عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳
دامن گل نبرد هر که ز خار اندیشد
مهره حاصل نکند هر که ز مار اندیشد
در نیارد بکف آنکس که ز دریا ترسد
نخورد باده هرآنکو ز خمار اندیشد
هر کرا نقش نگارنده مصور گردد
نقش دیوار بود کو ز نگار اندیشد
تو چه یاری که نداری غم و اندیشهٔ یار
یاری آنست که یار از غم یار اندیشد
در چنین وقت که از دست برون شد کارم
من بیچاره که ام چارهٔ کار اندیشد
هر که سر در عقب یار سفرکرده نهاد
این خیالست که دیگر ز دیار اندیشد
در چنین بادیه کاندیشهٔ سرنتوان کرد
بار خاطر طلبد هر که ز بار اندیشد
آنکه شد بیخبر از زمزمهٔ نغمهٔ زیر
تو مپندار که از نالهٔ زار اندیشد
گرتو صد سال کنی ناله و زاری خواجو
گل صد برگ کی از بانگ هزار اندیشد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
تا درد نیابند دوا را نشناسند
تا رنج نبیند شفا را نشناسند
آنها که چو ماهی این بحر نگردند
شک نیست که ماهیت ما را نشناسند
با عشق و هوا برگ و نواراست نیاید
خاموش که عشاق نوا را نشناسند
منصور بقا از گذر دار فنا یافت
نا گشته فنا دار بقا را نشناسند
تا معتکفان حرم کعبهٔ وحدت
خود را نشناسند خدا را نشناسند
یاران وفادار جفا را نپسندند
خوبان جفا کار وفا را نشناسند
آنها که ندارند نم چشم و غم دل
خاصیت این آب و هوا را نشناسند
با عشق تو زیبائی خوبان ننماید
با پرتو خورشید سها را نشناسند
خواجو چه عجب باشد ارش کس نشناسد
شاهان جهاندار گدا را نشناسند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
هیچکس نیست که وصل تو تمنا نکند
یا جفا بر من دلخستهٔ شیدا نکند
هر که سودای سر زلف تو دارد در سر
این خیالست که سر در سر سودا نکند
چشم شوخت چه عجب گر دل مردم بربود
ترک سرمست محالست که یغما نکند
وامق آن نیست که گر تیغ نهندش بر سر
سر بگرداند و جان در سر عذرا نکند
ماه کنعائی ما گو ز پس پرده درآی
تا دگر مدعی انکار زلیخا نکند
عاقبت دود دلش فاش کند از روزن
هر که از آتش دل سوزد و پیدا نکند
مرد صاحب‌نظر آنست که تا جان بودش
نتواند که نظر در رخ زیبا نکند
آن سهی سرو روان از سر پا ننشیند
تا من دلشده را بی سر و بی پا نکند
مکن اندیشهٔ فردا و قدح نوش امروز
کانکه عاقل بود اندیشهٔ فردا نکند
در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند
کیست کورا هوس عیش و تماشا نکند
دل کجا برکند از آن لب میگون خواجو
زانکه مخمور بترک می حمرا نکند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶
گمان مبر که دلم میل دوستان نکند
چرا که مرغ چمن ترک بوستان نکند
کسی که نقد خرد داد و ملک عشق خرید
اگر ز سود و زیان بگذرد زیان نکند
بجان دوست که گنج روان دلی یابد
که او مضایقه با دوستان بجان نکند
شب رحیل خوشا در عماری آسودن
بشرط آنکه جرس ناله و فغان نکند
چه باشد ار نفسی ساربان در این منزل
قرار گیرد و تعجیل کاروان نکند
شهی که بادهٔ روشن کشد بتیره شبان
معینست که اندیشه از شبان نکند
چو خامه هر که حدیث دل آورد بزبان
طمع مدار که سر بر سر زبان نکند
زبان شمع جگرسوز از آن برند بگاز
که از فسرده دلان راز دل نهان نکند
جهان بحال کسی ملتفت شود خواجو
که التفات به نیک و بد جهان نکند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
