عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - در ستایش خود و مدح رکن الدین صاعد
منم آنکس که سخن را شرفم
منم آنکس که جهانرا لطفم
منم آنکس که زمن ناید بد
نیک بشنو که نه مرد صلفم
هم بعیوق رسیده سخنم
هم ز افلاک گذشته شرفم
تیر بر ماه نویسد نکتم
عقل بردیده نگارد نسفم
نه بسیم کس باشد طمعم
نه بخوان کس باشد شعفم
خلف آنست که بی شرم ترست
جای شکراست که من ناخلفم
بسکه در من کشد این چرخ کمان
کاغذین جامه ازو چون هدفم
کوه را مانم هنگام وقار
گر چه چون ذره چنین مستخفم
سال ها شد که یکی میجویم
عمر بگذشت و نیامد بکفم
ضایع اندر وطن خویش چنانک
مشک در نافه و در در صدفم
نارسیده ز هنر گشته تمام
راست همچون مه در منتصفم
با همه کس چو الف راست روم
لاجرم دست تهی چون الفم
کجرو است این فلک چون خرچنگ
سر فرو برده ازان چون کشفم
در میان سخن خود بیقدر
همچو در عقد جواهر خزفم
فلکا عنقره ام یافتۀ
که بکیل بره داری حشفم
خود گرفتم که خرم من بمثل
آخور آخر ز چه شد بی علفم
بیش ازین دم مده ارنای نیم
بیش ازین دست مزن گر نه دفم
قدر من می نشناسی تو مگر
که بود از تو بدل بر کلفم
هیچ کس را نشدم نیز وبال
که خوداینست نسب و این شرفم
این چه ژاژست که من میخایم
خود ندانم که چگویم خرفم
من کیم در همه عالم آخر
یا که بودستند اصل و سلفم
نه امامم من نه پیش روی
نه امیری و نه صاحب طرفم
نه میان علما در محفل
هیچکس دیده در صدر صفم
بیش از ین نیست که کدیه نکنم
شاعری بی طمع و محترفم
هنر من همه آنست که من
بر در صدر جهان معتکفم
پای بر چرخ نهم گر گیرد
صدر رکن الدین اندر کنفم
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - در مدیح
منم که جز بمدیح تو هیچ دم نزنم
بجز بقوت تو گوی مدح و دم نزنم
سرای ضرب سخن زان مسلمست مرا
که جز بنام شهنشاه دین درم نزنم
مجاور فلک و بحرم اندرین حضرت
سزاست خیمه اگر بر کنار یم نزنم؟
هر آن نفس که زنم جز بیاد دولت تو
وبال باشد بر عمر لاجرم نزنم
روا بود که ز نعمت تهی بود دستی؟
که جز بدامن چون تو ولی نعم نزنم
چه عذر سازم اگر بر جناب این دولت
طناب خیمه برین طارم نهم نزنم
ز روزگار تو میگویم وز تو مخدوم
ازان دمی که زنم بی هزار غم نزنم
مرا چو شیر علم گر زباد باید زیست
چو طبل و بوق دم از حلق و از شکم نزنم
بنزد همت من آسمان کمینه گداست
اگر چه پهلو با هیچ محتشم نزنم
هنر ز خویش نمایم چو تیغ و چون خورشید
ز خویش فخر کنم لاف ازین و عم نزنم
توکل آمیز الحق قناعتیست مرا
که تکیه بر زر قارون و ملک جم نزنم
بچشم و گوش و بدست و زبان امین باشم
دغا نبازم و دم بیش متهم نزنم
ز روی حرص و هوا پرده بر حرم ندرم
بدست دزد طمع نقب بر حرم نزنم
اگرچه عاجز باشم زبون کس نشوم
اگرچه قادر گردم در ستم نزنم
بخوش حریفی هنگام خلوت مجلس
ززهره کم نزنم گر چه زیروبم نزنم
سپید بازم و هر دست را نشایم من
سیاه چترم و بر هر سری رقم نزنم
بطبع شاعرم آری ولی بوقت بیان
چو آفتابم و چون آفتابه نم نزنم
گه فصاحت بادم زبان بریده چو کلک
اگر عرب بسر کلک بر عجم نزنم
مرا بگاه دبیری در دست باد قلم
اگر برابر این خواجگان قلم نزنم
علوم شرعی معلوم هرکسست که من
ز هیچ چیز درین شیوه کم قدم نزنم
اگر بنظم رسد کار و شعر باید گفت
تو خود بگو که من اینجای هیچ دم نزنم
حدیث فضل رها کن من این نمی گویم
و گرچه میرسدم لاف فخر هم نزنم
چو لاله گر کلهی بر نهم رکاب ترا
زبندگان تو شمشیر کم زنم نزنم
مرا بمرد مخوان گر بوقت جانبازی
شراره وار معلق سوی عدم نزنم
بوقت مردی چو من تیغ کار باید بست
بمردمی که زخورشید تیغ کم نزنم
زیاد حمله چو من آبدار کشم
زنم گر آتش در خاک روستم نزنم
گرفتم آنکه مرا نیست معنی ذاتی
هنر ندارم و تیغ و قلم بهم نزنم
تمام نیست مرا این هنر که بعدرکوع
بجز بخدمت خاص تو پشت خم نزنم؟
نه آن خسم که زهر بادگوشۀ گیرم
که بی رضای تو من گام در ارم نزنم
بدین وسایل و چندین هنر چو تو مخدوم
دریغ باشد اگر بر فلک علم نزنم
حقوق خدمت دارم مرا مکن ضایع
که من همایم و جز فال مغتنم نزنم
زدرگه تو بجای دگر نخواهم شد
که پنج نوبت جز بر در کرم نزنم
ز درگه تو بجای دگر نخواهم شد
که پنج نوبت جز بر در کرم نزنم
دعا بشعر نگفتم که حلقه یارب
بجز بوقت سحر بر در قدم نزنم
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - در شکایت
اندیشه دل دراز می بینم
بر دل در درد باز می بینم
بر بود فلک امید من یک یک
یارب که چه ترکتاز می بینم
بر من که برهنه تن تر از سیرم
ده تو شده چون پیاز می بینم
هر جا که ستمگریست خونخواری
بر دست شهی چو باز می بینم
بر عرصه خاک مهره طبعم
در ششدره نیاز می بینم
زخم از پی زر همیخورد سندان
بس زر بدهان گاز می بینم
در کفه روزگار ناموزون
سرهای تهی فراز می بینم
شمع هنرم بکشته ام زیراک
ز افروختنش گداز می بینم
از نعمت آن بروزه می باشم
کش طاعت چون نماز می بینم
از خوان کسی چه چشم شاید داشت
کش گرسنه تر زآز می بینم
زین سگ صفتان آدمی صورت
اولی تر احتراز می بینم
هم وعده شان خلاف می یابم
هم گفته شان مجاز می بینم
این در که ز بخل باز بستستند
هرگز نشود فراز می بینم
من اینهمه شعبده که می بینی
زین حقه مهره باز می بینم
گر در همه عمر دوستی گیرم
هم هیچ بود چو باز می بینم
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - در مدح اقضی القضاة رکن الدین صاعد
ای طلعت میمون تو سر چشمه اجرام
وی عهد همایون تو سر دفتر ایام
ای خاتم تو دایره نقطه عصمت
وی مسند تو مردمک دیده اسلام
داغی شده برران فلک صاعد مسعود
تاجی شده بر فرق ملک خواجه حکام
از کنه جلالت متحیر شده ادراک
وز عز جناب تو شده منقطع اوهام
موقوف مراد تو بود گردش افلاک
مقرون رضای تو بودجنبش اجرام
ز امر تو ونهی تو دایم دو نهادست
در گوهر افلاک و زمین جنبش و آرام
رای تو چو صبحست ولی صبح نه غماز
نطق تو چو مشگست ولی مشک نه نمام
علم تو همیخواند از اجمال تفاصیل
رای تو همی بیند ار آغاز سرانجام
صدگونه کند عفو تو بر روی گنه عذر
صدگونه نهد جود تو بر راه طمع دام
اقبال تو بین پای بلا بسته بزنجیر
انصاف تو بین دست ستم دوخته در خام
در گوش قضا پیر قدر هیچ نگوید
کاول نکند رای تو از این سخن اعلام
گر پیکر خشم تو بر ارواح نگارند
خود قابل صورت نشود نطفه در ارحام
در بازوی دین قوت ازان کلک ضعیفست
چونانکه بود قوت از ارواح در اجسام
کان کیسه تهی کرد و ز جودت بتقاضاست
مسکین چکند گر نکند هم ز کفت وام
گفتم کف کانبخش تو دریاست خرد گفت
ای بی خرد یافته درا یافته و دشنام؟
کو غوطه کشتی شکن و موج نفس گیر
کو میغ سیه فام و نهنگان سیه کام
گفتم تو بگو گفت کلید در روزی
گفتم ز چه دندانه کند گفت ز اقلام
ای لفظ تو گشته همه دل نغز چو پسته
وی حزم تو گشته همه تن مغز چو بادام
چون شرع قوی ساعد و چونعقل قوی رای
چون عدل نکو سیرت و چون علم نکو نام
از لطف تو در دست قضا عنصر ایجاد
