عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
من بنده ی حسنی که نشانش نتوان یافت
پنهان نتوان دید و عیانش نتوان یافت
گنجی که ازان کون و مکانست بفریاد
فریاد که در کون و مکانش نتوان یافت
افتاده چو دولت بکنار من درویش
آن نقد که در هیچ میانش نتوان یافت
عنقای خیالش که شکار نظر ماست
صیدیست که بی بند زبانش نتوان یافت
نزدیکتر از لب بدهانست درین باغ
آن سیب سخنگو که نشانش نتوان یافت
بلبل ز زر چهره ی گل در غلط افتاد
پنداشت که در برگ خزانش نتوان یافت
چون عاقبت درد کشان دید فغانی
دیریست که در دیر مغانش نتوان یافت
پنهان نتوان دید و عیانش نتوان یافت
گنجی که ازان کون و مکانست بفریاد
فریاد که در کون و مکانش نتوان یافت
افتاده چو دولت بکنار من درویش
آن نقد که در هیچ میانش نتوان یافت
عنقای خیالش که شکار نظر ماست
صیدیست که بی بند زبانش نتوان یافت
نزدیکتر از لب بدهانست درین باغ
آن سیب سخنگو که نشانش نتوان یافت
بلبل ز زر چهره ی گل در غلط افتاد
پنداشت که در برگ خزانش نتوان یافت
چون عاقبت درد کشان دید فغانی
دیریست که در دیر مغانش نتوان یافت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
خوبی همین کرشمه و ناز و خرام نیست
بسیار شیوه هست بتان را که نام نیست
کامی ندید از تو دل نامراد من
جایی که نامرادی عشقست کام نیست
ماییم و آه نیمشب و ناله ی سحر
اهل فراق را طلب صبح و شام نیست
گاهی صبا ببوی تو جان بخشدم ولی
افسوس کاین نسیم عنایت مدام نیست
هر جا که هست جای تو در چشم روشنست
بنشین که آفتاب بدین احترام نیست
ناصح مگوی پند که گفتار تلخ تو
چون گفتگوی ساقی شیرین کلام نیست
مستان اگر کنند فغانی بتوبه میل
پیری باعتقاد به از پیر جام نیست
بسیار شیوه هست بتان را که نام نیست
کامی ندید از تو دل نامراد من
جایی که نامرادی عشقست کام نیست
ماییم و آه نیمشب و ناله ی سحر
اهل فراق را طلب صبح و شام نیست
گاهی صبا ببوی تو جان بخشدم ولی
افسوس کاین نسیم عنایت مدام نیست
هر جا که هست جای تو در چشم روشنست
بنشین که آفتاب بدین احترام نیست
ناصح مگوی پند که گفتار تلخ تو
چون گفتگوی ساقی شیرین کلام نیست
مستان اگر کنند فغانی بتوبه میل
پیری باعتقاد به از پیر جام نیست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
دو هفته ییکه حریفی درین سرای سپنج
اگر بجرعه ی دردی رسی بنوش و مرنج
جهان بتیست که چون دل بمهر او بستی
جفا و جور زیادت کند بعشوه و غنج
ترا که هست پر از شبچراغ خانه ی دل
سرشک لعل مریز از برای گوهر و گنج
تو مرد بازی سیاره نیستی ایدل
زیاده با فلک دوربین مچین شطرنج
کمند حادثه دامیست در کمینگه تو
هزار حلقه و هر حلقه یی هزار شکنج
نشان سنگ بلا سازدش نه محرم راز
عروس دهر بهر کس که زد ز مهر ترنج
فغانی است و همین داستان مهر افزای
شمار سیم نداند زبان قافیه سنج
اگر بجرعه ی دردی رسی بنوش و مرنج
جهان بتیست که چون دل بمهر او بستی
جفا و جور زیادت کند بعشوه و غنج
ترا که هست پر از شبچراغ خانه ی دل
سرشک لعل مریز از برای گوهر و گنج
تو مرد بازی سیاره نیستی ایدل
زیاده با فلک دوربین مچین شطرنج
کمند حادثه دامیست در کمینگه تو
هزار حلقه و هر حلقه یی هزار شکنج
نشان سنگ بلا سازدش نه محرم راز
عروس دهر بهر کس که زد ز مهر ترنج
فغانی است و همین داستان مهر افزای
شمار سیم نداند زبان قافیه سنج
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
