقیبان رمیده بود
صید کمند ما شده آیا چه دیده بود
در جویبار دیده ی عشاق جلوه داشت
سروی که سر ز چشمه ی حیوان کشیده بود
بر برگ گل دمیده فسون سبزه ی خطش
خوش سبزه یی کز آب لطافت دمیده بود
رندانه با گدای خود آن پادشاه حسن
بزم وصال بر در میخانه چیده بود
می گفت هر سخن که گره بود در دلم
گویا که از زبان من آنها شنیده بود
آشوب دیده و دل و آسیب عقل و دین
آن قامت کشیده و زلف خمیده بود
بر سر هر اشاره که شرح و بیان نداشت
تا دیده را به هم زده بودم رسیده بود
آن لاله یی که چید فغانی ز باغ وصل
تأثیر آتش جگر و آب دیده بود
صید کمند ما شده آیا چه دیده بود
در جویبار دیده ی عشاق جلوه داشت
سروی که سر ز چشمه ی حیوان کشیده بود
بر برگ گل دمیده فسون سبزه ی خطش
خوش سبزه یی کز آب لطافت دمیده بود
رندانه با گدای خود آن پادشاه حسن
بزم وصال بر در میخانه چیده بود
می گفت هر سخن که گره بود در دلم
گویا که از زبان من آنها شنیده بود
آشوب دیده و دل و آسیب عقل و دین
آن قامت کشیده و زلف خمیده بود
بر سر هر اشاره که شرح و بیان نداشت
تا دیده را به هم زده بودم رسیده بود
آن لاله یی که چید فغانی ز باغ وصل
تأثیر آتش جگر و آب دیده بود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
ماه من از جامه خواب مهر سر بر می کند
خلعت مخموری خورشید در بر می کند
یار جایی تا کمر در زر نهان چون آفتاب
عاشق بیچاره جایی خاک بر سر می کند
خاک مرد از کیمیای عشق زر گردد ولی
پادشاه من کجا نظاره در زر می کند
دل ز شوق دانه ی زنجیر، بهر گردنش
یاد خاک بوته ی دکان زرگر می کند
دل که از طور محبت رفت بر معراج عشق
قدر خویش از آفتاب و ماه برتر می کند
او که در هر گوشه یی دارد فغانی صد همای
کی بعزلت خانه اش یکبار سر بر می کند
خلعت مخموری خورشید در بر می کند
یار جایی تا کمر در زر نهان چون آفتاب
عاشق بیچاره جایی خاک بر سر می کند
خاک مرد از کیمیای عشق زر گردد ولی
پادشاه من کجا نظاره در زر می کند
دل ز شوق دانه ی زنجیر، بهر گردنش
یاد خاک بوته ی دکان زرگر می کند
دل که از طور محبت رفت بر معراج عشق
قدر خویش از آفتاب و ماه برتر می کند
او که در هر گوشه یی دارد فغانی صد همای
کی بعزلت خانه اش یکبار سر بر می کند