عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
چرخ دو تا گشته و یکتاست عشق
یک اثرست و همه اشیاست عشق
برگ گل گلبن توحید روح
بار درخت دل داناست عشق
تشنه تر از ماست باو سلسبیل
قطره چه و جوی چه دریاست عشق
عقل چه باشد که کند درک او
عقل ضعیفست و تواناست عشق
روح که چشم همه امیدهاست
کور شد از فرقت و بیناست عشق
لشکر ملک و ملکوت وجود
کشته و افکنده و تنهاست عشق
نیست سری کو ننهد زیر پای
در بر من بی سر و بی پاست عشق
بیشتر از من برخ خوب خویش
عاشق و شوریده و شیداست عشق
در دل دلباخته باشد نهان
در سر سودازده پیداست عشق
بهر تجلی گه موسای وقت
پاکتر از سینه سیناست عشق
جذبه دل باشد و سودای سر
جذب و دلست و سر و سوداست عشق
پیشتر از کون و مکان بود و باز
پیر شد این هر دو و برناست عشق
مختم و مبدای ظهور صفات
اما بی مختم و مبداست عشق
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
ساقی جان بجام من ریخت می مدام دل
گشت ز پای تا سرم مست مدام جام دل
ملک دلست رام من سکه دل بنام من
دل همگی بکام من من همگی بکام دل
صدر جلال پادشه شاه براوست متکی
کوه و زمین و آسمان صف زده در سلام دل
عقل ستاده پشت در عشق بگاه مستقر
نوبت سلطنت زند بر طبقات بام دل
عرش بدان معظمی گشت بپای دل زمی
دولت عرش اعظمی یافت ز فیض عام دل
داده ببحر جوش را هوش و خرد سروش را
چرخ گشاده گوش را تا شنود کلام دل
دی ز سمای دل مهی دید مرا بمهمهی
گفت نمایمت رهی برد و نبرد نام دل
گفتم ماه من توئی دلبر و شاه من توئی
جز تو که داد خواهدم شرح دل و پیام دل
گفت که فاش میکند دعوی مستواللهی
ارض و سماست واله و کون و مکان غلام دل
گفتم من گدای تو خاک در سرای تو
میدهدم ندای تو فیض علی الدوام دل
کعبه توئی مراد را راه توئی معاد را
اینکه دهی جماد را سرعت سیر گام دل
دید بطوع بنده ام مرده شاه زنده ام
داد بدست سر من سلطنت تمام دل
مالک ملک دل شدم رسته ز آب و گل شدم
آدم معتدل شدم از شرف مقام دل
مست مدام حق منم باده جام حق منم
سر تمام حق منم از سر اهتمام دل
صبح صفای منتظر شام ندارد از اثر
گونه و زلف آن پسر صبح دلست و شام دل
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
ویرانه تن را بود گنجینه جان در بغل
اسکندرست این خاک و آب آئینه پنهان در بغل
یار آمد از بخت رهی در کوی من بافرهی
خورشید بر سرو سهی ناهید تابان در بغل
ماه بهشتی روی من تابید در مشکوی من
از مشرق زانوی من کم بود جانان در بغل
من شیشه طبع و آن پری آئینه روی و سنگدل
ایمن مباش از شیشه ئی کش هست سندان در بغل
من باز جستم یار را او خواست از من جان و سر
من پای کوب و دست زن سر بر کف و جان در بغل
با خصم بد اندیش گو خود را مزن بر من که من
دارم ز سیف الله دل شمشیر عریان در بغل
نه آسمان درویش دل گردون بود در پیش دل
چونان گدا برد سیه بر دوش و انبان در بغل
دل آسمان جان جان ماهش جمال داستان
کی داشت هرگز آسمان ماهی بدینسان در بغل
فرعون و دیو آواره شد زین در که دارد سر ما
بیضای موسی بر کف و دست سلیمان در بغل
چون موسی صاحب لوا وارسته از مصر هوی
دارم من از دست و عصاصد گونه برهان در بغل
شاه سریر عشق را بنشاند دل در آستین
پرورد پیر عشق را فرزند انسان در بغل
دارد دلم با آنکه او با کفر عشقست آشنا