مردم ز عیش گلشن دنیا چه دیده اند
این بیغمان ز باغ و تماشا چه دیده اند
امروز چون مراد هم اینجا میسرست
اصحاب در بشارت فردا چه دیده اند
احبابرا حیات ز اصحاب عشرتست
اندیشه کن که از گل و صهبا چه دیده اند
خصمانه در ملامت رندان نهند روی
این خلق بی ملاحظه از ما چه دیده اند
خاصان بزم وصل بجویند نوبهار
مقصود صحبست ز صحرا چه دیده اند
نقد روان دهند و ستانند آب تلخ
مستان درین معامله آیا چه دیده اند
از باده منع خلق نه قانون حکمتست
تا مردم دقیق درینجا چه دیده اند
ترسم که خودپرست شوی آفتاب من
گر گویمت کزان رخ زیبا چه دیده اند
جایی که همچو آب رود خون عاشقان
در بودن فغانی شیدا چه دیده اند
این بیغمان ز باغ و تماشا چه دیده اند
امروز چون مراد هم اینجا میسرست
اصحاب در بشارت فردا چه دیده اند
احبابرا حیات ز اصحاب عشرتست
اندیشه کن که از گل و صهبا چه دیده اند
خصمانه در ملامت رندان نهند روی
این خلق بی ملاحظه از ما چه دیده اند
خاصان بزم وصل بجویند نوبهار
مقصود صحبست ز صحرا چه دیده اند
نقد روان دهند و ستانند آب تلخ
مستان درین معامله آیا چه دیده اند
از باده منع خلق نه قانون حکمتست
تا مردم دقیق درینجا چه دیده اند
ترسم که خودپرست شوی آفتاب من
گر گویمت کزان رخ زیبا چه دیده اند
جایی که همچو آب رود خون عاشقان
در بودن فغانی شیدا چه دیده اند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
دلم که سوخت سپند مه جمال تو باد
اسیر سلسله و دام زلف و خال تو باد
هزار افسر شاهی و تخت سلطانی
فدای سلطنت حسن بیزوال تو باد
تمام صورت احوال دردمندان را
مدام جلوه در آیینه ی جمال تو باد
ز دفتر دل عشاق چون گشایی فال
نوای زمزمه ی شوق حسب حال تو باد
چراغ دیده ی شب زنده دار من یا رب
ز نور شمع طربخانه ی وصال تو باد
چو صف کشند بتاراج دل سیه چشمان
بلای اهل نظر شیوه ی غزال تو باد
بلای جان فغانی و آفت نظرش
کرشمه ی خم ابروی چون هلال تو باد
اسیر سلسله و دام زلف و خال تو باد
هزار افسر شاهی و تخت سلطانی
فدای سلطنت حسن بیزوال تو باد
تمام صورت احوال دردمندان را
مدام جلوه در آیینه ی جمال تو باد
ز دفتر دل عشاق چون گشایی فال
نوای زمزمه ی شوق حسب حال تو باد
چراغ دیده ی شب زنده دار من یا رب
ز نور شمع طربخانه ی وصال تو باد
چو صف کشند بتاراج دل سیه چشمان
بلای اهل نظر شیوه ی غزال تو باد
بلای جان فغانی و آفت نظرش
کرشمه ی خم ابروی چون هلال تو باد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
این باد ز طرف چمن کیست که داند
وین بوی گل از پیرهن کیست که داند
این نافه که بر گل شکند غالیه ی تر
از سلسله ی پر شکن کیست که داند
دانم که مه بدر بود خسرو انجم
آن ماه نو از انجمن کیست که داند
من خود شدم افسانه ی شهری بفسونش
افسون تو مهر دهن کیست که داند
ما را به رخ زرد بود صد رقم از خون
آن گلرخ نسرین بدن کیست که داند
ای باد چه داری خبر از غنچه ی لعلش
آن غنچه دهن با سخن کیست که داند
آشوب دل و دیده ی بیدار فغانی
نظاره ی سرو و سمن کیست که داند
وین بوی گل از پیرهن کیست که داند
این نافه که بر گل شکند غالیه ی تر
از سلسله ی پر شکن کیست که داند
دانم که مه بدر بود خسرو انجم
آن ماه نو از انجمن کیست که داند
من خود شدم افسانه ی شهری بفسونش
افسون تو مهر دهن کیست که داند
ما را به رخ زرد بود صد رقم از خون
آن گلرخ نسرین بدن کیست که داند
ای باد چه داری خبر از غنچه ی لعلش
