عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٨٣
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٨۶
یکی پرسید ز افلاطون بگاه نزع کای دانا
کجا دفنت کنم وقتی که روی از خلق برتابی
برآورد از جگر آهی حکیم زنده دل وانگه
بگفتش دفن کن هر جا که خواهی گر مرا یابی
مدار ابن یمین زین پس نظر بر تن چو دانستی
نه این خاکی نه این بادی نه این آتش نه این آبی
ز خود گر آگهی خواهی بکوی نیستی در شو
که تو در عالم هستی نه بیداری که در خوابی
کجا دفنت کنم وقتی که روی از خلق برتابی
برآورد از جگر آهی حکیم زنده دل وانگه
بگفتش دفن کن هر جا که خواهی گر مرا یابی
مدار ابن یمین زین پس نظر بر تن چو دانستی
نه این خاکی نه این بادی نه این آتش نه این آبی
ز خود گر آگهی خواهی بکوی نیستی در شو
که تو در عالم هستی نه بیداری که در خوابی
ابن یمین فَرومَدی : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - ایضاً له مخمس در مدح علاءالدین محمد
در حضرت با نصرت مخدوم حقیقی
مستجمع انواع هنر بحر فضایل
دستور فلک رتبه علاء دول و دین
آنکس که بود درگه او کهف افاضل
زمین بوس من عرضه دار ایصبا
در حیز تقریر نگنجد که چسانست
شوق من دلخسته بدان شکل و شمایل
از حضرت عزت شهدالله که شب و روز
خواهم بتضرع که بود کام تو حاصل
مبادا بجز مستجاب این دعا
من بنده که دارم رقم مهر تو بر جان
کردم بهوا داری تو قطع منازل
احرام در قبله اقبال گرفتم
و آیند بدین قبلگه اعیان قبایل
بامید الطاف بی منتها
شک نیست که دلسوختگان شور برآرند
جائیکه بدانند که عذبست مناهل
من بنده هم امید کرم دارم و خود هست
پیوسته بر احوال رهی لطف تو شامل
برین لطف واجب بود شکرها
تصدیع گذشت از حد و ابرام ز غایت
دانم که ندارد سر این صاحب عادل
تا نام و نشان باشد از اقبال و زادبار
تا هست بدو نیک اثر مدبر و مقبل
مباد از تو اقبال هرگز جدا
مستجمع انواع هنر بحر فضایل
دستور فلک رتبه علاء دول و دین
آنکس که بود درگه او کهف افاضل
زمین بوس من عرضه دار ایصبا
در حیز تقریر نگنجد که چسانست
شوق من دلخسته بدان شکل و شمایل
از حضرت عزت شهدالله که شب و روز
خواهم بتضرع که بود کام تو حاصل
مبادا بجز مستجاب این دعا
من بنده که دارم رقم مهر تو بر جان
کردم بهوا داری تو قطع منازل
احرام در قبله اقبال گرفتم
و آیند بدین قبلگه اعیان قبایل
بامید الطاف بی منتها
شک نیست که دلسوختگان شور برآرند
جائیکه بدانند که عذبست مناهل
من بنده هم امید کرم دارم و خود هست
پیوسته بر احوال رهی لطف تو شامل
برین لطف واجب بود شکرها
تصدیع گذشت از حد و ابرام ز غایت
دانم که ندارد سر این صاحب عادل
تا نام و نشان باشد از اقبال و زادبار
تا هست بدو نیک اثر مدبر و مقبل
مباد از تو اقبال هرگز جدا
ابن یمین فَرومَدی : ترکیبات
شمارهٔ ٨ - وله مستزاد در مدح یمین الدوله عمده الملک حسن
یا رب از من که برد سوی خراسان خبری
ایصبا گر بودت هیچ مجال گذری
بسوی حضرت دستور ز من
عمده الملک یمین دول و دین که بود
اتفاق همه کور است خصال و سیری
همچو نامش بهمه حال حسن
گر ز بار غمت از پای در آمد دل من
دستگیری کن و از عین عنایت نظری
بکرم سوی من زار فکن
بگریبان دلم چنگ غم اندر زده ئی
ترسم ای شادی جان زانکه بگیرد سحری
بی منت آه دل من دامن
از تو محرومم و این شیوه فضل و هنر است
دور بادا ز من این فضل و نباشد هنری
گر مرا دور کند ز اهل وطن
طوطی جان بهوای شکر الفاظت
عزم دارد که گرش باز شود بال و پری
بر پرد زین قفس تیره تن
ای ز لفظ تو سخن یافته آن نظم و نسق
که بود نزد خرد در بر او مختصری
سلک در عدن و عقد پرن
ز آتش طبع گهر بار تو باد سحری
بعدن گر برد از خاک خراسان خبری
در صدف آب شود در عدن
پرتو مشعله رای جهان آرایت
گر کشد شعله بر افلاک شود زو شرری
شمع زر پیکر فیروزه لگن
هر کبوتر که بود برج جلالت وطنش
گر کند سوی وطن از سوی گردون سفری
ز انجم ثابته چیند ارزن
لطف جان و دل تو هست بحدی که صبا
بختن گر بود از نفحه لطفت اثری
خون شود از حسدش مشک ختن
خشمت ار تیغ کشد بر مه و ماهی گه کین
جوشنی گر چه گرفت این یک و آن یک سپری
بفکند این سپر و آن جوشن
صاحبا تا سخن ابن یمین مدحت تست
نیست همچون سخن او بحلاوت شکری
در مذاق خرد اهل فطن
بر دعا ختم کند مدحت جاهت پس ازین
زانکه بر اوج مدیح تو خورشید فری
می نیارد که رسد تیر سخن
دشمن تو بمثل اطلس گردون پوشد
همچو کرم قز اگر چند بگیرد خطری
کسوت اول او باد کفن
ایصبا گر بودت هیچ مجال گذری
بسوی حضرت دستور ز من
عمده الملک یمین دول و دین که بود
اتفاق همه کور است خصال و سیری
همچو نامش بهمه حال حسن
گر ز بار غمت از پای در آمد دل من
دستگیری کن و از عین عنایت نظری
بکرم سوی من زار فکن
بگریبان دلم چنگ غم اندر زده ئی
ترسم ای شادی جان زانکه بگیرد سحری
بی منت آه دل من دامن
از تو محرومم و این شیوه فضل و هنر است
دور بادا ز من این فضل و نباشد هنری
گر مرا دور کند ز اهل وطن
طوطی جان بهوای شکر الفاظت
عزم دارد که گرش باز شود بال و پری
بر پرد زین قفس تیره تن
ای ز لفظ تو سخن یافته آن نظم و نسق
که بود نزد خرد در بر او مختصری
سلک در عدن و عقد پرن
ز آتش طبع گهر بار تو باد سحری
بعدن گر برد از خاک خراسان خبری
در صدف آب شود در عدن
پرتو مشعله رای جهان آرایت
گر کشد شعله بر افلاک شود زو شرری
شمع زر پیکر فیروزه لگن
هر کبوتر که بود برج جلالت وطنش
گر کند سوی وطن از سوی گردون سفری
ز انجم ثابته چیند ارزن
لطف جان و دل تو هست بحدی که صبا
بختن گر بود از نفحه لطفت اثری
خون شود از حسدش مشک ختن
خشمت ار تیغ کشد بر مه و ماهی گه کین
جوشنی گر چه گرفت این یک و آن یک سپری
بفکند این سپر و آن جوشن
صاحبا تا سخن ابن یمین مدحت تست
نیست همچون سخن او بحلاوت شکری
در مذاق خرد اهل فطن
بر دعا ختم کند مدحت جاهت پس ازین
زانکه بر اوج مدیح تو خورشید فری
می نیارد که رسد تیر سخن
دشمن تو بمثل اطلس گردون پوشد
همچو کرم قز اگر چند بگیرد خطری
کسوت اول او باد کفن
ابن یمین فَرومَدی : ترکیبات
شمارهٔ ٩ - مستزاد
بر آینه سرمه سیه ریخته بین
طوطی روان به حلق آویخته بین
زان سنبل تر
زان شاخ شکر
چون نرگس مست را برانگیخت ز خواب
سبحان الله فتنهی انگیخته بین
می گفت دلم
در دور قمر
افسوس که عمر رفت بر بوک و مگر
از رفته دگر چه سود امبار دگر
توفیق خدا باشد
یابیم مراد دل
گرهست دلم شاد غمم نیست ازین
کاصحاب خرد را به همه حال نظر
بر حکم قضا باشد
در غی و رشاد دل
ای آنک دل از تو بر نگیرم هرگز
زان یاد همی دار که با من بستی
میدان
پیمان
دریاب که جان رسیدست به لب
لب بر لب من نه ای صنم تا بینند
بشتاب
اصحاب
وه وه که دلم ز آتش عشق تو بسوخت
ای آب روان به لطف مانند میی
آری و الله
بی اکراه
گفتم ز سر لطف که ای طرفه پسر
زان پیش که مور صف کشد گرد شکر
خواهم نفسی ز صحبتت آسودن
دانم که رضا داری
از شام شراب دادنت تا به سحر
وانگه که فرو شد از سر مستی سر
گویم که میان ما چه خواهد بودن
آئین وفا داری
ای روی تو بر سپهر خوبی ماهی
از بند غمت بر غم هر بدخواهی
آزادم کن
دانم غم عشقت دل من شاد کند
تا کی ز غم عشق تو هم گه گاهی
دلشادم کن
ای چشم سیاه تو بلای دل من
مشتاق تو شد دلم برای دل من
برخیز و بیا
گر خواجه ترا روزها رها می نکند
آخر شبکی بهر رضای دل من
بگریز و بیا
طوطی روان به حلق آویخته بین
زان سنبل تر
زان شاخ شکر
چون نرگس مست را برانگیخت ز خواب
سبحان الله فتنهی انگیخته بین
می گفت دلم
در دور قمر
افسوس که عمر رفت بر بوک و مگر
از رفته دگر چه سود امبار دگر
توفیق خدا باشد
یابیم مراد دل
گرهست دلم شاد غمم نیست ازین
کاصحاب خرد را به همه حال نظر
بر حکم قضا باشد
در غی و رشاد دل
ای آنک دل از تو بر نگیرم هرگز
زان یاد همی دار که با من بستی
میدان
پیمان
دریاب که جان رسیدست به لب
لب بر لب من نه ای صنم تا بینند
بشتاب
اصحاب
وه وه که دلم ز آتش عشق تو بسوخت
ای آب روان به لطف مانند میی
آری و الله
بی اکراه
گفتم ز سر لطف که ای طرفه پسر
زان پیش که مور صف کشد گرد شکر
خواهم نفسی ز صحبتت آسودن
دانم که رضا داری
از شام شراب دادنت تا به سحر
وانگه که فرو شد از سر مستی سر
گویم که میان ما چه خواهد بودن
آئین وفا داری
ای روی تو بر سپهر خوبی ماهی
از بند غمت بر غم هر بدخواهی
آزادم کن
دانم غم عشقت دل من شاد کند
تا کی ز غم عشق تو هم گه گاهی
دلشادم کن
ای چشم سیاه تو بلای دل من
مشتاق تو شد دلم برای دل من
برخیز و بیا
گر خواجه ترا روزها رها می نکند
آخر شبکی بهر رضای دل من
بگریز و بیا
ابن یمین فَرومَدی : ترکیبات
شمارهٔ ١١ - مخمس
تا چند عمر خود به جوانان به سر کنیم
من بعد ما ز عشق مجازی حذر کنیم
در سینه هر چه هست ز غیرش به در کنیم
ای دل! بیا ز دنیی و عقبی گذر کنیم
با یاد دوست از همه قطع نظر کنیم
آن قادری که خیل ملک از جلال اوست
چندین هزار گوی و مگوی از سئوال اوست
ارض و سما و عرش ز وصف کمال اوست
ذرات کاینات حجاب جمال اوست
آهی کشیم و آنهمه زیر و زبر کنیم
آن پیر پاک در صدف اینچنین بسفت
ذکر حدیث لعل ترا در دلش نهفت
هجر ترا کشید به هر کس سخن نگفت
گفتم که چیست حال منت تا ابد بگفت
با وعدهی وصال ترا در بدر کنیم
با ما ز لطف خویش سفر وعده کرد یار
نقد صفا ز نخل ثمر وعده کرد یار
یک حرف ازآن دو لعل شکر وعده کرد یار
دیدار خود به ملک دگر وعده کرد یار
خیزید عاشقان همه عزم سفر کنیم
در راه دوست این همه سوز و گداز چیست؟
مستغرق جمال ترا از نماز چیست؟
اندر نماز عشق مجازی نیاز چیست؟
ابن یمین حکایت دور و دراز چیست؟
عشقست هر چه هست، سخن مختصر کنیم.
من بعد ما ز عشق مجازی حذر کنیم
در سینه هر چه هست ز غیرش به در کنیم
ای دل! بیا ز دنیی و عقبی گذر کنیم
با یاد دوست از همه قطع نظر کنیم
آن قادری که خیل ملک از جلال اوست
چندین هزار گوی و مگوی از سئوال اوست
ارض و سما و عرش ز وصف کمال اوست
ذرات کاینات حجاب جمال اوست
آهی کشیم و آنهمه زیر و زبر کنیم
آن پیر پاک در صدف اینچنین بسفت
ذکر حدیث لعل ترا در دلش نهفت
هجر ترا کشید به هر کس سخن نگفت
گفتم که چیست حال منت تا ابد بگفت
با وعدهی وصال ترا در بدر کنیم
با ما ز لطف خویش سفر وعده کرد یار
نقد صفا ز نخل ثمر وعده کرد یار
یک حرف ازآن دو لعل شکر وعده کرد یار
دیدار خود به ملک دگر وعده کرد یار
خیزید عاشقان همه عزم سفر کنیم
در راه دوست این همه سوز و گداز چیست؟
مستغرق جمال ترا از نماز چیست؟
اندر نماز عشق مجازی نیاز چیست؟
ابن یمین حکایت دور و دراز چیست؟
عشقست هر چه هست، سخن مختصر کنیم.
ابن یمین فَرومَدی : ترکیبات
شمارهٔ ١٢ - وله ترکیب در مرثیه فوت مولانا بهاءالدین و تاریخ فوت او
ای دوستان ز صبر قبائی به بر کنید
دنیا پلیست از سر این پل گذر کنید
از تنگنای حبس طریق نجات نیست
یک ره به سوی عالم باقی سفر کنید
پرواز در ریاض جنانتان گر آرزوست
از حلم و علم بال بسازید و پر کنید
بینید روی دوست در آئینه روان
گر صیقلش به ناله و آه سحر کنید
تیر قضا خطا نرود از کمان چرخ
هر چند کز لطایف حیلت سپر کنید
چون می توان نزول به جنات عدن کرد
حیف آیدم که راه به سوی سقر کنید
خلق نکوست موجب رضوان و اندر این
دارید شبهتی به تعجب نظر کنید
در رفعت و مراتب سلطان اولیا
والا بهاء ملت و دین قطب اصفیا
آن عارف زمانه که دوران معرفت
نارد نظیر او گهر از کان معرفت
جان و جهان معرفت او بود در جهان
چون او برفت رفت ز تن جان معرفت
نالان چو بلبل از غم آنم که پژمرید
از صرصر فنا گل بستان معرفت
تا میزبان جان تن خاکی است مثل او
مهمان ندید کس به لب خوان معرفت
پیوسته عقل کل ز پی زاد آخرت
بردی ز خوان نعمت او نان معرفت
آنرا که بود منکر عرفانش مینمود
سیر و سلوک همت و برهان معرفت
رفت از زمانه معرفت و مکرمت چو رفت
فرمانده کرامت و سلطان معرفت
یعنی بهاء ملت و دین مقتدای حق
برهان صدق و جان صفا رهنمای حق
...ار نیست
...چون پایدار نیست
بر بند رخت ازو که سپنجی است این سرا
دارالفرار منزل و دارالقرار نیست
امروز کار سازی خود کن که میروی
فردا بمنزلی که در او هیچ کار نیست
از دست ساقیان هوا ساغر هوس
مستان دلا که مستی او بیخمار نیست
چون ناوک قضا بجهد از کمان چرخ
جانها کند فرار و مجال قرار نیست
رفتند همرهان و تو در خواب غفلتی
گوئی خیال رفتنت اندر شمار نیست
در حال قطب عالم و شیخ جهان نگر
در هیچ حال دیگرت ار اعتبار نیست
بنگر بهاء ملت و دین را که چون برفت
کز رفتنش ز دیده اصحاب خون برفت
گر حبیب جان ز فرقت او شق همیکنیم
ای دل گمان مبر که نه بر حق همی کنیم
چون در هواش تابع او بوده ایم ازو
کار معاد خویش برونق همی کنیم
بی آفتاب طلعت آن سایه خدای
روی از تپانچه هچومه ازرق همی کنیم
تا از سرشک دیده بدریای خون دریم
زانسان از آن گذار به زورق همی کنیم
خون جگر چو باده به پالونه مژه
در ساغر دو دیده مروق همی کنیم
کوس رحیل میزند ایام و ماز جهل
نصب لوا و رایت و سنجق همی کنیم
واحسرتا
افسوس
...
...
دردا
گردون
بودم بدو گمان و کنونم شد این یقین
...
باد اجل نشاند بسردی چراغ شرع
خاک فنا بتاب فرو خورد آب دین
ابن یمین کز آب حیات علوم او
زنده است و مرده به که نبینندش بعد ازین
تاریخ سال هفتصد و سی و سه چون بشد
از هجرت رسول بحق فخر مرسلین
هنگام شام رفته و از ماه نوزده
ماهی که نام اوست جمادی اولین
مولا بهاء ملت و دین مردوار خاست
با حور در قصور جنان گشت همنشین
دارالسلام مسکن و مأواش باد و هست
و اندر پناه حضرت حق جاش باد و هست
دنیا پلیست از سر این پل گذر کنید
از تنگنای حبس طریق نجات نیست
یک ره به سوی عالم باقی سفر کنید
پرواز در ریاض جنانتان گر آرزوست
از حلم و علم بال بسازید و پر کنید
بینید روی دوست در آئینه روان
گر صیقلش به ناله و آه سحر کنید
تیر قضا خطا نرود از کمان چرخ
هر چند کز لطایف حیلت سپر کنید
چون می توان نزول به جنات عدن کرد
حیف آیدم که راه به سوی سقر کنید
خلق نکوست موجب رضوان و اندر این
دارید شبهتی به تعجب نظر کنید
در رفعت و مراتب سلطان اولیا
والا بهاء ملت و دین قطب اصفیا
آن عارف زمانه که دوران معرفت
نارد نظیر او گهر از کان معرفت
جان و جهان معرفت او بود در جهان
چون او برفت رفت ز تن جان معرفت
نالان چو بلبل از غم آنم که پژمرید
از صرصر فنا گل بستان معرفت
تا میزبان جان تن خاکی است مثل او
مهمان ندید کس به لب خوان معرفت
پیوسته عقل کل ز پی زاد آخرت
بردی ز خوان نعمت او نان معرفت
آنرا که بود منکر عرفانش مینمود
سیر و سلوک همت و برهان معرفت
رفت از زمانه معرفت و مکرمت چو رفت
فرمانده کرامت و سلطان معرفت
یعنی بهاء ملت و دین مقتدای حق
برهان صدق و جان صفا رهنمای حق
...ار نیست
...چون پایدار نیست
بر بند رخت ازو که سپنجی است این سرا
دارالفرار منزل و دارالقرار نیست
امروز کار سازی خود کن که میروی
فردا بمنزلی که در او هیچ کار نیست
از دست ساقیان هوا ساغر هوس
مستان دلا که مستی او بیخمار نیست
چون ناوک قضا بجهد از کمان چرخ
جانها کند فرار و مجال قرار نیست
رفتند همرهان و تو در خواب غفلتی
گوئی خیال رفتنت اندر شمار نیست
در حال قطب عالم و شیخ جهان نگر
در هیچ حال دیگرت ار اعتبار نیست
بنگر بهاء ملت و دین را که چون برفت
کز رفتنش ز دیده اصحاب خون برفت
گر حبیب جان ز فرقت او شق همیکنیم
ای دل گمان مبر که نه بر حق همی کنیم
چون در هواش تابع او بوده ایم ازو
کار معاد خویش برونق همی کنیم
بی آفتاب طلعت آن سایه خدای
روی از تپانچه هچومه ازرق همی کنیم
تا از سرشک دیده بدریای خون دریم
زانسان از آن گذار به زورق همی کنیم
خون جگر چو باده به پالونه مژه
در ساغر دو دیده مروق همی کنیم
کوس رحیل میزند ایام و ماز جهل
نصب لوا و رایت و سنجق همی کنیم
واحسرتا
افسوس
...