انجیل عیسی بر زبان آیات فرقان در بغل
آن شیخ بی باطن نگر ظاهر بشکل آدمی
نقش بت اندر آستین تصویر شیطان در بغل
کس نیست در پهلوی من همخانه و همخوی من
عشق تو و زانوی من این در دل و آن در بغل
بین دولت ابدال را بین قال را بین حال را
پرورده این اطفال را آن قطب امکان در بغل
کثرت چو کوه کفر و من بر وحدت دل ثابتم
روید جبال کفر را اشجار ایمان در بغل
مهرست ضد قهر و من بر لطف و قهرت عاشقم
یک مادر قهر ترا صد طفل احسان در بغل
من بازوی فقرم ولی در آستین دولتم
بالای این درویش را پرورده سلطان در بغل
بر بام گیتی دل منه ای طفل تجرید صفا
کشت آنچه پرورد آدمی این تیره پستان در بغل
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
دوشم سروش زد در دولتسرای دل
گفتند کیست گفت سروشم گدای دل
آمدنداکه گاه تمنای غیر نیست
بیگاه در مزن که نئی آشنای دل
تا سد ره منتهای مقام تو است و بس
ای بی خبر ز عالم بی منتهای دل
در جایگاه دوست نگنجد بغیر دوست
گر غیر اوست دل نبود نیز جای دل
از آب و از هوای دیار مکدری
رست آنکه دید صفوت آب و هوای دل
مجموع کائنات نشیمنگه فناست
موجود باقی است وجود و بقای دل
قومی بانتظار که خورشید سر زند
از غرب و او دمید ز شرق سمای دل
او در سرست و من ز سما میکنم طلب
من در برون و اوست درون سرای دل
عمریست میدویم چو دیوانه کوبکو
دل در قفای دلبر و من در قفای دل
امروز شد پدید که از پای تا بسر
بگرفته است یار ز سر تابپای دل
از ملک تا ملک همه محکوم حکم ماست
ما در تحکم قدریم و قضای دل
سلطان دولت احد جمع بی زوال
زد دستگاه سلطنت اندر فضای دل
دل نیست این بسینه سویدای دولتست
جانانه است باد سر جان فدای دل
سیناست سینه و دل کامل درخت طور
نبود سری که نیست در آن سر صدای دل
اوصاف کبریا و ولای ولایتش
بر دوش دل رداست زهی کبریای دل
هر سالکی بمسلک سلطان دولتیست
مائیم در طریقت فقر و فنای دل
فقر آیت صفاست که در مدرس الست
ما کسب کرده ایم ز سر صفای دل
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
زد دست سلطان دولت دوش از تجلی در دل
شد فتح باب تجلی بر ناظر منظر دل
تا سوز عشق تو آموخت آهی چو آتش برافروخت
از آتش آه دل سوخت بر آسمان اخر دل
بگشود دل باب مستی ما را گه می پرستی
در نیستی دست هستی تا حلقه زد بر در دل
دل تاخت رخش درایت در کشور بی نهایت
تا زد شه عشق رایت بر ساحت کشور دل
ای جان مستان رویت سرگرم خمر سبویت
یک قطره از آب جویت دریای پنهاور دل
من غرق بحر خطابت خضرست جویای آبت
ای روی چون آفتابت مرآت اسکندر دل
چشم تو مخمور خوابست یا نیم مست از شرابست
لعل تو با آنکه آبست افزوده بر آذر دل
پر خم نمودی رسن را زلف شکن در شکن را
بردی دل و دین من را ای ترک غارتگر دل
با آنکه بس نازنینی با جان عاشق به‌کینی
بر چشم دل گر نشینی کی میشود باور دل
ای گوهرت جان مرجان عشق تو چون لعل در کان
در سر و در سینه جان در جان و در جوهر دل
از دست من دل ربودی بر آتش دل فزودی
بی پرده گویم تو بودی مبنای شور و شر دل
شد طوبی خلد انگشت زین آتش و حور شد زشت
زردشت عشق تو تا کشت سرو تو در کشمر دل
باشد دل و جان آگاه آئینه روی الله
شد سینه سالک راه گنجینه گوهر دل
دوش از سر دار توحید دل زد ندای اناالحق
روح القدس گفت این راز در گوش پیغمبر دل
دیدیم راز فنا را پرواز عرش بقا را
