عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سعدی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۶
در قطرهٔ باران بهاری چه توان گفت؟
در نافهٔ آهوی تتاری چه توان گفت؟
گر در همه چیزی صفت و نعت بگنجد
در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت؟
سعدی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۹
کوه عنبر نشسته بر زنخش
راست گویی بهیست مشک‌آلود
گر به چنگال صوفیان افتد
ندهندش مگر به شفتالود
سعدی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۰
تو آن نه‌ای که به جور از تو روی برپیچند
گناه تست و من استاده‌ام به استغفار
مرا غبار تو هرگز اثر کند در دل
که خاکپای توام؟ خاک را چه غم ز غبار؟
سعدی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۳
مرا به صورت شاهد نظر حلال بود
که هرچه می‌نگرم شاهدست در نظرم
دو چشم در سر هر کس نهاده‌اند ولی
تو نقش بینی و من نقشبند می‌نگرم
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۶
حالم از شرح غمت افسانه ایست
چشمم از عکس رخت بتخانه ایست
هر کجا بدگوهری در عالمست
در کنار آنچنان دردانه ایست
بر امید زلف چون زنجیر تو
ای بسا عاقل که چون دیوانه‌ایست
گفتم او را این چه زلف ( ... )
گفت هان فی‌الجمله در ( ... )
از لبش یک نکته‌ای ( ... )
وز خمش یک قطره‌ای پیمانه‌ایست
با فروغ آفتاب حسن او
شمع گردون کمتر از پروانه‌ایست
نازنینا رخ چه می‌پوشی ز من
آخر این مسکین کم از بیگانه‌ایست
از بت آزر حکایتها کنند
بت خود اینست از ( ... )
دل نه جای تست آخر چون کنم
در جهانم خود همین ویرانه‌ایست
این نه دل خوانند کین ( ... )
این نه عشق است از ( ... )
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۲۷ - مفردات
می‌میرم و همچنان نظر بر چپ و راست
تا آنکه نظر در او توان کرد کجاست؟
از روی نکو صبر نمی‌شاید کرد
لیکن نه به اختیار می‌باید کرد
خفتی و به خفتنت پراکنده شدیم
برخاستی و به دیدنت زنده شدیم
نقاب از بهر آن باشد که بربندند روی زشت
تو زیبایی به نام ایزد چرا باید که بربندی؟
می‌شنیدم به حسن چون قمری
چون بدیدم از آن تو خوبتری
پروین اعتصامی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱
ای دل عبث مخور غم دنیا را
فکرت مکن نیامده فردا را
کنج قفس چو نیک بیندیشی
چون گلشن است مرغ شکیبا را
بشکاف خاک را و ببین آنگه
بی مهری زمانهٔ رسوا را
این دشت، خوابگاه شهیدانست
فرصت شمار وقت تماشا را
از عمر رفته نیز شماری کن
مشمار جَدْی و عقرب و جوزا را
دور است کاروان سحر زینجا
شمعی بباید این شب یلدا را
در پرده صد هزار سیه کاریست
این تند سیر گنبد خضرا را
پیوند او مجوی که گم کرده است
نوشیروان و هرمز و دارا را
این جویبار خُرد که می‌بینی
از جای کنده صخرهٔ صمّا را
آرامشی ببخش توانی گر
این دردمند خاطر شیدا را
افسون فسای افعی شهوت را
افسار بند مرکب سودا را
پیوند بایدت زدن ای عارف
در باغ دهر حنظل و خرما را
زاتش به غیر آب فرو ننشاند
سوز و گداز و تندی و گرما را
پنهان هرگز می‌نتوان کردن
از چشم عقل قصهٔ پیدا را
دیدار تیره‌روزی نابینا
عبرت بس است مردم بینا را
ای دوست، تا که دسترسی داری
حاجت بر آر اهل تمنا را
زیراکه جستن دل مسکینان
شایان سعادتی است توانا را
از بس بخفتی، این تن آلوده
آلود این روان مصفا را
از رفعت از چه با تو سخن گویند
نشناختی تو پستی و بالا را
مریم بسی بنام بود لکن
رتبت یکی است مریم عذرا را
بشناس ای که راهنوردستی
پیش از روش، درازی و پهنا را
خودرای می‌نباش که خودرایی
راند از بهشت، آدم و حوا را
پاکی گزین که راستی و پاکی
بر چرخ برفراشت مسیحا را
آن کس ببرد سود که بی انده
آماج گشت فتنهٔ دریا را
