عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸۶
ز چشم ظالم او چون نیندیشند معصومان؟
که دارد غمزه ای گیرنده تر از خون مظلومان
نیفتد هیچ کافر بر زبان ناصحان یارب!
مرا کردند عاقل رفته رفته این نفس شومان
اگر در دامن محشر گنه این آبرو دارد
بسا خجلت که خواهد شد گریبانگیر معصومان
صفا می بارد از آب گهر آیینه دولت
مهل آید برون از پرده آب چشم مظلومان
به شکر این که محروم از وصال او نه ای صائب
بگو در وقت فرصت شمه ای از حال محرومان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸۸
مکن آزادگان را جستجو از این و آن پنهان
که باشد از سبکباری پی این کاروان پنهان
ز دشمن روی می کردند پنهان پیش ازین مردم
شوند اکنون ز وحشت دوستان از دوستان پنهان
به من در پره حرف سخت می گوید ملامتگر
هما را می کند در لقمه نادان استخوان پنهان
ز رنگ چهره رسوا می شود وقت برون رفتن
تماشایی کند هر چند گل از باغبان پنهان
شود خواب گران از پرده های دیده رسواتر
نگردد مستی غفلت ز چشم مردمان پنهان
نباشد تاب دست انداز مردم ناتوانان را
ازان از دیده ها می گردد آن موی میان پنهان
دم آبی به کام دل نصیب کس نمی گردد
ازان گردید خضر از چشم شور تشنگان پنهان
ز کوه قاف رسوای جهان شد عاقبت عنقا
چسان ماند کسی صائب به این سنگ نشان پنهان؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹۰
به امید اقامت دل به اسباب جهان بستن
بود شیرازه از غفلت به اوراق خزان بستن
به خودسازی قناعت از بهار و زندگانی کن
مکن در فصل گل اوقات صرف آشیان بستن
منه بر عالم افسرده، دل از کوته اندیشی
که هست از خامکاری در تنور سرد نان بستن
مشو با قامت خم حلقه درگاه، دونان را
که در بحر کمان باید توجه بر نشان بستن
ندارد ناله و فریاد با دلبستگی سودی
نمی بایست خود را چون جرس بر کاروان بستن
خموشی سرمه کوه بلند آواز می گردد
به لب بستن توان بیهوده گویان را زبان بستن
ندارد از مروت بحر آبی در جگر، ورنه
صدف را می توان با قطره چندی دهان بستن
مروت نیست از داغ یتیمی سوختن گل را
به آهی ورنه نخل باغبان را می توان بستن
به همراهان پا در گل ناستد عمر کم فرصت
در اثنای دمیدن همچو نی باید میان بستن
مزن چین بر جبین وقت نزول در دو غم صائب
که عیب است از کریمان در به روی میهمان بستن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹۷
سرشک تلخ را مشک بود صاحب اثر کردن
وگرنه سهل باشد آب شیرین را گهر کردن
پر تیر تو می ریزد به خاک ای شمع بی پروا
ندارد صرفه ای پروانه را بی بال و پر کردن
چنان خود را درین دریای پر شور سبک کردم
که چون کف می توانم کشتی از موج خطر کردن
ستم بر زیر دستان نیست از مردانگی، ورنه
به آهی می توانم چرخ را زیر و زبر کردن
مرا بر دل غباری نیست از خاک فراموشان
که بی مانع در آنجا می توان خاکی به سر کردن
ز جمعیت بود دشوار دل برداشتن، ورنه
چو تیر آسان بود از خانه خاکی سفر کردن
شود همدست با فرهاد چون عشق قوی بازو
تواند دست جرأت بیستون را در کمر کردن
شرر خرج هوا گردید تا شد جلوه گاه صاب
به بال سنگ و آهن تا کجا بتوان سفر کردن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۰۵
فقیران را به چوب منع از درگاه خود راندن
به شمع دولت بیدار باشد دامن افشاندن
مگردان روی گرم از دوستان تا دولتی داری
که از یک شمع روشن می توان صد شمع گیراندن
