عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۳۶ - در مدح قوام الدین ابوالفتوح
ای که از لطف جهان جانی
فرخ آنکس که توأش جانانی
مجلس افروزنگاری تو ازان
چون گل و شمع و قدح خندانی
هیچ دانی بچه ماند رویت
من ندانم تو بگو گر دانی
به چارده؟ والله که نی
کی بود ماه بدین رخشانی
آفتاب فلک و یوسف مصر؟
نه بجان تو که صد چندانی
مثل تو چون نبود در عالم
چو نتوان گفت فلان را مانی
عاشقان را بطراوت روحی
صوفیان را بلطافت جانی
لب شیرین ترا گویم چیست
هست یاقوت ولی رمانی
دور از روی تو رنجورم سخت
رنجه شو یکره اگر بتوانی
یا تفضل کن و یکباره بکش
تا ازین درد سرم برهانی
دیده خون گشت ز خود رائی خویش
دل بغم سوخت ز نافرمانی
آخر از روی منت ناید شرم
که بخواری ز برم میرانی
من که مدح قوام الدینم
زهره داری که مرا رنجانی
صدر عالم سر احرار جهان
که ندارد بجهان در ثانی
گوهر پاکش چون روح ملک
فارغ از غائله شیطانی
ای که در بحر سخائی کشتی
ویکه هنگام غضب طوفانی
عزم وقادت چون سیر فلک
خالی از حادثه کسلانی
چرخ دین را چو مه و پروینی
باغ جان را چو گل و ریحانی
مسند از درس تو شد لطف پذیر
منبر از وعظ تو شد روحانی
به حقیقت همه روح محضی
نیست در تو صفت جسمانی
چرخ تا پایه قدر تو ندید
بر نیاسود ز سرگردانی
در سخا بحر صدف پردازی
در سخن ابر گهر بارانی
شرع چون مرکز و تو دایره
فضل چون حجت و تو برهانی
صورت عقلی ازین روی چو عقل
تخته غیب ز بر میخوانی
روی مه گشت پر از گرد کلف
بسکه بر خاک نهد پیشانی
از گهر سوز دل خورشیدی
وز شرف تاج سر کیوانی
زان کمر بست بخدمت جوزا
تا کند بر در تو دربانی
روح را از دم تو آسایش
آز را از کف تو مهمانی
جود لفظست و توأش معنائی
بخل درد است و توأش درمانی
بچه تشبیه کنم دست ترا
بیش از ابر و ز بحر و کانی
بیش ازین می نتوانگفت که تو
سر فیض و کرم یزدانی
چرخ از جاه تو شد با رفعت
ماه از روی تو شد نورانی
نور چشم همه خاص و عامی
انس جان همه انس و جانی
کس نخیزد ز جهان چون تو که تو
هفت چرخی و چهار ارکانی
عالم بخشش را اقلیمی
کعبه دانش را ارکانی
در کف بخت ولی شمشیری
در دل و چشم عدو پیکانی
پایه او ز فلک بگذاری
در هر آنکس که سری جنبانی
من چو مقبول تو گشتم پس ازین
چرخ با من نکند کشخانی
تا که از ناطقه پیدا گردد
نفس را خاصیت انسانی
سر تو سبز و دلت خرم باد
روز تو عید و عدو قربانی
باد جسم تو چو جان پاینده
که تو در جسم مروت جانی
پشت جاه تو قوی باد که تو
قوت پشت مسلمانانی
جمال‌الدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - در نعت رسول اکرم (ص)
ای از بر سدره شاهراهت
وی قبه ی عرش تکیه گاهت
ای طاق نهم رواق بالا
بشکسته ز گوشه ی کلاهت
هم عقل دویده در رکابت
هم شرع خزیده در پناهت
ای چرخ کبود ژنده دلقی
در گردن پیر خانقاهت
مه طاسک گردن سمندت
شب طره ی پرچم سیاهت
جبریل مقیم آستانت
افلاک حریم بارگاهت
چرخ ارچه رفیع خاک پایت
عقل ار چه بزرگ طفل راهت
خورد است خدا ز روی تعظیم
سوگند به روی همچو ماهت
ایزد که رقیب جان خرد کرد
نام تو ردیف نام خود کرد
ای نام تو دستگیر آدم
وی خلق تو پایمرد عالم
از نام محمدیت میمی
حلقه شده این بلند طارم
تو در عدم و گرفته قدرت
اقطاع وجود زیر خاتم
در خدمتت انبیا مشرف
وز حرمتت آدمی مکرم
از امر مبارک تو رفته
هم بر سر حرفت خود آدم
نابوده به وقت خلوت تو
نه عرش و نه جبرئیل محرم
نا یافته عز التفاتی
پیش تو زمین و آسمان هم
کونین نواله ز جودت
افلاک طفیلی وجودت
روح الله با تو خرسوای
روح القدست رکاب داری
از مطبخ تو سپهر دودی
وز موکب تو زمین غباری
در شرح رموز غیب گویت
بر ساخته عقل کار و باری
عفوت زگناه عذر خواهی
جودت ز سؤال شرمساری
این کیسه ی هر نیازمندی
وان عدت هر گناه کاری
بر بوی شفاعت تو ماندست
ابلیس چنان امیدواری
آری چه شود اگر بشوید
لطف تو گلیم خاکساری
بی خرد گیست نا امیدی
در عهد چو تو بزرگواری
آنجا که زتو نواله پیجند
هفت و شش و پنج و چار هیچند
ای مسند تو ورای افلاک
صدر تو و خاک توده خاشاک
هرچ آن سمت حدوث دارد
در دیده همت تو خاشاک
طغرای جلال تو لعمرک
منشور ولایت تو لولاک
نه حقه و هفت مهره پیشت
دست تو و دامن تو زان پاک
در راه تو زخم محض مرهم
بر یاد تو زهر عین تریاک
در عهد نبوت تو آدم
پوشیده هنوز خرقه ی خاک
تو کرده اشارت از سر انگشت
مه قرطه پرنیان زده چاک
نقش صفحات رایت تو
لولاک لما خلقت الافلاک
خواب تو و لاینام قلبی
خوان تو ابیت عند ربی
ای آرزوی قدر لقایت
وی قبله ی آسمان سرایت
در عالم نطق هیچ ناطق
نا گفته سزای تو ثنایت
هر جای که خواجه ی غلامت
هر جای که خسروی گدایت
هم تابش اخترا ن ز رویت
هم جنبش آسمان برایت
جانداروی عاشقان حدیثت
قفل دل گمرهان دعایت
اندوخته سپهر و انجم
بر نامده ده یک عطایت
بر شهیر جبرئیل نه زین
تالاف زند ز کبریایت
بر دیده آسمان قدم نه
تا سرمه کشد زخاکپایت
ای کرده بریز پای کونین
بگذشته ز حد قاب قوسین
ای از نفس تو صبح زاده
آهت در آسمان گشاده
علم تو فضول جهل برده
حلم تو غرور کفر داده
در حضرت قدس مسند تو
بر ذروه لامکان نهاده
آدم ز مشیمه عدم نام
در حجر نبوت تو زاده
تو کرده چو جان فلک سواری
در گرد تو انبیا پیاده
خورشید فلک چو سایه در آب
در پیش تو بر سر ایستاده
از لطف و ز عنفت آب و آتش
اندر عرق و تب اوفتاد
آن در بر ساوه غوطه خورده
وین در دل فارس جان بداده
خاک قدم تو اهل عالم
زیر علم تو نسل آدم
ای حجره دل بتو منور
