عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۶ - در تهنیت بازگشت رکن الدین صاعد از حج
ای زده لبیک شوق از غایت صدق و صفا
بسته احرام وفا در عالم خوف ورجا
ای زنقص نقض فارغ حکم تو گاه نفاذ
وی زننک فسخ ایمن عزم تو وقت مضا
ای چو ابراهیم آزر کرده فرزندی فدی
وی چو ابراهیم ادهم کرده ملکی رارها
ای مسلم منصب میمونت از آسیب غدر
وی منزه جامه احرامت از گرد ریا
هاتف والله یدعو برزبان شوق حق
گفته اندر گوش هوشت هان چه میپائی هلا
عشق بیت الله ترا از خویشتن اندر ربود
همچو عشق شمع کز خود میبرد پروانه را
لطف یزدانت بمحمل رخت از مسند نهاد
رخت گل از شاخ در مهد افکند دست صبا
هر کرا توفیق ربانی گریبان گیر شد
دامنش هرگز نگیرد ملکت دارالفنا
توزراه خواجگی بر خاستی از بندگی
لاجرم کشتی برآز وخشم و شهوت پادشا
دیده گردون کجا دیده است شخصی مثل تو
در جوانی باورع در پادشاهی پارسا
فرخ آنساعت که بربستی کمر در راه دین
سائقت توفیق ایزد قائدت عون خدا
نعل سم مرکبت گوش فلک را گوشوار
خاک خیل موکبت چشم ملک راتوتیا
هم سیاه از پشت پای همتت گوی زمین
هم کبود از پشت دست رفعتت روی سما
غایت توفیق این باشد که در شغل و فراغ
هرگز اندر کار خیر از تو کسی نشنیده لا
چون همه هم تو مقصور است در دین پروری
لاجرم دایم بود همراه عزم تو قضا
چون رکاب اشرف تو کرد قصد بادیه
رب سلم گوی گشت آندم روان انبیا
شد تماشا گاه از اقبال وصدق نیتت
ره که چونان صعب و هایل مینمود از ابتدا
از تو اندر بادیه دیدند دریای روان
کاندر وغوطه خورد عقل ارکندر ای شنا
ابر رحمت گشت باران ریزبر فرق تو زانک
هر کجا باشد محیای توکم نبودحیا
ایمن آبادی شد اندر عهد توآنره چنانک
سال رکن الدین کنون تاریخ باشد سالها
هرکجا عدل جهان آرای توسایه فکند
کاه برک ایمن بود آنجا ز جذب کهربا
دور نبود گر زفرت زاید از آتش نبات
طرفه نبود گرزیمنت روید از آهن گیا
تو مجرد گشته از جمله علایق مردوار
اندران موقفکه هر کس میشد از جامه جدا
صوفیانه گفته ترک دوخته و اندوخته
گشته از جامه برهنه همچو تیغ اندروغا
چند تشریف قبا تو مردم چشمی ترا
خلعت بی جامگی بهتر بود ازصد قبا
آسمانی در علو از جامه خواهی کرد بس
آسمان را از مجره خوبتر باشد ردا
گرد رخسار تو بفزود آبروی تو از انک
گوهر شمشیر بر شمشیر بفزاید بها
جبرئیل از وجد لبیک تو در رقص آمده
گفته هردم هکذا یا بالمعالی هکذا
باداگر بردی زموقف سوی کعبه بوی تو
کعبه استقبال کردی مقدمت را تامنا
شاید اربطحای کعبه بارگیر زر شود
تا براو کردست دست زرفشانت کیمیا
حکمت ایزدتعالی در ازل چون حکم کرد
از ادای این فریضه این همیکرد اقتضا
تا تو هستی برخلایق در شریعت پیشرو
هم تو باشی در مناسک بر خلایق پیشوا
تا حرم را یمن فر تو بیفزاید شرف
تاعرب را جود دست تو بیاموزد سخا
تا شود از سعی مشکور تو گاه سعی تو
پر مروت از تو مروه پرصفا از تو صفا
کمترین سعی طوافت گرد این هفت آسمان
کمترین رمی جمارت جرم این هفت آسیا
گاه قربان تو این معنی حمل باثور گفت
کاش این منصب مرا گشتی مسلم یاترا
چون قدم در خانه کعبه نهادی آنزمان
میشنیدند از در و دیوار کعبه مرحبا
از وجودت رکن کعبه پنجگشت ازبسشرف
وز کف تو چشمه زمزم دو گشت از بس عطا
کعبه خود داند که جز تو هیچ حاکم در عمل
گرد او هرگز نگشت الا در ایام بلا
دولت الحق اینچنین فرمان بجا آوردنست
ورنه روزی چند خود هرکس بود فرمانروا
چون زکعبه روی زی روضه نهادی کش خرام
کعبه گوید هردمت کایخوشتر از جان تا کجا
بسته کعبه بردل از دوری تو سنگ سیاه
منتظر تا کی بود باز اتفاق التقا
وان بنائی را که بد دینان همی افراشتند
هم باقبال تو شد باخاک هوارآن بنا
کی شود با محدثی انصاف تو همداستان
کی دهد بر بدعتی عدل تو در عالم رضا
هراساسی کش قواعد نیست برشرح رسول
اندر ایام تو آنرا کمترک باشد بقا
اندر آنحالت که در روضه فرستادی سلام
سرخ رخ بودی بحمدالله بنزد مصطفی
هم زکلکت شرع او اندر حریم احترام
هم ز عدلت ملت او باردای کبریا
منت ایزدرا که رفتی و امدی آسوده دل
گشته امیدت وفا و بوده حاجاتت روا
گشته هریک خطوه تو صد خطا را عذر خواه
ور چه معصوم است ذات پاکت از جرم وخطا
مصطفی خواهشگرت هرجا که میبردی نماز
جبرئیل آمین گرت هرجا که میکردی دعا
وز پی آن تا کنی آنجا گذر باردگر
کعبه دل دارد کز اوچو نروضه جانداردنوا
تاازل را ز ابتدا هرگز کسی ندهد نشان
راست چونان کزابد نتوان نهادن انتها
باد چون حکم ازل حکم تو ازروی نفاذ
مدت عمر تو بادا چون ابد بی منتها
بر تو میمون وز تو مقبول بادا از خدای
این فریضت را که برقانون سنت شدادا
بسته احرام وفا در عالم خوف ورجا
ای زنقص نقض فارغ حکم تو گاه نفاذ
وی زننک فسخ ایمن عزم تو وقت مضا
ای چو ابراهیم آزر کرده فرزندی فدی
وی چو ابراهیم ادهم کرده ملکی رارها
ای مسلم منصب میمونت از آسیب غدر
وی منزه جامه احرامت از گرد ریا
هاتف والله یدعو برزبان شوق حق
گفته اندر گوش هوشت هان چه میپائی هلا
عشق بیت الله ترا از خویشتن اندر ربود
همچو عشق شمع کز خود میبرد پروانه را
لطف یزدانت بمحمل رخت از مسند نهاد
رخت گل از شاخ در مهد افکند دست صبا
هر کرا توفیق ربانی گریبان گیر شد
دامنش هرگز نگیرد ملکت دارالفنا
توزراه خواجگی بر خاستی از بندگی
لاجرم کشتی برآز وخشم و شهوت پادشا
دیده گردون کجا دیده است شخصی مثل تو
در جوانی باورع در پادشاهی پارسا
فرخ آنساعت که بربستی کمر در راه دین
سائقت توفیق ایزد قائدت عون خدا
نعل سم مرکبت گوش فلک را گوشوار
خاک خیل موکبت چشم ملک راتوتیا
هم سیاه از پشت پای همتت گوی زمین
هم کبود از پشت دست رفعتت روی سما
غایت توفیق این باشد که در شغل و فراغ
هرگز اندر کار خیر از تو کسی نشنیده لا
چون همه هم تو مقصور است در دین پروری
لاجرم دایم بود همراه عزم تو قضا
چون رکاب اشرف تو کرد قصد بادیه
رب سلم گوی گشت آندم روان انبیا
شد تماشا گاه از اقبال وصدق نیتت
ره که چونان صعب و هایل مینمود از ابتدا
از تو اندر بادیه دیدند دریای روان
کاندر وغوطه خورد عقل ارکندر ای شنا
ابر رحمت گشت باران ریزبر فرق تو زانک
هر کجا باشد محیای توکم نبودحیا
ایمن آبادی شد اندر عهد توآنره چنانک
سال رکن الدین کنون تاریخ باشد سالها
هرکجا عدل جهان آرای توسایه فکند
کاه برک ایمن بود آنجا ز جذب کهربا
دور نبود گر زفرت زاید از آتش نبات
طرفه نبود گرزیمنت روید از آهن گیا
تو مجرد گشته از جمله علایق مردوار
اندران موقفکه هر کس میشد از جامه جدا
صوفیانه گفته ترک دوخته و اندوخته
گشته از جامه برهنه همچو تیغ اندروغا
چند تشریف قبا تو مردم چشمی ترا
خلعت بی جامگی بهتر بود ازصد قبا
آسمانی در علو از جامه خواهی کرد بس
آسمان را از مجره خوبتر باشد ردا
گرد رخسار تو بفزود آبروی تو از انک
گوهر شمشیر بر شمشیر بفزاید بها
جبرئیل از وجد لبیک تو در رقص آمده
گفته هردم هکذا یا بالمعالی هکذا
باداگر بردی زموقف سوی کعبه بوی تو
کعبه استقبال کردی مقدمت را تامنا
شاید اربطحای کعبه بارگیر زر شود
تا براو کردست دست زرفشانت کیمیا
حکمت ایزدتعالی در ازل چون حکم کرد
از ادای این فریضه این همیکرد اقتضا
تا تو هستی برخلایق در شریعت پیشرو
هم تو باشی در مناسک بر خلایق پیشوا
تا حرم را یمن فر تو بیفزاید شرف
تاعرب را جود دست تو بیاموزد سخا
تا شود از سعی مشکور تو گاه سعی تو
پر مروت از تو مروه پرصفا از تو صفا
کمترین سعی طوافت گرد این هفت آسمان
کمترین رمی جمارت جرم این هفت آسیا
گاه قربان تو این معنی حمل باثور گفت
کاش این منصب مرا گشتی مسلم یاترا
چون قدم در خانه کعبه نهادی آنزمان
میشنیدند از در و دیوار کعبه مرحبا
از وجودت رکن کعبه پنجگشت ازبسشرف
وز کف تو چشمه زمزم دو گشت از بس عطا
کعبه خود داند که جز تو هیچ حاکم در عمل
گرد او هرگز نگشت الا در ایام بلا
دولت الحق اینچنین فرمان بجا آوردنست
ورنه روزی چند خود هرکس بود فرمانروا
چون زکعبه روی زی روضه نهادی کش خرام
کعبه گوید هردمت کایخوشتر از جان تا کجا
بسته کعبه بردل از دوری تو سنگ سیاه
منتظر تا کی بود باز اتفاق التقا
وان بنائی را که بد دینان همی افراشتند
هم باقبال تو شد باخاک هوارآن بنا
کی شود با محدثی انصاف تو همداستان
کی دهد بر بدعتی عدل تو در عالم رضا
هراساسی کش قواعد نیست برشرح رسول
اندر ایام تو آنرا کمترک باشد بقا
اندر آنحالت که در روضه فرستادی سلام
سرخ رخ بودی بحمدالله بنزد مصطفی
هم زکلکت شرع او اندر حریم احترام
هم ز عدلت ملت او باردای کبریا
منت ایزدرا که رفتی و امدی آسوده دل
گشته امیدت وفا و بوده حاجاتت روا
گشته هریک خطوه تو صد خطا را عذر خواه
ور چه معصوم است ذات پاکت از جرم وخطا
مصطفی خواهشگرت هرجا که میبردی نماز
جبرئیل آمین گرت هرجا که میکردی دعا
وز پی آن تا کنی آنجا گذر باردگر
کعبه دل دارد کز اوچو نروضه جانداردنوا
تاازل را ز ابتدا هرگز کسی ندهد نشان
راست چونان کزابد نتوان نهادن انتها
باد چون حکم ازل حکم تو ازروی نفاذ
مدت عمر تو بادا چون ابد بی منتها
بر تو میمون وز تو مقبول بادا از خدای
این فریضت را که برقانون سنت شدادا
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح شمس الدین ابوالفتح نطنزی
ای مهر تودر میان جانها
وای مهر تو برسر زبانها
قدر تو گذشته از فلک ها
صیت توفتاده در جهانها
قاصر ز ثنای تو زبانها
عاجز ز مدیح تو بیانها
شبه تو ندیده آفرینش
مثل تو نزاده آسمانها
افلاک زبهر خدمت تو
بسته کمر تو بر میانها
در مجلس انس چون خوری می
شاید که فدا کنند جانها
زاواز سماع مطربانت
ناهید همی کند فغانها
پر بار شود ز در وشکر
از لفظ خوش تو کاروانها
از غایت خفت و لطافت
سوی تو روان شده روانها
بهرام سپهر و شیر گردون
ازتیغ تو خواسته امانها
گردون ز پی کمین خصمت
آورده بزه بسی کمانها
رای تو بروزگار طفلی
واقف شده بر بسی نهانها
با عمر جوان وسال اندک
عقل از تو نبشته داستانها
آن لطف شما یلت حقیقت
از روح همی دهد نشانها
بشکست همای دولت تو
اندر تن خصم استخوانها
آنگه که ببزم زر فشانی
فریاد برآورند کانها
بی خدمت درگه تو ما را
بود است بعمر برزیانها
خواهیم بدولت تو زین بس
گر زنده بویم عذر آنها
تا کوکب سعد ونحس دائم
برچرخ همی کند قرانها
از بخت بیاب کام و دولت
زان بیش که هست در گمانها
وای مهر تو برسر زبانها
قدر تو گذشته از فلک ها
صیت توفتاده در جهانها
قاصر ز ثنای تو زبانها
عاجز ز مدیح تو بیانها
شبه تو ندیده آفرینش
مثل تو نزاده آسمانها
افلاک زبهر خدمت تو
بسته کمر تو بر میانها
در مجلس انس چون خوری می
شاید که فدا کنند جانها
زاواز سماع مطربانت
ناهید همی کند فغانها
پر بار شود ز در وشکر
از لفظ خوش تو کاروانها
از غایت خفت و لطافت
سوی تو روان شده روانها
بهرام سپهر و شیر گردون
ازتیغ تو خواسته امانها
گردون ز پی کمین خصمت
آورده بزه بسی کمانها
رای تو بروزگار طفلی
واقف شده بر بسی نهانها
با عمر جوان وسال اندک
عقل از تو نبشته داستانها
آن لطف شما یلت حقیقت
از روح همی دهد نشانها
بشکست همای دولت تو
اندر تن خصم استخوانها
آنگه که ببزم زر فشانی
فریاد برآورند کانها
بی خدمت درگه تو ما را
بود است بعمر برزیانها
خواهیم بدولت تو زین بس
گر زنده بویم عذر آنها
تا کوکب سعد ونحس دائم
برچرخ همی کند قرانها
از بخت بیاب کام و دولت
زان بیش که هست در گمانها
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹ - شکایت ازرنج سفر
اگرشکایت گویم زچرخ نیست صواب
وگرعتاب کنم بافلک چه سود عتاب
زجور اوست مرا صد شکایت از هر نوع
زدور اوست مرا صد حکایت از هر باب
همی نوازد هر تنک چشم چون سوزن
وز او شوندکریمان چو ریسمان درتاب
ازو همی گل صد برک خفته اندرخار
ببید میدهد آنگاه خیمه سنجاب
ببیشه شیران درتب زتاب گرسنگی
شده ردیف سلاطین بطوق و یاره کلاب
مرا که لفظ چولولوست آب خوش ندهد
وز او برد صدف گنک مهره خوشاب
مرا نداند آهو و خون کند جگرم
بناف آهو آنگاه مشک بخشد ناب
عجب مدارا گر زو خسی کسی گردد
درآن نگر که برد از رخ بزرگان آب
تو آن مبین که رخ سیب سرخ گشت زماه
قصب نگر که همی چون بریزد ازمهتاب
از آن بعشوه او هرکسی فریفته است
که هست جوی مجره میان او چو سراب
بتیغ قهر میان سپهر باد دو نیم
که دور کرد مرا از دیار و از احباب
چنانکه خیمه نیلوفری مرا بشکست
شکسته بادش میخ وگسسته بادطناب
نظام خوشه پروین گسسته بادچنانک
گسست نظم من از دوستان خوش آداب
نبود عزم که جویم زدوستان دوری
ولی چه سود قضاپیش دیده گشت حجاب
فراق جستم وعاقل نجست رنج فراق
سفر گزیدم ودانا سفر ندید صواب
نوای بلبل وفر همای دارم پس
چرا گزینم چون بوم جایگاه خراب
کس اختیار کند دشت زشت و کوه گران
برآبگیر زلال وحدایق اعناب؟
کسی اختیار گزید مغیلان وخیل غولان را
عوض ز کاس دهاق وکواعب اتراب؟
بجای نغمه الحان مطربان لطیف
کسی گزیند آواز بوم وبانک غراب؟
همی بگریم از شوق دوستان چندان
که چرخ گرددبرآب چشم من چو حباب
چنانکه بررخ آبی نشان دانه نار
همی فشانم برشنبلید لعل مذاب
هرآنگهی که دمد باد بوستان گردد
دلم پرآتش ودیده پرآب همچوسحاب
گسسته گردد عقد گهر زدیده من
نمازشام که بندد هوا ز مشک نقاب
اگر خیال تو نزدیک من رسد مهمان
چولاله از دل ودیده کنم کباب وشراب
عجب مدارگر از هجر دوستان نالم
که از فراق بنالید تیر در پرتاب
بدین گنه که ز ابنای جنس واماندم
مرا بصحبت نا جنس می کنند عذاب
