عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۲۷ - فی المناجات
الهی باز من را ده پر راز
که بنمایم بسمت شاه پرواز
مراده طعمه از تیهوی تقدیر
میفکن رشته ام بر دست کمپیر
که برد چنگل و منقارم این زن
چو عصفورم بریزد مشت ارزن
اگر از ارزنش جویم کرانه
زند بر فرق و گوید حیف دانه
دگر ره رحمت آرد بر من آن زال
دهد تتماج و گوید حال کن حال
چو نبود باز را تتماج در خور
زند مشتی چنان کم بشکند پر
ز بار دل پر آمال مشکن
ز شاهین حقیقت بال مشکن
همای معرفت را خسته مپسند
پر باز ولایت بسته مپسند
مکن بیگانه از خود آشنا را
خدا را آشنائی کن خدا را
بوحدت نوبت اندر چار حد زن
ازل را کوس بر بام ابد زن
ب آب نفی زن خشت مکان را
بریز از هم زمین و آسمان را
کتاب هستی امکان ورق کن
بهر باطل که چشم افتاد حق کن
حقیقت را بحق کن آشکارا
که دل بی دوست نتواند مدارا
بعیسی روح قدسی همعنان ساز
رفیق مهدی صاحب زمان ساز
ولی را باولی کن روی با روی
دو خاتم را مهیا کن بیک کوی
که بیند چشم ظاهر روی باطن
زمین سیار گردد چرخ ساکن
بدل گردند هر یک غیر خود را
ببنی گر ببندی چشم بد را
بپوشان چشم بد را و نکو باش
ز خود بگذر ز سر تا پای او باش
بپر بی پر ز خود اندازه اینست
بپو بی پای رسم تازه اینست
که گر بی پا و پر برخاست از فرش
نشیند مرغ دل بر عرشه عرش
ز بی سر خواست سر از سر چه خیزد
ز دل جانان ز بال و پر چه خیزد
کس ار با بال تن پرد دو صد سال
بود نسرین گردون را بدنبال
ولی با پر دل در طرفه العین
خدا را پر زند در قاب قوسین
باوادنی نشیند مرغ روحش
گشاید سیر دل باب فتوحش
دلش ایوان جمع الجمع را شمع
سرش سودائی یکتائی جمع
بدین وحدت رسید از سیر سالک
شود بر جمع و جمع الجمع مالک
کند شهباز او زین هر دو پرواز
کشد این هر دو را زیر پر باز
بود این سیر و استیفای برش
مقام احمد و اولاد سرش
که باشد منتهی سیر ولایت
نهایت را رجوع اندر بدایت
مر این دریاست فیضش موج بر موج
مفیض اولیای فوج در فوج
همی خیزد ازین یک بحر کامل
هزاران بحر بی پایاب و ساحل
ولایت را سراسر بحر ذخار
حقیقت بحر را لولوی شهوار
هزار اندر هزارند این قوافل
همه یک قبله و یکروی و یکدل
ولایت را چو حدی نیست محدود
چرا قائل شدن باید بمعدود
نه معدود و نه محدود و نه ابتر
که بی عدست و بی حدست و بی مر
بکثرت گر چه بیرون از شمارند
ولی در کار وحدت استوارند
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۲۸ - سؤال دهم
سفر چارست بر گو آن کدامست
الیه و منه هر یک را چه نامست
که باشد سالک سیر الی الله
که اندر سیر فی اللهست در راه
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۲۹ - جواب
بیا ساقی که در کار سلوکم
بجامی نه بسر تاج ملوکم
که تاج پادشاهی عقل و دادست
خرد شاگرد می می اوستادست
نه آن می کش خرد بگریزد از بوی
مئی کز بوی او عقل آورد روی
شرابی از خمستان حقیقت
سزای مغز مستان حقیقت
که مغز ما و این می هر دو یارند
بهم چون جسم و چون جان سازگارند
ازین می مغز سالک گر شود تر
رود جائی که جبریل افکند پر
الی الله راست خلق آنکوست در راه
بمی ده خلق را سیر الی الله
که ما را سیر فی اللهست در پیش
تو سلطان توانگر بنده درویش
الی الله را چو رهرو رهنما شد
خدا شد سیر فی الله را سزا شد
که حق در سیر فی اللهست سیار
کند مر ذات خود را سیر اطوار
ز خلقیت چو خلق آید سوی حق
الی الله نام این سیرست مطلق
خدا شد پس ز خود در خود سفر کرد
مسمائی بهر اسمی نظر کرد
مسمی گشت هر اسم و صفت را
هویدا کرد سر معرفت را
حقیقت داد بر اسمای ذاتی
تحقق یافت اسمای صفاتی
مبدل شد ز آب تیره با نور
صفای صبح زاد از شام دیجور
ز اسم و رسم سائر گشت آگاه
که شد تکمیل سر سیر فی الله
خلافت گشت بر بالای او دلق
ز بالا یعنی از حق شد سوی خلق
سپس از خلق شد در خلق سائر
چو مرکز در مدارست و دوائر
پی تکمیل خلق آن حق مطلق
بامر خلق شد ماء/مور از حق
من الخلق الی الحق سیر ثانی
که زد پویاش کوس من رآنی
من الحق الی الخلقست ثالث
که از حق تاخت سمت خلق وارث
من الخلق الی الخلقست رابع
که حق متبوع مطلق خلق تابع
کنون بنیوش شرح و بسط اسفار
که خواهد گوش معنی در اسرار
نباشد سیر اول را منازل
که باشد فیض حق بر خلق شامل
ز حق تا عبد نبود راه بسیار
ولی مخفیست حق در ستر اسرار
حجاب بین ما و اوست مائی
خودی در خورد نبود با خدائی
اگر خلق از خودی بیگانه گردد
خدا را آشنای خانه گردد
ولیکن شرط دارد سیر این راه
جزای شرط باشد سیر درگاه
نخستین شرط از باطل تخلی
ز اسمای خدا بر او تجلی
چو رهرو شد مبرا از رذائل
شود ذاتش محلای فضائل
شود بعد از تخلی با تحلی
ز اسمای خدا بر او تجلی
نخستین جلوه از اسم علیمست
که باب الله رحمن رحیمست
بود علم الهی باب ابواب
بهر ناسخته نگشایند این باب
ازین در سیر اسمای الهی
توانی کرد ای رهرو کماهی
ز خاک این در آید بوی کامل
که چون بگشود بینی روی کامل
در علم خدای بی ندیدست
قدیمستی نه این باب جدیدست
مر این باب ار گشودندت شبانگاه
ببینی صبح روشن روی الله
چو دیدی روی او بی خویش گردی
بسلطانی رسی درویش گردی
ولی الله مطلق اسم اعظم
بود در سیر دوم سر آدم
شود موصوف اوصاف الهی
برد پی بر کمال حق کماهی
خدا چشمست و گوش و دست و پایش
هوایش مرده در پای خدایش
هوا را سر برید از تیغ تجرید
چو مو سر رستش از اعضای توحید
زهر سر باز در وحدت دهانها
انا الله الا حد ورد زبانها
ببزم بود اعیان ازل شمع
مقیم بارگاه وحدت جمع
که شد از ذات و وصف و فعل فانی
بذات و وصف و فعل لامکانی
بحق رد کرد این هستی که از اوست
ز سر تا پای او شد هستی دوست
که هستی نیست یک هستیست گر هست
که او حقست در بالا و در پست
بطی این بوادی هادی راه
تواند زد دم انی انا الله
شود منصور دار سر مطلق
بدارائی زند کوس اناالحق
زند طبل ولایت بر سر دار
ولی را بخت منصورست بیدار
نوای نغز نای من رآنی
بود در منتهای سیر ثانی
دم راز طرب ساز اناهو
بود سیر دوم را در تکاپو
انا هو بار نخل سیر ثانیست
زمانی نیست نخل سیر آنیست
ب آنی سالک اندر سیر باطن
کند ایجاد را سیر مواطن
چه گفتم بلکه باشد آن دائم