وی عالم جان زتو معطر
ای شخص تو عصمت مجسم
وی ذات تو رحمت مصور
بی یاد تو ذکرها مزور
بی نام تو وردها مبتر
خاک تو نهال شاخ طوبی
دست تو زهاب آب کوثر
ای از نفس نسیم خلقت
نه گوی فلک چو گوی عنبر
از یعصمک الله اینت جوشن
وز یغفرک الله آنت مغفر
تو امینی از حدوث گوباش
عالم همه خشک یا همه تر
تو فارغی از وجود گوشو
بطحا همه سنگ یا همه زر
طاوس ملائکه بریدت (ه)
سر خیل مقربان مریدت
ای دستکش تو این مقرنس
وی دستخوش تو این مقوس
ای خاشکدانت سقف ازرق
وی شادروانت چرخ اطلس
چون روح ز عیب ها منزه
چون عقل ز نقص ها مقدس
از بنگه تو کمینه شش طاق
این چرخ معلق مسدس
شد شهر روان بفر نامت
این فلس مکلس مطلس
در مدح تو هر جماد ناطق
در وصف تو هر فصیح اخرس
از عهد تو تا به دور آدم
در خلیل تو هر چه زانبیا کس
هم کوس نبوت تو در پیش
هم چتر رسالت تو از پس
فلج ندب بقیت و حدی
قفل در لا نبی بعدی
ای شرع تو چیره چون بشب روز
وی خیل تو بر ستاره پیروز
ای عقل گره گشای معنی
در حلقه درس تو نو آموز
ای تیغ تو کفر را کفن باف
نعلین تو عرش را کله دوز
ای مذهب ها ز بعثت تو
چون مکتب ها بعید نوروز
از موی تو ونک کسوت شب
وز روی تو نور چهره روز
حلم تو شگرف دوزخ آشام
خشم تو عظیم آسمان سوز
ماه سر خیمه جلالت
در عالم علو مجلس افروز
بنموده نشان روی فردا
آیینه معجز تو امروز
ای گفته صحیح و کرده تصریح
در دست تو سنگ ریزه تسبیح
ای سایه ز خاک بر گرفته
وز روی تو نور خور گرفته
ای بال گشاده باز چترت
عالم همه زیر پر گرفته
طوطی شکر نثار نطقت
جانها همه در شکر گرفته
افکنده وجود را پس پشت
پس فقر فکنده بر گرفته
از بهر قبول توبه خویش
آدم سخن تو در گرفته
آنجا که جنیبت تو رفرف
عیسی دم لاشه خر گرفته
آنجا که نشیمن تو طوبی
موسی ره طور بر گرفته
در مکتب جان ز شوق نامت
لوح ارنی ز سر گرفته
تا حصن تو نسج عنکبوتست
اوهن نه که احصن البیوتست
هر آدمیئی که او ثنا گفت
هرچ آن نه ثنای تو خطا گفت
خود خاطر شاعری چه سنجد
نعت تو سزای تو خدا گفت
گر چه نه سزای حضرت تست
بپذیر هر آنچه این گدا گفت
هر چند فضول گوی مردیست
آخر نه ثنای مصطفی گفت؟
در عمر هر آنچه گفت یا کرد
نادانی کرد و ناسزا گفت
زان گفته و کرده گر بیرسند
کز بهر چه کرد یا چرا گفت
این خواهد بود عدۀ او
کفاره هر چه کرد یا گفت
تو محو کن از جریده او
هر هرزره که از سر هوا گفت
چون نیست بضاعتی ز طاعت
از ما گنه و ز تو شفاعت
جمال‌الدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - در مدح علاءالدوله
با من آخر صنما جنگ چرا باید داشت
وز منت بیهده دل تنگ چرا باید داشت
با عدو مردمی و وصل چرا باید کرد
با من این عربده و جنگ چرا باید داشت
گر کنی سوی من آهنگ روا نیست و لیک
ببد اندیش من آهنگ چرا باید داشت
من باصحاب تظلم بدر نصرت دین
زده در دامن تو چنگ چرا باید داشت
آن خداوند که اقبال فلک بنده اوست
پیکر حادثه از پای در افکنده اوست
صنما دل ز تو مهجور نخواهم کردن
جان ز هجران تو رنجو نخواهم کردن
هر که مهجور شد از جور تومه جور نداشت
پس دل از روی تو مهجور نخواهم کردن
دل و جانرا که زهر چیز گرانمایه ترست
جز بر اندوه تو مقصور نخواهم کردن
خویشتن جز با یادی علاء دولت
بر صف هجر تو منصور نخواهم کردن
آن خداوند کز او روز ضلالت سیهست
خسرو تا جوران آنکه ز جمشید بهست
خسروا جز بر تو بار مرا خوش نبود
جز ثنای تو دگر کار مرا خوش نبود
خورده شد باده بفرمان تو یکبار و لیک
خوردن باده دگر بار مرا خوش نبود
خوردن آنچه تن من شود از خوردن آن
در خور طعنه اغیار مرا خوش نبود
مستی خارج از اندازه که بر باد دهد
موزه وجبه و دستار مرا خوش نبود
چون شود عدت پیمان تو اندک بر من
زین سپس عدت بسیار مرا خوش نبود
هر که او بنده این حضرت والا گردد
همچو من صاحب صد نعمت و آلا گردد
فصل نوروز ترا خرم و افروخته باد
چشم بد از تو و از جاه تو بردوخته باد
ساقی بزم تو نرگس شده با زرین جام
وز عطاهای توأش تاج زر اندوخته باد
چون رخ گل همه کارولیت ساخته باد
چوندل لاله همه دشمن تو سوخته باد
هر نوائی که زند بلبل بر شاخ کنون
همه در مدح و ثناهای تو آموخته باد
تابنوروز شود خرم و افروخته باغ
مجلس بزم بتو خرم و افروخته باد
جمال‌الدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - در مدح صدر والاقدر
باز این چه عربده است که با ماهمی کنی
باز این چه شعبده است که پیدا همیکنی
از مشک ناب دایره بر مه همی کشی
وز عود خام پرده دیبا همی کنی
میزن گره بمشک که چابک همیزنی
میکن ززلف دام که زیبا همی کنی
با عاشقان یکدل و با دوستان خویش
هرگز که کرد آنچه تو رعنا همی کنی
دل میبری بجور و جگرمان نمیخوری
در شرط نیست آنچه تو با ما همی کنی
یارب چه خوش بود که ببازار عشق تو
من جان همی دهم تو تماشا همی کنی
بوسی بجان فروشی و هم خشم داردت
صفرا مکن تو نیز چو سودا همی کنی
جانا گرت ز حال دل من خبر شود
این محنت دراز مگر مختصر شود
عشق تو ای نگار بخروار زر خورد
وانرا که زر بود زوصال تو برخورد
طوطی شکر خورد ز چه رو طوطی لبت
شکر همی فشاند و خون جگر خورد
گفتی که جان همی سپرم هیچ باک نیست
آنرا که جانتوئی غم جان کی دگر خورد
ای شور بخت دل بنمکدان لعل تو
تشنه ترست هر چه ازو بیشتر خورد
گفتی امید بوسه چرا داری از لبم
زیرا که گاه گاه مگس هم شکر خورد
خوشدل همیشوم بدم تو که غنچه نیز
زان خوشدلست کودم باد سحر خورد
گوئی که نام من مبر و نزد من میای
انصاف با غم توام این نیز در خورد؟
