عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰۹
کار هر بی ظرف نبود عشق پنهان داشتن
سهل کاری نیست اخگر در گریبان داشتن
بیستون از صبر بالا دست من دارد به یاد
بر سر خود تیغ خوردن، پا به دامان داشتن
بخیه تسبیح زاهد عاقبت بر رو فتاد
چند بتوان دام را در خاک پنهان داشتن؟
خاک بر لب مال اینجا، تا توانی چون مسیح
دست در یک کاسه با خورشید تابان داشتن
کشتی امید در دریای خون افکندن است
از تنور نوح امید لب نان داشتن
ضبط معشوق پریشان گرد کردن مشکل است
چون نگردد خون دلم از پاس پیکان داشتن؟
از من آزاده دارد یاد (سرو) بی ثمر
روی خود را تازه با اهل گلستان داشتن
چون معلم را نگیرد دود آه کودکان؟
نیست آسان بی گناهان را به زندان داشتن
می زنم امروز و فردا بر جنون از دست عقل
چند صائب پاس ننگ و نام بتوان داشتن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱۴
آدمی را نیست خصمی چون جمال خویشتن
حلقه فتراک طاوس است بال خویشتن
این کهنسالان که می دزدند سال خویشتن
کهنه دزدانند در تاراج مال خویشتن
صحبت روشندلان باشد حصار عافیت
آب در گوهر نمی گردد ز حال خویشتن
در تلاش اوج عزت هر که می سوزد نفس
سعی چون خورشید دارد در زوال خویشتن
می کشد در خاک و خون رنگین لباسی خلق را
حلقه فتراک طاوس است بال خویشتن
بر گلوی خود ز غیرت می گذارم چون سبو
گر برآرم از بغل دست سؤال خویشتن
غنچه خسبی دارد از سیر چمن فارغ مرا
هست باغ دلگشایم زیر بال خویشتن
در جهان خاکساری خسرو وقت خودم
کم نمی دانم ز جام جم سفال خویشتن
منت درمان ز بی دردان کشیدن مشکل است
از طبیبان می کنم پوشیده حال خویشتن
چون کسی کز چشم بد معشوق را دارد نگاه
صائب از مردم نهان دارم ملال خویشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۲۴
دل مدام از خط و زلف یار می گوید سخن
هر که سودایی شود بسیار می گوید سخن
نیست مانع چشم او را خواب ناز از گفتگو
آنچنان کز بیخودی بیمار می گوید سخن
در صف آزاد مردان کمترست از جوز پوچ
هر سبک مغزی که از دستار می گوید سخن
پیش رخساری که می لغزد بر او پای نگاه
ساده لوح آن کس که از گلزار می گوید سخن
با پشیمانی نگردد قدرت گفتار جمع
نیست نادم هر که ز استغفار می گوید سخن
هر که گرد حرف حرف خود نگردد بارها
گر بود مرکز، که بی پرگار می گوید سخن
می کند نزدیک راه عیبجویان را به خود
کارپردازی که دور از کار می گوید سخن
نیست ساحل را ز راز سینه دریا خبر
وای بر مستی که با هشیار می گوید سخن
می کند ناقص عیاری های خود را سکه دار
کاملی کز درهم و دینار می گوید سخن
عقل میدان سخن بر عاقلان کرده است تنگ
ورنه مجنون با در و دیوار می گوید سخن
می شود کوته به اندک روزگاری عمر او
هر که صائب چون قلم بسیار می گوید سخن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۲۵
نیست از منصور اگر مستانه می گوید سخن
از زبان شمع این پروانه می گوید سخن
نیست گوش حق شنو، ورنه مسلسل همچو موج
نه صدف زان گوهر یکدانه می گوید سخن
غافل از سررشته آن گوهر یکدانه است
زاهدی کز سبحه صد دانه می گوید سخن
نیست گوش اهل عالم محرم اسرار عشق
