عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۹۷ - وله ایضاً یمدحه
زهی چون خرد درجهان ناگزیر
حریم جنابت سپهر اثیر
ملک خسروشرق،شاه کیان
که در زیرگردون نداری نظیر
فلک راسرکلک توراز دار
ظفر را زبان سنانت سمیر
مظفّربراعدای دین خدای
که شرعت مشیرست وعقلت وزیر
جهان معانی محمّد توای
چوخنجرمبارز چو خامه دبیر
چوبنیاد عدل تودستت قوی
چودریای جود تو فضلت غزیر
به پیش گشادتوخارا کلیم
بنزد سخای تو دریا حقیر
رساند دمادم بمغز امید
دم خلق توبوی مشک وعبیر
درایّام عدل توآهو بره
زپستان شیران شود سیر شیر
بودضرب تیغت بر ایقاع او
چو کلکت زند ارغنونی صریر
چو دست تو یازد به تیغ وقلم
زهازه برآید زبهرام وتیر
چو گوهر ز پولاد جوشن کنی
نه چون غنچه بندی دل اندرحریر
اگربازمانه درشتی کنی
شب وروز برهم بدوزی بتیر
ببرّی بخنجر،گه آزمون
سپیدی ز شیر وسیاهی ز قیر
چوخصمت برآرد زدل بادسرد
عیان گرددت دوزخ و زمهریر
چوگیسوی جانان،دل عاشقان
کمندت کند گرد نان را اسیر
دلش پاره پاره شودچون انار
کراتیغ توبگذرد برضمیر
سزد پای تخت توبرشیر چرخ
اگرجای شیرست پای سریر
سنان توبر چهرۀ بدسگال
معصفر برآرد ز برگ زریر
چوپندخردمند در سینه ها
سنان توازروشنی جایگیر
چولفط حکیمان بگاه گشاد
خدنگ توازراستی دلپذیر
چوتفسیده گردد تنورمصاف
ز خون عدو خاک گرددخمیر
چوباشند بی زحمت گفت وگوی
میان دو لشکرخدنگان سفیر
بگرد اندرون چشمۀ آفتاب
چواندر حوادث ضمیر منیر
اجل را سوی جان تاریک خصم
بنورسنان تو باشد مسیر
به پیچد تن نیزه برخویشتن
چنان رودگانی بوقت زحیر
زپیراهن آهنین جوی خون
چوآتش که بدرخشدازآبگیر
زخون ،جوشن پردلان همچنان
که گلنارپاشد کسی برحصیر
ندارد زمان ونگردد زمین
ز پرخاش وزنعره داروگیر
چوازموج خون گل شودخاک راه
عصاسازد ازرمح توچرخ پیر
چنان برزره بگذردرمح تو
که ماری که او سرنهد در غدیر
زتیغت گریزان عدو در عدم
اجل درپی او دوان خیر خیر
سلب گرچه ده توکند چون پیاز
شود کوفته زیرگرزت چوسیر
ظفرمیدود واله ازچپّ وراست
که جان افکند در پناه امیر
زهی کاردانش زفضلت بلند
زهی چشم معنی زکلکت قریر
تو آن پادشاهی که بگزیده یی
صریرقلم را برآواز زیر
زجود تو محفوظ نزدیک و دور
زعدل توشاکر صغیر وکبیر
دعاگوی ازگردش روزگار
روانش اسیرست وقالب کسیر
دلی دارد ویک جهان درد دل
لبی دارد و صدهزاران زفیر
نه سامان نطق ونه برگ سکوت
نه پروای صبرونه روی نفیر
زبیدادگردون نامهربان
بدرگاه لطف تو شد مستجیر
همه اهل معنی عیال تواند
مرا همچو ایشان فرا خود پذیر
درین حضرت ار کرد گستاخیی
رگی کن وخرده بروی مگیر
سخن چون فرستم بنزدیک شاه
که نقدم نبهره ست وناقدبصیر
گزر تانباشد جهان رازمهر
زمهرت مبادا جهانرا گزیر
دلت شادمان باد وعمرت دراز
زملک تودست حوادث قصیر
بهرحال ایزدترا یارباد
فنعم الوکیل و نعم النّصیر
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - وله ایضاً یمدحه و یذکر الشیّب
موی سپید هست خردمند را نذیر
ای غافل از زمانه بیک موی پند گیر
موی سپید گشت و دم سر میزنم
آری بیکدگر بود این برف وز مهریر
آمد فرو چو برف گران بر سرم نشست
ویرانه یی که هست اساسش خلل پذیر
برگ سمن که جای بنفشه فرو گرفت
پوشید ارغوان مرا کسوت زریر
ترسم شکوفۀ اجلست این که بشکفد
بر شاخسار عمرم در نوبت اخیر
معلوم من نبد که تند دست روزگار
در کارگاه عمر ز شعر سیه حریر
او می کند مسوّدۀ شعر ار بیاض
من می کنم مسوّدۀ شعر خیر خیر
مویم چو حلقه های زره بود و این زمان
از حلقۀ زره بدرخشد همی قتیر
تیر اجل چو یافت نفوذ از کمان شست
گر صد زره بود نکند دفع نیم تیر
دندان لقمه خای چو بر کام من نماند
بهر غذای من فلک از سر گرفت شیر
در شامگاه عمر چو وقت سحر مرا
صبحی دمید از بن هرموی مستطیر
کافور عطر بازپسین است مرد را
کورا فلک عوض دهد از مشک وز عبیر
پیری خمیر مایۀ مرگست ای عجب
از موی کس شنید که آید برون خمیر
دانا که بر سرایر عالم وقوف یافت
عیش و طرب بمذهب او نیست دلپذیر
چون تجربت قوی شد و شهوت ضعیف گشت
حرص و طمع نباشد جز منکر و نکیر
دست از پی عصا بهمه شاخ می زنم
از بهر آنکه نیست مرا پای دستگیر
هر قلّه یی که بر سر او برف جا گرفت
بر دامنش پدید شود چشمه و غدیر
بر قلّۀ سرم چو ز پیری نشست برف
نشگفت اگر پدید شد از چشمم آبگیر
بر عمر نیست هیچ تحسّر چو کرده ام
آنرا بخرج خدمت این صاحب کبیر
سلطان اهل فضل که بر اوج آسمان
سیّارۀ فلک بمرادش کند مسیر
چون روزگار غالب و چون چرخ کینه کش
چون آسمان بلند و چو خورشید بی نظیر
ای ماه فضل را ز گریبان تو طلوع
وی ابر مکرمت ز سر انگشت تو مطیر
روشن شود ز پرتو رای تو چشم او
گر بگذرد خیال تو بر خاطر ضریر
زودا که منقطع شدی ارزانکه نیستی
اقبال تو قوافل ایّام را خفیر
ترسد همی فلک ز شبیخون هیبتت
در پیش خویش خندق از آن ساخت از اثیر
گر رای صائب تو علاج جهان کند
بیمار خامه هم نکند نالۀ صریر
جاه تو برگذشت ز اطراء مادحان
مستغنی است کعبه ز گستردن حصیر
اوج فلک اگر چه بلندست رتبتش
قدرت بلندتر که بر او جست جای گیر
گردون چو تاج اگر چه بگوهر مرصّعست
تو همچو گوهری که کنی تاج را سریر
فرسوده گرددش ز ثنای تو در دهان
ورز آهنست راست چو پیکان زبان تیر
ای از سخای دست تو جیب صدف تهی
وی از لعاب کلک تو چشم هنر قریر
ای صدر روزگار ! مرا در جناب تو
حالیست سخت مشکل و شکلی عجب عسیر
گر خامشم فرامشم از خاطر شریف
وزمن نفور می شوی ار میکنم نفیر
این باد پای خویش رو تازی نژاد فضل
تا چند بسته باشد برآخور حمیر
فریاد ازین خران که ندارد بنزدشان
صد کیسه شعر رونق یک توبره شعیر
چون فضل از فضول متاع جهان بود
ادبار ازین قبیل بود حظّ هر دبیر
دوشیزگان مدح تو شبهای دیر باز
تا روز بوده اند ضمیر مرا سمیر
بعد از نماز و آنچه ز مفروض طاعتست
ورد دعای تست مرا مونس ضمیر
در کنج خانه معتکفم در جوار تو
نه شاعر امیرم و نه مادح وزیر
پیوسته کار خر کنم و بار خر کشم
اندی که بار من نکشد خاطر منیر
آنم که طوطیان خرد را غذا دهد
عنقای مغرب قلمم چون زند صفیر
با این چنین صفیر که عنقا همی زند
هستم ز جور دابّه الارض در زفیر
شش ماه شد که بانگ تظلّم همی زنم
دادم نمی دهند بمعشاری از عشیر
زین جانبم خران دوپا جو همی خورند
زان جانب اسب من بستم میبر دامیر
بازار دولت تو و کاسد متاع فضل؟
طبعی بدین روانی ودر دست غم اسیر؟
گیرم که آب و رونق فضل و هنر نماند
دیوار قصر شرع چرا شد چنین قصیر؟
فرمان تو مدبّر و دست ستم قوی؟
اقبال تو مجبّر و پای هنر کسیر؟
جاهی بدین بلندی و بنیاد عدل پست؟
صدری بدین بزرگی و دانش چنین صغیر؟
میزان شرع مایل و طیّاه دار تو ؟
نقل دغل روان و چو تو ناقدی بصیر؟
اعیان ظلم دست برآورده وز جهان
مظلومکان بسایۀ جاه تو مستجیر
ظلم شرار دفع توان کرد باک نیست
گر باشد التفاتی از آن رأی مستنیر
بر آتش ارشرار تفوّق همی کند
داند همه کسی که شرارست زودمیر
سرپنجۀ تطاول ایّام بشکنم
گر باشدم عنایت تو یاور و نصیر
بسیار خورده ام غم این دولت جوان
اکنون بخور تو هم غم من ناتوان پیر
در عهد نامردی با زمرۀ خواص
شبها سمیر بوده ام و روزها سفیر
واکنون که استقامت ایّام دولتست
بر طبع تو ثقلیم و در چشم تو حقیر
پشتم دو تاه شد، چو کمانم بخویش کش
کوپای و پر؟ که دور بیندازیم چو تیر
بر مدح تو هزینه شدم عمر نازنین
بر درگهت چو شیر شدم موی همچو قیر
با من بنیک و بد دوسه روزی دگر بساز
کین جای عاریت بنماند بمستعیر
هر چند بوده است در ایِّام دولتم
شغلی بصد شکایت و عزلی بصد زحیر
سیلیّ روزگار بسی نیز خورده ام
گر خورده ام ز خوان جهان قوت ناگزیر
گر راضیست خیره وگرنه اقالتست
گو عمر باز من ده و سیمت بخود پذیر
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - وقال ایضاً و یلتمس الفرس
ای هنر را دولت تو دستگیر
وی ندیده چشم ایّامت نظیر
سالها شد تا ببوی همدمی
می دهد خلقت دم مشک و عبیر
آرزوها را درآید دل برقص
چون زند کلک تو دستان صریر
از زبان تیغ و کلکت فاش شد
در جهان خاصیت بهرام و تیر
در ثنایت سوده گردد و ربود
تیرگردون رازبان زاهن چو تیر
ماجرایی گرچه زحمت می شود
انندرین حضرت ندارم زان گزیر
دی بخدممت سوی درگه آمدم
آن سپهر از رفعتش عشر عشیر