جانم در آرزوی تو ایجان بلب رسید
روزم در انتظار تو آخر بشب رسید
تا طره بر دو عارض خرم فکنده
چون زلف خویش صد دل برهم فکنده
خورشید را سه ضربه مطلق بداده
مه را رخی بطرح مسلم فکنده
در لعل خویش و دیده من درنشانده
در زلف خویش و قامت من خم فکنده
دیوانه گشتم از تو مرا سلسله فرست
زان حلقه های زلف که درهم فکنده
آخر چه حکمتست نگوئی کزین صفت
دلها ز ما ببرده و در غم فکنده
در دام تو اگر چه فتادند صیدها
لیکن چو من شکار نکو کم فکنده
از خویشتن پسندی؟ کاین ناله های زار
با گوش صدر خواجه عالم فکنده
والا امام مشرق و مغرب معین دین
کش آفتاب و ماه سزد حلقه نگین
صدری که مسند از شرف او مزینست
حری که منبر از سخن او ممکنست
از لفظ عذب او همه آفاق پر درست
وز بوی خلق او همه عالم چو گلشنست
جودش بسایلان بر بارد ز آستین
آن بدره ها که کان را در زیر دامنست
آن کیست کش نه خدمت او تاج بر سرست
وان کیست کش نه منت او طوق گردنست
از سهم خشمش آتش لرزان و زرد شد
ورچه حصار آتش از سنگ و آهنست
خصمش اگر بپوشد صد پیرهن چو شمع
رسواتر و برهنه تر از نوک سوزنست
حال بزرگی وی و فضل و سخا و زهد
محتاج شرح نیست که خود سخت روشنست
در هرچه رای عالی او ابتدا کند
شاید که روزگار بدو اقتدار کند
ای آنکه روزگار چو تو نامور ندید
وی آنکه چشم چرخ چو تو پر هنر ندید
آیینه گون سپهر بچندین هزار چشم
جز عکس تو نظیر تو شخص دگر ندید
چندین گهر که بارد تیغ زبان تو
کس بر زبان تیغی هرگز گهر ندید
روزی گذشت کاین فلک از شرم دست تو
خورشید را میان عرق گشته تر ندید؟
گشتست هر کسی زعطاهای تو عزیز
خواری ز دست راد تو جز کان زر ندید
جز از برای خدمت تو دیده خرد
بر گوش چرخ حلقه و بر که کمر ندید
والله که روزگار شد از مثل تو عقیم
حقا که چشم چرخ نبیند چو تو کریم
ای درگه تو قبله هر مقبلی شده
وی خدمت تو طاعت هر قابلی شده
ای منصب تو رونق هر مجمع آمده
وی طلعت تو زینت هر محفلی شده
هم طبع تو خزانه هر نکته لطیف
هم جود تو ذخیره هر سائلی شده
لطف تو دل دهنده هر خسته آمده
لفظ تو حل کننده هر مشکلی شده
یک مجلس تو عدت هر واعظی بود
یک نکته تو مایه هر فاضلی شده
ای هفت بحر با کف تو کم ز قطره
وی نه فلک ز قدر تو یک منزلی شده
بر باقی آمدست زجود تو آنچه بود
کان را ز آفتاب فلک حاصلی شده
منت خدایرا که ترا دامن سداد
آلوده گشته نیست بگرد دم فساد
ای صدر روزگار جهانت بکام باد
اقبال و جاه و حشمت تو مستدام باد
ملت ز کلک تیره تو با قوام شد
دولت زرای روشن تو با نظام باد
بر درگه تو حشمت و عصمت مقیم شد
در سایه تو دولت و دین را مقام باد
دست موافقان تو بر گردن مراد
پای مخالفان تو در قید دام باد
چرخت مطیع باد و جهانت مرید باد
بختت ندیم باد و سپهرت غلام باد
افلاک با ولی تو در اتفاق شد
ایام با عدوی تو در انتقام باد
این ابلق زمانه ترا باد زیر زین
وین توسن سپهر بحکم تو رام باد
پاینده باد دولت تو تا جهان بود
چونانکه آنچه خواهی از بخت آن بود
جمال‌الدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۷ - در شکایت از روزگار
بازم ز دور چرخ جگر خون همیشود
کارم ز روزگار دگرگون همیشود
رازم ز قعر سینه بصحرا همی فتد
دردم ز حد صبر بیرون همیشود
آهم نفس گرفته بعیوق میرسد
اشکم گذار بسته بجیحون همیشود
هردم زدن ز گردش گردون مرا بنقد
کم میشود ز عمر و غم افزون همیشود
از دشمن ار بنالم عیبی بود و لیک
آهم ز دست دوست بگردون همیشود
موج بلا نگر که بمن چون همیرسد
عمر عزیز بین که ز من چون همیشود
گویند صبر کن که شود خونز صبر مشک
آری شود و لیک جگر خون همیشود
تا گشت از طبیعتم این طاس سرنگون
جز دیگ غم نپختم ازین کاس سرنگون
از چشم رفت آوخ و با بخت ماند خواب
وز رخ برفت اینک و در دیده ماند آب
طوفان محنتست و گر نیست باورت
اشکم نگر کز آتش دل میکند زهاب
چون کار سست گشت و بالست گفتگو
چون بند سخت گشت محالست اضطراب
دشمن بر آب دیده من رحمت آورد
رحمت ز دشمنان چه بود غایت عذاب
از یار چند وعده در پرده غرور
وز دوست چند طعنه در صورت عتاب
چون بخت تیره گشت بپوشد رخ هنر
چون عقل خیره ماند ببندد ره صواب
بر عارضم ز مشرق پیری دمید صبح
وین بخت خفته سیر نگردد همی ز خواب
گوئی غمست روزی من کاش غم بدی
روزیم غم بدی غم روزیم کم بدی
این تیغ صبح بر دل من چون بلار کیست
وین تیر چرخ بر جگر من چون او کیست
گفتی که نیست صبرت اگر نه نکو شود
صبرم بسیست خواجه ولی عمر اند کیست
آنکو طریق فضل سپردست جاهلیست
وانکو بترک عقل بگفتست زیر کیست
بر فرق عیش تاج هنر تیز خنجریست
در چشم بخت نوک قلم تیر وبیلکیست
ناچیز گشته ام ز حقارت بدان صفت
کاندر وجود خویش مرا نیز هم شکیست
گفتی که بیگناه معاقب چرا شدی
مارا ز روزگار شکایت همین یکیست
از ما قبول می نکند روزگار عذر
آری گناه ما هنرست این نه اند کیست
غم گرچه ناخوشست دل من بدان خوشست
کار غم و دلم چو شترمرغ و آتشست
راه وفا سپردم و دشمن گواه بس
فضل و هنر گزیدم و اینم گناه بس
گفتم قلم زبان هنر بس بود دلیل
گفتم که فضل و حرمان اینم گواه بس
بهتان خصم خال رخ عصمت منست
تلبیس شام جلوه گر جرم ماه بس
پاکی زمن پدید کند زرق حاسدم
رایات صبح پرده در دزد راه بس
بنگر بیک دروغ که چون تیره گشت حال
آری صفای آینه را جرم آه بس
تا جان بود بکوشم و نندیشم از عدو
عون خدا و دامن پاکم پناه بس
گرزند کیست مانده بیابم مراد خویش
ورمانده نیست مرگ مرا عذرخواه بس
ایچرخ سفله پرور خس یاردون نواز