زین سبب با خویشتن دیوانه می گوید سخن
شیشه ناموس خود را می زند بر کوه قاف
پیش خم هر کس که از پیمانه می گوید سخن
آب حیوان را به باد بی نیازی می دهد
بادپیمایی که بیدردانه می گوید سخن
صحبت پیر مغان بر نوجوانان بار نیست
چون پدر با کودکان طفلانه می گوید سخن
هر که را از هوشمندی هست در سر نشأه ای
چون به مستان می رسد، مستانه می گوید سخن
مهر بر لب زن که بر خامی دلیل ناطق است
باده چندانی که در میخانه می گوید سخن
کوه از یک حرف ناسنجیده می گردد سبک
وای بر آن کس که بی باکانه می گوید سخن
خار دیوار تو با نظارگی و باغبان
ز دل آزاری به یک دندانه می گوید سخن
هر که از آب حرام رشوت آبستن نشد
تیغ اگر باشد طرف، مردانه می گوید سخن
هر که دارد صائب از حال گرانباران خبر
با گرانجانان سبکروحانه می گوید سخن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳۵
تا به کی پوشیده از همصحبتان ساغر زدن؟
در گره تا چند آب خویش چون گوهر زدن؟
در گلستانی که باشد چشم بلبل در کمین
پیش ما معراج بی دردی است گل بر سر زدن
پرتو خورشید را با خاک یکسان کرده است
بی طلب هر جای رفتن، حلقه بر هر در زدن
گفتگوی عشق با افسردگان روزگار
بر رگ سنگ است از بی حاصلی نشتر زدن
تا درین بستانسرا پای تو در گل محکم است
کوته اندیشی بود چون سرو دامان بر زدن
قامتت چون حلقه گردد چشم عبرت باز کن
کز جهان سفله می باید ترا بر در زدن
تا اسیر چرخی از شکر و شکایت دم مزن
دل سیه سازد نفس در زیر خاکستر زدن
هر که را از عشق عودی در دل پر آتش است
از مروت نیست گل بر روزن مجمر زدن
سکه مردان نداری، معرفت کم خرج کن
فتنه ها دارد به نام پادشاهان زر زدن
گر نریزی آبروی خویش را صائب به خاک
در همین جا می توانی غوطه در کوثر زدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳۶
چند حرف آب و نان چون مردم غافل زدن؟
تا به کی بر رخنه دیوار زندان گل زدن؟
نیست جز تسلیم لنگر عالم پر شور را
دست و پا پوچ است در دریای بی ساحل زدن
از تن خاکی به مردی گرد چون مجنون برآر
تا توانی دست خود بر دامن محمل زدن
می شود چون رشته اشک از گره مطلق عنان
رشته امید ما را عقده مشکل زدن
حاصل سنگ از درخت بی ثمر بار دل است
از تهی مغزی است حرف سخت با مدخل زدن
نیست مانع از تردد وصل دریا سیل را
قطره بیش از راه می باید درین منزل زدن
بهر مشتی خون که رزق خاک گردد عاقبت
دست، بی شرمی بود بر دامن قاتل زدن
سبزه خوابیده را سهل است کردن پایمال
نیست از مردی به قلب دشمنان غافل زدن
گر به رعنایی فشاند دامن، آزادست سرو
ورنه آسان است پشت پای بر حاصل زدن
بحر را صائب نگردد مانع جوش و خروش
از خس و خاشاک سوزن بر لب ساحل زدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳۷
بخیه تا کی بر لباس تن ز آب و نان زدن؟
از بصیرت نیست گل بر رخنه زندان زدن
ظلم بر افتادگان شرمندگی می آورد
سرکشان سر پیش اندازند در چوگان زدن
جان پاکان در تن خاکی نمی گیرد قرار
از گنهکاری است تن در گوشه زندان زدن
گفتگوی پوچ را بی پرده سازد امتحان
تخم چوبین زود رسوا گردد از دندان زدن
نعل ایام بهار از جوش گل در آتش است