وز قهر تو در طبع فنا قوت اعدام
تا گشت مزین بشکوه تو مناصب
تا گشت مفوض بسر کلک تو احکام
بی ساز شد از حشمت تو بربط ناهید
زنگار زد از هیبت تو خنجر بهرام
صدبار فلک پیش تو در خاک بغلطید
کاین زاویه بنده مشرف کن و بخرام
یک چاکر هندوست زحل نام برین سقف
در حسرت آن تا تو نهی بر سر او گام
بر فرق زحل پای نه از بهر تواضع
کز بنده ندارند دریغ اینقدر انعام
مردم همه در طاعت تو بسته میانند
مقبل ز سر رغبت و بدبخت بناکام
خصم تو از ان دیگک سودا که همی پخت
حاصل جگر سوخته دید و طمع خام
این دست عجب بین که قدر باخت ادب را
عاقل نکند بیهده بر قصد تو اقدام
هرکس که خلاف تو کند زود بیفتد
عصیان ترا زود همی باشد فرجام
زهریست هلاهل سخن خصمی جاهت
گو هر که ملولست ز جا خیز و بیاشام
هر سر نه باندام کند بندگی تو
آرند ازان سر سه طلاقی بشش اندام
مارا ز مقامات بد اندیش تو باری
هر روز زنو تازه شود قصه بلعام
نتوان بچنین شعر ستودن چو توئیرا
آری بفلک بر نتوانشد ز ره بام
ما مرد مدیح تو نباشیم ولیکن
این زقه روح القدسست ازره الهام
عاجز همه خلقند ز مدحت نه منم خاص
عیبی نبود عجز چو باشد سببش عام
خود گیر که مدح تو سزای تو کسی گفت
حاصل چه چو قاصر شد از ادراک تو افهام
چون عاقبه الامر همه عجز و قصورست
آن به که کنم کمتر و کمتر دهم ابهام
تا خنجر بهرام بسوهان نشود تیز
تا توسن افلاک برایض نشود رام
بادا دل امید نکو خواه تو بی بیم
بادا شب ادبار بداندیش تو بی بام
کمتر اثر ظل تو فیروزی بی سعی
بهتر ظفر خصم گریز نه بهنگام
جز مسند تو کعبه آمال مبادا
جز درگه تو قبله حاجات مبینام
اقبال تو پاینده و انصا ف تو پیوست
احسان تو هموراه و انعام تو مادام
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - درمدح امام اجل معین الدین
ای دو یت و مسند تو دین و دولت را نظام
وی بکلک و خاتم تو شرع و ملت را قوام
ای شده حکم تو مطلق درد ماء و در فروج
وی شده امر تو نافذ در حلال و در حرام
جز بحکم تو نتابد شعله آیینه رنگ
جز بامر تو نگردد گنبد فیروزه فام
صبح اگر خواهد که بی فرمان تو یکدم زند
گو بزن بهرام چرخ از بهر آن دارد حسام
گر مجسم گرددی رایتو چونخورشید چرخ
عقل فرق آن نکردی کاینکدامست آنکدام
حکم تو رنگ قضای آسمان داردد ازانک
پیش او یکسانبود خرد و بزرگ و خاص و عام
از نهیب کهر با گون کلک شرع آرای تو
تیغ ظلم و فتنه شد زنگار خورده در نیام
بر بیاض کاغذ آن تحریر خط اشرفت
غره ماهست بروی طره های زلف شام
دیگرانگر محتشم از صدر و مسند گشته اند
مسند و صدر از شکوهت یافتست آن احتشام
والله ار این خاصیت بودست در طبع ملک
این تواضع کردن زینگونه بااین احترام
عاقبت خصمان تو محتاج جاهت میشوند
زانکه اندر طبع تو هرگز نبودست انتقام
حکمت تقدیر ایزد نیست آخر از گزاف
دین و دولت را بدست حکم تو دادن زمام
چون باستحقاق داری لاجرم هست اینچنین
دولت تو مستقیم و حشمت تو مستدام
آرزو بر خوان جودت میخورد نانی با من
فتنه در ایام عدلت میکند خوابی بکام
از برای نوبتی قدر تو هر شب بر فلک
از کواکب ادهم شب را کند زرین ستام
حقتعالی چونکند اظهار قدرت اینچنین
عالمی در زیر یک در اعه بنماید تمام
گر چو سوسن ده زبان گردد بمدحت عقل کل
هم بشرح جزئی از مدح تو ننماید قیام
شکر ایزد را که استغفار لازم نایدم
ورچه زین گونه کنم مدح تو عمری بر دوام
شاعرانه می نگویم جاودان مان در جهان
زانکه جاویدان نماند جز که حی لاینام
این همیگویم که این اقبال وایندولت چنین
متصل بادا بعز این جهانی والسلام
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - در مرثیه امام سعید جمال الدین محمود
چه شد که عالم معنی خراب میبینم
چه شد که ماه کرم در سحاب میبینم
چه شد که با همه کس اضطرار مییابم
چه شد که در همه کس اضطراب میبینم
ز سوک طوطی سرسبز شکرین الفاظ
جهان سیاه چو پر غراب میبینم
دریغ حنجر مشکل گشای فضل نمای
که فارغش ز سؤال و جواب میبینم
دریغ عالم امید را که ناگاهان
ز سیل قهر خراب و یباب میبینم
دریغ بحر هنر ها جمال دین محمود
کش از سموم اجل چون سراب میبینم
دریغ چون تو جوانیکه زیر خاک شدی
که همچو گنجت تحت التراب میبینم
چگونه باشد حالم که پس ز صدر کبیر
همی امام سعیدت خطاب می بینم
تو جان دانش بودی عجب نباشد اگر
بسوی عالم جانت شتاب می بینم
فتاده در دل آهن ز مرگ تو آتش
ز چشم سنگ روان گشته آب میبینم
هوا چرا نفس سرد میزند که دراو
همی از آتش دل التهاب میبینم
مرا نمیشود از خویشتن اینسخن باور
مگر بخواب درم وین بخواب میبینم
نه خاندانی از مرگ تو خراب شدست
که عالمی ز غم تو خراب میبینم
چو ذره گردند اهل هنر پراکنده
ز بعد مرگ تو چون آفتاب میبینم
برانده جوی مجره ز آب دیده فلک
در اشک او زستاره حباب میبینم
ز مرگ تست که این خیمه معلق را
شکسته میخ و گسسته طناب میبینم
چوباتوئی بنماند جهان و جان برود
بترک هر دو بگفتن صواب میبینم
لعاب گرم بیفسرد و خون نافه ببست
از این بریشم وزان مشگناب میبینم
اجل خجل شد ازین و فلک پشیمانست
میان هر دو از ین رو عتاب میبینم
مراست قهر مروت که در مصیبت تو
ز دیده ها اثر فتح باب می بینم
بدست مردمک دیده برزخون دوچشم
بیاد روی تو جام شراب می بینم
ز سرخیی که گه صبح و شام در افقست
بخون شده رخ گردون خضاب میبینم
ز شرم کرده خود چرخ را زنان بر سر
دودست عقرب همچون ذباب میبینم
ز خون دیده دل سنگ لعل می یابم
زآه دل جگر شب کباب می بینم
چرا بمرگ تو شادست دشمنت که بعمر
فذلک همه هم زین حساب میبینم
عنان آز بدست نیاز باید داد
که مکرمت را پا در رکاب میبینم
ولیک با همه محنت بدان خوشست دلم
که یادگار ازان گل گلاب میبینم
امیدوارم کز قدر بگذرد ز اقران
ازانکه گوهر تیغ از قراب میبینم
همیشه خصمش مقهور با دو دوست بکام
چنان بود که دعا مستجاب میبینم
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱ - درتهنیت حج
ای محرم خانه محرم
وی محرم کعبه معظم
ای در همه چیزها موفق
وی در همه کارها مقدم
ای نهضت عزم مردوارت
از شایبه ریا مسلم
ای عزم تو در نفاذ و سرعت
گشته دوم قضای مبرم
گردون نکند توهم فتح
عزمی که شود ترا مصمم
یکجذبه ز جذبه های رحمان
بربود ترا ز هر دو عالم
توفیق چنین عجب نباشد
چوندولت گشت با خرد ضم
چون بهر ادای این فریضه
شد پای تو در رکاب محکم
بر بسته میان برای سختی
واسباب طرب شکسته بر هم
توفیق ترارفیق و همراه
جبریل تر اندیم و همدم
بربسته قضا ز طره حور
بر نیزه و بیرق تو پرچم
طی کرده منازل پیاپی
بس کرده تجرع دمادم
در هر و سه گام پنج شش بار
ده قصه هفتخوان رستم
میگفت ملک که اوست تحقیق
از سیرت و صورت ابن ادهم
از شوق مواقف مقدس
و ز عشق مشاهد مکرم
دل کرده فدای درد و جان نیز
زر کرده نثار راه و سرهم
بالطف تو چون نسیم جانبخش
انفاس سموم آتشین دم
وزریگ روان روان همیکرد
فر قدم تو چشمه زمزم
عریان شده کعبتین کردار
پوشیده چو کعبه پرده آندم
