عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹ - مجارات
ای روز روشنت ز شب تیره در حجاب
وی زیر سایه بان سر زلفت آفتاب
دست قضا ز آیت خوبی به کلک صنع
بنوشت گرد آتش رویت خطی چو آب
گه ماه تام در دل شب می شود نهان
گه پیچ زلف در بر خط می رود به تاب
باشد به زیر دامن شب، دل فروز روز
دارد به جیب ابر سیه، ماهتاب تاب
سطری نبشت بر مه تابان ز گرد عود
خطی کشید بر گل خندان ز مشک ناب
ای خط جان فزای تو جان بخش مرد و زن
وی زلف دلربای تو دلبند شیخ و شاب
زلفت به کار خسته دلان می زند گره
خطت به خون سوختگان می کند شتاب
رخسار مه به مشک سیه کرده ای نهان
یا پیش گل ز سنبل تر بسته ای نقاب؟
شاها! ز حیدر ار بستانی خطی به خون
چون بنده از درت نگریزد به هیچ باب
وی زیر سایه بان سر زلفت آفتاب
دست قضا ز آیت خوبی به کلک صنع
بنوشت گرد آتش رویت خطی چو آب
گه ماه تام در دل شب می شود نهان
گه پیچ زلف در بر خط می رود به تاب
باشد به زیر دامن شب، دل فروز روز
دارد به جیب ابر سیه، ماهتاب تاب
سطری نبشت بر مه تابان ز گرد عود
خطی کشید بر گل خندان ز مشک ناب
ای خط جان فزای تو جان بخش مرد و زن
وی زلف دلربای تو دلبند شیخ و شاب
زلفت به کار خسته دلان می زند گره
خطت به خون سوختگان می کند شتاب
رخسار مه به مشک سیه کرده ای نهان
یا پیش گل ز سنبل تر بسته ای نقاب؟
شاها! ز حیدر ار بستانی خطی به خون
چون بنده از درت نگریزد به هیچ باب
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵۰ - در توسل جستن به فخر کاینات حضرت خاتم انبیاء ص
یا رسول الله یا غوث الامم
یا سحاب الجود یا بحرالکرم
یا رسول الله یا شمس الظلم
یا شفیع الذنب فی یوم الندم
یا رسول الله یا حبل النجات
یا رجاء الخلق یا منجی العصات
ای ادب اندوز تعلیم اله
ای ادب آموز کل ماسواه
عقل اول طفل ابجدخوان تو
روح اعظم سایه ای از خوان تو
ای طفیلت هستی کون و مکان
ای به دورت گردش هفت آسمان
ای لعمرک تاج لولاک نطاق
چارزن را گوهر پاکت صداق
ای تو فرزندی که بستی عقدمام
با پدر دادی تو او را التیام
بارگاه لی مع الله خلوتت
پیشگاه ادن منی رتبتت
ای در این دریا تو ما را ناخدای
وی در این صحرا تو ما را رهنمای
ای گناه عاصیان را عذرخواه
من به امد تو کردستم گناه
صد سفینه پر گنه می آورم
هم دل و هم روسیه می آورم
از گنه دارم قطار اندر قطار
بختیان بارکش در زیر بار
ای تو سکان افق را همزبان
می رسم اینک تورا من میهمان
آن لب گوهرفشان را باز کن
در شفاعت گفتگو آغاز کن
گو گنه کار ز هر در رانده ای
عاجزی از کار خود درمانده ای
در پناه لطف ما بگریخته
دست در دامان ما آویخته
میهمان خوان احسان من است
گر گنه کار است مهمان من است
سوف یعطیک تو فرمودی خطاب
خوانده است او این خطاب اندر کتاب
از منش هم این خبر در خاطر است
میهمان بنواز اگرچه کافر است
نی تورا در وعده خلف و نی ندم
نی مرا هم روی مهمان از شیم
جز ببخشی این سیه رو را به من
چاره نبود ای خدای ذوالمنن
نیک اگر کرده ست اگر بد کرده است
آنچه را کرده ست با خود کرده است
این وجود سست او نابوده گیر
یا در آتش جسم او فرسوده گیر
یا سحاب الجود یا بحرالکرم
یا رسول الله یا شمس الظلم
یا شفیع الذنب فی یوم الندم
یا رسول الله یا حبل النجات
یا رجاء الخلق یا منجی العصات
ای ادب اندوز تعلیم اله
ای ادب آموز کل ماسواه
عقل اول طفل ابجدخوان تو
روح اعظم سایه ای از خوان تو
ای طفیلت هستی کون و مکان
ای به دورت گردش هفت آسمان
ای لعمرک تاج لولاک نطاق
چارزن را گوهر پاکت صداق
ای تو فرزندی که بستی عقدمام
با پدر دادی تو او را التیام
بارگاه لی مع الله خلوتت
پیشگاه ادن منی رتبتت
ای در این دریا تو ما را ناخدای
وی در این صحرا تو ما را رهنمای
ای گناه عاصیان را عذرخواه
من به امد تو کردستم گناه
صد سفینه پر گنه می آورم
هم دل و هم روسیه می آورم
از گنه دارم قطار اندر قطار
بختیان بارکش در زیر بار
ای تو سکان افق را همزبان
می رسم اینک تورا من میهمان
آن لب گوهرفشان را باز کن
در شفاعت گفتگو آغاز کن
گو گنه کار ز هر در رانده ای
عاجزی از کار خود درمانده ای
در پناه لطف ما بگریخته
دست در دامان ما آویخته
میهمان خوان احسان من است
گر گنه کار است مهمان من است
سوف یعطیک تو فرمودی خطاب
خوانده است او این خطاب اندر کتاب
از منش هم این خبر در خاطر است
میهمان بنواز اگرچه کافر است
نی تورا در وعده خلف و نی ندم
نی مرا هم روی مهمان از شیم
جز ببخشی این سیه رو را به من
چاره نبود ای خدای ذوالمنن
نیک اگر کرده ست اگر بد کرده است
آنچه را کرده ست با خود کرده است
این وجود سست او نابوده گیر
یا در آتش جسم او فرسوده گیر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸۱ - تتمه احوال سید انبیا با کودکان عرب
تا بگویم باقی احوال شاه
با گروه کودکان در عرض راه
زانکه اصحابند در مسجد غمین
چشم اندر راه خیرالمرسلین
مخلصی جوزانکه اصحاب رسول
منتظر بنشسته در مسجد ملول
چون خرید آن شاه عالم خویش را
دامنش از چنگ طفلان شد رها
بحر فارغ شد ز چنگ قطره ها
مهر خود را واخرید از ذره ها
گفت گریان قدر خود نشناختم
هم بهای خویش روشن ساختم
شد معین قیمت من بی گزاف
قدر من اینست نبود جای لاف
درهمی ده بیست داد آن کاروان
در بهای یوسف بی مثل و مان
رحمت حق بر روان پاک او
ابر رضوان آب پاش خاک او
قیمت من گرد کانی شد سه چار
بنده ام آری و اینم اعتبار
این چه حلم است ای دو عالم بنده ات
از ثریا تا ثری شرمنده ات
این چه خلق است ای ملایک چاکرت
زلف حورالعین جاروب درت
زیر بار منتت کون و مکان
داده ای تن زیر بار کودکان
قیمت یک تار مویت صد جهان
می کنی خود را بها ده گرد کان
خاک پایت را شرف بر مهر و ماه
اختورانت بندگان در بارگاه
آسمان یک خیمه ی کوتاه تو
عرش و کرسی پایه ای از کاه تو
یک خریداری نمودی از کرم
بنده کردی هم عرب را هم عجم
یک دهن خواهم به پهنای جهان
یک زبان جاری بود چون عسقلان
تا سخن از وصف آن شه سرکنم
حقه گردون پر از عنبر کنم
لیک تا گفت و شنو عالم پر است
زین صدف گوشی است هرجا پر دراست
گر نخواهی شرح نور آفتاب
خلق او خشبوتر است از مشک ناب
بلکه نور آفتاب از روی اوست
نافه گر خوشبو شده است از بوی اوست
خور ز روی او کند کسب ضیا
گل رسد از او به صد برگ و نوا
آسمان رفعت ز شأن او گرفت
از وقارش کوه اطمینان گرفت
چشمها عذب از لب شیرین او است
خاک را آرام از تمکین او است
از کف او ابر باران ریز شد
از دم او بحر لؤلؤ خیز شد
سرو بهر خدمت او قد کشید
لاله باداغش ز کوهستان دمید
نی اثر از گفت گوی او شنود
کاین جهان را عطر او خوشبوی بود
هرکه گوید مدح آن سلطان دین
او ستایش می کند خود را یقین
یعنی ای یاران دلم داناستی
روی او را دیده ام بیناستی
هم من از پیرایه داران شهم
شه شناسم سرّ شه را آگهم
چون تو گویی مدح خورشید جهان
می نیفزاید کمال خور از آن
می شود روشن از آن بینایی ات
امتیاز ظلمت نورانی ات
می ستایی دیدگان خود یقین
دیده ی من روشن است از نور بین
همچنین هرکس که زیبایی ستود
شرح زیبایی خود را وانمود
داد از صدق حواس خود خبر
یعنی ای یاران نه من کورم نه کر
هم دلم دانا و جانم روشن است
گفتهای من گواهان منست
همچنان که آن دگر یک کز گزاف
از قبول و رد شد اندر اعتساف
گر نکوهش کرد گر خواند آفرین
نی مطابق بود او با حق نه این
خویشتن را ضایع و نابود کرد
نزد دانا خویش را مردود کرد
گفتهای او گواه عیب او ست
از توراوش فهمی آب اندر سبو ست
بوی پنبه سوزت آمد در دماغ
دانی اندر جامه ات افتاد کاغ
عالمی در محفل تدریس بود
در مسائل ماهر و بی ویس بود
با گروه کودکان در عرض راه
زانکه اصحابند در مسجد غمین
چشم اندر راه خیرالمرسلین
مخلصی جوزانکه اصحاب رسول
منتظر بنشسته در مسجد ملول
چون خرید آن شاه عالم خویش را
دامنش از چنگ طفلان شد رها
بحر فارغ شد ز چنگ قطره ها
مهر خود را واخرید از ذره ها
گفت گریان قدر خود نشناختم
هم بهای خویش روشن ساختم
شد معین قیمت من بی گزاف
قدر من اینست نبود جای لاف
درهمی ده بیست داد آن کاروان
در بهای یوسف بی مثل و مان
رحمت حق بر روان پاک او
ابر رضوان آب پاش خاک او
قیمت من گرد کانی شد سه چار
بنده ام آری و اینم اعتبار
این چه حلم است ای دو عالم بنده ات
از ثریا تا ثری شرمنده ات
این چه خلق است ای ملایک چاکرت
زلف حورالعین جاروب درت
زیر بار منتت کون و مکان
داده ای تن زیر بار کودکان
قیمت یک تار مویت صد جهان
می کنی خود را بها ده گرد کان
خاک پایت را شرف بر مهر و ماه
اختورانت بندگان در بارگاه
