عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
مه من چند یار ارجمندان می توان بودن
دمی هم بر مراد دردمندان می توان بودن
بروی بلبلی گر بشکفد گل می کند کاری
چه شد باری بر روی خار خندان می توان بودن
ز محبوبان سیم اندام خوش باشد زبان نرمی
وگرنه خود بدل سختی چو سندان می توان بودن
شرابی گر نمی بخشی بگفت تلخ خرسندم
نه هر وقتی حریف آبدندان می توان بودن
پسند خاطر خوبی نگشتم گرچه جان دادم
عجب گر با چنین مشکل پسندان می توان بودن
چه جای عقل و صبر و هوش اگر اینست رعنایی
فدای راه این بالا بلندان می توان بودن
مصاحب نیستی بگذر فغانی از می و مجلس
برون در طفیل تیغ بندان می توان بودن
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱ - بازاز سمن و گل چمن آراست جهان را
بازاز سمن و گل چمن آراست جهان را
جان تازه شد از لطف هوا پیر و جوان را
صورتگر اشجار ز عکس گل و نسرین
سیمای سمن داد شب غالیه سان را
آیینه ی خور خاصیت کاهربا یافت
کز روی گل زرد رباید یرقان را
وقتست که مشاطه گر لاله گشاید
چون نافه ی سربسته سر غالیه دان را
فیض نفس پاک ز بوی گل و لاله
کیفیت می داد کل کوزه گران را
ابر از اثر لطف هوا در دل خارا
شاخ گل صد برگ کند چوب شبان را
آب ز هوس جلوه ی گلهای بهاری
جوید چو حباب از دل دریا جریان را
در آب روان جلوه دهد باد به صد ناز
صد سرو خرامنده و شمشاد چمان را
در قوس قزح برصفت ابروی خوبان
رنگ پر طاوس دهد زاغ کمان را
از فیض هوا بر صفت بزم ریاحین
آرد به سخن سوسن آزاده زبان را
آن آتش گلفام ده امروز که گردون
از چشمه ی خور آب دهد لاله ستان را
وان آب شفق رنگ روان ساز که در جام
آتش زند از جلوه چو گل آب روان را
عالم گذرانست همان به که درین باغ
بی غم گذرانیم جهان گذران را
فیضی که ز سرچشمه ی خورشید نیابی
در دور گل از گردش ساغر طلب آن را
دل جمع کن امروز و ببین از گل این باغ
آن جلوه که فردا بود انوار جنان را
دارد چمن از نامیه انواع لطایف
تا هدیه برد روضه ی سلطان جهان را
سرو چمن آل عبا شاه خراسان
کز سایه سمن سای کند باد وزان را
بر چهره ی وصفش چه محل زیور تقریر
دریاب که حاجت به بیان نیست عیان را
شکر نعمش باز درین مطلع رنگین
بگشاد زبان فاخته ی قافیه خوان را
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در منقبت امیرالمومنین و امام المتقین اسدالله الغالب علی بن ابیطالب علیه السلام
منم پیوسته در بزم سقیهم ربهم شارب
ز جام ساقی کوثر علی بن ابی طالب
به دوران گر نصیب خضر گشتی جرعه یی زان می
به آب چشمه ی حیوان نگشتی تا ابد راغب
گدایان قلندر شیوه ی ملک ولایت را
بود نزل بقا از خوان شاه اولیا راتب
در آن مجلس که می نوشند مستان ره عشقش
خضر آنجا بود ساقی و افلاطون بود مطرب
به تخت اصطفا شاهی چو شاه اولیا باید
که سلطان رسالت را بود در ملک دین نایب
در ایوان حریم حرمتش روح الامین محرم
بگرد بارگاه عزتش فهم و خرد حاجب
ز یمن دست گوهر بخش و زور بازوی همت
در فردوس را فاتح لوای فتح را ناصب
کشد گوی فصاحت در خم چوگان اندیشه
براق برق رفتار خیالش چون شود لاعب
بهر صورت که خورشید جمالش جلوه گر آمد
چراغ چشم حاضر گشت و نور دیده ی غایب
سحاب قهر او هرگه که باران بلا بارد
خراب آباد عالم را بود سیل فنا خارب
دو بخش از بحر فضل آمد زبان خامه اش گویا
علوم اولین و آخرین را هر یکی سایب
ز لوح آفرینش در معلمخانه ی وحدت
به یک تعلیم او شد آتش از روح الامین هارب
شود روشن ز نور شمع ایمان قبله ی ترسا
اگر نامش برآید در عبادتخانه ی راهب
ز مرآت جهان جز واحد مطلق ندید الحق
چو بر ذات وحیدش نشأة توحید شد غالب
نبی آنروز عرض گوهر او کرد از رفعت
که هر دو گوشوار عرش را جا داد بر منکب
چو زخم تیغ خورشید ولایت کارگر آمد
ز مشرق رفت موج بحر خون تا دامن مغرب
ز برق ذوالفقار عالم افروزش هویدا شد
فروغ آتش لامع طلوع کوکب ثاقب
حساب ضرب و قسمت بین که از تیغ دو سر صدره
بضربی چاربخش راست کردی مرکب و راکب
ثواب کشتن عنتر نیاید راست در دفتر
فرشته گر شود تا حشر با اهل قلم کاتب
عدو گر فی المثل پولاد باشد در صف هیجا
چو موم از آتش برق حسام او شود ذایب
چنان کز فیض دستش بارها خاک سیه زر شد
به دریا گوهر جان یافت از امرش گل لازب
ز تاب قهر چون روی عرقناکش برافروزد
شود روشن میان آب ساکت آتش لاهب
ز نعل دلدل صحرا نوردش تا دم محشر
صفای مطلع خورشید دارد مکه و یثرب
چه باشد خارجی دور از حریم کعبه ی وصلش؟
سگ دیوانه یی گم کرده راه خانه ی صاحب
به صورت گرچه غایب شد به معنی حاضرست آری
کمال شاه انجم را چه نقصان گر شود غارب
زهی چون دین لازم طاعتت بر اهل دین لازم
زهی چون فرض واجب سجده ات بر مرد و زن واجب
زهی نور یقینت چشمه ی تحقیق را رهبر
زهی ذات وحیدت نشأة توحید را غالب
ترا تخت خلافت جا و جن و انس و خدمت
تو بر دلدل سوار و خلق شرق و غرب در موکب
سلیمان گر به تخت سلطنت مشغول دنیا شد
تو بر سجاده ی دین ملک عقبی راشدی کاسب
ز نوری گر شنید از دور موسی نکته ی وحدت
خدا خود از زبان بیزبانی با تو شد خاطب
به عمری کرد عیسی مرده یی را زنده از معجز
تو کشتی خلق را و زنده کردی از دم جاذب
جهانی دیگر از نور ولایت ساختی روشن
بهر وقتی که چون خورشید گشتی از نظر غایب
ترا بر ممکنات آن روز واجب شد خداوندی
که واجب ساخت تعظیمت بر ارباب خرد واجب
ترا از آستین آنجا یدالله آشکارا شد
که بر سلمان نمودی دسته ی گل از کف صارب
چو پیش آرد شهید کربلا پیراهن خونین
بود رنگ قمیص از خون یوسف شهرتی کاذب
سماع بزم گردون از دم سبطین زهرا دان
نه از صورت صدای ارغنون زهره ی لاعب
به صحرای قیامت روی آن ظالم سیه بادا
که شد میراث زین العابدین را از همه غاصب
بشوید قطره ی آب وضوی باقر از رحمت
خطای امت عاصی گناه بنده ی مذنب
بود نسبت به علم و حکمت کهف امم جعفر
معری شافعی از فقه و عاری بوعلی از طب
کمال حلم کاظم بین که از دست جفاکیشان
چنان رطل گرانی را فرو خورد و نشد غاضب
طواف روضه ی هشتم کسی را فرض عین آمد
که باشد در طریق کعبه ی صدق و صفا ذاهب
به قربان تقی گردم که در آیینه ی هستی
خدا بین و خدا دان شد دلش از فکرت صایب
نقی را تا فرح بخشد مه نو بر سپهر دین
بفال سعد همچون قرعه می گردد بهر جانب
بحرب خارجی باید ز بعد صاحب دلدل
سواری همچو شاه عسکری در راه دین حارب
بخاک درگه صاحب زمان چون خسرو انجم
مسیح از منظر چارم نهد رو از پی منصب
نه حد من بود شاها بوصفت گوهر افشانی
مرا این موهبت آمد ز بحر رحمت واهب
فغانی بلبل دستانسرای آل یس شد
بوصف غیر آمد از گلستان ازل تایب
ز ابر صبح تا چون پیکر بیضای حورالعین
بقدر گوهر شهوار گردد قطره یی ساکب
در نظم ثنایت زیور گوش جهان بادا
که هست این گوهر منظوم را کون و مکان طالب
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - تا جهان بحر و سخن گوهر و انسان صدفست
تا جهان بحر و سخن گوهر و انسان صدفست
گوهر بحر سخن مدحت شاه نجفست
والی ملک عرب سرور اشراف قریش
آنکه تشریف قدومش دو جهان را شرفست
شمع جمعست چو در گوشه ی محراب دعاست
آفتابیست فروزنده چو در پیش صفست
نغمه ی مهر علی از دل پر درد شنو
کاین نه صوتیست که در زمزمه ی چنگ و دفست
کن فکان امر و قضا حکم و یدالله خطاب
آسمان رفعت و دریا دل و خورشید کفست
سامع مدح علی باش نه افسانه ی غیر
صدف گوهر شهوار نه جای خزفست
نقد عمری که نه در طاعت او صرف شود
گر بود زندگی خضر سراسر تلفست
