عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - وقال ایضاً یمدحه
ای گفته جان جانها،روزی هزاربارت
کزچشم زخم بادا،ایزد نگاهدارت
بربوی آنکه یابد،تشریف دست بوست
ای بس که چشم گردون،کردست انتظارت
آفاق ملک روشن،ازرای دل فروزت
پهلوی حرص فربه، ازخامۀ نزارت
دربوستان شاهی،آن غنچۀ لطیفی
کزیکدگربه آمد،پنهان وآشکارت
هرجا که برگذشتی،تاسالیان برآید
بوی سعادت آید،ازخاک رهگذارت
ایخسروی که گردون،برخودفریضه داند
کام دلی نهادن،هرروزدرکنارت
تعجیل چرخ گردان،ازعزم تیزتازت
آرام خاک ساکن،از حزم استوارت
حالی میان به بندد،چون نیزه دررکابت
هرگه که دیدنصرت،درصفّ کارزارت
سبزست فرق دولت،ازتیغ لعل فامت
زهرست عیش دشمن،ازرمح همچومارت
پشت وپناه ملکی،زیرا که هست دایم
هم بخت همنشینت،هم عقل پیش کارت
مبداء دولتست این،خودباش تاکه پیچد
اندردماغ گردون آشوب کاروبارت
دست دبیرگردون،تا انقراض عالم
تاریخ ملک گیرد،از روز روزگارت
برخاست بادنصرت،ازآتش سنانت
بنشست گردفتنه، ازتیغ آبدارت
معماردین ودولت،عدل ستم نوردت
مسمارملک وملّت،تیغ گهرنگارت
هم طبع مانده حیران،ازعقل کارسازت
هم عقل گشته عاشق،برطبع سازگارت
همچون نیام تیغت،دارداجل زهیبت
پهلوتهی همیشه،ازتیغ جان شکارت
ناچیزگشته گردون،باهمّت بلندت
تشویرخورده دریا،ازبذل بی شمارت
دیدم فکنده خودرا،درصف بندگانت
صدتیغ برکشیده،خورشیدروزبارت
اوراق چرخ جزوی،ازدفترکمالت
آب حیات رمزی،ازلفظ درنثارت
بنواختی رهی را،ازگونه گونه تشریف
آری جزاین نزیبد،ازجودحق گزارت
شکرایادی تو،درشعرراس ناید
هم دردعافزایم،درپیش کردگارت
توبرخورازجوانی،تاخون خوردهرآنکو
ازجان ودل نباشد،چون بنده دوستدارت
دردامن ثنایت،زدبنده دست خدمت
تاچون صواب بیند،رای بزرگوارت
درسایۀ کرم گیر،این شخص مدح خوانرا
هرچندهست بردر،چون بنده صدهزارت
پیش ازاساس گیتی،بودست خاندانت
تادامن قیامت،پیوسته بادکارت
تاهست چارارکان،یکدم زدن مبادا
آن هرچهارچیزت خالی ازین چهارت
طبع:ازنشاط عشرت،دست:ازشراب گلگون
ش:ازسماع مطرب،چشم:ازجمال یارت
هرجاروی وآیی،همراه توسعادت
هرجامقام سازی،اقبال یارغارت
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - و قال ایضاً یمدحه
ای انکه در ضمایر ارباب نظم و نثر
اندیشه یی زمدح تو خوشتر نیامدست
صاحب شهاب دین که بجز رای روشنت
بر خیل روزگار مظفّر نیامدست
هرگر خلاف آنچه ترا بود در ضمیر
در طبع چرخ و خاطر اختر نیامدست
زان عطرها که خلق تو آمیخت خلق را
یک شمّه بهرۀ گل و عنبر نیامدست
در آهنین حصار زدستت گریختست
گوهر بهرزه در دل خنجر نیامدست
تا روزگار بر خط حکمت نهاد سر
از فتنه همچو زلف بهم بر نیامدست
یک قطره خون ناحق دردور عدل تو
جز کزقنینه در دل ساغر نیامدست ؟
بر سر چرا زند کف و افغان چرا کند
دریا ار زدست تو مضطر نیامدست
باد هوا زلطف تو در خاک ره فتاد
بر خیره آتشش بر سر اندر نیامدست
با کلک یک بدست و رمح درازقد
کرد اضطرابها و برابر نیامدست
عدل تو تا طبیب مزاج ممالکست
اطرافش از فتور مشمّر نیامدست
بیمار خامه را که بشد مغز از استخوان
در عهدت آرزوی مزوّر نیامدست
سرهم بدست خویش برین آستان نهد
هر کو بپای خویش بدین در نیامدست
ناطق بود بمدح تو تادرتنش رگیست
هرکو تهی دماغ چو مزهر نیامدست
دارد چو آب خامۀ تو بر سر زبان
هر دانشی که در دل دفتر نیامدست
زان معضلات کز درکش عقل قاصرست
کلک ترا کدام مسخر نیامدست
باشد شکم تهی و شب و روز می دود
آری بهرزه کلک تو لاغر نیامدست
آزاد و خوش زبانی چون سوسن و ترا
در چشم زر و سیم چو عبهر نیامدست
این اشک چشم دشمن و آن رنگ وروی اوست
خواری بخیره بر گهر و زر نیامدست
لطف تراست منّت جان بر جهانیان
این نکته از گزاف مرا در نیامدست
گو باز پرس از در و دیوار اصفهان
آنرا که این حدیث مقرّر نیامدست
کردند اتفاق که مثل تو خواجه یی
در حیّز وجود ز مادر نیادمدست
ای همچو گوهر آمده بر سر زکائنات
از دست تو چه بر سر گوهر نیامدست ؟
عمریست تا درآرزوی خدمت توام
وین دولتم ز بخت میسّر نیامدست
حرمان من ز خدمت و اختیار نیست
مشکل بودهرآنچه مقدّر نیامدست
طوماروار بنده بخود در گریختست
زیرا بهیچ مجمع و محضر نیامدست
درچیده دامنست چو غنچه ز خلق از آنک
بیرون ز غنچه چون گل صد پر نیامدست
لطف تو حاجب و کرمت میربار بود
بی پایمرد چاکرت ایدر نیامدست
از قسم حادثات کدامست صبعتر
کان بر سرم ز چرخ ستمگر نیامدست؟
قومی که حاسدند مرا بر زبانشان
آن می رود که در دل چاکر نیامدست
آنها که کرده اند حوالت بعرض من
حقّا که در خسال مصور نیامدست
گر در حضور بنده بگوبند بشنوند
تنها کسی بحضرت داور نیامدست
پیدا شود هر آینه مصداق قول من
کاخر بدین فسانه بسی بر نیامدست
گفتند خواجه نام تو آورد بر زبان
انصاف این حدیثم باور نیامدست
زیرا که سالهاست که در حضرت صدور
نام کسی ز اهل هنر بر نیامدست
زنهار تا ز بنده بتقصیر نشمری
تا این زمان بخدمت تو گر نیامدست
یا دست حادثات زمن بر نبسته اند
یا مدّت بلای مرا سر نیامدست
نقش سه شش چه سود که آید ز کعبیتن
آنرا که مهره زین ششدر نیامدست
خود چون رسد بحضرت تو آنکه خود هنوز
گامی ز اوج چرخ فراتر نیامدست
دره من بچشم لطف نگر گرچه خودترا
در چشم چیزهای محقّر نیامدست
آیند اهل فضل بدرگاه تو بسی
لیکن مگر چو من سخن آور نیامدست
خشکست شعرم آری دیرست مرا
از بحر شعر نوک قلم تر است
در دل نهان مدحت صاحب نشانده ام
اما هنوزنیک فرا برنیامدست
بر ،زین سپس دهد که خورد آب لطف تو
کز شاخ خشک میوه فرا در نیامدست
بپذیر این بضاعت مزجاة از رهی
منگر بدان که لایق و درخور نیامدست
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - وله ایضاً
ای که نه شقّۀ چرخ اطلس
بارگاهی ز سرا پردۀ تست
بهر شاگردی فرّاشات
بسته جوزا کمر خدمت چست
ماهرویان پس پردۀ غیب
کرده با نوک یراعت دل سست
پای چرخ آبله گشت از انجم
چونکه با عزم تو همراهی جست
ابر از آن روز که دست تو بدید
در سخادست ز دریای بشست
خصم را مهر گیاه در تو
در تن ریش بناکام برست
بر تو چون طالع تو میمون باد
عزم نهضت که ترا کشت درست
میروی عافیتت همره باد
کارمن خادم دریاب نخست
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - و قال ایضاً یمدحه و یلتمس الفروه «در این قصیده التزام موکند»
ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست
یک سر موی ترا هردو جهان نیم بهاست
دهنت یک سر مویسیت و بهنگام سخن
اثر موی شکافیّ تو در وی پیداست
بر سر هر مهی از رشک رخ تو تن ماه
همچو موی تو ز باریکی انگشت نماست
عکس هر موی از آن زلف سیه پنداری
در دماغ من سرگشته رگی از سوداست
کس ز وصل قد و بالای تو بر کی نخورد
مگر آن موی که با قامت تو هم بالاست
هیچ باریک نظر فرق میانشان نکند
موی فرق توکه با موی میانت همتاست
