عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
گاه دی است و نوبت فصل بهار من
بنشسته است یار چو گل در کنار من
بر گنج خسروی ندهم کنج خانقاه
امروز دور دور من و یار یار من
جان یافتم ز دولت دل در حضور یار
فرخنده است روز چنین روزگار من
جبریل را ز بال فکند و هنوز نیست
در اوج خویش باز حقیقت شکار من
روی دلم بسمت دیاری بود که اوست
ابروی دوست قبله شرع دیار من
نقش و نگار را بزدودم ز لوح دل
تا گشت جای جلوه نقش نگار من
از جسم و جان امید بریدم هزار بار
تا دید روی او دل امیدوار من
دیدم که عشق اوست خداوند کائنات
روزی که شد بکوی حقیقت گذار من
بردم بپای عشق بسر سجده نیاز
یک قبله گشت و یکدل و یکروی کار من
دادم زمام مملکت دل بدست دوست
باقی نماند در کف من اختیار من
صبحست و یار ساقی و من در خمار دوش
یارب پذیر عذر لب میگسار من
جز صاف غم که صیقل آئینه صفاست
کو آب رحمتی که نشاند غبار من
بنشسته است یار چو گل در کنار من
بر گنج خسروی ندهم کنج خانقاه
امروز دور دور من و یار یار من
جان یافتم ز دولت دل در حضور یار
فرخنده است روز چنین روزگار من
جبریل را ز بال فکند و هنوز نیست
در اوج خویش باز حقیقت شکار من
روی دلم بسمت دیاری بود که اوست
ابروی دوست قبله شرع دیار من
نقش و نگار را بزدودم ز لوح دل
تا گشت جای جلوه نقش نگار من
از جسم و جان امید بریدم هزار بار
تا دید روی او دل امیدوار من
دیدم که عشق اوست خداوند کائنات
روزی که شد بکوی حقیقت گذار من
بردم بپای عشق بسر سجده نیاز
یک قبله گشت و یکدل و یکروی کار من
دادم زمام مملکت دل بدست دوست
باقی نماند در کف من اختیار من
صبحست و یار ساقی و من در خمار دوش
یارب پذیر عذر لب میگسار من
جز صاف غم که صیقل آئینه صفاست
کو آب رحمتی که نشاند غبار من
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
بعشق خویش مرا خوی داد دلبر من
دمی نشد که گذارد دل مرا بر من
بسینه ام ز غمش رازهاست بیحد و هست
هزار نکته زهر راز او بخاطر من
مرا چکار بخورشید حشر منتظران
که آفتاب شهودست سایه سر من
نشد شبی که نشد چشم من ستاره شمار
بهر مهی و تجلی نکرد اختر من
کنون ز عشق تو بس آفتاب و ماه دمید
ز آسمان دل ای آفتاب انور من
تسلطیست مرا بر سر تمام ملوک
که خاک میکده عشق تست افسر من
مرا بسلطنت فقر راه داد و نمود
ممالک ملک ملک را مسخر من
نبود اگر غم عشقت تجلی ملکوت
نداد صیقل آئینه مکدر من
که بود ساقی و این باده ئی که داد چه بود
چه شعله بود که در هم شکست ساغر من
مگر تجلی طورست عشق یار بدل
که پاره پاره شد از هم چو کوه پیکر من
چه دیر بود که از کعبه تافت تا سر خویش
بپای راهب او سود جان کافر من
بهشت من دل و رضوان من تجلی دوست
زلال جاریه اشعار روح پرور من
بجوی جان و دل و مزرع مراد صفا
چه آبها که روان کرد دیده تر من
دمی نشد که گذارد دل مرا بر من
بسینه ام ز غمش رازهاست بیحد و هست
هزار نکته زهر راز او بخاطر من
مرا چکار بخورشید حشر منتظران
که آفتاب شهودست سایه سر من
نشد شبی که نشد چشم من ستاره شمار
بهر مهی و تجلی نکرد اختر من
کنون ز عشق تو بس آفتاب و ماه دمید
ز آسمان دل ای آفتاب انور من
تسلطیست مرا بر سر تمام ملوک
که خاک میکده عشق تست افسر من
مرا بسلطنت فقر راه داد و نمود
ممالک ملک ملک را مسخر من
نبود اگر غم عشقت تجلی ملکوت
نداد صیقل آئینه مکدر من
که بود ساقی و این باده ئی که داد چه بود
چه شعله بود که در هم شکست ساغر من
مگر تجلی طورست عشق یار بدل
که پاره پاره شد از هم چو کوه پیکر من
چه دیر بود که از کعبه تافت تا سر خویش
بپای راهب او سود جان کافر من
بهشت من دل و رضوان من تجلی دوست
زلال جاریه اشعار روح پرور من
بجوی جان و دل و مزرع مراد صفا
چه آبها که روان کرد دیده تر من
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
بتار موی بتی شد سلاسل دل من
ببین بضعف که یکموی شد سلاسل من
کشیده ابروی آن ترک نیم مست کمان
پی شکار دل این مرغ نیم بسمل من
بپرده دیدم و بی پرده در شمائل او
بشکل صورت تصویر شد شمائل من
چه فتنه بود که رفت از مقابل من و باز
نشسته است شب و روز در مقابل من
بزاد عشقم و پرورد و کشت و برد خاک
ندانم از چه بزاد آنکه بود قاتل من
بسوخت ز آتش و خاکسترم سپرد بباد
چه آب بود که از او سرسته شد گل من
خیال مغز بسر دارم و نهفته بپوست
بمغز خشک ببین و خیال باطل من
همیشه در سفرم باز در مقام خودم
که هم ترازوی ما هست برج محمل من
هزار مرحله طی کرده راه مانده هنوز
ز من بپرس که گویم کجاست منزل من
پدید گشت بیک عمر جستجوی که بود
من آنکه میدوم اندر قفاش در دل من
چه پرده بود که روشن نبود دیده دل
ز طلعتی که بود آفتاب محفل من
یکیست شاهد و مشهود و آشکار و نهان
شوید جمع و نمائید حل مشکل من
فنای کون و مکان باشد و بقای صفاست
همانکه پیش تو دریاست هست ساحل من
ببین بضعف که یکموی شد سلاسل من
کشیده ابروی آن ترک نیم مست کمان
پی شکار دل این مرغ نیم بسمل من
بپرده دیدم و بی پرده در شمائل او
بشکل صورت تصویر شد شمائل من
چه فتنه بود که رفت از مقابل من و باز
نشسته است شب و روز در مقابل من
بزاد عشقم و پرورد و کشت و برد خاک
ندانم از چه بزاد آنکه بود قاتل من
بسوخت ز آتش و خاکسترم سپرد بباد
چه آب بود که از او سرسته شد گل من
خیال مغز بسر دارم و نهفته بپوست
بمغز خشک ببین و خیال باطل من
همیشه در سفرم باز در مقام خودم
که هم ترازوی ما هست برج محمل من
هزار مرحله طی کرده راه مانده هنوز
ز من بپرس که گویم کجاست منزل من
پدید گشت بیک عمر جستجوی که بود
من آنکه میدوم اندر قفاش در دل من
چه پرده بود که روشن نبود دیده دل
ز طلعتی که بود آفتاب محفل من
یکیست شاهد و مشهود و آشکار و نهان
شوید جمع و نمائید حل مشکل من
فنای کون و مکان باشد و بقای صفاست
همانکه پیش تو دریاست هست ساحل من
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
پورا بسلطنت رسی این پند گوش کن
تاج سر از غبار در میفروش کن
گفتار من که هست چو لولوی شاهوار
مرجان گوش جان حقیقت نیوش کن
هوش ترا مشاهده سر غیب نیست
خواهی بسر غیب رسی ترک هوش کن
گسترده است سفره دولت ببار دل
ای خاکسار بارگه فقر نوش کن
حق ناخدای کشتی دریای زندگیست
ای ابر ریزش آور و ای بحر جوش کن
ای در بر تو جامه زربفت خسروی
روی ملاطفت بمن ژنده پوش کن
معشوق شاهد دل و مشهور دیده است
با خویش گفتگو کن و ترک سروش کن
ای خرقه کمال بدوش ولایتت
جان مرا ردای عنایت بدوش کن
جوش و خروش رعد درین گوش بی صداست
ای سینه هر چه خواهی جوش و خروش کن
نقش خط نگار که دیباچه بقاست
از دل بخوان و ترک خطوط و نقوش کن
تاج سر از غبار در میفروش کن
گفتار من که هست چو لولوی شاهوار
مرجان گوش جان حقیقت نیوش کن
هوش ترا مشاهده سر غیب نیست
خواهی بسر غیب رسی ترک هوش کن
گسترده است سفره دولت ببار دل
ای خاکسار بارگه فقر نوش کن
حق ناخدای کشتی دریای زندگیست
ای ابر ریزش آور و ای بحر جوش کن
ای در بر تو جامه زربفت خسروی
روی ملاطفت بمن ژنده پوش کن
معشوق شاهد دل و مشهور دیده است
با خویش گفتگو کن و ترک سروش کن
ای خرقه کمال بدوش ولایتت
جان مرا ردای عنایت بدوش کن
جوش و خروش رعد درین گوش بی صداست
ای سینه هر چه خواهی جوش و خروش کن
نقش خط نگار که دیباچه بقاست
از دل بخوان و ترک خطوط و نقوش کن
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
دور عشقست گر ای نطقه دل خون باشی
به ازانست کزین دایره بیرون باشی
نبرد ره دل آباد بگلگونه غیب
ای خوش آندم که خراب از می گلگون باشی
ای نیاورده بکف دامن دولت در فقر
گرد ره باش که تاج سر گردون باشی
پای بر عرش حقیقت ننهی ایکه بعقل
صاحب دستگه هوش فلاطون باشی
عاشقان را بصلاح و حکم عقل چکار
مصلحت دید من آنست که مجنون باشی
ای شه ملک ترا دولت درویش بدست
نیست گر صاحب گنجینه قارون باشی
گر شوی خاک گدای در میخانه عشق
مالک ملک جم و گنج فریدون باشی
چند در چون و چرائی تو و در بند خودی
بیخودی خوی کن ای خواجه که بیچون باشی
نتوانی که زنی رایت اقبال بچرخ
تو که وابسته این گنبد وارون باشی
کس بافسون و به افسانه نشد محرم راز
ایکه در عالم افسانه و افسون باشی
گر دو صد سال کنی سلطنت ایدل بنشاط
می نیرزد بیکی لحظه که محزون باشی
مگر از لشکر اندوه چه دیدی در روز
که نخوابیده و در فکر شبیخون باشی
نبری جان که تو دیوانه و طفلند عوام
هم مگر معتکف دامن هامون باشی
کوه را سیل تو چون کاه برد بر سر آب
مگر ای چشم صفا لجه آمون باشی
به ازانست کزین دایره بیرون باشی
نبرد ره دل آباد بگلگونه غیب
ای خوش آندم که خراب از می گلگون باشی
ای نیاورده بکف دامن دولت در فقر
گرد ره باش که تاج سر گردون باشی
پای بر عرش حقیقت ننهی ایکه بعقل
صاحب دستگه هوش فلاطون باشی
عاشقان را بصلاح و حکم عقل چکار
مصلحت دید من آنست که مجنون باشی
ای شه ملک ترا دولت درویش بدست
نیست گر صاحب گنجینه قارون باشی
گر شوی خاک گدای در میخانه عشق
مالک ملک جم و گنج فریدون باشی
چند در چون و چرائی تو و در بند خودی
بیخودی خوی کن ای خواجه که بیچون باشی
نتوانی که زنی رایت اقبال بچرخ
تو که وابسته این گنبد وارون باشی
کس بافسون و به افسانه نشد محرم راز
ایکه در عالم افسانه و افسون باشی
گر دو صد سال کنی سلطنت ایدل بنشاط
می نیرزد بیکی لحظه که محزون باشی
مگر از لشکر اندوه چه دیدی در روز
که نخوابیده و در فکر شبیخون باشی
نبری جان که تو دیوانه و طفلند عوام
هم مگر معتکف دامن هامون باشی
کوه را سیل تو چون کاه برد بر سر آب
مگر ای چشم صفا لجه آمون باشی
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
در دل متجلی شد آن دلبر روحانی
خورشید ازل سر زد زین مشرق نورانی
مفتاح شهود آمد سر حلقه جود آمد
سلطان وجود آمد در عالم امکانی
شهباز الوهیت یعنی دل صاحبدل
بر عرش حقیقت شد زین طبع هیولانی
صد بار نظر کردم دیدم بهزار آئین
بنشسته ببار دل آن اول بی ثانی
هنگام فدی آمد از دوست ندی آمد
شمس احدی آمد ای کثرت ظلمانی
آن گمشده پیدا شد منصور هویدا شد
بر دار مسیحا شد زد نغمه سبحانی
گفتم برهان ما را زین بادیه حیرت
برداشت نقاب از رخ شد اول حیرانی
آن روز بشام آمد آن ماه تمام آمد
دیوانه ببام آمد در وقت پریشانی
سرمایه قوتست این قوت جبروتست این
سر ملکوتست این در کسوت انسانی
در مصر هوی تا کی مملوک زنان بودن
آهنگ عزیزی کن ای یوسف زندانی
می از لب ساقی زن صهبای رواقی زن
بر دولت باقی زن زین دستگه فانی
بلقیس مجرد شو زی صرح ممرد شو
با بخت موید شو بر تخت سلیمانی
در کفه میزانش در ساحت میدانش
ظلمست سبک سنگی حیفست گران جانی
سلطان سماک آمد از عالم پاک آمد
بر تارک خاک آمد آن افسر سلطانی
در مردن تبدیلی نه خوی عزازیلی
کاین دانش تحصیلی شد مایه نادانی
ای جاذبه ایمن ای جذبه جان من
این خواهش اهریمن کو آتش یزدانی
سرمست الستم من دیوانه و مستم من
از غیر تو رستم من میگویم و میدانی
من خاک رهت سازم تن گر همه جان باشد
جان گر چه گران باشد در پای تو ارزانی
از نرگس فنانت کز فتنه نپرهیزد
داغیست مرا بر دل چون لاله نعمانی
عاشق چکند جان را سودازده ایمان را
شرطست که جانان را از خویش نرنجانی
بیزارم ازین بودن وین بادیه پیمودن
بر خاک توان سودن در پیش تو پیشانی
با کس نتوان گفتن رازی که پس از مردن
دی گفت بگوش من در کوشه پنهانی
با غیر چرا گویم اسرار سویدا را
صد بار کشیدستم زین گفته پشیمانی
موجود نباشد کس جز ذات وجود ایدل
پس نیست کس جز او شد مسئله برهانی
جا آنکه بقا دارد در جان صفا دارد
گویند که جا دارد گنجینه بویرانی
کشتند نکویانم زان طره کافر دل
فریاد مسلمانان زین طرز مسلمانی
خورشید ازل سر زد زین مشرق نورانی
مفتاح شهود آمد سر حلقه جود آمد
سلطان وجود آمد در عالم امکانی
شهباز الوهیت یعنی دل صاحبدل
بر عرش حقیقت شد زین طبع هیولانی
صد بار نظر کردم دیدم بهزار آئین
بنشسته ببار دل آن اول بی ثانی
هنگام فدی آمد از دوست ندی آمد
شمس احدی آمد ای کثرت ظلمانی
آن گمشده پیدا شد منصور هویدا شد
بر دار مسیحا شد زد نغمه سبحانی
گفتم برهان ما را زین بادیه حیرت
برداشت نقاب از رخ شد اول حیرانی
آن روز بشام آمد آن ماه تمام آمد
دیوانه ببام آمد در وقت پریشانی
سرمایه قوتست این قوت جبروتست این
سر ملکوتست این در کسوت انسانی
در مصر هوی تا کی مملوک زنان بودن
آهنگ عزیزی کن ای یوسف زندانی
می از لب ساقی زن صهبای رواقی زن
بر دولت باقی زن زین دستگه فانی
بلقیس مجرد شو زی صرح ممرد شو
با بخت موید شو بر تخت سلیمانی
در کفه میزانش در ساحت میدانش
ظلمست سبک سنگی حیفست گران جانی
سلطان سماک آمد از عالم پاک آمد
بر تارک خاک آمد آن افسر سلطانی
در مردن تبدیلی نه خوی عزازیلی
کاین دانش تحصیلی شد مایه نادانی
ای جاذبه ایمن ای جذبه جان من
این خواهش اهریمن کو آتش یزدانی
سرمست الستم من دیوانه و مستم من
از غیر تو رستم من میگویم و میدانی
من خاک رهت سازم تن گر همه جان باشد
جان گر چه گران باشد در پای تو ارزانی
از نرگس فنانت کز فتنه نپرهیزد
داغیست مرا بر دل چون لاله نعمانی
عاشق چکند جان را سودازده ایمان را
شرطست که جانان را از خویش نرنجانی
بیزارم ازین بودن وین بادیه پیمودن