آسمان یک خیمه ی کوتاه تو
عرش و کرسی پایه ای از کاه تو
یک خریداری نمودی از کرم
بنده کردی هم عرب را هم عجم
یک دهن خواهم به پهنای جهان
یک زبان جاری بود چون عسقلان
تا سخن از وصف آن شه سرکنم
حقه گردون پر از عنبر کنم
لیک تا گفت و شنو عالم پر است
زین صدف گوشی است هرجا پر دراست
گر نخواهی شرح نور آفتاب
خلق او خشبوتر است از مشک ناب
بلکه نور آفتاب از روی اوست
نافه گر خوشبو شده است از بوی اوست
خور ز روی او کند کسب ضیا
گل رسد از او به صد برگ و نوا
آسمان رفعت ز شأن او گرفت
از وقارش کوه اطمینان گرفت
چشمها عذب از لب شیرین او است
خاک را آرام از تمکین او است
از کف او ابر باران ریز شد
از دم او بحر لؤلؤ خیز شد
سرو بهر خدمت او قد کشید
لاله باداغش ز کوهستان دمید
نی اثر از گفت گوی او شنود
کاین جهان را عطر او خوشبوی بود
هرکه گوید مدح آن سلطان دین
او ستایش می کند خود را یقین
یعنی ای یاران دلم داناستی
روی او را دیده ام بیناستی
هم من از پیرایه داران شهم
شه شناسم سرّ شه را آگهم
چون تو گویی مدح خورشید جهان
می نیفزاید کمال خور از آن
می شود روشن از آن بینایی ات
امتیاز ظلمت نورانی ات
می ستایی دیدگان خود یقین
دیده ی من روشن است از نور بین
همچنین هرکس که زیبایی ستود
شرح زیبایی خود را وانمود
داد از صدق حواس خود خبر
یعنی ای یاران نه من کورم نه کر
هم دلم دانا و جانم روشن است
گفتهای من گواهان منست
همچنان که آن دگر یک کز گزاف
از قبول و رد شد اندر اعتساف
گر نکوهش کرد گر خواند آفرین
نی مطابق بود او با حق نه این
خویشتن را ضایع و نابود کرد
نزد دانا خویش را مردود کرد
گفتهای او گواه عیب او ست
از توراوش فهمی آب اندر سبو ست
بوی پنبه سوزت آمد در دماغ
دانی اندر جامه ات افتاد کاغ
عالمی در محفل تدریس بود
در مسائل ماهر و بی ویس بود
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۳۵ - خطاب به زمین عراق و کوفه و کربلا و آمدن حضرت سیدالشهداء ع
ای زمین کربلا دل شاد زی
تا قیامت زان سبب آباد زی
البشاره ای زمین کربلا
کایدت مهمان سلطان الوری
آسمان شو عرش شو بر خود ببال
گردن دولت بکش بربند یال
قبه ی عزت به گردون کن بلند
هم بر آن پیرایه مهر و ماه بند
بارگاه پادشاهی ساز کن
طرح ایوان و رواق آغاز کن
تخت شاهی اندر آن ایوان بزن
بر فراز تخت مسند درفکن
کاینک از ره می رسد شاهی بزرگ
در رکاب او امیران سترگ
آهوانت را بگو ای کربلا
نافه اندازند اندر راهها
دشت و صحرا را عبیرافشان کنید
خاک را با مشک تر یکسان کنید
باد را گو تا بیفشاند غبار
از در و دیوار و دشت آن دیار
گو بپاشد دشت و صحرا را سحاب
از برای مقدم شه زود آب
تشنه لب آمد شه دنیا و دین
ای فرات آماده کن ماء معین
گر فرات آبی نیارد گو میار
ور نبارد ابر آنجا گو مبار
تا قیامت ز اشک چشم دوستان
دجله ها باشد در این صحرا روان
ور نباشد مشک و عنبر باک نیست
نافه ای خوشبوتر از این خاک نیست
بوی جان آید ز خاک کربلا
جان فدای خاک پاک کربلا
شهپر جبریل و زلف حور عین
بس بود جاروب در آن سرزمین
از حجاز آمد برون سلطان دین
رو بسوی کعبه ی صدق و یقین
زد برون از کشور بطحا بساط
ره همی برید با شوق و نشاط
تا قیامت زان سبب آباد زی
البشاره ای زمین کربلا
کایدت مهمان سلطان الوری
آسمان شو عرش شو بر خود ببال
گردن دولت بکش بربند یال
قبه ی عزت به گردون کن بلند
هم بر آن پیرایه مهر و ماه بند
بارگاه پادشاهی ساز کن
طرح ایوان و رواق آغاز کن
تخت شاهی اندر آن ایوان بزن
بر فراز تخت مسند درفکن
کاینک از ره می رسد شاهی بزرگ
در رکاب او امیران سترگ
آهوانت را بگو ای کربلا
نافه اندازند اندر راهها
دشت و صحرا را عبیرافشان کنید
خاک را با مشک تر یکسان کنید
باد را گو تا بیفشاند غبار
از در و دیوار و دشت آن دیار
گو بپاشد دشت و صحرا را سحاب
از برای مقدم شه زود آب
تشنه لب آمد شه دنیا و دین
ای فرات آماده کن ماء معین
گر فرات آبی نیارد گو میار
ور نبارد ابر آنجا گو مبار
تا قیامت ز اشک چشم دوستان
دجله ها باشد در این صحرا روان
ور نباشد مشک و عنبر باک نیست
نافه ای خوشبوتر از این خاک نیست
بوی جان آید ز خاک کربلا
جان فدای خاک پاک کربلا
شهپر جبریل و زلف حور عین
بس بود جاروب در آن سرزمین
از حجاز آمد برون سلطان دین
رو بسوی کعبه ی صدق و یقین
زد برون از کشور بطحا بساط
ره همی برید با شوق و نشاط
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۵ - در مدح سلطان البحر و البر سلغرشاه دام ملکه
چو بختم یار و دولت همنشین شد
سعادت با من از هر در قرین شد
ز بعد منبع الاطوار جان بخش
به میدان سخن راندم دگر رخش
به نظم دلکش و الفاظ رنگین
بگفتم قصه فرهاد و شیرین
چو شد کارم چو زر کردم نگاهش
بر آن سکه زدم از نام شاهش
جهان عدل سلغرشاه دوران
که دوران فلک بادش به فرمان
شه با معدلت سلطان با داد
که تا باشد فلک دوران او باد
سلیمان دوم در کامرانی
به ملک عدل، نوشروان ثانی
به شاهی مفخر شاهان عالم
مسلسل شاهیش تاصلب آدم
شهی کز چتر عالی پایه او
بود خورشید اندر سایه او
جرون امروز از عدلش چنانست
که در خوبی نمودار جنانست
شها آنی تو کز فر همایون
غلام حشمتت آمد فریدون
تو را زیبد به عالم حشمت و فر
که در حکم تو هم بحرست و هم بر
همیشه بخت بر کام تو بادا
بود تا دهر ایام تو بادا
به فرمان تو باد این چرخ و ارکان
که نامد چون تو در ایام و دوران
به مهرت باد در گردش مه و هور
همیشه دوست شاد و دشمنت کور
همه سال و مهت بادا خجسته
مبادا خاطرت هرگز شکسته
درین عالم زمستان و بهاران
بمانی یادگار تاجداران
تو آن شاهی که از فر الهی
بود در حکمت از مه تا به ماهی
به دولت هر نفس می گویدت بخت
که یارب برخوری از تاج و از تخت
شدت تخت جرون زان جای بخشش
که کان جودی و دریای بخشش
ندارد یاد دوران چون تو شاهی
جهان فرماندهی عالم پناهی
جهان پیر را بختت جوان کرد
تو را شاهنشه آخر زمان کرد
فریدون گر شد از دوران و جمشید
تو باقی مان و دولتهای جاوید
اگر تخت سلیمان رفت بر باد
وگرگنج فریدونی برافتاد
نخواهد بود عالم را از آن رنج
که تو هم صاحب تختی و هم گنج
نشان حشمت و گنج تو بذلست
دلیل دولت و عمر تو عدلست
بحمدالله که در دورتوای شاه
که بادی تا ابد در ظل الله
نباشد باد را بر پشه زوری
ندارد هیچ کس آزار موری
به دوران تو ای شاه گزیده
که شد ملک جرون زو آرمیده
بنتواند کس از حد پاکشیدن
نیارد گرگ سوی میش دیدن
چنین کز دولت و اقبال فیروز
بود هر روزت ای شه بهتر از روز
امیدم هست کز تایید معبود
سعادت در ترقی خواهدت بود
سزدگر خوانمت سلطان آفاق
که چون ابروی خود در عالمی طاق
بجز در آینه کامد فقیرت
نمی بینم دگر جایی نظیرت
تو آن شاهی که از دریای عمان
برای دسته تیغت به فرمان
نهنگ شیر دل چندان که خواهی
به دندان آورد دندان ماهی
الهی تا فلک را هست دوران
زمین را هم بود افتادگی شان
سر خصمت بود افتاده در پا
مظفر باد شمشیرت بر اعدا
بحمدالله که از فر همایت
خداوندیست هر یک ناخدایت
چنان بخت تو بر دولت سوارست
که هر یک حاجت صد شهریارست
ز بهر مهر بر روی زمینت
فلک شد حلقه انگشترینت
زحل کو هندوی راه تو آمد
ز چاووشان در گاه تو آمد
تو آن شاهی که در ایوان جاهت
بود برجیس صدر بارگاهت
ز ترس قهر تو بهرام خونریز
نیارد دید در دوران به کس تیز
به دربانیت هم خورشید انور
غلامی رومی است استاده بر در
بود یک مطرب از بزم تو ناهید
که بختت یار و دولت باد جاوید
عطاردگر چو دولت چاکر توست
دبیری از دبیران در توست
مه از بدر و هلالی در دیارت
گهی پیکست و گه آیینه دارت
نگویم همتت دریا و کانست
که تو بیشی و همت بیش از آنست
تو بحرجودی و بر خوان جودت
جهانی سر به سر مهمان جودت
به بخشش خرمنت را خوشه چینست
اگر خاقان اگر فغفور چینست
نه تنها اند اهل چین غلامت
که هم چین اند هندستان تمامت
به درگاهت خداوندا کمینه
که سوی بحر آورد این سفینه
چنین دارد به درگاه تو امید
که از ظل ظلیلت تا به جاوید
زبیتم عالمی معمور گردد
چو نامت در جهان مشهور گردد
سعادت با من از هر در قرین شد
ز بعد منبع الاطوار جان بخش
به میدان سخن راندم دگر رخش
به نظم دلکش و الفاظ رنگین
بگفتم قصه فرهاد و شیرین
چو شد کارم چو زر کردم نگاهش
بر آن سکه زدم از نام شاهش
جهان عدل سلغرشاه دوران
که دوران فلک بادش به فرمان
شه با معدلت سلطان با داد
که تا باشد فلک دوران او باد
سلیمان دوم در کامرانی
به ملک عدل، نوشروان ثانی
به شاهی مفخر شاهان عالم
مسلسل شاهیش تاصلب آدم
شهی کز چتر عالی پایه او
بود خورشید اندر سایه او
جرون امروز از عدلش چنانست
