عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح شمس الدین صاحب دیوان
آنکه بر تخت مکرمت شاهست
شمس دین و دول شهنشاهست
رضی الملک کز دقایق غیب
منهی نوک کلکش آگاهست
آنکه تا روز، روز دولت اوست
شب بیدولتی سحر گاهست
آنکه تا عدل، عدل شامل اوست
کهربا در حمایت کاهست
از سر کلک او سخا گوئی
در سقنقور قوه با هست
غلطم، کافتاب همت او
بر تر از اوج ماسوی اللهست
ای بزرگی که شاه جاه ترا
افسر ماه و پایه ی جا هست
وی سخا گستری که اطلس چرخ
بر قد همت تو کوتاهست
جام گیتی نماست از چه تراست
آسمان در پناه درگاهست
آفتابیست، کافتاب سپهر
ز اقتباس فروغ او، ماهست
گوئی از یاد بزم و ساغر تو
باده شادی فزا و غم کاهست
گوئی از حرض بذل و گاه سخا
معطی دست تو عطا خواهست
لفظ عذب تو در نظام جهان
رونق ملک و زیور جاهست
نوک کلک تو در معانی جود
سلب اقران و نفی اشیا هست
دین پناها بهر نفس که زند
گرچه دشمنت ناله و آهست
شاه انجم که مرکب و بنه اش
شش سوارند و هفت خرگاهست
با سپه دار آسمان، که ازو
مرگ آشفته در کمین گاهست
گوید احکام ما و جنبش او
محض اجبار و عین اکراهست
طبع من گرچه مدحت تو در او
یونس و حوت و، یوسف و چاهست
آن درختیست بارور که ترا
ذکر باقی ازو در افواهست
میوه اش نارسیده می برسد
زانکه بی برگ و بر سر راهست
در دوم مرتبت ز روی حساب
تا توان گفت پنج پنجاهست
شادمان زی که سال عمر ترا
مدت چرخ روزی از ما هست
بود مأمور تو جهان تا بود
هست محکوم تو جهان تا هست
که سخای تو و تلکم خصم
صدمت شیر و کید روباهست
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح شرف الدین مظفر
فکر بکرم چو روی بنماید
هوش ز ارباب عقل برباید
خاصه در مدحت جهان هنر
که ز شکرش؛ شکر همی خاید
شرف الدین مظفر، آنکه سپهر
حضرتش را بفخر بستاید
آنکه هر دم هزار سحر حلال
کلکش از نظم و نثر بنماید
و آنکه گاه عطا ز دیده ی کان
کرمش خون لعل بگشاید
جنبش چرخ با سریر درش
نزند دم که باد پیماید
ما در طبع با سحاب کفش
بر دل بحر و کان ببخشاید
ای بزرگی که روز اهل هنر
جز ز خاک در تو بر ناید
لفظ عذبت چو گوهر افشاند
ابر ازو جز بگریه نگراید
نوک کلکت چو عنبر آمیزد
مشک بر عارض سمن ساید
روح واله شود چو گاه مسیر
پرنیان را بعنبر آلاید
وحی منزل کند چو سحر مبین
بزبان صریر فرماید
گر زمین را بسبزه فضل ربیع
آفتاب از شرف، بیاراید
تو نظر بر زمین فکن، که زمین
زین شرف سر بر آسمان ساید
ور ضمیرت ز ذره باد آرد
ذره را ز آفتاب ننگ آید
قلمت دیده ی معانی را
روشنی در سواد بفزاید
کرمت مخزن ایادی را
در بروی امید بگشاید
دست ادراک گرچه نتواند
که نهال ثنات پیراید
نو عروس ضمیر من که ز حسن
سر موئیش در نمی باید
باد در حکم مدحت تو کزو،
بی گمان عمر جاودان زاید
تا بسیط زمین ز رنگ ستم
عدلت آیینه وار بزداید
بد سگالت در اندهی که مقیم
خون حسرت ز دیده پالاید
دور حکم ترا اساسی باد
که ز دور فلک نفرساید
تو ز رفعت بر آسمان که عدوت،
بر زمین گرد فرو شود، شاید
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح فخر الملک
ترک من چون طره عنبر شکن پرچین کند
عرصه چین را ز چین طره مشگ آگین کند
مهر ما رافسای را بر نارون جولان دهد
مار مهرانگیز را بر نسترن پرچین کند
نرگس سیرابش اندر باغ حسن از میل کفر
هم گل بتخانه سازد هم ز سنبل چین کند
تا گلش را نافه ی مشک ختن بستر شود
سنبلش را توده ی برگ سمن بالین کند
لاله خود روی را در سایه ی عنبر کشد
سنبل سیراب را پیرایه نسرین کند
جزع و لعلش در دماغ عقل و در عین بصر
صورت فرهاد بندد، شیوه ی شیرین کند
همچنان جزعش بغمزه عقل را نیرو دهد
همچنان لعلش بخنده روح را تسکین کند
کآسمان از نوک کلک خواجه خسرو نشان
انتظام مملکت سازد، قوام دین کند
صدر فخرالدین عربشاه آنکه از بدو وجود
خامه تقریر را تدبیر او تلقین کند
آنکه عکس گوهر شمشیر او را چون قضا
زوز هیجا بر زمین و آسمان تعیین کند
چرخ مینا رنگ را دامن پر از مرجان شود
خاک مرجان پوش را رخساره پر پروین کند
جره باز تیغش ار خواهد بروز انتقام
آشیان صعوه اندر دیده شاهین کند
شاه چرخ نیلگون عرصه امنش بطبع
رخ نهد تا در رکابش بیدقی فرزین کند
زآنکه گرد خاک پایش را برغبت در بهشت
دست رضوان توتیای چشم حور العین کند
لفطش ار یاد آرد از هندوستان، چون آبنوس
عاج روید ز آن زمین هندوستانرا چین کند
تا نزاید مثل او حفظش پس از چندین قرار
طبع را بکری دهد؛ افلاک را عنین کند
ای سرافرازی که موج لطفت از دریای جود
دوزخ اندیشه ی افلاسرا تسکین کند
اندرین دولت که باقی باد بر ما روزگار
شدت دیماه را ز الطاف فروردین کند
ز آتش طبع از نه بگشایم بسحر آب حیات
شاید ار بر من جهان چون آفرین نفرین کند
دی زمن بیتی کسی بشنید و بر گردید و گفت
کس نیارد کاین سخن را در سخن تضمین کند
من که کلکم در سرابستان معنی گاه نظم
گر گذاری آورد چون قصد علیین کند
کی بدین معنی شوم محتاج کاندر نظم و نثر
خاطر دراک من دعوی صد چندین کند
سرورا، صدرا، تو خود دانی که در ملک سخن
بنده را دستیست کو... قسطنطین کند
گر فشانم آستین نطق بر پیشینگان
دست صیت جمله را در خاک گوهر چین کند
تا بدو نیک جهان را نص قرآن در وجود
اول از آتش نماید ابتدا از طین کند
در بدو نیک جهان دست حسودت بسته باد
تا نه هرگز آن بر اندیشه نه هرگز این کند
چشم اقرانت بدیدار تو روشن باد و باد،
عمرشان چند آنکه احسان را خرد تحسین کند
ختم کردم بر دعا، کاندر دعای مدح تو
خود اجابت استعانت را ز طبع آئین کند
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مدح فخر الملک
خنک آن دل که ز تیمار تو خرم گردد
خرم آن سینه کز اندوه تو بی غم گردد
هر که را سینه ز اندوه تو بی غم نشود
کی دل از تاب غم عشق تو خرم گردد
پرتو شمع جمالت چو پراکنده شود
سایه زلف سیاهت چو مقسم گردد
نام هر ذره ازو؛ روز منور باشد
لقب هر سر مو، زین شب مظلم گردد
سخن تلخ تو چون از لب شیرین تابد
لب شیرین تو چون گرد سخن کم گردد
آن چو زهر است کز او زهر مرا نوش شود
وین چو نوش است کزو نوش مرا سم گردد
چشمت ار جادوی کشمیر ببیند که ازو
آب دریا شود و خاک زمین نم گردد
آتش غم خورد و باد هوس پیماید
اندرین کوره اگر خود همه تن دم گردد
تا کی از نرگس سیراب تو ای آب حیات
آب در نرگس پژمرده من نم گردد
آخر اندیشه کن از خاک ختائی که، ازو
گرد بر خیزد و بر چرخ مقدم گردد
بخدائی که بداند شب تیر، ار موئی
بر تن موری، در قعر زمین خم گردد
که من شیفته را چشم دل و دیده جان
روشن از خاک در صدر معظم گردد
فخر اسلام همان صدر که دون حق اوست
کلکش ار ملک سلیمان را خاتم گردد
آنکه چون پرتو خورشید ضمیرش بسزا
بر سراپرده تقدیر مقوم گردد
هر فروعی که قدر بیند و مدهوش شود
هر صریحی که قضا گوید مبهم گردد
و آنکه تا هست جوان بر عقلا می باشد
کی در ایوان معالیش معمم گردد
زائران را درو، هم مطلب و مقصد باشد
سائلان را کف او مشرب معطم گردد
ای خداوندی کز رد و قبول در تو
حکم هفت اختر و نه چرخ مسلم گردد
باد بر گور زن حامله گر بر گذرد
با صریر در عالیت چو همدم گردد
بجلال تو کز او عقل مصدر زاید
بکمال تو که او روح مجسم گردد
شرر و اخگر او کوثر و فردوس شود