زهره ز سماع و وجد لبیک
بر چرخ گسسته زیر بابم
قربان تر حمل همی راند
جبریل ازین بلند طارم
تو رفته در آستان کعبه
چون روح در آستین مریم
گه در دل کعبه چون سویدا
گه گشته سواد عین زمزم
خوشخوش بزبان حال گویان
در روی تو کعبه خیر مقدم
خندان خندان حجر همیگفت
کای همشهریم خیر مقدم
بر کعبه حجر سواد عینست
روشن شده زو فضای عالم
بد کعبه از ان سواد یکچشم
ذات تو شدش سواد اعظم
پس از پی روضه مقدس
کرده دهن بلی مجسم
بر روضه چو تو سلام کردی
زد پشت فلک بخدمتت خم
شد چشم شریعت از تو روشن
شد جان نبوت از تو خرم
آورده نثار حضرتت را
ارواح ملائکه دمادم
از گنج لیغفر لک الله
من ذنبک نقد ما تقدم
این خیر که شد ترا میسر
بهتر زهزار ملکت جم
کاینرا نبود زوال هرگز
وانملک زول شد بخاتم
شاید که بخلد در بنازد
از چونتو خلف روان آدم
شکرست خدایرا که برخاست
از مقدم تو ز جان ما غم
تا مردم دیده هست بی نطق
تا حاسه سمع هست بی شم
چندانت عمر باد کز حصر
عاجز گردد حروف معجم
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - قصیده
ای ز وجود تو کارها چو نگارم
وی شده از جود تو چوزر همه کارم
جودت ز اندازه رفت با که بگویم
نعمتت ا زحد گذشت با که شمارم
گر چه ز ابنای دهر هست شکایت
هست ز تو شکر صد هزار هزارم
می نرسم در ثنا و شکر تو هرگز
ور چه من اندر سخن عظیم سوارم
گر بود از روزگار مهلتم آخر
بعضی ازین شکر نعمت تو گذارم
حرز تو بر قرص آفتاب نویسم
نام تو بر روی روزگار نگارم
تا نفسی ماند این نفس زدل و جان
خدمت درگاه تو فرو نگذارم
تا که زیم بندگی کنم چو بمیرم
مهر ترا سر بمهر باز سپارم
من کیم آخر درم خریده جودت
داده بها بخشش تو چندین بارم
گر که برانگشت گیرم آنچه بدادی
عاجز گردد همی یمین و یسارم
از تو چو کعبه در اطلس است سرایم
وز تو چو معدن پر از زرست کنارم
تا که مرا هست سوی درگه تو راه
از دگران هیچ امید و بیم ندارم
داده خود گر سپهر باز ستاند
غم نخورم کز یمین تست یسارم
ور حدثان سپهر تاختن آرد
سایه دهلیز تو بس است حصارم
فر مدیحت فزود حشمت و جاهم
حرز ثنایت ربود خواب و قرارم
حرص ثنای تو کرد شاعرم ار نی
شرع بدی پیشتر ز شعر شعارم
آرزویم میکند که از سر اخلاص
مدح تو باشد هر آن نفس که بر آرم
لیک ز بیم سخای بیهده بخشت
پیش تو خود نام شعر برد نیارم
مونس من مدح تست چون بغم افتم
مدح تو پیش آرم و غمی بگسارم
چونکه دهم جلوه طبع را بمدیحت
چرخ کند ماه و آفتاب نثارم
فخر بخاک در تو آرم اگر چه
از مه و از آفتاب باشد عارم
من نزنم لاف، تو محک جهانی
نیک شناسی که من تمام عیارم
آز ندیده بهیچ مجمع شوخم
حرص نکرده بهیچ محفل خوارم
در ندوم هر در ی چو سایه و خورشید
زانکه نه من شاعری گسسته مهارم
گرد خسیسان نگردم ار چه خسیسم
تخم طمع در زمین شوره نکارم
ابرم و جز گرد بحر نیست طوافم
چرخم و جز گرد قطب نیست مدارم
پای چو گل بر بساط هر خس ننهم
ور چه تهی دست همچو شاخ چنارم
ور تو کنی امتحان من بگه شعر
پیش تو پیشانی سپهر بخارم
من گه مدح آفتاب نور فشانم
من گه هجو آسمان مردم خوارم
شهد چشاند بمدح لفظ چو نوشم
زهر فشاند بهجو کلک چو مارم
اشرف و وطواط و انوری سه حکیمند
کز سخن هر سه شد شکفته بهارم
رابعهم کلبهم اگر تو نگوئی
خادمت این هر سه شخص راست چهارم
چون تو کنی تربیت من از که کم آیم
ور چه کهین همه صِغار و کبارم
گر همه عیبم، دل تو کرد قبولم
ور چه همه آهویم بر تو شکارم
باد گل دولتت همیشه شکفته
تا ننهد چرخ با شکوه تو خارم
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - درتوصیف آتش و مدح رکن الدین مسعود
بگشت گونه باغ از نهیب باد خزان
بیر باد خزان برگ شاخ و رنگ رزان
نماند قوت آذر ز سطوت آذر
برفت آب ریاحین ز صدمت آبان
بباغ تاسپه برد تاختن کردست
شدند منهزم از باغ لشگرنیسان
مگر که باغ باقطاع زاغ کردستند
ازانکه رخت بدر برد بلبل از بستان
چو زاغ برفکند طیلسان و خطبه کند
هزار دستان را چیست به زطی لسان
ازان همی نزند سرو دست کاندر باغ
هزار دستان برگل نمیزند دستان
چو عرصه گاه قیامت شدست ساحت باغ
که مرغ خامش گشت و درخت شد عریان
ز برک گشت زمین همچو رو یعاشق زرد
ورق ز شاخ درختان چو نامه ها پران
دل هوا مگر از جور چرخ سردشدست
و گرنه اشک چه بار دزدیده ها چندان
مگر که باد خزانی بباغ ضرابست
که آفتابش کوره است و آبدان سندان
که چون درست مکلس شدست برگ درخت
که چون سبیکه نقره ببسته آب روان
و گرنه سیمگری داند ابراز چه سبب
همی فشاند نقره چو سونش سوهان
کلاه لاله که بربود و تاج نرگس کو
قبای غنچه که بر کند و پاره کرد چنان
درخت ا زچه برهنه نشست در مه دی
که در تموز همیداشت جامه الوان
چو خنده آید از زعفران چه معنی کابر
ز زعفران که بباغست میشود گریان
عجب نباشد اگر خشک گشت شاخ درخت
که چون نمک همه کافور مینهد بر خوان
مگر ز سرما گشتست روی چرخ کبود
مگر ز برف ببستست راه کاهکشان
ببین که ماه ز سرما چگونه میلرزد
ببین که پروین بر هم همی زند دندان
بخر گه اندر بنشین ز بامداد اکنون
بخواه پیش و برافروز گوهری خندان
مهیب و تند و سرافراز و تیز گردنکش
لهیب و بددل و بی تاب و سرکش و فتان
لطیف جرمی نازک تنی سبک روحی
که مرگ او همه ساله بود ز خواب گران
زمانه سیرت و گردون نهیب و دریا جوش
زمین گذار و زمان فعل و آسمان جولان
چو آفتاب جهانسوز و همچو اختر شوخ
چو روزگار لجوج و چو چرخ بی فرمان
چو برق تیغ زن و چون اثیر صاعقه بار
چو ابر سوی هوا سرکش و چو باد دوان
درخت افکن و خارا گذار و آهن سوز
سپهر گردش و گیتی گشای و قلعه ستان
اساس دوزخ نمرود و باغ ابراهیم
دلیل منزل تکلیم موسی عمران
براو حرارت و صفر اشدست مستولی
دلیلش آنکه مر او را سیاه گشته زبان
اگر نه خشم گرفتست چیستش صفرا
و گرنه ترس زد او را ز چیستش یرقان
بکوه ماند اگر کوه زعفران روید
بابرماند اگر ابر زر دهد باران
چو کوه کوه عقیق و چو توده توده زر
چو پاره پاره روح و چو رشته رشته جان
ز عکس او همه روی هوا پر از لاله
ز جرم او همه روی زمین نگارستان
سپید و زرد بهم در چو نرگس سرمست
سیاه و سرخ بهم در چو لاله نعمان
ازوست تاج سر شمع و نور چشم چراغ
بدوست رونق خرگاه و زینت ایوان
بدو بود بهمه حال نازش زردشت
وزاو بود بهمه وقت قبله دهقان
بشکل همچو درختیست فرع او همه مشک
بشبه همچون کوهیست اصلش از مرجان
پدید ازو شده غش و عیار هر دینار
عیان ازو شده رد و قبول هر رفرمان
گهی چو تیغ کز آهن بود نیام او را
گهی چو لعل که از سنگ باشدش زندان
نشان معجز موسی همیدهد ا زخویش
که از نخست عصا بود و پس شود ثعبان
گر اوست اصل حرارت چراست بی سببی
بسان مردم مفلوج سال و مه لرزان
ز سرکشی سوی بالا کند همیشه سفر
عجب مدار که ظاهر شود بر او خفقان
شعاع جرم لطیفش میان ظلمت دود
نشان جان فرشته است در تن شیطان
بطبع گرم و بپایه بلند چون خورشید
بچهره زرد و بجامه سیاه چون رهبان
غرور داده مرابلیس را گه اناخیر
