عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰ - در مدح امام هفتم باب الحوائج حضرت امام موسی کاظم علیه السلام
یار برفت و دور از او، صبر و قرار شد زکف
سیل سرشک از پیش، گشت روان به هر طرف
تا شده از نظر نهان، نقطه ی خال دلکشش
دایره سان به دور دل، اندوه و غم کشیده صف
بی رخ و طُرّه ات مرا، ای مه آفتاب رو
روز سیاه شد زغم، دیده سپید از أسف
مشعل آفتاب شد، تیره زدود آه من
تا مه عرضت گرفت از خط مشک سا کلف
زیبد اگر به عالمی، فخر کنی که سال ها
مادر دهر ناورد هم چو تو نازنین خلف
یار کمان کشید و من، دل بر او به چابکی
آمد از این کِشاکِشم، تیر مراد بر هدف
هر که به غیر عاشقی، پیش گرفت پیشه ای
کرد به یاوه زابلهی، عمر عزیز را تلف
از خط جام ساقیا، آیت مغفرت به خوان
بخشش دوست را سبب، لغزش ما است لا تخف
گردش آسمان مگر، گوهری سخن شده
آن که نیاز از سفه، فرق زُمرّد از علف
بهر نشاط قدسیان، زهره به جام آسمان
نظم طرب فزای من، خواند به بانگ چنگ و دف
هشت بهشت را بها، مدح امام هفتمین
موسی کاظم است و من، آمده ام بها به کف
والی دین ولی حق، آن که نموده از ازل
عرش زفرش درگهش، کسب سعادت و شرف
دل صدف است و گوهرش، مهر گران بهای او
بهتر از این گهر دگر، هیچ نپرورد صدف
کاش «محیط» چون شود، خاک بر غم خارجی
خاک وجود او بَرَد، باد صبا سوی نجف
سیل سرشک از پیش، گشت روان به هر طرف
تا شده از نظر نهان، نقطه ی خال دلکشش
دایره سان به دور دل، اندوه و غم کشیده صف
بی رخ و طُرّه ات مرا، ای مه آفتاب رو
روز سیاه شد زغم، دیده سپید از أسف
مشعل آفتاب شد، تیره زدود آه من
تا مه عرضت گرفت از خط مشک سا کلف
زیبد اگر به عالمی، فخر کنی که سال ها
مادر دهر ناورد هم چو تو نازنین خلف
یار کمان کشید و من، دل بر او به چابکی
آمد از این کِشاکِشم، تیر مراد بر هدف
هر که به غیر عاشقی، پیش گرفت پیشه ای
کرد به یاوه زابلهی، عمر عزیز را تلف
از خط جام ساقیا، آیت مغفرت به خوان
بخشش دوست را سبب، لغزش ما است لا تخف
گردش آسمان مگر، گوهری سخن شده
آن که نیاز از سفه، فرق زُمرّد از علف
بهر نشاط قدسیان، زهره به جام آسمان
نظم طرب فزای من، خواند به بانگ چنگ و دف
هشت بهشت را بها، مدح امام هفتمین
موسی کاظم است و من، آمده ام بها به کف
والی دین ولی حق، آن که نموده از ازل
عرش زفرش درگهش، کسب سعادت و شرف
دل صدف است و گوهرش، مهر گران بهای او
بهتر از این گهر دگر، هیچ نپرورد صدف
کاش «محیط» چون شود، خاک بر غم خارجی
خاک وجود او بَرَد، باد صبا سوی نجف
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۲ - در مدح بابُ المراد حضرت امام محمد تقی جواد علیه السلام
کجا است زنده دلی کاملی مسیح دمی
که فیض صحبتش از دل برد غبار غمی
خلیل بت شکنی کو که نفس دون شکند
که نیست در حرم دل به غیر او صنمی
ز کید چرخ در آن دور گشت نوبت ما
که نیست ساقی ایام را سر کرمی
زمانه خرمن دانش نمی خرد به جوی
بهای گنج هنر را نمی دهد درمی
مباد آن که شود سفله خوی کامروا
که هر زمان کند آغاز فتنه و ستمی
گذشت عمر و دریغا نداد ما را دست
حضور نیم شبی و صفای صبح دمی
قسم به جان عزیزان به وصل دوست رسی
اگر از این تن خاکی برون نهی قدمی
خلاف گوشه نشینان دل شکسته مجو
که نیست جز دل این قوم دوست را حرمی
غم زمانه مخور ای رفیق باده بنوش
که دور چرخ به جامی گذاشته، نه جمی
ز بینوایی و دولت غمین و شاد مباش
که در زمانه نماند گدا و محتشمی
ز اشتیاق بلند آستان شه هر شب
فراز عرش فرازم زآه خود عَلَمی
به خَلق آن چه رسد فیض زآشکار و نهان
ز بحر جود شه دین جواد هست نَمی
محمد بن علی تاسع الائمه تقی
که بحر همت او است بی کرانه یَمی
بدان خدای که باشد زکلک قدرت او
نقوش دفتر هستی ماسِوی رَقمی
که با ولای شفیعان حشر احمد و آل
«محیط» را نبود از گناه خویش غمی
شهان کشور نظمیم ما ثناگویان
اساس سلطنت ما است دفتر و قلمی
که فیض صحبتش از دل برد غبار غمی
خلیل بت شکنی کو که نفس دون شکند
که نیست در حرم دل به غیر او صنمی
ز کید چرخ در آن دور گشت نوبت ما
که نیست ساقی ایام را سر کرمی
زمانه خرمن دانش نمی خرد به جوی
بهای گنج هنر را نمی دهد درمی
مباد آن که شود سفله خوی کامروا
که هر زمان کند آغاز فتنه و ستمی
گذشت عمر و دریغا نداد ما را دست
حضور نیم شبی و صفای صبح دمی
قسم به جان عزیزان به وصل دوست رسی
اگر از این تن خاکی برون نهی قدمی
خلاف گوشه نشینان دل شکسته مجو
که نیست جز دل این قوم دوست را حرمی
غم زمانه مخور ای رفیق باده بنوش
که دور چرخ به جامی گذاشته، نه جمی
ز بینوایی و دولت غمین و شاد مباش
که در زمانه نماند گدا و محتشمی
ز اشتیاق بلند آستان شه هر شب
فراز عرش فرازم زآه خود عَلَمی
به خَلق آن چه رسد فیض زآشکار و نهان
ز بحر جود شه دین جواد هست نَمی
محمد بن علی تاسع الائمه تقی
که بحر همت او است بی کرانه یَمی
بدان خدای که باشد زکلک قدرت او
نقوش دفتر هستی ماسِوی رَقمی
که با ولای شفیعان حشر احمد و آل
«محیط» را نبود از گناه خویش غمی
شهان کشور نظمیم ما ثناگویان
اساس سلطنت ما است دفتر و قلمی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۳ - در مدح امام دهم حضرت امام علی النّقیّ علیه السلام
سر رفت و دل هوی تو بیرون زسر نکرد
ترک طلب نگفت و خیال دگر نکرد
چشمم سپید شد به ره انتظار و باز
از گرد رهگذار تو قطع نظر نکرد
به گذشت عمر و سروقد من دمی زمهر
بر جویبار دیده ی گریان گذر نکرد
شمع وجود بی مه رویش نداد نور
نخل حیات بی قد سروش ثَمر نکرد
در سنگ خاره ناله ی من رخنه کرد لیک
سختی نگر که در دل جانان اثر نکرد
بد عهدی زمانه نظر کن که آسمان
گردش دمی به خواهش اهل هنر نکرد
دل در جهان مبند که این تندخو حریف
با هیچ کس شبی به محبت سحر نکرد
معمار روزگار کدامین بنا نهاد
کز تندباد حادثه زیر و زبر نکرد
دنیا متاع مختصری غم فزا بود
خرم کسی که میل بدین مختصر نکرد
فرخنده بخت آن که در این عاریت سرا
جز کسب نیک نامی، کار دگر نکرد
دل با ولای حجّت یزدان دَهُم امام
از کید نه سپهر مخالف حذر نکرد
سلطان دین علی نقی آن که آسمان
سر پیش آستانش، از شرم بر نکرد
ترک مراد خاطر او را قضا نگفت