شجر هاویه اش طوبی و شبنم گردد
ور تفی ز آتش چشم تو به بالا گیرد
با هوائی که بود خلد برین ضم گردد
آتشش آب کند، آب روان گرداند
می اش آتش شود و خلد، جهنم گردد
هر که را خاک جناب تو، مسلم باشد
حکم هفت اختر و نه چرخ مسلم گردد
چو سماعیل زهر جای که برداری پای
بطفیل قدمت، چشمه زمزم گردد
با قضا چون قلمت سر معانی گوید
گرچه عیسی است بیندیشد و مریم گردد
لاجرم عیسی خط تو چو رخ بنماید
منطقش حالی اشارات دو عالم گردد
گرچه از نامیه زادست بعز تو هنوز
در قماطست کزو ناطقه ملزم گردد
کلک دین پرورت آن لحظه که لب بگشاید
خصمت ار سوسن گویا بود ابکم گردد
برق شمشیر ترا خاصیت آنست، کز او،
مژه بر چشم عدو، افعی و ارقم گردد
کاسه ای کز سر بدخواه تو پر سودا بود
زود باشد که ترا زیور و پرچم گردد
رستم و دیو نهیب تو و بد خواه تواند
اگر این در نظرت آید و آن جم گردد
دیو را کی بود آن زهره، که از راه حسد
گرد تعظیم سراپرده ی رستم گردد
گر میان تو وجاهت ز عدد گردی بود
آن غبار است که در دیده او نم گردد
یوسف مصر بزرگیت چنان چهر نمود
که عزیز ز من و دوده آدم گردد
دین پناها بکمال تو که با شعر کمال
مدح تو بیشتر و منقبت عم گردد
گنج دیوان من از گوهر مدحت، پس از این
غیرت کان شود و مایه ده یم گردد
ابلق شام و سحر نوبتی عمر تو باد
تا بامر تو همی اشهب و ادهم گردد
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در مدح فخرالملک
یا ساقی الصبوح که پیک صبا رسید
در دور دولت آی که نوبت بما رسید
خورشید را طلوع شد از معجر کلیم
گر همدم مسیح نسیم صبا رسید
صبح دوم که زنده کند مرده را بدم
با صدق اگر برفت کنون با صفا رسید
کیخسرو سپهر چنان تاخت در افق
گرچه درین حصار کهن بارها رسید
کر گرد موکبش سپه خسرو ظلام
بشکست و مملکت بسپاه ضیاء رسید
گوئی که زورقیست ز یاقوت آبدار
کز بحر زنگبار بحد ختا رسید
یا مجمریست لعل پر از شعله های نور
کز دست قدسیان بسپهر دوتا رسید
یا ساغریست پر می صافی که وقت صبح
مخمور عشق را ز بر دلربا رسید
یا عکس نقش لعل سمند خدایگانت
کز خطه ی ظفر، بخط استوا رسید
اعظم خدایگان شریعت، که دست عهد،
در دور او بدامن مهر و وفا رسید
رکن و پناه دولت و دین کز علو قدر
تعظیم حکم او چو قدر در قصا رسید
منظور لطف حق، عضدالملک کزازل،
توقیع او چو وحی، سوی انبیا رسید
ای روزگار مجد، که باز از سپهر فضل،
خورشید شرع بر افق کبریا رسید
بطلان ظلم حاسد اسلام رخ نمود
برهان عدل خسرو گیتی گشا رسید
دنیا و دین و دولت و بیداد و فتنه را
پشت و پناه و یار و زوال و فنا رسید
پژمرده بود گلین اقبال تازه گشت
با آب جاه اوش به نشو و نما رسید
در یک نفس ضمیر تو ملک دو کون را
از ابتدا در آمد و در انتها رسید
صدرا توئی که صیت کمالت زمانه را
از ذروه ی سپهر بسمع رضا رسید
فر تو سایه ایست الهی، بحکم آن،
کو سایه ی زمانه بفر هما رسید
شمشیر و خامه چون سبب نظم عالمند
فرمان امر و نهی تو این هر دو را رسید
گر کلک تو نه روح امین است پس چرا
وحی از مسیر او بخلایق فرا رسید
ور تیغ تونه آب حیاتست از چه رو
حالی هر آنکه خورد بدار بقا رسید
صدرا محل و مرتبه نظم عذب من
از فر مدحت تو باوج سما رسید
گز منزویست بنده امامی شگفت نیست
چون بی حجاب در تتق انزوا رسید
تا بر طریق فضل هر آنکو قدم سپرد
در ملک هر دو کون بعز و علا رسید
عز و علا ملازم خاک در تو باد
در چشم ملک و دین چو ازو توتیا رسید
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح فخرالملک
شاه انجم چون ز برج جدی سر بر می زند
شدت سرما دم از تأثیر اختر می زند
در سر گیتی سحاب از برف چادر می کشد
در رخ گردون غمام از برق خنجر می زند
فرش گیتی را بخار از یشم تزئین می دهد
طرح بستان را نسیم از سیم زیور می زند
مادر پیر جهان هر روز پشت دست ابر
غیبت خورشید را بر روی خاور می زند
گر مخالف نیست ماه دی طبایع، پس چرا
رعد چون کوس رحیل ماه آذر می زند
خاک پنهان می شود آتش علم بر می کشد
آب جنجر می نماید، باد نشتر می زند
وز بر شاخ از پرند و پرنیان بر بود باد
مسند و تخت چمن ز الماس و مرمر می زند
زاغرا در باغ با شبنم حواصل می کند
چون نمایم راه آتش، بر سمندر می زند
پیش خاک آتش از بس سردی آب و هوا
مرغ آبی در هوای با بزن پر می زند
شاخ آهو پر می مهر از چه می درد سپهر
گر نه رای خدمت دستور کشور می زند
شمس دین و ملک، دستوری که بزم و ساغرش
بی تکلف طعنه بر فردوس و کوثر می زند
ملجاء دولت که خاک دامغان را پای فخر
می رسد زو بر سر ملک جهان گر می زند
وانکه دست همتش گاه سخا مسمار بخل
بر در آوازه ی یحیی و جعفر می زند
وانکه از رفعت زمین حضرتش پهلوی قدر
گر تواضع می کند با چرخ اخضر می زند
چون قلم در دست می گیرد کواکب را برمز
چرخ می گوید که دریا موج گوهر می زند
روح می بخشد مکارم را چو منقار از بنانش
طوطی شکر شکن در مشک اذفر می زند
نزهت بزمت حوادث را به نیروی طرب
با شکوه آسمان چون حلقه بر در می زند
حبذا بزمی که در قلب شتا قلب شتاش
آتش اندر خرمن یاقوت احمر می زند
باده رنگینش بر خورشید تاوان می کند
عارض ساقیش با ماه سما بر می زند
لاله را از ساغرش در سنگ دلخون می شود
عکس جامش خنده بر اجرام ازهر می زند
در هوای خرمش در پرده های دلنواز
زهره چون بر سازهای روح پرور می زند
پرتو جام مدام از دست ترکان چگل
سنگ بر قندیل سالوس مزوّر می زند
رنگ و بوی آبی و رمان و سیب از ساحتش
خاک در چشم ریاحین معطر می زند
رنگ آبی زو نشان روی عاشق می دهد
گرچه دم هر جا که هست از بوی دلبر می زند
هر که پا در عرضه دولت پناهش می نهد
دست دل در دامن پیغام ساغر می زند
لطف و قهر داور دنیا و دین، در صدر او
کشوری می بخشد و ملکی بهم بر می زند
در چنین بزمی روان می پرورد هر کو چو من
دم ز مدح خواجه ی خورشید منظر می زند
ای خداوندی که دور بارگاهت را جهان
گاه رفعت بر سر چرخ مدوّر می زند
آتش خورشید هر ماهی عطارد را ز چرخ
غیرت توقیعت اندر کلک و دفتر می زند
پیشگاه مسند و رای ترا تا آفتاب
بوسه ها بر آستان نور گستر می زند
بر در ارحبابت ار گردی است، گردون می کشد
در کف بدخواهت ار سنگی است، بر سر می زند
دین پناها ز آنکه از زرها امامی بهتر است
خاطر و قاد او در مدح تو در می زند
دامن گیتی پر از نقد امامی گشت و چرخ
رأیت افلاس او هر روز بر تر می زند
نی غلط می گویم این معنی که دست همتش
کافرم گر کعبه آمال را در می زند
جام دولت تا جهان در دور گردون می خورد
لاف دوران تا سپهر از خط محور می زند
انجم و افلاک را سر بر در جاه تو باد
تا حسودت بر در بی دولتی سر می زند
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح فخرالملک
سلامی نجوم سما زو منور
سلامی نسیم صبا زو معنبر
سلامی چو ارواح قدسی یکایک
سلامی چو اجسام علوی سراسر
سلامی بسبع الثمانی مؤکد
سلامی ز سبع السماوات برتر
سلاکی در او رونق حسن مدغم
سلامی در او قوه عشق مضمر
سلامی حروفش ز عقل مجرد
سلامی وجودش ز نفس سخنور
سلامی همه نزهت خلد اعلی
سلامی همه صفوة آب کوثر
سلامی همه شوق چون یاد جانان
سلامی همه لطف چون لعل و گوهر
سلامی شتابنده چون چرخ اعظم
سلامی فروزنده چون نجم ازهر