خلاص کرده سیاوش را گه بهتان
چو آز هر چه خوردبیش هست گرسنه تر
عجبتر آنکه ز خوردن نمیشود عطشان
بگرد عارض نورانیش ترا کم دود
چو زلف تافته برگرد عارض جانان
چو سند روسین شاخی ز باد در حرکت
چو کهر با گون کوهی ز زلزله جنبان
بفعل همچو سپهر اندر او مضرت و نفع
بجرم همچو مه اندر فزونی و نقصان
گهی چو دونی افتاده در بن تونی
گهی چو شاهی در صدر صفه دیوان
د راو گهر بنماید ز خویشتن یاقوت
بدو هنر بنماید عبیر و عنبر و بان
گهی ز دود سیاهی چو زنک یافته تیغ
گهی ز تیزی وحدت چو آب داده سنان
برنگ همچو گلست و همیشه خار خورد
بشبه هست چو لعلی همیشه مشک افشان
ازو نعامه تنقل کند بصحرا بر
وز او سمندر رقص آورد بهندستان
همیشه در تبلرزست و میخورد همه چیز
ازان سبب که مر اورا ز احتماست زیان
مگر که تعزیت خویشتن بداشت ازانک
نهاد بر سر خاکستر و نشست در آن
ازوست مایه ارواح و ماده انوار
وز اوست جنبش حیوان و قوت ارکان
عزیز همچو حیات و مهیب همچو اجل
شریف همچون عقل و لطیف همچون جان
چو وهم دانا تیز و چو طبع زیرک تند
چو رای پیر قوی و چه بخت خواجه جوان
در او نهاده بدنیا خدای نفع و ضرر
بدو بود گه عقبی عقوبت ا زیزدان
برادریست مر او را بخانه در دشمن
بجان چو فرصت یابد نمیدهش امان
گهی ز آهن پیراهنی کند چو زره
که فرجه ها بود اندر میان پودش و تان
هزار پاره شده پیرهن بدان تن زرد
چنانکه بر تن بیمار جامه خلقان
گهی زآهن حصنی کند ولی بی سقف
پر از دریچه و روزن چو خانه ویران
ز پنجره رخ رخشان او بدان ماند
که هست روی مهی ا زدریچۀ تابان
گه از قناعت سازد غذای خویش از خود
گهی ز حرص و شره لقمه کرده کوه کلان
مگر که صنعت اکسیر نیک میداند
ز بس قراضه که بیرون فشاند او ز دهان
ز کیمیاست زر او بلی ازین معنیست
که چون ز بوته برنشد ازو نماند نشان
ز دست مادر او را پدرش یک بوسه
پدید گشته ازان بوسه در زمان زایشان
بزاد حالی و در مسند سیاه نشست
چنانکه خواجه آزادگان و در صدر جهان
بزرگ مفتی اسلام رکن دین مسعود
که مثل او ننماید فلک بصد دوران
زمانه فعل و زمین حلم و آسمان رفعت
قضا نفاذ و قدر قدرت و ستاره توان
بلند همت صدری که باسخای کفش
نمانده درویش اندر جهان کسی جز کان
گران رکابی ا زحلم او گرفت زمین
سبک عنانی از عزم او ربود زمان
زهی سپهر ترا زیر پای همچو رکاب
زهی زمانه ترا زیر دست همچو عنان
توئی که نام تو گشتست زینت دفتر
توئی که مدح تو گشتست زیور دیوان
خجل شدست زرای تو شعله خورشید
نهان شدست زشرم تو چشمه حیوان
شدست عدل تو مردیو ظلم را یاسین
شدست جود تو مر درد فقر را درمان
نسیم لطیف تو بر دوست رایت دولت
سموم قهر تو بر خصم آیت خذلان
کمینه شعله زرای تو چشمه خورشید
نخست پایه ز قدر تو تارک کیوان
زمین بلرزد بر خویش اگر تو گوئی هین
فلک باستد بر جای اگر تو گوئی هان
چو ابر وقت درم ریختن توئی پر دل
چو برق گاه زر افشاندن توئی خندان
بلند قدر تو بر چرخ زیر پای آورد
بقهر شیر فلک همچو شیر شادروان
روان تر آمد حکم تو از سپهر و نجوم
فزون تر آمد قدر تو از زمان و مکان
ببحر و برق همی ماند آن دل و خاطر
بابر ماند و خورشید آن بنان و بیان
کسی که با تو نباشد بطبع همچون تیر
شود سیاهی چشمش بدیده در پیکان
ملک بمدح و ثنای تو بر گشاده دهن
فلک بخدمت تو از مجره بسته میان
اثر ز لطف تو یحیی العظام و هی رمیم
نشان ز هیبت توکل من علیها فان
مکارمت چو شمار ازل برون قیاس
بزرگیت جو صفات قدم برون ز گمان
تراست خاصیت جود از همه عالم
چنانکه قوه نطق است در حق انسان
ضمیر روشن تو یک بیک همی خواند
هر آنچه هست پس پرده های غیب نهان
شدست طبع تو بر دفتر کرم فهرست
شدست نام تو برنامه سخا عنوان
ازین سخن بچنان حضرتم بیاد آمد
حدیث بصره و خرما و زیره و کرمان
همی خری سخن خویشتن زمن ببها
چنین کنند صدور و اکابر و اعیان
نه بحر قطره دهد ابر را و آن قطره
بگوهری بخرد باز از بر عمان؟
همای همتت ار سایه افکند بر من
بیمن دولت تو بگذرد من از اقران
همیشه رونق مادح بود ز ممدوحان
که گه زنندش تحسین و گه کنند احسان
نسب ز ممدوحان آرند شاعران ورنه
نسب چه دارد خاقانی آخر از خاقان
بروزگار تو الحق عجب همی دارم
که بر امید رهی راه میزند حرمان
چو من دو دیوان آراستم بمدحت تو
چراست نام من اندر جریده نسیان
روا بود ز پی این قصیده غرا
که خاک غزنی رشک آورد باصفاهان
همیشه تا که چو تو درفشاند ابر بهار
همیشه تا که من زرگر ست باد خزان
بهار عمر تو باد از خزان دهر ایمن
جهان بکام و فلک رام و بنده مدحتخوان
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸ - قیامت و حشر و نشر
چو در نورد دفراش امر کن فیکون
سرای پرده سیماب رنگ آینه گون
چو قلع گردد میخ طناب دهر دو رنگ
چهار طاق عناصر شود شکسته ستون
نه کله بندد شام از حریر غالیه رنگ
نه حله پوشد صبح از نسیج سقلاطون
مخدرات سماوی تتق بر اندازند
بجا نماند این هفت قلعه مدهون
بدست امر شود طی صحائف ملکوت
بپای قهر شود پست قبه گردون
عدم بگیرد ناگه عنان دهر شموس
فنا درآرد در زیر ران جهان حرو ن
فلک بسر برد اطوار شغل کون و فساد
قمر بسر برد ادوار عادکالعرجون
نه صبح بندد بر سر عمامه های قصب
نه شام گیرد بر کتف حله اکسون
مکونات همه داغ نیستی گیرند
کسی نماند ا زضربت زوال مصون
بقذف مهر بر آید ز معده مغرب
چنانکه گوئی این ماهیست و آن ذوالنون
باحتساب ببازار کون تازد قهر
زهم بدرد این کفه های ناموزون
عدم براند سیلاب بر جهان وجود
چنانکه خرد کند موج هفت چرخ نگون
شوند غرقه بدو در مکان شیب و فراز
خورند غوطه درو در زمان بوقلمون
چهار مادر کون از قضا شوند عقیم
بصلب هفت پدر در سلاله گردد خون
زروی چرخ بریزد قراضه های نجوم
ززیر خاک برافتد ذخایر قارون
زهفت بحر چنان منقطع شود نم کاب
کند تیمم در قعر چشمه جیحون
سپید مهره چواندر دمند بهررحیل
چهار گردد این هر سه ربع نامسکون
حواس رخت بدروازه عدم ببرند
شوند لشگر ارواح برفنا مفتون
چهارماشطه شش قابله سه طفل حدوث
سبک گریزند از رخنه عدم بیرون
طلاق جویندارواح از مشیمه خاک
ازانکه کفونباشند آن شریف این دون
نمود مرکزغبرا سوی عدم حرکت
چویافت قبه خضرا نورد دورسکون
کمی پذیرنداصناف کارگاه وجود
تهی بمانند اصداف لؤلؤمکنون
چهارگوشه حد وجود برگیرند
پس افکند بدریای نیستیش درون
نشان پی بنماند زکاروان حدوث
نه رسم ماند و اطلال ونه ره و قانون
کنند رد ودایع بصدمت زلزال
نهان خاک زسرخزاین مدفون
بنفع صور شود مطرب فنا موسوم
برقص و ضرب وبایقاع کوهها مآذون
نه خاک تیره بماند نه آسمان لطیف
نه روح قدس بپاید نه نجدی ملعون
همه زوال پذیرند جزکه ذات خدای
قدیم و قادر و حی و مقدر وبیچون
چو خطبه لمن الملک برجهان خواند
نظام ملک ازل باابد شود مقرون
ندا رسدسوی اجزای مرگ فرسوده
که چند خواب فنا گرنخورده ایدافیون
برون جهند ز کتم عدم عظام رمیم
که مانده بود بمطموره عدم مسجون
