عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        این چه غوغاست که در چنگ و ربابست امشب
                                    
وین چه مستی است که در جام شرابست امشب
باده بی پرده بده ساقی مستان و مترس
محتسب نیز چو مامست و خرابست امشب
مستی ای نرگس جادو و بکف سیخ مژه
بر سر سیخ تو دلهای کبابست امشب
نعمت وصل بکف شکوه هجران بر لب
این شب قدر یا روز حسابست امشب
من بتعجیل سر و جان به نثار آوردم
بهر قتل دگرانت چه شتابست امشب
باده ی از خم اغیار فکندی بقدح
خون عشاق از این درد چو ابست امشب
مطرب از پرده عشاق نوا سر کن راست
کاز مخالف دل ما در تب و تابست امشب
این چه بحر استت که مستغرق او را بنظر
هفت دریا چو یکی موج سرابست امشب
نبرم منت ساقی نکشم زنج خمار
زآن لب لعل بکامم می نابست امشب
شاهد مست و می و مطرب و چنگ آشفته
باز پیرانه سرت عهد شبابست امشب
می خور و مدح علی گوی و برافشان سرودست
فتنه را تا که دمی دیده بخوابست امشب
                                                                    
                            وین چه مستی است که در جام شرابست امشب
باده بی پرده بده ساقی مستان و مترس
محتسب نیز چو مامست و خرابست امشب
مستی ای نرگس جادو و بکف سیخ مژه
بر سر سیخ تو دلهای کبابست امشب
نعمت وصل بکف شکوه هجران بر لب
این شب قدر یا روز حسابست امشب
من بتعجیل سر و جان به نثار آوردم
بهر قتل دگرانت چه شتابست امشب
باده ی از خم اغیار فکندی بقدح
خون عشاق از این درد چو ابست امشب
مطرب از پرده عشاق نوا سر کن راست
کاز مخالف دل ما در تب و تابست امشب
این چه بحر استت که مستغرق او را بنظر
هفت دریا چو یکی موج سرابست امشب
نبرم منت ساقی نکشم زنج خمار
زآن لب لعل بکامم می نابست امشب
شاهد مست و می و مطرب و چنگ آشفته
باز پیرانه سرت عهد شبابست امشب
می خور و مدح علی گوی و برافشان سرودست
فتنه را تا که دمی دیده بخوابست امشب
                                 آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گفتی به لب رسانم از اشتیاق جانت
                                    
جان من است آن لب امشب بیار بر لب
از سرو و گل چو خواهی امشب که هست در بر
مهر وی سر و قامت مشکبوی سیم غبغب
از تاب جعد مویت وز آفتاب رویت
یک دل هزار سودا یک جان و یک جهان تب
زان لب بگو حدیثی تا نیشکر نکارند
برقع فکن که پوشد رخساره ماه نخشب
میگفت سبزه خط با آهوان چشمت
هذا نبات خضر یرتع بها و یلعب
آشفته وار امشب برگو مدیح حیدر
از آن دهان شیرین کاین است عین مطلب
                                                                    
                            جان من است آن لب امشب بیار بر لب
از سرو و گل چو خواهی امشب که هست در بر
مهر وی سر و قامت مشکبوی سیم غبغب
از تاب جعد مویت وز آفتاب رویت
یک دل هزار سودا یک جان و یک جهان تب
زان لب بگو حدیثی تا نیشکر نکارند
برقع فکن که پوشد رخساره ماه نخشب
میگفت سبزه خط با آهوان چشمت
هذا نبات خضر یرتع بها و یلعب
آشفته وار امشب برگو مدیح حیدر
از آن دهان شیرین کاین است عین مطلب
                                 آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        علی الصباح که ریزد بباغ اشک سحاب
                                    
بعذر توبه شکن میکشان مست و خراب
از آن شراب شبانه کرم کن ایساقی
که تا زخاطر مستان بری کسالت خواب
خمار و خواب زسر کی رود مگر از می
قدح بیار پیا پی مکن دریغ شراب
اگرچه در رمضان بسته بود میخانه
هزار شکر گشودش مفتح الابواب
گذشت آنکه زدی طبل را بزیر گلیم
بگو مغنی مجلس ببانگ و چنگ رباب
صلای عیش بنوروز داده است ملک
غمین دگر ننشینند یا اولی الالباب
مهل به بیهده فیض سحاب در گلزار
که مغتنم شمری فیض صحبت اصحاب
تهی و ساده عیش و نشاط در بستان
برغم دشمن بدگوی و شادی احباب
ترانه گوی عنادل زمقدم گل نو
غزل سرائی آشفته مدحت اطیاب
کدام سلسله پاکان نبی و آل کرام
خصوص آنکه بغیب اندر است و بسته نقاب
                                                                    