ز من بنده بر حضرت دین پناهی
که هستندش افلاک انجم مسخر
سپهر سخا، صاحب دین و دنیا
جهان سخن، صاحب کلک و دفتر
پناه هدی مجد الدین آنکه کلکش
نهالیست در باغ دین سایه گستر
زهی آفتاب سپهر سخن را
سر کلک دولت پناه تو خاور
زهی بار و برگ درخت معانی
ز باران الفاظ تو درّ و گوهر
زهی سر حزم تو پیرامن دین
شده ناقض صیت سد سکندر
زهی آب قندیل طبع لطیفم
ز جان روغن مدحت آورده برسد
بر افروخته شعله خاطرم زو
چو ماه در افشان و خورشید انور
فلک رفعتا زآنکه حال رهی را
درینوقت مدح و غزل نیست در خور
من بنده گفتم سلامی رساند
رکاب همایونت را صدر کشور
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح جمال الدین محمد یحیی
تازه و خرمست چون رخ یار
صحن گیتی ز رنگ و بوی بهار
دشت را از زمردست بساط
کوه را پر زبرجدست کنار
گشت گوئی ز بیح مینا رنگ
هست گوئی ز شاخ مرجان بار
آب و خاک چمن کز او خجلند
آب حیوان و در دریا بار
کان یاقوت، آفتاب فروغ
گهر بحر ناپدید کنار
تا ز عکس سمن در آب روان
تافتند انجم و فلک سیار
چتر بیجاده منبع لؤلؤست
تخت پیروزه معدن دینار
شاخ گوهر فشان چو بر سر کشت
گوهر شاهوار کرد نثار
کرده بر جویبار کبک و تذرو
همچو نسرین بر مجره گذار
جنبش باد و ساحت چمنست
طره چین غیرت فرخار
برگ نسرین و شاخ شمشادند
رخ زیبا و طره دلدار
سرود در حالتست از آنکه نواخت
صوت موسیچه ساز موسیقار
زین سپس عقل را کند سرمست
بعد از این مست را کند هشیار
لحن قمری و بلبل از بستان
صوت دراج و تیهو از کهسار
نال را، راست اعتدال چو بست
فارغ البال بر میان زنار
لاله و سوسن اندرین سخنند
ده دل و صد زبان چو توش و هزار
سرخ بید ار تشبهی می کرد
ببد اندیش خواجه بی هنجار
چون رگش برکشید چرخ از پوست
در پی اش خون فسرده شد ناچار
دی ز دست چنار، فاخته ای
بلبلی را که بود همدم خار
گفت: در بزم لعبتان چمن
که سمن ساعدند و لاله عذار
ساغر غنچه نارسیده هنوز
چشم نرگس چراست مست خمار
گوش بلبل چو نام غنچه شنید
کرد در آن میانه ناله ی زار
گفت دست چنار بالا بود
در چمن تا بد است در همه کار
لیک ازینسان که بید تیغ کشید
باد باشد کنون بدست چنار
گرچه بی روی دلبر از دل و جان
گشته ام سیر و بوده ام بیزار
بر سریر چمن چو؛ سایه فکند
گهر تاج غنچه دیگر بار
زین سپس دست ما و دامن دوست
پس ازین گوش ما و حلقه یار
باد گوهر فشان و عنبر سای
که چمنراست کاروان سالار
باز بیاع درّ و گوهر و مشک
در هوا می کند قطار، قطار
گوئی از نوک کلک صدر جهان
اثری یافتند باد و بهار
کاستین صبا و دست سحاب
عنبر افشان شدست و گوهر بار
معنی احتشام جنبش چرخ
صورت اهتمام ایزد بار
صاحب اعظم، آصف ایام
داور ملک و داد بخش دیار
صدر دنیا جمال دین، یحیی
سبب دور گنبد داور
آن سپهر سخا و عالم فضل
آن زمین ثبات و کوه وقار
آن در جاهش آسمان تعظیم
و آن در جودش آفتاب عیار
هست در صدر ملک مسند حکم
ز اختیار مسببین مختار
درگهش مأمن اولوالالباب
حضرتش کعبه اوالوالابصار
ای فلک را بحکمت استحکام
وی جهانرا بعدلت استظهار
حکم تو عقل و عقل را، قانون
عدل تو دین و ملک را معمار
آسمانیست، آسمان ترکیب
آسمانیست و آفتاب شعار
صورت از رفعت و درت ز احسان
لفظت از حکمت و دلت ز انوار
یا یسار و یمین و معدن و بحر
دهر نشناخته یمین و یسار
به یسار تو کرده یاد یمین
به یمین تو کسب کرده یسار
الحق آب دوات عالی تست
که ز آب حیاتش آید عار
انتظام قواعد احکام
امتزاج نتایج افکار
چمن منصب وزارت را
شبنمی زو و عالمی ازهار
شجر جویبار دولت را
زو نسیمی و یک جهان انوار
گنج گوهر شود ز فضله ی او
سطح اوراق و گردش طومار
آب کوثر بریزد از اثرش
سیر آن ابر آسمان کردار
در نهان خانه ی ازل دل تست
مخزن زار و وحی بی اغیار
گرچه ارواح در مدارج قدس
دائماً صائمند در اخبار
روح قدسی بترک لفظ تو کرد
همچو عبسی بترک روح اقطار
ابر دستت چو گوهر افشاند
سیر آن دین پناه و دنیا دار
خرد پیر نفس ناطقه را
گوید ای موجب مسیر و مدار
تجدید مطلع
چیست آن پیکر نحیف و نزار
که دهد ملک را نظام و قرار
هم سحابیست آسمان تأثیر
هم شهابیست آفتاب آثار
می نهد بر خط نظام جهان
سر اندیشه کبار و صغار
بس که آورد شب بروز چو صبح
در سواد امور لیل و نهار
طره شب فکند بر رخ روز
روز روشن نمود در شب تار
گاه چون طوطئی که تازه شود
نسق دین و ملکش از منقار
گه فشاند ز مشک بر رخ سیم
آب حیوان بیمن حرجوار
معجز دست خواجه اش بمسیر
می کند سر بریده وحی گذار
روح گویا چو وصف خامه شنید
گفت کای نقد کون را معیار
کلک دستور باشد اینکه ز دست
عدل را بر در ستم مسمار
آنکه در بندگیش خامه چو دید
کاسمانها همی کنند اقرار
بست پیش انامل خلقش
پیکر او کمر دو پیکر وار
صاحب عادل، آفتاب صدور
جان دولت، جهان عز و فخار
موجب هفت از استدارت نه
غرض پنج از امتزاج چهار
تاج دین داوری که دورانراست
بر زمین کفایتش رخسار
آنکه در خلقتش خدای جهان
نظم دنیا و دین بکرد اظهار
خاکپای زمین حضرت اوست
فلک تند و عالم غدّار
ای قضا قدرت، قدر تقدیر
وی فلک همت ملک دیدار
فخر اولاد آدمی، بهنر
صدر ابناء عالمی، بتبار
تا زمان را زمان دولت توست
وقت انعام و موسم ادرار
کرم خلقت از جهان برداشت
رسم بیداد و عادت آزار
هیچکس را بقدر خوار نکرد
دمبدم داد عیش داد بکار
دین پناها چو لطف طبع تر است
کرمت در دیار و دین دیار
هم در اثنای مدح تو غزلی
خواستم تا ادا کنم خوش و خوار
تجدید مطلع
کای پریچهره مست خواب و خمار
ای تو بهتر ز لعبتان تتار
مقد لؤلؤ نموده از یاقوت
لعل شکر گشاده از گفتار
آب حیوانش بر دو گوشه ی لعل
نظم پروپنش در دو دانه فار
سمنش رخ کشیده در سنبل
سنبلش رنگ داده بر گلنار
کرده بر طرف آفتاب پدید
سیر ماهش هلالی از زنگار
رخش از زلف ماه در عقرب
زلفش از چهره مار در گلزار
عار او در پناه بدر منیر
ماه او در ثعاب مشک تتار
آفت از شور سنبلش در شهر
فتنه از دست نرگسش در کار
ساغری نیم مست عربده جو
هندوئی پیچ پیچ و آینه دار
با رخی کافتاب پیش رخش
کرد از شرم روی در دیوار
از در حجره ام در آمد و گفت
کای بر اسب سخن چو روح سوار
گرچه امروز در بساط زمین
جز تو کس را نباشد این احضار
که کند کشف در معانی بکر
تا حجاب تراکم اطوار
خرده بین ضمیر وقادش
در پس پرده های غیب اسرار
بیتکی چند کرده ام ترکیب
به ز ترکیب عذب تو بسیار
در مدیح پناه پشت صدور
آن زمین حلم آسمان مقدار
صاحب تیغ و خامه کز قلمش
خضر ز آب حیات کرده کنار
صدر اعظم شهاب دولت و دین
قبله قدوه و صدور کیار
گهر نظم آبدار مرا
بزبانی چو آب گوهربار
بر خداوند خویش خواند و بداد
داد این قطعه آن بت عیار
تجدید مطلع
کای ضمیرت با بر گوهر بار
برده تاب نجوم و آب بحار
سخنت راز وحی را تفسیر
قلمت نقش غیر را پرگار
گفت از جود، حاتم طائی
دلت از علم، حیدر (ع) کرار
اولیای ترا ز گردش چرخ
دیده ی بخت جاودان بیدار
روز جاه تو زیور ایام
دور حکم تو زبده ی ادوار
هم ز دست تو برق گوهر فتح
روز بدخواه کرده روز شمار
هم ز شست تو مرغ دانه ی روح
چار پر گشته وانگهی طیار
روز هیجا چو بر کشد ز نیام
دست شمشیر خسروان آثار
گر نگردد ز بیم او پنهان
گر نخواهد ز تاب او زنهار
بگسلد روح روزگار ز جسم