صوفی اگرش بادهٔ صافی نچشانند
صاحبنظران صوفی صافیش نخوانند
بنگر که مقیمان سراپردهٔ وحدت
در دیر مغان همسبق مغبچگانند
رو گوش کن از زمزمهٔ ناله ناقوس
آن نکته که ارباب خرد واله از آنند
در حلقهٔ رندان خرابات مغان آی
تا یکنفس از خویشتنت باز رهانند
از کعبه چه پرسی خبر اهل حقیقت
کاین طایفه در کوی خرابات مغانند
از مغبچگان می‌شنوم نکتهٔ توحید
و ارباب خرد معنی این نکته ندانند
سر حلقهٔ رندان خرابات چو خواجوست
زان همچو نگینش همه در حلقه نشانند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
گردون کنایتی ز سر بام ما بود
کوثر حکایتی ز لب جام ما بود
سرسبزی شکوفهٔ بستانسرای فضل
از رشحهٔ مقاطر اقلام ما بود
خوش بوئی نسیم روان بخش باغ عقل
از نفحهٔ معاطر ارقام ما بود
خورشید اگر چه شرفهٔ ایوان کبریاست
خشتی ز رهگذار در بام ما بود
ما را جوی بدست نبینی ولی دو کون
یک حبه از فواضل انعام ما بود
چون خیمه بر مخیم کروبیان زنیم
چرخ برین معسکر احشام ما بود
بدر منبر و گیسوی عنبرفشان شب
منجوق چتر و پرچم اعلام ما بود
نوری که وقت صبح ز مشرق شود پدید
از عکس جام بادهٔ گلفام ما بود
ز ایام اگر چه تیره بود روز عمر ما
فرخنده روز آنکه در ایام ما بود
قصر وجود تا یابد کی شود خراب
گر زانکه بر کتابهٔ او نام ما بود
خواجو مگو حکایت سرچشمهٔ حیات
کان قطره‌ئی ز جام غم انجام ما بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳
آندم که نه شمع و نه لگن بود
شمع دل من زبانه زن بود
واندم که نه جان و نه بدن بود
دل فتنه یار سیمتن بود
در آینه روی یار جستم
خود آینه روی یار من بود
دل در پی او فتاد و او را
خود در دل تنگ من وطن بود
موج افکن قلزم حقیقی
هم گوهر و هم گهر شکن بود
دی بر در دیر درد نوشان
آشوب خروش مرد و زن بود
دیدم بت خویش را که سرمست
در دیر حریف برهمن بود
هر بت که مغانش سجده کردند
چون نیک بدیدم آن شمن بود
پروانهٔ روی خویشتن شد
آن فتنه که شمع انجمن بود
چون پرده ز روی خویش برداشت
خود پردهٔ روی خویشتن بود
خواجو بزبان او سخن گفت
هیهات چه جای این سخن بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸
گرمی خسرو و شیرین بشکر کم نشود
شعف لیلی‌و مجنون بنظر کم نشود
مهر چندانکه کشد تیغ و نماید حدت
ذره دلشده را آتش خور کم نشود
صبح را چون نفس صدق زند باشه چرخ
مهر خاطر بدم سرد سحر کم نشود
کارم از قطع منازل نپذیرد نقصان
شرف و منزلت مه بسفر کم نشود
در چنان وقت که طوفان بلا برخیزد
عزت نوح بخواری پسر کم نشود
خصم بی آب اگر انکار کند طبع مرا
آب دریا به اراجیف شمر کم نشود
جم اگر اهرمنی سنگ زند بر جامش
قیمت لعل بدخشان به حجر کم نشود
دیو اگر گردن طاعت ننهد انسانرا
همه دانند که تعظیم بشر کم نشود
کاه اگر کوه شود سر بفلک بر نزند
ور سها کور شود نور قمر کم نشود
دشمنم گر بگدازد ز حسد گو بگداز
جرم کفار بتعذیب سقر کم نشود
گر گیا خشک مزاجی کند و طعنه زند
باغ را رایحهٔ سنبل تر کم نشود
چه غم از منقصت بی هنران زانکه بخبث
رفعت و رتبت ارباب هنر کم نشود
گر چه هست اهل خرد را خطر از بی خردان
حدت خاطر دانا بخطر کم نشود
سخنم را چه تفاوت کند از شورش خصم