همی گراید هرجزوسوی مرکزخویش
که هیچ جزونگردد زدیگری مغبون
عظام سوی عظام و عروق سوی عروق
عیون بسوی عیون و جفون بسوی جفون
باقتضای مقادیر ملتئم گردند
نه هیچ جزو بنقصان نه هیچ جزوفزون
همه مفاصل از اجزای خود شود مجموع
همه قوالب از اعضای خود شود مشحون
چو خاطری که فراموش کرده یاد آرد
برون زدید بدید آورد بکن فیکون
چو دردمند بناقور لشگر ارواح
چو خیل نحل شود منتشر سوی هامون
پس آنگهی بثواب و عقاب حکم کنند
بحسب کرده خود هر کسی شود مرهون
بقصر جسم برآرند باز هودج جان
سواد قالب بار دگر شود مسکون
یکی بحکم ازل مالک نعیم ابد
یکی بسر قضا هالک عذاب الهون
هرآنکه معتقدش نیست این بود جاهل
وگر حکیم ارسطالست و افلاطون
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - در تقاضای عفو از رکن الدین مسعود صاعد
زهی بعدل تو اقلیم شرع آبادان
زرشح کلک تو اجزای روزگار جوان
وقار حلم تو همچون زمین فشرده رکاب
نفاذ حکم تو همچون زمان گشاده عنان
روایح دم خلقت مضارب تبت
پیاده سر کلکت مجاهز عمان
جواد مطلق و قطب هدی خلیفه حق
امام مشرق و سلطان شرع و صدر جهان
زمانه فعل و زمین حلم و آسمان جنبش
قضا نفاذ و قدر قدرت و ستاره توان
گشاده روی بر رای روشنت گستاخ
مخدرات پس پرده های غیب نهان
ستاره جنبش و خورشید رای و گردو نقدر
سحاب بخشش و دریا دل و سپهر توان
اگر مکارم اخلاق نامه گردد
کنند صاعد مسعود را بران عنوان
نهیب عدل تو برجان ظالمست چنانک
زچشم شاهین پیداست علت یرقان
زهی زمانه ترا زیر پای همچو رکاب
زهی سپهر ترازیردست همچو عنان
بلند قدر تو برچرخ شیر گردونرا
بزیر پای سپرده چو شیر شادروان
بحرص خدمت خاص تو جمله موجودات
زمور تا بدو پیکر ببسته اند میان
فلک لبالب کردی جهان زجور و ستم
اگر نه سنگ تو می آمدیش بردندان
نخست دست تو از ماضمان روزی کرد
پس آنگهی زطبیعت پدید گشت دهان
شکسته جود توناموس صنعت اکسیر
ببرده لطف تو تخصیص چشمه حیوان
رفیع رای تو بر من تغیری دارد
بتهمتی که مرا نیست اندران تاوان
نبوده ام چو قلم سرسبک بخدمت تو
چو نیزه بهر چه سربررهیت هست گران
بدانخدای که در کارگاه قدرت او
زنور و ظلمت دوزند برهوا خفتان
باولی که ازل را براو تقدم نیست
بآخری که ازو قاصرست جاویدان
بناقد همه سنج و بناظر همه بین
بواهب همه بخش و بعالم همه دان
بسمع آنکه گه نفخ صور در دل خاک
زنای مورچه لنگ بشنود افغان
بحلم او که کشیدست ذره های زمین
بعلم او که شمردست قطره باران
بقوتی که ازو ثابتست هفت بساط
بقدرتی که ازو قائمست هفت ایوان
بدان بقا که نباشد فنا فذلک او
بدان کمال که نبود ورای او نقصان
بعفو او که گنه را بدوست دلگرمی
بقهر او که ازو طا عتست سرگردان
بعز عالم امر و بحسن شاهد خلق
بفضل قوت نطق و بنور شمع بیان
بعقد عهد الست و با عتقاد بلی
بامر سلطنت کن بانقیاد فکان
بزر شهیر طاوس سدره ملکوت
بقدر رفعت ادریس در ریاض جنان
بعرش و حامل عرش و بعرش و صاحبعرش
بعقل و ملهم عقل و بروح و مبدع آن
بقرب او ادنی و بسر ما اوحی
بلطف کرمنا در مزیت انسان
بحرمت شهدالله بآیه الکرسی
بخطبه شب معراج و سوره سبحان
بقصه قصه توریه و حرف حرف زبور
بسر حکمت انجیل و معجز قرآن
بچرب دستی قدرت بمایه بخشی فضل
بنغز کاری حکمت بفطرت اکوان
بعرش و کرسی و لوح و قلم بنور حجب
بدوزخ و ببهشت و بمالک و رضوان
بحق احمد مرسل بملت اسلام
باجتهاد ائمه بمذهب نعمان
بظلمت شب یلدای عیسی مریم
بحرمت ید بیضای موسی عمران
بمنهیان حواس و بخازنان خیال
بکوتوال دماغ و بترجمان زبان
بخرده کاری فکر و فلک سواری وهم
بیک دلی یقین و بپیروی گمان
بقدر جنبش چرخ و بنفع تابش مهر
بنور دیده عقل و بفر جوهر جان
بنکهت دم باد و بخنده لب برق
ببسطت کف در یا بفسحت دل کان
بامتزاج طبایع باختلاط مواد
باتفاق عناصر باختلاف زمان
بدستیاری نصرت بپایمردی فتح
بپر دلی توکل باعتماد امان
بسرخ روئی شرم و بسبزروئی عقل
بزرد روئی ترس و سیه دلی عصیان
بعزم تیز رکاب و بوهم دور اندیش
بحلم سست عنان و بخشم سخت کمان
بحسن عاقبت صبر و پایه تقوی
بیمن حاصل عدل و نتیجه احسان
بصنع فایض یحیی العظام و هی رمیم
بقهر صاعقه کل من علیها فان
بحرمت شهدا و بآیه الکرسی
بخطبه شب معراج و سوره سبحان
بدوست روئی مال و بهمنشینی عمر
بخوش حریفی علم و بهمدمی روان
بنقشبندی آب و بدلگشائی باد
بحله بافی ابر و بزرگری خز ان
بنیک عهدی کان از میان خلق برفت
بمردمی که ز مردم نمیدهند نشان
بدلپذیری صدق و فریبهای دروغ
ببدلی شک و راست خانگی گمان
بحسن ظن تو در حق من علی التحقیق
باعتقاد تو در حق کائنا من کان
بجود تو که ره رزق ازو شود رو شن
بخلق تو که لب بخت را کند خندان
بکلک تو که صریرش همیسراید غیب
بقدر تو که کند از بر ستاره قران
بهیبت تو که آتش دماند از گلبرگ
بدولت تو که نرگس برآرد ا زسندان
بذات لم یزل لایزال عالم غیب
که هست عقل ا زادرک کنه او حیران
بروز بدر و شب قدر و روز رستاخیز
بنفخ صور و سر پول و کفه میزان
بدان عروس که بوسند دست لالایش
ملوک سرزده خاک خورده عریان
بصدق لهجه بوبکر و عهد عدل عمر
بشیر مردی حیدر بمقتل عثمان
بخاتم تو که ایتام راست حافظ مال
بمسند تو که مظلوم راست یاری خوان
بتیز گامی عمر و بنیکنامی زهد
بسرفرازی علم و فکندگی هذیان
بماء نقب زن و آفتاب کیسه گشای
بچرخ حقه نه و روزگار صددستان
بصحن با غ چو برگیرد از هوا شبنم
بسطح آب چو در پوشد از هوا خفتان
بزرمثال سپر ها بسیمگون خنجر
بلعل رنگی تیغ و زمردی پیکان
بلطف باد هری و دم هوای تبت
بآب دجله بغداد و خاک اصفاهان
بعرض پاک من و نام نیک و سیرت خوب
که هیچ خلق نخواهد ز من بدین برهان
بعدل شامل و انصاف عدل پرور تو
که هست گرگ ازو نایب سگان شبان
بحقه بازی چرخ و بمهره دزدی صبح
بچیرگی قضا و بچابکی دوران
که آنچه طرح کشیدست مفسدی بغرض
ک هظاهرش همه کذبست و باطنش بهتان
نه کرده ام نه رضا داده ام نه فرمودم
نه گفته ام نه سگالیده ام ز هیچ الوان
و گر خلاف بود این سخن که میگویم
پس آن کسم که کنم نعمت ترا کفران
من آن نیم که بزرعرض را بیالایم
من آن نیم که نهم از برای سود زیان
ز بهر چیز خجالت؟ کشم نه چیز و نه من
ز بهر نان برود آب؟ خاک بر سر نان
ز من خیانت ناید ز اندک و بسیار
ز من کسی بنرجد ز خواجه تا در بان
ترا پرستم بعد از خدای عز و جل
نه صدر خواجه شناسم نه درگه سلطان
بزرگوارا صدرا کنون ز قصه خویش
بچند بیت دهم شرح اگر دهی فرمان
ز من چه خدمت لایق تواند آمد لیک
بقدر و سع من وحد طاقت و امکان
بچشم و گوش و بدست و زبان امین باشم
و گرچه مردم معصوم نیست ا زطغیان
چنین سوابق خدمت چنین وسایل خوب
موافقت نکند با وساوس شیطان
مکن مکن که نه اخلاق تست بدخوئی
برای من مکن اخلاق خیش بیسامان
بهیچ خلق نمانی بخلق این ایام
بخشم نیز بابنای روزگار ممان
گرفتم ابنکه دورغست اینهمه سوگند
گرفتم اینکه خلافست اینهمه ایمان
گناه کردم و از من بدیع نیست گناه
