عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۶۶ - پادشاهی اردشیر و شاپور و بهرام
پس از وی کی نامدار اردشیر
به گاه بزرگی درآمد دلیر
که شاپور را بود مهتر پسر
ولی روزش آمد به زودی بسر
برادرش کو داشت شاپور نام
همی بود بر تخت فرخنده کام
ز شاهیش بگذشت چون پنج سال
به نخجیر شد روزی آن بی همال
سه جام می خسروانی بخورد
به خیمه درون شاه را خواب برد
چو او خفت از دشت برخاست باد
که کس باد زآن سان ندارد به یاد
زجا کند آن چوب خرگاه را
بکشت آن چنان نامور شاه را
پسرش آن جهان جوی بهرام راد
به جای پدر تاج بر سر نهاد
به تاجش زبرجد برافشانده اند
همی نام کرمان شهش خوانده اند
مگرگاه شاپور فرخ نهاد
به کرمان همی بود بهرام شاد
نبودش پسر آن جهان جوی مرد
برادر یکی داشتی یزدگرد
ازو بود کهتر به سال و به ماه
بدو داد ناکام تخت و کلاه
به گاه بزرگی درآمد دلیر
که شاپور را بود مهتر پسر
ولی روزش آمد به زودی بسر
برادرش کو داشت شاپور نام
همی بود بر تخت فرخنده کام
ز شاهیش بگذشت چون پنج سال
به نخجیر شد روزی آن بی همال
سه جام می خسروانی بخورد
به خیمه درون شاه را خواب برد
چو او خفت از دشت برخاست باد
که کس باد زآن سان ندارد به یاد
زجا کند آن چوب خرگاه را
بکشت آن چنان نامور شاه را
پسرش آن جهان جوی بهرام راد
به جای پدر تاج بر سر نهاد
به تاجش زبرجد برافشانده اند
همی نام کرمان شهش خوانده اند
مگرگاه شاپور فرخ نهاد
به کرمان همی بود بهرام شاد
نبودش پسر آن جهان جوی مرد
برادر یکی داشتی یزدگرد
ازو بود کهتر به سال و به ماه
بدو داد ناکام تخت و کلاه
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۶۷ - پادشاهی یزدگرد
چو شد پادشاه بر جهان یزدگرد
مغان را سراسر همه کرد گرد
بدیشان چنین گفت کز بخردی
نبایست هشتن ره ایزدی
گر اندر جهان داد بپرا کنیم
همان به زبیداد گنج آکنیم
بد و نیک چون هر دو می بگذرد
خنک آن که گیتی به بد نسپرد
نباید به مردم بدی پیشه کرد
به نیکی همی باید اندیشه کرد
اگرچه یهود است و ترسا کسی
نباید که آزرده گردد بسی
بکوشیم و پیوسته داد آوریم
مبادا زبیداد یاد آوریم
بزرگان بر او خوانده اند آفرین
که بی تو مبادا کلاه و نگین
در ایام او بود ارکادیوس
به روم اندرون صاحب پیل و کوس
پسر بود او را یکی خردسال
که خواندش تیودوز فرخنده فال
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
سپردش تیودوز و گنج و سپاه
که چون روزگار من آید به سر
تو خوانی تیودوز را چون پسر
چو او مرد شاه جوانمرد گو
بسی نیکویی کرد با شاه نو
کشیشی که بد نام او ماراتاس
سوی شاه آمد زبهر سپاس
بسی آفرین کرد و بنواختش
به نزدیک خود جایگه ساختش
در ایران هر آن کس که ترسا بدی
زنازش سرش مهر فرسا بدی
مغان را به دل آمد از شاه کین
بزه گرش خواندند و ناپاک دین
چو سی سال از شاهیش شد فزون
ز بینی یش بگشود یک روز خون
سوی چشمه سویی گرایید زود
در آن جایگه کرد گیتی درود
یکی کودکش بود با فرو هوش
که بهرام یل کرد نامش سروش
سپردش به دست شه تازیان
که آموزدش راه سود و زیان
چنان گشت بهرام فرخ سرشت
که از هر کسی در هنر برگذشت
به نزدیک منذر همی زیست شاد
نیاورد جز گور و نخجیر یاد
مغان را سراسر همه کرد گرد
بدیشان چنین گفت کز بخردی
نبایست هشتن ره ایزدی
گر اندر جهان داد بپرا کنیم
همان به زبیداد گنج آکنیم
بد و نیک چون هر دو می بگذرد
خنک آن که گیتی به بد نسپرد
نباید به مردم بدی پیشه کرد
به نیکی همی باید اندیشه کرد
اگرچه یهود است و ترسا کسی
نباید که آزرده گردد بسی
بکوشیم و پیوسته داد آوریم
مبادا زبیداد یاد آوریم
بزرگان بر او خوانده اند آفرین
که بی تو مبادا کلاه و نگین
در ایام او بود ارکادیوس
به روم اندرون صاحب پیل و کوس
پسر بود او را یکی خردسال
که خواندش تیودوز فرخنده فال
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
سپردش تیودوز و گنج و سپاه
که چون روزگار من آید به سر
تو خوانی تیودوز را چون پسر
چو او مرد شاه جوانمرد گو
بسی نیکویی کرد با شاه نو
کشیشی که بد نام او ماراتاس
سوی شاه آمد زبهر سپاس
بسی آفرین کرد و بنواختش
به نزدیک خود جایگه ساختش
در ایران هر آن کس که ترسا بدی
زنازش سرش مهر فرسا بدی
مغان را به دل آمد از شاه کین
بزه گرش خواندند و ناپاک دین
چو سی سال از شاهیش شد فزون
ز بینی یش بگشود یک روز خون
سوی چشمه سویی گرایید زود
در آن جایگه کرد گیتی درود
یکی کودکش بود با فرو هوش
که بهرام یل کرد نامش سروش
سپردش به دست شه تازیان
که آموزدش راه سود و زیان
چنان گشت بهرام فرخ سرشت
که از هر کسی در هنر برگذشت
به نزدیک منذر همی زیست شاد
نیاورد جز گور و نخجیر یاد
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۶۸ - پادشاهی کسری پسر اردشیر
چو شد یزدگرد از جهان کهن
نمودند هر سو مغان انجمن
نخواهیم گفتند بهرام را
دلیر و سبکسار و خودکام را
که بدکار و بد کیش بودش پدر
به دل کیش ترساش بودی مگر
یکی شاهزاده بد از اردشیر
که کسری بدی نام آن مرد پیر
بر اورنگ شاهیش بنشاندند
به شاهی بر او آفرین خواندند
چو آگاهی آمد به بهرام باز
به ایران زمین کرد یک ترکتاز
بزرگان نهادند پیمان برین
که بهرام و کسری بجویند کین
زبیشه دو شیر ژیان آورند
همان تاج را در میان آورند
کسی کو نشیند میان دو شیر
گواراست شاهی بر او همچو شیر
ببردند شیران جنگی کشان
کشنده شد از بیم چون بی هشان
بشد تند بهرام و افسر گرفت
جهانی بدو مانده اندر شگفت
بر او حمله کردند شیران به کین
به شمشیر پردخت از ایشان زمین
بزرگان بر او گوهر افشانده اند
بر آن شاه نو آفرین خوانده اند
نمودند هر سو مغان انجمن
نخواهیم گفتند بهرام را
دلیر و سبکسار و خودکام را
که بدکار و بد کیش بودش پدر
به دل کیش ترساش بودی مگر
یکی شاهزاده بد از اردشیر
که کسری بدی نام آن مرد پیر
بر اورنگ شاهیش بنشاندند
به شاهی بر او آفرین خواندند
چو آگاهی آمد به بهرام باز
به ایران زمین کرد یک ترکتاز
بزرگان نهادند پیمان برین
که بهرام و کسری بجویند کین
زبیشه دو شیر ژیان آورند
همان تاج را در میان آورند
کسی کو نشیند میان دو شیر
گواراست شاهی بر او همچو شیر
ببردند شیران جنگی کشان
کشنده شد از بیم چون بی هشان
بشد تند بهرام و افسر گرفت
جهانی بدو مانده اندر شگفت
بر او حمله کردند شیران به کین
به شمشیر پردخت از ایشان زمین
بزرگان بر او گوهر افشانده اند
بر آن شاه نو آفرین خوانده اند
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۶۹ - پادشاهی بهرام گور
چو بهرام بر شد به تخت مهی
ازو تاره شد باز دین بهی
مغان را سراسر نوازش نمود
بترساند ترسا و قوم یهود
تیودوز با او بسازید جنگ
سپاهی فرستاد هم چون پلنگ
سپهدار اربیریوس دلیر
که در جنگ اوتاب نآورد شیر
وزین سوی نرسی سپاهی گران
بیاورد با نامور مهتران
یکی شاه گیلان دگر شاه ری
دگر راد برزین آزاده پی
که خود زابلستان ازو شاد بود
دگر مهر پیروز آزاد بود
به نیزیب بودند ایران سپاه
ببستند بر لشکر روم راه
دگر ره سپاهی فزون از شمار
فرستاد قیصر سوی کارزار
چو بهرام بشنید لشکر کشید
بسوی نصیبین سپه برکشید
سواران جنگی همه تازیان
زبلخ و خراسان و تاتاریان
نتابید با او سپهدار روم
گریزنده بشتافت زان مرز و بوم
به جان سپهدار افتاد شور
پسش درهمی تاخت بهرام گور
برفتند بهرام با نارسیس
گرفتند گرد تیودوپولیس
بیامد زنزدیک قیصر اگاس
بسی گفت بر شاه ایران سپاس
زکار گذشته همی یاد کرد
دل شاه ایران بدان شاد کرد
که بد یزدگردش به جای پدر
زشه آشتی جست قیصر مگر
زگفتار او شاد شد شهریار
دلش تازه شد چون گل اندر بهار
بفرمود تا خلعت آراستند
اکاس گزین را برش خواستند
ورا شاد و فرخنده فرمود شاه
فرستاده زی روم بگرفت راه
به ایران شتابید بهرام نیز
سرآمد همه روزگار ستیز
جهان از بد اندیش بی بیم گشت