که در خوبی نمودار جنانست
شها آنی تو کز فر همایون
غلام حشمتت آمد فریدون
تو را زیبد به عالم حشمت و فر
که در حکم تو هم بحرست و هم بر
همیشه بخت بر کام تو بادا
بود تا دهر ایام تو بادا
به فرمان تو باد این چرخ و ارکان
که نامد چون تو در ایام و دوران
به مهرت باد در گردش مه و هور
همیشه دوست شاد و دشمنت کور
همه سال و مهت بادا خجسته
مبادا خاطرت هرگز شکسته
درین عالم زمستان و بهاران
بمانی یادگار تاجداران
تو آن شاهی که از فر الهی
بود در حکمت از مه تا به ماهی
به دولت هر نفس می گویدت بخت
که یارب برخوری از تاج و از تخت
شدت تخت جرون زان جای بخشش
که کان جودی و دریای بخشش
ندارد یاد دوران چون تو شاهی
جهان فرماندهی عالم پناهی
جهان پیر را بختت جوان کرد
تو را شاهنشه آخر زمان کرد
فریدون گر شد از دوران و جمشید
تو باقی مان و دولتهای جاوید
اگر تخت سلیمان رفت بر باد
وگرگنج فریدونی برافتاد
نخواهد بود عالم را از آن رنج
که تو هم صاحب تختی و هم گنج
نشان حشمت و گنج تو بذلست
دلیل دولت و عمر تو عدلست
بحمدالله که در دورتوای شاه
که بادی تا ابد در ظل الله
نباشد باد را بر پشه زوری
ندارد هیچ کس آزار موری
به دوران تو ای شاه گزیده
که شد ملک جرون زو آرمیده
بنتواند کس از حد پاکشیدن
نیارد گرگ سوی میش دیدن
چنین کز دولت و اقبال فیروز
بود هر روزت ای شه بهتر از روز
امیدم هست کز تایید معبود
سعادت در ترقی خواهدت بود
سزدگر خوانمت سلطان آفاق
که چون ابروی خود در عالمی طاق
بجز در آینه کامد فقیرت
نمی بینم دگر جایی نظیرت
تو آن شاهی که از دریای عمان
برای دسته تیغت به فرمان
نهنگ شیر دل چندان که خواهی
به دندان آورد دندان ماهی
الهی تا فلک را هست دوران
زمین را هم بود افتادگی شان
سر خصمت بود افتاده در پا
مظفر باد شمشیرت بر اعدا
بحمدالله که از فر همایت
خداوندیست هر یک ناخدایت
چنان بخت تو بر دولت سوارست
که هر یک حاجت صد شهریارست
ز بهر مهر بر روی زمینت
فلک شد حلقه انگشترینت
زحل کو هندوی راه تو آمد
ز چاووشان در گاه تو آمد
تو آن شاهی که در ایوان جاهت
بود برجیس صدر بارگاهت
ز ترس قهر تو بهرام خونریز
نیارد دید در دوران به کس تیز
به دربانیت هم خورشید انور
غلامی رومی است استاده بر در
بود یک مطرب از بزم تو ناهید
که بختت یار و دولت باد جاوید
عطاردگر چو دولت چاکر توست
دبیری از دبیران در توست
مه از بدر و هلالی در دیارت
گهی پیکست و گه آیینه دارت
نگویم همتت دریا و کانست
که تو بیشی و همت بیش از آنست
تو بحرجودی و بر خوان جودت
جهانی سر به سر مهمان جودت
به بخشش خرمنت را خوشه چینست
اگر خاقان اگر فغفور چینست
نه تنها اند اهل چین غلامت
که هم چین اند هندستان تمامت
به درگاهت خداوندا کمینه
که سوی بحر آورد این سفینه
چنین دارد به درگاه تو امید
که از ظل ظلیلت تا به جاوید
زبیتم عالمی معمور گردد
چو نامت در جهان مشهور گردد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۸ - حکایت کردن شاپور در پیش خسرو
چو بشنید این سخن از شاه، شاپور
بدان خدمت زمین بوسید از دور
که شاها تا فلک را زندگانی
بود، بادی به تختت کامرانی
فلک را سایه چتر تو جا باد
هزارت سال در شاهی بقا باد
مبادا دور هرگز تاجت از سر
همه کام و مردات باد در بر
پس از تحمید گفت ای دیده را نور
غلام کمترت یعنی که شاپور
بسی گردید گرد عالم گل
بپیمود این جهان منزل به منزل
عجایبهای عالم را بسی دید
عجبتر هیچ زین نه دید و نشنید
که این ره کامدم جایی رسیدم
که مثلش در همه عالم ندیدم
جهان آباد، جایی خوشتر از جان
زمینی خوبتر از باغ رضوان
به هر صحرای او صد گونه از ورد
هوایی معتدل نه گرم و نه سرد
همه صحرای او چون باغ و بستان
فلک نامش نهاده ارمنستان
به هر وادی ازو صد چشمه جاری
به هر چشمه عماری در عماری
در آنجا عمر، مانا جاودانست
تو گویی آبش آب زندگانست
زنی از تخمه جم دیرگاه است
که بر مرد و زن آنجا پادشاه است
به هر رزمی که او می آرد آهنگ
زن است اما که صد مرد است در جنگ
به شب بهرام از رزمش شده روز
ز بزمش نیز زهره عشرت آموز
کند در وصف او اندیشه ره گم
مهین بانوش می خوانند مردم
ز گنج و مال چیزی نیستش کم
برادرزاده ای دارد به عالم
پری پیکر تنی، خورشید رویی
سمنبر کافری، زنار مویی
دلارامی ز دل آرام برده
مسیحا پیش او صد بار مرده
از آن لبها که گفتن زان بود عیب
دهانش نکته ها می گوید از غیب
خضر، زودیده عمر جاودانی
خجل زو مانده آب زندگانی
بگویم وصف سر تا پاش یک چند
قدش سرو (و) رخش ماه و لبش قند
دو چشمش جادوان را خواب برده
لبش از آب حیوان آب برده
رخ و زلفش که آن مشک است و آن گل
دلیل اند آن دو، بر دور و تسلسل
دگر سرو سهی هر جا ستاده
به پیش قامتش از قدفتاده
ندیدم کس به زیباییش والله
فرشته نه پری نه حور نه ماه
هر آن نقشی کز آن گیسو کشیدم
نه در چین بلکه در ماچین ندیدم
شده از سحر او هاروت از ره
به چاه غبغبش افتاده در چه
کمان ابروان او ز مژگان
به مردم کرده هر سو، تیر باران
شکر از قند لعلش چاشنی گیر
دل خلقی ز گیسویش به زنجیر
ز تیر او دل اهل نظر خوش
دماغ عقل، از زلفش مشوش
بود شیرینش نام و در کلامش
دهان صدبار شیرین تر زنامش
برآورده لبش بیجاده بر هیچ
به زلفش جادوان افتاده در پیچ
زنخدانش که گوی از ماه بربود
نمی خوانم ترنجش زانکه به بود
برش خور گر چه خط بندگی برد
در آخر از رخش شرمندگی برد
خدنگ غمزه هایش بی ترحم
شده هر یک بلای جان مردم
چو قبله هر کس آورده برو رو
جهانی در تکاپویش زهر سو
ز شفتالوی آن لب خسته بسیار
ز پستان در زده در سینه ها نار
ز جادویی آن چشمان فتان
نهاده آهویان رو در بیابان
چه گویم شرح حسن بی نظیرش
مگر آرد خیال اندر ضمیرش
چه نقش است آن به عمر خویش ای کاش
توانستی کشیدش کلک نقاش
لبش برده گرو از ساغر مل
تنش همچون حریر آغنده از گل
چه گویم وصف او را نیست غایت
که چون زلفش دراز است این حکایت
مهین بانو به رویش می کشد جام
ندارد بی رخ او خواب و آرام
دگر در خدمتش هفتاد دختر
کمرها بسته پیشش جمله یکسر
ز چشم و لب چو می در جام ریزند
به مجلس شکر و بادام ریزند
همه صیاد، وز آن ناگزیرند
هزاران صید از یک غمزه گیرند
همه تنشان مگر از دل سرشتند
نیند از گل که حوران بهشتند
به رخ هر یک همی از ماه بهتر
به قد سروی سراسر ماه بر سر
دو گیسوشان سراسر پیچ در پیچ
دهانشان چون میانشان هیچ در هیچ
خراب غمزه هاشان باده نوشان
غلام لعل شان شکر فروشان
در آن جا و آنچنان مستان مستور
به چشم خویش دیدم جنت و حور
به کوه و دشت در بالا و پستی
خرامان تر ز کبکان، گاه مستی
به گاه صیدشان دل گشته بی خویش
هزار آهو شکار چشم شان بیش
ز گرد آن هیونان چو پولاد
عبیر و مشک، هر سو می برد باد؟
تو گویی گاه جولان کردن و تاخت
هزار آهو به صحرا نافه انداخت
همه با همدگر همواره یارند
همه تیرافکن و خنجر گذارند
چو آتش گاه حمله برفروزند
به ناوک دیده های مور دوزند
یقین زادراک ایشان هست در شک
تعالی الله چه گویم وصف یک یک
خرد داند که هنگام نظاره
بود شیرین مه و ایشان ستاره
مهین بانو که عمری می گدارد
به او دارد هر آن فخری که دارد
دگر دارد هیونی باد رفتار
که نتوان کرد نقشش را به دیوار
بود در سیر، گردون را تک آموز
مهی پیش افتد از دور شبان روز
بنفشه پرچم است و خیزران، دم
بود پولاد نعل و آهنین سم
رود هنگام سرعت راست بی شک
ز مشرق جانب مغرب به یک تک
ز بس کز شبروی چون مه بود تیز
زمانه نام او کرده ست شبدیز
ندیدم همچو شیرین دلربایی
نه چون شبدیز هم یک بادپایی
چو برخواند این سخن شاپور با شاه
برآمد از دل خون گشته اش آه
چنان شد زآتش سودای او گرم
کز آن گرمیش نعل اسب شد نرم
چو زلف دلبران افتاد در تاب
نه روز آرام بودش نی به شب خواب
به خود پیچید و غم در دل فرو خورد
ز دل آهی برآورد از سر درد
که از غربت ندیدم هیچ بدتر
دگر رنج و بلای عشق بر سر
تنی باید دلم را سخت چون کوه
که برتابد به غربت بار اندوه
پس آنگه کرد خلوت شاه و شاپور
به خلوت خواند و گفت ای دیده را نور
تویی چشم و دلم را روشنایی
که دیدم از تو رنگ آشنایی
ز پا منشین و بیرون رو هم امروز
بیار آبی که می سوزم ازین سوز
برو با سوی ارمن چاره ای کن
علاج چاره بیچاره ای کن
که من هم جانب ارمن روانم
بود دولت دهد از تو نشانم
چو بر دست تو این دولت برآید
به روی من سعادت در گشاید
اگر دیدیم هم را اندرین راه
وگر نه بشنو ای شاپور و آن ماه
سوی شهر مداین جاش کن جا
که آمد وعده ما و تو آنجا
بدان خدمت زمین بوسید از دور
که شاها تا فلک را زندگانی
بود، بادی به تختت کامرانی