اول به دیده روشنی آموز
زان پس بپوی این ره ظلما را
پروانه پیش از آنکه بسوزندش
خرمن بسوخت وحشت و پروا را
شیرینی آنکه خورد فزون از حد
مستوجب است تلخی صفرا را
ای باغبان، سپاه خزان آمد
بس دیر کشتی این گل رعنا را
بیمار مرد بس که طبیب او
بیگاه کار بست مداوا را
علم است میوه، شاخهٔ هستی را
فضل است پایه، مقصد والا را
نیکو نکوست، غازه و گلگونه
نبود ضرور چهرهٔ زیبا را
عاقل به وعدهٔ برهٔ بریان
ندهد ز دست نُزل مُهَنّا را
ای نیک، با بدان منشین هرگز
خوش نیست وصله جامهٔ دیبا را
گردی چو پاکباز، فلک بندد
بر گردن تو عقد ثریا را
صیاد را بگوی که پر مشکن
این صید تیره روز بی آوا را
ای آنکه راستی به من آموزی
خود در ره کج از چه نهی پا را
خون یتیم درکشی و خواهی
باغ بهشت و سایهٔ طوبی را
نیکی چه کرده‌ایم که تا روزی
نیکو دهند مزد عمل ما را
انباز ساختیم و شریکی چند
پروردگار صانع یکتا را
برداشتیم مهرهٔ رنگین را
بگذاشتیم لؤلؤ لالا را
آموزگار خلق شدیم اما
نشناختیم خود الف و با را
بت ساختیم در دل و خندیدیم
بر کیش بد، برهمن و بودا را
ای آنکه عزم جنگ یلان داری
اول بسنج قوت اعضا را
از خاک تیره لاله برون کردن
دشوار نیست ابر گهر زا را
ساحر، فسون و شعبده انگارد
نور تجلی و ید بیضا را
در دام روزگار ز یکدیگر
نتوان شناخت پشه و عنقا را
در یک ترازو از چه ره اندازد
گوهرشناس، گوهر و مینا را
هیزم هزار سال اگر سوزد
ندهد شمیم عود مطرا را
بر بوریا و دلق، کس ای مسکین
نفروختست اطلس و خارا را
ظلم است در یکی قفس افکندن
مردار خوار و مرغ شکرخا را
خون سر و شرار دل فرهاد
سوزد هنوز لالهٔ حمرا را
پروین، به روز حادثه و سختی
در کار بند صبر و مدارا را
پروین اعتصامی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲
کار مده نفس تبه کار را
در صف گل جا مده این خار را
کشته نکودار که موش هوی
خورده بسی خوشه و خروار را
چرخ و زمین بندهٔ تدبیر تست
بنده مشو درهم و دینار را
همسر پرهیز نگردد طمع
با هنر انباز مکن عار را
ای که شدی تاجر بازار وقت
بنگر و بشناس خریدار را
چرخ بدانست که کار تو چیست
دید چو در دست تو افزار را
بار وبال است تن بی تمیز
روح چرا می‌کشد این بار را؟
کم دهدت گیتی بسیاردان
به که بسنجی کم و بسیار را
تا نزند راهروی را به پای
به که بکوبند سر مار را
خیره نوشت آنچه نوشت اهرمن
پاره کن این دفتر و طومار را
هیچ خردمند نپرسد ز مست
مصلحت مردم هشیار را
روح گرفتار و به فکر فرار
فکر همین است گرفتار را
آینهٔ تست دل تابناک
بستر از این آینه زنگار را
دزد بر این خانه از آنرو گذشت
تا بشناسد در و دیوار را
چرخ یکی دفتر کردارهاست
پیشه مکن بیهده کردار را
دست هنر چید، نه دست هوس
میوهٔ این شاخ نگونسار را
رو گهری جوی که وقت فروش
خیره کند مردم بازار را
در همه جا راه تو هموار نیست
مست مپوی این ره هموار را
پروین اعتصامی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳
رهائیت باید، رها کن جهان را
نگهدار ز آلودگی پاک جان را
به سر برشو این گنبد آبگون را
به هم بشکن این طبل خالی میان را
گذشتنگه است این سرای سپنجی
برو باز جو دولت جاودان را
ز هر باد، چون گرد منما بلندی
که پست است همت، بلند آسمان را
به رود اندرون، خانه عاقل نسازد
که ویران کند سیل آن خانمان را
چه آسان به دامت درافکند گیتی
چه ارزان گرفت از تو عمر گران را
تو را پاسبان است چشم تو و من
همی خفته می‌بینم این پاسبان را
سمند تو زی پرتگاه از چه پوید
ببین تا به دست که دادی عنان را
ره و رسم بازارگانی چه دانی
تو کز سود نشناختستی زیان را
یکی کشتی از دانش و عزم باید
چنین بحر پر وحشت بیکران را
زمینت چو اژدر بناگه ببلعد
تو باری غنیمت شمار این زمان را