در حریم غنچه باید بر کمر دامان زدن
چشم پرکاری که من دیدم ازان وحشی غزال
می زند بر هم دو عالم را به یک مژگان زدن
در نمی گیرد فسون عشق با افسردگان
در تنور سرد هیهات است بتوان نان زدن
هر که از طاعت کمان سازد قد همچون خدنگ
می تواند حلقه بر در خلد را آسان زدن
درد و داغ عشق از سیمای عاشق ظاهرست
رسم شاهان است مهر خویش بر عنوان زدن
امتحان بیکار باشد آن دل چون سنگ را
بیضه فولاد مستغنی است از دندان زدن
می شود آب روان آیینه از استادگی
می توان سیر جهان با دیده حیران زدن
از زبردستان مدارا با ضعیفان خوشنماست
نیست لایق بحر را سرپنجه با مرجان زدن
پیش آن رخسار نازک حرف گل صائب مگو
از مروت نیست سیلی بر مه کنعان زدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴۸
چون توان قانع به پیغام از لب دلبر شدن؟
با دهان خشک نتوان از لب کوثر شدن
حاصل نزدیکی سیمین بران دل خوردن است
رشته از گوهر ندارد بهره جز لاغر شدن
گوشه گیری می کند ناقص عیاران را تمام
بی صدف صورت نبندد قطره را گوهر شدن
پیروان از پیشرو دارند پیش رو سپر
سینه می باید به تیغ افشرد در رهبر شدن
پای طاوس از سر طاوس رعنایی نبرد
نخوت آتش نگردد کم به خاکستر شدن
نقد خود را بر امید نسیه باطل کردن است
پش دونان با رخ زرین برای زر شدن
تا کی از اقبال دنیای خسیس افروختن؟
چند چون آتش زهر خاری زبان آور شدن؟
گوشه گیر از مردمان صائب که جز درگاه حق
با قد خم نیست لایق حلقه هر در شدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵۷
آب را بر باد ده، در چشم آتش خاک زن
فرد شو چون مهر تابان خیمه بر افلاک زن
تا به کی از هستی موهوم باشی در حجاب؟
ماه تابانی، گریبان کتان را چاک زن
تنگدستان را به دولت می رساند فال نیک
در گریبان سر چو دزدی، فال آن فتراک زن
اول از بدگویی مردم دهن را پاک کن
بعد ازان بر گوشه دستار خود مسواک زن
نشأه رندی و می با یکدگر زیبنده است
باده بی باک را با مردم بی باک زن
وحشی عشرت به آسانی نمی آید به دام
پنجه امیدواری در کمند تاک زن
دست و لب در چشمه آتش بشو چون آفتاب
بعد ازان خود را به قلب آب آتشناک زن
عدل را در وقت ظلم ای محتسب منظور دار
حد ما چون می زنی باری به چوب تاک زن!
چند صائب مرکز نه حلقه ماتم شوی؟
خیمه بیرون از مصیبت خانه افلاک زن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷۸
گر طلبکار حضوری لب به غیبت وامکن
عیب خود پوشیده و از دیگران پیدا مکن
دورباش هرزه گویان است مهر خامشی
ایمنی می خواهی از زخم زبان، لب وا مکن
زنده مخلوق، چون خفاش باشد بی بصر
تحفه جان را قبول از معجز عیسی مکن
آبروی خود به گوهر کن مبدل چون صدف
هیچ جز همت، گدایی از در دل ها مکن
چون کشیدی پای در دامان تسلیم و رضا
تیغ اگر چون کوه بارد بر سرت پروا مکن
در طلاق اهل غیرت نیست رجعت، زینهار
از خداجویان تمنا دولت دنیا مکن
از سبکروحی چو کردی لنگر خود بادبان
چون کف از موج خطر اندیشه در دریا مکن
زین سیاهی منزل مقصود می گردد عیان
مرکز پرگار خود جز نقطه سودا مکن
باش چون مینای می هنگام ریزش خنده رو
وقت احسان روی خود را تلخ چون دریا مکن