که بر اسماستی قیوم قائم
جوان بخت جهان کل اسماست
ولی مرشد آن پیر تواناست
گروهی اندرین خلوت نشستند
در سیر سوم بر روی بستند
گروهی از خدا گشتند ماء/مور
که روی آرند سمت ظلمت نور
خدای مطلق اندر سیر سوم
باین پیدائی اندر خلق شد گم
ولی الله کامل قلب عارف
نبی شد مهر ابنای معارف
بود پیغمبر تعریف اسماء
معارف را کند بر خلق ابناء
بابنای معارف شد پیمبر
ولی تشریع حق را نیست در خور
که تشریع نبی در خیر مردم
بود محتاج سر سیر چارم
ز حق آمد بخلق آن سر ساری
چو نهر از خلق شد در خلق جاری
من الخلق الی الخلق اینکه با دلق
مسافر گشت حق از خلق در خلق
پی تشریع امر لایزالی
ز اوصاف جمالی یا جلالی
اگر چه برد در این سیر بس رنج
بهر ویرانه پنهان کرد صد گنج
ز یک ویرانه در شرع آنکه شد پست
هزاران گنج باد آورد در دست
پس از سیر چهارم ذات عالم
نبی شد در نبوت گشت خاتم
تمام انبیا آن فرد یکتاست
که بر دوشش ردای احمد ماست
همش خنگ خلافت زیر زینست
همش دست خدا در آستینست
امام انبیای بدو و ختمست
مر او را اقتدای امر حتمست
کسی از انبیای ما تقدم
بانگشتش ز خاتم نیست خاتم
که این انگشتری را حلقه دینست
خدا این حلقه را نقش نگینست
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۳۰ - فی المناجات
خدایا نفس ما را راهبر کن
سر و سرخیل ارباب سفر کن
مر این مرغ همم را بال و پر ده
شکوه و فر معراج ظفر ده
رسان بر وحدت جمع کمالم
به از این کن که اکنونست حالم
مرا در سیر ثانی گرم پی کن
علاج سرد طبعان را بمی کن
مرا زان می که دور از رنگ و از بوست
زمانی دور کن چون مغز از پوست
شرابی ده بقدرت هم ترازو
که من با او بسنجم زور بازو
اگر بازوی مائی ماند از کار
شوم بازوی قدرت را سزاوار
بجامم ریز آن صهبای سرمد
که تاکش رسته از بطحای احمد
رزی کش آب جوی از جدول ذات
شراب اوست دور از رنج آفات
رزی کش صدر خمتی مرتبت باغ
بود کحل زمینش کحل مازاغ
شرابی کش خمستی سر منصور
بود انگور تاکش آیه نور
میی کز ساغر حبل المتینست
خم او رحمه للعالمینست
خدایا سیر ما را سرمدی کن
رفیق سیر سر احمدی کن
کلید قفل صندوق ولایت
بدست تست ما را کن عنایت
بنام خویش هستی را رقم زن
سوائی را بسر سنگ عدم زن
تو در سیر و سلوک از جمله بیشی
کسی نبود تو خود در سیر خویشی
ز بدو سیر تا ختم مسالک
تو وجه باقی و غیر از تو هالک
توئی سیار و سیر و راه و مقصود
نباشد جز تو در اسفار موجود
علی و سائل و مردود و مقبول
توئی این نقطه محسوس معقول
توئی این نقطه سیال ساری
ازل را تا ابد در دور جاری
نه پیدائی نه پنهانی ز بیرون
ز پیدا و نهان ای ذات بیچون
خمستی گاه و گه می گاه ساقی
درین میخانه نبود جز تو باقی
بدور ما خم و خمخانه و جام
نباشد غیر رند دردی آشام
بچشم ما اگر شام ارد مشقست
تمامی پرتو انوار عشقست
اگر سنگست برهان تجلیست
اگر رویست عکس روی مولیست
بدید دل اگر سنگ و اگر روست
نباشد غیر جان در جامه پوست
که جامه پوست در شهری که یارست
نباشد پوست مغز هوشیارست
توئی طالب توئی مطلوب مطلق
ببام خویش زن کوس اناالحق
انا الحق بانگ کوس بام هستیست
اناالموجود سر می پرستیست
انا اللهست بار نخله طور
بسینای ولایت لمعه نور
سویدای ولی الله مقامش
که باشد مهدی موجود نامش
انا المحبوب ما را سر ساریست
سوی المطلوب امر اعتباریست
حقیقت نیست غیر ذات وحدت
خدا پیداست از مرآت وحدت
مرا این آب تا ناخن ز حلقست
خدا آبیست کاندر جوی خلقست
بر چشمی که بیمویست و بیناست
سر موی سر اندر ناخن پاست
بدید دل که در توحید طاقست
حقیقت بود خلق اختلاقست
نمود ما سوی اللهست بی بود
زیان ما سوی حق را بود سود
بجز حق خویش را در جستجو نیست
بعالم جسته ام من غیر او نیست
تو گر بر دیده مجنون نشینی
بجز دیدار لیلی را نبینی
من و مجنون دو هم سیر پریشیم
دو عاشق پیشه فرخنده کیشیم
هدف معشوق و ما تیر شهابیم
بپیکان طلب پر عقابیم
صفای اصفهانی : دیوان اشعار
ترکیب بند من واردات القلبیه فی معرفه الالهیه
ای موسی طور قلب آگاه
لاتحزن اننی اناالله
ماراست طفیل ظل خورشید
بالاتر از آفتاب تا ماه
ملک و ملکوتمان مشابه
با آن که منزهیم ز اشباه
تا مجمع این دو بحر در سیر
با موسی و خضر هر دو همراه
بالاتر ازین دو قطب گردون
گردون مقربان درگاه
آن سوتر از این مهابط سر
سریست که غیر نیست آگاه
ما روشن و آفتاب تاریک
ما مرتفع و ستاره کوتاه
جان مطلع اننی اناالحق
دل مرجع لااله الاه
با ضیغم غاب غوث اعظم
شیر فلک البروج روباه
خورشید به نور ماست روشن
از گاه سپیده تا شبانگاه
ما خسرو لامکان توحید
خورشید سوار عرش خرگاه
در مزرع خاکسار عشقست
نه خرمن آسمان کم از کاه
ما بنده پادشاه فقریم
با این همه عز و رتبه و جاه
برقیم به خرمن بداندیش
ابریم به مزرع نکوخواه
عبدیم و به فقر شاه مطلق
شاهیم به عشق عبد اواه
شاهیم که هست پای درویش
در فقر طراز افسر شاه
عبدیم که از صفای بر حق
آموخته ایم راه از چاه
تا راه بریم بر دقایق
در حل حقیقه الحقایق
سلطان سریر عشق ماییم
هم پادشهیم و هم گداییم
بر خسرو گاه افسر سر
بر سالک راه خاک پاییم
بر دست سکندر ولایت
آیینه قطب حق نماییم
ما مالک ملک و گنج فقریم
ما صاحب افسر فناییم
دریای وجود را ل آلی
در بحر عدم نهنگ لاییم
با وحدت دل به نفی کثرت
شمشیر نه تیر نه بلاییم
در فلک نجات ناخدا کیست
ما بر سر ناخدا خداییم
در کشتی دل ببحر توحید
بر صدر نشسته ناخداییم
ما بنده مصطفای مطلق
سلطان سریر اصطفاییم
بر جسم شکسته مومیایی
در چشم ضریر توتیاییم
عشقست که ماورای عقلست
ما نیز ورای ماوراییم
دل خانه و خلوت خداوند
ما خواجه خلوت و سراییم
از یک سر موی گر فروشند
مجموع دو کون را بهاییم
از کسوت کائنات عوریم
پوشیده ردای کبریاییم
در دیده ما بجز خدا نیست
آسوده ز قید ماسواییم
جمشید جمال را سریریم
خورشید کمال را سماییم
پیشیم ز آسمان بمعنی
باانکه به صورت از قفاییم
بالاتر نه بنای بالا
با آنکه فروتر بناییم
طی ظلمات کرده ایدون
خضر سرچشمه بقاییم
دارای وجود را سراپا
بالای شهود را قباییم
بیگانه ز غیر و غیر چون نیست
با هرچه که هست آشناییم
میخواره و رند و خانه بر دوش
بی کینه و کبر و بی ریاییم