فلک را سایه چتر تو جا باد
هزارت سال در شاهی بقا باد
مبادا دور هرگز تاجت از سر
همه کام و مردات باد در بر
پس از تحمید گفت ای دیده را نور
غلام کمترت یعنی که شاپور
بسی گردید گرد عالم گل
بپیمود این جهان منزل به منزل
عجایبهای عالم را بسی دید
عجبتر هیچ زین نه دید و نشنید
که این ره کامدم جایی رسیدم
که مثلش در همه عالم ندیدم
جهان آباد، جایی خوشتر از جان
زمینی خوبتر از باغ رضوان
به هر صحرای او صد گونه از ورد
هوایی معتدل نه گرم و نه سرد
همه صحرای او چون باغ و بستان
فلک نامش نهاده ارمنستان
به هر وادی ازو صد چشمه جاری
به هر چشمه عماری در عماری
در آنجا عمر، مانا جاودانست
تو گویی آبش آب زندگانست
زنی از تخمه جم دیرگاه است
که بر مرد و زن آنجا پادشاه است
به هر رزمی که او می آرد آهنگ
زن است اما که صد مرد است در جنگ
به شب بهرام از رزمش شده روز
ز بزمش نیز زهره عشرت آموز
کند در وصف او اندیشه ره گم
مهین بانوش می خوانند مردم
ز گنج و مال چیزی نیستش کم
برادرزاده ای دارد به عالم
پری پیکر تنی، خورشید رویی
سمنبر کافری، زنار مویی
دلارامی ز دل آرام برده
مسیحا پیش او صد بار مرده
از آن لبها که گفتن زان بود عیب
دهانش نکته ها می گوید از غیب
خضر، زودیده عمر جاودانی
خجل زو مانده آب زندگانی
بگویم وصف سر تا پاش یک چند
قدش سرو (و) رخش ماه و لبش قند
دو چشمش جادوان را خواب برده
لبش از آب حیوان آب برده
رخ و زلفش که آن مشک است و آن گل
دلیل اند آن دو، بر دور و تسلسل
دگر سرو سهی هر جا ستاده
به پیش قامتش از قدفتاده
ندیدم کس به زیباییش والله
فرشته نه پری نه حور نه ماه
هر آن نقشی کز آن گیسو کشیدم
نه در چین بلکه در ماچین ندیدم
شده از سحر او هاروت از ره
به چاه غبغبش افتاده در چه
کمان ابروان او ز مژگان
به مردم کرده هر سو، تیر باران
شکر از قند لعلش چاشنی گیر
دل خلقی ز گیسویش به زنجیر
ز تیر او دل اهل نظر خوش
دماغ عقل، از زلفش مشوش
بود شیرینش نام و در کلامش
دهان صدبار شیرین تر زنامش
برآورده لبش بیجاده بر هیچ
به زلفش جادوان افتاده در پیچ
زنخدانش که گوی از ماه بربود
نمی خوانم ترنجش زانکه به بود
برش خور گر چه خط بندگی برد
در آخر از رخش شرمندگی برد
خدنگ غمزه هایش بی ترحم
شده هر یک بلای جان مردم
چو قبله هر کس آورده برو رو
جهانی در تکاپویش زهر سو
ز شفتالوی آن لب خسته بسیار
ز پستان در زده در سینه ها نار
ز جادویی آن چشمان فتان
نهاده آهویان رو در بیابان
چه گویم شرح حسن بی نظیرش
مگر آرد خیال اندر ضمیرش
چه نقش است آن به عمر خویش ای کاش
توانستی کشیدش کلک نقاش
لبش برده گرو از ساغر مل
تنش همچون حریر آغنده از گل
چه گویم وصف او را نیست غایت
که چون زلفش دراز است این حکایت
مهین بانو به رویش می کشد جام
ندارد بی رخ او خواب و آرام
دگر در خدمتش هفتاد دختر
کمرها بسته پیشش جمله یکسر
ز چشم و لب چو می در جام ریزند
به مجلس شکر و بادام ریزند
همه صیاد، وز آن ناگزیرند
هزاران صید از یک غمزه گیرند
همه تنشان مگر از دل سرشتند
نیند از گل که حوران بهشتند
به رخ هر یک همی از ماه بهتر
به قد سروی سراسر ماه بر سر
دو گیسوشان سراسر پیچ در پیچ
دهانشان چون میانشان هیچ در هیچ
خراب غمزه هاشان باده نوشان
غلام لعل شان شکر فروشان
در آن جا و آنچنان مستان مستور
به چشم خویش دیدم جنت و حور
به کوه و دشت در بالا و پستی
خرامان تر ز کبکان، گاه مستی
به گاه صیدشان دل گشته بی خویش
هزار آهو شکار چشم شان بیش
ز گرد آن هیونان چو پولاد
عبیر و مشک، هر سو می برد باد؟
تو گویی گاه جولان کردن و تاخت
هزار آهو به صحرا نافه انداخت
همه با همدگر همواره یارند
همه تیرافکن و خنجر گذارند
چو آتش گاه حمله برفروزند
به ناوک دیده های مور دوزند
یقین زادراک ایشان هست در شک
تعالی الله چه گویم وصف یک یک
خرد داند که هنگام نظاره
بود شیرین مه و ایشان ستاره
مهین بانو که عمری می گدارد
به او دارد هر آن فخری که دارد
دگر دارد هیونی باد رفتار
که نتوان کرد نقشش را به دیوار
بود در سیر، گردون را تک آموز
مهی پیش افتد از دور شبان روز
بنفشه پرچم است و خیزران، دم
بود پولاد نعل و آهنین سم
رود هنگام سرعت راست بی شک
ز مشرق جانب مغرب به یک تک
ز بس کز شبروی چون مه بود تیز
زمانه نام او کرده ست شبدیز
ندیدم همچو شیرین دلربایی
نه چون شبدیز هم یک بادپایی
چو برخواند این سخن شاپور با شاه
برآمد از دل خون گشته اش آه
چنان شد زآتش سودای او گرم
کز آن گرمیش نعل اسب شد نرم
چو زلف دلبران افتاد در تاب
نه روز آرام بودش نی به شب خواب
به خود پیچید و غم در دل فرو خورد
ز دل آهی برآورد از سر درد
که از غربت ندیدم هیچ بدتر
دگر رنج و بلای عشق بر سر
تنی باید دلم را سخت چون کوه
که برتابد به غربت بار اندوه
پس آنگه کرد خلوت شاه و شاپور
به خلوت خواند و گفت ای دیده را نور
تویی چشم و دلم را روشنایی
که دیدم از تو رنگ آشنایی
ز پا منشین و بیرون رو هم امروز
بیار آبی که می سوزم ازین سوز
برو با سوی ارمن چاره ای کن
علاج چاره بیچاره ای کن
که من هم جانب ارمن روانم
بود دولت دهد از تو نشانم
چو بر دست تو این دولت برآید
به روی من سعادت در گشاید
اگر دیدیم هم را اندرین راه
وگر نه بشنو ای شاپور و آن ماه
سوی شهر مداین جاش کن جا
که آمد وعده ما و تو آنجا
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
زهی طغرای نام نامیت عنوان دیوانها
نیابد زیب بی نام همایون تو عنوانها
ز گلزارت گلی هر روز گردد زیب دامانی
که افشانند از آن گل دیده ها گلها بدامانها
ز یک نور است روشن هر طرف چاک گریبانی
وز آن چاک گریبان چاکها بین بر گریبانها
ندارد طاقت دیدار جانان چشم مهجوران
از آن شد چشمهای ما حجاب دیده ی جانها
ز درمان بی نیاز است آنکه آمد خسته ی عشقش
که بیماران او را دردهای اوست درمانها
شبستانهای قرب دوست را راهیست بس روشن
که شد نور رسالت شمع راه آن شبستانها
شه عرش آشیان یعنی محمد فخر انس و جان
که آمد بر درش روح الامین از خیل دربانها
مکن ز آلوده دامانی (سحاب) اندیشه تا داری
هم از فیض سحاب لطف ایشان چشم احسانها
نیابد زیب بی نام همایون تو عنوانها
ز گلزارت گلی هر روز گردد زیب دامانی
که افشانند از آن گل دیده ها گلها بدامانها
ز یک نور است روشن هر طرف چاک گریبانی
وز آن چاک گریبان چاکها بین بر گریبانها
ندارد طاقت دیدار جانان چشم مهجوران
از آن شد چشمهای ما حجاب دیده ی جانها
ز درمان بی نیاز است آنکه آمد خسته ی عشقش
که بیماران او را دردهای اوست درمانها
شبستانهای قرب دوست را راهیست بس روشن
که شد نور رسالت شمع راه آن شبستانها
شه عرش آشیان یعنی محمد فخر انس و جان
که آمد بر درش روح الامین از خیل دربانها
مکن ز آلوده دامانی (سحاب) اندیشه تا داری
هم از فیض سحاب لطف ایشان چشم احسانها
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
گر خرد سنجد مه روی تو را با آفتاب
آنقدر بیند تفاوت کز سهابا آفتاب
ماه دوشت دیده مهر امروز شرمش باد اگر
باز طالع گردد امشب ماه و فردا آفتاب
آفتاب و سرو می گفتم تو را گر داشتی
عارض تابنده سرو و قدر عنا آفتاب
هر شب اندازد سپر از تیر آه من بلی
چون تو کی دارد دلی از سنگ خارا آفتاب؟
گفتمش: چون بینمت پنهان شوی گفتا: بلی
چون (سحاب) آید نگردد آشکارا آفتاب
آفتاب از آفتاب عارضت روشن چنانک
ز آفتاب چتر شاهنشاه دنیا آفتاب
آفتاب سلطنت فتحعلی شه آن که سود
بر درش هر شام روی عالم آرا آفتاب
آنقدر بیند تفاوت کز سهابا آفتاب
ماه دوشت دیده مهر امروز شرمش باد اگر
باز طالع گردد امشب ماه و فردا آفتاب
آفتاب و سرو می گفتم تو را گر داشتی
عارض تابنده سرو و قدر عنا آفتاب
هر شب اندازد سپر از تیر آه من بلی
چون تو کی دارد دلی از سنگ خارا آفتاب؟
گفتمش: چون بینمت پنهان شوی گفتا: بلی
چون (سحاب) آید نگردد آشکارا آفتاب
آفتاب از آفتاب عارضت روشن چنانک
ز آفتاب چتر شاهنشاه دنیا آفتاب
آفتاب سلطنت فتحعلی شه آن که سود
بر درش هر شام روی عالم آرا آفتاب
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
در خواب هم ز وصل تو کس کامیاب نیست
کان دیده را که روی تو دیده است خواب نیست
غیر از بنای عشق کزین سیل محکم است
نبود عمارتی که زاشکم خراب نیست
جان میرود ز تن مگر امروز در وداع
کز بیم هجر او به دلم اضطراب نیست
نقش خیال خویش به چشم پر آب بین
گویند اگر ثبات به نقش بر آب نیست
با قد همچو چنگ و دل چون رباب من
در محفل تو حاجت چنگ و رباب نیست
امشب درنگ محنت هجران ز حد گذشت
آیا چه شد که دور فلک را شتاب نیست؟