آن غنچه دهن با سخن کیست که داند
آشوب دل و دیده ی بیدار فغانی
نظاره ی سرو و سمن کیست که داند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
گل آمد ساقیا محبوب گلرخسار می باید
می بیغش بدست آمد گل بیخار می باید
چرا باشند مرغان بهشتی حبس در مکتب
مقام این تذروان گوشه ی گلزار می باید
چو نام دوستی بردی بیفشان از وفا تخمی
زبان چرب را شیرینی گفتار می باید
خوشست آن وعده کز جانان به مقصودی رسد عاشق
بگفتن راست ناید، کار را کردار می باید
نه آسان است کشتن خلق را و ساختن زنده
لب شکرفشان و غمزه ی خونخوار می باید
از اندک می که بنشاند غباری نیست آزاری
بلا اینست کاین جنس نکو بسیار می باید
هر آن محنت که در عالم ازان دشوارتر نبود
بیاری میتوان از پیش بردن یار می باید
جمال چهره ی معنی ندارد عاشقی چندان
متاعت یوسفست ایدل کنون بازار می باید
فغانی خانه ویران ساز تا نامت بقا گیرد
اثر خواهی که ماند در جهان آثار می باید
می بیغش بدست آمد گل بیخار می باید
چرا باشند مرغان بهشتی حبس در مکتب
مقام این تذروان گوشه ی گلزار می باید
چو نام دوستی بردی بیفشان از وفا تخمی
زبان چرب را شیرینی گفتار می باید
خوشست آن وعده کز جانان به مقصودی رسد عاشق
بگفتن راست ناید، کار را کردار می باید
نه آسان است کشتن خلق را و ساختن زنده
لب شکرفشان و غمزه ی خونخوار می باید
از اندک می که بنشاند غباری نیست آزاری
بلا اینست کاین جنس نکو بسیار می باید
هر آن محنت که در عالم ازان دشوارتر نبود
بیاری میتوان از پیش بردن یار می باید
جمال چهره ی معنی ندارد عاشقی چندان
متاعت یوسفست ایدل کنون بازار می باید
فغانی خانه ویران ساز تا نامت بقا گیرد
اثر خواهی که ماند در جهان آثار می باید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
دمبدم در عاشقی دل را زیانی می شود
هر زمان از عمر من آخر زمانی می شود
دل اسیر خردسالی گشت و این چرخ کهن
پیر می سازد مرا تا او جوانی می شود
روز اول چون نهاد انگشت بر لوح و قلم
نقش می بستم که آخر نکته دانی می شود
این خرابیها که واقع شد ز آب چشم من
گر فرشته در قلم آرد جهانی می شود
ماه من تا شد قرین ساقی خورشید رو
بر در میخانه هر ساعت قرانی می شود
من نه آن مرغم که رنگی دارد از باغ و بهار
آنقدر دانم که گاهی خوش خزانی می شود
بعد ازین بی ساقی مهوش نخواهم خورد می
بر تنم این آب گر هر قطره جانی می شود
این خبرهای عجب کز یار می آرد صبا
می برم از یاد اگر نه داستانی می شود
وه چه معنی دارد این صورت که با چندین سخن
در حضور او فغانی بیزبانی می شود
هر زمان از عمر من آخر زمانی می شود
دل اسیر خردسالی گشت و این چرخ کهن
پیر می سازد مرا تا او جوانی می شود
روز اول چون نهاد انگشت بر لوح و قلم
نقش می بستم که آخر نکته دانی می شود
این خرابیها که واقع شد ز آب چشم من
گر فرشته در قلم آرد جهانی می شود
ماه من تا شد قرین ساقی خورشید رو
بر در میخانه هر ساعت قرانی می شود
من نه آن مرغم که رنگی دارد از باغ و بهار
آنقدر دانم که گاهی خوش خزانی می شود
بعد ازین بی ساقی مهوش نخواهم خورد می
بر تنم این آب گر هر قطره جانی می شود
این خبرهای عجب کز یار می آرد صبا
می برم از یاد اگر نه داستانی می شود
وه چه معنی دارد این صورت که با چندین سخن
در حضور او فغانی بیزبانی می شود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
محتسب گر بدر میکده مانع نشود