...
دردا
گردون
بودم بدو گمان و کنونم شد این یقین
...
باد اجل نشاند بسردی چراغ شرع
خاک فنا بتاب فرو خورد آب دین
ابن یمین کز آب حیات علوم او
زنده است و مرده به که نبینندش بعد ازین
تاریخ سال هفتصد و سی و سه چون بشد
از هجرت رسول بحق فخر مرسلین
هنگام شام رفته و از ماه نوزده
ماهی که نام اوست جمادی اولین
مولا بهاء ملت و دین مردوار خاست
با حور در قصور جنان گشت همنشین
دارالسلام مسکن و مأواش باد و هست
و اندر پناه حضرت حق جاش باد و هست
ابن یمین فَرومَدی : مثنویات
شمارهٔ ١ - کارنامه
نسیم صبح جانم تازه کردی
رسیدی لطف بی اندازه کردی
رسانیدی پیام از دلستانم
از آن درد دل و درمان جانم
از اینجا نیز یک شبگیر در ده
وزان منت بسی بر جان من نه
اگر چه سخت سست و ناتوانی
مکن در ره توانی تا توانی
ز بهر خاطرش بردار گامی
به فریومد رسان از من پیامی
نشانش در حقیقت گر ندانی
کنم ظاهر من این راز نهانی
نشان خطه ی فریومد آنست
که پنداری بهشت جاودان است
به هر سو جویباری همچو کوثر
درختش را چو طوبی بر فلک سر
نشاط افزا هوا و آب در وی
چو بوی میگسار و ساغر می
بهارش راغها پر لاله و گل
خزانش باغها پر میوه و مل
نسیمش در خوشی چون بوی دلبر
چو انفاس مسیحا روح پرور
سراسر کوه او پر کبک و تیهو
تمامت دشت او پر گور و آهو
چو پای اندر فضای وی نهادی
به صد شادی که دائم شاد بادی
برو اول به شهرستان خرم
که بادند اهل وی پیوسته بیغم
چو رفتی اندران فرخنده مسکن
به کام دوستان و رغم دشمن
گذر کن سوی درگاه وزیری
که باشد بنده او هر امیری
سر گردنکشان ملک ایران
گذشته صیت عدل او ز توران
بحکمت همچو آصف بلکه بهتر
بحشمت چون سلیمان نی پیمبر
علاء دولت و ملت محمد
که زیر پای دارد فرق فرقد
ببوس اول جنابش را به تعظیم
که تا یابی ز خاکش لطف تسنیم
پس آنگه بندگیهای فراوان
ازین سرگشته مدهوش حیران
رسان آنجا به عرض ای باد شبگیر
مکن زنهار در تبلیغ تقصیر
وزان پس عرضه کن کابن یمین گفت
به الماس مژه چون در همی سفت
که جان در تاب و دل در موج خونست
گر آری رحمتی وقتش کنونست
وز اینجا چون گذشتی شاد و خرم
مزن جز بر جناب خواجگان دم
بزرگانی که فرزندان اویند
چو انجم جمله در فرمان اویند
بگو میگفت چاکر بندگیتان
که بادا در سعادت زندگیتان
سپاهانشاه نام آور که بهرام
کمر شمشیر او بندد پی نام
بدرگاهش دعای بنده برسان
بسمع او ثنای بنده برسان
وز آنجا در گذر ایخوش نفس باد
که بادا عالم از لطف تو آباد
برو بر صاحب اعطم گذر کن
شرف را خاکپایش تاج سر کن
وزیر شرق عز الدین محمد
که بادش عمر در عزت مخلد
هزاران بندگی تبلیغ او کن
ثنا بر حضرت آن نامجو کن
بگو کابن یمین با دیده تر
همی گفت ای وزیر داد پرور
حرامت باد و نوشت باد بی ما
دگر مصراع یاد آید شما را
و ز آنجا سوی فخر ملک و دین شو
به نزد قدوه ی اهل یقین شو
اگر نام وی و نسبت ندانی
کنم پیدا من این راز نهانی
جهان فضل فضل الله نامست
بحق اهل حقایق را امامست
بگاه نسبت او را ناصحی خوان
طریقش زاهدی و صالحی دان
بپی گر بسپری سر تا سر آفاق
نیابی مثل او پاکیزه اخلاق
به شرق و غرب چون او پرهنر نیست
چه علمست آنکه او زان بهره ور نیست
در آن ساعت که می بوسی جنابش
رسان خدمت ز من بیش از حسابش
پس آنگه سوی مولاناء اعظم
به دانش سرور اولاد آدم
حکیم ملک استاد زمانه
چو یک فن در همه فنی یگانه
گذر کن با هزاران لطف جانبخش
زهی لطفت ز رنج دل امانبخش
رسان از من بدو اخلاص بیحد
که قصر فضل او بینم مشید
بگوی انگه که خدمت کرده باشی
ادبها را بجا آورده باشی
که گفت ابن یمین ای افضل دهر
بمعنی در زمانه اکمل دهر
سخن بر آستانت میفشانم
اگر چه نیک میدانی که دانم
ولی از راه اخلاص این جسارت
نمودم ای مشیر اندر وزارت
اگر ضعفی بود در لفظ و معنا
قوی گردان که هستی بحر انشا
هم آنجا تاج و ملک و دین علی را
که داند حق عدو را و ولی را
به رتبت پیشوای اهل دانش
بدانش مقتدای اهل دانش
هزاران شوق این مخلص رسانی
سلامی از ریا خالص رسانی
وز آنجا سوی زین ملت و دین
که باشد در هنر با قدر و تمکین
گذر کن ای نسیم صبحگاهی
کزو یابی هر آنچ از فضل خواهی
طبیبی نیست همچون او جهانرا
عجب ناید ازو فرزانگانرا
اگر سردی برد از طبع کافور
کند زردی ز روی کهربا دور
بدو تبلیغ کن اخلاص بسیار
وز آنجا بی تهاون گام بردار
برو با آستان حافظ الدین
که شرع مصطفی را داده تزیین
سر افراز قضای هر مکانی
ز عدل او بهر جا داستانی
شریح ارزنده بودی در زمانش
خجل گشتی ز عدل بیکرانش
نیازی عرضه دارو شرح اشواق
بگو در پیش آن پاکیزه اخلاق
وز آنجا رو بسوی فخر کشور
نطام ملک سیف الدین مظفر
هنرمندی که اندر صدر اشراف
سر اسلاف گشت و فخر اخلاف
زمن شوقی که دیدی عرضه دارش
رقوم مهر من بر دل نگارش
و گر باشد ملازم فخر ایام
شهاب ملک و دین زنگی بهرام
ز هر بد کوش دار اهل دیوان
شهاب آسا ملایک را ز دیوان
دگر کان معانی بحر انشی
غیاث دولت و دین معیر یحیی
که تا کلک جوادش در بنانست
وطن تیر فلک را در کمانست
مران هر دو بزرگ نامور را
سر آزادگان بحرو بر را
چو تبلیغ ثنا ها کرده باشی
عقیب آن دعا ها کرده باشی
بگوی ارشد ز چاکر تان فراموش
منم باری شما را حلقه در گوش
مرا زین مشتکی مقصودم آنست
فراموشی نه شرط دوستانست
پس آنگه قدوه نواب را جوی
مقام زبده اصحاب را جوی
بهاء ملک و دین کز برد باری
چو همنامش بود در راستکاری
همان هر دو جگر گوشه که او راست
که گردد صد کژی از هر یکی راست
بدیشان خدمتم ارسال فرمای
وز ایشان در گذر ابرام منمای
بسوی شمس ملک و ملت و دین
محمد رهنوردی باد مشکین
که تا یابی بزرگی با کرامت
که از وصلش نبیند کس سئامت
بدو خدمت رسان و شرح اشواق
بگو زین مخلص محزون مشتاق
وزانپس خواجه باد و دین را
وجیه الدین علی بن تکین را
تحیات از زبان من ادا کن
ثناگوی و فراوانش دعا کن
پس آنگه آن دو میر معتبر را
دو دانای هنر ور نامور را
نخستین میر میران با یبوغا
که باشد بر سر اصحاب آقا
دگر یک سیف دین و ملک گر زانک
بهنگام سواری چست و چالاک
بگاه بزم همچون ابر نیسان
بروز رزم همچون بور دستان
ز من خدمت رسان بیحد و بیمر
پس از تبلیغ خدمت زود بگذر
وز آنجا رو بسوی آن دو پهلو
دو نام آور سپهداران خسرو
دو گرد نامدار آنان که در جنگ
چو روئین تن دلیر اندر گه جنگ
نخستین تاج ملک و دین علی را
پناه اندر حوادث هر ولی را
سپهداریکه گاه حمله بی قیل
بود چون پشه عاجز پیش او پیل
دگر آنکو بگردی هست مذکور
بشمس الدین محمد شاه مشهور
سر آزادگان آن یک که بیچون
نهنگ آرد بدم از نیل بیرون
ز شوقم آنچه دانی بیش از آنهم
بدیشان عرضه کن دلشاد و خرم
پس آنگه با هزاران لطف و دلجوی
بجوی انخوش نفس دلشاد میگوی
جمال الدین حسین ساربان را
که روبه بشمرد شیر ژیان را
هژبر روز هیجا گرد پر دل
که باشد پیل پیش او شتر دل
بمردی شیر گردون را بپبکار
مهار آرد به بینی در شتر وار
سلامی همچو خلقش روحپرور
بر آن پهلو رسان ای باد بگذر
برو نزدیک دارای خزانه
مساز ای باد سستی را بهانه
بهاء دین عمر آن در وفا سست
چو یوسف در علوم خازنی چست
بدو تبلیغ کن شوقی که دیدی
بگوشکری کزین مخلص شنیدی
هم انجا در جوارش خواجه ئی هست
که کارش جمله خیراتست پیوست
فقیه الدین همی خوانند او را
بپرس از من صبا آن نیکخو را
پس آنگه جمله یارانرا که هستند
بشهرستان در وخسرو پرستند
ز من خدمت رسان و راه برگیر
بفریومد خرام ای باد شبگیر
وز آنجا چون بدروازه رسیدی
همایون بقعه ئی چون خلد دیدی
ز دروازه برون باشد مزاری
ز لطف ساکنانش مرغزاری
درو آسوده ساداتی مکرم
یکایک مقتدای اهل عالم
تبرک را جناب آن ببوسی
باخلاص از دل و از جان بیوسی
مجاور اندرو پیری خردمند
شدستی رسته از تکلیف و هر بند
امیر حیدری خوانند او را
همه مردان حق دانند او را
مجرد مفردی آزاد مردی
ز شهوت دامنش نادیده گردی
بکلی کرده اعراض از مناهی
وجود پاک او دور از تباهی
بدو خدمت رسان از من فراوان
پس آنگه این سخن معروض گردان
که تا از صحبت تو دور گشتم
بکل از کام دل مهجور گشتم
ندیدم بیش روی شادمانی
همان بودست گوئی زندگانی
ز لطف او کن استمداد همت
که او را باشد استعداد همت
دگر با او موافق چند یارند
که در تجرید هر یک مرد کارند
مقدمشان علی حیدری دان
ز حرص و شهوتش دور و بری دان
سلامم چون به آن یاران رسانی
بفریومد رسان این ارمغانی
بفریومد چو پای اندر نهادی
درخلد برین بر خود گشادی
وز آنپس ای صبا زانجا روان شو
بسوی مشهد فضل جهان شو
سر گردنکشان کشور فضل
که طبعش بود کان گوهر فضل
بزرگی در امور دین بحسبت
که با وی میبرم من بنده نسبت
در اجناس فضایل بوده ماهر
بر انواع مکارم گشته قادر
بفضل و دانش و افضال مذکور
بنام نیک در آفاق مشهور
یمین ملک و دین کان فضایل
سر افرازان کان جان فضایل
بزرگی کاتفاق مرد و زن بود
که خلق او چو نام او حسن بود
نخستین آستان مشهدش را
ببوس آنگه نگه کن مرقدش را
چو استادی فرا پیش ضریحش
تو خود بینی کرامات صریحش
بآب دیده خاکش را همی شوی
بصد اخلاص تکبیرش همی گوی
در آنحضرت ز سوز سینه من
همی نو کن غم دیرینه من
هزاران آفرین بر خاک او کن
دعاها بر روان پاک او کن
ز روح پاک او ما را مدد خواه
مگر آرد دلم را بر سر راه
بگو از من که تا تو زنده بودی
بهر کاری معین بنده بودی
کنون گردون دون ناسازگاری
نهاد آغاز و چاکر را بخواری
بغربت او فکند از منزل خویش
چنانک آگه نیم زاب و گل خویش
نه شب دارم قرار و روز آرام
ندانم چون شود کارم سرانجام
کنون باری نیم شاکر ز دوران
الهی عاقبت محمود گردان
وز آنجا بازگردای باد خوشبوی
بسوی آن بزرگ محتشم پوی
امین ملک و دین فخر اکابر
اکابر باو جودش چون اصاغر
زمن خدمت رسانش آنچ دانی
ز شوقم باز گو تا میتوانی
سمی پهلو ایران علی را
که رونق برد گرد زابلی را
بزور پنجه اش عاجز شده شیر
بکشتی پیل را میاورد زیر
رسان از من سلام و باز پرسش
بصد اکرام و صد اعزاز پرسش
بس انگه از طریق دلنوازی
قدم در نه ز بهر کار سازی
گذر کن سوی بدر الدین معرف
سر اهل حقایق پیر عارف
چو بلبل نازک الحان و خوش آواز
چو طوطی شکر افشان و سخن ساز
چو بهر وغط بر منبر نهد پای
شود الفاظ عذبش مجلس آرای
امید از یمن الفاظش همیدار
که چوب خشگ منبر آورد بار
ز من خدمت رسان بیش از قیاسش
وزین خدمت منه بر سر سپاسش
چو زانجا در گذشتی گامکی چند
که در راهت نیفتد ایصبا بند
مقام پهلوان آلتون پی انجاست
که در ابواب مردی نیک داناست
چشیده گرم و سرد روزگاران
مقدم بوده بر مجموع یاران
بگردی در جوانی زورگریها
نموده کرده هر جا سروریها
بدو خدمت رسان از من پس آنگاه
سوی بازار بردار ایصبا راه
بره اندر یکی حصن قدیمست
که ساکن اندرو صدری کریمست
کشد ترسیم کلکش در مکنون
فضایل باشدش ز اندازه بیرون
ستوده شمس ملک و دین محمد
مکارم را قواعد زو ممهد
کریم و نامجوی و راد وعالم
برتبت شمع جمع آل قاسم
بیاو افتقار من برویش
بیان کن بعد از آن بگذر بکویش
از آنجا میرو آسان تا ببازار
که راهی نیست چندان تا ببازار
زمانی خواهمت کانجا نشینی
سر تمغاچیانرا بو که بینی
محمد دایه یار مجلس آرای
بخدمت گاه عزت بر سر پای
بلطف و چرب نرمی و مدارا
گشاید سیم و زر از سنگ خارا
چو پرسیدیش ای باد سحر خیز
بعزم کوی تشتنداب برخیز
ز طرف جویبارش زود مگذر
دمی در چار سوی او بسر بر
نظر دروی بهر سو تیز بگمار
بهشتی بینی از انواع ازهار
ز نزهت همچو مینو روح پرور
روان در پای طوبی آب کوثر
نسیمش چون دم عود و قر نفل
نوا و برگ او از سنبل و گل
فغان برداشته قمری بعیوق
بسان عاشق اندر هجر معشوق
گذرکن ایصبا بی هیچ تأخیر
مکن در وقت رفتن هیچ تأخیر
بر اولاد کرام خواجه اسحاق
بزرگانی همه پاکیزه اعراق
برایشان بهر من بی وهن و تقصیر
تحیات فراوان خوان بشبگیر
وزینجا سوی شمس ملت و دین
سزاوار هزار احسان و تحسین
که در طب باشد انفاسش مسیحی
گه تنجیم بو سهل مسیحی
بدو خدمت رسان و آنگه سفر کن
سوی بابا علی یکدم گذرکن
جوانی باشد او بس با تواضع
بصنعت ماهر اما بی تصنع
بحرفت از مسیحا پیش برده
ازو حواریان تشویر برده
دو فرزانه که دور چرخ دوار
سیمشان ناورد هرگز پدیدار
بنسبت از وزیران بهره مندند
برفعت برتر از چرخ بلندند
وجیه الدین محمد نام مهتر
نظام الدین حسن مخدوم دیگر
فراوان بندگیها زین دعا گوی
بدیشان عرضه دارای باد خوشبوی
پس آنگه سر بسر یاران دیگر
مقیم آستان آن دو سرور
خصوصا شمس دین و ملک سراج
سراج انجمن و انگاه وهاج
سلامی همچو انفاس خوش خویش
بلطف جانفزای دلکش خویش
رسان از من بدان اصحاب و بگذر
ثناها گو بر آن احباب و بگذر
از انجا رو بسوی فخر سادات
کریم اعراق و خوش خلق و نکو ذات
بهاء ملک و دین زید محمد
چراغ دو ده اولاد احمد
بدو ارسال کن زین بنده اخلاص
که هستش معتقد هم عام و هم خاص
وز انجا ره بمحمود امام است
که اندر علم طب مردی تمام است
لقب اصحاب نورالدینش خوانند
بطبش بهتر از بقراط دانند
چو بفشاند ز شاخ علم خود بار
رباید رعشه از برگ سپیدار
رسانش خدمتم ایخوش نفس باد
بگو مگذار حق صحبت از یاد
وز آنجا ای نسیم عنبر افشان
بسوی پهلوان محمود بدران
گذر کن تا ببینی پهلوانی
که یکدم صحبتش ارزد جهانی
بذات او مباهی گشته ابرار
عبید خلق او سر تا سر احرار
سلام من بدان آزاده راد
رسان ای روحبخش خوش نفس باد
وز آنجا چون دعا تبلیغ کردی
چنان خواهم که با بازار گردی
بپیش آید ترا پیری مکرم
سر افراز همه کتاب عالم
نجیب ملک و دین خوانندش اصحاب
بکتبت اوستاد جمله کتاب
سیاقت را حقیقی نه مجازی
چنان داند که در بغداد تازی
ز من بسیار پرسش کن مر او را
...