بسهو یا نه بعمداً بقصد یا نسیان
بیک خیانت سی ساله حق خدمت من
باب تیره تبه میشود زهی خذلان
دریغ عمر که برخیره کرده ام همه صرف
دریغ عمر که بر هرزه برده ام بکران
نه عفو بهر گناهست پیش اهل هنر؟
برای من ز چه بر عفو تنگ شد میدان
چه کرده آخروز من چه در وجود آمد
که نیست قابل توجیه مدرک غفران
همای همتت ار سایه افکند بر من
بیمن دولت تو بگذرم من از اقران
بدین قصیده که شاید شفیع هر گنهی
توبی گناهی من عفو کن اگر بتوان
اگر ز لطف تو پرسند این سخن مثلا
چه عذر آرد و گوید چه کرده بود فلان
مرا صنیع تو داند جهان و هر که در او
کنون تو دانی خواهی بخوان و خواه بران
بشعر ختم نکردم دعا چو میگویم
دعای تو ز پس ختم مصحف قرآن
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - این قطعه متوسط را یکی از بزرگان عصر از طبع خود باستاد جمال الدین نوشته و او را نزد خود خوانده
ای نقشبند عالم جان اندرین جهان
نی نی که نیست هیچ پذیرای نقش جان
تو صورت جمالی لابل که گشته
معنی آن که خود نبود صورتی روان
نقش لقای خوب تو بینم منم جمال
نامت جمال نقاش آمد ز بهر آن
باتن بساخت جان چه شود گر لطافتت
باطبع با کثافت من ساخت همچنان
خاک ارچه هست سست و کثیف و گران و زشت
آب لطیف خوب سبک شد روان در آن
ور طبع تو نباشد با هم بطبع من
بس سازگار هست طبیبی در این میان
ناهید چرخ و طرف مه و آسمان لطف
یادآور ای عزیز که گفتن نمیتوان
از بهر اتفاق طبایع بماند یاد
تریاق اربعه ز حکیمان باستان
ای یار غار حب کن ازین حب یار غار
با جنتیان احمر و با مرو زعفران
باشد که طبع تر تو باطبع خشک من
زین نوش داروئی که بسازم کند قران
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵ - استاد جمال الدین در جواب نگاشته
ای کلک نقشبند تو آرایش جهان
وی لفظ دلگشای تو آسایش جنان
ای نکته بدیع تو خوشتر ز آرزو
وی گفته رفیع تو بر تر ز آسمان
چو روح پاک عرضی و چون علم نیکنام
چون و هم دوربینی و چون عقل نیکدان
نظارگی خط تو نرگس بهر دو چشم
مدحت سرای فضل تو سوسن بده زبان
هم نثر زیر پای تو افتاده چون رکاب
هم نظم زیردست تو گشتست چون عنان
اندر سواد خط شریف تو لفظ عذب
آب حیات در ظلماتست بی گمان
بی مجلس رفیع تو بودست پیش ازین
کارم بجان و کارد رسیده باستخوان
زان نو شد اروئی که بر آمیختی بلطف
دارم همی کنون طمع عمر جاودان
از جنتیان تو شده ام سرخروی لیک
از بیم لفظ مر رخ من شد چو زعفران
ورخواندن و براندن ازین نغز تر بود
ما بنده ایم خواه بخوان خواهمان بران
بخت من ار مساعد بودی بهیچ حال
یک لحظه برنداشتمی سر ز آستان
لیکن بخدمت تو اگر کمترک رسم
آنرا توهم زخدمتهای بزرگ دان
در حضرتی که مشک نیارد زدن نفس
من سوخته جگر چه نهم اندرین میان
در حضرتی که مشک نیارد زدن نفس
من سوخته جگر چه نهم اندرین میان
جائی که آفتاب فلکه شعله زد سها
معذور باشد ارشود از دیده ها نهان
گیرم که خود عطارد گشتم بنظم و نثر
با آفتاب فضل چگونه کنم قران
بر من ز عرض پاک گمانی همی بری
ترسم که چون ببینی باشد خلاف آن
نزدیک من چو گوئی این خام نیک خوی
خوشتر از آنکه گوئی این لنگر گران
پس گر بدین گرانی مقبول خدمتم
در بخت این مراد همی یافتن توان
رنجه مکن قلم که رهی خود قلم صفت
آمد میان ببسته و بر سر شده دوان
اول خطای بنده تو این بیتها شناس
اندر برابر سخنی پاکتر ز جان
صد بار عقل گفت بتهدید کاین سخن
کرمان و زیره بصره و خرماست هان و هان
تا اختران بتابد چون اختران بتاب
تا آسمان بماند چون آسمان بمان
قدر تو از سعادت افلاک در علو
جاه تو از حوادث ایام در امان
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶ - چیستان بنام شمشیر و تخلص بمدح ملک عز الدین
چیست آن آخته آینه گون
نه صدف لیک بگوهر مشحون
بوده در تنگ یکی سنک نهان
مانده در حبس یکی جنس نگون
تندیش را اثر خاطر تیز
نرمیش را صفت طبع زبون
آتشی گشته مرکب با آب
لاجوردی که بلولو مقرون
روشن و پاک چو دست موسی
بزر و سیم چو گنج قارون
نقشها یافته بی خامه و رنگ
همه درهم شده چون بوقلمون
در نظر گوهر و رنگش بمثل
چون ستاره است بر اوج گردون
چون سیاوش و خلیل از پاکی
سرخ روی آمده زاتش بیرون
روی پر اشک و دلش پر آتش
همچو اندر غم لیلی مجنون
آتشی بوالعجب آمد گهرش
که شود تیزیش از آب فزون
وین عجب تر که چو آبش دادی
تشنه تر باشد آنگاه بخون
پوست باز آورد آنگه که شود
بدل خصم چو اندیشه درون
برق کردار همی بدرفشد
زابر دستی که فزون از جیحون
فخر میران جهان عز الدین
که کهین چاکر او افریدون
هنرش را نتوانگفت که چند
خردش را نتوان گفت که چون
خدمتش را متحرک شده اند
ساکنان همه ربع مسکون
باد عزمست بوقت حرکت
کوه حزمست بهنگام سکون
چرخ چون خیمه جاهش آمد
فارغ آمد ز طناب و زستون
عاجز از خاطر او بطلیموس
قاصر از نکته او افلاطون
ای کرم بر دل پاکت عاشق
وی سخا بر کف رادت مفتون
همه کار تو چو طبع تو لطیف
همه لفظ تو چو شکلت موزون
فلک پیر بصد دور ندید
یک فنی همچو تو در کل فنون
حکم و فرمان تو از روی نفاذ
مددی یافته از کن فیکون
پیش رایت فلک اعلی پست
نزد قدرت شرف گردون دون
خرج یکروزه تو نیست هر آنچ
کرد خورشید بعمری مدفون
طالع تست سپهر مسعود
طلعت تست همای میمون
تا بر اشجار بنالند طیور
تا از اشجار ببالند غصون
از فلک کام تو بادا موصول
با ابد عمر تو بادا مقرون
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - در مرثیت قوام الدین و تهنیت رکن الدین برای برء مرض
منت خدایرا که بتایید آسمان
شد روح عقل تازه و شخص کرم جوان
منت خدایرا که شد آراسته دگر
هم منبر از فواید و هم مسنداز بیان
منت خدایرا که برون آمد از سحاب
خورشید فضل و ماه سخا خواجه جهان
زین عارضه که نیز مبیناد چشم خلق
یکچند بوده اند زن و مرد اصفهان
با چشم همچو چشمه و روی چو شنبلید
با جان همچو آتش و قد چو خیزران
رخ همچو روی کلک و زبان چون زبان شمع
دل همچو چشم سوزن و تن همچو ریسمان
برداشته چو سرو یکی دست بر دعا
بر سجده سر نهاده دگر کس بنفشه سان
این همچو صبح سرددم آن بر بسر غبار
این کرده رخ چو آبی و آن اشک ناردان
هم خون ز درد سوخته شد در دل دویت
هم کلک را گداخته شد مغز استخوان
عناب سنگدل که همی دفع خون کند
از اشک لعل شست بخون رخ چو ارغوان
بیماری و سهر زتنت نر کس و صبا
آن میکشد بدیده و این میکشد بجان
آبی زرد روی ترش طبع خاکسار
دل همچو نیل کرده و رخ همچو زعفران
عیسی مریم از پی آن تا کند علاج
صد بار بیش قصد زمین کرد از آسمان
ترتیب کرده است زبیت الدوا فلک
از خوشه جو ز صبح سنا و زحمل لسان
بر هفت هیکل فلکی بر ز پوست شیر
تعویذ مینوشت عطارد زمشک و بان
گردون و ان یکاد همی خواند و قل اعوذ
از بهر چشم بد که نیاید بدو زیان
از آب این عرض جگر چرخ گرم شد
وز رنج این مرض نفس سرد زد خزان
پرسید اندران دو سه روز از قضا قدر
چونانکه باز پرسند از روی سوزیان
کاخر سبب چه بود که از ناگهان چنین