عشق رخ او صفا را پای دلست و پر دل
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
بازوی عشق بنهاد بر دوش ناقه دل
باری کزان نشیند تا ناف ناقه در گل
من چون کشم کمانت ای ناوکت توان کش
تو ترک نیم مستی من مرغ نیم بسمل
بگرفته تیغ روشن بنشسته بر بتوسن
تازد بخون عاشق نازم سمند قاتل
از بارگاه سلطان وز بوستان رضوان
باشد گذشتن آسان وز عشق دوست مشکل
با اینکه از تو تا او یک گام بیشتر نیست
اما برد که این گام باشد هزار منزل
با ناخدا بگوئید کشتی چه سود دارد
آن را که دیده دریاست کی میرسد بساحل
در آسمان مشکوی دارم مهی که خورشید
هندوی کوی آنماه گردید و گشت مقبل
اسرار کعبه دیدم من در صفای دل بود
ای طائف گل و سنگ تا چند سعی باطل
من از فضیلت عشق در هر قبیله گشتم
معشوق خویش دیدم سر حلقه قبایل
من جستم از برونش او ظاهر از درون شد
عمریست میدوم من بیهوده در مراحل
آن آفتاب روشن سر زد ز روزن دل
معلوم شد کزین پیش جز تن نبود حائل
در سیر کعبه و دیر شد کشف سر این سیر
دل جای آن صنم بود وین پیر دیر غافل
آن غیر نور ما را از خویش کرد فانی
اسم صفاست باقی باقی بدوست واصل
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
باز آی که از غیر تو پرداخته ام دل
ای سر تو را سینه سودا زده منزل
قربان تو میکردم اگر یافتمی جان
بر زلف تو میبستم اگر داشتمی دل
جز نقش خط از روی نکویت خط هستی
نقشیست که گردون زده بر آب بباطل
چندانکه بود کام تو از قتل من آسان
کار من دلباخته از دست تو مشکل
من روی چو زر کرده ام از عشق تو بنمای
بر گردنم آن ساعد چون سیم حمایل
آئینه شود سینه پرداخته از زنگ
بر عرش پرد طائر برخاسته از گل
خواهی که شوی مظهر انوار تجلی
آئینه خود ساز بر آن روی مقابل
خود بین نبرد راه بخمخانه وحدت
محجوب ندارد خبر از نشاء/ه کامل
از غرب خفا گونه خورشید حقیقت
پیداست، تو در پرده ئی ای دیده غافل
کن در طلب گوهر جان کشتی تن را
مستغرق دریای دل بی تک و ساحل
از کشته شدن زنده شوی در طلب تیغ
بایست زدن بوسه بسر پنجه قاتل
قومی بحرم ساجد و قومی بکلیسا
روی دل من جانب آن هندوی مقبل
باز ای دل سودازده قلاشی و رندی
جز رنج چه بردست کس از کسب فضائل
ما زنده بعشقیم که بی فاصله ما را
جاریست چو خون در کبد و عرق و مفاصل
بردار ز گل ذره محجوب صفا را
ای بر همگی پرتو خورشید تو شامل
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
راز دار دل و عشقست فنم
کی گرفتار هواهای تنم
فرس عشق بزینست و عنان
فارس فحلم و در تاختنم
مشتبه کرد بموی تو مرا
عشق این موی بود یا که منم
یار جان باشد و من جسم نزار
دوست باشد تن و من پیرهنم
هر کسی را سر سودای کسیست
من گرفتار دل خویشتنم
آمد از پرده برون بیخود و مست
ماه فرخارم و میر ختنم
رسن زلف بخم کرده گشود
بست و افکند بچاه ذقنم
یوسفم در خور زندانم و چاه
تا سر زلف تو باشد رسنم
شکن اندر شکن از سر تا پای
زان سر زلف شکن در شکنم
ناخن و سینه من تیشه و کوه
من بهامون غمش کوهکنم
گر بمیرم شکفاند غم عشق
لاله از خاک و شقیق از کفنم
خیزد از لعل تو یاقوت روان
ریزد از جزع عقیق یمنم
خاک فقر تو بود آب حیوه
خار عشق تو گل و یاسمنم
سفر کوی خرابات فناست
عاقبت برد بسوی وطنم
بنده فقرم و بافر و شکوه
کارفرمای زمین و زمنم