وز ایران همه رنج و سختی گذشت
پر از راستی کرد روی جهان
ازو شاد ماندند یکسر مهان
بدین گونه یک چند گیتی بخورد
نه رزم و نه رنج و نه گرم و نه سرد
ازو تاره شد باز دین بهی
مغان را سراسر نوازش نمود
بترساند ترسا و قوم یهود
تیودوز با او بسازید جنگ
سپاهی فرستاد هم چون پلنگ
سپهدار اربیریوس دلیر
که در جنگ اوتاب نآورد شیر
وزین سوی نرسی سپاهی گران
بیاورد با نامور مهتران
یکی شاه گیلان دگر شاه ری
دگر راد برزین آزاده پی
که خود زابلستان ازو شاد بود
دگر مهر پیروز آزاد بود
به نیزیب بودند ایران سپاه
ببستند بر لشکر روم راه
دگر ره سپاهی فزون از شمار
فرستاد قیصر سوی کارزار
چو بهرام بشنید لشکر کشید
بسوی نصیبین سپه برکشید
سواران جنگی همه تازیان
زبلخ و خراسان و تاتاریان
نتابید با او سپهدار روم
گریزنده بشتافت زان مرز و بوم
به جان سپهدار افتاد شور
پسش درهمی تاخت بهرام گور
برفتند بهرام با نارسیس
گرفتند گرد تیودوپولیس
بیامد زنزدیک قیصر اگاس
بسی گفت بر شاه ایران سپاس
زکار گذشته همی یاد کرد
دل شاه ایران بدان شاد کرد
که بد یزدگردش به جای پدر
زشه آشتی جست قیصر مگر
زگفتار او شاد شد شهریار
دلش تازه شد چون گل اندر بهار
بفرمود تا خلعت آراستند
اکاس گزین را برش خواستند
ورا شاد و فرخنده فرمود شاه
فرستاده زی روم بگرفت راه
به ایران شتابید بهرام نیز
سرآمد همه روزگار ستیز
جهان از بد اندیش بی بیم گشت
وز ایران همه رنج و سختی گذشت
پر از راستی کرد روی جهان
ازو شاد ماندند یکسر مهان
بدین گونه یک چند گیتی بخورد
نه رزم و نه رنج و نه گرم و نه سرد
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۷۰ - تاختن بهرام بر لشکر خاقان
یکی لشکری کرد خاقان گزین
زتوران بیامد به ایران زمین
چو او با سپاه اندر آمد به مرو
همه روی کشور چونان پر تذرو
به زنهار رفتند ایرانیان
ببستند مر بندگی را میان
دل شاه بهرام بیدار بود
از آن آگهی پر زتیمار بود
دو ره شش هزار آزموده سوار
زلشکر گزین کرد آن شهریار
همی تاختی لشکر اندر نهان
ندانست کس رازش اندر جهان
بیاورد لشکر چو آذر گشسب
همی بی بنه هر یکی با دو اسب
به امل گذشت از ره اردبیل
به گرگان بیامد چو دریای نیل
به کوه و بیابان و بی راه رفت
چنین تا به مرو اندر آمد شگفت
یکی طبل کوچک بکرد او درست
ابر گردن تازی اسبان ببست
شب تیره از کوه آمد به زیر
جهان شد پر از نعره دار و گیر
بدرید زآواز گوش هژبر
تو گفتی همی ژاله بارد زابر
همه دشت شد همچو دریای خون
سر بخت ترکان درآمد نگون
گرفتار شد خان توران زمین
بزرگان به شه خواندند آفرین
وزآن پس بپاشید هر سو درم
زبخشش نبد شاه روزی دژم
سدیر و خورنق ازو شد سمر
که بود از سنمار رومی اثر
بود هفت گنبد ازو یادگار
به گیتی نیامد چون او شهریار
به نخجیر و بازی جهان بگذراند
چنین تا به آباده روزی براند
میان ره پارس و اسبهان
یکی دره در وی چمن ها نهان
همه چشمه ها بد پر از لای و گل
بماننده ی مرغزار چگل
همی تاخت شبرنگ شاه دلیر
به ناگه به چاهی درافتاد زیر
بمرد و خبر نامد از وی درست
کسی پیکرش را زآن جا نجست
ورا رو ستم شاه خواندی وزیر
که بشکافتی کوه آهن به تیر
دریغا چنان شاه و آن داد اوی
مبادا که گیری به بد یاد اوی
زتوران بیامد به ایران زمین
چو او با سپاه اندر آمد به مرو
همه روی کشور چونان پر تذرو
به زنهار رفتند ایرانیان
ببستند مر بندگی را میان
دل شاه بهرام بیدار بود
از آن آگهی پر زتیمار بود
دو ره شش هزار آزموده سوار
زلشکر گزین کرد آن شهریار
همی تاختی لشکر اندر نهان
ندانست کس رازش اندر جهان
بیاورد لشکر چو آذر گشسب
همی بی بنه هر یکی با دو اسب
به امل گذشت از ره اردبیل
به گرگان بیامد چو دریای نیل
به کوه و بیابان و بی راه رفت
چنین تا به مرو اندر آمد شگفت
یکی طبل کوچک بکرد او درست
ابر گردن تازی اسبان ببست
شب تیره از کوه آمد به زیر
جهان شد پر از نعره دار و گیر
بدرید زآواز گوش هژبر
تو گفتی همی ژاله بارد زابر
همه دشت شد همچو دریای خون
سر بخت ترکان درآمد نگون
گرفتار شد خان توران زمین
بزرگان به شه خواندند آفرین
وزآن پس بپاشید هر سو درم
زبخشش نبد شاه روزی دژم
سدیر و خورنق ازو شد سمر
که بود از سنمار رومی اثر
بود هفت گنبد ازو یادگار
به گیتی نیامد چون او شهریار
به نخجیر و بازی جهان بگذراند
چنین تا به آباده روزی براند
میان ره پارس و اسبهان
یکی دره در وی چمن ها نهان
همه چشمه ها بد پر از لای و گل
بماننده ی مرغزار چگل
همی تاخت شبرنگ شاه دلیر
به ناگه به چاهی درافتاد زیر
بمرد و خبر نامد از وی درست
کسی پیکرش را زآن جا نجست
ورا رو ستم شاه خواندی وزیر
که بشکافتی کوه آهن به تیر
دریغا چنان شاه و آن داد اوی
مبادا که گیری به بد یاد اوی
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۷۱ - پادشاهی یزدگرد سپه دوست
پس از وی پسر تاج شاهی بجست
که نامش بدی یزدگرد ار نخست
جهان جوی بر تخت زرین نشست
در رنج و دست بدی را ببست
همی داشت ایران زدشمن نگاه
به هر سو فرستاد بی مر سپاه
سپه دوست خواندند او را ردان
ازو شاد بودی دل موبدان
به آرمن همی بود ارزاس گرد
که ز اشکانیان بود و با دستبرد
دو پور گزین داشت آن نامور
ببخشید کشور بر آن هر دو بر
مهین پور کش نام بد تیگران
بدی بخش او بیش از دیگران
کهین کش همی بود ارزاس نام
سوی قیصر روم برداشت گام
همه بخش خود را به قیصر سپرد
که تا بر برادر کند دستبرد
وزین روی تیگران به ایران شتافت
به نزدیک شاه دلیران شتافت
مگر در کراسن بدی یزدگرد
سر یاغیان آوریدی بگرد
ورا آگهی آمد از شاه روم
که لشگر فرستد به آباد بوم
به سرچشمه ی تیگرا و فرات
نمود است بنیاد مستحکمات
شه نامور پوست بر تن بکفت
سپه سوی ارمن کشیدن گرفت
وزآن رو اناتولیوس دلیر
چو بشنید کامد جهان جوی شیر
ندانست کش نیست پایاب او
ندارد در آوردگه تاب او
بیامد بر شاه و پوزش گرفت
ازو هر دو لشگر شده در شگفت
ابر آشتی شاه را ره نمود
جهان جوی پذیرفت و دادش درود
میان دو شه گشت پیمان برین
که آسوده دارند کشور زکین
که نامش بدی یزدگرد ار نخست
جهان جوی بر تخت زرین نشست
در رنج و دست بدی را ببست
همی داشت ایران زدشمن نگاه
به هر سو فرستاد بی مر سپاه
سپه دوست خواندند او را ردان
ازو شاد بودی دل موبدان
به آرمن همی بود ارزاس گرد
که ز اشکانیان بود و با دستبرد
دو پور گزین داشت آن نامور
ببخشید کشور بر آن هر دو بر
مهین پور کش نام بد تیگران
بدی بخش او بیش از دیگران
کهین کش همی بود ارزاس نام
سوی قیصر روم برداشت گام
همه بخش خود را به قیصر سپرد
که تا بر برادر کند دستبرد
وزین روی تیگران به ایران شتافت
به نزدیک شاه دلیران شتافت
مگر در کراسن بدی یزدگرد
سر یاغیان آوریدی بگرد
ورا آگهی آمد از شاه روم
که لشگر فرستد به آباد بوم
به سرچشمه ی تیگرا و فرات
نمود است بنیاد مستحکمات
شه نامور پوست بر تن بکفت
سپه سوی ارمن کشیدن گرفت
وزآن رو اناتولیوس دلیر
چو بشنید کامد جهان جوی شیر
ندانست کش نیست پایاب او
ندارد در آوردگه تاب او
بیامد بر شاه و پوزش گرفت
ازو هر دو لشگر شده در شگفت
ابر آشتی شاه را ره نمود
جهان جوی پذیرفت و دادش درود
میان دو شه گشت پیمان برین
که آسوده دارند کشور زکین
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۷۲ - پادشاهی هرمزد
پسر بد مر او را دو فرخنده کام
که پیروز و هرمزدشان بود نام
ز پیروز که بود هرمزد گرد
ولیکن پدر شاهی او را سپرد
کز او دید نرمی و آهستگی
خردمندی و شرم و شایستگی
به هرمزد سپرد تخت و نگین
همان لشکر و گنج ایران زمین
غمی گشت پیروز از کار شاه
سوی شاه هیتالیان جست راه
که قوم فتالیت خوانندشان
هم از هون اسپید دانندشان
چغانی شهی بد فغانیش نام
جهان جوی و با لشگر و نام و کام
بدو داد شمشیر زن سی هزار
به ایران بیاید سوی کارزار
چو هرمزد روی برادر بدید