بر کشد پود کائنات ز تاب
بر سر بدسکال دین چو نهد
آب رخسارش آتشین دستار
همه دشوار ملک ازو آسان
همه آسان خلق ازو دشوار
نیم جان گوید از زبان عدوت
چون بر آری روانش از بن و بار
مرگ را شد روان ز نایره آب
اجل آمد برون ز پوست چو مار
گرچه دریای خون بجوش آورد
بر در کازرون گه پیکار
گرچه در پای کرد کوه هنوز
موج خون زو همی رسد به حصار
قطره آب باشد اندر بحر
در کفش روز رزم و ساعت کار
دامنش پر ز گوهر است که هست
روز رزم تواش بدریا بار
ای بفضل و بزرگی از وزراء
گشته ممتاز و در زمانه مشار
بی تکلف بپایه تو، که باد
درت از جاه وجود برخوردار
دستم طبعم نمی رسد که رسید
تا بافلاک پایه اشعار
هنرت چون مکارم صدریست
بر تر از ذروه ی قیاس شمار
که فرود زمین حضرت اوست
اوج قدر اکابر و اخیار
سعد دین، فضل زمان و زمین
همچو من عاجز از ثناش هزار
دین پناهی که نوک خامه اوست
فیض بخش خرد پذیر فتاد
ای ز آب زمین دولت تو
پر ز نورند انجم سیار
وی که بی نظم و نثر تو نبود
عالم علمرا شعا رود ثار
ای بتحسین زبان تیر سپهر
برده از خامه تو چون سوفار
علم، اندر هوای سایه تست
سایه بر وی فکن، بهانه میار
اندرین هفته همتت که سپهر
باد مأمور امر او هموار
با خود از روی تجربت می گفت
کای دل عیش جوی باده گسار
گرچه هنگام عشرتست و صبوح
خاصه با نعمه ی چکاوک و سار
گرچه سرمست رنگ و بوی گلند
تخت بزاز و کلبه عطار
بی رضای خدایگان صدور
نبود فیض روح نوش گذار
گرچه جز غم نبوده حاصل عمر
سر از آن چون بدین رسد بردار
در گرفت این حدیت و حالی گشت
قدم همت سپهر سپار
ای سحاب مطیر کلک تو را
درّ مکنون مقاطر اقطار
وی فسرده ز بخششت کانرا
خون یاقوت در تن احجار
تجدید مطلع
آمدم با ثنای صدر کبار
مرکز فرد را محیط و مدار
شرف الدین علی که در همه عمر
درس تکریم او کنم تکرار
نگذارم بصد هر از قران
شکر عشر عشیری از اعشار
آنکه دست و دل مبارک اوست
منبع جود و معدن ایثار
و آنکه با یاد بزم خرم او
مدد جان دهد عقیق عقار
ای پناه تو مأمن ایام
وی جناب تو کعبه زوّار
دشمنت گرچه آدمی است، بشکل
زینهارش بآدمی، مشمار
کآدم اندر ولایت اولاد
کند از ننگ نسبتش انکار
روز خصمت سیاه باد، چو قیر
روی بختت سپید باد، چو قار
کمر دشمنت ز دوران تنگ
افسر خصمت از سپهر افسار
تا بتا بند تازه و سر سبز
شاخ بی بیخ و بیخ بی اشجار
شاخ تعظیم مقتدای جهان
باد سر سبز و تازه از بن و بار
باد مأمور امر تو همه چیز
هفت چرخت چو هفت خدمتکار
بافته ز آب و جاه و رونق و قدر
در پناه کمال این هر چار
ساعد و گوش و گردن و سرملک
افسر و طوق و گوشوار و سوار
در شان ساخته بطالع سعد
کار امسال اولیاء همه پار
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح فخر الملک
هوای تو ای جنت رو چپرور
فضای تو ای کاخ خورشید منظر
نظام جهان را چو عدلست موجب
نجوم فلک را چو مهر است سرور
فروغ صفای تو بر صحن گیتی
دهد طینت سنگ را لطف گوهر
نسیم هوای تو در جوف گردون
کند مرکز خاک را گوی عنبر
نهادت چو جان است در جسم ارکان
سوادت چو نور است در چشم اختر
ششم روز از پنجمین ماه تازی
پس سیصد و پنجه و هشت دیگر
ز خورشید دین کرد صحن جهان را
هوای تو ای چرخ جانور منور
زهی صحن و سقف تو گیتی و گردون
زهی صاحب صدر تو شمس خاور
ز گردون تو چرخ را پای در گل
ز خورشید تو مهر را دست بر سر
سپهریست سقف تو در اوج رفعت
بهشتی است در صحن تو صدر کشور
ولی دور آن مانع جور گردون
ولی آب این ناقض آب کوثر
غرض بیش ازین نیست صدر جهان را
ز بنیادت ای چون خرد روح پرور
که چون در بروی جهان باز کردی
ببندی بر اندوه اهل جهان در
بر اطراف بستان سرای بساطت
که گشته است از روضه خلد خوشتر
درخت مرادی کند برگ بیرون
نهال امیدی کند سایه گستر
در ایوان گیتی پناه رفیعت
که چون آسمانست ز اندیشه برتر
رسد دردمندی ز لطفی بدرمان
شود بی نوائی، ز لفظی توانگر
وگرنه بدین طول و عرض مجازی
وگرنه بدین رنگ و بوی مزوّر
کجا سر فرود آورد دین پناهی
که هستندش فلاک و انجم مسخر
پناه هدی فخر ملک شهنشاه
سپهر سخا، شمس دین پیمبر
زمین و زمان را ازین صدر و مسند
چو گردون رفیع و چو خورشید انور
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح فخرالملک
دوش چون برزد سر از جیب افق بدر منیر
زورق زرین شتابان گشت در دریای قیر
زورقی از نور و دریائی ز ظلمت، همچنانک
رای دستور آورد بدخواه جاهش در ضمیر
دامن دریا، از آن دریا، چو دریا، پرگهر
مرزع ایام از آن زورق، چو زورق، در مسیر
عزم عالیحضرتی کردم که از شوق ثناش
در ریاض خلد آتش می شود جان ظهیر
طالع سعد و هوای مدح صاحب چون نمود
راه کرمانم خوش و آسان بپای باد گیر
ماه مهر افروز من در کاروان آورد روی
زلف و ابرو چون کمان و غمزه و بالا چو تیر
زلف چون بر لاله، سنبل، خط چو بر آتش دخان
لب چو در یاقوت جان، رخساره چون در باده شیر
رخ صبوح اندر بهار و لب شراب اندر صبوح
خط عبیر اندر گلستان، زلف تاب اندر عبیر
چون شبم زو، روز روشن گشت وز روز رخش
کاروان در جنبش آمد، کاروانی در تعیر
گفت کای در عشق من قولت سقیم و عهدست
گفت کای در کار خود رایت جوان و بخت پیر
در چنین فصلی که گوئی ز التهاب امر داد
جنبش گردون مزاج باد را طبع اثیر
جوشن ماهی ز گرمی هوا در عین آب
همچنان سوزد که اندر شعله ی آتش حریر
گر سمندر را در آتش پرورش بودی کنون
می بسوزد حدّت گرماش بردم زمهریر
کوه آهن، دجله ی سیماب شد بر وی چو تافت
برق تیغ آفتاب اندر میان ماه تیر
گفتم ای جنت ز باغ فضل تو خاک زمین
گفتم ای دوزخ ز تاب هجر تو عشر عشیر
گر شبی بی مهر رخسارت بروز آرد دلم
روز عیشش چون شب زلفت پریشان باد و تیر
کرد، چون کردم اساس عذرهای خوشگوار
گشت، چون گشتم بگرد نکته های دلپذیر
نرگسش را از تحسّر تاب و دل پروین فشان
فندقش در بی بدیلی نظم پروین دستگیر
ز اشتیاقم ریخت بر زر طلی از سیم مذاب
در وداعش گشت گلبرگ طری بدر منیر
بر گل نسرین روان کرد او گلابی گرم و من
راندم از خون جگر سیلاب بر برگ زریر
برگرفتم زو دل و چون دولت آوردم بطبع
روی دل در قبله ی اقبال در گاه وزیر
آسمان داد فخرالملک شمس الدین، که داد
دین و دنیا را حیات از حکم او حی قدیر
صاحب کلک و قلم صدری که دست و کلک اوست
موجب دریا و گوهر، مایه ی خورشید و تیر
بسته اش را در تفکر تنگ شکر پایمال
قند را در تعجب عقد گوهر دستگیر
آنکه تا پروانه ی روزیست دستش خلق را
کان و دریائی نماید از نظر خوار و حقیر
و آنکه تا نصرت ز کلک اوست تیغ شاه را
ورد اوقاتست دین و ملک را نعم النصیر
با خرد، در مدح او گفتم تو میدانی که هست
ای جهان را از تو چون جان را ز جانان ناگزیر
ابر احسان را بمعنی دست او بحر محیط
کشت دولت را ببرهان کلک او ابر مطیر
عقل گفت آگه نئی گوئی که دست و کلک اوست
دور گردون را مشار و سیر انجم را مشیر
دست دریا پرورش را بعد ازین توفیق خوان
کلک فرمان گسترش را زین سپس تقدیر گیر
ای بنسبت باثبات حلم تو خارا بخار
وی بهمت با وجود جود تو دریا غدیر
نافذ امر تو حاکم چون قضا و چون قدر
نهی کلک تو آگاه از قلیل و از کثیر
همچو تو قبعت جهانداری کند امر ترا
هر که سر بر خط نهد، چون خامه از دست دبیر
گرنه از نیل سر کلک تو عمان قطره ایست