رند میخواره بصد عربده قانع نشود
یار چون در راه میخانه قدم پیش نهد
کیست کان راه و روش بیند و تابع نشود
اصل این ذره ی سرگشته هم از خورشیدست
هم بدان اصل محالست که راجع نشود
راه باریک فنا تیزتر از شمشیرست
قطع این مرحله بی حجت قاطع نشود
عاشق از روی نکو در نظری فهم کند
آنچه معلوم بصد شرح مطالع نشود
سعی در کار تو دارند دلا دشمن و دوست
نگران باش که رنج همه ضایع نشود
لب فرو بند فغانی و در دل مگشای
که بتیزی زبان دفع موانع نشود
رند میخواره بصد عربده قانع نشود
یار چون در راه میخانه قدم پیش نهد
کیست کان راه و روش بیند و تابع نشود
اصل این ذره ی سرگشته هم از خورشیدست
هم بدان اصل محالست که راجع نشود
راه باریک فنا تیزتر از شمشیرست
قطع این مرحله بی حجت قاطع نشود
عاشق از روی نکو در نظری فهم کند
آنچه معلوم بصد شرح مطالع نشود
سعی در کار تو دارند دلا دشمن و دوست
نگران باش که رنج همه ضایع نشود
لب فرو بند فغانی و در دل مگشای
که بتیزی زبان دفع موانع نشود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
آنی که از تو حرف جفا می توان شنید
دردت کشم که نام دوا می توان شنید
قدت بلند باد که بر نخل حسن تست
آن گل کزو نسیم وفا می توان شنید
بگشای لب که هر چه تو گویی چنان کنم
حکم ترا بسمع رضا می توان شنید
جایی که پسته ی تو زبان آوری کند
دشنام تلخ به ز دعا می توان شنید
خوبان بعاشقان سخن خوش نمی کنند
ور هم سخن کنند کجا می توان شنید
فریاد از آن سماع و فغان زین نوای نی
یکچند نیز ناله ی ما می توان شنید
مقصود صحبتست ز گل، ورنه بوی گل
انصاف اگر بود ز صبا می توان شنید
شد سالها که ناله ی فرهاد پست شد
در بیستون هنوز صدا می توان شنید
مرغان شدند مست فغانی مرو ز باغ
کز هر زبان هزار نوا می توان شنید
دردت کشم که نام دوا می توان شنید
قدت بلند باد که بر نخل حسن تست
آن گل کزو نسیم وفا می توان شنید
بگشای لب که هر چه تو گویی چنان کنم
حکم ترا بسمع رضا می توان شنید
جایی که پسته ی تو زبان آوری کند
دشنام تلخ به ز دعا می توان شنید
خوبان بعاشقان سخن خوش نمی کنند
ور هم سخن کنند کجا می توان شنید
فریاد از آن سماع و فغان زین نوای نی
یکچند نیز ناله ی ما می توان شنید
مقصود صحبتست ز گل، ورنه بوی گل
انصاف اگر بود ز صبا می توان شنید
شد سالها که ناله ی فرهاد پست شد
در بیستون هنوز صدا می توان شنید
مرغان شدند مست فغانی مرو ز باغ
کز هر زبان هزار نوا می توان شنید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
آنکه بهر دیگران در زلف چین می افگند
چون رسد نزدیک من چین در جبین می افگند
دیده ام جایی پریرویی که پیش تخت او
گر سلیمان می رسد حالی نگین می افگند
گر سوار اینست و جولان این باندک ترکتاز
خسروان را بیخود از بالای زین می افگند
هر کجا یک دل بتیر غمزه می سازد نشان
صد کماندارش پیاپی در کمین می افگند
دام صد مرغ دلست آندم که زرین بهله را
می کشد در دست و چین در آستین می افگند
می کشد سر بر فلک چون سرو ز استغنای عشق
هر کجا تخم محبت بر زمین می افگند
در چمن چون می فشاند آستین را در سماع
لرزه بر اندام سرو و یاسمین می افگند
صاحب دولت نمی داند که دهقان وقت کار
دامن دولت به دست خوشه چین می افگند
دور از آن دندان و لب از می فغانی توبه کرد
آرزو چندی بشیر و انگبین می افگند
چون رسد نزدیک من چین در جبین می افگند
دیده ام جایی پریرویی که پیش تخت او