بر خاک توان سودن در پیش تو پیشانی
با کس نتوان گفتن رازی که پس از مردن
دی گفت بگوش من در کوشه پنهانی
با غیر چرا گویم اسرار سویدا را
صد بار کشیدستم زین گفته پشیمانی
موجود نباشد کس جز ذات وجود ایدل
پس نیست کس جز او شد مسئله برهانی
جا آنکه بقا دارد در جان صفا دارد
گویند که جا دارد گنجینه بویرانی
کشتند نکویانم زان طره کافر دل
فریاد مسلمانان زین طرز مسلمانی
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
ز چه کرد با چنین روبر خلق خودنمائی
بتم ار نداشت در دل سر دعوی خدائی
نتوان نمود منعم ز سجود روی این بت
که مزینست دوشش بردای کبریائی
در آشنائی دل زده و ز غیر بگسل
که بدل نمی پسندد حرکات آشنائی
مطلب ز نام حاصل که فشاند بذر صورت
که بکشتزار سرش نزد آفت سمائی
ز تمام کشت هستی من و حاصل محبت
که زند جویش پهلو بسپهر آسیائی
دل من بیافت این سر ز سرای میفروشان
پس از انکه سالها زد در زهد و پارسائی
متنعمان دولت نبرند ره بسلطان
که نگشته اند دارا بطریقت گدائی
من از آشیانه خود نگشوده بودمی پر
که شدم اسیر بازش چو کبوتر هوائی
رخ من بیار یک رو دل من بعشق یکتا
چه غم ار بپیش زلفش کمرم کند دوتائی
سر مرهم ار ندارد ز چه میرباید از کف
دل ریش دردمندان بفنون دلربائی
من اگر دمی نبینم برخش نمیتوانم
همه حیرتم از آنکس که زند دم از جدائی
سرم ار رود نپیچم ز وفای رهروان سر
که نکرده اند منزل بسرای بیوفائی
دل بازمانده از جان نرسد بسر جانان
مگر آنکه باز جوید ز طلسم دل رهائی
اگرت هواست دیدن رخ دلبر صفا را
بگذار از سرایدل هوس منی و مائی
بتم ار نداشت در دل سر دعوی خدائی
نتوان نمود منعم ز سجود روی این بت
که مزینست دوشش بردای کبریائی
در آشنائی دل زده و ز غیر بگسل
که بدل نمی پسندد حرکات آشنائی
مطلب ز نام حاصل که فشاند بذر صورت
که بکشتزار سرش نزد آفت سمائی
ز تمام کشت هستی من و حاصل محبت
که زند جویش پهلو بسپهر آسیائی
دل من بیافت این سر ز سرای میفروشان
پس از انکه سالها زد در زهد و پارسائی
متنعمان دولت نبرند ره بسلطان
که نگشته اند دارا بطریقت گدائی
من از آشیانه خود نگشوده بودمی پر
که شدم اسیر بازش چو کبوتر هوائی
رخ من بیار یک رو دل من بعشق یکتا
چه غم ار بپیش زلفش کمرم کند دوتائی
سر مرهم ار ندارد ز چه میرباید از کف
دل ریش دردمندان بفنون دلربائی
من اگر دمی نبینم برخش نمیتوانم
همه حیرتم از آنکس که زند دم از جدائی
سرم ار رود نپیچم ز وفای رهروان سر
که نکرده اند منزل بسرای بیوفائی
دل بازمانده از جان نرسد بسر جانان
مگر آنکه باز جوید ز طلسم دل رهائی
اگرت هواست دیدن رخ دلبر صفا را
بگذار از سرایدل هوس منی و مائی
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
بکوی دوست نه جانیست راهبر نه تنی
کجاست رسته ز خویشی برون ز ما و منی
یکی وطن بحقیقت کند یکی بمجاز
منم که نیست مرا غیر نیستی وطنی
درون سینه بتی داری از هوی بشکن
بدستیاری لطف خلیل بت شکنی
دلی که خاتم انگشت جم فسانه اوست
ستوده نیست سپردن بدست اهرمنی
بکن ز تیشه عشق ای رفیق ریشه تن
مباش کم بصف عاشقان ز کوهکنی
ز مسلکی که بپهلو روند تا بحرم
هزار مرد نیرزد بموی پیرزنی
بخون نشسته دلم تا بفرق از غم دوست
شهید عشق ندارد بغیر خون کفنی
بجان و دل بپرستم بپیشوائی عشق
بصورت تو ببینم بهر کجا وثنی
در آ ز پرده که چون طره تو و دل من
ندیده دیده بیننده ئی بت و شمنی
گرفت و کرد خراب و زدود و کرد آباد
دل مرا ختنی ترک من بتاختنی
برهنه شد دلم از جامه ثبات که دوست
برهنه کرد بدن وه چه نازنین بدنی
کمند طره طرار او تمام شکن
هزار جان و دل خسته زیر هر شکنی
مرا چمن دل سودائی است و سروش دوست
که نیست سرو ببالای دوست در چمنی
قد و خد تو سلامت کزین دو بر دل من
نماند حاجت سرو و علاقه سمنی
گدای خسرو عشقیم و در طریقت ما
جزین کمال نباشد ستوده هیچ فنی
غلام پیر مغانم که دی بمدرس عشق
هزار نکته بمن گفت بی لب و دهنی
جناب احمد مرسل که کائنات وجود
ز جود اوست بپا نیست اندرین سخنی
اگر تجلی خورشید او نبود نبود
نه آفتاب سپهری نه شمع انجمنی
تو شمع انجمن عاشقان سوخته ئی
که نیست ذات ترا جز دل صفا لگنی
کجاست رسته ز خویشی برون ز ما و منی
یکی وطن بحقیقت کند یکی بمجاز
منم که نیست مرا غیر نیستی وطنی
درون سینه بتی داری از هوی بشکن
بدستیاری لطف خلیل بت شکنی
دلی که خاتم انگشت جم فسانه اوست
ستوده نیست سپردن بدست اهرمنی
بکن ز تیشه عشق ای رفیق ریشه تن
مباش کم بصف عاشقان ز کوهکنی
ز مسلکی که بپهلو روند تا بحرم
هزار مرد نیرزد بموی پیرزنی
بخون نشسته دلم تا بفرق از غم دوست
شهید عشق ندارد بغیر خون کفنی
بجان و دل بپرستم بپیشوائی عشق
بصورت تو ببینم بهر کجا وثنی
در آ ز پرده که چون طره تو و دل من
ندیده دیده بیننده ئی بت و شمنی
گرفت و کرد خراب و زدود و کرد آباد
دل مرا ختنی ترک من بتاختنی
برهنه شد دلم از جامه ثبات که دوست
برهنه کرد بدن وه چه نازنین بدنی
کمند طره طرار او تمام شکن
هزار جان و دل خسته زیر هر شکنی
مرا چمن دل سودائی است و سروش دوست
که نیست سرو ببالای دوست در چمنی
قد و خد تو سلامت کزین دو بر دل من
نماند حاجت سرو و علاقه سمنی
گدای خسرو عشقیم و در طریقت ما
جزین کمال نباشد ستوده هیچ فنی
غلام پیر مغانم که دی بمدرس عشق
هزار نکته بمن گفت بی لب و دهنی
جناب احمد مرسل که کائنات وجود
ز جود اوست بپا نیست اندرین سخنی
اگر تجلی خورشید او نبود نبود
نه آفتاب سپهری نه شمع انجمنی
تو شمع انجمن عاشقان سوخته ئی
که نیست ذات ترا جز دل صفا لگنی
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
در ارض سما نبود آن دلبر هر جائی
منزل نکند الا در سینه سودائی
در هیچ لبی نبود کز او نبود حرفی
با آنکه بود دائم همصحبت تنهائی
در هیچ سری نبود کز او نبود سری
با آنکه بود پنهان در پرده یکتائی
مجنون سر ماهم کان ماه هلال ابروی
از خلق بود پنهان با این همه پیدائی
پیدائی آن گوهر در وصف نمیگنجد
این گوهریان جویند از مردم دریائی
دانائی و بینائی از وحدت و در کثرت
بینائی ما پنهان در پرده دانائی
بر صبر کنند امرم مخلوق و عجب دارم
در عقل سبک سنگی با عشق شکیبانی
ای طوبی این بستان بر خیز و قیامت کن
بخرام و تماشا کن غوغای تماشائی
آرایش هر محفل زان روی نکو باشد
ای دلبر مشتاقان بنمای خودآرائی
گر پرده منم بردار از روی که ابرستی
خورشید حقیقت را خود بینی و خود رائی
پژمانم و رنجورم از شدت مخموری
ای ساقی سر مستان بنمای پذیرائی
از زهد و ورع کی شد مقصود صفا حاصل
باز ایدل بی سامان سرمستی و شیدائی
منزل نکند الا در سینه سودائی
در هیچ لبی نبود کز او نبود حرفی
با آنکه بود دائم همصحبت تنهائی
در هیچ سری نبود کز او نبود سری
با آنکه بود پنهان در پرده یکتائی
مجنون سر ماهم کان ماه هلال ابروی
از خلق بود پنهان با این همه پیدائی
پیدائی آن گوهر در وصف نمیگنجد
این گوهریان جویند از مردم دریائی
دانائی و بینائی از وحدت و در کثرت
بینائی ما پنهان در پرده دانائی
بر صبر کنند امرم مخلوق و عجب دارم
در عقل سبک سنگی با عشق شکیبانی
ای طوبی این بستان بر خیز و قیامت کن
بخرام و تماشا کن غوغای تماشائی
آرایش هر محفل زان روی نکو باشد
ای دلبر مشتاقان بنمای خودآرائی
گر پرده منم بردار از روی که ابرستی
خورشید حقیقت را خود بینی و خود رائی
پژمانم و رنجورم از شدت مخموری
ای ساقی سر مستان بنمای پذیرائی
از زهد و ورع کی شد مقصود صفا حاصل
باز ایدل بی سامان سرمستی و شیدائی
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
عیسی عشق ندارد سر درمان کسی
جان کسادست بسی او نخرد جان کسی
آن سر زلف که من دیدم و آن تاب و شکن
نبود در سر بشکستن پیمان کسی
عشق را نفی بکار آید و در نفی ثبات
او ندارد سر کفر کس او ایمان کسی
نیست سلطان زمین حاکم درویش که نیست
بنده سلطنت فقر بفرمان کسی
همه اشکال من از وصل شد و این عجبست
که بوصل آید و مشکل شود آسان کسی
دی خط سبز کسی داد بمن خط امان
برد امروز دلم زلف پریشان کسی
که کسی میدهد از لعل لبم آب حیات
گاه خون میخورم از حقه مرجان کسی
لاله میباردم از غالیه و مشک ز عود
گونه و سلسله غالیه افشان کسی
گویدم بی سر و سامان شده ئی غیرت عشق
کی گذارد که بماند سر و سامان کسی
خلق در بند هوای خود و ما بنده دوست
هر کسی آن کسی باشد و ما آن کسی
ایدل شیفته بر گرد ز میدان فنا
نرود تا نکشد یار بمیدان کسی
شکند سنگ حبیب اول دندان حبیب
که ز دشمن نخورد سنگ بدندان کسی
میهمانخانه توحید ز بیگانه بریست
نیست جز دوست اگر باشد مهمان کسی
دل صفا را دهد از ما حضر غیب غذا
میهمان دل خویشم بسر خوان کسی
جان کسادست بسی او نخرد جان کسی
آن سر زلف که من دیدم و آن تاب و شکن
نبود در سر بشکستن پیمان کسی
عشق را نفی بکار آید و در نفی ثبات
او ندارد سر کفر کس او ایمان کسی
نیست سلطان زمین حاکم درویش که نیست
بنده سلطنت فقر بفرمان کسی
همه اشکال من از وصل شد و این عجبست
که بوصل آید و مشکل شود آسان کسی
دی خط سبز کسی داد بمن خط امان
برد امروز دلم زلف پریشان کسی
که کسی میدهد از لعل لبم آب حیات
گاه خون میخورم از حقه مرجان کسی
لاله میباردم از غالیه و مشک ز عود
گونه و سلسله غالیه افشان کسی
گویدم بی سر و سامان شده ئی غیرت عشق
کی گذارد که بماند سر و سامان کسی
خلق در بند هوای خود و ما بنده دوست
هر کسی آن کسی باشد و ما آن کسی
ایدل شیفته بر گرد ز میدان فنا
نرود تا نکشد یار بمیدان کسی
شکند سنگ حبیب اول دندان حبیب
که ز دشمن نخورد سنگ بدندان کسی
میهمانخانه توحید ز بیگانه بریست
نیست جز دوست اگر باشد مهمان کسی
دل صفا را دهد از ما حضر غیب غذا
میهمان دل خویشم بسر خوان کسی
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
مرا کوهیست بار دل غم یارست پنداری
دل من نیست این کوه گرانبارست پنداری
انالحق میزند منصور وار این دل که من دارم
درون سینه تنگم سر دارست پنداری
شبی دیدم گل روی تو و عمریست بیخوابم
صف مژگان بچشمم دسته خارست پنداری
دلی دارم چو کوه اما تنی از موی لاغرتر
باندام ضعیفم پیرهن بارست پنداری
ز شش سو دل شد از اشراق عشق دوست نورانی
دل من بارگاه نور انوارست پنداری
دماغم زافتاب معرفت روشن شد ای سالک
سر سودائی من چرخ دوارست پنداری
سر این زاهد خودبین که عیب عاشقان گوید
بود از عشق خالی نقش دیوارست پنداری
تن من وادی و داود این وادی دل عاشق
زند هی نغمه توحید مزمارست پنداری
شنید انی انا الله از درخت خویش چون موسی
فضای سینه ام سینای اسرارست پنداری
چنان سوزد ز سودای غم عشق تو کز تابش
دل من در میان شعله نارست پنداری
نه از شمشیر تابم روی نز آب و نه از آتش
مرا با جان خود در عشق او کارست پنداری
زهر غافل مرا سنگ ملامت میخورد بر سر
سرای عزلتم دامان کهسارست پنداری
توئی یار و حبیب من پرستار و طبیب من
دلم مینالد از دست تو بیمارست پنداری
صفار اغوص دل از گنج دولت کرد مستغنی
مر این نظم دری لؤلؤی شهوارست پنداری
دل من نیست این کوه گرانبارست پنداری
انالحق میزند منصور وار این دل که من دارم
درون سینه تنگم سر دارست پنداری
شبی دیدم گل روی تو و عمریست بیخوابم
صف مژگان بچشمم دسته خارست پنداری
دلی دارم چو کوه اما تنی از موی لاغرتر
باندام ضعیفم پیرهن بارست پنداری
ز شش سو دل شد از اشراق عشق دوست نورانی
دل من بارگاه نور انوارست پنداری
دماغم زافتاب معرفت روشن شد ای سالک
سر سودائی من چرخ دوارست پنداری
سر این زاهد خودبین که عیب عاشقان گوید
بود از عشق خالی نقش دیوارست پنداری
تن من وادی و داود این وادی دل عاشق
زند هی نغمه توحید مزمارست پنداری
شنید انی انا الله از درخت خویش چون موسی
فضای سینه ام سینای اسرارست پنداری
چنان سوزد ز سودای غم عشق تو کز تابش
دل من در میان شعله نارست پنداری
نه از شمشیر تابم روی نز آب و نه از آتش
مرا با جان خود در عشق او کارست پنداری
زهر غافل مرا سنگ ملامت میخورد بر سر
سرای عزلتم دامان کهسارست پنداری
توئی یار و حبیب من پرستار و طبیب من
دلم مینالد از دست تو بیمارست پنداری
صفار اغوص دل از گنج دولت کرد مستغنی
مر این نظم دری لؤلؤی شهوارست پنداری
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
در رحمت ابد بر من خسته باز کردی
که دلم ز دست بردی و محل راز کردی
تو هزار بار کشتی و نمردم و نمیرم
که بکشتگان عشق ازلی نماز کردی
همه من شدی بمستی و چو هوشیار گشتم
ز من ای بلای هوش و خرد احتراز کردی
بحریم عشق از کشته قیامتست بر پا
همه را ز درد کشتی تو ز بسکه ناز کردی
تن من ز تابش عشق تو سوخت پای تا سر
تو چه آتشی که ما را همه سوز و ساز کردی
دل و دین و عقل و هوشم همه شد شکار من هم
که تو صید بسته دیدی ز چه ترکتاز کردی
تو گدای را توانی ملک الملوک کردن
که بصعوه بال و پر دادی و شاهباز کردی
نگهی که باز کردی ز تجلی ولایت
بشب امیدواران ز ره نیاز کردی
که تواند از تو برگشت مجاز یا حقیقت
که ره حقیقت از قنطره مجاز کردی
چه حریف بودی ایدل که مرا ز علم و تقوی
بقمارخانه بردی و تو پاکباز کردی
بمن آن زمان رسید از تو نوازش تجرد
که مقیدم بدان دلبر دلنواز کردی
تو بکعبه حقیقت رسی از صفای باطن