نیست بیش از دست بالا کردنی معراج سنگ
با گرانجانی هوای عالم بالا مکن
از بهاران صلح کن چون غنچه گل با نسیم
در به روی هر که نگشاید ازو دل، وا مکن
تا نگردانی سبک دامان طفلان را ز سنگ
رو چو مجنون از سواد شهر در صحرا مکن
می کند شهرت پریشان صائب اوراق حواس
دربدر خود را چو خورشید جهان آرا مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷۹
نیستی چون اهل معنی لب به دعوی وا مکن
عیبجویان را به عیب خویشتن گویا مکن
بهر مشتی خون که خواهد خرج خاک تیره شد
لب به حرف خونبها چون خودفروشان وا مکن
تا نسازی دامن اطفال را خالی ز سنگ
از سواد شهر رو در دامن صحرا مکن
از خرد دورست مس کردن طلای خویش را
روی زرد خویش سرخ از باده حمرا مکن
تا نسازی جمع صائب دل ز زاد آخرت
پشت خود چون سالکان خام بر دنیا مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸۴
در سرانجام عمارت عمر خود باطل مکن
در زمین عاریت چون غافلان منزل مکن
تا دل ویرانه ای را می توان تعمیر کرد
نقد اوقات گرامی صرف آب و گل مکن
جز زمین گیری ندارد پله عشق مجاز
آشیان چون قمریان بر سر و پا در گل مکن
چشم اگر داری که پا در دامن منزل کشی
همرهی در قطع ره با مردم کاهل مکن
نقد جان را عاقبت تسلیم چون خواهی نمود
از تپیدن بیش ازین خون در دل قاتل مکن
نقل زاد آخرت با دست تنها مشکل است
بخل در برگ و نوا زنهار با سایل مکن
بی نگهبان نفس سرکش می شود مطلق عنان
از کمین خویشتن صیاد را غافل مکن
صرف باطل ساختی سر جوش ایام حیات
باری این ته جرعه اوقات را باطل مکن
شمع از آتش زبانی سر به جای پا نهاد
از سبک مغزی زبان بازی به یک محفل مکن
یک جهت شو در طریق عشق چون مردان مرد
بیش ازین اوقات صائب صرف لاطایل مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰۸
از جفای چرخ نالیدن نمی آید ز من
گوش خصم سفله تابیدن نمی آید ز من
دست بیعت با توکل داده ام روز ازل
از برای رزق کوشیدن نمی آید ز من
شمعم اما خانه همسایه از من روشن است
بر فروغ خویش چسبیدن نمی آید ز من
برنمی خیزد صدا از دست چون تنها بود
پیش بی دردان خروشیدن نمی آید ز من
خانه صیاد می دانم لباس فقر را
خرقه تزویر پوشیدن نمی آید ز من
بی میانجی مهربان می خواهم آن دلدار را
گل به دست دیگران چیدن نمی آید ز من
گر چه دارم صد زبان آتشین چون آفتاب
از گناه خویش پرسیدن نمی آید ز من
آسمان گو توتیا کن استخوان های مرا
رو به خاک عجز مالیدن نمی آید ز من
گر چه دارم پنجه شیر ژیان در آستین
سینه موری خراشیدن نمی آید ز من
ریشه غم، زعفران گردد اگر در سینه ام
چون گل تصویر، خندیدن نمی آید ز من
در کنار گل چو شبنم جای خود وا می کنم
سینه بر خاشاک مالیدن نمی آید ز من
داغ را از ننگ مرهم کرده ام صائب خلاص
گل به روی مهر مالیدن نمی آید ز من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲۲
می کند در پرده دل سیر دایم آه من
تا کسی واقف نگردد از غم جانکاه من
نیست چون گوهر مرا امروز داغ بی کسی
بود از گرد یتیمی خاک بازیگاه من
بسته ام یک روز با سیلاب احرام محیط
کی شود زخم زبان خلق خار راه من؟