در مکنون از چه معنی نیست در هر آبگیر
گرنه از ایوان درگاه تو گردون غرفه ایست
پس چرا در هر اثر درگاه تست او را اثیر
کی توانستی طبایع که گردی زیر پای
گر نگشتی خاک درگاهت سپهر مستدیر
کی فکندی بر عصا آدم نظر، ثم اجتباه
گر نبودی گوهرت را طینت آدم خبیر
چون نیاز از همت خصم تو اندر پرده رفت
پیش از این، پوست خصمت برون آمد چو سیر
در ازل گردون تنور خاطرت را گرم دید
با کواکب گفت وقت آمد که در بندم فطیر
در چنان روزی که گوئی آسمان در شأن او
بر جهان می خواند «یوماً کان شره مستطیر»
بیلک از صدر تن گردنکشان، می جست جای
خنجر از قلب دماغ پر دلان، می جست تیر
بی سپر گشتی ممالک سر کشیدندی سپاه
در خطر بودی رعیت بی خطر ماندی خطیر
شد بلند اختر چو مهر رایت آمد در فروغ
گشت بی رونق چو نوک کلک آمد در صریر
از صریر کلک دشمن سوز تو، تیغ و سپاه
در پناه رای مهر افروز، تو تاج و سریر
دین پناها، صاحبا، من بنده را ز آنرو که نیست
در سخن چون در سخا دست تو در عالم نظیر
عقل نپسندد که از راه حسد صاحب غرض
هر زمان طعنی کند در لفظ و معنی، خیر، خیر
گر سخندانست و صاحب طبع و فاضل پس چرا
خرمن ترکیب اشعارش نیر زد یک شعیر؟
ور نمی داند سخن، گو دست از دعوی بدار
خرده از بی خردگی بر مدح این حضرت مگیر
پست و بی معنی است با جود تو و الفاظ من
همت یحیی و جعفر - شعر اعشی و جریر
حضرت دستور شرقست ای امامی دم مزن
می نیندیشی ز نقد قلب و نقاد نصیر
تا بنسبت با چهار ارکان نباشد نزد عقل
جرم هفت اختر قیصر و قصر نه گردو قیصر
اختر و افلاک و ارکان باد در کل کمال
سقف و صحن و ساحت ایوان جاهترا بشیر
سیر کلک را متابع هم ملوک و هم صدور
دور حکمت را مساعد هم صغیر و هم کبیر
چهره ی ملت ز نور، روی و رایت با فروغ
دیده دولت ز کحل خاک پایت مستنیر
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح شمس الملک
خیز ای کشیده حسن تو بر آفتاب خط
کامد پدید بر مهت از مشک ناب خط
گوئی به پشت گرمی تاب و رخت کشید
گردون ز تار زلف تو بر آفتاب خط
لعلت ز بهر نرگس خونخوار، تا نوشت
بر دیده و دل من بی صبر و خواب خط
دائم خیال او بر چشمم چو، ساغریست
کآرد بر قنینه بخون شراب خط
بر آب چهره خط چه نگاری که نزد عقل
بی آبی آن کند که نگارد بر آب خط
ممزوج حسن و لطف ترا فسخ می کند
آری محقق است درین یک دوباب خط
تا بر لب تو خامه تقدیر خط نگاشت
در حیرتست خامه و در اضطراب خط
نی، نی؛ که از لب تو چنان فخر می کند
کز نوک کلک، صاحب عالیجناب خط
والا عماد دولت و دین کز بنان اوست
منصور تیغ و خسرو مالک رقاب خط
خطی اگر کشد قلم اعتراض او
بر روز روشن و شب ظلمت نقاب خط
حقا که هر دو منتظر امر او شوند
تا خود کرا دهد بدرنگ و شتاب خط
ای صاحبی که معجز کلک ترا شود
سطح فلک، بیاض و سواد سحاب، خط
تا دبو بدسگال تو خط امان بجست
آتش نگشت در سر کلک شهاب خط
خط خوش تو در خوشابست و بین بسحر
کردم روانه در پی در خوشاب خط
در رفعت جناب تو در ذروه ی برین
گر یابد از در تو برفعت جناب خط
سر بر خط رکاب جناب تو ز آن بود
تیغ ملوک را که بود در رکاب خط
کز هیبت آسمان چو زمین گردد آنزمان
کانشاء کنی میان خطا و صواب خط
تا منهزم شود ز نجوم سپهر مهر
تا منقطع شود ز حروف کتاب خط
بادا نجوم قدر تو از علوه ی سپهر
بادا کتاب عمر ترا از شباب خط
تا منصب تو حاکم دیوان چرخ را
راجع کند بموجب حسن المئاب خط
تا ملک را ز گردش پرگار حفظ تو
گرد محیط مرکز یوم الحساب خط
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح علاء الدوله ابوالفتح
در آمد از در من دوش مست خواب و خیال
نگار مهوشم آشفته زلف و شیفته حال
نمود دیده ی ادراک را فروغ رخش
که شاه انجم خوبیست بر سپهر جمال
ز گردن سر زلف وز گوشه ی لب لعل
هزار خون حرام و هزار سحر حلال
بحق سپیده دم دلبریش خواسته باج
ز روز دولت و روز شباب و روز وصال
ز طعنهای توجه طراوت سمنش
بماند خیره خرد در صفای آب زلال
ز نیم دایره و نیم نقطه کرده پدید
محیط مرکز تاب نجوم و آب زلال
درست گشته ببرهان حسنش ار، چه بود
محیط مرکز از این سان باتفاق محال
چو زلف پر خم مشکینش، بی قرار شدم
ز بسکه شیفته گشتم چو دیدم آن خط و خال
کجا قرار بماند مرا، چو دلبر من
بدست جنبش اجرام و گردش احوال
زند ز مشک سیه شکل زهره بر رخ ماه
کشد ز غاشیه بر طرف آفتاب هلال
بطعنه گفت: که ای در وفا چو ماه سپهر
که هر دو روز بگیرد ز دلبریت ملال
چه حالتست که بر زینت اقامت تو
عزیمت حرکت را حج است و نیست مجال
مرا که گویمت ای آفتاب طالع من
منه ز اوج شرف روی در هبوط و وبال
رخت هنوز نفرسوده از سپهر دغا
جناب کعبه تعظیم و قبله ی اقبال
لبت هنوز نبوسیده آسمان ثنا
زمین حضرت دین پرور ستوده خصال
خدایگان افاصل جهان جان علوم
سپهر مهر حقایق، محیط کل کمال
امام اعظم اسلام، عز دولت و دین
که سابق است ایادیش بر صداء و سئوال
روان دانش و ترکیب فضل و عالم علم
وجود جود و سحاب سخا و بحر نوال
هم احتشام فضائل هم اهتمام ملوک
هم آفتاب معانی هم آسمان جلال
معانی صور عقل و جان به استحقاق
مدبّر فلک و ملک و دین به استقلال
جهان سرای امان گردد، ار مجال دهد
شکوه حضرتش او را بعرض صورت و حال
فساد بگسلد از کون عالم ار فکند
همای عاطفش بر سپهر سایه ی بال
علو مرتبت صدر شرع پرور اوست
که هست ذوره ی چرخ برینش صف تعال
فرود پایه ی ایوان سایه گستر اوست
که برتر است ز ادراک و وهم و عقل و خیال
ایا رسیده بجائی که نوک خامه تست
کلید مخزن توفیق ایزد متعال
توئی که ذات ترا چشم روزگار ندید
بهیچوجه نظیر و بهیچ روی همال
فروغ انجم مشکین نقاب سحر نمات
بر آسمان علوم از مسیر سرعت بال
چو، سایه افکند، از دهشتش، سزد که شوند،
عقول عاجز و ادراک اسیر و ناطقه لال
نسیم لطف تو، گر هیچ بر زمانه وزد
جهان بدولت خاصیتش در استعمال
نشان جنت اعلاء دهد ز فیض ربیع
بیان معجز عیسی کند ز باد شمال
سموم قهر تو گر سوی بحر و کان گذرد
کسی نیاید از ایشان مگر برین منوال
بجای لؤلؤ خونابه، از دهان صدف
بجای گوهر خاکستر، از عروق جبال
پناهت، آن کنف دولت ولی پرور
جنابت، آن فلک رفعت مخالف مال
دهد بحکم تو کور است روزگار طفیل
کند بصدر تو کور است کائنات عیال
نشان صورت تقدیر و معنی تعظیم
بیان قبله ی اقبال و کعبه آمال
بلفظ جوهر آب حیات مدحت تو
که روز روشن جاهست و صبح صادق مال
که تا مدیح تو انشاء همی کند، نبود
بنزد مادح تو چرخ را مجال مقال
عروس طبع من اندر حریم نظم ثنات
از آنکه روح نژاد آمدست وجود مثال
گهی در آتش خاطر نماید آب ضمیر
گهی به آب معانی در آرد آتش نال
همیشه تا بود اندر زبان مردم دهر
حدیث حاتم طائی و نام رستم زال
ترا و خصم ترا باد لازم شب و روز
بقا و صحت و دولت، بلا و ننگ و نکال
مباد حشمت باقیت را زوال و فنا
مباد دولت عالیت را فنا و زوال
که یک عطای تو صد حاتمست وقت سخا
که یک پیام تو صد رستمست وقت قتال
ز لطف و عنف تو، نقل آمده نعیم و حجیم
ز امر و نهی تو صادر شده ثواب و وبال
بفال سعد غرور جهان و سعد سپهر
گرفته دمبدم از خاک آستان تو فال
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح علاء الدوله ابوالفتح