شد روز فضل تیره و شخص کرم نوان
دادش جواب کاین خبرت نیست شمه
گشتست خواجه کرم و فضل ناتوان
گفتا قوام دین چه سخن باشد این خموش
خوددل دهد ترا که گشائی بدین دهان
او روح مطلقست و مسلم از ابتلا
او لطف ایزدست و منزه از امتحان
چون نیست خود کثافت جسمانیی در او
علت پذیر چون شود او اینقدر بدان
صد بار بر زبان قدر رفت با قضا
کانشخص پاک جان جهانست و هان و هان
خود رخنه فتاد که تا دامن فلک
عاجز بوند چرخ و کواکب زسد آن
آن شاخ باغ دانش و مهر سپهر فضل
آن در بحردین که در افتاد ناگهان
گر کوکبی ز چرخ معالی غروب یافت
باد از کسوف حادثه خورشید در امان
ور گوهری ز درج معانی در اوفتاد
پاینده باد بحر گهرزای بی کران
ور گرگ مرگ یک بره بر بود از رمه
پاید بروزگار همانا سر شبان
در تهنیت همی نتوان گفت مرثیت
کز هیچ طبع این دو نزایند توأمان
ای چشم عقل را شده رای تو چون بصر
وی جسم فضل را شده لفظ تو چون روان
منت خدایرا که برون آمدی چنانک
یاقوت زاتش و گهر از آب وزرزکان
بیماری و سهر زتنت نرگس و صبا
این میکشد بدیده و آن میکشد بجان
زین اندکی حرارت و صفرا تراچه باک
خورشید را حرارت و صفراست بیگمان
تو شیر بیشه کرمی زان تب آمدت
آری ز تب چه مایه رسد شیر را زیان
تب چون بسوی عرض لطیف تو راه یافت
بروی فتاد لرزه ز سهمت در آنمکان
خورشید را کسوف بود ماه را خسوف
لیکن چه نقص شدمه و خورشید را ازان
ماه آنعزیزتر که نحیفش کند محاق
تیغ آن برنده تر که ضعیفش کند فسان
امروز اسب دولت تو تیزتر رود
کز بند و قید حادثه شد مطلق العنان
زیرا که تیغ مهر درخشنده تر بود
چون ازنیام ابر برون آید آنزمان
حقا که بر روان خرد بود و جان فضل
آن بار کز بخار ترا بود بر زبان
هر چند ابر و باد بوقت سخا و بذل
بسیار برده اند خجالت ازین بنان
لیکن شکر آنکه شد آنرنج منقطع
هم ابر درفشان شد و هم باد زرفشان
خورشید قرص خویش همی درشکست خواست
آندم که خاست طبع ترا اشتهای نان
از بسکه میروند بمژده ملک بهم
آنک فتاده جاده بر راه کهکشان
بر چرخ سعد اکبر کش مشتری است نام
داد از پی بشارت تسبیح و طیلسان
بر دست سعد ذابح قربان کند فلک
ثور و حمل بشکر چنین نعمت گران
شد چهره مبارک تو زعفران صفت
زیرا همی بخندد ازوجان انس و جان
این رنج را بظاهر منگر زبهر آنک
صد لطف تعبیه است خدا را درین میان
معصوم نیستند بشر از گناه و بس
کفارت گناه بخواهد تنی چنان
مرد آن بود که روز بلا تازه رو بود
ورنه بگاه شادی ناید ز کس فغان
بهر ثواب تیر بلا را سیر شوند
بازوی صبر تو کشد الحق چنین کمان
تا آفتاب باشد پاینده ماه و سال
تا جان همی بماند پاینده جاودان
تو آفتاب شرعی بس سال و مه بتاب
تو جان اهل فضلی بس جاودان بمان
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴ - در نکوهش روزگار
بنگرید این چرخ و استیلای او
بنگرید این دهر و این ابنای او
محنت من از فلک همچون فلک
نیست بیدار مقطع و مبدای او
میدهد ملکی بکمتر جاهلی
هست با من جمله استقصای او
نیست بی صد غصه ازوی شربتی
نیست بی صد خار یک خرمای او
همچو ترکان تنگ چشم آمد فلک
زان بود بر جان من یغمای او
مرد در عالم نه و آبستنست
ای عجب شبهای محنت زای او
می نگردد جز بآب چشم من
این سپهر آسیا آسای او
باش تا از صرصر قهر فنا
بر سرآید دور جان فرسای او
باش تا سهم قیامت بگسلد
چنبر این طارم مینای او
باش تا از موج دریای عدم
آب گیرد مرکز غبرای او
باش تا آرام گیرد عاقبت
جنبش این گنبد خضرای او
تا ز نفخ صور آخر بشکفد
گنبد نیلوفر دروای او
تا شود پژمرده زاسیب قضا
صد هزاران نرگس شهلای او
تا فرود افتد ز تأثیر زوال
آفتاب آسمان پیمای او
هر کجا بینی هنرمندی که هست
گوش گردون پر گهر زانشای او
از میان موج خون آید برون
نکته های نغز جان افزای او
تیره تر از پار مر امسال وی
بدتر از امروز مر فردای او
وای آن کو در هنر سعیی ببرد
وای آن مسکین حقیقت وای او
فضل چون شیر است و خذلانش دهن
علم طاوس است و حرمان پای او
هر که دارد ده درم افزون ترک
بیست مولانا سزد مولای او
صبح کوته عمر ارزان شد که نمود
از گریبانش ید بیضای او
سرو بی بر بود ازان آزاد گشت
یافت خلعت جامه دیبای او
نیشکر زو با هزاران بند ماند
شکرش نشکست هم صفرای او
مشتری گر طیلسان دارد چه سود
هندوئی بنشسته بر بالای او
ور عطارد خامه دارد چه شد
زیر پای مطربی شد جای او
بلبل اینک مفرش از گل ساختست
ورچه صد لحن است در آوای او
پیشه صید ار بدان آموخت باز
تا شود دست شهان ملجای او
لاجرم باشد همیشه گرسنه
دوخته هم نرگس بینای او
طوطی از منطق اگر دم میزند
شد حصار آهنین مأوای او
شد خروس سرد مولع تر زبان
گشته تاج او هم از اعضای او
هر که او را هست معنی کمترک
بیش بینم لاف ما و مای او
ماکیان را از برای خایه
بنگر آن آشوب و آن غوغای او
وانگهی می بین صدف را گشته گنگ
پیش چندین لؤلؤ لالای او
رو بخر طبلی و بشکن این قلم
نه عطارد رست و نه جوزای او
هر که او زد چنگ در نی داشتن
باد پیماید همیشه نای او
صبح چون حق گفت خورشید اندرو
میکشد تیغ ارچه کرد احیای او
ابر کتمان کرده حق آفتاب
میکشد قوس قزح طغرای او
شد عروس طبع من پیر ایدریغ
نیست کس را در جهان پروای او
گر چه بودم پیش ازین از دور چرخ
همچنو سرگشته از ایذای او
چون شهاب الدین نظر بر من فکند
نام من بردن بود یارای او؟
آنکه در آیینه گردون ندید
جز ز عکس او کسی همتای او
آنکه طوطی خرد جوید همی
وجه قوت از نطق شکرخای او
مهر یک ذره است از آثار او
چرخ یک قطره است از دریای او
ساخت دولت از پی دفع گزند
خال عارض مهره زیبای او
ملک چون دریاست از روی صفت
ذات پاکش عنبر سارای او
هست همچون نافه صحرای جهان
اوست مشک خوش دم بویای او
در دل و دیده سویدا و سواد
نقطه از نسخت سیمای او
زانکه اندر دولت و دین مقتداست
شد مفوض ملک و دین بر رای او
در جهان هر جا که صاحب معنییست
شد مقیم درگه والای او
چرخرا یکروزه خرج جوداوست
حاصل من ذلک و منهای او
از لطافت روح را ماند همی
عقل دیوانه است در سودای او
ایمن آبادست و باشد تا ابد
از حوادث حضرت والای او
پیش آن دست و دل گوهر فشان
بحر و کان هر دو شده رسوای او
هست در جلوه بنات فکر من
نیست کابینش مگر اصغای او
جان فزاید زین سخن زیرا که هست
جزءهای روح در اجزای او
تا درین موسم بود حجاج را
قصد سوی کعبه و بطحای او
روزگار او سراسر عید باد
وندرو قربان شده اعدای او
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶ - قصیده
ای ردای شب نقاب صبح صادق ساخته
وی ز سنبل پرده گرد شقایق ساخته
ز لفت از دیبا بضاعتهای زیبا بافته
لعلت از شکر حلاوتهای فایق ساخته
کوکب اشک من از دامن مغارب یافته
ماه رخسارت گریبانرا مشارق ساخته
چشم تو کش لعبت از غنچه بسی مستورتر
خویشتن چون نرگس مخمور فاسق ساخته
خال تو در زیر زلفت چون من دلسوخته
محرم اسرار خود شبهای غاسق ساخته
قدرت ایزد تعالی پیش کفر زلف تو