چنانکه موم که یک روز بازماند زشهد
بسش بآتش سوزنده می کنند عقاب
دل معلق پرآتشی است دربرمن
بدان صفت که قنادیل دربرمحراب
اگر زیادت خون خواب آورداز چیست
مرادو دیده پر از خون و نیست دروی خواب
کشیدم اینهمه محنت ندیده منفعتی
بجز رحیل وقدوم و بجز مجینی وذهاب
نه روی ماندن و مقصود هیچ حاصل نه
نه برگ باز شدن بیغرض سوی اصحاب
گران چو لنگر بودم کنون سزاوارم
بغوطه خوردن در قعر بحر بی پایاب
همی شناسم من سردی و گرانی خویش
از آن همی بگریزم ز خلق چون سیماب
از آنکه بودم در دوستی چو تیغ خطیب
نمیکنند سوی من بنامه هیچ خطاب
چنان شدم گه اگر کوه را دهم آواز
امید نیست مرا کاید از صداش جواب
از آنجهت که بمن کس کتاب نفرستاد
شکسته پشتم و در تنک مانده همچو کتاب
چگونه خندم دل هست تنک چون پسته
ز دوستانی دل سخت کرده چون عناب
سیاه رویم ونالند ه وبسر گردان
از آنکه آب رخم ریخته است چون دولاب
شداست پر گره اینکار واوفتان خیزان
چنانکه باشد انگشت گاه عقد حساب
چو مرغ زیرک ماندم بهر دو پا در بند
کنون دودست بسر بر همی زنم چوذباب
زدست ندهم دامان دوستان ار چند
فروبرند مرا نی بناخنان چورباب
زمن بعربده بستد زمانه طبع نشاط
زمن بشعبده بربود روزگارشباب
چرا حوالت بر چرخ میکنی بدونیک
که کار ساز ومدبر نه انجمند و شهاب
زسعدو نحس کواکب مدان تو راحت ورنج
که غرقه اندهمه همچو ما دراین گرداب
بفعل خود نبود هیچشان طلوع وغروب
برنگ خود نبود هیچشان درنک وشتاب
خدای داند اگر چرخ را بنفع وبضر
سبب شناسم الا مسبب الاسباب
کجا تواند آزار مورجستن چرخ
که نسختی است از و عنکبوت اسطرلاب
بعقل و نقل من این ارمغانی آوردم
که لب او نشناسند جز اولوالالباب
دراز گشت سخن چند درد دل گویم
چونیست مستمعی پس چه فایدت ز اطناب
چه سود داردم این اضطراب صبر کنم
مگر دری بگشاید مفتح الابواب
وگرعتاب کنم بافلک چه سود عتاب
زجور اوست مرا صد شکایت از هر نوع
زدور اوست مرا صد حکایت از هر باب
همی نوازد هر تنک چشم چون سوزن
وز او شوندکریمان چو ریسمان درتاب
ازو همی گل صد برک خفته اندرخار
ببید میدهد آنگاه خیمه سنجاب
ببیشه شیران درتب زتاب گرسنگی
شده ردیف سلاطین بطوق و یاره کلاب
مرا که لفظ چولولوست آب خوش ندهد
وز او برد صدف گنک مهره خوشاب
مرا نداند آهو و خون کند جگرم
بناف آهو آنگاه مشک بخشد ناب
عجب مدارا گر زو خسی کسی گردد
درآن نگر که برد از رخ بزرگان آب
تو آن مبین که رخ سیب سرخ گشت زماه
قصب نگر که همی چون بریزد ازمهتاب
از آن بعشوه او هرکسی فریفته است
که هست جوی مجره میان او چو سراب
بتیغ قهر میان سپهر باد دو نیم
که دور کرد مرا از دیار و از احباب
چنانکه خیمه نیلوفری مرا بشکست
شکسته بادش میخ وگسسته بادطناب
نظام خوشه پروین گسسته بادچنانک
گسست نظم من از دوستان خوش آداب
نبود عزم که جویم زدوستان دوری
ولی چه سود قضاپیش دیده گشت حجاب
فراق جستم وعاقل نجست رنج فراق
سفر گزیدم ودانا سفر ندید صواب
نوای بلبل وفر همای دارم پس
چرا گزینم چون بوم جایگاه خراب
کس اختیار کند دشت زشت و کوه گران
برآبگیر زلال وحدایق اعناب؟
کسی اختیار گزید مغیلان وخیل غولان را
عوض ز کاس دهاق وکواعب اتراب؟
بجای نغمه الحان مطربان لطیف
کسی گزیند آواز بوم وبانک غراب؟
همی بگریم از شوق دوستان چندان
که چرخ گرددبرآب چشم من چو حباب
چنانکه بررخ آبی نشان دانه نار
همی فشانم برشنبلید لعل مذاب
هرآنگهی که دمد باد بوستان گردد
دلم پرآتش ودیده پرآب همچوسحاب
گسسته گردد عقد گهر زدیده من
نمازشام که بندد هوا ز مشک نقاب
اگر خیال تو نزدیک من رسد مهمان
چولاله از دل ودیده کنم کباب وشراب
عجب مدارگر از هجر دوستان نالم
که از فراق بنالید تیر در پرتاب
بدین گنه که ز ابنای جنس واماندم
مرا بصحبت نا جنس می کنند عذاب
چنانکه موم که یک روز بازماند زشهد
بسش بآتش سوزنده می کنند عقاب
دل معلق پرآتشی است دربرمن
بدان صفت که قنادیل دربرمحراب
اگر زیادت خون خواب آورداز چیست
مرادو دیده پر از خون و نیست دروی خواب
کشیدم اینهمه محنت ندیده منفعتی
بجز رحیل وقدوم و بجز مجینی وذهاب
نه روی ماندن و مقصود هیچ حاصل نه
نه برگ باز شدن بیغرض سوی اصحاب
گران چو لنگر بودم کنون سزاوارم
بغوطه خوردن در قعر بحر بی پایاب
همی شناسم من سردی و گرانی خویش
از آن همی بگریزم ز خلق چون سیماب
از آنکه بودم در دوستی چو تیغ خطیب
نمیکنند سوی من بنامه هیچ خطاب
چنان شدم گه اگر کوه را دهم آواز
امید نیست مرا کاید از صداش جواب
از آنجهت که بمن کس کتاب نفرستاد
شکسته پشتم و در تنک مانده همچو کتاب
چگونه خندم دل هست تنک چون پسته
ز دوستانی دل سخت کرده چون عناب
سیاه رویم ونالند ه وبسر گردان
از آنکه آب رخم ریخته است چون دولاب
شداست پر گره اینکار واوفتان خیزان
چنانکه باشد انگشت گاه عقد حساب
چو مرغ زیرک ماندم بهر دو پا در بند
کنون دودست بسر بر همی زنم چوذباب
زدست ندهم دامان دوستان ار چند
فروبرند مرا نی بناخنان چورباب
زمن بعربده بستد زمانه طبع نشاط
زمن بشعبده بربود روزگارشباب
چرا حوالت بر چرخ میکنی بدونیک
که کار ساز ومدبر نه انجمند و شهاب
زسعدو نحس کواکب مدان تو راحت ورنج
که غرقه اندهمه همچو ما دراین گرداب
بفعل خود نبود هیچشان طلوع وغروب
برنگ خود نبود هیچشان درنک وشتاب
خدای داند اگر چرخ را بنفع وبضر
سبب شناسم الا مسبب الاسباب
کجا تواند آزار مورجستن چرخ
که نسختی است از و عنکبوت اسطرلاب
بعقل و نقل من این ارمغانی آوردم
که لب او نشناسند جز اولوالالباب
دراز گشت سخن چند درد دل گویم
چونیست مستمعی پس چه فایدت ز اطناب
چه سود داردم این اضطراب صبر کنم
مگر دری بگشاید مفتح الابواب
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - باردیف آتش وآب
شداست خاطر وطبع تو کان آتش وآب
نه کان آتش وآبست جان آتش وآب
زرشک خاطر وقاد و رشح طبع ترت
پرآب و آتش شد خانمان آتش وآب
بجز ز خاطر وطبع چو آب وآتش تو
کشید کس نتواند کمان آتش وآب
کنایتیست زجودت سخای بحر وسحاب
حکایتیست ز باست توان آتتش و آب
زصدروقهرتوجزوی سپهررفعت وجاه
زعنف ولطف تو رمزی جهان آتش وآب
کف تو گوهر بارست وخشم صاعقه بار
که ابرباشد دایم مکان آتش وآب
عجب ندارم از فر عدل شامل تو
که التیام پذیرد میان آتش وآب
زسرفرای وگردن کشی رجوع کنند
اگر بگیرد حملت عنان آتش وآب
زبیم صرصرخشمت که دور بادومباد
فتاد در تبلرز استخوان آتش و آب
درآب و آتش خسبیم چو نکلیم و خلیل
کنون که باس تو شد پاسبان آتش و آب
در آب و آتش خسبیم چو نکلیم وخلیل
کنون که باس تو شد پاسبان آتش و آب
همی بلرزد برجان آب و آتش باد
زعدل تست چنین مهربان آتش و آب
چنان تظلم منسوخ گشت در عهدت
کز آب و آتش ناید فغان آتش و آب
زهی چو آتش و آب آمده مهیب ولطیف
که خشم وحلم تو شد ترجمان آتش وآب
توئی غزاله فضل وتوئی سلاله شرع
که کرد گوهر پاکت بیان آتش و آب
کر است و کورزخشم تو گوش وچشم عدو
تراست و تیز بمدحت زبان آتش وآب
بروزگار تو اندر روا بود که بود
زروی طبع موافق قران آتش وآب
زحرق وغرق جهان ایمنست کز عدلت
بپنبه و شکرست امتحان آتش وآب
مگر که نام تو کردند نقش بریاقوت
که شد بفرتو همداستان آتش وآب
اگر نبارد خشم تو سیل وصاعقه هیچ
جهان نبیند دیگر زیان آتش آب
در آب و آتش رقص آورد شراروحباب
چو باد خلق تو زد برکران آتش وآب
زتو سخاوسخن دیده آب وآتش هم
حدیث و زرو گهرهان وهان آتش وآب
شد ست مدح تو حرز سمندر وماهی
که هر دو هستند اندر ضمان آتش و آب
زعدل تو چه عجب زینسپس که شمع وشکر
چو طلق وموم شود درامان اتش وآب
زسردو گرم جهان ناصحت برون آمد
چنانکه زروگهر ازمیان آتش وآب
دگر نبیند تر دامنی وگرسنگی
اگر کف تو شود میزبان آتش و آب
روا بود زپس این قصیده گرزین پس
بر او نبشته شود داستان آتش وآب
همیشه تا که شوند از اثیرو بحر محیط
فراز وشیب هوارا نشان آتش و آب
چو آب وآتش بادی تو سرفراز وعزیز
عدوت زرد وغریوان بسان آتش وآب
توهمچو شمع فروزان وخصمت از دل وجان
چوشمع کرده روان کاروان آتش وآب
نه کان آتش وآبست جان آتش وآب
زرشک خاطر وقاد و رشح طبع ترت
پرآب و آتش شد خانمان آتش وآب
بجز ز خاطر وطبع چو آب وآتش تو
کشید کس نتواند کمان آتش وآب
کنایتیست زجودت سخای بحر وسحاب
حکایتیست ز باست توان آتتش و آب
زصدروقهرتوجزوی سپهررفعت وجاه
زعنف ولطف تو رمزی جهان آتش وآب
کف تو گوهر بارست وخشم صاعقه بار
که ابرباشد دایم مکان آتش وآب
عجب ندارم از فر عدل شامل تو
که التیام پذیرد میان آتش وآب
زسرفرای وگردن کشی رجوع کنند
اگر بگیرد حملت عنان آتش وآب
زبیم صرصرخشمت که دور بادومباد
فتاد در تبلرز استخوان آتش و آب
درآب و آتش خسبیم چو نکلیم و خلیل
کنون که باس تو شد پاسبان آتش و آب
در آب و آتش خسبیم چو نکلیم وخلیل
کنون که باس تو شد پاسبان آتش و آب
همی بلرزد برجان آب و آتش باد
زعدل تست چنین مهربان آتش و آب
چنان تظلم منسوخ گشت در عهدت
کز آب و آتش ناید فغان آتش و آب
زهی چو آتش و آب آمده مهیب ولطیف
که خشم وحلم تو شد ترجمان آتش وآب
توئی غزاله فضل وتوئی سلاله شرع
که کرد گوهر پاکت بیان آتش و آب
کر است و کورزخشم تو گوش وچشم عدو
تراست و تیز بمدحت زبان آتش وآب
بروزگار تو اندر روا بود که بود
زروی طبع موافق قران آتش وآب
زحرق وغرق جهان ایمنست کز عدلت
بپنبه و شکرست امتحان آتش وآب
مگر که نام تو کردند نقش بریاقوت
که شد بفرتو همداستان آتش وآب
اگر نبارد خشم تو سیل وصاعقه هیچ
جهان نبیند دیگر زیان آتش آب
در آب و آتش رقص آورد شراروحباب
چو باد خلق تو زد برکران آتش وآب
زتو سخاوسخن دیده آب وآتش هم
حدیث و زرو گهرهان وهان آتش وآب
شد ست مدح تو حرز سمندر وماهی
که هر دو هستند اندر ضمان آتش و آب
زعدل تو چه عجب زینسپس که شمع وشکر
چو طلق وموم شود درامان اتش وآب
زسردو گرم جهان ناصحت برون آمد
چنانکه زروگهر ازمیان آتش وآب
دگر نبیند تر دامنی وگرسنگی
اگر کف تو شود میزبان آتش و آب
روا بود زپس این قصیده گرزین پس
بر او نبشته شود داستان آتش وآب
همیشه تا که شوند از اثیرو بحر محیط
فراز وشیب هوارا نشان آتش و آب
چو آب وآتش بادی تو سرفراز وعزیز
عدوت زرد وغریوان بسان آتش وآب
توهمچو شمع فروزان وخصمت از دل وجان
چوشمع کرده روان کاروان آتش وآب
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - قصیده
ای جوادی که بتو بحر و سحاب
ننویسند بجز بنده خطاب
آن کریمی تو که از غایت جود
از ستاننده ترا بیش شتاب
هر سؤالی که ز تو شاید کرد
داد آنرا کف را د تو جواب
زیر دست تو قدر همچو عنان
زیر پای تو فلک همچو رکاب
شکر تشریف نخواهم گفتن
عقل داند که همین است صواب
شکر خورشید که گفته است ز نور
منت قطره که دارد زسحاب
بعد از این هر چه برومند شود
بردرخت سخنم از هر باب
باشد از دولت تو زانکه نهال
تو نشاندستی و دادستی آب
جاودان در شرف و جاه بزی
وز فلک کام دل خویش بیاب
حشمت و جاه تو برتر زقیاس
مدت عمر تو افزون ز سحاب
ننویسند بجز بنده خطاب
آن کریمی تو که از غایت جود
از ستاننده ترا بیش شتاب
هر سؤالی که ز تو شاید کرد
داد آنرا کف را د تو جواب
زیر دست تو قدر همچو عنان
زیر پای تو فلک همچو رکاب
شکر تشریف نخواهم گفتن
عقل داند که همین است صواب
شکر خورشید که گفته است ز نور
منت قطره که دارد زسحاب
بعد از این هر چه برومند شود
بردرخت سخنم از هر باب
باشد از دولت تو زانکه نهال
تو نشاندستی و دادستی آب
جاودان در شرف و جاه بزی
وز فلک کام دل خویش بیاب
حشمت و جاه تو برتر زقیاس
مدت عمر تو افزون ز سحاب
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - شکایت از روزگار
دلم از بار غم خراب شد است
رخم از خون دل خضاب شداست
دیده پالونه سرشک آمد
طبع پیمانه عذاب شد است
وه که جانم شکار غم گشتست
وه که بختم اسیر خواب شد است
تو بظاهر نگه مکن که مرا
لفظ چون لؤلؤ خوشاب شداست
اشک من بین که ازجفای فلک
لعل چون بسد مذاب شداست
قدح سرخ لاله میبینی
جگرش بین که چون کباب شداست
چرخ با من عتاب می نکند
هنرم موجب عتاب شداست
در ترقی معانی نظمم
چون دعاهای مستجاب شداست
قدر من گر چو خاک پست افتاد
سخن من بلطف آب شداست
تو بقدر چو خاک من منگر
هنرم بین که بیحساب شداست
سخن من زر است لیک سخا
کیمیا وار تنک یاب شد است
ذره گر چه بذات مختصر است
گوهر تیغ آفتاب شداست
آه از این خواجگان دون همت
کاب ازاد بارشان سراب شده است
تا شد ستند کدخدای جهان
خانه مکرمت خراب شداست
بخل از ایشان جهان چنان آموخت
که صدا خامش از جواب شداست
طبع ایشان گرفت هم خورشید
لاجرم زابردر حجاب شداست
سر بیمغزشان نگر کز باد
راست چون خیمه حباب شداست
لعل از بار منت خورشید
در دل سنک خون ناب شد است
گوهر از لاف رعد و طعنه ابر
در دهان صدف لعاب شداست
دست اندر عنان فضل مزن
که کرم پای دررکاب شداست
فضل بگذار کانکه زر دارد
در جهان مالک الرقاب شداست
رخم از خون دل خضاب شداست
دیده پالونه سرشک آمد
طبع پیمانه عذاب شد است
وه که جانم شکار غم گشتست
وه که بختم اسیر خواب شد است
تو بظاهر نگه مکن که مرا
لفظ چون لؤلؤ خوشاب شداست
اشک من بین که ازجفای فلک
لعل چون بسد مذاب شداست
قدح سرخ لاله میبینی
جگرش بین که چون کباب شداست
چرخ با من عتاب می نکند
هنرم موجب عتاب شداست
در ترقی معانی نظمم
چون دعاهای مستجاب شداست
قدر من گر چو خاک پست افتاد
سخن من بلطف آب شداست
تو بقدر چو خاک من منگر
هنرم بین که بیحساب شداست
سخن من زر است لیک سخا
کیمیا وار تنک یاب شد است