دو آزاده دو دانای خردمند
...
نخستین تاج ملک و دین علی دان
اکابر سر بسر او را ولی دان
کریمی نامداری بینظیرست
ز پا افتادگانرا دستگیرست
بتدبیر صواب و رای روشن
اگر خواهد برد چربی ز روغن
دگر یک زان شهاب دین و دولت
بدات او مباهی ملک و ملت
هنرمندیکه گر صورت نگارد
بلطف خویش جانش در تن آرد
گهی کآید ز کلکش خط چون آب
خجل گردد روان ابن بواب
چو اینخدمت بجای آری سفر کن
بسوی صاحبان زانپس گذر کن
شرف محمود و فرزندش محمد
که بادا هر دو را دولت موبد
بزرگانی بترتیب و بآئین
برفعت قدرشان برتر ز پروین
ز منشان چون دعا گوئی سفر کن
سوی مخدوم نام آور گذر کن
علاء الدین محمد دین پناهی
سپهر ملک را تابنده ماهی
چنان پاکیزه روی و نیک رایست
که گوئی خواجه عبدالحق بجایست
هزاران بندگی از من رسانش
که دارد از بلا حق در امانش
وز انجا ای نسیم عنبر آگین
گذر کن سوی قطب ملت و دین
که تا بینی بزرگی نامداری
کریمی تازه روئی بردباری
ز اقران در فضایل دست برده
بغیر از مکرمت کاری نکرده
بدو خدمت رسان زین بنده بسیار
که بادا در پناه لطف دادار
پس آنگه ای نسیم عنبر افشان
سفر را ساز کن دامن بر افشان
مبادا چون بود آهنگ راهت
بغیر از مدرسه آرامگاهت
درو درگاه او را چون ببینی
بدو گوئی مگر خلد برینی
بر اطرافش چو کوثر جویباری
چو طوبی بر لب او هر چناری
گذشته اوج ایوانش ز کیوان
نپرد بر فرازش مرغ پران
موذن چون بر ایوانش بپا خاست
تو گوئی کز فرشته این دعا خواست
قدم در استانش چون نهادی
بروی خود درجنت گشادی
به دل گوئی چه جای مدرسه است این
بهشتست این چه جا و هندسه است این
درو یابی مدرس شمس دین را
بدانش مقتدا اهل یقین را
گه تقریر پرسی در محافل
شده سحبان بنزد او چو باقل
بود در وقت املا و گه درس
به باغ فضل نیک استاد در غرس
بدو ای باد صبح اخلاص خالص
رسان زین چاکر مشتاق مخلص
پس آنها را که از وی مستفیدند
که هریک در هنر صد جا مشیدند
یکایک را بصد اکرام و اعزاز
ببر گیر و بلطف خویش بنواز
وز انجا رو سوی اصحاب سرباز
که یکسر بهر دین باشند سرباز
در اول پایه صدری نامدارست
که گیتی را بذاتش افتخارست
شهاب ملک و دین مسعود کافی
که گیتی را بذاتش افتخارست
اگر مبهم بود القاب و نامش
بگوید با تو این مخلص تمامش
بزرگی بس بنام و ننگ باشد
ستوده سیرت و یکرنگ باشد
پیامی خوش نفس چون بوی عنبر
بدو تبلیغ کن وانگاه بگذر
هم آنجا تاج دین حق حسین است
کز و شرع نبی با زیب و زین است
چو در فتوی نهد بر خامه انگشت
شود دین قویم حق قوی پشت
هزار اخلاص ازینمحزون مشتاق
مبلغ شو بدانمشهور آفاق
چو زانجا بگذری صدریست عالی
بر اقلیم مکارم گشته والی
رشید ملک قاسم نام دارد
بر اوج مهتری آرام دارد
ره و رسم فلاحت نیک داند
بر آرد شاخ آهوگر نشاند
تحیات فراوانش ز چاکر
رسان وانگاه ازانجا نیز بگذر
هم آنجا اکرم الاخوان ما را
که رونق بود اخوان صفا را
شهاب الدین علی سرخیل اقران
که نآید در هنر چون او بدوران
رسان از من درود محض از اخلاص
بدان بگزیده هر عام و هر خاص
وز انجا عزم کن عزمی مصمم
خرامان قطع ره کن شاد و خرم
بسوی آن کریم اخلاق بگذر
که ما را هست عم زاد و برادر
دوستان من محمد
عزیز مصر جان من محمد
به دانش در میان خلق مذکور
به عزالدین محمد گشته مشهور
ز من چندانکه بتوانی ثنا گوی
بر آنفرخ نهاد راد خوشخوی
وزانجا رجعتی کن سوی بازار
در آن رجعت مکن تاخیر زنهار
خرامان رو به سوی کوی ساباط
که آنجا نشو مییابند اسباط
بزرگان محلت را سراسر
ز من خدمت رسان و زود بگذر
قدم نه در سرای مادر من
عزیز و مهربان و غمخور من
سلامی با صفا از من بدو بر
دعائی بیریا از من بدو بر
بگو چونی تو ای گم کرده فرزند
که من باری فلک با دورم افکند
از آن میمون جناب عفت آباد
که بادا تا ابد از هر بد آزاد
به شفقت یک نظر در کار ما کن
دمی وقت سحر در کار ما کن
بخواه از حضرت دادار ما را
به همت زین سفر باز آر ما را
پس آنگه ای صبا این بیتکی چند
بخوان در پیش آن پیر خردمند
رسیدی لطف بی اندازه کردی
رسانیدی پیام از دلستانم
از آن درد دل و درمان جانم
از اینجا نیز یک شبگیر در ده
وزان منت بسی بر جان من نه
اگر چه سخت سست و ناتوانی
مکن در ره توانی تا توانی
ز بهر خاطرش بردار گامی
به فریومد رسان از من پیامی
نشانش در حقیقت گر ندانی
کنم ظاهر من این راز نهانی
نشان خطه ی فریومد آنست
که پنداری بهشت جاودان است
به هر سو جویباری همچو کوثر
درختش را چو طوبی بر فلک سر
نشاط افزا هوا و آب در وی
چو بوی میگسار و ساغر می
بهارش راغها پر لاله و گل
خزانش باغها پر میوه و مل
نسیمش در خوشی چون بوی دلبر
چو انفاس مسیحا روح پرور
سراسر کوه او پر کبک و تیهو
تمامت دشت او پر گور و آهو
چو پای اندر فضای وی نهادی
به صد شادی که دائم شاد بادی
برو اول به شهرستان خرم
که بادند اهل وی پیوسته بیغم
چو رفتی اندران فرخنده مسکن
به کام دوستان و رغم دشمن
گذر کن سوی درگاه وزیری
که باشد بنده او هر امیری
سر گردنکشان ملک ایران
گذشته صیت عدل او ز توران
بحکمت همچو آصف بلکه بهتر
بحشمت چون سلیمان نی پیمبر
علاء دولت و ملت محمد
که زیر پای دارد فرق فرقد
ببوس اول جنابش را به تعظیم
که تا یابی ز خاکش لطف تسنیم
پس آنگه بندگیهای فراوان
ازین سرگشته مدهوش حیران
رسان آنجا به عرض ای باد شبگیر
مکن زنهار در تبلیغ تقصیر
وزان پس عرضه کن کابن یمین گفت
به الماس مژه چون در همی سفت
که جان در تاب و دل در موج خونست
گر آری رحمتی وقتش کنونست
وز اینجا چون گذشتی شاد و خرم
مزن جز بر جناب خواجگان دم
بزرگانی که فرزندان اویند
چو انجم جمله در فرمان اویند
بگو میگفت چاکر بندگیتان
که بادا در سعادت زندگیتان
سپاهانشاه نام آور که بهرام
کمر شمشیر او بندد پی نام
بدرگاهش دعای بنده برسان
بسمع او ثنای بنده برسان
وز آنجا در گذر ایخوش نفس باد
که بادا عالم از لطف تو آباد
برو بر صاحب اعطم گذر کن
شرف را خاکپایش تاج سر کن
وزیر شرق عز الدین محمد
که بادش عمر در عزت مخلد
هزاران بندگی تبلیغ او کن
ثنا بر حضرت آن نامجو کن
بگو کابن یمین با دیده تر
همی گفت ای وزیر داد پرور
حرامت باد و نوشت باد بی ما
دگر مصراع یاد آید شما را
و ز آنجا سوی فخر ملک و دین شو
به نزد قدوه ی اهل یقین شو
اگر نام وی و نسبت ندانی
کنم پیدا من این راز نهانی
جهان فضل فضل الله نامست
بحق اهل حقایق را امامست
بگاه نسبت او را ناصحی خوان
طریقش زاهدی و صالحی دان
بپی گر بسپری سر تا سر آفاق
نیابی مثل او پاکیزه اخلاق
به شرق و غرب چون او پرهنر نیست
چه علمست آنکه او زان بهره ور نیست
در آن ساعت که می بوسی جنابش
رسان خدمت ز من بیش از حسابش
پس آنگه سوی مولاناء اعظم
به دانش سرور اولاد آدم
حکیم ملک استاد زمانه
چو یک فن در همه فنی یگانه
گذر کن با هزاران لطف جانبخش
زهی لطفت ز رنج دل امانبخش
رسان از من بدو اخلاص بیحد
که قصر فضل او بینم مشید
بگوی انگه که خدمت کرده باشی
ادبها را بجا آورده باشی
که گفت ابن یمین ای افضل دهر
بمعنی در زمانه اکمل دهر
سخن بر آستانت میفشانم
اگر چه نیک میدانی که دانم
ولی از راه اخلاص این جسارت
نمودم ای مشیر اندر وزارت
اگر ضعفی بود در لفظ و معنا
قوی گردان که هستی بحر انشا
هم آنجا تاج و ملک و دین علی را
که داند حق عدو را و ولی را
به رتبت پیشوای اهل دانش
بدانش مقتدای اهل دانش
هزاران شوق این مخلص رسانی
سلامی از ریا خالص رسانی
وز آنجا سوی زین ملت و دین
که باشد در هنر با قدر و تمکین
گذر کن ای نسیم صبحگاهی
کزو یابی هر آنچ از فضل خواهی
طبیبی نیست همچون او جهانرا
عجب ناید ازو فرزانگانرا
اگر سردی برد از طبع کافور
کند زردی ز روی کهربا دور
بدو تبلیغ کن اخلاص بسیار
وز آنجا بی تهاون گام بردار
برو با آستان حافظ الدین
که شرع مصطفی را داده تزیین
سر افراز قضای هر مکانی
ز عدل او بهر جا داستانی
شریح ارزنده بودی در زمانش
خجل گشتی ز عدل بیکرانش
نیازی عرضه دارو شرح اشواق
بگو در پیش آن پاکیزه اخلاق
وز آنجا رو بسوی فخر کشور
نطام ملک سیف الدین مظفر
هنرمندی که اندر صدر اشراف
سر اسلاف گشت و فخر اخلاف
زمن شوقی که دیدی عرضه دارش
رقوم مهر من بر دل نگارش
و گر باشد ملازم فخر ایام
شهاب ملک و دین زنگی بهرام
ز هر بد کوش دار اهل دیوان
شهاب آسا ملایک را ز دیوان
دگر کان معانی بحر انشی
غیاث دولت و دین معیر یحیی
که تا کلک جوادش در بنانست
وطن تیر فلک را در کمانست
مران هر دو بزرگ نامور را
سر آزادگان بحرو بر را
چو تبلیغ ثنا ها کرده باشی
عقیب آن دعا ها کرده باشی
بگوی ارشد ز چاکر تان فراموش
منم باری شما را حلقه در گوش
مرا زین مشتکی مقصودم آنست
فراموشی نه شرط دوستانست
پس آنگه قدوه نواب را جوی
مقام زبده اصحاب را جوی
بهاء ملک و دین کز برد باری
چو همنامش بود در راستکاری
همان هر دو جگر گوشه که او راست
که گردد صد کژی از هر یکی راست
بدیشان خدمتم ارسال فرمای
وز ایشان در گذر ابرام منمای
بسوی شمس ملک و ملت و دین
محمد رهنوردی باد مشکین
که تا یابی بزرگی با کرامت
که از وصلش نبیند کس سئامت
بدو خدمت رسان و شرح اشواق
بگو زین مخلص محزون مشتاق
وزانپس خواجه باد و دین را
وجیه الدین علی بن تکین را
تحیات از زبان من ادا کن
ثناگوی و فراوانش دعا کن
پس آنگه آن دو میر معتبر را
دو دانای هنر ور نامور را
نخستین میر میران با یبوغا
که باشد بر سر اصحاب آقا
دگر یک سیف دین و ملک گر زانک
بهنگام سواری چست و چالاک
بگاه بزم همچون ابر نیسان
بروز رزم همچون بور دستان
ز من خدمت رسان بیحد و بیمر
پس از تبلیغ خدمت زود بگذر
وز آنجا رو بسوی آن دو پهلو
دو نام آور سپهداران خسرو
دو گرد نامدار آنان که در جنگ
چو روئین تن دلیر اندر گه جنگ
نخستین تاج ملک و دین علی را
پناه اندر حوادث هر ولی را
سپهداریکه گاه حمله بی قیل
بود چون پشه عاجز پیش او پیل
دگر آنکو بگردی هست مذکور
بشمس الدین محمد شاه مشهور
سر آزادگان آن یک که بیچون
نهنگ آرد بدم از نیل بیرون
ز شوقم آنچه دانی بیش از آنهم
بدیشان عرضه کن دلشاد و خرم
پس آنگه با هزاران لطف و دلجوی
بجوی انخوش نفس دلشاد میگوی
جمال الدین حسین ساربان را
که روبه بشمرد شیر ژیان را
هژبر روز هیجا گرد پر دل
که باشد پیل پیش او شتر دل
بمردی شیر گردون را بپبکار
مهار آرد به بینی در شتر وار
سلامی همچو خلقش روحپرور
بر آن پهلو رسان ای باد بگذر
برو نزدیک دارای خزانه
مساز ای باد سستی را بهانه
بهاء دین عمر آن در وفا سست
چو یوسف در علوم خازنی چست
بدو تبلیغ کن شوقی که دیدی
بگوشکری کزین مخلص شنیدی
هم انجا در جوارش خواجه ئی هست
که کارش جمله خیراتست پیوست
فقیه الدین همی خوانند او را
بپرس از من صبا آن نیکخو را
پس آنگه جمله یارانرا که هستند
بشهرستان در وخسرو پرستند
ز من خدمت رسان و راه برگیر
بفریومد خرام ای باد شبگیر
وز آنجا چون بدروازه رسیدی
همایون بقعه ئی چون خلد دیدی
ز دروازه برون باشد مزاری
ز لطف ساکنانش مرغزاری
درو آسوده ساداتی مکرم
یکایک مقتدای اهل عالم
تبرک را جناب آن ببوسی
باخلاص از دل و از جان بیوسی
مجاور اندرو پیری خردمند
شدستی رسته از تکلیف و هر بند
امیر حیدری خوانند او را
همه مردان حق دانند او را
مجرد مفردی آزاد مردی
ز شهوت دامنش نادیده گردی
بکلی کرده اعراض از مناهی
وجود پاک او دور از تباهی
بدو خدمت رسان از من فراوان
پس آنگه این سخن معروض گردان
که تا از صحبت تو دور گشتم
بکل از کام دل مهجور گشتم
ندیدم بیش روی شادمانی
همان بودست گوئی زندگانی
ز لطف او کن استمداد همت
که او را باشد استعداد همت
دگر با او موافق چند یارند
که در تجرید هر یک مرد کارند
مقدمشان علی حیدری دان
ز حرص و شهوتش دور و بری دان
سلامم چون به آن یاران رسانی
بفریومد رسان این ارمغانی
بفریومد چو پای اندر نهادی
درخلد برین بر خود گشادی
وز آنپس ای صبا زانجا روان شو
بسوی مشهد فضل جهان شو
سر گردنکشان کشور فضل
که طبعش بود کان گوهر فضل
بزرگی در امور دین بحسبت
که با وی میبرم من بنده نسبت
در اجناس فضایل بوده ماهر
بر انواع مکارم گشته قادر
بفضل و دانش و افضال مذکور
بنام نیک در آفاق مشهور
یمین ملک و دین کان فضایل
سر افرازان کان جان فضایل
بزرگی کاتفاق مرد و زن بود
که خلق او چو نام او حسن بود
نخستین آستان مشهدش را
ببوس آنگه نگه کن مرقدش را
چو استادی فرا پیش ضریحش
تو خود بینی کرامات صریحش
بآب دیده خاکش را همی شوی
بصد اخلاص تکبیرش همی گوی
در آنحضرت ز سوز سینه من
همی نو کن غم دیرینه من
هزاران آفرین بر خاک او کن
دعاها بر روان پاک او کن
ز روح پاک او ما را مدد خواه
مگر آرد دلم را بر سر راه
بگو از من که تا تو زنده بودی
بهر کاری معین بنده بودی
کنون گردون دون ناسازگاری
نهاد آغاز و چاکر را بخواری
بغربت او فکند از منزل خویش
چنانک آگه نیم زاب و گل خویش
نه شب دارم قرار و روز آرام
ندانم چون شود کارم سرانجام
کنون باری نیم شاکر ز دوران
الهی عاقبت محمود گردان
وز آنجا بازگردای باد خوشبوی
بسوی آن بزرگ محتشم پوی
امین ملک و دین فخر اکابر
اکابر باو جودش چون اصاغر
زمن خدمت رسانش آنچ دانی
ز شوقم باز گو تا میتوانی
سمی پهلو ایران علی را
که رونق برد گرد زابلی را
بزور پنجه اش عاجز شده شیر
بکشتی پیل را میاورد زیر
رسان از من سلام و باز پرسش
بصد اکرام و صد اعزاز پرسش
بس انگه از طریق دلنوازی
قدم در نه ز بهر کار سازی
گذر کن سوی بدر الدین معرف
سر اهل حقایق پیر عارف
چو بلبل نازک الحان و خوش آواز
چو طوطی شکر افشان و سخن ساز
چو بهر وغط بر منبر نهد پای
شود الفاظ عذبش مجلس آرای
امید از یمن الفاظش همیدار
که چوب خشگ منبر آورد بار
ز من خدمت رسان بیش از قیاسش
وزین خدمت منه بر سر سپاسش
چو زانجا در گذشتی گامکی چند
که در راهت نیفتد ایصبا بند
مقام پهلوان آلتون پی انجاست
که در ابواب مردی نیک داناست
چشیده گرم و سرد روزگاران
مقدم بوده بر مجموع یاران
بگردی در جوانی زورگریها
نموده کرده هر جا سروریها
بدو خدمت رسان از من پس آنگاه
سوی بازار بردار ایصبا راه
بره اندر یکی حصن قدیمست
که ساکن اندرو صدری کریمست
کشد ترسیم کلکش در مکنون
فضایل باشدش ز اندازه بیرون
ستوده شمس ملک و دین محمد
مکارم را قواعد زو ممهد
کریم و نامجوی و راد وعالم
برتبت شمع جمع آل قاسم
بیاو افتقار من برویش
بیان کن بعد از آن بگذر بکویش
از آنجا میرو آسان تا ببازار
که راهی نیست چندان تا ببازار
زمانی خواهمت کانجا نشینی
سر تمغاچیانرا بو که بینی
محمد دایه یار مجلس آرای
بخدمت گاه عزت بر سر پای
بلطف و چرب نرمی و مدارا
گشاید سیم و زر از سنگ خارا
چو پرسیدیش ای باد سحر خیز
بعزم کوی تشتنداب برخیز
ز طرف جویبارش زود مگذر
دمی در چار سوی او بسر بر
نظر دروی بهر سو تیز بگمار
بهشتی بینی از انواع ازهار
ز نزهت همچو مینو روح پرور
روان در پای طوبی آب کوثر
نسیمش چون دم عود و قر نفل
نوا و برگ او از سنبل و گل
فغان برداشته قمری بعیوق
بسان عاشق اندر هجر معشوق
گذرکن ایصبا بی هیچ تأخیر
مکن در وقت رفتن هیچ تأخیر
بر اولاد کرام خواجه اسحاق
بزرگانی همه پاکیزه اعراق
برایشان بهر من بی وهن و تقصیر
تحیات فراوان خوان بشبگیر
وزینجا سوی شمس ملت و دین
سزاوار هزار احسان و تحسین
که در طب باشد انفاسش مسیحی
گه تنجیم بو سهل مسیحی
بدو خدمت رسان و آنگه سفر کن
سوی بابا علی یکدم گذرکن
جوانی باشد او بس با تواضع
بصنعت ماهر اما بی تصنع
بحرفت از مسیحا پیش برده
ازو حواریان تشویر برده
دو فرزانه که دور چرخ دوار
سیمشان ناورد هرگز پدیدار
بنسبت از وزیران بهره مندند
برفعت برتر از چرخ بلندند
وجیه الدین محمد نام مهتر
نظام الدین حسن مخدوم دیگر
فراوان بندگیها زین دعا گوی
بدیشان عرضه دارای باد خوشبوی
پس آنگه سر بسر یاران دیگر
مقیم آستان آن دو سرور
خصوصا شمس دین و ملک سراج
سراج انجمن و انگاه وهاج
سلامی همچو انفاس خوش خویش
بلطف جانفزای دلکش خویش
رسان از من بدان اصحاب و بگذر
ثناها گو بر آن احباب و بگذر
از انجا رو بسوی فخر سادات
کریم اعراق و خوش خلق و نکو ذات
بهاء ملک و دین زید محمد
چراغ دو ده اولاد احمد
بدو ارسال کن زین بنده اخلاص
که هستش معتقد هم عام و هم خاص
وز انجا ره بمحمود امام است
که اندر علم طب مردی تمام است
لقب اصحاب نورالدینش خوانند
بطبش بهتر از بقراط دانند
چو بفشاند ز شاخ علم خود بار
رباید رعشه از برگ سپیدار
رسانش خدمتم ایخوش نفس باد
بگو مگذار حق صحبت از یاد
وز آنجا ای نسیم عنبر افشان
بسوی پهلوان محمود بدران
گذر کن تا ببینی پهلوانی
که یکدم صحبتش ارزد جهانی
بذات او مباهی گشته ابرار
عبید خلق او سر تا سر احرار
سلام من بدان آزاده راد
رسان ای روحبخش خوش نفس باد
وز آنجا چون دعا تبلیغ کردی
چنان خواهم که با بازار گردی
بپیش آید ترا پیری مکرم
سر افراز همه کتاب عالم
نجیب ملک و دین خوانندش اصحاب
بکتبت اوستاد جمله کتاب
سیاقت را حقیقی نه مجازی
چنان داند که در بغداد تازی
ز من بسیار پرسش کن مر او را
...