                            بعذر توبه شکن میکشان مست و خراب
از آن شراب شبانه کرم کن ایساقی
که تا زخاطر مستان بری کسالت خواب
خمار و خواب زسر کی رود مگر از می
قدح بیار پیا پی مکن دریغ شراب
اگرچه در رمضان بسته بود میخانه
هزار شکر گشودش مفتح الابواب
گذشت آنکه زدی طبل را بزیر گلیم
بگو مغنی مجلس ببانگ و چنگ رباب
صلای عیش بنوروز داده است ملک
غمین دگر ننشینند یا اولی الالباب
مهل به بیهده فیض سحاب در گلزار
که مغتنم شمری فیض صحبت اصحاب
تهی و ساده عیش و نشاط در بستان
برغم دشمن بدگوی و شادی احباب
ترانه گوی عنادل زمقدم گل نو
غزل سرائی آشفته مدحت اطیاب
کدام سلسله پاکان نبی و آل کرام
خصوص آنکه بغیب اندر است و بسته نقاب
                                 آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        پیرانه سر هوای جوانی بسر مراست
                                    
وزآن هوا هوای جوانی پسر مراست
یعقوب وش ببیت حزن چشم خونفشان
در شاهراه مصر بیاد پسر مراست
گر آئیم بمهمان جانت بخوان نهم
از خون دل بدست همین ما حضر مراست
ای ترک غمزه سینه مردم مکن هدف
آخر نه دیده وقف بتیر نظر مراست
دلرا هوای گشت و گل و لاله زار نیست
تا داغ عشق لاله رخان بر جگر مراست
از برق خانه سوی بهارم چه منت است
زآه سحر بسینه و دل تا شرر مراست
مهر علیست میوه نخل مراد و بس
از باغ روزگار همین یک ثمر مراست
آشفته زآفتاب قیامت مرا چه غم
تا سایه شهنشه عالم بسر مراست
                                                                    
                            وزآن هوا هوای جوانی پسر مراست
یعقوب وش ببیت حزن چشم خونفشان
در شاهراه مصر بیاد پسر مراست
گر آئیم بمهمان جانت بخوان نهم
از خون دل بدست همین ما حضر مراست
ای ترک غمزه سینه مردم مکن هدف
آخر نه دیده وقف بتیر نظر مراست
دلرا هوای گشت و گل و لاله زار نیست
تا داغ عشق لاله رخان بر جگر مراست
از برق خانه سوی بهارم چه منت است
زآه سحر بسینه و دل تا شرر مراست
مهر علیست میوه نخل مراد و بس
از باغ روزگار همین یک ثمر مراست
آشفته زآفتاب قیامت مرا چه غم
تا سایه شهنشه عالم بسر مراست
                                 آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بیداری خیال تو از خواب خوشترست
                                    
زهر حبیب از شکر ناب خوشترست
لب تشنگان بادیه شوق را زتیغ
آبی بده که کشته سیراب خوشترست
دل گرد طوف کعبه زلف تو از شعاع
بر شبروان بادیه مهتاب خوشترست
گفتم دو دیده باز کن از خواب بامداد
گفتا خموش فتنه در خواب خوشترست
بستر کنم زنشتر اندر شب فراق
زیرا که خار بی تو زسنجاب خوشترست
نه ماهیم سمندر عشقم خدای را
گو آتشم بیار که از آب خوشترست
در صحبت رقیب چه ذوقت ززندگیست
جان باختن بمقدم احباب خوشترست
بنویس نسخه زان لب شیرین مرا طبیب
کان گلشکر بطبع زجلاب خوشترست
گر دعوتم کنند اعادی سوی بهشت
درد و زخم بصحبت احباب خوشترست
آشفته در حدیث زهر باب درببند
وصف علی و آل زهر باب خوشترست
                                                                    
                            زهر حبیب از شکر ناب خوشترست
لب تشنگان بادیه شوق را زتیغ
آبی بده که کشته سیراب خوشترست
دل گرد طوف کعبه زلف تو از شعاع
بر شبروان بادیه مهتاب خوشترست
گفتم دو دیده باز کن از خواب بامداد
گفتا خموش فتنه در خواب خوشترست
بستر کنم زنشتر اندر شب فراق
زیرا که خار بی تو زسنجاب خوشترست
نه ماهیم سمندر عشقم خدای را
گو آتشم بیار که از آب خوشترست
در صحبت رقیب چه ذوقت ززندگیست
جان باختن بمقدم احباب خوشترست
بنویس نسخه زان لب شیرین مرا طبیب
کان گلشکر بطبع زجلاب خوشترست
گر دعوتم کنند اعادی سوی بهشت
درد و زخم بصحبت احباب خوشترست
آشفته در حدیث زهر باب درببند
وصف علی و آل زهر باب خوشترست
                                 آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        غیر سرت بسر و غیر تو در خاطر نیست
                                    
نیست ازاهل نظر هر که بتو ناظر نیست
شاهد غیبی و بی پرده و درعین ظهور
ظاهر این است که این بر همه کس ظاهر نیست
هر چه بینی زبدایت بنهایت برسد
غیر عشق تو کش اول نبدو و آخر نیست
عاشق گل نبود و آن همه لافست و گزاف
بلبل باغ که بر خار جفا صابر نیست
نکند فهم سخن گوش کسان ورنه بدهر
نبود سنگ و کلوخی که تو را ذاکر نیست
نبض من دید طبیبی و همی گفت و گریست
درد عشق است و فلاطون بدو قادر نیست
نادر آنست که کس زنده رود از میدان
گر جهان کشته آن دست شود نادر نیست
گفته بودم که چو غایب شود او شکوه کنم
نیست یک لحظه که در دیده و دل حاضر نیست
بمصاف دو جهان کی طلبد نصرت کس
هر کرا غیر علی در دو جهان ناصر نیست
در مدیح تو زآشفته اگر رفت قصور
یکزبان نیست که در مدحت تو قاصر نیست
                                                                    