موی گیسوی تو سر تا قدمت می پوشد
وه که آن شعر سیه بر قد تو چون زیباست
گاه بر موی نهی بندی و گویی کمرست
گاه بر سر و کشی دیبه و گویی که قباست
از میان تو چو مویی نبرد خسته تنم
برکناری زمیان تو چنین مانده چراست؟
با تو بر موی بود زیستنش چون کمرت
هرکه در بند تو شد گرچه زر مستوفاست
همچو مویم زقفای تو من تافته دل
مهر روی تو مرا تا که چو سیه زقفاست
بخت من خفته همه زلف تو بیند در خواب
موی در خواب چو بینند همه رنج و بلاست
گر بهر موی چو زلف تو دلی داشتمی
کردمی آنهمه در پای تو کانصاف سزاست
کرد بر موی تو چون شانه دلم دندان تیز
همچو شانه بیکی موی معلّق زیراست
من ز تو دور و دلم بسته بموی زلفت
وه! که کار سر زلفت ، زکجا تا بکجاست
دل عشّاق بخروار چه بندی در زلف
این همه بار ببستن بیکی موی خطاست
گر چو موی تو برآیم زسرای جان چه عجب
که زسودای تو مغز سر من پرغوغاست
گرچه در خون من خسته شدی چون نشتر
برسرم حکم تو چون استره بر موی رواست
لشکر عضق تو گرددلم ای ترک خطا
حلقه در حلقه زانبوهی چون موی گیاست
موی زلف تو به دست دل من نرم آمد
در سر زلف تو پیچیدن از آتش یار است
موی در چشم بود آفت بینایی و باز
چشم من خود بخیال سر زلفت بیناست
هر سر موی تو در دست دلی می بینم
چه فتادست؟ مگر بنگه هندو یغماست
زان صبا را زسر زلف تو بیرون شو نیست
که بهر موی ازو بندی بر پای صباست
گشت خاک در ما آینۀ روی خرد
زانکه مویی زسرزلفت تو در شانۀ ماست
در میان من و تو موی اگر می گنجد
جز میان تو، پس این رنج دل بنده هباست
تا بمویی بود آویخته جان در تن من
همچنانست کزان زلف بتاب اندرواست
نیست از موی تو تا خسته تنم مویی فرق
ارچه من غمگنم و او زطرب ناپرواست
من جداام ز رخ خوب توازن غمگینم
کار مویی که ز روی تو جدا نیست جداست
مو برآید بکف و موی تو ناید بکفم
با چنین بخت که من دارم و این خوکه تراست
در دل تنگ منش جای بود پیوسته
پشت آن موی دراز تو از آن روی دوتاست
بدر خواجه برم موی کشان زلف ترا
تا که از سربنهد هرچه ز آیین جفاست
زآتش چهرۀ تو آمده بر هم مویت
چون تن خصم زتاب سخط مولاناست
رکن الدین مسعود ، آن خواجه که در نوبت او
جای تشویش خم موی بتان یغماست
آنکه بی قوّت حکمش بنبرّد مویی
همچو شمشیر خطیب ارهمه خود تیغ قضاست
ای چو موی آمده از شخص بزرگی بر سر
بر بزرگیّ تو موی سراعدات گواست
موی پشت بره را شانه ز چنگ گرگست
در جهان تا که زآوازۀ عدل تو صداست
بحر بافسحت صدر تو مضیقی چو مسام
چرخ با جاه عریض تو چو مویی پهناست
دست احداث، چو موی سر زنگی کوتاه
کلک رومی تو کردست، که هندوسیماست
همچو داء الثّعلب موی فرو ریزاند
آتش خشم توزان شیر که بر اوج سماست
شکل سوفار نماید ز سر موی بسحر
نوک کلکت که ز سر تیزی پیکان آساست
بسر انگشت لطافت بگشاید طبعت
گره از موی ، که چون آب روان جان افزاست
گر چو پرچم همه تن موی شود دشمن تو
بر سر نیزه کند دست ظفر جایش راست
زان غباری که زخیل تو بگردون بر شد
آسمان چهرۀ خود را چو سر از موی آراست
گرچه زان مرتبه یک پوست برون آید بیفزود فلک
از خداوندی تو هم سر مویی بنکاست
اگر از پوست برون آید چون موی سزد
هر کرا از کرم و تربیتت نشو و نماست
پشت پای که زدی از سر خذلان چون پتک ؟
که نه موی تن او هم بخلافش برخاست
بدسگالت چو معزّم زتوزان شد در خط
که بر اندامش هر موی یکی اژدرهاست
با تو هر کس که چو سیلت بکشد پای از خط
گردنش را چو سر از موی بباید پیراست
و آنکه با تو نه باندام بود یک مویش
هریکی موی براندامش میخی زعناست
دل که با مهر تو آمیخته شد چون می و شیر
آید از حادثه ها بیرون، چون موی زماست
یک بسر موی بود عمر عدوت از پی آن
که سیه کار در ایّام تو کوتاه بقاست
سرورا! حال من خستۀ سرگشته چو موی
درهم و تیره ز انواع پریشانیهاست
اثر گرد سپاه حدثانست همه
این که پیش از پیری موی سرم زو رسواست
یک سر موی بر اندام تو گر کژ گردد
مویها گردد از آن بیم بر اندامم راست
آن زبانها همه چون موی کنم در مدحت
گر زبان گردد هر موکه مرا بر اعضاست
گر مرا برکشد از بیخ جفای تو چو موی
هم بسر باز آیم ، زآنک مرا طبع وفاست
ور بتیغ از سر خود باز کنی چون مویم
هم بپای تو درافتم که دلم مهر تو خواست
دختر طبعم در موی خزیدست ، از آنک
زمهریر دم سردم مدد فصل شتاست
خون همی ریزد سرما که نیازارد موی
مگر از هیبت خشمت اثری در سرماست
دوستان تو همه موینه پوشند کنون
موی برکندن از امروز نصیب اعداست
شد شب تیره چو موی بت من بالاکش
روز بیچاره چو روزیّ جهان در کم و کاست
فصل دی ماه و مرا موی همین برزنخست
پشت گرمی بچنین موی درین فصل کراست
محض سودا بود ار موی شکافم بسخن
باچنین فایده کامروز هنر را زسخاست
همچو موی مژه از چشم برستت مرا
هریکی موی که بر پشت ددی در صحراست
گر فرشته ست چو پروانه بآتش یازد
هرکه امروز نه چون دیوچه در مویش جاست
تن من چون دل عشّاق بمویی گروست
جان من همچو سر شمع ، باتش برپاست
آفتابست یکی وان دگری مویینه
برخ و زلف بتان میل دل من زینجاست
همچو سادات روا باشد اگر دارد موی
اندرین فصل هرآنکس که ز اصحاب عباست
زان زنخدانم بر موی چنین لرزانست
کاندرین موسم مویینه اعزّا الاشیاست
تا تراش از که کنم استره آسا مویی
همه سرمایه ام این تیغ زبان برّاست
همچو مویی زخمیر آمدم از پوست برون
که نه ما بر سر موییم و نه مو بر سر ماست
با چنان پوشش اگر روی زمین یخ گیرد
نیست بر موی تو آسیبی ، اگر هست مراست
پوستینی بچنین شعرم اگر وعده دهی
موی اگر زآنکه برآید بچنین وعده رواست
تن چون موی خود امروز ببینم در موی
که زخاک در تو چشم مرا کحل جلاست
اینچنین گرم که این بنده زسرما آمد
گر بمویی بجهد آن همه از انعام شماست
وجه این موی نباید که بود خطّ و برات
پشت گرمی نکند موی که خطّش مبداست
این همه موی که بر غاشیۀ نظم زدم
گر بپوشم بمثل دافع سردیّ هواست
گر چه این شعر بصورت چوپلاسیست ز موی
هر یکی تار از او خوبتر از صد دیباست
موی بندیست مرصّع بجواهر نظمم
که عروس سخن از زیور آن خوب لقاست
میزند خاطر من موی بتیر و چه عجب
بیک اندازی چون تیر فلک بی همتاست
بسر معنی چون موی رود خاطر من
که ز سر تیزی چون شانه زبان آور خاست
شعر با شعر بیکجای درون بافته ام
شعر بافیّ برین گونه نه رسم شعر است
دو سه بیت ارچه که بی موی بود هم بشنو
زانکه بی مویی من خودنه بشعر تنهاست
سخن بنده ز نخ باشد و بی موی بهست
که همه کس راسوی زنخ ساده هواست
ای سرافرازی کز دست نوالت همه سال
همه بی برگانرا کار بآیین و نواست
در جهان طاق ترادانم و بس ، کز کرمت
منصب پادشهی جفت نیاز فقراست
از پی سود بخر ز آنکه عظیم ارزانست
هر چه از جنس و متاع هنر و مدح و ثناست
کار شعر و شعرا زیر میانه ست چنان
که نه آوازۀ تحسین و نه او مید عطاست
بنده به زین نظری از تو همی دارد چشم