نه بهفت شوط جسمانه که در حجاز کردی
بصفا توان رسیدن زره فنای هستی
تو که هست خویش را بر سر حرص و آز کردی
که دلم ز دست بردی و محل راز کردی
تو هزار بار کشتی و نمردم و نمیرم
که بکشتگان عشق ازلی نماز کردی
همه من شدی بمستی و چو هوشیار گشتم
ز من ای بلای هوش و خرد احتراز کردی
بحریم عشق از کشته قیامتست بر پا
همه را ز درد کشتی تو ز بسکه ناز کردی
تن من ز تابش عشق تو سوخت پای تا سر
تو چه آتشی که ما را همه سوز و ساز کردی
دل و دین و عقل و هوشم همه شد شکار من هم
که تو صید بسته دیدی ز چه ترکتاز کردی
تو گدای را توانی ملک الملوک کردن
که بصعوه بال و پر دادی و شاهباز کردی
نگهی که باز کردی ز تجلی ولایت
بشب امیدواران ز ره نیاز کردی
که تواند از تو برگشت مجاز یا حقیقت
که ره حقیقت از قنطره مجاز کردی
چه حریف بودی ایدل که مرا ز علم و تقوی
بقمارخانه بردی و تو پاکباز کردی
بمن آن زمان رسید از تو نوازش تجرد
که مقیدم بدان دلبر دلنواز کردی
تو بکعبه حقیقت رسی از صفای باطن
نه بهفت شوط جسمانه که در حجاز کردی
بصفا توان رسیدن زره فنای هستی
تو که هست خویش را بر سر حرص و آز کردی
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
با دو صد ناز ز من دوش براه عجبی
برده ماه عجبی دل بنگاه عجبی
طالب زلف تو دل بود شد ایدر ز نخست
بگناه عجبی رفت بچاه عجبی
من و چشم سیهش روز جهان کرد خراب
من ز آه عجبی او ز نگاه عجبی
تا شدم خاک نشین در میخانه عشق
دستگاه عجبی دارم و جاه عجبی
سر برآورد ز خم ساغر می این عجبست
که ز چاه عجبی سر زده ماه عجبی
تکیه زد پادشه حسن تو بر بالش ناز
تکیه گاه عجبی بین تو ز شاه عجبی
خال هندوی بتی زد ره ایمان صفا
دزد راه عجبی گشت بچاه عجبی
برده ماه عجبی دل بنگاه عجبی
طالب زلف تو دل بود شد ایدر ز نخست
بگناه عجبی رفت بچاه عجبی
من و چشم سیهش روز جهان کرد خراب
من ز آه عجبی او ز نگاه عجبی
تا شدم خاک نشین در میخانه عشق
دستگاه عجبی دارم و جاه عجبی
سر برآورد ز خم ساغر می این عجبست
که ز چاه عجبی سر زده ماه عجبی
تکیه زد پادشه حسن تو بر بالش ناز
تکیه گاه عجبی بین تو ز شاه عجبی
خال هندوی بتی زد ره ایمان صفا
دزد راه عجبی گشت بچاه عجبی
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱ - قصیده
دیماه دم سپیده و سرما
ای ترک بیار آتش مینا
آن آتش مشگبوی کن روشن
تا دیده عقل را کنی بینا
آن شعله همچو لاله مینو
افروز بزیر حقه مینا
شنگرف بسای در دل مشکو
سیماب زدند کوه را سیما
بردست بگیر ساتکین می
بنمای چو موسی آن ید بیضا
تا خلق برند پی بدین برهان
بر آتش طور و سینه سینا
از گرمی می برودت بهمن
تبدیل کنند مردم دانا
در گردش ساغری چو ماه نو
از پنجه ترکی آفتاب آسا
چو نشاهدمن که گونه خورشید
میتابد و نیست چو نرخش رخشا
بت روی منا تو شاهد چینی
یا شاه بتان خلخ و یغما
ای گونه لعل و خط زنگارت
جام سحر و صحیفه خضرا
با قد تو قد سرو ناموزون
باروی تو روی ماه نازیبا
قد تو که آفتاب گردونی
چون تیر بود بترکش جوزا
تیریکه مهش کمان بود پنهان
مشتاب چو تیر تا شود پیدا
گویند که مشک تر همی زاید
در تاتر و ناف آهوی صحرا
مشکوی مراست تا تری ترکی
کش مشگ دمد ز لاله حمرا
نشگفت که مشگ سوزد از آتش
میسوزم من ب آتش سودا
کت مشک سیاه می نیفروزد
با آنکه ب آتش افکنی عمدا
اندام و دلت بنرمی و سختی
دارند چنو که خاره و خارا
در سینه یکی حکایت از سندان
در جامه یکی شکایت از دیبا
بر سرو دمیده بینمت سنبل
برسیم سپید عنبر سارا
در عنبر تست لاله نعمان
در سنبل تست عبهر شهلا
با آنکه نشسته در دل و جانی
ای جان و دلم بدیدنت دروا
عشق تو نشسته بر سر برزن
وصل تو نهفته در پر عنقا
من دست زنم درین فرا پستی
بر دامن شاه عالم بالا
از بحر نخست گوهر هشتم
دریای چهار لؤلؤی لالا
گردون چهار اختر خاتم
کاین چار چو گوهرند و او دریا
دارای نه آسمان تو در تو
دارنده هفت ارض تا بر تا
سلطان سمای روح وارض تن
قیوم چهار ام و هفت آبا
او جان و جمیع ما سوی پیکر
او کل و تمام کائنات اجزا
بگذشته از آن که علم الانسان
مالم یعلم ستایمش زان سا
اسمای خدا بذات او قائم
قیوم و قدیر و حی و بی همتا
دائر بوی است بی وی این اوصاف
قائم بوی است بی وی این اسما
او نیست خداست قل هوالواحد
کاین پست ز خویش رست و شد والا
وارست ز طبع و نفس و عقل و جان
بر سر خفا رسید بل اخفی
انسان شد و این خزانه عرشی
الاست چو یافت نقد گنج لا
از خویش و ز غیر خویش شد فانی
باقیست باو فلیس هو الا
سلطان گه ولایت مطلق
کو هست مدیر کن فکان تنها
میر ملکوتیان روشن دل
پیر جبروتیان جان پیرا
مجموع وجود پیشگاهستش
من ملک ندیده ام بدین پهنا
او شخص وجود و هیکل موجود
عرش و فلک و ملک همه اعضا
در نقطه خاک مرکز هستی
پیدا شد و شد چو نقطه پا برجا
نه دائره سپهر از آن دائم
گردند بگرد مرکز غبرا
آن نقطه رضاست کز سر کلکش
بر لوح قضا قدر کند انشا
افشا کند از قضای اجمالی
سر قدر از قضا شود افشا
احیا کند این نفوس انسانی
انفاس شه از اماته احیا
هر نفس باختیار مرد از خود
در پای ولی ولیش کرد احیا
این قلعه کفر را کند بنیان
وز شهر الوهی آورد بنا
خشت آوردش ز قالب وحدت
سنگ آوردش ز کوه استغنا
آبش همه آب صفوت آدم
خاکش همه خاک طینت یحیی
سقف و در و بام او ز هم ریزد
سقف و در و بام تازه آرد تا
شهریش کند مکان کروبی
خلوتگه یار و خالی از اعدا
مانند خلیل خانه ئی سازد
سر حلقه دین و قبله دنیا
آراسته تر ز نیر اعظم
پیراسته تر ز ذروه اعلی
ای پادشهی که هست درویشت
دارای گه سکندر و دارا
زان سنگ که سود سم شهپایت
ترصیع کنند افسر کسری
معلول نخست بود عقل کل
از خاک در تو کرد استشفا
نفس اول بود طفل ابجد خوان
عشق تو معارفش نمود القا
همواره تمام حظ لاهوتی
از دفتر عشق کرد استیفا
فرمان وجود تست گر هستی
سلطان شهود باشدش طغرا
سر عطسه آدم صفی عیسی
سر خیل مجردان تن فرسا
واماند ز بندگان اسرارت
در سیر ببند چادر ترسا
خورشید ترا سماست قیومی
عیسی است بر آستانه خورشا
گر خاتم خاص احمدش خواند
بترائی از فطانت بترا
فرقست میان عیسی و احمد
وز اشیا تا بمنتهی الاشیا
بر زمره اولیای ختمیین
تو خاتم و هفت باب و چار ابنا
بر پیکر جمله خلعت لولاک
بر تارک جمله تاج کرمنا
بر دست جمیع از ابد ساغر
در ساغر جمله از ازل صهبا
بالای تمام هیکل وحدت
کز صرف وجودشان بود بالا
این چارده نور پاک یک نورند
از مختمشان گرفته تا مبدا
در وحدت عین آخرست اول
از چشم صفا ببین که بینی ها
از دیده دوست میتوان دیدن
حسن رخ دوست بی من و بی ما
دجال نبرد راه بر مهدی
خورشید ندید کور مادرزا
جان سالک و راه دور و شب تاریک
ای برق بجه ز جانب صنعا
تا بگذرد این تجلی برقی
سالک بسر سلوک بنهد پا
ای شمس حقیقت رضا سر زن
از غرب سمای سر جابلسا
کز نور تو آفتاب جان گردد
ذرات زمین جسم جابلقا
این ساخته سرمه صفاهانی
ای عقل بکش بدیده حورا
تا دیده حور آشنا گردد
با خاک قدوم عروه الوثقی
ای ترک بیار آتش مینا
آن آتش مشگبوی کن روشن
تا دیده عقل را کنی بینا
آن شعله همچو لاله مینو
افروز بزیر حقه مینا
شنگرف بسای در دل مشکو
سیماب زدند کوه را سیما
بردست بگیر ساتکین می
بنمای چو موسی آن ید بیضا
تا خلق برند پی بدین برهان
بر آتش طور و سینه سینا
از گرمی می برودت بهمن
تبدیل کنند مردم دانا
در گردش ساغری چو ماه نو
از پنجه ترکی آفتاب آسا
چو نشاهدمن که گونه خورشید
میتابد و نیست چو نرخش رخشا
بت روی منا تو شاهد چینی
یا شاه بتان خلخ و یغما
ای گونه لعل و خط زنگارت
جام سحر و صحیفه خضرا
با قد تو قد سرو ناموزون
باروی تو روی ماه نازیبا
قد تو که آفتاب گردونی
چون تیر بود بترکش جوزا
تیریکه مهش کمان بود پنهان
مشتاب چو تیر تا شود پیدا
گویند که مشک تر همی زاید
در تاتر و ناف آهوی صحرا
مشکوی مراست تا تری ترکی
کش مشگ دمد ز لاله حمرا
نشگفت که مشگ سوزد از آتش
میسوزم من ب آتش سودا
کت مشک سیاه می نیفروزد
با آنکه ب آتش افکنی عمدا
اندام و دلت بنرمی و سختی
دارند چنو که خاره و خارا
در سینه یکی حکایت از سندان
در جامه یکی شکایت از دیبا
بر سرو دمیده بینمت سنبل
برسیم سپید عنبر سارا
در عنبر تست لاله نعمان
در سنبل تست عبهر شهلا
با آنکه نشسته در دل و جانی
ای جان و دلم بدیدنت دروا
عشق تو نشسته بر سر برزن
وصل تو نهفته در پر عنقا
من دست زنم درین فرا پستی
بر دامن شاه عالم بالا
از بحر نخست گوهر هشتم
دریای چهار لؤلؤی لالا
گردون چهار اختر خاتم
کاین چار چو گوهرند و او دریا
دارای نه آسمان تو در تو
دارنده هفت ارض تا بر تا
سلطان سمای روح وارض تن
قیوم چهار ام و هفت آبا
او جان و جمیع ما سوی پیکر
او کل و تمام کائنات اجزا
بگذشته از آن که علم الانسان
مالم یعلم ستایمش زان سا
اسمای خدا بذات او قائم
قیوم و قدیر و حی و بی همتا
دائر بوی است بی وی این اوصاف
قائم بوی است بی وی این اسما
او نیست خداست قل هوالواحد
کاین پست ز خویش رست و شد والا
وارست ز طبع و نفس و عقل و جان
بر سر خفا رسید بل اخفی
انسان شد و این خزانه عرشی
الاست چو یافت نقد گنج لا
از خویش و ز غیر خویش شد فانی
باقیست باو فلیس هو الا
سلطان گه ولایت مطلق
کو هست مدیر کن فکان تنها
میر ملکوتیان روشن دل
پیر جبروتیان جان پیرا
مجموع وجود پیشگاهستش
من ملک ندیده ام بدین پهنا
او شخص وجود و هیکل موجود
عرش و فلک و ملک همه اعضا
در نقطه خاک مرکز هستی
پیدا شد و شد چو نقطه پا برجا
نه دائره سپهر از آن دائم
گردند بگرد مرکز غبرا
آن نقطه رضاست کز سر کلکش
بر لوح قضا قدر کند انشا
افشا کند از قضای اجمالی
سر قدر از قضا شود افشا
احیا کند این نفوس انسانی
انفاس شه از اماته احیا
هر نفس باختیار مرد از خود
در پای ولی ولیش کرد احیا
این قلعه کفر را کند بنیان
وز شهر الوهی آورد بنا
خشت آوردش ز قالب وحدت
سنگ آوردش ز کوه استغنا
آبش همه آب صفوت آدم
خاکش همه خاک طینت یحیی
سقف و در و بام او ز هم ریزد
سقف و در و بام تازه آرد تا
شهریش کند مکان کروبی
خلوتگه یار و خالی از اعدا
مانند خلیل خانه ئی سازد
سر حلقه دین و قبله دنیا
آراسته تر ز نیر اعظم
پیراسته تر ز ذروه اعلی
ای پادشهی که هست درویشت
دارای گه سکندر و دارا
زان سنگ که سود سم شهپایت
ترصیع کنند افسر کسری
معلول نخست بود عقل کل
از خاک در تو کرد استشفا
نفس اول بود طفل ابجد خوان
عشق تو معارفش نمود القا
همواره تمام حظ لاهوتی
از دفتر عشق کرد استیفا
فرمان وجود تست گر هستی
سلطان شهود باشدش طغرا
سر عطسه آدم صفی عیسی
سر خیل مجردان تن فرسا
واماند ز بندگان اسرارت
در سیر ببند چادر ترسا
خورشید ترا سماست قیومی
عیسی است بر آستانه خورشا
گر خاتم خاص احمدش خواند
بترائی از فطانت بترا
فرقست میان عیسی و احمد
وز اشیا تا بمنتهی الاشیا
بر زمره اولیای ختمیین
تو خاتم و هفت باب و چار ابنا
بر پیکر جمله خلعت لولاک
بر تارک جمله تاج کرمنا
بر دست جمیع از ابد ساغر
در ساغر جمله از ازل صهبا
بالای تمام هیکل وحدت
کز صرف وجودشان بود بالا
این چارده نور پاک یک نورند
از مختمشان گرفته تا مبدا
در وحدت عین آخرست اول
از چشم صفا ببین که بینی ها
از دیده دوست میتوان دیدن
حسن رخ دوست بی من و بی ما
دجال نبرد راه بر مهدی
خورشید ندید کور مادرزا
جان سالک و راه دور و شب تاریک
ای برق بجه ز جانب صنعا
تا بگذرد این تجلی برقی
سالک بسر سلوک بنهد پا
ای شمس حقیقت رضا سر زن
از غرب سمای سر جابلسا
کز نور تو آفتاب جان گردد
ذرات زمین جسم جابلقا
این ساخته سرمه صفاهانی
ای عقل بکش بدیده حورا
تا دیده حور آشنا گردد
با خاک قدوم عروه الوثقی
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲ - فی المعارف والحکم
درهم شکست زلف چلیپا را
آشفته کرد سلسله ما را
صد حلقه داشت در هم بر هم زد
آن هر دو زلف سلسله آسا را
مویست یا که فتنه چنگیزی
بر قتل من نهد هله یا سارا
خون منست خورده لب لعلش
در خون من بعمد نهد پا را
آشوب چین ز نافه نزاد ایدر
چین مادرست نافه بویا را
آن زلف نافه ئیست که میزاید
آشوب چین و فتنه یغما را
بین خظ سبز و گونه گلگونش
از من مپرس علت سودا را
زانموی و این کشاکش دل طفلان
پی میبرند سر سویدا را
دیباست روی و ماشطه مویش
با مشک داده تزیین دیبا را
در زیر مشک ما شطه دیبایش
بر گل نهاده بنیان سیما را
بر رخ نهاده زلف و بصد دستان
دیوانه کرده ئی دل دانا را
بر سرخ لاله چند همی سائی
مشگ سیاه و عنبر سارا را
زخمست سینه من سودائی
عنبر بگل چه میشکنی یا را
آن لعل بین که با گل و با شکر
در می سرشته لؤلؤی لالا را
آموده کرده قند مکرر را
آماده کرده شهد مصفا را
آئینه جمست رخت ندهم
بدهندم ار تجمل دارا را
زاهد نماز بر گل زشت آرد
ایکاش دیدی آن بت زیبا را
دارد فراز دو رده لؤلؤ
ترکم دو برگ لاله حمرا را
بر طرف لاله سوری و بر سوری
دو سنبل و دو نرگس شهلا را
گویم قیامت و نکند باور
کس تا نبیند آن قدو بالا را
بر خیز تا بخلق بدین قامت
پیدا کنم قیامت کبری را
موجود شد قیامت موعودم
بدرود کردم این من و این ما را
از هست اعتباری خود رستم
چون قطره ئی که بیند دریا را
بالا شدم ز پست چو بگذشتم
نگذشته ئی چه دانی بالا را
ای پادشاه ملکت امروزین
حکمت پژوه مکنت فردا را
عشق آزمای تا نشوی پنهان
بگذاشتی چو هیکل پیدا را