شادم که با خطای فزون از حساب ما
اندیشه ی حساب به روز حساب نیست
یک روز نگذرد که زتأثیر مدح شاه
طبع (سحاب) غیرت طبع سحاب نیست
دارای دهر فتحعلی شه که نه سپهر
در قلزم عطاش بجز نه حباب نیست
کان دیده را که روی تو دیده است خواب نیست
غیر از بنای عشق کزین سیل محکم است
نبود عمارتی که زاشکم خراب نیست
جان میرود ز تن مگر امروز در وداع
کز بیم هجر او به دلم اضطراب نیست
نقش خیال خویش به چشم پر آب بین
گویند اگر ثبات به نقش بر آب نیست
با قد همچو چنگ و دل چون رباب من
در محفل تو حاجت چنگ و رباب نیست
امشب درنگ محنت هجران ز حد گذشت
آیا چه شد که دور فلک را شتاب نیست؟
شادم که با خطای فزون از حساب ما
اندیشه ی حساب به روز حساب نیست
یک روز نگذرد که زتأثیر مدح شاه
طبع (سحاب) غیرت طبع سحاب نیست
دارای دهر فتحعلی شه که نه سپهر
در قلزم عطاش بجز نه حباب نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
داد چو بر زلف سمن سا شکست
در شکن زلف چو دلها شکست
دل به فغان کرد دل دوست نرم
شیشه ببیند که خارا شکست
خانه ی صبرم شده ویران ز اشک
کشتی ام از موجه ی دریا شکست
یاد دل افتادم و آن چشم مست
مستی اگر شیشه ی صهبا شکست
نقش لب لعل که تا بسته شد
رونق بازار مسیحا شکست
طبع (سحاب) و لب او قدر در
همچو کف خسرو دریا شکست
فتحعلی شاه کز اجلال او
شوکت اسکندر و دارا شکست
در شکن زلف چو دلها شکست
دل به فغان کرد دل دوست نرم
شیشه ببیند که خارا شکست
خانه ی صبرم شده ویران ز اشک
کشتی ام از موجه ی دریا شکست
یاد دل افتادم و آن چشم مست
مستی اگر شیشه ی صهبا شکست
نقش لب لعل که تا بسته شد
رونق بازار مسیحا شکست
طبع (سحاب) و لب او قدر در
همچو کف خسرو دریا شکست
فتحعلی شاه کز اجلال او
شوکت اسکندر و دارا شکست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
خسروا صحن فلک ساحت میدان تو باد
گردش گوی خور از لطمه ی چوگان تو باد
نرسد پای وجودت چو بر اقلیم وجوب
برتر از کون و مکان عالم امکان تو باد
در حریم حرم عیش و طرب مهر و سپهر
دایم این مجمر و آن مجمره گردان تو باد
ماه از شمع وثاق تو پی کسب ضیا
همچو شمع فلک از شمسه ی ایوان تو باد
آب سرچشمه ی حیوان چو بود خاک درت
خضر لب تشنه ی سرچشمه ی حیوان تو باد
نه فلک در صدف آید به محیط کرمت
هر یکی پر گهر از قطره ی احسان تو باد
گلشن عیش بود بزم می و روی نگار
ز آن دو گلشن گل مقصود به دامان تو باد
گردش گوی خور از لطمه ی چوگان تو باد
نرسد پای وجودت چو بر اقلیم وجوب
برتر از کون و مکان عالم امکان تو باد
در حریم حرم عیش و طرب مهر و سپهر
دایم این مجمر و آن مجمره گردان تو باد
ماه از شمع وثاق تو پی کسب ضیا
همچو شمع فلک از شمسه ی ایوان تو باد
آب سرچشمه ی حیوان چو بود خاک درت
خضر لب تشنه ی سرچشمه ی حیوان تو باد
نه فلک در صدف آید به محیط کرمت
هر یکی پر گهر از قطره ی احسان تو باد
گلشن عیش بود بزم می و روی نگار
ز آن دو گلشن گل مقصود به دامان تو باد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
تو آن نئی که کسی از غمت هلاک شود
برون غم تواش از جان دردناک شود
بنان خویش مکن رنجه بهر مکتوبی
که چون گشایمش از آب دیده پاک شود
اگر تو را به من اول نظر فتد چه عجب
نخست جرعه ی ساقی نصیب خاک شود
به باغ از آن گل عارض دمید رایحه یی
صبا چو خواست گریبان غنچه چاک شود
دگر بشوق جنان سر ز خاک بر نکند
کسی که بر سر کوی حبیب خاک شود
بعدل شاه نسازد که آه و اشک (سحاب)
ز دیده تا سمک از سینه ی سماک شود
ستوده فتحعلی شه که شاید از بیمش
روان به جای می ار خون دل ز تاک شود
برون غم تواش از جان دردناک شود
بنان خویش مکن رنجه بهر مکتوبی
که چون گشایمش از آب دیده پاک شود
اگر تو را به من اول نظر فتد چه عجب
نخست جرعه ی ساقی نصیب خاک شود
به باغ از آن گل عارض دمید رایحه یی
صبا چو خواست گریبان غنچه چاک شود
دگر بشوق جنان سر ز خاک بر نکند
کسی که بر سر کوی حبیب خاک شود
بعدل شاه نسازد که آه و اشک (سحاب)
ز دیده تا سمک از سینه ی سماک شود
ستوده فتحعلی شه که شاید از بیمش
روان به جای می ار خون دل ز تاک شود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
چندیست فلک را سر بیداد نباشد
داند که تو را حاجت امداد نباشد
از ساحت گلزار کس این فیض نیابد
این منزل خوش خانه ی صیاد نباشد
معمورتر از مملکت عشق ندیدم
با آن که در او خانه ی آباد نباشد
بردار زرخ پرده چرا صنع خدایی
بی پرده از آن حسن خداداد نباشد
در معرض پرسش چو بر آرند به حشرم
جز عشق توام حرف دگر یاد نباشد
از رشک کسی خاطر ناشاد ندارم
دانم که از او هیچ دلی شاد نباشد
باشد به درداور فریاد رسش را
آن به که (سحاب) از تو به فریاد نباشد
خاقان جهان فتحعلی شاه که هرگز
از دام بلا خصم وی آزاد نباشد
داند که تو را حاجت امداد نباشد
از ساحت گلزار کس این فیض نیابد
این منزل خوش خانه ی صیاد نباشد
معمورتر از مملکت عشق ندیدم
با آن که در او خانه ی آباد نباشد
بردار زرخ پرده چرا صنع خدایی
بی پرده از آن حسن خداداد نباشد
در معرض پرسش چو بر آرند به حشرم
جز عشق توام حرف دگر یاد نباشد
از رشک کسی خاطر ناشاد ندارم
دانم که از او هیچ دلی شاد نباشد
باشد به درداور فریاد رسش را
آن به که (سحاب) از تو به فریاد نباشد
خاقان جهان فتحعلی شاه که هرگز
از دام بلا خصم وی آزاد نباشد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
روزی که از سبو به قدح باده خواستند
اسباب زندگی همه آماده خواستند
چون دل کسی به نقش و نگار جهان نیست
نقش جمال لاله رخان ساده خواستند
دادند پیچ و تاب به گیسوی دلبران
دامی برای مردم آزاده خواستند
آن خرقه را که طالب تذویر بافتند
در قید دلق و سجه و سجاده خواستند
از ما به کوی دوست که بیش از دو گام نیست
هر سو به اختلاف بسی جاده خواستند
دادند جلوه در پر پروانه شمع را
خاکسترش به باد فنا داده خواستند
بستند بر میان تیغ و (سحاب) را
بر خاک و خون چو صید شه افتاده خواستند
خاقان دهر فتحعلی شه که انجمش
بهر نثار سبحه و سجاده خواستند
اسباب زندگی همه آماده خواستند
چون دل کسی به نقش و نگار جهان نیست
نقش جمال لاله رخان ساده خواستند
دادند پیچ و تاب به گیسوی دلبران
دامی برای مردم آزاده خواستند
آن خرقه را که طالب تذویر بافتند
در قید دلق و سجه و سجاده خواستند
از ما به کوی دوست که بیش از دو گام نیست
هر سو به اختلاف بسی جاده خواستند
دادند جلوه در پر پروانه شمع را
خاکسترش به باد فنا داده خواستند
بستند بر میان تیغ و (سحاب) را
بر خاک و خون چو صید شه افتاده خواستند
خاقان دهر فتحعلی شه که انجمش
بهر نثار سبحه و سجاده خواستند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
روزی که یکی شیفته آمد به کمندش
آرام نگیرد دل دیوانه پسندش
گر شیفتگی زین دل دیوانه نیاموخت
بر پای چرا بند نهد زلف بلندش
آهی است که از حسرت او سر زند از سنگ
هر گه که شراری جهد از نعل سمندش
آمد به سرم تیغ جفا بر کف و ترسم
کاهل غرض از مردنم آگاه کنندش
ناصح به نگاهی است چنان شیفته کامروز
عشاق زبان باز گشایند به پندش
این ست اگر کوتهی دست امیدم
هرگز نرسد بر ثمر نخل بلندش
این ست (سحاب) ار اثر عدل شهنشاه
شاید که کند مایل دلهای نژندش
جمشید زمان فتحعلی شاه که آمد
شیر فلک آهوی ضعیفی به کمندش
آرام نگیرد دل دیوانه پسندش
گر شیفتگی زین دل دیوانه نیاموخت
بر پای چرا بند نهد زلف بلندش
آهی است که از حسرت او سر زند از سنگ
هر گه که شراری جهد از نعل سمندش
آمد به سرم تیغ جفا بر کف و ترسم
کاهل غرض از مردنم آگاه کنندش
ناصح به نگاهی است چنان شیفته کامروز
عشاق زبان باز گشایند به پندش
این ست اگر کوتهی دست امیدم
هرگز نرسد بر ثمر نخل بلندش
این ست (سحاب) ار اثر عدل شهنشاه
شاید که کند مایل دلهای نژندش
جمشید زمان فتحعلی شاه که آمد
شیر فلک آهوی ضعیفی به کمندش
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱ - فرید زمان
فرید زمان آنکه آمد به دنیا
نظیر وعدیلش چو اکسیر و عنقا
وحید زمان میرزا احمد آنکش
ز طلعت بود نور حق آشکارا
ملک پاسبانی فلک آستانی
که با قدرش ادنی بود چرخ اعلا
بلند اختری کزو جود شریفش
زند طعنه هر دم ثری بر ثریا
پی خدمت و طاعت او به درگه
میان بسته کیوان، کمر بسته جوزا
ملک دیده تا رفعت قدر او را
زانجم خوی خجلتش بین بر اعضا
به علمش بود رمز عالم معاین
به رایش بود راز گیتی هویدا
به زیب وفاق است ذاتش مزین
ز عیب نفاق است رایش مبرا
تهی گشته از بذل او زر زمخزن