فروغی ده این دیدهٔ کم ضیا را
توانا کن این خاطر ناتوان را
تو ای سالیان خفته، بگشای چشمی
تو ای گمشده، بازجو کاروان را
مفرسای با تیره‌رائی درون را
میالای با ژاژخائی دهان را
ز خوان جهان هر که را یک نواله
بدادند و آنگه ربودند خوان را
به بستان جان تا گلی هست، پروین
تو خود باغبانی کن این بوستان را
پروین اعتصامی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵
ای کنده سیل فتنه ز بنیادت
وی داده باد حادثه بر بادت
در دام روزگار چرا چونان
شد پایبند، خاطر آزادت
تنها نه خفتن است و تن آسانی
مقصود ز آفرینش و ایجادت
نفس تو گمره است و همی ترسم
گمره شوی، چو او کند ارشادت
دل خسرو تن است، چو ویران شد
ویرانه‌ای چسان کند آبادت
غافل به زیر گنبد فیروزه
بگذشت سال عمر ز هفتادت
بس روزگار رفت به پیروزی
با تیرماه و بهمن و خردادت
هر هفته و مهی که به پیش آمد
بر پیشباز مرگ فرستادت
داری سفر به پیش و همی بینم
بی رهنما و راحله و زادت
کرد آرزو پرستی و خود بینی
بیگانه از خدای، چو شدادت
تا از جهان سفله نه‌ای فارغ
هرگز نخواند اهل خرد رادت
این کوردل عجوزهٔ بی شفقت
چون طعمه بهر گرگ اجل زادت
روزیت دوست گشت و شبی دشمن
گاهی نژند کرد و گهی شادت
ای بس ره امید که بربستت
ای بس در فریب که بگشادت
هستی تو چون کبوترکی مسکین
بازی چنین قوی شده صیادت
پروین، نهفته دیویت آموزد
دیو زمانه، گر شود استادت
پروین اعتصامی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶
ای دل، فلک سفله کجمدار است
صد بیم خزانش بهر بهار است
باغی که در آن آشیانه کردی
منزلگه صیاد جان شکار است
از بدسری روزگار بی باک
غمگین مشو ای دوست، روزگار است
یغماگر افلاک، سخت بازوست
دردی کش ایام، هوشیار است
افسانهٔ نوشیروان و دارا
ورد سحر قمری و هزار است
ز ایوان مدائن هنوز پیدا
بس قصهٔ پنهان و آشکار است
اورنگ شهی بین که پاسبانش
زاغ و زغن و گور و سوسمار است
بیغولهٔ غولان چرا بدینسان
آن کاخ همایون زرنگار است
از نالهٔ نی قصه‌ای فراگیر
بس نکته در آن ناله‌های زار است
در موسم گل، ابر نوبهاری
بر سرو و گل و لاله اشکبار است
آورده ز فصل بهار پیغام
این سبزه که بر طرف جویبار است
در رهگذر سیل، خانه کردن
بیرون شدن از خط اعتبار است
تعویذ بجوی از درستکاری
اهریمن ایام نابکار است
آشفته و مستیم و بر گذرگاه
سنگ و چه و دریا و کوهسار است
دل گرسنه ماندست و روح ناهار
تن را غم تدبیر احتکار است
آن شحنه که کالا ربود دزد است
آن نور که کاشانه سوخت نار است
خوش آنکه ز حصن جهان برونست
شاد آنکه بچشم زمانه خوار است
از قلهٔ این بیمناک کهسار
خونابه روان همچو آبشار است
بار جسد از دوش جان فرو نه
آزاده روان تو زیر بار است
این گوهر یکتای عالم افروز
در خاک بدینگونه خاکسار است
فردا ز تو ناید توان امروز
رو کار کن اکنون که وقت کار است
همت گهر وقت را ترازوست
طاعت شتر نفس را مهار است
در دوک امل ریسمان نگردد
آن پنبه که همسایهٔ شرار است
کالا مبر ای سودگر بهمراه
کاین راه نه ایمن ز گیر و دار است
ای روح سبک بر سپهر برپر
کاین جسم گران عاقبت غبار است
بس کن به فراز و نشیب جستن
این رسم و ره اسب بی فسار است
طوطی نکند میل سوی مردار
این عادت مرغان لاشخوار است
هرچند که ماهر بود فسونگر
فرجام هلاکش ز نیش مار است
عمر گذران را تبه مگردان
بعد از تو مه و هفته بیشمار است
زندانی وقت عزیز، ای دل
همواره در اندیشهٔ فرار است
از جهل مسوزش بروز روشن
ای بیخبر، این شمع شام تار است
کفتار گرسنه چه میشناسد
کهو بره پروار یا نزار است
بیهوده مکوش ای طبیب دیگر
بیمار تو در حال احتضار است
باید که چراغی بدست گیرد
در نیمه‌شب آنکس که رهگذار است
امسال چنان کن که سود یابی
اندوهت اگر از زیان پار است