مگزین بدولت ابد ای مفلس
این ملکت دو روزه دنیا را
بگذاشت گنج و خواسته کیخسرو
با خویش برد حکمت غرا را
زان سلطنت گذشت بدان کشی
بین همت ملوک توانا را
با آنکه گبر خواند اسلامش
ننگ از تو ای مسلمان ترسا را
دین خداست وحدت و این مردم
بت کرده اند کثرت اشیا را
توحید مبدء است و معاد ایدل
ضد معاد مشمر مبدا را
رسوات کرد گشتش وارون کن
این گنبد مشعبد رسوا را
چونان خلیل آفل و تاری دان
این آفتاب و اختر رخشا را
شد آفتاب وحدت دل طالع
مر ثور را چه جوئی و جوزا را
اشراق شمس باطن اگر دیدی
روشکر گوی دیده بینا را
ور کورزادی ای پسر این نقصان
دان دیده رانه بیضه بیضا را
بی بال شو که با پر جان پری
ای پشه تا که بینی عنقا را
دل مرکب خدای بود زین کن
آن رهنورد بادیه پیما را
تا من بپای مرکب دل پویم
از نفس تا بمنزل اخفا را
وادی بوادی این ره بی پایان
پویم چو باد صرصر صحرا را
بی فرسخست رفتن دل آری
دل کی تند فیافی و بیدا را
رفتن ز پای خیزد اگر خواهد
پوینده سیر ساحت غبرا را
معراج عشق را چو گشاید پر
سیمرغ سرچه داند یا پا را
باز سپید شه چو کند پرواز
بندد بپر تمامت اعضا را
شاهین قدس دل چو هوا گیرد
در زیر پر کشد همه اسما را
جولان دهد بجو الوهیت
بال وجود مرغ هیولی را
از بام قصر اسم چو برخیزد
بنشیند آشیان مسمی را
بگریزد از دوتائی تا گردد
یکتا شهود شاهد یکتا را
تنها شود دل از تن برگیرد
پیوند بگسلد تن و تنها را
تن غرق بحرلا و دل عارف
مر ناخدا سفینه الا را
نبود سلوک ساحت الا یت
نا کرده سیر بادیه لا را
ز استاوزند سر نزدت وحدت
بسیار زند خواندی و استا را
زند اوستای ز اهرمن و یزدان
برخیز و شر دوداند منشا را
فرقان احمد از فر یزدانی
فرسود جان اهرمن آسا را
ای سالک ار بمسلک توحیدی
بستای خاک یثرب و بطحا را
ای مرده ضلالت و بیهوشی
شاگرد هوش باش مسیحا را
موسی شنیدی و شجر و وادی
وان آتش و تکلم و اصغا را
از سوز سینه و دل انسان بین
نار و درخت و سینه سینا را
انسان نه چند صورت بیمعنی
انبان بلغم و دم و صفرا را
دیو نسخته گو بمگو آدم
این چند بی حقیقت عجما را
خربندگان طینت ظلمانی
طفلان لهو و لعب و تماشا را
دل پادشاه حکمت و عرفانش
چتر و لواست عرصه هیجا را
دشمن قویست بر سر سلطان زن
چتر و لوای معرکه آرا را
تا دل بنیروی خرد افشارد
پا دست برد پایه اعدا را
ارکان کوه نفس فرو ریزد
چون نور جلوه قله خارا را
خون جنود جهل بیاشامد
چونانکه طفل شهد مهنا را
غوغای سگ چو بیند برتوفد
آزادگی پسندد غوغا را
خود بین خدای بیند اگر بیند
اعمی سهیل را و ثریا را
دهقان مرده هیچ شنیدستی
جنبد هوای افسر کسری را
هست این خودی حجاب خدا بشکن
خود را چو پور آزر بتها را
در بطن مام کون جنینی کت
آموده خون حیضش احشا را
بار دوم بزای ز خون خوردن
آماده باش نزل مهیا را
ناسوت را بهل ملکوتی شو
شهباز دولتی کن ورقا را
دنیی بیفکن ار طلبی عقبی
نیز ار خداپرستی عقبی را
زن نیستی ز شهوت نفسانی
بگذر که مرد بیند مولا را
خیزد دوئی ز آخرت و دنیی
حق در خورست وحدت تنها را
از خود گذشتنست خدا دیدن
یک ره ز خویش بگذر عمدا را
ای قطره منی هله شو فانی
دریای ژرف بی تک و پهنا را
پیوند ازین هیولی و اینصورت
بگسل گسیل کل کن اجزا را
نه آنکه کل و جزو کنی باور
معلول ختم و علت اولی را
کن دفع علت خودی ار خواهی
بر درد شرک خویش مداوا را
حرفست ظرف معنی و کی گنجد
حق ظرف را و قلزم مینا را
تعلیم گیر و درک معانی کن
تهمت منه سلاله سینا را
شوپست بلکه نیست که بنیوشی
در پستی این دو نکته والا را
دنیی ز نیست شوی کش آتش زن
این جوزن غراچه رعنا را
عقبی است جای حور ولی نتوان
دادن بحور مقصد اقصی را
از خویش و غیر خویش مکن داور
متراش شبه داور دارا را
تو مرغ عرش و احمد معراجی
طی کن مهالک شب اسری را
این هشت آشیانه مینو را
این هفت بیم خانه مینا را
ز انفاس عیسویست گرامی تر
ای پور پند پیران برنا را
ای مرغ جان بباغ جنان پر زن
زن بر پر این چکامه شیوا را
از گفته صفا بصف حورا
بر گو چو برکشیدی آوا را
قلاده ل آلی لاهوتی
آورده ایم گردن حورا را
زان پس عروج کن ز ملک بر بند
احرام آستانه طه را
برحسب حال خود بدرختمی
بگشای قفل خاتم گویا را
کای آفتاب شهره بدارائی
بردار ذره من دروا را
آشفته کرد سلسله ما را
صد حلقه داشت در هم بر هم زد
آن هر دو زلف سلسله آسا را
مویست یا که فتنه چنگیزی
بر قتل من نهد هله یا سارا
خون منست خورده لب لعلش
در خون من بعمد نهد پا را
آشوب چین ز نافه نزاد ایدر
چین مادرست نافه بویا را
آن زلف نافه ئیست که میزاید
آشوب چین و فتنه یغما را
بین خظ سبز و گونه گلگونش
از من مپرس علت سودا را
زانموی و این کشاکش دل طفلان
پی میبرند سر سویدا را
دیباست روی و ماشطه مویش
با مشک داده تزیین دیبا را
در زیر مشک ما شطه دیبایش
بر گل نهاده بنیان سیما را
بر رخ نهاده زلف و بصد دستان
دیوانه کرده ئی دل دانا را
بر سرخ لاله چند همی سائی
مشگ سیاه و عنبر سارا را
زخمست سینه من سودائی
عنبر بگل چه میشکنی یا را
آن لعل بین که با گل و با شکر
در می سرشته لؤلؤی لالا را
آموده کرده قند مکرر را
آماده کرده شهد مصفا را
آئینه جمست رخت ندهم
بدهندم ار تجمل دارا را
زاهد نماز بر گل زشت آرد
ایکاش دیدی آن بت زیبا را
دارد فراز دو رده لؤلؤ
ترکم دو برگ لاله حمرا را
بر طرف لاله سوری و بر سوری
دو سنبل و دو نرگس شهلا را
گویم قیامت و نکند باور
کس تا نبیند آن قدو بالا را
بر خیز تا بخلق بدین قامت
پیدا کنم قیامت کبری را
موجود شد قیامت موعودم
بدرود کردم این من و این ما را
از هست اعتباری خود رستم
چون قطره ئی که بیند دریا را
بالا شدم ز پست چو بگذشتم
نگذشته ئی چه دانی بالا را
ای پادشاه ملکت امروزین
حکمت پژوه مکنت فردا را
عشق آزمای تا نشوی پنهان
بگذاشتی چو هیکل پیدا را
مگزین بدولت ابد ای مفلس
این ملکت دو روزه دنیا را
بگذاشت گنج و خواسته کیخسرو
با خویش برد حکمت غرا را
زان سلطنت گذشت بدان کشی
بین همت ملوک توانا را
با آنکه گبر خواند اسلامش
ننگ از تو ای مسلمان ترسا را
دین خداست وحدت و این مردم
بت کرده اند کثرت اشیا را
توحید مبدء است و معاد ایدل
ضد معاد مشمر مبدا را
رسوات کرد گشتش وارون کن
این گنبد مشعبد رسوا را
چونان خلیل آفل و تاری دان
این آفتاب و اختر رخشا را
شد آفتاب وحدت دل طالع
مر ثور را چه جوئی و جوزا را
اشراق شمس باطن اگر دیدی
روشکر گوی دیده بینا را
ور کورزادی ای پسر این نقصان
دان دیده رانه بیضه بیضا را
بی بال شو که با پر جان پری
ای پشه تا که بینی عنقا را
دل مرکب خدای بود زین کن
آن رهنورد بادیه پیما را
تا من بپای مرکب دل پویم
از نفس تا بمنزل اخفا را
وادی بوادی این ره بی پایان
پویم چو باد صرصر صحرا را
بی فرسخست رفتن دل آری
دل کی تند فیافی و بیدا را
رفتن ز پای خیزد اگر خواهد
پوینده سیر ساحت غبرا را
معراج عشق را چو گشاید پر
سیمرغ سرچه داند یا پا را
باز سپید شه چو کند پرواز
بندد بپر تمامت اعضا را
شاهین قدس دل چو هوا گیرد
در زیر پر کشد همه اسما را
جولان دهد بجو الوهیت
بال وجود مرغ هیولی را
از بام قصر اسم چو برخیزد
بنشیند آشیان مسمی را
بگریزد از دوتائی تا گردد
یکتا شهود شاهد یکتا را
تنها شود دل از تن برگیرد
پیوند بگسلد تن و تنها را
تن غرق بحرلا و دل عارف
مر ناخدا سفینه الا را
نبود سلوک ساحت الا یت
نا کرده سیر بادیه لا را
ز استاوزند سر نزدت وحدت
بسیار زند خواندی و استا را
زند اوستای ز اهرمن و یزدان
برخیز و شر دوداند منشا را
فرقان احمد از فر یزدانی
فرسود جان اهرمن آسا را
ای سالک ار بمسلک توحیدی
بستای خاک یثرب و بطحا را
ای مرده ضلالت و بیهوشی
شاگرد هوش باش مسیحا را
موسی شنیدی و شجر و وادی
وان آتش و تکلم و اصغا را
از سوز سینه و دل انسان بین
نار و درخت و سینه سینا را
انسان نه چند صورت بیمعنی
انبان بلغم و دم و صفرا را
دیو نسخته گو بمگو آدم
این چند بی حقیقت عجما را
خربندگان طینت ظلمانی
طفلان لهو و لعب و تماشا را
دل پادشاه حکمت و عرفانش
چتر و لواست عرصه هیجا را
دشمن قویست بر سر سلطان زن
چتر و لوای معرکه آرا را
تا دل بنیروی خرد افشارد
پا دست برد پایه اعدا را
ارکان کوه نفس فرو ریزد
چون نور جلوه قله خارا را
خون جنود جهل بیاشامد
چونانکه طفل شهد مهنا را
غوغای سگ چو بیند برتوفد
آزادگی پسندد غوغا را
خود بین خدای بیند اگر بیند
اعمی سهیل را و ثریا را
دهقان مرده هیچ شنیدستی
جنبد هوای افسر کسری را
هست این خودی حجاب خدا بشکن
خود را چو پور آزر بتها را
در بطن مام کون جنینی کت
آموده خون حیضش احشا را
بار دوم بزای ز خون خوردن
آماده باش نزل مهیا را
ناسوت را بهل ملکوتی شو
شهباز دولتی کن ورقا را
دنیی بیفکن ار طلبی عقبی
نیز ار خداپرستی عقبی را
زن نیستی ز شهوت نفسانی
بگذر که مرد بیند مولا را
خیزد دوئی ز آخرت و دنیی
حق در خورست وحدت تنها را
از خود گذشتنست خدا دیدن
یک ره ز خویش بگذر عمدا را
ای قطره منی هله شو فانی
دریای ژرف بی تک و پهنا را
پیوند ازین هیولی و اینصورت
بگسل گسیل کل کن اجزا را
نه آنکه کل و جزو کنی باور
معلول ختم و علت اولی را
کن دفع علت خودی ار خواهی
بر درد شرک خویش مداوا را
حرفست ظرف معنی و کی گنجد
حق ظرف را و قلزم مینا را
تعلیم گیر و درک معانی کن
تهمت منه سلاله سینا را
شوپست بلکه نیست که بنیوشی
در پستی این دو نکته والا را
دنیی ز نیست شوی کش آتش زن
این جوزن غراچه رعنا را
عقبی است جای حور ولی نتوان
دادن بحور مقصد اقصی را
از خویش و غیر خویش مکن داور
متراش شبه داور دارا را
تو مرغ عرش و احمد معراجی
طی کن مهالک شب اسری را
این هشت آشیانه مینو را
این هفت بیم خانه مینا را
ز انفاس عیسویست گرامی تر
ای پور پند پیران برنا را
ای مرغ جان بباغ جنان پر زن
زن بر پر این چکامه شیوا را
از گفته صفا بصف حورا
بر گو چو برکشیدی آوا را
قلاده ل آلی لاهوتی
آورده ایم گردن حورا را
زان پس عروج کن ز ملک بر بند
احرام آستانه طه را
برحسب حال خود بدرختمی
بگشای قفل خاتم گویا را
کای آفتاب شهره بدارائی
بردار ذره من دروا را
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در منقبت شاه اولیاء حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام
دیدم شکسته طره مشکین را
آن ترک خلخ و چگل و چین را
بر لاله کشته دامن سنبل را
بر سرو هشته خرمن نسرین را
دل در برم طپید کبوترسان
تا باز دید چنگل شاهین را
مویش بمشگ ماند و نشنیدم
در مشگ تر خم و شکن و چین را
رویش ببرگ لاله نعمانی
خطش ببرگ لاله ریاحین را
سنگ و حریر را نبود الفت
از نو نهند خوبان آئین را
بنهفته در حریر بدان نرمی
آن نازنین پسر دل سنگین را
از گل دمیده عبهر فتانش
بی آب کرده عبهر مسکین را
بر زین نشسته غاتفری سروش
بر سر نهاده آزر برزین را
جولانش ار بمسلخ عشق افتد
از خون کشته آب دهد زین را
سروش ز سیم ساده و زو آون
از مشگ ساد دارد تنتیز را
مشگش بسیم تافته سوسن را
سیمش ز مشگ یافته آذین را
شد مست آن دو عبهر و از ابرو
خنجر گرفت و از مژه زوبین را
بر جان و دل زد آنچه بیک نیرو
بی جان و دل کند تن روئین را
جادوی کافرست سر زلفش
هم دل ز کف رباید و هم دین را
هندوی مقبلست سیه خالش
از آفتاب سازد بالین را
از خسف مه بکاهد و افزاید
در خسف خط مه من تزیین را
خط بقا کشد بمه او خط
بر ماه آسمان خط ترقین را
ماند براستی خم ابرویش
تیغ کج مبارز صفین را
دست خدا علی که بامکان زد
امر ولاش خیمه تکوین را
جز قلب و جز حقیقت او مشمر
عرش برین و عقل نخستین را
جز خاکسار حضرت او منگر
خورشید با جلالت و تمکین را
شیر علم ز باد عنایاتش
از شیر آسمان کشدی کین را
آب وجود بنده تکمیلش
سلطان لامکان کندی طین را
آورد زیر بند سلیمانی
آوازه ولاش شیاطین را
بر عورت مظالم بن متی
رویاند باغ فیضش یقطین را
گردست مرتضی ندهد کدهد
ترجیع آفتاب مصلین را
چون امر بادران که بگرداند
در بحر نیل زورق زرین را
انگشت احمد عربی کوبد
بر خود ماه چرخ تبرزین را
مردی مباش شوی زن دنیی
کش عقل داد باید کابین را
بکرست این عجوز سیه پستان
بکرست زن چو بدهی عنین را
بر رشته ولایت طه زن
دست و ببوس سده یا سین را
کس گر بپای پیر مغان میرد
زان خاک پای یابد تکفین را
آنمرده را که یار کند تکفین
هم یار داد خواهد تلقین را
من دوش تا سپیده بتاب ایدر
امشب بحیرتم شب دوشین را
کامم ز هجر تلخ تر از مردن
باشد که بوسم آن لب نوشین را
امشب که بر لبم لب او باشد
شکر دهم چه تلخ و چه شیرین را
شیرین کنم مذاق طلبکاران
وان تلخکامی غم دیرین را
سنگی که پای بنده او ساید
دندان شکست رفعت پروین را
بر شاه چرخ چیره کند قدرش
از بیدقی که راند فرزین را
جذبش نشاندی بگه تمکین
افسردگان نشاء/ه تلوین را
این اطلس کهن نکند جاهش
بر جامه جلالت تبطین را
رمحش بروز معرکه گردان
بر چشم چرخ ساید متین را
تیغش دم قتال بد راند
گر تیغ کوه معرکه کین را
از صیت عدل شاه شکست از هم
میزان چرخ بر شده شاهین را
آنرا که با ولایت او زاید
زاید سپهر حبلی تحسین را
نافی که با عداوت او برد
برند ناف با او نفرین را
ای فتنه ولایت کل بر کن
از باغ کون ریشه تفتین را
دست تصرف تو بعلیین
تبدیل کرد خواهد سجین را
برسده تو چرخ دعا گوید
جبریل سده پرور آمین را