اندیشه ی خلاف رضایش قدر نکرد
خورشید آسمان ولایت که ذره ای
بی مهر او به عالم امکان گذر نکرد
انوار فیض عامش بر ذره نتافت
کان ذرّه جلوه ها بر شمس و قمر نکرد
طبع «محیط» غیرت دریا است نظم او
هر کس شنید فرق زعقد گهر نکرد
ترک طلب نگفت و خیال دگر نکرد
چشمم سپید شد به ره انتظار و باز
از گرد رهگذار تو قطع نظر نکرد
به گذشت عمر و سروقد من دمی زمهر
بر جویبار دیده ی گریان گذر نکرد
شمع وجود بی مه رویش نداد نور
نخل حیات بی قد سروش ثَمر نکرد
در سنگ خاره ناله ی من رخنه کرد لیک
سختی نگر که در دل جانان اثر نکرد
بد عهدی زمانه نظر کن که آسمان
گردش دمی به خواهش اهل هنر نکرد
دل در جهان مبند که این تندخو حریف
با هیچ کس شبی به محبت سحر نکرد
معمار روزگار کدامین بنا نهاد
کز تندباد حادثه زیر و زبر نکرد
دنیا متاع مختصری غم فزا بود
خرم کسی که میل بدین مختصر نکرد
فرخنده بخت آن که در این عاریت سرا
جز کسب نیک نامی، کار دگر نکرد
دل با ولای حجّت یزدان دَهُم امام
از کید نه سپهر مخالف حذر نکرد
سلطان دین علی نقی آن که آسمان
سر پیش آستانش، از شرم بر نکرد
ترک مراد خاطر او را قضا نگفت
اندیشه ی خلاف رضایش قدر نکرد
خورشید آسمان ولایت که ذره ای
بی مهر او به عالم امکان گذر نکرد
انوار فیض عامش بر ذره نتافت
کان ذرّه جلوه ها بر شمس و قمر نکرد
طبع «محیط» غیرت دریا است نظم او
هر کس شنید فرق زعقد گهر نکرد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۴ - در مدح امام یازدهم حضرت حسن بن علی العسکری علیه السلام
دلم که بود زآلایش طبیعت پاک
گرفته گرد کدورت از این نشیمن خاک
مَلول گشتم از این همرهان سست عنان
کجا است راه نوردی مُجرّدی چالاک
اگر از این تن خاکی سفر کنی ای دل
نخست گام نهی پای بر سر افلاک
بلند و پست جهان ای رفیق بسیار است
گهی به چرخ برد که گذارت برخاک
چو نیستی است سرانجام، هرچه پیش آید
به هر طریق که باشی مدار دل غمناک
به یاوه ابر بهاری به دجله می بارد
به راه بادیه لب تشنگان شدند هلاک
رواق صومعه را آن زمان شکست آمد
که سرکشید به اوج سپهر طارم تاک
نکو است هرچه کند دِلستان چه جور و چه مهر
خوش است آن چه دهد او، چه زهر و چه تریاک
به کیش اهل کرم کافری، اگر ای دل
کنی به راه عزیزان زبذل جان امساک
گرم رسد به گریبان جامه ی جان دست
کنم به روز فراق تو تا به دامان چاک
من و خیال خلاف رضای تو، هیهات!
تو و هوای حصول مراد من؟ حاشاک
ز یُمن دوستی بندگان خسرو دین
ز دشمنی زمانه، مرا نباشد باک
ولیّ حق حسن بن علی، شه کونین
امام یازدهم، سبط خواجه ی لولاک
بزرگ آیت یزدان که درک ذاتش را
توان نمودن گر ذات حق شود ادراک
خدیو کون و مکان، شهسوار مسک وجود
که بسته سلسله ی کائنات بر فتراک
شها وجود دو عالم طُفیل هستی تو است
تو اصل فیضی و ارواح عالمین، فداک
به لطف عام تو دارد «محیط» چشم امید
در آن زمان که سپارد طریق تیره مغاک
گرفته گرد کدورت از این نشیمن خاک
مَلول گشتم از این همرهان سست عنان
کجا است راه نوردی مُجرّدی چالاک
اگر از این تن خاکی سفر کنی ای دل
نخست گام نهی پای بر سر افلاک
بلند و پست جهان ای رفیق بسیار است
گهی به چرخ برد که گذارت برخاک
چو نیستی است سرانجام، هرچه پیش آید
به هر طریق که باشی مدار دل غمناک
به یاوه ابر بهاری به دجله می بارد
به راه بادیه لب تشنگان شدند هلاک
رواق صومعه را آن زمان شکست آمد
که سرکشید به اوج سپهر طارم تاک
نکو است هرچه کند دِلستان چه جور و چه مهر
خوش است آن چه دهد او، چه زهر و چه تریاک
به کیش اهل کرم کافری، اگر ای دل
کنی به راه عزیزان زبذل جان امساک
گرم رسد به گریبان جامه ی جان دست
کنم به روز فراق تو تا به دامان چاک
من و خیال خلاف رضای تو، هیهات!
تو و هوای حصول مراد من؟ حاشاک
ز یُمن دوستی بندگان خسرو دین
ز دشمنی زمانه، مرا نباشد باک
ولیّ حق حسن بن علی، شه کونین
امام یازدهم، سبط خواجه ی لولاک
بزرگ آیت یزدان که درک ذاتش را
توان نمودن گر ذات حق شود ادراک
خدیو کون و مکان، شهسوار مسک وجود
که بسته سلسله ی کائنات بر فتراک
شها وجود دو عالم طُفیل هستی تو است
تو اصل فیضی و ارواح عالمین، فداک
به لطف عام تو دارد «محیط» چشم امید
در آن زمان که سپارد طریق تیره مغاک
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۵ - در منقبت خاتم الاوصیاء حضرت صاحب العصر و الزّمان علیه السلام
حدیث موی تو نتوان به عمر گفتن باز
از آن که عمر شود کوته و حدیث دراز
به راه عشق تو انجام کار تا چه شود
برفت در سر این کار هستیم زآغاز
به طاق دلکش آن ابروان محرابی
که دور از تو نباشد مرا حضور نماز
اگر نه از دل من رسم سوختن آموخت
چرا دمی نکند شمع، ترک سوز و گداز
گرت هوا است که از خلق بی نیاز شوی
زیادتی مطلب، با نصیب خویش بساز
گناه بخت سیه بود، دست کوته ما
وگرنه سلسله ی موی دوست، بود دراز
نحست گام نهی پای بر سر گردون
چو از نشیب طبیعت قدم نهی به فراز
اگر سعادت جاوید بایدت، ای دل
نمای شرح حقیقت، سخن مگو زمجاز
حدیث لیلی و مجنون عامری بگذار
مخوان فسانه ی محمود غزنوی و ایاز
مدیح مظهر حق، مظهر حقایق گوی
ثنای حجّت ثانی عَشَر، نما آغاز
سمّی ختم رُسل خاتم الائمه که هست
نهان زدیده و بر حضرتش عیان هر راز
سلیل خسرو دین عسکری شه کونین
ولی حق شه دشمن گداز و دوست نواز
امام مُنتظر خلق، حجّت موعود
که هست چشم جهانی به رهگذارش باز
پناه کون و مکان صاحب الزمان مهدی
ولی قائم بالسیف، شهسوار حجاز
خجسته نامش زان بر زبان نمی آرم
که روزگار رقیب است، آسمان غمّاز
ز خوان مکرمتش وحش و طیر روزی خوار
به شکر موهبتش جنّ و انس هم آواز
به اوج جاهش جبرئیل عقل می نرسد
به بال شوق کند تا ابد اگر پرواز
شها حقیقت وحدت تویی و دور از تو
شده حقیقت و وحدت بدل به شرک و حجاز
ز حال مردم و وضع زمانه ناگفته
تو واقفی و نباشد به عرض حال نیاز
درآ زپرده و از یک تجلی رخسار
غبار شرک زمرآت ماسوی پرداز
«محیط» زنده شود بعد مرگ گر نشود
ظهور دولت حق راست نوبت آغاز
از آن که عمر شود کوته و حدیث دراز
به راه عشق تو انجام کار تا چه شود
برفت در سر این کار هستیم زآغاز
به طاق دلکش آن ابروان محرابی
که دور از تو نباشد مرا حضور نماز