ذره گر چه بذات مختصر است
گوهر تیغ آفتاب شداست
آه از این خواجگان دون همت
کاب ازاد بارشان سراب شده است
تا شد ستند کدخدای جهان
خانه مکرمت خراب شداست
بخل از ایشان جهان چنان آموخت
که صدا خامش از جواب شداست
طبع ایشان گرفت هم خورشید
لاجرم زابردر حجاب شداست
سر بیمغزشان نگر کز باد
راست چون خیمه حباب شداست
لعل از بار منت خورشید
در دل سنک خون ناب شد است
گوهر از لاف رعد و طعنه ابر
در دهان صدف لعاب شداست
دست اندر عنان فضل مزن
که کرم پای دررکاب شداست
فضل بگذار کانکه زر دارد
در جهان مالک الرقاب شداست
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدیح خواجه رکن الدین
ایکه انعام تو سرمایه هر محرومست
ویکه انصاف تو یاری ده هر مظلومست
رکن دین خواجه آفاق که صدبار فلک
گفت دربان تو تا حشر مرا مخدومست
رشح اقلام تو برروی شریعت خالست
بوی اخلاق تو دردست خردمشمومست
در لگد کوب معلی تو گردون پستست
در سر انگشت معانی تو آهن مومست
سطح نه دایره چرخ برقدر تو هست
کم از ان نقطه که در ذهن خردمو هومست
رایت دولت تو برسر خورشید هماست
سایه دشمن تو خانه خود را بو مست
مذهب جود تو آنست که منع از کفرست
سنت بخششت آنستکه سختی شومست
هردعائی که نه در حق تو نامسموعست
هر ثنائی که نه درحق تو نامعلومست
مدحتت سبحه هر نوک زبانست چنانک
نعمتت عدت هر نایژه حلقومست
هرکجا رایت امیرست قدر مامورست
هرکجا حکمت اما مست قضا مأمومست
برقضا هیچ بهانه منه ایخواجه کنون
هرچه حکمست بفرماکه قضامحکومست
توئی و جز تو براطلاق کسی دیگر نیست
گر در این عصر اما میست که او معصومست
ازقضایای کرم حکم تو این فتوی داد
کانکه اوبی گنه آید بر من مأثومست
هست الحق همه چیزیست مبارک الا
دشمنی تو که آنخصم ترا میشومست
گر شود خصم تو شمشیر نه هم مسلولست؟
ور شودشمن تو شیر نه هم مجذومست؟
گر چه اقسام بتقدیرازل مضبوطست
ورچه ارزاق بتأکید قسم مقسومست
گفت توواهب معقول من و منقولست
کلک تو ضامن مشروب من و مطعومست
قصه غصه خود بیش نخواهم گفتن
زانکه ناگفته تراقصه من مفهومست
کارم از شعبده چرخ نمیگیرد نظم
در جهان از همه چیز یم سخن منظومست
هرپیاله که بمن دهر دهد ممزوجست
هر نواله که بمن چرخ دهد مسمومست
شمع اقبال تو تابان و رهی محجوبست
کل انعام تو خندان ورهی مز کومست
بکر فکرم را چز محرم نا دیده کسی
زور در دورتو مدح دگران ولو مست
باز پرس از کرمت گرزمنت باور نیست
تاهم انصاف تو گوید که فلان محرومست
نه بکاری که بود لایق او مشغولست
نه بشغلی که بود در خور او موسومست
مدتی فت که توقیع ترا منتظر است
چیست این قاعده ایچرخ نه فتح رومست
نظر بنده همه بر شرف خدمت تست
که نه تحقیق غرض قاعده مرسومست
تو بخر فضل و هنرزانکه بنزد دگران
فضل مردود بیکبار وهنر مذمومست
هم تو کن زانکه چو از درگه تو آنسوشد
جود منسوخ بتحقیق و کرم معدومست
تا که اسرار قدر در تتق پرده غیب
زاطلاع بشر و علم ملک مکتومست
بادجان تو زتیر حدثان ایمن و هست
که غژا کند تو حفظ ملک قیومست
ویکه انصاف تو یاری ده هر مظلومست
رکن دین خواجه آفاق که صدبار فلک
گفت دربان تو تا حشر مرا مخدومست
رشح اقلام تو برروی شریعت خالست
بوی اخلاق تو دردست خردمشمومست
در لگد کوب معلی تو گردون پستست
در سر انگشت معانی تو آهن مومست
سطح نه دایره چرخ برقدر تو هست
کم از ان نقطه که در ذهن خردمو هومست
رایت دولت تو برسر خورشید هماست
سایه دشمن تو خانه خود را بو مست
مذهب جود تو آنست که منع از کفرست
سنت بخششت آنستکه سختی شومست
هردعائی که نه در حق تو نامسموعست
هر ثنائی که نه درحق تو نامعلومست
مدحتت سبحه هر نوک زبانست چنانک
نعمتت عدت هر نایژه حلقومست
هرکجا رایت امیرست قدر مامورست
هرکجا حکمت اما مست قضا مأمومست
برقضا هیچ بهانه منه ایخواجه کنون
هرچه حکمست بفرماکه قضامحکومست
توئی و جز تو براطلاق کسی دیگر نیست
گر در این عصر اما میست که او معصومست
ازقضایای کرم حکم تو این فتوی داد
کانکه اوبی گنه آید بر من مأثومست
هست الحق همه چیزیست مبارک الا
دشمنی تو که آنخصم ترا میشومست
گر شود خصم تو شمشیر نه هم مسلولست؟
ور شودشمن تو شیر نه هم مجذومست؟
گر چه اقسام بتقدیرازل مضبوطست
ورچه ارزاق بتأکید قسم مقسومست
گفت توواهب معقول من و منقولست
کلک تو ضامن مشروب من و مطعومست
قصه غصه خود بیش نخواهم گفتن
زانکه ناگفته تراقصه من مفهومست
کارم از شعبده چرخ نمیگیرد نظم
در جهان از همه چیز یم سخن منظومست
هرپیاله که بمن دهر دهد ممزوجست
هر نواله که بمن چرخ دهد مسمومست
شمع اقبال تو تابان و رهی محجوبست
کل انعام تو خندان ورهی مز کومست
بکر فکرم را چز محرم نا دیده کسی
زور در دورتو مدح دگران ولو مست
باز پرس از کرمت گرزمنت باور نیست
تاهم انصاف تو گوید که فلان محرومست
نه بکاری که بود لایق او مشغولست
نه بشغلی که بود در خور او موسومست
مدتی فت که توقیع ترا منتظر است
چیست این قاعده ایچرخ نه فتح رومست
نظر بنده همه بر شرف خدمت تست
که نه تحقیق غرض قاعده مرسومست
تو بخر فضل و هنرزانکه بنزد دگران
فضل مردود بیکبار وهنر مذمومست
هم تو کن زانکه چو از درگه تو آنسوشد
جود منسوخ بتحقیق و کرم معدومست
تا که اسرار قدر در تتق پرده غیب
زاطلاع بشر و علم ملک مکتومست
بادجان تو زتیر حدثان ایمن و هست
که غژا کند تو حفظ ملک قیومست
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح صدر منصور خواجه قوام الدین
باد عنبر بیز بین کز روضه حور آمدست
این گوهر باش بین کز چشمه نور آمدست
از نسیم آن هوا پر مشک و عنبر شداست
وز سر شک این جهان پر در منثور آمدست
از شکوفه شاخ چون موسی ید بیضا نمود
لاله رخشان زکه چون آتش طور آمدست
باغ چو دوس گشت از حله های گونگون
شاخ چون رضوان میان جامه حور آمدست
گر عیادت میکنی در باغ شو از بهر آنک
نرگس بیمار الحق سخت رنجور آمدست
بلبل اندر باغ چون من ز ار مینالد از آنک
گل بحسن خویشتن همچونتو مغرور آمدست
یکنفس بی جام نبود لاله اندر بوستان
زان سیه دل شد که مرد آب انگور آمدست
آب تیره کز میان برف میآیدبرون
راست گوئی صندل سوده ز کافور آمدست
لاله دانی بر که میخندد بطرف بوستان؟
برکسی کو وقت گل چو نغنچه مستور آمدست
نغمه بلبل سحر گاهان فراز شاخ گل
طیره آواز چنگ و لحن طنبور آمدست
عهد گل نزدیک شد اینک فرود آید ز مهد
خیز واستقبال او کن کزره دور آمدست
گل بشکر باد بگشاید دهان در بامداد
سعی باد از بهر گل بنگر چه مشکور آمدست
عمر گل خود مدت یکهفته باشد بیش نه
غنچه گرزین وجه دلتنگست معذور آمدست
سوسن خوشدم چگونه لال شد باده زبان
نرگس بی می چرا سرمست و مخمور آمدست
گل زشرم آتش رخسار تو خوی میکند
یا مگر او نیز همچو نشمع محرور آمدست
بربیاض ابر منشور ریاحین نقش شد
در خم قوس قزح طغرای منشور آمدست
عندلیب از گل همی دستان گوناگون زند
همچو من مدحت سرای صدر منصور آمدست
خواجه عالم قوام الدین سپهر اقتدار
آنکه عقلش پیشکار و شرع دستور آمدست
آنکه اندر رفعت و در بخشش و روشندلی
همچو خورشید فلک معروف و مشهور آمدست
لطف او با دوستان و قهر او با دشمنان
همچو نوش نحل و همچو نیش زنبور آمدست
خیمه جاهش ورای سقف مرفوع اوفتاد
پایه قدرش فراز بیت معمور آمدست
دهر نزد طاعت اوست منقاد و مطیع
چرخ پیش حکم او محکوم و مأمور آمدست
ذهن او در بحر علم و فضل غواصی شدست
طبع او بر گنج عقل و شرع گنجور آمدست
پیش خشم او اجل ترسان و لرزان بگذر
پیش عفو او گنه معفوو مغفور آمدست
از عطایش آزمانند قناعت ممتلی ست
وز سخای او قناعت نیز آزور آمدست
ناصح او در جهان برتخت اقبال و ظفر
کاشح او از فلک مخذول و مقهور آمدست
کمترینش پایه گردون اعلا میسزد
کمتر ینش چاکری خاقان و فغفور آمدست
آستان درگه او کعبه آمال شد
حج این کعبه مرا مقبول و مبرور آمدست
تا که گوید آسمان از شکل آمدمستدیر
تا که گوید آفتاب از طبع محرور آمدست
از فلک اورا همه خیر و سلامت باد از آنک روزگار او
همه بر خیز مقصور آمدست
این گوهر باش بین کز چشمه نور آمدست
از نسیم آن هوا پر مشک و عنبر شداست
وز سر شک این جهان پر در منثور آمدست
از شکوفه شاخ چون موسی ید بیضا نمود
لاله رخشان زکه چون آتش طور آمدست
باغ چو دوس گشت از حله های گونگون
شاخ چون رضوان میان جامه حور آمدست
گر عیادت میکنی در باغ شو از بهر آنک
نرگس بیمار الحق سخت رنجور آمدست
بلبل اندر باغ چون من ز ار مینالد از آنک
گل بحسن خویشتن همچونتو مغرور آمدست
یکنفس بی جام نبود لاله اندر بوستان
زان سیه دل شد که مرد آب انگور آمدست
آب تیره کز میان برف میآیدبرون
راست گوئی صندل سوده ز کافور آمدست
لاله دانی بر که میخندد بطرف بوستان؟
برکسی کو وقت گل چو نغنچه مستور آمدست
نغمه بلبل سحر گاهان فراز شاخ گل
طیره آواز چنگ و لحن طنبور آمدست
عهد گل نزدیک شد اینک فرود آید ز مهد
خیز واستقبال او کن کزره دور آمدست
گل بشکر باد بگشاید دهان در بامداد
سعی باد از بهر گل بنگر چه مشکور آمدست
عمر گل خود مدت یکهفته باشد بیش نه
غنچه گرزین وجه دلتنگست معذور آمدست
سوسن خوشدم چگونه لال شد باده زبان
نرگس بی می چرا سرمست و مخمور آمدست
گل زشرم آتش رخسار تو خوی میکند
یا مگر او نیز همچو نشمع محرور آمدست
بربیاض ابر منشور ریاحین نقش شد
در خم قوس قزح طغرای منشور آمدست
عندلیب از گل همی دستان گوناگون زند
همچو من مدحت سرای صدر منصور آمدست
خواجه عالم قوام الدین سپهر اقتدار
آنکه عقلش پیشکار و شرع دستور آمدست
آنکه اندر رفعت و در بخشش و روشندلی
همچو خورشید فلک معروف و مشهور آمدست
لطف او با دوستان و قهر او با دشمنان
همچو نوش نحل و همچو نیش زنبور آمدست
خیمه جاهش ورای سقف مرفوع اوفتاد
پایه قدرش فراز بیت معمور آمدست
دهر نزد طاعت اوست منقاد و مطیع
چرخ پیش حکم او محکوم و مأمور آمدست
ذهن او در بحر علم و فضل غواصی شدست
طبع او بر گنج عقل و شرع گنجور آمدست
پیش خشم او اجل ترسان و لرزان بگذر
پیش عفو او گنه معفوو مغفور آمدست
از عطایش آزمانند قناعت ممتلی ست
وز سخای او قناعت نیز آزور آمدست
ناصح او در جهان برتخت اقبال و ظفر
کاشح او از فلک مخذول و مقهور آمدست
کمترینش پایه گردون اعلا میسزد
کمتر ینش چاکری خاقان و فغفور آمدست
آستان درگه او کعبه آمال شد
حج این کعبه مرا مقبول و مبرور آمدست
تا که گوید آسمان از شکل آمدمستدیر
تا که گوید آفتاب از طبع محرور آمدست
از فلک اورا همه خیر و سلامت باد از آنک روزگار او
همه بر خیز مقصور آمدست
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در مدح عزالاسلام معین الدین
عشقبازی دیگرم در تحت فرمان یافتست
جان بشکلی دیگرم درد ست جانان یافتست
هر کجا عشق آمد انجا چاره هم بیچار گیست
زانکه درد عشق هم از درد درمان یافتست
گر سری درباخت سر از عشق تاجی بر نهاد
وردلی کردل از وصل صد جان یافتست
بیدلی سرمایه عشق است و جانباز یش سود
تا نپندارد کسی کاین عشق آسان یافتست
وصل او در راه و عده صبر گر یاز داشتست
عشق او در کوی عشوه مرک خندان یافتست
ای بسا یعقوب کان مشکین رسن دربند کرد
وی بسا یوسف که در چاه ز نخدان یافتست
گژدم مشگین او بی در بنفشه یافتست
هندوی رعنای او ره گلستان یافتست
عشرت آنعشرتکه آنچشم معبربد ساختست
دولت آندولت که آنزلف پریشان یافتست
فرخ آن آه که سنبل زان ز نخدان میچردآهو
خرم آنطوطی که شکر زان نمکدان یافتست
دل ببرد از ما و لب در خاک میمالد کنون
تابدین حد مان حریفی اب دندان یافتست
عشق او در تنگنای این دل ما خیمه زد
پرد گاهی خرم و جائی بسامان یافتست
گردل من جان بدادو بوسه بستد رواست
مایه شادی بطرف غم نه ارزان یافتست؟
ای نگاری کز نکوئی ماه پیش روی تو
با کمال چارده شب داغ نقصان یافتست
هردو چشم تو خجل رنگ و دژم بینم مگر
یوسف جان صاع دل دربار ایشان یافتست
گر تو هم در فراق تو قناعت کرد دل
نیست از ساده دلی خود گنج چندان یافتست
عافیت گرد سر کویت نمیارد گذشت
زانکه در هر گوشه صد فتنه پنهان یافتست
بیش از این جانا حوالت بر در صبرم مکن
دور از روی غم تو صبر فرمان یافتست
من باستظهار صبر افتادم اندر دام عشق
کشتگان صبر را عشقت فراوان یافتست
تلخ چون گوید همی لعل شکر بارت مرا
گرچو لفظ خواجه طبعم آب حیوان یافتست
آنکه او با علم نعمان حلم احنف جمع کرد
وانکه او با جود حاتم نطق سحبان یافتست
آنکه از الفاظ عذبش شرع حجت ساختست
وانکه از اخلاق پاکش عقل برهان یافتست
آفتاب دولتش چون سایه چه ثابتست
کو باستحقاق علمی جای نعمان یافتست
رای او در کارهای خیر وراه مکرمت
قائد وسائق هم از توفیق یزدان یافتست
کمترین چاکران بر آستان او همی
ژاژ طیان برده وتشریف حسان یافتست
آنچه من در حضرت او یافتم از تربیت
میر خاقانی کجا از شاه شروان یافتست
ای جوان بختی که اندر عالم کون وفساد
نامد از دوران چو تو تا چرخ دوران یافتست
هست درردیجور شبهت رای روز افروز تو
نور آن ناری که شب موسی عمران یافتست
هر که با جود تو یک لحطه گشتست آشنا
گنج قارون برده وملک سلیمان یافتست
هرکجا ظلمی است از عدل تو سدی ساختست
هر کجا جرمیست از عفو تو غفران یافتست
مسند تو چون شب قدرست وهر کو حاجتی
اندر آن شب خواستست آنرا به ار آن یافتست
هر که او دیدست کلکت بر بنان گشته سوار
معنی گنج روان در شکل تعبان یافتست
آدم ار آمد زصلبش دشمن تو لا جرم
بررخ عصمت نشان خال عصیاان یافتست
آتش خشمت زبانه چون سوی بالا کشید
نسر طایر برفلک چون مرغ بریان یافتست