که بشوب مگس نرخ شکر کم نشود
جوهری را چه غم از طعنهٔ هر مشتریی
که بدین قیمت یاقوت و گهر کم نشود
مکن اندیشه ز ایذای حسودان خواجو
نطق عیسی بوجود دم خر کم نشود
سنگ بد گوهر اگر کاسهٔ زرین شکند
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود
گفته‌اند این مثل و من دگرت می‌گویم
که به تقبیح نظر نور بصر کم نشود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴
جز ناله کسی مونس و دمساز نیاید
جز سایه کسی همره و همراز نیاید
ای خواجه برو باد مپیمای که بلبل
در فصل بهاران ز چمن باز نیاید
گفتم که ز من سرمکش ای سرو روان گفت
تا سر نکشد سرو سرافراز نیاید
هر دل که به دستش نبود رشتهٔ دولت
همبازی آن زلف رسن باز نیاید
باز آی و بسوی من بیدل نظری کن
هر چند مگس در نظر باز نیاید
صاحب‌نظر از نوک خدنگ توننالد
برکشته چو خنجر زنی آواز نیاید
چون بلبل دلسوخته را بال شکستند
برطرف چمن باز بپرواز نیاید
تا زنده بود شمع صفت بر نکند سر
در پای تو هرکس که سرانداز نیاید
خواجو ز سفر عزم وطن کرد ولیکن
مرغی که برون شد ز قفس باز نیاید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱
ای پرده سرایان که درین پرده سرائید
از پرده برون شد دلم آخر بسرآئید
یکدم بنشینید که آشوب جهانید
یکره بسرائید چو مرغ دو سرائید
شکر ز لب لعل شکر بار ببارید
عنبر ز سر زلف سمن‌سای بسائید
با من سخن از کعبه و بتخانه مگوئید
کز هر دو مرا مقصد و مقصود شمائید
خیزید و سر از عالم توحید برآرید
وز پردهٔ کثرت رخ وحدت بنمائید
تا صورت جان در تتق عشق ببینید
زنگ خرد از آینهٔ دل بزدائید
تا خرقه بخون دل ساغر بنشوئید
رندان خرابات مغان را بنشانید
گر شاه سپهرید در این خانه که مائیم
از خانه برآئید که همخانهٔ مائید
گنجینهٔ حسنید که در عقل نگنجید
یا چشمهٔ جانید که در چشم نیائید
هم ساغر و هم باده و هم باده گسارید
هم نغمه و هم پرده و هم پرده‌سرائید
هرگز نشوید از دل خواجو نفسی دور
وین طرفه که معلوم ندارد که کجائید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰
چو هست قرب حقیقی چه غم ز بعد مزار
نظر بقربت یارست نی بقرب دیار
چو زائران حرم را وصال روحانیست
تفاوتی نکند از دنو و بعد مزار
رسید عمر بپایان و داستان فراق
ز حد گذشت و بپایان نمی‌رسد طومار
بباغ بلبل خوش نغمه سحر خوان بین
که روز و شب سبق عشق می‌کند تکرار
بیا که حلقه نشینان بزمگاه الست
زدند بر در دل حلقهٔ در خمار
بکش جفای رقیب ار حبیب می‌خواهی
کنار گل نبری گر کنی کناره ز خار
چه هجر و وصل مساویست در حقیقت عشق
اگر ز هجر بسوزی بساز و وصل انگار
درست قلب من ار شد شکسته باکی نیست
بحکم آنکه روان می‌رود درین بازار
بروی خوب وی آنکس نظر کند خواجو
که پشت بر دو جهان کرد و روی بر دیوار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸
مائیم و عشق و کنج خرابات و روی یار
ساقی ز جام لعل لبت باده‌ئی بیار
چون بر دوام دور زمان اعتماد نیست
این پنج روز غایت مقصود دل شمار
برخیز تا بعزم تفرج برون رویم
زین تنگنای خانه بصحرای لاله زار
کز بوستان دمید چو بر خد دلبران
برگ بنفشه برطرف سرو جویبار
بستان اگر چه جای نشاطست و خرمی
خرم مشو درو که ز دوران روزگار
هر سنبلی ز زلف نگاریست لاله رخ