اگر نه از دل من رسم سوختن آموخت
چرا دمی نکند شمع، ترک سوز و گداز
گرت هوا است که از خلق بی نیاز شوی
زیادتی مطلب، با نصیب خویش بساز
گناه بخت سیه بود، دست کوته ما
وگرنه سلسله ی موی دوست، بود دراز
نحست گام نهی پای بر سر گردون
چو از نشیب طبیعت قدم نهی به فراز
اگر سعادت جاوید بایدت، ای دل
نمای شرح حقیقت، سخن مگو زمجاز
حدیث لیلی و مجنون عامری بگذار
مخوان فسانه ی محمود غزنوی و ایاز
مدیح مظهر حق، مظهر حقایق گوی
ثنای حجّت ثانی عَشَر، نما آغاز
سمّی ختم رُسل خاتم الائمه که هست
نهان زدیده و بر حضرتش عیان هر راز
سلیل خسرو دین عسکری شه کونین
ولی حق شه دشمن گداز و دوست نواز
امام مُنتظر خلق، حجّت موعود
که هست چشم جهانی به رهگذارش باز
پناه کون و مکان صاحب الزمان مهدی
ولی قائم بالسیف، شهسوار حجاز
خجسته نامش زان بر زبان نمی آرم
که روزگار رقیب است، آسمان غمّاز
ز خوان مکرمتش وحش و طیر روزی خوار
به شکر موهبتش جنّ و انس هم آواز
به اوج جاهش جبرئیل عقل می نرسد
به بال شوق کند تا ابد اگر پرواز
شها حقیقت وحدت تویی و دور از تو
شده حقیقت و وحدت بدل به شرک و حجاز
ز حال مردم و وضع زمانه ناگفته
تو واقفی و نباشد به عرض حال نیاز
درآ زپرده و از یک تجلی رخسار
غبار شرک زمرآت ماسوی پرداز
«محیط» زنده شود بعد مرگ گر نشود
ظهور دولت حق راست نوبت آغاز
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۷ - در مدح حضرت علی بن الحسین الاکبر علیه السلام
ای لعبت فَرّخ رخ فرخنده شمایل
دل ها به تو مشتاق و روان ها به تو مایل
افتاده ی تیر نگهت عارف و عامی
دلداده ی چشم سهیت عالم و جاهل
بر پای دل از سلسله ی موی تو زنجیر
بر گردن جان از سر زلف تو سلاسل
از جور غم هجر تو دست همه بر سر
در خاک سر کوی تو پای همه در گِل
در حلّ یکی عقده زموی تو بماندیم
با اینکه نمودیم بسی حلّ مشاکل
بگشا لب جان بخش که ما سنگ دلان را
در نقطه ی موهوم شده مسئله مشکل
مجموعه ی خوبی شد زآن گه که وجودت
پر گشته زمهر شه فرخنده خصایل
مرآت جمال ازلی شبه پیمبر
مصباح هدا نور خدا شمس قبایل
مقتول نخستین زسلیل شه لولاک
که آمد غم او ناسخ غم های اوایل
فرزانه ذبیحی که به میدان محبت
پیش از همه یاران شده در جستن قاتل
محبوب خلیلی که نموده به ره حق
یک مرتبه هفتاد و دو قربانی قابل
از خویش تهی گشته و سرشار زمعشوق
گردیده زجان دور و به جانان شده واصل
بودی علی اکبر شاه شهدا را
نور بصر و راحت جان و ثمر دل
ز آن رو شه دین گفت پس از وی که نباشم
ای راحت جان بی تو به جان راغب و مایل
رفتی تو و فارغ شدی از اندوه عالم
من ماندم و غم بی تو درین غمکده منزل
در بحر جهان آل علی کشتی توحید
مستمسک این فُلک بَرد رَخت به ساحل
ز انوار علی بن حسین بن علی شد
از عرصه ی دل ظلمت هر وسوسه زائل
چون یار «محیط» است ولای علی و آل
از زلزله ی حشر نگردد متزلزل
دل ها به تو مشتاق و روان ها به تو مایل
افتاده ی تیر نگهت عارف و عامی
دلداده ی چشم سهیت عالم و جاهل
بر پای دل از سلسله ی موی تو زنجیر
بر گردن جان از سر زلف تو سلاسل
از جور غم هجر تو دست همه بر سر
در خاک سر کوی تو پای همه در گِل
در حلّ یکی عقده زموی تو بماندیم
با اینکه نمودیم بسی حلّ مشاکل
بگشا لب جان بخش که ما سنگ دلان را
در نقطه ی موهوم شده مسئله مشکل
مجموعه ی خوبی شد زآن گه که وجودت
پر گشته زمهر شه فرخنده خصایل
مرآت جمال ازلی شبه پیمبر
مصباح هدا نور خدا شمس قبایل
مقتول نخستین زسلیل شه لولاک
که آمد غم او ناسخ غم های اوایل
فرزانه ذبیحی که به میدان محبت
پیش از همه یاران شده در جستن قاتل
محبوب خلیلی که نموده به ره حق
یک مرتبه هفتاد و دو قربانی قابل
از خویش تهی گشته و سرشار زمعشوق
گردیده زجان دور و به جانان شده واصل
بودی علی اکبر شاه شهدا را
نور بصر و راحت جان و ثمر دل
ز آن رو شه دین گفت پس از وی که نباشم
ای راحت جان بی تو به جان راغب و مایل
رفتی تو و فارغ شدی از اندوه عالم
من ماندم و غم بی تو درین غمکده منزل
در بحر جهان آل علی کشتی توحید
مستمسک این فُلک بَرد رَخت به ساحل
ز انوار علی بن حسین بن علی شد
از عرصه ی دل ظلمت هر وسوسه زائل
چون یار «محیط» است ولای علی و آل
از زلزله ی حشر نگردد متزلزل
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۸ - در مدح نور دیده ی مجتبی حضرت قاسم علیه السلام
پی خرابی دل سیل عشق بنیان کن
رسید و کند زبنیان بنای هستی من
اگر چه کرد خرابم خوشم که می دانم
پی عمارت جان بود این خرابی تن
حجاب چهره ی جانان وجود خاکی تو است
بر این حجاب شراری زبرق غیرت زن
مقیّدان طبیعت اسیر جاویدند
خوشا به حالت آزادگان قید شکن
که رَسته اند زقید عوالم کثرت
فضای خلوت تجریدشان بود مأمن
رسیده اند بدانجا زیُمن همت عشق
که می نگرددشان شک و ریب پیرامن
از این عزیزان عشاق کربلا است مراد
که مالکان نفوسند و تارکان بدن
مرا زواقعه ی کربلا به یاد آمد
حدیث ماتم جانسوز قاسم ابن حسن
به حیرتم که کدامین غمش کنم تقریر
که بود او را بیرون زحد بلا و محن
به شرح ماتم او نیست حاجت گفتار
توان زعشرت وی پی به ماتمش بردن
بساط عشرت او بود خاک قربانگاه
وصال دوست شهادت، لباس عیش کفن
حنای شادی او خون دیده و دل ریش
سرود عیشش افغان و ناله و شیون
گه وداعش با آن همه تحمل و صبر
فتاد بی خبر از خویشتن امام زمن
دریغ و آه از آن دم که در صف هیجا
نشان سنگ ستم گشت آن لطیف بدن
ز منجنیق ستم سنگ بس بر او بارید
شکسته تر زدلش گشت استخوان در تن
نداشت تاب سواری، کشید پا زرکاب
ز پشت زین سمندش به خاک شد مسکن
به زخم بی حد او خاک گشت مرهم نه
به ماه طلعت او مهر بود سایه فکن
به پرسش غم او خاک کرد دلجویی
به شرح حالت وی زخم باز کرد دهن
به خواند خسرو عشاق را که برگیرد
ز خاک مقدم او زاد ره گه رفتن
امیر قافله ی عشق آمدش بر سر
سرش زخاک گرفت و نهاد بر دامن
ز آب دیده بشستن زچهره گرد و غبار
به گریه گفت ای نور دیده ی تر من
گر آن بود که به خوانی مرا به یاری خویش
کنم اجابت و یاری نیارمت کردن
«محیط» خواست چه شرح مصیبتش گوید
رسید برق غم و سوخت نطق را خرمن
رسید و کند زبنیان بنای هستی من
اگر چه کرد خرابم خوشم که می دانم