دو آزاده دو دانای خردمند
...
نخستین تاج ملک و دین علی دان
اکابر سر بسر او را ولی دان
کریمی نامداری بینظیرست
ز پا افتادگانرا دستگیرست
بتدبیر صواب و رای روشن
اگر خواهد برد چربی ز روغن
دگر یک زان شهاب دین و دولت
بدات او مباهی ملک و ملت
هنرمندیکه گر صورت نگارد
بلطف خویش جانش در تن آرد
گهی کآید ز کلکش خط چون آب
خجل گردد روان ابن بواب
چو اینخدمت بجای آری سفر کن
بسوی صاحبان زانپس گذر کن
شرف محمود و فرزندش محمد
که بادا هر دو را دولت موبد
بزرگانی بترتیب و بآئین
برفعت قدرشان برتر ز پروین
ز منشان چون دعا گوئی سفر کن
سوی مخدوم نام آور گذر کن
علاء الدین محمد دین پناهی
سپهر ملک را تابنده ماهی
چنان پاکیزه روی و نیک رایست
که گوئی خواجه عبدالحق بجایست
هزاران بندگی از من رسانش
که دارد از بلا حق در امانش
وز انجا ای نسیم عنبر آگین
گذر کن سوی قطب ملت و دین
که تا بینی بزرگی نامداری
کریمی تازه روئی بردباری
ز اقران در فضایل دست برده
بغیر از مکرمت کاری نکرده
بدو خدمت رسان زین بنده بسیار
که بادا در پناه لطف دادار
پس آنگه ای نسیم عنبر افشان
سفر را ساز کن دامن بر افشان
مبادا چون بود آهنگ راهت
بغیر از مدرسه آرامگاهت
درو درگاه او را چون ببینی
بدو گوئی مگر خلد برینی
بر اطرافش چو کوثر جویباری
چو طوبی بر لب او هر چناری
گذشته اوج ایوانش ز کیوان
نپرد بر فرازش مرغ پران
موذن چون بر ایوانش بپا خاست
تو گوئی کز فرشته این دعا خواست
قدم در استانش چون نهادی
بروی خود درجنت گشادی
به دل گوئی چه جای مدرسه است این
بهشتست این چه جا و هندسه است این
درو یابی مدرس شمس دین را
بدانش مقتدا اهل یقین را
گه تقریر پرسی در محافل
شده سحبان بنزد او چو باقل
بود در وقت املا و گه درس
به باغ فضل نیک استاد در غرس
بدو ای باد صبح اخلاص خالص
رسان زین چاکر مشتاق مخلص
پس آنها را که از وی مستفیدند
که هریک در هنر صد جا مشیدند
یکایک را بصد اکرام و اعزاز
ببر گیر و بلطف خویش بنواز
وز انجا رو سوی اصحاب سرباز
که یکسر بهر دین باشند سرباز
در اول پایه صدری نامدارست
که گیتی را بذاتش افتخارست
شهاب ملک و دین مسعود کافی
که گیتی را بذاتش افتخارست
اگر مبهم بود القاب و نامش
بگوید با تو این مخلص تمامش
بزرگی بس بنام و ننگ باشد
ستوده سیرت و یکرنگ باشد
پیامی خوش نفس چون بوی عنبر
بدو تبلیغ کن وانگاه بگذر
هم آنجا تاج دین حق حسین است
کز و شرع نبی با زیب و زین است
چو در فتوی نهد بر خامه انگشت
شود دین قویم حق قوی پشت
هزار اخلاص ازینمحزون مشتاق
مبلغ شو بدانمشهور آفاق
چو زانجا بگذری صدریست عالی
بر اقلیم مکارم گشته والی
رشید ملک قاسم نام دارد
بر اوج مهتری آرام دارد
ره و رسم فلاحت نیک داند
بر آرد شاخ آهوگر نشاند
تحیات فراوانش ز چاکر
رسان وانگاه ازانجا نیز بگذر
هم آنجا اکرم الاخوان ما را
که رونق بود اخوان صفا را
شهاب الدین علی سرخیل اقران
که نآید در هنر چون او بدوران
رسان از من درود محض از اخلاص
بدان بگزیده هر عام و هر خاص
وز انجا عزم کن عزمی مصمم
خرامان قطع ره کن شاد و خرم
بسوی آن کریم اخلاق بگذر
که ما را هست عم زاد و برادر
دوستان من محمد
عزیز مصر جان من محمد
به دانش در میان خلق مذکور
به عزالدین محمد گشته مشهور
ز من چندانکه بتوانی ثنا گوی
بر آنفرخ نهاد راد خوشخوی
وزانجا رجعتی کن سوی بازار
در آن رجعت مکن تاخیر زنهار
خرامان رو به سوی کوی ساباط
که آنجا نشو مییابند اسباط
بزرگان محلت را سراسر
ز من خدمت رسان و زود بگذر
قدم نه در سرای مادر من
عزیز و مهربان و غمخور من
سلامی با صفا از من بدو بر
دعائی بیریا از من بدو بر
بگو چونی تو ای گم کرده فرزند
که من باری فلک با دورم افکند
از آن میمون جناب عفت آباد
که بادا تا ابد از هر بد آزاد
به شفقت یک نظر در کار ما کن
دمی وقت سحر در کار ما کن
بخواه از حضرت دادار ما را
به همت زین سفر باز آر ما را
پس آنگه ای صبا این بیتکی چند
بخوان در پیش آن پیر خردمند
ابن یمین فَرومَدی : مثنویات
شمارهٔ ٢ - غزل
فلک با ما سر یاری ندارد
بجز میل دلا زاری ندارد
ز پهلوی من این گردون بیمهر
جز آهنگ جگر خواری ندارد
چه بیدادست یا رب چرخ گردان
که کاری جز ستمکاری ندارد
دلم از وی چو زلف و چشم خوبان
بجز تشویش و بیماری ندارد
بود در نظم کارم بس گرانجان
اگر چه جز سبکساری ندارد
ازان چون ابر گریانم که چون رعد
دلم جز ناله و زاری ندارد
گرانجانی بختم بین که از وی
خرد امید بیداری ندارد
دلا آخر ز گردون چند پرسی
که بر دردم دوا داری ندارد
فلک را هیچ اگر آزرم باشد
عزیزانرا بدین خواری ندارد
ز هجر دوستان ابن یمین را
بدشمنکامی و زاری ندارد
بدشمنکامی و زاری ندارد
بجز میل دلا زاری ندارد
ز پهلوی من این گردون بیمهر
جز آهنگ جگر خواری ندارد
چه بیدادست یا رب چرخ گردان
که کاری جز ستمکاری ندارد
دلم از وی چو زلف و چشم خوبان
بجز تشویش و بیماری ندارد
بود در نظم کارم بس گرانجان
اگر چه جز سبکساری ندارد
ازان چون ابر گریانم که چون رعد
دلم جز ناله و زاری ندارد
گرانجانی بختم بین که از وی
خرد امید بیداری ندارد
دلا آخر ز گردون چند پرسی
که بر دردم دوا داری ندارد
فلک را هیچ اگر آزرم باشد
عزیزانرا بدین خواری ندارد
ز هجر دوستان ابن یمین را
بدشمنکامی و زاری ندارد
بدشمنکامی و زاری ندارد
ابن یمین فَرومَدی : مثنویات
شمارهٔ ۵ - حکایت
شنیدم ز گفتار کار آگهان
بزرگان گیتی کهان و مهان
که پیغمبر پاک و الا نسب
محمد سر سروران عرب
چنین گفت روزی باصحاب خود
بخاصان درگاه و احباب خود
که چون روز محشر در آید همی
خلایق سوی محشر آید همی
منادی بر آید بهفت آسمان
که ای اهل محشر کران تا کران
زن و مرد چشمان بهم بر نهید
دل از رنج گیتی بهم بر نهید
که خاتون محشر گذر میکند
ز آب مژه خاک تر می کند
یکی گفت کای پاک بی کین و خشم
زنان از که پوشند باری دو چشم
جوابش چنین داد دارای دین
که بر جان پاکش هزار آفرین
که فردا که چون بگذرد فاطمه
ز غم حیب جان بر درد فاطمه
ندارد کسی طاقت دیدنش
ز بس گریه و سوز و نالیدنش
بیک دوش او بر یکی پیرهن
بزهر آب آلوده بهر حسن
ز خون حسینش بدوش دگر
فرو هشته آغشته دستار سر
بدینسان رود خسته تا پای عرش
بنالد بدرگاه دارای عرش
بگوید که خون دو والاگهر
ازین ظالمان هم تو خواهی مگر
ستم کس ندیدست از این بیشتر
بده داد من چون توئی دادگر
کند یاد سوگند یزدان چنان
بدوزخ کنم بندشان جاودان
چه بد طالع آنظالم زشتخوی
که خصمان شوندش شفیعان او
الا ای خردمند پاکیزه رای
بنفرین ایشان زبان برگشای
وزان تو ز یزدان جان آفرین
بیابی جزایش بهشت برین
جز این پند منیوش اگر مؤمنی
بدین راه رو گرنه تر دامنی
خردمندان که راه عقل رفتند
ز دنیا در پناه علم رفتند
نظرشان بر حیات آنسری بود
متاع اینسریشان سرسری بود
ز علم آنها که دامی بر بسازند
بحق عالم دگر ها بر مجازند
کسی کو علم جوید بهر دنیا
بماند زین و وا ماند ز عقبی
نظر باید که بر عقبیت باشد
چو عقبی باشدت دنییت باشد
کسی گر سوی کعبه راه بر داشت
گر از مقصود سعی خود خبر داشث
چو یأجوج حوادث تاخت بر سر
ز سد علم کو حصنی حصین تر
حیات جمله حیوانست از جان
حیات جان ز نور معرفت دان
بدانش عالمی گر بود عامل
ز جمع مفردان او بود کامل
عوام الناس را دیدن چه خواهی
چه حاصل زان ترا جز عمر کاهی
مجو پشم از کلاه فرقه کل
که آمد از پی نقسچسان مل
خرد خواهی بگرد بخردان گرد
که از دریا گهر حاصل توان کرد
باندک خرده از راه بزرگی
مکن با مردم دانا سترکی
گر از اهل هنر باشی ز هی کار
و گر نه دوستشان باری همی دار
برو روشن بدان راه یقین را
که اینست اعتقاد ابن یمین را
که گر فرزانه هست اینست لا غیر
نه ز شر ببریده و پیوسته با خیر
بزرگان گیتی کهان و مهان
که پیغمبر پاک و الا نسب
محمد سر سروران عرب
چنین گفت روزی باصحاب خود
بخاصان درگاه و احباب خود
که چون روز محشر در آید همی
خلایق سوی محشر آید همی
منادی بر آید بهفت آسمان
که ای اهل محشر کران تا کران
زن و مرد چشمان بهم بر نهید
دل از رنج گیتی بهم بر نهید
که خاتون محشر گذر میکند
ز آب مژه خاک تر می کند
یکی گفت کای پاک بی کین و خشم
زنان از که پوشند باری دو چشم
جوابش چنین داد دارای دین
که بر جان پاکش هزار آفرین
که فردا که چون بگذرد فاطمه
ز غم حیب جان بر درد فاطمه
ندارد کسی طاقت دیدنش
ز بس گریه و سوز و نالیدنش
بیک دوش او بر یکی پیرهن
بزهر آب آلوده بهر حسن
ز خون حسینش بدوش دگر
فرو هشته آغشته دستار سر
بدینسان رود خسته تا پای عرش
بنالد بدرگاه دارای عرش
بگوید که خون دو والاگهر
ازین ظالمان هم تو خواهی مگر
ستم کس ندیدست از این بیشتر
بده داد من چون توئی دادگر
کند یاد سوگند یزدان چنان
بدوزخ کنم بندشان جاودان
چه بد طالع آنظالم زشتخوی
که خصمان شوندش شفیعان او
الا ای خردمند پاکیزه رای
بنفرین ایشان زبان برگشای
وزان تو ز یزدان جان آفرین
بیابی جزایش بهشت برین
جز این پند منیوش اگر مؤمنی
بدین راه رو گرنه تر دامنی
خردمندان که راه عقل رفتند
ز دنیا در پناه علم رفتند
نظرشان بر حیات آنسری بود
متاع اینسریشان سرسری بود
ز علم آنها که دامی بر بسازند
بحق عالم دگر ها بر مجازند
کسی کو علم جوید بهر دنیا
بماند زین و وا ماند ز عقبی
نظر باید که بر عقبیت باشد
چو عقبی باشدت دنییت باشد
کسی گر سوی کعبه راه بر داشت
گر از مقصود سعی خود خبر داشث
چو یأجوج حوادث تاخت بر سر
ز سد علم کو حصنی حصین تر
حیات جمله حیوانست از جان
حیات جان ز نور معرفت دان
بدانش عالمی گر بود عامل
ز جمع مفردان او بود کامل
عوام الناس را دیدن چه خواهی
چه حاصل زان ترا جز عمر کاهی
مجو پشم از کلاه فرقه کل
که آمد از پی نقسچسان مل
خرد خواهی بگرد بخردان گرد
که از دریا گهر حاصل توان کرد
باندک خرده از راه بزرگی
مکن با مردم دانا سترکی
گر از اهل هنر باشی ز هی کار
و گر نه دوستشان باری همی دار
برو روشن بدان راه یقین را
که اینست اعتقاد ابن یمین را
که گر فرزانه هست اینست لا غیر
نه ز شر ببریده و پیوسته با خیر
ابن یمین فَرومَدی : مثنویات
شمارهٔ ۶ - فی التوحید و المعرفه
پیش از آندم که بود کون و مکان
بود آن گنج گرانمایه نهان
خود بخود بود پس پرده غیب
فی التجلی بجمال لاریب
همه او بود جز او هیچ نبود
لم یکن قط هبوط و صعود
در کشیده ز همه دامن ناز
فارغست او ز دل اهل نیاز
هیچکس در حرمش راه نداشت
حال واقف دل آگاه نداشت
مظهر حسن جمالش بجلال
مظهر وصف جلالش بکمال
بی می و مطرب همگی در سرور
بی رخ شاهد همه دم در حضور
تا بقیامت سرشان در سجود
تا بابد دیده شان در شهود
غیر تماشای تو کاریش نی
جز بتماشای تو باریش نی
آتش سودای تو بر ما زده
ما همه از بهر تو سودا زده
رحم اگر نیست ترا با منت
ایمه من دست من و دامنت
بر سر کوی تو غریبم بسی
غیر تو کس نیست که پرسد کسی
رحم بجان من دلخسته کن
هر چه بود غیر تو وارسته کن
از همه نومید-امیدم بتست
تکیه گه بخت سعیدم بتست
دیده بجز روی تو وا کی کنم
چشم از آن چهره غطا کی کنم
خود برخ خود نگران اینهمه
خود ز پی خویش دوان اینهمه
هر دو جهان را همه یکسو کنم
روی از آنپس بسوی او کنم
رویتو از عین عیان دیده ام
سویتو بیشرح و بیان دیده ام
منتظر ماه جمال توام
در طلب بزم وصال توام
هر که برد بر در تو انتظار
نیست عجب گر بنشیند بیار
در طلبش بسکه دویدیم ما
لیک بگردش نرسیدیم ما
باد صبا را بدرش راه نی
هیچکس از ذات وی آگاه نی
بهر تو در ملک وجود آمدیم
از غم این بود و نبود آمدیم
در دو جهان جز تو مرادم نبود
غیر توام بند و گشادم نبود
روی من و خاک سر کوی تو
چشم من و گوشه ابروی تو
در نظرم غیر جمال تو نیست
میل دلم جز بوصال تو نیست
تو بمن و من شده بیخود بتو
نیست کسی محرم این گفتگو
خاک در یار هوائی شدم
جز در او نیست در دیگرم
گر چه سرم لایق این در نبود
لیک مرا تحفه بجز سر نبود
ابن یمین چاره اینکار چیست
آنکه دوا میکند این درد کیست
ختم سخن اینکه خراب توایم
مست ز یکجرعه شراب توایم
از سر مستی همه ایهوشیار
گر سخنی رفت تو معذور دار
بود آن گنج گرانمایه نهان
خود بخود بود پس پرده غیب
فی التجلی بجمال لاریب
همه او بود جز او هیچ نبود
لم یکن قط هبوط و صعود
در کشیده ز همه دامن ناز
فارغست او ز دل اهل نیاز
هیچکس در حرمش راه نداشت
حال واقف دل آگاه نداشت
مظهر حسن جمالش بجلال
مظهر وصف جلالش بکمال
بی می و مطرب همگی در سرور
بی رخ شاهد همه دم در حضور
تا بقیامت سرشان در سجود
تا بابد دیده شان در شهود
غیر تماشای تو کاریش نی
جز بتماشای تو باریش نی
آتش سودای تو بر ما زده
ما همه از بهر تو سودا زده
رحم اگر نیست ترا با منت
ایمه من دست من و دامنت
بر سر کوی تو غریبم بسی
غیر تو کس نیست که پرسد کسی
رحم بجان من دلخسته کن
هر چه بود غیر تو وارسته کن
از همه نومید-امیدم بتست
تکیه گه بخت سعیدم بتست
دیده بجز روی تو وا کی کنم
چشم از آن چهره غطا کی کنم
خود برخ خود نگران اینهمه
خود ز پی خویش دوان اینهمه
هر دو جهان را همه یکسو کنم
روی از آنپس بسوی او کنم
رویتو از عین عیان دیده ام
سویتو بیشرح و بیان دیده ام
منتظر ماه جمال توام
در طلب بزم وصال توام
هر که برد بر در تو انتظار
نیست عجب گر بنشیند بیار
در طلبش بسکه دویدیم ما
لیک بگردش نرسیدیم ما
باد صبا را بدرش راه نی
هیچکس از ذات وی آگاه نی
بهر تو در ملک وجود آمدیم
از غم این بود و نبود آمدیم
در دو جهان جز تو مرادم نبود
غیر توام بند و گشادم نبود
روی من و خاک سر کوی تو
چشم من و گوشه ابروی تو
در نظرم غیر جمال تو نیست
میل دلم جز بوصال تو نیست
تو بمن و من شده بیخود بتو
نیست کسی محرم این گفتگو
خاک در یار هوائی شدم
جز در او نیست در دیگرم
گر چه سرم لایق این در نبود
لیک مرا تحفه بجز سر نبود
ابن یمین چاره اینکار چیست
آنکه دوا میکند این درد کیست
ختم سخن اینکه خراب توایم
