عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرشاهی سبزواری : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
ما را بجهان زنی و فرزندی نه
بر پای دل از تعلقی بندی نه
با هیچکس اخلاط و پیوندی نه
اندیشه چونی و غم چندی نه
امیرشاهی سبزواری : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
ای عشق، دگر روی بما آوردی
با دل حق دوستی بجا آوردی
ای شعله آه، خانه روشن کردی
ای غم، تو خوش آمدی، صفا آوردی
امیرشاهی سبزواری : مفردات
شمارهٔ ۱
لب بر لب من نهاد و نرمک میگفت
جانت چو به لب رسید، خود را دریاب
امیرشاهی سبزواری : مفردات
شمارهٔ ۴
محرم ما را سر رفتن نبود
نیست کنون هم سر برگشتنش
امیرشاهی سبزواری : مفردات
شمارهٔ ۷
بخلوت تو اگر جبرئیل ره می یافت
هزار بار چو پروانه بال و پر میسوخت
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١
ای کرمت نظم داده کار جهانرا
والی اقلیم جسم ساخته جانرا
داده شتاب و درنگ از ره حکمت
قدرت تو هیأت زمین و زمانرا
کرده گهر پاش و درفشان بطبیعت
از کرم ابر بهار و باد خزانرا
بهر شکار خرد ز غمزه و ابرو
داده بهر ماهروی تیر و کمانرا
در چمن گلشن وجود خلایق
کرده بسی جویبار آب روانرا
هر چه ازین پیش بود و باشد ازین پس
علم تو دانسته آشکار و نهانرا
می نرسد پا بر آستان جلالت
وقت سیاحت خیال و وهم و گمانرا
لطف تو معنی نهفته در دل آگاه
حکمت تو در زبان نهاده بیانرا
قدرت تو داده ترجمانی فکرت
ز اول فطرت سخن سرای زبانرا
مهر تو در سنگریزه های بدخشی
تعبیه کرده است داروی خفقانرا
از پی نظم امور عالم هستی
قوت اعطا و منع داده بنانرا
شهپر مرغان که از قبیل جماد است
صنع تو کرده است آلت طیرانرا
لطف تو کانرا نهایتی نه پدیدست
نظم معاش و معاد خلق جهانرا
از همه عالم گزیده بهر رسالت
راهبر ساکنان کون و مکانرا
شمع نبوت چراغ دوده آدم
احمد مرسل مثلث قمرانرا
ابن یمین است روز حشر و رکابش
تا که بتابد سوی بهشت عنانرا
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٢ - وله
ایدل ار خواهی گذر برگلشن دارالبقا
جهد کن کز پای خود بیرون کنی خار هوا
ور نمیخواهی که پای از راه حق یکسو نهی
دست زن در عروه و ثقای شرع مصطفی
راه شرع مصطفی از مرتضی جوزانکه نیست
شهر علم مصطفی را در بغیر از مرتضی
مرتضی را دان ولی اهل ایمان تا ابد
چون ز دیوان ابد دارد مثال انما
غیر او را کس نزیبد از سلونی دم زدن
زانکه او داناست ما فوق السموات العلا
خلعت با زیب و زین انت منی کس نیافت
از نبی الا علی کو داشت فر انبیا
در سخا بود از دل و دستش خجل دریا و کوه
این سخن دارد مصدق هر که خواند هل اتی
بعد ازو در راه دین گر پیشوا خواهی گرفت
بهتر از اولاد معصومش نیابی پیشوا
کیستند اولاد او اول حسن وانگه حسین
آنکه ایشانرا نبی فرمود امام و مقتدا
بنده این هر دو مخدومیم در دیوان شرع
میکنم ثابت بحکم مصطفی این مدعا
از نبی من کنت مولاه چو تشریف علیست
از طریق ارثشان بس بندگان باشیم ما
بعد از ایشان مقتدی سجاد وانگه باقر است
چون گذشتی جعفر و موسی و سبط او رضا
پس تقی آنگه نقی آنگه امام عسگری
بعد ازان مهدی کزو گیرد جهان نور و صفا
کردگارا جان پاک هر یکی زین جمع را
از کرم در صدر فردوس برین ده متکا
بخشش ایدل زین بزرگان چونکه هر یک بوده اند
در دریای فتوت گوهر کان سخا
پیروی کن گر نجات مخلصانت آرزوست
هر که را با خاندان عصمت آمد انتما
در طریق دین بهر کس اقتدا فرهنگ نیست
گر کنی باری بمعصومان کن ایدل اقتدا
گر چه من کابن یمینم کرده ام عصیان بسی
لیک میدارم توقع زانکه هستم بیریا
دوستدار خاندان مصطفی و مرتضی
کایزد از لطف و کرم بخشد بدان پاکان مرا
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٣ - وله در مدح علاءالدین محمد
اگر تو جلوه دهی قامت چو طوبی را
ز خلد باز ندانند دار دنیی را
گهی که سلسله زلف را بجنبانی