گر سلیمان می رسد حالی نگین می افگند
گر سوار اینست و جولان این باندک ترکتاز
خسروان را بیخود از بالای زین می افگند
هر کجا یک دل بتیر غمزه می سازد نشان
صد کماندارش پیاپی در کمین می افگند
دام صد مرغ دلست آندم که زرین بهله را
می کشد در دست و چین در آستین می افگند
می کشد سر بر فلک چون سرو ز استغنای عشق
هر کجا تخم محبت بر زمین می افگند
در چمن چون می فشاند آستین را در سماع
لرزه بر اندام سرو و یاسمین می افگند
صاحب دولت نمی داند که دهقان وقت کار
دامن دولت به دست خوشه چین می افگند
دور از آن دندان و لب از می فغانی توبه کرد
آرزو چندی بشیر و انگبین می افگند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
خزان آمد گریبان را برندی چاک خواهم کرد
بمن می ده که پر افشانیی چون تاک خواهم کرد
ورق را تازه گردانید بستان، می بگردانید
که چندین معنی رنگین دگر ادراک خواهم کرد
فروزان گشت روی برگ و خون رز بجوش آمد
سر از می گرم در این بزم آتشناک خواهم کرد
گر آن خورشید رویم این خزان همکاسه خواهد شد
میی همچون شفق در شیشه ی افلاک خواهم کرد
چمن از برگ رنگین گشت چون بتخانه آزر
زمستی سجده یی در هر خس و خاشاک خواهم کرد
بچین ابروی ساقی که تا دارم میی باقی
نظر در چشم مست و غمزه بیباک خواهم کرد
درین میدان که چون برگ خزان مرغ از هوا افتد
سری دارم فدای حلقه ی فتراک خواهم کرد
چو عکس خط ساقی در شراب افتاد دانستم
که حرف عافیت از صفحه ی دل پاک خواهم کرد
بروی تازه رویان در خزانی باده خواهم خورد
حریف سفله را در کاسه ی سر خاک خواهم کرد
فلک پیوسته می گوید که نقد انجم افلاک
نثار میر عادل قاسم پرناک خواهم کرد
فغانی بوسه ی ساقیست تریاک شراب تلخ
دهان تلخ را شیرین بدین تریاک خواهم کرد
بمن می ده که پر افشانیی چون تاک خواهم کرد
ورق را تازه گردانید بستان، می بگردانید
که چندین معنی رنگین دگر ادراک خواهم کرد
فروزان گشت روی برگ و خون رز بجوش آمد
سر از می گرم در این بزم آتشناک خواهم کرد
گر آن خورشید رویم این خزان همکاسه خواهد شد
میی همچون شفق در شیشه ی افلاک خواهم کرد
چمن از برگ رنگین گشت چون بتخانه آزر
زمستی سجده یی در هر خس و خاشاک خواهم کرد
بچین ابروی ساقی که تا دارم میی باقی
نظر در چشم مست و غمزه بیباک خواهم کرد
درین میدان که چون برگ خزان مرغ از هوا افتد
سری دارم فدای حلقه ی فتراک خواهم کرد
چو عکس خط ساقی در شراب افتاد دانستم
که حرف عافیت از صفحه ی دل پاک خواهم کرد
بروی تازه رویان در خزانی باده خواهم خورد
حریف سفله را در کاسه ی سر خاک خواهم کرد
فلک پیوسته می گوید که نقد انجم افلاک
نثار میر عادل قاسم پرناک خواهم کرد
فغانی بوسه ی ساقیست تریاک شراب تلخ
دهان تلخ را شیرین بدین تریاک خواهم کرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
بتان شهر که ترکانه باج می طلبند
مراد سر بود از هر که تاج می طلبند
نماند در جگرم آب و این سیه چشمان
هنوز از ده ویران خراج می طلبند
ز درد عشق دل خلق روزگار پرست
بغایتی که طبیبان علاج می طلبند
شکر ز شیر جدا می کنند یکجهتان
نه همچو شیر و شکر امتزاج می طلبند
درون درد کشان رخنه رخنه گشت و هنوز
شراب لعل ز جام زجاج می طلبند
منم که روی دلم در شکست کار خودست
وگرنه گبر و مسلمان رواج می طلبند
بجلوه یی نتوان شد چراغ خلوت انس
صفای فطرت و لطف مزاج می طلبند
مران ز انجمن خویش تنگدستان را
که جرعه یی ز سر احتیاج می طلبند