آسایش صد سال زندگانی
خوشنودی روزی سه و چهار است
بار و بنهٔ مردمی هنر شد
بار تو گهی عیب و گاه عار است
اندیشه کن از فقر و تنگدستی
ای آنکه فقیریت در جوار است
گلچین مشو ایدوست کاندرین باغ
یک غنچه جلیس هزار خار است
بیچاره در افتد، زبون دهد جان
صیدی که در این دامگه دچار است
بیش از همه با خویشتن کند بد
آنکس که بدخلق خواستار است
ای راهنورد ره حقیقت
هشدار که دیوت رکابدار است
ای دوست، مجازات مستی شب
هنگام سحر، سستی خمار است
آنکس که از این چاه ژرف تیره
با سعی و عمل رست، رستگار است
یک گوهر معنی ز کان حکمت
در گوش، چو فرخنده گوشوار است
هرجا که هنرمند رفت گو رو
گر کابل و گر چین و قندهار است
فضل است که سرمایهٔ بزرگی است
علم است که بنیاد افتخار است
کس را نرساند چرا بمنزل
گر توسن افلاک راهوار است
یکدل نشود ای فقیه با کس
آنرا که دل و دیده صد هزار است
چون با دگران نیست سازگاریش
با تو مشو ایمن که سازگار است
از ساحل تن گر کناره گیری
سود تو درین بحر بی کنار است
از بنده جز آلودگی چه خیزد
پاکی صفت آفریدگار است
از خون جگر، نافه پروراندن
تنها هنر آهوی تتار است
ز ابلیس ره خود مپرس گرچه
در بادیهٔ کعبه رهسپار است
پیراهن یوسف چرا نیارند
یعقوب به کنعان در انتظار است
بیدار شو ای گوهری که انکشت
در جایگاه در شاهوار است
گفتار تو همواره از تو، پروین
در صفحهٔ ایام یادگار است
پروین اعتصامی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷
آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است
آب هوی و حرص نه آبست، آذر است
زاغ سپهر، گوهر پاک بسی وجود
بنهفت زیر خاک و ندانست گوهر است
در مهد نفس، چند نهی طفل روح را
این گاهواره رادکش و سفله‌پرور است
هر کس ز آز روی نهفت از بلا رهید
آنکو فقیر کرد هوای را توانگر است
در رزمگاه تیرهٔ آلودگان نفس
روشندل آنکه نیکی و پاکیش مغفر است
در نار جهل از چه فکندیش، این دلست
در پای دیو از چه نهادیش، این سر است
شمشیرهاست آخته زین نیلگون نیام
خونابه‌هانهفته در این کهنه ساغر است
تا در رگ تو مانده یکی قطره خون بجای
در دست آز از پی فصد تو نشتر است
همواره دید و تیره نگشت، این چه دیده‌ایست
پیوسته کشت و کندنگشت، این چه خنجر است
دانی چه گفت نفس بگمراه تیه خویش:
زین راه بازگرد، گرت راه دیگر است
در دفتر ضمیر، چو ابلیس خط نوشت
آلوده گشت هرچه بطومار و دفتر است
مینا فروش چرخ ز مینا هر آنچه ساخت
سوگند یاد کرد که یاقوت احمر است
از سنگ اهرمن نتوان داشت ایمنی
تا بر درخت بارور زندگی بر است
پروین اعتصامی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸
ای عجب! این راه نه راه خداست
زانکه در آن اهرمنی رهنماست
قافله بس رفت از این راه، لیک
کس نشد آگاه که مقصد کجاست
راهروانی که درین معبرند
فکرتشان یکسره آز و هواست
ای رمه، این دره چراگاه نیست
ای بره، این گرگ بسی ناشتاست
تا تو ز بیغوله گذر می کنی
رهزن طرار تو را در قفاست
دیده ببندی و درافتی بچاه
این گنه تست، نه حکم قضاست
لقمهٔ سالوس کرا سیر کرد
چند بر این لقمه تو را اشتهاست
نفس، بسی وام گرفت و نداد
وام تو چون باز دهد؟ بینواست
خانهٔ جان هرچه توانی بساز
هرچه توان ساخت درین یک بناست
کعبهٔ دل مسکن شیطان مکن
پاک کن این خانه که جای خداست
پیرو دیوانه شدن ز ابلهی است
موعظت دیو شنیدن خطاست
تا بودت شمع حقیقت به دست
راه تو هرجا که روی روشناست
تا تو قفس سازی و شکر خری
طوطیک وقت ز دامت رهاست
حمله نیارد بتو ثعبان دهر
تا چو کلیمی تو و دینت عصاست
ای گل نوزاد فسرده مباش
زانکه تو را اول نشو و نماست
طائر جان را چه کنی لاشخوار؟
نزد کلاغش چه نشانی؟ هماست
کاهلیت خسته و رنجور کرد
درد تو دردیست که کارش دواست