گر چه خود میکنی آنچ از تو سزد بی درخواست
که یه وصفیست که خود ذاتی شعرست چنانک
هر که را شاعر گفتی تو بگفتی که گداست
شاهد شعر مراموی اگر شد بسیار
هم بدینش، نکند عیب کسی کو داناست
گر نترسم ز ملامت عدد موی بسر
معنی انگیزم زیبا که تو گویی عذراست
گشت چون موی نگار ین من این شعر دراز
هم برین ختم کند نظم که هنگام دعاست
باد بدخواه ترا ساخته گردن بندی
هم از آن موی که او راز زنخدان برخاست
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - وقال ایضآ یمدح الصّدر السّعید عمادالاسلام الخجندی نورالله ضریحه
جهان سروری و پشت دودمان خجند
که بندگیّ ترا اسمان بجان برخاست
نهال تو بر بستان سرای دانش و فضل
که با مکاشفه ات روشن از نهان برخاست
چو برگرفت بیانت تتق ز روی ضمیر
خرد چه گفت؟ زهی سحر کز بیان برخاست
جهان ز پیری یکباره در سر آمده بود
بدستگیری این دولت جوان برخاست
ثبات حزم تو گویی بزد، زمین بنشست
شکوه قدر ترا دید آسمان برخاست
زمانه نعرۀ الله اکبر اندر بست
چو تیر عزم تو از خانۀ کمان برخاست
نخست روز که دست تو رسم جود نهاد
غریو گرد ز هستیّ بحر و کان برخاست
نشست بر قلم انگشتت و منادی زد
که از ذخیرۀ دریا و کان امان برخاست
چو خارپشت بقصد عدو هم از تن خویش
بجای هر سر مویش یکی سنان برخاست
ز خلق و خوی تو می کرد سوسن آزادی
برای بندگیش سرو بوستان برخاست
فروغ رای تو در نیم شب تجلّی کرد
هزار صبح بیک دم زهر کران برخاست
میان آب تیّمم گزید مردم چشم
بدان غبارکت از خاک آستان برخاست
خمیر مایۀ ادبار بود خصم ترا
بمانده بود ترش تا ز بهر نان برخاست
عروس فضل ترا باش تا بیارایند
که خود زبستر تحصیل این زمان برخاست
مبارکیّ دم خلق تو بباغ رسید
ز خواب نرگس بیمار ناتوان برخاست
نمی دهم بقلم شرح شوق، زانکه مرا
بدین سبب قلم از خاطر و بنان برخاست
چه من ز فرقت صدرت چه عاشقی که بقهر
سحرگهی ز برش یاردلستان برخاست
زهی مقصّر وآنگه توقّع تشریف
چنین ظریف جوانی ز اصفهان برخاست
بزرگوارا بشنو حکایتی که پریر
دلم بعربده با من ز ناگهان برخاست
که شد ز موسم انعام خواجه مدّتها
تو خفته یی و نخواهی برای آن برخاست
چراش یاد نیاری، ز خامشی مانا
که طفل ناطقت از حجرۀ دهان برخاست
بخشم گفتمش ایمه چه ژاژ میخایی
که این فلانه چنین خفت و آن فلان برخاست
برو تو فارغ بنشین که رسم تو برسد
اگر دو روز پس ماند نه جهان برخاست
چنین حدیثی رفتست و حق بدست ویست
بیک ره از سر انصاف چون توان برخاست
ز سر من برون نشود ذوق آن عمامه مرا
که تاج کسری با او ز یک مکان برخاست
از آن شرف سر من بر سر آمد از همه تن
وزین حسد ز تنم ناله و فغان برخاست
چو برنخیزد دستار هرگز از سرما
نشاید از سر دستار جاودان برخاست
گرفتم از سر دستار خویش بر خیزم
توانم از سر دستار خواجگان برخاست
مکن ملامت بنده که اصل این فتنه
نخست باری از آن دست در فشان برخاست
بعون لطف تو دستار هم بدست آرم
وگر چه واسطۀ عون از میان برخاست
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - وله ایضآ یمدحه
برتافتست بخت مرا روزگار دست
زانم نمی رسد بسر زلف یار دست
سر بر نیاورد فلک از دست دست من
با یار اگر شبی کنم اندر کنار دست
آرم برون زهر شکنش صد هزار دل
گر در شود مرا بدو زلف نگار دست
صبر و جوانی و دل و جان بود در غمش
شستم بآب دیده ازین هر چهار دست
بر دمّ مار پای نهادست بیگمان
هر کس که زد در آن سر زلف چو ماردست
غم دست نیک میدهد از هر طرف و لیک
اینم بترکه می ندهد غمگسار دست
چون آستین ز دست گذشتست کار من
و او در نمی کشد ز چنین دستکار دست
ای دل گرت بعافیتی دسترس بود
کوته مکن ز دامن او زینهار دست
سربازیست کار تو با دست بازیش
چون پای او نداری رو زو بدار دست
بر جه یکی ز چاه ز نخدانش مرد وار
در زن بدان دو تا رسن مشکبار دست
ایدست رنگ کرده چه دستت! این که باز
آلوده یی بخون دلم آشکار دست
در خون عاشقان تو سعی ار نمی کند
بهر چراست بسته کمر از سوار دست؟
پیکان تیر غمزۀ تو در دل منست
ورنیست باورت ز من اینک بیاردست
طوطیّ عقل در هوس شکَر لبت
بر سر همی زند چو مگس زاز زار دست
نامد بدست وصل تو بی زحمت فراق
بر کل کسی نیابد بی زخم خار دست
لعل ترا شبی ببسودم من و هنوز
می لیسم از حلاوت آن گربه واردست
از ارزوی سلسلۀ زلف تست اینک
دیوانه وار گردد بر نی سوار دست
در آرزوی روی تو دارم چو اینه
دایم ستون بزیر ز نخ ز انتظار دست
چون در در آب جویند این مهرۀ گلین
گر باز دارم از مژۀ اشکبار دست
پای از میان کار غمت آورم برون
گر گیردم عنایت صدر کبار دست
سلطان شرع صاعد کانگام حلّ و عقد
بر بند آسمانرا از اقتدار دست
گشتست پنج شاخ سر دست بهر آنک
ز اسیب بار بخشش او شد فکار دست
در زان سبب یتیم نهادست نام خود
تاوی درآورد بسرش خوار خوار دست
کردست دستیاری ظالم بعهد او
در خام از آن گرفته بود بازیار دست
مستظهر است دست شریعت بذات او
زان سینه می کند ز پی افتخار دست
ای مانده زیر سنگ وقار تو دست کوه
وی یافته شکوه تو برنه حصار دست
برداریش ز خاک و رسانیش بر فلک
هر کو بدامن تو زند چون غبار دست
گر جان آدمی نه بدست قضا درست
از بهر چیست جای تو ای نامدار دست؟
چون آستین زیمن تو صاحب علم شود
هر کس که بوسه داد ترا یک دوبار دست
زور آزمای خشم تو چون پای بفشرد
یا زد بقهر در کمر کوهسار دست
بستست دست خصم ز امساک و مر ترا
از جود مطلق است در این روزگار دست
از روی آنکه از پس پشتش فکنده یی
دایم چو دشمن تو بود سوگوار دست
چون بالش تو دست تو در صدر چرخ را
بر هم نهد پیش درت بنده وار دست
آنجا که هست دست تو در صدر چرخ را
دربان بسینه باز نهد روزبار دست
گر هیبت تو باطشه را بانگ برزند
چون سرو باز داردش از گیر و دار دست
حالی بسر درآید انگشتها ز عجز
از بار بخشش تو چو گیرد شمار دست
کان کیست باسخای تو تا هست دست تو
خود کس نبرد نزد چنان خاکسار دست
احرار دهر ملک یمین تواند از آنک
بر همگنانت هست ز جود و یسار دست
خورشید دولتیّ و بفّر تو زر شود
گر فی المثل بری بسوی خاک خوار دست
چون کوزه سر نیافت بگردن براز نهیب
بر سر چو زد حسود تو از اضطراب دست
با دست دستگاهش چندانکه گرد خویش
خصم تو می برآرد همچون چنار دست
مبسوط دست خصم تو چندان بود که او
بهر سوال دارد بر رهگذار دست
در زر گرفت باد خزان دست شاخسار
زیرا که داشت بهر تو برکردگار دست
پهلو ز تو هر آنکه تهی کرد چون چنار
بر پیش و پس گرفته بود ز افتقار دست
وانکو برهنه پیش سخایت رود چو کاج
حالی چو سرو جامه کند از هزار دست
بر خاطرم نهادی دستی ز مکر مت
ورنه بشسته بودم از این کار و بار دست
سر دستی است شعر من ایراکه می نداد
ابکار فکر بر حسب اختیار دست
بهر قبول بخشش بی انتهای تو
بنگر چگونه داشته ام بر قطار دست
آورده ام بدست وبر آورده ام ز دست
شعری که یافت بر گهر شاهوار دست