بر اوج گنبد گردون ز موج لجه ی عالم
چو جرم زهره و تیر است و عین کوثر و زمزم
فروغ ساغر پهبا ز بزم داور گیبتی
شعاع جوهر جنجر ز، رزم خسرو اعظم
سپهر آخر شاهان جهان کشور شاهی
مدار مرکز تکوین مراد گوهر آدم
بلوغ ناطقه بوالفتح رکن و ملجاء دنیا
علاء ملت و دولت، شکوه افسر و خاتم
خدیو دوره ی سلجوق شاه عالم و عادل
پناه جنبش گردون قوام عنصر عالم
زهی در آتش مهر تو آفتاب مضمر
زهی در آیت وصف تو، حرز مدح تو مدغم
مریص قوت دین را دوام عدل تو عیسی
مسیح راحت جان را، نسیم لطف تو مریم
سواد دیده ی گردون ز عکس روی تو روشن
اساس خطه ی ارکان بسعی حکم تو محکم
بیمن عدل تو گیتی، همیشه با لب خندان
بفر حلم تو دوران همیشه با دل خرم
از آب تیغ تو آتش، ز تاب خشم تو زهره
فسرده در دم ثعبان، فسرده در بر ضیغم
ز دور و بزم تو فارغ، ز جود و رزم تو خالی
بسیط مسجد و میدان ز صیت حاتم و رستم
خلاف عهد تو موئی گرفته بر تن اعلا
زیاد رمح تو افعی ز بیم تیغ تو ارقم
ز صدر سینه حاسد گزیده رمح تو مشرب
ز مغز کله ی اعدا نموده تیغ تو معطم
نهیب رایت تو دل ربوده از بر دشمن
بآب چهره خنجر بتاب طره پرچم
همیشه تا شود از تاب سیر خسرو انجم
همیشه تا بود از عکس جام باده ی در غم
گسسته بر رخ گردون، خنده برقع کحلی
نشسته بر گل جانان چو لاله قطره ی شبنم
چو رخش و دولت و دین باد بسته بر در عمرت
ز روز و شب همه ساله عنان اشهب و ادهم
ز تاب آتش تیغت فتاده آب در آتش
ز بوی نافه ی خلقت گرفته آهوی چین شم
سپهر صیت تو گردان و مهر رای تو روشن
جهان نام تو باقی و روز خصم تو مظلم
همیشه بر قد دولت قبای حکم تو چابک
همیشه بر سر دشمن قضای تیر تو مبرم
دوام دولت و دین را ثبات عدل تو همبر
ثبات ملت حق را دوام جاه تو همدم
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح سلطان شرف الدین یوسف
همچو مهر از خاور و باد از ختن
دیشب آن سنگین دل سمین ذقن
سحر در بادام و معجز در بیان
آب حیوان در لب و جان در دهن
لؤلؤ و مرجان و جزعش را غلام
پرتو عیوق، شعری و پرن
سنبل و سیب و گلش در باغ حسن
بر سراب و یوسف و چاه و رسن
دام مشگینش کمند آفتاب
سیب سیمینش پناه نسترن
با رخی کز شله ی شوقش نبود
بی تکلف روح را پروای تن
از در دولت در آمد مست و گفت
بخت بیدار مرا کاین الوسن
نافه مشکش هراسان از صبا
نرگس مستش گریزان از چمن
زلف و خالش دلفریب و دل فگار
جزع و لعلش ساحر و پیمان شکن
زلفش اندر پرنیان جسته مکان
خالش اندر گلستان کرده وطن
جزع او سرمابه سحر حلال
لعل او پیرایه ی درّ عدن
چون در آمد روضه ی فردوس گشت
روح مجروح مرا بیت الحزن
تا لب لعلش مرا دل باز داد
ز التفات طوطی شکر شکن
زین غزل رنگی دگر بر آب زد
عکس یاقوتش بقصد جان من
کای ز سودای منت جان در بدن
بر سر دردم دم از درمان مزن
مشرب روحت لب لعل منست
یا میآور یاد ازو یا جان مکن
در خم زلفم چه پیچی همچو او
تاب ده خود را و بر آتش فکن
با غمم منشین که پر خون در برت
هر سحر چو گل بدرد پیرهن
راز مست نرگسم مخمور دار
گرچه خون ریزد بتیغ مکروفن
بی منت گفتم که هر دم ز اشتیاق
بر لب معنی رسد جان سخن
چون خیال زلف و تشبیه رخم
دردی دن وبود خضرای دمن
روی کعبه در دل رویم میآر
دست جان در حلقه ی زلفم مزن
گر غزل گوئی بدینترتیب گوی
عذب و روح افزا و دلخواه و حسن
تجدید مطلع
کای سر زلف ترا شب در شکن
در شبت روزست، در روزت فتن
ماهت اندر مشک و روز اندر شبست
مشک اندر ماه و سنبل بر سمن
گر بود برگ سمن بدر منیر
گر شود ترکیب شب مشک ختن
سجده ی جنت نکردی شیخ و شاب
بنده لعلت نگشتی مرد و زن
گرچه در بتخانه ی جنت سزد
گر خود از روح الامین باشد شمن
بر ثنای خسرو گردون شکوه
گر لب لعلت نبودی مفتتن
خسرو اعظم، اتابک، قطب دین
زبده ی دوران و دارای زمن
ملجاء اسلام، یوسف شاه شرق
سایه ی پروردگار ذوالمننن
موجب خاصیت جان و خرد
علت ماهیت روح و بدن
مطلع سیاره کون و فساد
مصدر دیباجه ی سرو علن
آن جهان داری که گشت اندر نبرد
مرغزار از زخم تیغش مرغزن
و آنکه شد ز آسیب رمحش پایمال
دستبرد گیو در جنگ پشن
و آنکه مرغ روح شاهان را کند
نیزه خطبش ز آتش با بزن
هست چون ز آثار تیغ و تیر اوست
هر چه در گیتی امانست و امن
دین و دولت را، سر تیغش مکان
فتح و نصرت را بر تیرش شکن
در هوای مجلسش زیبد ز لطف
لحن موسیقار اگر گردد محن
ز آنکه با عکس می اش آب حیات
می نهد روی صفا بر خاک دن
ذو فنون نوک کلکش کآسمان
جز دم امرش نزد در هیچ فن
گر نبودی دین و دنیا را پناه
کس ندانستی ملک را زاهر من
می بتابد آفتابی بر سپهر
تا شود سنگی عقیقی در یمن
می بباید احمدی در بوقبیس
تا پدید آرد اویسی در قرن
دین پناها بر در جاهت سپهر
دامن اندیشه در دست حزن
هر شبی تا صبح در تمهید عذر
شرمسار و خوار با تیغ و کفن
گوید ار در بدو دوران بی وقوف
اختلافی کرده ام در ما و من
در گذر از لطف بپذیر از کرم
از شکوه شرع و تعظیم سنن
جرم ازین پیر جهان پیما به عفو
عذر از آن مجبور سر گردان بمن
ای ز فیض سایه ی حق پرورت
مستشار دهر و دوران موتمن
دی بسیر کلک فرمان گسترت
جنبش افلاک و انجم مرتهن
بهر توقیعت که جان بی او مباد
ز اهتمام بذل و استفراق تن
ملک و ملت را در اجزاء وجود
همچنان باشد که روغن در لبن
نکته فکر ضمیرم را بهاست
گوهر عقد مدیحت را ثمن
ای امامی بر سریر ملک نظم
نوبت شاهی جو بنشینی، بزن
حضرتی را مدح می گوئی که مدح
با صفای فطرت نور فطن
ز ارتفاع ذروه ی قدسش ندید
جز خیال از یقین در چشم ظن
حضرتی کز قدر زیبد گر چه او
دامن همت نگرداند و شن
حارسش کیوان و برجیسش ندیم
آفتابش شمع و گردونش لگن
حضرتی کز بدو فطرت برده اند
دهر و دوران در مراد و در محن
حضرتی کز نزهت باغ ولاش
شاخ سنبل کرده اند از نارون
در ادای بندگیها بنده وار
تاج داران انجمن در انجمن
گر بدیدی لا و لن برداشتی
اسم فعل از حرف و صوت از لاولن
تا ز بیخ داد شاخ مکرمت
تازگی یابد چو خوبی از شمن
شاخ عمر حاسدت بی برگ و بار
باد تا باشد چو شاج کرگدن
نی معاذ الله که گر سر بر زند
شاخش از تن بگسل و ببخش بزن
از چه سالی ماده و سالی نر است
گر نه خرگوشست حضمت چون زغن
باد تائید تو و تائید من
رای دولت پرورت را بر همن
طالع سعد تو بر اوج فلک
غرقه خصمت باد در موج شجن
کرده با افلاک قدرت امتحان
گشته با خورشید رایت مقترن
ز اقتران رایت انجم، مقتبس
ز امتحان قدرت ارکان ممتحن
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در مدح الغ ترکان خاتون
ماه من تا جان و گوهر در شکر دارد نهان
ترک من تا ز آب و آتش بر قمر دارد نشان
آب و آتش دارم از یاد رخ او در ضمیر
جان و گوهر دارم از وصف لب او بر زبان
تا خط زنگار فام و نقطه شنگرف گون
زان رخ رنگین پدید آورد لعل دلستان
دارم از شنگرف او پیوسته دریا در کنار
دارم از زنگار او همواره دوزخ در میان
از تب و آه و سرشک و چهره ی من شمه ای
می کند در چار موسم جنبش گردون عیان
تاب مهر اندر تموز و سیر باد اندر شتا
فیض ابر اندر بهار و رنگ برگ اندر خزان
از زمرد گردی ار بر دامن لعلش نشست
یا غباری دارد از سنبل گلش بر ارغوان
ز انتقام جزع او یاقوت رمّانی مرا
هر زمان بر لاله از خیری چرا باشد روان
صورت وصلش نمی بندم که از هر موی خویش