پی عمارت جان بود این خرابی تن
حجاب چهره ی جانان وجود خاکی تو است
بر این حجاب شراری زبرق غیرت زن
مقیّدان طبیعت اسیر جاویدند
خوشا به حالت آزادگان قید شکن
که رَسته اند زقید عوالم کثرت
فضای خلوت تجریدشان بود مأمن
رسیده اند بدانجا زیُمن همت عشق
که می نگرددشان شک و ریب پیرامن
از این عزیزان عشاق کربلا است مراد
که مالکان نفوسند و تارکان بدن
مرا زواقعه ی کربلا به یاد آمد
حدیث ماتم جانسوز قاسم ابن حسن
به حیرتم که کدامین غمش کنم تقریر
که بود او را بیرون زحد بلا و محن
به شرح ماتم او نیست حاجت گفتار
توان زعشرت وی پی به ماتمش بردن
بساط عشرت او بود خاک قربانگاه
وصال دوست شهادت، لباس عیش کفن
حنای شادی او خون دیده و دل ریش
سرود عیشش افغان و ناله و شیون
گه وداعش با آن همه تحمل و صبر
فتاد بی خبر از خویشتن امام زمن
دریغ و آه از آن دم که در صف هیجا
نشان سنگ ستم گشت آن لطیف بدن
ز منجنیق ستم سنگ بس بر او بارید
شکسته تر زدلش گشت استخوان در تن
نداشت تاب سواری، کشید پا زرکاب
ز پشت زین سمندش به خاک شد مسکن
به زخم بی حد او خاک گشت مرهم نه
به ماه طلعت او مهر بود سایه فکن
به پرسش غم او خاک کرد دلجویی
به شرح حالت وی زخم باز کرد دهن
به خواند خسرو عشاق را که برگیرد
ز خاک مقدم او زاد ره گه رفتن
امیر قافله ی عشق آمدش بر سر
سرش زخاک گرفت و نهاد بر دامن
ز آب دیده بشستن زچهره گرد و غبار
به گریه گفت ای نور دیده ی تر من
گر آن بود که به خوانی مرا به یاری خویش
کنم اجابت و یاری نیارمت کردن
«محیط» خواست چه شرح مصیبتش گوید
رسید برق غم و سوخت نطق را خرمن
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۹ - در رِثاء حضرت علیّ بن الحسین الاصغر علیه السلام
ز رنگ هستی خود ساده ساز لوح ضمیر
گرت هوا است که گردد زغیب نقش پذیر
به راه پر خطر عشق پا منه که آنجا
گذار بر دم تیغ است و راه بر سر تیر
به زندگانی عشاق، دل مرا سوزد
که هست یاورشان درد و غم معین و ظهیر
از آن به حال مجانین عشق رشک برم
که هست سلسله ی زلف یارشان زنجیر
به عالمی نفروشم غمت که کس ندهد
چنین نفیس متاعی، بدین بهای حقیر
کرا که محنت و غم شد زخوان غیب نصیب
نشاط و عیش نگردد، مسیر از تدبیر
همان حکایت صعوه است و چنگُل شهباز
حدیث نیروی تدبیر و قوّت تقدیر
توان نمودن هر درد سخت را درمان
به غیر درد جدایی که نیست چاره پذیر
خطا سرودم مرگ است، چاره ی هجران
گرت خلاصی ندهد، زقید هجر بمیر
ترا زسرّ حقیقت، چو نیست آگاهی
ز جهل نکته به شوریدگان عشق مگیر
دمی امید رهایی مدار در همه عمر
برای آن که شود در کمند عشق اسیر
خدای هر دم، تقصیر من زیاد کُناد
اگر محبت خاصان حق بود تقصیر
گواه صدق مقال حق اینکه نیست مرا
به جز محبت عشاق کربلا به ضمیر
حدیث محنت آن تشنگان غرقه به خون
حکایتی است که نتوان نمودنش تقریر
عجب ترا زهمه شرح غم علی اصغر
که گر جوان شنود، از ملال گردد پیر
به دشت ماریه چون آه اختر سوز
شد از درون جگر تشنگان به چرخ اثیر
علی اصغر خود را نهاد بر کف دست
خدیو دین ملک العشق، شاه عرش سریر
میان معرکه آمد بر سپاه عدو
ستاد و از دل پردرد، برکشید نفیر
سرود هست گنه، گر را به کیش شما
به هیچ کیش ندارد، گناه طفل صغیر
دهید جرعه ی آبی بدین صغیر که سوخت
درون سینه دل نازکش زقحطی شیر
جواب مقصد شه را، کمان گشود زبان
رساند آب به حلقوم اصغرش با تیر
برید حنجر او گوش تا به گوش و نشست
به بازوی شه دین، نوک تیر خصم شریر
گلوی خشکش گردید تر، ولی از خون
به حلق تشنه ی او نی رسید آب و نه شیر
تبسمی به رخ شاه کرد و رفت زدست
به بزم قدس زدندش زبام عرش صفیر
کشید تیر زحلقوم او شه شهداء
ز دیده اشک فرو ریخت هم چو ابر مطیر
فشاند خون گلویش به سوی چرخ برین
به گریه گفت که ای ایزد سمیع و بصیر
فصیل ناقه ی صالح، به رتبه ی برتر نیست
از این صغیر که گردید، کشته بی تقصیر
«محیط» شرح غمی را چسان تواند گفت
که از شگفتی نتوان، نمودش تصویر
گرت هوا است که گردد زغیب نقش پذیر
به راه پر خطر عشق پا منه که آنجا
گذار بر دم تیغ است و راه بر سر تیر
به زندگانی عشاق، دل مرا سوزد
که هست یاورشان درد و غم معین و ظهیر
از آن به حال مجانین عشق رشک برم
که هست سلسله ی زلف یارشان زنجیر
به عالمی نفروشم غمت که کس ندهد
چنین نفیس متاعی، بدین بهای حقیر
کرا که محنت و غم شد زخوان غیب نصیب
نشاط و عیش نگردد، مسیر از تدبیر
همان حکایت صعوه است و چنگُل شهباز
حدیث نیروی تدبیر و قوّت تقدیر
توان نمودن هر درد سخت را درمان
به غیر درد جدایی که نیست چاره پذیر
خطا سرودم مرگ است، چاره ی هجران
گرت خلاصی ندهد، زقید هجر بمیر
ترا زسرّ حقیقت، چو نیست آگاهی
ز جهل نکته به شوریدگان عشق مگیر
دمی امید رهایی مدار در همه عمر
برای آن که شود در کمند عشق اسیر
خدای هر دم، تقصیر من زیاد کُناد
اگر محبت خاصان حق بود تقصیر
گواه صدق مقال حق اینکه نیست مرا
به جز محبت عشاق کربلا به ضمیر
حدیث محنت آن تشنگان غرقه به خون
حکایتی است که نتوان نمودنش تقریر
عجب ترا زهمه شرح غم علی اصغر
که گر جوان شنود، از ملال گردد پیر
به دشت ماریه چون آه اختر سوز
شد از درون جگر تشنگان به چرخ اثیر
علی اصغر خود را نهاد بر کف دست
خدیو دین ملک العشق، شاه عرش سریر
میان معرکه آمد بر سپاه عدو
ستاد و از دل پردرد، برکشید نفیر
سرود هست گنه، گر را به کیش شما
به هیچ کیش ندارد، گناه طفل صغیر
دهید جرعه ی آبی بدین صغیر که سوخت
درون سینه دل نازکش زقحطی شیر
جواب مقصد شه را، کمان گشود زبان
رساند آب به حلقوم اصغرش با تیر
برید حنجر او گوش تا به گوش و نشست
به بازوی شه دین، نوک تیر خصم شریر
گلوی خشکش گردید تر، ولی از خون
به حلق تشنه ی او نی رسید آب و نه شیر
تبسمی به رخ شاه کرد و رفت زدست
به بزم قدس زدندش زبام عرش صفیر
کشید تیر زحلقوم او شه شهداء
ز دیده اشک فرو ریخت هم چو ابر مطیر
فشاند خون گلویش به سوی چرخ برین
به گریه گفت که ای ایزد سمیع و بصیر
فصیل ناقه ی صالح، به رتبه ی برتر نیست
از این صغیر که گردید، کشته بی تقصیر
«محیط» شرح غمی را چسان تواند گفت
که از شگفتی نتوان، نمودش تصویر
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۲۰ - مختوم به مدح حضرت مالک اشتر روحی له الفدا