به خاموشی ز زخم خصم بد گوهر مشو ایمن
که آب تیغ طوفان می کند در وقت خواباندن
دهد هر کس به ریزش دست خود در زندگی عادت
به نقد جان به آسانی تواند دست افشاندن
بپوشان دیده از خود، در حریم وصل محرم شو
که با دریا یکی گردد حباب از چشم پوشاندن
ز دل زنگار غفلت می زداید صحبت پاکان
که در گوهر نگردد سبز، رنگ آب از ماندن
دل بی تاب دارد دور باش خانه زاد از خود
مروت نیست ما را چون سپند از بزم خود راندن
لطیف افتاده است از بس که آن سیمین بدن صائب
خط نارسته را زان صفحه رومی توان خواندن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۱۱
مروت نیست جرم بوسه دزدان را نبخشیدن
که بس باشد قصاص این گناه سهل، لرزیدن
مرا زان قد موزون نیست جز خمیازه خشکی
خنک آبی که بتواند به پای سرو غلطیدن
بهار خنده را در آستین چون غنچه پنهان کن
که می شوید رخ گل را به خون بی پرده خندیدن
ز شبنم چهره پوشیدن رویان رنگ می بازد
به هر تردامنی چون گل مناسب نیست جوشیدن
به از گرد یتیمی دایه گوهر را نمی باشد
خط نورسته را ظلم است ازان عارض تراشیدن
ندارم محرمی چون کوهکن تا در دل گویم
ز سنگ خاره می باید مرا آدم تراشیدن
ز غفلت در گذر تا دامن منزل به دست آری
که گردد ره دو چندان از میان راه خوابیدن
گران کردن مروت نیست بار ناتوانان را
نمی باید ز بیمار گران احوال پرسیدن
ز غفلت پیرو طول امل را نیست دلگیری
ره خوابیده را سیری نمی باشد ز خوابیدن
مپیچ ای بی جگر زنهار از تیغ شهادت سر
نفس در زیر آب زندگی ظلم است دزدیدن
نگردد خارخار حرص کم از جمع سیم و زر
تهی چشم فزاید دام را از دانه پاشیدن
به دل خوردن درین بستانسرا صائب قناعت کن
که روی مرغ را بر خاک مالد دانه برچیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴۴
به خون غلطد چمن از ناله دردآشنای من
قفس پر گل شود از بلبل رنگین نوای من
گران خیزند همراهان بی پروای من، ورنه
ره خوابیده را بیدار می سازد درای من
نیم بی مایه تا بر سود باشد از سفر چشمم
مرا این بس که خاری نشکند در زیر پای من
به استغنا توان خو در جگر کردن بخیلان را
فلک را داغ دارد خاطر بی مدعای من
ندارد عالم تجرید چون من خانه پردازی
نمی گردد غبارآلود سیلاب از سرای من
مرا می زیبد از اهل قناعت لاف بی برگی
که از پهلوی خشک خویش باشد بوریای من
ز برق تیشه من کوه آهن آب می گردد
چه باشد بیستون در پنجه زورآزمای من؟
چنان کز جنبش افزاید گرانی مهد طفلان را
به لنگر شد ز طوفان کشتی بی ناخدای من
چنان صائب فشاندم آستین بر خواهش دنیا
که همت از در دلها نمی خواهد گدای من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴۶
به جز خالش که خط عنبرین فام آورد بیرون
کدامین دانه را دیدی ز خود دام آورد بیرون؟
ز خط عنبرین یار روشن شد چراغ من
ز ظلمت اختر پروانه را شام آورد بیرون
ز شکرخنده زهر چشم خوبان کم نمی گردد
که نتواند شکر تلخی ز بادام آورد بیرون
به همواری توان سنگین دلان را مهربان کردن
که موم از چرب نرمی از نگین نام آورد بیرون
گرانسنگ است تمکین تو، ورنه جذب شوق من
ز کوه قاف عنقا را به ابرام آورد بیرون
غریقی را برون می آرد از دریای بی پایان
مرا هر کس که از فکر سرانجام آورد بیرون
مکن زین بیش بی پروایی ای صیاد سنگین دل
که از بی تابیم وقت است پر دام آورد بیرون
ز دولت تشنه خون رعیت می شود ظالم
زبان تیغ را سیرابی از کام آورد بیرون