مست ز یکجرعه شراب توایم
از سر مستی همه ایهوشیار
گر سخنی رفت تو معذور دار
ابن یمین فَرومَدی : مثنویات
شمارهٔ ٧ - انوشیروان و موبدان
بنام خدائی که هستی ازوست
ز بر دستی و زیر دستی ازوست
فروزنده شمع کیوان وهور
رساننده روزی مار و مور
نگارنده چهره ماه و مهر
برارنده سقف گردان سپهر
وز آن پس درودی که جان پرورد
بکردار دانش روان پرورد
از انکس که جانها بفرمان اوست
بدانکس که لولاک درشان اوست
محمد رسولی که یزدان پاک
بمهر وی آراست این تخت خاک
رسولی که از فره ایزدی
نپوید بجز بر ره بخردی
درود فراوان ز یزدان پاک
بر آن نازنین پیکر تابناک
پس آنگه بدانها که جان باختند
سر داد و دین را برافراختند
نخستین بر اولاد و اعقاب او
وز انپس بر اصحاب و احباب او
که بودند هریک بفرهنگ و رای
جهانرا بنویی یکی کدخدای
گذشتند وزان هر یکی یادگار
سخن ماند چون گوهر شاهوار
الا ایهنرمند پاکیزه رای
ز من بشنو ار هوش داری بجای
چو خواهی شدن زینسرای سپنج
بمان یادگار از پس خویش گنج
نه گنجی که باشد پر از خواسته
بزر و بگو هر بیاراسته
یکی گنج نو باید افکند بن
که باشد زر و گوهر آن سخن
کنون باز گویم یکی داستان
سخن جمله از گفته راستان
شنیدم که کسری شه دادگر
که دیهیم از و بود با زیب و فر
زهر کشوری موبدی را بخواند
فراوان سخنها ز حکمت براند
چنین گفت با موبدان شهریار
که تا من بگیتی شدم کامکار
نگشتم دمی از ره بخردی
نجستم بجز فره ایزدی
ببیچارگان بر نکردم ستم
جهان شد ز دادم چو باغ ارم
بداد و دهش عالم آراستم
همه نام نیک از جهان خواستم
کنون چون زمانم سرآید همی
بتلخی روانم بر آید همی
بخواهم که ماند ز من یادگار
یکی گنج پر گوهر شاهوار
که تا هر که بر خاک من بگذرد
از انگنج حکمت گهرها برد
بر او موبدان آفرین خواندند
مر او را شه پاکدین خواندند
چو شد گنج نوشیروان ساخته
ز خاکش بگردون برافراخته
وزانپس به دیوار آن دخمه بر
سخنها نوشت آنشه دادگر
بدان تا کسی کو شتابد براه
بدان دخمه آید ببالین شاه
از آن پندها بهره گیرد همی
ز داد و دهش توشه گیرد همی
کنون در دل ای نامور هوش دار
سخنهای نوشیروان گوش دار
نخست آنکه تا روز و شب را مدار
بود از حوادث شگفتی مدار
دگر آنک زنده مخوان خویش را
چو مرهم نیابی دل ریش را
ترا زنده گفتن نیاید درست
اگر زندگانی نه بر کام تست
دگر آنک بینا دل هوشیار
ز کاری پشیمان نگردد دو بار
دگر آنک باش از کسی بر کران
که شادی کند از غم دیگران
بزرگی بآزار جوید همی
گل راحت ار خار بوید همی
دگر آنک با مردم بیهنر
مکن دوستی رنج در وی مبر
که هرگز نیابی ازو ایمنی
نه در دوستی و نه در دشمنی
دگر آنک چون دادت ایزد خرد
که تا نیک را باز دانی ز بد
چرا با کسی دوستی میکنی
که با دوستانت کند دشمنی
دگر آنک حق گوی با هر کسی
و گر چه بتلخی گراید بسی
میندیش و حق گوی ابن یمین
قل الحق بفرمود دارای دین
دگر انک گر هوش دادت خدای
حذر کن ز نادان دانش نمای
بپرهیز ازو عمر ضایع مکن
ز من یاد دار این گرامی سخن
دگر انک هر کو ز خود داد داد
ازو پیش داور میارید داد
دگر آنک گر راز خواهی نهفت
ز دشمن-نبایدش با دوست گفت
دگر آنک از خویش کمتر زخویش
مجوی ای پسر نوش از درد نیش
که در آب مردن بر هوشیار
از آن به که غوکت دهد زینهار
دگر آنک هر کس که او خرده دید
زیانی بزرگش بباید کشید
دگر آنک باشد توانکر کسی
که بر اندکی شکر گوید بسی
دگر آنکه گر کهتری مه شود
ز همتای خود در هنر به شود
بخردیش دانی که داند کسی
که بهره ندارد ز دانش بسی
دگر آنک شرمنده ترانکس است
که گلهای دعویش خار و خس است
نگیردد گر شمع جانش فروغ
چو در انجمن گفته باشد دروغ
دگر آنک گر باز جوئی بسی
نیابی فرو مایه تر زان کسی
که دارد توانائی و دستگاه
نگردد دلش نرم بر داد خواه
دگر آنک مغرور تر آنکس است
که داد از پی نسیه نقدی ز دست
دگر آنک بی جرم اگر در پسی
سخنهای زشت از تو گوید کسی
چنان دشمن کز تو آن راز گفت
به از دوستی کان سخن باز گفت
دگر آنک هر کس که دارد خرد
نباید که چیزی گزافی خرد
که هر کس که چیزی خرد بر گزاف
فروشد بحکم خرد بر گزاف
دگر بنده ئی کش خریدی بزر
بود از شکم بنده آزاد تر
دگر آنک گر مرد دانا بود
بمیدان دانش توانا بود
چو با دانشی بخردی یار نیست
گل دانش او جز از خار نیست
دگر آنک از دور گردان سپهر
کسی گر نشد آگه از کین و مهر
بآموختن رنج در وی مبر
که این شاخ هرگز نیاید ببر
دگر گر نخواهی توای نامجو
که بد گویدت کس بدکس مگوی
دگر آنک هر کس که بر نام تو
نهد یک دو گام از پی کام تو
بده پایمزدوی از گنج خویش
که تا کام دل یابد از رنج خویش
دگر آنک هر کو بود کینه دار
نباشد بر او مهربان هیچ یار
دگر آنک رنج فراوان کشی
چو کشتی براه بیابان کشی
دگر آنک دیوانه خوانند و بس
کسی را که نابوده جوید ز پس
دگر آنک پیکار با کس مجوی
سخن جز باندازه خود مگوی
دگر آنک سرگشته مانی همی
چو ناکرده را کرده دانی همی
دگر آنک آزرم مردم بجوی
کز آزرم ماند بجای آبروی
دگر آنک با زیر دستان خود
بکار آورد مکر و دستان خود
ز بر دست او دارد او را فسوس
رخش گردد از شرم چون سندروس
دگر آنک چون پرده کس دری
کند با تو گیتی همان داوری
دگر آنک هرگز پشیمان نشد
کسی کو هوا را بفرمان نشد
دگر آنک آئینه کار خویش
همی دار در پیش دیدار خویش
که چون دیده باشی بدو نیک کار
ز فرزانگان خواندت روزگار
دگر آنک نه بیم دارد کسی
که آزار مردم نجوید بسی
دگر آنک بر گفت خود کار کن
که تا از تو دارند باور سخن
دگر آنک قدر بزرگان بدان
سخن پیش ایشان باندازه ران
چو قدر بزرگان نگهداشتی
سر سر وری بر مه افراشتی
دگر آنک نان دادن آئین اوست
کند دشمن او را ستایش چه دوست
دگر آنک از بیخرد راز خود
نهان دار تا دور باشی ز بد
دگر آنک از مردم بیخرد
چه ترسی که نامت بزشتی برد
اثرهای خود را نکوهش مکن
بدیهای او را پژوهش مکن
بکام دل هر که گفتی سخن
دلش دوستی با تو افکند بن
دگر آنک عادلتر اندر جهان
کسی را شناس از کهان و مهان
که رنجی که او را نباشد پسند
نخواهد که یابد کسی ز آن گزند
دگر آنک بر زیر دستان خویش
بنوش کرم کوش میدار بیش
که هرکس که این شیوه بنیاد کرد
چو نوشین روان در جهان یاد کرد
باهش و بیدار دل و راد باش
از غم ایام دل آزاد باش
گر رسدت سال ازین پس بسی
در همه کامی و مرادی رسی
پس بچهل گر برسد سال تو
شیب دیگر سان کند احوال تو
ضعف نهد روی به بنیاد تو
میل خرابی کند آباد تو
پنجه اگر پنجه بتو در زند
وقت خوشت جمله بهم بر زند
گر برسد مدت عمرت بشست
شخص تو ماهی بود و سال شست
ور برسانید بهفتاد هم
مرگ توان یافت به افتاد هم
مرگ بهشتاد و نود در بسیست
و آنکه نمردست گرانجان کسیست
وانکه بود میل دلش سوی صد
هست ز خود بیخبر آن بی خرد
زنده نباشد بر بینندگان
لیک بود رنج دل زندگان
ابن یمین دل ننهد بر حیات
ز آنکه بود در عقب او ممات
وقت سحر چابک و چالاک و چست
قطع کند راه بعزم درست
چو خوش گفت فرزانه یی هوشمند
چو از درج یاقوت بگشاد بند
که بخشایش آئین مردان بود
کرا این هنر هست مرد آن بود
ولی جای بخشایش اول ببین
بدان حال او را بعلم الیقین
گرش نکبت از چرخ والا رسد
نه این نکبت او را به تنها رسد
درین اهل دانش همه عاجزند
گرفتار این بر کشیده درند
سبل در نه از بهر یاری قدم
بسر پوی در کار او چون قلم
بمانش در آنرنج تا جان کند
که این درد را مرگ درمان کند
اگر بشنوی قول ابن یمین
بود فعل تو از در آفرین
چو خوش گفت فرزانه ئی دور بین
که با هیچ نادان مشو همنشین
مکن دوستی با وی از هیچ روی
وز او چون ز دشمن همی پیچ روی
که دانا گرت دشمن جان بود
از آن دوست بهتر که نادان بود
ز بر دستی و زیر دستی ازوست
فروزنده شمع کیوان وهور
رساننده روزی مار و مور
نگارنده چهره ماه و مهر
برارنده سقف گردان سپهر
وز آن پس درودی که جان پرورد
بکردار دانش روان پرورد
از انکس که جانها بفرمان اوست
بدانکس که لولاک درشان اوست
محمد رسولی که یزدان پاک
بمهر وی آراست این تخت خاک
رسولی که از فره ایزدی
نپوید بجز بر ره بخردی
درود فراوان ز یزدان پاک
بر آن نازنین پیکر تابناک
پس آنگه بدانها که جان باختند
سر داد و دین را برافراختند
نخستین بر اولاد و اعقاب او
وز انپس بر اصحاب و احباب او
که بودند هریک بفرهنگ و رای
جهانرا بنویی یکی کدخدای
گذشتند وزان هر یکی یادگار
سخن ماند چون گوهر شاهوار
الا ایهنرمند پاکیزه رای
ز من بشنو ار هوش داری بجای
چو خواهی شدن زینسرای سپنج
بمان یادگار از پس خویش گنج
نه گنجی که باشد پر از خواسته
بزر و بگو هر بیاراسته
یکی گنج نو باید افکند بن
که باشد زر و گوهر آن سخن
کنون باز گویم یکی داستان
سخن جمله از گفته راستان
شنیدم که کسری شه دادگر
که دیهیم از و بود با زیب و فر
زهر کشوری موبدی را بخواند
فراوان سخنها ز حکمت براند
چنین گفت با موبدان شهریار
که تا من بگیتی شدم کامکار
نگشتم دمی از ره بخردی
نجستم بجز فره ایزدی
ببیچارگان بر نکردم ستم
جهان شد ز دادم چو باغ ارم
بداد و دهش عالم آراستم
همه نام نیک از جهان خواستم
کنون چون زمانم سرآید همی
بتلخی روانم بر آید همی
بخواهم که ماند ز من یادگار
یکی گنج پر گوهر شاهوار
که تا هر که بر خاک من بگذرد
از انگنج حکمت گهرها برد
بر او موبدان آفرین خواندند
مر او را شه پاکدین خواندند
چو شد گنج نوشیروان ساخته
ز خاکش بگردون برافراخته
وزانپس به دیوار آن دخمه بر
سخنها نوشت آنشه دادگر
بدان تا کسی کو شتابد براه
بدان دخمه آید ببالین شاه
از آن پندها بهره گیرد همی
ز داد و دهش توشه گیرد همی
کنون در دل ای نامور هوش دار
سخنهای نوشیروان گوش دار
نخست آنکه تا روز و شب را مدار
بود از حوادث شگفتی مدار
دگر آنک زنده مخوان خویش را
چو مرهم نیابی دل ریش را
ترا زنده گفتن نیاید درست
اگر زندگانی نه بر کام تست
دگر آنک بینا دل هوشیار
ز کاری پشیمان نگردد دو بار
دگر آنک باش از کسی بر کران
که شادی کند از غم دیگران
بزرگی بآزار جوید همی
گل راحت ار خار بوید همی
دگر آنک با مردم بیهنر
مکن دوستی رنج در وی مبر
که هرگز نیابی ازو ایمنی
نه در دوستی و نه در دشمنی
دگر آنک چون دادت ایزد خرد
که تا نیک را باز دانی ز بد
چرا با کسی دوستی میکنی
که با دوستانت کند دشمنی
دگر آنک حق گوی با هر کسی
و گر چه بتلخی گراید بسی
میندیش و حق گوی ابن یمین
قل الحق بفرمود دارای دین
دگر انک گر هوش دادت خدای
حذر کن ز نادان دانش نمای
بپرهیز ازو عمر ضایع مکن
ز من یاد دار این گرامی سخن
دگر انک هر کو ز خود داد داد
ازو پیش داور میارید داد
دگر آنک گر راز خواهی نهفت
ز دشمن-نبایدش با دوست گفت
دگر آنک از خویش کمتر زخویش
مجوی ای پسر نوش از درد نیش
که در آب مردن بر هوشیار
از آن به که غوکت دهد زینهار
دگر آنک هر کس که او خرده دید
زیانی بزرگش بباید کشید
دگر آنک باشد توانکر کسی
که بر اندکی شکر گوید بسی
دگر آنکه گر کهتری مه شود
ز همتای خود در هنر به شود
بخردیش دانی که داند کسی
که بهره ندارد ز دانش بسی
دگر آنک شرمنده ترانکس است
که گلهای دعویش خار و خس است
نگیردد گر شمع جانش فروغ
چو در انجمن گفته باشد دروغ
دگر آنک گر باز جوئی بسی
نیابی فرو مایه تر زان کسی
که دارد توانائی و دستگاه
نگردد دلش نرم بر داد خواه
دگر آنک مغرور تر آنکس است
که داد از پی نسیه نقدی ز دست
دگر آنک بی جرم اگر در پسی
سخنهای زشت از تو گوید کسی
چنان دشمن کز تو آن راز گفت
به از دوستی کان سخن باز گفت
دگر آنک هر کس که دارد خرد
نباید که چیزی گزافی خرد
که هر کس که چیزی خرد بر گزاف
فروشد بحکم خرد بر گزاف
دگر بنده ئی کش خریدی بزر
بود از شکم بنده آزاد تر
دگر آنک گر مرد دانا بود
بمیدان دانش توانا بود
چو با دانشی بخردی یار نیست
گل دانش او جز از خار نیست
دگر آنک از دور گردان سپهر
کسی گر نشد آگه از کین و مهر
بآموختن رنج در وی مبر
که این شاخ هرگز نیاید ببر
دگر گر نخواهی توای نامجو
که بد گویدت کس بدکس مگوی
دگر آنک هر کس که بر نام تو
نهد یک دو گام از پی کام تو
بده پایمزدوی از گنج خویش
که تا کام دل یابد از رنج خویش
دگر آنک هر کو بود کینه دار
نباشد بر او مهربان هیچ یار
دگر آنک رنج فراوان کشی
چو کشتی براه بیابان کشی
دگر آنک دیوانه خوانند و بس
کسی را که نابوده جوید ز پس
دگر آنک پیکار با کس مجوی
سخن جز باندازه خود مگوی
دگر آنک سرگشته مانی همی
چو ناکرده را کرده دانی همی
دگر آنک آزرم مردم بجوی
کز آزرم ماند بجای آبروی
دگر آنک با زیر دستان خود
بکار آورد مکر و دستان خود
ز بر دست او دارد او را فسوس
رخش گردد از شرم چون سندروس
دگر آنک چون پرده کس دری
کند با تو گیتی همان داوری
دگر آنک هرگز پشیمان نشد
کسی کو هوا را بفرمان نشد
دگر آنک آئینه کار خویش
همی دار در پیش دیدار خویش
که چون دیده باشی بدو نیک کار
ز فرزانگان خواندت روزگار
دگر آنک نه بیم دارد کسی
که آزار مردم نجوید بسی
دگر آنک بر گفت خود کار کن
که تا از تو دارند باور سخن
دگر آنک قدر بزرگان بدان
سخن پیش ایشان باندازه ران
چو قدر بزرگان نگهداشتی
سر سر وری بر مه افراشتی
دگر آنک نان دادن آئین اوست
کند دشمن او را ستایش چه دوست
دگر آنک از بیخرد راز خود
نهان دار تا دور باشی ز بد
دگر آنک از مردم بیخرد
چه ترسی که نامت بزشتی برد
اثرهای خود را نکوهش مکن
بدیهای او را پژوهش مکن
بکام دل هر که گفتی سخن
دلش دوستی با تو افکند بن
دگر آنک عادلتر اندر جهان
کسی را شناس از کهان و مهان
که رنجی که او را نباشد پسند
نخواهد که یابد کسی ز آن گزند
دگر آنک بر زیر دستان خویش
بنوش کرم کوش میدار بیش
که هرکس که این شیوه بنیاد کرد
چو نوشین روان در جهان یاد کرد
باهش و بیدار دل و راد باش
از غم ایام دل آزاد باش
گر رسدت سال ازین پس بسی
در همه کامی و مرادی رسی
پس بچهل گر برسد سال تو
شیب دیگر سان کند احوال تو
ضعف نهد روی به بنیاد تو