با لب خاموش از زخم زبان ها فارغم
نیست دستی خار را بر دامن کوتاه من
دوست از بیداری من در کنار مادرست
زیر شمشیرست دشمن از دل آگاه من
بی نیاز از چوب منع و فارغم از دور باش
نیست از جوش معانی ره به خلوتگاه من
فکر دنیا ره ندارد در دل روشن مرا
این کلف را شسته است از چهره خود ماه من
صائب از اندیشه زنجیر مویان فارغم
نیست جز زلف پریشان سخن دلخواه من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲۴
بس که دارد ناتوانی ریشه در اعضای من
سایه همچون دام می پیچد به دست و پای من
داغ حسرت جا ندارد در دل آزاده ام
این حشم برخاسته است از دامن صحرای من
زلف ماتم دیدگان را شانه ای در کار نیست
دست کوته دار ای مهر از شب یلدای من
مشت خاکی چون عنانداری کند سیلاب را؟
کی نصیحتگر برآید با دل خودرای من؟
حرف پوچ از من کسی وقت غضب نشنیده است
کف نمی آرد ز هر طوفان به لب دریای من
دشمن از همواری من خون خود را می خورد
سیل را دست تعدی نیست بر صحرای من
چون کنم پی گم، که با این سوز هر جا می روم
شمع روشن می توان کردن ز نقش پای من
همت والای من روزی که قامت راست کرد
هیچ تشریفی نیامد راست بر بالای من
چون لگن در زیر پای شمع می آید به چشم
آسمان در زیر پای همت والای من
کوه و دشت از لنگر تمکین من آسوده است
آه اگر زنجیر بردارد جنون از پای من
جوش دریا کم نمی گردد ز سرپوش حباب
مهر خاموشی چه سازد با لب گویای من؟
بر لب چاه زنخدان تشنه لب استاده ام
آه اگر از سستی طالع نلغزد پای من!
از نسیم صبحدم صد پیرهن لاغرترم
می تواند باد دامن تیشه زد بر پای من!
داغ دارد کیمیای صحبتم خورشید را
خشت را یاقوت احمر می کند صهبای من
سوز خاکسترنشینان را عیاری دیگرست
هر سپندی تکیه نتواند زدن بر جای من
ساغری از تلخرویی باز می دارد مرا
می تواند کرد شیرین، شبنمی دریای من
از غم دستار چون مجنون نمی پیچم به خود
افسر از خورشید دارد فرق گردون سای من
اشک تا دامن رسیدن مهره گل می شود
بس که صائب گرد غم فرش است بر سیمای من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۴۳
دشمن از غمخانه من شاد می آید برون
سیل روشن زین خراب آباد می آید برون
دور گردان را به آتش رهنمایی می کند
از سپند من اگر فریاد می آید برون
تا غبار خط ازان رخسار می گردد بلند
عاشقان را گرد از بنیاد می آید برون
شهپر دولت فلک پرواز می گردد ز تیغ
این هما از بیضه فولاد می آید برون
حاصل صورت پرستی غوطه در خون خوردن است
این صدا از تیشه فرهاد می آید برون
رتبه آزادگی نتوان به کوشش یافتن
سرو و سوسن از زمین آزاد می آید برون
از فقیر افزون توانگر آه حسرت می کشد
دود بیش از خانه آباد می آید برون
ناله مظلوم استقبال ظالم می کند
از کمان پیش از نشان فریاد می آید برون
سرخ رویی بی تعب صائب نمی آید به دست
این صدا از سیلی استاد می آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵۲
چون خط از لعل لب آن ماه می آید برون
از جگرگاه بدخشان آه می آید برون
تا قیامت دل نخواهد ماند در زندان جسم
عاقبت از زیر ابر این ماه می آید برون
چون نظر بر حاصل عمر عزیزان می کنم
از دل بی حاصلم صد آه می آید برون