جنون شود متمنی عقول اولی را
ندید روی ترا بت پرست و گر بیند
گمان مبر که برد سجده لات و عزی را
از آنزمان که بدنیا شکفت چون تو گلی
نهاد دست قضا چار باغ عقبی را
بعهد لعل لب جانفزات طی کردست
زمانه ذکر دم روحبخش عیسی را
نموده تیرگی زلف و روشنی رخت
بچشم خلق شب پرتو تجلی را
شکسته زلف تو بازار عنبر سیراب
رخت نشانده بر آتش روان مانی را
ملامتم چه کنی ای رقیب در عشقش
ببین بدیده مجنون جمال لیلی را
لبت بخون دلم کرد مدتی دعوی
خوشا کنون که خط آورد صدق دعوی را
بخون خسته دلان رنگ کرده ئی انگشت
نهاده تهمت بیهوده برگ حنی را
اگر نه هیبت دستور شهریار بود
نهد دو زلف تو زنار اهل تقوی را
محیط مرکز همت که رای رفعت او
بسود تارک سر نه سپهر اعلی را
جهان جود که ایزد ز بهر صورت او
نهاد قاعده قابلی هیولی را
علاء دولت و دین مقتدای اهل کرم
که اعتصام بحبلش بود تمنی را
کفش نوشته ز دیوان همت عالی
ز بهر روزی خلقان برات اجری را
زمانه یافته از رشگ خاک درگه او
همیشه جفت تعب اوج طاق کسری را
ستاند قاضی عدلش برای میش ز گرگ
بحکم جزم مبرهن سجل ابری را
عقاب حادثه از بیم تیر معدلتش
بسان زاغ کمان گوشه جست مأوی را
بهر چه حکم کند امر آن قدر قدرت
زبان گشاده قضا در جوابش آری را
توئی که هر نفسی طعنها زند گردون
بدست و کلک تو دست و عصای موسی را
بیان همیکند اینک به پیش دشمن و دوست
زبان کلک تو معنی خوب و بشری را
نماند در تنق غیب هیچ سر محجوب
چو تنگ بست میان خامه توانهی را
فرو شود بزمین منشی سپهر زرشک
چو بر سپهر فرازد لوای انشی را
بهر قضیه که مفتی شرع درماند
ز لوح رأی تو گیرد جواب فتوی را
ز خاک پای تو گر توتیای دیده کنند
چو آفتاب دهد نور چشم اعمی را
نسیم لطف تو از بادیان تر سازد
ز مردی که برد نور چشم افعی را
سموم قهر تو در چشم خاکسار عدو
کند چو آتش سوزنده آب کسنی را
کسیکه فیض کف در فشانت را بیند
چگونه یاد کند جود معن و یحیی را
زرشک دست تو دریا فتاد در تب و لرز
بسست طبع و دهانش دلیل حمی را
عطای ابر فلک چون کفت بود هیهات
ز تره فرق توان کرد من و سلوی را
فلک جنابا ابن یمین بمدحت تو
زبان خامه چو بگشاد بهر املی را
بخاکپای تو از غایت بلندی شعر
بزیر پای کند پست فرق شعری را
گهی که آتش طبعم برآورد شعله
روان ز تاب بسوزد جریر واعشی را
دعای جاه تو از هر چه گویم اولیتر
کنون بصدق بپویم طریق اولی را
نظر بعین رضا باد تا جهان باشد
ببارگاه جلالت ملک تعالی را
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۵ - وله ایضاً در مدح علاءالدین محمد
مدتی گردون ز غیرت داشت سرگردان مرا
زانک در دانش مزید یافت بر اقران مرا
منت ایزد را که باز از ظلمت حرمان چو خضر
رهنما شد بخت سوی چشمه حیوان مرا
بودم اندر تیه حیرت مدتی همچون کلیم
برد سوی طور همت پرتو یزدان مرا
گر چه بودم ساکن بیت الحزن یعقوب وار
نزد یوسف برد بخت از کلبه احزان مرا
صاحبی کانوار رای مملکت آرای او
وا رهاند از مضیق مشکلات آسان مرا
در حساب کار خود سرگشته بودم مدتی
ره نمود اقبال سوی صاحب دیوان مرا
صاحب اعظم علاء ملت و دین آنکه هست
مرهم لطفش ز بهر درد دل درمان مرا
آن محمد خلق عیسی دم که وصف ذات او
در نکو گوئی کند مشهور چون حسان مرا
در حضیض محنت ارچه پایمالم همچو خاک
سرفرازد دولتش بر ذروه کیوان مرا
گر چه کانرا سیم و زر بخشیدن آئین است لیک
پیش دریای کفش ممسک نماید کان مرا
تا همی بینم سخای دست گوهر بار او
ننگ میآید ز جود ابر در نیسان مرا
چون بمیدان اندر آید روز کین جولان کنان
حمله های رستم آید سر بسر دستان مرا
نیزه در کف چون کند آهنگ قلب دشمنان
در ید بیضا نماید پیکر ثعبان مرا
عقدهای گوهر موزون من در حضرتش
آید الحق بر مثال زیره و کرمان مرا
شعر بروی عرضه کردن مینماید راستی
همچو سحر سامری با موسی عمران مرا
با کمال فضلش الحق از فصاحت دم زدن
نطق با قل آید اندر حضرت سحبان مرا