تا کی خطا و چند دغا راستی بباز
هر کسکه کژ رود ز تو در منصبی نشست
وانکسکه راست رفت ز آسیب تو نرست
ز راستیست پی زده و بندبند رمح
وزراستیست سر زده تیراز گشادشست
از راستی بگو ثمرت چیست سرو را
با صد هزار دست چه داری ازان بدست
کلک ارزراستی کمری بست بر میان
در باخت عاقبت سروزان طرف برنبست
صبح دورغ زن ز چه رو پیش میفتد
تا صبح راستگو نفس اندر جگر شکست
از راستیست هیچ ندارد الف ببین
یا پیچ پیچ بود از آنش دودانه هست
رخ راست میرود ز چه در گوشه بماند
فرزین کجرو از چه بصدر اندرون نشست
خرچنگ کجرواست مه اندر کنار اوست
ور شیر ابخر است غزاله شکار اوست
راحت چگونه یابم فضل است مانعم
قصه چگونه خوانم عقلست وازعم
نزد خواص حشو وجودم چوواوعمرو
نزد عوام چون الف بسم ضایعم
در روی هر که خندم از انکس قفا خورم
کس را گناه نیست چنینست طالعم
اینست جرم من که نه دزد و نه مفسدم
وینست عیب من که نه خائن نه طامعم
در شغل شاکرم بگه عزل صابرم
گر هست راضیم پس اگر نیست قانعم
در حل مشکلات چو خورشید روشنم
در قطع معضلات چو شمشیر قاطعم
بر پاکدامنی دلم فضل من گواست
یار موافقم نه که خصم منازعم
آنکو نگشت با بد همداستان منم
وانکسکه نیک کرد و پشیمان شد آن منم
گویند شغل خویش بدشمن مده بزور
بورک لصاحبه نشنیدی ز لوح گور
خورشید رخت خویش بمغرب نه زان برد
کش زحمتی همیبود از مرغ روز کور
نزضعف زنده پیل ز پشه حذر کند
نزعجز شیر شرزه هراسدهمی زمور
این بی نمک زمانه چو شیرین دهد غذا
زور و ترش مکن که برآید بتلخ و شور
خواهی که بر کتف فکنی اطلس و قصب
خواهیکه در طویله کشی اسب خنک وبور
چون سگ درنده باش و چو کرکس حرامخوار
بگزای همچو کژدم و بستیز چون ستور
حصن سر وتنست درشتی خارپشت
نرمی بباد داد سر قاقم و سمور
ای خصم دست یافته زخم سخت زن
فرصت نگاهدار و مرا بر درخت زن
اکنون که قصد رفت محابا مکن بجان
ورنه ز جان خویش بیندیش هان و هان
بر دم مار پای نهادی سرش بکوب
ورنه تهی کند بدمی قالبت ز جان
شیریست صید تو که چو زنجیر بگسلد
تو صید او شوی و نیابی بجان امان
من آن نیم که از چو توئی بفکنم سپر
تا هست این زبان چو تیغ اندرین دهان
حاشا که من ز بهر سگی تیغ برکشم
کارد بپیش سر ز پی نیم لقمه نان
من کز دهان شیر برم قرص آفتاب
با سگ سگی چگونه کنم بهر استخوان
افسوس چون منی که کم آید ز چون توئی
آری شنیده که خر لنگ و کاروان
بفکن مرا ز پای چو تیزست خنجرت
چون دست من رسد بکنم پوست از سرت
طبع سگی چو هر کسی از تو نشان دهد
گردون چرا نواله بمن استخوان دهد
میکن تو این سگی که مرا نیز صبر هست
تا روزگار مالش تو قلتبان دهد
بد کن که کار تو ز بدی بد شود همی
چون اصل بد بود ثمرش هم ازان دهد
افعی گزنده است و زبس زهر میدهد
او را زمانه بیش زهر کس زیان دهد
من گر بدی کنم نه همانا که روزگار
یکساعتم بطبع ابا جان امان دهد
نحل از برای راحت خلقست لاجرم
گر نیش در خلد بتو در حال جان دهد
دولت مجو گرت هنری هست زانکه چرخ
فضل و هنر ترا عوض آب و نان دهد
هر گه کز آتش دل در جوش میشوم
مستی همی نمایم و خاموش میشوم
جمال‌الدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۸ - در مدح رکن الدین مسعود
عشق چون دل سوی جانان میکشد
عقل را در زیر فرمان میکشد
شرح نتوان دادن اندر عمرها
آنچه جان از دست جانان میکشد
تا کشید آن خط مشگین گرد ماه
دل قلم بر صفحه جان میکشد
چرخ بر دوش از مه نو غاشیش
از بن سی و دو دندان میکشد
کوه همرنگ لبت لعلی نیافت
تیغ در خورشید رخشان میکشد
چشم من در تشنگی زان غرقه شد
کاب ازان چاه زنخدان میکشد
گوی دل تا پاک می بیند رخت
وانگهی از نیل چوگان میکشد
با چنین حسن ار این وفائی داشتی
کار ما را این چنین نگذاشتی
دست گیر ایجان که فرصت در گذشت
پایمردی کن که آب از سر گذشت
روی چون خورشید بنمای از نقاب
کابم از سر همچو نیلوفر گذشت
ای بسا کز هجرت آب چشم من
همچو باد مهرگان بر زر گذشت
گفتی از پی هجر تو دارد وصال
هم نبود و مدت دیگر گذشت
چند گوئی سرگذشت دل بگوی
کار دل اکنون گذشت از سر گذشت
از لب تو بو العجب تر پاسخت
کاینچنین تلخ است و بر شکر گذشت
وای تو کت خون من در گردنست
ورنه ما را نیک و بدهم در گذشت
جان چو سنگین بود تأثیری نکرد
ور نه هجران تو تقصیری نکرد
سلسله بر طرف دیبا افکند
تا دل اندر بند سودا افکند
سرکشی بر دست گیرد هر زمان
کار ما چون زلف در پا افکند
دل بحیلت میبرد از عاشقان
وانگهی در قعر دریا افکند
گاه وعده دامی از امید و بیم
بر ره امروز و فردا افکند
در هوایش ذره است اینغم اگر
آفتابش سایه بر ما افکند
دل اگر از دست او آهی زند
آتش اندر سنگ خارا افکند
خود نیندیشد که روزی عاشقی
داوری با صدر دنیا افکند
رکن دین مسعود صدر روزگار
کز وجودش خاست قدر روزگار
از زبانش در مکنون می جهد
وز بیانش گنج قارون می جهد
معنی روشن ز لفظ در فشانش
همچو برق از ابر بیرون می جهد
از نهیبش قطره قطره همچو خوی
از مسام دشمنش خون می جهد
عاریت دارد ز رای روشنش
شعله کز مهر گردون می جهد
با کف گوهر فشان او حباب
چون عرق بر روی جیحون می جهد
کار او بین کز فلک چون میرود
خصم او بین کز جهان چون می جهد
باش تا گردد شکفته گلبنش
کاین صبا بر غنچه اکنون می جهد
دست و طبعش آنچنان راد آمدند
کابر و بحر از وی بفریاد آمدند
ای ز لفظت جان اغانی یافته
وی ز جودت آز امانی یافته
ای رسیده قدر تو تا عالمی
کو نشان از بی نشانی یافته
نه سپهر از دور اول چون تو دید