زحمتی دیدم که تا جاوید باد
کثرتی بگذشته از جمّ غفیر
گشته چون روز قیامت مجتمع
خلق عالم از صغیر و از کبیر
از سباع و از وحوش وجنّ و انس
از خیول و از بغال و از حمیر
ترک و تازیکو و وشاق و بلمه ریش
حاجب و سرهنگ و جاندار و وزیر
حارس و خربنده و سگبان و سگ
خواجه و شاگرد و عوّان و دبیر
کافر و گبر و مسلمان و جهود
وانک من نشناختمشان خودمگیر
من پیاده در میان این گروه
عاجز و مضطر فرومانده اسیر
نه ز بس آسیب، بد جای مقام
نه زبس آشوب ، بد راه مسیر
زیر پای مرکب و دست سوار
من همی اندیشه کردم خیر خیر
گفتم آیا چون کنم گرزین یکی
آورد بی حرمتییّ در ضمیر
خود ز استخفاف خالی کی بود؟
مردکی دستار دار نیم پیر
عقل را گفتم که تو می بین که من
چون ز بی اسبی شدم خوار و حقیر
بر زمین چون سایه گشتم پی سپر
من که مشهورم چو خورشید منیر
کو کسی کز خاک برگیرد مرا ؟
تا بجان گردم ازو منّت پذیر
عقل گفت ار راست خواهی این سخن
می نشیند همچو زین بر اسب میر
گر ترا برگیرد او از خاک ره
خاک راه تو شود چرخ اثیر
از تو این بار تواند برگرفت
زانکه خود نامست او را بارگیر
چون مخمّر گشت با عقل این سخن
در تنور دولتت بستم فطیر
همچنین باد ترا تا نفخ صور
بر سر هفتم فلک پای سریر
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - وقال ایضاً یمدح الصّاحب الکبیر نظام الملک
چوبخت تیرۀ من روشنی نهاد آغاز
مرا بحضرت صدرجهان کشید نیاز
چوبرجناح سفرپای عزم محکم شد
گرفت سوی جناب رفیع او پرواز
رهی چوزلف بتان زیرپای آوردم
درازوتیره ودلگیر وپرنشیب وفراز
بسمّ مرکب راهی نسو چوبیضۀ مرغ
زنعل چون دم طاوس کشت وسینۀ باز
طمع براسب رجاتنک میکشید حزام
امل همی زد پهلوی حرص رامهماز
بدان امید که چون من رسم بحضرت او
کنم فنون سعادت زخدمتش احراز
چودولت دوجهانی نهاده روی بدو
چوصیت راه نوردش فتاده درتک وتاز
فلک دواسبه همی تاخت برپیم که:بدار
نه همره توم آهسته باش وتیز ممتاز
اجل عنان وجودم گرفته بدصد جای
اگرنداشتمی ازثنای خواجه جواز
خدایگان وزیران نظام ملّت وملک
که هست بندۀ حکمش جهان شعبده باز
بزیر رایت انصاف اوست آن خطّه
که ماه اوست قصب باف وگرک اوخرّاز
زامتلاچوقناعت، همی زند آروغ
زخوان جودوی ازبس که خوردمعدۀ آز
اگرنبودی برچرخ وصمت بیداد
به هیچ وصف نگشتی زدرگهش ممتاز
جهان پناها ! ازفرّ دولتت امروز
دهان عافیه بازست وچشم فتنه فراز
مجاهزان امل را همی زده منزل
شمایل تو تلقّی کند بصد اعزاز
ز رشک آنکه فلک سجده میبرد پیشت
شدست قامت خصمت دوتاچوبانک نماز
چوپسته باهمه کس دل نمود گیست ترا
ازآن بودهمه سالت زخنده لبها باز
زافتقار حسود تو هست بر همه کس
ز بهرقرض درستی دهان گشاده چوگاز
ضعیف کلک توالحق چه طرفه جانوریست
که با زبان بریده نگه ندارد راز
روا بودکه بنالد بسان بیماران
که جان همی دهدآنگه که شدسخن پرداز
کتاب مسطور ازسرگذشت اوجزویست
که گشت ساخته ازعهد قرن اوّل باز
سربریده اش آواز میدهد چونست
نگفته اندکه : ندهد بریده سرآواز؟
سرش همیشه ز اندیشه باشد اندر پیش
چنان کسی که حدیثی بخاطر آرد باز
همی فشاند اشک وهمی سراید شعر
فکنده سر ز تحیّر چو عاشقی سرباز
ولیک آنگهش ازسربرون شودسودا
که دربرآورد اورا انامل تو بناز
وجود خصم ترا هیچ حاصلی نبود
اگرزپوست برون آید اوبسان پیاز
اگرحقیقت خواهی حیات دشمن تو
حقیقتست بصد منزلت فرود مجاز
فلک زصبح بپرسید،گفت:روشن کن
که درتن قمرآخر زعشق کیست گداز
بخنده صبح اشارت بسمّ اسب توکرد
که من چه دانم؟می دان تومن نیم غماز
پریر دست تو باچاکرت و،اعنی بحر
عتاب کردکه هی خیز وجای واپرداز
توکیستی که بدین مایه دستگه که تراست
بروزبخشش گویی من و توایم انباز
دهان بشست بهفت آب وخاک وتوبت کرد
بدست توکه نگویدچنین سخن ها باز
اگرچه هست درین باب حق بدست کفت
بانتقام چون اویی تودست کینه میاز
برآب چشمش رحمت کن ومبر آبش
که گفته اند: نکویی کن وبآب انداز
خدایگانا آنم که صبح خاطر من
برآفتاب بخندد چومردم طنّاز
فلک ز شرم پر تیر درنهد هر گه
که نوک خامۀ بنده شود مدیح طراز
زرقص درشکند سقف این نوا خانه
چوجفت سازکنم کلک خویش رابرساز
مرا زمانه بصدر تو وعده ها دادست
کنون گهست که آن وعده راکنی انجاز
عزیزمصر وجودی بضاعت مزجاة
زما قبول کن وکیلمان تمام بساز
چومطرح ارچه که افکنده ایم وپی سپریم
به پشتی توچو مسند شویم سینه فراز
مرا بشعرمجرّد مدان ازآنکه جزاین
عروس طبع مراهست چندگونه جهاز
زگفتۀ قدما بیتی ازرهی بشنو
که هست تضمین برآستین شعر طراز
ادب مگیروفصاحت مگیر وشعر مگیر
نه من غریبم وتوصاحب غریب نواز
نبودمدح تو،این حسب حال خادم بود
اساس مدح ترا باش تا نهم آغاز
خجسته بادمرا خواجه تاشی اقبال
بیمن آنکه رسیدم بدرگه توفراز
دعای شعربرین اختصارخواهم کرد
که سنتیست پسندیده درسخن،ایجاز
دگرچه خواهم؟کاسباب توچنان دیدم
که هیچ باقی ازآن نیست،جزعمردراز
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - و قال ایضاً یمدحه
هزار جان مقدّس غریق نعمت و ناز
نثار صدر قوی شوکت ضعیف نواز
بلند پایه بزرگی که دست بخشش او
ز ساحت دل ما برکشید بیخ نیاز
زهی چو آتش طبعم سپر فکنده بر آب
زرشک خاطر تو آفتاب آتشباز
تویی که پنجۀ نصرت بباغ پیروزی
همی کند در دولت بروی بخت تو باز
ز فیض طبع بود بخشش تو چون خورشید
نه همچو شمع که نوری دهد بسوز و گداز
اگر نه بانی کلکت کنند دمسازی
چهار تای عناصر نیاورند بساز
فروغ خاطر تو گر بخشت خام رسد
چو آبگینه دلش در میان نهد همه راز
سیه سپیدی توقیعت از جهان برداشت
سیاه کاری فقر و سپید کاری آز
خط تو سر قفا فاش میکند همه جای
ز مشک ناب عجب نیست گر بود غمّاز
بعهد معدلتت کی حدیث بط کردی ؟
اگر نبودی نادان و چشم دوخته باز
ز صبحدم همه تصدیق باشد و تحسین
سحرگهان که کنم ورد مدحتت آغاز
هلال وار سر از چنبر تو کی تابم؟
شعاع مهر تو در گردنم کمند انداز
رسید وقت که فریاد آن رسی صدرا
که جان ز غصه بداد و نمی دهد آواز
چو کار ساز همه کس تویی به مال و بجاه
تواضعی کن و یک دم بکار من پرداز
تو گیر خود که چو چنگم زدن همی سازد
چو ساعتی بزدی نیز یک دمم بنواز
چه کم شود ز تو؟ یک روز خوش خوشم واپرس
برای صید چو من مرغ دانه یی در باز
چه مایه صیت بود در فکندن چو منی؟
شگرف کاری اگر می کنی مرا بنواز
منم که تیر فلک در نکته های سر تیزم
بسان پیکان بر سر نهد بصد اعزاز
اگر نبوّت اهل سخن کنمئ دعوی
مرا معانی باریک بس بود اعجاز
مگر که فضل و هنر مانعند، اگر نه چرا؟
مرا چو بی هنران نیست از تو نعمت و ناز
برنج حرمان ننهادمی تن ار بودی
درین قضّیتم از خاص و عام یک انباز
نه مرد جور توام من، در اصطناع افزای
نه خوی تست درشتی، باستمالت یاز
منم ز اهل هنر یادگار در عالم
حقیقتست که می گویم این سخن نه مجاز
زمانه خود پی کار منست فارغ باش
همین بسست که از تو نیافت خطّ جواز
گرفتم آنکه مرا نیست هیچ استحقاق
گرفتم آنکه بدانش ز کس نیم ممتاز
ز من بصورت تمثیل نکته یی بشنو
بلفظ مختصر اندر نهایت ایجاز
اگر ستوری بر آخور جوانمردی
رسد نوبت پیری بروزگار دراز
برون نراندش از پایگاه خود بجفا
گرش ندارد چون دیگران بآلت و ساز
وگرچه ناید ازو خدمت رکاب بشرط
ازو علوفۀ معهود هم نگیرد باز
ازین سخن غرض من منال مالی نیست
که کرده ام در حرص و طمع بخویش فراز
گره زابرو یگشای و چشم خشم ببند
پس ارتو خواهی کارم بساز و خواه مساز
به هیچ نه ز تو قانع شدم؟ دریغ مدار
بعشق دل ز پیت می دوم تو نیز متاز
حقوق بنده بسی هست ، پیش چشم آور
عتاب و خشم ز حد رفت ، سوی پشت انداز
چو هست فرصت انعام مغتنم دارم
که نیست منز اقبال بی نشیب و فراز
همیشه باد چنان کآورند سوی درت
گرفته کام جهان اختران بدندان باز
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - و قال ایضآ یمدحه
ای هنر پروری که ذات ترا
کس ندیدست عیب و همتا نیز
تویی آن منعمی که از کرمت
شرمسارست کان و دریا نیز
از سخای تو گشت گوهر دار
تیغ فولاد و سنگ خارا نیز
از مریدان خاص درگه تست
خرد پیرو بخت برنا نیز
جمع الفاظ و نظم مدحت تو
آسمان کرده و ثریّا نیز
کوه در خدمتت کمر بستست
کوه را خود چه قدر، جوزا نیز
باد بر تو مبارک و میمون
چون شب دوش روز فردا نیز