صاحبا دانی که از یمن مدیحت مدتیست
تا عطارد مینهد سر بر خط فرمان مرا
بلبل خوشگوی طبعم در قفس فرسوده شد
وقت پرواز است و شادی بر گل و ریحان مرا
زینت و زیور روا باشد که سازد از شبه
گر نباشد دسترس بر گوهر عمان مرا
گر نبودی دور محنت چون ثوابت دیر پای
کی چنین سیاره وش کردی فلک حیران مرا
از خواص زعفران بر چهره باشد گر شود
با چنین دلتنگئی چون غنچه لب خندان مرا
پیش ازین با خود بهر وقتی تفکر کردمی
کز برای چیست دائم کار بی سامان مرا
تا که اینمعنی بپرسیدم ز پیر کاردان
کز چه میدارد فلک در حیز خذلان مرا
گفت عقل اکنون هنر عیب است الحق راست گفت
ورنه دیگر چیست چندین موجب حرمان مرا
چون همیدیدم که از روی حسد گردون دون
خواهد افکندن چو گوی اندر خم چوگان مرا
عید خود روزی همی داند سپهر بیوفا
کز جفا کاری و بد کیشی کند قربان مرا
بستم احرام همایون حضرتت کالطاف تو
در حوادث کوش دارد زافت دوران مرا
گر چه در صورت سفر باشد سقراما ولیک
اینسفر بگشاد در در روضه رضوان مرا
بنده خاص توأم باید که داند رأی تو
سهل باشد گر بداند عامه از خاصان مرا
جان نباشد در تن ابن یمین بی شکر تو
شکر تو فرض است تا باشد بتن در جان مرا
دولتت پاینده بادا تا ابد کز جود تست
هر چه میبینی ز رخت و بخت و خان و مان مرا
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨ - وله
ای بزیر سایه لطفت مدار آفتاب
وی ز خط همچو ریحانت غبار آفتاب
چون صفای آبرویت سایه برگردون فکند
آتش غیرت دمد از چشمه سار آفتاب
تا فتاد از شاخ سنبل سایه بر برگ گلت
شعر مشکین گشت پنداری شعار آفتاب
قطره های خوی ببین بر روی شهر آرای خود
گر ندیدی رشته پروین نثار آفتاب
آمدی عشاق را ابرو و مویت پاسبان
گر هلال از مشک بودی بر کنار آفتاب
بر بنا گوش چو سیمت گوهر شهوار چیست
زهره زهر است گوئی گوشوار آفتاب
نرگس چشمم چو نیلوفر بیاد روی تو
میبرد عمری بسر در انتظار آفتاب
وقت آن آمد که این تشنیف را ابن یمین
از بلندی ساخت مسکن در جوار آفتاب
سازم آغاز مدیح خسروی کز قدر او
در جهانگیریش باشد اقتدار آفتاب
تاج شاهان آنکه نفس رای ملک آرای او
باشد الحق بنده بودن افتخار آفتاب
وانکه تا افکند صیت زر فشانی در جهان
در معادن زرگری گشته شعار آفتاب
وانکه دست در نثارش از پی پاشندگی
برکشد گوهر ز تیغ زرنگار آفتاب
میبرد نسبت بشمس از بهر این در سروری
پیش خاص و عام باشد اشتهار آفتاب
در مصاف او عدو گر خود پلنگ بر بر یست
موش کور آید مرا در کارزار آفتاب
آفتابش بندد از جوزا نطاق بندگی
اینچنین باشد شهان را گیرو دار آفتاب
با علو قدر او گردون نیاید در حساب
کی خرد از ذره بر گیرد شمار آفتاب
در صف صافی دلان گنبد نیلوفری
رأی او رونق برد از کارزار آفتاب
گر هواداری نکردی آفتابش ذره وار
کتف گردون کی شدی حمال بار آفتاب
پای ننهادی برون از کنج خانه سایه وار
از وقارش گر شدی یکذره یار آفتاب
گرنه حیرانست و سرگردان زرشگ قدر او
پس چرا یکدم نگردد کم دوار آفتاب
زاتش قهرش اگر دودی بگردون بر شدی
همچو روی مه سیه گشتی عذار آفتاب
ظلمت از شب دور کردی گر ز نور رأی او
یافتی پروانه شمع تابدار آفتاب
خاطرم در وصف رایش آفتاب افروز شد
زانسبب در شعر من بینی قطار آفتاب
تا مدار کار عالم را نبینی منقطع
از بسیط خاک دور بیقرار آفتاب
باد کار عالم از تأثیر عدلش برقرار
بر مدار رای او بادا مدار آفتاب
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١ - وله ایضاً در مدح امیر ستلمش بیگ
دوش این سیمرغ زرین بال یعنی آفتاب
گشت در مغرب نهان حتی توارت بالحجاب
از شفق شد چرخ مینا گون عقیق افشان چنانک
خنجر کیخسرو از خون دل افراسیاب
ارغوان در روضه نیلوفری آمد ببار
چون فرو رفت این گل صد برگ زرد آفتاب
بر بساط ازرق گردون پدید آمد هلال
همچو شخص ناتوان بر روی نیلی جامه خواب
اختران بر گرد او چون دوستان مهربان
رفته از بهر عیادت با هزاران اضطراب