من صفایم نه گدای زر و سیم
نه گرفتار بفرزند و زنم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
رفت در کسوت درویش که ما نشناسیم
ما نه آنیم که شه را ز گدا نشناسیم
میشناسیم ز پا تا سر ما جلوه اوست
مگر آندم که سر خویش ز پا نشناسیم
درد اثبات گدایان ترا نفی دواست
چه توان کرد که از درد دوا نشناسیم
خاک در خانه ز سلطان سرا با خبرست
کم ز خاکیم که سلطان سرا نشناسیم
ماهی و مرغ ز محبوب خدا باخبرند
ما چه جنسیم که محبوب خدا نشناسیم
طالب دنیی اگر شاه زمین عبد هویست
ما فقیران در دوست هوی نشناسیم
آتش ار بارد ازان ابر که در برق بلاست
بت پرستیم گر از عین رضا نشناسیم
ماه ما بر سر سرویست که بالیده ز خاک
ما مقیمان زمین خلق سما نشناسیم
ما سلیمان هوائیم زمین کی طلبیم
که بجز راکب مرکوب هوا نشناسیم
حبل سحریست که در دیده نماید چون مار
زانکه آن موسی با دست و عصا نشناسیم
ما دل از کف شدگان اهل خضوعیم و خشوع
جز دل و سینه بی کبر و ریا نشناسیم
نبود دار شفا جز در دارنده دل
مرض اینست که ما دار شفا نشناسیم
دولت و زندگی باقی ما فقر و فناست
ما فرو رفته بخود فقر و فنا نشناسیم
صورت صفوت سرست بمرآت صفا
همه آلوده زنگیم صفا نشناسیم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
آتش طور و طوی را قبسم
نار موسی کف عیسی نفسم
خاکم و نیست کن آب هوی
آبم و مطفی نار هوسم
باز سلطانم با رشته و بند
چند روزیست اسیر قفسم
بشکنم این قفس از قوت پر
گر بود فر تو فریاد رسم
دوش در قافله آواز رحیل
خورد بر گوش ز بانگ جرسم
گر توئی قائد من دوش بدوش
میروم با تو نه پیش و نه پسم
لنگ لنگانه ز دنبال رسید
تاخت تا غایه قصوی فرسم
نشود یار کسی در دل من
خانه کردست که من هیچکسم
شبروم ولیک نیم رهزن کس
که سر راه بگیرد عسسم
دل من رای ضلالت نکند
که ز انوار هدی مقتبسم
تاب عشقست نه تب عقل حکیم
گشت مات از حرکات مجسم
دل من درج ل آلیست مبین
خسته لطمه دریاست خسم
زافتاب رخ معشوق دمید
غره صبح امید از غلسم
منکر وحدت سلطانی تست
گر چه بازست اسیر مگسم
تو بپرواز بیکتائی خویش
من درویش بکونین بسم
از تو ای کوی تو مقصود صفا
نیست جز فقر و فنا ملتمسم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
ما جهانجوی و جهانبان دلیم
رسته از مملکت آب و گلیم
هستی خویش بغم داده و باز
از عنایات غم دل خجلیم
از ازل آمده و دهر مدار
تا ابد دمبدم و متصلیم
چه گلست اینکه ازو طینت ماست
ما به از لعبت چین و چگلیم
رسته از هستی و پیوند هوا
بسته با آن بت پیمان گسلیم
هدیه ئی نیست که مقبول شود
جان، ز جانانه خود منفعلیم
من بدل دارم و پروانه بپر
هر دو از آتش او مشتعلیم
آن سفر کرده که دل همره اوست
غیر ما نیست که دنبال دلیم
بنده مالک و مسجود ملک
آدم منتظم معتدلیم
همره ماست دو صد قافله دل
همگی بر همگی مشتملیم
همه مستغرق توحید صفا
فانی و باقی لاینفصلیم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
یار می آید مرا همواره از هر سو بچشم
آنچنان پیدا که نا پیداست غیر از او بچشم
روی او را پرده پندارست چشم سر ببند
چشم دیگر باز کن تا بنگری آن رو بچشم
چشم خود دیدم که در سودای آن سرو بلند
آنچنان گرید که گوئی جای دارد جو بچشم
داشتم من بی گل و بی آب و بی لؤلؤی یار
آب در اطراف و گل در دامن و لولو بچشم