عالم از روی نفاذ حکم وقت حل و عقد
امر ونهیت رالگام چرخ گردان یافتست
خیمه قدرت نگنجد در وجود از بهر آنک
میخ واطنابش خرد زانسوی امکان یافتست
کیست جز کان کان زجودت یافت داغ نیستی
کیست جز زر کز کف تو نقش حرمان یافتست
شاد باش ای مکرمی کز حضرت تو آرزو
هرچه آن نا یافتست از جود تو آن یافتست
شاخ اقبال از معالی تو سر سبز آمداست
گشت امید از سر انگشت تو باران یافتست
غوطه بحری خورد یا غصه کانی کشد
آنکه از دست ودلت هم بحرو هم کان یافتست
در تماشاگاه باغ دولت تو آسمان
ثابت وسیار را مدهوش وحیران یافتست
چرخ پیش حکم تو در خاک می غلطد مدام
همچو گویی تافته کاسیب چوگان یافتست
هر نفس کز عمر تو بر بود دور آسمان
هم زدور آسمان صد عمر تاوان یافتست
ناصحت جام امل از دست دولت نوش کرد
حاسدت نیش اجل در جان شریان یافتست
از چه نندیشد زحل بالای خورشید از چه روی
منصب فراش تو یا جای دربان یافتست؟
تا بگویند از ره حکمت که اجزای جهان
این همه ترکیب از تالیف دوران یافتست
سال عمرت باد چندان کز محاسب درشمار
نه طریق ضبط نه تقدیر پایان یافتست
چشم روشن باد دولت را که ایام ترا
راست چونان کش تمنا بود چونان یافتست
جان بشکلی دیگرم درد ست جانان یافتست
هر کجا عشق آمد انجا چاره هم بیچار گیست
زانکه درد عشق هم از درد درمان یافتست
گر سری درباخت سر از عشق تاجی بر نهاد
وردلی کردل از وصل صد جان یافتست
بیدلی سرمایه عشق است و جانباز یش سود
تا نپندارد کسی کاین عشق آسان یافتست
وصل او در راه و عده صبر گر یاز داشتست
عشق او در کوی عشوه مرک خندان یافتست
ای بسا یعقوب کان مشکین رسن دربند کرد
وی بسا یوسف که در چاه ز نخدان یافتست
گژدم مشگین او بی در بنفشه یافتست
هندوی رعنای او ره گلستان یافتست
عشرت آنعشرتکه آنچشم معبربد ساختست
دولت آندولت که آنزلف پریشان یافتست
فرخ آن آه که سنبل زان ز نخدان میچردآهو
خرم آنطوطی که شکر زان نمکدان یافتست
دل ببرد از ما و لب در خاک میمالد کنون
تابدین حد مان حریفی اب دندان یافتست
عشق او در تنگنای این دل ما خیمه زد
پرد گاهی خرم و جائی بسامان یافتست
گردل من جان بدادو بوسه بستد رواست
مایه شادی بطرف غم نه ارزان یافتست؟
ای نگاری کز نکوئی ماه پیش روی تو
با کمال چارده شب داغ نقصان یافتست
هردو چشم تو خجل رنگ و دژم بینم مگر
یوسف جان صاع دل دربار ایشان یافتست
گر تو هم در فراق تو قناعت کرد دل
نیست از ساده دلی خود گنج چندان یافتست
عافیت گرد سر کویت نمیارد گذشت
زانکه در هر گوشه صد فتنه پنهان یافتست
بیش از این جانا حوالت بر در صبرم مکن
دور از روی غم تو صبر فرمان یافتست
من باستظهار صبر افتادم اندر دام عشق
کشتگان صبر را عشقت فراوان یافتست
تلخ چون گوید همی لعل شکر بارت مرا
گرچو لفظ خواجه طبعم آب حیوان یافتست
آنکه او با علم نعمان حلم احنف جمع کرد
وانکه او با جود حاتم نطق سحبان یافتست
آنکه از الفاظ عذبش شرع حجت ساختست
وانکه از اخلاق پاکش عقل برهان یافتست
آفتاب دولتش چون سایه چه ثابتست
کو باستحقاق علمی جای نعمان یافتست
رای او در کارهای خیر وراه مکرمت
قائد وسائق هم از توفیق یزدان یافتست
کمترین چاکران بر آستان او همی
ژاژ طیان برده وتشریف حسان یافتست
آنچه من در حضرت او یافتم از تربیت
میر خاقانی کجا از شاه شروان یافتست
ای جوان بختی که اندر عالم کون وفساد
نامد از دوران چو تو تا چرخ دوران یافتست
هست درردیجور شبهت رای روز افروز تو
نور آن ناری که شب موسی عمران یافتست
هر که با جود تو یک لحطه گشتست آشنا
گنج قارون برده وملک سلیمان یافتست
هرکجا ظلمی است از عدل تو سدی ساختست
هر کجا جرمیست از عفو تو غفران یافتست
مسند تو چون شب قدرست وهر کو حاجتی
اندر آن شب خواستست آنرا به ار آن یافتست
هر که او دیدست کلکت بر بنان گشته سوار
معنی گنج روان در شکل تعبان یافتست
آدم ار آمد زصلبش دشمن تو لا جرم
بررخ عصمت نشان خال عصیاان یافتست
آتش خشمت زبانه چون سوی بالا کشید
نسر طایر برفلک چون مرغ بریان یافتست
عالم از روی نفاذ حکم وقت حل و عقد
امر ونهیت رالگام چرخ گردان یافتست
خیمه قدرت نگنجد در وجود از بهر آنک
میخ واطنابش خرد زانسوی امکان یافتست
کیست جز کان کان زجودت یافت داغ نیستی
کیست جز زر کز کف تو نقش حرمان یافتست
شاد باش ای مکرمی کز حضرت تو آرزو
هرچه آن نا یافتست از جود تو آن یافتست
شاخ اقبال از معالی تو سر سبز آمداست
گشت امید از سر انگشت تو باران یافتست
غوطه بحری خورد یا غصه کانی کشد
آنکه از دست ودلت هم بحرو هم کان یافتست
در تماشاگاه باغ دولت تو آسمان
ثابت وسیار را مدهوش وحیران یافتست
چرخ پیش حکم تو در خاک می غلطد مدام
همچو گویی تافته کاسیب چوگان یافتست
هر نفس کز عمر تو بر بود دور آسمان
هم زدور آسمان صد عمر تاوان یافتست
ناصحت جام امل از دست دولت نوش کرد
حاسدت نیش اجل در جان شریان یافتست
از چه نندیشد زحل بالای خورشید از چه روی
منصب فراش تو یا جای دربان یافتست؟
تا بگویند از ره حکمت که اجزای جهان
این همه ترکیب از تالیف دوران یافتست
سال عمرت باد چندان کز محاسب درشمار
نه طریق ضبط نه تقدیر پایان یافتست
چشم روشن باد دولت را که ایام ترا
راست چونان کش تمنا بود چونان یافتست
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - نکوهش زروسیم
اینهمه لاف مزن گر چه ترا سیم وزراست
که زر وسیم بر اهل خرد مختصرست
دل مبند ار خردی داری بر سیم وزرت
که زروسیم جهان همچو جهان در گذرست
زوبدنیات حسابست بعقبات عقاب
راستی دردوجهان رنج دل ودرد سرست
گوئی ار زر همه شادی ونشاط افزاید
اینهمه هست ولی نقرس هم بر اثرست
چه کنی فخر به چیزی که بخواب اربینی
همه تعبیرش بیماری ورنج وضررست
دل همی باید روشن به قناعت ورنه
بی زرت خود برسد هرچه قضا وقدرست
خود ببین تا چه شرف دارد بر آینه گاز
گرچه چون گل همه وقتی دهنش پر ز زرست
نرگس ارباز رونزهت شده باشد گو باش
لاجرم از پی حفظش همه شب در سهرست
تاج زر بر سر شمعست چرا می گرید
خود همه گریش از آنست که آن تاج زرست
آفتاب از پی این خرده زر دردل کان
درتکاپوی شده دائم و بیخواب وخورست
آتش از بهر چه میرد بجوانی زرخیز
از تلف گشتن آن چند قراضه شررست
از ترازوی ودو کفش تو قیاسی میکن
کانکه زر دارد زیر انکه ندارد زبرست
فاخته پیرهن کهنه بپوشید ازآن
فارغ از بند وزدام وقفس حیلگرست
باز طاوس گرفتار بدست نا اهل
بهر آنست که زر برزبربال وپرست
سرو آزاد از آن شد که تهیدست آمد
غنچه دلتنگ زآنست که در بند زرست
گر بتحقیق همه جنس بر جنس روند
گرد آن گردد زر کوز همه کس بترست
اینهمه گفتم انصاف بباید دادن
هرچه زین نوع بود جمله هبا وهدرست
این کسی گوید کش زر نبود در کیسه
ورنه مردم همه جایی بدرم معتبرست
که زر وسیم بر اهل خرد مختصرست
دل مبند ار خردی داری بر سیم وزرت
که زروسیم جهان همچو جهان در گذرست
زوبدنیات حسابست بعقبات عقاب
راستی دردوجهان رنج دل ودرد سرست
گوئی ار زر همه شادی ونشاط افزاید
اینهمه هست ولی نقرس هم بر اثرست
چه کنی فخر به چیزی که بخواب اربینی
همه تعبیرش بیماری ورنج وضررست
دل همی باید روشن به قناعت ورنه
بی زرت خود برسد هرچه قضا وقدرست
خود ببین تا چه شرف دارد بر آینه گاز
گرچه چون گل همه وقتی دهنش پر ز زرست
نرگس ارباز رونزهت شده باشد گو باش
لاجرم از پی حفظش همه شب در سهرست
تاج زر بر سر شمعست چرا می گرید
خود همه گریش از آنست که آن تاج زرست
آفتاب از پی این خرده زر دردل کان
درتکاپوی شده دائم و بیخواب وخورست
آتش از بهر چه میرد بجوانی زرخیز
از تلف گشتن آن چند قراضه شررست
از ترازوی ودو کفش تو قیاسی میکن
کانکه زر دارد زیر انکه ندارد زبرست
فاخته پیرهن کهنه بپوشید ازآن
فارغ از بند وزدام وقفس حیلگرست
باز طاوس گرفتار بدست نا اهل
بهر آنست که زر برزبربال وپرست
سرو آزاد از آن شد که تهیدست آمد
غنچه دلتنگ زآنست که در بند زرست
گر بتحقیق همه جنس بر جنس روند
گرد آن گردد زر کوز همه کس بترست
اینهمه گفتم انصاف بباید دادن
هرچه زین نوع بود جمله هبا وهدرست
این کسی گوید کش زر نبود در کیسه
ورنه مردم همه جایی بدرم معتبرست
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در مدح صدر اجل شهاب الدین خالص
تویی که چرخ به صدر تو التجا کردست
شعاع عقل برای تو اقتدا کردست
امیر عالم عادل شهاب دین خالص
که خاک درگه تو چرخ توتیا کردست
به حرص خدمت تو آسمان کمر بستست
زبهر جود تو خورشید کیمیا کردست
نفاذ امر تو سوگند با قدر خوردست
مضای حکم تو پیوند با قضا کردست
نه تیغ نصرت تو لحظه ی برآسودست
نه تیر فکرت تو ذره ی خطا کردست
زشرم رای تو خورشید در عرق غرقست
زرشک خلق تو گل پیرهن قبا کردست
هر آنچه فاقد گشته زجود حاتم طی
بروزگار تو آنرا قضا قضا کردست
به تیغ صبح میان فلک دو نیمه گذار
اگر خلاف تو گفتست چرخ یا کردست
سپهر اگرچه تو مشگی و مشک غماز است
ترا خزانه اسرار پادشا کردست
زوال راه نیابد بساحت تو که چرخ
حریم جاه تو را باره از بقا کردست
غلام آن دل دریا وشم که در یکدم
هزارحاجت ناخواسته روا کردست
سرای دولت کردست وقف بر تو فلک
برآن چهار وسه وپنج وشش گوا کردست
تبارک الله از آن خلق خوش که پنداری
که نسختی است کز اخلاق انبیا کردست
بحسن رای سر سرکشان بپای آورد
بزخم تیغ رخ دشمنان قفا کردست
زهی مخالف سوزی که زخم خنجر تو
دل عدوی ترا لقمه بلا کردست
عدوی جاه تو پنداشت دست برد بدان
که مهره دزدد یا خانه ی دغا کردست
گمان نبرد که هر شعبده که کرد همی
همه زیادتی حشمت ترا کردست
خدای عزوجل را به لطف تعبیه هاست
که کس نداند این چون وآن چرا کردست
بسا سراب که در کسوت شراب نمود
بسا عناست که بر صورت غنا کردست
تو باش تا بزند آفتاب صبح تو تیغ
که صبح دولتت این ساعت ابتدا کردست
زمانه داد ترا صد هزار وعده خوب
هنوز از آن همه وعده یکی وفا کردست
دریغ باشد مثل تو عشر خوار کسان
زفرع آنکه کسی وقف ده گدا کردست
مرا امید بدانست تا ز پس گویند
که اینت معظم جائی که اوبنا کردست
بلند بختا دریا دلا فلک قدرا
که ایزدت شرف دین مصطفی (ص)کردست
سپاس و منت حق را که کارهای ترا
همه موافق کام و هوای ما کردست
عنان مصلحت خود بحکم ایزد ده
که هرچه آن نه بقدیر اوست ناکردست
رهی بحضرتت ار کمتر آورد زحمت
مگو که خئمت درگاه مارها کردست
که ازجناب رفیع تو تاجدا ماندست
وظیفه های مدیح تو با دعا کردست
همیشه تاکه بگوید کسی بنظم و بنثر
که سوی دلبر خود عاشقی هوا کردست
تو شادمان زی در دولت ابد که فلک
عدوی جاه ترا طعمه فنا کردست
همیشه گردش افلاک و جنبش اجرام
چنانکه رای رفیع تو اقتضا کردست
شعاع عقل برای تو اقتدا کردست
امیر عالم عادل شهاب دین خالص
که خاک درگه تو چرخ توتیا کردست
به حرص خدمت تو آسمان کمر بستست
زبهر جود تو خورشید کیمیا کردست
نفاذ امر تو سوگند با قدر خوردست
مضای حکم تو پیوند با قضا کردست
نه تیغ نصرت تو لحظه ی برآسودست
نه تیر فکرت تو ذره ی خطا کردست
زشرم رای تو خورشید در عرق غرقست
زرشک خلق تو گل پیرهن قبا کردست
هر آنچه فاقد گشته زجود حاتم طی
بروزگار تو آنرا قضا قضا کردست
به تیغ صبح میان فلک دو نیمه گذار
اگر خلاف تو گفتست چرخ یا کردست
سپهر اگرچه تو مشگی و مشک غماز است
ترا خزانه اسرار پادشا کردست
زوال راه نیابد بساحت تو که چرخ
حریم جاه تو را باره از بقا کردست
غلام آن دل دریا وشم که در یکدم
هزارحاجت ناخواسته روا کردست
سرای دولت کردست وقف بر تو فلک
برآن چهار وسه وپنج وشش گوا کردست
تبارک الله از آن خلق خوش که پنداری
که نسختی است کز اخلاق انبیا کردست
بحسن رای سر سرکشان بپای آورد
بزخم تیغ رخ دشمنان قفا کردست
زهی مخالف سوزی که زخم خنجر تو
دل عدوی ترا لقمه بلا کردست
عدوی جاه تو پنداشت دست برد بدان
که مهره دزدد یا خانه ی دغا کردست
گمان نبرد که هر شعبده که کرد همی
همه زیادتی حشمت ترا کردست
خدای عزوجل را به لطف تعبیه هاست
که کس نداند این چون وآن چرا کردست
بسا سراب که در کسوت شراب نمود
بسا عناست که بر صورت غنا کردست
تو باش تا بزند آفتاب صبح تو تیغ
که صبح دولتت این ساعت ابتدا کردست
زمانه داد ترا صد هزار وعده خوب
هنوز از آن همه وعده یکی وفا کردست
دریغ باشد مثل تو عشر خوار کسان
زفرع آنکه کسی وقف ده گدا کردست
مرا امید بدانست تا ز پس گویند
که اینت معظم جائی که اوبنا کردست
بلند بختا دریا دلا فلک قدرا
که ایزدت شرف دین مصطفی (ص)کردست
سپاس و منت حق را که کارهای ترا
همه موافق کام و هوای ما کردست
عنان مصلحت خود بحکم ایزد ده
که هرچه آن نه بقدیر اوست ناکردست
رهی بحضرتت ار کمتر آورد زحمت
مگو که خئمت درگاه مارها کردست
که ازجناب رفیع تو تاجدا ماندست
وظیفه های مدیح تو با دعا کردست
همیشه تاکه بگوید کسی بنظم و بنثر
که سوی دلبر خود عاشقی هوا کردست
تو شادمان زی در دولت ابد که فلک
عدوی جاه ترا طعمه فنا کردست
همیشه گردش افلاک و جنبش اجرام
چنانکه رای رفیع تو اقتضا کردست
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - مرثیت فوام الدین و تذهیب صدرالدین
مرا باری در ینحالت زبان نیست
دل اندیشه و طبع بیان نیست
چگونه مرثیت گویم شهی را
که مثلش زیر چرخ آسمان نیست
زرنج دل چنان بسته زبانم
که گوئی اینزبان در این دهان نیست
چه گویم مرثیت گویم؟ نه وقتست
چه گویم تهنیت؟ هم جای آن نیست
منغص شد قدوم خواجه بر ما
که با او موکب صدر جهان نیست
دریغا خواجه و تحقیق خواجه