هر که گردن کشد از بندگی آل علی
فی المثل گر پسر نوح بود ناخلفست
ای سرافراز که از گرمی روز عرصات
خلق را سایه ی الطاف عمیمت کنفست
حاصل بحر ازل گوهر یکدانه ی اوست
صورت انجم و اشکال فلک جوش و کفست
قرص خاور صدف گوهر اسرار علیست
روشن آن گوهر شهوار که اینش صدفست
علم او نور شناسایی خورشید بقاست
سر او آینه ی لو کشف و من عرفست
نشود منبسط از بوی علی گلشن او
حیوانی که دلش بسته ی آب و علفست
گر خسی را بریاست بگزینند خسان
نتوان در ره او رفت که قول سلفست
فارغ از موت و حیاتم بتمنای علی
نی ز موتم حذر و نی ز حیاتم شفعست
شمع ایوان تو ایمن زدم باد صباست
ماه اقبال تو ایمن ز کسوف و کلفست
ذکر تسبیح تو مقبل بود وقت رکوع
از کمان تیر دعای تو روان بر هدفست
بر تو از احمد مختار صلوتست و سلام
بر تو از مبدأ فیاض درود و تحفست
قصر اقبال تو جاییست که از رفعت و قدر
لمعه ی شمس و قمر پرتو نور غرفست
سوز گفتار فغانی دل کوه آبله ساخت
این هنوز از جگر سوخته اش تاب و تفست
تا ز نور نظر سعد برین طاق بلند
اختر بخت تو پیوسته ببرج شرفست
سیه از سنگ بلا باد بگرداب اجل
روی ادبار یزیدی که چو پشت کشفست
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در منقبت سبطین علیهماالسلام و مدح شاه اسمعیل صفوی
تا بآیینه دل طوطی جان در سخنست
همدم جان و دلم ذکر حسین و حسنست
آن دو خورشید جهانتاب که از روی شرف
نور هر یک سبب روشنی جان و تنست
سبزه ی نار خلیلست خط سبز حسن
که رقم یافته بر صفحه ی برگ سمنست
لاله ی وادی طورست گل روی حسین
که چراغ حرم شاه نجف در سخنست
در حریم حرم دل الف قد حسن
سرو نازیست که سرسبزی این نه چمنست
در سراپرده ی دل نخل دلاویز حسین
شمع آهیست که در جلوه ی نور حسنست
آن دو آیینه ی مقصود که نور دلشان
خلق را جلوه گه صورت سر و علنست
آن دو اختر که فروغ و اثر مردمکند
عرش را گوهر تاج سر و حرز بدنست
آن دو نخل گل صد برگ که ماهیتشان
سر بر آورده درین باغ ز یک پیرهنست
قطره ی اشک یکی رخنه گر سد بلاست
شعله ی آه یکی آفت ظلم و فتنست
نور این هر دو مه چارده در دیده و دل
تا دم صبح ابد روشنی جان و تنست
تا شد از باغ جهان سرو سرافراز حسین
لرزه در قامت شمشاد و قد نسترنست
از برافروختن روی چو گلنار حسین
شعله در خرمن اوراق گل و یاسمنست
صبح را در طلب گوهر منظوم حسن
صدف دیده ی پر از دانه ی در عدنست
تلخی زهر جگرگوشه ی زهرا ز ازل
تا ابد در دهن طوطی شکر شکنست
در غم تشنگی غنچه ی سیراب حسین
داغها بر جگر لاله ی خونین کفنست
یا حسن پرده برانداز که بی شمع رخت
عالم از اشک محبان تو بیت الحزنست
در دل سنگ ز خونابه ی پنهان حسین
اشک چون لعل بدخشان و عقیق یمنست
ای دو سر دفتر اسلام که فرمان شما
شرع دین را رقم دفتر فرض و سننست
مهر مهر تو بود خاصه ی ارباب یقین
این نگینیست که بیرون ز کف اهرمنست
یوسف از بندگی حسن تو در مصر جمال
به ترازوی نظر همره مشک ختنست
طالب کعبه ی وصلت نکشد منت غیر
بنده ی عشق ترا موهبت از ذوالمننست
یا حسین از الم لعل تو تا روز جزا
دیده ی اهل دل از خون جگر موج زنست
چرخ تا آب روان بر لب جانبخش تو بست
در دلم صد گره از دلو ثریا رسنست
کوه دردیم ولی در گذر سیل فنا
مردم دیده ی ما را صفت کوهکنست
زخم پیکان خسان چند دل غمزده را
خود کمان فلک از حادثه ناوک فگنست
لله الحمد که پروانه ی دیوان نجات
حفظ فرمان خداوند زمین و زمنست
حافظ مرکز نه دایره شاه اسمعیل
ایکه ظل علمت بر دو جهان پرده تنست
در نگین نام تو القاب سلاطین جهان
خاتم دست تو فیروزه ی جوهر شکنست
دولت از خیمه ی اقبال تو بیرون نرود
جای دیگر نکند میل که حب الوطنست
هر که جان باخت به راه تو برافروخت چو شمع
وان کزین شعله برافروخته شد جان منست
آنکه رخ تافت ز پروانه ی حکمت چو قلم
کج نهادیست که در قصد سر خویشتنست
عقل تا جرعه کش ساغر احکام تو شد
صافی از تهمت آلودگی درد دنست
طوطی ناطقه را در چمن مدحت تو
شهد در غنچه ی منقار و شکر در دهنست
مدت عمر تو خواهند سپهر و مه و مهر
وین دعاییست که مقصود دل مرد و زنست
تا درین طاق زبرجد رقم لعل طراز
هر سحر جلوه ی این شمع مرصع لگنست
عندلیب چمنت باد فغانی بدعا
تا صبا در سخن سرو و گل و نسترنست
نور سبطین نبی شمع شبستان تو باد
تا بر آیینه ی مه جلوه ی عقد پرنست
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در منقبت امام همام علی بن موسی الرضا علیه التحیة والثناء
خطی که یک رقمش آبروی نه چمنست
نشان خاتم سلطان دین ابوالحسنست
علی موسی جعفر که مهر دولت او
ستاره ی شرف و آفتاب انجمنست
به نقش خاتم او گر هزار جوهر جان
شود نثار یکایک بجای خویشتنست
ز شرح میمنت خاتم همایونش
همای ناطقه را مهر عجز بر دهنست
بمهر اوست که پروانه ی حیات ابد
ز شهر روح مقرر بکشور بدنست
حدیث گوهر سیراب لعل خاتم او
چو شهد در دهن طوطی شکر شکنست
در آن صحیفه که طغرای او کنند رقم
چه جای لاله ی نعمان و برگ نسترنست
سواد خاتم فیروزه ی سعادت او
سپهر عربده جو را مزیل مکر و فنست
طلسم خاتم حفظش چو حرز گنج العرش
بگرد دایره ی کون مانع فتنست
عقیق خاتم توقیع حکم آل علی
بچشم اهل نظر چون سهیل در یمنست
تبارک الله ازان هیأت خجسته مثال
که هیکل دل و آرام جان و حرز تنست
چو نقش جام جم از جلوه ی سواد و بیاض
نشان معرفت سر و صورت علنست
گلیست جلوه گر از بوستان دولت و دین
که نو شکفته بروی بنفشه و سمنست
نشانه ی ید و بیضاست کز بیاض شرف
چو ماه بدر در آفاق روشنی فگنست
فروغ شمسه ی مهر و ظلال او دارد
لوای حمد که بر کاینات پرده تنست
ز مهر ماه جمال تو ماه کنعان را
تراوش مژه بهر طراز پیرهنست
زهی امام که تعظیم حکم خدامت
موالیان ترا از فرایض و سننست
زمردیست نگینت که در سواد امان
نهان ز دیده ی افعی و چشم اهرمنست
عقیق خاتم طغرا نویس امر ترا
سهیل صورت مهر ولایت یمنست
بروی برگ ریاحین رقوم خاتم تو
نشان نازکی ارغوان و نسترنست
مسیر خامه ی مشکین مثال حکم ترا
بنفشه مهر جواز قوافل ختنست
چو داغ لاله، شهیدان راه عشق ترا
نشان مهر و وفا بر حواشی کفنست
برای مهر عقیق سخنورت ما را
سفینه از رقم خون دیده موج زنست
نگین مهر سلیمان چه قید راه شود
ترا که مهر نبوت چراغ انجمنست
عدو که با شکرت زهر داشت زیر نگین
چو دور حلقه ی خاتم بگردنش رسنست
بدور نقش نگین خجسته فرجامت
که حرف روشن او شمع آسمان لگنست
مثال نظم فغانی که یافت مهر قبول
سواد خامه ی او مهر خاتم سخنست
برین صحیفه ی فیروزه تا ز خامه ی صنع
نشان دایره ی مهر نقطه پرنست
نشان مهر تو بر کاینات باد روان
چو آفتاب که طغرای حکم ذوالمننست
فروغ مهر رخت باد همدم شاهی
که نقش خاتم او نور دیده ی زمنست
امین خاتم اقبال شاه اسماعیل
که فرق تا قدمش لطف و سیرت حسنست
نگین خاتم آن شاه واجب التعظیم
نشان دولت و پروانه ی حیات منست
بنام حیدر و آلست مهر خاتم او
چو خاتمی که مرصع بگوهر عدنست
چو حرف خاتم زر باد بر لب مه و مهر
دعای شاه که ورد زبان مرد و زنست
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح مولای متقیان امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام
باغ جهان و هر چه درین قصر نه درست
یکسر طفیل حیدر و اولاد حیدرست
آثار لوح و خامه ی قدرت نگار اوست
مجموعه صورتی که ز الوان مصورست
از جلوه ی جمال علی دارد آب و رنگ
هر گل که در ریاض بقا سایه گسترست
مرآت دل که جلوه گر نور کبریاست
از مهر روی شاه ولایت منورست