باشد ار قیمت کند بوئی بجانی رایگان
عکس رویش را شبی تشبیه می کردم بشمع
بر مثال شمعم آتش شد زبان اندر دهان
یاد وصلش در ضمیرم هم توانستی گذشت
گر خیال غمزه اش بر من نبستی راه جان
موی زارم در شب اندیشه بشکافد سپهر
ناوک الماس کردار وی از مشکین کمان
از درم چون صورت دولت در آمد مست حسن
تهنیت را دیشب آن سنگین دل نامهربان
لب چو در یاقوت جان رخساره چون در باده شیر
زلف چون بر لاله سنبل خط چو بر آتش دخان
زهرش اندر آب حیوان ناوکش در شست مست
روزش اندر تیره شب پولادش اندر پرنیان
یک جهان جان بسته در هر موی گفتن موی اوست
هر یکی خطی ز خط صاحب صاحبقران
داور خورشید منظر، حاکم گیتی پناه
آصف جمشید دولت، صاحب خسرو نشان
آسمان داد، فخر الملک شمس الدین که هست
اطلس گردون، زمین حضرتش را سایبان
صاحب سیف و قلم صدری که دارد هشت چیز
نظم عالم را قضا در چار چیزش جاودان
دین و دنیا در حمایت، دهر و دوران در پناه
برق و گوهر در نیام و ابرو دریا در سنان
آنکه هست اندر چنین وقتی که گوئی حادثات
چنگ استیلا زد اندر دامن آخر زمان
ملک را کلکش ز شمشیر عدو حصن حصین
خلق را حفظش ز یأجوع ستم سدّ امان
وان خداوندی که جام و خامه تا از دست اوست
سر بر آوردند چون خورشید و تیر اندر جهان
لفظ و معنی گرچه در تقریر خلق و خوی او
همچو عقل از غیب معزولند و ادراک و گمان
مهر او ارکان دولت را چو عقل اندر سراست
مدح او اعیان ملت را چو غیب اندر بیان
ای ز درگاه تو کمتر نایبی نزدیک عقل
در سخا صد حاتم و در عدل صد نوشیروان
گوهر تیغ سلاطین کی شدی مالک رقاب
گر نبودی خامه ات با او بگوهر توأمان
صاحبا سالیست تا نقد ضمیر بنده را
طبع وقّادت بنقادی نفرمود امتحان
دور ازین حضرت درین مدت که بودم منزوی
بود از چشم و دلم دریا و دوزخ در فعان
با خرد دی گفت آخر در خلال انزوا
چند رانی لاشه ی اندیشه با بار گران
شعر دلخواه تو چون رخسار خوبانست و تو
همچو چشم نیکوان گه مستی و گه ناتوان
در چنان روزی که خاک دولت آباد از نثار
آسمانی پر مه و خورشید بودی هر زمان
عصمت یزدان و سلطان سلاطین با ملوک
خاصه اندر صدر و با هر یک سپاهی بی کران
ساقیان قصد روانها کرده، از یاقوت می
بر کف هر یک چو ترکیبی ز یاقوت روان
بانک نوشانوش ترکان پریرخ در دماغ
عقل را بر هم زدی هر ساعت از نوخانمان
مطربان فاخر، اندر پرده های دلنواز
خسروانی گو از آهنگ نوای خسروان
شاعران صف بر کشیده چون ستاره بر سپهر
جزوه های شعرشان بر دست و جانها در میان
خلعت دیبا و زرّ سرخ و اسب راهوار
هر یکی را در بر و در دامن و در زیر ران
از نثار خسروان ز اقلیمها کانجا رسید
خاک گوهر پوش بود آن چرخ و هم اختر فشان
دست دستور اندر آن ساعت بنیروی سخا
هر نفس گردی بر آوردی ز گنج شایگان
ز آنکه در عقدی دو گوهر را که از یک گوهرند
بر سریر کامرانی جلوه می کرد آسمان
وان دو اختر کافتاب از نور ایشان روشنست
چون همی کردند در برج شرف با هم قران
بر میان این کمر بست از میان دارای شرق
تاج خود بر سر نهاد آنرا پناه انس و جان
آنچنان تاجی که از هر گوهر او آفتاب
همچنان کز روز روشن تیره شب گشتی نهان
وان کمر کز تاب لعل و آب یاقوتش شدی
آب گردون آتش و نیلوفر او بهرمان
چون نکردی خدمتی شایسته بعد از چند گاه
گر دعائی کرده ای ترکیب وقت آن بخوان
تا ز تأثیر سپهر و امتزاج آخشیج
بر مسام جانور مویست و در تن استخوان
دشمنت را هر دم از سوء المزاجی تازه باد
استخوانها در بدن الماس و مو بر تن روان
عشرت و محنت نکوخواه و بد اندیش ترا
روز و شب در دولت آباد و در انده آشیان
پای قدرت را همیشه فرق نه گردون رکاب
دست حکمت را همیشه سیر هفت اختر عنان
تا فلک پاید چو دانش، در سر افرازی بپای
تا جهان ماند چو دولت، در جهانداری بمان
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح خواجه شمس الدین محمد جوینی صاحب دیوان
از صفای صفه ات، ترکیب عالم را روان
صحت عقل و بقای روحی و جان جهان
شوکت گردون شکوه تست رفعت را پناه
ساحت دولت پناه تست صحت را مکان
صحت و دولت ملازم گشته اندت لاجرم
خلق را دار الشفائی ملک را دار الامان
چون ز یاد سقف صحنت چرخ و جنترا مقیم
اشک انجم در کنارست، آب کوثر در روان
سقف مرفوعت سپهر عاشر است اندر زمین
صحن دلخواهت بهشت تاسع اندر آسمان
کی بگردون سر فرود آری که از رتبت فکند
سایه بر صورت شکوه صاحب صابحقران
صاحبی کز معجز دست و دلش عاجز شوند
هر نفس صد حاتم و هر لظه صد نوشیروان
صاحب دیوان هفت اقلیم شمس الدین ملک
مبدع امر زمین مقصود ابداع زمان
ای جهانداری که بر خاک در دولت نهند،
بندگان حضرت حق پرورش را روی جان
خسروان عادل گردنکش گردون شکوه
خواجگان قادر فرمانده خسرو نشان
ای مسیر خامه ات روح مقدس را پناه
وی فروغ خاطرت عقل مجرد را روان
انجم از تأثیر بگریزند و ترکیب از مزاج
صورت از معنی جدا گردند و تقدیر از میان
چون ضمیر خامه ات گشتند در امری قرین
چون زبان و خامه ات کردند در حکمی قران
تا فلک پاپد بدانش، تا جهان ماند بداد
در سرافرازی بپای و در جهانداری بمان
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مدح فخرالملک
ای ز ایوان رفیعت آسمان گشته زمین
ملک و دین را حلقه ی درگاه تو حبل المتین
حشمت گیتی پناه تست دولت را مکان
بارگاه آسمان سقف تو رفعت را مکین
خاتم ملک جهان را باشد از بهر شرف
عز و اقبال در و درگاه تو نقش نگین
می کند با آسمان در مرتبت سقف قران
می شود با آفتاب از روشنی صحنت قرین
در هوای قبه ی سقف تو می گردد سپهر
روز و شب گرد جهان با اندرونی آتشین
با رخی چون کهربا می بوسد از چارم فلک
آفتاب از تاب مهر ماه دیوارت زمین
نزهت بستان و حوض آب و خاک سطح تست
روضه ی فردوس و عین کوثر و ماء معین
صحن باغ خرمت خلد برینست و در او
ساحت جان پرورت پیرایه ی خلد برین
می نهد بر خاک پیش سایه دیوار تو
مهر بهر بندگیء صاحب اعظم جبین
آسمان داد فخر الملک، شمس الدین که، هست
منبع آب حیات از کلک او در ثمین
صاحب سیف و قلم، دین پرور عادل که هست
در پناه و خامه و شمشیر او دنیا و دین
آن جهانداری که در صدر وزارت می کند
آفرین بر حضرت او حضرت جان آفرین
ای مسیر کلک ملک آرای ملت پرورت
ملک را صاحب شریعت شرع را روح الامین
آیت عدل تو تا مُنزل شد اندر شأن ملک
پیش آهو با تواضع می رود شیر عرین
معجز کلک تو تا ظاهر شد اندر باب نطق
بعد از آن نگذشت کسرا بر زبان سحر مبین
زاتش کین تو چون شمع آنکه ناگه برفروخت
گرچه با خورشید پهلو می زند در روز کین
هم بدان آتش جدا کرد آخر الامرش بقهر
دور چرخ از جان شیرین همچو موم از انگبین
تا بسیط خاک را، گیتی نفرساید از آب
تا بنات نفس را گردون نگرداند بنین
خاک درگاه رفیعت را که آب زندگیست
همچنین اقبال همدم باد و دولت همنشین
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - حضرت جان پرور دستور شاه
حضرت جان پرور دستور شاه
ای باستحقاق گیتی را پناه
ای براق وهم با ارشاد فکر
بر سپهر قدر تو نابرده راه
وی ز تاب مهر تو خورشید روی
در جهان آورده هر روزی پگاه
پیش عرض مسندت عرش مجید
از سر تعظیم بنهاده کلاه
بسته در صف مقیمانت کمر
آسمان پیر با پشت دو تاه