دلش مهر و پیوند او برگزید
پیاده شد از اسب و بردش نماز
بدو تاج و تخت کئی داد باز
که پیروز و هرمزدشان بود نام
ز پیروز که بود هرمزد گرد
ولیکن پدر شاهی او را سپرد
کز او دید نرمی و آهستگی
خردمندی و شرم و شایستگی
به هرمزد سپرد تخت و نگین
همان لشکر و گنج ایران زمین
غمی گشت پیروز از کار شاه
سوی شاه هیتالیان جست راه
که قوم فتالیت خوانندشان
هم از هون اسپید دانندشان
چغانی شهی بد فغانیش نام
جهان جوی و با لشگر و نام و کام
بدو داد شمشیر زن سی هزار
به ایران بیاید سوی کارزار
چو هرمزد روی برادر بدید
دلش مهر و پیوند او برگزید
پیاده شد از اسب و بردش نماز
بدو تاج و تخت کئی داد باز
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۷۴ - جنگ پیروز با افتالیت ها و کشته شدنش
سوی جنگ هیتالیان کرد روی
جهانی شد از وی پر از گفتگوی
که شه تازه خواهد کند جنگ و شور
همی بشکند عهد بهرام گور
به ویژه که این قوم با شهریار
به هر کار بودند هم دست و یار
به هیتال بد پادشه خوش نواز
بر شه یکی نامه بنوشت باز
چنین گفت کز عهد شاهان راد
بپیچی نخوانیمت خسرونژاد
ندانی که شاهان پیمان شکن
ستوده نباشند در انجمن
از آن نامه در خشم شد شاه نو
فرستاده را گفت برخیز و رو
بگویش که تا پیش رود ترک
شما را فرستاد بهرام چک
گر از چاچ پارانهی پیش رود
زنوک سنانت فرستم درود
چو آگاه شد زین سخن خوشنواز
یکی چاره ی تازه افکند باز
پراکند لشکر به کوه و دره
همی راند در بیشه یکسره
پسش در همی تاخت پیروز شاه
پراکنده گشتند ایران سپاه
به جایی که آن شاه بنشسته بود
گذرها و در بندها بسته بود
چو پیروز آمد سوی خویش باز
همه راه کوتاه گشتش دراز
بدانست کش رفته از دست کار
به جان خواست از هون ها زینهار
بگفتند اگر زینهارت هواست
امان یابی از ما و کامت رواست
ببایست که آیی بر خوشنواز
بری چون پرستندگانش نماز
پس آنگه به سوگند پیمان کنی
دل از جنگ جویی پشیمان کنی
چنین کرد شاه جهان ناگزیر
چو دانست روزش درآمد به زیر
ولیکن سپیده دمان شد برش
بدان تا پرستش کند در خورش
دگر ره به ایران چو شد شهریار
سوی جنگ هیتالیان کامکار
ازین آگهی شد بر شهنواز
گزین کرد یک لشکر رزم ساز
به پیش سپه بر یکی کنده کرد
همان عهد را بر سر نیزه کرد
چو نزدیک آن کنده شد خوش نواز
عنان را بپیچید و گردید باز
گریزان همی رفت و بنمود پشت
پسش راند پیروز تیغی به مشت
درافتاد با چند تن در مغاک
در آن جای گشتند یک سر هلاک
چو هرمز برادرش و بهرام گرد
بزرگان و آزادگان نبرد
از آن نامداران دگر کس نزیست
همی تخت بر بخت ایشان گریست
به ایران چو آمد خبر زین نبرد
زن و مرد و کودک همه مویه کرد
زشاهان نبد زنده کس جز قباد
که او بود فرزند پیروز راد
به شاهی ندیدند او را همال
ازیرا که بد کودکی خردسال
جهانی شد از وی پر از گفتگوی
که شه تازه خواهد کند جنگ و شور
همی بشکند عهد بهرام گور
به ویژه که این قوم با شهریار
به هر کار بودند هم دست و یار
به هیتال بد پادشه خوش نواز
بر شه یکی نامه بنوشت باز
چنین گفت کز عهد شاهان راد
بپیچی نخوانیمت خسرونژاد
ندانی که شاهان پیمان شکن
ستوده نباشند در انجمن
از آن نامه در خشم شد شاه نو
فرستاده را گفت برخیز و رو
بگویش که تا پیش رود ترک
شما را فرستاد بهرام چک
گر از چاچ پارانهی پیش رود
زنوک سنانت فرستم درود
چو آگاه شد زین سخن خوشنواز
یکی چاره ی تازه افکند باز
پراکند لشکر به کوه و دره
همی راند در بیشه یکسره
پسش در همی تاخت پیروز شاه
پراکنده گشتند ایران سپاه
به جایی که آن شاه بنشسته بود
گذرها و در بندها بسته بود
چو پیروز آمد سوی خویش باز
همه راه کوتاه گشتش دراز
بدانست کش رفته از دست کار
به جان خواست از هون ها زینهار
بگفتند اگر زینهارت هواست
امان یابی از ما و کامت رواست
ببایست که آیی بر خوشنواز
بری چون پرستندگانش نماز
پس آنگه به سوگند پیمان کنی
دل از جنگ جویی پشیمان کنی
چنین کرد شاه جهان ناگزیر
چو دانست روزش درآمد به زیر
ولیکن سپیده دمان شد برش
بدان تا پرستش کند در خورش
دگر ره به ایران چو شد شهریار
سوی جنگ هیتالیان کامکار
ازین آگهی شد بر شهنواز
گزین کرد یک لشکر رزم ساز
به پیش سپه بر یکی کنده کرد
همان عهد را بر سر نیزه کرد
چو نزدیک آن کنده شد خوش نواز
عنان را بپیچید و گردید باز
گریزان همی رفت و بنمود پشت
پسش راند پیروز تیغی به مشت
درافتاد با چند تن در مغاک
در آن جای گشتند یک سر هلاک
چو هرمز برادرش و بهرام گرد
بزرگان و آزادگان نبرد
از آن نامداران دگر کس نزیست
همی تخت بر بخت ایشان گریست
به ایران چو آمد خبر زین نبرد
زن و مرد و کودک همه مویه کرد
زشاهان نبد زنده کس جز قباد
که او بود فرزند پیروز راد
به شاهی ندیدند او را همال
ازیرا که بد کودکی خردسال
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۷۵ - پادشاهی پلاش برادر پیروز
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۷۶ - پادشاهی قباد (بار نخستین)
قباد آمد و تاج بر سر نهاد
همه روی گیتی ازو گشت شاد
چنو نامداری نبود ازکیان
به آوردگه بود شیر ژیان
به فرهنگ و دانش سرآمد بدی
به هر کار مغرور بر خود شدی
به هر نوظهوری نظر داشتی
به هر تازه چرخی گذر داشتی
زقوم فتالیت بگرفت باج
ازو یافت آیین مزدک رواج
همی خواست دین نو آرد پدید
سراسر بریدند از وی امید
بزرگان و آزادگان را براند
مغان را به نیکی بر خود نخواند
یکی رستخیزی نمودند سخت
فرود آوریدند او را زتخت
به جایی نهادند او را مقام
که زندان فراموشیش بود نام
از آن دز اگرنام بردی کسی
دگر زین جهان برنخوردی بسی
همه روی گیتی ازو گشت شاد
چنو نامداری نبود ازکیان
به آوردگه بود شیر ژیان
به فرهنگ و دانش سرآمد بدی
به هر کار مغرور بر خود شدی
به هر نوظهوری نظر داشتی
به هر تازه چرخی گذر داشتی
زقوم فتالیت بگرفت باج
ازو یافت آیین مزدک رواج
همی خواست دین نو آرد پدید
سراسر بریدند از وی امید
بزرگان و آزادگان را براند
مغان را به نیکی بر خود نخواند
یکی رستخیزی نمودند سخت
فرود آوریدند او را زتخت
به جایی نهادند او را مقام
که زندان فراموشیش بود نام
از آن دز اگرنام بردی کسی
دگر زین جهان برنخوردی بسی
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۷۷ - پادشاهی زاماسپ
نشاندند زاماسب را بر بگاه
که او بد برادر به پیروز شاه
همی داشت کشور به آیین و داد
ازو موبدان شاه و او نیز شاد
وزین رو قباد آن دل فروز مرد
به زندان همی زیست با رنج و درد
یکی خواهرش بد چو تابنده ماه
به دز در همی رفت نزدیک شاه
به زندان همی بود او را زوار
همی برد بهرش می خوش گوار
نگهبان دز هم از آن خوب روی
به دل اندر آمد یکی آرزوی
چنان شیفت زآن ماه عابد فریب
کزاو یک زمانش نبودی شکیب
سیوسس که در سیستان بد امیر
ورا سوخرا خوانده مرد هژیر
به شاه آن چنان دوستی داشتی
که بر یاد او روز بگذاشتی
چو بشنید کو را نمودند بند
سوی دژ بیامد دمان چون نوند
به همدستی بانوی بانوان
از آن دژ رهانید شاه جوان
برفتند با هم سوی خوشنواز
سیوسس اباشاه گردن فراز
شه تور دادش همان دخت خویش
ابا لشکری کش از اندازه بیش
دگر ره بیامد به ایران چو باد
بنوی جهان شد به کام قباد
که او بد برادر به پیروز شاه
همی داشت کشور به آیین و داد
ازو موبدان شاه و او نیز شاد
وزین رو قباد آن دل فروز مرد
به زندان همی زیست با رنج و درد
یکی خواهرش بد چو تابنده ماه
به دز در همی رفت نزدیک شاه
به زندان همی بود او را زوار
همی برد بهرش می خوش گوار
نگهبان دز هم از آن خوب روی
به دل اندر آمد یکی آرزوی
چنان شیفت زآن ماه عابد فریب
کزاو یک زمانش نبودی شکیب
سیوسس که در سیستان بد امیر
ورا سوخرا خوانده مرد هژیر
به شاه آن چنان دوستی داشتی
که بر یاد او روز بگذاشتی
چو بشنید کو را نمودند بند
سوی دژ بیامد دمان چون نوند
به همدستی بانوی بانوان