که در روی زمین شخصی چنان نیست
دریغا لطف آن شکل و شمایل
که سروی چون قدش در بوستان نیست
دریغا آن همه لطف و مهایت
که بی او بازوی دین را توان نیست
دریغا شخص او کز وی اثر نه
دریغا نام او کز وی نشان نیست
کجا شد آنهمه مردی که گفتی
سپهر پیرمرد آن جوان نیست
کجا رفت آن چو طاووس خرامان
که گرد این چمن اندرچمان نیست
چنان شکل همه چیزی بگشتست
که گویی این سرا آن خانمان نیست
چه می گویم؟ چه جای خانمانست؟
که گویی اصفهان آن اصفهان نیست
دریغا آنچنان چابک سواری
که یکران حیاتش زیر ران نیست
از آن پشت شریعت شد شکسته
که اندر صف دین آن پهلوان نیست
اگر تیره است روز ما عجب نیست
که ماه صدر وشمع خاندان نیست
وگر تلخست عیش ما روا دار
که ذوق لفظ آن شیرین زبان نیست؟
تنی دانی که او رنج آزما نیست؟
دلی دانی که او درد آشیان نیست
رعیت خسته است آری سبب هست
رمه پرکنده اند آری شبان نیست
همه سرگشته و روی جزع نه
همه دلخسته وبرگ فغان نیست
چرا دشمن همی شادی فزاید
که دشمن را ازین ضربت امان نیست
بدشمن گو مشو غره بگردون
که گردون نیز یاری مهربان نیست
فلک گر آردت روزی نواله
نگهدارش که آن بی استخوان نیست
زدزد مرگ گو ایمن مخسبید
که بام زندگی راپاسبان نیست
فلک را هیچ روزی نیست تا شب
کزاینش گونه تیری درکمان نیست
بکام کس نخواهد گشت گردون
که گردون را بدست کس عنان نیست
چه چاره جز رضا دادن بتقدیر
چو تدبیر قضای آسمان نیست
از آنست اینهمه درد دل ما
که ما را اینچنین ها در گمان نیست
حقیقت این همی بایست
که جای زیست درملک جهان نیست
ایا صدری که اندر شرق ودرغرب
کسی مثل تو درعلم و بیان نیست
تویی آن حاکمی کزعدل وانصاف
نظیرت در همه کون ومکان نیست
هزاران منت ایزد را که کردست
ترا حاکم که مثلت در زمان نیست
هزاران سجده واجب گشت مارا
که بردی سود ودرجانت زیان نیست
بحمدالله همه کارت بکام است
قوام الدین تنها درمیان نیست
تو شادان بادیا از بخت ودولت
که دریای غم ما را کران نیست
تو جاویدان بزی در حشمت وجاه
اگرچه جاه دنیا جاودان نیست
جهان بیروی تو هرگز مبینام
که بی تو رونق این خاندان نیست
دل اندیشه و طبع بیان نیست
چگونه مرثیت گویم شهی را
که مثلش زیر چرخ آسمان نیست
زرنج دل چنان بسته زبانم
که گوئی اینزبان در این دهان نیست
چه گویم مرثیت گویم؟ نه وقتست
چه گویم تهنیت؟ هم جای آن نیست
منغص شد قدوم خواجه بر ما
که با او موکب صدر جهان نیست
دریغا خواجه و تحقیق خواجه
که در روی زمین شخصی چنان نیست
دریغا لطف آن شکل و شمایل
که سروی چون قدش در بوستان نیست
دریغا آن همه لطف و مهایت
که بی او بازوی دین را توان نیست
دریغا شخص او کز وی اثر نه
دریغا نام او کز وی نشان نیست
کجا شد آنهمه مردی که گفتی
سپهر پیرمرد آن جوان نیست
کجا رفت آن چو طاووس خرامان
که گرد این چمن اندرچمان نیست
چنان شکل همه چیزی بگشتست
که گویی این سرا آن خانمان نیست
چه می گویم؟ چه جای خانمانست؟
که گویی اصفهان آن اصفهان نیست
دریغا آنچنان چابک سواری
که یکران حیاتش زیر ران نیست
از آن پشت شریعت شد شکسته
که اندر صف دین آن پهلوان نیست
اگر تیره است روز ما عجب نیست
که ماه صدر وشمع خاندان نیست
وگر تلخست عیش ما روا دار
که ذوق لفظ آن شیرین زبان نیست؟
تنی دانی که او رنج آزما نیست؟
دلی دانی که او درد آشیان نیست
رعیت خسته است آری سبب هست
رمه پرکنده اند آری شبان نیست
همه سرگشته و روی جزع نه
همه دلخسته وبرگ فغان نیست
چرا دشمن همی شادی فزاید
که دشمن را ازین ضربت امان نیست
بدشمن گو مشو غره بگردون
که گردون نیز یاری مهربان نیست
فلک گر آردت روزی نواله
نگهدارش که آن بی استخوان نیست
زدزد مرگ گو ایمن مخسبید
که بام زندگی راپاسبان نیست
فلک را هیچ روزی نیست تا شب
کزاینش گونه تیری درکمان نیست
بکام کس نخواهد گشت گردون
که گردون را بدست کس عنان نیست
چه چاره جز رضا دادن بتقدیر
چو تدبیر قضای آسمان نیست
از آنست اینهمه درد دل ما
که ما را اینچنین ها در گمان نیست
حقیقت این همی بایست
که جای زیست درملک جهان نیست
ایا صدری که اندر شرق ودرغرب
کسی مثل تو درعلم و بیان نیست
تویی آن حاکمی کزعدل وانصاف
نظیرت در همه کون ومکان نیست
هزاران منت ایزد را که کردست
ترا حاکم که مثلت در زمان نیست
هزاران سجده واجب گشت مارا
که بردی سود ودرجانت زیان نیست
بحمدالله همه کارت بکام است
قوام الدین تنها درمیان نیست
تو شادان بادیا از بخت ودولت
که دریای غم ما را کران نیست
تو جاویدان بزی در حشمت وجاه
اگرچه جاه دنیا جاودان نیست
جهان بیروی تو هرگز مبینام
که بی تو رونق این خاندان نیست
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در تهنیت فیروزی
این مژده شنیدی که بناگاه برآمد
زین تنگ شکر خای که ازراه برآمد
آن همچو دم صبح که از گل خبر آورد
وین همچو نسیمی که سحرگاه برآمد
من بنده این مژده که در گوش دل افتاد
من چاکر این لفظ کز افواه برآمد
کان اختر سعد از فلک ماه بتابید
وان کوکب اقبال دگر راه برآمد
آن یونس دولت زدم حوت بدر رفت
وان یوسف ملت ز دل چاه برآمد
آن رایت پیروزی در ملک دگر بار
با نقش توکلت علی الله برآمد
آوازه ( فارتد بصیرا) سوی دولت
اندر پی ( وابیضت عیناه ) برآمد
از حقه گردون گهر مهر درخشید
وز قله کوه آینه ماه برآمد
آهخته شد از ابرنیام آن گهری تیغ
کز عکس وی از روی عدوکاه برآمد
آنروز که آنروز مبیناد دگر کس
حقا که دم صبح بااکراه برآمد
تاریک نمود آینه مهر در آنروز
از بسکه زدلها بفلک آه برآمد
آتش بسر این کره خاک در افتاد
دود از دل این برشده خرگاه برآمد
در گوش قضا گفت قدر اینسخن آنروز
باورش نمیآمد و یک ماه برآمد
ای خسرو منصور که چندانکه گرفتم
آوازه اقبال ملکشاه برآمد
گر کم ز تو ئی وزتو کم آید همه عالم
جای تو طلب کرده سوی گاه برآمد
برعرصه شطرنج بسی بود که بیدق
شه خواست که از خانه بدرشاه برآمد
انگشتری ارگم شد از انگشت سلیمان
تا دیو در آیینه اشباه برآمد
گو جای بپرداز که اینک جم دولت
با خاتم اقبال سوی گاه برآمد
چرخ از مه نو غاشیه بردوش گرفته
در موکب قدر تو بدرگاه برآمد
حصن تو بیفراشت سر از قدر تو چند انک
هفتم فلکش تا بکمرگاه برآمد
هم غایت لطف و کرمت گر از تو
روزی دو سه کام دل بدخوا ه برآمد
ایخصم بروسو ی عدم تاز که خورشید
اول بزدت تیغ پس آنگاه برآمد
اندیشه چه کردی تو که با حمله شیران
هرگز بجهان حیلت روباه برآمد
با آنکه ز بی قافیتی بود که این شعر
چون عمر بد اندیش تو کوتاه برآمد
لیکن چو زدم برمحک عقل بنامت
هر بیت از ین گفته بپنجاه برآمد
بارایت تو نصرت ضم باد که این فتح
چون کسر عدوی زناگاه برآمد
زین تنگ شکر خای که ازراه برآمد
آن همچو دم صبح که از گل خبر آورد
وین همچو نسیمی که سحرگاه برآمد
من بنده این مژده که در گوش دل افتاد
من چاکر این لفظ کز افواه برآمد
کان اختر سعد از فلک ماه بتابید
وان کوکب اقبال دگر راه برآمد
آن یونس دولت زدم حوت بدر رفت
وان یوسف ملت ز دل چاه برآمد
آن رایت پیروزی در ملک دگر بار
با نقش توکلت علی الله برآمد
آوازه ( فارتد بصیرا) سوی دولت
اندر پی ( وابیضت عیناه ) برآمد
از حقه گردون گهر مهر درخشید
وز قله کوه آینه ماه برآمد
آهخته شد از ابرنیام آن گهری تیغ
کز عکس وی از روی عدوکاه برآمد
آنروز که آنروز مبیناد دگر کس
حقا که دم صبح بااکراه برآمد
تاریک نمود آینه مهر در آنروز
از بسکه زدلها بفلک آه برآمد
آتش بسر این کره خاک در افتاد
دود از دل این برشده خرگاه برآمد
در گوش قضا گفت قدر اینسخن آنروز
باورش نمیآمد و یک ماه برآمد
ای خسرو منصور که چندانکه گرفتم
آوازه اقبال ملکشاه برآمد
گر کم ز تو ئی وزتو کم آید همه عالم
جای تو طلب کرده سوی گاه برآمد
برعرصه شطرنج بسی بود که بیدق
شه خواست که از خانه بدرشاه برآمد
انگشتری ارگم شد از انگشت سلیمان
تا دیو در آیینه اشباه برآمد
گو جای بپرداز که اینک جم دولت
با خاتم اقبال سوی گاه برآمد
چرخ از مه نو غاشیه بردوش گرفته
در موکب قدر تو بدرگاه برآمد
حصن تو بیفراشت سر از قدر تو چند انک
هفتم فلکش تا بکمرگاه برآمد
هم غایت لطف و کرمت گر از تو
روزی دو سه کام دل بدخوا ه برآمد
ایخصم بروسو ی عدم تاز که خورشید
اول بزدت تیغ پس آنگاه برآمد
اندیشه چه کردی تو که با حمله شیران
هرگز بجهان حیلت روباه برآمد
با آنکه ز بی قافیتی بود که این شعر
چون عمر بد اندیش تو کوتاه برآمد
لیکن چو زدم برمحک عقل بنامت
هر بیت از ین گفته بپنجاه برآمد
بارایت تو نصرت ضم باد که این فتح
چون کسر عدوی زناگاه برآمد
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - یمدح الصدر السعید امین الدین صالح المستوفی
ایکه خورشید ز رای تو منور گردد
عالم از نفحه خلق تو معطر گردد
خواجه شرق امین الدین صالح که فلک
پیش فرمان تو خم گیرد و چنبر گردد
جرم خورشید اگر از دل تو نور برد
همه ذرات در اقطار هوا زر گردد
عقل هر گه در آیینه طبعت نگرد
پیش او سردل غیب مصور گردد
هفت دریا زنهیب کف تو خشک شود
وقت بخشش چو زبان قلمت تر گردد
ننهد پای ز خط تو چو نقطه بیرون
هرکه چون دایره خواهد که همه سر گردد
گر مجسم شود این منصب رفعت که تراست
چرخ هیهات که پیرا من این در گردد
شیر ابخر اگراخلاق ترا شرح دهد
دمش از خوش نفسی چون دم مجمر گردد
دم آهو زدم خلق تو و فضله گاو
نافه مشک شود بیضه عنبر گردد
بردیاری که در او صرصر خشم تو جهد
کوه بر خیزد از جای و زمین در گردد
گرگ را آرزوی دایگی میش کند
گرش انصاف تو در طبع مقرر گردد
زورق چرخ زموج حرکت باز استد
گرش از حلم گر انسنگ تو لنگرگردد
بسر انگشت اشارت کن اگر فرمانست
تات هفت اخترونه چرخ مسخر گردد
ای کریمی که سخای تو بحدی برسید
کانکه در خواب ترا دید توانگر گردد
رای خوبت مدد لشگر نصرت بخشد
نوک کلکت سبب عطلت خنجر گردد
نزد جود تو زطع فارغ و گستاخ آید
پیش حلم تو گنه شوخ و دلاور گردد
چرخ اگر خاک درت نیست بتحقیق چرا
هر شبی سرمه چشم مه و اختر گردد
هر که در پای تو افتاد شود صدر نشین
وانکه او دست تو بوسد سرو سرور گردد
میکشد چرخ زدور اینهمه سرگردانی
بو که باخیمه قدر تو برابر گردد
صدف چرخ بساغصه و غوطه که خورد
تا چو تو قطره دراودانه گوهر گردد
عرصه ملک بهشتیست ز عدلت که در او
کلک تو طوبی و الفاظ تو کوثر گردد
پیش چشمست مرا آنکه وشاق در تو
آمر و ناهی این گنبد اخضر گردد
روی مظلوم درین عهد نبیند گردون
اگر اطراف ممالک مثلا برگردد
گر سر کلک تو یکلحظه دهد آسایش
ملک دیگر شود و قاعده دیگر گردد
همتت ملک زمین راننهد وزن همی
همه گرد طرف عالم اکبر گردد
بهرروزی که کند خطبه بنام تو فلک
شاخ سد ره سزد ار پایه منبر گردد
آتش خشم تو گر شعله ببالا بکشد
وای طاوس فلک گرنه سمندر گردد
آسمان از تو ضمان کرد که آمال ترا
هرچه از بخت تمناست میسر گردد
چونکه من بهر مدیح تو قلم برگیرم
خواهد این نه ورق چرخ که دفتر گردد
آسمان را نبود زهره این خطبه اگر
بر عروس سخنم مدح تو زیور گردد
گر همه عمر معانی ترا حصر کنم
معنیش کم نشود لفظ مکرر گردد
تا همی طبع هوا گرم شود سرد شود
تا همی نور مه افزاید و کمتر گردد
باد انعام تو چندانکه بهر شهر رسد
باد بدخواه تو چونانکه بهر در گردد
مدت عمر تو چندانکه محاسب گه عقد
از شمار عددش عاجز و مضطر گردد
عالم از نفحه خلق تو معطر گردد
خواجه شرق امین الدین صالح که فلک
پیش فرمان تو خم گیرد و چنبر گردد
جرم خورشید اگر از دل تو نور برد
همه ذرات در اقطار هوا زر گردد
عقل هر گه در آیینه طبعت نگرد
پیش او سردل غیب مصور گردد
هفت دریا زنهیب کف تو خشک شود
وقت بخشش چو زبان قلمت تر گردد
ننهد پای ز خط تو چو نقطه بیرون
هرکه چون دایره خواهد که همه سر گردد
گر مجسم شود این منصب رفعت که تراست
چرخ هیهات که پیرا من این در گردد
شیر ابخر اگراخلاق ترا شرح دهد
دمش از خوش نفسی چون دم مجمر گردد
دم آهو زدم خلق تو و فضله گاو
نافه مشک شود بیضه عنبر گردد
بردیاری که در او صرصر خشم تو جهد
کوه بر خیزد از جای و زمین در گردد
گرگ را آرزوی دایگی میش کند
گرش انصاف تو در طبع مقرر گردد
زورق چرخ زموج حرکت باز استد
گرش از حلم گر انسنگ تو لنگرگردد
بسر انگشت اشارت کن اگر فرمانست
تات هفت اخترونه چرخ مسخر گردد
ای کریمی که سخای تو بحدی برسید
کانکه در خواب ترا دید توانگر گردد
رای خوبت مدد لشگر نصرت بخشد
نوک کلکت سبب عطلت خنجر گردد
نزد جود تو زطع فارغ و گستاخ آید
پیش حلم تو گنه شوخ و دلاور گردد
چرخ اگر خاک درت نیست بتحقیق چرا
هر شبی سرمه چشم مه و اختر گردد
هر که در پای تو افتاد شود صدر نشین
وانکه او دست تو بوسد سرو سرور گردد
میکشد چرخ زدور اینهمه سرگردانی
بو که باخیمه قدر تو برابر گردد
صدف چرخ بساغصه و غوطه که خورد
تا چو تو قطره دراودانه گوهر گردد
عرصه ملک بهشتیست ز عدلت که در او
کلک تو طوبی و الفاظ تو کوثر گردد
پیش چشمست مرا آنکه وشاق در تو
آمر و ناهی این گنبد اخضر گردد
روی مظلوم درین عهد نبیند گردون
اگر اطراف ممالک مثلا برگردد
گر سر کلک تو یکلحظه دهد آسایش
ملک دیگر شود و قاعده دیگر گردد
همتت ملک زمین راننهد وزن همی
همه گرد طرف عالم اکبر گردد
بهرروزی که کند خطبه بنام تو فلک
شاخ سد ره سزد ار پایه منبر گردد
آتش خشم تو گر شعله ببالا بکشد
وای طاوس فلک گرنه سمندر گردد
آسمان از تو ضمان کرد که آمال ترا
هرچه از بخت تمناست میسر گردد
چونکه من بهر مدیح تو قلم برگیرم
خواهد این نه ورق چرخ که دفتر گردد
آسمان را نبود زهره این خطبه اگر