ای که از روی ورای تو مه و مهر
هر دو شرمنده اند و رسوا نیز
بثنای تو ناطقست مرا
یک زبان نی ، که هفت اعضا نیز
چون همه ساز سروری داری
بنده را باز جو در اثنا نیز
هم ز اسباب خواجگی باشد
شاعری فحل و شعر زیبا نیز
ید بیضا نمایم و سخنم
بد نباشد مگر بسودا نیز
بر من خسته پار بی موجب
ترشی کرده یی و صفرا نیز
وینک امسال هم بر آن منوال
میکنی زان حدیث مبدا نیز
لاجرم نیست از سخات مرا
بهره چه، زهرۀ تمنّا نیز
بنده بیرون از آنکه مادح تست
بولایت کند تولّا نیز
زحمت حضرت ار چه کم کردست
هم در آن خدمتست اینجا نیز
می کنند از سیه گری قومی
با همه کس پلاس و با ما نیز
این همه روزها که کید ضعیف
پنهان کرده اند و پیدا نیز
آنچنان بوده ام که از حیرت
بخودم هم نبود پروا نیز
گر چپه من خود مقصّرم ، طلبم
هم نفرمود رای اعلا نیز
گر تو از بنده قرض می خواهی
بخطا، یا نه خود بعمدا نیز
هم عفا الله لطف تو کآخر
در شماری گرفت ما را نیز
از تو تشریف بود، عیب از ماست
که نداریم زرّ و کالا نیز
ورنه از بندگان مفلس خویش
قرض خواهست حق تعالی نیز
وانگهش قرض گرچه می ندهند
رزقشان می کند مهیّا نیز
منم آن بینوا که از ثروت
خواجگان را کنم مواسا نیز
چشم بد دور از چو من مردی
که ازینها ام و از آنها نیز
بود حاصل ز حضرت تو مرا
شرف خدمت و تماشا نیز
گشت بر بسته این طریق از آنک
روی آنم نماند و یارا نیز
وگرم هیچ روی آن بودی
تهنیت رفتی و تقاضا نیز
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید رکن الدّین صاعد
زبان چگونه گشایم بذکر شکر و سپاس
که حشمت تو فرو بست دست و پای حواس
رسید قدر تو جایی که نیز نبساود
بساط جاه ترا دست و هم و پای قیاس
زهی ز خدمت تو آسمان بلند محل
زهی ز سایۀ تو آفتاب روی شناس
امام روی زمین و پناه و پشت جهان
نظام خطّۀ اسلام و پیشوای اناس
همت تواضع و حلم و همت شهامت ورای
همت کفایت طبع و همت مهابت و باس
بروی شرع بر از مسند تو خال سیاه
بدست کان ز سخای تو محضر افلاس
تو رکن کعبهۀ شرعی و گرد بارگهت
حطیم وار خمیدست این بلند اساس
حسود جاه توگر نیست جز که روبین تن
شود ز صدمت بأست میان فرو چون طاس
لطافت تو ولی را مفّرحی چو امید
مهابت تو عدو راست دلشکن چون یاس
چگونه زاد ز طبع تو دّ نا سفته؟
که هست خاطر پاک تو جوهر الماس
گشاده رویی خصمت دلیل بسته دلیست
چنانکه کوفتگی را طراوت کرباس
کرم ز ساحت ایّام بود مستوحش
و لیک با دم خلق تو یافت استیناس
چو آسمان بدوصد دیده، حزم بیدارت
شب جهان را از حادثات دارد پاس
چو خوشه خصم تو جوجو شدست از آنکه تنش
شدست آزده از تیر غم چو خوشه ز داس
ترا که خاک در از چشم خلق نیست دریغ
دریغ کی بودت زرّ و سیم و این اجناس؟
ز فرط لطف و تواضع گمان برد همه کس
که نعل مرکب تو جرم ماه راست مماس
ز روی نخوت، خصم تو با دلی پر درد
بهرزه بادی در سر گرفته چون آماس
بجود یک ره و ده ره دلت بنشیند
مگر که طبع ترا هست در سخا وسواس
ز خوشه چینی کشت نیاز هست عدوت
خمیده پشت و شکم خار و ژاژ خای چو داس
بگاه تیغ زدن، مهر زرد و لرزانست
که بر زمانه فکندست هیبت تو هراس
عدو ز حدّ خری گام زاستر ننهد
هزار سال اگر میرود چو گاو خراس
تو آفتابی و منشور تو بیاض نهار
چو ماهت ار چه رسید از سواد لیل لباس
همان مثال سویدا و جوهر جانست
شریف ذات تو در کسوت بنی العبّاس
اگر نه مردم چشم شریعتی ز چه روی
بدین لباس تو مخصوصی از کرم ام النّاس
عجب مدار که در پوشد اندرین معرض
سیه گلیم حسود تو جامه یی ز پلاس
همیشه تا دهن صبح بر کند ثوبا
سحرگهان که زند مغز آفتاب عطاس
مباد مهر جلال ترا کسوف و زوال
مباد صبح بقای تو منقطع انفاس
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹ - وقال ایضایمدح السلطان علاءالدنیا والدین تکش بن خوارزمشاه انارالله برهانه
ای زرایت ملک ودین درنازش ودرپرورش
ای شهنشاه فریدون فرّ اسکندرمنش
تیغ حکمت آفتاب گرم رو راپی کند
تاب عزمت آوردخاک زمین رادر روش
مقتبس ازشعلۀ رایت شعاع آفتاب
مستعار از نفحۀ خلقت نسیم خوش دمش
برسرآمدگوهرتیغ تو در روز نبرد
بر سرآید هرکرا زان دست باشد پرورش
آفتاب فتح راازسایۀ چترت طلوع
آب روی ملک را ازآتش تیغت زهش
بوسه جای اختران باشد فراوان سالها
خاک راهی کان شد از نعل سمندت منتقش
کو سلیمان تا به بیندرونق وآئین ملک
کو فریدون تا بیاموزد زتو داد و دهش
فیض لطفت مانعست ارنی زتاب خشم تو
همچومه بگداختی اجزای خورشیدازتبش
ای عجب شمشیرخسروازچه سبزار نگ شد
چون همه ساله زخون لعل مییابدخورش
بازچترت چون بجنبددشمنت رامرغ دل
همچو مرغ نیم بسمل حالی افتددر طپش
روزکوشش چون نمایدقهرتودندان کین
آیدآنجاخنجرت راجان بلب ازبس کشش
ای خداوندی که هستندازنهیب خنجرت
درمیان سنگ وآهن،آب وآتش مرتعش
کردبردل خوش تطاولهای رمحت خصم لیک
گه گهش سخت آید از گرز گرانت سرزنش
مدّت عمربداندیش توزان کوتاه شد
کزنهیب توهم آمد روزگارش بدکنش
آسمان ازگردخیلت زان همی بندد نقاب
تانگردد روی خورشیدازسنانت مندخش
تیر را هرچندکش توبیشتردرخودکشی
بیشتربینم مر او را سوی اعدایت کشش
برعیارملک ایران غش ظلم ارهست،باش
تیغ توسرسبز بادا کش بپا لاید زغش
بافلک گفتم کجادانی پناهی آن چنانک
بخت افتاده شود درسایۀ اومنتعش؟
صبح صادق بالبی خندان اشارت کردوگفت:
حضرت سلطان علاءالدّین والدّنیا،تکش
سایۀ حقّست،یارب سایه اش پاینده دار
زانکه فرضست ازمیان جان دعای دولتش

کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - وقال ایضاً یمدح الامیر الکبیر السعّید ضیاء الدّین احمد بن ابی بکر البیا بانکی
درست گشت همانا شکستگّی منش
که نیک از ان بشکست زلف پر شکنش
دل شکسته بزلفش اگر برآغالی
کم از هزار نیابی بزیر هر شکنش
دگر ندید کسی تندرست زلفش را
ز عهد آنکه خوش آمد شکست عهدمنش
دلم نشست ز گرد هوای او بر باد
چو دید گرد ز عنبر نشسته بر سمنش
چو سایه پیش رخش خاک بر دهان فکند
گر آفتاب به بیند میان انجمنش
ندانم این همه درپاشی از کجا کردی؟
اگر بچشم من اندر نیامدی دهنش
زجای خود برود سرو و جای آن باشد
چو در چمن بخرامد قد چونارونش
دلم چنان برخ و خال او برآشفتست
که شد چو لاله رخ و خال پاره یی زتنش
بخون من ز چه شد تشنه چشم بی آبش ؟
چو برد آب همه چشمه ها چه ذقنش
در آب روشن اگر دیده یی تو سنگ سیاه
بیا ببین دل او در بر چو یاسمنش
صبا بعهد رخش بر چمن نمی گذرد
که نیست بارخ او بیش برگ نسترنش
اگر نه لاله و گل گشته اند خوار و خجل
ز شرم آنکه بدیدند مست در چمنش
کله ز بهر چه بر خاک می زند لاله ؟
گل از برای چه صد پاره کرد پیرهنش؟
بریخت خون جهانیّ و خود چه ها کردی
اگر نبودی بیمار چشم تیغ زنش
ز خواب خوش چو بمالید دیده را گفتم
که نیک دادی مالش بدست خویشتنش
دهان پسته بدرّم برآورم مغزش
اگر بخندد پیش لب شکر سخنش
بمدح مکرم عالم مگر زبان بگشاد
که کرده اند دهان پر ز گوهر عدنش
جهان لطف و کرم کارساز ترک و عجم
پناه تیغ و قلم و سرور بزرگ منش
ضیاء ملّت و دین احمد ابی بکر آنک
چو احمدست و چو بکر سرت حسنش
چو بر مصالح ملکست همتّش مقصور
گرفت شاه جهان مستشار مؤتمنش
زمن شود چو زمین آسمان ز سطوت او
اگر نباشد بر وفق جنبش ز منش
چو مشک را جگر از بوی زلف او بر سوخت
خطا بود که کنم نام نافۀ ختنش
لطیف تر ز خیالست در دماغ عدو
اگر چه هست گران گرز استخوان شکنش
پیاده شاه فلک در رکاب او بدود
بهر کجا که رخ آورد اسب پیل تنش
ز بهر خدمتی از بهر قبضۀ شمشیر
فلک ز شکل ثریّا همی دهد سفنش
همی نزید گردنکشی کمندی را
که داد تاب و توان بازوی عدو فکنش
زهی ضمیر فلک یش فکرت تو چنانک
یکیست باطن اسرار و ظاهر علنش
کجا شدی سر تیغ تو در سر دشمن
اگر نپختی سودای مغز پر فتنش
شگفت نیست که تیغ تو قطره آبست
چو از کف تو بدریا درون بود وطنش
در سرای کسی کو در خلاف تو زد
سبک بود که شود عنکبوت پرده تنش
چو خصم مرغ دلت را اجل کند بریان
بود زخشم تو آتش، زرمح باب زنش
منافقی که زتو طاغیست چون زنبور
چو کرم پیله قزا کند خودشو کفنش
عدو چو شمع بروزست ، کشتنش شاید
که کنده باشد بر پای و بر گلور سنش
فلک بر اهل هنرزان نمی کند سر راست
که همّت تو دوتا کرد پشت از مننش
چو شد بنان تو بر لاغری کلک سوار
ز زنگبار بود تا بروم تاختنش