از آن دژ رهانید شاه جوان
برفتند با هم سوی خوشنواز
سیوسس اباشاه گردن فراز
شه تور دادش همان دخت خویش
ابا لشکری کش از اندازه بیش
دگر ره بیامد به ایران چو باد
بنوی جهان شد به کام قباد
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۷۸ - پادشاهی قباد بار دوم
چو آمد به تخت کیی بر نشست
مهان جمله گشتند خسرو پرست
مغان را بپرسید و بنواختشان
به نزدیک خود جایگه ساختشان
فرستاد جاماسب را سوی دز
گونشتاد را کشت مانند بز
که او کشتن شاه همی خواستی
به گاهی که مجلس بیاراستی
به جایش یکی را برافراخت کام
که آذر کود و نباد بودیش نام
برآورد نام سیوسس به ماه
سپاهی و کشور بدو داد شاه
قباد اندر ایران چو شد کدخدا
همی راند کار جهان سوخرا
به شهنامه از گفته ی باستان
دگرگونه راند همی داستان
که در قید هیتالیان بد قباد
رهانید پس سوخرایش بداد
بیاورد و بر تخت بنشاندش
به ایوان یکی شاه نو خواندش
همه کارها با سوخرا راندی
کسی را بر شاه نفشاندی
ازو گشت بد دل جهان جو قباد
به گفتار شاپور مهرک نژاد
به بندش درآورد و زندان نمود
وزان پس ورا زود بی جان نمود
ازو هر کسی را دل آمد به درد
برآشفت ایران و برخاست گرد
دو پایش به آهن ببستند سخت
نشاندند جاماسب را روی تخت
سپردند شه را به زرمهر شیر
که بد زاده سوخرای دلیر
که آن نامور کینه سوخرای
بخواهد بدرد جهان کدخدای
ولیکن بی آزار زرمهر راد
پرستش همی کرد پیش قباد
همان بند را برگرفتش زپای
به سوی فتالیت کردند رای
دگر ره به تخت کیی برنشست
ورا گشت جاماسب مهتر پرست
همه کار آن پادشاهی خویش
به زرمهر بسپرد از کم و بیش
وز آن پس بیاورد لشکر به روم
جهان گشت او را چو یک مهره موم
به قیصر یکی رستخیزی نمود
همان شهر آمید را برگشود
قلون را در آن دز نگهدار کرد
میافارقین را یک ایلغار کرد
آناستاز آمد به جنگش دمان
ولیکن ازو جست آخر امان
سپس سوی تاتار آهنگ کرد
هم از جان ایشان برآورد گرد
سه پور گزین داشت آن تاجور
مگربود کااوزسش مه پسر
دوم زامس نامدار جوان
سوم بود کسرای نوشیروان
همی خواست آن نامور پادشاه
که خسرو پس از وی نشیند به گاه
به ژوستن که بد امپراطور روم
یکی نامه بنوشت با مهر و موم
فرستاده بد مهبد و سوخرای
پر از مهر آن نامه جان فزای
همی خواست از قیصر نامور
که کسراش باشد به جای پدر
نپذیرفت ازو قیصر نامدار
که ترسید خسرو شود تاج دار
بیندازد او دست بر خاک روم
بگیرد همه ملک آباد و بوم
زقیصر چو نومید گردید شاه
یکی نامه بنوشت با سوز و آه
که هر کس ببیند خطی از قباد
زمهر و دلیریم آرید یاد
چو خواهید کایران شود نیک بخت
به کسری سپارید دیهیم و تخت
که یزدان ازین پور خشنود باد
دل بدسگالش پر از دود باد
زمانه جوان گردد از بخت اوی
شوند این جهان بنده تخت اوی
پس از شاه مهبود خسروپرست
بیامد همان نامه شه به دست
ابر موبدان خواند در پیشگاه
همه یاد کردند از فر شاه
نشاندند کسری به گاه مهی
ازو تازه شد فر شاهنشهی
به هشتاد شد سالیان قباد
همان روز پیری بد از مرگ شاد
مهان جمله گشتند خسرو پرست
مغان را بپرسید و بنواختشان
به نزدیک خود جایگه ساختشان
فرستاد جاماسب را سوی دز
گونشتاد را کشت مانند بز
که او کشتن شاه همی خواستی
به گاهی که مجلس بیاراستی
به جایش یکی را برافراخت کام
که آذر کود و نباد بودیش نام
برآورد نام سیوسس به ماه
سپاهی و کشور بدو داد شاه
قباد اندر ایران چو شد کدخدا
همی راند کار جهان سوخرا
به شهنامه از گفته ی باستان
دگرگونه راند همی داستان
که در قید هیتالیان بد قباد
رهانید پس سوخرایش بداد
بیاورد و بر تخت بنشاندش
به ایوان یکی شاه نو خواندش
همه کارها با سوخرا راندی
کسی را بر شاه نفشاندی
ازو گشت بد دل جهان جو قباد
به گفتار شاپور مهرک نژاد
به بندش درآورد و زندان نمود
وزان پس ورا زود بی جان نمود
ازو هر کسی را دل آمد به درد
برآشفت ایران و برخاست گرد
دو پایش به آهن ببستند سخت
نشاندند جاماسب را روی تخت
سپردند شه را به زرمهر شیر
که بد زاده سوخرای دلیر
که آن نامور کینه سوخرای
بخواهد بدرد جهان کدخدای
ولیکن بی آزار زرمهر راد
پرستش همی کرد پیش قباد
همان بند را برگرفتش زپای
به سوی فتالیت کردند رای
دگر ره به تخت کیی برنشست
ورا گشت جاماسب مهتر پرست
همه کار آن پادشاهی خویش
به زرمهر بسپرد از کم و بیش
وز آن پس بیاورد لشکر به روم
جهان گشت او را چو یک مهره موم
به قیصر یکی رستخیزی نمود
همان شهر آمید را برگشود
قلون را در آن دز نگهدار کرد
میافارقین را یک ایلغار کرد
آناستاز آمد به جنگش دمان
ولیکن ازو جست آخر امان
سپس سوی تاتار آهنگ کرد
هم از جان ایشان برآورد گرد
سه پور گزین داشت آن تاجور
مگربود کااوزسش مه پسر
دوم زامس نامدار جوان
سوم بود کسرای نوشیروان
همی خواست آن نامور پادشاه
که خسرو پس از وی نشیند به گاه
به ژوستن که بد امپراطور روم
یکی نامه بنوشت با مهر و موم
فرستاده بد مهبد و سوخرای
پر از مهر آن نامه جان فزای
همی خواست از قیصر نامور
که کسراش باشد به جای پدر
نپذیرفت ازو قیصر نامدار
که ترسید خسرو شود تاج دار
بیندازد او دست بر خاک روم
بگیرد همه ملک آباد و بوم
زقیصر چو نومید گردید شاه
یکی نامه بنوشت با سوز و آه
که هر کس ببیند خطی از قباد
زمهر و دلیریم آرید یاد
چو خواهید کایران شود نیک بخت
به کسری سپارید دیهیم و تخت
که یزدان ازین پور خشنود باد
دل بدسگالش پر از دود باد
زمانه جوان گردد از بخت اوی
شوند این جهان بنده تخت اوی
پس از شاه مهبود خسروپرست
بیامد همان نامه شه به دست
ابر موبدان خواند در پیشگاه
همه یاد کردند از فر شاه
نشاندند کسری به گاه مهی
ازو تازه شد فر شاهنشهی
به هشتاد شد سالیان قباد
همان روز پیری بد از مرگ شاد
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۷۹ - شاهنشاهی کسری ملقب به نوشیروان
چو کسری نشست از بر تخت عاج
زروم وزچینش بیامد خراج
فرستاده آمد از ژوستی نین
که روفین بدی نام آن نازنین
بسی هدیه آورد از بهر شاه
ره آشتی جست آن نیک خواه
از آن رو که در جنگ بد مهرویس
گشاید مگر مارتیریوپولیس
شهنشه پذیرفتش از مردمی
نیاوردش اندر نوازش کمی
به روفین چنین گفت پس بی درنگ
مرا آشتی خوش تر آید که جنگ
فرستاده بوسید روی زمین
ابر شاه نو برگرفت آفرین
هم از چین و هندش گرامی سران
رسیدند با هدیه های گران
به گیتی درون نامداری نماند
که منشور تیغ ورا برنخواند
جهان دار کسری چو تابنده ماه
به آیین همی داشت گیتی نگاه
به مردم بخستی فزونی بسی
همی مردمی کرد با هر کسی
به مزدک بفرمود که آزاد باش
در اجرای آیین خود شاد باش
مغان را بد آمد مگر زین سخن
که برگشت خسرو زدین کهن
یکی انجمن ساختند آن گروه
که هستیم از جور کسری ستوه
نزیبد ورا تاج و گاه مهی
که برگشته ایدون زکیش بهی
نشانیم زامس ابر تخت گاه
که آیین زردشت دارد نگاه
ازین آگهی یافت شاه جهان
به بند اندر آورد یکسر مهان
وز آن پس بهر جای بد مزدکی
بنگذاشت زنده از ایشان یکی
مغان را یکایک ابردار کرد
سر موبدان را نگون سار کرد
هم آذرکودونبادین را بکشت
که گفتی به خسرو سخن های درشت
وز آن پس یکی خوی سرکش گرفت
چنو آب بدخوی آتش گرفت
زنیرنگ زروان مرد یهود
به نزد سه پایه بشد ماهبود
به خواری بکشت آن گران مایه مرد
زایوان او اندر آورد گرد
دگر ره چو آگه شد از کم و بیش
پشیمانیش آمد از کار خویش
روانش زمهبود بریان شدی
شب تیره تا روز گریان شدی
به داور یکی سخت پیمان ببست
کزان پس نیارد به بیداد دست
چو شاهی ایران بر او گشت راست
جز از نوشه و آفرینش نخاست
زهر دانشی موبدان خواستی
جهان را به دانش بیاراستی
چو از سوخرا خاطرش بود شاد
زفرزانه فرزندش آورد یاد
میان مهان بخت بوذرجمهر
چو خورشید تابنده شد بر سپهر
هم از فیلسوفان به دانش گذشت
به راز ستاره جهان در نوشت
فرستاد برزوی را سوی هند
که آرد یکی نامه سودمند
که اکنون کلیله است نامش بویر