میل خرابی کند آباد تو
پنجه اگر پنجه بتو در زند
وقت خوشت جمله بهم بر زند
گر برسد مدت عمرت بشست
شخص تو ماهی بود و سال شست
ور برسانید بهفتاد هم
مرگ توان یافت به افتاد هم
مرگ بهشتاد و نود در بسیست
و آنکه نمردست گرانجان کسیست
وانکه بود میل دلش سوی صد
هست ز خود بیخبر آن بی خرد
زنده نباشد بر بینندگان
لیک بود رنج دل زندگان
ابن یمین دل ننهد بر حیات
ز آنکه بود در عقب او ممات
وقت سحر چابک و چالاک و چست
قطع کند راه بعزم درست
چو خوش گفت فرزانه یی هوشمند
چو از درج یاقوت بگشاد بند
که بخشایش آئین مردان بود
کرا این هنر هست مرد آن بود
ولی جای بخشایش اول ببین
بدان حال او را بعلم الیقین
گرش نکبت از چرخ والا رسد
نه این نکبت او را به تنها رسد
درین اهل دانش همه عاجزند
گرفتار این بر کشیده درند
سبل در نه از بهر یاری قدم
بسر پوی در کار او چون قلم
بمانش در آنرنج تا جان کند
که این درد را مرگ درمان کند
اگر بشنوی قول ابن یمین
بود فعل تو از در آفرین
چو خوش گفت فرزانه ئی دور بین
که با هیچ نادان مشو همنشین
مکن دوستی با وی از هیچ روی
وز او چون ز دشمن همی پیچ روی
که دانا گرت دشمن جان بود
از آن دوست بهتر که نادان بود
ابن یمین فَرومَدی : مثنویات
شمارهٔ ٨ - در پند و اندرز
شرط و آداب خدمت سلطان
بر شمارم مگر رسی تو بدان
کارش آراستن بصدق و صفا
بر پی او شدن بچشم رضا
آنکه از خود برد خداوندش
تا توانی بخود مپیوندش
بی نصیحت مباش دمسازش
با کس اندر میان منه رازش
هر که خشنود گشت شاه از او
بر نگردی بهیچ راه از او
راز خود را نهان مدار از شاه
برعطای کمش مزید مخواه
با تو ابن یمین شرایط گفت
در شهوار جمله بود که سفت
بندگی شهت اگر هوسست
این شرایط در این طریق بسست
خوشا آنکس که در راه توکل
تواند کرد محنتها تحمل
توکل آن بود کاندر ره حج
نهی بی ترس پای اندر ره حج
نباشد بیمت از دزد و حرامی
بعون حق بدان حضرت خرامی
بود نوع دگر نیز ای خردمند
بگویم کان توکل چون نمایند
ز بهر دین سلاح جنگ پوشی
بهنگام غزا با جان بکوشی
نترسی از فنای زندگانی
که آن باشد بقای زندگانی
دگر نوع از توکل با تو گویم
که تا هستم جز این ره را نپویم
فشانی دست بر مالی و جاهی
باستظهار الطاف الهی
یقین دانی که دارای حیاتت
رساند رزق تا وقت وفاتت
توکل آن نباشد ای برادر
که در کنجی نشینی زار و مضطر
نهاده چشم تا نانی که آرد
که آید از درو با خود چه دارد
بود زینگونه نان خوردن حرامت
وزین بد نامیی باشد تمامت
بود راه توکل سخت دشوار
مپندار ایعزیز این راه را خوار
برین ره جز دلیری می نپوید
فنای مال و جان هر کس نجوید
ز راه ابن یمینت کرد آگاه
ز هی دولت اگر پوئی بدین راه
هر که در محنتی گرفتارست
صبر او را نکوترین کارست
ز انتظار ار چه باشدش سوزی
سهل باشد که عاقبت روزی
یا قدم در ره مراد نهد
یا از آن انتظار باز رهد
امتحان کرده ایم و دانسته
بصبوری گشاده شد بسته
تو هم ابن یمین برین میباش
مگذران عمر خود ببوک و بکاش
بر شمارم مگر رسی تو بدان
کارش آراستن بصدق و صفا
بر پی او شدن بچشم رضا
آنکه از خود برد خداوندش
تا توانی بخود مپیوندش
بی نصیحت مباش دمسازش
با کس اندر میان منه رازش
هر که خشنود گشت شاه از او
بر نگردی بهیچ راه از او
راز خود را نهان مدار از شاه
برعطای کمش مزید مخواه
با تو ابن یمین شرایط گفت
در شهوار جمله بود که سفت
بندگی شهت اگر هوسست
این شرایط در این طریق بسست
خوشا آنکس که در راه توکل
تواند کرد محنتها تحمل
توکل آن بود کاندر ره حج
نهی بی ترس پای اندر ره حج
نباشد بیمت از دزد و حرامی
بعون حق بدان حضرت خرامی
بود نوع دگر نیز ای خردمند
بگویم کان توکل چون نمایند
ز بهر دین سلاح جنگ پوشی
بهنگام غزا با جان بکوشی
نترسی از فنای زندگانی
که آن باشد بقای زندگانی
دگر نوع از توکل با تو گویم
که تا هستم جز این ره را نپویم
فشانی دست بر مالی و جاهی
باستظهار الطاف الهی
یقین دانی که دارای حیاتت
رساند رزق تا وقت وفاتت
توکل آن نباشد ای برادر
که در کنجی نشینی زار و مضطر
نهاده چشم تا نانی که آرد
که آید از درو با خود چه دارد
بود زینگونه نان خوردن حرامت
وزین بد نامیی باشد تمامت
بود راه توکل سخت دشوار
مپندار ایعزیز این راه را خوار
برین ره جز دلیری می نپوید
فنای مال و جان هر کس نجوید
ز راه ابن یمینت کرد آگاه
ز هی دولت اگر پوئی بدین راه
هر که در محنتی گرفتارست
صبر او را نکوترین کارست
ز انتظار ار چه باشدش سوزی
سهل باشد که عاقبت روزی
یا قدم در ره مراد نهد
یا از آن انتظار باز رهد
امتحان کرده ایم و دانسته
بصبوری گشاده شد بسته
تو هم ابن یمین برین میباش
مگذران عمر خود ببوک و بکاش
ابن یمین فَرومَدی : مثنویات
شمارهٔ ٩ - مثنوی مجلس افروز
یا الهی مرا زمن بستان
تا نباشم حجاب چهره جان
هستیم را بخود حجاب مکن
پرتو خود بخود نقاب مکن
منما نیست را بصورت هست
مبر از یاد ما عهود الست
در ازل چون حجاب تو دیدیم
سخنی از لب تو بشنیدیم
در رخ تو هنوز حیرانیم
بهمان عهد خویش و پیمانیم
انچنان مست آن جمال شویم
محو و مستغرق وصال شویم
می ندانم که من کیم یا دوست
من نیم هر چه هست جمله هم اوست
باز ابن یمین چه میجوئی
ره بیدای عشق میپوئی
گوش کن ایخرد دمی سویم
چند حرفی ز عشق میگویم
حاصل کار و بار من عشقست
مونس و غمگسار من عشقست
عشق آتش بجان ما زده است
شعله بر خانمان ما زده است
عشق سودای خانه سوز بود
آتش عشق دلفروز بود
عشق در هر دلی که خانه کند
آتش شوق او زبانه کند
عشق هر خانه ئی که در بزند
از سر خانه دود سر بزند
آتش عشق مغز جان سوزد
شعله عشق استخوان سوزد
عشق در هر که شوق انگیزد
خون دل از دو دیده اش ریزد
عشق خود آتشیست سودائی
تا نسوزی در او نیاسائی
عشق هر جا که آتش انگیزد
بیگنه خون عاشقان ریزد
از بیابان عشق آن جانان
میرسد بوی خون ای یاران
صد هزاران ز عشق کشته شده
هر طرف صد هزار پشته شده
کوچه عشق بس خطر دارد
گو میا هر که فکر سر دارد
عاشقی موجب سرافرازیست
عشقبازی بدوست سربازیست
مرد را عشق بی وطن سازد
بلکه رسوای مرد و زن سازد
ذره را عشق آفتاب کند
قطره را چون در خوشاب کند
عشق جانرا به لامکان بکشد
عشق تن را بملک جان بکشد
عشقبازی بلند پروازیست
هر کجا هست او سرافرازیست
عشق چون باز لامکان باشد
آشیانش نه اینجهان باشد
عشق از پرده ها درون آید
وز دو عالم شده برون آید
عشق از ما دل شکسته خرد
عشق ما را ز عقل ما ببرد
در جهان بهر عشق آمده ایم
همه از شهر عشق آمده ایم
عشق ما راز ما و من برهاند
عشق ما را شراب شوق چشاند
عشق ما را چو شمع بگدازد
همچو پروانه بیخبر سازد
عشق ما را ز غم خلاص کند
عشق محرم ببزم خاص کند
گر چه مجنون طریق عشق سپرد
آخر از درد عشق لیلی مرد
گر چه فرهاد خانه سنگین داشت
تلخکامی ز عشق شیرین داشت
عشق ما را شراب خاص دهد
عشق ما را ز غم خلاص دهد
عشق ما را کشد بسوی و دود
عشق ما را برد بملک شهود
عشق پیرایه جمال بود
عشق سرمایه وصال بود
عشق ما را ز خون شراب دهد
عشق ما را ز دل کباب دهد
عشق ما را بشکل آدم ساخت
عشق ما را هزار عالم ساخت
عشق ما خون ما گواهی داد
خبر ما بماه و ماهی داد
عشق ما را درینجهان آورد
عشق ما را بخانمان آورد
در چمن جلوه گل از عشق است
ناله زار بلبل از عشق است
عشق در فرش میکشد کس را
عشق در عرش میکشد کس را
عشق در دل سرورها بخشد
عشق در دیده نورها بخشد
عشق با یار متحد سازد
عشق از غیر منفرد سازد
عشق در شور میکند کس را
عشق مشهور میکند کس را
عشق دیدار یار بنماید
عشق گلرا زخار بنماید
عشق باشد حیات جاویدان
عشق باشد خلاصه دل وجان
عشق افشای سر یار کند
عشق منصور را بدار کند
عشق بیخانمان کند کس را
عشق ز او ارگان کند کس را
عشق مستیست جام باده کجاست
عاشق دل ز دست داده کجاست
عشق ما را برد بمیخانه
عشق ما را کند چو دیوانه
عشق ما را بکوی یار برد
عشق ما را بسوی دار برد
عشق جامی بدست مست دهد
زلف معشوق را بدست دهد
گر نشد راز عشق بنهفته
از هزاران یکی نشد گفته
گر بگویم هزار سال مدام
نشود خود حدیث عشق تمام
سالها گر درین سخن رانم
شمه ئی در بیاض نتوانم
پس همان به که ما خموش کنیم
بنهان جام عشق نوش کنیم
ای که از حال عاشقان گوئی
گر توانی ز بی نشان گوئی
ما کجائیم تا نشان گوئیم
گر بگوئیم بی زبان گوئیم
بی زبانیم گنگ و لال همه
در ره عشق پایمال همه
بی زبانیست حال ما دیگر
عین حالیست قال ما دیگر
میگذشتیم ازین سرای غرور
بگروهی عجب فتاد عبور
گفتم از حال این کسان پرسم
زینجماعت یکی نشان پرسم
هم لب خشک و دیده پر نم
دل پر از درد و سینه ها پر غم
نی در ایشان قرار و نی آرام
همه مست شراب از یک جام
نعره ها میزدند مستانه
همه بیهوش و مست و دیوانه
گه گریبان خویش چاک زنند
گه گهی آه درد ناک زنند
هیچ از ایشان نشان و نام نماند
هم سخن هم زبان و کام نماند
گفتم ای زار و دلفکاری چند
مضطرب حال و بیقراری چند
دلتان را بتیره غمزه که دوخت
جانتانرا بنار عشق که سوخت
سینه ها تان زغم فکار که کرد
چهره هاتان بخون نگار که کرد
که شما را مه جمال نمود
هوش و آرام و صبرتان بربود
دیده بهر چه خون فشان شده است
سر چرا خاک و آستان شده است
آه و زاری و بیقراری چیست
این همه عجز و خاکساری چیست
که شما را در این بلا انداخت
که درین محنت و جفا انداخت
گریه زار زار بهر چه بود
ناله بیشمار بهر چه بود
همه گفتند عاشقان یکیم
سر نهاده بر آستان یکیم
جمع مدهوش بیسر و پائیم
شام یکجا و صبح یکجائیم
همه سر مست و رند و قلاشیم
بر سر کوی عشق اوباشیم
ما در این کوی دلبری داریم
که بسودای او سری داریم
روی او آرزوی دیده ماست
مهر او یار برگزیده ماست
آرزوی وصال او داریم
اشتیاق جمال او داریم
یارب آن ماه را که دیده بود
بر سر کوی او رسیده بود
چه شود گر بما خبر گوید
زانمه خانگی اثر گوید
مست از چشم پر خمار وییم
بیخود از زلف تابدار وییم
یکنفس آن جمال را بینیم
لحظه ئی در وصال بنشیینم
در دل از وی چه داغهاست که نیست
وه چه گلزار و باغهاست که نیست
سالها در فراق او گریان
عمرها ز اشتیاق او نالان
حال ما را خراب او دارد
دل ما را کباب او دارد
بهر او این چنین غریب شدیم
بهر او این چنین مصیب شدیم
در سر کوی او غریبانیم
همه در دست او اسیرانیم
چهره ما ببین و حال مپرس
ز خم هجران نگر وصال مپرس
آخر ای همنشین چه می پرسی
حال زار حزین چه می پرسی
خوار گشته عجب ذلیل شده
بهر او این چنین سبیل شده
در بدر از برای او شده ایم
کو بکو در هوای او شده ایم
سالها انتظار او بردیم
جان درین انتظار بسپر دیم
چشم خود حلقه درش کردیم
روی خود سوی منظرش کردیم
در رهش مست بی خبر رفتیم
گه بپاو گهی بسر رفتیم
بر امیدی که روی بنماید
پرده از روی خویش بگشاید
بعد ازین عجز و بیقراری ها
آمده در مقام زاریها
گفتم ای چاره ساز کار همه
بشنو این فغان زار همه
ای شفای قلوب بیماران
مرهم سینه دل افکاران
درد ما را دوا دهی چه شود
رنج ما را شفا دهی چه شود
چند بر درگه تو در بزنیم
تا بکی بر در تو سر بزنیم
گذری جانب غریبان کن
نظری سوی این اسیران کن
همه در دست غم اسیرانیم
بر سر کوی تو غریبانیم
بعد از این طاقت فراق تو نیست
تاب دوری و اشتیاق تو نیست
دید ناگه بخاکساری ما
رحمش آمد بآه و زاری ما
ناگه آن برقع از جمال گشود
صبر و آرام و هوش و عقل ربود
در نظر همچو آفتاب نشست
پرده بر داشت بیحجاب نشست
مست از دیدن عذار وییم
بیخود از زلف تابدار وییم
در شهود جمال او مستیم
می ندانیم نیست یا هستیم
از می عشق دوش بیهوشیم
تا ابد والهیم و مدهوشیم
گشته اندر وصال او فانی
او فتاده ببحر حیرانی
دل بسودای او نهاده همه
دو جهانرا ز دست داده همه
همه همچون جمال او گشتیم
غرق بحر وصال او گشتیم
قطره در بحر رفت و پنهان شد
ذره هم آفتاب تابان شد
در نظر غیر دوست هیچ نماند
همه شد مغز و پوست هیچ نماند
همه ما صورتیم و معنی اوست
بلکه ما هیچ و هر چه هست هموست
گه شده بیخود از تجلی ذات
گه فرو رفته در شهود صفات
باده ما تجلی یار است
ساغر ما جمال دلدار است
ما همه مست می همه از ازلیم
همه مست از شراب لم یزلیم
باده ما خمارکی دارد
کس چو ما یار غارکی دارد
از نظر صورت دوئی رفته
معنی مائی و توئی رفته
گشته محو از مؤثر این آثار
و هوالفرد واحد القهار
همه آفاق عکس طلعت اوست
دو جهان پر ز نور وحدت اوست
لمعه حسن او هویدا شد
هر دو عالم ز غیب پیدا شد
آفتاب جمال دوست نمود
مغز اندر میان پوست نمود
حسن معنی شد از صور تابان
عقل ما شد در این صور حیران
ذره خود آفتاب خود باشد
روی خود را نقاب خود باشد
چهره با خط و خال خود پوشد
بجلالش جمال خود پوشد
هر دو عالم فروغ روی ویست
کعبه ما هوای کوی ویست
از نظر کعبه رفت و دیر نماند
همه شد یار و نقش غیر نماند
بی رخ او بهشت وا ویلاه
دوزخ ار با ویست واشوقاه
خار بی گل یکی بود آنجا
گل و بلبل یکی بود آنجا
همه جا روی یار جلوه نمود
گل هم از جان خار جلوه نمود
غیر او نیست تا بپردازد
خود بخود نرد عشق می بازد
در بساط وصال خود بخودست
دیگریرا در آن میان چه حداست
سالها خود بخویش عشق بباخت
تا نماید جمال بیرون تاخت
هر که در آرزوی دیدارست
خوش بیا گو که وقت اظهارست
هر که او عاشق نظر بازست
چشم وی بر جمال او بازست
هیچ بر غیر او نمینگرد
جانب ماسوا نمیگذرد
گر ترا میل صحبت لیلی است
مست و دیوانه بودنت اولی است
آنکه مجنون نبود و دیوانه
کی بلیلی بگشت همخانه
تا تو پروانه سان نمیسوزی
وصل شمعت کجا بود روزی
شمع حسن جمال جانانه
تا بر افروخت سوخت پروانه
دیده ئی کان جمالش در نظرست
غیر این دیده دیده دگرست
تو باین دیده کی توانی دید
همچو خفاش جلوه خورشید
دیده پیدا بکن که جان بیند
نه که اینعرصه جهان بیند
دیده در روی دوست بینا کن
روی او را به تماشا کن
چشم جان بین چو چشم دل باشد
نه که این نقش آب و گل باشد
بگذر از نقش جانب نقاش
مست و مغرور حسن خویش مباش