هر لاله‌ای ز خون جوانیست شهریار
خواجو ز دور چرخ چوامروز فرصتست
دریاب جام بادهٔ صافی و روی یار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶
گر یار یار باشدت ای یار غم مخور
گنجت چو دست می‌دهد از مار غم مخور
بر مقتضای قول حکیمان روزگار
اندک بنوش باده و بسیار غم مخور
دستار صوفیانه و دلق مرقعت
گر رهن شد بخانهٔ خمار غم مخور
کارت چو شد ز دست و تو انکار می‌کنی
اقرار کن برندی و زانکار غم مخور
چون دوست در نظر بود از دشمنت چه غم
چون گل بدست باشدت از خار غم مخور
با طلعت حبیب چه اندیشه از رقیب
چون یار حاضرست ز اغیار غم مخور
گردرد دل دوا شود ایدوست شاد زی
ور غمگسار غم بود ای یار غم مخور
چون زر به دست نیست ز طرار غم مدار
چون سر ز دست رفت ز دستار غم مخور
خواجو مدام جرعهٔ مستان عشق نوش
وز اعتراض مردم هشیار غم مخور
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶
ترک عالم گیر و عالم را مسخر کرده گیر
و ابلق ایام را در زیر زین آورده گیر
چون ازین منزل همی باید گذشتن عاقبت
همچو مه برطارم پیروزه منزل کرده گیر
گر حیات جاودانی بایدت همچون خضر
روی ازین ظلمت بتاب و آب حیوان خورده گیر
همچو فرهاد از غم شیرین بتلخی جان بده
وز لب جان پرور شیرین روان پرورده گیر
خون دل خور چون صراحی و به آب آتشی
آبروی آفتاب آتش افشان برده گیر
رخ ز مهمانخانهٔ گیتی بگردان چون مسیح
و آسمان را گرد خواص و قرص مه را گرده گیر
تا کی آزاری به بیزاری و زاری خلق را
مرهم آزار باش و خلق را آزرده گیر
بر بزرگان خرده گیری وز بزرگی دم زنی
گر بزرگی بگذر این راه و بترک خرده گیر
همچو خواجو تا شود شمع فلک پروانه‌ات
شمع دل را زنده دار و خویشتن را مرده گیر
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸
به فلک می‌رسد خروش خروس
بشنو آوای مرغ و نالهٔ کوس
شد خروس سحر ترنم ساز
در ده آن جام همچو چشم خروس
این تذروان نگر که در رفتار
می‌نمایند جلوهٔ طاوس
ساقیا باده ده که در غفلت
عمر بر باد می‌رود بفسوس
عالم آن گنده پیر بی آبست
که بر افروخت آتش کاوس
فلک آن پیر زال مکارست
که ز دستان او زبون شد طوس
گر فریبد ترا به بوس و کنار
تا توانی کنار گیر از بوس
زانکه از بهر قید دامادست
که گره می‌کنند زلف عروس
هر که او دل بدست سلطان داد
گو برو خاک پای دربان بوس
داروی این مرض که خواجو راست
برنخیزد ز دست جالینوس
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰
کارم از بی سیمی ار چون زر نباشد گومباش
بینوائی را نوائی گر نباشد گو مباش
لاله را با آن دل پرخون اگر چون غنچه‌اش
قرطهٔ زنگارگون در بر نباشد گو مباش
منکه چون سرو از جهان یکباره آزاد آمدم
دامنم چون نرگس ار پر زر نباشد گومباش
چون دلم را نور معنی رهنمائی می‌کند
در ره صورت گرم رهبر نباشد گو مباش
آنکه سلطان سپهر از نور رایش ذره‌ئیست
سایهٔ خورشیدش ار بر سر نباشد گومباش
وانکه سیر همتش ز ایوان کیوان برترست
گر جنابش ز آسمان برتر نباشد گو مباش
با فروغ نیر اعظم رواق چرخ را
گر شعاع لمعهٔ اختر نباشد گو مباش
چون روانم تازه می‌گردد ببوی زلف یار
گر نسیم نکهت عنبر نباشد گو مباش
پیش خواجو هر دو عالم کاه برگی بیش نیست