                            نیست ازاهل نظر هر که بتو ناظر نیست
شاهد غیبی و بی پرده و درعین ظهور
ظاهر این است که این بر همه کس ظاهر نیست
هر چه بینی زبدایت بنهایت برسد
غیر عشق تو کش اول نبدو و آخر نیست
عاشق گل نبود و آن همه لافست و گزاف
بلبل باغ که بر خار جفا صابر نیست
نکند فهم سخن گوش کسان ورنه بدهر
نبود سنگ و کلوخی که تو را ذاکر نیست
نبض من دید طبیبی و همی گفت و گریست
درد عشق است و فلاطون بدو قادر نیست
نادر آنست که کس زنده رود از میدان
گر جهان کشته آن دست شود نادر نیست
گفته بودم که چو غایب شود او شکوه کنم
نیست یک لحظه که در دیده و دل حاضر نیست
بمصاف دو جهان کی طلبد نصرت کس
هر کرا غیر علی در دو جهان ناصر نیست
در مدیح تو زآشفته اگر رفت قصور
یکزبان نیست که در مدحت تو قاصر نیست
                                 آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۱۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        باز با ما رقیب عربده داشت
                                    
تخم کین در زمین دل میکاشت
بی خبر بود از حکومت عشق
شحنه عقل در درون بگماشت
رآیت آفتاب دید نهان
بغلط مرغ شب علم افراشت
عیب من گفت و خویشتن بستود
ادعا بود و خود گواه نداشت
همچو زنگی که چون در آینه دید
نسبت خود بآینه بگذاشت
گو بخفاش پرده ای بربند
که زرخ مهر پرده را برداشت
گو بدجال میرسد مهدی
شبنم البته تاب مهر نداشت
ضعف آشفته دید و قوت خویش
بی خبر زان که او امیری داشت
علی مرتضی امیر عرب
که همه عمر مدح او بنگاشت
                                                                    
                            تخم کین در زمین دل میکاشت
بی خبر بود از حکومت عشق
شحنه عقل در درون بگماشت
رآیت آفتاب دید نهان
بغلط مرغ شب علم افراشت
عیب من گفت و خویشتن بستود
ادعا بود و خود گواه نداشت
همچو زنگی که چون در آینه دید
نسبت خود بآینه بگذاشت
گو بخفاش پرده ای بربند
که زرخ مهر پرده را برداشت
گو بدجال میرسد مهدی
شبنم البته تاب مهر نداشت
ضعف آشفته دید و قوت خویش
بی خبر زان که او امیری داشت
علی مرتضی امیر عرب
که همه عمر مدح او بنگاشت
                                 آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای ترک گر آزردن دلهات خیالست
                                    
آزردن عشاق زتیغ تو محالست
عشاق حیات ابد از تیغ تو دیدند
بس کشتن این طایفه ایدوست محالست
گر قصد بود قتل منت روی بگردان
چون موت و حیاتم بفراق است و وصالست
پا تا سر او چیست همه غشوه و ناز است
سر تا قدمش چیست همه غنج و دلالست
حور است پری نه ملک و ماه فرشته
کز هر چه بوهم آید برتر بجمالست
حور و پری این رسم ندانند و بکویند
یا کی ملک و ماه باین خوی و خصالست
گفتند حکیمان سخن از مسئله جزء
اما زدهان تو نه یارای مقالست
رستم بگریزد زمصاف سپه عشق
مسکین دل سودا زده ما به چه حالست
آشفته نورزی بجز از عشق نکویان
هر دین که جزا نیست همه عین ضلالست
جز مدح علی هیچ نخوانی که حرامست
جز مهر علی هیچ نورزی که نکالست
                                                                    
                            آزردن عشاق زتیغ تو محالست
عشاق حیات ابد از تیغ تو دیدند
بس کشتن این طایفه ایدوست محالست
گر قصد بود قتل منت روی بگردان
چون موت و حیاتم بفراق است و وصالست
پا تا سر او چیست همه غشوه و ناز است
سر تا قدمش چیست همه غنج و دلالست
حور است پری نه ملک و ماه فرشته
کز هر چه بوهم آید برتر بجمالست
حور و پری این رسم ندانند و بکویند
یا کی ملک و ماه باین خوی و خصالست
گفتند حکیمان سخن از مسئله جزء
اما زدهان تو نه یارای مقالست
رستم بگریزد زمصاف سپه عشق
مسکین دل سودا زده ما به چه حالست
آشفته نورزی بجز از عشق نکویان
هر دین که جزا نیست همه عین ضلالست
جز مدح علی هیچ نخوانی که حرامست
جز مهر علی هیچ نورزی که نکالست
                                 آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دریغ و درد که جان را سر مهاجرت است
                                    