صافی شده از کدورت سر
صاحبدل صفه صفاییم
آن همزه که اوست فوق واحد
آن نقطه که هست تحت باییم
ما یافته ایم در معارف
این نقطه بنفی ذات عارف
افراد که همدم جلیلند
پیران مراد را دلیلند
هم صاحب نفخه سرافیل
هم محرم راز جبرییلند
بر گوهر جود بحر عمان
بر کشت وجود رود نیلند
از گوهر پاک گنج پنهان
از مشرب صاف سلسبیلند
خارج همه از اداره قطب
با قطب برادر سبیلند
هم مالک ملکت سلیمان
هم صاحب ثروت خلیلند
دارند بحق هزار برهان
خاموش ولی ز قال و قیلند
در مملکت وجود باقی
بعد از اقطاب بی بدیلند
در مصر ولایتند والی
یوسف رخ و دلبر و جمیلند
اکسیر سعادتمند افراد
پرقیمت و قابل و قلیلند
از خلق نه از عروق واعصاب
بر خاتم انبیا سلیلند
داود زبور خوان توحید
با کوه به نغمه هم رسیلند
آنانکه لباس جاه پوشند
در فقر برهنه و ذلیلند
بینند حجاره های سجیل
کاین قوم ضلال قوم پیلند
نابرده به کعبه فنا پی
بر نفی بقای خود دخیلند
آن فرقه که زنده اند دایم
در مسلخ عشق او قتیلند
خلاق معانیند و صورت
امرند که خلق را کفیلند
قوت دل اولیاست تهلیل
با خاتم انبیا اکیلند
بر مسند حق خلیفه الله
غوثند و خدای را وکیلند
از اسم گذشته در یم ذات
مستغرق بلکه مستحیلند
ایجاد عیال جود افراد
هم لم یلدند و هم معیلند
بحرند که حاوی ل آلی
ابرند که راوی غلیلند
هستیست ز وجودشان و ایشان
در معرض امتحان بخیلند
قومی همه رند و لاابالی
بیرون ز تصور خیالی
ما گاه فراز آفتابیم
گه معتکلف تراب و آبیم
گاهی شه کون و گاه درویش
آباد گهی و گه خرابیم
گه تیره و گاه صاف بی غش
گه دردی و گه ناب نابیم
گر سایه ما ز نور گوید
بنیوش که ظل آفتابیم
خود گوی ز ما متاب گردن
ما خسرو مالک الرقابیم
با آب وصال دوست شاداب
با آتش عشق او کبابیم
آبی که ز سر گذشت دریاست
ما تشنه مانده در سرابیم
ما خفته میان بحر عطشان
وین طرفه که تشنه ایم و خوابیم
موجود بجز خدای نبود
ما مانده ز خویش در حجابیم
یک حرف وفا نخوانده با آنک
دیباچه نغز نه کتابیم
از ام و ابیم زاده اما
ما جد قدیم ام و بابیم
سر صحف دلیم لیکن
معلوم نشد که از چه بابیم
در دست حبیب عروه الله
مر گردن خصم را طنابیم
بر دوست خط کتاب رحمت
بر دشمن آیت عذابیم
پیر پدر ستاره پیر
در اول نوبت شبابیم
ما خسرو اعظمیم و درویش
ما شیخ مکرمیم و شابیم
خورشید تکاورست ما را
با عیسی چرخ همرکابیم
شاهست که عارفست و معروف
ما بنده معرفت م آبیم
خمار و شرابخوار و ساقی
خمخانه و ساغر و شرابیم
بر چرخ رویم بی تحرک
هم سیر دعای مستجابیم
در رزم هوای نفس چون گرگ
با پنجه شیر شرزه غابیم
دنییست چو جیفه گر پرستیم
این جیفه بسیرت کلابیم
کم جوی سفال و سنگ دنیی
ما گوهر گنج دیریابیم
مقهور حضور و نور انوار
وارسته ز ظلمت غیابیم
با جسم بکعبه حضوریم
در ظلمت محض عین نوریم
ای راز مرا طلیعه ناز
بگشای در دریچه راز
ناز تو بلای نازنینان
کشتی همه را چه میکنی ناز
بردی دل ما به شوخی و طنز
ای دلبر نغز و شوخ طناز
بگشای در خزانه عرش
زین درج دررکه میکنی باز
ای مطرب عشق کن بتوحید
در پرده ترانه دگر ساز
این توسن وحدت تو تازان
در عرصه انتها و آغاز
بر وحدت آفتاب ذاتت
ذرات وجود من هم آواز
باز دلت از زمین آثار
دارد بسمای ذات پرواز
تا بال گشوده یی بدین فر
بر ساعد شه ندیده کس باز
ای ذات ولی امر مطلق
ای از همه کائنات ممتاز
ای قطب مکان لامکان سیر
خورشید سوار آسمان تاز
در مملکت کمال سرمد
شاهی تو و بی شریک و انباز
عشق تو شراره ییست جانسوز
جویای تو عاشقیست جانباز
سر دل بایزید و منصور
سودای سر جنید و خراز
در عشق نشان شدیم و جز اشک
در خانه ما نبود غماز
از آن لب لعل کی کند دل
دندان من ار کنند با گاز
ای مطرب دل ز تار وحدت
زنگ دل ما بزخمه پرداز
ای ساقی جان بساغر افکن
آن آتش خان و مان برانداز
در بی کز و بازی ار رسیدی؟
بر دوست رسی نه از کزو باز؟
از دست خدا خرند جان را
نان پاره نه کز دکان خباز
از خود بگذر خدای یک موی
از تارک ما ندارد افراز
بنشست به عرض وحدت دل
سلطان بدو صد هزار اعزاز
ما عرض حقیقت خداییم
شک نیست که هرچه هست ماییم
ماییم ظهور نور انوار
جز ما نبود بدار دیار
جایی که منم صدای جبریل
میاید و کس نمیدهد بار
فیض احدیتیم و حق را
در فیض وجود نیست تکرار
ما مظهر واجب الوجودیم
در ذات صفات و فعل و آثار
اسرار وجود در تجلیست
ما آینه وجود اسرار
یارست که کرده جلوه از سر
تا پای ز پای تا سر یار
عشقیست که محو کرد و حیران
جان و دل دردمند دیدار
در دست که کرده از گرانی
سنگ دل کوه را سبکسار
با روی تو ای مراد هر دل
جان و دل دیده است بیکار
بی درد تو ای طبیب هر درد
جسمست نحیف و روح بیمار
بیمار تراست نفح عیسی
مست غم عشق تست هشیار
خوابست که نیست همدم عشق
عشقست رفیق بخت بیدار
بی شاخ شکوفه قد دوست
بی نرگس مست چشم دلدار
چون نرگس مستمی گران سر
چون شاخ شکوفه سرنگونسار
بیروی تو لاله نیست در بر
بی موی تو مشک نیست در بار
چشمی که سمن ندید و شکر
آمیخته گوییا که ناچار
زین روی سمن بری بخرمن
زین لعل شکرخوری بخروار
ای قطب مدیر دار هستی
زین دایره تا بچرخ دوار
اقلیم دل مرا بتحقیق
سلطانی تخت را سزاوار
بر تست مدار امر چونانک
بر نقطه مدار خط پرگار
من تاجرم و متاع من عشق
بازار دلست و حق خریدار
گنجینه لایزال بر دست
بنشسته بچارسوق بازار
چشم دل من بیار روشن
خورشید سپهر و دیده تار
ماراست غذای جان و دل دوست
عالم هم کاسه لیس پندار
بی قوت لب تو ماسوی را
دل خورده و بازمانده ناهار
زین مغز اگر بیفکنی پوست
اعصاب و عروق و جسم و جان اوست
چشمی که ندیده روی ما را
بیند بکدام رو خدا را
ای آنکه ندیده ییش در عرش
کن سجده جناب قدس ما را
در خانه ماست زود زن دست
در زلف بت گریزپا را
یکتاست بخانه آنکه دیدست
آنگونه و طره دوتا را
ای آنکه ندیدی آن دو سوسن
وان سنبلکان مشک سا را
بر دست بگیر جان شیرین
پیش آی و بعجز گوی یارا
بیگانه مشو که جان سپارند
یاران حرکات آشنا را
این حرف بگوی و بذل جان کن
زین بذل پذیره شو بقا را
چندان که سرای دوست ماند
ماند که زد این در سرا را
چندان که جناب عشق باقیست
باقیست که چنگ زد فنا را