مده ز دست فغانی کمند زلف بتان
که این مراد بشبهای داج می طلبند
مراد سر بود از هر که تاج می طلبند
نماند در جگرم آب و این سیه چشمان
هنوز از ده ویران خراج می طلبند
ز درد عشق دل خلق روزگار پرست
بغایتی که طبیبان علاج می طلبند
شکر ز شیر جدا می کنند یکجهتان
نه همچو شیر و شکر امتزاج می طلبند
درون درد کشان رخنه رخنه گشت و هنوز
شراب لعل ز جام زجاج می طلبند
منم که روی دلم در شکست کار خودست
وگرنه گبر و مسلمان رواج می طلبند
بجلوه یی نتوان شد چراغ خلوت انس
صفای فطرت و لطف مزاج می طلبند
مران ز انجمن خویش تنگدستان را
که جرعه یی ز سر احتیاج می طلبند
مده ز دست فغانی کمند زلف بتان
که این مراد بشبهای داج می طلبند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
آه آتشناک من بوی دل مجنون دهد
گر نسوزد دل، کجا این روشنی بیرون دهد
بس محالست اینکه گردونم دهد نقد مراد
او که تا یکذره دارم می ستاند چون دهد
گرنه از بیداد او تیغم رسد بر استخوان
کی بگویم این حکایتها که بوی خون دهد
ماهی اندامی که سوزی در جگر دارم ازو
بر نگردم گر هزاران غوطه در جیحون دهد
حقه ی فیروزه ی افلاک دارد نوش و نیش
دل خراشد هر که را یکبار ازین معجون دهد
طالب میخانه ی عشقم که مست جام او
حشمت جمشید بخشد ملک افریدون دهد
وه چه دلکش مجلسی داری که هر روز آفتاب
رو به دیوار تو آرد پشت بر گردون دهد
عشق در هر مشربی کیفیتی دارد غریب
یک شرابست این و لیکن نشأه دیگرگون دهد
دیده دریا کن فغانی تا کنارت پر شود
تا صدف باران نگیرد کی در مکنون دهد
گر نسوزد دل، کجا این روشنی بیرون دهد
بس محالست اینکه گردونم دهد نقد مراد
او که تا یکذره دارم می ستاند چون دهد
گرنه از بیداد او تیغم رسد بر استخوان
کی بگویم این حکایتها که بوی خون دهد
ماهی اندامی که سوزی در جگر دارم ازو
بر نگردم گر هزاران غوطه در جیحون دهد
حقه ی فیروزه ی افلاک دارد نوش و نیش
دل خراشد هر که را یکبار ازین معجون دهد
طالب میخانه ی عشقم که مست جام او
حشمت جمشید بخشد ملک افریدون دهد
وه چه دلکش مجلسی داری که هر روز آفتاب
رو به دیوار تو آرد پشت بر گردون دهد
عشق در هر مشربی کیفیتی دارد غریب
یک شرابست این و لیکن نشأه دیگرگون دهد
دیده دریا کن فغانی تا کنارت پر شود
تا صدف باران نگیرد کی در مکنون دهد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
ترک من چون لاله برگ عیش در صحرا کشید
سایبان زد بر کنار سبزه و صهبا کشید
هر کجا کان دانه ی در کشتی می برگرفت
رند درد آشام او زانو زد و دریا کشید
آه ازان دم کز سر مستی بعاشق جام داد
وانگه از عین عنایت منتظر شد تا کشید
آندم از جان دست افشاندم که در گلگشت باغ
آستین بر زد بناز و پیرهن بالا کشید
عشق چون بر لوح هستی قرعه ی توفیق زد
دیگران را ترک فرمود و رقم بر ما کشید
می توان گفت که نتوان یافت درصد جام زهر
آنقدر تلخی که فرهاد از کف خارا کشید
رفت عاشق هچنان لب تشنه از مجلس برون
وز حریفان مزور پیشه منتها کشید
هست در محشر فغانی را کلید باغ خلد
یک بیک پیکان که در عشق از دل شیدا کشید
سایبان زد بر کنار سبزه و صهبا کشید
هر کجا کان دانه ی در کشتی می برگرفت
رند درد آشام او زانو زد و دریا کشید
آه ازان دم کز سر مستی بعاشق جام داد
وانگه از عین عنایت منتظر شد تا کشید
آندم از جان دست افشاندم که در گلگشت باغ
آستین بر زد بناز و پیرهن بالا کشید
عشق چون بر لوح هستی قرعه ی توفیق زد