قمر ببر مه ما را سر مسافرت است
مرا نه جاه و نه مالی بود نه فضل و کمال
بود زعشق گرم بر جهان مفاخرت است
تو را رقیب بود دررکیب و وه که مرا
بجان و دل زفراق و حسد مصادرت است
تمام حیرت از آمیزش رقیبم و تو
که دیو را به پری از کجا معاشرت است
شراب نقد گرفت این و کوثر آن نسیه
میان زاهد و دردی کش این مشاجرت است
زاشتیاق تو من زنده ام چو خضر بآب
چرا تورا زمن خسته دل مسافرت است
نه هر کسی است بکس در زمانه مستظهر
بحسن روی تو عشق مرا مظاهرت است
رقیب وصل تو میجست و من رضای تو را
میان بوالهوس و عاشق این مغایرت است
بذکر اهل دل و در مذاکره طلاب
بیاد عشق تو آشفته را مذاکرت است
نوای راست بخوان مطرب از مدیح علی
که از نوای دگر طبع را مزاجرت است
کبوتر حرمم لیک عازم سفرم
بآستان تو جان را سر مجاورت است
                                                                    
                            قمر ببر مه ما را سر مسافرت است
مرا نه جاه و نه مالی بود نه فضل و کمال
بود زعشق گرم بر جهان مفاخرت است
تو را رقیب بود دررکیب و وه که مرا
بجان و دل زفراق و حسد مصادرت است
تمام حیرت از آمیزش رقیبم و تو
که دیو را به پری از کجا معاشرت است
شراب نقد گرفت این و کوثر آن نسیه
میان زاهد و دردی کش این مشاجرت است
زاشتیاق تو من زنده ام چو خضر بآب
چرا تورا زمن خسته دل مسافرت است
نه هر کسی است بکس در زمانه مستظهر
بحسن روی تو عشق مرا مظاهرت است
رقیب وصل تو میجست و من رضای تو را
میان بوالهوس و عاشق این مغایرت است
بذکر اهل دل و در مذاکره طلاب
بیاد عشق تو آشفته را مذاکرت است
نوای راست بخوان مطرب از مدیح علی
که از نوای دگر طبع را مزاجرت است
کبوتر حرمم لیک عازم سفرم
بآستان تو جان را سر مجاورت است
                                 آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یارب این درد که درمان نپذیرد از چیست
                                    
وین که بر داغ درون تازه نمک پاشد کیست
عجز دارند طبیبان جهانم زعلاج
لاعلاجم چکنم چاره چه تدبیرم چیست
گر چه نالد دل بیمار بسینه پنهان
نیست یکدل بهمه شهر کز و نالان نیست
عجبی نیست که در هجر تو مردند بسی
عجب آنست که یکتن بفراق تو بزیست
بارها گفتی بنشینم و خونت بخورم
باری ای عهد شکن بر سر پیمانت بایست
مردمان غرقه خونند و زخود بیخبرند
دیده ام گرچه نهان دوش زمردم بگریست
غوطه در خون زند ار چشم بپاداش خطاست
گنهش اینکه بترکان خطائی نگریست
لاف عشقت بود و بوالهوسی آشفته
معنی ار هست بیاور که سراسر دعویست
لاجرم دردیت ار هست روان شو بنجف
که طبیب دل سودازده گان جمله علیست
                                                                    
                            وین که بر داغ درون تازه نمک پاشد کیست
عجز دارند طبیبان جهانم زعلاج
لاعلاجم چکنم چاره چه تدبیرم چیست
گر چه نالد دل بیمار بسینه پنهان
نیست یکدل بهمه شهر کز و نالان نیست
عجبی نیست که در هجر تو مردند بسی
عجب آنست که یکتن بفراق تو بزیست
بارها گفتی بنشینم و خونت بخورم
باری ای عهد شکن بر سر پیمانت بایست
مردمان غرقه خونند و زخود بیخبرند
دیده ام گرچه نهان دوش زمردم بگریست
غوطه در خون زند ار چشم بپاداش خطاست
گنهش اینکه بترکان خطائی نگریست
لاف عشقت بود و بوالهوسی آشفته
معنی ار هست بیاور که سراسر دعویست
لاجرم دردیت ار هست روان شو بنجف
که طبیب دل سودازده گان جمله علیست
                                 آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۰۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ماه من ماه را نخستین است
                                    
وقت تجدید عهد پارین است
ماه ماتم برفت و عیش آمد
ساقیا فال نیکوئی این است
ماه نو جز بجام کی بیند
هر کرا دیده جهان بین است
ماه نو شد شراب کهنه بیار
کز می کهنه بزم رنگین است
تلخ چون صبر عاشق مشتاق
کاخر صبر عیش شیرین است
ارتفاع از قدح بگیرد خور
کافتابی منیر و مشکین است
مطرب از راست کن نوای حجاز
که رحیل مخالف دین است
مه میلاد احمد مرسل
پادشاهی که شرعش آئین است
می کش و بر دعای شه کن جهد
که ملک در فلک بآمین است
دین آشفته چیست مدح علی
سنتش طعن دشمن دین است
                                                                    