زاغ مشکین بال شب بر سطح این سبز آشیان
کرد پیدا صد هزاران بیضه کافور ناب
سبزه زار چرخ را بود از مجره جویبار
جویباری از زبر جد آب او سیم مذاب
آسمان چون رود نیل و اختران باران ازو
همچو چشم ماهیان در تیره شب بر روی آب
عقد پروین از سپهر نیلگون تابان شده
در بناگوش سیاه زنگیان در خوشاب
اختر اندر رخ کشیده معجر زنگار فام
چون شرر کز دود بر رخسار خود بندد نقاب
چون بنات النعش را دیدم گمان بردم مگر
برگ نرگس ریخت باد نوبهاری بر سداب
هر زمانی سوی این دیو سیه یعنی که شب
از کمان چرخ میشد تیر زرین شهاب
در شبی زینسان که گفتم تا بروز از دور چرخ
آب چشمم موج میزد آتش دل التهاب
ناگهان از هاتف غیبی بگوش جان من
در میان خواب و بیداری رسید اینخوش خطاب
کی زمعمار طبیعت باغ فضل آباد شد
تا بکی در کنج غم باشی چو گنج اندر خراب
خیز و بهر کعبه ارباب فضل احرام بند
در حریم دلگشایش نام جوی و کام یاب
گفتم آیا هست ازینسان کعبه ای گفتا که هست
حضرت دارای دین والله اعلم بالصواب
خسرو عادل ستلمش بیگ نوئین جهان
کش سعادت باد و دولت دایما بی انقلاب
گفتم آخر بی وسیلت چون بدرگاهش روم
گفت کز دریای خاطر گوهری کن انتخاب
چون بفال سعد بنشیند بمسند بامداد
بر فشان در مجلس عالی آن گردون جناب
خسروا گر خاطر عاطر نمیگردد ملول
تا فرو خوانم مدیحی چون خطابت مستطاب
ای فلک در خیمه جاهت ز صبح و آفتاب
یافته سیمین عمود و بافته زرین طناب
در زمین و آسمان در حزم و عزمت شمه ای
گر نبودی کی بدی این از درنگ آندر شتاب
خشکسال مکرمت بودی و قحط مردمی
بر سپهر جود اگر دستت نکردی فتح باب
کار دست درفشانت ناید از ابر بهار
تشنگی ننشاند ار چه آب را ماند سراب
گر نسیم خلد تو بر بیشه شیران وزد
نافه آهوی چین خیزد ز کام شیر غاب
تا همای عدلت آمد سایه گستر در جهان
آشیان جست از دلیری صعوه در چشم عقاب
با وجود حزم هشیارت عجب آید مرا
گر کسی زین پس بگیتی مست گردد از شراب
نیست اندر بخت عهد نوجوانت بس عجب
گر جهان پیر دیگر ره ز سر گیرد شباب
پشت خصمت شد دو تا همچون خرک از بار فسق
شاید ار رگها بنالد برتنش همچون رباب
هر سؤالی را که مشکل ماند از اسرار غیب
منهی کلکت کند روشن ز بهر آن جواب
غائب از عالیجنابت خایبست از کام دل
گفته اند این خود بر آئین مثل من غاب خاب
صاحبا ابن یمین در عرصه میدان فضل
تیغ نطق اندر دعا گوئی کشیده از قراب
تا بتابد هر مهی خورشید از برج دگر
بادت از برج شرف خورشید دولت تیرتاب
تیر عزمت را چو بگشائی ز شست اقتدار
بر عرض بادا گذر همچون دعای مستجاب
چون روی اقبال و دولت هر دو بادت همعنان
چونکه آئی فتح و نصرت هر دو بادت در رکاب
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣ - وله ایضاً فی التوحید
ایدل گرت شناختن راه حق هواست
خود را بدان که عارف خود عارف خداست
غم ره مده بخویشتن ار وقت خوش نماند
زیرا که وقت فوت شد اما خوشی بجاست
هر دم سر از دریچه دیگر برون کند
گه آب و گاه آتش و گه خاک و گه هواست
گاهی فرشته گاه پری گاه آدمیست
گه دیو زشت پیکر و گه حور خوش لقاست
هم زوست نور و ظلمت و هم زوست کفر و دین
هم ماجرا ازوست هم او مایه صفاست
هر دم چو نو عروس کند جلوه دگر
گه بر زمین سهی و گهی بر فلک سهاست
معنی یکیست در نظر عقل دور بین
از راه صورت ار چه که بیحد و منتهاست
صد نام اگر بود بازای حقیقتی
بر اتفاق مذهب فرزانگان رواست
چیزیکه هست هست نه کم میشود نه بیش
و آن خود که نیست نیست چو سیمرغ و کیمیاست
بگذشت دورها که درین درج زرنگار
نه یک شبه فزود و نه زو یک گهر بکاست
گر شد نهان بزیر پر زاغ تیره شب
باز سفید روز مپندار کان فناست
جائی اگر ز غیبت او تیره شد جهان
جای دگر ز پرتواش آفاق با ضیاست
در دی بزیر خرقه فرو رفت زاهدی
این می پرست اوست که امروز در قباست
مقصود هر دو کون توئی از فنا مترس
چون آب زندگی تو از منبع بقاست