نه جهانت هیچ ثانی یافته
زیر هر حرفی ز تو گاه سخن
جان دانش صد معانی یافته
باد از لطفت سبک روح آمده
خاک از حلمت گرانی یافته
خضر جان از لفظ گوهر بار تو
طعم آب زندگانی یافته
سوسن آزاد بهر مدح تو
از طبیعت ده زبانی یافته
صبح اگر بی رای تو یکدم زند
خشم تو افلاک را بر هم زند
منبر از وعظت مزین میشود
مسند از دستت ممکن میشود
روز بدعت از تو تیره میرود
چشم ملت از تو روشن میشود
تا تو سر بیرون زدی از جیب غیب
پای فتنه زیر دامن میشود
هر کجا تو برگشادی درج نطق
گوهر از لفظ تو خرمن میشود
پیش وهم تیز تو آتش ز شرم
در درون سنگ و آهن میشود
هر سری کز چنبرت بیرون شدست
ریسمانش طوق گردن میشود
هم ز فر دولت تست این که خود
مدح تو منظوم بی من میشود
در جهان امروز بردابرد تست
دولت و اقبال تیغ آورد تست
یارب ایندولت چنین پاینده باد
آفتابت بر جهان تابنده باد
همچو چشم ابر پر گریه است خصم
چون دهان گل لبت پرخنده باد
گوش این چرخ صدف شکل تهی
از در الفاظ تو آکنده باد
تند باد قهر و خشمت از جهان
بیخ عمر دشمنت برکنده باد
آفتاب دین زتو رخشنده گشت
سایه تو تا ابد پاینده باد
روز عید تست و قربان خصم تو
اینچنین عیدی ترا فرخنده باد
تا ز چرخ آید دورنگی روز و شب
روزگارت رام و چرخت بنده باد
یارب این صدر جهان منصور دار
چشم بد از روزگارش دور دار
جمال‌الدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۹ - در مدح رکن الدین
تا همی بر گل نقاب از خط مشگین آورد
مرکب صبر مرا هر لحظه در زین آورد
چرخ از کف الخضیب انگشت حیرت بر دهان
پیش آن رخسار و آن دندان شیرین آورد
شاهراه عرصه عشق رخ او عقلرا
گرچه بیدق رو بود در سیر فرزین آورد
بین که در تنگ شکر چون ز هر کرده تعبیه
تلخی پاسخ نگر کان لعل شیرین آورد
گر کند زان خط بارز شرح بر مجموع حسن
صفحه ارژنگ را در حشو ترقین آورد
دل چو جوید مخلصی از بند زلف کافرش
رخ بمیدان صدور دولت و دین آورد
آنکه با عزمش نماید مرکب خورشید کند
وانکه با حلمش نماید توسن افلاک تند
آخرای جان جهان تدبیر وصلت چون کنم
چند در چنگ فراقت دیدگان پر خون کنم
افعی زلفت که برزمرد همی غلطد چرا
خیره بروی هر زمان از جزع بر افسون کنم
یکشب ار بینم دو دست خویش طوق گردنت
خاک پای خود ردای گردن گردون کنم
ور شوم ساقی زجام لعل نوشینت شبی
هجر را در جام وصل از زلف تو مفتون کنم
در خم آن زلف چون چوگان تو گوی دلم
تنک میدانست پس با صبر جولان چون کنم
آتش عشقت شراری بر دلم افروختست
از برای کشتن آن دیده چون جیحون کنم
در ضمیر من چو مدح صدر عالم مضمرست
محنت عشقت بعون او زدل بیرون کنم
پادشاه بخت و دانش رکن دین صدر جهان
آفتاب سایه گستر خواجه سلطان نشان
ای زجود و فغان از بحر و کان برخاسته
وی ز طبعت چشمه حیوان و کوثر خاسته
کعبتین رای تو در طاسه گردون زده
پس زعکس نقش آن این هفت اختر خاسته
تا فشاند واسطه در عقد نفس ناطقه
عقل را از درج لفظت در و گوهر خاسته
از پی عطر مشام ساکنان قدس چرخ
از نقط های خط تو گوی عنبر خاسته
ازهران خاریکه بروی جسته از خلقت نسیم
در زمان ز ازهار لطفت شاخ عبهر خاسته
باشد آن کلک تو نی یا نیشکر کز نوک او
طوطیان عقلرا صد تنگ شکر خاسته
بهرعین و صاد یعنی صاعدت هر مه هلال
بر مثال عین نعلی از فلک برخاسته
پیش رای روشنت خورشید چبود شعله
پیش طبع در فشانت کیست دریا سفله
جمال‌الدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۱۰ - در مدح سلطان ملکشاه سلجوقی
یارب این خوش نفس باد صباست
یا نسیمی ز دم مشگ ختاست
جان همی تازه شود زین دم خوش
اینت خرم که دم باد صباست
باغ و بستان را زانصاف بهار
از گل و بلبل صد برگ و نواست
مهد گل میرسد اینک زیراک
عرصه باغ سراسر دیباست
روز را خط بنفشه بدمید
طره شب ز پی آن پیراست
بتماشا شدن امروز بباغ
بی می و مطرب و معشوق خطاست
دو دلانرا چو روا آمد خون
خون انگور دودل خور که رواست
یاد اقبال ملک شاهی را
مژده فتح شهنشاهی را
از حمل مهر چو تابنده شود
کوکب از شاخ درخشنده شود
دم عیسیست مگر باد صبا
که دل مرده بدو زنده شود
زعفران در دهن غنچه نهد
تا بهر بادی در خنده شود
گل چو بدعهدی و رعنائی کرد
دولتش زود پراکنده شود
سرو چون راست روی پیشه گرفت
زان بسر سبزی پاینده شود
راست همچون دهن مادح شاه
دهن گل بزر آکنده شود
آنکه خورشید ثنایش گوید
وانکه افلاک رضایش جوید
چشم نرگس ز چه خواب آلودست
دوش گوئی همه شب نغنودست
جام گل بین که بزر آکندست
قدح لاله بمشک اندودست
تا نقاب از گل بگشاد صبا
بلبل از لابه گری ناسودست
شاخ را گر نه ز انصاف بهار
معجز موسی عمران بودست
پس پیری و عصائی کو داشت
ید بیضا نه عجب بنمودست؟
لاله چون جوشن خصم سلطان
پاره پاره شد و خون آلودست
دهن ابر پر آتش شد ازانک
با کفش لاف سخا پیمودست
عفو او روی گنه می پوشد
ظلم از و جامه سیه می پوشد
دهر سر زیر و پریشان گذرد
گر نه در طاعت سلطان گذرد
زانچه او کرد اشارت بجهان
زهره دارد که نه چونان گذرد
صرصر خشم وی آتش بارد
ور چه بر چشمه حیوان گذرد
تیغ او از جگر شیر خورد
تیر او بر دل سندان گذرد
آفتاب فلک از هیبت او
از بر چرخ بفرمان گذرد
کمترین بخشش او در عمری
بر کف بحر و دل کان گذرد
لطف او نیک بدان می ماند
که صبا بر گل خندان گذرد
ایکه خورشید قفا خورده تست
خیمه چرخ سراپرده تست
لفظ تو قیمت شکر شکند
جود تو قاعده زر شکند
ماه منجوق تو انجم سپرد
رایت رای تو لشگر شکند
ده منی تیغ تو خفتان گسلد
صد منی گرز تو مغفر شکند
