عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٢۴
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٢۵
سحرگه که در گوش گردون فتاد
خروش خروس و نوای چکاو
روان شد چو زر موکب شیخ عهد
رهی نا روا ماند مانند چاو
گذشتم بناکام از آن بحر جود
روان بر دو رخ از دو چشمم دو ناو
من از ابر جودش طمع داشتم
که چون گل کنم کیسه پر زر ساو
ولی در قمار هوا داریش
مرا گشت الحق درین دور داو
ببختش مسیح و فریدون شدم
بخر رفتم و باز گشتم بگاو
خروش خروس و نوای چکاو
روان شد چو زر موکب شیخ عهد
رهی نا روا ماند مانند چاو
گذشتم بناکام از آن بحر جود
روان بر دو رخ از دو چشمم دو ناو
من از ابر جودش طمع داشتم
که چون گل کنم کیسه پر زر ساو
ولی در قمار هوا داریش
مرا گشت الحق درین دور داو
ببختش مسیح و فریدون شدم
بخر رفتم و باز گشتم بگاو
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٢۶
کردم سئوال از کرم خواجه حاجتی
بیرون ز وعده ئی نشنیدم جواب او
طبعش بگاه وعده بود راست چون سحاب
با رعد و برق لیک نبارد سحاب او
نی ابر باز میشود از روی آسمان
تا بر کنم دل از اثر فتح باب او
نی قطره ئی همی چکد از ابر تیره دل
تا آتش جگر بنشانم بآب او
فقر و غنای خواجه بنسبت یکی بود
آنرا که نیست هیچ نصیب از نصاب او
بیرون ز وعده ئی نشنیدم جواب او
طبعش بگاه وعده بود راست چون سحاب
با رعد و برق لیک نبارد سحاب او
نی ابر باز میشود از روی آسمان
تا بر کنم دل از اثر فتح باب او
نی قطره ئی همی چکد از ابر تیره دل
تا آتش جگر بنشانم بآب او
فقر و غنای خواجه بنسبت یکی بود
آنرا که نیست هیچ نصیب از نصاب او
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٢٧
که میرود بجناب رفیع آصف عهد
که با فلک ز علو بر زد آستانه او
غیاث دولت و دین هندوی مبارک رای
که مثل او بهنر نیست در زمانه او
ستوده ئی که بود با نسیم الطافش
دم مسیح خجل از هوای خانه او
نپرسدش که چرا وعده را وفا نکند
نداند آنچه بباشد درین بهانه او
اگر ز بنده برافروخت آتش غضبش
بآب دیده نشاند رهی زبانه او
و گر زقلت مال است دور باد ازو
که اینقدر نتوان یافت در خزانه او
ز دام غم نرهد تا بحشر مرغ دلم
اگر وظیفه نیابد دمی ز دانه او
چگونه باز کند خو ز دانه کرمش
دلی که نیست بجز مرغ آشیانه او
که با فلک ز علو بر زد آستانه او
غیاث دولت و دین هندوی مبارک رای
که مثل او بهنر نیست در زمانه او
ستوده ئی که بود با نسیم الطافش
دم مسیح خجل از هوای خانه او
نپرسدش که چرا وعده را وفا نکند
نداند آنچه بباشد درین بهانه او
اگر ز بنده برافروخت آتش غضبش
بآب دیده نشاند رهی زبانه او
و گر زقلت مال است دور باد ازو
که اینقدر نتوان یافت در خزانه او
ز دام غم نرهد تا بحشر مرغ دلم
اگر وظیفه نیابد دمی ز دانه او
چگونه باز کند خو ز دانه کرمش
دلی که نیست بجز مرغ آشیانه او
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٢٨
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٢٩
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٣٣
ملک عزت گرت همی باید
از من این پند مشفقانه شنو
دل منه بر سرای عرصه فریب