بر عروس سخنم مدح تو زیور گردد
گر همه عمر معانی ترا حصر کنم
معنیش کم نشود لفظ مکرر گردد
تا همی طبع هوا گرم شود سرد شود
تا همی نور مه افزاید و کمتر گردد
باد انعام تو چندانکه بهر شهر رسد
باد بدخواه تو چونانکه بهر در گردد
مدت عمر تو چندانکه محاسب گه عقد
از شمار عددش عاجز و مضطر گردد
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در مدح ملک اعظم حسام الدین اسپهبد مازندران
گر کسی فیض جان همی بخشد
شاه گیتی ستان همی بخشد
شاه غازی سپهبد اعظم
کاشکار و نهان همی بخشد
چرخ مرادی حسام دولت و دین
که روان را روان همی بخشد
آن قدر قدرت قضا قوت
که قضا را توان همی بخشد
کف او ابر وش همی بارد
دل او بحر سان همی بخشد
حکم او را قدر ز روی نفاذ
سرعت کن فکان همی بخشد
قلم اوست لوح محفوظ آنک
روزی انس و جان همی بخشد
نیست یکروزه خرج بخشش شاه
هر چه هفت آسمان همی بخشد
زهره بحر و کان همی بچکد
زان عطا کان بنان همی بخشد
فضله خوان اوست اینکه فلک
بر ملوک جهان همی بخشد
سایه ایزد است در بخشش
لا جرم همچنان همی بخشد
کف او رزق را شود ضامن
پس طبیعت دهان همی بخشد
آنچه بخشد بعمر ها گردون
در کم از یکزمان همی بخشد
سخت ارزان بود بملک جهان
آنچه او رایگان همی بخشد
ملک بخش است بر عبید و خدم
ملک خاقان و خان همی بخشد
تیغ و کلکش همی دو کارکند
این همی گیرد آن همی بخشد
هیچ سلطان نیافت صد یک آنک
شاه سلطان نشان همی بخشد
تاج طمغاج خان همی خواهد
ملک هندوستان همی بخشد
قطره از لعاب لطف ویست
آنچه نحل از دهان همی بخشد
جذوه از شرار خشم ویست
فتنه کاخر زمان همی بخشد
تیغ نیلوفر یش دشمن را
کسوت ارغوان همی بخشد
سگ از اندام خصم سگ صفتش
استخوان استخوان همی بخشد
همه بخشست می نشاید گفت
که فلان یا فلان همی بخشد
هم فزون از قیاس می پاشد
هم برون از گمان همی بخشد
آنچه زانگشت او فرود افتد
آسمان صد قران همی بخشد
آدمی را دعای او فرضست
زان خدایش زبان همی بخشد
تیغ او آخنه عدو زنده است
تا بدانی که جان همی بخشد
زود بینیم از تواتر فتح
که ملک سیستان همی بخشد
سیم وزر هر کسی ببخشد و خود
شاه بخت جوان همی بخشد
آفتابش رکاب می پوشد
واسمانش عنان همی بخشد
ابر جودش میان بادیه بر
چشمه های روان همی بخشد
سیم بر اهل فضل اگر چه بود
عالمی درمیان همی بخشد
دست جودش نگر که از ساری
زانسوی اصفهان همی بخشد
بچو من بنده بی سوابق مدح
نعمت بی کران همی بخشد
اطلس آتشی همی ریزد
قصب و پرنیان همی بخشد
گله ها اسب و تختها جامه
بیگان و دو گان همی بخشد
باد پایان آسمان هیکل
همچو کوه روان همی بخشد
من گه باشم که شاه بهر شرف
کعبه را طیلسان همی بخشد
نیست از سیم بیوه بخشش او
گنج نوشروان همی بخشد
با خرد گفتم از ملوک جهان
کیست کو دخل کان همی بخشد
در چو ابر بهار می بارد
زر چو باد خزان همی بخشد
گفت این بردل تو پوشیدست؟
شاه ما زندران همی بخشد
آنچه کان ذره ذره بخشد،شاه
کاروان کاروان همی بخشد
گفتمش تا کی این توان بخشید
گفت تا میتوان همی بخشد
جاودان باد زندگانی شاه
تا چنین جاودا ن همی بخشد
شاه گیتی ستان همی بخشد
شاه غازی سپهبد اعظم
کاشکار و نهان همی بخشد
چرخ مرادی حسام دولت و دین
که روان را روان همی بخشد
آن قدر قدرت قضا قوت
که قضا را توان همی بخشد
کف او ابر وش همی بارد
دل او بحر سان همی بخشد
حکم او را قدر ز روی نفاذ
سرعت کن فکان همی بخشد
قلم اوست لوح محفوظ آنک
روزی انس و جان همی بخشد
نیست یکروزه خرج بخشش شاه
هر چه هفت آسمان همی بخشد
زهره بحر و کان همی بچکد
زان عطا کان بنان همی بخشد
فضله خوان اوست اینکه فلک
بر ملوک جهان همی بخشد
سایه ایزد است در بخشش
لا جرم همچنان همی بخشد
کف او رزق را شود ضامن
پس طبیعت دهان همی بخشد
آنچه بخشد بعمر ها گردون
در کم از یکزمان همی بخشد
سخت ارزان بود بملک جهان
آنچه او رایگان همی بخشد
ملک بخش است بر عبید و خدم
ملک خاقان و خان همی بخشد
تیغ و کلکش همی دو کارکند
این همی گیرد آن همی بخشد
هیچ سلطان نیافت صد یک آنک
شاه سلطان نشان همی بخشد
تاج طمغاج خان همی خواهد
ملک هندوستان همی بخشد
قطره از لعاب لطف ویست
آنچه نحل از دهان همی بخشد
جذوه از شرار خشم ویست
فتنه کاخر زمان همی بخشد
تیغ نیلوفر یش دشمن را
کسوت ارغوان همی بخشد
سگ از اندام خصم سگ صفتش
استخوان استخوان همی بخشد
همه بخشست می نشاید گفت
که فلان یا فلان همی بخشد
هم فزون از قیاس می پاشد
هم برون از گمان همی بخشد
آنچه زانگشت او فرود افتد
آسمان صد قران همی بخشد
آدمی را دعای او فرضست
زان خدایش زبان همی بخشد
تیغ او آخنه عدو زنده است
تا بدانی که جان همی بخشد
زود بینیم از تواتر فتح
که ملک سیستان همی بخشد
سیم وزر هر کسی ببخشد و خود
شاه بخت جوان همی بخشد
آفتابش رکاب می پوشد
واسمانش عنان همی بخشد
ابر جودش میان بادیه بر
چشمه های روان همی بخشد
سیم بر اهل فضل اگر چه بود
عالمی درمیان همی بخشد
دست جودش نگر که از ساری
زانسوی اصفهان همی بخشد
بچو من بنده بی سوابق مدح
نعمت بی کران همی بخشد
اطلس آتشی همی ریزد
قصب و پرنیان همی بخشد
گله ها اسب و تختها جامه
بیگان و دو گان همی بخشد
باد پایان آسمان هیکل
همچو کوه روان همی بخشد
من گه باشم که شاه بهر شرف
کعبه را طیلسان همی بخشد
نیست از سیم بیوه بخشش او
گنج نوشروان همی بخشد
با خرد گفتم از ملوک جهان
کیست کو دخل کان همی بخشد
در چو ابر بهار می بارد
زر چو باد خزان همی بخشد
گفت این بردل تو پوشیدست؟
شاه ما زندران همی بخشد
آنچه کان ذره ذره بخشد،شاه
کاروان کاروان همی بخشد
گفتمش تا کی این توان بخشید
گفت تا میتوان همی بخشد
جاودان باد زندگانی شاه
تا چنین جاودا ن همی بخشد
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در مدح امیر یمین الدین
کسیکه قصد سر زلف آن نگار کند
چو زلف او دل خود زار و بیقرار کند
کسیکه دارد امید کنار بوس ازو
بسا که خون دل از دیده برکنار کند
دلم ربود بدانزلف همچو چنگل باز
تو هیچ باز شنیدی که دل شکار کند؟
هزار جور کند بر دلم بیک ساعت
وگر بنالم ازو هر یکی هزار کند
بتی که مرکز مه لعل آبدار نهد
مهی که پروز گل مشک تا بدار کند
گه از بنفشه خطی برمه دو هفته کشد
گهی ز سنبل پرچین لاله زار کند
نقاب برفکند خارگل نهد ازرنگ
چو زلف بر شکند بوی مشک خوار کند
سلیم قلبم خواند که عشق جای دلم
میان حلقه آنزلف مشگبار کند
سلیم دل بود آری درین چه باشد شک
کسیکه جای دل اندردهان مار کند
اگر زلعل لبش زلف می همی نوشد
چرا دو چشم خوشش هر شبی خمار کند
یکی نگارا رحمت نمای بردل من
که همچو زیر زغم نالهای زار کند
چنان مکن که ز بیطاقتی دل رنجور
شکایتی ز تو با صدر روزگار کند
کریم مطلق و حرز زمانه رکن الدین
که روزگار بمثل وی افتخار کند
نیاز پیش سخایش دهن فرو بندد
امید وقت عطایش دودیده چار کند
زجود دستش سائل همی برد بدره
نه آنکه وعده پذیرد نه انتظار کند
زسهم خشم وی آتش همیشه لرزانست
اگر چه خود را زاهن همی حصار کند
سموم خشمش اگر بگذر بدریابار
بخار شعله شود قطره ها شرار کند
نسیم خلقش اگر بروزد بصحرا بر
درخت عود شود شاخ مشک بار کند
اگر بگوئی پیشت درم بر افشاند
وگرنگوئی پیشت گهر نثار کند
در آنزمان که نشیند بصدر ایوان بر
بدانگهی که قلم بربنان سوار کند
سپهر خواهد تا بهر دفع چشم بدان
زماه نو شده در ساعدش سوار کند
بسیم نام نکو میخرد زاهل هنر
وزین تجارت بهتر کسی چکار کند
زشرم همت اوبحر در عرق غرقست
زبیم جودش خورشید زینهار کند
همیشه باولیش بخت سازگار بود
همیشه باعدویش چرخ کارزارکند
کسیکه دید دل و دست او گه بخشش
بآفتاب و بدریا چه اعتبار کند
بپیش لفظ گهربار او خجل گردد
صدف که قطره همی در شاهوار کند
همی پذیرد منت چو میکند بخشش
نه آن سخی است که بردادن اختصار کند
زهی بزرگ عطائی که جود و بخشش تو
بچشم هر کس زررا چو خاک خوار کند
توئی که بیش زمدحت مرا صلت دادی
چنین کرم چو تو صدری بزرگوار کند
چو تو بزرگی را مادحی چو من باید
که مدح تو بسخنهای آبدار کند
زبهر مرکب خاص تو را یض تقدیر
همیشه ابلق ایام راهوار کند
سپهر خدمت درگاه تو بطوع و بطیع
بروزی اندر بیش از هزاربار کند
خلل نیاید در جاه تو که قاعده را
چو بخت باشد معمار استوار کند
ببوی خلق تو هرگز کجا تواند بود
نسیم صبح چو بر برگ گل گذار کند
نهاده گردون سوی تو صد هزاران چشم
که رای عالی تو خود چه اختیار کند
گمان مبرکه رهی اندرین قصیده همی
اشارتی بتقاضای رسم پار کند
همیشه تا که فلک گرد خاک میگردد
همیشه تا که قمر برفلک مدار کند
سر تو سبز و دلت شاد باد و مدت عمر
فزون از آنکه مهندس براو شمار کند
چو زلف او دل خود زار و بیقرار کند
کسیکه دارد امید کنار بوس ازو
بسا که خون دل از دیده برکنار کند
دلم ربود بدانزلف همچو چنگل باز
تو هیچ باز شنیدی که دل شکار کند؟
هزار جور کند بر دلم بیک ساعت
وگر بنالم ازو هر یکی هزار کند
بتی که مرکز مه لعل آبدار نهد
مهی که پروز گل مشک تا بدار کند
گه از بنفشه خطی برمه دو هفته کشد
گهی ز سنبل پرچین لاله زار کند
نقاب برفکند خارگل نهد ازرنگ
چو زلف بر شکند بوی مشک خوار کند
سلیم قلبم خواند که عشق جای دلم
میان حلقه آنزلف مشگبار کند
سلیم دل بود آری درین چه باشد شک
کسیکه جای دل اندردهان مار کند
اگر زلعل لبش زلف می همی نوشد
چرا دو چشم خوشش هر شبی خمار کند
یکی نگارا رحمت نمای بردل من
که همچو زیر زغم نالهای زار کند
چنان مکن که ز بیطاقتی دل رنجور
شکایتی ز تو با صدر روزگار کند
کریم مطلق و حرز زمانه رکن الدین
که روزگار بمثل وی افتخار کند
نیاز پیش سخایش دهن فرو بندد
امید وقت عطایش دودیده چار کند
زجود دستش سائل همی برد بدره
نه آنکه وعده پذیرد نه انتظار کند
زسهم خشم وی آتش همیشه لرزانست
اگر چه خود را زاهن همی حصار کند
سموم خشمش اگر بگذر بدریابار
بخار شعله شود قطره ها شرار کند
نسیم خلقش اگر بروزد بصحرا بر
درخت عود شود شاخ مشک بار کند
اگر بگوئی پیشت درم بر افشاند
وگرنگوئی پیشت گهر نثار کند
در آنزمان که نشیند بصدر ایوان بر
بدانگهی که قلم بربنان سوار کند
سپهر خواهد تا بهر دفع چشم بدان
زماه نو شده در ساعدش سوار کند
بسیم نام نکو میخرد زاهل هنر
وزین تجارت بهتر کسی چکار کند
زشرم همت اوبحر در عرق غرقست
زبیم جودش خورشید زینهار کند
همیشه باولیش بخت سازگار بود
همیشه باعدویش چرخ کارزارکند
کسیکه دید دل و دست او گه بخشش
بآفتاب و بدریا چه اعتبار کند
بپیش لفظ گهربار او خجل گردد
صدف که قطره همی در شاهوار کند
همی پذیرد منت چو میکند بخشش
نه آن سخی است که بردادن اختصار کند
زهی بزرگ عطائی که جود و بخشش تو
بچشم هر کس زررا چو خاک خوار کند
توئی که بیش زمدحت مرا صلت دادی
چنین کرم چو تو صدری بزرگوار کند
چو تو بزرگی را مادحی چو من باید
که مدح تو بسخنهای آبدار کند
زبهر مرکب خاص تو را یض تقدیر
همیشه ابلق ایام راهوار کند
سپهر خدمت درگاه تو بطوع و بطیع
بروزی اندر بیش از هزاربار کند
خلل نیاید در جاه تو که قاعده را
چو بخت باشد معمار استوار کند
ببوی خلق تو هرگز کجا تواند بود
نسیم صبح چو بر برگ گل گذار کند
نهاده گردون سوی تو صد هزاران چشم
که رای عالی تو خود چه اختیار کند
گمان مبرکه رهی اندرین قصیده همی
اشارتی بتقاضای رسم پار کند
همیشه تا که فلک گرد خاک میگردد
همیشه تا که قمر برفلک مدار کند
سر تو سبز و دلت شاد باد و مدت عمر
فزون از آنکه مهندس براو شمار کند
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح اقصی القضاه رکن الدین صاعد
روی یارم ز افتاب اکنون نکوتر میشود
تا بگرد ماه از مشک چنبر میشود
مرگز شمشاد او از لعل و یاقوت آمدست
پروزدیبای او از مشک و عنبر میشود
خانه دل از رخ خوبش شود روشن همی
عالم جان از سر زلفش معطر میشود
سرو بین کزرشک قدش کشتیش بر خشک ماند
گل نگر کز شرم رویش در عرق تر میشود
هر که او با حلقه زلف وی اندر حلقه شد
از میان جان و دل چون حلقه بر در میشود
د ردو عالم سایه بر خورشید هرگز نفکند
هرکه را سودای او یک ذره در سر میشود
جان بطوع دل فدای خاک پایش کرده ام
نیست در خوردش ولی دستم بدین در میشود
گر چه لعلش همچو عیشم تلخ میراند سخن
چونکه بر شکر گذر یابد چو شکر میشود
گفت لعل او کنم از وصل کارت همچوزر
اینچنین ساده نیم کم عشوه باور میشود
هر متاعی کان مرا باشد زجنس جان و دل
در بهای یک نظر در کار دلبر میشود
عیدی از من شعر میخواهد که بهر تهنیت
سوی صدر خواجه هر هفت کشور میشود
صدر عالم رکن دین اقضی القضا ة شرق و غرب
آنکه چرخش بنده و ایام چاکر میشود
صدق بوبکریش جفت عدل فاروقی شدست
شرم عثمانیش یار علم حیدر میشود
آسمان از قدر جاه او بلندی میبرد
و افتاب از نور رای او منور میشود
دست او گاه سخاوت شرم طوبی میدهد
لفظ او وقت عذوبت رشک کوثر میشود
سروری را سروری از وی بحاصل آمدست
آرزو را آرزو ازوی میسر میشود
توشه جان از حدیثش نیک فربه شد ولی
کیسه کان از سخایش سخت لاغر میشود
عقل در سودای جاه اوزخود بیگانه شد
وهم در دریای علمش آشناور میشود
صدر شرع از فرجاه او مزین شد چنانک
نوک کلک ازرشح خلق او میشود معنبر
حکم و حلمش همرکاب بادو خاک کند از صفت
لطف و عنفش همعنان آب و آذر میشود
مشتری تاگشت صاحب طالع مسعود او
نزد دانا کنیت او سعد اکبر میشود
در رکاب خدمتش گردون پیاپی میدود
باقضای آسمان حکمش برابر میشود
بحر چون خوانم مراورا چون بگاه مکرمت
هر سرانگشتی از و صد بحر اخضر میشود