ایدل نمود ابن یمین راه حق بتو
گر غیر این طریق صواب آیدت خطاست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴ - وله ایضاً
ای دیده در شناختن حال کاینات
باید که باشدت نظری از سر انات
بنیاد کارها همه بر هفت و چار دان
نه از سر تهتک رأی از ره ثبات
زان هفت و زین چهار که مجموع یازده است
آباش هفت باشد و چارست امهات
ز آبا و امهات سه فرزند خاستند
حیوان و معدن و سوم هر سه شان نبات
محصول اینجهان همه زان هر سه زاده اند
خواهی ببحر در نگر و خواه در فلات
وانگه نظر فکن سوی دیوان اختران
مکتوب از وروان شده بی کلک و بی دوات
گاهی رسد بخیبت فرزانگان مثال
گاهی بود ببهره دیوانگان برات
گاه از رخ بساط فلک بیدقی رود
آرد شهان فیل فکن را بشاهمات
ایدل بسی رموز و اشارات در رهست
قانون عقل گیر و برو بر ره نجات
گر ظن بری که اینهمه موجود خود شدند
پس آن چرا جماد شد این گشت ذوحیات
آن کیست کو بداشت بیکجای بحر را
وز حکم کیست گشته روان دجله و فرات
هر صورتی بخویشتن ار هست میشدی
کم نامدی ز شیر گوزن و ز گور شات
هر چند هست صورت اجرام بیشمار
دارای جمله غیر یکی نیست بر ثبات
هر یک قبول فیض دگر سان همی کنند
نال ار چه نی بود نشود چون نی فتات
هستند معترف همه خلقان که خالقیست
تا آن کسان که سجده عزی کنند ولات
هر جوهر و عرض که تو بینی چو ممکنند
دانند عاقلان که بود واجبی بذات
ذاتی که در مبادی ایجاد جود او
فضل بنین ندید در افضال بر بنات
آن حی لاینام که ذات وی از ازل
دارد فراغ تا ابد از نوم و از سبات
او را پرستد آنکه خرد رهنمای اوست
خواهی ز مکه گیرش و خواهی ز سومنات
هر جا که شد کسی چو زملکش برون نشد
منزل چو مرو و بلخ و نشابور و چه هرات
چون پیروی واضع دینیت واجبست
وین هست فرض بر همه کس تا گه فوات
باری چو میروی پی سلطان شرع گیر
تا ره بری بروضه رضوان پس از ممات
دارای دین محمد مرسل که نا او
با نام ذوالجلال قرینست در صلوه
هر کو شفای درد خود از مهر او نجست
نومید از نجات رود درگه وفات
گر نکته های ابن یمین را تو منکری
هات الذی عری بک یا منکری وهات
میخواستم که قافیه وحدان بود تمام
تا مختلط بهم نشود حنظل و نبات
خود دیدم آنکه طبع ضعیفم بشایگان
کردست یکدو جا ز سر غفلت التفات
آری سزد که خورده نگیرند زانکه آب
شیرین و شور هر دو همی خیزد از قنات
یا رب بنور پاک محمد که عفو کن
ز ابن یمین گناه که طاعت نکرد و فات
طاعت ز مفلسان گنهکار خود مجوی
کز مفلسان بشرع نخواهد کسی زکات
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵ - ایضاً فی التوحید
ای دل غافل بدان کاحوال عالم هیچ نیست
پیش زخم حادثات دهر مرهم هیچ نیست
چون ز شادی کس نیابد در همه روی زمین
زیر طاق آسمان گوئی که جز غم هیچ نیست
با خزان عمر و سردی دم باد فنا
نوبهار عمر اگر چه هست خرم هیچ نیست
سور ایام ولادت و آن نشاط و خرمی
پیش این غم کز پس او هست ماتم هیچ نیست
آدمی چون هست خاکی بر ره باد فنا
پس حقیقت دان که از وی تا به آدم هیچ نیست
کس نمیداند که بالای فلک احوال چیست
آنچ باری هست زیر چرخ اعظم هیچ نیست
از برون ماریست دنیا پر ز نقش دلفریب
وز درونش آگه نه آنجا بجز سم هیچ نیست
تا بکی گرد زمین گردی بکردار فلک
چون فلک را نیز ازین دور دمادم هیچ نیست
من گرفتم گشته ئی یم خصم از بس چون یسار
گر بدانی غیر بادی در کف یم هیچ نیست
ابر با آن سروری و گنج گوهر حاصلش
جز دلی پر آتش و چشمی پر از نم هیچ نیست
گر سلیمانرا بخاتم بود ملک جن و انس
ملک چون بر باد شد پس سعی خاتم هیچ نیست
بود دورانی که جم جام شهنشاهی گرفت
غیر نام اکنون نشان از جام و از جم هیچ نیست
نادر افتد متفق تدبیر با تقدیر حق
چون اجل آمد دم عیسی مریم هیچ نیست
حیلت اندر معضلات کار ترک حیلت است
چون به غیر از امتثال حکم مبرم هیچ نیست
پیش از این نامد ز تو کاری که ارزد هیچ چیز
وانچ اکنون کار پنداریش آنهم هیچ نیست