که فراوان گذشت ازو کی و کو
روز دولت مباش غافل از آنک
هست ترکیب دولت ازلت و دو
چون همای خجسته قانع باش
نه چو گنجشک جان بدانه گرو
در زمین قناعت افکن تخم
تا مراد دل آوری بدرو
با کنار آمد از بحار غم آنک
شد برون از میان چو کیخسرو
به گزینی مکن که آدم را
بیشتر از وجود ظلمت وضو
ایزد از بهر گزینی گفت
که فلان خیز از بهشت و برو
چون شود معده پر تفاوت چیست
که ز گندم پرست یا از جو
تن چو پوشیده شد چه فرق بود
نزد عاقل میان کهنه و نو
راه تسلیم گیر ابن یمین
تا خلاصت دهد زلیت و زلو
از من این پند مشفقانه شنو
دل منه بر سرای عرصه فریب
که فراوان گذشت ازو کی و کو
روز دولت مباش غافل از آنک
هست ترکیب دولت ازلت و دو
چون همای خجسته قانع باش
نه چو گنجشک جان بدانه گرو
در زمین قناعت افکن تخم
تا مراد دل آوری بدرو
با کنار آمد از بحار غم آنک
شد برون از میان چو کیخسرو
به گزینی مکن که آدم را
بیشتر از وجود ظلمت وضو
ایزد از بهر گزینی گفت
که فلان خیز از بهشت و برو
چون شود معده پر تفاوت چیست
که ز گندم پرست یا از جو
تن چو پوشیده شد چه فرق بود
نزد عاقل میان کهنه و نو
راه تسلیم گیر ابن یمین
تا خلاصت دهد زلیت و زلو
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٣۵
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٣۶
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٣٨
ای کریمی که مادر ارکان
چون تو فرزند راد نازاده
دست گوهر فشانت درگه جود
از کرم داد مکرمت داده
کی توان گفت ابر چون کف تست
عقل داند گهر ز بیجاده
حال خود عرضه میکنم بر تو
ای کریم جواد آزاده
باده من بنده را بقرض انداخت
کز جهان باد منقرض باده
گر خلاصم دهی ز دست غریم
گردد اسباب عیشم آماده
قافیه گر چه دال خواهد شد
بعد ازین ما و روی سجاده
چون تو فرزند راد نازاده
دست گوهر فشانت درگه جود
از کرم داد مکرمت داده
کی توان گفت ابر چون کف تست
عقل داند گهر ز بیجاده
حال خود عرضه میکنم بر تو
ای کریم جواد آزاده
باده من بنده را بقرض انداخت
کز جهان باد منقرض باده
گر خلاصم دهی ز دست غریم
گردد اسباب عیشم آماده
قافیه گر چه دال خواهد شد
بعد ازین ما و روی سجاده
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٣٩
ای نسیمی ز لبت معجزه روح الله
صفت حسن تو گردان چو زبان در افواه
یوسف حسنی و این طرفه که در موکب تو
چون سلیمان بود از لشکر جان خیل و سپاه
بلطافت خط چون خضر وشت کمتر نیست
کز لب چشمه حیوان بدمد مهر گیاه
بجز از سبزه خط و گل رخسار ترا
من ندیدم که بود قوس قزح هاله ماه
تا کی آخر دل عشاق ربائی بستم
چون نداری دل یک کس بهمه عمر نگاه
لیک در وصف نیاید که چه شکرست مرا
از خیال تو که بر چشم رهی دارد راه
هیچ دانی ز چه آئینه مه زنگ گرفت
ز آنکه هر شب بفلک میبرم از هجر تو آه
امشب از دوش گذشتست مرا اشک روان
بصفت راست نیاید بلغ السیل ذباه
گر چه از عین عنایت بسوی ابن یمین
نکنی ای مه تابان همه عمر نگاه
دوش پنهان ز تو همخانه من بود خیال
چون برآورد سر از خوابش امروز بگاه
گفتمش خیز صبوحی کن و اندیشه مکن
که کند عفو خداوند جهان غرق گناه
گفت با طاعت قطب ملک افضل را