دوشیزگان خاطر من بین که غنچه وار
بر رخ گرفته اند ز تو شرمسار دست
هستم هزار دستان در باغ مدحتت
کز هگمتان ببردم در این دیار دست
مرغی که در خزانش از این دست لحنهاست
خود چون بود چو تازه کند نو بهار دست
بر دست از آن نهادم این شعر چون نگار
کایّام عید خوب بود درنگار دست
خصم شتر دلت را قربان کند همی
زین روی سعد ذابح آهخته کار دست
جاوید زی که مملکت پایدار تو
در دامن قیامت زد استوار دست
هم عهد خود شدند بقای تو و ابد
وانگه زدند بر هم بر این قرار دست
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - ایضاً له
ای کریمی که در ستایش تو
عقل کل را زبان بفرسودست
خاک شد زیر پای همّت تو
و هم کوسر بر آسمان سودست
دست دریا و کان فرو بستت
تا سخای تو پنجه بگشودست
آن کند اختر از بن دندان
که بدو دولت تو فرمودست
یافت پیوند با سر انگشتت
قلم از بهر آن زراند ودست
کرد آهنگ مدحت تو دوات
زان دهان را بمشک آلودست
مدّتی شد که خاطر اشرف
از صداع رهی بر آسودست
مختصر زحمتیت دادستم
که هم حشوهاش پالودست
اندرین یک دو روزه خادم را
هم بفّرت گشایشی بودست
بر سر صد هزار دختر بکر
پسری دوش روی بنمودست
نیک در آمدن شتاب نمود
مگر آوازۀ تو بشنودست
زود ترتیب نام و نانش کن
کت و شاقی ز نو در افزودست
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - و قال ایضآ فیه ویصف الازار و الخشبه الموضوعه فی داره
این وضع بین که گویی لطف مشکّلست
یا شاخهای سدره بطوبی موصّلست
یا تخته بند باغچۀ عقل و دانش است
یا زیر تیشۀ عمل نوح مرسلست
یا در بر مصاف سپرهای دیلمست
یا بر محیط چرخ سپهر ممثّلست
تقطیعش از مرقّع ابدال نخستست
ترتیبش از غرایب اشکال فصیلست
در بقعۀ مبارکه هست آن درخت انس
کز اختصتص حضرت قدسی مسجّلست
تا عقل کرد نسبت این وضع با فلک
هیآت مستطیل کنون شکل افضلست
از خلق بر کناره چو او تاد منزویست
زان جای او بهشت و ثوابش معجّلست
در کنج خانه پشت بدیوار دادنش
از خشک زاهدیست نه از رزق و تنبلست
با آسمان جربا دارد مشابهت
زان سطح او بکوکب ثابت مکللّست
چون آینه تنش همه رویست و رویهاش
از بس گره چو زلف نکویان مسلسلست
سر تا قدم ز بس که بر آورده پر زهاست
شکل ازار نیست پس ار هست مخملست
ای همچو نیشکر خوش و پر بند صورتی
کو بر همه نفوس نباتی مفضّلست
مجموعه ییست ذاتت از اوضاع مختلف
کاشکال هندسی همه در وی مفصّلست
اوهام زیر کان ز نهاد تو قاصرست
ار تنگ مانوی ز نقوشت معطّلست
اجزاء ذات تو چوبهم دست در زدند
گفتی که بر قبای صفا گوی و انگلست
زیرا هر آن نقار و قطعیت که بد نخست
اکنون باتّحاد و تالّف مبدّلست
نجّاری اعتقادی و اندر اصول صلب
طبعت باعتزال ازین روی امیلست
ترکیب تو مشجّرۀ اصل نیکوست
مشروح ازوست هر چه ازین باب مجملست
رویت اگر چه زابله زخم مجدّرست
تخطیطت از تناسب اعضا معدّلست
هم پشت را پناهی وهم چشم را چراغ
نشگفت اگر زمر تبتت حظ اکملست
دلبستگیت اگر بنقوش منبّتست
شاید چو بر تو طبع نباتی موکّلست
دستی و صد هزار نگارت بد از نخست
وین دست واپسینت نه آن دست اوّلست
نه باد را مفاصل عظم تو مدرجست
نه آب را جداول عرق تو منهلست
آمد بگاه ضرب مصحّح کسور تو
زیرا که کسرو جبر تو با هم مقابلست
لوحیست صورت تو که بر صفحه های او
یکسر عشور و آیت و اخماس و جدولست
از وصل تو اصول قواعد ممهّدست
وز لطف تو لباس عمارت مذیّلست
پای نظر ز شکل تو در تخته بند ماند
تا خرده های قایمه هایت مشکّلست
بر سینه نقش کنده چو عیّار پیشگان
پر زخم بازوی تو چو بازوی منبلست
ز اسیب کوبها بنجنبد تنت ز جای
گویی ز پر دلیست گر از طبع کاهلست
یا چون منافقانی پر بند و پیچ پیچ
خشب مسندّه ز برای تو منزلست
از بهر حفظ خانه تنت جمله چشم شد
هر چند صورت تو چو چشمی مغفّلست
پهلوی خشک داری و از یمن سایه ات
چربیّ پهلوی همه عالم محصّلست
در تو هزار رخنه فزونست و چشم را
در روضۀ بهشت ازین رخنه مدخلست
از غیرت تو بر سر آتش نشست عود
بر سنگ سر زدن ز غمت کار صندلست
تا پیکر تو صورت منج آشیان گرفت
کام و دهان عقل زیادت معسّلست
اصحاب صفّه را تو مسایند کرده یی
وین منصبت ز یافتن عمر ارذلست
آراسته ست رویت و پیراسته قدت
سرمایۀ قبولت ازین رو مکمّلست
نظمت ز خرده کاری چون لفظ جزل من
آمد خفیف وزن و بمعنی مثقّلست
تا حرز بازویت عضدالدّین حسن بود
مدح تو نقش صفحۀ این هفت هیکلست
خورشید رفعتی که بمیزان همّتش
اقلیم هفت گانه بمثقال خردلست
چون غوص فکر، دانش او نیست منتهی
چون فیض عقل، بخشش او نامعطّلست
میزان عقل را سر کلکش معیّرست
شمشیر جود را کف کافیش صیقلست
با علم او دقایق جزوی مبرهنست
باقهر او قواعد کلّی مزلزلست
تا جود او رعایت آمال می کند
یکبارگی جوانب اموال مهملست
زیبد که در محامد او منتظم شود
در مدح هر مبالغه کز باب افعلست
ای سروری که گردون سر سبک
همچون زمین ز بار ایادیت مثقلست
همچون ارم سرای تو ذات العماد شد
زان در خوشی برابر خلد مجمّلست
نظمی تراش کرده ام از طبع کز نکت
کمتر تراشه چینش اعشی واخطلست
گر هیچ کس بگوید یا گفت مثل این
پس مال من محرّم و خونم محلّلست
مپسندش از زمانه لگد کوب هر ذلیل
آنرا که ملک عالم معنی مذلّلست
می خور غم رهی که مرا در همه جهان
بعد از خدای بر کرم تو معولّست
بر ذوق عقل هر سخنی کان مدیح تست
چون زندگی خوشست اگر چه مطولّست
برخور زمال و جاه که در مجلس قضا
مکتوب عمر تو بدرازی مسجّلست
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - ایضاً له
پناه و قدوۀ حکّام عصر صدر جهان
تویی که حکم ترا روزگار محکومست
محیط دایرۀ چرخ با جلالت تو
چو نقطه ییست که در ذهن عقل موهومست
ز پهلوی کرمت آرزو شکم پر کرد
بدان صفت که کنون حاجتش به هاضومست
چنان مسخّر رای تو گشت شمع فلک
که در تصرّف او همچو پارۀ مومست
بیاد خلق تو بر دست نو بهار نهند
شقایقی که بصورت رحیث مختومست
پیاپی از چه فتد عطسه های صبح ارنه
ز نفحۀ گل خلقت سپهر مزکومست
بر مهابتت ار لاف پر دلی زد شیر
تو عفو کن هذیانات او که محمومست
زر از دورویی و زردی بدشمنت ماند
از آن زنکبت ایّام خوار و مظلومست
گهی شکسته بود گاه بسته گاه ز ده
گهی ز سیلی و گاه از تپانچه مرحومست
گهی بخنجر گازش میان دو نیم کنند
گهی ز دست ترازو بسنگ مرجومست
کهش برستۀ بازار در کشند بروی
گهش در آتش سوزان مقام معلومست
گه از شکنجّ سکّه رخش پر آژنگست
گهیش چهره ز دندان گاز مثلومست
گهیش خرج کنند و گهیش دفن کنند
ببین مشابهت دشمنت که چون شومست
جوامع هنر بنده حرص خدمت تست
اگر چه حرص بنزدیک عقل مذمومست
چو من ز چرخ کنم استزادتی گوید
دگر چه باید آنرا که خواجه مخدومست؟
مرا ز حلقۀ درست چو حلقه بر در زد
فلک که خود بچنین کارکرد موسومست
خلوص معتقد بنده اندرین خدمت
جهانیان را در سلک علم منظومست
چنین که حرمان بر حال بنده مستولیست