موی گفتی رسته از چشمم که دائم ریزد آب
موی چبود ما را لجه آمو بچشم
لجه آموست جاری بر رخم بی موی دوست
کرد بیموئی مرا در عشق کار مو بچشم
سرمه ئی کردیم وام از خاک پای پیر فقر
کز پی دیدار دولت میکند جادو بچشم
دیدم از آن سرمه آن خط و سر زلف بتاب
در سر زلف بتاب آنروی را نیکو بچشم
از نگاهی کشت ما را او ز نگاهی زنده کرد
خوی ضد دارد بنازم انکه داد این خو بچشم
شیر مردان را شکار از آهوان خفته کرد
ماه مستم کش ز مخموری مباد آهو بچشم
دست بر دل داشتم از درد کز تیر نگاه
دست و دل را دوخت گوئی دست داد ابرو بچشم
با سر زلف سیاهش روزگار دل مپرس
دیده ئی روزی که بیند باز را تیهو بچشم
من گدای وادی فقرم که دل را در هواش
مینماید خار درویشی گل مینو بچشم
ایکه گفتی یار میگوید بمیر از خویشتن
تا ببینی روی من گر باز گوید گو بچشم
یار را بینند گر بینند با چشم صفا
زانکه دارد توتیای آستان هو بچشم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
بدل نه تاب که تا درد عشق چاره کنم
بتن نه جامه که از دست درد پاره کنم
ز استخوان گذرد ناوک محبت دوست
مگر دلی که مرا هست سنگ خاره کنم
شماره غم دل چون کنم ز عشق مگر
ستاره فلک واژگون شماره کنم
فلک ز دامن من کسب آفتاب کند
من ار زدیده بدامان خود ستاره کنم
نشسته در دلی ای سرو باغ جان برخیز
که من قیامت موعود خود نظاره کنم
ز زهد خشک چه حاصل من اعتماد سپس
بدامن تر رند شرابخواره کنم
ز تلخکامی فرقت بکوی باده فروش
اگر قرار گرفتم بمی غراره کنم
چو گرم شد سرم از باده نه بنای بلند
بیک دو عربده بی بام و برج و باره کنم
چه غم ز پست و بلند زمین حادثه بار
مرا که اطلس چرخ بلند یاره کنم
شوم بعرصه شطرنج کائنات دلیر
شهان پیاده کنم بازی سواره کنم
بیا که عمر دوباره ست بوسه از لب یار
که بوسم آن دو لب و زندگی دوباره کنم
دلم گرفت ز بیحاصلان بیهده گوی
غبار مدرسه تا چند زیب شاره کنم
گرو کنم بخراباتیان بی سر و پای
دل خراب و خرابات را اجاره کنم
براز اشاره بود دوست و رنه پرده ز کار
برافکنم چو بابروی خود اشاره کنم
مراست طوق ولایت بگردن دل و جان
که اعتصام بحبل دو گوشواره کنم
مرا که خانه منور ز آفتاب صفاست
چه التفات بماه و بماهپاره کنم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
امشب از اول شب مست و خرابست دلم
این چه حالست نه بیدار و نه خوابست دلم
آتشی سر زد از آن گونه و افتاد بر آب
در دل ساغر و در سینه کبابست دلم
چون سمندر بود و ماهی هر آتش و آب
زنده آتش و جنبنده آبست دلم
بخیال رخ نیکوی تو گر بیتو بود
در بهشتست ولیکن بعذابست دلم
نشود پیر جوانی که بپیری نرسد
پیرو پیر ز ایام شبابست دلم
نفس روباه دنی را همه عصفور ضعیف
باز بازوی شه و ضیغم غابست دلم
آب ایجاد ازین چشمه بود تشنه مخواب
تا سر آبست مبر ظن که سرابست دلم
بر در خواجه ختمی زده خرگاه شهود
قدمی برتر قوسین ز قابست دلم
صورتم میکده و سیرت من ساقی دور
سینه من خم و در خم می نابست دلم
کتب الله کتابا ابدیا بیدیه
عشق باشد قلم صنع و کتابست دلم
بنیوش ای سر سودازده پیغام حبیب
در میان تو و او فصل خطابست دلم
هفت طور دل من هفت خط جام جمست
محرم راز حضورست و غیابست دلم
سر مستان صفا گرم ز مینای صفاست
در گه میکده را خشت جنابست دلم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