بر چنین معصیتی می نتوان کرد اکراه
در دریای حقیقت گهر کان یقین
سر اخوان صفا شیخ جهان فضل الله
صفت حسن تو گردان چو زبان در افواه
یوسف حسنی و این طرفه که در موکب تو
چون سلیمان بود از لشکر جان خیل و سپاه
بلطافت خط چون خضر وشت کمتر نیست
کز لب چشمه حیوان بدمد مهر گیاه
بجز از سبزه خط و گل رخسار ترا
من ندیدم که بود قوس قزح هاله ماه
تا کی آخر دل عشاق ربائی بستم
چون نداری دل یک کس بهمه عمر نگاه
لیک در وصف نیاید که چه شکرست مرا
از خیال تو که بر چشم رهی دارد راه
هیچ دانی ز چه آئینه مه زنگ گرفت
ز آنکه هر شب بفلک میبرم از هجر تو آه
امشب از دوش گذشتست مرا اشک روان
بصفت راست نیاید بلغ السیل ذباه
گر چه از عین عنایت بسوی ابن یمین
نکنی ای مه تابان همه عمر نگاه
دوش پنهان ز تو همخانه من بود خیال
چون برآورد سر از خوابش امروز بگاه
گفتمش خیز صبوحی کن و اندیشه مکن
که کند عفو خداوند جهان غرق گناه
گفت با طاعت قطب ملک افضل را
بر چنین معصیتی می نتوان کرد اکراه
در دریای حقیقت گهر کان یقین
سر اخوان صفا شیخ جهان فضل الله
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۴٠
ای صبا از بخت نیک ار اتفاق افتد ترا
چونکه یابی راه سوی شهریار دین پناه
آنکه باشد لطف و عنفش از طریق خاصیت
دوستانرا جانفزای و دشمنانرا عمر کاه
خسرو عادل نظام ملک و دین کز عدل او
بر کتان زین پس تعدی می نیارد کرد ماه
کس نگوید ابر نیسان با کفش ماند از آنک
فیض این باشد دمادم بخشش آن گاهگاه
چون بدانعالیجناب آسمان رفعت رسی
گر دهد حاجب ترا بار ایصبا از گرد راه
خاک درگاهش ببوس اول بتعظیم تمام
بعد از آن این یکسخن را عرضه کن بر رای شاه
گو منم آنکس که تابستم کمر در بندگیت
آمدم در شیوه اخلاص بر سر چون کلاه
چون جهانی را همی بینم ز جودت بهره ور
پس چرا زینگونه محروم است چاکر بیگناه
چاکرت را نیز ازین حرمان خلاص آید پدید
لطف عامت گر کند یکره بحال او نگاه
چونکه یابی راه سوی شهریار دین پناه
آنکه باشد لطف و عنفش از طریق خاصیت
دوستانرا جانفزای و دشمنانرا عمر کاه
خسرو عادل نظام ملک و دین کز عدل او
بر کتان زین پس تعدی می نیارد کرد ماه
کس نگوید ابر نیسان با کفش ماند از آنک
فیض این باشد دمادم بخشش آن گاهگاه
چون بدانعالیجناب آسمان رفعت رسی
گر دهد حاجب ترا بار ایصبا از گرد راه
خاک درگاهش ببوس اول بتعظیم تمام
بعد از آن این یکسخن را عرضه کن بر رای شاه
گو منم آنکس که تابستم کمر در بندگیت
آمدم در شیوه اخلاص بر سر چون کلاه
چون جهانی را همی بینم ز جودت بهره ور
پس چرا زینگونه محروم است چاکر بیگناه
چاکرت را نیز ازین حرمان خلاص آید پدید
لطف عامت گر کند یکره بحال او نگاه
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۴٣
ای نسیم سپیده دم بگذر
از سر لطف بامداد پگاه
بجناب رفیع افضل دهر
قطب اقطاب شیخ فضل الله
آنکه درشان او بود منزل
آیت رفعت و جلالت جاه
وانگه باشد بخدمتش بر در
پشت گردون بسان حلقه دو تاه
وانکه خورشید رای روشن او
ببرد تیرگی ز چهره ماه
وانکه در حادثات اهل هنر
باجنابش همی برند پناه
برسان بندگی بصد اخلاص
از من دوستدار دولتخواه
پس بگویش چو رای ا نور تو