عدل او آسایش مظلوم و ظالم میدهد
مدح او آرایش دیوان و دفتر میشود
از بنانش هر کسی جز بحر شادی میکند
وزسخایش هر کس جز کان توانگر میشود
مشکل شرع از بنان او همه حل کرده شد
روزی خلق از سر کلکش مقدر میشود
آفتاب از شرم رای او شبانگاهان بین
تا چه سر گردان و حیران سوی خاور میشود
بادخلق او مگر بگذشت بر خاک تبت
خون از آن در ناف آهو مشک اذفر میشود
پیش لفظ او صدف چون من همه تن گوش شد
لاجرم در سینه لو قطره گوهر میشود
ابر را گویند کز تأثیر جذب آفتاب
چون بخار از روی دریا بر فلک بر میشود
نزد من تحقیقش ان باشد که هنگام سخا
آفتاب از شرم رایش زیر چادر میشود
قول صدق او چو قرآنست و قرآن گه گهی
ظاهر اندر بندسیم و حلقه زر میشود
روز درس او ملک گردد چو سوسن ده زبان
گاه وعظ او فلک نه پایه منبر میشود
مدت عمرش بخواهد ماند تا دورزمان
با قضا از غیب این معنی برابر میشود
اعتدال عدل او برداشت علتها چنانک
خانه بیمار بیزار از مزور میشود
هر چه اندر حقه سینه کسی تضمین کند
جمله در آیینه طبعش مصور میشود
نصرت ایزد بهر حالی قرین جاه اوست
لاجرم برکافه خصمان مظفر میشود
ای ترا گشته مسلم منصبی کزروی شرع
هرکه گردد منکر حکم تو کافر میشود
تیغ کوه و تیغ خورشید ایمنند از یکدیگر
تا میان هردو انصاف تو داور میشود
دست کوته کرد مقناطیس زاهن تابدید
کز چگونه عدل تو خصم ستمگر میشود
اندر ایام تو ظالم می بترسد آنچنانک
باز در زیر زره نزد کبوتر میشود
بانگ بر ظالم چنان زدهیبت انصاف تو
کز نهیبش کهربا که را مسخر میشود
بخل و ظلم از شرم جود و بیم عدلت درجهان
آن چو سیمرغ این دگر کبریت احمر میشود
چرخ بر بستست در عهد ت در ظلم و ستم
از کواکب زان قبل گردون مسمر میشود
آسمان در پیش حکمت حلقه در گوش آمدست
و افتاب از بهر جودت کیمیاگر میشود
ذره پیش لطف تو گردد گران سایه چو کوه
کوه با حلم تو چون ذره سبک سر میشود
هرکه چون سوسن بمدح تو زبان تر میکند
در زمان او رازبان پر زر چو عبهر میشود
از تو چشم فضل روشن گشت و جان علم شاد
کیست کاندر عهد تو نه علم پرور میشود
خصم تو گر از تو برگردون گریزد فی المثل
از نهیب تو دو نیمه چون دو پیکر میشود
تیغ از ننگ عدوی تو برآسودست از آنک
خود نفس در حنجر خصم تو خنجر میشود
معنی مدحت ندارد هیچ پایانی پدید
این زعجزماست گر لفظی مکرر میشود
مدح چون تو فاضلی سان توانگفتن از آنک
خود زبان کلک در مدحت سخنور میشود
تا چو تو در هر بهاری ابر گوهر میدهد
تا چو من در هر خزانی بادزرگر میشود
این نفاذ حکم تاروز قضا پاینده باد
کز تو روز بدعت و شبهت مکدر میشود
بر تو عید فطر باداخرم و میمون که خود
مرگ اعدای تو همچون عید دیگر میشود
موسی بادت قوام الدین همیشه پیش رو
تا چو هارون قوت پشت برادر میشود
تا بگرد ماه از مشک چنبر میشود
مرگز شمشاد او از لعل و یاقوت آمدست
پروزدیبای او از مشک و عنبر میشود
خانه دل از رخ خوبش شود روشن همی
عالم جان از سر زلفش معطر میشود
سرو بین کزرشک قدش کشتیش بر خشک ماند
گل نگر کز شرم رویش در عرق تر میشود
هر که او با حلقه زلف وی اندر حلقه شد
از میان جان و دل چون حلقه بر در میشود
د ردو عالم سایه بر خورشید هرگز نفکند
هرکه را سودای او یک ذره در سر میشود
جان بطوع دل فدای خاک پایش کرده ام
نیست در خوردش ولی دستم بدین در میشود
گر چه لعلش همچو عیشم تلخ میراند سخن
چونکه بر شکر گذر یابد چو شکر میشود
گفت لعل او کنم از وصل کارت همچوزر
اینچنین ساده نیم کم عشوه باور میشود
هر متاعی کان مرا باشد زجنس جان و دل
در بهای یک نظر در کار دلبر میشود
عیدی از من شعر میخواهد که بهر تهنیت
سوی صدر خواجه هر هفت کشور میشود
صدر عالم رکن دین اقضی القضا ة شرق و غرب
آنکه چرخش بنده و ایام چاکر میشود
صدق بوبکریش جفت عدل فاروقی شدست
شرم عثمانیش یار علم حیدر میشود
آسمان از قدر جاه او بلندی میبرد
و افتاب از نور رای او منور میشود
دست او گاه سخاوت شرم طوبی میدهد
لفظ او وقت عذوبت رشک کوثر میشود
سروری را سروری از وی بحاصل آمدست
آرزو را آرزو ازوی میسر میشود
توشه جان از حدیثش نیک فربه شد ولی
کیسه کان از سخایش سخت لاغر میشود
عقل در سودای جاه اوزخود بیگانه شد
وهم در دریای علمش آشناور میشود
صدر شرع از فرجاه او مزین شد چنانک
نوک کلک ازرشح خلق او میشود معنبر
حکم و حلمش همرکاب بادو خاک کند از صفت
لطف و عنفش همعنان آب و آذر میشود
مشتری تاگشت صاحب طالع مسعود او
نزد دانا کنیت او سعد اکبر میشود
در رکاب خدمتش گردون پیاپی میدود
باقضای آسمان حکمش برابر میشود
بحر چون خوانم مراورا چون بگاه مکرمت
هر سرانگشتی از و صد بحر اخضر میشود
عدل او آسایش مظلوم و ظالم میدهد
مدح او آرایش دیوان و دفتر میشود
از بنانش هر کسی جز بحر شادی میکند
وزسخایش هر کس جز کان توانگر میشود
مشکل شرع از بنان او همه حل کرده شد
روزی خلق از سر کلکش مقدر میشود
آفتاب از شرم رای او شبانگاهان بین
تا چه سر گردان و حیران سوی خاور میشود
بادخلق او مگر بگذشت بر خاک تبت
خون از آن در ناف آهو مشک اذفر میشود
پیش لفظ او صدف چون من همه تن گوش شد
لاجرم در سینه لو قطره گوهر میشود
ابر را گویند کز تأثیر جذب آفتاب
چون بخار از روی دریا بر فلک بر میشود
نزد من تحقیقش ان باشد که هنگام سخا
آفتاب از شرم رایش زیر چادر میشود
قول صدق او چو قرآنست و قرآن گه گهی
ظاهر اندر بندسیم و حلقه زر میشود
روز درس او ملک گردد چو سوسن ده زبان
گاه وعظ او فلک نه پایه منبر میشود
مدت عمرش بخواهد ماند تا دورزمان
با قضا از غیب این معنی برابر میشود
اعتدال عدل او برداشت علتها چنانک
خانه بیمار بیزار از مزور میشود
هر چه اندر حقه سینه کسی تضمین کند
جمله در آیینه طبعش مصور میشود
نصرت ایزد بهر حالی قرین جاه اوست
لاجرم برکافه خصمان مظفر میشود
ای ترا گشته مسلم منصبی کزروی شرع
هرکه گردد منکر حکم تو کافر میشود
تیغ کوه و تیغ خورشید ایمنند از یکدیگر
تا میان هردو انصاف تو داور میشود
دست کوته کرد مقناطیس زاهن تابدید
کز چگونه عدل تو خصم ستمگر میشود
اندر ایام تو ظالم می بترسد آنچنانک
باز در زیر زره نزد کبوتر میشود
بانگ بر ظالم چنان زدهیبت انصاف تو
کز نهیبش کهربا که را مسخر میشود
بخل و ظلم از شرم جود و بیم عدلت درجهان
آن چو سیمرغ این دگر کبریت احمر میشود
چرخ بر بستست در عهد ت در ظلم و ستم
از کواکب زان قبل گردون مسمر میشود
آسمان در پیش حکمت حلقه در گوش آمدست
و افتاب از بهر جودت کیمیاگر میشود
ذره پیش لطف تو گردد گران سایه چو کوه
کوه با حلم تو چون ذره سبک سر میشود
هرکه چون سوسن بمدح تو زبان تر میکند
در زمان او رازبان پر زر چو عبهر میشود
از تو چشم فضل روشن گشت و جان علم شاد
کیست کاندر عهد تو نه علم پرور میشود
خصم تو گر از تو برگردون گریزد فی المثل
از نهیب تو دو نیمه چون دو پیکر میشود
تیغ از ننگ عدوی تو برآسودست از آنک
خود نفس در حنجر خصم تو خنجر میشود
معنی مدحت ندارد هیچ پایانی پدید
این زعجزماست گر لفظی مکرر میشود
مدح چون تو فاضلی سان توانگفتن از آنک
خود زبان کلک در مدحت سخنور میشود
تا چو تو در هر بهاری ابر گوهر میدهد
تا چو من در هر خزانی بادزرگر میشود
این نفاذ حکم تاروز قضا پاینده باد
کز تو روز بدعت و شبهت مکدر میشود
بر تو عید فطر باداخرم و میمون که خود
مرگ اعدای تو همچون عید دیگر میشود
موسی بادت قوام الدین همیشه پیش رو
تا چو هارون قوت پشت برادر میشود
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در مدح خواجه صدرالدین
بودم نشسته دوش که ناگه خبر رسید
کاینک رکاب خواجه آفاق در رسید
بختم بمژده گفت که هان زود قطعه
برگو که صدر عالم و فخر بشر رسید
چشمم بدست اشک برافشاند صد گهر
درپای پیک چون بدلم این خبررسید
گفتی بگوش دل صفتی از بهشت رفت
یاسوی جان خسته نسیم سحر رسید
یا خضر ناگهانی آب حیات یافت
یابوی پیرهن بپدر از پسر رسید
آمد بهار و خنده زنان مژده بداد
کاینک مرا بهار کرم براثر رسید
نوروز بست کله و آذین همی زند
دیبای فرش او بهمه رهگذر رسید
ابر آن نثار کرد که هر شاخ خشک را
چندین هزار یاره وعقده گهر رسید
نرگس بدین بشارت چون زودتر شتافت
اورا کلاه نقره و تاجی ززر رسید
چشم شکوفه گشت سفید از بس انتظار
واکنون دلش ببین که زدیده بدررسید
گل از پی نثار دهان کرد پر ززر
وز شرم سرخ شد چو بدست اینقدر رسید
گر آفتاب چونکه ببیت الشرف رسد
از فر او جهانرااین زیب و فررسید
نشگفت اگر جهان همگی یافت زیب و فر
چون آفتاب شرع بسوی مقررسید
ای مقبلی که روی بهر جا که کرده
پیش و پست سپاه زفتح و ظفر رسید
رایات همت تو زافلاک برگذشت
واعلام دولت تو بعیوق بر رسید
نوروز و نو بهار و قدوم مبارکت
تشریف پادشه همه با یکدیگر رسید
هر صبحدم سپهر کند پیرهن قبا
با این قبا کت از شه نیکو سیررسید
هر شامگه فرونهد از سر فلک کلاه
با این کله کت از ملک تاجور رسید
زین مقدم مبارک واین جاه و مرتبت
در کام دوستان تو شهد و شکر رسید
وانان که دشمنند که بادند خسته دل
زهر یست جانگزای کشان بر جگررسید
برصفحه صحیفه ایام دولتت
تأثیرهای یارب هر جانور رسید
هر چت رسید از شرف و جاه و مرتبت
در خورد فضل و همت گردون سپر رسید
هم زیر قدر تست اگر فی المثل ترا
زاکلیل و از مجره کلاه و کمر رسید
تو شاه شرقی و زسفر جاه تو فزود
مه را بلی زیادت نور از سفر رسید
لیکن چه مایه مائده بحر شد فزون
گر سوی بحر قلزم آب شمر رسید
والله که مسند تو بزرگ و مشرفست
آری کلاه را شرف از قدر سر رسید
با اینهمه شرف که رسیدت ز پادشاه
حقا گرت هزار یکی از هنر رسید
زانچت رسید خواهد و هست آن بغیب در
این خود بدان اضافت بس مختصر رسید
مفکن سپر زدشمن و میزن دورویه تیغ
کز آفتاب تیغ و زماهت سپر رسید
بر کن تو بیخ دشمن و مندیش از خطر
زیراکه مرد راخطر اندر خطر رسید
مطلق همی بگویم هرکس که خصم تست
روزش بآخر آمدو عمرش بسررسید
مشناس از فضلیلتش ار دشمن ترا
از قدر خویش پایگهی بیشتر رسید
چندین هزار جانور اندر میان بحر
بنگر گهر بد انصدف کور و کررسید
نه هرکه یافت منبری و بالشی سیاه
پس منصب تویافت بجاه تو در رسید
تو سروری بفضل و هنر کسب کرده
یکبار گی نگویمت این از پدر رسید
چونان رسید از تو بزرگی بدیگران
کزآفتاب نور بجرم قمر رسید
برخور کنون زجاه و جوانی و عمروبخت
کانچت بدآرزو زقضا و قدر رسید
یادت خجسته طوق و کلاه و قبای خاص
کز صدر شرق و پادشه بحر و بر رسید
مقلوب آن کلاه چو تصحیف این قبا
در جان دشمنان بد بد گهر رسید
خصم ترا بهر نفسی باد محنتی
وانگه رسیده باد که گویند در رسید
کاینک رکاب خواجه آفاق در رسید
بختم بمژده گفت که هان زود قطعه
برگو که صدر عالم و فخر بشر رسید
چشمم بدست اشک برافشاند صد گهر
درپای پیک چون بدلم این خبررسید
گفتی بگوش دل صفتی از بهشت رفت
یاسوی جان خسته نسیم سحر رسید
یا خضر ناگهانی آب حیات یافت
یابوی پیرهن بپدر از پسر رسید
آمد بهار و خنده زنان مژده بداد
کاینک مرا بهار کرم براثر رسید
نوروز بست کله و آذین همی زند
دیبای فرش او بهمه رهگذر رسید
ابر آن نثار کرد که هر شاخ خشک را
چندین هزار یاره وعقده گهر رسید
نرگس بدین بشارت چون زودتر شتافت
اورا کلاه نقره و تاجی ززر رسید
چشم شکوفه گشت سفید از بس انتظار
واکنون دلش ببین که زدیده بدررسید
گل از پی نثار دهان کرد پر ززر
وز شرم سرخ شد چو بدست اینقدر رسید
گر آفتاب چونکه ببیت الشرف رسد
از فر او جهانرااین زیب و فررسید
نشگفت اگر جهان همگی یافت زیب و فر
چون آفتاب شرع بسوی مقررسید
ای مقبلی که روی بهر جا که کرده
پیش و پست سپاه زفتح و ظفر رسید
رایات همت تو زافلاک برگذشت
واعلام دولت تو بعیوق بر رسید
نوروز و نو بهار و قدوم مبارکت
تشریف پادشه همه با یکدیگر رسید
هر صبحدم سپهر کند پیرهن قبا
با این قبا کت از شه نیکو سیررسید
هر شامگه فرونهد از سر فلک کلاه
با این کله کت از ملک تاجور رسید
زین مقدم مبارک واین جاه و مرتبت
در کام دوستان تو شهد و شکر رسید
وانان که دشمنند که بادند خسته دل
زهر یست جانگزای کشان بر جگررسید
برصفحه صحیفه ایام دولتت
تأثیرهای یارب هر جانور رسید
هر چت رسید از شرف و جاه و مرتبت
در خورد فضل و همت گردون سپر رسید
هم زیر قدر تست اگر فی المثل ترا
زاکلیل و از مجره کلاه و کمر رسید
تو شاه شرقی و زسفر جاه تو فزود
مه را بلی زیادت نور از سفر رسید
لیکن چه مایه مائده بحر شد فزون
گر سوی بحر قلزم آب شمر رسید
والله که مسند تو بزرگ و مشرفست
آری کلاه را شرف از قدر سر رسید
با اینهمه شرف که رسیدت ز پادشاه
حقا گرت هزار یکی از هنر رسید
زانچت رسید خواهد و هست آن بغیب در
این خود بدان اضافت بس مختصر رسید
مفکن سپر زدشمن و میزن دورویه تیغ
کز آفتاب تیغ و زماهت سپر رسید
بر کن تو بیخ دشمن و مندیش از خطر
زیراکه مرد راخطر اندر خطر رسید
مطلق همی بگویم هرکس که خصم تست
روزش بآخر آمدو عمرش بسررسید
مشناس از فضلیلتش ار دشمن ترا
از قدر خویش پایگهی بیشتر رسید
چندین هزار جانور اندر میان بحر
بنگر گهر بد انصدف کور و کررسید
نه هرکه یافت منبری و بالشی سیاه
پس منصب تویافت بجاه تو در رسید
تو سروری بفضل و هنر کسب کرده
یکبار گی نگویمت این از پدر رسید
چونان رسید از تو بزرگی بدیگران
کزآفتاب نور بجرم قمر رسید
برخور کنون زجاه و جوانی و عمروبخت
کانچت بدآرزو زقضا و قدر رسید
یادت خجسته طوق و کلاه و قبای خاص
کز صدر شرق و پادشه بحر و بر رسید