چاره کن آزردگی آز را
تا که به دکان عمل مومیاست
روی و ریا را مکن آئین خویش
هرچه فساد است ز روی و ریاست
شوخ‌ ‌‌تن و جامه چه شوئی همی؟
این دل آلوده به کارت گواست
پای تو همواره به راه کج است
دست تو هر شام و سحر بر دعاست
چشم تو بر دفتر تحقیق، لیک
گوش تو بر بیهده و ناسزاست
بار خود از دوش برافکنده‌ای
پشت تو از پشتهٔ شیطان دوتاست
نان تو گه سنگ بود گاه خاک
تا به تنور تو هوی نانواست
ورطه و سیلاب نداری به پیش
تا خردت کشتی و جان ناخداست
قصر دل‌افروز روان محکم است
کلبهٔ تن را چه ثبات و بقاست
جان به تو هرچند دهد منعم است
تن ز تو هرچند ستاند گداست
روغن قندیل تو آبست و بس
تیرگی بزم تو بیش از ضیاست
منزل غولان ز چه شد منزلت
گر ره تو از ره ایشان جداست
جهل بلندی نپسندد، چه است
عجب سلامت نپذیرد، بلاست
آنچه که دوران نخرد یکدلیست
آنچه که ایام ندارد وفاست
دزد شد این شحنهٔ بی نام و ننگ
دزد کی از دزد کند بازخواست
نزد تو چون سرد شود؟ آتش است
از تو چرا درگذرد؟ اژدهاست
وقت گرانمایه و عمر عزیز
طعمهٔ سال و مه و صبح و مساست
از چه همی کاهدمان روز و شب
گر که نه ما گندم و چرخ آسیاست
گر که یمی هست، در آخر نمی‌است
گر که بنائی است، در آخر هباست
ما به ره آز و هوی سائلیم
مورچه در خانهٔ خود پادشاست
خیمه ز دستیم و گه رفتن است
غرق شدستیم و زمان شناست
گلبن معنی نتوانی نشاند
تا که درین باغچه خار و گیاست
کشور جان تو چو ویرانه‌ایست
ملک دلت چون ده بی روستاست
شعر من آیینه ی کردار توست
ناید از آئینه به جز حرف راست
روشنی اندوز که دل را خوشی است
معرفت آموز که جانرا غذاست
پایهٔ قصر هنر و فضل را
عقل نداند ز کجا ابتداست
پردهٔ الوان هوی را بدر
تا به پس پرده ببینی چهاست
به که به جوی و جر دانش چرد
آهوی جانست که اندر چراست
خیره ز هر پویه ز میدان مرو
با فلک پیر ترا کارهاست
اطلس نساج هوی و هوس
چون گه تحقیق رسد بوریاست
بیهده، پروین در دانش مزن
با تو درین خانه چه کس آشناست
پروین اعتصامی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰
شالودهٔ کاخ جهان بر آبست
تا چشم بهم بر زنی خرابست
ایمن چه نشینی درین سفینه
کاین بحر همیشه در انقلابست
افسونگر چرخ کبود هر شب
در فکرت افسون شیخ و شابست
ای تشنه مرو، کاندرین بیابان
گر یک سر آبست، صد سرابست
سیمرغ که هرگز به دام ناید
در دام زمانه کم از ذبابست
چشمت به خط و خال دلفریب است
گوشت به نوای دف و ربابست
تو بیخود و ایام در تکاپو است
تو خفته و ره پر ز پیچ و تابست
آبی بکش از چاه زندگانی
همواره نه این دلو را طنابست
بگذشت مه و سال وین عجب نیست
این قافله عمریست در شتابست
بیدار شو، ای بخت خفته چوپان
کاین بادیه راحتگه ذئابست
برگرد از آن ره که دیو گوید
کای راهنورد، این ره صوابست
ز انوار حق از اهرمن چه پرسی
زیراک سئوال تو بی جوابست
با چرخ، تو با حیله کی برآئی
در پشه کجا نیروی عقابست
بر اسب فساد، از چه زین نهادی
پای تو چرا اندرین رکابست
دولت نه به افزونی حطام است
رفعت نه به نیکوئی ثیابست
جز نور خرد، رهنمای مپسند
خودکام مپندار کامیابست
خواندن نتوانیش چون، چه حاصل
در خانه هزارت اگر کتابست
هشدار که توش و توان پیری
سعی و عمل موسم شبابست
بیهوده چه لرزی ز هر نسیمی
مانند چراغی که بی حبابست
گر پای نهد بر تو پیل، دانی
کز پای تو چون مور در عذابست
بی شمع، شب این راه پرخطر را
مسپر بامیدی که ماهتابست
تا چند و کی این تیره جسم خاکی
بر چهرهٔ خورشید جان سحابست
در زمرهٔ پاکیزگان نباشی
تا بر دلت آلودگی حجابست
پروین، چه حصاد و چه کشتکاری
آنجا که نه باران نه آفتابست
پروین اعتصامی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱
آنکس که چو سیمرغ بی نشانست