                            وقت تجدید عهد پارین است
ماه ماتم برفت و عیش آمد
ساقیا فال نیکوئی این است
ماه نو جز بجام کی بیند
هر کرا دیده جهان بین است
ماه نو شد شراب کهنه بیار
کز می کهنه بزم رنگین است
تلخ چون صبر عاشق مشتاق
کاخر صبر عیش شیرین است
ارتفاع از قدح بگیرد خور
کافتابی منیر و مشکین است
مطرب از راست کن نوای حجاز
که رحیل مخالف دین است
مه میلاد احمد مرسل
پادشاهی که شرعش آئین است
می کش و بر دعای شه کن جهد
که ملک در فلک بآمین است
دین آشفته چیست مدح علی
سنتش طعن دشمن دین است
                                 آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۳۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کالای جان نه چیزیست کش سرسری توان داد
                                    
یا دل که هر دم او را بر دلبری توان داد
حق جوی همچو حلال تا سر بدار بازی
ورنه بپای هر خس کی خود سری توان داد
خود در طلب میازار یوسف بجو ببازار
کاندر بهای حسنش مشت زری توان داد
ما بسملیم از عشق کو یار سیم ساعد
کز شوق خنجر او خود خنجری توان داد
خاریم ما در این باغ چون عشق تربیت کرد
از آبیاری او لابد بری توان داد
ساقی تو صاف داری خامند اینحریفان
خیز و بجو حریفی کش ساغری توان داد
مرغ دلم بدامت جانا چو خانه زاد است
او را زنوک پیکان بال وپری توان داد
ویران سرای دلرا دادی بخیل غمزه
ملکی بود گر آباد بر لشکری توان داد
دادی بترک چشمت از چه حکومت دل
کی کشور مسلمان بر کافری توان داد
جز مصطفی و آلش کس در جهان ندیدم
کاندر نثار مدحش شعرتری توان داد
آشفته مدح خوان شد یارب به حیدر و آل
از هشت باب خلدت او را دری توان داد
                                                                    
                            یا دل که هر دم او را بر دلبری توان داد
حق جوی همچو حلال تا سر بدار بازی
ورنه بپای هر خس کی خود سری توان داد
خود در طلب میازار یوسف بجو ببازار
کاندر بهای حسنش مشت زری توان داد
ما بسملیم از عشق کو یار سیم ساعد
کز شوق خنجر او خود خنجری توان داد
خاریم ما در این باغ چون عشق تربیت کرد
از آبیاری او لابد بری توان داد
ساقی تو صاف داری خامند اینحریفان
خیز و بجو حریفی کش ساغری توان داد
مرغ دلم بدامت جانا چو خانه زاد است
او را زنوک پیکان بال وپری توان داد
ویران سرای دلرا دادی بخیل غمزه
ملکی بود گر آباد بر لشکری توان داد
دادی بترک چشمت از چه حکومت دل
کی کشور مسلمان بر کافری توان داد
جز مصطفی و آلش کس در جهان ندیدم
کاندر نثار مدحش شعرتری توان داد
آشفته مدح خوان شد یارب به حیدر و آل
از هشت باب خلدت او را دری توان داد
                                 آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۵۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تو آن نه ای که جفای تو دل بیازارد
                                    
هلاکت غم تو جان رفته باز آرد
بدهر چون شب هجر تو نیست پاینده
اگر هزار چو یلدا شب دراز آرد
چه حاجتست باکسیر کاوزرنابست
مسی که آتش عشق تو در گداز آرد
اگر که صرصر عشقت بباغ و دشت وزد
نه سرو کوه که باشد باهتزاز آرد
از آن بدار کند عشق تو سر منصور
که کشتگان تو در حشر سرفراز آرد
بیا و پرده برافکن بتا تو در فرخاز
که سومنات به پیش توبت نماز آرد
مگر مدیح علی مینوشت آشفته
که خامه اش همه اشعار دلنواز آرد
                                                                    
                            هلاکت غم تو جان رفته باز آرد
بدهر چون شب هجر تو نیست پاینده
اگر هزار چو یلدا شب دراز آرد
چه حاجتست باکسیر کاوزرنابست
مسی که آتش عشق تو در گداز آرد
اگر که صرصر عشقت بباغ و دشت وزد
نه سرو کوه که باشد باهتزاز آرد
از آن بدار کند عشق تو سر منصور
که کشتگان تو در حشر سرفراز آرد
بیا و پرده برافکن بتا تو در فرخاز
که سومنات به پیش توبت نماز آرد
مگر مدیح علی مینوشت آشفته
که خامه اش همه اشعار دلنواز آرد
                                 آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۹۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زیبا صنما این همه زیبا نتوان بود
                                    
رعنا پسرا این همه رعنا نتوان بود
در حسن زنی نوبت یکتائی و وحدت
آخر نه خدائی تو و یکتا نتوان بود
گر خود ملکی از چه مجاور بزمینی
گر حوری و غلمان که بدنیا نتوان بود
ترکان همه خونریزو ندارند محابا
لیکن چو تو بی خوف و محابا نتوان بود
از نخل تو تا چند نچیدن رطب وصل
عمری بتماشا و تمنا نتوان بود
بر کوه نهی بار غم عشق بنالد
بالله که چون کوه توانا نتوان بود
چون دیگ زند جوش اگر دل عجبی نیست
آسوده بر این آتش سودا نتوان بود
گر سرو سهی بالا ور ماه تمام است
هرگز که باین چهره و بالا نتوان بود
دارند بتان ناخن مخضوب زحنا
با پنجه سیمین مهنا نتوان بود
گیرم که شوی رستم دستان بشجاعت
مانند علی والی و والا نتوان بود
آشفته شکر ریز شدی زآن لب شیرین
گویا چو تو ای مرغ شکر خا نتوان بود
                                                                    