تشنه، برگردید سیراب از لب بحر سراب
دلو ما خالی همان از چاه می آید برون
می برد از هوش پیش از آمدن بویش مرا
دورباش شاه پیش از شاه می آید برون
سایه بیدست در گرمای محشر، هر که را
آه سردی از دل آگاه می آید برون
می جهند از آه مظلومان سلامت ظالمان
برق اگر سالم ز خرمنگاه می آید برون
نقطه ای کز خامه صائب تراوش می کند
ماه کنعانی بود کز چاه می آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷۷
هر که اینجا از سرافرازان نهد سر بر زمین
خط ز خجلت کم کشد در روز محشر بر زمین
هر طرف جولان کند آن نازپرور بر زمین
ریزد از پای نگارین رنگ محشر بر زمین
بس که در یک جا ز شوخی ها نمی گیرد قرار
نقش پای او نمی گردد مصور بر زمین
در زمان حسن عالمگیر او از انفعال
خط به مژگان می کشد خورشید انور بر زمین
دیده حیران چو نرگس سر برون آرد ز خاک
سر او هر جا که گردد سایه گستر بر زمین
گر چه شد روی زمین پاک از دل و دین عمرهاست
می کشد زلفش همان دامان محشر بر زمین
تا جمال بی زوال او بلند آوازه شد
از فلک افتاد طشت مهر انور بر زمین
می توان سیراب گشتن زان عقیق آبدار
آب می ریزد اگر از دست گوهر بر زمین
نقش پای من نمی آید به چشم رهروان
مور هم نگذشته است از من سبکتر بر زمین
اشک خونین ریزد از مژگان مرا بی اختیار
آنچنان کز رشته بگسسته گوهر بر زمین
هر که چون آیینه دارد جبهه وا کرده ای
می شود فرمانروا همچون سکندر بر زمین
صندل تر را به خاک تیره یکسان می کند
آن که می ریزد ز غفلت درد ساغر بر زمین
از بلند و پست، خامان جهان را چاره نیست
مرغ نو پرواز می افتد مکرر بر زمین
ما ز کافر نعمتی از شکر منعم غافلیم
می گذارد مرغ در هر دانه ای سر بر زمین
نقد خود را نسیه کردن نیست کار عاقلان
پیش دونان چند مالی روی چون زر بر زمین؟
آفتابش بر لب بام است و ریزد هر نفس
خواجه از بهر عمارت رنگ دیگر بر زمین
هر کف خاکی کف افسوس از خود رفته ای است
پای خود فهمیده نه وقت سراسر بر زمین
تا به کی سازی گرانبار از علایق خویش را؟
رحم کن رحم ای گرانجان سبکسر بر زمین
چند از بی اعتمادی در جهان آب و گل
قطره خواهی زد پی رزق مقدر بر زمین؟
تا کی از طول امل چون موجه خشک سراب
در تمنای گهر باشی شناور بر زمین؟
رزق خاک تیره سازد آب را استادگی
چون گرانجانان مکن زنهار لنگر بر زمین
پیش چشم من نهاده است از تهیدستی محیط
پشت دست از پنجه مرجان مکرر بر زمین
می تواند عشق بالا دست را مغلوب کرد
هر که آورده است پشت چرخ اخضر بر زمین
خرج خاک تیره می گردد به اندک فرصتی
می کشد چون ابر هر کس دامن تر بر زمین
از ثمر قانع مشو با برگ، کز اشجار باغ
سایه بی حاصلان باشد گرانتر بر زمین
از کنار بام دارد کوزه خالی خطر
زود از اوج اعتبار افتد سبکسر بر زمین
در خنک گرداندن دلهاست عمر جاودان
بیش می ماند درخت سایه گستر بر زمین
سرکشی با زیردستان شاهد بی حاصلی است
می گذارد شاخهای پر ثمر سر بر زمین
تازه رویان پیش در دلها تصرف می کنند
نخل نورس می دواند ریشه بهتر بر زمین
صحبت سر در هوایان را نمی باشد ثمر
سایه خشکی است از سرو و صنوبر بر زمین
زندگی را در تن آسانی تلف کردن خطاست