به پهلو زبان آوریدش دبیر
به داد و بزرگی و فرهنگ و رای
همی داشتی کار ایران به پای
زهفتاد شاه از نژاد کیان
که بستند بر تخت ایران میان
چو کسری نیامد شهی نامور
نبیند چنو شاه گیتی دگر
فزون بد ز اسکندر و داریوش
بدو نازش آرد روان خروش
پیمبر همی کرد نازش بدوی
که دادش فزون بود رایش نکوی
به داد و به دانش به آیین و راه
چنو شاه ننشست بر روی گاه
نیامد به گیتی چو نوشیروان
که هم پادشه بود و هم پهلوان
هم او بود جنگی و هم موبد او
هم او هیربد هم سپهبد بد او
به هر جای کار آگهان داشتی
جهان را به دستور نگذاشتی
زدادش بهر جای دستان بسی است
پر از مهر نوشیروان هر کسی است
به خشمند ازو نامداران روم
که ویران ازو شد بسی مرز و بوم
بسی ره به رومی شکست آورید
همه نام قیصر به پست آورید
همه مردم روم را کرد اسیر
زن و کودک و مرد و برنا و پیر
بینداخت آتش در آباد بوم
زانتاکیه تاخت تا شهر روم
ستانید او را به جور و ستم
به شکستن عهد و پیوند هم
ولیکن چو نیکو کنی داوری
نکوهش همه سوی قیصر بری
که او عهد نوشیروان را شکست
ابر ملک ایران بیازید دست
ازو منذر تازی آمد به جان
که بشتافت نزدیک شاه جهان
نه کسری چنان جنگ خودکامه کرد
که اول به قیصر یکی نامه کرد
چو قیصر نپذرفت و تندی گرفت
نباید زکسری شد اندر شگفت
که آشفت از او نامبردار شاه
برآراست بر جنگ قیصر سپاه
همه شهر سورا و کالینیوس
زنیروی او داد بر خاک بوس
به انطاکیه در نماند ایچ دست
همه شهر را کرد با خاک پست
یک انطاکیه ساخت از نو بداد
همان نام او زیب خسرو نهاد
اسیران رومی همه برگشاد
در آن شهر نوشادمان جای داد
ببخشید بر هر کسی خواسته
زمین چون بهشتی شد آراسته
چو قیصر شد از جان خود ناامید
به زرآشتی را زخسرو خرید
فرستاد با باژ و ساو گران
گروگان زخویشان و کندآوران
که شاها همه باژ دار توایم
پرستار و در زینهار توایم
ترا روم ایران و ایران چو روم
جدایی چرا باید این مرز و بوم
ببستند پیمان ابا شهریار
به هر سال دیبای رومی هزار
زدینار پر کرده سی چرم گاو
به ایران دهند از در باژ و ساو
به گاه وی ایران زمین سر بسر
چنان شد توانگر به سیم و به زر
که هشتاد ملیون زر نیم روز
به سالار شه داد یک موزه دوز
هم از جنگ جویی به جائی شدند
که ده تن به صد کس برابر بدند
بدان سان که اندر دز انکلون
زروما یکی لشکر آمد زبون
به شهر ملی تین همان ژوستین
شکسته شد از شاه ایران چنین
چو شد بخت ایران زرایش جوان
ورا نام کردند نوشین روان
زروم وزچینش بیامد خراج
فرستاده آمد از ژوستی نین
که روفین بدی نام آن نازنین
بسی هدیه آورد از بهر شاه
ره آشتی جست آن نیک خواه
از آن رو که در جنگ بد مهرویس
گشاید مگر مارتیریوپولیس
شهنشه پذیرفتش از مردمی
نیاوردش اندر نوازش کمی
به روفین چنین گفت پس بی درنگ
مرا آشتی خوش تر آید که جنگ
فرستاده بوسید روی زمین
ابر شاه نو برگرفت آفرین
هم از چین و هندش گرامی سران
رسیدند با هدیه های گران
به گیتی درون نامداری نماند
که منشور تیغ ورا برنخواند
جهان دار کسری چو تابنده ماه
به آیین همی داشت گیتی نگاه
به مردم بخستی فزونی بسی
همی مردمی کرد با هر کسی
به مزدک بفرمود که آزاد باش
در اجرای آیین خود شاد باش
مغان را بد آمد مگر زین سخن
که برگشت خسرو زدین کهن
یکی انجمن ساختند آن گروه
که هستیم از جور کسری ستوه
نزیبد ورا تاج و گاه مهی
که برگشته ایدون زکیش بهی
نشانیم زامس ابر تخت گاه
که آیین زردشت دارد نگاه
ازین آگهی یافت شاه جهان
به بند اندر آورد یکسر مهان
وز آن پس بهر جای بد مزدکی
بنگذاشت زنده از ایشان یکی
مغان را یکایک ابردار کرد
سر موبدان را نگون سار کرد
هم آذرکودونبادین را بکشت
که گفتی به خسرو سخن های درشت
وز آن پس یکی خوی سرکش گرفت
چنو آب بدخوی آتش گرفت
زنیرنگ زروان مرد یهود
به نزد سه پایه بشد ماهبود
به خواری بکشت آن گران مایه مرد
زایوان او اندر آورد گرد
دگر ره چو آگه شد از کم و بیش
پشیمانیش آمد از کار خویش
روانش زمهبود بریان شدی
شب تیره تا روز گریان شدی
به داور یکی سخت پیمان ببست
کزان پس نیارد به بیداد دست
چو شاهی ایران بر او گشت راست
جز از نوشه و آفرینش نخاست
زهر دانشی موبدان خواستی
جهان را به دانش بیاراستی
چو از سوخرا خاطرش بود شاد
زفرزانه فرزندش آورد یاد
میان مهان بخت بوذرجمهر
چو خورشید تابنده شد بر سپهر
هم از فیلسوفان به دانش گذشت
به راز ستاره جهان در نوشت
فرستاد برزوی را سوی هند
که آرد یکی نامه سودمند
که اکنون کلیله است نامش بویر
به پهلو زبان آوریدش دبیر
به داد و بزرگی و فرهنگ و رای
همی داشتی کار ایران به پای
زهفتاد شاه از نژاد کیان
که بستند بر تخت ایران میان
چو کسری نیامد شهی نامور
نبیند چنو شاه گیتی دگر
فزون بد ز اسکندر و داریوش
بدو نازش آرد روان خروش
پیمبر همی کرد نازش بدوی
که دادش فزون بود رایش نکوی
به داد و به دانش به آیین و راه
چنو شاه ننشست بر روی گاه
نیامد به گیتی چو نوشیروان
که هم پادشه بود و هم پهلوان
هم او بود جنگی و هم موبد او
هم او هیربد هم سپهبد بد او
به هر جای کار آگهان داشتی
جهان را به دستور نگذاشتی
زدادش بهر جای دستان بسی است
پر از مهر نوشیروان هر کسی است
به خشمند ازو نامداران روم
که ویران ازو شد بسی مرز و بوم
بسی ره به رومی شکست آورید
همه نام قیصر به پست آورید
همه مردم روم را کرد اسیر
زن و کودک و مرد و برنا و پیر
بینداخت آتش در آباد بوم
زانتاکیه تاخت تا شهر روم
ستانید او را به جور و ستم
به شکستن عهد و پیوند هم
ولیکن چو نیکو کنی داوری
نکوهش همه سوی قیصر بری
که او عهد نوشیروان را شکست
ابر ملک ایران بیازید دست
ازو منذر تازی آمد به جان
که بشتافت نزدیک شاه جهان
نه کسری چنان جنگ خودکامه کرد
که اول به قیصر یکی نامه کرد
چو قیصر نپذرفت و تندی گرفت
نباید زکسری شد اندر شگفت
که آشفت از او نامبردار شاه
برآراست بر جنگ قیصر سپاه
همه شهر سورا و کالینیوس
زنیروی او داد بر خاک بوس
به انطاکیه در نماند ایچ دست
همه شهر را کرد با خاک پست
یک انطاکیه ساخت از نو بداد
همان نام او زیب خسرو نهاد
اسیران رومی همه برگشاد
در آن شهر نوشادمان جای داد
ببخشید بر هر کسی خواسته
زمین چون بهشتی شد آراسته
چو قیصر شد از جان خود ناامید
به زرآشتی را زخسرو خرید
فرستاد با باژ و ساو گران
گروگان زخویشان و کندآوران
که شاها همه باژ دار توایم
پرستار و در زینهار توایم
ترا روم ایران و ایران چو روم
جدایی چرا باید این مرز و بوم
ببستند پیمان ابا شهریار
به هر سال دیبای رومی هزار
زدینار پر کرده سی چرم گاو
به ایران دهند از در باژ و ساو
به گاه وی ایران زمین سر بسر
چنان شد توانگر به سیم و به زر
که هشتاد ملیون زر نیم روز
به سالار شه داد یک موزه دوز
هم از جنگ جویی به جائی شدند
که ده تن به صد کس برابر بدند
بدان سان که اندر دز انکلون
زروما یکی لشکر آمد زبون
به شهر ملی تین همان ژوستین
شکسته شد از شاه ایران چنین
چو شد بخت ایران زرایش جوان
ورا نام کردند نوشین روان
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۸۰ - پادشاهی هرمز
پس از وی جهان جوی هرمزد شاه
بر اورنگ شاهی نشست او به گاه
بدی مادرش دخت خاقان چین
که مهران ستا کرد او را گزین
جوانی بی آزرم و مغرور بود
ازو دانش فرهی دور بود
زتیبر که بد امپراطور روم
همی خواست کو را شود همچو موم
جهان جوی تیبر سپه برکشید
سوی شط بغداد لشکر کشید
سپهدار را بود موریس نام
در ایام هرمز بد او شادکام
هر آن دز که بگشود کسری زروم
دگر ره گرفت او زآباد بوم
آذرمان که سردار ایران بدی
به هر جا پناه دلیران بدی
به کالینیه خورد از وی شکست
همه موقع و در برفتش زدست
تهم خسرو آن نامدار گزین
به ابرو درآورد از خشم چین
شکست اندر آورد بر رومیان
ولی خویشتن کشته شد زآن میان
به نزد دز مارتیریوپولیس
به رزم اندرون کشته شد مهبدیس