                            رعنا پسرا این همه رعنا نتوان بود
در حسن زنی نوبت یکتائی و وحدت
آخر نه خدائی تو و یکتا نتوان بود
گر خود ملکی از چه مجاور بزمینی
گر حوری و غلمان که بدنیا نتوان بود
ترکان همه خونریزو ندارند محابا
لیکن چو تو بی خوف و محابا نتوان بود
از نخل تو تا چند نچیدن رطب وصل
عمری بتماشا و تمنا نتوان بود
بر کوه نهی بار غم عشق بنالد
بالله که چون کوه توانا نتوان بود
چون دیگ زند جوش اگر دل عجبی نیست
آسوده بر این آتش سودا نتوان بود
گر سرو سهی بالا ور ماه تمام است
هرگز که باین چهره و بالا نتوان بود
دارند بتان ناخن مخضوب زحنا
با پنجه سیمین مهنا نتوان بود
گیرم که شوی رستم دستان بشجاعت
مانند علی والی و والا نتوان بود
آشفته شکر ریز شدی زآن لب شیرین
گویا چو تو ای مرغ شکر خا نتوان بود
                                 آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۵۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شاهدان گیسو چلیپا میکنند
                                    
مسلمین را باز ترسا میکنند
آتشین دارند روی و عود زلف
آتشی بر دیگ سودا میکنند
شکوه از هجرانست یا شکر وصال
بلبلان کاین شور و غوغا میکنند
شاه ترکان زد صلا بر قتل عام
خون که ترکان بی محابا میکنند
باز نقاش صبا فراش باد
بوستان را فرش دیبا میکنند
مهوشان پارسی یغمائیند
کاز نگاهی شهر یغما میکنند
در کمین این شخ کمانان هر طرف
رخنه از مژگان بدلها میکنند
چون پری رخساره میپوشند و باز
عاشق آشفته رسوا میکنند
جز مدیح مرتضی اهل سخن
مدحتی گر کرده بیجا میکند
                                                                    
                            مسلمین را باز ترسا میکنند
آتشین دارند روی و عود زلف
آتشی بر دیگ سودا میکنند
شکوه از هجرانست یا شکر وصال
بلبلان کاین شور و غوغا میکنند
شاه ترکان زد صلا بر قتل عام
خون که ترکان بی محابا میکنند
باز نقاش صبا فراش باد
بوستان را فرش دیبا میکنند
مهوشان پارسی یغمائیند
کاز نگاهی شهر یغما میکنند
در کمین این شخ کمانان هر طرف
رخنه از مژگان بدلها میکنند
چون پری رخساره میپوشند و باز
عاشق آشفته رسوا میکنند
جز مدیح مرتضی اهل سخن
مدحتی گر کرده بیجا میکند
                                 آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۹۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        باد گل بوی سحر مژده زبستان آورد
                                    
که هزاران زطرب جمله بدستان آورد
اقحوان زر کند و سیم شکوفه به نثار
گوئیا مژده گل را به گلستان آورد
از دهانت سخنی گفت صبا وقت سحر
غنچه دست از سر غیرت بگریبان آورد
چشم یعقوب شده باز همانا که بشیر
خبر یوسف مصری سوی کنعان آورد
کوری زاهد پیمانه شکن مغبچه ای
یک سبو می بصبوحی بر مستان آورد
صوفیان بی می و مطرب همه مستند و خراب
از خربات که این نشئه برندان آورد
جز خم زلف تو کاو گوی زنخدان زد و برد
گوی خورشید که اندر خم چوگان آورد
هدهد ار تاج بسر داشت عجب نیست که دوش
خبر از شهر سبا سوی سلیمان آورد
این همه عیش و طرب چیست از آنست که باد
مژده مقدم احباب زطهران آورد
وه چه اصحاب شتابان همه در موکب میر
وه چه میری که قدومش بجهان جان آورد
داشت سودای سر زلف تو آشفته که دوش
بزبان جمله سخنهای پریشان آورد
نی غلط این شب قدر است که سلطان ازل
روی از ساحت واجب سوی امکان آورد
ولی و حجت دین قائم بالحق مهدی
که قدومش بجهان مایه ایمان آورد
خامه گر بهر نثار تو در نظمی سفت
در بدریا برود زر بسوی کان آورد
یابد ایمان زولای تو کمال و با عجز
رو بدرگاه تو درویش ثنا خوان آورد
                                                                    