چه جای جبّه و دستان وورسم و مرسومست
ز خاک پای تو کش می برند دست بدست
ببین که مردم چشمم چگونه محرومست
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - و قال ایضآ یمدح الصّدر المعظّم فخر الدّین
مپرس کز تو چگونه شکسته دل برگشت
مه چهارده چون بارخت برابر گشت
ز شرم روی تو سر در جهان نهاد چنان
که تا قیامت خواهد بعالم اندر گشت
پدید شد ز هلال استخوان پهلوی او
ز بس که ماه زرشک تو زرد و لاغر گشت
چو مه چنین بود از رشک تو چگونه بود
کسی که عاشق آن روی ماه پیکر گشت
زرنگ روی تو صحن زمین گلستان شد
ز بوی زلف تو مغز هوا معطّر گشت
دهان تنگ تو و شخص من در آرزویش
لطیفه ییست که اندر خیال مضمر گشت
بطنز گفتم گل را: چو روی یار منی
سبک بقهقه درشد، مگرش باور گشت
نخست زلف تو آتش بریز پهلوی خویش
بگسترید و پس آنگه چنین ستمگر گشت
چو طوطی از در زندان آهنست کسی
که با حلاوت لعل تو گرد شکّر گشت
چو کس نخورد بر از سرو من چگونه خورم
ز قامت تو؟ که چون سرو یاسمن برگشت
بتیغ غمزه نگارا کنون که یکباره
همه ممالک دلها ترا مسخّر گشت
غمت بگرد دل من بگو چه می گردد؟
کری همی کندش گرد این محقّر گشت
دلم ز جام وصال تو شربتی نوشید
چنانکه بود ز عشق تو آن چنان تر گشت
ز کلک خواجه مگر گوش تربیت دارد
چنین که مردم چشم تو سحر پرور گشت
جهان شود چو دهان تو تنگ پر گوهر
کنون که چشم مرا دست خواجه یاور گشت
خدایگان صدور زمانه فخرالدّین
که خاک پایش بر فرق چرخ افسر گشت
شکوه دست وزارت که گرد موکب او
بدیدۀ فلک اندر ذرور اغبر گشت
بدانک مایه ده آفتاب همّت اوست
بیک کرشمۀ خورشید کان توانگر گشت
بپیش رایش صبح اردم مکاشفه زد
ببین چگونه نفس در گلویش خنجر گشت
چو غنچه هر که دل از مهر او ندارد پر
سرش ز مغز تهی چون دماغ عبهر گشت
ز بس که از سر اخلاص مدح او خوانند
چو فاتحه همگانرا ثنایش از برگشت
چو آفتاب بهر جانبی که روی آورد
رکاب عزم همایون او مظفّر گشت
چو نرگس آنکه بحکمش نهاده گردن نیست
برهنه پای و تهی دست چون صنوبر گشت
شرار آتش عزمش ز فرط استعلا
بر آسمانۀ گردون نشست و اختر گشت
زهی شگرف عطایی که در منصّۀ فضل
عروس ناطقه را مدحت تو زیور گشت
نیافت گنج نظیر تو در مطاوی خویش
سپهر بر شده هر چند گرد خود برگشت
زمین حضرت تست آسمان از آن سطحش
ز بوس های کواکب چنین مجدّر گشت
صدای صیت تو شاید که پنج نوبه زند
که چار گوشۀ عالم برو مقرّر گشت
به عطف دامن لطف تو کرد استرواح
کسی که سوخته خاطر ز غم چو مجمر گشت
فلک بآب وفای تو روی مهر بشست
ز عکس چهره او زان جهان منوّر گشت
حیات او نکشد نیز بار منّت جان
تنی که لطف تو در قالبش مصّور گشت
بدست راد تو تشبیه بحر می کردم
در اندرون صدف قطره عقد گوهر گشت
نمونه یی ز ضمیر تو خواست کرد فلک
تبه بر آمد و آن اصل عنصر خور گشت
کف تو منبع جودست وزان کفش خوانند
که بر سر آمدۀ هفت بحر اخضر گشت
جهان ز پر تو رای تو جام کسری شد
فلک ز نفخۀ خلق تو گوی عنبر گشت
نهایت امل سروران عصر اینست
که در مبادی دولت ترا میسّر گشت
نه هر که او قلمی یافت چون تو خواهد شد
نه هر که او کمری بست چون دو پیکر گشت
بخون دشمن جاه تو گر نشد تشنه
چرا سپهر همه دل دهان چو ساغر گشت؟
خیال دست تو بگذشت بر دل غنچه
دقیقه های ضمیرش ازین سبب زرگشت
مهابت تو جهان تنگ کرد بر گردون
چو دشمن تو ازان خم گرفت و چنبر گشت
نه هم ز بأس تو چون دایره ست سرگشته؟
چو نقطه گیر که خصم تو جمله تن سر گشت
چو بار داد جناب تو اهل معنی را
حرام باشد ازین پس بگرد هر در گشت
هنر ز دست جهان نیک در سر آمده بود
ولی بدولت تو کارهاش دیگر گشت
اگر چه همچو سمر بود در بدر گردان
بمیخ احسان بر درگهت مسمّر گشت
سخن که بود چو طومار سر فرو برده
چو دفتر از هوس مدحت تو صد پر گشت
زمانه دست بدندان همی برد ز حسد
بالتفاتی کز تو نصیب چاکر گشت
همین شرف ز جهان بس مرا که مدحت تو
مرا بدولت تو نقش روی دفتر گشت
چو عرضه کردم بر طبع بسته مدح ترا
ز عجز خویش خجل گشت و در عرق تر گشت
نه هم ز لفظ تو تشویر خورد می باید
گرفتم آنکه همه سلسبیل و کوثر گشت
ز پر تو نظری کز تو بر رهی افتاد
تو شوخ چشمی او بین که چون دلاور گشت
که سوی حضرت تو تحفه شعر می آرد
مگر ز غایت بی دانشیش سر بر گشت
گرین سفینه نه کشتی نوح را همتاست
بسوی جودی دستت چگونه رهبر گشت؟
سفینه را بهمه حال لنگری باید
برین سفینه گرانیّ بنده لنگر گشت
دعای دولت تو گفت خواستم زین پیش
ولی ز بیم ملالت سخن مبتّر گشت
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - و له ذوالرّدفین من الماضی الی المستقبل فی مدحه
سپیده دم که نسیم بهار می آمد
نگاه کردم و دیدم که یار می آمد
چو برگ گل که بیاد صبا درآویزد
بباد پای روان بر سوار می آمد
بپای اسب وی اندر فقای گرد رهش
دل شکسته من زار وار می آمد
زبس که داشت دل خسته بسته بر فتراک
چنان نمود مرا کز شکار می آمد
زبس که زلف پریشان بباد برزده بود
نسیم مشک همه رهگذار می آمد
یکایک از پی او روزگار ساخته بود
زباب حسن هرانچش بکار می آمد
رخش بسان درخت بهشت ازو هرگل
که می بچیدم دیگر ببار می آمد
زحلقۀ سر زلفش بگوش من از دور
فغان و نالۀ دلهای زار می آمد
شراب خورده نهان از رقیب شب همه شب
زبامداد خوش و شاد خوار می آمد
برفته تاب ز زلف و نرفته خواب زچشم
گهی مشوّش و گه باقرار می آمد
شراب در سر و چهره زشرم رنگ آمیز
چنین میانۀ شرم و خمار می آمد
شمار خوبی او خود نبود پنداری
یکی بچشم من اندر هزار می آمد
کنار و روی و میانش قیاس می کردم
عظیم لایق بوس و کنار می آمد
زشست زلفش پنجاه عقدصدگانی
زباب دلبری اندر شمار می آمد
زلاله کوه بیفشاند دامن این ساعت
که او بدان رخ چو لاله زار می آمد
بحسّ دانش من بوی خون صد عاشق
ز رنگ روی و لب آن انگار می آمد
چنان بچهرۀ او برگماشتم دیده
که چشمم از رخ او شرمسار می آمد
بشوخ چشمی با او عنان به ره دادم
ز همرهّی منش گرچه عار می آمد
عنان کشیده همی داشت وزتنک رویی
بشرم در شده بی اختیار می آمد
گرفتمش همه ره در حدیث و او گه گه
بقدر حاجت پاسخ گزار می آمد
هرآن فریب که از عشوه بست دربارم
مرا زساده دلی استوار می آمد
مرا غرور که تشریف می دهد و او خود
برای خدمت صدر کبار می آمد
خدایگان شریعت که خاک او بوسد
کسی کش آرزوی افتخار می آمد
سر صدور جهان ، رکن دین که دایم بخت
بسوی درگه او بنده وار می آمد
جوی زخاک درش را بها همی کردم
فزون ز صد گهر شاهوار می آمد
شکسته گشت ز سر پنجۀ کفایت او
حوادثی که گسسته مهار می آمد
ردیف شعر دگر کردم از پی مدحش
که آنم از پی چیزی بکار می آمد
برای فال زماضی شدم بمستقبل
که این ابام چنین خوشگوار می آمد
زهی رسیده بجایی که پیش خاطر تو
همه نهان سپهر آشکار می آید
مساعی تو در ابطال عمر فرسایی
خلاف قاعدۀ روزگار می آید