دگر ره به نیزیب برخاست جنگ
فراهاد را کشت هرکل به سنگ
وز آن روی خاقان چین و تتار
بیاراست لشکر پی کارزار
دو ره صد هزار از سواران چین
گذر داد بر خاک ایران زمین
چو آمد به نزدیک بحر خزر
زایرانیان جست راه گذر
فرستاد هرمز به جنگش سپاه
ورارام چوبین بر او بست راه
ورارام بشکست ترکان همه
که او بود چون گرگ و ایشان رمه
همان ساوه را کشت هم چون چکاو
زخاقان بسی باژ بگرفت و ساو
فرستاد آن تاج و آن گوشوار
به نزدیک سالار ایران دیار
شه نامور گشت ازو سرفراز
به پیکار رومش فرستاد باز
به لازیک آمد ورارام گرد
که بر رومیان آورد دستبرد
چو آمد به نزدیک رود ارس
ابر رومیانش نبد دسترس
برو تاخت رومن سپهدار روم
مگر اخترش گشت در جنگ شوم
ازین گشت شاه جهان خشمگین
که رومن گشاده است بر وی کمین
فرستاد بهرش لباس زنان
ابا چند تن نای و بربط زنان
چنین گفت بهرام یل با سپاه
که خلعت بدین سان فرستاده شاه
ز تخت کیان بود شه ناامید
سیه روز او از من آمد سپید
به بهرام گفتند ایرانیان
که ما خود نبندیم ازین پس میان
چو ارج تو این است نزدیک شاه
نخواهیم هرمزد را پادشاه
جهان جوی را بد زنی چنگ زن
شد و مشورت خواست از رای زن
بدو گفت دیهیم ایران تراست
جهان از تو دارد همی پشت راست
دگرگونه شد حال آن نامور
منش دیگر و گفت و پاسخ دگر
بسر اوفتادش هوای مهی
بیاراست دیهیم و گاه شهی
مگر خان توران به شه نامه کرد
شکایت زبهرام خودکامه کرد
فرستاد سارام را پادشاه
که تا کار بهرام سازد تباه
سپهبد بگفتا که در پای پیل
بسایند او را چو دریای نیل
وزان پس به هرمز یکی نامه کرد
هم از نوک خنجر سر خامه کرد
یکی سله از خنجر انباشته
یکایک سر تیغ برکاشته
فرستاد از ایدر بر شهریار
پراکنده بر کرد هر سو سوار
بدان تاز شه نامه ای در نهان
نیاید به نزدیک کارآگهان
بفرمود پس چاره ی نو کنند
درم سکه بر نام خسرو کنند
همی خواست تا بر سر شهریار
سر آرد مگر بی گنه روزگار
خودآگاه نی خسرو از این خبر
چو بشنید بگریخت زآن تاجور
از آن سوی بهرام یل با سپاه
همی داشت آیین شاهی نگاه
همه لشکر شاه گردن فراز
که رفتند از ایران سوی روم باز
زهرقل چو گشتند ایشان ستوه
به بهرام پیوسته شد آن گروه
که از بیم هرمز نبدشان امان
مبادا سر آرد برایشان زمان
پس آنگاه آیین کشسب سوار
ابا لشکر آمد سوی کارزار
که بهرام را باز آرد به راه
ویا خود سرش را برد نزد شاه
شبانگه به لشکر گهش کشته شد
مگر اختر شاه برگشته شد
سپاهش به بندوی گشتند جفت
که او بد بگستهم یار نهفت
که این هر دو خالوی خسرو بدند
هوادار شه زاده نو بدند
زدیده بشستند آن هر دو شرم
سوی شاه رفتند با خون گرم
جهان جوی بندوی و دیگر سپاه
نکوهش گرفتند بر پادشاه
همان از سرش تاج برداشتند
ز تختش نگون سار برکاشتند
ابا آهن تافته چون چراغ
به چشمان هرمز نهادند داغ
وزآن پس ببردند پرویز را
نکو روی شاه دلاویز را
نشاندند او را به تخت مهی
برفتند پیشش بسان رهی
غمی بود خسرو زکار پدر
نهانش پر از درد و خسته جگر
می خوشگوارش فرستاد پیش
خورش های شیرین ز اندازه بیش
برنده همی برد و هرمز نخورد
زخسرو دلش بود پر باد سرد
بگفتند او را سران سپاه
پرستش نیاریم ما بر دو شاه
برفتند گستهم و بندوی نیز
بکشتند شه را به شمشیر تیز
بر اورنگ شاهی نشست او به گاه
بدی مادرش دخت خاقان چین
که مهران ستا کرد او را گزین
جوانی بی آزرم و مغرور بود
ازو دانش فرهی دور بود
زتیبر که بد امپراطور روم
همی خواست کو را شود همچو موم
جهان جوی تیبر سپه برکشید
سوی شط بغداد لشکر کشید
سپهدار را بود موریس نام
در ایام هرمز بد او شادکام
هر آن دز که بگشود کسری زروم
دگر ره گرفت او زآباد بوم
آذرمان که سردار ایران بدی
به هر جا پناه دلیران بدی
به کالینیه خورد از وی شکست
همه موقع و در برفتش زدست
تهم خسرو آن نامدار گزین
به ابرو درآورد از خشم چین
شکست اندر آورد بر رومیان
ولی خویشتن کشته شد زآن میان
به نزد دز مارتیریوپولیس
به رزم اندرون کشته شد مهبدیس
دگر ره به نیزیب برخاست جنگ
فراهاد را کشت هرکل به سنگ
وز آن روی خاقان چین و تتار
بیاراست لشکر پی کارزار
دو ره صد هزار از سواران چین
گذر داد بر خاک ایران زمین
چو آمد به نزدیک بحر خزر
زایرانیان جست راه گذر
فرستاد هرمز به جنگش سپاه
ورارام چوبین بر او بست راه
ورارام بشکست ترکان همه
که او بود چون گرگ و ایشان رمه
همان ساوه را کشت هم چون چکاو
زخاقان بسی باژ بگرفت و ساو
فرستاد آن تاج و آن گوشوار
به نزدیک سالار ایران دیار
شه نامور گشت ازو سرفراز
به پیکار رومش فرستاد باز
به لازیک آمد ورارام گرد
که بر رومیان آورد دستبرد
چو آمد به نزدیک رود ارس
ابر رومیانش نبد دسترس
برو تاخت رومن سپهدار روم
مگر اخترش گشت در جنگ شوم
ازین گشت شاه جهان خشمگین
که رومن گشاده است بر وی کمین
فرستاد بهرش لباس زنان
ابا چند تن نای و بربط زنان
چنین گفت بهرام یل با سپاه
که خلعت بدین سان فرستاده شاه
ز تخت کیان بود شه ناامید
سیه روز او از من آمد سپید
به بهرام گفتند ایرانیان
که ما خود نبندیم ازین پس میان
چو ارج تو این است نزدیک شاه
نخواهیم هرمزد را پادشاه
جهان جوی را بد زنی چنگ زن
شد و مشورت خواست از رای زن
بدو گفت دیهیم ایران تراست
جهان از تو دارد همی پشت راست
دگرگونه شد حال آن نامور
منش دیگر و گفت و پاسخ دگر
بسر اوفتادش هوای مهی
بیاراست دیهیم و گاه شهی
مگر خان توران به شه نامه کرد
شکایت زبهرام خودکامه کرد
فرستاد سارام را پادشاه
که تا کار بهرام سازد تباه
سپهبد بگفتا که در پای پیل
بسایند او را چو دریای نیل
وزان پس به هرمز یکی نامه کرد
هم از نوک خنجر سر خامه کرد
یکی سله از خنجر انباشته
یکایک سر تیغ برکاشته
فرستاد از ایدر بر شهریار
پراکنده بر کرد هر سو سوار
بدان تاز شه نامه ای در نهان
نیاید به نزدیک کارآگهان
بفرمود پس چاره ی نو کنند
درم سکه بر نام خسرو کنند
همی خواست تا بر سر شهریار
سر آرد مگر بی گنه روزگار
خودآگاه نی خسرو از این خبر
چو بشنید بگریخت زآن تاجور
از آن سوی بهرام یل با سپاه
همی داشت آیین شاهی نگاه
همه لشکر شاه گردن فراز
که رفتند از ایران سوی روم باز
زهرقل چو گشتند ایشان ستوه
به بهرام پیوسته شد آن گروه
که از بیم هرمز نبدشان امان
مبادا سر آرد برایشان زمان
پس آنگاه آیین کشسب سوار
ابا لشکر آمد سوی کارزار
که بهرام را باز آرد به راه
ویا خود سرش را برد نزد شاه
شبانگه به لشکر گهش کشته شد
مگر اختر شاه برگشته شد
سپاهش به بندوی گشتند جفت
که او بد بگستهم یار نهفت
که این هر دو خالوی خسرو بدند
هوادار شه زاده نو بدند
زدیده بشستند آن هر دو شرم
سوی شاه رفتند با خون گرم
جهان جوی بندوی و دیگر سپاه
نکوهش گرفتند بر پادشاه
همان از سرش تاج برداشتند
ز تختش نگون سار برکاشتند
ابا آهن تافته چون چراغ
به چشمان هرمز نهادند داغ
وزآن پس ببردند پرویز را
نکو روی شاه دلاویز را
نشاندند او را به تخت مهی
برفتند پیشش بسان رهی
غمی بود خسرو زکار پدر
نهانش پر از درد و خسته جگر
می خوشگوارش فرستاد پیش
خورش های شیرین ز اندازه بیش
برنده همی برد و هرمز نخورد
زخسرو دلش بود پر باد سرد
بگفتند او را سران سپاه
پرستش نیاریم ما بر دو شاه
برفتند گستهم و بندوی نیز
بکشتند شه را به شمشیر تیز
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۸۱ - پادشاهی خسرو پرویز
چو بر تخت بنشست پرویز شاه
بیاراست جشنی چو تابنده ماه
برویش ببخشید بسیار چیز
مهان را نوازش بسی کرد نیز
سران به مهمانی خویش خواند
همه بندیان را ز زندان رهاند
فرستاده اش نزد بهرام گرد
همه گونه تشریف شایسته برد
همی گفت گر باز آید به راه
نمایمش سالار ایران سپاه
سپهدار ایرانش خواهم بداد
نیارم ز کردار او هیچ یاد
فرستاده را گفت بهرام گرد
که سازم به خسرو یکی دستبرد
که از روسبی باشد او را نژاد
بر او روزگار بزرگی مباد