کوهرا قهر تو از بن بکند
چرخ را خشم تو چنبر شکند
صفحه تیغ تو آبیست کزو
ورق عمر عدو در شکند
روز رزم تو سنان خطیت
نور در دیده اختر شکند
خصم را سهم تو چون زلف بتان
بیکی لحظه بهم بر شکند
کان ز جود تو امان میخواهد
جان ز تیغ تو زمان میخواهد
قهرت از مهر سپر برباید
خشمت از کوه کمر بگشاید
صیقل تیغ تو هنگام وغا
زنگ کفر از رخ دین بزداید
چرخ صد چشم چو تو کم بیند
مادر دهر چو تو کم زاید
خه خه ای شاه که از هیبت تو
کهربا کاه همی نرباید
عدل تو پشت ستم می شکند
باس تو پاس جهان میباید
چونصدف چرخ همه گوش شدست
تا که رای تو چه میفرماید
مثل تو شاه بصد دور قران
فلک آینه گون ننماید
باز چتر تو دهد فر همای
نور عدل تو سزد ظل خدای
خسروا تخت تو بر گردون باد
چاکر قدر تو افریدون باد
از شب چتر تو چون روز بهار
دولت و ملک تو روزافزون باد
هر دلی کز تو در او غائله ایست
چون دل ساغر تو پرخون باد
رایت ملک تو چون همت تو
از خم هفت فلک بیرون باد
هر نوائی که عدویت سازد
ضرب تیغ تو در او موزون باد
صفحه تیغ چو نیلوفر تو
دایم از خون عدو گلگون باد
روز نوروز و سر سال عجم
بر تو چون طالع تو میمون باد
تا ابد بر فلکت فرمان باد
هر چه گوئی که چنین چونان باد
جمال‌الدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۱۱ - در مدح رکن الدین
باد بهشتست یا نسیم بهارست
بوی بهارست؟ نیست مشگ تتارست
برگ گلست این نه؟ چیست عارض دلبر
شاخ بنفشه است؟ نیست طره یارست
باغ چو فردوس پر ز نقش بدیعست
خاک چو ارژنگ پر ز نقش و نگارست
لاله همی می کشد بجام عقیقین
نرگس را از چه روی رنج خمارست
زاب بگل بر هزار نقش لطیفست
زابر بگل بر هزار گونه نگارست
لاله شکفته میان باغ تو گوئی
مجمر و مشگست یا نه خط و عذارست
گشت جهان از بهار همچو بهشتی
این چه جهانست یارب این چه بهارست
باغ کنایت ز روضه های بهشتست
شاخ حکایت ز جامه های فرشتست
خیز که از باغ بوی نسترن آمد
خیز که بر شاخ برگ یاسمن آمد
خاک بخندید باز و آتش گل را
از نفس باد آب در دهن آمد
بر رخ آب از نسیم صد گره افتاد
در سر زلف بنفشه صدشکن آمد
لاله سیراب باز در قدح آویخت
نرگس سرمست باز در چمن آمد
سرخ شد و خوی گرفت عارض لاله
کز ره دور آمد و بتاختن آمد
نرگس بگشاد بازدیده چو یعقوب
کش زدم باد بوی پیرهن آمد
شاخ برهنه دگر بحلیه درون شد
بلبل خاموش باز در سخن آمد
قدرت معبود پایدت که ببینی
سوی چمن شوبخانه درچه نشینی
باد بهار آمد و زگل خبر آورد
ابر ز بهر نثار او گهر آورد
بیعت با او بکرده اند ریاحین
نرگس آمد ز پیش و تاج زر آورد
شاخ بنفشه مگر بباغ تو گوئی
باز سر زلف سوی یکدیگر آورد
نیم شکفته بباغ لاله همانا
دست ز حناکنون مگر بدر آورد
باد مگر نافه های تبت بگشاد
ابر مگر رزمه های شوشتر آورد
گفتم با بید خنجر از چه کشیدی
گفت ندانی چنار دست برآورد
باد که چون او نسیم مشگ ختا نیست
شمه از بوی خلق خواجه ما نیست
صدر جهان رکن دین سپهر سعادت
آنکه مر او را مسلمست سیادت
هست محلش ز اوج چرخ فراتر
هست عطایش زابر و بحر زیادت
عقل ازو قاصرست وقت کفایت
چرخ ازو عاجزست گاه جلادت
ای دل پاک تو کرده علم بمونس
ای کف راد تو کرده جود بعادت
از فلکت بند کیست وزتو اشارت
از قدرت امتثال وز تو ارادت
مدحت تو لازم است همچو تلاوت
خدمت تو واجبست همچو عبادت
کلک نگیرد بنانت جز بفتاوی
لا نرود بر زبانت جز بشهادت
عقل خجل گشته از تو کان چه بیانست
کان بفغان آمده که آن چه بنانست
بی اثر نعمت تو نیست دهانی
بی کمر خدمت تو نیست میانی
در ره تو چرخ کیست حلقه بگوشی
بر در تو عقل کیست بسته دهانی
چون تو نخیزد بروزگار کریمی
چون تو نزاید ز چرخ پیر جوانی
از کرم تست تازه شاخ مروت
وز سخن تست زنده جان جهانی
کمتر لفظی ز تو ذخیره بحری
کمتر بخشش ز تو نهاده کانی
زود شود از صریر کلک تو پیدا
هر چه زاسرار غیب هست نهانی
چرخ چو حزمت ندیده سخت رکابی
دهر چو عزمت ندیده گرم عنانی
ای کف راد تو گشته ضامن ارزاق
وی بتو زنده شده مکارم اخلاق
مرکب اقبال تو همیشه بزین باد
پایه قدرت فراز چرخ برین باد
در خم چوگان حکم تو همه ساله
حلقه چرخ کبود و گوی زمین باد
حاجت ها شد روا و مشکلها حل
از سر کلک تو و همیشه چنین باد
روز تو مستغرق رعایت خلقست
عمر تو مقصور بر رعایت دین باد
در همه وقتی معین شرع رسولی
در همه حالت خدای یار و معین باد
بر عدوی تو فلک کشیده کمانست
بر نفس او اجل گشاده کمین باد
تا مدد دهر از شهور و سنینست
عمر تو افرون تر از الوف و مئین باد
روی تو میمون و روی بخت تو گلگون
بر عدوی تو ز دور چرخ شبیخون
جمال‌الدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۱۴ - در مدح قوام الدین
داد صبا مژده که ساغر بخواه
یوسف گل باز برآمد زچاه
لشگر نوروز برون تاختند
رفت دی سرد دم عمر کاه
شاه ریاحین سوی بستان چمید
زاطلس سرخ ابر زدش بارگاه
باغ ببرد از چمن خلد زیب
صبح بزد بر نفس مشگ راه
ماشطه جعد بنفشه است باد
حلیه گر عارض گل گشت ماه
قرطه غنچه زبرون قباست
قندز لاله ز درون کلاه
زاغ هزیمت شده و عندلیب
نعره در او بسته - بگیر آن سیاه
رفت بسنجاب درون مشگ بید
زانکه چو برفست شکوفه سپید
خیز و نسیم دم شبگیر بین
نغمه بلبل چو بم و زیر بین
باد بپرورد بدم طفل باغ
رحمت این دایه بی شیر بین
از نم گل نامه ارژنگ خوان
در دل گل صنعت اکسیر بین
سخت مبارک نفسست این صبا
یکنفس و اینهمه تأثیر بین
بلبل سرمست سحرخوان نگر
غنچه مستور قدح گیر بین