گر هوای وصال او داری
آرزوی جمال او داری
نقش خود را ز لوح وجود
تا تو بینی جمال او بشهود
تا تو هستی جمال کی بینی
کی ببزم وصال بنشینی
تو نباشی نقاب بگشاید
بیتو با تو جمال بنماید
گر تو از خویشتن برون نائی
بسرا پرده درون نائی
رخت هستی چو از جهان نبری
پی بدان ملک جاودان نبری
بتماشا چو سوی صحرا شد
در جهان محو آن تماشا شد
باغ و گلزار و سرو رعنا اوست
هم تماشا گه و تماشا اوست
آفتابی بتافت بر جانها
عاقبت سر زد از گریبانها
بر خود آن هم کرشمه ئی کردست
لیک ما را بهانه آوردست
تا گریبان هستیت ندری
پی بدان ملک جاودان نبری
او همه ماه و جمله ما اوئیم
لیک بشنو که ما چه میگوئیم
کرده است آنجمال خود پیدا
کرده ما را ز یک نظر شیدا
تا ز اندیشه ها جدا گشتیم
همه اندیشه خدا گشتیم
ما همه هوش و جان ما هوش است
آنچه باقیست جمله روپوش است
گشته با هوش خود ز خود بیخود
همه را کرده او ز خود بیخود
یک زمانی ز هم جدا نشویم
با کس دیگر آشنا نشویم
او زما لحظه ئی جدا نشود
بجفا هیچ بیوفا نشود
همره و همنشین بهر جا اوست
همدم و همنفس چو با ما اوست
هر کجائی رویم همدم ماست
در همه رازها چو محرم ماست
چه عجب دلبری وفا دارست
چه نکو خوی و مهربان یارست
پس چرا خود وفای او نشویم
خاک راه و فنای او نشویم
عمر خود صرف آن نگار کنیم
نقد جانرا به او نثار کنیم
جان خود را فدای او سازیم
سر خود را بپای او بازیم
او چو خورشید و ما همه سایه
سایه با آفتاب همسایه
سایه را چون بخود و جودی نیست
هستی او بجز نمودی نیست
تابش خور چو بیشتر گردد
سایه با آفتاب بر گردد
همه از نور خود فرو گیرد
برود سایه رنگ او گیرد
هر که با آن نگار جان بدهد
جای جان عمر جاودان بدهد
غیر او اشتیاق او چو نداشت
درد و سوز فراق او چون داشت
از حرم سوی ما برون نرود
بسرا پرده ئی درون نرود
تا که بر ما جمال دوست نمود
مغز اندر میان پوست نمود
گر بوحدت رسی ز عین شهود
پوست هم عین مغز خواهد بود
چون بوحدت دوئی نمیشاید
فکر ما و توئی نمیباید
همه جا رخ نموده از یارست
صد هزاران اگر بتکرارست
صورت هر دو کون پرتو اوست
گر چه این هر دو پرتو آن روست
پرده ئی در کشید آن دلدار
آمده مست بر سر بازار
یار ما خود امیر بازارست
زیر پرده بخود خریدارست
هرکه از جان بود خریدارش
یابد او را بروی بازارش
با یکی دست در کمر کرده
وان دگر را نهان نظر کرده
سر ز جیب یکی بر آورده
واندگر را ز در بدر کرده
یار را در کنار خود دیدیم
مونس و غمگسار خود دیدیم
همدم و همنشین بود آن یار
همره و همنفس بود دلدار
در کنار آن نگار می بینیم
خویش را بر کنار می بینیم
گفتگوی جمال او همه جاست
جستجوی وصال او همه جاست
هر کجائیم بی قرار وییم
مست آن چشم پر خمار وییم
غیر او نیست در نظر ما را
نیست جز وی کس دگر ما را
دایم از ساکنان کوی وییم
روز و شب منتظر بروی وییم
گاه در صومعه ازو گریان
گاه در میکده ازو نالان
گاه در مدرسه ببحث و جدل
گاه در خانقه بشعر و غزل
گاه چون نی ز درد او نالان
گاه چون می ز شوق او جوشان
هر زمان حال ما دگر گونست
کس چه داند که حال ما چونست
کل یوم هو بود فی شان
هست او را قرار در قرآن
خلق را زندگی گر از جانست
عاشقانرا حیات جانانست
مردمان زنده اند با دل و جان
ما باو زنده ایم جاویدان
میرود عقل و هوش از سر ما
که کند جلوه حسن دلبر ما
عاشق جلوه های آن یاریم
کشته عشوه های بسیاریم
سوی ما هر زمان نظر دارد
دمبدم جلوه ئی دگر دارد
تا بآن یار آشنا شده ایم
ساکن عالم بقا شده ایم
جان خود را اگر که بسپاریم
دامن او ز دست نگذاریم
جان خود را اگر نثار کنیم
نیست چیز دگر چکار کنیم
هیچ جائی نه ایم و با اوییم
نگران دائما بآن روییم
فانی از خود شده باو باقی
شد یکی گوئیا می و ساقی
هر گه آن یار در کنار آید
جان و دل گو دگر چکار آید
یار ما خوی بوالعجب دارد
که دل عاشقان بیازارد
هرگز او را ز ما جدائی نیست
با کس دیگر آشنائی نیست
گر چه از ما بسی جفا آید
لیکن از وی همه وفا آید
گر چه آن آفتاب بیرون شد
لیکن اندر نقاب بیرون شد
بی نقاب ار جمال افروزد
هر دو عالم بیکنفس سوزد
ما ز راه وفا بدر نرویم
از درش بر در دگر نرویم
روز و شب سر بر آستان وییم
کمتر از کمترین سگان وییم
سنگها گر خوریم ما بر سر
هم در آئیم از در دگر
باش با ما بکوی او شب و روز
تو طریق وفا ز ما آموز
پرده هم او و پردگی هم او
دل عشاق بردگی هم او
دیده ما از آن دیار آمد
بتماشای آن نگار آمد
ما ازان شهر و زان سر کوئیم
گشته بی خانمان ازان روییم
فارغ از یاد او زمانی نی
در غم سودی و زیانی نی
روز و شب منتظر بدیدارش
در برابر همیشه رخسارش
در خودان چهره نکو بینیم
ور بخود بنگریم او بینیم
ما دگر از میان برون رفتیم
نیک با آتش درون رفتیم
تو مپندار ما زبان داریم
پاره آتش درین دهان داریم
گر بگوئیم جان خود سوزیم
آتشی در جگر برافروزیم
دیگر اندر پی سخن پوئیم
شمه ئی حال خویشتن گوئیم
گر نشد راز عشق بنهفته
از هزاران یکی نشد گفته
نیک آتش که در درون بزنیم
شعله بیرون زند چه حیله کنیم
اشک خونین ز چشم تر برود
کاسه چون پر شدست سر برود
عاشق ار درد خود نهان سازد
چهره زرد خود عیان سازد
نسخه ئی دلفریب و جانسوزست
نام این نسخه مجلس افروزست
تا نباشم حجاب چهره جان
هستیم را بخود حجاب مکن
پرتو خود بخود نقاب مکن
منما نیست را بصورت هست
مبر از یاد ما عهود الست
در ازل چون حجاب تو دیدیم
سخنی از لب تو بشنیدیم
در رخ تو هنوز حیرانیم
بهمان عهد خویش و پیمانیم
انچنان مست آن جمال شویم
محو و مستغرق وصال شویم
می ندانم که من کیم یا دوست
من نیم هر چه هست جمله هم اوست
باز ابن یمین چه میجوئی
ره بیدای عشق میپوئی
گوش کن ایخرد دمی سویم
چند حرفی ز عشق میگویم
حاصل کار و بار من عشقست
مونس و غمگسار من عشقست
عشق آتش بجان ما زده است
شعله بر خانمان ما زده است
عشق سودای خانه سوز بود
آتش عشق دلفروز بود
عشق در هر دلی که خانه کند
آتش شوق او زبانه کند
عشق هر خانه ئی که در بزند
از سر خانه دود سر بزند
آتش عشق مغز جان سوزد
شعله عشق استخوان سوزد
عشق در هر که شوق انگیزد
خون دل از دو دیده اش ریزد
عشق خود آتشیست سودائی
تا نسوزی در او نیاسائی
عشق هر جا که آتش انگیزد
بیگنه خون عاشقان ریزد
از بیابان عشق آن جانان
میرسد بوی خون ای یاران
صد هزاران ز عشق کشته شده
هر طرف صد هزار پشته شده
کوچه عشق بس خطر دارد
گو میا هر که فکر سر دارد
عاشقی موجب سرافرازیست
عشقبازی بدوست سربازیست
مرد را عشق بی وطن سازد
بلکه رسوای مرد و زن سازد
ذره را عشق آفتاب کند
قطره را چون در خوشاب کند
عشق جانرا به لامکان بکشد
عشق تن را بملک جان بکشد
عشقبازی بلند پروازیست
هر کجا هست او سرافرازیست
عشق چون باز لامکان باشد
آشیانش نه اینجهان باشد
عشق از پرده ها درون آید
وز دو عالم شده برون آید
عشق از ما دل شکسته خرد
عشق ما را ز عقل ما ببرد
در جهان بهر عشق آمده ایم
همه از شهر عشق آمده ایم
عشق ما راز ما و من برهاند
عشق ما را شراب شوق چشاند
عشق ما را چو شمع بگدازد
همچو پروانه بیخبر سازد
عشق ما را ز غم خلاص کند
عشق محرم ببزم خاص کند
گر چه مجنون طریق عشق سپرد
آخر از درد عشق لیلی مرد
گر چه فرهاد خانه سنگین داشت
تلخکامی ز عشق شیرین داشت
عشق ما را شراب خاص دهد
عشق ما را ز غم خلاص دهد
عشق ما را کشد بسوی و دود
عشق ما را برد بملک شهود
عشق پیرایه جمال بود
عشق سرمایه وصال بود
عشق ما را ز خون شراب دهد
عشق ما را ز دل کباب دهد
عشق ما را بشکل آدم ساخت
عشق ما را هزار عالم ساخت
عشق ما خون ما گواهی داد
خبر ما بماه و ماهی داد
عشق ما را درینجهان آورد
عشق ما را بخانمان آورد
در چمن جلوه گل از عشق است
ناله زار بلبل از عشق است
عشق در فرش میکشد کس را
عشق در عرش میکشد کس را
عشق در دل سرورها بخشد
عشق در دیده نورها بخشد
عشق با یار متحد سازد
عشق از غیر منفرد سازد
عشق در شور میکند کس را
عشق مشهور میکند کس را
عشق دیدار یار بنماید
عشق گلرا زخار بنماید
عشق باشد حیات جاویدان
عشق باشد خلاصه دل وجان
عشق افشای سر یار کند
عشق منصور را بدار کند
عشق بیخانمان کند کس را
عشق ز او ارگان کند کس را
عشق مستیست جام باده کجاست
عاشق دل ز دست داده کجاست
عشق ما را برد بمیخانه
عشق ما را کند چو دیوانه
عشق ما را بکوی یار برد
عشق ما را بسوی دار برد
عشق جامی بدست مست دهد
زلف معشوق را بدست دهد
گر نشد راز عشق بنهفته
از هزاران یکی نشد گفته
گر بگویم هزار سال مدام
نشود خود حدیث عشق تمام
سالها گر درین سخن رانم
شمه ئی در بیاض نتوانم
پس همان به که ما خموش کنیم
بنهان جام عشق نوش کنیم
ای که از حال عاشقان گوئی
گر توانی ز بی نشان گوئی
ما کجائیم تا نشان گوئیم
گر بگوئیم بی زبان گوئیم
بی زبانیم گنگ و لال همه
در ره عشق پایمال همه
بی زبانیست حال ما دیگر
عین حالیست قال ما دیگر
میگذشتیم ازین سرای غرور
بگروهی عجب فتاد عبور
گفتم از حال این کسان پرسم
زینجماعت یکی نشان پرسم
هم لب خشک و دیده پر نم
دل پر از درد و سینه ها پر غم
نی در ایشان قرار و نی آرام
همه مست شراب از یک جام
نعره ها میزدند مستانه
همه بیهوش و مست و دیوانه
گه گریبان خویش چاک زنند
گه گهی آه درد ناک زنند
هیچ از ایشان نشان و نام نماند
هم سخن هم زبان و کام نماند
گفتم ای زار و دلفکاری چند
مضطرب حال و بیقراری چند
دلتان را بتیره غمزه که دوخت
جانتانرا بنار عشق که سوخت
سینه ها تان زغم فکار که کرد
چهره هاتان بخون نگار که کرد
که شما را مه جمال نمود
هوش و آرام و صبرتان بربود
دیده بهر چه خون فشان شده است
سر چرا خاک و آستان شده است
آه و زاری و بیقراری چیست
این همه عجز و خاکساری چیست
که شما را در این بلا انداخت
که درین محنت و جفا انداخت
گریه زار زار بهر چه بود
ناله بیشمار بهر چه بود
همه گفتند عاشقان یکیم
سر نهاده بر آستان یکیم
جمع مدهوش بیسر و پائیم
شام یکجا و صبح یکجائیم
همه سر مست و رند و قلاشیم
بر سر کوی عشق اوباشیم
ما در این کوی دلبری داریم
که بسودای او سری داریم
روی او آرزوی دیده ماست
مهر او یار برگزیده ماست
آرزوی وصال او داریم
اشتیاق جمال او داریم
یارب آن ماه را که دیده بود
بر سر کوی او رسیده بود
چه شود گر بما خبر گوید
زانمه خانگی اثر گوید
مست از چشم پر خمار وییم
بیخود از زلف تابدار وییم
یکنفس آن جمال را بینیم
لحظه ئی در وصال بنشیینم
در دل از وی چه داغهاست که نیست
وه چه گلزار و باغهاست که نیست
سالها در فراق او گریان
عمرها ز اشتیاق او نالان
حال ما را خراب او دارد
دل ما را کباب او دارد
بهر او این چنین غریب شدیم
بهر او این چنین مصیب شدیم
در سر کوی او غریبانیم
همه در دست او اسیرانیم
چهره ما ببین و حال مپرس
ز خم هجران نگر وصال مپرس
آخر ای همنشین چه می پرسی
حال زار حزین چه می پرسی
خوار گشته عجب ذلیل شده
بهر او این چنین سبیل شده
در بدر از برای او شده ایم
کو بکو در هوای او شده ایم
سالها انتظار او بردیم
جان درین انتظار بسپر دیم
چشم خود حلقه درش کردیم
روی خود سوی منظرش کردیم
در رهش مست بی خبر رفتیم
گه بپاو گهی بسر رفتیم
بر امیدی که روی بنماید
پرده از روی خویش بگشاید
بعد ازین عجز و بیقراری ها
آمده در مقام زاریها
گفتم ای چاره ساز کار همه
بشنو این فغان زار همه
ای شفای قلوب بیماران
مرهم سینه دل افکاران
درد ما را دوا دهی چه شود
رنج ما را شفا دهی چه شود
چند بر درگه تو در بزنیم
تا بکی بر در تو سر بزنیم
گذری جانب غریبان کن
نظری سوی این اسیران کن
همه در دست غم اسیرانیم
بر سر کوی تو غریبانیم
بعد از این طاقت فراق تو نیست
تاب دوری و اشتیاق تو نیست
دید ناگه بخاکساری ما
رحمش آمد بآه و زاری ما
ناگه آن برقع از جمال گشود
صبر و آرام و هوش و عقل ربود
در نظر همچو آفتاب نشست
پرده بر داشت بیحجاب نشست
مست از دیدن عذار وییم
بیخود از زلف تابدار وییم
در شهود جمال او مستیم
می ندانیم نیست یا هستیم
از می عشق دوش بیهوشیم
تا ابد والهیم و مدهوشیم
گشته اندر وصال او فانی
او فتاده ببحر حیرانی
دل بسودای او نهاده همه
دو جهانرا ز دست داده همه
همه همچون جمال او گشتیم
غرق بحر وصال او گشتیم
قطره در بحر رفت و پنهان شد
ذره هم آفتاب تابان شد
در نظر غیر دوست هیچ نماند
همه شد مغز و پوست هیچ نماند
همه ما صورتیم و معنی اوست
بلکه ما هیچ و هر چه هست هموست
گه شده بیخود از تجلی ذات
گه فرو رفته در شهود صفات
باده ما تجلی یار است
ساغر ما جمال دلدار است
ما همه مست می همه از ازلیم
همه مست از شراب لم یزلیم
باده ما خمارکی دارد
کس چو ما یار غارکی دارد
از نظر صورت دوئی رفته
معنی مائی و توئی رفته
گشته محو از مؤثر این آثار
و هوالفرد واحد القهار
همه آفاق عکس طلعت اوست
دو جهان پر ز نور وحدت اوست
لمعه حسن او هویدا شد
هر دو عالم ز غیب پیدا شد
آفتاب جمال دوست نمود
مغز اندر میان پوست نمود
حسن معنی شد از صور تابان
عقل ما شد در این صور حیران
ذره خود آفتاب خود باشد
روی خود را نقاب خود باشد
چهره با خط و خال خود پوشد
بجلالش جمال خود پوشد
هر دو عالم فروغ روی ویست
کعبه ما هوای کوی ویست
از نظر کعبه رفت و دیر نماند
همه شد یار و نقش غیر نماند
بی رخ او بهشت وا ویلاه
دوزخ ار با ویست واشوقاه
خار بی گل یکی بود آنجا
گل و بلبل یکی بود آنجا
همه جا روی یار جلوه نمود
گل هم از جان خار جلوه نمود
غیر او نیست تا بپردازد
خود بخود نرد عشق می بازد
در بساط وصال خود بخودست
دیگریرا در آن میان چه حداست
سالها خود بخویش عشق بباخت
تا نماید جمال بیرون تاخت
هر که در آرزوی دیدارست
خوش بیا گو که وقت اظهارست
هر که او عاشق نظر بازست
چشم وی بر جمال او بازست
هیچ بر غیر او نمینگرد
جانب ماسوا نمیگذرد
گر ترا میل صحبت لیلی است
مست و دیوانه بودنت اولی است
آنکه مجنون نبود و دیوانه
کی بلیلی بگشت همخانه