ز مضمونش نشد آگاه عقل خرده بین صائب
مگر پیر مغان سر از خام جام آورد بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵۲
نیم غمگین که مرگ آرد مرا از زندگی بیرون
ازین داغم که می آرد ز شغل بندگی بیرون
چنین کز قطع راه زندگانی مانده گردیدم
مگر خواب اجل آرد مرا از ماندگی بیرون
تهیدستی است بر اهل کرم از کوه سنگین تر
نیارد از گرانی ابر را بارندگی بیرون
کند همصحبت بد در نظرها خوار نیکان را
پر طاوس را پا آرد از زیبندگی بیرون
تواضع می فزاید رتبه ارباب دولت را
ز غلطانی نیاید گوهر از ارزندگی بیرون
ز پیری می کشد از ظلم دست خویش هم ظالم
خمیدن تیغ را آرد گر از برندگی بیرون
برآورد آن که از دوزخ من آلوده دامان را
مرا ای کاش می آورد از شرمندگی بیرون
رگ گردن فزود از طوق قمری سرو را صائب
ز رعنایی نیارد سرکشان را بندگی بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶۶
با گرانجانی تن دل چه تواند کردن؟
دانه سوخته در گل چه تواند کردن؟
خاکساری و تحمل زره داودی است
شورش بحر به ساحل چه تواند کردن؟
راه خوابیده به فریاد نگردد بیدار
پند با عاشق بیدل چه تواند کردن؟
سیل از کشور ویرانه تهیدست رود
باده با مردم عاقل چه تواند کردن؟
سخت رو از دم شمشیر نگرداند روی
سخن سرد به سایل چه تواند کردن؟
ایمن است از خطر پرده دران پرده غیب
خار با آبله دل چه تواند کردن؟
هر سر خاری اگر نشتر الماس شود
با گرانجانی کاهل چه تواند کردن؟
آب شمشیر فزون می شود از دیده نرم
نگه عجز به قاتل چه تواند کردن؟
شرم اگر پرده مستوری لیلی نشود
پرده نازک محمل چه تواند کردن؟
در پی حاصل اگر دیده موران نبود
آفت برق به حاصل چه تواند کردن؟
چرخ را از حرکت لنگر تمکین تو داشت
با تو ظالم کشش دل چه تواند کردن؟
مانع شورش دریا نشود صائب موج
با جنون قید سلاسل چه تواند کردن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷۸
چند چون مردم کوتاه نظر خندیدن؟
در شبستان فنا همچو شرر خندیدن
صبح جان بر سر یک چند دم سرد گذاشت
عمر کوتاه کند همچو شرر خندیدن
نوحه شهپر شاهین اجل می آید
چند چون کبک به هر کوه و کمر خندیدن؟
از شکر خنده بیجاست پریشانی صبح
کار الماس نماید به جگر، خندیدن
مهر خورشید ازان بر دهن صبح زدند
که به آن لب نزد دم ز شکر خندیدن
صدف پاک گهر از دل من دارد یاد
در وطن غنچه نشستن، به سفر خندیدن
رشک در ناخن حساد چرا نی نکند؟
شد علم خامه صائب به شکر خندیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۷
گو مکن سایه کسی بر سر دیوانه من
پرده چشم غزال است سیه خانه من
گرد هستی نشسته است به کاشانه من
می رود سیل سبکبار ز ویرانه من
برق جایی که ز خرمن به تغافل گذرد
به چه امید برآید ز زمین دانه من؟
بحر را موج به زنجیر اقامت نکشد
چه کند سلسله با شورش دیوانه من؟
گر چه این میکده از خون جگر لبریزست
باده ای نیست به اندازه پیمانه من
هر زبانی که ازو زهر ملامت ریزد
سایه بید بود بر سر دیوانه من
می کشد دامن رعنایی فانوس به خاک
شمع در حسرت خاکستر پروانه من
دیده شیر چراغ سر بالین من است
پرده چشم غزال است سیه خانه من
فارغ از دردسر هستی ناقص گردد
هر که مالد به جبین صندل بتخانه من
صائب از حوصله هوش برآید فریاد
چون برآید ز جگر ناله مستانه من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹۱
نشود دام رهم جلوه هر تر دامن
می کشد موجه من از کف کوثر دامن