دل خانه ماست صیقلی کن
آیینه قطب حق نما را
این سینه سرای سر عشقست
پرداخته کن ز غیر جا را
سلطان ازل رسید تنها
هم ارض گرفت و هم سما را
ماهی که دل از سپهر میجست
از دل به سپهر زد لوا را
آن دل که مقید هوی بود
زین بست و سوار شد هوی را
از غیر ردای فقر بگذشت
بگزید ردای کبریا را
از جاه گذشت و از تکبر
هم کبر نهاد و هم ریا را
در راه رضای دوست بگزید
بر راحت خویشتن بلا را
بگذشت ز حرف دفتر جور
خواند آیت مصحف وفا را
دل در پی سلطنت گدا شد
تا دید بساط پادشا را
دریافت که شاه مینشاند
بر دامن خویشتن گدا را
در ظل حقیقت صفا دید
چون دید حقیقت صفا را
قومی که به تاج و گنج سلطان
انعام کنند بینوا را
بگذاشت کدورت و صفا شد
بگذشت ز اهرمن خدا شد
ای بنده ز بود خویش لا شو
بگذار ز سر منی و ما شو
بیگانه ز پادشاه کثرت
با بنده وحدت آشنا شو
حق وحدت باقی است و فانی
در وحدت باقی خدا شو
بر غیب و شهود شاه مطلق
سلطان وجود را گدا شو
با وحدت ذات خویش مشغول
وارسته ز قید ماسوی شو
بی وضع و متی و این فارغ
از چون و چگونه و چرا شو
این ارض و سماست پرده ای دل
از ارض منزه و سما شو
از ملک و ملک علاقه بگسل
یکتای بری ز هر دو تا شو
یار آمده و گه نثارست
ایجان عزیز من فدا شو
طالب ز فنا رسید بر دوست
گر طالب دوستی فنا شو
مردانه ز هرچه هست بگذر
رندانه بیا و بی ریا شو
در دست خودی دوا او نفی
از درد بحضرت دوا شو
خواهی رسی ار بسر اطلاق
از بند خود ای پسر رها شو
مستغرق قلزم خدایی
بر کشتی کون ناخدا شو
تا بار دهندت آشنایان
بیگانه از این منی و ما شو
ای دل به طریق عشقبازی
چندی به فراق مبتلا شو
تا قدر وصال را بدانی
ای بسته بند هجر وا شو
معشوق تویی و عشق و عاشق
گو راز نهفته برملا شو
بر دوست گرای و یک حقیقت
بر بام دل آی و یک هوا شو
یا کن ظلمات خویشتن طی
چون خضر و به چشمه بقا شو
یا گیر بدست دامن پیر
کی خضر مراد رهنما شو
ای موسی ما بخضر مگرای
ای آتش طور خضر ما شو
ماراست حبال سحر اوهام
ای عقل مجرد اژدها شو
قلبست زر وجود ناقص
ای گرد کمال کیمیا شو
کن قلب تمام را زر پاک
ای سالک اگر مسی طلا شو
بگذار ستبرق سلاطین
سلطان سریر بوریا شو
از هرچه کدورتست شو صاف
هم مسلک سیرت صفا شو
از خویش بجه ز بند هستی
خود را به مبین و بس که رستی
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶۵ - رسیدن شهریار به بیشه چهارم و جنگ او با موران و دیدن دخمه گرشاسب را گوید
یکی دشت پیش آمدش ناگهان
که پیدا نبودش کنار و گران
همه دشت آکنده از خار بود
برون رفتن از دشت دشوار بود
بپرسید کاینجا چو چیز است پس
که از کینه اندر ستیز است بس
بگفتا بیابان موران بود
تهی این بیابان ز گوران بود
بیابان همه پر ز مور است بس
تهی این بیابان ز گور است بس
هرآن کس که آرد بدین ره گذر
بدرند مورانش از یکدگر
همه همچو گرگ است و گفتار تیز
ز شیران نیارند رخ در گریز
سپهدار گفتش که ای نامور
چسان می توان رفت زین ره بدر
که موران نه چون شیر و گرگان بوند
که در کینه موران چو شیران بوند
فروماند برجای جمهور شاه
ندانست تا چون کند ساز راه
سپهدار هم زین فرو ماند نیز
سرش بود از کین مضراب تیز
فرود آمد آنجای با سروران
یکی آهو از دشت آمد دمان
سپهدار برداشت پیچان کمند
نشست ازبر تازی اسپ بلند
سرآهویک را بدام آورد
سگ نفس را دل بکام آورد
گریزان شد از پیش آهو دوان
برفت از پسش نامور پهلوان
یکی پشته دید بیحد بلند
برآن پشته بردنده رش؟ کمند
یکی قلعه ای دید بس استوار
بدین ره بیک میل کرده حصار
زره پوش مردی برافراز بام
بر اسبی سوار و رخش تیره فام
سیه زنگئی همچو یک کوه قار
ابر طاق دروازه بد استوار
کمانی بدست اندرش با خدنگ
تو گوئی که دارد مگر رای جنگ
که هرکس که آید به نزدیک در
زند بر سرش تیر خارا گذر
سپهبد ندانست که آنجا کجاست
بسی گشت هر سوی از چپ و راست
همی بانگ قمری و بلبل بدی
به قلعه و ران بانگ غلغل بدی
نبودش در آن قلعه چه هیچ راه
فروماند آن پهلوان سپاه
یکی چشمه ای دید پر آب سرد
فرود آمد آنجا و آرام کرد
برآسود لختی و آبی بخورد
فرو رفت بر جای و خوابش ببرد
روانش روان بیشه در خواب خوش
که مردی به بالا و با یال کش
که ای گرد فرزند شاد آمدی
به مهمانی ما چه باد آمدی
همانا ندانی که اینجای چیست
ندانی که این مرد گوینده کیست
منم گرد گرشاسب ای نامدار
بود دخمه من درون حصار
مر این قلعه خود خیمه گاه من است
سوارش غلام سپاه من است
که این دخمه را پاسبان است و بس
بافسان چنان زو نشان است بس
بیا تا ببینی یکی روی من
در این باغ آن سرو دلجوی من
چه بیدار شد آن یل نام جوی
درقلعه بگشاد بر روی او(ی)
بشد در درون آن یل نامدار
یکی باغ دید او چه خرم بهار
همه باغ پر سنبل و لاله بود
ز بلبل همه باغ پرناله بود
میان بر یکی گنبدی دید شیر
به گنبد درآمد دلاور دلیر
سراسربد آن گنبد از لاجورد
درو بند و دیوار یاقوت زرد
میان بر یکی در دلاور بدید
زده قفل و برپهلوی او کلید
گشود آن زمان در یل نامدار
درآمد در آن دخمه یل شهریار
چه آمد به سردابه شیر دلیر
ز زر دید کرده میان چار شیر
برافراز آن چار شیر بزرگ
یکی تخت دید آن دلیر سترگ
مر آن تخت یکسر ز یاقوت ناب
درخشنده ماننده آفتاب
برآمد بر آن تخت شیر دلیر
سرافراز و شیر اوژن و شیرگیر
سه کس دید خوابیده برروی تخت
به ماننده سایه گستر درخت
ز روی یکی پرده چون برگرفت
ز رخسار او ماند اندر شگفت
تو گوئی که آن مرد در خواب بود
چنان خفته در خواب بیدار بود
به بالین سر بدش لوحی ز زر
بخواند آن زمان لوح آن نامور
نوشته که این مرده ناتوان
بود سام نیرم یل پهلوان
مرا خفته هرکس که بیند به خاک
ز مهر جهان برکند جان پاک
عروس جهان گرچه هم خوابه است
که آخر تو را جای سردابه است
دگر آنچه از بهمن آید پدید
سراسر بدان لوح خواند و شنید
بیامد به بالین مرد دگر
یکی کالبد دید بازیب و فر
فروزان رخش بود مانند خور
نمرده است خوابیده گفتی مگر
یکی لوح زرین بزیر سرش
بدیبا بپوشیده سیمین برش
بزد دست و برداشت آن لوح زر
سپهدار شیراوژن نامور
نوشته که این یل نریمان بود
که زین گونه در خاک پنهان بود
سپرده روان و تن افتاده پست