تویی که کام دل آرزو و زفیض کفت
بخلق بی جگر و انتظار می آید
شراب را که دهی چاشنی زآب حیات
بذوق جان سخنت زان عیار می آید
بگوش سخرۀ صمّا زبس که همواره
زسنگ حلم توصیت وقار می آید
بزیر دامن که لاله تشت پرخونست
کزین حسد زدل کوهسار می آید
لگام ریز بسوی در تو لشکر فتح
زپیش و پس ، زیمن و یسار می آید
سیمن دولت تو فربهیّ مسند شرع
همه ز پهلوی کلک نزار می آید
زحلقۀ فضلا روز درس و فایدتت
عروس دانش را گوشوار می آید
چه حلقه ، حلقه یی از مستمع ، سراسر گوش
که از زبان تو گوهر نگار می آید
زتازه رویی تو در مقام زر پاشی
گمان بری که خزان در بهار می آید
تو میدهی زر و خصمت همی نهد ، زیراک
ثنا بچشم تو بیش از یسار می آید
زقبض جمع شود غنچه راز اندر جیب
زبسط فقر نصیب چنار می آید
همیشه زان سپر و تیغ میکشد خورشید
که با حسود تو در کارزار می آید
معاندی که نکرد اختیار بندگیت
بخدمتت ز سر اضطرار می آید
اگرچه جان عدو در دل چو آهن او
زبیم هیبت تو در حصار می آید
نفیر نامۀ آهش بدست پیک نفس
بدرگهت زپی زینهار می آید
هوای مهر تو را جان من ملازم گشت
که آن هوای خوشش سازگار می آید
چو من مدیح تو اندیشم آفرین فلک
ز چرخ بر سر من چون نثار می آید
بجنب آنکه دهم بوسه بر ستانۀ تو
برآسمان شدنم نیک خوار می آید
عنان طبع فروتر گرفته ام گرفته ام گرچه
محامد تو زمن خواستار می آید
چگونه بلبل طبعم نوازند؟ کورا
زگلستان کرم بهره خوار می آید
عروس شعر سزد گر لباس کرد سیاه
که در وفات کرم سوگوار می آید
خطی که تر بود آنرا نه خاک برپاشند ؟
ترست شعرم از آن خاکسار می آید
بهره زجان چه کنم از برای نظمی کان
بهر دوگیتی بی اعتبار می آید
رسیده ایم بدوری که پادشاهان را
زبیم بخشش از اشعار عار می آید
خود این دقیقه ندانسته اند کزاشعار
بقای اهل ستایش دو بار می آید
درم نماند و نام نکو بزرگان را
زگفتۀ شعرا یادگار می آید
زعمر برخور و دل را نوید شادی ده
که بوی دولت این کاروبار می آید
همه بضاعت اقبال و کامرانی تست
که با قوافل لیل و نهار می آید
زکنه مدح تو چون قاصرست فکرت من
بهینه خدمت من اختصار می آید
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - و قال ایضاً یمدحه
ای خداوندی که القاب تو چون فصل الخطاب
در قوانین سخن خیر المطالع می شود
هر نفس بر مجمر انفاس ارباب هنر
نشر اخلاق خوشت عطر مجامع می شود
قطره های نوک کلکت همچو باران ربیع
در ریاض ملک و دین محض منافع می شود
خاک پایت دستگاه چرخ و انجم می دهد
دست جودت پایمرد آز طامع می شود
دم زدن بر حاسدت چون صبح جان کندن بود
زآنکه در حلقش نفس شمشیر قاطع می شود
معظلات شرع را رای تو روشن میکند
حادثات دهر را عزم تو دافع می کند
طایر میمون کلکت را کمین بازیچه ایست
حلّ هر مشکل که در ایّام واقع می شود
ذرّۀ خاکی که بر سّم سمندت بوسه داد
از ترفّع در دماغ چرخ سابع می شود
با عروسان ضمیرت روی خورشید از حیا
هر شبی در زیر تو بر تو براقع می شود
بر سه پایه منبر انگشت کلکت زان نشست
کز عبارت شارح احکام شارع می شود
نیست در وسع اصابع جود کلکت را حساب
چون حساب ارچه گرفتار اصابع می شود
دردکان نو بهاران فکر شیرین کارتست
کاوستاد نقش بندان طبایع می شود
کوه را جلّاد خشمت تیغ بر سر داشتست
سنگ حلمت تیغ را از زخم مانع می شود
آفتاب انگشت خدمت می نهد بر خاک راه
پس بکمتر التفاتی از تو قانع می شود
اختر جاه تو در برج شرف شد مستقیم
طالع دشمن کنون منحوس و راجع می شود
سرورا ! فرخنده باد این ماه نو کآمد پدید
کآفتابش از شرف چون سایه تابع می شود
پر تو انوار الطاف الهی از رخش
رشک صبح صادق و خورشید ساطع می شود
دست مسند تا بلالائیش گیرد در کنار
پیش فرمانش چو هندوی مطاوع می شود
اصفحان از مولد او موقع انجم شدست
لاجرم از فرّ او خیر المواضع می شود
گوهری بس نامدار آمد ز دریا باکنار
کز نکویی زیب اصناف بدایع می شود
گوهر اندر درج تابانست یا اختر زبرج
نور رخسارش که از گهواره لامع می شود
در خم تعویج گهواره بدان سان ساکنست
همچو دل کاندر تضاعیف طبایع می شود
دانۀ درآمد از دریا و در کشتی نشست
کز لطافت آیتی از صنع صانع می شود
گر کسی از طالع مسعود نیک اختر شود
فرّخ این اختر که از مسعود طالع می شود
ناشود چشم مجامع روشن از دیار او
وقت را نام خوشش جای مسامع می شود
بارها گفتم بگویم نکته یی از حال خویش
چین ابروی توام هر بار وازع می شود
خدمت دهلیزی و رسم سلامی برگذر
حاصل عمرم پس از چندین ذرایع می شود
چون حقوق خلق مرعی زین همایون حضرتست
پس حقوق من چرا از این گونه ضایع می شود
حقّ من بر تو همین بس کاندر آفاق جهان
تا ابد از نظم من مدح تو شایع می شود
گرد شعر و شاعری کمتر همی گردم از آنک
این متاع از کاسدی ادنی البضایع می شود
سالها بر خور بکام دل ز فرزندان از آنک
تیغ حکمت قاطع حکم قواطع می شود
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - و قال ایضاً
زبان و خاطر من رای افرین دارد
غلام آنم کورا خرد برین دارد
بگو که: برکه؟ برآنکس که او بفتوی عقل
هرآنچه دارد در خورد آفرین دارد
برآنکه فضل و هنر مونس و ندیم ویند
برآنکه، جود و کرم یارو همنشین دارد
برآنکسی که بقصد سپاه بخل، کفش
همیشه اسب سخا را بزیر زین دارد
برآنکه فکرت او در مجاری احوال
ضمیر پس نگر ورای پیش بین دارد
برآنکسی که بوقت عطا ز غایت لطف
زبان خوش سخن وروی شرمگین دارد
برآفتابی، کز بهر دامن سایل
دو ابر گوهر بار اندر آستین دارد
کسی که این همه دارد و راوان بستود
که دارد این همه مخدوم شمس دین دارد
لطیف طبعی دریا دلی هنرمندی
گه پای همّت بر چرخ هفتمین دارد
زهی خسته لقایی که خرمن کرمت
هزار چون مه و خورشید خوشه چین دارد
چو مهر بر سر زر جای باشد آنکس را
که نقش نام بردیده چون نگین دارد
کف تو یکدم بر زر نمی کند ابقا
همی ندانم بازر گفت چه کین دارد
برآستانۀ جاه تو ماه رومی وش
چو بندۀ حبشی داغ بر جبین دارد
ز لطف تو اثری در مزاج صبح دمست
زخلق تو نفسی جیب یاسمین دارد
بسیست خواجۀ منعم درین زمانه ولیک
زمانه از همگان مر ترا گزین دارد
نه هر که صاحب صدیست چون تو داندشد
نه هر چه خار بود او ترنجبین دارد
تویی که حاتم طایّی روزگار تویی
هنر وران را انعام تو رهین دارد
رسید موسم دی ماه و شهر خوارزمست
خنک کسی را کآتش کنون قرین دارد
خنک نباشد آن را بلی خنک آنرا
که خانه چون من بر طرف پارگین دارد
ز برف پشت زمین را حواصلست لباس
ز ابر سفت هوا جامه کوردین دارد
چو باد سرد بجنبید شعله آتش
باتّفاق فضیلت برآب و طین دارد
شراب مشک نفس خواه بر سرآتش
ز دست آنکه سر زلف عنبرین دارد
ازآان شراب که در دست ساقیان گویی
مگر شراب طهورست و حور عین دارد
عقیق در گهر از دست دلفروزی خواه
که در عقیق همه گوهر ثمین دارد
ز ساقییی که چو می گرفت پنداری