چو سر برآرد کلکت ز چاه ظلمانی
بود مطالع انوار جای دم زدنش
بکارنامۀ مهر تو روح برکارست
وگرنه صرف کنند از ولایت بدنش
ز بهر خدمتی از بهر قبضۀ شمشیر
فلک ز شکل ثریا همی دهد سفنش
همی نزید گردنکشی کمندی را
که داد تاب و توان بازوی عدو فکنش
زهی ضمیر فلک یش فکرت تو چنانک
یکیست باطن اسرار و ظاهر علنش
کجا شدی سر تیغ تو در سر دشمن
اگر نپخی سودای مغز پر فتنش
شگفت نیست که تیغ تو قطره آبست
چو از کف تو بدریا درون بود وطنش
در سرای کسی کو در خلاف تو زد
سبک بود که شود عنکبوت پرده تنش
چو خصم مرغ دلت را اجل کند بریان
بود زخشم تو آتش زرمح باب زنش
منافقی که رتو طاغیست چون زنبور
چو کرم پیله قزا کند خودشو کفنش
عدو چو شمع بروزست ، کشتنش شاید
که کنده باشد ب رپای و بر گلور سنش
فلک بر اهل هنرزان نمی کند سر راست
که همت تو دوتا کرد پشت از مننش
چو شد بنان تو بر لاغری کلک سوار
زنگبار بود تا بروم تاختنش
چو سر برآرد کلکت ز چاه ظلمانی
بود مطالع انوار جای دم زدنش
بکارنامۀ مهر تو روح برکارست
وگرنه صرف کنند از ولایت بدنش
عقیق را جگرازبیم خنجرت خون شد
چو اوفتاد گذر بر معادن یمنش
اگر پرد بپر کرکسان چو تیر عدوت
کند دو زاغ کمان توطعمۀ زغنش
زهی که اهل هنر را فنون انعامت
خلاص داد ز چنگ سپهر و مکر و فنش
چو شمع هر که زبان آوری کند دعوی
بگاه مدح تو یابند عاجز لگنش
چو خار گلبن دانش نهاد بی برگی
صریر کلک تو گرددنوای خارکنش
بفرّ مدح تو شد گفته این قصیده که خواست
بامتحان ز من خسته جانن ممتحنش
تواردی مگر افتاده بود در مطلع
بدین سبب رقمی از قصور بر مزنش
ظهیر اگر چه که صراف نقد اشعارست
گمان مبر که زند بنده قلب بر سخنش
که گاه فکرت اگر بنات نعش خورم
بنوک کلک بنظم آورم چنان پرنش
اگر خوشست چو خط پیش روی میدارش
پس ارکژست تو چون زلف برقفا فکنش
بجز قبول تو حقّا اگر قبول کنم
و گر دهند مه و آفتاب در ثمنش
چو نور یافت ز نام تو کار بنده سزد
اگر شود سپری ظلمت شب محنش
دعای بنده چه حاجت کمال جاه ترا
که همرهست همه جا دعای مردوزنش
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - و قال ایضاً یمدح الصدر السعید بهاء الدین عبدوس
زهی خجل ز معالیّ تو سپهر رفیع
زهی رهین ایادیّ تو شریف و وضیع
بهاء دولت و ملّت که تاج معنی را
خرد بگوهر لفظ و می کند ترصیع
زعکس خاطر تو تیغ آفتاب صقیل
زتاب سطوت تو دور روزگار سریع
برشمایل خلق و کفایت رایت
کدام فصل ربیع و چه جای فضل ربیع
صریر کلک تو چو ارغنون نوازشود
ز شوق گردد چذر اصم بطبع سمیع
زمانه کار نبندد گشاد نامۀ صبح
اگر نباشدش از رای روشنت توقیع
مکارم تو جهانرا برزق خلق کفیل
شمایل تو گنه را بنزد عفو شفیع
برآن جریده که مثبت شدست نام کرم
ز روی مرتبه در فصل اولست ربیع
بپیش خلق تو گل جلوه کرد از این معنی
هزار دستان بر وی همی زند تشنیع
عدوت اگر چه بصورت ران و بی معنیست
عجب مدار که موزون شود گه تقطیع
درآن مقام که کلک تو ضبط مالک کند
چو تیغ هر نفسی بر کشد هزار صنیع
بهندوان برهنه چه اعتبار بود
چو خامۀ تو گشاید حصارهای منیع
بدست بخت جوان تو هفت دایۀ چرخ
چنانکه مهرۀ گهواره پیش طفل رضیع
ز حرص خصم تو چون۴سگ دوچشم کردچهار
سمج بود نظر نحس خاصه در تربیع
زابر پیش بیان تو گر سخن رانم
بجان تو که خطایی بود عظیم شنیع
چه جای ابر که امروز دست راد ترا
چو کان و دریا هستند صدهزار صنیع
بهر دقیقه رسد آفابی ارتو کنی
ز رای خویش یکی ذرّه بر فلک توزیع
شنیده ام که فلک را نشاط خدمت تست
بلند همّتی از مثل او مدار بدیع
منازعان ترا با تو چون قیاس کنند
فکیف یلخق فی الشأ و ظالع بضلیع
شکایت از ستم روزگار با تو کنم
که روزگار ترا بنده ییست نیک مطیع
تفضّلی کن و زو باز پرس تا که مرا
بگونه گونه نوایب چرا کند تفجیع
بشادمانی اگر با منش مضایقتست
بضرب باری همواره می کند توسیع
ز عمر چونکه پس افکند نیست جز عمرم
بخیره عمر گرامی چرا کنم تضییع ؟
مرا ز نکبت ایّام بر سر آن آمد
که شرح آن نبود جز زیادت تصدیع
کریم طبعا! اندراداء این مدحت
گمان مبر که مرا حرص می کند تطمیع
ولیک مقصد من آن بود که عرضه دهم
عناء طبع پریشان بنزد رای رفیع
قضاء حقّ ثنای تو چون تواند کرد
مطوّقی که کند چند لفظ را تسجیع
اگر چه سوسن را جمله تن زبان گردد
هنوز قاصر باشد ز ذکر شکر ربیع
همیشه تا که بود هفت خانۀ افلاک
زبس تراجع انجم چو خانۀ ترجیع
همیشه دولت بیدار باد و بخت توزان
که فتنه بخت حسود ترا شدست ضجیع
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶ - و قال ایضاً یمدحه
یا کریماً فاق اعلی درجات الاوصاف
قرطست اسهم معناه قلوب الاهداف
ای که با کشف ضمیرت متعذّر باشد
ماندن دختر اسرار پس ستر عفاف
جز بیاد سخن روح گشای و نبست
دست نقّاش قدر صورت در در اصداف
جز بعون نفحات نفست آهو را
شود خون جگر مشک معطّر در ناف
جرم خورشید بشکل حجر الاسود یافت
کعبۀ قدر ترا رای چو کرد او بطواف
هست در سایمۀ بارگیان قدرت
هفت اجرام سماوات کم از سبع عجاف
عقل بر شاه ره عاطفت و سطوت تو
مانده در خوف ورجا راست چو اهل اعراف
کوه سنگین دل اگر نظم تو بر وی خوانند
چون درختش متمایل شود از ذوق اعطاف
حاسدت گشت چوموی از غم و هم جان نبرد
زآنکه هستی تو بهنگام سخن موی شکاف
کان زرشک کف راد تو بخون می گرید
زانکه بر دست گرفتست ببخشش اسراف
دست کلک گهر افشان تو می پوشاند
وهم را کسوت تحقیق، گه استکشاف
سرعت عزم ترا دید خدر شد پی برق
جرهر حلم ترا دید قلق شد دل قاف
خاطر سحر نمایت بگه سرعت نظم
نقطۀ نون بر باید زخم چنین کاف
روز تعیین مفاتیح در رزق، قضا
آز را کرد برآن کف جواد تو کفاف
گردن کوه کبودست ز بس سیلیهای
که وقار تو زدستش بکف استخفاف
یاد الطاف تو ناهید خورد در شب بزم
دل اعدای تو مریّخ درد روز مصاف
کلک و ماشطۀ ناطقه بد چونکه قضا
از عدم کرد مرو را سوی ایجاد زفاف
تا قصارای امانی امل دست تو شد
هست مستغنی انگام سؤال از الحاف
خاطرت گر بکرشمه گردون نکرد
زان سپس باشدش از شمش و قمر استنکاف
داس خوشه همه مسمار شود بر دهنش
گر زند پیش تو تیر فلک از منطق لاف
تا عیار سخنت قلب مه و مهر زدست
زین سبب با کف حدباست سپهر صرّاف
دور نبود که مقراض سخط هیبت تو
دو درست مه و خورشید کند چارانصاف
بویی از خلق و بشیندگل رنگ آمیز
سر غنچه ازین شرم کشیدست لحاف
هست در ناصیۀ یمن تو آن استعداد
که صبا در رخ نرگس نکشید تیغ خلاف
دهر در مام او کسوت شب برنکشد
گر زند صبح ضمیرت را یک دم بخلاف
چرخ در عالم قدر تو چو دیهتست ، درو
کاه و جومشتی و چندی زذوات الاظلاف
تا چو اندیشه کند قصد محلت زانجا
دوسه روزی کند آسایش را استفیاف
حرص را کیسۀ انعام تو گشتست مثال
چرخ را در گه اقبال توگشتست مطاف
سنگ حلم تو چنان آمد برطاس فلک
که طنینش برسانید بهر چار اطراف
آتش از بیم تو برخاک نهد پیشانی
آب برباد نشیند ز تو گاه الطاف
بوید از نفحۀ خلق تو امل استنشاق
خواهد از صولت کین تو اجل استعطاف
ای خداوندی ز فکر و دستور کنند
نقش بندان طراز فلک صورت باف
فصحا را بر نطق تو چنان تخم کدو
منطلق می نشود تیغ زبان ها ز غلاف
نرسد بر شرف قدر تو هر شاعر کو
خاطری دارد نظام و زبانی وصّاف
لفظ قوس از چه بود شامل نام هر دو
شیوۀ قوس و قزح نیست کمان ندّاف
مثل تو گر ز بر چرخ بود هم تویی آن
زانکه هست آینۀ پیکر گردن شفّاف
نه همانا که تو چو تو دیگری آید بوجود
آفرینش را گر باز کنند استیناف
نرسد مرکب اندیشه بکنه مدحت
که ثنایای ثنای تو رهی نیست گزاف
تا که جوهر را گویند که جنس الاجناس
تا ز اجناس همی منقسم آید اصناف
هر سعادت که در اجزاء فلک شد مضمر
کلّ و جزوش همه با دولت تو باد مضاف
سایۀ تربیت بر سراین بنده مدام
وزکسوف حدثان مهر بقای تو معاف
سال عمر تو برین تختۀ خاکی چندان
که بود نسبت آن ضب مائین در الاف
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱ - و قال ایضاً یمدحه
خدایان صدور جهان شهاب الدّین
که مملکت ز شکوه تو می بر داورنگ
تویی که تا قلم تست نوک غمزۀ ملک
با بروان کمان در نیامدست آژنگ
زرشک حلم تو طیّاش سدّ اسکندر
ز نوک کلک تو در خط صحیفۀ ارتنگ
بسوی مردمک چشم دشمنت نرمک
پیام های درشت آورد زبان خدنگ
ز لطف و عنف تو بهرام و زهره هر ساعت