پیروی شرع کن اینست کار ابن یمین
و آنچه غیر از این کنی از بیش و از کم هیچ نیست
عروه وثقی که دائم باد ایمن ز انفصام
غیر شرع مصطفی در کل عالم هیچ نیست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۶ - وله ایضاً در تعریف بنا و مدح حکیم الدین بانی آن
اینمنزل خجسته که بس روحپرورست
از فرخی و خوش نفسی خلد دیگرست
سوزد چو آتشی غم دلها هوای او
گوئی که خاکش از ارم آبش ز کوثرست
بس دلفریب خلق فتادست وضع او
سنگش مگر ز گوهر و خشت وی از زرست
در نزهت و لطافت و رفعت نظیر او
جائی نباشد ار بود این سبز منظرست
جام جهان نمای که خوانندش آفتاب
پیش صفای سایه جامش مکدرست
تا عکس جامهاش فتادست بر زمین
صحنش چو سقف منظر مینا پر از اخترست
گر چه نکرد بانی او هیچ صورتی
دروی که آن مخالف شرع پیمبرست
فخر رسل محمد مرسل که انبیا
جمله سرند و بر سر ایشان چو افسرست
آن سیدی که خادم او بود جبرئیل
اینجاه با جلالت او بس محقرست
شهرت مجوی ابن یمین جز بنعت او
زیرا ظهور ذره بخورشید انورست
رفتیم با تخلص این شعر آبدار
کانرا اگر چنان بگذاریم ابترست
نی نی چو از صفای گچ او چو آینه
صورت نمای تست تو گوئی مصورست
والا حکیم ملت و دین کاهل فضل را
ذات شریف او اثر لطف داورست
پیدا چو آفتاب بر رأی انورش
هر نکته کان نهفته این هفت دفترست
ای افصح زمانه که طوطی روح را
الفاظ جانفزای تو چون شیر و شکرست
خصم تو خاکسار چو باد است و زین سبب
چشم و دلش مدام پر از آب و آذرست
بخت تو پایدار بکردار قطب باد
آری بود چو سایه مهریت بر سرست
یعنی علاء دولت و دین آفتاب ملک
کاندر پناه سایه او هفت کشورست
بستند اختران کمر بندگی او
صدق مرا نگر که یکی زان دو پیکرست
جاوید عمر باد که تا در پناه او
مانی درین مقام بجائی که بهترست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٢٢ - ایضاً له قصیده
چون فلک از آفتاب مشعله ئی درگرفت
عرصه آفاق را جمله در آذر گرفت
خسرو سیاره چون تیغ ضیا برکشید
لشکر ظلمت شکست کشور اختر گرفت
زر گر فطرت بلطف صنع خود اظهار کرد
قصر زمرد اساس در ورق زر گرفت
باز سفید فلک از افق اندر پرید
بیضه زاغ سیاه در کنف پر گرفت
تاجور نیمروز با علم زرنگار
از طرف باختر آمد و خاور گرفت
صبح مزین صفت از رخ رومی روز
طره زنگی شب بهر صفا بر گرفت
خنده ز خاصیت است صبح دوم را ازانک
در دهن از آفتاب قرص مزعفر گرفت
روز چو بر زد سر از جیب شب لاجورد
منظر فیروزه را در زر و زیور گرفت
دلبر من از در حجره در آمد بناز
مجلس من صد صفا از رخ چون خور گرفت
ابن یمین را نظر بر رخ او چون فتاد
زود ره گفتن این غزل تر گرفت
ماه رخا مهر تو باز دل از سر گرفت
خرم و شادان دلی کو چو تو دلبر گرفت
از دل و دین آگهی کی بود آنرا که او
جز خم ابروی او قبله دیگر گرفت
گر مه انور زند لاف صفا با رخت
اهل خرد را رسد بر مه انورگرفت
آزر بتگر بتی چون تو نیارست ساخت
بیشک از اینسو خلیل خرده بر آزر گرفت
گر چه جفا از توأم تلخ نیاید از انک
بر لب تو چون گذشت لذت شکر گرفت
لیک مکن بیش جور بر دل آنکو بجان
راه عبودیت شاه مظفر گرفت
شاه سکندر سریر تاج ملوک جهان
آنکه جهان سربسر همچو سکندر گرفت
آنکه بروز وغا کشتن اعداش را
در کف او برگ نی نیروی خنجر گرفت
پنجه عدلش چنان دست ستم تاب داد
کز اثر آن گوزن جای غضنفر گرفت
شاه فلک رغبت بندگی حضرتت
از پی کسب شرف در دل و در سر گرفت
بر در میمون او همچو دگر بندگان
خواست که بندد کمر راه دو پیکر گرفت
کامروا خسروا از حسد رأی تو
مهره مهر ستم گونه اصفر گرفت
حزم تو گاه درنگ عزم تو گاه شتاب
خجلت کهسار داد سرعت صرصر گرفت
کلک ترا میرسد دعوی معجز از انک
زو شبه بی بها قیمت گوهر گرفت
مثل تو در هیچ دور تاجوری کس ندید
تا شه سیاره این تخت مدور گرفت
تا بتو شد دل قوی هر که ازین پیشتر
پیرو بو جهل بود راه پیمبر گرفت
بنده بفرمان تو گفت مدیحی چنانک
منشی گردون از آن فایده بیمر گرفت