که آفتاب بکف صبح راستین دارد
اگر بچین در مشکست بس شگفت مدار
که مشک طرۀ او صد هزار چین دارد
بریز بند قبا شد میان او ناچیز
ز بس که او تن و اندام نازنین دارد
دهان او ز همه چیز خردتر لیکن
کلان تر از همه اندامها سرین دارد
بتنگنای دو چشمش درون دو جادویست
همیشه بر دل هشیار ما کمین دارد
خدای پهن بدان آفرید بینی ترک
که واجبست که همواره بر زمین دارد
چنین شراب و چنین ساقیی بنگزیرد
ز مطربی که بکف چنگ را متین دارد
چو چنگ ساخته گردد بباید آن ساعت
یکی مغنّی کآواز کی حزین دارد
حریف ساده ز نخ باید اندرین مجلس
نعوذ بالله اگر روایا و شین دارد
ز بی نوایی ما یاد آنکسی کو را
ز روزگار همی مجلسی چنین دارد
لطیف طبعا! با تو حکایتی دارم
که آن حکایت یک روی در یقین دارد
حدییث غایشه و پوستین من می رفت
شبیّ و الحق ازآن کوش من طنین دارد
هر آینه برسد غایشه یقینم از آنک
یسار تو برساند که بس یمین دارد
ولیک درخورد آن پوستین جا باشد
رهی که در دو جهان جامه خود همین دارد
تمام فرمای اتعام و زان کجا کرمست
یکیم غایشه یی ده که پوستین دراد
شراب گیر و درم ده قدح کش وو زربخش
مباش غافل از اینها که کار این دارد
ترا که هست همی خور که هر کرا نبود
چو بدسکال تو از غصّه دل غمین دارد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - و قال ایضاً یمدحه
اصفهان خرّمست ومردم شاد
این چنین عهدکس ندارد یاد
عدل سلطان واعتدال بهار
کرد یکبارگی جهان آباد
نه بجز لاله هست سوخته دل
نه بجزچنگ میکند فریاد
کله نرگس وقباچۀ گل
این عروسست گویی آن داماد
تن واندام یاسمین وسمن
بس لطیفست درغلالۀ لاد
زلف راتاب میدهد سنبل
جعد را شانه میزند شمشاد
بگل ولاله داده اند مگر
لب شیرین وسینۀ فرهاد
بس که رشکست برسپاهانش
دجله اشکیست بررخ بغداد
این همه چیست؟ عدل صدرجهان
شرف الدّین علی که دیرزیاد
آن سخاپیشۀ سخن پرور
آن کرم گستر کریم نژاد
مستفاد ازحکایت خلقش
خوش زبانی سوسن آزاد
مستعار ازشمایل کرمش
تازه روییّ باغ در خرداد
این مربیّ فضل وپشت هنر
ای خداوند دست وهمّت راد
بسته گرددبرو زبان نیاز
هرکه درمدح تو زبان بگشاد
دامن عمراو نگیرد مرگ
هرکه سازد ز درگه توملاذ
لرزه براستخوان رمح افتد
چون کنداز صریر کلک تویاد
نکنددفع، سدّ اسکندر
تیرعزم ترا بگاه گشاد
هفت تو جوشن فلک ببرد
چون کنی تیغ حکم را انفاذ
تا بدادی تو داد مظلومان
داد خویش اززمانه بسته داد
کس چنین عدل ودادنقل نکرد
نه ز نوشیروان ونه زقباد
هرکجارایت توسایه فکند
نام آن بقعه گشت عدل آباد
درمی سیم ازشکوفه بزور
می نیاردکه در رباید باد
تاترازو بهاش برنکشید
خوشه یک جو باسب ترک نداد
کهربایی که بدمحصّل کاه
اوهم ازشغل خویش باز استاد
نیزه تاگوشۀ کلاه تو دید
کله آهنین ز سر بنهاد
تا کمان صیت عدل توبشنید
مسرعی رابه فتنه نفرستاد
کژی اززلف دلبران برخاست
فتنه ازچشم نیکوان افتاد
صیرفی شد بروزگار توسنگ
جوهری شدبعدل تو پولاد
قاصدان خدنگ راپی کرد
سهم بأس توازطریق نفاد
هم بجای آرد ار تو فرمایی
باز را دایگیّ بچّه خاد
کس پراکنده نیست جزگلبرگ
هیچ مظلوم نیست جز بیداد
هرکجا رای پیروبخت جوان
بهم آمد،چنین نهد بنیاد
همچنین همچنین همی فرمای
ای فلک رفعت فرشته نهاد
تا باقبال توتمام شود
این بنا را که کرده یی والاد
چه ذخیره از این به اندوزی
که شود غمگنی ز تو دلشاد
اهل این شهر در حیات و ممات
از تو هم فارغند و هم آزاد
هر که اکنون بمرد، فارغ مرد
وانکه اکنون بزاد، ایمن زاد
از پی عمر جان درازی تو
تا که اندر کشد صد و هفتاد
هر کس از خاص و عام و خرد و بزرگ
پاره یی عمر خود بعمر تو داد
همه چیزت چنانکه باید هست
از همه چیز عمرت افزون باد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - و قال ایضاً یمدحه
درین جناب همایون که تا قیامت باد
بیمن معدلت صدر روزگار آباد
مجال لطف فراخست و من عجب دلتنگ
نمود خواهم حالّی و هرچه باداباد
بزرگوارا ! قرب چهار ماه گذشت
که بنده یک نفس از بنده غم نبود آزاد
اگر هزار یکی از غمم نهی برکوه
شود چو سوزن زردوز بیضۀ پولاد
امید برتری از پایۀ خمولم نیست
که نیک پست فکندست دولتم بنیاد
برآستان توام خرج شد خلاصۀ عمر
که یک نفس زهنرهای خود نبودم شاد
نهال فضل و هنر را بآب دیده بسی
بپروریدم و هرگز بریم باز نداد
نمی ستایم خود را بحضرت تو و لیک
تو نیز نیک شناسی مرا ز روی نهاد
ازین ستانه فراتر نبوده ام گاهی
زعهد آنکه مرا مادر زمانه بزاد
بجز بخدمت تو بنده انتما نکند
هرآنکجا که پژوهش کنند زاصل و نژاد
ترازو آسا پیش خسان بیک جو زر
نه بوسه داد زمین را و نه زبان بگشاد
بزرگ و خرد بمن برنخاست هیچ حسود
که روزگارش بر من مزیّتی ننهاد
شد از تعرّض آسیب روزگار ایمن
ببارگاه تو هر مجرمی که ساخت ملاذ
زطالعست که من با برائت ساحت
زکمترین کس دایم همی کشم بیداد
رفیع رای تو را با کمال حزم و ثبات
چگونه کرد مزلزل عدو ؟ زهی استاد!
بدان خدای که جلّاد قهر لم یزلش
بخاک و خشت بدل کرد تاج و تخت قباد
بلطف او که جز از بهر رحمت عالم
محمّد عربی را بخلق نفرستاد
بخاک پای امینی که شرع و ملّت او
شد از مکان تو آراسته بدانش و داد
که آنچه در حق من گفت مفسدی بغرض
نه کردم و نه روا داشتم ، نه دارم یاد
تبارک الله چندان سوابق خدمات
شود بچربک و تضریب مفسدی بر باد
چرا ؟ چه بود ؟ چه کردم؟ زمن چه صادر شد؟
که عفو تو نتوانست پیش آن استاد
گناه گیر که کردم ، ببخش و باک مدار
که هم بطبع کریمی و هم بهمّت راد
من آنگهی سپر از دشمنان بیندازم
که تیغ حکم ترا کم شود مضا و نفاد
مرا شماتت اعدا بلا همی دارد
زیان مالی را ، دولت تو برجا داد
اگر نباشد دلگرمیی زعاطفتت
تنی چگونه برآید بدشمنی هفتاد؟
زخیط باطل اینها چه طرف بر بندم
چو تو که سایه حقّی نمی رسی فریاد
ترا سعادت باد و مرا شکیبایی
که در زمانه ازین صعبتر بسی افتاد
اگر نکو شودم کار از میامن تست
و گرنه خسته دلانرا خدای صبر دهاد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - و قال ایضاً
عید جهان عید تو فرخنده باد
سایۀ اقبال تو پاینده باد
در چمن از رشک کلهداریت
نرگس مخمور سر افکنده باد
هر که بهی تو نخواهد چو نار
سینه اس از خون دل آگنده باد
هر چه صدف در دل خود جمع کرد
جمله ز دست تو پراگنده باد
قدر تو بر فرق فلک افسرست
حزم تو بر پای زمین کنده باد
بر دل این حلقّۀ پیروزه رنگ
نام تو چون نقش نگین کنده باد
همچو صراحی عدوت خون گرست
کار تو چون ساغر می خنده باد
سرو سهی با همه آزادیش
پیش تو پیراسته تر بنده باد
تا که بود جانوران را نفس
جان جهان از نفست زنده باد
گاو فلک از بر این سبزه زار
از پی قربان تو گردند باد
قدر تو چون جامۀ عیدی کند
آسترش این سلب زنده باد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - وله یمدحه ببلد الری و بهنیّه بالنیروز.!