امان جسته از جود او درز دریا
ز بذلش بود خانه ی بخل ویران
به دستش بود رایت جود بر پا
نه او راست سودی نه او را زیانی
زکین اعادی زمهر احبا
چه سود و زیان مهر را باشد آری
ز بی مهری و مهر خفاش و حربا
بود ظاهر از رای و پیدا ز نطقش
هم اعجاز موسی هم انفاس عیسا
بود یوسف مصر اجلال از وی
جوان گشته زال جهان چون زلیخا
کف او گهر پاش چون چشم وامق
دل او گهر زای چون لعل عذرا
نگاهش به دیدار درویش خوشتر
ز نظاره ی سعد بر روی اسما
به گوشش چنان است آواز سائل
که در گوش خسرو سرود نکیسا
زعمان طبعش خجل گشته عمان
ز بیضای رایش ضیا جسته بیضا
اگر ذکر او صاف او نیست باعث
زبان در دهان از چه گردید گویا؟
اگر گوهر مدح او نیست مطلب
چنین بحر طبع از چه آمد گهرزا؟
چه از طالع سعد و بخت همایون
شد اسباب عیشش به گیتی مهیا
برازنده فرزندیش داد ایزد
که بودش ز ایزد به دل این تمنا
رخش زیور عالم و زیب دوران
قدش غیرت سدره ورشک طوبا
به ذاتش فنون کمال است مضمر
ز رویش نشان جلال است هویدا
چنانش بود ذهن و فرهنگ و دانش
که نادان بود در برش عقل دانا
سزد گر پدر نازد از نسبت او
که نازان از او امهاتند و آبا
یقین چون محمد علی گشت نامش
شود دین آن هر دو را رونق افزا
جهان چون شد از گلستان وجودش
به باغ ارم طعنه زن رشک فرما
به تاریخ کلک سحابش رقم زد:
که آمد محمد علی فخر دنیا
غرض چون شد از مدح آن خامه حیران
غرض چون شد از وصف این عقل شیدا
هم از مدح آن خامشی جستن انسب
هم از وصف این لب فرو بستن اولی
به دل صاف صهبا به جان زهر حسرت
بود تا مسرت ده و محنت افزا
هم اعدای آن را به دل زهر حسرت
هم احباب این را به لب صاف صهبا
نظیر وعدیلش چو اکسیر و عنقا
وحید زمان میرزا احمد آنکش
ز طلعت بود نور حق آشکارا
ملک پاسبانی فلک آستانی
که با قدرش ادنی بود چرخ اعلا
بلند اختری کزو جود شریفش
زند طعنه هر دم ثری بر ثریا
پی خدمت و طاعت او به درگه
میان بسته کیوان، کمر بسته جوزا
ملک دیده تا رفعت قدر او را
زانجم خوی خجلتش بین بر اعضا
به علمش بود رمز عالم معاین
به رایش بود راز گیتی هویدا
به زیب وفاق است ذاتش مزین
ز عیب نفاق است رایش مبرا
تهی گشته از بذل او زر زمخزن
امان جسته از جود او درز دریا
ز بذلش بود خانه ی بخل ویران
به دستش بود رایت جود بر پا
نه او راست سودی نه او را زیانی
زکین اعادی زمهر احبا
چه سود و زیان مهر را باشد آری
ز بی مهری و مهر خفاش و حربا
بود ظاهر از رای و پیدا ز نطقش
هم اعجاز موسی هم انفاس عیسا
بود یوسف مصر اجلال از وی
جوان گشته زال جهان چون زلیخا
کف او گهر پاش چون چشم وامق
دل او گهر زای چون لعل عذرا
نگاهش به دیدار درویش خوشتر
ز نظاره ی سعد بر روی اسما
به گوشش چنان است آواز سائل
که در گوش خسرو سرود نکیسا
زعمان طبعش خجل گشته عمان
ز بیضای رایش ضیا جسته بیضا
اگر ذکر او صاف او نیست باعث
زبان در دهان از چه گردید گویا؟
اگر گوهر مدح او نیست مطلب
چنین بحر طبع از چه آمد گهرزا؟
چه از طالع سعد و بخت همایون
شد اسباب عیشش به گیتی مهیا
برازنده فرزندیش داد ایزد
که بودش ز ایزد به دل این تمنا
رخش زیور عالم و زیب دوران
قدش غیرت سدره ورشک طوبا
به ذاتش فنون کمال است مضمر
ز رویش نشان جلال است هویدا
چنانش بود ذهن و فرهنگ و دانش
که نادان بود در برش عقل دانا
سزد گر پدر نازد از نسبت او
که نازان از او امهاتند و آبا
یقین چون محمد علی گشت نامش
شود دین آن هر دو را رونق افزا
جهان چون شد از گلستان وجودش
به باغ ارم طعنه زن رشک فرما
به تاریخ کلک سحابش رقم زد:
که آمد محمد علی فخر دنیا
غرض چون شد از مدح آن خامه حیران
غرض چون شد از وصف این عقل شیدا
هم از مدح آن خامشی جستن انسب
هم از وصف این لب فرو بستن اولی
به دل صاف صهبا به جان زهر حسرت
بود تا مسرت ده و محنت افزا
هم اعدای آن را به دل زهر حسرت
هم احباب این را به لب صاف صهبا
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در وصف بهار و مدح
ز نکهت گل و فیض صبا ورشح سحاب
جهان پیر دگر باره یافت عهد شباب
بهار قد عروسان باغ را آراست
به رنگ رنگ لباس و به گونه گونه ثیاب
زعکس لاله و گل شد ملون آب شمر
چه نقش ها که نزد دست نو بهار بر آب
گرفتم اینکه ز سیماب ساخت که شنگرف
چمن چه کرد که زنگار ساخت از سیماب
دهد به جسم زمین فسرده رشحه ی ابر
همان خواص که در طبع خستگان جلاب
کنون که فصل کتان است و توزی از چه سبب
درخت کرده به بر قاقم و هوا سنجاب
زیان نکرد اگر ابر ریخت در به زمین
که این زمرد شاداب داد و لعل خوشاب
چو دست ساقی بزم امیر پاک ضمیر
زلاله باغ به کف بر گرفته جام شراب
سپهر جود محمد حسین خان که درش
ز حادثات بود خلق را مقرو مآب
دگر چه باشد ازین بیش خونبهای (سحاب)
که در حساب شهیدان تست روز حساب
جهان پیر دگر باره یافت عهد شباب
بهار قد عروسان باغ را آراست
به رنگ رنگ لباس و به گونه گونه ثیاب
زعکس لاله و گل شد ملون آب شمر
چه نقش ها که نزد دست نو بهار بر آب
گرفتم اینکه ز سیماب ساخت که شنگرف
چمن چه کرد که زنگار ساخت از سیماب
دهد به جسم زمین فسرده رشحه ی ابر
همان خواص که در طبع خستگان جلاب
کنون که فصل کتان است و توزی از چه سبب
درخت کرده به بر قاقم و هوا سنجاب
زیان نکرد اگر ابر ریخت در به زمین
که این زمرد شاداب داد و لعل خوشاب
چو دست ساقی بزم امیر پاک ضمیر
زلاله باغ به کف بر گرفته جام شراب
سپهر جود محمد حسین خان که درش
ز حادثات بود خلق را مقرو مآب
دگر چه باشد ازین بیش خونبهای (سحاب)
که در حساب شهیدان تست روز حساب
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - زهره ی زهرا
این چه بزم است که آرایش دنیا آمد
محفل دهر زفیضش طرب افزا آمد
فخر از این بزم، زمین کرد، مباهات سپهر
ز آنکه این انجمن، آن انجمن آرا آمد
از پی رامش و آرایش این بزم کزو
دهر فردوس مثال وارم آسا آمد
از فلک رو به زمین شاهد ناهید آورد
از سما سوی ثری عقد ثریا آمد
ز بس از مطرب و معشوقه و می آنچه به دهر
لازم عیش مهناست، مهیا آمد
محو از صفحه ی دل نقش تحیر گردید
پاک از دفتر دل نام تمنا آمد
حیرت از صحن زمین روضه ی مینو آورد
خجل از وضع زمین گنبد مینا آمد
زهره رامشگر و مه مجمره گردان گردید
آسمان ساقی و خورشیشه ی صهبا آمد
هر طرف نغمه سرایی که زرشکش به فغان
بر بط باربدونای نکیسا آمد
هر کسی را زمی صاف ز آلایش غم
لوح دل صفحه ی اندیشه مصفا آمد
زد زبس میل مناهی همه کس را ره دل
هر دلی فارغ از اندیشه ی عقبا آمد
آنچنان واعظ شهر از سر تلبیس گذشت
که به هر مصطبه ی ساغر مینا آمد
بر سر عشرت امروز چرا بگذارد؟
داعیئی کش سبب خجلت فردا آمد
از پی شعبده هر سو کف آتش بازی
منبت شاخ گل و نرگس شهلا آمد
بدرخشید ز هر دست هزاران بیضا
وقتی از معجز موسی ید بیضا آمد
آتشین شب پره ای کرد زهر سو پرواز
مرغ اعما اگر اعجاز مسیحا آمد
پر شرر جسم زمین چون دم وامق گردید
پر ضیا روی هوا چون رخ عذرا آمد
آنچنان جرم فلک یافت ضیا کز دل آن
آنچه پیدا و نهان بود هویدا آمد
آنقدر عنصر علوی ره مرکز بگرفت
که برون هر شرری از دل خارا آمد
در سواد شب مظلم به نظر هر شرری
چون گل سوری، از عنبر سارا آمد
یا تو گوئی دل خون گشته مجنونی بود
که پدید از شکن طره ی لیلا آمد
شد پس شعری پروین ز بروجش تابان
که به پرتو همه چون بیضه ی بیضا آمد
هر طرف چون کره ی نار به گردش چرخی
که به گاه دوران منفصل اجزا آمد
منظر ثور اگر منزل یک پروین گشت
وربه برج سرطان جای دو شعرا آمد
به هوا گشت یکی پیک شرربار روان
که به نیروی رسن مرحله پیما آمد
ننگ مانی وش و نامی روشی را که بر او
که همه شعله فشان از همه اعضا آمد
گوئی از باغ زمین رست فلک ساشجری
که پدید از ورقش آتش موسا آمد
زخدنگ شرر افشان هدف جسم سما
چون رخ سعد زنظاره اسما آمد
ماند از رفتن اگر بند زپایش بگسست
شد شتابان اگرش سلسله بر پا آمد
فرق این باشجر آنست همانا که به بار
از شجر میوه، از این لؤلؤ لالا آمد
شجر از آب چو طوبی به طراوت آمد
این زآتش به دل سدره و طوبا آمد
من از این بوالعجی ها متعجب که به دهر
این همه نقش عجب چیست که پیدا آمد
ناگهان از پی آگاهی من پیر خرد
که بر اسرار نهان واقف و بینا آمد
گفت هنگام زفاف متعالی گهر است
کافتخار بشر و مفخر دنیا آمد
فخر گیتی اسدالله که هنگام عطا
بحر با بحر کفش قطره و دریا آمد
آن فلک قدر جوادی که زابداع دوکون
خلقت او غرض مبدأ اشیا آمد
آنکه آرایش عدلش که جهانرا آراست
آنکه با زایش طبعش که گهر زا آمد
ظلم رسمی است که دوری ز مراسم بگزید
فقر اسمی است که عاری ز مسما آمد