دی گفت به من بگریز از ناوک خون‌ریزم
گفتم که ز دستانت کو پای که بگریزم
گر بازم و گر شیرم با صولت آهویت
نه بال که برپرم نه بال که بستیزم
با سوز غم عشقت در کوره حدادم
با کار سر زلفت در فتنه چنگیزم
از موی گره واکن صد سلسله شیدا کن
تا من دل سودائی در سلسله آویزم
بستان رخت بر من آموخت بسی دستان
دستان زن این بستان چون مرغ سحرخیزم
زان صاف روان پرور لبریز کن آن ساغر
چندان که بیالائی این خرقه پرهیزم
با باده فرو آور از توسن تن جان را
تا تارک کیوان را ساید سم شبدیزم
در آتشم از خویت ای یار پس از مردن
بنشین به سر خاکم کز بوی تو برخیزم
آن حلقه که از زلفت در گردن جان دارم
بگشایم اگر روزی صد فتنه برانگیزم
آمیخت غمت خونم با خاک که نگذارد
خونی که به رخ مالم خاکی که به سر ریزم
از درد تو مخمورم زان صاف صفا پرور
وقتست که پیمائی جامی دو سه لبریزم
زین شعر صفاهانی آشوب خراسانم
هم فتنه شیرازم هم آفت تبریزم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
ای خواجه مرا مفروش ارزان که گرانستم
تو بنده تن بینی من خواجه جانستم
تو عبد هوی دانی من جان سلیمانم
بر پشت هوا راکب سلطان جهانستم
یاقوت کند فعلم گر سنگ سیه باشد
زین ابر جهم ناگه من برق یمانستم
من مستم و هشیارم پنهان و پدیدارم
در دیده حق پیدا بر خلق نهانستم
مجنونم از آن زنجیر وان قامت چونان تیر
در روز جوانی پیر با پشت کمانستم
عشق امد و شد آباد در عین خرابی دل
من پیر خراباتم با آنکه جوانستم
تو خاک فروتن را می بین و من خاکی
خورشید بلند اختر بر چرخ کیانستم
در صورت و در معنی چون کوهم و چون چرخم
چون کوه بوم ساکن چون چرخ روانستم
از پرتو خورشیدم صد مرتبه بالاتر
او بر سر طینستی من بر سر طانستم
نه تن نه توان خواهد دلبر دل و جان خواهد
چون شاه چنان خواهد من بنده جنانستم
خاک ره من باشد زائینه مصفاتر
در میکده وحدت از دردکشانستم
برجسته ازین خاکم وارسته ز افلاکم
از لوث دوئی پاکم نه این و نه آنستم
دریای گهر ریزم زر بخشم و زر ریزم
اکسیر مهاتم نه بحر نه کانستم
شیر فلکی دارد در حمله گریز از من
در بیشه لاهوتی من شیر ژیانستم
در میکده باقی نوشم می اشراقی
هم ساغر و هم ساقی با پیر مغانستم
یک چند صفا بودم با نطق و بیان ایدل
چندیست نه من باقی نه نطق و بیانستم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
همدم عیسی نفسی با دل آگاه شدم
در خم خورشید فلک رنگرز ماه شدم
صبغه الله شود رنگ پذیر خم دل
درخم بیرنگ شدم صبغه الله شدم
گر روی آگاه شوی این ره فقرست و فنا
من بره فقر و فنا رفتم و آگاه شدم
بندگی عشق دهد سلطنت کون و مکان
عشق بمن کرد نظر بنده بدم شاه شدم
از روش و راه شوی معتکف کعبه دل
معتکف کعبه دل از روش و راه شدم
هستی من بت شد و من بت شکن هستی خود
نیست شدم هست ابد زان بت دلخواه شدم
قبله اجرام فلک یوسف من بود و بامر
از زبر ماه بزیر آمده در چاه شدم
باز بر آورد ز چه مالک تائید و من از
همتش از مصر هوی رسته و ذیجاه شدم
درگه و بیگاه زدم گر چه در فقر ولی
والی ایندولت اندوخته ناگاه شدم
گاه پراکنده شود کوه ز جا کنده شود
صرصر عشق آمد و من کوه بدم کاه شدم
حالی در مصر بقا یوسف عالی حسبم
از تک زندان هوی بر زبر گاه شدم
دیدم ماهی چو پری گشتم از عقل بری