مرید عشق نجوید، مراد خاطر خویش
خوش است عارف سالک، به هر چه آید پیش
نکو است آن چه کند دلستان، چه جور و چه مهر
خوش است هرچه زجانان رسد، چه نوش و چه نیش
غلام همت آنم که خاطر مجموع
پی دو روزه ی دنیای دون نکرد، پریش
ز چنگ حادثه خواهی شکسته دل نشوی
به هوش باش نگردد، دلی زدست تو ریش
ز بندگان طبیعت مجو مسلمانی
که این سیاه دلان، کافرند در همه کیش
طُفیل هستی یارند، بنده و آزاد
رهین منّت عشقند، منعم و درویش
به عشق کوش که مردان راه حق بردند
به یُمن سلطنت عشق، کارها از پیش
ز عشق مالک اشتر، بدان مقام رسید
که قاصر است زدرکش، عقول دوراندیش
شه ولایت فرمود، بهر من مالک
چنان بُدی که بُدم من، برای سید خویش
بُرنده تیغی خواندش، زتیغ های خدا
مر این حدیث زگفتار او است، بی کم و بیش
«محیط» بندگی بندگان، آل رسول
مرا است مذهب و آئین، مرا است ملت و کیش
خوش است عارف سالک، به هر چه آید پیش
نکو است آن چه کند دلستان، چه جور و چه مهر
خوش است هرچه زجانان رسد، چه نوش و چه نیش
غلام همت آنم که خاطر مجموع
پی دو روزه ی دنیای دون نکرد، پریش
ز چنگ حادثه خواهی شکسته دل نشوی
به هوش باش نگردد، دلی زدست تو ریش
ز بندگان طبیعت مجو مسلمانی
که این سیاه دلان، کافرند در همه کیش
طُفیل هستی یارند، بنده و آزاد
رهین منّت عشقند، منعم و درویش
به عشق کوش که مردان راه حق بردند
به یُمن سلطنت عشق، کارها از پیش
ز عشق مالک اشتر، بدان مقام رسید
که قاصر است زدرکش، عقول دوراندیش
شه ولایت فرمود، بهر من مالک
چنان بُدی که بُدم من، برای سید خویش
بُرنده تیغی خواندش، زتیغ های خدا
مر این حدیث زگفتار او است، بی کم و بیش
«محیط» بندگی بندگان، آل رسول
مرا است مذهب و آئین، مرا است ملت و کیش
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۲۱ - بنگر صفای جام و می لعل فام را
بنگر صفای جام و می لعل فام را
کز باده فرق می نتوان کرد، جام را
نازم به بزم دُردکشان کز فروغ جام
از هم تفاوتی نبود، صبح و شام را
در طی راه عشق چو خامند، پختگان
اندیشه کن که حال چگونه است خام را
تحصیل نام، از در میخانه کی توان
طوفان خم به باد دهد، ننگ و نام را
انصاف خواهمی زتو، هرگز شنیده ای؟
عاقل به اختیار کند، ترک کام را
ما را غرض زباده، شراب ولایت است
نی باده ی که آمده مقصد، عوام را
دی بر در سرای مغان، ازدحام بود
پرسیدم از مُغی، سبب ازدحام را
گفتا که هست عید و به عیدانه، پیر دیر
به نموده وقف دُردکشان، رطل و جام را
میلاد فر خجسته ی ساقی کوثر است
آمد نوید فتح و بشارت، گرام را
سلطان اولیاء، شه مردان که حُب او
شرط قبول گشته صلوة و صیام را
مولود شد به کعبه و عزّ و شرف فزود
حجر و حطیم و زمزم و رکن و مقام را
اِحرام طوف درگه او هر که بست یافت
اجر هزار عمره و حج، تمام را
بر خاک آستانه ی وی هر که جبهه سود
دریافت حق واقعی، استلام را
بین صفا و مروه ی درگاه و روضه اش
کن سعی کسب روضه ی دارالسلام را
مکینُ وقوف، در عرفات ولای او
جویی اگر سلامت یوم القیام را
مقصد زرمی حجر، تبری زخصم او است
کین شیوه شاهد است، تولای تام را
قربانی منای تقرب، که فُزت گفت
دید از شراب وصل، لبالب چو جام را
بعد از ثنای شاه ولایت علی، روا است
گفتن مدیح صدر فلک، احتشام را
ز آن رو که عرض مدحت مولی نمودن است
در کیش اهل عشق، ستودن غلام را
آن خواجه ی کریم که زد جاودان صلا
بر خوان جود و فضل و کرم، خاص و عام را
فرزانه صدر اعظم اشرف که شه سپرد
در کفّ او زمام تمام انام را
در دفع خصم مملکت و حفظ داد و دین
کلکش نموده کار، بُرنده حسام را
ز آن شد امین سلطان، کز پای گوهری
جز در ره امانت، ننهاده گام را
دایم «محیط» از کرم شاه اولیاء
خواهد دوام دولت صدرالکرام را
کز باده فرق می نتوان کرد، جام را
نازم به بزم دُردکشان کز فروغ جام
از هم تفاوتی نبود، صبح و شام را
در طی راه عشق چو خامند، پختگان
اندیشه کن که حال چگونه است خام را
تحصیل نام، از در میخانه کی توان
طوفان خم به باد دهد، ننگ و نام را
انصاف خواهمی زتو، هرگز شنیده ای؟
عاقل به اختیار کند، ترک کام را
ما را غرض زباده، شراب ولایت است
نی باده ی که آمده مقصد، عوام را
دی بر در سرای مغان، ازدحام بود
پرسیدم از مُغی، سبب ازدحام را
گفتا که هست عید و به عیدانه، پیر دیر
به نموده وقف دُردکشان، رطل و جام را
میلاد فر خجسته ی ساقی کوثر است
آمد نوید فتح و بشارت، گرام را
سلطان اولیاء، شه مردان که حُب او
شرط قبول گشته صلوة و صیام را
مولود شد به کعبه و عزّ و شرف فزود
حجر و حطیم و زمزم و رکن و مقام را
اِحرام طوف درگه او هر که بست یافت
اجر هزار عمره و حج، تمام را
بر خاک آستانه ی وی هر که جبهه سود
دریافت حق واقعی، استلام را
بین صفا و مروه ی درگاه و روضه اش
کن سعی کسب روضه ی دارالسلام را
مکینُ وقوف، در عرفات ولای او
جویی اگر سلامت یوم القیام را
مقصد زرمی حجر، تبری زخصم او است
کین شیوه شاهد است، تولای تام را
قربانی منای تقرب، که فُزت گفت
دید از شراب وصل، لبالب چو جام را
بعد از ثنای شاه ولایت علی، روا است
گفتن مدیح صدر فلک، احتشام را
ز آن رو که عرض مدحت مولی نمودن است
در کیش اهل عشق، ستودن غلام را
آن خواجه ی کریم که زد جاودان صلا
بر خوان جود و فضل و کرم، خاص و عام را
فرزانه صدر اعظم اشرف که شه سپرد
در کفّ او زمام تمام انام را
در دفع خصم مملکت و حفظ داد و دین
کلکش نموده کار، بُرنده حسام را
ز آن شد امین سلطان، کز پای گوهری
جز در ره امانت، ننهاده گام را
دایم «محیط» از کرم شاه اولیاء
خواهد دوام دولت صدرالکرام را
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۲۵ - مختوم به منقبت شاه ولایت علیه السلام
بی رخ و زلف تو دل را روز و شب آرام نیست
با کسی این طایر وحشی به جز تو رام نیست
ناصحم گوید: دهد بر باد، نام نیک، عشق
می نداند عاشقان را قید ننگ و نام نیست
عقده ی زلف دو تا را برگشا، از پای دل
مرغ دست آموز را، حاجت ببند و دام نیست
آتشین می، پختگان سخت بنیان را سزد
در خور این لقمه هر نازک مزاج خام نیست
ساقیا می ده که از کلید سپهر و اختران
هیچ کس ایمن مگر در دور و رطل جام نیست