بر سایه تو عرش کند تحسین
بر آفتاب غیر تو تهجین را
خصم تو گر نبود نکرد ایزد
با عزت تو خلقت توهین را
اوصاف حق بعین تو شد پیدا
چندانکه نیست در خور تعیین را
آن ذات عین این و بری از حد
ذات بری ز حد شمرم این را
ذاتیست بی نهایت و بی مبدا
باشد عیان چه فایده تبیین را
شهباز عشق پر فکند پر بند
این صعوه تخیل و تخمین را
حصن ولایت تو فرو بارد
بر آسمان ترفع و تحصین را
خاک تو وام داده بگردون فر
وز آفتاب خواسته تضمین را
خورشید ضامنست از آن دارد
بر طین چو وام داران تو طین را
بی دیده علی نتواند دید
چشم وجود دیده حق بین را
خنگ تو کرده آخور زرین خور
وز محور ممدد خرزین را
گفتی مگو خداست تعالی الله
این گفته بزرگ نو آئین را
ای داده کبریات خداوندی
سلمان فارسی شه بهدین را
هرمور کش تو زور دهی از پر
مغفر درد بتارک زوبین را
ای کعبه صفا که کند خسرو
از سنگ آستان تو شیرین را
عشق من و حدیث تو افسون شد
افسانه های ویسه و رامین را
تکرار و شایگان خفی منگر
کن شایگان عنایت دیرین را
اردیبهشت کن دی مشتاقان
ای داده اعتدال فرودین را
لطف تو گر بطاغی و بریاغی
کوشد کند تسلی و تسکین را
خلد برین طاغی دوزخ را
ماء معین یاغی غسلین را
ای پیر عقل بین که درین دارم
همخانه کرده اند مجانین را
میزان قسط و عدل توئی یزدان
سنجد بدین دو کفه موازین را
چندین چرا پسندی برجانم
این چند روزه آفت چندین را
با آنکه من موافق توحیدم
در معرفت امام میامین را
از من توان زد ار تو دهی بازو
بر سینه مخالف سگین را
آن ترک خلخ و چگل و چین را
بر لاله کشته دامن سنبل را
بر سرو هشته خرمن نسرین را
دل در برم طپید کبوترسان
تا باز دید چنگل شاهین را
مویش بمشگ ماند و نشنیدم
در مشگ تر خم و شکن و چین را
رویش ببرگ لاله نعمانی
خطش ببرگ لاله ریاحین را
سنگ و حریر را نبود الفت
از نو نهند خوبان آئین را
بنهفته در حریر بدان نرمی
آن نازنین پسر دل سنگین را
از گل دمیده عبهر فتانش
بی آب کرده عبهر مسکین را
بر زین نشسته غاتفری سروش
بر سر نهاده آزر برزین را
جولانش ار بمسلخ عشق افتد
از خون کشته آب دهد زین را
سروش ز سیم ساده و زو آون
از مشگ ساد دارد تنتیز را
مشگش بسیم تافته سوسن را
سیمش ز مشگ یافته آذین را
شد مست آن دو عبهر و از ابرو
خنجر گرفت و از مژه زوبین را
بر جان و دل زد آنچه بیک نیرو
بی جان و دل کند تن روئین را
جادوی کافرست سر زلفش
هم دل ز کف رباید و هم دین را
هندوی مقبلست سیه خالش
از آفتاب سازد بالین را
از خسف مه بکاهد و افزاید
در خسف خط مه من تزیین را
خط بقا کشد بمه او خط
بر ماه آسمان خط ترقین را
ماند براستی خم ابرویش
تیغ کج مبارز صفین را
دست خدا علی که بامکان زد
امر ولاش خیمه تکوین را
جز قلب و جز حقیقت او مشمر
عرش برین و عقل نخستین را
جز خاکسار حضرت او منگر
خورشید با جلالت و تمکین را
شیر علم ز باد عنایاتش
از شیر آسمان کشدی کین را
آب وجود بنده تکمیلش
سلطان لامکان کندی طین را
آورد زیر بند سلیمانی
آوازه ولاش شیاطین را
بر عورت مظالم بن متی
رویاند باغ فیضش یقطین را
گردست مرتضی ندهد کدهد
ترجیع آفتاب مصلین را
چون امر بادران که بگرداند
در بحر نیل زورق زرین را
انگشت احمد عربی کوبد
بر خود ماه چرخ تبرزین را
مردی مباش شوی زن دنیی
کش عقل داد باید کابین را
بکرست این عجوز سیه پستان
بکرست زن چو بدهی عنین را
بر رشته ولایت طه زن
دست و ببوس سده یا سین را
کس گر بپای پیر مغان میرد
زان خاک پای یابد تکفین را
آنمرده را که یار کند تکفین
هم یار داد خواهد تلقین را
من دوش تا سپیده بتاب ایدر
امشب بحیرتم شب دوشین را
کامم ز هجر تلخ تر از مردن
باشد که بوسم آن لب نوشین را
امشب که بر لبم لب او باشد
شکر دهم چه تلخ و چه شیرین را
شیرین کنم مذاق طلبکاران
وان تلخکامی غم دیرین را
سنگی که پای بنده او ساید
دندان شکست رفعت پروین را
بر شاه چرخ چیره کند قدرش
از بیدقی که راند فرزین را
جذبش نشاندی بگه تمکین
افسردگان نشاء/ه تلوین را
این اطلس کهن نکند جاهش
بر جامه جلالت تبطین را
رمحش بروز معرکه گردان
بر چشم چرخ ساید متین را
تیغش دم قتال بد راند
گر تیغ کوه معرکه کین را
از صیت عدل شاه شکست از هم
میزان چرخ بر شده شاهین را
آنرا که با ولایت او زاید
زاید سپهر حبلی تحسین را
نافی که با عداوت او برد
برند ناف با او نفرین را
ای فتنه ولایت کل بر کن
از باغ کون ریشه تفتین را
دست تصرف تو بعلیین
تبدیل کرد خواهد سجین را
برسده تو چرخ دعا گوید
جبریل سده پرور آمین را
بر سایه تو عرش کند تحسین
بر آفتاب غیر تو تهجین را
خصم تو گر نبود نکرد ایزد
با عزت تو خلقت توهین را
اوصاف حق بعین تو شد پیدا
چندانکه نیست در خور تعیین را
آن ذات عین این و بری از حد
ذات بری ز حد شمرم این را
ذاتیست بی نهایت و بی مبدا
باشد عیان چه فایده تبیین را
شهباز عشق پر فکند پر بند
این صعوه تخیل و تخمین را
حصن ولایت تو فرو بارد
بر آسمان ترفع و تحصین را
خاک تو وام داده بگردون فر
وز آفتاب خواسته تضمین را
خورشید ضامنست از آن دارد
بر طین چو وام داران تو طین را
بی دیده علی نتواند دید
چشم وجود دیده حق بین را
خنگ تو کرده آخور زرین خور
وز محور ممدد خرزین را
گفتی مگو خداست تعالی الله
این گفته بزرگ نو آئین را
ای داده کبریات خداوندی
سلمان فارسی شه بهدین را
هرمور کش تو زور دهی از پر
مغفر درد بتارک زوبین را
ای کعبه صفا که کند خسرو
از سنگ آستان تو شیرین را
عشق من و حدیث تو افسون شد
افسانه های ویسه و رامین را
تکرار و شایگان خفی منگر
کن شایگان عنایت دیرین را
اردیبهشت کن دی مشتاقان
ای داده اعتدال فرودین را
لطف تو گر بطاغی و بریاغی
کوشد کند تسلی و تسکین را
خلد برین طاغی دوزخ را
ماء معین یاغی غسلین را
ای پیر عقل بین که درین دارم
همخانه کرده اند مجانین را
میزان قسط و عدل توئی یزدان
سنجد بدین دو کفه موازین را
چندین چرا پسندی برجانم
این چند روزه آفت چندین را
با آنکه من موافق توحیدم
در معرفت امام میامین را
از من توان زد ار تو دهی بازو
بر سینه مخالف سگین را
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴ - فی المعارف و الحکم
کسیکه خلق هدایش دهد هوای خدا
همانکسست که برد بتیغ حلق هوی
برد گلوی هوی بگذرد ز کوی هوس
کسیکه باشد راه خدای را پویا
دلی که نشو و نمای هوی نهاد ز سر
بکوی عشق تواند نمود نشو و نما
کس ارب آب و هوای دیار عشق گذشت
ز آب بگذرد و آشنا کند بهوا
دهد سماری فرعون را شکست بنیل
دلی که دارد در آستین ید بیضا
هوای نفس چو فرعون و نفی نیل بدن
دیار مصر دل و دانشست دست و عصا
ریا و کبر زند دین و داد را گردن
بغیر عشق بود هر چه هست کبر و ریا
فنای فقر رساند رونده را بکمال
که نیست کامل جز رهنورد فقر و فنا
بسان کشتی نوحست هیکل توحید
جهان خراب ز طوفان شرک و او بشنا
بود دو کون بکردار کوه و نای وجود
در و بنغمه و مجموع کائنات صدا
خدای باشد پیدای آشکار و نهان
نهان و در نظر اهل معرفت پیدا
چو آفتاب که گردید صبحدم طالع
ندید آنکه بخوابست یا که نابینا
ممیر تشنه که آبست نیست خاک و سراب
ز ما بجوی که مستغرقیم در دریا
کدام دریا دریای بی کرانه و تک
تک و کرانه سراسر ل آلی لالا
تو مرد غوص نئی ورنه پر کنی بزمین
هزار دامن لولوی شاهوار سما
تن تو دل شود و دل بدوستی دلبر
چو خاک کز نظر پاک آفتاب طلا
نه بلکه خاک شود کیمیای زر عیار
بدستیاری ارباب صنعت ایما
تراب را نظر عشق آفتاب کند
جماد را سخن معرفت دل دانا
بهر چه بگذری ار بگذری ازان بدهند
تو را به از آن یا زین علاقه بگذریا
بمرز ترک طبیعت بمان بچاه بدن
چو بیژن دل دون از منیژه دنیا
منیژه بر سر چاهست عاشق تو و نیست
تهمتنی که ز چه بیژن آورد بالا
ز چه در آی بتائید مالک تجرید
برو بمصر حقیقت چو یوسف والا
ممان ز کید زلیخای نفس در زندان
بگیر تخت ز ربان مملکت به دها
نشین بتخت ولایت چو یوسف صدیق
مگر رهانی این قوم را ز قحط و غلا
که دستبرد بسبع سمان ز سبع عجاف
چنان رسید که ریانش دید در رؤیا
عجاف جهل رسید و سمان علم چرید
ز مزرعی که بود آب او ز ابر بلا
چو قحط غله کنعان شدست قحط رجال
رجال یکسره زن سیرتند و زن سیما
بمال و جاه مقید باسب وزن مغرور
که غره زن زشتست گر بود زیبا
مقوم درک اسفل هیولانی
ندیده قائمه عرش عشق و سر و خفا
مجاور قلقستان خطه ناسوت
معاشر حشرات طبیعت رعنا
معذبان الیم عذاب دوزخ بعد
مسافران بعید دیار مهلک لا
نشسته در تعب آباد تن نه مرد و نه زن
بدست و پای در این گولخن نه دست و نه پا
درین سرای ممان باز گیر زین منزل
که نیست ایمن از بارگیر بار قضا
بماء/ منی روکش در فضاست رفعت حق
ازین سراچه بی ارتفاع تنگ فضا
تو گوش عرش خدائی نیوش پند حکیم
که گوشواره عرشست گوهر اصغا
بیا و پیشتر از فوت خویش شو فانی
ز خود که در ظلمات فناست آب بقا
ز پند من مگذر بند عجز را بگشای
ز پای شخص طلب تا نیوفتی بخطا
فنای ذات تو معدوم را کند موجود
درین محاوره سریست بین کنم افشا
ثبات نفی شود گر وجود شد پنهان
عدم وجود شود گر خدای شد پیدا
که بی خدای بود هر چه هست عین عدم
چنو که صرف وجودست با وجود خدا
وجود مطلق ساریست در حقیقت کل
که در حقیقت اجزاست کل و کل اجزا
بشهر وحدت از جزو تا بکل همه اوست
که هست باقی و بی مختمست بی مبدا
مرا ستاره شمر خواند آسمان بشبی
که چون ستاره فرو ریخت دیده در بها
ز آفتاب حقیقت که سر زد از دل و دل
ز دیده ریخت بدامان من سیهل و سها
کنون ز دامن من ماه کسب نور کند
که هر ستاره درین نقطه است رشک ذکا
دمید گونه خورشید آسمان وجود
ز مشرق من و ما بی تعین من و ما
شما و ما و من و تست هر چهار یکی
که این چهار نهانست و آن یکی پیدا
شئون وحدت ذات خداست غیب و شهود
که نیست جای مر او او هست در همه جا
دل صنوبری من درخت طور و طویست
مرا بسینه مانند سینه و سینا
رهائی من از بند غیر بند خودیست
که خودپرستی بندست و خود سریست بلا
ورای بند و بلا پرده سرای منست
که من ورای منیت ز دست پرده سرا
من آن کبوتر بام حقیقتم که طیور
مرا ز کنگره عرش میزنند صلا
طیور عرشی بام تجرد احدی
صلا زنند ز قاب دو قوس او ادنی
که ای منصه انوار آفتاب وجود
خدای جستن جستن بود ز جوی فنا
بسمت مشهد موجود لیس الا هو
که هوست شاهد لاهوست شاهد الا
بغیر او نبود هر چه هست پست و بلند
بود همانکه بود پست جان من بالا
ز دل بجوی نه از گل که دل سراچه اوست
مگو سراچه بگو آسمان شمس لقا
چو کشت نخل دلم باغبان عشق دواند
بریشه و رگ دل آب ربی الاعلی
بقا اگر طلبی کن طواف دایره وار
بدور دل که بود مرکز محیط بقا
ثنای وحدت دل گفت نطق و نادره گفت
که ذات وحدت بیرون بود ز حد و ثنا
سزای ماست ثنای حق و محامد عشق
بدان و طیره که حق را و عشق راست سزا
بحق حق که اگر غیر حق بود مشهود
بچشم من بسر سر که غیر اوست هبا
اگر بچشم صفا بنگری تمام حقست
بغیر باطل اما کمست چشم صفا
لباس سلطنت کائنات کی پوشد
کسیکه بر در میخانه دلست گدا
بزیر پر کشد از فرق تا بوحدت جمع
چو مرد راه نشیند به شهپر عنقا
نه در طریقت این خامهای پخته هوس
که میپزند بدیگ هوای سر سودا
نبود دست که بنای وحدت ازلی
نهاد خانه دل را بدست خویش بنا
چو دید طرفه بنائیست نغز خانه گرفت
درو کنون دل یکتاست خانه یکتا
لباس کعبه دل دیبه ولایت اوست
نبافت دست ازل زین لطیفتر دیبا
مهیمنیست درین بارگاه لم یزلی
که عرش اوست دل و فرش اوست ارض و سما
محمد عربی چرخ آفتاب وجود
که آفتاب وجودند هشت و چهار کیا
نشسته اند تمامی بصدر صفه دل
چو حق بعرش که عرش خداستی دل ما
دو بال باید باز ملوک را که اگر
یکی بود نرسد باز شه ببرگ و نوا
خدای گفت که عرش منست دل آری
ولی دل من بر گفت من خداست گوا
دو بال خواهد معراج عشق نیز که چون
دو بال علم و عمل نیست درد نیست دوا
بغیر دل نبود خانه خدای مزن
در دگر که نمانی به تیه خوف و رجا
دلست کوی یقین اولیای تحت قباب
ز دل بجوی نه زین هفت قبه مینا
همانکسست که برد بتیغ حلق هوی
برد گلوی هوی بگذرد ز کوی هوس
کسیکه باشد راه خدای را پویا
دلی که نشو و نمای هوی نهاد ز سر
بکوی عشق تواند نمود نشو و نما
کس ارب آب و هوای دیار عشق گذشت
ز آب بگذرد و آشنا کند بهوا
دهد سماری فرعون را شکست بنیل
دلی که دارد در آستین ید بیضا
هوای نفس چو فرعون و نفی نیل بدن
دیار مصر دل و دانشست دست و عصا
ریا و کبر زند دین و داد را گردن
بغیر عشق بود هر چه هست کبر و ریا
فنای فقر رساند رونده را بکمال
که نیست کامل جز رهنورد فقر و فنا
بسان کشتی نوحست هیکل توحید
جهان خراب ز طوفان شرک و او بشنا
بود دو کون بکردار کوه و نای وجود
در و بنغمه و مجموع کائنات صدا
خدای باشد پیدای آشکار و نهان
نهان و در نظر اهل معرفت پیدا
چو آفتاب که گردید صبحدم طالع
ندید آنکه بخوابست یا که نابینا
ممیر تشنه که آبست نیست خاک و سراب
ز ما بجوی که مستغرقیم در دریا
کدام دریا دریای بی کرانه و تک
تک و کرانه سراسر ل آلی لالا
تو مرد غوص نئی ورنه پر کنی بزمین
هزار دامن لولوی شاهوار سما
تن تو دل شود و دل بدوستی دلبر
چو خاک کز نظر پاک آفتاب طلا
نه بلکه خاک شود کیمیای زر عیار
بدستیاری ارباب صنعت ایما
تراب را نظر عشق آفتاب کند
جماد را سخن معرفت دل دانا
بهر چه بگذری ار بگذری ازان بدهند