بر سر رایت جاهش که هما سایه بود
در بر قصر جلالش که فلک سا آمد
معجر مهر یکی مغفر زرین بنمود
اطلس چرخ یکی پرده ی دیبا آمد
از سحاب کفش آنجا که گهرباری کرد
بهره یکسان به اعادی و احبا آمد
تابش مهر یکی مهر جهان آرارا
نه ز خفاش دریغ و نه زحربا آمد
میل انداز لقایش سبب آمد زنخست
که نظر از مدد باصره بینا آمد
اثر شوق مدیحش زازل باعث گشت
که زبان در دهن ناطقه گویا آمد
از نهیب سخط و از مدد تقویتش
کوه بیتاب شد و کاه توانا آمد
فکرش از وهم تباهی و موهم گردید
رایش از ترک که مسرات مبرا آمد
داغ فرمان ویش زینت پیشانی گشت
اشهب چرخ که با غره غرا آمد
چون اساس طرب اسباب نشاطش به جهان
همه از میمنت بخت مهیا آمد
خواست در خطه ی قزوین متعالی نسبی
که به نسبت خلف سید بطحا آمد
هم گواه حسبش طینت اجداد گرام
هم قرین گهرش عصمت آبا آمد
چون به آن مریم زهر القب زهره لقا
که صفاتش نه به اندازه ی اصغا آمد
داد اجازت پی تزویج تو گفتی که به دل
یوسفی را هوس وصل زلیخا آمد
زد رقم کلک (سحاب) از پی تاریخ زفاف:
«زینت برج اسد زهره ی زهرا» آمد
تا تناسل سبب علت انسان گردید
تا تجرد صفت خالق یکتا آمد
نسل او منقطع و عدت اخلاف فزون
هر که او را زاعادی و احبا آمد
محفل دهر زفیضش طرب افزا آمد
فخر از این بزم، زمین کرد، مباهات سپهر
ز آنکه این انجمن، آن انجمن آرا آمد
از پی رامش و آرایش این بزم کزو
دهر فردوس مثال وارم آسا آمد
از فلک رو به زمین شاهد ناهید آورد
از سما سوی ثری عقد ثریا آمد
ز بس از مطرب و معشوقه و می آنچه به دهر
لازم عیش مهناست، مهیا آمد
محو از صفحه ی دل نقش تحیر گردید
پاک از دفتر دل نام تمنا آمد
حیرت از صحن زمین روضه ی مینو آورد
خجل از وضع زمین گنبد مینا آمد
زهره رامشگر و مه مجمره گردان گردید
آسمان ساقی و خورشیشه ی صهبا آمد
هر طرف نغمه سرایی که زرشکش به فغان
بر بط باربدونای نکیسا آمد
هر کسی را زمی صاف ز آلایش غم
لوح دل صفحه ی اندیشه مصفا آمد
زد زبس میل مناهی همه کس را ره دل
هر دلی فارغ از اندیشه ی عقبا آمد
آنچنان واعظ شهر از سر تلبیس گذشت
که به هر مصطبه ی ساغر مینا آمد
بر سر عشرت امروز چرا بگذارد؟
داعیئی کش سبب خجلت فردا آمد
از پی شعبده هر سو کف آتش بازی
منبت شاخ گل و نرگس شهلا آمد
بدرخشید ز هر دست هزاران بیضا
وقتی از معجز موسی ید بیضا آمد
آتشین شب پره ای کرد زهر سو پرواز
مرغ اعما اگر اعجاز مسیحا آمد
پر شرر جسم زمین چون دم وامق گردید
پر ضیا روی هوا چون رخ عذرا آمد
آنچنان جرم فلک یافت ضیا کز دل آن
آنچه پیدا و نهان بود هویدا آمد
آنقدر عنصر علوی ره مرکز بگرفت
که برون هر شرری از دل خارا آمد
در سواد شب مظلم به نظر هر شرری
چون گل سوری، از عنبر سارا آمد
یا تو گوئی دل خون گشته مجنونی بود
که پدید از شکن طره ی لیلا آمد
شد پس شعری پروین ز بروجش تابان
که به پرتو همه چون بیضه ی بیضا آمد
هر طرف چون کره ی نار به گردش چرخی
که به گاه دوران منفصل اجزا آمد
منظر ثور اگر منزل یک پروین گشت
وربه برج سرطان جای دو شعرا آمد
به هوا گشت یکی پیک شرربار روان
که به نیروی رسن مرحله پیما آمد
ننگ مانی وش و نامی روشی را که بر او
که همه شعله فشان از همه اعضا آمد
گوئی از باغ زمین رست فلک ساشجری
که پدید از ورقش آتش موسا آمد
زخدنگ شرر افشان هدف جسم سما
چون رخ سعد زنظاره اسما آمد
ماند از رفتن اگر بند زپایش بگسست
شد شتابان اگرش سلسله بر پا آمد
فرق این باشجر آنست همانا که به بار
از شجر میوه، از این لؤلؤ لالا آمد
شجر از آب چو طوبی به طراوت آمد
این زآتش به دل سدره و طوبا آمد
من از این بوالعجی ها متعجب که به دهر
این همه نقش عجب چیست که پیدا آمد
ناگهان از پی آگاهی من پیر خرد
که بر اسرار نهان واقف و بینا آمد
گفت هنگام زفاف متعالی گهر است
کافتخار بشر و مفخر دنیا آمد
فخر گیتی اسدالله که هنگام عطا
بحر با بحر کفش قطره و دریا آمد
آن فلک قدر جوادی که زابداع دوکون
خلقت او غرض مبدأ اشیا آمد
آنکه آرایش عدلش که جهانرا آراست
آنکه با زایش طبعش که گهر زا آمد
ظلم رسمی است که دوری ز مراسم بگزید
فقر اسمی است که عاری ز مسما آمد
بر سر رایت جاهش که هما سایه بود
در بر قصر جلالش که فلک سا آمد
معجر مهر یکی مغفر زرین بنمود
اطلس چرخ یکی پرده ی دیبا آمد
از سحاب کفش آنجا که گهرباری کرد
بهره یکسان به اعادی و احبا آمد
تابش مهر یکی مهر جهان آرارا
نه ز خفاش دریغ و نه زحربا آمد
میل انداز لقایش سبب آمد زنخست
که نظر از مدد باصره بینا آمد
اثر شوق مدیحش زازل باعث گشت
که زبان در دهن ناطقه گویا آمد
از نهیب سخط و از مدد تقویتش
کوه بیتاب شد و کاه توانا آمد
فکرش از وهم تباهی و موهم گردید
رایش از ترک که مسرات مبرا آمد
داغ فرمان ویش زینت پیشانی گشت
اشهب چرخ که با غره غرا آمد
چون اساس طرب اسباب نشاطش به جهان
همه از میمنت بخت مهیا آمد
خواست در خطه ی قزوین متعالی نسبی
که به نسبت خلف سید بطحا آمد
هم گواه حسبش طینت اجداد گرام
هم قرین گهرش عصمت آبا آمد
چون به آن مریم زهر القب زهره لقا
که صفاتش نه به اندازه ی اصغا آمد
داد اجازت پی تزویج تو گفتی که به دل
یوسفی را هوس وصل زلیخا آمد
زد رقم کلک (سحاب) از پی تاریخ زفاف:
«زینت برج اسد زهره ی زهرا» آمد
تا تناسل سبب علت انسان گردید
تا تجرد صفت خالق یکتا آمد
نسل او منقطع و عدت اخلاف فزون
هر که او را زاعادی و احبا آمد
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶ - به مناسبت مراسم همسری و آتش بازی سروده است
فرید عالم و زیب جهان و زینت کشور
که کشور هنرش شد به نوک خامه مسخر
فروغ بزم هنر باشد آنکه محفل دانش
زنور شمع وجودش مزین است و منور
ملا ذو مفخر ارباب نظم آمده کورا
روان اعشی و جان جریر بنده و چاکر
سحاب قطره فشانی است کلک او که مر آنرا
همه بحار گهرزاست قطره های مقطر
گه نگارش دفتر مگر بجای مدادش
زنوک خامه تراود در معانی آذر
زکلک غالیه سا بهر من نگاشت پیامی
که بود هر ورقش از حروف غالیه پیکر
چو شاهدی که به عارض فکنده طره ی مشگین
ویابتی که زرویش دمیده خط معنبر
به دلبری است حروف خوشش ز صفحه ی دلکش
چنانکه دیده ی خوبان زطرف شقه ی چادر
نقاط آن به نکویی چو خال چهره ی خوبان
خطوط آن به رعونت چو خط عارض دلبر
به راستی الف آن و در خمی قد دالش
چو شاهدی است جوان و چو عاشقی است معمر
زلام آن بود ار خوی چکد ز طره ی سنبل
ز صاد آن سزد ار خون رود زدیده ی عبهر
به چشم عقل بود نون آن مه نوی اما
مه نوی که مقارن شود به زهره ی ازهر
زبس به زینت تر صیع سطر اوست مزین
زبس به زیور تذهیب خط اوست مزور
سطور آن همه گوئی فرنگسی است به حجله
خطوط آن همه گوئی سیاوشی است در آذر
نبود قابل گنجی چنین چو من کسی، آری
نه هر سری است سزاوار تاج و قابل افسر
به دست همچو منی گوهری چنین بود الحق
چنان عجب که به فرق گدای افسر قیصر
به رسم تحفه از آن بردمش به نزد خدیوی
که نزد بحر کفش بحر قطره ئیست محقر
سپهر جود محمد حسین خان که زبذلش
سزد که کان شود از زرتهی و بحر زگوهر
سپهر مرتبه وابر دست و بحر نوالی
کز ابر مرحمت اوست کشتزار امل تر
به گاه رزم تنش را سپهر آمده خفتان
به وقت کینه کفش را شهاب آمده خنجر
عجب نباشد اگر در زمان معدلت او
که یار هم شده گرگ قوی و بره ی لاغر
کنام صعوه بی پر بود به چنگل شاهین
منام آهوی لاغر بود به کام غضنفر
ز حفظ او که از او ایمن است عرصه ی گیتی
زعدل او که از آن خرم است ساحت کشور
به پاس بچه ی خود شیر را گماشته آهو
به حفظ بیضه ی خود بازر انشانده کبوتر
شگفت نیست گر از بیم احتساب تو زین پس
به جام زهره شود زرد رنگ باده ی احمر
زبان عقل زتذکار وصف او شده عاجز
دبیر چرخ زتدبیر مدح او شده مضطر
زهی نعال سمند تو طوق گردن گردون
خهی غبار قدوم تو کحل دیده ی اختر
به پیش پرتو رای تو تیره طلعت انجم
به جنب پایه ی جاه تو پست طارم اخضر
دو کشتی اند مخالف زمین و چرخ که دارد
یکی به حکم تو جنبش یکی ز حلم تو لنگر
نبود جود و سخا را وجود بی کفت، آری
عرض وجود نیابد مگر به بودن جوهر
روا نباشد اگر باغ طبع و ابر کفت را
کنم به باغ مقابل کنم به ابر برابر
کز ابر قطره همی ریزد وز دست تو لؤلؤ
زباغ میوه همی خیزد و زطبع تو گوهر
ستم خوش است ز خوبان اگر نه عدل تو بردی
قواعد ستم از یاد شاهدان ستمگر
ایا که نیست مرا جز خیال وصف تو در دل
ایا که نیست مرا جز هوای مدح تو در سر
چه جلوه نظم مرا در بر قصیده ی سلمان؟
سها چه جلوه کند پیش آفتاب منور
بلی زخار نخواهد کسی طراوت ریحان
بلی ز صبر نیابد کسی حلاوت شکر
چنان قصیده ای الحق زطبع من نتراود