یکی بیارد جنگ و یکی بسازد چنگ
بهر دیار که بویی ز عدل تو برسد
بگردد آنجا از بیم، روی شیراژرنگ
ز تاب خشم تو گر پرتوی بروم رسد
شود زبانۀ آتش دهانه های فرنگ
اگر چه دولت تو سنگ را گهر کردست
سخاوت تو گهر را نکرد هرگز سنگ
بعهد عدل تو نشکست فتنه جز سر زلف
بروزگار تو نگرفت خنجر الّا زنگ
زمانه نقش کرم را که گشته بد مطموس
بخامۀ تو دگر باره میزند بیرنگ
بدست حکم یکی مالش سپهر بده
اگر چه صعب توان کرد پیر را فرهنگ
زمانه ساز جفا خود همیشه ساخته داشت
ولیک تیز ترک می کند کنون آهنگ
بخاص و عام ز بیت الدّواء معدلتت
شکر رسید، چرا می رسد ببنده شرنگ ؟
مبشّران کرم را ندیده هرگز روی
گرفته اند مرا منذران قهر تو تنگ
چه دیده یی زمن بی نوا که هر ساعت
زکوی لطف بسوی جفاکنی آهنگ
گهی بتیغ جفای تو عرض من مجروح
گهی بسنگ عتاب تو ای عذرم لنگ
گهی خورم زخری پای پیل برسینه
گهی رسد به دل من زموش زخم پلنگ
چغانه ام که نسازی مرا جزاز پی زخم
بهانه ام که نجویی مرا جز از پی جنگ
چو حاضرم ندهی هرگزم بجز دشنام
چو غایبم نفرستی بمن مر سرهنگ
چو حقه بر در من زد یکی ز درگاهت
شود ز بیم رخ کودکان من نارنگ
چنانکه دیو ز زخم شهاب بگریزد
همی گریزند از نام تو بصد فرسنگ
همه فراخی تنگ شکر زلفظ منست
روامدار دلم همچو چشم ترکان تنگ
اگر چه شد ز زبانم فراخ تنگ شکر
شکر زدست زبان منامدست بتنگ
چو چشم خوبان گشتند جاودان بیمار
زرشک سحر حلالم که هست پر نیرنگ
مرا زدست خرانست سنگ در قندیل
مراز سنگدلانست راه پر خرسنگ
همی زنندم چون خر بچوب و موجب آنک
رباب وارم روزی خری فتاد بچنگ
خری خریدم و آمد خری که بستاند
پیاده من ز دوخر مانده اینت غایت ننگ
چو شیر، ازدم خر، چنگ من جدا نشود
چنانک شیر سپهرست از دم خرچنگ
شتاب اگر نکنم کار خود نکو گردد
که روزگار ندارد بهیچ کار درنگ
برای مفسد و غماز بسته ام گروی
که بسته اند مرا در چنین غریو و غرنگ
کسی که خاطر من بی سبب برنجاند
ز قعر تحت ثری تا باوج هفتو رنگ
بترک تا زد در خانۀ تناسل او
شکسته باد بکوپال قاضی گیرنگ
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲ - و قال ایضآ یمدح الصّذر السّعید رکن الدّین صاعد
ای در محیط عشقت، سر کشته نقطۀ دل
وی از جمال رویت، خوش گشته مرکز گل
زلف تو بر بنا گوش، ثعبان و دست موسی
خال تو بر نخدان ، هاروت و چاه بابل
دو رسته درّ دندان، چون از رخت بتابد
گویی مگر ثریّا، در ماه کرد منزل
عقل از لطافت گل، یک نکته کرد موهوم
رمزی از آن چو بنمود ، آمد دهانت حاصل
هر گه که قامت تو، بخرامد از کرشمه
گویی که سرو آزاد، از بادگشت مایل
ای مرده آب حیوان، پیش لب و دهانت
وی مانده حیران ، زان شکل و آن شمایل
آن روی را بهر کس، منمای الله الله
یا معجری بر افکن، یا برقعی فروهل
گر وعدۀ وصالت،بودست موسم گل
بشنو بشارت گل ، از نغمۀ عنادل
باغ از دم صبا شد، چون آستین مریم
دست نشاط ازین پس، از جیب غنچه مگسل
ببساو نبض بر بط، کز چیست نالش او
زخمی دوبر رگش زن، تا خوش کند مفاصل
بخرام سوی صحرا، تا بنگری جهان را
صافی ز هر کدورت، همچون ضمیر عاقل
سوسن بسان عیسی، یک ره زه گشته ناطق
غنچه بسان مریم، دوشیزه گشته حامل
گل در لحاف غنچه، خوش خفته بد سحرگه
باد صبا برو خواند، یا ایّها المزّمّل
بیرون فکنده سوسن، از تشنگی زبانرا
کرم از عدم درآمد ، تا زان سوی متاهل
تا بوکه خردۀ زر، یابد عطا ز گلبن
آغاز کرد بلبل، میخواندش فضایل
ار غنچه گشته گلبن، طوطیّ لعل منقار
وز میوه گشته اغصان، طاوس باجلاجل
زاغ سیاه دل را، بر در نهاد بلبل
چون دید دمّ طاوس، گشته پر حواصل
گل در غرور دولت، صحّاک سیرت آمد
زان دیر می نپاید ، در عهد صدر عادل
شاخ شکوفه پنبه ، از گوش کرد بیرون
تا مدح رکن دین را ، اصغا کند ز قائل
جمشید تخت دولت، خورشید شرع صاعد
صدری که هست جودش، چون فیض عقل شامل
در خطّ شب نمایش ، بر رهگذار مکرت
از گوهر معانی ، افروخته مشاعل
حلمش سبب شدارنی، از عاصفات قهرش
یکباره گشته بودی ، او تا دارض زایل
در روز سبق دولت، خورشید آتشین پی
با عزم باد سیرش، چون سایه خفته در ظل
بحر محیط باشد، هر نقطه یی ز خطّش
بهر حساب جودش، گر برگشتی جداول
سمسار کلک او را، سر ازل مجاهز
عطّار خلق او را ، باد صبا معامل
با لوح زی دبستان ، آید عصای موسی
سحر حلال کلکش ، چون حل کند مسائل
تفّ سموم قهرش، گر بر زمانه افتد
جو در جوار کافور ، گیرد مزاج یلپل
ای خط استوا را، انصاف تو موازی
وی سطح آسمانرا، درگاه تو مشاکل
گردد دل تمنّی ، از اضطراب ساکن
چون در تحرّک آید، کلک تو درانامل
از حمل بار برّت، شد اوفتان و خیزان
چون در شمار انگشت از بخشش تو سایل
نه طاق آسمانرا، قهر تو خرقه کردی
گر لطف تو نبودی ، اندر میانه حایل
گر از همای فرّت ، بر چرخ سایه افتد
گردد زیمن جاهت، هندوی چرخ مقبل
خصمت ز چاه محنت مستسفی است چون دلو
وز غم چو ریسمان شد، معلول علّت سل
لطفت عجب نباشد، گر خصم بند گردد
الّا نسیم ننهد، بر اب کس سلاسل
از مهر و کینت رمزیست ، کون وفساد عالم
وز عقل هست روشن ، بر این سخن دلایل
ار چار طاق عنصر ، الّا طلل نماند
معمار عدلت ار زانک ، گردد ز کار غافل
از شوق حضرتت ماه، افتاد در تکاپوی
زان سان که میشمارد باده هم از منازل
اندر بسیط هستی چون از دلت گذشتی
در روزگار ناقص ، جز بحر نیست کامل
او نیز گاه جودت، سازد سفینه مسکن
تا جان ز موج دستت، بیرون برد بساحل
ای سروری که هر یک، ز اجرام هفت گانه
میسازد از دگرگون ، سوی درت وسایل
زین واقعه که آمد ، نزدیک آنکه گردد
از خنجر دلیران، خلق زمانه بسمل
صبح از نهیب فتنه، یک دم نمی زد الّا
کز تیغ مهر بودی اندر برش حمایل
از بس که رمح سر زد، بر سینه آن خرانرا
سرباز بسته آنک، از درد سر عوامل
تا دوستی نعمان، برخود کنند ثابت
خیل بهار بینم، یک سر شده مقاتل
سوسن زبان کشیده ، گلبن سپر فکنده
در چشم غنچه پیکان، بابید آخته شل
زر دست چشم نرگس ، یرقان ز دست گویی
زین هولهای منکر، وین ورطه های هابل
چون بید و مه لرزان ، برجان آنکسی کو
چون سرو بود سرکش ، چون غنچه بود پردل
زین هولهای منکر، وین ورطه های هابل
چون سرو بود سرکش، چون غنچه بود پر دل
ای از کمال جاهت، دست زمانه قاصر
وی از علوّ قدرت، اوج ستاره نازل
تا بحر شعر بنده ، شد قلزم معانی
از گوهرش نماندست ، یک بکر فکر عاطل
گر از مهبّ جودت ، باد قبول یابد
نامش ز فخر گردد، تاج سرافاضل
بعد از شه ار بیفزود، قدر تو نیست طرفه
بعد از زوال خورشید ، افزون همی شود ظل
پیوسته باد ازین سان ، جاه تو در ترقّی
آسوده دولت تو، در ظلّ شاه طغول
تا محفل کواکب ، هست از قمر مزیّن
باد از شکوه ذاتت، آراسته محافل
پاینده باد جاهت، کز روی و رای خوبت
بفراخت رایت حق، بر تافت روی باطل
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - وله یمدح الصّاحب جلال الدّین
ماجرایی که میان من و گردون رفتست
دوش بشنو که ترا شرح دهم از اوّل
تا سحر گه من و او دیده بهم بر نزدیم
بس که گفتیم و شنیدیم ز هرگونه جدل
در میان گفتمش ای از تو واز گردش تو
گشته اسباب نشاط دل خلقی مهمل
حرکاتت همه بی فایده چون شمع بروز
اختران تو همه شب رو چون نقددغل
هر یکی توی تو از توی دگر گنده تر است
زانکه بی مغزی و تو بر تو مانند بصل
کیست در روی زمین از همه ارباب هنر ؟
کآب رویش نشدست از پی نام مستعمل
از تو نقش امل خویش مضاعف بیند
آنکه او پردۀ کژ داد چو چشم احول
باز در خون جگر غرق بد سرتاپای
آنکه او را است روی کرد چو خطّ جدول
آنکه کمتر ز خرست اسب و طویله ست او را
و ز تو درمانده من سوخته چون خر بوحل
کیست کو آبی دارد که زدست ستمت
جاودان بر سرآتش نبود چون مرجل ؟
ایمه خودرورمشو حال من خسته ببین
که چه مایۀ ز تو و دورتو پذرفت خلل
نه مرا حشمت و جاه و ونه مرا وقع و خطر
نه مرا نعمت و مال و نه مرا شغل و عمل
خود رها می نکند دامن من دست محن
خود گذر می نکند بر در من پای دول
آنچه من دیده ام از واقعه ها سربرنه
وانچه من می کشم از حادثه ها لاتسأل
نه کریمی که کند کار پریشانم راست
نه بزرگی که کند مشکل حرمانم حل
نه یکی دوست که پرسد که چه حالست ترا
اندرین عهد که شد کار معاشت مختل
گر چه همچون شکرن خانه یی از نی بستتت