جز از خاک چیزی ندارد بدست
سرانجام گیتی چه زین سان بود
خنک آنکه با داد یزدان بود
نپیچد سر از داد کیهان خدیو
نپوید بدان ره که آردش دیو
نکوشد که سازد ولی را نژند
که یزدان ندارد نژندی پسند
دگر آنچه از بهمن آید بدید
سراسر بدان لوح خواند و شنید
بدان لوح هم راز بهمن بخواند
بدیده بدان لوح گوهر فشاند
ببارید از دیدگان آب زرد
بنالید بر مژگان ناله کرد
ببالین آن دیگر آمد فراز
مرآن گر(د) گردن کش سرفراز
یکی مرد دید او به بالا بلند
کشیده برابرش کهلی به بند
چه آن پرده برداشت بر روی او
فرو ماند بر روی از موی او
پهن سینه سرگرد و ریش سفید
میان تنگ و رخساره مانند شید
ز زیر سرش لوح برداشت گرد
نوشته که ای مرد با دستبرد
بر این مرده گرشاسب راداست بس
که در دستش از دهر باد است بس
به گیتی درون سال هفتصد بدم
نه هرگز بکاریکه بد بد بدم
همه ساله بودم به نیکان گزار
نبود(م) بجز نیکوئی هیچ کار
چه کردم سرانجام از دهر پشت
نبودم بجز مشت خاکی به مشت
مبندید دل در سرای سپنج
کزو نیست جز درد و اندوه و رنج
بدین لوح هم کرد گرد جوان
که بهمن چه سازد بدین دودمان
بپوشید روشن دل نامدار
ببارید آب و بنالید زار
ز سردابه آمد برون نامور
خلیده روان و گسسته جگر
فرو بست در را یل نام دار
چنان چون کزان پیش بد استوار
وز آن پس درون دخمه یکسر بخواند
بر آن دخمه از دیده گوهر فشاند
ز گنبد چه آمد برون سرفراز
سروشی بگوشش چنین گفت راز
که شب از بیابان موران برو
که گشتی سرافراز سالار نو
یکی دسته ای گل از آن باغ چید
برون رفت در را دگر بسته دید
بیامد به نزدیک جمهور شاه
بدو گفت دید آنچه آن نیک خواه
نشاند و برو دسته گل نمود
کز آن دخمه خرم آورده بود
بدو گفت جمهور کای نامدار
مرا نیز بر تا ببینم حصار
ببردش بسی گشت دیگر نیافت
مرآن قلعه هر چند هر سو شتافت
شب تیره زآنجا به بستند بار
چه جمهور گرد آن یل شهریار
شب تیره آن راه بگذاشتند
از آن چشمه سیراب برداشتند
چه موران در آن شب خبر یافتند
سوی نامداران کمین ساختند
سر اندر پی نامداران زدند
همه نعره چون شیر غران زدند
دو گرد از یلان باستوران بزار
بماندند در چنگ موران نزار
برایشان چه موران بپرداختند
یلان ز آن بیابان برون تاختند
چه روز دگر آفتاب بلند
درآمد برین تخت نیلی پرند
برفتند از آن وادی هولناک
دو تن شد از آن نامداران هلاک
فرود آمد آنگا(ه) در پیش جوی
بسودند در خاک تیره دو روی
زمانی غمودند و برخاستند
تن از بهر رفتن بیاراستند
به جمهور گفت آن زمان پهلوان
که ای گرد روشن دل کاردان
درین منزل پنجم از روزگار
شگفتی چه بینم دراین کارزار
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱۱ - رفتن فرانک به مهمانی دلارام گوید
دلارام روزی بر شاه شد
چنین تا به نزدیکی گاه شد
ببوسید مر پایه تخت شاه
بشه گفت کای از تو روشن کلاه
سزد گر کنی شاد جان مرا
برافروزی از خویش جان مرا
بمهمانی من کنی رنجه پای
سرم سایه بیند ز پر همای
بمهمانی او فرانک شتافت
پی گور خود تیز و با تک شتافت
هر آن تخم که افکند آخر درود
به پیش آمدش بد چه خود کرده بود
بدین کهنه ویرانه تخمی مکار
که آرد سرانجام افسوس بار
چه در منزل فهر تجار شد
ابا او دو صد شیر کردار شد
پر از لعل خوانی دلارام کرد
بدان دانه مرغی چنین رام کرد
بزیر سم اسپ او ریخت لعل
ز لعل روان یافت مسمار نعل
زمین همچو گردون بر انجم بدی
ز بس لعل در زیر پی گم بدی
که آمد به نزدیک خرگاه شاه
فرود آمد ازباره تند راه
نه آگه بد از گردش آسمان
که آرد چه از پرده بیرون روان
بر اورنگ بنشست و شادی گزید
چو جنت یکی بزم خرم پدید
خورش پیش شه برد خوردند شاه
وز آن پس همی باد تا بامداد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح سیف الدوله محمود ابراهیم
نوروز جوان کرد به دل پیر و جوان را
ایام جوانی است زمین را و زمان را
هر سال در این فصل برآرد فلک از خاک
چون طبع جوانان جهان دوست جهانرا
گر شاخ نوان بود ز بی برگی و بی برگ
از برک نوا داد قضا شاخ نوان را
انواع نبات اکنون چون مورچه در خاک
از جنبش بسیار مجدر کند آن را
مرغ از طلب دانه فرو ماند که دانه
در خاک همی سبز کند روی مکانرا
بگرفت شکوفه به چمن بر گذر باغ
چونانکه ستاره گذر کاهکشانرا
آن غنچه گل بین که همی نازد بر باد
از خنده دزدیده فروبسته دهانرا
وان لاله که از حرص ثنا گفتن خسرو
آورد برون از لب وز کام زبانرا
شاهنشه عالم که نبود است به عالم
عالم تر و عادل تر از او انسی و جان را
محمود جهانگیر که بسته است جهان داد
در ناصیه دولت او حکم قران را
چون تیر همی راست رود گردش ایام
تا بازوی عدلش به خم آورد کمان را
بی طاعت او عقل نیامیخته با مغز
بی خدمت او عقد نبسته است میانرا
چابک تر و زیباتر از او گاه سواری
یک نقش نشد ساخته نقاش گمانرا
ساکن کندی طبع (و) هوا پا و رکابش
گرنه حرکت می دهدی دست و عنانرا
روزی که امل سست شود در طلب عمر
وقتی که اجل مسته دهد تیغ و سنانرا
گیرد ز فزع روی دلیران و سواران
گردی که عدیل آمد رنگ یرقانرا
گاه این به جگر جفت بود با تف تموز
گاه آن به نفس یار شود باد خزان را
ابلیس کشف وار درآرد به کتف سر
چون میر برآرد به کتف گرز گران را
از نیزه او بینی بی آگهی او
آویخته چون شیر علم شیر ژیان را
همواره جهاندار معین باد و نگهبان
این دولت پاینده و این بخت جوانرا
تا ایلک و خان قبله یغما و تتارند
جز درگه او قبله مباد ایلک و خانرا
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷ - ایضاً له
زرود زاوه عبر کرد بحر ما
نبیره رجای خلق ابوالرجا
ابوالحسن علی که نعت خلق او
خبر دهد ز نام والدش ترا
عمید ملک شهریار محتشم
عماد دین مصطفای مجتبا
رسیده جاه او به جرم مشتری
پرید جسم او به روح اولیا
گذشته قدر او ز اوج آسمان
چو از قدر او رضای پادشا
دیانتش به کشته آتش ستم
تواضعش به برده آب کبریا
چه نعل مرکبش چه شکل ماه نو
چه گرد موکبش چه کحل توتیا
بر ثنا دروده چون بر زمین
در عطا گشوده چون در هوا
نهال عرق فضل او ذوی الحسب
عیال ذات جود او ذوی النها
به پوی سوی آفتاب دولتش
کز اوست آفتاب چرخ را ضیا