                            که هزاران زطرب جمله بدستان آورد
اقحوان زر کند و سیم شکوفه به نثار
گوئیا مژده گل را به گلستان آورد
از دهانت سخنی گفت صبا وقت سحر
غنچه دست از سر غیرت بگریبان آورد
چشم یعقوب شده باز همانا که بشیر
خبر یوسف مصری سوی کنعان آورد
کوری زاهد پیمانه شکن مغبچه ای
یک سبو می بصبوحی بر مستان آورد
صوفیان بی می و مطرب همه مستند و خراب
از خربات که این نشئه برندان آورد
جز خم زلف تو کاو گوی زنخدان زد و برد
گوی خورشید که اندر خم چوگان آورد
هدهد ار تاج بسر داشت عجب نیست که دوش
خبر از شهر سبا سوی سلیمان آورد
این همه عیش و طرب چیست از آنست که باد
مژده مقدم احباب زطهران آورد
وه چه اصحاب شتابان همه در موکب میر
وه چه میری که قدومش بجهان جان آورد
داشت سودای سر زلف تو آشفته که دوش
بزبان جمله سخنهای پریشان آورد
نی غلط این شب قدر است که سلطان ازل
روی از ساحت واجب سوی امکان آورد
ولی و حجت دین قائم بالحق مهدی
که قدومش بجهان مایه ایمان آورد
خامه گر بهر نثار تو در نظمی سفت
در بدریا برود زر بسوی کان آورد
یابد ایمان زولای تو کمال و با عجز
رو بدرگاه تو درویش ثنا خوان آورد
                                 آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۰۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ابر صفت همی کنم خنده و گریه کار خود
                                    
خنده زنم بکار او گریه کنم بکار خود
عمر در از صرف شد بر سر زلف مهوشان
کردم از این خیال کج تیره روزگار خود
حال تباه شد مرا نامه سیاه شد مرا
هم مگرم مدد کند دیده اشکبار خود
خوشه ای از کرم دهد صاحب خرمنی مگر 
من که بباد داده ام حاصل کشتزار خود
باغ و بهار دیگران تا چه ثمر دهد مرا
وقف سموم کرده ام این همه نوبهار خود
چون نبود عمل مرا خیز و مهل کسل مرا
ساقی میکشان بده باده خوشگوار خود
یکدمم از نظر نشد طره و چهره بتان
صرف باین و ان کنم لیل خود و نهار خود
هر که بطرف گلشنی گرم حدیث با گلی
ترک مکن خدایرا صحبت گلعذار خود
تا که بدامن آوری دلبر سرو قامتی
زاشک روان بساز جود امن وهم کنار خود
ای تو ولی محترم مرحمتی که از کرم
تا من خاکی آورم بر در تو غبار خود
آشفته روسیه منم عاصی پرگنه منم
مدح علی نموده ام مایه اعتبار خود
                                                                    
                            خنده زنم بکار او گریه کنم بکار خود
عمر در از صرف شد بر سر زلف مهوشان
کردم از این خیال کج تیره روزگار خود
حال تباه شد مرا نامه سیاه شد مرا
هم مگرم مدد کند دیده اشکبار خود
خوشه ای از کرم دهد صاحب خرمنی مگر 
من که بباد داده ام حاصل کشتزار خود
باغ و بهار دیگران تا چه ثمر دهد مرا
وقف سموم کرده ام این همه نوبهار خود
چون نبود عمل مرا خیز و مهل کسل مرا
ساقی میکشان بده باده خوشگوار خود
یکدمم از نظر نشد طره و چهره بتان
صرف باین و ان کنم لیل خود و نهار خود
هر که بطرف گلشنی گرم حدیث با گلی
ترک مکن خدایرا صحبت گلعذار خود
تا که بدامن آوری دلبر سرو قامتی
زاشک روان بساز جود امن وهم کنار خود
ای تو ولی محترم مرحمتی که از کرم
تا من خاکی آورم بر در تو غبار خود
آشفته روسیه منم عاصی پرگنه منم
مدح علی نموده ام مایه اعتبار خود
                                 آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۰۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        میخوارگان بساط طرب چون بگسترند
                                    
اول زپرده دختر رز را برآورند
از گیسوان حور بروبند بزم را
از بهر فروش بال فرشته بگسترند
مه طلعتان ساده بیارند از بهشت
ناهید و بربطش پی رامش بیاورند
سینا کنند سینه خویش از فروغ می
وآنگه زنخل طور در آن بزم برخورند
روشن کنند شمع زرخساره بتان
بادام و شکر از لب و چشمانشان برند
آید برقص ساقی و می افکند بدور
دوری کشند و پرده بر افلاک بردرند
هشیاره گان ستاره شمار و منجم اند
دوری که میزند قدح و جام بشمرند
خیزند صوفیان و نشینند عارفان
دستی زنند و سر بگریبان فرو برند
مستان خراب یک دو سه پیمانه شراب
مستان عشق خم زده و پا بیفشرند
مستان می زعقل همی برگذشته اند
مستان تو زدین و دل و عقل بگذرند
مستان می سرود بگویند با غزل
مستان عشق مدحت حیدر بیاورند
آشفته وار هر که کشد می زجام عشق
او را بخاک درگه میخانه بسپرند
                                                                    