هست از سر کانیات اگاه
چیست موجب که نیست آگه از انک
هست حال رهی عظیم تباه
زین بتر هم شود اگر نکند
همت خواجه سوی بنده نگاه
از سر لطف بامداد پگاه
بجناب رفیع افضل دهر
قطب اقطاب شیخ فضل الله
آنکه درشان او بود منزل
آیت رفعت و جلالت جاه
وانگه باشد بخدمتش بر در
پشت گردون بسان حلقه دو تاه
وانکه خورشید رای روشن او
ببرد تیرگی ز چهره ماه
وانکه در حادثات اهل هنر
باجنابش همی برند پناه
برسان بندگی بصد اخلاص
از من دوستدار دولتخواه
پس بگویش چو رای ا نور تو
هست از سر کانیات اگاه
چیست موجب که نیست آگه از انک
هست حال رهی عظیم تباه
زین بتر هم شود اگر نکند
همت خواجه سوی بنده نگاه
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۵٣
دلا ز حال بد خود مکن جزع زنهار
صبور باش چه دانی نکو شود ناگاه
مجوی صحبت دنیا کز آن همیترسم
که همچو صحبت سنگ و سبو شود ناگاه
بترک وصلت او گیر کز فضیحت او
بسیط خاک پر از گفتگو شود ناگاه
فروغ آتش شهوت مده بباد امل
که آبروی تو چون آب جو شود ناگاه
بگرم مهری گردون مباش غره از آن
که بیگناه ترا کینه جو شود ناگاه
هنر طلب که هنرمند را سعادت و بخت
بروزگار کهن باز نو شود ناگاه
هنر چو مشک بود مشک کی نهان ماند
جهان ز نفحه او پر ز بو شود ناگاه
کنون چو ابن یمین را هنر پناهی نیست
که لطف بیند اگر سوی او شود ناگاه
بکنج عافیت آرام جست تا پایش
مگر بگنج قناعت فرو شود ناگاه
صبور باش چه دانی نکو شود ناگاه
مجوی صحبت دنیا کز آن همیترسم
که همچو صحبت سنگ و سبو شود ناگاه
بترک وصلت او گیر کز فضیحت او
بسیط خاک پر از گفتگو شود ناگاه
فروغ آتش شهوت مده بباد امل
که آبروی تو چون آب جو شود ناگاه
بگرم مهری گردون مباش غره از آن
که بیگناه ترا کینه جو شود ناگاه
هنر طلب که هنرمند را سعادت و بخت
بروزگار کهن باز نو شود ناگاه
هنر چو مشک بود مشک کی نهان ماند
جهان ز نفحه او پر ز بو شود ناگاه
کنون چو ابن یمین را هنر پناهی نیست
که لطف بیند اگر سوی او شود ناگاه
بکنج عافیت آرام جست تا پایش
مگر بگنج قناعت فرو شود ناگاه
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۵۵
دی یکی گفت کابن یمین
با کناری شد از میان گروه
گفتمش بنده را دلی باشد
بس لجوج و ملول و بس نستوه
صحبت خلق بی نفاقی نیست
دل نستوهم از نفاق ستوه
جنس من چون نیند تنها ام
در میان جماعت انبوه
گاه با آهوانم اندر دشت
گه قرین پلنگم اندر کوه
ور نداری مصدق این دعوی
خود ببین وز خلق باز پژوه
چون ندارم طمع بر دو قبول
خواه ما راستای و خواه نکوه
با کناری شد از میان گروه
گفتمش بنده را دلی باشد
بس لجوج و ملول و بس نستوه
صحبت خلق بی نفاقی نیست
دل نستوهم از نفاق ستوه
جنس من چون نیند تنها ام
در میان جماعت انبوه
گاه با آهوانم اندر دشت
گه قرین پلنگم اندر کوه
ور نداری مصدق این دعوی
خود ببین وز خلق باز پژوه
چون ندارم طمع بر دو قبول
خواه ما راستای و خواه نکوه
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۶٢
صاحب صاحبقران والا علاء ملک و دین
مهترانرا داد دادی داد این کهتر بده
مانده ام چون مهره اندر ششدر رنج خمار
بنده خود را خلاص از رنج این ششدر بده