با جگر سوختگان صحبت من درگیرد
نزنم همچو شرر دست به هر تردامن
نیست یک شب که به قصد دل مینایی من
آسمان سنگ کواکب نکند در دامن
دست در دامن خورشید سبکسیر نزد
بر کمر هر که نزد چون مه انور دامن
هر که خواهد که درین باغ سرافراز شود
پای چون سرو همان به که کشد در دامن
تا گلی بر سر شاخ است درین عبرتگاه
نزند بر کمر این طارم اخضر دامن
جلوه نشو و نما بی مدد غیر خوش است
می کشد سرو من از منت کوثر دامن
پنجه زور جنون وقف گریبان من است
غنچه را چون نفتد چاک (حسد در) دامن؟
خلق خوش عود بود انجمن مردان را
چون زنان پهن مکن بر سر مجمر دامن
آنقدر خامه صائب گهرافشانی کرد
که شد از گوهر او خاک توانگر دامن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹۹
غم به اشک از دل غمناک نیاید بیرون
به گرستن گره از تاک نیاید بیرون
از کف ساده آیینه برون آمد موی
دانه ماست که از خاک نیاید بیرون
ریشه در مغز اجابت نتواند کردن
ناله ای کز دل صد چاک نیاید بیرون
نیست اندیشه محشر دل سودازده را
دانه سوخته از خاک نیاید بیرون
نیست ممکن که پر و بال تواند وا کرد
تا دل از بیضه افلاک نیاید بیرون
آتش ظلم به یک چشم زدن می میرد
برق از بوته خاشاک نیاید بیرون
نشأه باده گلرنگ به تخت است مدام
دولت از سلسله تاک نیاید بیرون
(هیچ بسمل نکشد سر به گریبان عدم
که ازان حلقه فتراک نیاید بیرون)
کشش عشق شرار از جگر سنگ کشد
آه چون از دل غمناک نیاید بیرون؟
(زاهد از پرورش زهد ریایی عجب است
اگر از خاک تو مسواک نیاید بیرون)
(دست بیعت به خزان فل بهاران دادم)
به سبکدستی من تاک نیاید بیرون)
(نظر تربیت دهر علاجش نکند
هر که از بوته دل، پاک نیاید بیرون)
(سخن صائب اگر بگذرد از عرش بلند
آفرین از لب ادراک نیاید بیرون)
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰۱
چون دهد چشم ترم اشک به دامان بیرون
ز آستین بحر کند پنجه مرجان بیرون
بر لب ساغر ازان بوسه سیراب زنند
که نیارد سخن از مجلس مستان بیرون
هر کجا رفت همان چشم به دنبالش بود
سرمه زان روز که آمد ز صفاهان بیرون
خاک غربت بود آیینه ارباب سخن
طوطی آن به که رود از شکرستان بیرون
گل شرم است، که هر فصل بهاران آید
لاله افکنده سر از خاک شهیدان بیرون
چشم زنجیر غریبانه چرا خون نگریست؟
یوسف آن روز که می رفت ز زندان بیرون
(کاروان خط اگر بنده نوازی نکند
که دل ما کشد از چاه زنخدان بیرون؟)
(به جز از من که تردد نکنم از پی رزق
نیست شیری که نیاید ز نیستان بیرون)
به درشتی نتوان برد ز دل غم صائب
نتوان کرد ز دل خار به پیکان بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰۴
به شکر این که نه ای، ای صراحی از دوران
به پای خم برسان سجده ای ز مخموران
ز لاف دیده وری بی بصر به چاه افتد
فزاید از ره نارفته کوری کوران
ز مال، تلخی حسرت بود نصیب حریص
ز نوش خویش بود نیش رزق زنبوران
همین بس آفت نخوت که در زمان حیات
ز سرکشی علف دوزخند مغروران
به روزگار خط امیدهاست عاشق را
که وقت شام بود صبح عید مزدوران
خط تو در دل من حشر آرزوها کرد
که در بهار برآیند از زمین موران
حجاب نیست ز ارباب عقل مجنون را
نمی کشند خجالت ز بی بصر عوران
دلم ز ناخن دخل حسود می لرزد
چنان که از نگه خیره روی مستوران
ز قرب مردم دنیا کناره کن صائب
که دل سیاه کند صحبت خدادوران
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲۱
خجل ز کوشش تدبیر بایدم بودن
اسیر پنجه تقدیر بایدم بودن
شکست جوهر دل را زیاده می سازد
چرا ز حاده دلگیر بایدم بودن؟
ز جستجو نشود جز غبار دل حاصل
چو نقش پای، زمین گیر بایدم بودن
زمان مهلت دور سپهر چندان نیست
که روز و شب بی تعمیر بایدم بودن
به هیچ سلسله مجنون من نمی سازد
ز پیچ و تاب به زنجیر بایدم بودن
درین زمانه که کردار، محض گفتارست
خموش چون لب شمشیر بایدم بودن
به خامشی دهم الزام همنشینان را
اگر به مجلس تصویر بایدم بودن
به خواب غفلت اگر عمر بگذرد زان به
که در کشاکش تعبیر بایدم بودن
نشد گشاده دلی از نوای من، تا چند
نسیم غنچه تصویر بایدم بودن؟
ز آستان قناعت قدم برون ننهم
ز زندگانی اگر سیر بایدم بودم
به پیش همچو خودی چون کمان نگردم خم
اگر نشانه صد تیر بایدم بودن
وصال را چه کنم با حجاب، کم داغی است
که خشک در قدح شیر بایدم بودن؟
نشد ز بخت جوان چون گشایش صائب
مراقب نفس پیر بایدم بودن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲۳
زکات صحت جسم است خسته پرسیدن
نگاهبانی عمرست پیش پا دیدن
اگر چه خواب ترا نیست بخت بیداری
مدار دست ز تمهید چشم مالیدن
به هیچ عذر نمانده است دسترس ما را
به غیر ناخن خجلت زمین خراشیدن
چه میوه های گلوسوز در قفا دارد
به خاک ره زر خود چون شکوفه پاشیدن
مشو ز لغزش پا ناامید در ره عشق
که قطع می شود این ره به پای لغزیدن
خموش باش که سنجیدگان عالم را
سبکسری است به میزان خویش سنجیدن
بپوش چشم خود از عیب مردمان صائب
ترا که نیست میسر برهنه پوشیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۳۶
بپوش چشم ز وضع جهان و عشرت کن
ببند در به رخ کاینات و وحدت کن
نه ای شریفتر از کعبه، ای لباس پرست
به جامه ای که به سالی رسد قناعت کن
چه گل در آب به تعمیر کعبه می گیری؟
خراب گشته دلی را برو عمارت کن
ز اشک و چهره ترا داده اند آب و زمین
برای توشه فردای خود زراعت کن
چو آفتاب به قرصی اگر رسد دستت
ز گرد خوان فلک، ذره ذره قسمت کن
دمادم است که طبل رحیل ساز شده است
به هر تپیدن دل فکر کار رحلت کن
لباس عافیتی به ز خاکساری نیست
به این لباس سبک از جهان قناعت کن
چو سرو و بید به برگ از چمن مشو قانع
مگر به میوه توانی رسید، غیرت کن
فریب شهرت کاذب مخور چو بی دردان
به جای تربت مجنون مرا زیارت کن
نمک به دیده من شورفکر ریخته است
ترا که درد سخن نیست خواب راحت کن
حریف سنگ حادث نمی شوی صائب
درآ به عالم بی حاصلی، فراغت کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۳۸
ترا که گفت وطن زیر چراغ اخضر کن؟
درین محیط پر از خون چو نوح لنگر کن
نه ای عزیزتر از آفتاب عالمتاب
ز سنگ بالش و از خاک تیره بستر کن
به همت از سر گردون کلاه اوج ربای
سری چو شعله برون زین بلندمجمر کن
ز حرف سرد صبا روی را مکش درهم
ز کینه صاف دل خود چو آب گوهر کن
ز عمر خضر اثر خیر پایدارترست
ز آب صلح به آیینه چون سکندر کن
حدیث تلخ ز بادام اگر نمی شنوی
به بند خانه نی صبر همچو شکر کن
سزای توست حباب آستین فشانی موج
ترا که گفت سر از بحر بیکران برکن؟
مکن به عارض گل شوخ چشمی ای شبنم
حذر ز تیغ جهانسوز مهر انور کن
ز خاک دشت ختن را به نکهتی بردار
دماغ سوخته مشک را معنبر کن
زبان شعله به تشریف عشق کوتاه است
قیاس این سخن از آذر و سمندر کن
درین غزل نظر از خواجه یافتی صائب
به روح حافظ شیراز می به ساغر کن