بزرگوارا روزت همیشه نوروزست
چو وقت گل همه اوقات عمر تو خوش باد
بدامن تو هر آنکو گلی فشاند بقصد
بسان گل همه عمرش زخار مفرش باد
چو لاله هر که برت رخ نمی نهد بر خاک
گر آب صرف خورد در مزاجش آتش باد
کجا چو سر و درین روزگار آزادیست
ببندگیّ تو استاده، دست بر کش باد
چو شاه خلق تو عرض سپاه لطف دهد
سلاح دارش سوسن، گلش سپرکش باد
بقصد مذهب نعمان هر آنکه سعی کند
ز باد قهر تو چون لاله دل مشوّش باد
حسود بدرگ اگر پرده کژ دهد با تو
چنان بریشم ناساز در کشاکش باد
بران طویله که جاه عریض تو بکشند
کمینه لاغری آن سپهر ابرش باد
بقصد جان عدو چون کمان کینه کشی
مسیر عزم تو پرتاب تیر آرش باد
سوی مصاعد رفعت که نسر واقع شد
همای رایت قدر تو مرغ مرعش باد
زکعبتین شب و روز در سکّرۀ چرخ
چو تاج نرگس نقش مقاصدت شش باد
چو نیست لایق قربان جاه تو خصمت
ز تیر حادثه باری دلش چو ترکش باد
سلیل سلب تو یک دانۀ قلادۀ مجد
که جان جانها برخی آن پری وش باد
اگر چه دامن کوهست جای پروردشش
چو لاله از دم لطف تو خرّم وکش باد
برای نازکی پای سایه پروردش
بساط کوه که خار است اطلس ورش باد
کسی که دست سیه جز بخانه ات خواهد
به پنجه های سیه خانه اش منقّش باد
به باز همّت عالی اگر بپیمایی
چهار طاق فلک جمله کم ز یک رش باد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - وله یمدحه ببلد الری و بهنیه بالنیروز.!
بزرگوارا روزت همیشه نوروزست
چو وقت گل همه اوقات عمر تو خوش باد
بدامن تو هر آنکو گلی فشاند بقصد
بسان گل همه عمرض زخار مفرش باد
چو لاله هر که برت رخ نمی نهد بر خاک
گر آب صرف خورد در مزاجش آتش باد
کجا چو سر و درین روزگار آزادیست
ببندگی تو استاده، دست بر کش باد
چو شاه خلق تو عرض سپاه لطف دهد
سلاح دارش سوسن، گلش سپرکش باد
بقصد مذهب نعمان هر آنکه سعی کند
ز باد قهر تو چون لاله دل مشُوش باد
حسود بدرگ اگر پرده کژ دهد با تو
چنان بریشم ناساز در کشاکش باد
بران طویله که جاه عریض تو بکشند
کمینه لاغری آن سپهر ابرش باد
بقصد جان عدو چون کمان کینه کشی
مسیر عزم تو پرتاب تیر آرش باد
سوی مصاعد رفعت که نسر واقع شد
همای رایت قدر تو مرغ مرعش باد
زکعبتین شب و روز در سکّرۀ چرخ
چو تاج نرگس نقش مقاصدت شش باد
چو نیست لایق قربان جاه تو خصمت
ز تیر حادثه باری دلش چو ترکش باد
سلیل سلب تو یک دانۀ قلادۀ مجد
که جان جانها برخی آن پری وش باد
اگر چه دامن کوهست جای پروردشش
چو لاله از دم لطف تو خرّم وکش باد
برای نازکی پای سایه پروردش
بساط کوه که خار است اطلس ورش باد
کسی که دست سیه جز بخانه ات خواهد
به پنجه های سیه خانه اش منقّش باد
به باز همّت عالی اگر بپیمایی
چهار طاق فلک جمله کم ز یک رش باد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - وله ایضاً یمدح الملک المعظم مظفرالدّین الاعظم
همیشه تازمین وآسمان باد
شکوه پادشاه کامران باد
سرشاهان پناه تاجداران
که ازملکش تمتّع جاودان باد
سرتیغش جهانراجان ستان شد
دم جان بخش اوجان جهان باد
زآب تیغ اوآتش برافروخت
ز رای پیراودولت جوان باد
میان درخدمتش هرکونبندد
چونیزه تارکش جای سنان باد
بمدح وآفرین دست و بازوش
ظفرچون خنجرش رطب اللّسان باد
بگاه گریه اشک چشم خصمش
زبی آبی بشکل ناردان باد
چوکوزه چشم خصمش آبدانست
چوکوره ازدهان آتش فشان باد
لقاطات زبان خامۀ او
میان اهل معنی داستان باد
سخارا جلوه گاه آن آستین است
امل راتکیه گاه آن آستان باد
زبان تیغ اوچون ماجرا گفت
سرخصمش بخرده درمیان باد
برایوان شرف درقصر دولت
زتیغ هندی او پاسبان باد
زدست درفشانش روز بخشش
همه روی زمین چون آسمان باد
هرآن گوهرکه لفظش باهم آورد
پراکنده بسعی آن بنان باد
شکوه و زور بازوی معانی
ازآن کلک ضعیف ناتوان باد
عقود گوهر از دست و زبانش
نثاردامن آخرزمان باد
حیات ملک ازآب خنجر اوست
بجوی نصرت آب او روان باد
زباران کمانش خانۀ خصم
زبر زیر و تهی همچون کمان باد
کسی راکزخلافش دل سبک شد
علاجش زان سرگرز گران باد
زبان دشمنش آغشته درخون
چوپسته خون گرفته دردهان باد
کرم باعادت اوهمنشین است
ظفرباموکب اوهم عنان باد
جوانمردا ! شها ! پیروز بختا !
بتوجان معانی شادمان باد
گرفته دامن گردون بدندان
ستاره درپی حکمت دوان باد
زبهرفکرتم بربام مدحت
زچرخ هفت پایه نردبا ن باد
چراغ دولتت گیتی فروزست
زلال لطف توآتش نشان باد
سخنهای تونورچشم فضلست
ثنایت گوهرتیغ زبان باد
سلیمانی وداری خاتم ملک
بفرمان توجان انس وجان باد
دل ماکزتومالامال مهرست
زمهرخاتمت بروی نشان باد
ریاض ملک راازدولت تو
هزاران بوستان دربوستان باد
ز روی دوستان وحلق خصمان
شکفته ارغوان درارغوان باد
طراز جمله دیوانهای اشعار
ثنای خسروگیتی ستان باد
رهی گرچه دعاگویست ازدور
درآن حضرت بزودی مدح خوان باد
بسوی حضرتت دیوان بنده
بهینه تحفه یی ازاصفهان باد
همیشه تا بود برچرخ انجم
بقاء خسروصاحب قران باد
مدارآسمان وسیر اختر
چنان کت آرزوباشد،چنان باد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - وله ایضاً
ای طلعت تو عید بزرگ جهانیان
ایّام عید و فصل شریفت خجسته باد
دایم همای همّتت از فرط ارتقا
مسکن فراز بیضۀ افلاک جسته باد
هر گردکز شد آمد خیل زمانه خاست
آن گرد هم بفیض بنانت نشسته باد
تیغ قضا چو تیز شود در ره نفاذ
از شکل خامۀ تو بر آن تیغ دسته باد
اندر سلوک راه معانی چو جان خصم
فرق زحل ز گام سمند تو خسته باد
از دنگ سنگ حادثه مانند عهد او
خر مهره های گردن خصمت شکسته باد
در تنگنای مدّت از آسیب سطوتت
دیروز عمرش از سر فردا بجسته باد
وز گردنش که چنبرادبار طوق اوست
جلّاد قهر حبل وریدش گسسته باد
همچون طناب تافته، چون میخ کوفته
چون خیمه سال و مه زده، چون شقّه بسته باد
خون در دلش فسرده و دل لقمه در دهن
وز استخوان جدا شده مغزش چو پسته باد
جرم فلک که سبزۀ خوان وجود اوست
بر طرف خوان همّت تو دسته دسته باد
دست جلالتت ز اباهای روزگار
در طشت چرخ و چشمۀ خورشید شسته باد
گردون که با یکایکش از خلق کینهاست
او را چو صبح مهر تو در دل برسته باد
بازار گاو را چو رواجی تمام هست
از دشمن شتر دل تو رسته رسته باد
واندر پناه طلف تو این دلشکسته نیز
از محنت شماتت اعدا برسته باد