این روشنی که مهر دهد روز و ماه شب
نور چراغ دولت شبیر و شبرست
تسبیح بلبلان چمن هر صباح و شام
حمد و ثنای قاضی باز و کبوترست
آیینه ضمیر منیرش مه تمام
پروانه ی چراغ دلش مهر انورست
از ابر دست حیدر کرار قطره هاست
آن دانه ها که حاصل این بحر اخضرست
تیغش وبال شعشه ی ماه نخشبست
کلکش مزیل صورت اصنام آزرست
لب تشنگان بادیه ی اشتیاقرا
مهرش به سوی چشمه ی تحقیق رهبرست
از تاب آفتاب قیامت چه اضطراب
آنرا که سایه ی اسدالله بر سرست
باشد محیط خاطر دریا نثار او
بحری که نظم معرفتش عقد گوهرست
بر علم نه مجلد گردون بود محیط
لوح دلش که حامل این چار دفترست
بهر بیان گوهر توحید خامه اش
پیوسته در محیط معانی شناورست
تا جبرییل ناد علی بر نبی نخواند
ظاهر نشد بخلق خدا کوچه مظهرست
کشف ضمیر و سیر مقامات و طی ارض
بیرون ز گردش فلک و سیر اخترست
گر پیش ازو عدو بنیابت رسد چه شد
اینها علامت فلک سفله پرورست
شاهی که چند بار سر خود بخصم داد
او را کجا خیال سر و یاد افسرست
اسباب زیورش عمل و دانشست و بس
آنرا که ترک زیور و اسباب زیورست
خوانده در مدینه ی علمش همی رسول
دولت دران سری که هواخواه این درست
ارض مقدس نجف از طیب خلق او
چون خاک کعبه آب رخ هفت کشورست
بهر عیار بوته گدازان کوی فقر
مهر علی و آل چو گوگرد احمرست
بر انتقام خون جگرگوشه های او
باشد خدا گواه چه حاجت بمحضرست
بس ناخوشست عیش جهان بر جهانیان
زیرا که در پیش الم فتنه و شرست
بر آب زندگی نگشاید دهان خشک
آنرا که دیده از ستم کربلا ترست
فرقست ازان شراب که آتش سزای اوست
تا آب ما که از کف ساقی کوثرست
باشد میان جمع موالی و خارجی
فرقی که در میان مسلمان و کافرست
ای صفدری که شعله ی برق حسام تو
فتاح رزم خندق و مفتاح خیبرست
از طاعت دو کون فزونتر نهاده اند
فضلی که در محاربه ی عمر و عنترست
سر دفتر سپاه ظفر پیکر ترا
حرف کتابه ی علم، الله اکبرست
دارد خدا میان تو و ابن عم تو
سری که در میان کلیم و برادرست
یکذره مهر روی تو در صورت عمل
با صد هزار ساله عبادت برابرست
مهریست با خیال تو پیوسته خلق را
این کز خیال می نروی مهر دیگرست
کمتر ز ذره یی نتوان شد در اعتقاد
در هر که نیست مهر تو از ذره کمترست
باید ز نور صیقل مهر تو روشنی
آیینه ی دلی که ز عصیان مکدرست
نام تو بعد نام خدا و رسول اوست
حرفی که بر کتابه ی این هفت منظرست
در بحر کبریای تو رفتن ز روی عقل
تمثیل آب خضر و خیال سکندرست
فقر و فنای خاک نشینان کوی تو
برتر ز جاه و حشمت خاقان و قیصرست
فراش آستان سراپرده ی ترا
ز انجم گل چراغ وز شب دود مجمرست
طاووس مرغزار ترا قرص آفتاب
همچون هلال یکشبه در دل شهپرست
تازی صید گیر ترا خون خارجی
صد بار سازگارتر از شیر مادرست
شاها بگیر دست فغانی و جمع ساز
اجزای هستیش که پریشان و ابترست
او را چه حد لاف غلامی ولی ز صدق
خاک ره بلال و هواخواه قنبرست
چون صبح تا ز مهر رخت میزنم نفس
لوح دلم چو خامه ی مشکین معطرست
هر بیت ازین قصیده که شمعیست دلفروز
پروانه ی خلاصیم از هول محشرست
تا بر زبان خامه ی ارباب علم و فضل
تحریر نسبت عرض و بحث جوهرست
بعد از ادای نام خدا و رسول باد
نام بزرگوار تو کان سکه برزست
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در منقبت امام همام علی بن موسی الرضا علیه السلام
چمن شکفت و جهان پر ز سوسن و سمنست
بصد هزار زبان روزگار در سخنست
ز خاک سوخته ی داغ آتشین رویان
دمید لاله و سوزش هنوز در کفنست
نه روز آنست که در خانه مست بتوان بود
برون خرام ز مجلس که نوبت چمنست
رسید نافه گشا باد صبحدم، گویا
روان به دامن صحرا روایح ختنست
خراش غنچه ی رعنا و خار خار نسیم
نشان دست زلیخا و چاک پیرهنست
ز وصف گوهر لعل تو در حریم چمن
دهان غنچه ی سیراب پر در عدنست
چو لاله بی گل روی تو جامه چاک زدن
بتر ز واقعه ی بیستون و کوهکنست
در آن چمن که شود قامت تو دست افشان
چه جای جلوه ی شمشاد و رقص نارونست
هوای کوی تو دارد صبا ز گشت چمن
چو آن غریب که میلش به جانب وطنست
ز جان گذشتم و دیدم جمال کعبه ی جان
درین ره آنکه ز هستی گذشت جان منست
تبارک الله ازین روضه ی بهشت آیین
که یک غبار درش آبروی نه چمنست
چه جای گلشن عالم که هفت باغ جنان
طفیل روضه ی سلطان دین ابوالحسنست
علی موسی کاظم امین گلشن وحی
که طوف بارگهش از فرایض سننست
ز یمن سایه ی عنقای قاف قدرت او
همای ناطقه ناظر به کشور بدنست
بگرد روضه ی او گر نعیم هشت بهشت
شود نثار یکایک بجای خویشتنست
فرو گرفت جهان را چراغ همت او
چو آفتاب که خنجر گزار و تیغ زنست
گلی که از چمن کبریای او سر زد
شکفته باد که چشم و چراغ انجمنست
چو پرچم علمش باد صبح جلوه دهد
چه جای دم زدن یاسمین و نسترنست
چراغ دولت او لاله ی ابد پیوند
نهال همت او شمع آسمان لگنست
فغان ز مکر تو ای ناصبی بگو آخر
که این چه دشمنی و لاف دوستی زدنست
ز جام ساقی کوثر کجا شود سیراب
ترا که کاسه ی سر بر هوای درد دنست
درین چمن که ز آسیب برگ ریز خزان
هوا مبدل و بلبل فگار و ممتحنست
فسانه ی زن جادو و سر پرده ی شیر
حکایتیست که ورد زبان مرد و زنست
کسی که دانه ی انگور دام حیلت ساخت
چو خوشه از گنه آن بگردنش رسنست
زهی چراغ دلت شمع هفت پرده ی دل
خیال نحل قدت زیب چهار باغ تنست
قبای سبز تو فارغ ز چاک دامن و جیب
نگین لعل تو ایمن ز دست اهرمنست
کند ولای تو رنگ موالیان چو عقیق
طلوع مهر تو همچون سهیل در یمنست
سپهر را سر رمح تو اختر شرفست
زمانه را دم تیغ تو مانع فتنست
به سجده ی تو رود سر که در بدن زنده ست
بمدح ذات تو گویا زبان که در دهنست
به آب دیده فغانی چو مدحت تو نوشت
سواد کاغذ شعرش بنفشه و سمنست
همیشه تا به مصاف سپاه غنچه و گل
نسیم پرده درو باد صبح صف شکنست
حسود جاه تو در پرده ی خجالت باد
چو عنکبوت که بر عیب خویش پرده تنست
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح و منقبت امام همام علی بن موسی الرضا علیهماالسلام
خیز که مرغ سحر زد به گلستان صفیر
خواب گران دور شد از سر برنا و پیر
جلوه نمودند باز خلوتیان خیال
چهره برافروختند پردگیان ضمیر
شب چو برفتن فشاند دامن مشکین طراز
از گذر باد صبح خاست غبار عبر
مهر چو شیر بن نمود جلوه ز قصر جمال
صبح چو فرهاد ازان ساخت روان جوی شیر
باد سحرگه نشاند شمع شب افروز ماه
پرتو قندیل صبح ساخت جهانرا منیر
گشت چو گلبرگ آل دامن صبح از شفق
لمعه ی مهر از سپهر تافت چو زر در حریر
صبح سبکروح را غالیه بو شد نفس
از نفس مجمره ی پرده سرای امیر
آنکه نگنجد ز قدر خاصه درین بحر تنگ
گوهر نامش تمام از پی کلک دبیر
نور چراغ رضا مظهر لطف خدا
ماه ملک بارگاه شاه سلیمان سریر
عقل چو انشا کند شرح روان بخشیش
نامه ثناخوان شود خامه برارد صریر
بر اثر مهر او در دل ارباب شک
چشمه ی آب حیات عین عذاب سعیر
از گهر لطف او در نظر روشنش
گوش اصم شد سمیع، دیده ی اعمی بصیر
روضه ی پر نور او شمع فلک را مدار
صفه ی معمور او خیل ملک را مسیر
منتظران رخش با خبران خموش
معتکفان درش زنده دلان خبیر
صف نعال ترا حق شرف کعبه داد
کز همه بابی گزیر هست و ازو ناگزیر
در حرم او روا حاجت شاه و گدا
در قدم او تمام سجده ی میر و وزیر
مهر تو چون آفتاب شامل خرد و بزرگ
لطف تو همچون سحاب پیش صغیر و کبیر
صحبت او بی ریا با همه آیینه وار
روی نبیند که هست این غنی و آن فقیر
جان به لب آمده باز رود در بدن
شخص نفس مانده را گر تو بگویی ممیر
همچو نبی از کرم چاره گر عاصیان
وقت سیاست حلیم گاه جزا دستگیر