باد قبول تو بر شعر چو آبم وزید
بر صفت صیت تو عرصه کشور گرفت
گرچه لطیف جهان شمس زمین و زمان
زلف عروس ثنات پیش ز چاکر گرفت
لیک تو دانی نکو حال سخن خود بگو
تا که ردیف سخن کرد و نکوتر گرفت
توبه کنم از سخن گر کند اندر جهان
بر سخن من بحق هیچ سخنور گرفت
تا بود اندر جهان فاش که خیبر علی
بیمدد خالد و یاری قنبر گرفت
باد بدنیا و دین یاور تو روح آنک
کو سر عنتر برید قلعه خیبر گرفت
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٢٣ - قصیده در تعریف بنای مسجد جامع سبزوار و مدح تاج الدین بانی آن
حبذ اطاقی که جفت این رواق اخضرست
وز بلندی مر زمین را آسمانی دیگرست
منتهای اوج او را کس نداند تا کجاست
اینقدر دانند کز ایوان کیوان برترست
طارم نیلوفری زیر و زبر از رشک اوست
گر چه از روی معالی بر جهانی دیگرست
تا موذن بر سر ایوان او باشد بپای
قامتش ز آسیب چرخ چنبری چون چنبرست
بر فراز او نمی یارد پریدن جبرئیل
گاه پروازش اگر چه عرش در زیر پرست
سقف اینمقصوره کزوی باد قاصر چشم بد
با چنان رفعت چو سقف آسمان پهناورست
جفت طاقش نیست اندر ربع مسکون هیچ چیز
خود چنین باشد بنائی کو بنام داورست
گر چه طاقی زین صفت بستن بدشواری بود
لیکن آسان باشد آنکس را که دولت یاورست
ناید از سنگ و گچ و خاک اینچنین طاقی مگر
خاکش از مشکست و گچ کافور و سنگش از زرست
مسجد جامع همیخوانندش اما جنتی است
واندرو فواره ئی مانند حوض کوثر است
آب آن فواره تا سر بر زد از جیب زمین
از رشاش او هوا را دائما دامن ترست
معتکف در وی بماند جاودان همچون خضر
ز آنکه آبش همچو آب زندگی جانپرورست
جمعه گر حج مساکین است در هر جامعی
اندرین جامع ز راه رتبه حج اکبرست
اندرو یک خانه نتوان یافت کان معمور نیست
وینعجب کاو را بنای سطح گوی اغبرست
سقفهای او ز تاب شعله قندیلها
همچو سقف این رواق نیلگون پر اخترست
هر کجا بینی دری دروی ز روی احتشام
پرده ئی از اطلس گردون به پیش آن درست
هر که صاحبدل بود زان پرده های زرنگار
تا حجاب القلب سازد پرده بیش اندر خورست
هرکجا خشتی سفید و سرخ بینی اندرو
در خیال آجر نماید لیکن از سیم و زرست
نی غلط گفتم چه باشد سیم و زرکان خشتها
از صفای رأی دستور جهان ماه و خورست
آصف ایام تاج ملت و دین کز شرف
خاک پایش خسرو سیاره را تاج سرست
چون عرض قایم نباشد جز بذات جوهری
هست دولت آنعرض کاو را وجودش جوهرست
رستم دستانش هست از زیر دستان روز رزم
حاتم طائیش گاه بزم او چون چاکرست
در سخا ابر بهاری نیست چون کان کفش
وین سخن بی اشتباهی عاقلانرا باورست
عقل میداند که باشد بخشش کان سیم و زر
بخشش ابر بهاری چیست آب و آذرست
بر بیاض چهره دارد مه ز خط او جواز
در سواد شب از آن سوی منازل رهبرست
روز جنگ از چنگ او در چشم بدخواهان ملک
غنچه چون پیکان و برگ بید همچون خنجرست
تیغ تیزش چون رقاب دشمنان سازد قراب
در جهانگیری چو تیغ آفتاب خاورست
طوطی کلکش شکر خاید چو آید در سخن
ور چه در منقار او پیوسته مشک و عنبرست
روی ملک و پشت دین را سرخ و فربه میکند
کلک گوهر بار او هر چند زرد و لاغرست
شاخ امیدی که از آب دواتش چون قلم
می نیابد پرورش چون شاخ آهو بی برست
صاحبا ابن یمین از یمن مدحت مدتیست
تا بشعر و نثر با شعری و نثری همبرست
بکر فکرش میر باید هوش ارباب خرد
خاصه اکنون کش قبول دلنوازت رهبرست
گر بود طوطی طبعش در سخن شیرین زبان
ز آن بود کاندر دهان او ز شکرت شکرست
تا نگویند اهل دانش از طریق اعتقاد
سایه ظلمت نما را کافتاب انورست
با هزاران عز و دولت در جهان پاینده باد
سایه ذات شریفت کآفتاب کشورست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٢۴ - قصیده فی المنقبه
خرم دلی که مجمع سودای حیدرست
فرخ سری که خاک کف پای حیدرست
جائیکه جبرئیل بدانجا نمیرسد
برتر هزار مرتبه ز آن جای حیدرست
در دعوت ملائکه بر خوان آرزو
هر نعمتی که هست به آلای حیدرست