مگرد گرد آب گرد هیبتش
که در کشد بدم ترا چو اژدها
عذاب او حریق در جحیم زد
خلاص جست او و گفت عافنا
به بارگاه او ملک ز خلد شد
ندا شنید کاندر آی مرحبا
جدا کند عقیم کره او ز تن
نشاط دل فضول سر بالتقا
برون برد نسیم رفق او ز یم
هم اجنبی هم آشنا به آشنا
دوان رود سوال سایلش بدو
چنانکه که دوان رود به کهربا
غنی شود امید زائرش ازو
چنانکه مس غنی شود به کیمیا
همیشه تا برآید از کلام حق
شریف ذکر انبیاء و اولیا
ز عشرت و ز لهو بادش امتحان
به دولت و به بخت بادش التجا
قوی به عون و سعی در حق ولی
یلی به امر و نهی در تن ملا
نه مرتقاش سوده نعل مرتقی
نه مقتدیش دیده عزل مقتدا
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح بونصر پارسی
قبول یافت ز هر هفت اختر آتش و آب
وجیه گشت بهر هفت کشور آتش و آب
ازین چهار مصدر که آخشیجانند
قویترند همین دو مصدر آتش و آب
هوا که بیند خشگ و زمین که بیند تر
چو باز گیرد از ایشان مقدر آتش و آب
همان کند که شهاب و همان کند که ذنب
بدیو دوزخ و خورشید خاور آتش و آب
چرا نزاید تف و چرا نکاردنم
اگر مونث هست و مذکر آتش و آب
بزرگ شاخ و قوی بیخ در شود بطفیل
بطبع طفلان با شیر مادر آتش و آب
شگفت و معجب و مغرور کار دارانند
بحول و قوت خویش این دو گوهر آتش و آب
چو حول و قوت بونصر پارسی بینند
بطوع گویند الله اکبر آتش و آب
بزرگ مرتبه صدری که بی جوار درش
ظفر نیابد بر هیچ معبر آتش و آب
مجیر جانب آزاده منعمی که نگشت
بجاه و نعمت با او برابر آتش و آب
اگر نه توشه جود و سخاوتش یابد
چگونه راجع گردد به گوهر آتش و آب
وگرنه دامن اقبال و دولتش گیرد
چگونه ضخم شود یا شناور آتش و آب
بچرخ همت او بر کفایتش بنمود
بشکل و هیات برج دو پیکر آتش و آب
بعمر خویش مقطع نوشت نتواند
چنین دو پیکر و هم زین دو پیکر آتش و آب
بزرگوارا «خدایگانا» بخشنده جهان دارا
مقدمی تو به اصل و مؤخر آتش آب
توئی که حکم ترا رام گشت دیو و پری
توئی که امر تراشد مسخر آتش و آب
ز عزم و حزم تو نقشی دو بسته صرصر و کوه
ز باس و رفق تو جز وی دو ابتر آتش و آب
بجنب قدر تو پیوسته قدر نور کهن
بچشم عقل نیاید معبر آتش و آب
برند روز ملاقات اگر خلاف کنند
ز آب و آتش تیغ تو کیفر آتش و آب
تنور طوفان خوانم نیام تیغ ترا
کزو برآرد چون اژدها سر آتش و آب
از اضطراب و هزیمت دمی نیاساید
نهیب یافته در کوه و کر در آتش و آب
وز آزمایش کمتر نمونه دیدند
ز حبس و بند تو کانون و فرغر آتش و آب
به عرق پاک خلیلی به عرض سهم کلیم
از آن رکاب تو سهم افکند بر آتش و آب
پل سلامت و امن است پشت مرکب تو
برو چه باک تر اگر شوی در آتش و آب
همیشه تا که ز خصمی به فعل بد نازد
به داوری نشود سوی داور آتش و آب
بقات خواهم چندان که دارد آهن و سنگ
نهفته در دل کاواک و در بر آتش و آب
به جشنهای چنین و بعیدهای چنان
کشیده طبع تو از جام و ساغر آتش و آب
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - ایضاً له
روزگار عصیر انگور است
خم ازو مست و چنک مخمور است
خیز تا سوی باغ بشتابیم
کز می و میوه اندر او سور است
سیب سیمین سلب چو گوی بلور
یا چو نوخواسته بر حور است
خوش ترش زرد چهره آبی را
طبع مرطوب و رنگ محرور است
شاخ امرود گوئی وامرود
دسته و کردنای طنبور است
نارسیده ترنج بار ورش
چون فقع کوزه و چو سنگور است
نار ازو ناردانه گشته جدا
چون عزب خانهای زنبور است
تاج نرگس به فرق نرگس بر
جام زرین خواجه منصور است
صاحب عالم آنکه عالم فضل
تا ز املاک اوست معمور است
نیست از عقل و علم او بیرون
هر چه بر سطر لوح مسطور است
کار دنیا و شغل عقبی پاک
بر هوا و رضاش مقصور است
چرخ با اوج قدر او باطل
بحر با موج کف او زور است
نظم و لفظش چو گوهر منظوم
نثر خطش چو در منثور است
نقشبند طراز مهرش را
صد هزار آفتاب مزدور است
گردباد سراب کینش را
تا فلک باژگونه در دور است
آن سهیل است برق هیبت او
که تجلیش سکنه طور است
وان شهاب است رای ثاقب او
که از او دیو فتنه مقهور است
مرکب فرخ همایونش
آهنین برج و آتشین سور است
بود چون آفتاب تیز ولیک
تیز چون آفتاب با حور است
سایه در نور اگر ندیدستی
جرم او بین که سایه در نور است
در تک ایدون بود که بادبزان
که تو گوئی قضای مقدور است
شکل او بی شکال بر چیزی
نیک مشکل شود که مجبور است
قالب نصرت است و نیست بدیع
که بر او ذات خواجه منصور است
ایزد از عرض خواجه دور کناد
هر غرض کز مراد او دور است
دل او گنج راز خسرو باد
تا زمین رازدار و گنجور است
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - ایضاً له
ای نام تو بخشیده بخشنده ارواح
آیات رسالت را انفاس تو الواح
برنامه دیوان هنر فضل تو عنوان
در کشتی دریای سخا رای تو ملاح
انعام تو بر خسته دل سایل مرهم
احسان تو بر قفل در روزی مفتاح
چون قطب فلک عرض ترا راحت ساکن
چون جرم قمر سیر ترا سرعت سیاح
اقبال تو خواهند بر اشباح طبایع
گرنه نکنند ایشان اقبال بر اشباح
قصاب نیارد که به فتاح دهد رنگ
تا خلق تواند رندمد بوی بفتاح
در جاه عریض تو مساحت ننهد پی
هر چند که به او هم مسیح آمد مساح
توفیق به چنگ آرد جهد تو بتوفیق
ملواح به دام آرد صیاد بملواح
ناخواسته از گنج عروس تو چو شاهان
با خواسته خیزند همی زایر و مداح
تا آینه نجح تو بازار گرفته است
آزار ندیدست بدو صیقل انجاح
گر نطق تو انگیزد مرموز نیارد
مرموزتر از سحر تو بر معجزه ایضاح
ور خشم تو افروزد مصباح نتابد
پروانه مصباح به هنگامه مصباح
بارب چه درخشی ست جهان زیر تو یارب
آن ابلق جوشنده کوشنده کداح
هیهات ز آسیب درخشش گه آسیب
آسان فکند پیل چو شطرنجی طراح
گرداب کند حلقه ناورد خوی او
پس بر لب گرداب نهد گام چو ملاح
گوئی بدنش نیست بدن در خط آورد
گردان شده بی علت روحی است ز ارواح
آنی که رسید است بتأیید الهی
امر تو و نهی تو بافساد و باصلاح
از فضل تو گر بنده امان یابد نشگفت
زین هاویه هایل سوزنده قداح
تا روی به کفار نهد رایت اسلام
تا پشت به عباس کند نسبت سفاح
اندر عمل خیر تنی بادت کوشان
واندر امل خلق دلی بادت مرتاح
دست تو و طبع تو مه و سال و شب و روز
با دسته ریحان زده و با قدح راح