رشحه ی کلک من از دفتر اوصاف او
بر کف احباب گل در دل اغیار تیر
هر که بظلش گریخت از خظر منکرات
ملتفت حال اوست تا بجواب نکیر
یا ولی الله دلم آینه ی مهر تست
ذره ی زار توام زاری من در پذیر
حصر چگونه شود مدحت ذاتی که او
حرف رموز دو کون خواند ز نقش ضمیر
لایق این آستان نیست فغانی ولی
نزد سلیمان رواست حاجت مور حقیر
ایکه ز بی مثلیت از قلم لوح صنع
نقش نبندد شبیه رخ ننماید نظیر
تابع امرت فلک بنده ی خلقت ملک
هندوی شامت غلام رومی روزت اسیر
شقه ی هفت آسمان بر علمت نارسا
اطلس نه کارگاه بر قد قدرت قصیر
سایه ی اولاد تو بر سر ابنای دهر
تا بابد مستدام باد بحی قدیر
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در مدح سلطان یعقوب
گل شکفت و لاله هم وا کرد از طومار مشک
می زند باز از ریاحین جوش در گلزار مشک
صحن بستان گشت چون آیینه از آب روان
از خط ریحان بر آوردست چون زنگار مشک
هست هر بیخ بنفشه نافه و هر غنچه اش
کرد بهر امتحان بیرون ز نوک خار مشک
آهوی چینست پنداری صبا در لاله زار
کز وی افتد هر طرف در گرمی رفتار مشک
در حریم بوستان گر شکل آهویی کشند
لاله اش خون بخشد و برگ گلش از خار مشک
از گل نمدیده بویی بس عجب دلکش رسید
بر گلاب خود مگر زد ابر گوهر بار مشک
از چنین آب و هوای مشکبو نبود عجب
گر شود خاک سیه در کلبه ی فخار مشک
باده خوشبوی و دماغ ما ازان خوشبوی تر
کرده گویا ساقی مشکین نفس در کار مشک
لاله دارم عطر ساغر گر نباشد گو مباش
هست لای باده در پیمانه ی خمار مشک
دوش در مجلس بیاد خط ساقی هر نفس
با زبان حال می کرد این غزل تکرار مشک
ای خطت ریحان و خالت لاله و رخسار مشک
نرگست آهوی چین و آن مردم خونخوار مشک
صبحدم دامن کشان بگذشتی و بر بوی تو
ساخت عاشق را ز خواب بیخودی بیدار مشک
بسکه داری هر نفس در سینه ی تنگم گداز
گشته از بویت سویدای دل افگار مشک
مشک چین در نافه پندارد که دارد رنگ و بو
زلف بگشا تا بدرد نافه ی پندار مشک
مستم از بوی تو گویا نقشبند صورتت
ریخت بر گلبرگ تر در گردش پرگار مشک
باد نوروزی گشاد از نافه های چین گره
تا ببزم حضرت خاقان کند ایثار مشک
گلبن گلزار دین یعقوب سلطان کز شرف
خاک پای اوست در چشم اولوالابصار مشک
آنکه از فیض نسیم لطف او هر نوبهار
چوب بید آرد بطرف گلستانش بار مشک
تا بوصف خلق او شمع معنبر زد نفس
از زبان می باردش در گرمی گفتار مشک
از نسیم لطف و تا قهر او شاید اگر
گل شود خون، خون شود در طبله ی عطار مشک
در هوای زلف مهرویانش از راه ختا
شکل گردانیده می آید قلندر وار مشک
ای ترا در ساغر عشرت لب ساقی شراب
در کف مشکل گشایت عقد زلف یار مشک
روز گلگشت تو عطر آمیز می آید نسیم
بسکه می ریزد همای چترت از منقار مشک
تیغ بندان ترا هر یک بود روز شکار
سنگ آتش برگ لعل و دود در کهسار مشک
پای بازت گر شود آلوده از خون غزال
گردد آن خون از شمیم بهله ی بلغار مشک
در دل پر زخم مجروحان پیکان خورده ات
می برد هر دم شبیخونی زهی عیار مشک
آهوی فکرم بسیر لاله زار مدح تو
خورد صد پی خون دل تا ماند ازو آثار مشک
بوی این معنی دلم از گلشن مدح تو یافت
ورنه هرگز نافه یی را نبود این مقدار مشک
در دعایت ختم شد شاید که از روی شرف
آب سازند از برای ثبت این اشعار مشک
خسروا اندیشه از طبع لطیفت داشتم
ورنه می آمیختم در این ورق بسیار مشک
تا به رفتن هر شب آهوی جهان پیمای روز
افگند در لاله زار گنبد دوار مشک
جام می در دست و زلف ساقیت در چنگ باد
تا کشد از خط شب بر صفحه ی گلنار مشک
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در منقبت مولای متقیان و ائمه ی اطهار علیهم السلام
ای رخ فرخنده ات خورشید ایوان جمال
قامت نورانیت شمع شبستان خیال
هدهد فرخنده فال طرف بامت جبرئیل
بلبل دستانسرای باغ اسلامت بلال
گاه اعجاز کلام از لفظ گوهر بار خویش
داده یی صدره فصیحان عرب را گوشمال
نطق انفاس روانبخش تو در لفظ حدیث
از صفا چون گوهر رخشنده در آب زلال
شد مسلسل گوهر ارواح در بحر قدم
شاهباز عرش پرواز تو چون افشاند بال
خاستی از جوهر خاک قدومت ذره یی
کلک صورتگر نهادی بر رخ خورشید خال
کی ابد آباد گشتی گر نبودی در ازل
آفرینش را به خاک آستانت اتصال
بود در لوح ازل آدم مجرد چون الف
منضم از نام محمد گشت باوی میم و دال
اینکه می جست از خدا طوفان به آب دیده نوح
خواست تا بنشاند از پیش رهت گر درحال
نور بیچون بود مرآت دلت زانرو نشد
جز تو کس را در درون خلوت جانان مجال
لن ترانی شد جواب موسی عمران ز طور
بر تو خود ظاهر شد انوار مقدس بی سؤال
یکنظر نور تجلی دید و بیخود شد کلیم
روز و شب داری تو آن را در نظر بی انفعال
تا سر خوان نبوت را ولینعمت شوی
شد خلیل از انتظار مقدمت همچون خلال
بوی خلقت گر نبودی شامل حال رسل
کی سلیمانرا به فرمان آمدی باد شمال
از حجر مرغ مرصع شد به فرمانت عیان
جان نثار مقدمت ای طایر فرخنده فال
پرتو مهر ازل کز حسن یوسف جلوه داشت
از مه روی تو ظاهر گشت بر وجه کمال
گلشن جان را سبب نخل دلارای تو شد
بردمد آری هزاران شاخ گل از یک نهال
فقرت از تسکین مسکینان امت بود و بس
ورنه کی باشد نبوت را زیان از ملک و مال
مه اسیر دام مهر تست ز آنرو می کشد
هر سر ماهش فلک در طوق سیمین هلال
فیض عامت گر نبودی زاد راه آخرت
آدم خاکی چه کردی چاره ی مشتی عیال
مرکب عزم ترا صانع ز فضل خویش داد
تن ز جوهر سرز در وز رشته های حور یال
رحمت عام تو با شاه و گدا باشد یکی
آب صافی را چه غم از کاسه ی زر یا سفال
در سجود افتند خلق عالمی بی اختیار
شعله ی شمع رخت هر جا که یابد اشتعال
هر خیال بد که در دل داشتند اهل نفاق
جمله را احسان عوض کردی زهی حسن خصال
نور ابن عم تو نبود جدا از نور تو
در میان یکدلان رسم دویی باشد محال
سر نزد زین هفت پرده بر مثال پنج فرق
پنج گوهر در بها و قدر، بی شبه و مثال
در قبای سبز، یکتا سرو آزاد حسن
شمع سبزی بود روشن در سرابستان آل
در لباس ارغوانی، نخل گلرنگ حسین
راست چون شاخ گلی در بوستان اعتدال
زینت و زیب ریاض شرع زین العابدین
آن بهار بی خزان آن آفتاب بی زوال
شمع محراب امامت باقر، آن کز علم و دین
از سر سجاده ی طاعت نرفتی ماه و سال
حفظ جعفر گر شود پیوند ترکیب زمان
تا ابد سر رشته ی هستی نیابد انفصال
بحر عرفان موسی کاظم که از عین ورع
گوهر افشان بود چشمش دایم از فکر مآل
قبله ی هشتم غریب طوس کز بیداد و جور
شربت زهر مخالف خورد بی تغییر حال
هر پسر کو از دل و جان پرورد مهر تقی
همچو شیر مادرش نان پدر بادا حلال
ماه ایوان ولایت شاه روشندل نقی
آنکه مهرش در دل هر ذره دارد اتصال
شهسوار لشکر دین عسکری آن کز شکوه
زیر نعل توسن او توتیا گردد جبال
حضرت ختم ولایت مهدی صاحب زمان
آنکه زو شد صدر خاور رشک ایوان جلال
یا حبیب الله بحق مهر این روشندلان
کز دعا روز جزا خلقی رهانند از وبال
از کمال و رحمت و احسان، من درمانده را
دستگیری کن که هستم غرقه ی بحر ضلال
سر به زانو مانده ام عمری به فکر نعت تو
قامت خم گشته ام اینک بدین معنیست دال
یک رقم از بحر اوصافت نیارد در قلم
گر فغانی تا ابد نظم سخن بندد خیال
تا زنند از غایت همت ببام قصر دین
پنج نوبت اهل دین بر کوس استغنا دوال
گوش جان دوستانت باد بر نعت و درود
جسم بدخواه و مخالف از فغان و ناله نال
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در منقبت امام علی بن موسی الرضا علیه التحیة والثناء
ای شعله ی چراغ در خانه ات هلال