زندگی دارم کش چاشنیست از حنظل
کارما می نرود جز ز درستی بیمار
چند خوانیم و نویسیم صحیح و معتل
ترّهاست ست سخن، ژاژمخا، یافه مگوی
حاصلی نیست ز تقریر براهین و علل
زرهمی باید، زر،کار ززرراست شود
ور بود خود سخن تو همه وحی منزل
چون ز من این همه بشنید مرا گفت الحق
همه حق بود که گفتی تو بتفصیل و جمل
لیک با این همه یک نیمه گنه نیز تراست
زانکه محروم بود دایم مرد کاهل
توچنین منزوی و گوشه نشین گشته چنان
کآفتاب فلکت سایه نبیند به مثل
پس توقّع بودت حشمت و نعمت ز کّسان
خه خه ! ای خام طمع مردک بیهوده امل
خیز تا جانت برآید بنشین در کنجی
شب مخسب ایچ و میاسای که شومست کسل
قصّۀ خویش بنظم آر که من از پی تو
مشترییّ دارم پایۀ او بر ز زحل
گفتم این خود چه حدیثست؟ کرا میگویی
که نه من دیده نیم فایدۀ مدح و غزل
گیر بنشسم و جان کندم و شعری گفتم
منعمی کوکه نهد شعر مرا وقع و مجل
گفت بسیار مگو گرچه کم اند اهل هنر
نشدستند بیکبار چنین مستأصل
تو بنظم آور این شعر و سحرگاه، بگاه
بجلال الدّین بر، خواجۀ مخدوم اجل
آنکه قدرش چو کشد دامن رفعت بر چرخ
همچو خشتک بودش شکل زمین زیر بغل
هفت اقلیم جهان پیش دلش یک منزل
همه سرمایۀ کان پیش کفش یک خردل
گشتی ازآه عدوت آینۀ چرخ تباه
اگرش نیستی از خاطر پاکت صیقل
کان و دریا و سحاب ار نبود باکی نیست
دست راد تو بسندست از این هر سه بدل
جان تو در هنرآویخته چون قالب و روح
طبع تو با کرم امیخته چون موم و عسل
نفحۀ خلق تو همدم شده با بادصبا
رشتحۀ لطف تو همره شده با فیض ازل
ای کریمی که کند چرخ ز خورشید و هلال
جامۀ قدر ترا همره شده با فیض ازل
هر وجوهی که نویسند امل را برتو
درزمان آورد از بخشش تو خط وصل
زحمت آورده ام ای خواجه و دانم گویی
که چرا آخر؟ وزبهره چه و از چه قبل؟
آسمانم بصداع تو فرستاد ارنی
شیوۀ طبع دعاگو نبود زرق و حیل
زانکه در حادثه ها بر سرم ارسنگ آید
استعانت نکنم جز بخدای عزّو جلّ
مدّت عمر تو از دور فلک چندان باد
که حسابش زمائین درگذرد ان اقل
ز اتش مهر تو هردل که نباشد روشن
تیره بادآب حیاتش زچه از گرداجل
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - وله ایضا یمدحه و یهنّیه بالزّفاف
چو خیل زنگ بیار استند صفّ جدال
سپاه روم هزیمت گرفت هم در حال
فلک کلاه زر اندود برگرفت از سر
جهان بسفت درافکند عنبرین سربال
نگاه کردم و دیدم عروس گردون را
شده چمان و خرامان بعزم استقبال
فرو گذاشته بر عارض منوّر روز
ذوابۀ شب تار از برای زیب و جمال
فروغ داده بگلگونۀ شفق رخسار
خضاب کرده کف دست را عروس مثال
بفرق سر بر تاجی نهاده از اکلیل
بساق پای وی اندر زماه نو خلخال
و شاح عقد ثریّا فکنده در گردون
نطاق بسته میان را ز عقدهای لآل
همی دوید ز پیش آفتاب مشعله دار
همی چمید ز پس عود سوز باد شمال
سماک رامح میرفت دور باش بکف
شهاب ثاقب میزد میان راه دوال
بنغمه زهره از پردۀ سپاهان کرد
روایت غزلی مطلعش برین منوال
زهی مبارک طالع خهی همایون فال
که روزنامۀ سعدست و منشاء اقبال
شبی که منزل شادی دروست میلامیل
شبی که جام سعادت در اوست مالامال
شبی که هست ملاقات عقل و روح در او
شبی که زهره و خورشید را دروست وصال
بخور جانرا بر مجمر سرور بسوز
بسان شکّر و عود آمده صواب و محال
چو حال چرخم از ینسان مشاهدت افتاد
بنزد عقل شدم بهر کشف این احوال
چو باز راندم این ماجرا بنزد خرد
جواب داد مرا گفت : نیست جای سؤال
معاینه ست شب قدر عقلی و شرعی
بخواه حاجت و زین پس ز دور چرخ منال
بزرگ عیدی سایه فکنددر رمضان
که پیروی کندش عید غرۀ شوّال
شب است زنگی آبستن سرور و فرح
نشسته بهر ولادت برین شکسته سفال
شب زفاف امام زمانه خواجۀ ماست
که بهر خدست اوخم گرفت پشت هلال
زحل زگلشن نیلوفری فرود آید
محفّه داری او را گرش دهند مثال
برای عزّت خود خواست آفتاب بسی
که از خضاب کسوفش دهند پیک خال
بدان امید که مشّاطگی کندمه چرخ
بگونۀ گل گلگونه داد چندین سال
ز اجتماع سلیمان شرع با بلقیس
رواق صرح ممّرد شدست صفّ نعال
زمانه یابد ازین اتّصال خوب محل
ستاره گیرد ازین اقتران میمون فال
چو شد مصوّرم این حال بهر تهنیتش
نبد گزیرم ازین چندبیت و صف الحال
کشیدم از سر اندیشه پای در دامن
بمانده عاجز و حیران بدست خواب و ملال
بفرّ خواجه از املای طبع هم برفور
بدیهه نظمی پرداختم چو آب زلال
زهی سخای تو بر آز تنگ کرده مجال
زهی عطای تو بر ما فراخ کرده منال
پناه سروری و پشت شرع ، رکن الدّین
که هست کلک و بنانمت بیان سحر حلال
تویی که نام تو نقشست بر نگین خرد
تویی که رای تو قطب است و سپهر جلال
معالی تو برون از تصرّف اوهام
مکارم تو فزون از توقّع آمال
نسیم لطف تو گر بر جهان دمد نفسی
شوند قابل جانها هیاکل تمثال
سموم قهر تو حاشا اگر زبانه زند
شوند نطفه دگرباره در رحم اطفال
زفیض طبع تو کردست بحر استمداد
و گرنه جود تواش کرده بود استیصال
دبیر چرخ ز بدو وجود بنوشتست
حسود جاه ترا حرز: ماله من وال
فلک پیاده شتابد بخوابگاه عدم
اگر دهند ز دیوان هیبت تو مثال
شود ستاره بپهلو سوی درت غلطان
گرش کنند ز درگاهت امرت استعجال
چو شاخ صدره زجیب سپهر سربزند
اگر بنام تو اندر زمین نهند نهال
کشد چو آب گریبان نامیه در خاک
اگر تو گویی شاخ درخت را که مبال
به ابر کردم تشبیه دست در بارت
خرد نفیر برآورد و گفت: به بسگال
کجا برابر دریای درفشان باشد ؟
کسی که خیره همی بیزد آب در غربال
زهی زمانه زبأس تو گشته مستشعر
خهی سپهر زجاه تو کرده استکمال
فراغتست ترا از وجود هفت و چهار
که هست ذات تو خود عالمی باستقلال
نشاند عدل تو ناهید شهره را بر گاو
فکند سهم تو بر کوه علّت زلزال
یتیم ماند جگرگوشۀ صدف زسخات
ذلیل گشت ز الفاظ تو سلالۀ نال
هم از مآثر عدل تو بینم این که همی
برآید از دل شیر سپهر قرن غزال
بدانک خصم تو روزی نشست بر منبر
گمان برد که عدیل تو گشت، اینت محال
خرد گواه منست اندرین که چون عیسی
نشد بواسطۀ خر بر آسمان دجّال
هوای عالم مدح تو چون کنم ؟ کآنجا
همی بسوزد سیمرغ فکر را پروبال
همیشه تا که سویدا بود محلّ حیات
همیشه تا که دماغست مستقّر خیال
مباد ماه جلال ترا افول و محاق
مباد مهر بقای ترا کسوف و زوال
خجسته بادت این اتّصال تا جاوید
بکام خویش ممتّع بدین ستوده همال
زبارگاه تو مصروف باد دست فنا
ز روزگار تو مکفوف باد عین کمال
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - کتب الیه بعض اصد قائه
جهان جان معانی خدیو عرصۀ فضل
که فخر جان و جهان شد ترا ثنا گردان
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - و قال ایضاً یمدح الصّاحب المعظّم نظام الدّین محمّد طاب ثراه
بنا میزد! بنا میزد !زهی گیتی بتو خرّم
ندیده دیدۀ افلاک مانند تو در عالم
زشرم بیت معمورت، طبایع منحرف ارکان
زرشک سقف مرفوعت، شده هفت آسمان درهم
زشاخت سرزنش دیده، نهال سدره و طوبی
ز حوضت در خوی خجلت، زهاب کوثر و زمزم
فراز اصل بنیاد تو پنهان خانۀ قارون
فرود سقف ایوانت، وثاق عیسی مریم
زوایای تو ظاهر کرده لطف خاطر مانی
ستون های تو برخود بسته زور با زوی رستم
فلک با زیردستانت، گه و بیگاه هم زانو
زحل با پاسبانت، شب و شبگیر ها هم دم
جهان از فتنه پرطوفان و وضعت کشتی عصمت
زمین از زخم مالامال و شکلت حقّۀ مرهم
دلی کز گردش گردون، درو صد چونه غم باشد
چو دم زد در هوای تو، بخاصیّت شود بی غم
نه در اطراف ارکانت مجال پستی و سستی
نه بر رخسار ایوانت غبار اشهب وادهم
نبات صحن بستانت، بسان نیشکر شیرین
حروف ونقش دیوارت، بشکل اجزاء او معجم
دماغی کو ببوید از سپر غمهای خوشبویت
پس گوش افکند حالی، حدیث غم چو اسپرغم
دونده، در چمن هایت، فلک همچو صبا و اله
زده در رستنیهایت، ستاره چنگ چون شنبم
ازآن مسجود شد آدم، مر ارواح ملایک را
کزین بخت آشیان برند خاک طینت آدم
وطن در سایه ات کر دست نور دیدۀ دولت
ازین شد طاق ایوانت چو ابروی بتان باخم
مربّع هیأتت آمد، نگین حلقۀ گردون
برو القاب خاص خواجه همچون نقش برخاتم
جهان دانش و معنی، وزیر مشرق و مغرب
نظام الدّین و الدّنیا، همایون صاحب اعظم
محمّدآنکه در مهرش، چنان شد ملک دل بسته
که اندر میم نامش گشت میم مملکت مد غم
از الفاظ شکر ریزش دهان آرزو شیرین