شهره بدیوانه سری در سر هر ماه شدم
خورد شدم سوده شدم از خودی آسوده شدم
چندی آلوده شدم باز بدرگاه شدم
شست لب از شیر و فامام مرا خواند صفا
مرد شدم فرد شدم شهره بافواه شدم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
دلا من و تو اگر رسته از حجاب شویم
دو ذره ایم کزین رستن آفتاب شویم
عمارت ملکوتست و ملک در کف ما
اگر ز باده فقر و فنا خراب شویم
خراب عشق نگشتیم و این خرابی ماست
مگر بدست تو از ساغر شراب شویم
بسوز زاتش عشق ایدل و بخند چو زر
که گر مسیم سراپای زر ناب شویم
نگشته آب بدریای عشق ره نبرند
بیا که ما و تو گر سنگ سخت آب شویم
در نشاط بروی من و تو بسته بیا
بکوی میکده از بهر فتح باب شویم
گمان نبود بدین پاکدامنی که منم
رهین باده و رسوای شیخ و شاب شویم
شراب عشق بریز ای حریف غم مگذار
ب آتش دل ازین آرزو کباب شویم
برون ز پرده شرابی بجام کن که اگر
ز شیر پرده گریزیم شیر غاب شویم
اگر کنیم بمنت گدائی در فقر
ز پادشاهی کونین کامیاب شویم
کنیم گردن اگر پست پیش پای فنا
بهر چه هست شه مالک الرقاب شویم
مقام فقر بلندست در فناش ایدل
مگر بیمن دعاهای مستجاب شویم
هزار لجه خونست از پیاده روان
بیا که ما و تو در فقر همرکاب شویم
ندیدمی خط آن خوبرو بهیچ کتاب
چو عین آب شدیم از چه در سراب شویم
بیا که دفتر اوراق پای تا سر خویش
ب آب عشق بشوئیم و بی کتاب شویم
بدست ما اگر افتد کتاب سر صفا
معلم خرد پیر در شباب شویم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
عشقم چنان ربود که از جان و از تنم
در حیرتم که پرتو عشقست یا منم
گفتم که دست گیردم آن طره بتاب
گر دید بند پایم و زنجیر گردنم
گویند رخت گیر و برو از دیار یار
غافل که دست عشق گرفتست دامنم
بی رشته دو زلف تو با این فرا خناست
عالم بدیده تنگ تر از چشم سوزنم
خواهی قیامت ار تو در آئینه بنگری
بین قد خود معاینه در چشم روشنم
از کشت عمر حاصل من شد جوی ز عشق
و آن نیز شد چو برق وزد آتش بخرمنم
ویران کنم عمارت عقل و بنای عشق
تا آفتاب دوست بتابد ز روزنم
بگریختم ز جور فلک در پناه یار
منت خدای را که بلندست ماء/منم
پرواز میکند بهوای صنوبری
مرغ دلم که طائر طوبی نشیمنم
آن طائرم که روح قدس در فضای قدس
گسترده بی مصادمه دام ارزنم
هرگز گمان نداشتم از بخت و اتفاق
ایندولتی که گشته خرابات مسکنم
دل دشت بی نهایت و من با عصا و دست
این دشت را شبان بیابان ایمنم
مرد غزای نفسم و نفی صفاست تیغ
ذکر خطست و خال تو در جنگ جوشنم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
مدرس فقر و فنا را سبقیم
اولین نکته و آخر ورقیم
ورق آخر دیوان وجود
نکته اول موجود حقیم
آفتابیم و بابریم نهان
گه پدیدار بشکل شفقیم
گاه از برد انامل شاداب
گاه از آتش دل محترقیم
محیی عظم رمیم غفلات
منجی مهلکه من غرقیم
باطن ظاهر و پیدای نهان
جامع مجتمع مفترقیم
جلوه اقدس اسماء صفات
که مقدس شده در ما خلقیم
تن خاکیست که بر خاک رود
من و دل بر سر این نه طبقیم
نسق عشق صراطیست قویم
ما بقانون هدی زان نسقیم
در بردیده کفریم کمان
بر سر کاخ هدایت وهقیم
هم ز مصداق ابد مایفهم
هم بمفهوم ازل ماصدقیم
آخر لاحقه ختم کمال
اول سابقه ماسبقیم
ازلیم و ابدیم اندر حال
غیر ما باطل و ما عین حقیم
ز صفا رسته و در بحر فنا
سر فرو برده بدون غلقیم