گل زدل شاخ جهان نرم نرم
بیحرکت جنبش تقدیر بین
رقص شکوفه نگر از بامداد
لاله همی خندد کان پیر بین
ساغر لاله بشکستند خرد
شاعر شعبان علم الدین بمرد
ابر لب لاله پر از خنده کرد
باد صبا جان جهان زنده کرد
بلبل دیریست که خاموش بود
عشق گلش باز سراینده کرد
بس کله لاله که بر بود باد
تا دهن گل بزر آکنده کرد
گل ز نم ابر قصب کله بست
گل ز دم باد شکر خنده کرد
لاله قدح داد دمادم چنانک
نرگس را مست و سرافکنده کرد
سیم شکوفه مگر از غارتست
کش بدمی باد پراکنده کرد
نرگس غمناک مرا شاد داشت
سوسن آزاد مرا بنده کرد
بنده که؟ بنده خورشید شرق
آنکه شود در دل او بحر غرق
خواجه قوام الدین صدر انام
آنکه بدو یافت شریعت قوام
بر در او عقل فروتر گدای
بر سر او چرخ کمینه غلام
مسند او تکیه گه شرع و عقل
درگه او قبله گه خاص و عام
شرع بدوزنده چو مردم بروح
جور بدو گشته چو عنقا بنام
جز که بر او اسم بزرگی دروغ
جز که بر او نام مروت حرام
زاویه دهر بدو یافت نور
دایره چرخ بدو شد تمام
منصبش از غایت رفعت چنانک
چرخ بگردش نرسد والسلام
ای ز نظیر تو زمانه عقیم
وی ز نهیبت دل اعدا دونیم
صانع عالم که جهان آفرید
ذات تو از جوهر جان آفرید
از پی مدح تو بنان گسترید
بهر دعای تو زبان آفرید
کلک ترا ضامن ارزاق کرد
پس ز پی رزق دهان آفرید
عقل ز قدرت بتحیر در است
تا چو توئی چون بتوان آفرید
هست ذخیره ز پی جود تو
هر چه خدا در دل کان آفرید
گردن خصمان تو چو نان قوی
از پی سیلی گران آفرید
پس چه توانگرد چو ایزد ترا
بار خدای همگان آفرید
عقل ز رایت هنر آموختست
چرخ ز قدرت شرف اندوختست
هر که تو چون جان نئی اندر تنش
پوست شود بر تن او دشمنش
وانکه برون برد سر از چنبرت
بار سر او نکشد گردنش
وانکه نهد پای برون از خطت
چرخ دو خلخال کند زاهنش
خصم چو بیند گره ابرویت
بفسرد از سهم تو خون در تنش
خشم چه حاجت تو مکن جز که لطف
تا شود افعی زه پیراهنش
خواجگی خصم تو دانی ز چیست
بندگی درگه تو کردنش
سایه بر آن کار میفکن که خود
سایه همی گردد پیرامنش
تا تو بدانی که ز خورشید بود
مه که شب چارده روشن نمود
رایت اقبال تو منصور باد
چشم بد از دولت تو دور باد
حیف بود سعی تو در قهر خصم
خصم تو از خصم تو مقهور باد
در همه دوران که کند چرخ را
نسختی از رای تو دستور باد
عالم بخشش بتو موجود شد
خانه دانش بتو معمور باد
رای تو کو ذات خط استواست
نقطه اش این دایره نور باد
با ولی و با عدویت لطف و عنف
جان برو جان ده چو دم صور باد
هیبت تو در دل اعدای تو
نور تجلی و که طور باد
بنده امرت کره تیز گرد
حلقه بگوشت فلک لاجورد
جمال‌الدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۱۵ - در مدح اقضی القضاة رکن الدین صاعد
اینک اینک چتر سلطان شریعت در رسید
ماه منجوقش بر اوج گنبد اخضر رسید
صدر عالم رکندین اقضی القضاة شرق و غرب
آفتاب مسند و اعجوبه منبر رسید
لعبت چشم شریعت قرة العین وجود
بوالعلاء جاه بخش و صاعد صفدر رسید
پایه جاه رفیع او ز نه گردون گذشت
پرتو رای منیر او بهفت اختر رسید
از نشاط مقدم میمون او از خاص و عام
نعره الله اکبر تا بگردون بر رسید
دین و دولت زین بشارت خوش همین ازندازانک
خواجه دینار بخش و صدردین پرور رسید
فتنه ها شد خفته کامد خواجه بیدار بخت
داوری شد منقطع کاینک جهان داور رسید
طره شب سایه دست سیاهش باد و هست
کوکب گردون نثار خاک راهش باد و هست
مهر خاموشی ز درج نطق بر باید گرفت
پس پی مدح امام بحر و برباید گرفت
ذکر نوشروان و رستم هر دو در باید نوشت
پس حدیث صاعد مسعود در باید گرفت
مایه فضل وی از علم علی باید شناخت
نسخت عدل وی از عدل عمر باید گرفت
چرخ اگر کردست جرمی عذر آن اینک بخواست
پس شمار چرخ با ما سر بسر باید گرفت
تلخ و شیرین فلک بر همدگر باید نهاد
درد و صافی جهان در یکدگر باید گرفت
از سفر مه خلعت خورشید میپوشد زنور
پس حساب این سفر همم زان سفر باید گرفت
ماه چون از خدمت خورشید گردد باز پس
از رخ او فال اقبال و ظفر باید گرفت
خواست دستوری فلک تا بوسه بر پایش دهد
گر شود راضی ملک بر دیدگان جایش دهد
ایکه چشم چرخ چونتو خواجه هرگز ندید
عقل چونتو نوجوانی عاقل و کر بزندید
آیت عدلی و لیکن عدل را صورت که یافت
صورت عقلی ولی کس عقل در حیزندید
هر که لفظ تو ندید اندر لباس خط تو
ساخته با یکدگر هم سحر و هم معجز ندید
کلک تو هر مشکلی حلکرد سر گردانچراست
کس چو کلک تو حقیقت قادر عاجز ندید
علم جز ذات تو کس بر منبری لایق نیافت
شرع جز شخص تو کس بر مسندی جایز ندید
کان حساب دخلش از من ذلک و منها بکرد
وجه خرج جودتو در حشو و در بارز ندید
آنچه می یابد طمع از جود تو هرگز نیافت
وانچه می بیند هنر در عهد تو هرگز ندید
بی شکوهت اصفهان پربیم و پر فریاد بود
همچو بی ملاح مان کشتی بروز باد بود
بی مبارک طلعت تو ظلم خنجر میکشید
بی همایون رایت تو فتنه لشگر میکشید
عافیت بی تو در اصفاهان نمی یارست بود
تو عنان می تافتی او نیز رو درمیکشید
امن در هر جا سپر افکنده بدبر روی آب
تا برادر تیغ بر روی برادر میکشید
گاه خنجر از زبانش جرم آتش می نمود
گاه آتش از زبانه شکل خنجر میکشید
ای بسا مردا که جوشن داشتن عیبی شناخت
پس چو زن در سر ز بیم تیغ چادر میکشید
آنکه او سرگین کشیدی چو نجعل از خانه ها
بس بدامن همچو مجمر عود و عنبر میکشید
وانکه سوگند فلک بودی بخاک پای او
گاه سر میباخت از بام و گهی زر میکشید
صحن دارالملک و فتنه اند او آتش زده!
قبة السلام و مسجدها در او آتشکده!