چون بیایم در پی اینقطعه سوی بزم تو
ساقی خود را بفرما کش یکی ساغر بده
خاطرم در مدح تو پرورد گوهر چون صدف
چون توئی گوهر شناس انصاف این گوهر بده
شکر شکرت غذای طوطی طبع منست
طوطی طبع مرا دائم ازین شکر بده
بکر فکرم نو عروس آمد بخدمت لطف کن
از قبول خود برای زینتش زیور بده
بارها ابن یمین را داده ئی سوگندها
تا کی از سوگند اخر چیزکی دیگر بده
مهترانرا داد دادی داد این کهتر بده
مانده ام چون مهره اندر ششدر رنج خمار
بنده خود را خلاص از رنج این ششدر بده
چون بیایم در پی اینقطعه سوی بزم تو
ساقی خود را بفرما کش یکی ساغر بده
خاطرم در مدح تو پرورد گوهر چون صدف
چون توئی گوهر شناس انصاف این گوهر بده
شکر شکرت غذای طوطی طبع منست
طوطی طبع مرا دائم ازین شکر بده
بکر فکرم نو عروس آمد بخدمت لطف کن
از قبول خود برای زینتش زیور بده
بارها ابن یمین را داده ئی سوگندها
تا کی از سوگند اخر چیزکی دیگر بده
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۶٣
طمع ابن یمین چیست ز کرم کرمت
خود بدانی چو در آن صرف کنی اندیشه
هست آن میوه که از لطف بود چهره نمای
دانه از باطن او همچو پری از شیشه
با همه لطف که دارد نخورم خون دلش
خرم آنکس که کند خوردن خونش پیشه
قوت خونش اگر در تن روباه رود
شیر گیری کند ار روی نهد در بیشه
ندهد این بجز آن راد که چون رنده بود
دور باد آنکه ترا شد سوی خود چون تیشه
خود بدانی چو در آن صرف کنی اندیشه
هست آن میوه که از لطف بود چهره نمای
دانه از باطن او همچو پری از شیشه
با همه لطف که دارد نخورم خون دلش
خرم آنکس که کند خوردن خونش پیشه
قوت خونش اگر در تن روباه رود
شیر گیری کند ار روی نهد در بیشه
ندهد این بجز آن راد که چون رنده بود
دور باد آنکه ترا شد سوی خود چون تیشه
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۶۶
فخر دین و ملک معنی ای ز نور رای تو
رهروان عالم علوی هدایت یافته
عقل اول دست تدبیر ترا در کار ملک
چون ید بیضای موسی با کفایت یافته
مفتی رأی جهان آرای تو در مشکلات
هر جوابی را که گفته صد روایت یافته
صاحبا گویا نئی آگه که هست ابن یمین
هر دم از دوران گردون صد نکایت یافته
بر دل پر درد خویش از حادثات روزگار
دور غم را چون تسلسل بی نهایت یافته
چون زتاب آفتاب حادثات ایمن شدست
آنکه هست از سایه لطفت حمایت یافته
پس چرا باید که باشد با نکو ذاتی تو
بنده بد حالی خود بیحد و غایت یافته
از سرم دست عنایت در حوادث بر مدار
ای ز تو اهل هنر دائم عنایت یافته
رهروان عالم علوی هدایت یافته
عقل اول دست تدبیر ترا در کار ملک
چون ید بیضای موسی با کفایت یافته
مفتی رأی جهان آرای تو در مشکلات
هر جوابی را که گفته صد روایت یافته
صاحبا گویا نئی آگه که هست ابن یمین
هر دم از دوران گردون صد نکایت یافته
بر دل پر درد خویش از حادثات روزگار
دور غم را چون تسلسل بی نهایت یافته
چون زتاب آفتاب حادثات ایمن شدست
آنکه هست از سایه لطفت حمایت یافته
پس چرا باید که باشد با نکو ذاتی تو
بنده بد حالی خود بیحد و غایت یافته
از سرم دست عنایت در حوادث بر مدار
ای ز تو اهل هنر دائم عنایت یافته