تو را به از آن یا زین علاقه بگذریا
بمرز ترک طبیعت بمان بچاه بدن
چو بیژن دل دون از منیژه دنیا
منیژه بر سر چاهست عاشق تو و نیست
تهمتنی که ز چه بیژن آورد بالا
ز چه در آی بتائید مالک تجرید
برو بمصر حقیقت چو یوسف والا
ممان ز کید زلیخای نفس در زندان
بگیر تخت ز ربان مملکت به دها
نشین بتخت ولایت چو یوسف صدیق
مگر رهانی این قوم را ز قحط و غلا
که دستبرد بسبع سمان ز سبع عجاف
چنان رسید که ریانش دید در رؤیا
عجاف جهل رسید و سمان علم چرید
ز مزرعی که بود آب او ز ابر بلا
چو قحط غله کنعان شدست قحط رجال
رجال یکسره زن سیرتند و زن سیما
بمال و جاه مقید باسب وزن مغرور
که غره زن زشتست گر بود زیبا
مقوم درک اسفل هیولانی
ندیده قائمه عرش عشق و سر و خفا
مجاور قلقستان خطه ناسوت
معاشر حشرات طبیعت رعنا
معذبان الیم عذاب دوزخ بعد
مسافران بعید دیار مهلک لا
نشسته در تعب آباد تن نه مرد و نه زن
بدست و پای در این گولخن نه دست و نه پا
درین سرای ممان باز گیر زین منزل
که نیست ایمن از بارگیر بار قضا
بماء/ منی روکش در فضاست رفعت حق
ازین سراچه بی ارتفاع تنگ فضا
تو گوش عرش خدائی نیوش پند حکیم
که گوشواره عرشست گوهر اصغا
بیا و پیشتر از فوت خویش شو فانی
ز خود که در ظلمات فناست آب بقا
ز پند من مگذر بند عجز را بگشای
ز پای شخص طلب تا نیوفتی بخطا
فنای ذات تو معدوم را کند موجود
درین محاوره سریست بین کنم افشا
ثبات نفی شود گر وجود شد پنهان
عدم وجود شود گر خدای شد پیدا
که بی خدای بود هر چه هست عین عدم
چنو که صرف وجودست با وجود خدا
وجود مطلق ساریست در حقیقت کل
که در حقیقت اجزاست کل و کل اجزا
بشهر وحدت از جزو تا بکل همه اوست
که هست باقی و بی مختمست بی مبدا
مرا ستاره شمر خواند آسمان بشبی
که چون ستاره فرو ریخت دیده در بها
ز آفتاب حقیقت که سر زد از دل و دل
ز دیده ریخت بدامان من سیهل و سها
کنون ز دامن من ماه کسب نور کند
که هر ستاره درین نقطه است رشک ذکا
دمید گونه خورشید آسمان وجود
ز مشرق من و ما بی تعین من و ما
شما و ما و من و تست هر چهار یکی
که این چهار نهانست و آن یکی پیدا
شئون وحدت ذات خداست غیب و شهود
که نیست جای مر او او هست در همه جا
دل صنوبری من درخت طور و طویست
مرا بسینه مانند سینه و سینا
رهائی من از بند غیر بند خودیست
که خودپرستی بندست و خود سریست بلا
ورای بند و بلا پرده سرای منست
که من ورای منیت ز دست پرده سرا
من آن کبوتر بام حقیقتم که طیور
مرا ز کنگره عرش میزنند صلا
طیور عرشی بام تجرد احدی
صلا زنند ز قاب دو قوس او ادنی
که ای منصه انوار آفتاب وجود
خدای جستن جستن بود ز جوی فنا
بسمت مشهد موجود لیس الا هو
که هوست شاهد لاهوست شاهد الا
بغیر او نبود هر چه هست پست و بلند
بود همانکه بود پست جان من بالا
ز دل بجوی نه از گل که دل سراچه اوست
مگو سراچه بگو آسمان شمس لقا
چو کشت نخل دلم باغبان عشق دواند
بریشه و رگ دل آب ربی الاعلی
بقا اگر طلبی کن طواف دایره وار
بدور دل که بود مرکز محیط بقا
ثنای وحدت دل گفت نطق و نادره گفت
که ذات وحدت بیرون بود ز حد و ثنا
سزای ماست ثنای حق و محامد عشق
بدان و طیره که حق را و عشق راست سزا
بحق حق که اگر غیر حق بود مشهود
بچشم من بسر سر که غیر اوست هبا
اگر بچشم صفا بنگری تمام حقست
بغیر باطل اما کمست چشم صفا
لباس سلطنت کائنات کی پوشد
کسیکه بر در میخانه دلست گدا
بزیر پر کشد از فرق تا بوحدت جمع
چو مرد راه نشیند به شهپر عنقا
نه در طریقت این خامهای پخته هوس
که میپزند بدیگ هوای سر سودا
نبود دست که بنای وحدت ازلی
نهاد خانه دل را بدست خویش بنا
چو دید طرفه بنائیست نغز خانه گرفت
درو کنون دل یکتاست خانه یکتا
لباس کعبه دل دیبه ولایت اوست
نبافت دست ازل زین لطیفتر دیبا
مهیمنیست درین بارگاه لم یزلی
که عرش اوست دل و فرش اوست ارض و سما
محمد عربی چرخ آفتاب وجود
که آفتاب وجودند هشت و چهار کیا
نشسته اند تمامی بصدر صفه دل
چو حق بعرش که عرش خداستی دل ما
دو بال باید باز ملوک را که اگر
یکی بود نرسد باز شه ببرگ و نوا
خدای گفت که عرش منست دل آری
ولی دل من بر گفت من خداست گوا
دو بال خواهد معراج عشق نیز که چون
دو بال علم و عمل نیست درد نیست دوا
بغیر دل نبود خانه خدای مزن
در دگر که نمانی به تیه خوف و رجا
دلست کوی یقین اولیای تحت قباب
ز دل بجوی نه زین هفت قبه مینا
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - فی المعرفه و الحکمه و الموعظه
شب گذشته مرا دست عشق نصرت یاب
ز روی شاهد مقصود برفکند نقاب
شبی چو مار که بر گنج چار گوهر پاک
تنیده از دهن قیرگون سیاه لعاب
کشیده زنگی شب قیر چاهسار زمین
که موی شوید و رخساره زین سیه دولاب
فلک چو خیمه زنگاری و دو قطب در آن
مساوی و تد خیمه و مجره طناب
بچاه غرب خور و ماه در افول و محاق
ستاره پردگی و پرده ستاره سحاب
بخواب بود مرا بخت در سیاهی شب
نمیگشود گر آن ماه مست دیده ز خواب
گشود شب در صبح آفتاب طلعت یار
که آفتاب ز انوار اوست فتح الباب
سیاه موی برویش شب کشیده بروز
سپید روی در آن آتش دمیده ز آب
خطی چو کشتی خضرا بروی قلزم نور
دهان چو درج ل آلی و لب چو در خوشاب
بر آشیانه ئی از مشگ ناب باز سپید
نهاده بیضه سیمرغ زیر پر غراب
دو زلف بر دو بناگوش و تارک زنخش
ز مشگ دائره ماره است بر اقطاب
سواد طره او آسمان آینه گون
فروغ گونه او آفتاب عالمتاب
لبش عقیق مذابست و عقود گهر
خطش زمرد سوده ست بر عقیق مذاب
بگونه بر خم طبطاب ماند آن سر زلف
در آن خمست دل من چو گوی در طبطاب
سپید سیمبر و نافه سیاه بموی
ز نافه سنبل برسیم گشته زلف بتاب
خیال مویش باریک و خشک کرد مرا
که من نهال برومند بودم او لبلاب
عذاب من همه در وصل آن بهشتی روی
مقررست و شگفتست در بهشت عذاب
الا مه من در قتل من شتاب مکن
مرو که بیتو بخونم زمانه کرد شتاب
سپهر آب مرا داد از جگر چون خون
ستاره خون مرا ریخت بر زمین چون آب
گل و گلاب نیاید بکار باغم عشق
رخ تو چون گل و باران چشم من چو گلاب
دل من آینه آب داده است بزنگ
لب تو شکر آمیختست با عناب
شنیده بودم سیماب زاید از شنگرف
ندیده بودم شنگرف ریزدی سیماب
دواند دیده شنگرفی اشک سیمابی
بروی من که بود چون سبیکه زر ناب
ز زرد گونه من گیر ارتفاع نجوم
ز دست درد که ماند بسطح اسطرلاب
جناب میکده گردون گلوی می زده غرب
خم شراب کهن شرق و آفتاب شراب
سوار عشقم و از باده ام رکاب تهیست
غلام میکده می بر سوار ده برکاب
پیادگان بطریق فنا قدم ننهند
که خون راه رواست اینکه میرسد برکاب
نجات نیست کسی را که کشتی خردست
که بحر عشق بود بی کنار و بی پایاب
نشانه است فنا ایدل اربقا طلبی
منم کمان و توئی تیر و عشق پر عقاب
بگیر در هدف نفی خانه تابن پر
چنو که تیر خورد بر نشانه در پر تاب
چو عور گشتی از جامه صفات خودی
خدای پوشد از ذات خویش در تو ثیاب
ببحر عشق نمودم من آشنا وز دید
شراع کشتی دانش شکست در گرداب
حجاب شاهد من بود هستی من و عشق
رسید و هستی من بر دو کرد کشف حجاب
خدای دیدم و بس در کتاب جمع و وجود
که کس ندیده ازین خوبتر بدهر کتاب
مزن بدست سیه کار جان من در دل
تو صید رو به و دل غاب شیر شرزه غاب
تو خشک مغزی و این ملک مشک خیزتتر
تو تر مزاجی و این مرز آبگون سقلاب
در خدائی مگشای باب هستی خویش
که میگشایدت از این گشاد باب تباب
در تباب زند شهر را خراب کند
کسیکه تکیه کند از تمام شهر بباب
مزن دری که نباشد در مدینه علم
و یازده خلف آن باب فیض را بواب
شهان لم یلد و خسروان لم یولد
که آخرین ولد بالغند و اول باب
مبند دل تو ز امری بملک دنیی خلق
که ملک دنیی چون جیفه است و خلق کلاب
مکان عقل فلاطون لا مکان آمیخت
بخاک فاعتبر و امنه یا اولی الالباب
سپهر نقد مراکم عیار دید و ندید
قیاس من کرد از آفتاب و از مهتاب
ز آفتاب وز مهتاب چرخ بی خبرم
که آفتاب من از شرق وحدتست بتاب
بساط کثرت چون نسج عنکبوت و تو خام
در آن فتاده چو در نسج عنکبوت ذباب
جنود نفس تو با عقل در طراد و نبرد
فرشته تو و دیو تو در طعان و ضراب
مراست سینه چنو مجمر و هواست در آن
دمنده آتش و در آتشم دلیست کباب
ز عشق دوست که پنهان و آشکار من اوست
که سر غیبش ساریست در شهود و غیاب
مر از آب خرابات داد آب حیات
رساند از تک چاه عدم بجاه و ب آب
خراب کرد و بنا کرد زاب و خاک دگر
تبارک الله یکدست فضل و اینهمه آب
مرا که نغمه داود بوده در وادی
بلای عشق چو ایوب کرد در محراب
ندیده بود دلم مکتب معلم عشق
چو دید دید که در اوست صد هزار آداب
فری برین دل کز طره دید طلعت دوست
مرا فکند ز راه خطا بکوی صواب
فری بفر همایون و بخت مقبل من
که آفتاب ندارد چنو طلیعه و تاب
دلم تصرف دنیای بکر زشت نکرد
که دیو نفس مرا عقل داده بود سداب
جهان طبرزد و جلاب کودکست و بود
کبست و حنظل پیران طبر زد و جلاب
غم زمانه مخور در شباب با غم پیر
که پیر کرد مرا غم بعنفوان شباب
گرت بود سر بخت جوان به پیر گرای
چنو که دزد گراید بکوه در بشعاب
مجو مناصب و القاب پادشاه ولی
گذار پای بفرق مناصب و القاب
که ذی مناصب و القاب قلتبا نانند
کشیده پوست انسان بگوش و دم دواب
بیا که بنده خر بندگان مملکتی
بکوی دل که بود مالک قلوب و رقاب
مچر ز ارزن عصفور باز معرفتی
نشین بساعد سلطان و خوان لب لباب
ولاه خلق شبانند و خلق گله چه شد
در اینزمانه که گر کند و رهزن و قلاب
اگر ز مزرع شاهست حاصل غفلت
توان گریست برین کشت ظلم چون میراب
گر از ولاه بود نی ز شاه وای بشاه
که پاسبانان در رحمتند و شه بعذاب
کمان ظلم بدست زمانه است تو شاه
بگیر در هدف عدل خانه چون نشاب
شهی که بنده درویش پادشاه دل اوست
چنین رسید بگوش از سروش غیب خطاب
بدل کند دم تیغ و سم سمند ملوک
سراب را بمحیط و محیط را بسراب
نه در تصرف جاهل که افسرست و سریر
بنطع ملک چنو مهره و دین ملک لعاب
خدیو باید نقاد و داد بخش و حکیم
ببار عدل نه نباش و ناکس و نقاب
سزای افسر سلطان عدل گوهر علم
عدالتست نه خر مهره های جهل مجاب
مرا گهر شد خر مهره های جهل و چه سود
که برد مردم گوهر شناس را سیلاب
سخن چو تیر و سر انگشت جان کمان و نشان
صماخ گوش دل و آستین طبع قراب
قراب تیر من از آستین طبع منست
که هم سئوال مرا من دهم بطبع جواب
سخن چو عیسی خلاق طائر همت
چو احمدست کزو شد ابوتراب تراب
مقام احمد محمود پایگاه ولیست
که در معارج قوسین را نهاده بقاب
گرت ب آب قدا فلح نگشته نفس زکی
مکدرست که پوشیده کسوت قد خاب
مپوش کسوت قد خاب خواجه تصفیه کن
تو یوسفستی و این خویهای زشت ذئاب
بقبر قاقم و سنجاب تست خاک و کفن
تو اشک و آه کسان کرده قاقم و سنجاب
ز تنگ جای لحد اجتناب ممکن نیست
اگر جناب زمینی و گر سپهر جناب
تو خود گوزنی و آمال شیر آخته چنگ
تو گوسفند و امانیست گرگ تیز انیاب
دلست بر سر دریای فتنه کشتی نوح
چو نیست کشتی نتوان گذشت از دریاب
دل آسمان صفا واردات سر وجود
جنود نفس شیاطین و عشق تیر شهاب
بران بتیر شهاب این جنود شیطان کیش
که کیش شیطان کفرست و کفر نیست ثواب
رسی بسر ربوبیت از گدائی فقر
که هست بنده این در مربی ارباب
مرا مسبب اسباب بی سبب ره خویش
نمود و نیست سبب جز مسبب اسباب
کسی نمرده ب آب حیات دل نرسد
که هر که مرد درین ره مؤیدست و مصاب
چو برق خاطف بگذشت از صراط وجود
دل موحد و مشرک مقید احقاب
منظمست خرابات و کن فکان مختل
بنای میکده آباد و کائنات خراب
دلست طوبی ارباب دل که آیتشان
خدای گوید طوبی لهم و حسن م آب
بود ذهاب و ایاب وجود در کف دل
وجود بخش ذهابست و روحبخش ایاب
که نفخ صور سرافیل عشق رایت اوست
طراز پرده او آیت فلا انساب
تو از صحابه دل باش تا بچشم یقین
کنی مشاهده سر سید اصحاب
ز روی شاهد مقصود برفکند نقاب
شبی چو مار که بر گنج چار گوهر پاک
تنیده از دهن قیرگون سیاه لعاب
کشیده زنگی شب قیر چاهسار زمین
که موی شوید و رخساره زین سیه دولاب
فلک چو خیمه زنگاری و دو قطب در آن
مساوی و تد خیمه و مجره طناب
بچاه غرب خور و ماه در افول و محاق
ستاره پردگی و پرده ستاره سحاب
بخواب بود مرا بخت در سیاهی شب
نمیگشود گر آن ماه مست دیده ز خواب
گشود شب در صبح آفتاب طلعت یار
که آفتاب ز انوار اوست فتح الباب
سیاه موی برویش شب کشیده بروز
سپید روی در آن آتش دمیده ز آب
خطی چو کشتی خضرا بروی قلزم نور
دهان چو درج ل آلی و لب چو در خوشاب
بر آشیانه ئی از مشگ ناب باز سپید
نهاده بیضه سیمرغ زیر پر غراب
دو زلف بر دو بناگوش و تارک زنخش
ز مشگ دائره ماره است بر اقطاب
سواد طره او آسمان آینه گون
فروغ گونه او آفتاب عالمتاب
لبش عقیق مذابست و عقود گهر
خطش زمرد سوده ست بر عقیق مذاب
بگونه بر خم طبطاب ماند آن سر زلف
در آن خمست دل من چو گوی در طبطاب
سپید سیمبر و نافه سیاه بموی
ز نافه سنبل برسیم گشته زلف بتاب
خیال مویش باریک و خشک کرد مرا
که من نهال برومند بودم او لبلاب
عذاب من همه در وصل آن بهشتی روی
مقررست و شگفتست در بهشت عذاب
الا مه من در قتل من شتاب مکن
مرو که بیتو بخونم زمانه کرد شتاب
سپهر آب مرا داد از جگر چون خون
ستاره خون مرا ریخت بر زمین چون آب
گل و گلاب نیاید بکار باغم عشق
رخ تو چون گل و باران چشم من چو گلاب
دل من آینه آب داده است بزنگ
لب تو شکر آمیختست با عناب
شنیده بودم سیماب زاید از شنگرف
ندیده بودم شنگرف ریزدی سیماب