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در مدح ابوسعید بابو
صدر بابوئیان سزا باشد
کاندرو عقل را ثنا باشد
آنکه آزاده را پس از ایزد
بندگی کردنش هوا باشد
وانکه بگذشته از پرستش حق
جز پرستیدنش خطا باشد
کنیت شهریار و نام رسول
عرض او را همی عطا باشد
این چنین عرض را شگفت مدار
که (گر) معلاو مصطفا باشد
آفتابی ست رای او که از او
فلک ملک را ضیا باشد
کشت زاری است فضل او که در او
کشته علم را نما باشد
بحر با کف او شمر شمرند
کوه با حلم او هبا باشد
طبعش از فضلها بهار نهد
مدحش از پرده ها نوا باشد
گرد کز نعل مرکبش خیزد
مایه ی کحل و توتیا باشد
نور کز قلب صافیش تابد
صبح ارواح انبیا باشد
جاه جویی که جاه او طلبد
سال و مه در غم و عنا باشد
هر عصائی نه اژدها گردد
هر گیاهی نه کیمیا باشد
ریگ سهمش فرو خورد قلزم
اگر از قلزمش عدا باشد
باد امرش به گردش آرد طور
اگر از طورش آسیا باشد
چون به تدبیر آسمان و زمین
راز تقدیر با فنا باشد
عزم و حزمش به جنبش و به سکون
آسمان و زمین نما باشد
طمع خلق مقتدی است بر او
کعبه جود مقتدا باشد
مهر او در دل هواست که روح
صورت نفس آن هوا باشد
زایرش را به شکر اقبالش
همه اقبال بر دعا باشد
راجعش را زیوبه رویش
روی بر مهره قفا باشد
کی بود کی که رای بعد مرا
منزل قرب او دوا باشد
خویشتن را چو پیش او دیدم
هر چه پیش آیدم روا باشد
تا جدا مانده ام ز مجلس او
صحت از من همی جدا باشد
به خداوند خویش باز رسم
گر خداوند را رضا باشد
تازیم وام فصل او توزم
به دعائی که بی ریا باشد
در وجودش حیات خضر و مسیح
عضوی از جمله عضوها باشد
گویم آن نعمتش دهی یارب
که کمین جزو آن بقا باشد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح ابونصر بارسی
با مال جود خواجه بکین باشد
وز جود مال خواجه حزین باشد
آسان از او به رزق رسد هر کس
بخشنده خدای چنین باشد
پیش دل غنی و کف رادش
دریا فقیر و ابر ضنین باشد
عطر نسیم خلقش گرد آید
در ناف آهوئی که به چین باشد
بر شاخ نظم و نثر بر طبعش
سحر حلال و در ثمین باشد
نقش یقین گمانش چنان بیند
گوئی گمانش عین یقین باشد
عامر کند خراب زمین رایش
بنگر که رای او چه رزین باشد
کاندر حیات خاک خراب او
چون نفخ صور بازپسین باشد
بختش مزاج خاتم جم دارد
دنیا و دینش زیر نگین باشد
گر زین همتش بکشد نفسی
بر شیر آسمانش زین باشد
صعبا صهیل مرکب او صعبا
در حق او زبر طنین باشد
که از صدای او به انین آمد
آری صداش جفت انین باشد
هم تک او براق بهشت افتد
گر شیر یال و گور سرین باشد
تا بازمان ثبات زمین بینی
تا در مکان قرار مکین باشد
بر وی سوار باد ابونصری
کز دین پاک ناصر دین باشد
«بروی به تخت باد سرافرازی
کش تخت آسمان به زمین باشد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در مدح خواجه منصور سعید احمد
آمد از حوت برنهاده ثقل
پیشوای ستارگان به حمل
پر لطایف نموده عرض هوا
در طرایف گرفته طول جبل
کرده بر آب و باد و خاک طباع
آتش او هزار گونه عمل
روز و شب را به مسطر انصاف
استوا داده چون خط جدول
زود بینی کنون ز اشهب روز
ادهم ناب شب شده ارجل
نافه های تبت گشاده صبا
روضه های بهشت زاده طلل
باقلی ها شکوفه آورده
راست چون چشم اعور و احول
لاله و گل کفیده روی به روی
چون سماکین رامح و اعزل
راغها را کمال نعمت حق
بسته در سبزه دامن منهل
باغها را جمال حضرت شاه
کرده پر گوهر آستین امل
صاحب کافی آسمان علوم
خواجه منصور آفتاب دول
آنکه بی حکم او عطیت عفو
عالمی بود ضایع و مهمل
از وقارش به صد هزاران رنج
نکشد کوه قاف یک خردل
ذات عقل است عرض او به حساب
گر مفصل کنیش یا مجمل
مسند سامی رسالت را
آیتی شد کفایتش منزل
نزد ملک در سیاست گام
تا نیابد زرای او مدخل
پر کند نعمتش دهان نیاز
بگسلد هیبتش میان اجل
کلک وهمش گشاده راز قضا
لوح فهمش گرفته علم ازل
ای سپرده به خاصیت مه و سال
قدم همت تو فرق زحل
وسعت هستی کف تو کند
مشکل نیستی به عالم حل
هم ترا دارد از تو چرخ مثال
هم ترا دارد از تو دهر بدل
هر کرا تاختن دهد جودت
بدر گیرد به جای بدره بغل
آن زمین است ساحت در تو
که نیارد بر او سپهر خلل
وان زبانه است برق کینه تو
که ازو عاجز است آب حیل
تا برآید ز شاخ غیب همی
گل صنع خدای عزوجل
هوش تو سوی رطل باد و قدح
گوش تو سوی مدح باد و غزل
نیک خواهت چشیده عز امید
بدسگالت کشیده رنج وحل
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح سلطان علاء الدوله ابو سعید مسعود بن ابراهیم
شه باز به حضرت رسید هین
یکران مرا برنهید زین
تا خوی کند از شرم او زمان
چون طی کنم از نعل او زمین
آباد بر این چرخ تیز گرد
از نور سراپای او عجین
هم زور چون شیرانش بر کتف
هم موی چون گورانش بر سرین
گر نیزه گذارد شهاب او
دیوی فکند لعب او لعین
ور حمله پذیرد سوار او
حصنی بودش پشت او حصین
کرد آخر او هر نفس هزار
بر صورت او خواند آفرین
گر میل به جرمش به حق کند
یعنی عوض کهرباست این
پروانه که در جلوه بیندش
با پیرهن شمعی و سمین
لبیک زند گوید ای فلک
جان بازی من بین و شمع بین
ای باد هوا ای براق جم
ای قاصد روم و رسول چین
یکران من اندر سبق مگر
چین حسدت بست بر جبین
کز منظر او در گذر همی
بر آب نشانی خطوک چین
ایزد نه به از به بیافرید
از رشک چرائی دژم چنین
در خاک مکش خویشتن به خشم
بر سنگ مزن خویشتن بکین
خواهی که بیکران من رسی
بر سایه یکران من نشین
تا شاد فرود آردت چو من
بر درگه سلطان داد و دین
بوسعد سلیمان روزگار
مسعود فریدون آ بین
آن شاه که چشم فلک ندید
در خاتم شاهی چنو نگین
وآن شیر که شمشیر حق نیافت
در مالش باطل چنو معین
راحت ز درد عدل او به ملک
چون بوی درآمد به یاسمین
فترت بتف باس او ز شرع
چون موم جدا شد ز انگبین
صیت ملک و ذکر جم شنو
این صوت زئیر آمد آن طنین
عرض شه و جرم فلک نگر
این نفس نفیس آمد آن مهین
یک پنجه نیارد برون فلک
چون پنجه رادیش ز آستین
با همت او آشنا شود
پیش از حرکت قالب جنین
عزمش که بتابد به کف کند
ملکی و نباشد بدان ضنین
رمحش که بیازد فرو خورد
خلقی و نگردد بدان بطین
بیلک به کمانش به جان خصم
چون . . .