مقلوب آن کلاه چو تصحیف این قبا
در جان دشمنان بد بد گهر رسید
خصم ترا بهر نفسی باد محنتی
وانگه رسیده باد که گویند در رسید
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در مدح صدر اجل شرف الدین علی
جانم از جام می شکر یابد
گر لب لعل آن پسر یابد
چرخ باروی همچو خورشیدش
حلقه مه برون در یابد
در رخش تیز اگر نگاه کنی
رویش از نازکی اثر یابد
دیده گر قصد آن کند که مگر
زانمیان و دهان خبر یابد
از دهانش اثر سخن بیند
وز میانش نشان کمر یابد
باد از رشک حلقه زلفش
بند و زنجیر بر شمر یابد
یارب از چیست تلخ پاسخ او
چون همی بر شکر گذر یابد
ای مهی کز ستاره دندانت
مه شب تیره راهبر یابد
چشم تو مست گشت وزلف همی
می از آن لعل چون شکر یابد
مهر باتو کم از مهی که فلک
دم طاوس جلوه گر یابد
عاشقت زان امیدتاچو رباب
بر کنارتو سر مگر یابد
با تو رگ راست تر بود هرچند
گوشمال از تو بیشتر یابد
آه ترسم که غصه من خوردم
راحت از تو کسی دگر یابد
دود جان منست اینکه فلک
چون کلف بررخ قمر یابد
دل بگوید شکایت تو اگر
رخصت از صدر نامور یابد
شرف الدین جهان فضل و هنر
که جهان زوشکوه و فر یابد
فلک از عفو و خشم او داند
هر چه زاسباب نفع و ضر یابد
ملک از لطف و عنف او بیند
هر چه زانواع خیر و شر یابد
همتش از علو چو در نگرد
چرخ چون ذره مختصر یابد
عزم او قوت از قضا گیرد
حزم او قدرت از قدر یابد
کوه در خدمتش کمر زان بست
تا زخورشید طرف زر یابد
خرج یکروزه اش وفا نکند
هر چه ایام ما حضر یابد
زاتش خشم جانگدازش خصم
مدت عمر چون شرر یابد
چرخ از شرم زر فشاندن او
چشمه آفتاب تر یابد
مثل خود زیر چرخ آینه فام
هم در آیینه یابد ار یابد
سعد گردد چو مشتری کیوان
اگر از طالعش نظر یابد
نیش در خصم او خلد عقرب
گر ز اکلیل تاج زر یابد
گر صبا لطف طبع او گیرد
چشم نرگس ازو بصر یابد
نی میان بست پیش اوده جای
زین سبب در دهان شکر یابد
بثتایش دهان گشاد صدف
لاجرم دل پر از گهر یابد
جان بخندد زخلق او چون گل
که نسیم دم سحر یابد
حکم او با قضا زند پهلو
رای او از قدر حذر یابد
بودیعت زجود او دارند
تروخشک آنچه بحروبر یابد
عالم السر نخوانمش لیکن
همه رمز نهفته در یابد
دیده خیمه حباب بر آب؟
دشمنش عمر آنقدر یابد
کرد دولت ضمان که تا جاوید
بر همه آرزو ظفر یابد
گی رسد سوی مرد تیغ اجل
اگر از حزم او سپر یابد
سخن از مدح او بها گیرد
زانکه تیغ از گهر خطر یابد
ای بزرگی که در مناقب تو
گوش گردون بسی عبر یابد
کی گمان برد طبع کز عدلت
آتش و آب در شجر یابد
روز رزمت فلک فضای هوا
پر زارواح جانور یابد
جگر خصم تو چو تشنه شود
زاتش تیغت آبخور یابد
تیغت ارنیست عقل و جان بصفا
از چه در مغزودل مقریابد
پیک دیوان تست ماه فلک
زان همه رونق از سفر یابد
تا بزرگی واصل همچو گهر
شرف از ذات پر هنر یابد
شرف از اصل تو شرف گیرد
هنر از ذات تو گهر یابد
بسته سوفار تیر تو بر زه
خصم پیکانش در جگر یابد
تا فلک بر جهان گذر دارد
تا قمر بر فلک ممر یابد
باد خصمت چنانکه هر روزی
محنت ازروز دی بتر یابد
گر لب لعل آن پسر یابد
چرخ باروی همچو خورشیدش
حلقه مه برون در یابد
در رخش تیز اگر نگاه کنی
رویش از نازکی اثر یابد
دیده گر قصد آن کند که مگر
زانمیان و دهان خبر یابد
از دهانش اثر سخن بیند
وز میانش نشان کمر یابد
باد از رشک حلقه زلفش
بند و زنجیر بر شمر یابد
یارب از چیست تلخ پاسخ او
چون همی بر شکر گذر یابد
ای مهی کز ستاره دندانت
مه شب تیره راهبر یابد
چشم تو مست گشت وزلف همی
می از آن لعل چون شکر یابد
مهر باتو کم از مهی که فلک
دم طاوس جلوه گر یابد
عاشقت زان امیدتاچو رباب
بر کنارتو سر مگر یابد
با تو رگ راست تر بود هرچند
گوشمال از تو بیشتر یابد
آه ترسم که غصه من خوردم
راحت از تو کسی دگر یابد
دود جان منست اینکه فلک
چون کلف بررخ قمر یابد
دل بگوید شکایت تو اگر
رخصت از صدر نامور یابد
شرف الدین جهان فضل و هنر
که جهان زوشکوه و فر یابد
فلک از عفو و خشم او داند
هر چه زاسباب نفع و ضر یابد
ملک از لطف و عنف او بیند
هر چه زانواع خیر و شر یابد
همتش از علو چو در نگرد
چرخ چون ذره مختصر یابد
عزم او قوت از قضا گیرد
حزم او قدرت از قدر یابد
کوه در خدمتش کمر زان بست
تا زخورشید طرف زر یابد
خرج یکروزه اش وفا نکند
هر چه ایام ما حضر یابد
زاتش خشم جانگدازش خصم
مدت عمر چون شرر یابد
چرخ از شرم زر فشاندن او
چشمه آفتاب تر یابد
مثل خود زیر چرخ آینه فام
هم در آیینه یابد ار یابد
سعد گردد چو مشتری کیوان
اگر از طالعش نظر یابد
نیش در خصم او خلد عقرب
گر ز اکلیل تاج زر یابد
گر صبا لطف طبع او گیرد
چشم نرگس ازو بصر یابد
نی میان بست پیش اوده جای
زین سبب در دهان شکر یابد
بثتایش دهان گشاد صدف
لاجرم دل پر از گهر یابد
جان بخندد زخلق او چون گل
که نسیم دم سحر یابد
حکم او با قضا زند پهلو
رای او از قدر حذر یابد
بودیعت زجود او دارند
تروخشک آنچه بحروبر یابد
عالم السر نخوانمش لیکن
همه رمز نهفته در یابد
دیده خیمه حباب بر آب؟
دشمنش عمر آنقدر یابد
کرد دولت ضمان که تا جاوید
بر همه آرزو ظفر یابد
گی رسد سوی مرد تیغ اجل
اگر از حزم او سپر یابد
سخن از مدح او بها گیرد
زانکه تیغ از گهر خطر یابد
ای بزرگی که در مناقب تو
گوش گردون بسی عبر یابد
کی گمان برد طبع کز عدلت
آتش و آب در شجر یابد
روز رزمت فلک فضای هوا
پر زارواح جانور یابد
جگر خصم تو چو تشنه شود
زاتش تیغت آبخور یابد
تیغت ارنیست عقل و جان بصفا
از چه در مغزودل مقریابد
پیک دیوان تست ماه فلک
زان همه رونق از سفر یابد
تا بزرگی واصل همچو گهر
شرف از ذات پر هنر یابد
شرف از اصل تو شرف گیرد
هنر از ذات تو گهر یابد
بسته سوفار تیر تو بر زه
خصم پیکانش در جگر یابد
تا فلک بر جهان گذر دارد
تا قمر بر فلک ممر یابد
باد خصمت چنانکه هر روزی
محنت ازروز دی بتر یابد
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - گویا مدح مجیرالدین بیلقانی باشد بعد از ذم
ایکه موج سینه تو غوطه دریا دهد
پرتو طبعت فروغ عالم بالا دهد
گر ضمیر غیب گوی تو براندازد تتق
بسکه تشویر عروس کلبه خضر ادهد
ورزمنشور بیانت نقطه خواند فلک
بس که خط استوا قد را خم طغرادهد
خاطر آتش مثال تست و طبع آب وش
کاب و آتش را همی تبلرزو استسقادهد
سر تو وقت تفکر چون کند معراج عقل
آسمان آواز سبحان الذی اسری دهد
حسن رای تو دوار گنبد گردون برد
صیت فضل توصداع صخره صمادهد
نکته ا ز شرح فضلت پایه دانش نهد
قطره از رشح کلکت مایه دریا دهد
طبع تو وقت تصرف قلب گرداند زمان
گربراندیشد که دی که را صورت فردادهد
چونتو غواصی کنی در بحر فکرت آنزمان
ناطقه زهره ندارد پیش تو کاوادهد
مدح و ذمت زهره و مهره دردم افعی نهد
لطف و عنفت آب و آتش در دل خارادهد
پیش لطفت گر صبا از خوشدلی لافی زند
نکبت گردونش سر گردانی نکبادهد
در بنا نت چیست مرغی کزره منقار خویش
گوهر اندر بیضه های عنبر سارا دهد
کبک و طوطی سخن طاوس جلوه زاغ روی
کو بطفلی در نشان خانه عنقادهد
ازره صورت جمادی صامتست آری ولیک
گاه معنی خجلت هر زنده گویا دهد
راست چو نبر صفحه کافور گرددمشگبار
از رخ رضوان طراز طره حورادهد
گر زبانکار د چو نمیزان دوسرکردش رواست
کاسمانش زان کمر ماننده جوزادهد
لوح محفو ظست در دستت قلم ورنیست چون
از دل غیب اینهمه اسرار بر صحرا دهد
چون من از اعجاز کلک تو سخن رانم همی
جان فضل اقرار آمناوصدقنا دهد
دوشم از روی نصیحت گوشمالی دادعقل
عقل دایم گوشمال مردم دانا دهد
گفت کای ذره برو خورشید خودرا با ز جوی
تا زفیض نور خویشت رتبتی والادهد
رایت سلطان نظم و نثر اینک در رسید
تا سپاهان را شکوه جنت المأوا دهد
تو چنین دامن کشیده سر فرو برده که چه
فضل گو کت رخصت این یار نازیبا دهد
گر نئی خفاش از خورشید متواری مباش
تا مگر زین کنج محنت زایت استغنا دهد
او نه خورشید یچو موسی دیده پردازست کو
مرغ عیسی راهمه خاصیت حربادهد
بوکه بردارد سبل از دیده طبعت که او
چون دم عیسی جلای چشم نابینا دهد
خیز و بیتی چند بنویس و خدمت بربخوان
تا زحسن الستماعت قرب اوادنی دهد
خلعت تحسین فزون از قدر تو باشد ولیک
دور نبود از کرم کت منصب اصغادهد
هیبت او گر کند چاوشیی نفرت مگیر
لطف او خود جای تو در حضرت اعلادهد
پیش موسی ساحری اینمحض مالیخولیاست
نزد عیسی لاف طب این علت سودا دهد
گردشمعفضل چو نپروانه گرطوفی کنم
در لگن سوزد مرا ور خنده تنها دهد
آنکه شاخ سدره حکمت نهال باغ اوست
احمقی باشد که اورا بقلةالحمقا دهد
پیشخورشید ار نفس زدصبح خاصه ماه دی
معنی دیگر ندارد قوت سرمادهد
پیش طبع مهره بازش شعبده نتوان نمود
کوشه و شش بیش این نه حقه مینا دهد
لاف رویاروشدن بااو نباید زد از آنک
نیم بیتش مایه صد شاعر چون ما دهد
آنکه مایه زوبردبی او سخندانی شود
ورنه بااو ر یشخند خویشتن عمدادهد
ماه کاستمداد نور از چشمه خورشیدکرد
چون ازو دور اوفتد نور همه دنیا دهد
ورنه ازچشم همه عالم بیفتد چون سها
گرشبی خود را بر خورشید روشن وادهد
گوهر معنی بسی دزیده ام از نظم او
زان گهرهائیکه شرم لؤلولالا دهد
اختراز خدمتش زانست کو گردزدیافت
یاببرد دست او یا گوهر ش واجادهد
گفتم ای نورالهی ایکه فیض سایه ات
برملک تفضیل نسل آدم و حوا دهد
ایکه گرمه خوشه چیز خرمن فضلت شود
کمترینش خوشه پروین بود کورادهد
آمدم اینک بخدمت جزومدحت در بغل
زانکه عق لکل زمدحت رونق اجزادهد
گر چه الفاظش رکیکست و معانی س ضعیف
لیکن آنراتربیت هم لطف مولانادهد
از سلیمان یاد کن و زمور وز پای ملخ
این از ان دستست درد سر همی زیرا دهد
تا بدست شعشعه این خوش و شاق تیغ زن
بنگه لولوی شب را هر سحر یغما دهد
ساحت تو اهل معنی را پناهی باد وهست
کز حوادثشان پناه این عروة الوثقی دهد
پرتو طبعت فروغ عالم بالا دهد
گر ضمیر غیب گوی تو براندازد تتق
بسکه تشویر عروس کلبه خضر ادهد
ورزمنشور بیانت نقطه خواند فلک
بس که خط استوا قد را خم طغرادهد
خاطر آتش مثال تست و طبع آب وش
کاب و آتش را همی تبلرزو استسقادهد
سر تو وقت تفکر چون کند معراج عقل
آسمان آواز سبحان الذی اسری دهد
حسن رای تو دوار گنبد گردون برد
صیت فضل توصداع صخره صمادهد
نکته ا ز شرح فضلت پایه دانش نهد
قطره از رشح کلکت مایه دریا دهد
طبع تو وقت تصرف قلب گرداند زمان
گربراندیشد که دی که را صورت فردادهد
چونتو غواصی کنی در بحر فکرت آنزمان
ناطقه زهره ندارد پیش تو کاوادهد
مدح و ذمت زهره و مهره دردم افعی نهد
لطف و عنفت آب و آتش در دل خارادهد
پیش لطفت گر صبا از خوشدلی لافی زند
نکبت گردونش سر گردانی نکبادهد
در بنا نت چیست مرغی کزره منقار خویش
گوهر اندر بیضه های عنبر سارا دهد
کبک و طوطی سخن طاوس جلوه زاغ روی
کو بطفلی در نشان خانه عنقادهد
ازره صورت جمادی صامتست آری ولیک
گاه معنی خجلت هر زنده گویا دهد
راست چو نبر صفحه کافور گرددمشگبار
از رخ رضوان طراز طره حورادهد
گر زبانکار د چو نمیزان دوسرکردش رواست
کاسمانش زان کمر ماننده جوزادهد
لوح محفو ظست در دستت قلم ورنیست چون
از دل غیب اینهمه اسرار بر صحرا دهد
چون من از اعجاز کلک تو سخن رانم همی
جان فضل اقرار آمناوصدقنا دهد
دوشم از روی نصیحت گوشمالی دادعقل
عقل دایم گوشمال مردم دانا دهد
گفت کای ذره برو خورشید خودرا با ز جوی
تا زفیض نور خویشت رتبتی والادهد
رایت سلطان نظم و نثر اینک در رسید
تا سپاهان را شکوه جنت المأوا دهد
تو چنین دامن کشیده سر فرو برده که چه
فضل گو کت رخصت این یار نازیبا دهد
گر نئی خفاش از خورشید متواری مباش
تا مگر زین کنج محنت زایت استغنا دهد
او نه خورشید یچو موسی دیده پردازست کو
مرغ عیسی راهمه خاصیت حربادهد
بوکه بردارد سبل از دیده طبعت که او
چون دم عیسی جلای چشم نابینا دهد
خیز و بیتی چند بنویس و خدمت بربخوان
تا زحسن الستماعت قرب اوادنی دهد
خلعت تحسین فزون از قدر تو باشد ولیک
دور نبود از کرم کت منصب اصغادهد
هیبت او گر کند چاوشیی نفرت مگیر
لطف او خود جای تو در حضرت اعلادهد
پیش موسی ساحری اینمحض مالیخولیاست
نزد عیسی لاف طب این علت سودا دهد
گردشمعفضل چو نپروانه گرطوفی کنم
در لگن سوزد مرا ور خنده تنها دهد
آنکه شاخ سدره حکمت نهال باغ اوست
احمقی باشد که اورا بقلةالحمقا دهد
پیشخورشید ار نفس زدصبح خاصه ماه دی
معنی دیگر ندارد قوت سرمادهد
پیش طبع مهره بازش شعبده نتوان نمود
کوشه و شش بیش این نه حقه مینا دهد
لاف رویاروشدن بااو نباید زد از آنک
نیم بیتش مایه صد شاعر چون ما دهد
آنکه مایه زوبردبی او سخندانی شود
ورنه بااو ر یشخند خویشتن عمدادهد
ماه کاستمداد نور از چشمه خورشیدکرد
چون ازو دور اوفتد نور همه دنیا دهد
ورنه ازچشم همه عالم بیفتد چون سها
گرشبی خود را بر خورشید روشن وادهد
گوهر معنی بسی دزیده ام از نظم او
زان گهرهائیکه شرم لؤلولالا دهد
اختراز خدمتش زانست کو گردزدیافت
یاببرد دست او یا گوهر ش واجادهد
گفتم ای نورالهی ایکه فیض سایه ات
برملک تفضیل نسل آدم و حوا دهد
ایکه گرمه خوشه چیز خرمن فضلت شود
کمترینش خوشه پروین بود کورادهد
آمدم اینک بخدمت جزومدحت در بغل
زانکه عق لکل زمدحت رونق اجزادهد
گر چه الفاظش رکیکست و معانی س ضعیف
لیکن آنراتربیت هم لطف مولانادهد
از سلیمان یاد کن و زمور وز پای ملخ
این از ان دستست درد سر همی زیرا دهد
تا بدست شعشعه این خوش و شاق تیغ زن
بنگه لولوی شب را هر سحر یغما دهد
ساحت تو اهل معنی را پناهی باد وهست
کز حوادثشان پناه این عروة الوثقی دهد