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۶٨
گفتم دلا توئیکه همه عمر بوده ئی
بر مطلب و مقاصد خود کامران شده
رای تو در تفحص اسرار کاینات
بگذشته از مکان زبر لامکان شده
هنگام نظم گوهر شهوار خاطرت
چون ابر نوبهار جواهر فشان شده
گردون پیر بر تو اگر جست برتری
غالب بر او بقوت بخت جوان شده
هر گه که رای انور تو گشته آشکار
خورشید همچو ذره بسایه نهان شده
اکنون بگوی کز چه سبب در میان خلق
مردی بسان لطف و کرم بر کران شده
عقل از زبان دل نفسی زد براستی
سرمایه حیات چو آب روان شده
گفت آنهمه فضایل و آداب و علم و حلم
کم نیست بلکه بیشترک هم ازان شده
لیکن چه سود مایه من نیست جز هنر
وان نیز نفص اکثر اهل زمان شده
دارم مفرحی که ز ترکیب گوهرش
زو دل گرفته قوت و او قوت جان شده
ابن یمین بساغر تضمین چشاندت
کان حسب حال اوست بگیتی عیان شده
بازار فضل کاسد و سرمایه در تلف
نرخ متاع فاتر و سودش زیان شده
ما را هنر متاع و خریدار عیبجوی
ز آنست نام ما بجهان بی نشان شده
بر مطلب و مقاصد خود کامران شده
رای تو در تفحص اسرار کاینات
بگذشته از مکان زبر لامکان شده
هنگام نظم گوهر شهوار خاطرت
چون ابر نوبهار جواهر فشان شده
گردون پیر بر تو اگر جست برتری
غالب بر او بقوت بخت جوان شده
هر گه که رای انور تو گشته آشکار
خورشید همچو ذره بسایه نهان شده
اکنون بگوی کز چه سبب در میان خلق
مردی بسان لطف و کرم بر کران شده
عقل از زبان دل نفسی زد براستی
سرمایه حیات چو آب روان شده
گفت آنهمه فضایل و آداب و علم و حلم
کم نیست بلکه بیشترک هم ازان شده
لیکن چه سود مایه من نیست جز هنر
وان نیز نفص اکثر اهل زمان شده
دارم مفرحی که ز ترکیب گوهرش
زو دل گرفته قوت و او قوت جان شده
ابن یمین بساغر تضمین چشاندت
کان حسب حال اوست بگیتی عیان شده
بازار فضل کاسد و سرمایه در تلف
نرخ متاع فاتر و سودش زیان شده
ما را هنر متاع و خریدار عیبجوی
ز آنست نام ما بجهان بی نشان شده
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٧٩
الا ای نسیم صبا از ره لطف
گذر کن بخاک در شهریاری
که بوسد ز بهر شرف پای تختش
کجا باشد اندر جهان تاجداری
زمن عرضه کن اینسخن گر توانی
از آن پس که خواهی ازو زینهاری
که گر من برین در بنانی نیرزم
برین آستان پس چه باشم غباری
اجازت دهد تا نهم رو بملکی
که ارزم بنانی در آنملک باری
گواهی نه بر حال من بنده آنکس
که نتوان نهفتن ازو هیچ کاری
که چاکر درین اختیاری ندارد
رسانید کارش بجان اضطراری
رهی در جنابت گلی گر نباشد
نه آخر بگلشن بود نیز خاری
سحاب کرم را چه نقصان در آید
که آبی زند بر لب خاکساری
گذر کن بخاک در شهریاری
که بوسد ز بهر شرف پای تختش
کجا باشد اندر جهان تاجداری
زمن عرضه کن اینسخن گر توانی
از آن پس که خواهی ازو زینهاری
که گر من برین در بنانی نیرزم
برین آستان پس چه باشم غباری
اجازت دهد تا نهم رو بملکی
که ارزم بنانی در آنملک باری
گواهی نه بر حال من بنده آنکس
که نتوان نهفتن ازو هیچ کاری
که چاکر درین اختیاری ندارد
رسانید کارش بجان اضطراری
رهی در جنابت گلی گر نباشد
نه آخر بگلشن بود نیز خاری
سحاب کرم را چه نقصان در آید
که آبی زند بر لب خاکساری