دواند دیده شنگرفی اشک سیمابی
بروی من که بود چون سبیکه زر ناب
ز زرد گونه من گیر ارتفاع نجوم
ز دست درد که ماند بسطح اسطرلاب
جناب میکده گردون گلوی می زده غرب
خم شراب کهن شرق و آفتاب شراب
سوار عشقم و از باده ام رکاب تهیست
غلام میکده می بر سوار ده برکاب
پیادگان بطریق فنا قدم ننهند
که خون راه رواست اینکه میرسد برکاب
نجات نیست کسی را که کشتی خردست
که بحر عشق بود بی کنار و بی پایاب
نشانه است فنا ایدل اربقا طلبی
منم کمان و توئی تیر و عشق پر عقاب
بگیر در هدف نفی خانه تابن پر
چنو که تیر خورد بر نشانه در پر تاب
چو عور گشتی از جامه صفات خودی
خدای پوشد از ذات خویش در تو ثیاب
ببحر عشق نمودم من آشنا وز دید
شراع کشتی دانش شکست در گرداب
حجاب شاهد من بود هستی من و عشق
رسید و هستی من بر دو کرد کشف حجاب
خدای دیدم و بس در کتاب جمع و وجود
که کس ندیده ازین خوبتر بدهر کتاب
مزن بدست سیه کار جان من در دل
تو صید رو به و دل غاب شیر شرزه غاب
تو خشک مغزی و این ملک مشک خیزتتر
تو تر مزاجی و این مرز آبگون سقلاب
در خدائی مگشای باب هستی خویش
که میگشایدت از این گشاد باب تباب
در تباب زند شهر را خراب کند
کسیکه تکیه کند از تمام شهر بباب
مزن دری که نباشد در مدینه علم
و یازده خلف آن باب فیض را بواب
شهان لم یلد و خسروان لم یولد
که آخرین ولد بالغند و اول باب
مبند دل تو ز امری بملک دنیی خلق
که ملک دنیی چون جیفه است و خلق کلاب
مکان عقل فلاطون لا مکان آمیخت
بخاک فاعتبر و امنه یا اولی الالباب
سپهر نقد مراکم عیار دید و ندید
قیاس من کرد از آفتاب و از مهتاب
ز آفتاب وز مهتاب چرخ بی خبرم
که آفتاب من از شرق وحدتست بتاب
بساط کثرت چون نسج عنکبوت و تو خام
در آن فتاده چو در نسج عنکبوت ذباب
جنود نفس تو با عقل در طراد و نبرد
فرشته تو و دیو تو در طعان و ضراب
مراست سینه چنو مجمر و هواست در آن
دمنده آتش و در آتشم دلیست کباب
ز عشق دوست که پنهان و آشکار من اوست
که سر غیبش ساریست در شهود و غیاب
مر از آب خرابات داد آب حیات
رساند از تک چاه عدم بجاه و ب آب
خراب کرد و بنا کرد زاب و خاک دگر
تبارک الله یکدست فضل و اینهمه آب
مرا که نغمه داود بوده در وادی
بلای عشق چو ایوب کرد در محراب
ندیده بود دلم مکتب معلم عشق
چو دید دید که در اوست صد هزار آداب
فری برین دل کز طره دید طلعت دوست
مرا فکند ز راه خطا بکوی صواب
فری بفر همایون و بخت مقبل من
که آفتاب ندارد چنو طلیعه و تاب
دلم تصرف دنیای بکر زشت نکرد
که دیو نفس مرا عقل داده بود سداب
جهان طبرزد و جلاب کودکست و بود
کبست و حنظل پیران طبر زد و جلاب
غم زمانه مخور در شباب با غم پیر
که پیر کرد مرا غم بعنفوان شباب
گرت بود سر بخت جوان به پیر گرای
چنو که دزد گراید بکوه در بشعاب
مجو مناصب و القاب پادشاه ولی
گذار پای بفرق مناصب و القاب
که ذی مناصب و القاب قلتبا نانند
کشیده پوست انسان بگوش و دم دواب
بیا که بنده خر بندگان مملکتی
بکوی دل که بود مالک قلوب و رقاب
مچر ز ارزن عصفور باز معرفتی
نشین بساعد سلطان و خوان لب لباب
ولاه خلق شبانند و خلق گله چه شد
در اینزمانه که گر کند و رهزن و قلاب
اگر ز مزرع شاهست حاصل غفلت
توان گریست برین کشت ظلم چون میراب
گر از ولاه بود نی ز شاه وای بشاه
که پاسبانان در رحمتند و شه بعذاب
کمان ظلم بدست زمانه است تو شاه
بگیر در هدف عدل خانه چون نشاب
شهی که بنده درویش پادشاه دل اوست
چنین رسید بگوش از سروش غیب خطاب
بدل کند دم تیغ و سم سمند ملوک
سراب را بمحیط و محیط را بسراب
نه در تصرف جاهل که افسرست و سریر
بنطع ملک چنو مهره و دین ملک لعاب
خدیو باید نقاد و داد بخش و حکیم
ببار عدل نه نباش و ناکس و نقاب
سزای افسر سلطان عدل گوهر علم
عدالتست نه خر مهره های جهل مجاب
مرا گهر شد خر مهره های جهل و چه سود
که برد مردم گوهر شناس را سیلاب
سخن چو تیر و سر انگشت جان کمان و نشان
صماخ گوش دل و آستین طبع قراب
قراب تیر من از آستین طبع منست
که هم سئوال مرا من دهم بطبع جواب
سخن چو عیسی خلاق طائر همت
چو احمدست کزو شد ابوتراب تراب
مقام احمد محمود پایگاه ولیست
که در معارج قوسین را نهاده بقاب
گرت ب آب قدا فلح نگشته نفس زکی
مکدرست که پوشیده کسوت قد خاب
مپوش کسوت قد خاب خواجه تصفیه کن
تو یوسفستی و این خویهای زشت ذئاب
بقبر قاقم و سنجاب تست خاک و کفن
تو اشک و آه کسان کرده قاقم و سنجاب
ز تنگ جای لحد اجتناب ممکن نیست
اگر جناب زمینی و گر سپهر جناب
تو خود گوزنی و آمال شیر آخته چنگ
تو گوسفند و امانیست گرگ تیز انیاب
دلست بر سر دریای فتنه کشتی نوح
چو نیست کشتی نتوان گذشت از دریاب
دل آسمان صفا واردات سر وجود
جنود نفس شیاطین و عشق تیر شهاب
بران بتیر شهاب این جنود شیطان کیش
که کیش شیطان کفرست و کفر نیست ثواب
رسی بسر ربوبیت از گدائی فقر
که هست بنده این در مربی ارباب
مرا مسبب اسباب بی سبب ره خویش
نمود و نیست سبب جز مسبب اسباب
کسی نمرده ب آب حیات دل نرسد
که هر که مرد درین ره مؤیدست و مصاب
چو برق خاطف بگذشت از صراط وجود
دل موحد و مشرک مقید احقاب
منظمست خرابات و کن فکان مختل
بنای میکده آباد و کائنات خراب
دلست طوبی ارباب دل که آیتشان
خدای گوید طوبی لهم و حسن م آب
بود ذهاب و ایاب وجود در کف دل
وجود بخش ذهابست و روحبخش ایاب
که نفخ صور سرافیل عشق رایت اوست
طراز پرده او آیت فلا انساب
تو از صحابه دل باش تا بچشم یقین
کنی مشاهده سر سید اصحاب
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶ - فی الحکم و المعارف
جز دل عارف شجر نور نیست
موسی ما را هوس طور نیست
سینه ما مهبط انوار هوست
پست تر از ایمن مشهور نیست
بیخودی ما زخم وحدتست
مستی ما از می انگور نیست
دوری و نزدیکی خود در سپار
تا بخدا از تو رهی دور نیست
زود نهان شو که شود آشکار
آنکه ترا بی نظرش نور نیست
شاد شو از غم که ز سودای عشق
هر که ندارد غم مسرور نیست
جام ازل جرعه مست خداست
در خور افسرده مخمور نیست
پیش موحد که نترسد ز دار
کیست درین دار که منصور نیست
طوف هوای احدیت کند
شهپر شاهین پر عصفور نیست
خلوت توحید مقام ولیست
پادشه ار آید دستور نیست
وجد من از نغمه داودیست
از دف و نای و نی و طنبور نیست
در نظر من که خرابم دلی
نیست که گنجینه منظور نیست
کوی خرابات بود خانه ئی
نیست درین کوی که معمور نیست
چرخ سلیمان الوهیتست
وادی دل مملکت مور نیست
کشته این معرکه در خاک و خون
مرده این مقبره در گور نیست
دشتخوش پنجه محمودیست
این قمر منشق مسحور نیست
بستان پیداست که صاحبدلست
سر خدا از دل مستور نیست
گنج معارف دهدت رایگان
عارف دلباخته مزدور نیست
گنج فراوان و گهر بیشمار
چنگ بزن دیده ات ار کور نیست
تا بنخواهی ندهندت نثار
دادن ناخواسته دستور نیست
پای بنه بر سر گنج ای فقیر
گو نتوانم که نهم زور نیست
عور شو از مطلق اوصاف تن
جامه جان خر سلب عور نیست
ساحت دل مهبط وحی خداست
تیره تر از باطن زنبور نیست
خرقه عارف ردی کبریاست
جامه حق اطلس و سیقور نیست
عرش نشیمنگه شاهین ماست
ابن طیران در پر طیفور نیست
خسرو گنجینه جان در دلست
گنج دل و جز دل گنجور نیست
باغ بهشتست دلم کاندرو
جز رخ آن آفت جان حور نیست
معتدلست آنچه بهار دلست
باغ مرا بهمن وبا حور نیست
مشرق انوار ازل سر ماست
صبح ازل را شب دیجور نیست
لوح دل ماست کتاب مبین
نیست درو حرف که مستور نیست
دار شفای مرض ما سواست
لیک بحمدالله رنجور نیست
جنت ماهوست که بر قصر خلد
همت صاحب دل مقصور نیست
صاحب ذکریم و خداوند فکر
غیر خدا ذاکر و مذکور نیست
نیست ز جمهور برون یار لیک
در خور گنجایش جمهور نیست
بیرون از رحمت او هر چه هست
نیست بجز شرک که مغفور نیست
عذر پذیرنده گه اعتذار
اوست ولی مشرک معذور نیست
هستی بر فطرت توحید زاد
جبر چه باشد کس مجبور نیست
کون و مکان آینه ذات اوست
ژرف نگر آینه آکور نیست
آینه پنهان و خدا آشکار
جز هو باذره و با هور نیست
غیر خدا نیست که در چشم ماست
قاهر بی پرده و مقهور نیست
نیست دوئی امر و اولوالامر را
غیر یکی آمر و ماء/مور نیست
طوف تن کامل کن هفت شوط
طائف کل سعیش مشکور نیست
خاک گدای در درویش فقر
جز گهر افسر فغفور نیست
جز دل صاحبدل صاحب نظر
گوهر کان و در در دور نیست
گلبن باغ جبروت بقاست
زاغ درین گلشن ناطور نیست
حشر الی الرحمن سریست ژرف
کیست که با رحمن محشور نیست
قادر و مقدور یکی دان ولی
قادر در حیز مقدور نیست
جزو کند آری آهنگ کل
ور نه کسی نیست که در شور نیست
در سر درویش بود سر یار
در دل پر کینه مغرور نیست
نیست مثاب ز وحدت بریست
معتقد شرکت ماء/جور نیست
بر اثر یافه منکر متاز
نیست مرا نکته که ماء/ثور نیست
سر که بود بیخبر از طور عشق
در خور او جز حد ساطور نیست
محو خدا را نکند مرگ مات
صهو صفا را صعق صور نیست
جذبه مرا داد می زنجبیل
نشاء/ه امروز ز کافور نیست
نغمه نای من روح اللهیست
راهوی و چینی و ماهور نیست
شعبه من عرشی و قهاریست
ترک و نشابورک و مقهور نیست
گوهر گنجینه من دولتیست
کان بدخشان و نشابور نیست
سلسله گردن جان کن مپاش
نظم ل آلی در منثور نیست
قافیه مجهول شد از چند جا
شد بکسم کشمکش و شور نیست
ما بر معروف و تو مجهول بین
هستی بر دید تو محصور نیست
کون عدم بود و چو موجود شد
نیست بجز واجب و محذور نیست
طبع سخن معتدل معنویست
سرد و ترو یابس و محرور نیست
فارس بیرنگ ببیرنگ تاخت
رفرف وحدت کرن و بور نیست
موسی ما را هوس طور نیست
سینه ما مهبط انوار هوست
پست تر از ایمن مشهور نیست
بیخودی ما زخم وحدتست
مستی ما از می انگور نیست
دوری و نزدیکی خود در سپار
تا بخدا از تو رهی دور نیست
زود نهان شو که شود آشکار
آنکه ترا بی نظرش نور نیست
شاد شو از غم که ز سودای عشق
هر که ندارد غم مسرور نیست
جام ازل جرعه مست خداست
در خور افسرده مخمور نیست
پیش موحد که نترسد ز دار
کیست درین دار که منصور نیست
طوف هوای احدیت کند
شهپر شاهین پر عصفور نیست
خلوت توحید مقام ولیست
پادشه ار آید دستور نیست
وجد من از نغمه داودیست
از دف و نای و نی و طنبور نیست
در نظر من که خرابم دلی
نیست که گنجینه منظور نیست
کوی خرابات بود خانه ئی
نیست درین کوی که معمور نیست
چرخ سلیمان الوهیتست
وادی دل مملکت مور نیست
کشته این معرکه در خاک و خون
مرده این مقبره در گور نیست
دشتخوش پنجه محمودیست
این قمر منشق مسحور نیست
بستان پیداست که صاحبدلست
سر خدا از دل مستور نیست
گنج معارف دهدت رایگان
عارف دلباخته مزدور نیست
گنج فراوان و گهر بیشمار
چنگ بزن دیده ات ار کور نیست
تا بنخواهی ندهندت نثار
دادن ناخواسته دستور نیست
پای بنه بر سر گنج ای فقیر
گو نتوانم که نهم زور نیست
عور شو از مطلق اوصاف تن
جامه جان خر سلب عور نیست
ساحت دل مهبط وحی خداست
تیره تر از باطن زنبور نیست
خرقه عارف ردی کبریاست
جامه حق اطلس و سیقور نیست
عرش نشیمنگه شاهین ماست
ابن طیران در پر طیفور نیست
خسرو گنجینه جان در دلست
گنج دل و جز دل گنجور نیست
باغ بهشتست دلم کاندرو
جز رخ آن آفت جان حور نیست
معتدلست آنچه بهار دلست
باغ مرا بهمن وبا حور نیست
مشرق انوار ازل سر ماست
صبح ازل را شب دیجور نیست
لوح دل ماست کتاب مبین
نیست درو حرف که مستور نیست
دار شفای مرض ما سواست
لیک بحمدالله رنجور نیست
جنت ماهوست که بر قصر خلد
همت صاحب دل مقصور نیست
صاحب ذکریم و خداوند فکر
غیر خدا ذاکر و مذکور نیست
نیست ز جمهور برون یار لیک
در خور گنجایش جمهور نیست
بیرون از رحمت او هر چه هست
نیست بجز شرک که مغفور نیست
عذر پذیرنده گه اعتذار
اوست ولی مشرک معذور نیست
هستی بر فطرت توحید زاد
جبر چه باشد کس مجبور نیست
کون و مکان آینه ذات اوست
ژرف نگر آینه آکور نیست
آینه پنهان و خدا آشکار
جز هو باذره و با هور نیست
غیر خدا نیست که در چشم ماست
قاهر بی پرده و مقهور نیست
نیست دوئی امر و اولوالامر را
غیر یکی آمر و ماء/مور نیست
طوف تن کامل کن هفت شوط
طائف کل سعیش مشکور نیست
خاک گدای در درویش فقر
جز گهر افسر فغفور نیست
جز دل صاحبدل صاحب نظر
گوهر کان و در در دور نیست
گلبن باغ جبروت بقاست
زاغ درین گلشن ناطور نیست
حشر الی الرحمن سریست ژرف
کیست که با رحمن محشور نیست
قادر و مقدور یکی دان ولی
قادر در حیز مقدور نیست
جزو کند آری آهنگ کل
ور نه کسی نیست که در شور نیست
در سر درویش بود سر یار
در دل پر کینه مغرور نیست
نیست مثاب ز وحدت بریست
معتقد شرکت ماء/جور نیست
بر اثر یافه منکر متاز
نیست مرا نکته که ماء/ثور نیست
سر که بود بیخبر از طور عشق
در خور او جز حد ساطور نیست
محو خدا را نکند مرگ مات
صهو صفا را صعق صور نیست
جذبه مرا داد می زنجبیل
نشاء/ه امروز ز کافور نیست
نغمه نای من روح اللهیست
راهوی و چینی و ماهور نیست
شعبه من عرشی و قهاریست
ترک و نشابورک و مقهور نیست
گوهر گنجینه من دولتیست
کان بدخشان و نشابور نیست
سلسله گردن جان کن مپاش
نظم ل آلی در منثور نیست
قافیه مجهول شد از چند جا
شد بکسم کشمکش و شور نیست
ما بر معروف و تو مجهول بین
هستی بر دید تو محصور نیست
کون عدم بود و چو موجود شد
نیست بجز واجب و محذور نیست
طبع سخن معتدل معنویست
سرد و ترو یابس و محرور نیست
فارس بیرنگ ببیرنگ تاخت
رفرف وحدت کرن و بور نیست