ز القاب همایونش، لباس سروری معلم
کمال جود او پوشد در آتش کسوت اطلس
فروغ رای او سازد، زخشت پخته جام جم
شود دندان اجرامش ، شکسته در دهن یک یک
اگر روزی دهان صبح بی یادش بر آرد دم
همی سازد فلک از بهر خیل بندگان او
زماه چارده طاسک، ز زلف تیره شب پرچم
زهی اجرام علوی را، فروغ رای تو صیقل
زهی اسرار گردونرا، ضمیر پاک تو محرم
زنفخ صورکی گردد چراغ اختران کشته ؟
اگر رایت بود معمار این پیروزه گون طارم
گر ابر تیره دل خواهد که با دستت زند پهلو
چنان دانم که اندر مغز او سوداست مستحکم
که دریا باهمه فسحت، که او دارد، درین سودا
فراوان غوطۀ خود داد و عشری زو نیامد هم
تعالی الله! چه کلکست این؟ که همچو مرغکی دانا
همی پوید بفرق سر، معاش عالمی دردم
همه راز فلک پیدا، از آن خاموشی پی کرده
همه کار جهان مضبوط، از آن نی پارۀ ملهم
دوشق از بهر آن آمد زبان او که تا بخشد
یکی مردوستانرا نوش و دیگر دشمنان راسم
برد زوپشت دشمن کسر چون جزما دهد نوکش
لب امّید را فتح و کنار آرزو راضم
بپاسخ دادن سائل صربر او چنان دلکش
که در یک پرده برسازی مجاور گشته زیروبم
جهان صدرا که داند کرد جز دریا چون تو ؟
بناهایی چنین زیبا، عماراتی چنین معظم
چو رای عالم آرایت، نهادش روشن و عالی
چو حزم پای برجایت، اساسش ثابت ومحکم
از اقبال تو چون کعبه، جهات او همه قبله
زدیدار تو چون جنّت، درو دیوار او خرّم
خرد بر صورتش عاشق، کرم در ساحتش ساکن
زبان از نعمت او قاصر ،سخن ز وصف اومعجم
همی تا گردش افلاک دارد خلق عالم را
گه از او اومید در شادی ، گهی از بیم در ماتم
در این معمور چندان باد عمر دیرباز تو
که گر از مدّت گیتی، نباشد بیش ، نبودکم
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۳۰ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید رکن الدّین صاعد
خفتۀ بیدار بودم دوش کز دارالسلام
مسرع باد صبا آورد سوی من پیام
کای ز ضجرت کرده دایم روی در دیوار غم
خیز کآمد گاه آن کز بخت باشی شادکام
چند باشی از طرب تنها نشسته چون الف
چند باشی زیر بار غم خمیده همچو لام
گر ز نقد خوشدلیها کیسۀ طبعت تهیست
خیز و بستان مایه یی از طبع نا اهلان بوام
کارهایی همچو جال افتاده دور از یکدگر
دست در هم داد چون گوی انگل اکنون ز انتظام
دانۀ دل پاک کن از گردانده وانگهی
چشم شو بهر تماشا جمله تن مانند دام
فتح باب دولتست امروز زیرا داده اند
در سرای خاص سلطان شریعت بار عام
مطلع خورشید شد بار دگر برج شرف
جلوگاه کعبه شد با ردگر بیت الحرام
دل که چون سنگ سیه بد، یافت چون زمزم صفا
تا که رکن شرع را در کعبه می بیند مقام
عقل با این خانه دید ار بیت معمور فلک
هر زمان در حیرت افتد کین کدامست آن کدام
ربع مسکون از جوار آن همی یابد خطر
سقف مرفوع از ستون او همی گیرد قوام
مهرومه را از برای خشت بامش ساختند
این یکی از زرّ پخته وان یکی از سیم خام
بوده از شکل هلالش دوش گردون ناوه کش
وافتابش روز و شب اندر گل اندایی بام
دست رضوان ساحت فردوس گویی آب زد
بس که از شرم نهادش خوی کند دارالسّلام
صبح از این معنی نماید هر نفس دست سپید
تا بیفزود بدان صحن سرایش چون رخام
شد شفق شنگرف و گردون کاسه های لاژورد
مهر و ماهش شمسه و نقّاش چرخ خویش کام
از خواص این سرای آنست کآهختست تیغ
بر در او حاجب الشّمس از پی دفع عوام
لطف و عنف خواجه دروی داد بار از بهر آن
هم هوایش راست صحّت هم سمومش را سقام
شاد باش ای هفت اجرام سماوی بر درت
همچو پروین بر هم افتاده ز فرط ازدحام
خسرو سیّارگان لبّیک زد، چون قدر تو
حلقۀ گردون گرفت و بانگ در زد کای غلام
از تواضع حلم تو همچون زمین سهل الفیاد
وز ترفّع قدر تو همچون فلک صعب المرام
از لباس مستعار روز و شب ذاتت کنون
بر حقست ار عار می دارد ز فرط احتشام
آسمان کو همچون در، حلقه بگوش این درست
بندگیت را ز تحت الفرط کردست التزام
نطفه یی از صلب جودت زادۀ دریا و کان
رشحه یی از بحر طبعت مایۀ فیض غمام
رخنه یی کز تیغ قهرت در دل خصم اوفتاد
هم بنوک ناوک قهرت پذیرد التیام
پایمال نیستی گردد فلک همچون رکاب
گر بتابی یکدم از کارش عنان اهتمام
پرتوی از رای تو گلگونۀ رخسار صبح
گردی از میدان قهرت وسمۀ گیسوی شام
با وفاق تو نگنجد این دو رنگی در جهان
با خلاف تو بیفتد سلک ایّام از نظام
با طبقهای نثار آید فلک از سیم و زر
بامدادان تا کند بر خاک درگاهت سلام
صبح از این معنی ، درم ریزان بر اندازد نقاب
مهر از این رو زرفشان آید پدید از راه بام
با یک اندازی کلکت تیر چرخ از دم زند
همچون سوفارش زبان بیرون کشد گردون ز کام
گر نکردی جاه تو تعدیل ذات مشتری
هرگز او را کی بدی در محضر افلاک نام
پیش لفظ تو شکر شیرینی خود عرضه کرد
عقل از این رو میکند چون پسته در لب ابتسام
دشمنت چون نار از آن رو سرخ روی آمد که شد
قطره قطره خون اندامش فسرده در مسام
دست قدرت چون سراپرده بزد بر بام چرخ
از مسامیر ثوابت ساخت اوتاد خیام
سحر کآید از سر کلکت بود سحر حلال
بیت کان نبود مدیح نو بود بیت حرام
گر نگویم مدح تو تیغ زبان در کام من
باز گردد با شگونه همچو تیغ ! ندر نیام
مدح اخلاق تو کز وی عقل کلّ قاصر بود
کی نماید کلک پی کرده بشرح آن قیام؟
چون صراحی از می مهرت تهی پهلو که کرد؟
کش نگشت از دور گردون دل پر از خون همچو جام
ای خداوندی که پیش نفخۀ اخلاق تو
از نسیم گل، فلک چون غنچه برگیرد مشام
روزگار دولت تو روز بازار هنر
هجرت میمون تو تاریخ ایّام کرام
همچو میخ از سرزنش گردون فرو رفتی بخاک
گر نکردی از تضرّع هم بحبلت اعتصام
دودمانت را گر آتش هم نفس شد باک نیست
خانۀ خورشید لابد آتشی باشد مدام
چرخ وانجم در طواف خانه ات بودند وکرد
آستانت را اثیر از روی تعظیم استلام
گر نهاد آتش زبان در خاندان عصمتت
لاجرم زان شد زبان زرنگارش قیر فام
در بهشت خانه ات آتش ازیرا راه یافت
کو همی سوزد دل اعدای جاهت بر دوام
جرم اختر را ز برج محترق ناید گزند
ذات گوهر را زکان کندن نکاهد احترام
زرد و لرزان بر درت افتاد چون زنهاریان
تا نخواهد خاطر و قّادت از وی انتقام
شاید ار با آسمان پهلو زند چرخ اثیر
کز سرافرازی گذارد بر چنین درگاه گام
همچو آتش اطلس زربفت پوشد آتشی
هر که او بر آستانت کرد یک ساعت مقام
من که هستم معتکف چون خاک بر درگاه تو
از چه محرومم ز تشریفاتت ای صدر انام
آری آری روزه شرط اعتکاف آمد از آن
دست گردون کرد بر کام من از حرمان لگام
تا که کّحال قدر از چرخ و انجم هر شبی
سازد از کحل الجواهر سرمۀ چشم ظلام
باد عمرت جاودان در دولت و بخت جوان
باد کارت با نظام از دولت خواجه نظام
حال تو در رفعت و حال حسودت در خمول
هم برین منوال بادا تا قیامت والسّلام
بر تو میمون باد این تحویل فرّخ کاوفتاد
در سنۀ خمس و نمانین غرّۀ ماه صیام
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - و قال ایضآ یمدح الصّاحب المعّظم نظام الدّین محمّد طاب ثراه و یصف الدّوات
چیست آن دریا که دارد در دل کشتی مقام
ماهیش بر خشک لیکن جزر و مدّش بر دوام
قعر این دریا گل تیره ست و آب او سیاه
و اندرو هم بیم جان خلق و هم اومید کام
عقدهای گوهر آرد زو برون غوّاص او
چو صدف کو قطره یی یابد ز ابر قیر فام
او ترش رویست و زو شاداب شاخ نیشکر
او سیه کاسه ست و از وی خلق را وجه طعام
زلف خاتون ظفر را اشک چشم او خضاب
رخنه های ملک را آب دهان او لحام
سیم او نقدست لیکن نقد او شب در میان
حلیتش نورست لیکن حشو نور او ظلام
جرم کیوانست و او را با مه نو اتّصال
آب حیوانست و او را در دل ظلمت مقام
آفتابست او لیکن بعضی از وی منکسف
روزگارست او مرکّب صورتش از صبح و شام
پاره یی از ریش فرعونست در دست کلیم
منفذی از دود دوزخ کرده بردار السّلام
یا بموی انباشته چاه ز نخدان بتان
یا چو مشکین پرچمی در طاسکی از سیم خام
یا دل یار منست اندر بر سیمین او
یا گشاده چشمۀ قیر از دل سنگ رخام
دیدۀ ملکست ما نا در بیاض او سواد
مشرب عذبست و بر وی از امانی از دحام
نازنینی خو فرا کرده باکسون و قصب
بر کنار خواجگان پرورده با صد احترام
شد دلش مستغرق سودای زلف و خال و خط
زان دژم روی وسرافکندست چون اهل غرام
گر زنی در ناخنش نی ورتو بر داری سرش
با کمال دلسیاهی دور باشد ز انتقام