دیگران را ترک فرمود و رقم بر ما کشید
می توان گفت که نتوان یافت درصد جام زهر
آنقدر تلخی که فرهاد از کف خارا کشید
رفت عاشق هچنان لب تشنه از مجلس برون
وز حریفان مزور پیشه منتها کشید
هست در محشر فغانی را کلید باغ خلد
یک بیک پیکان که در عشق از دل شیدا کشید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
بازم بسینه عشق و جنون جوش می زند
وز خون گرم دل بدرون جوش می زند
آسوده بودم آه که از یک نگاه گرم
خونی که مرده بود کنون جوش می زند
سر تا قدم گداختم از داغ عاشقی
خونابه بنگرید که چون جوش می زند
جانم به لب رسید و هنوز از خیال خام
در سینه آرزوی فزون جوش می زند
مور شکسته بال بشهد تو چون رسد
کز طامعان درون و برون جوش می زند
زین کافری که کرد فلک با شهید عشق
خون در نهاد خاک زبون جوش می زند
در دیده از هوای تو ای شاخ ارغوان
هر دم هزار قطره ی خون جوش می زند
نتوان نگاه کرد بدان روی آتشین
از بسکه خال غالیه گون جوش می زند
هر دم ز خامی تو فغانی در آتشی
بهر سواد سحر و فسون جوش می زند
وز خون گرم دل بدرون جوش می زند
آسوده بودم آه که از یک نگاه گرم
خونی که مرده بود کنون جوش می زند
سر تا قدم گداختم از داغ عاشقی
خونابه بنگرید که چون جوش می زند
جانم به لب رسید و هنوز از خیال خام
در سینه آرزوی فزون جوش می زند
مور شکسته بال بشهد تو چون رسد
کز طامعان درون و برون جوش می زند
زین کافری که کرد فلک با شهید عشق
خون در نهاد خاک زبون جوش می زند
در دیده از هوای تو ای شاخ ارغوان
هر دم هزار قطره ی خون جوش می زند
نتوان نگاه کرد بدان روی آتشین
از بسکه خال غالیه گون جوش می زند
هر دم ز خامی تو فغانی در آتشی
بهر سواد سحر و فسون جوش می زند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
سیمای توام در دل پر نور نگنجد
نور شجر حسن تو در طور نگنجد
در حلقه ی دلها ز صدای نی تیرت
شوریست که در انجمن سور نگنجد
بر کنگره ی وحدت و بردار حقیقت
غیر از سر شوریده ی منصور نگنجد
از رشک گریبان تو داغست دل من
چندانکه درو مرهم کافور نگنجد
چینی شکنان را هوس رفتن چین نیست
در بزم گدایان تو فغفور نگنجد
از تیغ مپوشان سر اگر همسر عشقی
در حلقه ی مستان سر مستور نگنجد
مرغ دلم از کعبه زند فال خرابات
چون بوم که در منزل معمور نگنجد
ما زخم تبر خورده ی قربانگه عشقیم
در پهلوی ما غیر بساطور نگنجد
آلوده مکن دامن پرهیز، فغانی
برخیز که در صومعه مخمور نگنجد
نور شجر حسن تو در طور نگنجد
در حلقه ی دلها ز صدای نی تیرت
شوریست که در انجمن سور نگنجد
بر کنگره ی وحدت و بردار حقیقت
غیر از سر شوریده ی منصور نگنجد
از رشک گریبان تو داغست دل من
چندانکه درو مرهم کافور نگنجد
چینی شکنان را هوس رفتن چین نیست
در بزم گدایان تو فغفور نگنجد
از تیغ مپوشان سر اگر همسر عشقی
در حلقه ی مستان سر مستور نگنجد
مرغ دلم از کعبه زند فال خرابات
چون بوم که در منزل معمور نگنجد
ما زخم تبر خورده ی قربانگه عشقیم
در پهلوی ما غیر بساطور نگنجد
آلوده مکن دامن پرهیز، فغانی
برخیز که در صومعه مخمور نگنجد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
تا رخت را سبزه در گلبرگ تر پنهان بود
از تماشا سیر نتوان شد مگر پنهان بود
باز وقت آمد که هر کس با حریف سرو قد
در میان لاله و گل تا کمر پنهان بود
خوش بود با لاله رویان باده در لبهای جو
خاصه آن ساعت که خورشید از نظر پنهان بود