خاصیه گان را نیست آگاهی چو زاسرار وجود
دار معذورش اگر زین رمز، آگه عام نیست
تا نشنیدم در دم مرگم، نماید شاه رخ
در همه عمرم به جز ادراک آن دم کام نیست
شاه درویشان علی مرتضی که افلاک را
بهر طوف آستانش روز و شب آرام نیست
با خبر از شوق و ذوق و شور مستی «محیط»
کس به جز صافی دلان رند دُرد آشام نیست
با کسی این طایر وحشی به جز تو رام نیست
ناصحم گوید: دهد بر باد، نام نیک، عشق
می نداند عاشقان را قید ننگ و نام نیست
عقده ی زلف دو تا را برگشا، از پای دل
مرغ دست آموز را، حاجت ببند و دام نیست
آتشین می، پختگان سخت بنیان را سزد
در خور این لقمه هر نازک مزاج خام نیست
ساقیا می ده که از کلید سپهر و اختران
هیچ کس ایمن مگر در دور و رطل جام نیست
خاصیه گان را نیست آگاهی چو زاسرار وجود
دار معذورش اگر زین رمز، آگه عام نیست
تا نشنیدم در دم مرگم، نماید شاه رخ
در همه عمرم به جز ادراک آن دم کام نیست
شاه درویشان علی مرتضی که افلاک را
بهر طوف آستانش روز و شب آرام نیست
با خبر از شوق و ذوق و شور مستی «محیط»
کس به جز صافی دلان رند دُرد آشام نیست
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۲۶ - ایضاً در مدح شاه اولیاء ارواح العالمین له الفدا
بی تو نباشد عجب، گر زدل آرام رفت
می رود آرام دل، چون که دل آرام رفت
از رخ و زلف تو بود، گر زدل آرام رفت
بی رخ و زلف زدل طاقت و آرام رفت
سعی نمودم بسی، در طلب تو ولی
کام مسیر نشد، عمر به ناکام رفت
کوشش بی فایده است، بی مدد لطف حق
کیست که کاری ازو، پیش به ابرام رفت
دور ززلف و رخت، ای مه خورشید رو
با غم و رنجم بسی، صبح شد و شام رفت
پخته نشد هر که را، سینه زسودای عشق
درین سپنجی سرا، خام شد و خام رفت
دیدم در خواب دوش، دام سر زلف دوست
مرغ دلم پَر گرفت، در پی آن دام رفت
شیوه ی دُردی کشی، کرد مجرّد مرا
یک سره اسباب زهد، در گرو جام رفت
غیر زمانی که شد، صرف ثنای علی
جمله به بیهودگی، حاصل ایام رفت
مایه ی آرام دل، نام علی شد «محیط»
رفت زدل اضطراب تا به لب این نام رفت
طی طریق طلب، باید کردن به سر
راه نیابد به دوست، هر که به اقدام رفت
می رود آرام دل، چون که دل آرام رفت
از رخ و زلف تو بود، گر زدل آرام رفت
بی رخ و زلف زدل طاقت و آرام رفت
سعی نمودم بسی، در طلب تو ولی
کام مسیر نشد، عمر به ناکام رفت
کوشش بی فایده است، بی مدد لطف حق
کیست که کاری ازو، پیش به ابرام رفت
دور ززلف و رخت، ای مه خورشید رو
با غم و رنجم بسی، صبح شد و شام رفت
پخته نشد هر که را، سینه زسودای عشق
درین سپنجی سرا، خام شد و خام رفت
دیدم در خواب دوش، دام سر زلف دوست
مرغ دلم پَر گرفت، در پی آن دام رفت
شیوه ی دُردی کشی، کرد مجرّد مرا
یک سره اسباب زهد، در گرو جام رفت
غیر زمانی که شد، صرف ثنای علی
جمله به بیهودگی، حاصل ایام رفت
مایه ی آرام دل، نام علی شد «محیط»
رفت زدل اضطراب تا به لب این نام رفت
طی طریق طلب، باید کردن به سر
راه نیابد به دوست، هر که به اقدام رفت
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۲۷ - و له علیه الرحمه فی التّشبیب و التّحبیب
تا زتاب می گل رویت شکفت
ترک گل بلبل زسودای تو گفت
از پی آویزه ی گوش تو دل
با مژه بس دانه ی یاقوت سُفت
آن موحد شد که با جاروب لا
از حریم دل غبار شرک رُفت
گر فروشد بوسه را جانان به جان
می ستانم من که ارزان است و مفت
جز هلال ابروان ماه من
دلبری را کس ندیده طاق و جفت
ساقیا می ده که دور خرمی است
بخت شد بیدار و چشم فتنه خفت
چون ثنای شاه دین گوید «محیط»
پای تا سرگوش شو بهر شنفت
نوبهار جود کز فیض دَمش
گلشن ایجاد را گل ها شکفت
ترک گل بلبل زسودای تو گفت
از پی آویزه ی گوش تو دل
با مژه بس دانه ی یاقوت سُفت
آن موحد شد که با جاروب لا
از حریم دل غبار شرک رُفت
گر فروشد بوسه را جانان به جان
می ستانم من که ارزان است و مفت
جز هلال ابروان ماه من
دلبری را کس ندیده طاق و جفت
ساقیا می ده که دور خرمی است
بخت شد بیدار و چشم فتنه خفت
چون ثنای شاه دین گوید «محیط»
پای تا سرگوش شو بهر شنفت
نوبهار جود کز فیض دَمش
گلشن ایجاد را گل ها شکفت
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۲۸ - در منقبت مولای متقیان امیرمؤمنان علیه السلام
تهی زخویشم و سرشار آن چنان از دوست
که گر زپوست برآیم هر آن چه بینی اوست
زمن مپرس بد و نیک وضع عالم را
که هرچه در نظر آید مرا تمام نکوست
نکو است هرچه درآید مرا به پیش نظر
که هیچ پیش نظر نایدم به جز رخ دوست
زعشق روی توام منع می کند زاهد
بیا و روی نگه کن که سخت تر از روست
حدیث دوستی زلف تو روزی زدم و می خواران
چو خوب در نگری داستان سنگ و سبوست
به چنین زلف تو روزی به شوخی دست
گذشت عمری و دستم هنوز غالیه بوست
به چین زلف تو دل رفت و روزگاری شد
خبر ندارم ازو در کدام حلقه ی موست
مرا تلق خاطر به سرو بالایی است
که بنده ی قد او هر چه سرو بر لب جوست
مرا تبی است که هر چیز او بود نیکو
نکوتر از همه این یک بود که نیکو خوست
غلام حلقه بگوشان ان بتم که سپهر
فتاده در خم چوگان قدرتش چون گوست
ولی ایزد بی چون علی شه مردان
که مظهر حق و دست و زبان و دیده ی اوست
«محیط» ترک ولای علی نخواهد گفت
به جرم عشق اگر بر کنندش از سر پوست
که گر زپوست برآیم هر آن چه بینی اوست
زمن مپرس بد و نیک وضع عالم را
که هرچه در نظر آید مرا تمام نکوست
نکو است هرچه درآید مرا به پیش نظر
که هیچ پیش نظر نایدم به جز رخ دوست
زعشق روی توام منع می کند زاهد
بیا و روی نگه کن که سخت تر از روست
حدیث دوستی زلف تو روزی زدم و می خواران
چو خوب در نگری داستان سنگ و سبوست
به چنین زلف تو روزی به شوخی دست
گذشت عمری و دستم هنوز غالیه بوست
به چین زلف تو دل رفت و روزگاری شد
خبر ندارم ازو در کدام حلقه ی موست
مرا تلق خاطر به سرو بالایی است
که بنده ی قد او هر چه سرو بر لب جوست
مرا تبی است که هر چیز او بود نیکو
نکوتر از همه این یک بود که نیکو خوست
غلام حلقه بگوشان ان بتم که سپهر
فتاده در خم چوگان قدرتش چون گوست
ولی ایزد بی چون علی شه مردان
که مظهر حق و دست و زبان و دیده ی اوست
«محیط» ترک ولای علی نخواهد گفت
به جرم عشق اگر بر کنندش از سر پوست