از رهزن ایام در امانست
ایمن نشد از دزد جز سبکبار
بر دوش تو این بار بس گرانست
اسبی که تو را می برد به یک عمر
بنگر که به دست که‌اش عنانست
مردم‌کشی دهر، بی سلاح است
غارتگری چرخ، ناگهانست
خودکامی افلاک آشکار است
از دیدهٔ ما خفتگان نهانست
افسانهٔ گیتی نگفته پیداست
افسونگریش روشن و عیانست
هر غار و شکافی به دامن کوه
با عبرت اگر بنگری دهانست
بازیچهٔ این پرده، سحربازیست
بی باکی این دست، داستانست
دی جغد به ویرانه‌ای بخندید
کاین قصر ز شاهان باستانست
تو از پی گوری دوان چو بهرام
آگه نه که گور از پیت دوانست
شمشیر جهان کند می نماند
تا مستی و خواب تواش فسانست
بس قافلهٔ گم گشته است از آنروز
کاین گمشده، سالار کاروانست
بس آدمیان پای بند دیوند
بسیار سر اینجا بر آستانست
از پای در افتد به نیمهٔ راه
آن رفته که بی توشه و توانست
زین تیره تن، امید روشنی نیست
جانست چراغ وجود، جانست
شادابی شاخ و شکوفه در باغ
هنگام گل از سعی باغبانست
دل را ز چه رو شوره‌زار کردی
خارش بکن ای دوست، بوستانست
خون خورده و رخسار کرده رنگین
این لعل که اندر حصار کانست
آری، سمن و لاله روید از خاک
تا ابر بهاری گهر فشانست
در کیسهٔ خود بین که تا چه داری
گیرم که فلان گنج از فلانست
ز اسرار حقیقت مپرس کاین راز
بالاتر از اندیشه و گمانست
ای چشمهٔ کوچک به چشم فکرت
بحریست که بی کنه و بی کرانست
اینجا نرسد کشتی‌ای به ساحل
گر زانکه هزارانش بادبانست
بر پر که نگردد بلند پرواز
مرغی که درین پست خاکدانست
گرگ فلک آهوی وقت را خورد
در مطبخ ما مشتی استخوانست
اندیشه کن از باز، ای کبوتر
هر چند تو را عرصه آسمانست
جز گرد نکوئی مگرد هرگز
نیکی است که پاینده در جهانست
گر عمر گذاری به نیکنامی
آنگاه تو را عمر جاودانست
در ملک سلیمان چرا شب و روز
دیوت به سر سفره میهمانست
پیوند کسی جوی کاشنائی است
اندوه کسی خور که مهربانست
مگذار که میرد ز ناشتائی
جان را هنر و علم همچو نانست
فضل است چراغی که دلفروزست
علم است بهاری که بی خزانست
چوگان زن، تا به دستت افتد
این گوی سعادت که در میانست
چون چیره بدین چار دیو گردد
آنکس که چنین بیدل و جبانست
گر پنبه شوی، آتشت زمین است
ور مرغ شوی، روبهت زمانست
بس تیرزنان را نشانه کردست
این تیر که در چلهٔ کمانست
در لقمهٔ هر کس نهفته سنگی
بر خوان قضا آنکه میزبانست
یکرنگی ناپایدار گردون
کم عمرتر از صرصر و دخانست
فرصت چو یکی قلعه‌ایست ستوار
عقل تو بر این قلعه مرزبانست
کالا مخر از اهرمن ازیراک
هر چند که ارزان بود گرانست
آن زنده که دانست و زندگی کرد
در پیش خردمند، زنده آنست
آن کو به ره راست می زند گام
هر جا که برد رخت، کامرانست
بازیچهٔ طفلان خانه گردد
آن مرغ که بی پر چو ماکیانست
آلوده کنی خاطر و ندانی
کالایش دل، پستی روانست
هیزم کش دیوان شدن زبونیست
روزی خور دونان شدن هوانست
ننگ است به خواری طفیل بودن
مانند مگس هر کجا که خوانست
این سیل که با کوه می‌ستیزد
بیغ افکن بسیار خانمانست
بندیش ز دیوی که آدمی روست
بگریز ز نقشی که دلستانست
در نیمهٔ شب، نالهٔ شباویز
کی چون نفس مرغ صبح خوانست
از منقبت و علم، نیم ارزن
ارزنده‌تر از گنج شایگانست
کردار تو را سعی رهنمونست
گفتار تو را عقل ترجمانست
عطار سپهرت زریر بفروخت
بگرفتی و گفتی که زعفرانست
در قیمت جان از تو کار خواهند
این گنج مپندار رایگانست
اطلس نتوان کرد ریسمان را
این پنبه که رشتی تو، ریسمانست
ز اندام خود این تیرگی فروشوی
در جوی تو این آب تا روانست
پژمان نشود ز آفتاب هرگز
تا بر سر این غنچه سایبانست
برزیگری آموختی و کشتی
این دانه زمانی که مهرگانست
مسپار به تن کارهای جان را
این بی هنر از دور پهلوانست
یاری نکند با تو خسرو عقل
تا جهل به ملک تو حکمرانست