الان شاه چون شهریاری کند
که بر کشتن شاه یاری کند
منم شاه دین دار والا گهر
همان دشمن مرد بیدادگر
چو خسرو زبهرام پاسخ شنید
رخش گشت هم چون گل شنبلید
بدانست کان دو دکون دراز
نگردد بدین گفته از راه باز
به لشگر بسی داستان ها بخواند
وز آن پس سپه سوی نیزیب زاند
همی خواست خسرو شبیخون کند
جهان را به بهرام وارون کند
بر او تاخت آورد بهرام نیز
ندید ایچ چاره بغیر از گریز
تنی چند بودند همراه اوی
که خسرو سوی راه آورد روی
گذشت از بیابان شط فرات
به سیرسیزیوم آمد از آن فلات
پروتوس کو بد به دز کوتوال
پذیرفت شه را به فرخنده فال
دگر روز خسرو به درد و فسوس
یکی نامه بنوشت زی موریوس
که او بود قیصر در آن روزگار
ازو خواست یاری پی کارزار
بیاراست موریس یک انجمن
در آن کار شد با سران رای زن
بیاراست جشنی چو تابنده ماه
برویش ببخشید بسیار چیز
مهان را نوازش بسی کرد نیز
سران به مهمانی خویش خواند
همه بندیان را ز زندان رهاند
فرستاده اش نزد بهرام گرد
همه گونه تشریف شایسته برد
همی گفت گر باز آید به راه
نمایمش سالار ایران سپاه
سپهدار ایرانش خواهم بداد
نیارم ز کردار او هیچ یاد
فرستاده را گفت بهرام گرد
که سازم به خسرو یکی دستبرد
که از روسبی باشد او را نژاد
بر او روزگار بزرگی مباد
الان شاه چون شهریاری کند
که بر کشتن شاه یاری کند
منم شاه دین دار والا گهر
همان دشمن مرد بیدادگر
چو خسرو زبهرام پاسخ شنید
رخش گشت هم چون گل شنبلید
بدانست کان دو دکون دراز
نگردد بدین گفته از راه باز
به لشگر بسی داستان ها بخواند
وز آن پس سپه سوی نیزیب زاند
همی خواست خسرو شبیخون کند
جهان را به بهرام وارون کند
بر او تاخت آورد بهرام نیز
ندید ایچ چاره بغیر از گریز
تنی چند بودند همراه اوی
که خسرو سوی راه آورد روی
گذشت از بیابان شط فرات
به سیرسیزیوم آمد از آن فلات
پروتوس کو بد به دز کوتوال
پذیرفت شه را به فرخنده فال
دگر روز خسرو به درد و فسوس
یکی نامه بنوشت زی موریوس
که او بود قیصر در آن روزگار
ازو خواست یاری پی کارزار
بیاراست موریس یک انجمن
در آن کار شد با سران رای زن
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۸۲ - پادشاهی بهرام چوبینه
وزان روی بهرام یل با سپاه
به هر سو پژوهش نمودی زشاه
به بند اندر آورد بندوی را
همان گرگ گستهم و کردوی را
ولیکن سپه را سراسر نواخت
همه مردم از خویش خشنود ساخت
به سر برنهاد افسر خسروی
نگارش همه گوهر پهلوی
همه کاخ و کرسی زرین نهاد
زدیبای زربفت بالین نهاد
چو آگه شد از کار پرویز شاه
که او سوی قیصر سپرد است راه
به موریس از خود یکی نامه کرد
همه دوستی بر سر خامه کرد
که هرگاه قیصر درین کارزار
همی برطرف باشد و هیچ کار
سپاس فراوان گذارم از او
مسوپوتمی را سپارم بدو
وز آن روی خسرو بدادش نوید
که ز ارمینیه تا به شهر آمید
همان شهر دارا به قیصر دهد
به یاد وی افسر به سر برنهد
به خسرو گرایید قیصر زمهر
مگر یار او بود فرخ سپهر
سوی او فرستاد گنج و سپاه
همان دختر خود چو تابنده ماه
ازین آگهی شد به ایران دیار
که قیصر به پرویز گردید یار
سپاهش فرستاد و گنج و درم
همان دختر خود به آن ها به هم
بزرگان روانی ز نو یافتند
زبهرام یل روی برتافتند
که بهرام چوبین ترش روی بود
سبکسار و بی مغز و بدخوی بود
رهاندند بندوی یل را زبند
ابا چند تن پهلو ارجمند
دلیران سوی مدیه رفتند باز
در آن جا سپاهی نمودند ساز
چو خراد برزین و گستهم شیر
چو شاپور و چون اندیان دلیر
چو کردوی و بندوی لشکر فروز
چو نستوه لشکرکش نیوسوز
سپاهی بیاورد خسرو گران
به همراهی نامور مهتران
چو نرسیس و کومانتیول سوار
مبودیس و میتاک خنجر گذار
همان نیز بهرام صف برکشید
همه دامن دوک لشگر کشید
سواران همه بر نشسته بر اسب
یلان سینه و رام و ایزد گشسب
نهادند آوردگاهی بزرگ
گریزنده گردید بهرام گرگ
بزیراس در رزمگه کشته شد
همه روز بهرام برگشته شد
ابا ده هزار از سواران کین
بشد کشته بر دست بهرام شیر
به شهنامه گوید که کوت دلیر
بشد کشته بر دست بهرام شیر
مگر کوت بود است کومانتیول
که از تیغ بهرام آمد قتول
نیاتوس هم هست نرسیس گرد
که او بود در جنگ با دستبرد
زکار نیاتوس و بندوی و شاه
نشان چلیپا به تاج سیاه
یکی داستانیست در پهلوی
زشهنامه برگیر تا بشنوی
به هر سو پژوهش نمودی زشاه
به بند اندر آورد بندوی را
همان گرگ گستهم و کردوی را
ولیکن سپه را سراسر نواخت
همه مردم از خویش خشنود ساخت
به سر برنهاد افسر خسروی
نگارش همه گوهر پهلوی
همه کاخ و کرسی زرین نهاد
زدیبای زربفت بالین نهاد
چو آگه شد از کار پرویز شاه
که او سوی قیصر سپرد است راه
به موریس از خود یکی نامه کرد
همه دوستی بر سر خامه کرد
که هرگاه قیصر درین کارزار
همی برطرف باشد و هیچ کار
سپاس فراوان گذارم از او
مسوپوتمی را سپارم بدو
وز آن روی خسرو بدادش نوید
که ز ارمینیه تا به شهر آمید
همان شهر دارا به قیصر دهد
به یاد وی افسر به سر برنهد
به خسرو گرایید قیصر زمهر
مگر یار او بود فرخ سپهر
سوی او فرستاد گنج و سپاه
همان دختر خود چو تابنده ماه
ازین آگهی شد به ایران دیار
که قیصر به پرویز گردید یار
سپاهش فرستاد و گنج و درم
همان دختر خود به آن ها به هم
بزرگان روانی ز نو یافتند
زبهرام یل روی برتافتند
که بهرام چوبین ترش روی بود
سبکسار و بی مغز و بدخوی بود
رهاندند بندوی یل را زبند
ابا چند تن پهلو ارجمند
دلیران سوی مدیه رفتند باز
در آن جا سپاهی نمودند ساز
چو خراد برزین و گستهم شیر
چو شاپور و چون اندیان دلیر
چو کردوی و بندوی لشکر فروز
چو نستوه لشکرکش نیوسوز
سپاهی بیاورد خسرو گران
به همراهی نامور مهتران
چو نرسیس و کومانتیول سوار
مبودیس و میتاک خنجر گذار
همان نیز بهرام صف برکشید
همه دامن دوک لشگر کشید
سواران همه بر نشسته بر اسب
یلان سینه و رام و ایزد گشسب
نهادند آوردگاهی بزرگ
گریزنده گردید بهرام گرگ
بزیراس در رزمگه کشته شد
همه روز بهرام برگشته شد
ابا ده هزار از سواران کین
بشد کشته بر دست بهرام شیر
به شهنامه گوید که کوت دلیر
بشد کشته بر دست بهرام شیر
مگر کوت بود است کومانتیول
که از تیغ بهرام آمد قتول
نیاتوس هم هست نرسیس گرد
که او بود در جنگ با دستبرد
زکار نیاتوس و بندوی و شاه
نشان چلیپا به تاج سیاه
یکی داستانیست در پهلوی
زشهنامه برگیر تا بشنوی
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۸۳ - پادشاهی خسرو پرویز دوم بار
چو بهرام را بخت برگشت سخت
جهان جوی خسرو برآمد به تخت
همه خیمه ی او به تاراج برد
زنان ورا بهر آماج برد
سپه را نداد او به جان زینهار
برآورد از جان ایشان دمار
به رومی سپه داد بسیار زر
پرستار و دینار و گنج و گهر
زگفتار او را دهش بود به
که می گفت بر جای آباد زه
چو ایشان سوی روم رفتند باز
نهانی همی جنگ را کرد ساز
تبه کرد گستهم و بند وی را
برافراشت برزین و کردوی را
خبر آمد او را که قیصر بمرد
زمین و زمان دیگری را سپرد
بکشتند موریس را رومیان
شهنشاه نوکا شد از آن میان
فرستاد نزدیک خسرو نثار
بسی هدیه و گوهر شاهوار
نپذرفت و آرندگان را نخواند
وز آن پس سوی روم لشکر براند
سوی الجزیره بیامد نخست
ازو لشکر روم گردید سست
سپهدار شد کشته در جنگ باز
که ژرمن نام آن سرفراز
سپس بر درازای شط فرات
به دست اندر آورد مستحکمات
به نزدیک دارا که بد دور دست
دگر باره رومی سپه را شکست
همه لشکر روم را کرد اسیر
همه کشور و بوم آورد زیر
زبغداد تا پیش دریای روم
تبه کرد آن مرز و آباد بوم
سراسر همه خاک لیدی و شام
شد از خون رومی سپه لعل فام
زبیتینیه تا به اسکندرون
همی سوخت شهر و همی ریخت خون
به شهر آدس کشته شد سرژیوس
به تاراج رفت آن همه کاپادوس
دگر سال سربار در اورشلیم
کلیساییان را بزد بر دو نیم
صلیب مسیحا به تاراج برد
هم از جاثلیقان بسی باج برد
چو خسرو به رومی جهان تنگ کرد
دگر ره سوی مصر آهنگ کرد