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۲۹ - موشح به منقبت شاه ولایت امیرالمؤمنین علیه السلام
جان ناقابل قربان تو نیست
ورنه دل بستگیم هیچ به جان جان تو نیست
شاهد حال بود وضع پریشان که مرا
بستگی جز به زلف پریشان تو نیست
چون شوم محرم کویت بکَنم جامه زتن
زان که این دلق کهن لایق ایوان تو نیست
به یکی لطمه دو صد گوی دل از جای بکند
تا نگویند اثر در خم چوگان تو نیست
هر که شد بسته ی ید تو زغم آزاد است
بسته ی بند غم است آن که به زندان تو نیست
در همه شهر تنی نیست زصاحب نظران
که دل او هدف ناوک مژگان تو نیست
زتو ای کان ملاحت همه کس بهره ور است
در سری نیست که شوری زنمکدان تو نیست
آب حیوان بود مایه ی عمر ابدی
چشمه ی آن به جز از چاه زنخدان تو نیست
روز محشر که زهولش سخنان می گویند
سخت روزی است ولی چون شب هجران تو نیست
چون قلم بر خط فرمان تو سر به نهادم
باز گویند که این بنده به فرمان تو نیست
قربت ای کعبه ی مقصود اگر دست دهد
با کی از بُعد ره و خار مغیلان تو نیست
بعد از این آب دهم کِشت خود از چشمه ی چشم
دیگر ای ابر مرا چشم به باران تو نیست
برو ای شیخ که از کبر و غرورت ما را
گشت معلوم که جز باد در انبان تو نیست
با تولای علی ای همه تن غرق گناه
دل قوی دار که اندیشه زعصیان تو نیست
روز محشر چو به طومار عمل درنگرند
جز ثنای علی و آل به دیوان تو نیست
یا علی روی دل و دیده ی امید «محیط»
جز به دست کرم و درگه احسان تو نیست
ای کلام الله ناطق به تمام قرآن
نیست یک آیت تعظیم که در شأن تو نیست
ورنه دل بستگیم هیچ به جان جان تو نیست
شاهد حال بود وضع پریشان که مرا
بستگی جز به زلف پریشان تو نیست
چون شوم محرم کویت بکَنم جامه زتن
زان که این دلق کهن لایق ایوان تو نیست
به یکی لطمه دو صد گوی دل از جای بکند
تا نگویند اثر در خم چوگان تو نیست
هر که شد بسته ی ید تو زغم آزاد است
بسته ی بند غم است آن که به زندان تو نیست
در همه شهر تنی نیست زصاحب نظران
که دل او هدف ناوک مژگان تو نیست
زتو ای کان ملاحت همه کس بهره ور است
در سری نیست که شوری زنمکدان تو نیست
آب حیوان بود مایه ی عمر ابدی
چشمه ی آن به جز از چاه زنخدان تو نیست
روز محشر که زهولش سخنان می گویند
سخت روزی است ولی چون شب هجران تو نیست
چون قلم بر خط فرمان تو سر به نهادم
باز گویند که این بنده به فرمان تو نیست
قربت ای کعبه ی مقصود اگر دست دهد
با کی از بُعد ره و خار مغیلان تو نیست
بعد از این آب دهم کِشت خود از چشمه ی چشم
دیگر ای ابر مرا چشم به باران تو نیست
برو ای شیخ که از کبر و غرورت ما را
گشت معلوم که جز باد در انبان تو نیست
با تولای علی ای همه تن غرق گناه
دل قوی دار که اندیشه زعصیان تو نیست
روز محشر چو به طومار عمل درنگرند
جز ثنای علی و آل به دیوان تو نیست
یا علی روی دل و دیده ی امید «محیط»
جز به دست کرم و درگه احسان تو نیست
ای کلام الله ناطق به تمام قرآن
نیست یک آیت تعظیم که در شأن تو نیست
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۰ - در منقبت حضرت ابوالامه علی بن ابیطالب علیه السلام
چون در چمن چمان شد، آن شوخ سرو قامت
در هر قدم به پا کرد هنگامه ی قیامت
از آب و رنگ رخسار، بر آبروی گلزار
بازار سرو به شکست، قدّش زاستقامت
تو خون خلقی نوشی ای شیخ و ما می ناب
انصاف ده از این دو، شاید که را ملامت
در خاکدان گیتی، بی عشق هر که سر کرد
خواهد به خاک رفتن، با حسرت و ندامت
فانی است هر چه بینی در این سرای خاکی
جز نام نیک عشاق که او راست استدامت
به شکست ساغر دل، لعل لبت به فرما
کز بوسه ای برآید، از عهده ی غرامت
ای محرمان حضرت، با پادشه بگوئید
تیمار خستگان است، سرمایه ی سلامت
منعم اگر نپرسد، از حال بینوایان
پرسند و باز ماند، در عرصه ی قیامت
در ری شده است ما را، بی دوست کار مشکل
نی مانده پای رفتن نی طاقت اقامت
مهر علی است جنت، قهر علی است دوزخ
حُب علی است میزان در عرصه ی قیامت
از پا «محیط» افتاد، از دست برد ایام
دست بگیر زالطاف، ای منبع کرامت
در هر قدم به پا کرد هنگامه ی قیامت
از آب و رنگ رخسار، بر آبروی گلزار
بازار سرو به شکست، قدّش زاستقامت
تو خون خلقی نوشی ای شیخ و ما می ناب
انصاف ده از این دو، شاید که را ملامت
در خاکدان گیتی، بی عشق هر که سر کرد
خواهد به خاک رفتن، با حسرت و ندامت
فانی است هر چه بینی در این سرای خاکی
جز نام نیک عشاق که او راست استدامت
به شکست ساغر دل، لعل لبت به فرما
کز بوسه ای برآید، از عهده ی غرامت
ای محرمان حضرت، با پادشه بگوئید
تیمار خستگان است، سرمایه ی سلامت
منعم اگر نپرسد، از حال بینوایان
پرسند و باز ماند، در عرصه ی قیامت
در ری شده است ما را، بی دوست کار مشکل
نی مانده پای رفتن نی طاقت اقامت
مهر علی است جنت، قهر علی است دوزخ
حُب علی است میزان در عرصه ی قیامت
از پا «محیط» افتاد، از دست برد ایام
دست بگیر زالطاف، ای منبع کرامت
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۱ - در مدح سیّد صادق طباطبایی فرماید
خوبان جهان از چو جهان مهر وفا نیست
این سلسله را پیشه به جز جور و جفا نیست
آغاز فنا بود، جهان را و چو آغاز
انجام مر این غمکده را غیر فنا نیست
از زهد فروشان بگریزند که دیدیم
این سلسله را دوستی و مهر و وفا نیست
تا خرقه ی صوفی به می صاف نشویند
بی شبه ی آلایش تزویر و ریا نیست
از خاک در میکده با همت رندان
آن فیض توان یافت که در آب بقا نیست
آشفته اگر گویم، معذور بدارید
سودایی عشقم، دل شوریده به جا نیست
در شهر یکی نیست که از دست غم تو
مانند منش پیرهن صبر قبا نیست
لعل لب میگون تو پیمود به عشاق
زآن راح روان بخش که در میکده ها نیست
نتوان رخ زیبای تو را شمس و قمر خواند
این همه خوبی و صفا نیست
ای بنده خمش باش که در کار خدایی
جای سخن و دم زدن از چون و چرا نیست
کردیم بسی تجربه با پنجه ی تقدیر
تدبیر به جز شیوه ی تسلیم و رضا نیست
گر شهد به اعدا دهد و زهر به احباب
باشد ز ره حکمت و از روی خطا نیست
سرمایه ی عیش ابد و دولت جاوید
ای خواجه به جز نیکی با خلق خدا نیست
در مردمی و جود یکی در همه آفاق
چون زاده سلطان رسل خواجه ی ما نیست
مولی العماء «صادق» کان در نظر او