مزروع تو، گر تلخ یا که شیرین
هنگام درو، حاصلت همانست
هر نکته که دانی بگوی، پروین
تا نیروی گفتار در زبانست
پروین اعتصامی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲
اگر چه در ره هستی هزار دشواریست
چو پر کاه پریدن ز جا سبکساریست
به پات رشته فکندست روزگار و هنوز
نه آگهی تو که این رشتهٔ گرفتاریست
به گرگ مردمی آموزی و نمی دانی
که گرگ را ز ازل پیشه مردم آزاریست
بپرس راه ز علم، این نه جای گمراهیست
بخواه چاره ز عقل، این نه روز ناچاریست
نهفته در پس این لاجوردگون خیمه
هزار شعبده‌بازی، هزار عیاریست
سلام دزد مگیر و متاع دیو مخواه
چرا که دوستی دشمنان ز مکاریست
هر آن مریض که پند طبیب نپذیرد
سزاش تاب و تب روزگار بیماریست
به چشم عقل ببین پرتو حقیقت را
مگوی نور تجلی فسون و طراریست
اگر که در دل شب خون نمی کند گردون
به وقت صبح چرا کوه و دشت گلناریست
به گاهوار تو افعی نهفت دایهٔ دهر
مبرهن است که بیزار ازین پرستاریست
سپرده‌ای دل مفتون خود به معشوقی
که هر چه در دل او هست، از تو بیزاریست
بدار دست ز کشتی که حاصلش تلخیست
بپوش روی ز آئینه‌ای که زنگاریست
به خیره بار گران زمانه چند کشی
ترا چه مزد به پاداش این گرانباریست
فرشته زان سبب از کید دیو بی خبر است
که اقتضای دل پاک، پاک انگاریست
بلند شاخهٔ این بوستان روح افزای
اگر ز میوه تهی شد، ز پست دیواریست
چو هیچگاه به کار نکو نمی گرویم
شگفت نیست گر آئین ما سیه کاریست
برو که فکرت این سودگر معامله نیست
متاع او همه از بهر گرم بازاریست
بخر ز دکهٔ عقل آنچه روح می‌طلبد
هزار سود نهان اندرین خریداریست
زمانه گشت چو عطار و خون هر سگ و خوک
فروخت بر همه و گفت مشک تاتاریست
گلش مبو که نه شغلیش غیر گلچینیست
غمش مخور که نه کاریش غیر خونخواریست
قضا چو قصد کند، صعوه‌ای چو ثعبانی است
فلک چو تیغ کشد، زخم سوزنی کاریست
کدام شمع که ایمن ز باد صبحگهی است
کدام نقطه که بیرون ز خط پرگاریست
عمارت تو شداست این چنین خراب ولیک
بخانهٔ دگران پیشهٔ تو معماریست
بدان صفت که تو هستی دهند پاداشت
سزای کار در آخر همان سزاواریست
بهل که عاقبت کار سرنگونت کند
بلندئی که سرانجام آن نگونساریست
گریختن ز کژی و رمیدن از پستی
نخست سنگ بنای بلند مقداریست
ز روشنائی جان، شامها سحر گردد
روان پاک چو خورشید و تن شب تاریست
چراغ دزد ز مخزن پدید شد، پروین
زمان خواب گذشتست، وقت بیداریست
پروین اعتصامی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳
عاقل از کار بزرگی طلبید
تکیه بر بیهده گفتار نداشت
آب نوشید چو نوشابه نیافت
درم آورد چو دینار نداشت
بار تقدیر به آسانی برد
غم سنگینی این بار نداشت
با گرانسنگی و پاکی خو کرد
همنشینان سبکسار نداشت
دانه جز دانهٔ پرهیز نکشت
توشهٔ آز در انبار نداشت
اندرین محکمهٔ پر شر و شور
با کسی دعوی پیکار نداشت
آنکه با خوشه قناعت می کرد
چه غم ار خرمن و خروار نداشت
کار جان را به تن سفله مده
زانکه یک کار سزاوار نداشت
جان پرستاری تن کرد همی
چو خود افتاد، پرستار نداشت
چه عجب ملک دل ار ویران شد
همه دیدیم که معمار نداشت
زهد و امساک تن از توبه نبود
کم از آن خورد که بسیار نداشت
کار خود را همه با دست تو کرد
نفس جز دست تو افزار نداشت
روح چون خانهٔ تن خالی کرد
دگر این خانه نگهدار نداشت
تن در این کارگه پهناور
سالها ماند ولی کار نداشت
به هنر کوش که دیبای هنر
هیچ بافنده به بازار نداشت
هیچ دانی چه کسی گشت استاد
آنکه شاگرد شد و عار نداشت
کار گیتی همه ناهمواریست
این گذرگه ره هموار نداشت
دیده گر دام قضا را می دید
هرگز این دام گرفتار نداشت
چشم ما خفت و فلک هیچ نخفت
خبر این خفته ز بیدار نداشت
گل امیّد ز آهی پژمرد
آه از این گل که به جز خار نداشت!