ور کسی را این سخن باور نباشد گو مباش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳
بیار باده که وقت گلست و موسم باغ
ز مهر بردل پر خون لاله بنگر داغ
دماغ عقل معطر کن از شمامهٔ می
بود که بوی عفافش برون رود ز دماغ
گهی که زاغ شب از آشیان کند پرواز
ز عکس باده چو چشم خروس کن پر زاغ
اگر چراغ نباشد به تیره شب شاید
چرا که باغ برافروخت از شکوفه چراغ
بر آتش رخ گل آب می‌فشاند میغ
وز آب آینه گون زنگ می‌زداید ماغ
ببین که مرغ چمن دمبدم هزار سلام
بدست باد صبا می‌کند بباغ ابلاغ
ز رهگذار نسیم بهار رنگ آمیز
شدست ساحت بستان چو کلبهٔ صباغ
خوشا بطرف گلستان شراب نسرین بوی
ز دست لاله عذاران عنبرین اصداغ
چو راغ را شود از لاله شقه خون آلود
بخون لاله بباید گرفت دامن راغ
مگو حکایت پیمان و نام توبه مبر
که نیست از می و پیمانه‌ام به توبه فراغ
به صحن باغ قدح نوش و غم مخور خواجو
که آنکه باغ بنا کرد برنخورد از باغ
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶
نیستی آنکه زنی شیشهٔ هستی برسنگ
ورنه در پات فتادی فلک مینا رنگ
تا بکی گوش کنی برنفس پرده‌سرای
تا بکی چنگ زنی در گره گیسوی چنگ
روی ازین قبله بگردان که نمازی نبود
رو بمحراب و نظر در عقب شاهد شنگ
گوش سوی غزل و دیده سوی چشم غزال
سگ صیاد ز چشمش نرود صورت رنگ
بر کفت بادهٔ چون زنگ و دلت پر زنگار
وقت آنست که از آینه بزدائی زنگ
روح را کس نکند دستخوش نفس خسیس
عاقلان آینهٔ چین نفرستند بزنگ
اگرت دیو طبیعت شکند پنجهٔ عقل
چکند آهوی وحشی چو شود صید پلنگ
کاروان از پس و ره دور و حرامی در پیش
بار ما شیشه و شب تار و همه ره خرسنگ
خیز و یک ره علم از چرخ برون زن خواجو
که فراخست جهان و دل غمگین تو تنگ
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸
یکدم ز قال بگذر اگر واقفی ز حال
کانرا که حال هست چه حاجت بود بقال
برلوح کائنات مصور نمی‌شود
نقشی بدین جمال و جمالی بدین کمال
آنجا که یار پرده عزت برافکند
عارف کمال بیند و اهل نظر جمال
خون قدح بمذهب مستان حرام نیست
کز راه شرع خون حرامی بود حلال
جانم بجام لعل تو دارد تعطشی
چون تن به جان و تشنه به سرچشمهٔ زلال
آنها که دام بر گذر صید می‌نهند
اندیشه کی کنند ز مرغ شکسته بال
در هر چه هست چون بخیالت نظر کنم
گر جز جمال روی تو بینم زهی خیال
در راه عشق بعد منازل حجاب نیست
دوری گمان مبر که بود مانع وصال
خواجو اگر بعین حقیقت نظر کنی
وصل در جدائی و هجران در اتصال
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷
مگر که صبح من امشب اسیر گشت بشام
وگرنه رخ بنمودی ز چرخ آینه فام
مگر ستارهٔ بام از شرف به زیر افتاد
وگرنه پرده برافکندی از دریچهٔ بام
خروس پرده‌سرا امشب از چه دم در بست
اگر چنانکه فرو شد دم سپیده بکام
چو کام من توئی ای آفتاب گرم برآی
ز چرخ اگر چه یقینم که بر نیاید کام
گهی پری رخم از خواب صبح برخیزد
که تیغ غمزهٔ خونریز برکشد ز نیام
چرا ز قید توام روی رستگاری نیست
کسی اسیر نباشد بدام کس مادام
چو دور عیش و نشاطست باده در دور آر
که روشنست که با دست گردش ایام
دمی جدا مشو از جام می که در این دور
کدام یار که همدم بود برون از جام
برو غلام صنوبر قدان شو ای خواجو
که همچو سرو بزادگی برآری نام