جز فروغ ساحت و سطح تو نیست
آفتاب دولت و گردون جاه
موجب احسان و صدر قدر تست
سایه ی توفیق و تعظیم اله
دین پناها چون شکوه دست تست
اهل معنی را بمعنی دستگاه
جان من بشنو و گر بینی صواب
چون کنی در صورت عالم نگاه
عرض کن بر رای خورشید زمین
صاحب سیف و قلم دستور شاه
آن خداوندی که دست لطف او
دارد اندر آب آتش را نگاه
و آن کزو بر دست او خاک امید
بر دماند بی نیازی چون گیاه
آنکه بر دارد ز گیتی گاه حکم
دستبرد عفو او نام گناه
و آنکه دایم انجم و افلاک را
بر در تعظیم او باشد جباه
گو خداوندا امامی آنکه کرد
فخر ز آب شعر او خاک هراه
گرچه بود امروز پیش جاهلی
بیتی از اشعار دلخواهش تباه
هر فرو مگذار از خاطر که هست
بر در مدح تو حاضر سال و ماه
تا ز روز و شب فرو پوشد جهان
حلّه ی زر بفت اکسون سیاه
همچنین پیرایه جاه تو باد
زیور شام و سحر بیگاه و گاه
دست احسانت کشیده بر سپهر
یوسف مصر معانی را بچاه
تیره گشته باز بر دستی و چرخ
ز آتش قهر تو آب و مهر و ماه
ز انتقام عدل تو آورده راه
کهربا در رشته ی پیمان کاه
هم جهانت بر جهانداری دلیل
هم خدایت بر خداوندی گواه
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - مژده دولت را که باز آمد سوی اقلیم جاه
مژده دولت را که باز آمد سوی اقلیم جاه
صاحب صاحبقران، در سایه ظل اله
بر سپهر افکنده سایه، در جهان گسترده عدل
هم جهانش زیر دست و هم سپهرش زیر گاه
آصف جمشید دین، جمشید شادروان فضل
پادشاه ملک داد و داد ملک پادشاه
صاحب سیف و قلم صدری که تیغ و خامه اش
پادشاهی را شکوهند و وزارت را پناه
شمس دین و ملک دستوری که دست حفظ او
دارد اندر عین آب، اجزاء خاکی را نگاه
آنکه گر یاد آرد از ماضی باستقبال او
باز گردانند روز و شب عنان سال و ماه
گر نبودی عنصرش را طینت آدم خمیر
کی فکندی بر عصا آدم نظر ثم اجتباه
ورنه صدرش تربیت کردی بدولت جاه را
گر نکردی از جهانداران سر افرازی بجاه
ای خداوندی که کوته کرد دور عدل تو
جور مغناطیس از آهن دست بیچاره ز کاه
عقل اولی را غرض در طول و عرض کائنات
عرض تست از عرض جوهر تا عرض بیگاه و گاه
پرتو رای تو هیچ ار سایه بر آب افکند
هر کجا چاهیست خورشیدی بر آرد سر ز چاه
رایت قدر ترا گر سر فرود آرد بچرخ
خیمه ها گردند گردونها و کوکبها سپاه
ز ابر لطفت گر نشیند شبنمی بر روی خاک
از زمین تا حشر مروارید روید چون گیاه
ور سمومی ز آتش قهر تو بر گردون رسد
تیره گردد ز آتش قهر تو آب مهر و ماه
بارگاه قدرت از نه طاق گردون برتر است
ای باستحقاق صاحب مسند این بارگاه
قرب یکسال است تا در خاک کرمان
جور گردون انتقام از خاطر من بیگناه
گر ز دیوان قبولت یک نظر یابم کنند
انجم و افلاک در توقیع دیوانم نگاه
آتش اندیشه ز آب شعرم افتد در اثر
لاف دعوی نیست اینک بنده و اینک گواه
زین قصیده دوستی منحول کرده چند بیت
دوش بر من خواند دور از مدحت دستور شاه
گرچه دون پایه ی من باشد ار فخر آورد
بر جهان از رونق الفاظ من خاک هراه
گنج گوهر را کجا نسبت کنم با خشت خام
آب حیوان را چرا یکسان نهم با خاک راه
منت ایزد را که منحول وی و الفاظ من
عنت ذاتی و کافور و سقنقور است و باه
تا سپیدی و سیاهی لازم روز و شبند
روز و شب را بر در عمر تو باد آرامگاه
روی نیکو خواه و رای دشمنت چون صبح و شام
آن ز پیروزی سپید و این ز بدبختی سیاه
طالعت سعد و سپهرت تابع و بختت مطیع
کار احبابت قوی و حال بد خواهت سیاه
در بر خصمت شکسته ز آفت و ز آسیب دل
بر خط امرت نهاده انجم و ارکان جباه
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در مدح فخر الملک
زهی ببوی تو گل پیرهن قبا کرده
نسیم لطف تو جان در تن صبا کرده
غلام چهره تو ماه بی نقاب شده
سجود قامت تو سرو بی ریا کرده
صبا شمامه ی عنبر شمال و نافه ی مشک
ز بوی لطف تو در دامن هوا کرده
خرد طویله ی مرجان، حیوة رشته در
ز لطف لعل تو پیرایه ی بقا کرده
بسحر و معجز خوبیت سامری و مسیح
ز جزع دلکش و یاقوت جانفزا کرده
بنعف و لطف حمایت سپه کش و جاندار
ز چشم مست و لب لعل دایماً کرده
عروس صبح که در حکم مهر گردونست
ز مهر چهره ی تو پیرهن قبا کرده
ز چین زلف تو نقاش حسن صفحه سیم
سواد کرده بمشکین خط و خطا کرده
ز روز روی تو بر زلف شب فتاده شکن
ز روی روز و شب زلف تو قفا کرده
چو تاب مهر، بماه رخ تو ماه رخت
بمهر خاک در صاحب اقتدا کرده
سپهر داد که درگاه او ز هشت بهشت
نموده ساحت وازنه فلک قضا کرده
خدایگان صدور زمانه، فخر الملک
که ملک و ملت ازو فخر کرده تا کرده
پناه تیغ و قلم و شمس دین، که تیغ و قلم
بدو شرف چو نبوت بمصطفی کرده
وزیر عالم عادل که هرچه همت اوست
فکنده سایه بر آن سایه ی خدا کرده
کریم مشرق و مغرب که بر و بحر، بر او
چو دین و ملک تفاخر بانبیاء کرده
دوام دولت او را چو در حمایت عدل
قضا نظام جهان دیده اقتضا کرده
تجدید مطلع
زهی جلال تو از عرش متکا کرده
فروغ رای تو خورشید را سها کرده
قضا ز قدرت کلک تو مهره برچیده
فلک بخاک جناب تو التجا کرده
جهان بعهد تو نا ایمن از سپهر شده
فلک بدور تو تا بر جهان وفا کرده
پناه عدل ترا کعبه ی امان خوانده
جناب جاه ترا قبله دعا کرده
چو آفتاب ضمیر تو در سواد امور
مسیر کلک ترا منبع ضیاء کرده
چو علت یرقان، در عروق کان، گه کین
ز خون لعل نهیب تو کهربا کرده
غبار لعل کمیت تو ملکرا در چشم
ز سنگ سرمه و از خاک تو تیا کرده
چو کوه باد فرو مانده زو بسیر جهان
بدو خطاب همه کوه باد پا کرده
ز جرم خاک مه عکس نعل او بضیاء
فروغ چهره ی خورشید را ضیاء کرده
ز کائنات بیک تک گذشته و بدو گام
ز ابتدای جهان تا بانتها کرده
چو چرخ چارم، خورشید دین و دنیا را
ز سطح خانه ی زین خط استوار کرده
دلم بفر مدیح تو در ممالک نظم
نموده سحر و از آن سحر کیمیا کرده
صفات ذات تو طبع مرا مسیح شده
ادای مدح تو خوف مرا رجا کرده
چو، صوت راوی مدحت شنیده خاطر من
درین میان غزلی دلفریب ادا کرده
تجدید مطلع سوم
که ای فراق تو جان از تنم جدا کرده
غم تو ام ببلای تو مبتلا کرده
لبت بخنده روان مرا روان برده
رخت بطیره صباح مرا مسا کرده
نه در تف شب هجران بمژده شکری
طبیب وصل تو درد مرا دوا کرده
قضا چو تیغ بچشم ستمگرت داده
جهان ز بند چو زلف ترا رها کرده
همین ثبات جهانرا کشیده در زنجیر
همان بتیغ، کمین در ره قضا کرده
شکنج سنبلت آن بر زمانده شوریده
فریب نرگست این مست خواب نا کرده
لب مرا بشب تیره ی جفا بسته
دل مرا هدف ناوک بلا کرده
چو تاب زلف توام گشته طبع آب حیات
ز مدح حضرت دستور پادشا کرده
نه در غم شب هجران بجرعه ی نظری
شراب لعل تو کام مرا روا کرده
جهان پناه وزیری که از جهان هنر
ملک چو گرد بر آورده او سما کرده
کریم بار خدائی که کان و دریا را
بگاه بذل کف و کلک او گدا کرده
زهی بتقویت ملک هر دم انصافت
هزار ساله جفای فلک قضا کرده
زهی به تربیت آب لطف طبع مرا
مدایح تو، چو آینه با صفا کرده
زمانه گر چه گه نظم، در مکنون را
چو گوهر سخنم دیده بی بها کرده
مرا سپهر جلال تو در جهان سخن
اسیر دهشت درگاه کبریا کرده
همیشه تا که بداس سپهر گشت بقاء
شود درو ده و در خرمن فنا کرده
چو خوشه با دهر آن سر که در هوای تو نیست
بداس حادثه چرخ از تنش جدا کرده