سیاره ات شراره ی شمع صف نعال
سلطان علی موسی کاظم امین وحی
ای مهچه ی لوای تو خورشید بیزوال
آنجا که سایه ی شجر کبریای تست
بر گیست ماه عید که افتاده از نهال
هر کوکبی که از افق طالع تو تافت
بر شرق و غرب حکم کند تا هزار سال
آنی که بسته اند برای شکار ملک
بر طبل باز تربیتت خسروان دوال
در دامن تو هر که زند دست اعتصام
لطف تو ملتفت شودش تا دم سؤال
رگ بر تن ضعیف عدو از نهیب تو
پیچیده ز انفعال چو در جوف خامه نال
روشن شود ز پرتو نور یقین جهان
از ذکر، چون چراغ دلت گیرد اشتعال
رمحت ز خون مردمک دیده ی عدو
بر روی فتح و چهره ی نصرت نهاده خال
انفاس مشکبار تو گر بگذرد بچین
از شرم نامه را فگند بر زمین غزال
چون خط استوا خرد شرع پرورت
بیرون نمی نهد قدم از حد اعتدال
تا نامزد بلهو و لعب گشت ماه عید
در حضرت تو سرزده خورشید بی زوال
طرخان تست غره ی عید این که از شفق
پیچیده بر نشان همایون پرند آل
با شغل آن جهان نفسی از خیال علم
غافل نمی شود دل پاکت زهی خیال
تا روز حشر، حلقه ی زنجیر عدل تو
با رشته ی شهور و سنین دارد اتصال
با اتصال سلسله ی عهد دولتت
پیوند روزگار کجا یابد انفصال
در بوستان ز تربیت لطف شاملت
چیند عرق ز چهره ی گلبرگ تر شمال
آندم که آتش غضبت مشتعل بود
بر کوه اگر رسد اثر آن شود ز گال
تیر دعای صبحدمت آورد فرود
از پیشگاه قلعه ی تقدیر کوتوال
گلبانگ طایر لب بام تو خلق را
خواند به راه راست چو قد قامت بلال
داری جبلتی که بهمت روان کنی
از پیش راه خلق چو ریگ روان جبال
آن قطب ساکنی که بمعنی عیان شوی
از شرق تا بغرب در آیینه ی خیال
گر کار خود قضا برضایت گذاشتی
نگذاشتی که رخنه کند در دلی ملال
قول تو در امور بود راست همچو فعل
دورست قول مخبر صادق ز احتمال
جز هیأتت که سایه ی نورانی حقست
دیگر هر آنچه هست محالست در خیال
مردم تمام در پی مالند و ذات تو
پیوسته در ملاحظه ی حالت مآل
از حق امانتی که به شاه نجف رسید
نسلا بنسل کرده بذات تو انتقال
خواهد سعادتت ز خدا هر کجا دلیست
این حرف بر سعادت اهل دلست دال
در قسمت ازل نمک سفره ی تو شد
مصروف رزق آدم و ذریت و عیال
گر یکنظر بسبعه ی سیاره افگنی
تا بامداد حشر نیفتد درو وبال
آمد ثنای ذات تو در اول ورق
از دفتر سخن چو فغانی گشود فال
تا بر فراز سده ی نه پایه ی سپهر
بنماید از نقاب شفق ماه نو جمال
هر بامداد عید که صف مستعد شود
بادا بنای خطبه بنام علی و آل
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح حضرت علی بن موسی الرضا علیه التحیة والثناء
ای تا به قیامت علم فتح تو قایم
سلطان دو عالم علی موسی کاظم
در دیده و دل نور تجلی تو باقی
بر چهره ی جان لمعه ی دیدار تو دایم
آنرا که دهد لطف تو پروانه ی دولت
هرگز نشود قابض ارواح مزاحم
علمی که بهر کار تو شد رهبر تقدیر
در گردش ایام نشد فسخ عزایم
دیباچه نویسان عملخانه ی دین را
از فکر خطا منطق موزون تو عاصم
شد غنچه ی شاخ شجر وادی ایمن
از نطق تو با موسی عمران متکلم
دست تو همان دست بود کز سر قدرت
شد قرص قمر را بگه معجزه قاسم
انفاس روان بخش تو از پرده ی صورت
در سلسله ی امر کشد نقش بهایم
از شمع سراپرده ی قدر تو که آنجا
پروانه ی تو مشتری و مهر ملازم
روشن نشود شمع جهانتاب مه و مهر
هر شام و سحر تا نرسد رخصت خادم
گر حکم تو جاری نشدی بر سر ارکان
با جوهر آتش نشدی آب ملایم
ور لطف تو فردا نزند آب بر آتش
یکتن نجهد از شرر هاویه سالم
آن شب که پی روشنی کار دو عالم
شد صاحب معراج دران کوکبه جازم
با نور نبی لمعه ی انوار رخت بود
تا منزل مقصود بهر مرحله عازم
ای نور تو بر سر ضمیر همه حاضر
وی ذات تو بر راز نهان همه عالم
در کنه صفات تو که آیینه ی ذاتست
بینش متحیر شد و دانش متوهم
ار قدر و شرف منشی هر چار مجلد
در هر ورق اوصاف ترا داشته لازم
از بحر ثنایت قلم از گوهر منظوم
آراست بصد جلوه رخ دفتر ناظم
هرجا که رود بحث ز احکام حقیقت
از غایت تحقیق بود رای تو حاکم
از نور نبی تا حرم کعبه صفا یافت
شمع تو که شد روشن از دیده ی هاشم
از بهر قوام و نسق ملک دو عالم
سلطان خرد عقل ترا ساخت مقوم
در قسمت سی روزه ذریت آدم
کلک تو بود بر روش عدل مقسم
دید تو ورای نظر و بینش عقلست
با علم لدنی چکند فهم معلم
مسند بروایات صحیح تو بخاری
منسوب باسناد همایون تو مسلم
مولای تو بی زهد و ورع مؤمن و عابد
اعدای تو با علم و عمل مجرم و آثم
آثار ضمیر تو و اندیشه ی دشمن
آن مهر درخشنده و این کوکب مظلم
تا رفت گل روی تو در پرده نشد باز
از باغ جهان غنچه ی شادی متبسم
در صف نعال تو فلک بر سر خدمت
از دیده قدم کرده پی رفع جرایم
شاها بجناب تو که تشریف بقا یافت
از سجده ی آن در سر ارباب عمایم
کز شوق گل روی تو پیش از دم فطرت
شد مرغ دلم در چمن جان مترنم
تا لذت دیدار تو دریافت فغانی
از چاشنی عیش دو عالم شده صایم
چندانکه کند قاضی حکمت به عدالت
از گردن ارباب گنه رفع مظالم
زنجیر در محکمه ی عدل تو بادا
تا روز جزا سلسله ی گردن ظالم
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در منقبت امیرالمؤنین علی بن ابیطالب علیه السلام
زبان خامه ندارد سر رسوم و رقوم
بجز مناقب ذات مقدس مخدوم
حقیقتی که در اشیا مدام در سیرست
بدان صفت که ازو نیست ذره یی محروم
فروغ شمع هدایت امیر وادی نحل
که حل و عقد دو عالم به دست اوست چو موم
محیط علم لدنی که ذات اقدس او
رسید از ره معنی بمنتهای علوم
عنایت نظرش منشأ عقول و نفوس
ارادت قلمش مصدر سپهر و نجوم
چو ذوالفقار دو قسمت نوک خامه ی او
نصیب مؤمن و کافر زهر یکی مقسوم
ز بحر خاطر او هر نفس برون آید
هزار لؤلؤ منثور و گوهر منظوم
سفینه ی دل او پاک لوح محفوظست
علوم اولی و آخری درو مرقوم
چو نقد علم سپردند در خزانه ی دل
بمهر شاه نجف کرده خازنش مختوم
عبادتی که نه با نشأه ی محبت اوست
بمذهب عقلا هست چون ریا مذموم
هزار بار به یک لفظ او درست شدست
هزار جان تعلق گسسته از حلقوم
به دست همتش این هیأت ترنج مثال
شمامه ییست هم از بوی خلق او مشموم
چو غنچه جامه ی جان بهر اوقبا کردن
نشان بستر پاکست و دامن معصوم
ز ابر رحمت او حبه ی گهر مرطوب
ز خوان نعمت او پهلوی صدف مشحوم
دوان بمحکمه ی شرع او شود حاضر
اگر روانه کند مهر خود بقیصر روم
کلیم نام شبانیست خیل فتحش را
مسیح و خضر بیاری و همدمی موسوم
مگر حجاب نماند وگرنه ار در وصف
بصد کتاب نگردد مقام او معلوم
چو شد بلوح دلم خط بندگی مرقوم
من و غلامی اولاد چارده معصوم
زهی امام که پاست نگاه می دارد
بوقت نیت از اندیشه خاطر مأموم
بهر دو گام که طبعت رود بعالم فکر
هزار معنی خاصش بود نثار قدوم
مسیح را دم جان پرور تو همدم شد
دمیکه برد جذام از طبیعت مجذوم
چنان ز فر همای تو دهر یافت شرف
که رشک قله قافست آشیانه ی بوم
حباب وار ز بحر وجود این همه در
بمهر و کین تو موجود گردد و معدوم
بانبیا که اگر قوم پیش زنده شوند
شوند حکم ترا سر بسر بجان محکوم
اگر خطاب کنی در زمان فرو ریزد
نگارخانه ی فغفور چین و قیصر روم
در آن زمان که سواران گرم جنگ چو برق
بداغ و نیزه ی الماس گون کنند هجوم
مبارزان چو به میدان کشند فیل سفید
به خوشه های در آراسته برو خرطوم
دم تو آن کند آنجا که صبح با انجم
حرارت غضبت آنچه باریاض سموم
ز عدل و علم تو عالم چنان گرفت نظام
که سلب شد ز جهان نسبت جهول و ظلوم
ز جانبین بوجهی تصادفست که نیست
میان ذات تو و عقل کل حصوص وعموم
دل مقدست آن شاه بیت معمورست
که هست معنی آفاق وانفسش مفهوم