این جهان میسوخت تا از زخم تیغ افگار شد
وان سگی میکرد تا از بیلکی مردار شد
ای بسا تن کوزدست خویشتن در خاک خفت
وی بسا سر کوبپای خویشتن بردار شد
ْآنکه چشمی پر گهر از گریه چونپیکاننمود
با دهانی پر ز خون از خنده چون سوفار شد
بخش کمتر ژنده پوشی رزمه بزاز بود
قسم هر گنده بغل صد طبله عطار شد
بسکه نعره میزدند این ابلهان تالاجرم
فتنه خفته ز بانگ نعره شان بیدار شد
ای بسا جاهل که جانش در سر پا مزد رفت
وی بسا ظالم که دینش بر سر دینار شد
ای بسا مرد دلیر جنگجوی رزم زن
کش چو من از بیم شمشیر آب در شلوار شد
بود در جان جهان هر ساعتی سوزی دگر
چشم کس هرگز مبیناد آنچنان روزی دگر
از شعاع تیغ هر ساعت جهانی سوختند
وز تف شمشیر هر دم آتشی افروختند
قبة الاسلام را هم عزت اسلام را
بی تهاون روز می کندند و شب میسوختند
می بریدند از سر شمشیر حلق یکدگر
پس بنوک نیزه هم بر یکدیگر میدوختند
من نمیدانم که در آن فتنه آنجولاهگان
از کدام استاد خیاطی همی آموختند
حمله ها بردند تا صف عدو برهم زدند
سعی ها کردند تا هم عاقبت بسیوختند
چون ازان رستیم اینک خادم و زخم چماق
تا فرو دوشند هرچ آن عمرها اندوختند
مایه ها درباختند و چون از انچیزی نماند
ریسمان و چادر بیوه زنان بفروختند
زانهمه نعمت کنون بر مردمان وامی نماند
زر مگر سیمرغ شد زیرا کزاو نامی نماند
منت ایزد را که تا تو صدا دیوان آمدی
منت ایزد را که چون خورشید رخشان آمدی
منت ایزد را که منصور و مظفر دوستکام
راست چونانکه دل ما خواستچو نان آمدی
عالمی رفتی و اینک عالمی باز آمدی
آصفی رفتی و اینک صد سلیمان آمدی
همچو سرو آزاد و سرسبز و چو لاله تازه روی
همچو گل خوش طبع و همچو نشمع خندان آمدی
سایه حقی ازان در سایه حق بوده
ظل یزدانی ازان در ظل یزدان آمدی
در حضر همچون خلیل از آتش اربیرونشدی
از سفر همچون خضر با آب حیوان آمدی
گاه خردی با همه شیران عالم بر زدی
روز طفلی با همه مردان بمیدان آمدی
یارب این صدر جهان را دایما منصور دار
چشم بد از ساحت جاه و جلالش دوردار
تا جهان باشد ترا عز و جلال و جاه باد
آفتاب قدر تو در سایه الله باد
پای صرف نایبات از ساحتت مصروف شد
دست جور روزگار از منصبت کوتاه باد
زافتاب قدر تو چون ذره سرگشتست چرخ
همچو سایه دشمنت محبوس قعر چاه باد
خیمه نیلوفری در هر چه باشد رای تو
صد کمر پیشت بخدمت بسته بی اکراه باد
برخلاف رای تو این صبح آیینه مثال
گر برآرد یکنفس در صحبت صد آه باد
کعبه آمال ارباب خرد دهلیز تست
قبله حاجات اهل فضل این درگاه باد
کلک تو مستخرج ارزاق خاص و عام شد
رای تو روشنتر از تدویر جرم ماه باد
تکیه گاه چرخ جز این درگه عالی مباد
مسند شرع از شکوه طلعتت خالی مباد
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۴ - شکایت از دوری
هست سوگندم بنام آنکه هست
پیش علمش ذره همچون آفتاب
وانکه بی الهام ارشادش خرد
باز نشناسد خطا را از صواب
کز فراق حضرتت من بنده را
نیست پروای خور و امکان خواب
بی رکاب اشرفت هستم چنانک
ماهیی بر خشک یا شکر در آب
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۶ - نکوهش فرستنده شراب بد
ای کریمی که دام منت را
کرم و بخشش تو دانه ماست
بهمه وقت چون فرو مانیم
کف زربار تو خزانه ماست
گر بخدمت همیرود تقصیر
عفو و حلمست کان بهانه ماست
از تو ما را شکایتیست لطیف
وان نه از تست از زمانه ماست
آنچه می بود کم فرستادی
که همه شهر پر فسانه ماست
لایق بخشش تو نیست ولی
در خور ریش ابلهانه ماست
اگر آنرا شراب شاید خواند
چاه ما پس شرابخانه ماست
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۷ - اشتیاق بلقای دوست
بخدای قدیم و قادر و حی
که جز او حی جاودانی نیست
که مرا بی لقای مخدومان
هیچ حظی زرندگانی نیست
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۸ - نیز هم
بخدائی که هر که بنده اوست
در دو عالم حقیقت آزادست
کاصفهان بی حضور مخدومان
اصفهان نیست وحشت آبادست
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۱ - تواضع
بر چو من بنده گر قیامی کرد
آنکه مطلق جهان مستوفاست
من بدین مکرمت بزرگ شدم
وز بلندی قدر او بنکاست
نکته دیگرست اینجا خرد
که بدان نکته آن قیام رواست
من بقد حقیر یأجوجم
بمن از بهر آن جهان برخاست
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۲ - تکذیب حاسدان
بخدائی که رازهای ضمیر
پیش علمش برهنه و فاشست
لطف او را درین نشیمن خاک
آب زراد و باد فراشست
کانچه گفتند حاسدان بغرض
نقش سیمرغ و کلک نقاشست
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۳ - شوق حضور
بخدائی که علم واسع او
پاک از هر چه شبهتی و شکیست
که مرا بی حضور خدمت تو
زندگانی و مرگ هر دو یکیست
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۵ - شکوه از درد چشم
ای بلبلی که وقت ترنم ز نغمه ات
سطح محیط گنبد پیروزه پرصداست
لفظت شکر فروش و ضمیرت گهرفشان
کلک تو نقشبند و بیان تو دلگشاست
آن بکر معنی تو که حامل بنکته هاست
وان نکته غریب که باروح آشناست
چتر سیاه کلک ترا زیبد از چه زانک
بر ملک نظم دهر بانصاف پادشاست
الفاظ فایق تو چو عقل ملایکست
وانفاس رایق تو چو ارواح انبیاست
در تو گه بیان بغلط اوفتاد عقل
گه گفت کاین علیست گهی گفت نه علاست
با ذوق لفظ توچه حلاوت که در نیست
با لطف طبع تو چه لطافت که در صباست
زان لفظ های عذب که از فیص ایزدست
وان رمزهای علم که موروث مصطفاست
نوبت سه میزنی که امیری تو در سخن
نی نی بپنج کن که جهان سخن تراست
گر کلک تست خازن علم تو طرفه نیست
بحرست و ماهی و زر خشگست و اژدهاست
محروم مانده ام ز فواید بدرد چشم
خود الحریص محروم در حق ماست راست
ز اندیده خونگریست که در مجلستو گوش
گفت این حظ منست بگو آن تو کجاست
گردیده بر دو خواست بصر سمع رشک برد
بنگر که سمع نیز بحرمان چه مبتلاست
زان در که گوش برد ز لفظ تو طفل چشم
دزدید از ودودانه وزوصد عقیله خاست
پوشیده اطلس از براکسون سمامه ام
آن اطلسی که آتشی ازرنک خون ماست
گرزانکه هندوان سوی زردی کنند میل
هندوی لعبتم زچه در لعلگون قباست
می در پیاله شد عنبی و ززجاجتش
در پرده به که محتسب دردش از قفاست
گر ریخت خون دیده و عیدت بدست وعد
صد دانه در بدادش یعنی که خونبهاست
طفل بصر در آبله گشتست شیرخوار
صدبار بیش خورد و تو گوئی که ناشتاست
گوید طبیب شیر همی ده دمادمش
وینش عجب ترست که میگوید امتلاست
در خون من شد آبله و من زابلهی
بردیده مینشانمش این خود چه توتیاست؟
گر طوطیم چو باز مرا دوخته دو چشم
اندر کریز مظلم و سمج سیه چراست
ور شاهباز معظم فضلم چو شبپرک
چشمم چرا ز شعشعه نور پس جداست
چشم بدست اینکه شد از مجلس تو دور؟
عین الکمال گشت که مصروف ازان لقاست؟
از لفظ همچو شکرت ار کردم احتراز
در درد چشم ترک حلاوت زاحتماست
تهدید کرده بود بکوری مرا طبیب
گفتا نعوذبالله بیرون شدن خطاست
در محفلت که شرع بدو چشم روشنست
کوری بدشمنان تو بگذاشتن رواست
بپذیر از من این نظم ار گوهر ار شبه
بر هر طرف که هست هم از حقه شماست
لایق بمدح تو نبود ترهات ما
وین خود مدیح نیست یکی عذر ماجراست
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۷ - تقاضا
خداوندا کمینه چاکر تو
کت اندر بندگی یکروی و یکتاست
ز خدمت یکدو روز اردورماندست
مگو سرگشته نا پای برجاست
بخاک پای تو کان نیست تقصیر
نه نیز او را ملال از خدمتت خاست
بلی زینمعنی او را یکغرض هست
بگوید گر تقضی ور تقاضاست