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در منقبت حضرت ثامن الائمه علی بن موسی الرضا علیه السلام
امروز باز گیتی در نشو و در نماست
حشرست اینکه در بنه بوستان بپاست
اجساد سر زدند باشکال مختلف
با تا الف قیامت موعود گشت راست
سر زد ز خاک سبزه بشکل زبان مار
زاب کبود رنگ که مانند اژدهاست
داود وار مرغ سلیمان بصرح کوه
اندر ترانه ئیست کزان کوه پر صداست
از بسکه ابر ریخت گهرهای قیمتی
سنگ سیه خزینه لؤلؤی پر بهاست
زر کرد خاک گونه ز گلهای رنگ رنگ
خاکی که زر کند نبود خاک کیمیاست
از سبزه ما سر زد و ناهید و آفتاب
در حیرتم که دشت زمینست یا سماست
بر طرف جوی مینگری جملگی سهیل
بر صحن باغ میگذری سر بسر سهاست
هر بر که ئی که بود بدی آهنین سلب
امروز ز انعکاس شقیق آتشین قباست
باد از شمر زره کند از سرخ گل سپر
وز برق تیغ ابر چمن عرصه وغاست
پیکان نمود غنچه ز سوفار تا سنان
سوفار او ز پیش و سنان وی از قفاست
گل گوش پهن کرده ز شاخ کج و خموش
کز نای عندلیب نیوشد مقام راست
از بار گل دوتاست قد شاخ و مرغ صبح
از عشق این دوتائی در زیر و در ستاست
بستان عقیق روی و گلستان عقیق رنگ
وادی عقیق خیز و بیابان عقیق زاست
بیگانه است مرغ زانسان و من ز مرغ
هر نغمه ئی که میشنوم بانگ آشناست
از چشم خلق باشد پنهان خدا و من
بر هر طرف که مینگرم جلوه خداست
بارنگ و بوی گل بود و نای عندلیت
در بوستان و باغچه و خلوت و سراست
در چشم من خداست باطراف بوستان
اطراف بوستان نبود مشهد لقاست
دامان و جیب کرده پر از مشگ تبتی
تبت اگر نخوانم من باغ را خطاست
مرغان بکار اصل مقامات معنوی
داود را رسیل بدون کمند و کاست
بلبل زند صفاهان صلصل زند عراق
ناروست در رهاوی سارویه در نواست
ملبوس لاله ژاله بسقائی سحاب
مفروش شاخ و بید بفراشی صباست
گلبن نهاده تخت زمرد بطرف جوی
گل بر نشسته بر زبر تخت پادشاست
ساری قصیده خواند در پیشگاه گل
چون مرغ روح من که ستایشگر رضاست
فرمانده قدر ملک الملک دادگر
شاه رضا که مقتدر ملکت قضاست
بگذشت دور جم هله زان جام خسروی
ساقی بیار باده که امروز دور ماست
ما بنده ولایت سلطان مطلقیم
کی شاه ملک را بچنین رتبه ارتقاست
موریم و دستگیر سلیمان حشمتیم
از ران بساط کرده و یکران ماهواست
گر دائر فضای ولایت کنیم سیر
روحم مساوی طرب از روح این فضاست
باشد بنای پایه کاخ ولی امر
بر بام عقل اول کان اولین بناست
از گرد سم رفرف معراج رفعتش
آئینه مه و خور گردون بانجلاست
بی دست پخت دار شفای کرامتش
عقل سپهر پیر بصد درد مبتلاست
زین آسیای چرخ نجنبد بنای عشق
چرخ آسیا و عشق ولی قطب آسیاست
شب نیست در طلوعش باشد تمام صبح
خورشید این ولایت بر خط استواست
از عقل تا هیولی ماء/لوه سر اوست
کز بندگی بخوان الوهیتش صلاست
شمس سپهر سایه خورشید مطلقست
او کیست آنکه صاحب این صفه صفاست
آب بقا ز خضر مجو از رضا طلب
خاک در رضاست که سرچشمه بقاست
حاجی رود بکعبه و من در طواف دوست
در خلوتی که آن حرم خاص کبریاست
آن کعبه مجاز بود با ریا و کبر
این کعبه حقیقت بی کبر و بی ریاست
تا چند در غطائی بفزای بر یقین
خاکستر مکاشف حق کاشف غطاست
در ختم انبیا بود آنچ از خدای سر
در خاتم ولایت از ختم انبیاست
نه آسمان بهیکل پرگار مستدیر
بر دور اینحرم که چنو نقطه پا بجاست
امر تمام هستی از غیب تا شهود
در کفه کفایت سلطان اولیاست
ذات قدیم یم گهر یم صفات ذات
گنج آن برد که مقتدر غوص و آشناست
روشنگر مجالی کثرتگه ظهور
خورشید واحدیت از مغرب خفاست
ای آفتاب بر شده تا آسمان غیب
تو آفتاب غیبی و هفت آسمان هباست
ای وحدت وجود که چندین هزار جود
از فیض اقدس تو باعیان ماسواست
فوق محدد از تو پر از ما سوی تهیست
برهان اینکه لا خلاء استی و لاملاست
عشق تو و مساوی آن شعله این سپند
حب تو و معاصی آن برق و این گیاست
نعمای تست هر چه بنه سفره بر طبق
آلای تست آنچه زده پرده بر ملاست
خاک ره تو ایمن با نور و با شجر
مور در تو موسی با دست و با عصاست
نه صبح و نه مساست در آنجا که جان تست
وانجا که پیکرت همگی صبح بی مساست
شرق وجوب و مغرب امکان ز شید شمس
پیدا و روشنست که هم نور و هم ضیاست
ای قامت تو راست تر از قد رستخیز
گر خوانمت قیامت کبرای کل رواست
قیوم محشرست قیام ولی امر
او فانی است و در بر او نور حشر لاست
خلوتگه فنای الوهی مقام تست
شاه بقاست انکه بخلوتگه فناست
ذات تو و صفات تو فانیست در وجود
چون بنده گشت فانی حق خواست هر چه خواست
چتوان نمود درک ز من گر کنم سکوت
نه گویمش خدا و نگویم کزو جداست
سری که نیست در خور هر درک واجبست
گفتنش بار خاطر و ناگفتنش بلاست
ساکت شوم نگویم سر خدا بخلق
گویم چرا نگویم حق راست را گواست
تو منبع علوم و دلت کشتی نجات
تو نخبه وجود و درت قبله دعاست
ایجاد را بحبل وجود تو اعتصام
موجود را بسایه جود تو التجاست
جز روزی و لای تو درویش راه را
گر خوان سلطنت بود از خوردن احتماست
حوریه جنانرا در این بساط سیر
آهوی لامکان را از این چمن چراست
مسکین با یسار ترا سلطنت رهیست
درویش خاکسار ترا پادشه گداست
افسانه ات معلم پوران پارسی
دیوانه ات مکمل پیران پارساست
هر قطره از بحار تو سرچشمه محیط
هر ذره در هوای تو روشنگر ذکاست
مفتون خاک کوی تو با افسر و سریر
مجنون عشق روی تو با دانش و دهاست
صهبای امتثال تو بی حدت و خمار
گردون اعتدال تو بی شدت و رخاست
چشم عطای خاک ز هورست و هور چرخ
خاک گدای مور ترا چشم بر عطاست
گویم ثنای ذات تو و نز جهالتست
دانم که حضرت تو برون از حد ثناست
عطشان شنیده ئی که نگوید سخن ز آب
مستسقی ار بمیرد از آب در ظماست
گفتم ز وحدت تو و وصف کمال تو
کاین قوم بینوا و ترا گونه گون نواست
دامان و آستین و کنار تو پر گهر
گم کرده گوهر خود یکخلق و در عناست
بی دست و دیر پای تو کی ابر را مجال
بی امر زود سیر تو کی با در امضاست
بارایت تو هر که ز راء/ی دوئی بریست
در ماء/من تو هر که ز بند خودی رهاست
در روزگار هر که ز توحید آیتی
جوید چو ژرف بینی در دفتر صفاست
تا لایزال هر که ز دولت نشانه ئی
خواهد چه باز پرسی در خانه شماست
ای هفت تن نیای توده عقل را مدیر
وین نه پدر سلاله آن هفت تن نیاست
وان چار تن کیا که برایشان توئی پدر
این چار مام کودک این چارتن کیاست
تو گوهر جلالی و آن هفت تن محیط
تو جوهر جمالی و این چار تن جلاست
بی حضرت تو طاعت بیقدر و بیمحل
بی خدمت تو دولت بیکار و بی کیاست
از پادشه غنیست گدای در ولی
جز بنده کیست آنکه در این پادشه گداست
چندانکه بندگان ترا نیستی و فقر
ای پادشاه امر ترا دولت و غناست
چندانکه دشمنان ترا ضیق و انقباض
دست وجود بخش ترا بسطت و سخاست
بردار ذره را که ترا ذره آفتاب
بنواز بنده را که ترا بنده پادشاست
حشرست اینکه در بنه بوستان بپاست
اجساد سر زدند باشکال مختلف
با تا الف قیامت موعود گشت راست
سر زد ز خاک سبزه بشکل زبان مار
زاب کبود رنگ که مانند اژدهاست
داود وار مرغ سلیمان بصرح کوه
اندر ترانه ئیست کزان کوه پر صداست
از بسکه ابر ریخت گهرهای قیمتی
سنگ سیه خزینه لؤلؤی پر بهاست
زر کرد خاک گونه ز گلهای رنگ رنگ
خاکی که زر کند نبود خاک کیمیاست
از سبزه ما سر زد و ناهید و آفتاب
در حیرتم که دشت زمینست یا سماست
بر طرف جوی مینگری جملگی سهیل
بر صحن باغ میگذری سر بسر سهاست
هر بر که ئی که بود بدی آهنین سلب
امروز ز انعکاس شقیق آتشین قباست
باد از شمر زره کند از سرخ گل سپر
وز برق تیغ ابر چمن عرصه وغاست
پیکان نمود غنچه ز سوفار تا سنان
سوفار او ز پیش و سنان وی از قفاست
گل گوش پهن کرده ز شاخ کج و خموش
کز نای عندلیب نیوشد مقام راست
از بار گل دوتاست قد شاخ و مرغ صبح
از عشق این دوتائی در زیر و در ستاست
بستان عقیق روی و گلستان عقیق رنگ
وادی عقیق خیز و بیابان عقیق زاست
بیگانه است مرغ زانسان و من ز مرغ
هر نغمه ئی که میشنوم بانگ آشناست
از چشم خلق باشد پنهان خدا و من
بر هر طرف که مینگرم جلوه خداست
بارنگ و بوی گل بود و نای عندلیت
در بوستان و باغچه و خلوت و سراست
در چشم من خداست باطراف بوستان
اطراف بوستان نبود مشهد لقاست
دامان و جیب کرده پر از مشگ تبتی
تبت اگر نخوانم من باغ را خطاست
مرغان بکار اصل مقامات معنوی
داود را رسیل بدون کمند و کاست
بلبل زند صفاهان صلصل زند عراق
ناروست در رهاوی سارویه در نواست
ملبوس لاله ژاله بسقائی سحاب
مفروش شاخ و بید بفراشی صباست
گلبن نهاده تخت زمرد بطرف جوی
گل بر نشسته بر زبر تخت پادشاست
ساری قصیده خواند در پیشگاه گل
چون مرغ روح من که ستایشگر رضاست
فرمانده قدر ملک الملک دادگر
شاه رضا که مقتدر ملکت قضاست
بگذشت دور جم هله زان جام خسروی
ساقی بیار باده که امروز دور ماست
ما بنده ولایت سلطان مطلقیم
کی شاه ملک را بچنین رتبه ارتقاست
موریم و دستگیر سلیمان حشمتیم
از ران بساط کرده و یکران ماهواست
گر دائر فضای ولایت کنیم سیر
روحم مساوی طرب از روح این فضاست
باشد بنای پایه کاخ ولی امر
بر بام عقل اول کان اولین بناست
از گرد سم رفرف معراج رفعتش
آئینه مه و خور گردون بانجلاست
بی دست پخت دار شفای کرامتش
عقل سپهر پیر بصد درد مبتلاست
زین آسیای چرخ نجنبد بنای عشق
چرخ آسیا و عشق ولی قطب آسیاست
شب نیست در طلوعش باشد تمام صبح
خورشید این ولایت بر خط استواست
از عقل تا هیولی ماء/لوه سر اوست
کز بندگی بخوان الوهیتش صلاست
شمس سپهر سایه خورشید مطلقست
او کیست آنکه صاحب این صفه صفاست
آب بقا ز خضر مجو از رضا طلب
خاک در رضاست که سرچشمه بقاست
حاجی رود بکعبه و من در طواف دوست
در خلوتی که آن حرم خاص کبریاست
آن کعبه مجاز بود با ریا و کبر
این کعبه حقیقت بی کبر و بی ریاست
تا چند در غطائی بفزای بر یقین
خاکستر مکاشف حق کاشف غطاست
در ختم انبیا بود آنچ از خدای سر
در خاتم ولایت از ختم انبیاست
نه آسمان بهیکل پرگار مستدیر
بر دور اینحرم که چنو نقطه پا بجاست
امر تمام هستی از غیب تا شهود
در کفه کفایت سلطان اولیاست
ذات قدیم یم گهر یم صفات ذات
گنج آن برد که مقتدر غوص و آشناست
روشنگر مجالی کثرتگه ظهور
خورشید واحدیت از مغرب خفاست
ای آفتاب بر شده تا آسمان غیب
تو آفتاب غیبی و هفت آسمان هباست
ای وحدت وجود که چندین هزار جود
از فیض اقدس تو باعیان ماسواست
فوق محدد از تو پر از ما سوی تهیست
برهان اینکه لا خلاء استی و لاملاست
عشق تو و مساوی آن شعله این سپند
حب تو و معاصی آن برق و این گیاست
نعمای تست هر چه بنه سفره بر طبق
آلای تست آنچه زده پرده بر ملاست
خاک ره تو ایمن با نور و با شجر
مور در تو موسی با دست و با عصاست
نه صبح و نه مساست در آنجا که جان تست
وانجا که پیکرت همگی صبح بی مساست
شرق وجوب و مغرب امکان ز شید شمس
پیدا و روشنست که هم نور و هم ضیاست
ای قامت تو راست تر از قد رستخیز
گر خوانمت قیامت کبرای کل رواست
قیوم محشرست قیام ولی امر
او فانی است و در بر او نور حشر لاست
خلوتگه فنای الوهی مقام تست
شاه بقاست انکه بخلوتگه فناست
ذات تو و صفات تو فانیست در وجود
چون بنده گشت فانی حق خواست هر چه خواست
چتوان نمود درک ز من گر کنم سکوت
نه گویمش خدا و نگویم کزو جداست
سری که نیست در خور هر درک واجبست
گفتنش بار خاطر و ناگفتنش بلاست
ساکت شوم نگویم سر خدا بخلق
گویم چرا نگویم حق راست را گواست
تو منبع علوم و دلت کشتی نجات
تو نخبه وجود و درت قبله دعاست
ایجاد را بحبل وجود تو اعتصام
موجود را بسایه جود تو التجاست
جز روزی و لای تو درویش راه را
گر خوان سلطنت بود از خوردن احتماست
حوریه جنانرا در این بساط سیر
آهوی لامکان را از این چمن چراست
مسکین با یسار ترا سلطنت رهیست
درویش خاکسار ترا پادشه گداست
افسانه ات معلم پوران پارسی
دیوانه ات مکمل پیران پارساست
هر قطره از بحار تو سرچشمه محیط
هر ذره در هوای تو روشنگر ذکاست
مفتون خاک کوی تو با افسر و سریر
مجنون عشق روی تو با دانش و دهاست
صهبای امتثال تو بی حدت و خمار
گردون اعتدال تو بی شدت و رخاست
چشم عطای خاک ز هورست و هور چرخ
خاک گدای مور ترا چشم بر عطاست
گویم ثنای ذات تو و نز جهالتست
دانم که حضرت تو برون از حد ثناست
عطشان شنیده ئی که نگوید سخن ز آب
مستسقی ار بمیرد از آب در ظماست
گفتم ز وحدت تو و وصف کمال تو
کاین قوم بینوا و ترا گونه گون نواست
دامان و آستین و کنار تو پر گهر
گم کرده گوهر خود یکخلق و در عناست
بی دست و دیر پای تو کی ابر را مجال
بی امر زود سیر تو کی با در امضاست
بارایت تو هر که ز راء/ی دوئی بریست
در ماء/من تو هر که ز بند خودی رهاست
در روزگار هر که ز توحید آیتی
جوید چو ژرف بینی در دفتر صفاست
تا لایزال هر که ز دولت نشانه ئی
خواهد چه باز پرسی در خانه شماست
ای هفت تن نیای توده عقل را مدیر
وین نه پدر سلاله آن هفت تن نیاست
وان چار تن کیا که برایشان توئی پدر
این چار مام کودک این چارتن کیاست
تو گوهر جلالی و آن هفت تن محیط
تو جوهر جمالی و این چار تن جلاست
بی حضرت تو طاعت بیقدر و بیمحل
بی خدمت تو دولت بیکار و بی کیاست
از پادشه غنیست گدای در ولی
جز بنده کیست آنکه در این پادشه گداست
چندانکه بندگان ترا نیستی و فقر
ای پادشاه امر ترا دولت و غناست
چندانکه دشمنان ترا ضیق و انقباض
دست وجود بخش ترا بسطت و سخاست
بردار ذره را که ترا ذره آفتاب
بنواز بنده را که ترا بنده پادشاست