زسودان بچاپید تا شهرتب
به اسکندریه جهان ساخت شب
دگر سال کرد او سپاهی روان
گشاید مگر شهر شالسدوان
سپهدار ساآس گرد دلیر
که در جنگ کندی سر نر شیر
مگر نام ساآس شاهو بدی
بسی سرکش و تند و بدخو بدی
به شهنامه خواند است او را گراز
و یا خود فرامین با کام و ناز
چو ساآس آمد به شالسدوان
ازو رومیان را زتن شد روان
که آن شهر نزدیک پاتخت بود
به هرقل همه کارها سخت بود
به زورق زدریا گذر می نمود
بسی گفت ساآس یل را درود
به لابه از او آشتی خواستی
زبان را به خوبی بیاراستی
چنین تا که آن نامور نرم شد
ابا هرقلش دوستی گرم شد
روان کرد ساآس را نزد شاه
ابا چند تن با سران سپاه
چو ساآس آمد بر شهریار
میان سران خسروش کرد خوار
بفرمود تا زنده کندندش پوست
که با قیصر روم گشته است دوست
فرستاد سربار را جای او
که کسری ندانست همتای او
بدو گفت رو آتشی برفروز
همه شهر قسطنطنیه بسوز
گراز اندر آمد به شالسدوان
به استنبل آمد از آنجا دوان
برآشفته هرقل ازین داستان
که دید او همه کار خسرو ستان
یکی لشکر آراست از بهر جنگ
زمردان نامی روم و فرنگ
بسیجید بر جنگ ایران زمین
زمین تنگ کرد از سواران کین
دوان رفت تا سوی ارمینیه
هم از تارمس سوی البانیه
همان شهر گانزاک را برگشود
به آترپتن اند آورد دود
خودآگاه بی خسرو از این گزند
نشسته به آرامگاه ارجمند
بت دل نواز و می خوش گوار
پرستید و آگه نبودی زکار
چو از کار هرقل خبر یافت شاه
که تنگ آورد هر سو سپاه
فرستاد سویش سپاهی دلیر
که رومی مگر آید از جنگ سیر
ولی نامور هرقل جنگجوی
بهر سو زخون اندر آورد جوی
رازاتس درآورد او کشته شد
سپه را همه روز برگشته شد
بکشتند خودنیز سارا بلاک
همان گرد سائیس بی ترس و باک
و از آن جا همی رفت تا تیسفون
همه دشت را کرد دریای خون
چو خسرو چنان دید برکاشت روی
به شهر سلوسی شد آرام جوی
همی آشتی جست قیصر ز شاه
ولی شه نمی جست بر صلح راه
از این روی سربار بودی به روم
نشسته دلیرانش بر مرز و بوم
وز آن روی هرقل در ایران دیار
همی تنگ بگرفت بر شهریار
بر این گونه افزود هر روز کین
نیاسود از جنگ روی زمین
به گنج شهی خود دگر زر نماند
به آوردگه هیچ لشکر نماند
بزرگان یکی انجمن ساختند
پس او را زشاهی بینداختند
نشاندند شیرویه را جای او
که او بود فرزند والای او
مگر نام بودیش فرخ غباد
کز او ملک ایران همه شد به باد
جهان جوی خسرو برآمد به تخت
همه خیمه ی او به تاراج برد
زنان ورا بهر آماج برد
سپه را نداد او به جان زینهار
برآورد از جان ایشان دمار
به رومی سپه داد بسیار زر
پرستار و دینار و گنج و گهر
زگفتار او را دهش بود به
که می گفت بر جای آباد زه
چو ایشان سوی روم رفتند باز
نهانی همی جنگ را کرد ساز
تبه کرد گستهم و بند وی را
برافراشت برزین و کردوی را
خبر آمد او را که قیصر بمرد
زمین و زمان دیگری را سپرد
بکشتند موریس را رومیان
شهنشاه نوکا شد از آن میان
فرستاد نزدیک خسرو نثار
بسی هدیه و گوهر شاهوار
نپذرفت و آرندگان را نخواند
وز آن پس سوی روم لشکر براند
سوی الجزیره بیامد نخست
ازو لشکر روم گردید سست
سپهدار شد کشته در جنگ باز
که ژرمن نام آن سرفراز
سپس بر درازای شط فرات
به دست اندر آورد مستحکمات
به نزدیک دارا که بد دور دست
دگر باره رومی سپه را شکست
همه لشکر روم را کرد اسیر
همه کشور و بوم آورد زیر
زبغداد تا پیش دریای روم
تبه کرد آن مرز و آباد بوم
سراسر همه خاک لیدی و شام
شد از خون رومی سپه لعل فام
زبیتینیه تا به اسکندرون
همی سوخت شهر و همی ریخت خون
به شهر آدس کشته شد سرژیوس
به تاراج رفت آن همه کاپادوس
دگر سال سربار در اورشلیم
کلیساییان را بزد بر دو نیم
صلیب مسیحا به تاراج برد
هم از جاثلیقان بسی باج برد
چو خسرو به رومی جهان تنگ کرد
دگر ره سوی مصر آهنگ کرد
زسودان بچاپید تا شهرتب
به اسکندریه جهان ساخت شب
دگر سال کرد او سپاهی روان
گشاید مگر شهر شالسدوان
سپهدار ساآس گرد دلیر
که در جنگ کندی سر نر شیر
مگر نام ساآس شاهو بدی
بسی سرکش و تند و بدخو بدی
به شهنامه خواند است او را گراز
و یا خود فرامین با کام و ناز
چو ساآس آمد به شالسدوان
ازو رومیان را زتن شد روان
که آن شهر نزدیک پاتخت بود
به هرقل همه کارها سخت بود
به زورق زدریا گذر می نمود
بسی گفت ساآس یل را درود
به لابه از او آشتی خواستی
زبان را به خوبی بیاراستی
چنین تا که آن نامور نرم شد
ابا هرقلش دوستی گرم شد
روان کرد ساآس را نزد شاه
ابا چند تن با سران سپاه
چو ساآس آمد بر شهریار
میان سران خسروش کرد خوار
بفرمود تا زنده کندندش پوست
که با قیصر روم گشته است دوست
فرستاد سربار را جای او
که کسری ندانست همتای او
بدو گفت رو آتشی برفروز
همه شهر قسطنطنیه بسوز
گراز اندر آمد به شالسدوان
به استنبل آمد از آنجا دوان
برآشفته هرقل ازین داستان
که دید او همه کار خسرو ستان
یکی لشکر آراست از بهر جنگ
زمردان نامی روم و فرنگ
بسیجید بر جنگ ایران زمین
زمین تنگ کرد از سواران کین
دوان رفت تا سوی ارمینیه
هم از تارمس سوی البانیه
همان شهر گانزاک را برگشود
به آترپتن اند آورد دود
خودآگاه بی خسرو از این گزند
نشسته به آرامگاه ارجمند
بت دل نواز و می خوش گوار
پرستید و آگه نبودی زکار
چو از کار هرقل خبر یافت شاه
که تنگ آورد هر سو سپاه
فرستاد سویش سپاهی دلیر
که رومی مگر آید از جنگ سیر
ولی نامور هرقل جنگجوی
بهر سو زخون اندر آورد جوی
رازاتس درآورد او کشته شد
سپه را همه روز برگشته شد
بکشتند خودنیز سارا بلاک
همان گرد سائیس بی ترس و باک
و از آن جا همی رفت تا تیسفون
همه دشت را کرد دریای خون
چو خسرو چنان دید برکاشت روی
به شهر سلوسی شد آرام جوی
همی آشتی جست قیصر ز شاه
ولی شه نمی جست بر صلح راه
از این روی سربار بودی به روم
نشسته دلیرانش بر مرز و بوم
وز آن روی هرقل در ایران دیار
همی تنگ بگرفت بر شهریار
بر این گونه افزود هر روز کین
نیاسود از جنگ روی زمین
به گنج شهی خود دگر زر نماند
به آوردگه هیچ لشکر نماند
بزرگان یکی انجمن ساختند
پس او را زشاهی بینداختند
نشاندند شیرویه را جای او
که او بود فرزند والای او
مگر نام بودیش فرخ غباد
کز او ملک ایران همه شد به باد
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۸۴ - پادشاهی غباد معروف به شیرویه
غباد از بر تخت زرین نشست
به هرقل یکی سخت پیمان ببست
هرآن شارسانی زآباد بوم
که بگرفته بد خسرو از ملک روم
به همراهی چوب دار مسیح
که آورد سربار بهر مزیح
به قیصر همه باز پس داد و گفت
کزین پس نباشیم با رنج جفت
زایران سپه شد تهی مصر و روم
به سر اختر بد همی گشت شوم
وزآن پس سرآورد روز پدر
که ناپاک زاده بد آن بدگهر
بکشت آن برادرش مردانه نام
که سیرای فرخنده بودیش مام
که خسرو ورا کرده بود جانشین
به زندان همی بود شیرویه زین
برادر بد او را همی بیست و چار
سرآورد بر جملگی روزگار
نیامد براین کار شش ماه باز
که او نیز آمد زمانش فراز
زرومی بزاد و به شومی بمرد
همان تخت شاهی پسر را سپرد
به هرقل یکی سخت پیمان ببست
هرآن شارسانی زآباد بوم
که بگرفته بد خسرو از ملک روم
به همراهی چوب دار مسیح
که آورد سربار بهر مزیح
به قیصر همه باز پس داد و گفت
کزین پس نباشیم با رنج جفت
زایران سپه شد تهی مصر و روم
به سر اختر بد همی گشت شوم
وزآن پس سرآورد روز پدر
که ناپاک زاده بد آن بدگهر
بکشت آن برادرش مردانه نام
که سیرای فرخنده بودیش مام
که خسرو ورا کرده بود جانشین
به زندان همی بود شیرویه زین
برادر بد او را همی بیست و چار
سرآورد بر جملگی روزگار
نیامد براین کار شش ماه باز
که او نیز آمد زمانش فراز
زرومی بزاد و به شومی بمرد
همان تخت شاهی پسر را سپرد
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۸۵ - پادشاهی اردشیر
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۸۶ - پادشاهی سربار معروف به گراز