شعله ز حسامش در آب غرق
چون برق بایما دهد دفین
شاها ملکا از گمان تو
رخشنده بود گوهر یقین
در خلد با عزاز پرورد
تکبیر غزات تو حور عین
هر قول نه قولی است چون بیانت
آحاد . . .
هر بحر نه بحری است چون ذلت
قیفال . . . از وتین
تا طعمه بازان شود تذرو
تا سکنه شیران بود عرین
باد اختر سلطان تو مضئی
باد آیت برهان تو مبین
با دولت تو ناصحت رفیق
با طالع تو مادحت قرین
بر درگه حق شأن تو بزرگ
در نصرت دین رأی تو رزین
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - ایضاً له
نکند کار تیر آیازی
شل هندی و نیزه تازی
پیش پیکان او کی آید کوه
گر بداند که چیست جانبازی
بار سوفار او زه چرخش
با زمانه کشد بانبازی
روز پرتاب او ز شرق به غرب
نکند عبره جز به طنازی
پر او را عقاب سجده برد
چون گشادش دهد سرافرازی
اوج او در صعود کیوان را
بیند اندر هبوط صد بازی
«حکم سیرش اجل همی راند
کرده با او به فعل دمسازی
چون تواند ز حد ایشان جست
خصم کاین مرغزی است آن رازی »
ای ز تو بر عمارت عالم
یافته عدل خلعت رازی
سهم شمشیر تو فکنده به کوه
گرگ قصاب را به خرازی
مرزبانی قوی تر از عقلی
قهرمانی قوی تر از آزی
دل دولت شگفت رازی داشت
آشکارا شد و تو آن رازی
چرخ گردنده شهاب انداز
کاندر آورد بیلک اندازی
آفتاب از تو جرم در دزدد
گر بکین سوی جرم او تازی
یارب آن سهمناک ساعت چیست
که تو با خود و درع بگرازی
«وندر آری چو برق پای به رعد
بزنی رعد را و بنوازی »
«تیغ در خواهی و به آتش تیغ
میغ بر تیغ کوه بگدازی
از جهانی به طرفة العینی
کینه توزی و باز پردازی
دور باد از تو چشم حادثه دور
تا بغز و اندرون همی تازی
بی خطر باش هر کجا باشی
با ظفر یاز هر کجا یازی
همه فرجامهات معدوم است
محکم آغاز هر چه آغازی
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - در مدح ابونصر پارسی
از آن پس که بود اخترم در وبالی
سعادت بدو داد پری و بالی
همه لون و حالم نه این بود و گشتم
ز لونی بلونی ز حال به حالی
از این گونه گشته ست پرگار گردون
چنین حکم کرده است ایزد تعالی
که آید پس هر نشیبی فرازی
که باشد پس هر فراقی وصالی
بدان چرخ همت رسانید بختم
کز او چرخ هفتم نماید هلالی
در آن باغ دولت نهالی نشاندم
که در وی چو طوبی بود هر نهالی
گزیدم پناهی و حصنی و پشتی
مواصل به جاهی و عزی و مالی
من و خدمت خاک درگاه صاحب
که او را جز او کس ندانم همالی
ابونصر منصور کز نسل آدم
چو آلش به عالم نبود است آلی
جهان کدخدائی که از عقل وجودش
همی داشت خواهد جهان چون عیالی
چه شخصی است یارب که روح القدس را
نیابی فزون از کمالش کمالی
سر همتش وهم اگر باز یابد
چو پایش نیابد همی پای مالی
قوی رأی او را ثبات ست لیکن
ثیابی که نفزاید از وی ملالی
دهد مهر او نعمتی چون بهشتی
نهد کین او دوزخی بر سفالی
نگشتی به علت کس از طبع گروی
نکردی به هیبت ز شیری شکالی
به جیب آمد او را نجیب زمانه
همی پیچدش حکم او چون دوالی
زهی نقطه عمده بخت و دولت
ترانی زوالی و نی انتقالی
امل صحف عهد تو نگشاد هرگز
که اندر وفا بر نیامدش فالی
تو آن مایه اعتدالی فلک را
که طبع از تو جوید به لطف اعتدالی
تو آن گوهر احتمالی جهان را
که نفس از تو خواهد به صبر احتمالی
همی تا به تقدیم و تأخیر عالم
مقدم شود بر جوابی سوالی
اگر نیک خواهد ترا نیک خواهی
وگر بدسگالد ترا بدسگالی
یکی را ز گردون مبادا گزندی
یکی را به گیتی مبادا مجالی
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - ایضاً له
به گردون نور اختر می فرستم
به دریا در و عنبر می فرستم
به فردوس برین سرو و صنوبر
بر طوبی بنوبر می فرستم
به بزم حور کانجا روح ساقی است
به تحفه شاخ عبهر می فرستم
به خوزستان ز نادانی و شوخی
متاع قند و شکر می فرستم
چه می گویم خلاب پارگینی است
که سوی آب کوثر می فرستم
غلط گفتم ز ذره کمتر است این
که زی خورشید انور می فرستم
سوی یاقوت و لعل از ریش گاوی
فروغ مهره خر می فرستم
چو موسی طالب خضرم وگرنه
چرا قطره به اخضر می فرستم
از این قلب تبهره درهمی چند
به سوی درهمی چر می فرستم
نه بی شرمی است گر نه ذره خاک
چرا زی مشک اذفر می فرستم
نه خود را می نهم خوارانه خاری
چرا زی ورد احمر می فرستم
فراهم کرده ای را مفلسانه
بر طبع توانگر می فرستم
هنرمندا به تحفه پیش خدمت
سخنهای مبتر می فرستم
هزاران کاروان شوق هر دم
پیاپی همچو شکر می فرستم
اگر بادی وزد در صحبت او
دو صد آه معنبر می فرستم
سخن نزدت فرستادم بهر حال
قران هم زی پیمبر می فرستم
عروس نظم باری بکر بودی
که نزد چون تو شوهر می فرستم
به چونین حضرتی چونین سخنها
اگر چه نیست در خور می فرستم
چو نظمی نیستم شایسته تو
سخن زین روی ابتر می فرستم
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - در جواب نظم نجم دین نامی گفته
گلی سوی خلد برین می فرستم
شبه پیش در ثمین می فرستم
یکی نقش کژ از پی زیب و زینت
به تحقه بر حور عین می فرستم
کلامی رکیک از پی استفادت
به هدیه به روح الامین می فرستم
همانا کم است این به صدره ز ذره
که زی آفتاب مبین می فرستم
ندارد خطر در بر آب حیوان
حلابی که از پارگین می فرستم
فروغی مزور سراسر کثافت
به نوبر به چرخ برین می فرستم
یکی شعله کان هیچ پرتو ندارد
بر حضرت نجم دین می فرستم
هنر پرورا این ز بی خردگی دان
که زی خرده دان مهین می فرستم
به ملک سخن در تو جمشید و آنگه
منت از سفالی نگین می فرستم
دریغ ار گزین بودی این نظم زیرا
که نزدیک طبع گزین می فرستم
هزار آفرین تحفه هر صبح و شامی
بدان طبع سحر آفرین می فرستم
نباشد مرا در خور تو جوابی
به جای جواب آفرین می فرستم