زانرخ روشن دلیل صنع خالق ساخته
چشم مستت ناوک مژگان نهاده در کمان
وانگهی آنرانشان از جان عاشق ساخته
بهر بوئی زلف تو بر آتش و ببریده سر
خویشتن را عرضه چندین علایق ساخته
مردم چشم تو از بس شعبده در دلبری
جای خویش اندر دل جادوی حاذق ساخته
لاله سیراب تو از ما گریزان وانگهی
زنگیان مست را یار معانق ساخته
من ز جور و طعنه خصم مخالف سوخته
تو دگر جا با حریفان موافق ساخته
یکشبه عشق من از عکس خیال روی تو
صد هزاران قصه عذرا و وامق ساخته
در دل من ساختی جای خود و چونین سزد
زانکه در دوزخ بود جای منافق ساخته
نی نشاید خواند دوزخ آندلیرا کاندروست
از مدیح صدر عالم صد حدایق ساخته
خواجه عالم قوام الدین که خلق و خلق اوست
خواجگیرا جملگی اسباب لایق ساخته
آنکه هست اهل هنر را در حریم حرمتش
عصمت پاینده یزدان سرادق ساخته
آنکه عزمش تا ابد حکم ازل پرداخته
وانکه با تدبیر او تقدیر سابق ساخته
آسمان بهر تقرب سوی خاک در گهش
خویشتن را از ره خدمت سوابق ساخته
لفظ گوهر بار شیرین کار او از ساحری
گوش گردون حقه سر حقایق ساخته
باد از عزمش مضای سیر گردون یافته
خاک از حزمش وقار کوه شاهق ساخته
مرکب آمال ارباب حوائج را بلطف
گه کرم را قائد و گه جود سایق ساخته
حسن عهد او همه رای مکارم داشته
فیض جود او همه کار خلایق ساخته
اصطناع حق شناس و طاعت حق پرورش
سابق انعام را زاحسان لواحق ساخته
عقل را اندر سرای شرع وقت حل و عقد
امر و نهیش گاه راتق گاه فاتق ساخته
ای رسیده همت عالیت جائی کز علو
شیر گردون زیر پی نقش نمارق ساخته
دانش از لفظ تو انواع فواید یافته
بخشش از جود تو اسباب مرافق ساخته
آسمان جاه ترا حصن حوادث داشته
عافیت مدح ترا حرز طوارق ساخته
همچو میزان دشمن تو باد پیموده ز عمر
همچو جوزاناصحت اززر مناطق ساخته
شرعرا شرح بیانت کشف واضح آمده
کلک را فر بنانت حی ناطق ساخته
خوف از عفو تو خود را سخت غافل بافته
حرص از جود تو خودرانیک واثق ساخته
آفتاب صدق رایت از شعاع نور خویش
بر فلک کمتر طلیعه صبح صادق ساخته
شادباش ای رحمت شامل که جودواسعت
خلقراشد عدت وقت مضائق ساخته
خاطر مشکل گشای ووهم دوراندیش تو
طفل دین را در شب شبهت مراهق ساخته
لمعه رایت بسی خورشید و ماه آراسته
شعله خشمت بسی سیل و صواعق ساخته
کجروی در عهد تو منسوخ گشتست آنچنانک
هست فرزین سیر خود سیر بیادق ساخته
تافلگراهست تقسیم بروجش ازدرج
تادرج راهست ترکیب از دقایق ساخته
باد آمالت بیمن نجح مقرون زانکه هست
سد اغراض عدویت از عوایق ساخته
در جفا با حاسدت گردون دغاها باخته
دروفابا ناصحت دولت و ثایق ساخته
من رهی در مدح تو پرداخته دیوان ها
لفظ های آن مجانس یا مطابق ساخته
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۳۰ - قصیده
ای چشم چرخ چون تو ندیده هنرنمای
چون تو نزاده مادر گردون گره گشای
لفظ تو روح را بشکر ریز میزبان
رای تو عقل را بسر انگشت رهنمای
در طاعت تو دهر بخدمت غلام خوی
بر در گه تو چرخ بپویه لگام خای
کلک تو دوستانرا ماریست گنج بخش
نام تو دشمنانرا نوشی است جانگزای
قدر رفیع تست چو مهر آسمان نورد
نور ضمیر تست چو صبح آفتاب زای
راهی سپرده تو که آنجا نبوده راه
جائی رسیده تو که آنجا نبوده جای
از حرص خدمت تو در شام و بامداد
مه با کلاه میرود و صبح با قبای
از جود هرزه کار تو و طبع جمله بخش
بینم طمع غنی و قناعت شده گدای
ای روی تو چو چشمه خورشید نور پاش
وی رای تو چو آینه صبح شب زدای
تدبیر تو بلطف بدوشد ز مار شیر
سهمت بقهر بندد بر شیر نر درای
تا شد وشاق روم برانگشت تو سوار
زد زنگ تیغ هندی در دست ترک قای
لرزد همی ز سهم تو خورشید نقب زن
بیمار شد ز تیغ تو مهر کله ربای
خاک سم سمند تو از سدره خاستست
تا تو تیای دیده کند چرخ سرمه سای
فتنه کنون در امن شکر خواب میکند
تا هست پاس حزم تو بیدار و باس پای
رای تو قهرمان شد از انست لاجرم
عالم مطیع خنجر و خنجر مطیع رای
ای ساحت کفت صفت عرصه بهشت
وی فسحت دلت دوم رحمت خدای
گردون سفله پرور دون بخش خس نواز
در سفلگی فزود تو در مردمی فزای
دارم درون سینه دلی حکمت آشیان
دارم برون پرده تنی محنت آزمای
چون بینوا زید چه هنرور چه بی هنر
چون استخوان خورد چه سک گبر و چه همای
اینست جرم من که نگردم بهردری
اینست عیب من که نیم هر خسی ستای
نه چون علق نشسته بوم در پس دری
نه همچو حلقه مانده بوم بر در سرای
ای هر گره گشوده مرا نیز وارهان
وی هر کس آزموده مرا نیز برگرای
آبی ز سر گذشته بدان کزبیان فتند
ازجود باد دست تویکمشت خاک پای
جاوید باد قبله حاجات درگهت
دایم درین سرای چو من صد سخنسرای
هر حلقه طلب که زده بر در مراد
آواز داده بخت - گشادست در درای
خصم تو نی بناخن و در پرده چون رباب
نای گلوش زیر رسن چون گلوی نای
در بزم دوستان تو خنده بقهقهه
در خانه عدوی تو گریه بهایهای
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴ - در مدح رکن الدین مسعود
زهی اخلاق تو محمود همچون عقل و دانائی
زهی ایام تو مشکور همچون عهد برنائی
امام شرق رکن الدینکه سوی حضرتت دایم
خطاب انجم و چرخست مولانا و مولائی
اضافت با کف رادت ز گیتی گنج پردازی
مفوض با سر کلکت ز گردون ملک بیرائی
توئی کاندر قضا همچو نقضا هر روز وهر ساعت
هزاران خسته بنوازی هزاران بسته بگشائی
ترا از حلم و از جود آفرید ایزد تعالی زان
که تا بر دوست و بر دشمن ببخشی و ببخشائی
چو گردون از پی آرایش عالم نیارامی
چو خورشید از پی آسایش مردم نیاسائی
تو خود دانی که خادم را غرض تشریف مولاناست
ازین بر یکدیگر بستست چندین آئی و نائی
همیشه تا کند باد خزان در باغ زر دوزی
همی تا ابر دیماهی نماید سیم پالائی
مبادا جز بنامت سکه اندر دار ضرب شرع
مبادا جز بنامت خطبه در اقلیم دانائی
جهان مشغول در کارت بخود کاری و معماری
فلک معزول در دورت ز خود کامی و خود رائی
همه بر وفق حکم تو مسیر اختر و انجم
همه بر حسب رای تو مدار چرخ مینائی
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵ - در وصف کاخ
ای حریم حرمت یزدانی
وی نهاد لطفت جسمانی
از نکوئی دوم فردوسی
وز بلندی شرف کیوانی
خوشتر از کارگه ار تنگی
برتر از بارگه رضوانی
منزل معدلت و انصافی
معدن مکرمت و احسانی
نسختیئی ز بهشت باقی
داده تشریف سرای فانی
مجلس عشرت را بنیادی
کعبه بخشش را ارکانی
سقف مرفوع ز تو سر گردان
بیت معمور ز تو زندانی
پیش خاک تو بروزی صد بار
چرخ بر خاک نهد پیشانی
ای بتحقیق مقام محمود
وی بانصاف بهشت ثانی
فارغ از نایبه گردونی
ایمن از حادثه دورانی
از نکوئی چون سپهری مطلق
وز خوشی باغ ارم را مانی
درنیاید ز درت محنت و غم
ره نیابد بسویت ویرانی
طیره از ساحت تو رنگ فلک
خیره از طرز تو طبع مانی
هست بر درگهت بهر شرف
چرخ را آرزوی دربانی
داده ایام ترا منشوری
بهمه نعمت جاویدانی
هرگز این جای مبادا خالی
از می و مطرب و از مهمانی
بر تو آراسته ربع مسکون
بتو افروخته آبادانی