لطایف قلمت منشیان هفت اقلیم
برند دست به دست از برای دفع هموم
طراز حیله ی نظم تو عقل را ملبوس
حلاوت نی کلک تو روح را مطعوم
بتاب یا اسدالله پنجه ی ظالم
که دست ظلم درازست بر سر مظلوم
هزار خنجر زهر آب داده در دلهاست
ازو که کرد جگر گوشه ی ترا مسموم
ز میوه ی دلت آنکس که آب داشت دریغ
بر مراد برو تلخ باد چون زقوم
رسید وقت که شمشیر آبدار کشی
ز جوی عدل چو باغ ارم کنی بروبوم
شود بطالع سعد تو کار دهر چنان
که هیچ دم نبود نحس و هیچ ساعت شوم
امید هست که این نقد ناتمام عیار
بسکه ی تو رساند فغانی مرحوم
بصانعی که ز یک قطره چند نوع گهر
کند بتعبیه در بطن جانور منظوم
که تا دلم صدف گوهر خیال شدست
نگفته مدح کس از بهر خلعت و مرسوم
ولی چو لازم شعرست فیض اهل کرم
سزد اگر نشود سلب لازم از ملزوم
همیشه تا که رود بر سر زبان قلم
بیان دایره و بحث نقطه ی موهوم
سفینه ی دلم از مدح شاه پر در باد
بحق چار کتاب مهیمن قیوم
بابافغانی : ترکیبات
ترکیب بند در مدح رستم بیگ بن مقصود بیگ آق قوینلو
آراست روزگار به آیین داد تخت
دولت به بارگاه سعادت نهاد تخت
در باغ سلطنت گل مقصود جلوه کرد
می خواست از خدا همه وقت این مراد تخت
اقبال داشت بیم تزلزل بهر زمان
این بار گو بمان بسر اعتماد تخت
بردند از خجالت این دولت جوان
شاهان پیش جمله به سوی معاد تخت
جهدی برای والی این عهد می نمود
آنکس که داشت بر زبر آب و باد تخت
تا زند بندگان به وجود شهی که او
احیا کند بنیت خیر عباد تخت
هر کسی که داشت بیهده در سر خیال ملک
تیغ از سرش نگشت جدا تا نداد تخت
مقصود، ذات بی بدل شهریار بود
اول که بود در نظر اوستاد تخت
شه برفراز تخت سلیمان و هر طرف
بر گردن پری بچه ی خانه زاد تخت
ادراک محض جان خرد شاه نوجوان
رستم بهادر آن گهر تاج خسروان
شاهی که زیبد ار کند از لعل ناب تاج
بر تارکش نهاده ز مه آفتاب تاج
از بسکه خسروان بدرش تحفه برده اند
بر هم نهاده خازنش از چند باب تاج
بخشد به یک اشارت ابرو هزار گنج
بر سر چو کج کند ز غلوی شراب تاج
گردن نهد سپند بر آتش که بهر او
افروخت صانع از گهر خانه تاب تاج
اسباب در خزانه ی او جمع گشته است
چندانکه نیست یکسر مو در حساب تاج
وان کز سبک سری رگ گردن بوی نمود
آویخت بر سرش ز دوال رکاب تاج
یکیک بنوک نیزه ربایند پردلان
خصم ار کند بلند ز در خوشاب تاج
زین می که در پیاله ی خصم زبون اوست
در یک نفس بباد دهد چون حباب تاج
آنکس که در خیال عداوت بود بدو
سر را دهد بباد و نبیند به خواب تاج
هر دم هزار گنج نثار زمین اوست
دریا و کان هدیه ی تاج و نگین اوست
هست آن گهر به دایره ی آسمان نگین
عالم چو دور خاتم و او در میان نگین
نبود ز مهر طلعت او مه درست تر
چندانکه می کنند بنام شهان نگین
مهری که بود نام سلیمان باو بلند
در دست اوست پی حسد غیر، آن نگین
برداشت نام ظلم بنوعی که دادخواه
حاجت نماندش که نهد بر نشان نگین
روشندلان به دیده برون آورند چست
گر افگند ز دست در آب روان نگین
سازند خسروان همه تعویذ چشم زخم
بر موم اگر نهد بگه امتحان نگین
طبعش گهی که دخل کند در امور ملک
اعیان نهند پیش لبش بر دهان نگین
تا او بگنجخانه ی مقصود مهر زد
پیر قضا نهاد بزیر زبان نگین
الحق بدور آدم و خاتم کسی بزور
بیرون نبرده است ازین خاندان نگین
نسلا بنسل شاه نشان و کی آمدست
تیغ و نگین فراخور قدروی آمدست
هر جا که برکشید ز روی دلیل تیغ
بر فرق خصم ریخت چو آب سبیل تیغ
در موی در کشید به رأی درست تیر
وز سنگ بگذارند بصبر جمیل تیغ
از یک طرف نشاند بجیحون سر سنان
وز یکطرف رساند به دریای نیل تیغ
از پشت گاو و سینه ی ماهیش بر گذشت
چون کرد امتحان بکمرگاه پیل تیغ
حکمش بغایتیست که از بحر دست او
چون آب میرود بگلوی قتیل تیغ
بر دوستان صادقش آتش گل بهشت
بر دشمنان تیره دلش سلسبیل تیغ
آن را که هست نور هدایت چراغ راه
در راه او گلست چو نار خلیل تیغ
هنگام رزم گر بودش حاجت مدد
بندد خدا بشاهپر جبرئیل تیغ
او گرم جنگ و خصم گریزان و برق وار
آتش روان کند ز پیش میل میل تیغ
بر عزم کین چو پا بدوال رکاب زد
شد گرم و پنجه در کمر آفتاب زد
ای بسته چون رسول به راه خدا کمر
دارد ز پهلوی تو صفا در صفا کمر
با یوسف آنکه دست کند در میان ز قدر
پنهان کند ز شرم تو زیر قبا کمر
حقا که در ازای گل ترکش تو نیست
گر در میان لعل بود کوه تا کمر
طبعت اگر قبول کند تحفه ی کسی
جوزا بیاورد بدو دست دعا کمر
پوشد ز التفات تو خاقان چین قبا
بندد باحترام تو خان ختا کمر
لاغر چنان شد از دم تیغت میان خصم
کافتاد همچو بند گرانش بپا کمر
جلاد ملکت از گهر تاج سرکشان
درهم کشید همچو نی بوریا کمر
دولت وفا کند بتو پیوسته چون بصدق
بستند چاکران درت در وفا کمر
وقت شراب خوردن و مجلس گرفتنست
بسیار ضرب تیغ نمودی، گشا کمر
ای ساقیان بزم ترا توأمان پری
ترک در سرای تو خورشید خاوری
بخت آمد و بساحت پاک تو چید بزم
دولت بر آسمان رفیعت کشید بزم
بگذار تیغ و جام طلب کن که روزگار
بر روی دل گشاد ترا بی کلید بزم
پر فیضتر ز جام تو گشتی نداشت جام
دلخواه تر ز بزم تو گردون ندید بزم
مقدار یک پیاله ی عدلت فلک نداشت
چندانکه دهر چید بنوروز و عید بزم
پر گشت شیشه های فلک روز عیش تو
از بسکه موج زد ز گلاب و نبید بزم
تا بنده باد ذات شریفت که شمع وار
تا بر زمین نشست، بگوهر خرید بزم
می پخت آرزوی تو دوران که سالها
می ساخت هر دو روز بوضع جدید بزم
اکنون چراغ عیش دهد پرتو مراد
کز تندباد حادثه خوش آرمید بزم
حور بهشت شیفته ی بزم عیش تست
نظاره کن که تا بچه غایت رسید بزم
بزمت خبر ز عالم تحقیق می دهد
جام لباب از می توفیق می دهد
ای در کفت بموجب حکمت حلال جام
بستان ز دست ساقی صاحب جمال جام
امروز باده خور که گراینست عدل و داد
فردا همت بدست بود بی سؤال جام
جمشید اگر بدور تو می بود می کشید
هم در میان مردم صف نعال جام
ور خود خبر ز ساقی بزم تو داشتی
از دست می گذاشت در آغاز حال جام
بخشیست از کف تو که هر چند می دهد
مقدار قطره یی نپذیرد زوال جام
ملک از تو شد چنان، که می از جام زر کشد
رند شرابخواره که بودش سفال جام
خاصیت شراب دهد آب لطف تو
دیگر چه حاجتست بدفع ملال جام
بهر دوام عیش تو دل دفتری گشود
هم در گذار قافیه آمد به فال جام
بزم تو جنتیست که حاضر شود در آن
میخواره را اگر گذرد در خیال جام
درکش می شبانه و گلگشت باغ کن
وز گوی چتر روی زمین پر چراغ کن
طالع شد آفتاب سعادت بساز چتر
هنگامه گرم ساخت فلک بر فراز چتر
گر این بود هدایت و آهنگ جزم این
عزم تو از عراق برد تا حجاز چتر
هرجا کهص ف کشند سران سپاه تو
سازد عروس فتح ز زلف دراز چتر
دارند روز گشت تو در پیش آفتاب
شاهان روزگار بصد عز و ناز چتر
آنان که گیرد از دمشان مهر و مه فروغ
خواهند از برای تو در هر نماز چتر
می آرد از پی تو علی رغم مدعی
گردون دوست پرور دشمن گداز چتر
ناز سپهر با تو چه سنجد که بر سرت
افراشت بی نیاز کسی، بی نیاز چتر
آنی که صدره از صف رزم تو یک سوار
از نه فلک نمود به یک ترکتاز چتر
نسبت بگوی چتر تو چون ذره است مهر
گردون که می برد بنشیب و فراز چتر
ای بوده خسروی ز وجود تو ارجمند
چتر و علم ز پایه ی قدر تو سربلند
منت که برزدی به مقام یقین علم
کردی بلند در صف مردان دین علم
سرزد نهال معدلت از باغ ملک تو
عدلت چو نام گشت بروی زمین علم
ظلمت گرفته بود جهان گرنه عدل شاه
می زد چو نور صبح برون از کمین علم
آن را که نور شرع دلیلست دور نیست
گر بگذراند از فلک هفتمین علم