دیده را حالا ز جام باده آبی می دهم
گرچه داغ بیشمارم در جگر پنهان بود
بلبل شیدا نمی داند که در این دامگاه
زیر هر برگ گلی صد نیشتر پنهان بود
عیش من تلخست ورنه عالم از شهدست پر
بلکه در هر گوشه صد تنگ شکر پنهان بود
در گل و نسیرین نیابی بلکه در خورشید و ماه
آنچه در هر ذره ی این خاک در پنهان بود
زود بگذر زین نگارستان که زیر هر دری
صد هزاران نازکی در یکدگر پنهان بود
باغ فردوسست آن یا طرفه جای دلکشست
زانکه صد شاخ گل اندر هر شجر پنهان بود
زار می سوزد فغانی گرچه پیدا نیست داغ
برق آه دردمندان را اثر پنهان بود
از تماشا سیر نتوان شد مگر پنهان بود
باز وقت آمد که هر کس با حریف سرو قد
در میان لاله و گل تا کمر پنهان بود
خوش بود با لاله رویان باده در لبهای جو
خاصه آن ساعت که خورشید از نظر پنهان بود
دیده را حالا ز جام باده آبی می دهم
گرچه داغ بیشمارم در جگر پنهان بود
بلبل شیدا نمی داند که در این دامگاه
زیر هر برگ گلی صد نیشتر پنهان بود
عیش من تلخست ورنه عالم از شهدست پر
بلکه در هر گوشه صد تنگ شکر پنهان بود
در گل و نسیرین نیابی بلکه در خورشید و ماه
آنچه در هر ذره ی این خاک در پنهان بود
زود بگذر زین نگارستان که زیر هر دری
صد هزاران نازکی در یکدگر پنهان بود
باغ فردوسست آن یا طرفه جای دلکشست
زانکه صد شاخ گل اندر هر شجر پنهان بود
زار می سوزد فغانی گرچه پیدا نیست داغ
برق آه دردمندان را اثر پنهان بود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
گلی که از نفسش مشک ناب بگدازد
چرا لب شکرین از شراب بگدازد
خوش آن بدن که ز می در قبا چو گل روید
نه آنکه همچو شکر در گلاب بگدازد
بر آن سرم که چراغی ز روغنم ماند
دمی که این تن بیخورد و خواب بگدازد
گهی ز غم جگر پاره ام کباب شود
دمی ز غصه دلم چون کباب بگدازد
بدلفروزی شمع جمال او نرسد
هزار سال اگر آفتاب بگدازد
فغانی از طلب کیمیا نیاساید
مگر دمی که درین اضطراب بگدازد
چرا لب شکرین از شراب بگدازد
خوش آن بدن که ز می در قبا چو گل روید
نه آنکه همچو شکر در گلاب بگدازد
بر آن سرم که چراغی ز روغنم ماند
دمی که این تن بیخورد و خواب بگدازد
گهی ز غم جگر پاره ام کباب شود
دمی ز غصه دلم چون کباب بگدازد
بدلفروزی شمع جمال او نرسد
هزار سال اگر آفتاب بگدازد
فغانی از طلب کیمیا نیاساید
مگر دمی که درین اضطراب بگدازد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
مجاوران سر کوی یار سر بخشند
خورند زهر و بخلق خدا شکر بخشند
چه جای باده ی لعل و مفرح یاقوت
دران مقام که احباب جام زر بخشند
همین بود کرم دلبران باهل نظر
که سیم ناب ستانند و خاک در بخشند
ببر امید که خوبان نه آن درختانند
که گل دهند بعشاق یا ثمر بخشند
گدای شهر کجا همعنان تواند شد
بمردمی که گهی تاج و گه کمر بخشند
اگر چه یک هنرم هست و صد هزاران عیب
غریب نیست که جرمم به آن هنر بخشند
هوای میکده دارد فغانی مخمور
بود که اهل دلش همت نظر بخشند
خورند زهر و بخلق خدا شکر بخشند
چه جای باده ی لعل و مفرح یاقوت
دران مقام که احباب جام زر بخشند
همین بود کرم دلبران باهل نظر
که سیم ناب ستانند و خاک در بخشند
ببر امید که خوبان نه آن درختانند
که گل دهند بعشاق یا ثمر بخشند
گدای شهر کجا همعنان تواند شد
بمردمی که گهی تاج و گه کمر بخشند
اگر چه یک هنرم هست و صد هزاران عیب
غریب نیست که جرمم به آن هنر بخشند
هوای میکده دارد فغانی مخمور
بود که اهل دلش همت نظر بخشند