در خطیر معرفت سر کاینات
یک قطره حقیر ز دریای حیدرست
علمی که هست عالم افلاک را زبر
عکسی ز نور خاطر دانای حیدرست
کس حال کاینات به علم الیقین ندید
ور دید کار دیده بینای حیدرست
عقل ار چه در ممالک هستی سرآمدست
دیوانه وار واله و شیدای حیدرست
شمع جهانفروز که خوانندش آفتاب
برقی ز تاب مشعله رأی حیدرست
گر ممکن است معجزه ئی از پس نبی
الفاظ جانفزای دلارای حیدرست
دانی که عرش چیست بر اهل معرفت
اول قدم ز منبر والای حیدرست
از صبغه الله ار بیقین آگهیت نیست
هست اتفاق عقل که سیمای حیدرست
ز آنروی بر وحوش جهان شیر شد امیر
کان هم یکی ز جمله اسمای حیدرست
لطفی که در خزانه غیب است مد خر
اظهار آن بسیرت زیبای حیدرست
فرزانگان عالم غیب آنچه داشتند
از رازها نهان همه پیدای حیدرست
با جبرئیل هم ننهادند در میان
سری که در صمیم سویدای حیدرست
هر چند دارد ابن یمین جرم بیشمار
اما از آن چه باک که مولای حیدرست
بیشک بدینوسیله که دارم مقام من
روز جزا بحضرت اعلای حیدرست
نندیشم از تزلزل اقدام کاعتصام
من بنده را بحبل تولای حیدرست
فردا که اختیار دهندم که جای گیر
گیرم بخلد جای که مأوای حیدرست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٢۵ - قصیده
دو سه روزی دگرم جان بر تن مهمانست
بعد ازین وقت جدائی و وداع جانست
گه آنست که جان خو ز بدن باز کند
که میان من و جان وقت غم هجرانست
غم تن نیست که تن در وطن خویشتنست
غم جانست که او را ره بی پایانست
آه از آنروز که عزم سفرم باید کرد
اولین منزل من عرصه گورستانست
چون برندم بلب گور و نهندم در خاک
بهمان قاعده و رسم که در دورانست
تن تنها بگذارند و نماند با من
بجز اعمال اگر کفر و اگر ایمانست
دستگیری نکند مال و زن و فرزندم
مگرم آن عملی کان صفت رحمانست
راستی و کرم و لطف و کم آزاری و داد
هر چه زین نوع بود آنهمه با انسانست
سفری دور و درازست که اندر پیش است
مرکبی سست و ضعیف است که زیر رانست
بر تن زار خود ایدوست بزاری بگری
که رهی پر خطر از پیش و ز پس طوفانست
جان چو مرغیست گرفتار قفس بی پروبال
یا چو بیچاره غریبیست که در زندانست
نیست اندر عملش آنکه ورا گیرد دست
طاعتش جمله گناهست و عمل عصیانست
عمر ضایع شده و داده جوانی بر باد
هر چه کردست همه عمر بر او تاوانست
نیکبخت آنکه ز باطل سوی حق روی نهاد
مقبل آن دل که درو معرفت سبحانست
حاصل از ذکر خدایست کمال همه کس
آنچه بی ذکر خدایست همه نقصانست
یا رب از ما نظر رحمت خود باز مگیر
که درین درد مرا رحمت تو درمانست
عفو کن بار خدایا تو گناهان مرا
که مرا زاتش خجلت جگری بریانست
گر چه اندر عملم نیست کم از طاعت و بیش
لیک اندر کرمش بیش ز پیش احسانست
هست محمود یمین عاصی و مفلس شده پیر
در دو عالم بامید کرم یزدانست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٢٧ - وله ایضاً ملمع در مدح وجیه الدین مسعود شاه
ساقی الاصحاب مائا بارقا کالنار هات
لا تدافعنی و سافحنی به واذکر ولات
ای برخ مانند آتش وی بلب آب حیات
کشتئی میران ز دریای غم ار خواهی نجات
راحتی لا تهجریها ساعه من راحتی
ان فی التأخیر آفات و وقت العیش فات
تلخ شورانگیز در ده تا کند ابن یمین
کام جان شیرین که هست آن تلخ را اصل از نبات
لو ترانی تارکا تدبیر امری لاتلم
و اعلمن ان الذی آت من الحالات آت
فرصت امروزست و دی خود رفت و فردا نامدست
وقت را دریاب و مگسل از مسا عیش غدات
هات ساقینا شرابا من رآه حاله
لمعه من رأی من فاز الوری بالمکرمات
خسرو عادل وجیه ملک و دین مسعود شاه
آنک گرگ از حفظ او مولع بود بر حفظ شات
مالک الاملاک یبذال یری فی دینه
بذل ما فی راحتیه و اجبا مثل الزکات
نسبت شاهی بغیر او در این دوران بود
چون الهیت که می بندند بر عزی و لات
دائم فی عز منیع ثابت ارکانه
لایح ما لاح برق الال من ظهر الفلات
هر که سر بر خط فرمانش ندارد چون قلم
چشم بادا چشمه آب سوادش چون دوات