گرد تکاورت بهوای شکار ملک
برد از دیار بکر به صحرای چین علم
شد نرم چون دوال عنان گردن عدو
چون گشت قامت تو به بالای زین علم
آن کرد برق تیغ که مهتاب با کتان
دشمن چو بر کشید به آهنگ کین علم
در ملکت آنکه دست تطاول کند دراز
بیند ز خون خود بسر آستین علم
هر صبح و شام همره خیل دعای تو
سازد فغانی از نفس آتشین علم
تا دهر هست در کنف سایه ی تو باد
اسباب سلطنت همه پیرایه ی تو باد
بابافغانی : ترکیبات
در منقبت حضرت امام حسین و ائمه اطهار علیهم السلام
روز قیامتست صباح عشور تو
ای تا صباح روز قیامت ظهور تو
ای روشنایی شجر وادی نجف
هر ریگ کربلا شده طوری ز نور تو
ای با خدا گذاشته کار از سر حضور
گشته چراغ دیده ی تو در حضور تو
بر فرق نازکت الف قد خارجی
از سرنوشت بود و نبود از قصور تو
ای طوطی فصیح ادبخانه ی رسول
حیف از ادای منطق و لحن زبور تو
دامن بعزم ملک ابد بر میان زدی
آه از هوای این سفر و راه دور تو
حاشا که جمع خورده شراب جهنمی
مستی کنند بهر کباب تنور تو
آن را که گل بخمر سرشتند کی رسید
فیض از زلال جرعه ی جام طهور تو
در طشت یافتی سر آنشاه تاج و تخت
ای چرخ خاک بر سر تاج سمور تو
از تاج زر چو نقل شد آن سر بطشت زر
شد طشت زر مرصع ازان دانه ی گهر
هر گل که بر دمید ز هامون کربلا
دارد نشان تازه ی مدفون کربلا
پروانه ی نجات شهیدان محشرست
مهر طلا ببین شده گلگون کربلا
در جستجوی گوهر یکدانه ی نجف
کردم روان دو رود بجیحون کربلا
نیلست هر عشور ببیت الحزن روان
از دیده های مردم محزون کربلا
در هر قبیله از قبل خوان اهل بیت
ماتم رسیده یی شده مجنون کربلا
بس فتنه ها که بر سر مروانیان رسید
وقت طلوع اختر گردون کربلا
بردند داغ فتنه ی آخر زمان بخاک
مرغان زخم خورده ی مفتون کربلا
گرگان پیر دامن پیراهن حسین
ناحق زدند در عرق خون کربلا
خونابه ی روان جگر پاره ی رسول
در هر دیار سرزده بیرون کربلا
این خوان نه اند کیست که پنهان کند کسی
شاید کزین مکابره طوفان کند کسی
ای رفته در قضای خدا ماجرای تو
غیر خدا که می رسد اندر قضای تو
ای رفته با دهان و لب تشنه از میان
آب حیات در قدم جانفزای تو
بیگانه از خدا و رسولست تا ابد
برگشته اختری که نشد آشنای تو
کردی چو در رضای خدا و رسول کار
باشد یقین رضای خدا در رضای تو
چندین هزار جامه ی اطلس قبا شود
فردا که آورند بمحشر عبای تو
بربسته رخت، کعبه و مانده قدم به راه
بهر زیارت حرم کربلای تو
ای دست برده از ید بیضا در آستین
مفتاح هفت روضه ی جنت عصای تو
بخشی ز نور سرمه ی ما زاغ روشنی
بی دیده را کجا خبر از توتیای تو
ما را که دیده در سر این شور و شین شد
عزم زیارت حرمت فرض عین شد
آه این چه میل داشتن ملک و تاج بود
این خود چه برفراشتن تخت عاج بود
دردا که رفت در سر کار زمین ری
آن سر که خونبهای جهانش خراج بود
در جان خارجی زغم گنج کار کرد
زهری که خون پاک امامش علاج بود
دردا که از ملامت سنگین دلان شکست
دلهای مؤمنان که تنک چون زجاج بود
یا رب ز اقتران کدام اختر سیه
اسلام بی حمایت و دین بیرواج بود
شد در هوای گرم نجف همدم سموم
عودی که اهل بیت نبی را سراج بود
پرورده گشت خون یزیدی بشیر سگ
این خشم و نقص و کینه ازین امتزاج بود
قارون وقت ساخت، سپهر عدو نواز
قوم یزید را که به خاک احتیاج بود
اهل نفاق تخت و زر و تاج یافتند
اصحاب صفه دولت معراج یافتند
حاشا که علم عالم جاهل کند قبول
ذاتی که برترست ز اندیشه ی عقول
حاشا که در غبار حوادث نهان شود
آیینه ی قبول و چراغ دل رسول
فردا نظاره کن که چو خار خزان زده
اجزای خار خفته نهد روی در ذبول
بهر عروج مهچه ی رایات مهدوی
عیسی فراز طاق زبرجد کند نزول
قاضی القضاة محکمه ی آخرالزمان
دارالقضا کند چمن دهر از عدول
بر لوح چارفصل بقانون شرع و دین
اشیا کنند بهر قرار جهان حصول
در چارسوی کون به پروانه ی رسول
یابد قرار لم یصل خارجی وصول
نور دوازده مه تابان یکی شود
گیرد فروغ شمع سراپرده ی رسول
چندان بود محاکمه ی فیل بند شاه
کآواز مرتبه نشود خارج از اصول
سکان هفت خطبه به آیین دور گشت
انشا کنند خطبه بنام چهار و هشت
ای دل ثنای وحدت ذات اله کن
بر حال خویش خیل ملک را گواه کن
از شرح دانه های در شاهوار عرش
کلک از عطارد و ورق از مهر و ماه کن
سوی بهشت آدم و آل عبا خرام
طوبی قدان روضه نشین را گواه کن
ای باقر از کناره ی سجاده ی ورع
نوری فرست و چاره مشتی تباه کن
ای صبح صادق از افق غیب کن طلوع
وز مهر در سر علم پیشگاه کن
خلوتسرای موسی کاظم بدیده روب
این بارگاه را علم از شوق آه کن
سرگشته ی منازل شوقیم ای صبا
بویی ز سبزه زار رضا خضر راه کن
گر دین درست خواهی و اسلام ای صبا
در یوزه از در تقی و بارگاه کن
فال تو سعد ای نقی پاک اعتقاد
از دین علم بر آور و آهنگ جاه کن
ای عسکری بکوکبه ی خسروی درای
آفاق پر ستاره ز نعل سپاه کن
ای مهدی آفتاب تو در چاه تا بکی
خود را بسوز و خامه و دفتر سیاه کن
گلزار اهل بیت چو باغ ارم شکفت
ای عندلیب دلشده آهنگ راه کن
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در مدح الغ ترکان
زین عمارت ملک هم در رفعت و هم در صفا
گر تفاخر می کند وقت است بر اوج سماء
مصر جامع گشت ازین جامع سواد برد سیر
مکه کوتا کعبه ی دیگر ببیند در صفا
می کند هر دم بخاک خطه ی کرمان سپهر
در پناه ساحت دین پرور او اقتدا
صورت عقلست و در معنی صفای صحن او
زان خلایق را بخیر محض باشد رهنما
شش صد و شصت و سه از هجرت گذشته تازه کرد
عصمت حق رونق اسلام از این عالی بنا
بی هوا بر خاک او تا چهره ننماید سقر
روضه ی فردوس و آب کوثر از خاک و هوا
ساحت او اهل تقوی راست هنگام سلوک
عرصه او مرد معنی راست گاه انزوا
مسکن خیر و عبادت، منزل زهد و ورع
باعث عجر و تضرع، ناشر خوف و رجا
ای شکوه سقف مرفوع تو گردون را پناه
ای فروع صحن دلخواه تو گیتی را ضیاء
ملت حق را حیاتی، قوّت دین را ثبات
باغ طاعت را بهاری، شاخ تقوی را نما
تاب مهر کاه دیوار تا بر خاک افکند
آفتاب چرخ را با چهره ی چون کهر با
مقصد امید خلقی زان در ایوانت شود
حاجت دینی و دینا وی، خلایق را روا
رنج دل را جز عبادت نیست در صحنت علاج
درد دین را جز جمالت نیست در صورت دوا
هست محرابت دعا را تبله ی چون آسمان
کاندر آن محراب دریابد اجابت را دعا
نور گیرند انجم از نور جنابت تا فکند
سایه ی چون سایه بر ایوانت ای عصمت سرا
مهر علا، عصمت دنیا و دین کز عدل اوست
رونق شرع پیمبر قوت دین خدا
مریم ثانی الغ ترکان کز استغنا نکرد
هرگز اندر هیچ حالی جز بیزدان التجا
آنکه از بهر تفاخر پادشاهان می نهند
چهره چون خورشید بر خاک جنابش بی ریا
و آن جهانداری که از راه تواضع چون جهان
می نهد سر بر خط فرمان درگاهش قضا
سایه اش چون روح نامرئیست از عکس رخش
باشد اندر کسوتی از نور پنهان، دایماً
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح فخر الملک
بفالی سعد و روزی سعد صدر و صاحب دنیا
به پیروزی مصمم کرد عزم حضرت اعلا
سپهر داد، فخر الملک شمس دولت و ملت
که هست ایوان درگاهش پناه گنبد خضرا
وزیر عالم عادل که گاه گوهر افشانی
سحاب از شرم رو پوشد چو بنماید ید بیضا
پناه افسر و خاتم که بر درگاه او روزی
شود یاقوت رمانی و گردد لؤلؤ لالا
ز استقبال انعامش همان ساعت چنان گردد
که پاشد بدره ی دینا رو بخشد رزمه ی دیبا
جهان را چون خرد باشد هوای امر او در سر
خرد را چون می اندازد نهیب نهی او در پا
زهی روی نکو خواهت سپهر ملک را اختر