چند خواهی ریختن این آب کوثر بر زمین؟
در حیات از پیش بینی خاکساری پیشه کن
نقش خواهی بست چون ده روز دیگر بر زمین
هست در خاک فراموشان در ایام حیات
نیست چون آثار خیری از توانگر بر زمین
اشک مظلومان به معراج اجابت می رسد
زود برخیزد ز خاک، افتد چو گوهر بر زمین
جان قدسی را نگردد جسم مانع از عروج
کی شمیم عود می ماند ز مجمر بر زمین؟
از فشاندن اندکی با خود ببر، چون عاقبت
می گذاری هر چه داری ای توانگر بر زمین
گر نسازی تر گلویی از ثمر چون سرو و بید
سایه خشکی به عذر آن بگستر بر زمین
گر چه صائب از نی کلکم جهان پر شکرست
می نهم چون بوریا پهلوی لاغر بر زمین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷۹
سایه تا افتاد ازان مشکین سلاسل بر زمین
آیه رحمت مسلسل گشت نازل بر زمین
چون شفق از خاک خون آلود می خیزد غبار
بس که در کوی تو آمد شیشه دل بر زمین
گر به این تمکین گذارد پای لیلی در رکاب
از گرانباری گذارد سینه محمل بر زمین
لاله بی داغ تا دامان محشر سر زند
خون ما هر جا چکد از تیغ قاتل بر زمین
در برومندی مکن با خاکساران سرکشی
کز هجوم میوه گردد شاخ مایل بر زمین
از تحمل خصم بالادست گردد زیر دست
موج تیغ از کف گذارد پیش ساحل بر زمین
نیست دست بی نیازان پست فطرت چون غبار
ورنه افتاده است دامان وسایل بر زمین
روزی ثابت قدم آید به پای دیگران
توشه را رهرو گذارد پیش منزل بر زمین
مشکل است از مردم آزاده دل برداشتن
از صنوبر کی به افشاندن فتد دل بر زمین؟
صفحه خاک سیه شایسته اقبال نیست
هر طرف از جاده بنگر خط باطل بر زمین
هر کف خاکی دهان شیر و کام اژدهاست
چشم بگشا، پای خود مگذار غافل بر زمین
ترک این وحشت سرا شایسته افسوس نیست
می زند بیهوده خود را مرغ بسمل بر زمین
کاهلی از بس که پیچیده است بر اعضای من
می گذارد نقش پای من سلاسل بر زمین
کلک صائب در سخن چون سحرپردازی کند
می شود یک چشم حیران چاه بابل بر زمین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸۰
ریخت مژگان تر من رنگ گلشن بر زمین
شد ز آه من چراغ لاله روشن بر زمین
با سبکروحان گرانجانان نگیرند الفتی
هست در جیب مسیحا چشم سوزن بر زمین
دیدن روی گرانان تیرگی می آورد
چند دوزی همچو نرگس چشم روشن بر زمین؟
از رعونت زود بر دیوار می آید سرش
می کشد هر کس که چون خورشید دامن بر زمین
بر مراد بد گهر دایم نگردد آسمان
سنگ زود افتد ز آغوش فلاخن بر زمین
از گرانقدری نمی افتد ز چشم اعتبار
پرتو خورشید اگر افتد ز روزن بر زمین
عافیت در خاکساری، ایمنی در نیستی است
سایه را پروا نباشد از فتادن بر زمین
پرتو خورشید را نعل سفر در آتش است
دامن جان را ندوزد لنگر تن بر زمین
بر سر موران بود دست حمایت پای من
از سبکروحان کسی نگذشته چون من بر زمین
با هزاران چشم روشن آسمان جویای توست
چون ره خوابیده خواهی چند خفتن بر زمین؟
بر زمین نه پشت دست ای سرو پیش قامتش
تا به چند از سایه خواهی خط کشیدن بر زمین؟
گر نداری میوه افکندنی چون سرو و بید
غیرتی کن، سایه ای باری بیفکن بر زمین
گوشه امنی اگر صائب تمنا می کنی
نیست غیر از گوشه دل هیچ مأمن بر زمین