که از سراب نجوشد زلال چشمه ی کوثر
چنین بدان که به هنگام نظم و نثر مراهم
زیمن تربیت و فیض تو است میسر
کز ابر کلک فشانم بسی جواهر رخشان
ز بحر طبع بر آرم بسی لئالی انور
رسیده بهره نه آخر زیمن تربیت تو
مرا به کلک سخن گسترد و به طبع سخنور
مرا بنان گهر بار طوطئی است که هر دم
به جای بیضه برآرد هزار دانه ی گوهر
چو روی دوست بود تا جمال شمع فروزان
چو زلف یار بود تا شمیم عود معطر
رخ حبیب تو تابان بود چو شمع به محفل
تن عدوی تو سوزان بود چو عود به مجمر
قضا و اختر و چرخت غلام و چاکر و بنده
خدا و طالع و بختت معین و ناصر و یاور
که کشور هنرش شد به نوک خامه مسخر
فروغ بزم هنر باشد آنکه محفل دانش
زنور شمع وجودش مزین است و منور
ملا ذو مفخر ارباب نظم آمده کورا
روان اعشی و جان جریر بنده و چاکر
سحاب قطره فشانی است کلک او که مر آنرا
همه بحار گهرزاست قطره های مقطر
گه نگارش دفتر مگر بجای مدادش
زنوک خامه تراود در معانی آذر
زکلک غالیه سا بهر من نگاشت پیامی
که بود هر ورقش از حروف غالیه پیکر
چو شاهدی که به عارض فکنده طره ی مشگین
ویابتی که زرویش دمیده خط معنبر
به دلبری است حروف خوشش ز صفحه ی دلکش
چنانکه دیده ی خوبان زطرف شقه ی چادر
نقاط آن به نکویی چو خال چهره ی خوبان
خطوط آن به رعونت چو خط عارض دلبر
به راستی الف آن و در خمی قد دالش
چو شاهدی است جوان و چو عاشقی است معمر
زلام آن بود ار خوی چکد ز طره ی سنبل
ز صاد آن سزد ار خون رود زدیده ی عبهر
به چشم عقل بود نون آن مه نوی اما
مه نوی که مقارن شود به زهره ی ازهر
زبس به زینت تر صیع سطر اوست مزین
زبس به زیور تذهیب خط اوست مزور
سطور آن همه گوئی فرنگسی است به حجله
خطوط آن همه گوئی سیاوشی است در آذر
نبود قابل گنجی چنین چو من کسی، آری
نه هر سری است سزاوار تاج و قابل افسر
به دست همچو منی گوهری چنین بود الحق
چنان عجب که به فرق گدای افسر قیصر
به رسم تحفه از آن بردمش به نزد خدیوی
که نزد بحر کفش بحر قطره ئیست محقر
سپهر جود محمد حسین خان که زبذلش
سزد که کان شود از زرتهی و بحر زگوهر
سپهر مرتبه وابر دست و بحر نوالی
کز ابر مرحمت اوست کشتزار امل تر
به گاه رزم تنش را سپهر آمده خفتان
به وقت کینه کفش را شهاب آمده خنجر
عجب نباشد اگر در زمان معدلت او
که یار هم شده گرگ قوی و بره ی لاغر
کنام صعوه بی پر بود به چنگل شاهین
منام آهوی لاغر بود به کام غضنفر
ز حفظ او که از او ایمن است عرصه ی گیتی
زعدل او که از آن خرم است ساحت کشور
به پاس بچه ی خود شیر را گماشته آهو
به حفظ بیضه ی خود بازر انشانده کبوتر
شگفت نیست گر از بیم احتساب تو زین پس
به جام زهره شود زرد رنگ باده ی احمر
زبان عقل زتذکار وصف او شده عاجز
دبیر چرخ زتدبیر مدح او شده مضطر
زهی نعال سمند تو طوق گردن گردون
خهی غبار قدوم تو کحل دیده ی اختر
به پیش پرتو رای تو تیره طلعت انجم
به جنب پایه ی جاه تو پست طارم اخضر
دو کشتی اند مخالف زمین و چرخ که دارد
یکی به حکم تو جنبش یکی ز حلم تو لنگر
نبود جود و سخا را وجود بی کفت، آری
عرض وجود نیابد مگر به بودن جوهر
روا نباشد اگر باغ طبع و ابر کفت را
کنم به باغ مقابل کنم به ابر برابر
کز ابر قطره همی ریزد وز دست تو لؤلؤ
زباغ میوه همی خیزد و زطبع تو گوهر
ستم خوش است ز خوبان اگر نه عدل تو بردی
قواعد ستم از یاد شاهدان ستمگر
ایا که نیست مرا جز خیال وصف تو در دل
ایا که نیست مرا جز هوای مدح تو در سر
چه جلوه نظم مرا در بر قصیده ی سلمان؟
سها چه جلوه کند پیش آفتاب منور
بلی زخار نخواهد کسی طراوت ریحان
بلی ز صبر نیابد کسی حلاوت شکر
چنان قصیده ای الحق زطبع من نتراود
که از سراب نجوشد زلال چشمه ی کوثر
چنین بدان که به هنگام نظم و نثر مراهم
زیمن تربیت و فیض تو است میسر
کز ابر کلک فشانم بسی جواهر رخشان
ز بحر طبع بر آرم بسی لئالی انور
رسیده بهره نه آخر زیمن تربیت تو
مرا به کلک سخن گسترد و به طبع سخنور
مرا بنان گهر بار طوطئی است که هر دم
به جای بیضه برآرد هزار دانه ی گوهر
چو روی دوست بود تا جمال شمع فروزان
چو زلف یار بود تا شمیم عود معطر
رخ حبیب تو تابان بود چو شمع به محفل
تن عدوی تو سوزان بود چو عود به مجمر
قضا و اختر و چرخت غلام و چاکر و بنده
خدا و طالع و بختت معین و ناصر و یاور
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰
مگر زناز بر افشانده دلستان کاکل
که عالمی است معطر زبوی آن کاکل
به زلف وکاکل او بسته زان دل و جانم
که بوی دل دهدش زلف و عطر جان کاکل
بسان بید موله فراز لاله و گل
به گلستان رخش گشته سایبان کاکل
عیان شود زنقاب سحاب گوئی مهر
چو در کله کند از روی خود نهان کاکل
چه حاجتش به حریر و قصب که بر سرو بر
پرند پوشش آن زلف و پرنیان کاکل
هوای چاه زنخدان او گرفت دلم
زسادگی و به او داد ریسمان کاکل
پرید گرد سرش مرغ دل بسی حیران
گزید عاقبت از بهر آشیان کاکل
به فرق کاکل او هر که دید گفت عیان
که شد به فرق مه چارده عیان کاکل
در این چمن خردش سرو بوستان خواندی
به فرق داشتی ار سرو بوستان کاکل
خط جوان به رخش خواند کاکلش را پیر
به پیچ و تاب فتادش به فرق زان کاکل
به پیچ و تابم چون موی او که رویش را
گرفته تنگ به بر زلف و در میان کاکل
حدیث زلفش نگفت شانه از غیرت
نهاد ناگهش انگشت بر دهان کاکل
سپهر جود محمد حسین خان که سزد
به دستش ابلق چرخ سبکعنان کاکل
عبیر ریزد از کاکلش مگر سوده است
به خاک پای سمند خدایگان کاکل
دلاوری که به فرقش همی بر افشاند
لوای فتح به هر رزم چتر سان کاکل
سر کرام که بر فراق او همی نازد
کلاه مجد چو بر فرق دلبران کاکل
ایا رفیع جنابی که آسمان ساید
چو بندگان شب و روزت بر آستان کاکل
تو تا به فرق زمین پا نهاد ه ای زیبد
که از تفاخر سر ساید بر آستان کاکل
زیمن تربیتت روید از زمین سنبل
اگر فشاند دهقان به خاکدان کاکل
خدایگانا چو من به طنز یاری گفت
قصیده ئیست فلان را ردیف آن کاکل
قصیده نغزو مردف بسی توان گفتن
ردیف کردنش اما نمیتوان کاکل
من این قصیده به مدح تو گفتم و کردم
ردیف آنهمه از بهر امتحان کاکل
زبس به ناخن فکرت زدم به کاکل چنگ
چو تار چنگ زدستم کند فغان کاکل
همیشه تا که به بزم است عنبر افشان زلف
مدام تا که به رزم است خونچکان کاکل
ولیت را بود از غالیه چو سنبل زلف
عدوت را بود از خون چو ارغوان کاکل
دو نوگلند که روشن ستاره اند و بود
همیشه پاک زگرد ملالشان کاکل
یکی رباید از تارک سما اکلیل
یکی گشاید از فرق فرقدان کاکل
که عالمی است معطر زبوی آن کاکل
به زلف وکاکل او بسته زان دل و جانم
که بوی دل دهدش زلف و عطر جان کاکل
بسان بید موله فراز لاله و گل
به گلستان رخش گشته سایبان کاکل
عیان شود زنقاب سحاب گوئی مهر
چو در کله کند از روی خود نهان کاکل
چه حاجتش به حریر و قصب که بر سرو بر
پرند پوشش آن زلف و پرنیان کاکل
هوای چاه زنخدان او گرفت دلم
زسادگی و به او داد ریسمان کاکل
پرید گرد سرش مرغ دل بسی حیران
گزید عاقبت از بهر آشیان کاکل
به فرق کاکل او هر که دید گفت عیان
که شد به فرق مه چارده عیان کاکل
در این چمن خردش سرو بوستان خواندی
به فرق داشتی ار سرو بوستان کاکل
خط جوان به رخش خواند کاکلش را پیر
به پیچ و تاب فتادش به فرق زان کاکل
به پیچ و تابم چون موی او که رویش را
گرفته تنگ به بر زلف و در میان کاکل
حدیث زلفش نگفت شانه از غیرت
نهاد ناگهش انگشت بر دهان کاکل
سپهر جود محمد حسین خان که سزد
به دستش ابلق چرخ سبکعنان کاکل
عبیر ریزد از کاکلش مگر سوده است
به خاک پای سمند خدایگان کاکل
دلاوری که به فرقش همی بر افشاند
لوای فتح به هر رزم چتر سان کاکل
سر کرام که بر فراق او همی نازد
کلاه مجد چو بر فرق دلبران کاکل
ایا رفیع جنابی که آسمان ساید
چو بندگان شب و روزت بر آستان کاکل
تو تا به فرق زمین پا نهاد ه ای زیبد
که از تفاخر سر ساید بر آستان کاکل
زیمن تربیتت روید از زمین سنبل
اگر فشاند دهقان به خاکدان کاکل
خدایگانا چو من به طنز یاری گفت
قصیده ئیست فلان را ردیف آن کاکل
قصیده نغزو مردف بسی توان گفتن
ردیف کردنش اما نمیتوان کاکل
من این قصیده به مدح تو گفتم و کردم
ردیف آنهمه از بهر امتحان کاکل
زبس به ناخن فکرت زدم به کاکل چنگ
چو تار چنگ زدستم کند فغان کاکل
همیشه تا که به بزم است عنبر افشان زلف
مدام تا که به رزم است خونچکان کاکل
ولیت را بود از غالیه چو سنبل زلف
عدوت را بود از خون چو ارغوان کاکل
دو نوگلند که روشن ستاره اند و بود
همیشه پاک زگرد ملالشان کاکل
یکی رباید از تارک سما اکلیل
یکی گشاید از فرق فرقدان کاکل