هر چه زشتیّ و سیه کاری فرو خورده ز حلم
پس نکوییها عوض داده بر آیین کرام
معجزات نفثۀ او چون قلم را جان دهد
عقل گوید آن زمان سبحان من یحیی العظام
از سیاهی صورت فقرست گویی وانگهی
مستفید از رشح طبعش هم خواص وهم عوام
اندرون او سیه چالست و بیرون تخت ملک
نام او نونست واو خود کرده از صد گونه لام
نقره خنگی گشته آبستن بشبدیزی چو اب
هم برو دستارچه هم طوق زرّین هم ستام
بار گیران سخن را زین شب آخر آبخور
آهوان معنوی را مشک نافش پای دام
ظاهر او تخت بار پادشاه نیم روز
اندرون سینه اش مطمورۀ زنگیّ شام
عنبرین زلفیست سیمین تن که هر ساعت رسند
عاشقان زرد بیمار از دهان او بکام
از سوید ای دل او زنده جان ملک و دین
وز سواد چشم او روشن معاش خاص و عام
چون سیه دارد سر پستان خورد زو بچّه شیر
چون کند پستان سپید آنگه بود وقت فطام
وین عجب کآن طفل کزوی شیر خورد اندر زمان
هم در آرد خطّ مشکین هم در آید در کلام
تا بود در دست ترکان بسته دارد لب بمهر
چون نشیند با وزیران دورگرداند لثام
قصّه حال دل خود بر سر نی می کند
تا دهد با دست دستور جهان خواجه نظام
آصف جمشید رتبت خواجۀ سلطان نشان
صاحب اعظم محمّد قدوه و صدر انام
یارۀ دست وزارت قوّت بازوی شرع
آنکه اسلام از شکوه او همی گیرد قوام
کمترین جرعه ز جام لطف او آب حیات
خرد تر نصفی ز بزم همّتش ماه تمام
خنجر جودش براند جوی خون ازکان لعل
پنجۀ حکمش بر آرد گوهر از مغز حسام
روشنان آسمان سمعاً و طاعه می زنند
هر کجا داد از زبان کلک او نصرت پیام
باسخای او کفن شد بر تن زر بدره ها
با نهیب سهم او تابوت خنجر شد نیام
با سواد خط او شب لاف یک رنگی ز دست
گوهر شب تاب انجم زان شدش رشح مسام
چون درخت ارغوان گردد رعافش منفجر
چون زند باد خلافش کوهها را بر مشام
ای بریز طوق حکت گردن افلاک نرم
وی بریز ران امرت تو سن ایّام رام
دور نبود گر در ایّام تو چون نعلین بط
رخنۀ تاج خروسان هم پذیرد التیام
آسمان زین پس کند القاب میمون ترا
نقش پیشانیّ ماه و آفتاب از بهر نام
با کمال عدل تو در کلّ عالم زین سپس
راه زن مطرب گر باشد و خون خواره جام
ای روان لطف تو مردم فکن همچون کرم
وی نهیب قهر تو گردن شکن همچون اوام
تا تو معمار جهانی از خرابی ایمنست
ورچه پیماید سپهر اندر سرش دور مدام
اشک خونین بارد از دل چون صراحی دشمنت
هر کجا تیغت کند در لب چو ساغر ابتسام
بر تواتر از چه افتد عطسۀ صبح؟ ار نکرد
گنبد نیلو فری را از گل خلقت ز کام
با مداد از راه ترکستان در آید آفتاب
تا شنیدست اینکه آرندت ز ترکستان غلام
گشت بریان ز آتش دل شخص بدخواهت چنانک
نیست بر اندام او سرتاسر الّا پوست خام
از فراغت چون دوات اکنون ستان خسبند خلق
چون بکار مملکت کلک ترا باشد قیام
اینت آن رتبت که با آن پست باشد آسمان
وینت آن منصب که با آن ننگ باشد احتشام
مهر لب بروی نهد اختر ز بهر کحل چشم
خاک راهی را که یکران تو زو برداشت گام
با چنین فرّو شکوه و با چنین آئین و رسم
شد وزارت بر تو فرض عین و برجز تو حرام
گر دل خصمت پراکندست چون اشکش رواست
ملک اقبال ترا جاوید بادا انتظام
مقصد تو از وزارت نیست الّا نام نیک
وین دگرها را غرض کسب زر و جمع حطام
گشت حکمت بر سر گردون لگام امرو نهی
تا بدستت داد دولت کار عالم را زمام
از خری گر می نهد دشمن زبان در حکم تو
هر ستوری می نهد آری زبان اندر لگام
ای بظّل جاه تو ارباب حاجت را پناه
وی بذیل عطف تو اهل هنر را اعتصام
کار دانش چون رکاب از چرخ در پای اوفتاد
وقت شد گر سوی وی تابی عنان اهتمام
تازه گردان از کرم مرسوم تشریف رهی
وان دگر ها کز رهی کردست لطفت التزام
ذمّت همّت زوام بندگان آزاد کن
زانکه در دین کریمان هست پذیرفته اوام
گر چه هر کس آورد شعری بدین حضرت و لیک
ذوق طبعت نیک داند کین کدامست آن کدام
شیرۀ انگور باشد هر دو امّا نزد شرع
باشد از امّ الخبائث فرق تا نعم الادام
تا مدار آسمان بر کام و نا کامی بود
بادت اندر کامرانی جاه و دولتت مستدام
از تو چون چشم بدان مصروف دست حادثات
بر تو چون عزمت همایون مقدم ماه صیام
دوستان و دشمنانت را ز دور آسمان
کارها بروفق رایت باد دایم والسّلام
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۳۲ - و قال ایضاً یمدح الصّدر السّعید رکن الدیّین صاعد
صدرا ! زخاکپای تو بیزار نیستم
کز خدمت تو یک دم بیکار نیستم
زاندیشۀ مدیح تو شب نگذرد که من
تا روز همچو بخت تو بیدار نیستم
بادا زبان بریده، دماغم زهیچ پر
گر با تو راست خانه چو طیّار نیستم
ای منعمی که با کف گوهر فشان تو
محتاج بحر و ابر گهربار نیستم
پشت من از چه روی دوتا گشت ؟ گر چو چرخ
از بار منّت تو گران بار نیستم
یک رویه ام چو آینه در بندگیّ تو
لیکن مرایی آینه کردار نیستم
داند جهان که من بهر آهو که در منست
جز بندۀ خلاصۀ احرار نیستم
گه گه نبودمی زجهان خستۀ جفا
و اکنون بدولت تو بیکبار نیستم
آن به که راست گویم باشد دروغ محض
گر گویمت زچرخ دل افکار نیستم
ای چرخ نیستم من از ابناء علم و فضل
ور نیز هستم ایمه تو انگار نیستم
گفتم بچرخ جانم بستان و وارهان
گفتا که باش ، قافل ازین کار نیستم
کارم ببرگ ساز از آن نیست همچو گل
کز حرص نیز دندان چون خار نیستم
چون مار خاک میخورم ایراکه همچو موش
پرحیلت و منافق و طرّار نیستم
سنگ و زرم یکیست چو میزان بچشم از آن
در بند مهر و کیسه چو دینار نیستم
گویم که مرغ زیرکم آری بهر دو پای
در دام غم بهرزه گرفتار نیستم
چون سایه پردگی سرای قناعتم
چون خور زحرس شهرۀ بازار نیستم
زان تا بهر دری بطمع در شوم بزور
داده قفا بزخم چو مسمار نیستم
زنبور سان قبای طمع در نبسته ام
از همّت ار چو باز کله دار نیستم
نایم فرو به خانۀ هرکس چو عنکبوت
گرچه درون پردۀ اسرار نیستم
چون مور اگر ضعیفم ، هم بار می کشم
باری چو پشّه عاجز خون خوار نیستم
برخوان ناکسان ننشینم ببوی لوت
در چشم خلق از آن چو مگس خوار نیستم
گر چون مگس سماع کن و دست برزنم
باری چو مور عاقد زنّار نیستم
دل راست همچو مسطر از آنم که از گژی
برگرد خویش گشته چو پرگار نیستم
در روی خلق روی چو آینه زان نهم
کاندر طمع چو شانه سبکسار نیستم
چون تیشه بهر آن کندم چرخ سرزنش
کز حرص همچو ارّه شکم خار نیستم
خود در سر تو می نشوم هیچ از آنک من
پر بند و پیچ پیچ چو دستار نیستم
تو حمل بر توانگری و کبر من مکن
گرمبرم و گران و جگرخوار نیستم
از عادتی که نیست نه از ثروتی که هست
در بند مال اندک و بسیار نیستم
واقف بسائلی ز بر هر کسی نیم
چون ابر اگرچه صاحب ادرار نیستم؟
طبعم بطبع نیست ، نپرسی که خود چرا
این روزکی سه چار پدیدار نیستم؟
کردم زطبع دی طلب گوهر سخن
گفتا که با تو بر سر گفتار نیستم
الحق نکو بتربیتم غم همی خوری
در نازکمی از آن کم گلنار نیستم
گفتم که از کجات کنم پرورش ؟ بگوی
دانی که با خزانه و انبار نیستم
گفتا که خون بهای من از خواجه می ستان
گفتم که خواجه گفت : خریدار نیستم
گفتا : چو تو خزینۀ زرّ و درم نیی
من نیز بحر لؤلؤ شهوار نیستم
من خواص گاه مدحت و آنگه ز جود عام
مخصوص هم بحرمان ، خوش کار نیستم
چون گاه تربیت نشناسد کسی مرا
انگام مدح گفتن پندار نیستم
گفتم که کم زتهنیت عید؟ دم نزد
یعنی که مرد جستن بیگار نیستم
تا لاجرم بحضرت تو ، ارچه ام نبود
امروز هیچ حرمت و مقدار نیستم
باطبع درنبردم ، ای صدر یاریی
زان دست درفشان که دگر یار نیستم
من استماحت از کف راد تو می کنم
خود مفتخر بجودت اشعار نیستم
شعر و هنر مگیر و حقوق قدیم نیز
در بندگی برابر اغیار نیستم؟
دور از خران خاص خری گیر خود مرا
آخر چه شد که از در افسار نیستم
گردونم از غذا بچه فرمود احتما
نبضم ببین درست که بیمار نیستم
ترک نسیب کردم کز خطّ نانوا
پروای خطّ عارض دلدار نیستم
افلاس من بظاهر حالم مسجّلست
محتاج عقد محضر اعسار نیستم
دانی که چیست موجب ماندن درین دیار؟
وجه کریّ و قوّت رفتار نیستم
تشریف من زجبّه و دستار کم مباد
گر مستحقّ غلّه به خروار نیستم
ای صدر روزگار تو انصاف من بده
تا روشنت شود که ستمکار نیستم
در لطف طبع و خوش سخنی در ثنات اگر
چون انوریّ و اشرف و بندار نیستم
در شیوۀ گرانی از جمع شاعران
باری کم از مهذّب دهدار نیستم
داند جهان که من بچنین قوّت سخن
الّا بخدمت تو سزاوار نیستم