                            اول زپرده دختر رز را برآورند
از گیسوان حور بروبند بزم را
از بهر فروش بال فرشته بگسترند
مه طلعتان ساده بیارند از بهشت
ناهید و بربطش پی رامش بیاورند
سینا کنند سینه خویش از فروغ می
وآنگه زنخل طور در آن بزم برخورند
روشن کنند شمع زرخساره بتان
بادام و شکر از لب و چشمانشان برند
آید برقص ساقی و می افکند بدور
دوری کشند و پرده بر افلاک بردرند
هشیاره گان ستاره شمار و منجم اند
دوری که میزند قدح و جام بشمرند
خیزند صوفیان و نشینند عارفان
دستی زنند و سر بگریبان فرو برند
مستان خراب یک دو سه پیمانه شراب
مستان عشق خم زده و پا بیفشرند
مستان می زعقل همی برگذشته اند
مستان تو زدین و دل و عقل بگذرند
مستان می سرود بگویند با غزل
مستان عشق مدحت حیدر بیاورند
آشفته وار هر که کشد می زجام عشق
او را بخاک درگه میخانه بسپرند
                                 آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۱۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آنکه گفتی که بلب سر نهانی دارد
                                    
بسخن آمد و دیدم که دهانی دارد
دل ندارد مگر آنکس که بعشق تو سپرد
کشته تیر غم تست که جانی دارد
در وجودش نکند سستی پیری اثری
هر که در سر هوس تازه جوانی دارد
کرد صاحب نظرش گرد ره گله عشق
کی کلیمش شمرد هر که شبانی دارد
نرگس از نشئه چشمت بچمن مخمور است
لاله از داغ تو در باغ نشانی دارد
کسوت ناز تو را عاریه برخود بربست
از خزان سرو اگر خط امانی دارد
گفتی این تیر زشستت که نشست بر دل
روز از او پرس که در دست کمانی دارد
زلف زانبوهی دل از کمر افتاد و فتد
هر که بر دوش چنین بار گرانی دارد
کشتی نوح بگرداب محبت غرق است
گرچه پیداست که این بحر کرانی دارد
نکند مرد سخن سنج بجز مدح علی
هر سخن جائی و هر نکته مکانی دارد
وقف بر مدحت حیدر بود و عترت او
اگر آشفته زبانی بیانی دارد
                                                                    
                            بسخن آمد و دیدم که دهانی دارد
دل ندارد مگر آنکس که بعشق تو سپرد
کشته تیر غم تست که جانی دارد
در وجودش نکند سستی پیری اثری
هر که در سر هوس تازه جوانی دارد
کرد صاحب نظرش گرد ره گله عشق
کی کلیمش شمرد هر که شبانی دارد
نرگس از نشئه چشمت بچمن مخمور است
لاله از داغ تو در باغ نشانی دارد
کسوت ناز تو را عاریه برخود بربست
از خزان سرو اگر خط امانی دارد
گفتی این تیر زشستت که نشست بر دل
روز از او پرس که در دست کمانی دارد
زلف زانبوهی دل از کمر افتاد و فتد
هر که بر دوش چنین بار گرانی دارد
کشتی نوح بگرداب محبت غرق است
گرچه پیداست که این بحر کرانی دارد
نکند مرد سخن سنج بجز مدح علی
هر سخن جائی و هر نکته مکانی دارد
وقف بر مدحت حیدر بود و عترت او
اگر آشفته زبانی بیانی دارد
                                 آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۲۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        باد آن نوشین دهانم کام شیرین میکند
                                    
میکشان را یاد باده بزم رنگین میکند
خنجر خونریز جلادان نکرده با کسی
آنچه با من ساعد و دست نگارین میکند
تلخکامی کی بماند در لحد فرهاد را
گر کسش تلقین ببالین نام شیرین میکند
چین اگر مشکین بود از ناف آهوئی و بس
چین یکمویت همه آفاق مشکین میکند
کار تو با یار تو اندر میان دارد مهم
حاش لله یاد اگر از یار پارین میکند
حبذا نقش بدیعی کز صفای منظرش
نقش بند صنع بر خود فخر و تحسین میکند
خنجر مژگان بود کافی بقتل عاشقان
رنجه بر قتلم چرا او دست سیمین میکند
شاید ار بخشد گنه آشفته را دارای حشر
کاو مدیح مرتضی آن داور دین میکند
دولت شه را دعا باشد سزا صبح و مسا
این دعا را چون ملک پیوسته آمین میکند
                                                                    
                            میکشان را یاد باده بزم رنگین میکند
خنجر خونریز جلادان نکرده با کسی
آنچه با من ساعد و دست نگارین میکند
تلخکامی کی بماند در لحد فرهاد را
گر کسش تلقین ببالین نام شیرین میکند
چین اگر مشکین بود از ناف آهوئی و بس
چین یکمویت همه آفاق مشکین میکند
کار تو با یار تو اندر میان دارد مهم
حاش لله یاد اگر از یار پارین میکند
حبذا نقش بدیعی کز صفای منظرش
نقش بند صنع بر خود فخر و تحسین میکند
خنجر مژگان بود کافی بقتل عاشقان
رنجه بر قتلم چرا او دست سیمین میکند
شاید ار بخشد گنه آشفته را دارای حشر
کاو مدیح مرتضی آن داور دین میکند
دولت شه را دعا باشد سزا صبح و مسا
این دعا را چون ملک پیوسته آمین میکند