ملک دو جهان را چو کنی خاک بها نیست
غیر از علی و آل «محیط» به ره حق
کس بعد نبی راهبر و راهنما نیست
این سلسله را پیشه به جز جور و جفا نیست
آغاز فنا بود، جهان را و چو آغاز
انجام مر این غمکده را غیر فنا نیست
از زهد فروشان بگریزند که دیدیم
این سلسله را دوستی و مهر و وفا نیست
تا خرقه ی صوفی به می صاف نشویند
بی شبه ی آلایش تزویر و ریا نیست
از خاک در میکده با همت رندان
آن فیض توان یافت که در آب بقا نیست
آشفته اگر گویم، معذور بدارید
سودایی عشقم، دل شوریده به جا نیست
در شهر یکی نیست که از دست غم تو
مانند منش پیرهن صبر قبا نیست
لعل لب میگون تو پیمود به عشاق
زآن راح روان بخش که در میکده ها نیست
نتوان رخ زیبای تو را شمس و قمر خواند
این همه خوبی و صفا نیست
ای بنده خمش باش که در کار خدایی
جای سخن و دم زدن از چون و چرا نیست
کردیم بسی تجربه با پنجه ی تقدیر
تدبیر به جز شیوه ی تسلیم و رضا نیست
گر شهد به اعدا دهد و زهر به احباب
باشد ز ره حکمت و از روی خطا نیست
سرمایه ی عیش ابد و دولت جاوید
ای خواجه به جز نیکی با خلق خدا نیست
در مردمی و جود یکی در همه آفاق
چون زاده سلطان رسل خواجه ی ما نیست
مولی العماء «صادق» کان در نظر او
ملک دو جهان را چو کنی خاک بها نیست
غیر از علی و آل «محیط» به ره حق
کس بعد نبی راهبر و راهنما نیست
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۲ - مختوم به منقبت حضرت ولایت مآب علیه السلام
دور نمودم تا فلک از آستان دوست
دارم تن و دلی چو دهان و میان دوست
دارم دل شکسته و دانم که جای او است
ورنه به دل علاقه ندارم به جان دوست
تا از خودی تو اثری است، گرچه نام
هرگز گمان مبر که بیابی نشان دوست
بیرون بود زقوه ی ما سست بازوان
با ضعف دل کشیدن محکم کمان دوست
باید گذشتن از تن خاکی که این غبار
حائل شده میانه ی ما و میان دوست
گیرد چو سیل حادثه آفاق را تمام
در الامان ما است، بلند آستان دوست
دانی که دوست کیست، علی شاه اولیا
چه بود «محیط» خاک ره پاسبان دوست
از مویه هم چو موی وز ناله شدم چو نای
از دوری دهان و فراق میان دوست
دادن به سرو، نسبتش از پست همتی است
برتر زطوبی است، قد دلستان دوست
گردد کجا ز زلزلت الارض مضطرب
آن را که دل قوی است به خط امان دوست
دارم تن و دلی چو دهان و میان دوست
دارم دل شکسته و دانم که جای او است
ورنه به دل علاقه ندارم به جان دوست
تا از خودی تو اثری است، گرچه نام
هرگز گمان مبر که بیابی نشان دوست
بیرون بود زقوه ی ما سست بازوان
با ضعف دل کشیدن محکم کمان دوست
باید گذشتن از تن خاکی که این غبار
حائل شده میانه ی ما و میان دوست
گیرد چو سیل حادثه آفاق را تمام
در الامان ما است، بلند آستان دوست
دانی که دوست کیست، علی شاه اولیا
چه بود «محیط» خاک ره پاسبان دوست
از مویه هم چو موی وز ناله شدم چو نای
از دوری دهان و فراق میان دوست
دادن به سرو، نسبتش از پست همتی است
برتر زطوبی است، قد دلستان دوست
گردد کجا ز زلزلت الارض مضطرب
آن را که دل قوی است به خط امان دوست
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۳ - در نعت حضرت رسالت پناه صلی الله علیه و آله و سلم
سه چیز اهل طلب را بود نشان سعادت
خلوص نیت و قلب سلیم و صدق ارادت
نه بندگی است که مر، دوری است و نفس پرستی
زبیم دوزخ و شوق جنان کنی چو عبادت
طبیعت سبعی غالب است تا به نهادت
گمان مبر که سوی آدمی و اهل سعادت
دل شکسته به دست آر و درد عشق که گردد
دلت مقام حق و آیدت خدا به عبادت
زحال عیسی و قارون پدید گشت که تن را
برد به چرخ تجرد، کشد به خاک زیادت
غم فراق توام کشت و زنده کرد وصالت
فراق و وصل تو آمد، دلیل موت و اعادت
کجا قبول شود دعوی خدای پرستی
از آن که نفس پرستی نموده شیوه و عادت
نبود نام زآدم که بود سید بطحا
نبی خاتم و بودش به کائنات سیادت
بدان رسیده که خوانند غالیش چو نصیری
زبس که شاه پرستی «محیط» را شده عادت
خلوص نیت و قلب سلیم و صدق ارادت
نه بندگی است که مر، دوری است و نفس پرستی
زبیم دوزخ و شوق جنان کنی چو عبادت
طبیعت سبعی غالب است تا به نهادت
گمان مبر که سوی آدمی و اهل سعادت
دل شکسته به دست آر و درد عشق که گردد
دلت مقام حق و آیدت خدا به عبادت
زحال عیسی و قارون پدید گشت که تن را
برد به چرخ تجرد، کشد به خاک زیادت
غم فراق توام کشت و زنده کرد وصالت
فراق و وصل تو آمد، دلیل موت و اعادت
کجا قبول شود دعوی خدای پرستی
از آن که نفس پرستی نموده شیوه و عادت
نبود نام زآدم که بود سید بطحا
نبی خاتم و بودش به کائنات سیادت
بدان رسیده که خوانند غالیش چو نصیری
زبس که شاه پرستی «محیط» را شده عادت
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۴ - ایضاً در مدح شاه اولیا ارواح العالمین له الفدا
غیرت طوبی بود، قامت دلجوی دوست
رشک ریاض جنان، خاک سر کوی دوست
قید غلایق گسست، قوّت بازوی عشق
حجاب هستی به سوخت، تجلّی روی دوست
سلسله ی کائنات، جمله به رقصند و هست
سلسله جنبانشان، سلسله ی موی دوست
روی زمین را گرفت، تیغ زبانم تمام
تا که حکایت شود، زتیغ ابروی دوست
اول ایام عمر، روز وفات من است
زان که به روز وفات، ببینمی روی دوست
در کف داود از آن، آهن چون موم بود
که می رسیدنش مدد، زسخت بازوی دوست
واسطه ی فیض روح، بود دم عیسوی
منبع آن فیض بود، لعل سخنگوی دوست
با ید بیضای کلیم، گشت زخود بی خبر
کرد تجلی به طور، چو ایزدی روی دوست
دوست که باشد علی، هست مراد «محیط»
وان که بود بعد مرگ، خاک سرکوی دوست
رشک ریاض جنان، خاک سر کوی دوست
قید غلایق گسست، قوّت بازوی عشق
حجاب هستی به سوخت، تجلّی روی دوست
سلسله ی کائنات، جمله به رقصند و هست
سلسله جنبانشان، سلسله ی موی دوست
روی زمین را گرفت، تیغ زبانم تمام
تا که حکایت شود، زتیغ ابروی دوست
اول ایام عمر، روز وفات من است
زان که به روز وفات، ببینمی روی دوست
در کف داود از آن، آهن چون موم بود
که می رسیدنش مدد، زسخت بازوی دوست
واسطه ی فیض روح، بود دم عیسوی
منبع آن فیض بود، لعل سخنگوی دوست
با ید بیضای کلیم، گشت زخود بی خبر
کرد تجلی به طور، چو ایزدی روی دوست
دوست که باشد علی، هست مراد «محیط»
وان که بود بعد مرگ، خاک سرکوی دوست