تا تو پروانه سان نمیسوزی
وصل شمعت کجا بود روزی
شمع حسن جمال جانانه
تا بر افروخت سوخت پروانه
دیده ئی کان جمالش در نظرست
غیر این دیده دیده دگرست
تو باین دیده کی توانی دید
همچو خفاش جلوه خورشید
دیده پیدا بکن که جان بیند
نه که اینعرصه جهان بیند
دیده در روی دوست بینا کن
روی او را به تماشا کن
چشم جان بین چو چشم دل باشد
نه که این نقش آب و گل باشد
بگذر از نقش جانب نقاش
مست و مغرور حسن خویش مباش
گر هوای وصال او داری
آرزوی جمال او داری
نقش خود را ز لوح وجود
تا تو بینی جمال او بشهود
تا تو هستی جمال کی بینی
کی ببزم وصال بنشینی
تو نباشی نقاب بگشاید
بیتو با تو جمال بنماید
گر تو از خویشتن برون نائی
بسرا پرده درون نائی
رخت هستی چو از جهان نبری
پی بدان ملک جاودان نبری
بتماشا چو سوی صحرا شد
در جهان محو آن تماشا شد
باغ و گلزار و سرو رعنا اوست
هم تماشا گه و تماشا اوست
آفتابی بتافت بر جانها
عاقبت سر زد از گریبانها
بر خود آن هم کرشمه ئی کردست
لیک ما را بهانه آوردست
تا گریبان هستیت ندری
پی بدان ملک جاودان نبری
او همه ماه و جمله ما اوئیم
لیک بشنو که ما چه میگوئیم
کرده است آنجمال خود پیدا
کرده ما را ز یک نظر شیدا
تا ز اندیشه ها جدا گشتیم
همه اندیشه خدا گشتیم
ما همه هوش و جان ما هوش است
آنچه باقیست جمله روپوش است
گشته با هوش خود ز خود بیخود
همه را کرده او ز خود بیخود
یک زمانی ز هم جدا نشویم
با کس دیگر آشنا نشویم
او زما لحظه ئی جدا نشود
بجفا هیچ بیوفا نشود
همره و همنشین بهر جا اوست
همدم و همنفس چو با ما اوست
هر کجائی رویم همدم ماست
در همه رازها چو محرم ماست
چه عجب دلبری وفا دارست
چه نکو خوی و مهربان یارست
پس چرا خود وفای او نشویم
خاک راه و فنای او نشویم
عمر خود صرف آن نگار کنیم
نقد جانرا به او نثار کنیم
جان خود را فدای او سازیم
سر خود را بپای او بازیم
او چو خورشید و ما همه سایه
سایه با آفتاب همسایه
سایه را چون بخود و جودی نیست
هستی او بجز نمودی نیست
تابش خور چو بیشتر گردد
سایه با آفتاب بر گردد
همه از نور خود فرو گیرد
برود سایه رنگ او گیرد
هر که با آن نگار جان بدهد
جای جان عمر جاودان بدهد
غیر او اشتیاق او چو نداشت
درد و سوز فراق او چون داشت
از حرم سوی ما برون نرود
بسرا پرده ئی درون نرود
تا که بر ما جمال دوست نمود
مغز اندر میان پوست نمود
گر بوحدت رسی ز عین شهود
پوست هم عین مغز خواهد بود
چون بوحدت دوئی نمیشاید
فکر ما و توئی نمیباید
همه جا رخ نموده از یارست
صد هزاران اگر بتکرارست
صورت هر دو کون پرتو اوست
گر چه این هر دو پرتو آن روست
پرده ئی در کشید آن دلدار
آمده مست بر سر بازار
یار ما خود امیر بازارست
زیر پرده بخود خریدارست
هرکه از جان بود خریدارش
یابد او را بروی بازارش
با یکی دست در کمر کرده
وان دگر را نهان نظر کرده
سر ز جیب یکی بر آورده
واندگر را ز در بدر کرده
یار را در کنار خود دیدیم
مونس و غمگسار خود دیدیم
همدم و همنشین بود آن یار
همره و همنفس بود دلدار
در کنار آن نگار می بینیم
خویش را بر کنار می بینیم
گفتگوی جمال او همه جاست
جستجوی وصال او همه جاست
هر کجائیم بی قرار وییم
مست آن چشم پر خمار وییم
غیر او نیست در نظر ما را
نیست جز وی کس دگر ما را
دایم از ساکنان کوی وییم
روز و شب منتظر بروی وییم
گاه در صومعه ازو گریان
گاه در میکده ازو نالان
گاه در مدرسه ببحث و جدل
گاه در خانقه بشعر و غزل
گاه چون نی ز درد او نالان
گاه چون می ز شوق او جوشان
هر زمان حال ما دگر گونست
کس چه داند که حال ما چونست
کل یوم هو بود فی شان
هست او را قرار در قرآن
خلق را زندگی گر از جانست
عاشقانرا حیات جانانست
مردمان زنده اند با دل و جان
ما باو زنده ایم جاویدان
میرود عقل و هوش از سر ما
که کند جلوه حسن دلبر ما
عاشق جلوه های آن یاریم
کشته عشوه های بسیاریم
سوی ما هر زمان نظر دارد
دمبدم جلوه ئی دگر دارد
تا بآن یار آشنا شده ایم
ساکن عالم بقا شده ایم
جان خود را اگر که بسپاریم
دامن او ز دست نگذاریم
جان خود را اگر نثار کنیم
نیست چیز دگر چکار کنیم
هیچ جائی نه ایم و با اوییم
نگران دائما بآن روییم
فانی از خود شده باو باقی
شد یکی گوئیا می و ساقی
هر گه آن یار در کنار آید
جان و دل گو دگر چکار آید
یار ما خوی بوالعجب دارد
که دل عاشقان بیازارد
هرگز او را ز ما جدائی نیست
با کس دیگر آشنائی نیست
گر چه از ما بسی جفا آید
لیکن از وی همه وفا آید
گر چه آن آفتاب بیرون شد
لیکن اندر نقاب بیرون شد
بی نقاب ار جمال افروزد
هر دو عالم بیکنفس سوزد
ما ز راه وفا بدر نرویم
از درش بر در دگر نرویم
روز و شب سر بر آستان وییم
کمتر از کمترین سگان وییم
سنگها گر خوریم ما بر سر
هم در آئیم از در دگر
باش با ما بکوی او شب و روز
تو طریق وفا ز ما آموز
پرده هم او و پردگی هم او
دل عشاق بردگی هم او
دیده ما از آن دیار آمد
بتماشای آن نگار آمد
ما ازان شهر و زان سر کوئیم
گشته بی خانمان ازان روییم
فارغ از یاد او زمانی نی
در غم سودی و زیانی نی
روز و شب منتظر بدیدارش
در برابر همیشه رخسارش
در خودان چهره نکو بینیم
ور بخود بنگریم او بینیم
ما دگر از میان برون رفتیم
نیک با آتش درون رفتیم
تو مپندار ما زبان داریم
پاره آتش درین دهان داریم
گر بگوئیم جان خود سوزیم
آتشی در جگر برافروزیم
دیگر اندر پی سخن پوئیم
شمه ئی حال خویشتن گوئیم
گر نشد راز عشق بنهفته
از هزاران یکی نشد گفته
نیک آتش که در درون بزنیم
شعله بیرون زند چه حیله کنیم
اشک خونین ز چشم تر برود
کاسه چون پر شدست سر برود
عاشق ار درد خود نهان سازد
چهره زرد خود عیان سازد
نسخه ئی دلفریب و جانسوزست
نام این نسخه مجلس افروزست
ابن یمین فَرومَدی : مثنویات
شمارهٔ ١٠ - مثنوی دیگر
طلب تا محرم اسرار کردی
بآن مطلوب یار غار کردی
طلب کن تا خبر از دوست یابی
وجود دوست را بی پوست یابی
طلب کن تا خبر از گنج یابی
تو کی این گنج را بی رنج یابی
طلب چون رخت هستی میرهاند
طلب کس را بمنزل میرساند
طلب باشد براق عشق جانان
طلب باشد سواد اعظم جان
طلب سرمایه گنج وجودست
طلب پیرایه اصل شهود است
تو آن مطلوب را در خود طلب کن
چو در خود یافتی دیگر طرب کن
عجب گنجیست در ویرانه تو
همیشه همدم و همخانه تو
اگر در جستجوی او شتابی
تو او را عاقبت در خود بیابی
که هر کس طالب آن رو بگردد
چو پروانه بگرد او بگردد
زمانی از تو او هرگز جدا نیست
بجز تو با کسی هم آشنا نیست
برون از خود تو آنمطلب نجوئی
ره بیهوده در عالم نپوئی
چو کردی عاشقی با دوست آغاز
دگر با عشق او میسوز و میساز
بدنیا از تف هجران نسوزد
بعقبی ز آتش نیران نسوزد
بگفتا عاشقانرا میکشم من
پس از کشتن دیت هم میکشم من
برای یک دیت صد بار کشتن
مرا خوشتر بود از زنده گشتن
اگر صد بار عاشق کشته گردد
بخون خویشتن آغشته گردد
ز خون من اگر گلها بروید
بخونش خونبها هرگز نجوید
نه در کعبه نه در دیر مغانست
ولیکن در میان جان نهانست
همه در تست این مطلوب حاصل
چه حاصل چون علایق گشت فاصل
مرا بس آن نگاه گاهگاهت
هزاران جان فدای یک نگاهت
مرا جز کشتنت راحت نباشد
بدیت ماه من حاجت نباشد
چو او را یافتی عاشق شو اکنون
بوصف دلبری لایق شو اکنون
نترسی زانکه خواهی کشته گشتن
بخون خویشتن آغشته گشتن
چه کشتن باشد این خود زندگانیست
بقاهای حیات جاودانیست
مرا جز کشتنت افنا ضروریست
که عاشق را فنا کشتن ضروریست
منم پیدا و هم سر نهانت
منم هم مغز تو هم استخوانت
دلارامی نکو خوئی چه رادی
چه میورزی بعاشق اتحادی
همی گویم منم گوش و زبانت
منم جان و تن و روح و روانت
ز سر تا پای تو من گشتم ایدوست
همه اعضای تو من گشتم ایدوست
مرا از تو گزیر و چاره ئی نیست
مرا همچون تو یک غمخواره ئی نیست
بیا بار دگر همراه باشیم
همیشه همدم دلخواه باشیم
مرا با تو چکار آید تن و جان
مرا بی تو نباید باغ و بستان
توئی باغ بهار و لاله زارم
به آئینهای تو کاری ندارم
توئی آئینه حسن جمالم
توئی نوشنده بزم وصالم
تجلی رخت با من عیانست
ولی از دیده هرکس نهانست
اگر چه اهل عالم خیل خیلست
توئی مقصود و دیگرها طفیلست
درین عالم اگر آدم نبودی
تجلی در همه عالم نبودی
چه قربست اینکه در عالم چه قربست
که عارف مست از میدان قربست
کشیده باده و صهبا ندیده
خدا را دیده و خود را ندیده
جز از وی در نهاد او دگر نیست
سر موئی ز خود او را خبر نیست
چه خوش بزمی که جز جانان نباشد
درین محرم بغیر از جان نباشد
جمال یار اگر برقع گشاید
بتو بیتو جمال خود نماید
همه عالم جمال یار بینی
جهانرا خالی از اغیار بینی
بساط قرب سلطان آتشین است
بسوزد هر که با او همنشین است
الهی آتش قربی بر افروز
تمام هستی ما را در او سوز
مرا بیتو چو این هستی نپاید
چو هستی تو مرا هستی نباید
کسی داند که او معشوقبازست
و بی یسمع و بی یبصر چه رازست
چو شد آن گنج پنهان آشکارا
ازو پر شد همه دریا و صحرا
چگویم شرح این دور و درازست
مگر اینها از آن معشوقبازست
وجود خویش را زانگنج پر ساز
همه انبان خود را لعل و در ساز
جهان پر گنج و این افلاس از چیست
نمیدانم چرا این گنج مخفیست
که هر کس قیمت گوهر نداند
سفه چون قدر مال و زر نداند
نهان در تست این گنج گرانسنگ
تو خود را نیک کاو ایمرد دلتنگ
عجب گنجیست در ویرانه تو
عجب جانی بود جانانه تو
فرو رفته همه در عین آن گنج
ولی کس را وقوفی نیست بی رنج
اگر چه کرد با خود بس مدارا
ولیکن گشت آخر بس مدا را
حدیث کنت کنزا را شنیدی
ازین گنج نهان بر گو چه دیدی
عجب گنجیست گنج جاودانه
که او را نه میان و نی کرانه
درین کان هر که افتد کان شود او
اگر جسمیست آخر جان شود او
فتاده تا ابد سر مست و قانع
چشیده زین می پر شور و نافع
ازین می گر تو هم خواهی چشیدن
تو هم خواهی بیکجائی رسیدن
بآن مطلوب یار غار کردی
طلب کن تا خبر از دوست یابی
وجود دوست را بی پوست یابی
طلب کن تا خبر از گنج یابی
تو کی این گنج را بی رنج یابی
طلب چون رخت هستی میرهاند
طلب کس را بمنزل میرساند
طلب باشد براق عشق جانان
طلب باشد سواد اعظم جان
طلب سرمایه گنج وجودست
طلب پیرایه اصل شهود است
تو آن مطلوب را در خود طلب کن
چو در خود یافتی دیگر طرب کن
عجب گنجیست در ویرانه تو
همیشه همدم و همخانه تو
اگر در جستجوی او شتابی
تو او را عاقبت در خود بیابی
که هر کس طالب آن رو بگردد
چو پروانه بگرد او بگردد
زمانی از تو او هرگز جدا نیست
بجز تو با کسی هم آشنا نیست
برون از خود تو آنمطلب نجوئی
ره بیهوده در عالم نپوئی
چو کردی عاشقی با دوست آغاز
دگر با عشق او میسوز و میساز
بدنیا از تف هجران نسوزد
بعقبی ز آتش نیران نسوزد
بگفتا عاشقانرا میکشم من
پس از کشتن دیت هم میکشم من
برای یک دیت صد بار کشتن
مرا خوشتر بود از زنده گشتن
اگر صد بار عاشق کشته گردد
بخون خویشتن آغشته گردد
ز خون من اگر گلها بروید
بخونش خونبها هرگز نجوید
نه در کعبه نه در دیر مغانست
ولیکن در میان جان نهانست
همه در تست این مطلوب حاصل
چه حاصل چون علایق گشت فاصل
مرا بس آن نگاه گاهگاهت
هزاران جان فدای یک نگاهت
مرا جز کشتنت راحت نباشد
بدیت ماه من حاجت نباشد
چو او را یافتی عاشق شو اکنون
بوصف دلبری لایق شو اکنون
نترسی زانکه خواهی کشته گشتن
بخون خویشتن آغشته گشتن
چه کشتن باشد این خود زندگانیست
بقاهای حیات جاودانیست
مرا جز کشتنت افنا ضروریست
که عاشق را فنا کشتن ضروریست
منم پیدا و هم سر نهانت
منم هم مغز تو هم استخوانت
دلارامی نکو خوئی چه رادی
چه میورزی بعاشق اتحادی
همی گویم منم گوش و زبانت
منم جان و تن و روح و روانت
ز سر تا پای تو من گشتم ایدوست
همه اعضای تو من گشتم ایدوست
مرا از تو گزیر و چاره ئی نیست
مرا همچون تو یک غمخواره ئی نیست
بیا بار دگر همراه باشیم
همیشه همدم دلخواه باشیم
مرا با تو چکار آید تن و جان
مرا بی تو نباید باغ و بستان
توئی باغ بهار و لاله زارم
به آئینهای تو کاری ندارم
توئی آئینه حسن جمالم
توئی نوشنده بزم وصالم
تجلی رخت با من عیانست
ولی از دیده هرکس نهانست
اگر چه اهل عالم خیل خیلست
توئی مقصود و دیگرها طفیلست
درین عالم اگر آدم نبودی
تجلی در همه عالم نبودی
چه قربست اینکه در عالم چه قربست
که عارف مست از میدان قربست
کشیده باده و صهبا ندیده
خدا را دیده و خود را ندیده
جز از وی در نهاد او دگر نیست
سر موئی ز خود او را خبر نیست
چه خوش بزمی که جز جانان نباشد
درین محرم بغیر از جان نباشد
جمال یار اگر برقع گشاید
بتو بیتو جمال خود نماید
همه عالم جمال یار بینی
جهانرا خالی از اغیار بینی
بساط قرب سلطان آتشین است
بسوزد هر که با او همنشین است
الهی آتش قربی بر افروز
تمام هستی ما را در او سوز
مرا بیتو چو این هستی نپاید
چو هستی تو مرا هستی نباید
کسی داند که او معشوقبازست
و بی یسمع و بی یبصر چه رازست
چو شد آن گنج پنهان آشکارا
ازو پر شد همه دریا و صحرا
چگویم شرح این دور و درازست
مگر اینها از آن معشوقبازست
وجود خویش را زانگنج پر ساز
همه انبان خود را لعل و در ساز
جهان پر گنج و این افلاس از چیست
نمیدانم چرا این گنج مخفیست
که هر کس قیمت گوهر نداند
سفه چون قدر مال و زر نداند
نهان در تست این گنج گرانسنگ
تو خود را نیک کاو ایمرد دلتنگ
عجب گنجیست در ویرانه تو
عجب جانی بود جانانه تو
فرو رفته همه در عین آن گنج
ولی کس را وقوفی نیست بی رنج
اگر چه کرد با خود بس مدارا
ولیکن گشت آخر بس مدا را
حدیث کنت کنزا را شنیدی
ازین گنج نهان بر گو چه دیدی
عجب گنجیست گنج جاودانه
که او را نه میان و نی کرانه
درین کان هر که افتد کان شود او
اگر جسمیست آخر جان شود او
فتاده تا ابد سر مست و قانع
چشیده زین می پر شور و نافع
ازین می گر تو هم خواهی چشیدن
تو هم خواهی بیکجائی رسیدن
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۹
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