زهی رای بد اندیشت دماغ عقل را سودا
توئی کز پرتو رأیت ببیند دیده اکمه
فروزان در نهاد سنگ آتش در شب یلدا
طبیعت را اگر گوئی که خاصیت بگرداند
معیشت را اگر خواهی که باشد عقل پا بر جا
سقنقوری کند کافور، و گردد زهر جان دارو
نه آرد بی هشی افیون نه هشیاری دهد صهبا
در عالم خاک پایت را زمین گشتند ازین معنی
که نور چشم امروز است و آب چشمه فردا
غبار نعل یکرانت کشد سر بر فلک یعنی
بسوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزاء
مگر خصمت شبی می گفت با گردون که دستوری
که خورشیدیست در رفعت؛ سپهر دینی و دنیا
چرا بی موجبی دیروز بر من گرم شد ز آنسان
که خاکستر شد از گرمیش خونم در همه اعضاء
سپهرش گفت چشم دل بنور خواجه روشن کن
که از خورشید جز گرمی نبیند چشم نابینا
اگرچه کینه ور بودند و گردنکش ترا دشمن
اگرچه آهنین خصمند و سنگین دل ترا اعداء
چنان در چشم دل بنشست تاب قهرت ایشان را
که آتش در دل آهن که آهن در دل خارا
دل و دست سخن گوی سخندان گردی و معطی
رخ و زلف وزارت را منور کردی و بویا
بلفظ عذب گوهر پاش و دستت رادکان پرور
بنوک کلک مشک افشان و رأی آفتاب آسا
خداوندا نمی گویم که یزدانی، معاذ الله
ولیکن فاش می گویم که بی مثلی و بی همتا
چنان در کنه اوصاف تو عاجز گشته ادراکم
که از بس دهشت و وحشت نیارم دم زدن یارا
همی گویم که لا احصی چرا: زیرا که می دانم
که از پیرایه مستغنی است گوش و گردن حورا
ولی مستظهرم زینرو که جز مدح تو در کرمان
نگفتم تا بدین غایت نگویم بعد از این حقاً
سزد گر زاده ی طبعم شد از موج تو پرورده
که در پروردن گوهر ترا دستی است چون دریا
خرد را دوش می گفتم بر آن می داردم دولت
که چون پا در رکاب آرد پناه و ملجاء دنیا
رسانم گر بود یارم بیمن قوت خاطر
به بندم گر دهد فرمان بعون مبدع اشیاء
سخن در حضرت دستور شرق و غرب بر گردون
کمر در خدمت خورشید دین و ملک چون جوزا
چو عقل این ماجرا بشنید حالی در جواب آمد
که ای مرغ ضمیرت را نشیمن قرب او ادنی
اگر بختت دهد یاری زهی دولت ولی خواهم
که یکساعت نگردانی رخ از خورشید چون حربا
نه ماه اندر سفر گیرد فروغ از خسرو انجم
نه چرخ اندر سمر یابد شکوه از عالم بالا
خداوندا تو خورشیدی و ذره در هوایت من
گرم بی نور خود داری شوم در حال ناپیدا
همیشه تا بگرد قطب باشد چرخرا، دوران
همیشه تا فرود چرخ، ارکانرا بود ماواء
بگرد قطب درگاه تو دوری باد دولت را
که سازد آخر هر دور، دور دیگری مبداء
مسیر خامه ات را باد بر ارکان چنان حکمی
که بی نقدیر او تدبیر ناممکن بود عقلا
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح ضیاءالدین علی
ای شکوه نیم ترکت را زفعت بی ریا
تارک نه ترک زنگاری گردون زیر پا
خاک درگاهت که گوئی رفعتست اندر سپهر
صحن دلخواهت که گوئی دانش است اندر صفا
مرتبت را آسمانی قادر است اندر زمین
مملکت را آفتابی واضح است اندر سماء
تاب خشت پخته ی صحنت که دولت را بدوست
با شکوه جنبش اجرام علو التجاء
ز اقتباس سایه ات با مهر مستغنی کند
دیده ادراک را، ز آیینه گیتی نما
شاخ ترک نیم ترکت را کز آب لطف اوست
شاخ دولت تازه و برگ مکارم با نوا
ز التفات منزل دستور اعظم منزویست
جان دولت گوئی اندر قوه ی نشو و نما
صاحب عادل، پناه مملکت، صدر جهان،
حاتم ثانی، جهان معدلت، جان سخا
زبده دوران ضیاء الدین علی کز کلک اوست
آن باستحقاق و استعداد توفیق قضا
حل و عقد دولت دین گستر دنیا پناه
آب و تاب خنجر حق پرور گیتی گشا
ملجاء دولت وزیر ابن الوزیر ابن الوزیر
آنکه حشمت را روان بخشید و مدحت را بقا
رونق حکمش که بر دست فلک بست ارتعاش
جنبش کلکش که تعظیم هنر کرد اقتضا
ای سپهر ملک را رأی منیرت آفتاب؛
ای جهان جاه را خاک جنابت توتیا
تا ز صدر مسند دنیا و دین باشد نشان
ز آستان دین پناهت باد در عز و علا
صدر و مسند را کشوه و دهر و دوران را اثبات
ملک و ملت را نظام و دین و دنیا را ضیاء
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح نظام الدین
چیست آن دریا که مشک و گوهرش رنگست و آب
مشک اندر سیم خامست و زر اندر مشکناب
هر زمان ابری برآید زو، بر سیمین زمین
انجم مشکین نقاب افشاند از زرین شهاب
گردد اندر چین چو رخ ننماید از مشکین گوهر
یابی اندرحال چون برخیزد از موجش سحاب
پیکر زرین شهاب از مشک او انجم فشان
انجم سیمین سپهر از موج او مشکین نقاب
ماهی بی جان از آن دریای بدریای دیگر
معنی جان می دهد در صورت در خوشاب
چشمه ی آب حیاتست او بحکم آنکه هست
در میان گوهر و تاریکی آبش را ذهاب
گرنه خون از او روان در عالم گویا کند
نیکوئی بی روح را خاصیت یک قطره آب
طوطی زرین سیمین ز آشیان آبش کند
در شبی هر لحظه خورشیدی بمنقار اکتساب
گرنه در عصمت سرای لفظ و معنی مریم است
قرة العینش چرا گاه خطاب مستطاب
ملک و ملت را مسیح آسا بالفاظ مبین
روح بخشد در قمار مهد و طومار اکتساب
آب او نیل است و پنداری ز سودا می کند
مصری بیمار او پیوسته گوهر بر سراب
گوهرش رمز نظام عالمست از بهر آنک
هست ازین دریا ببحر دست دستورش مئاب
آصف ثانی، نظام الدین، که نوک کلک او
هادی تیغ ممالک پر ور مالک رقاب
آنکه عقل اول از نه طاق گردون در ازل
طاق درگاه رفیعش را چو من کرد انتخاب
قدسیان گفتند کاندر اوج رفعت تا ابد
قبله افلاک و انجم باشد این عالیجناب
ز آنکه در تقدیر فردوس و جهنم می کشد
لاشه ادراک را لفظ و معانی در خلاب
لفظ و قهرش گر ز جیب مهر و کین سر برزنند
گو سخن کوتاه شد و الله و اعلم بالصواب
باد نوروز ارز خاک نرم او یابد اثر
ابر بهمن گو بیاد کلک او بوسد تراب
معدن گوهر شود بیخ ریاحین در چمن
لؤلؤ لالا نهد تأثیر باران در حباب
ای خلایق را پناهت مأمن من کل خوف
وی مکارم را ببانت منشاء من کل باب
خامه ات را منهی تقدیر شاملتر بیان
خاطرت را عالم تحقیق نازلتر خطاب
هر که رو در خدمت مدحت نهد بی نام و نان
باز گرداند چو من مدح تواش با جاه و آب
در بر و در آستین و در سر، از درگاه تو
خلعت دیبا و زر سرخ و یاقوت مذاب
هم ز فیض فضل، در صدر هنر، صاحب سخن
هم ز بذل مال، در ملک سخن، صاحب نصاب
حضرت دانش پناه تست ارنه گفتمی
شعر ازین دستت بسم الله که می گوید جواب!
ای امامی بگسلد دست براهین را عنان
حضرت او چون کند پای فضائل در رکاب
دین پناها بارها گفتم چو اندر پرده رفت
مقتدای دین و دنیا دستگیر شیخ و شاب
بی صریر کلک او گر گوهر شمشیر نظم
در جهان خاطرم زنگار می گیرد قراب
تا شبی در روضه فردوس بر تختی ز نور
آسمان داد فخر الملک را دیدم بخواب
خدمتی کردم، مرا فرمود کای ثابت قدم
دولت باقی طلب، دریاب هنگام شباب
آفتاب دولت از چرخ ممالک رو نمود
ز آسمانی حضرت گیتی پناهش رو متاب
ملک و دین گفتند الهی عاقبت محمود باد
تا دعائی شد نظام ملک و دین را مستجاب
ملجاء دنیا، باستحقاق خاک پای اوست
خاک پای او شو و کام دل از دنیا بیاب
ذکر باقی را چو آرد در هوای نظم و نثر
آتس لفظ و معانی را دلت در التهاب
شاخ بخت دشمنش خارست اگر روید، همی
نقد صیت حاسدش قلبست اگر یابی بیاب
سرفرازا، چون بدور طالع سعد تو کرد
نحس گردون از در دستور ماضی اجتناب
حق نعمت بر جهان داری مگردان روز او
تا هم از دوران ثنایابی، هم از یزدان ثواب
تا ز تأثیر سپهر و مهر در سالی دو بار
اعتدال روز و شب معلوم گردد انقلاب
باد در دام حوادث و چون ذباب از عنکبوت
بدسگالت ز انتقام روز و شب در اضطراب
هم جهان جاه را صدر و رفیعت آسمان
هم سپهر ملک را رای و منیرت آفتاب