زینهمه گوهر تابنده که هست
اشک بود آنکه خریدار نداشت
در میان همه زرهای عیار
زر جان بود که معیار نداشت
دل پاک آینهٔ روی خداست
این چنین آینه زنگار نداشت
تن که بر اسب هوی عمری تاخت
نشد آگاه که افسار نداشت
آنکه جز بید و سپیدار نکشت
ز که پرسد که چرا بار نداشت
دهر جز خانهٔ خمّار نبود
زانکه یک مردم هشیار نداشت
اندرین پرتگه بی پایان
هیچکس مرکب رهوار نداشت
قلم دهر نوشت آنچه نوشت
سند و دفتر و طومار نداشت
پردهٔ تن رخ جان پنهان کرد
کاش این پرده به رخسار نداشت
پروین اعتصامی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴
ای دل، بقا دوام و بقائی چنان نداشت
ایّام عمر، فرصت برق جهان نداشت
روشن ضمیر آنکه ازین خوان گونه گون
قسمت همای وار به جز استخوان نداشت
سرمست پر گشود و سبکسار برپرید
مرغی که آشیانه درین خاکدان نداشت
هشیار آنکه انده نیک و بدش نبود
بیدار آنکه دیده به ملک جهان نداشت
کو عارفی کز آفت این چار دیو رست
کو سالکی که زحمت این هفتخوان نداشت
گشتیم بی شمار و ندیدیم عاقبت
یک نیکروز کاو گله از آسمان نداشت
آنکس که بود کام طلب، کام دل نیافت
وانکس که کام یافت، دل کامران نداشت
کس در جهان مقیم به جز یک نفس نبود
کس بهره از زمانه به جز یک زمان نداشت
زین کوچگاه، دولت جاوید هر که خواست
الحق خبر ز زندگی جاودان نداشت
دام فریب و کید درین دشت گر نبود
این قصر کهنه، سقف جواهر نشان نداشت
صاحب نظر کسیکه درین پست خاکدان
دست از سر نیاز، سوی این و آن نداشت
صیدی کزین شکسته قفس رخت برنبست
یا بود بال بسته و یا آشیان نداشت
روز جوانی آنکه به مستی تباه کرد
پیرانه سر شناخت که بخت جوان نداشت
آگه چگونه گشت ز سود و زیان خویش
سوداگری که فکرت سود و زیان نداشت
رو گوهر هنر طلب از کان معرفت
کاینسان جهانفروز گهر، هیچ کان نداشت
غواص عقل، چون صدف عمر برگشود
دری گرانبهاتر و خوشتر ز جان نداشت
آنکو به کشتزار عمل گندمی نکشت
اندر تنور روشن پرهیز نان نداشت
گر ما نمیشدیم خریدار رنگ و بوی
دیو هوی به رهگذر ما دکان نداشت
هر جا که گسترانده شد این سفرهٔ فساد
جز گرگ و غول و دزد و دغل میهمان نداشت
کاش این شرار دامن هستی نمی‌گرفت
کاش این سموم راه سوی بوستان نداشت
چون زنگ بست آینهٔ دل، تباه شد
چون کند گشت خنجر فرصت، فسان نداشت
آذوقهٔ تو از چه در انبار آز ماند
گنجینهٔ تو از چه سبب پاسبان نداشت
دیوارهای قلعهٔ جان گر بلند بود
روباه دهر چشم بدین ماکیان نداشت
گر در کمان زهد زهی میگذاشتیم
امروز چرخ پیر زه اندر کمان نداشت
دل را به دست نفس نمی بود گر زمام
راه فریب هیچ گهی کاروان نداشت
خوش بود نزهت چمن و دولت بهار
گر بیم ترکتازی باد خزان نداشت
از دام تن به نام و نشانی توان گریخت
دام زمانه بود که نام و نشان نداشت
هشدار ای گرسنه که طباخ روزگار
نامیخته به زهر، نوالی به خوان نداشت
گر بد به عدل سیر فلک، پشهٔ ضعیف
قدرت به گوشمالی پیل دمان نداشت
از دل سفینه باید و از دیده ناخدای
در بحر روزگار، که کنه و کران نداشت
آسوده خاطر این ره بی اعتبار را
پروین، کسی سپرد که بار گران نداشت
پروین اعتصامی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵
دل اگر توشه و توانی داشت
در ره عقل کاروانی داشت
دیده گر دفتر قضا میخواند
ز سیه کاریش امانی داشت
رهزن نفس را شناخته بود
گنجهایش نگاهبانی داشت
کشت و زرعی به ملک جان میکرد
بی نیاز از جهان، جهانی داشت
گوش ما موعظت نیوش نبود
ورنه هر ذره‌ای دهانی داشت
ما در این پرتگه چه میکردیم
مرکب آز گر عنانی داشت
با چنین آتش و تف و دم و دود
کاشکی این تنور نانی داشت
آزمند این چنین گرسنه نبود
اگر این سفره میهمانی داشت
همه را زنده می‌نشاید گفت
زندگی نامی و نشانی داشت
داستان گذشتگان پند است
هر که بگذشت داستانی داشت
رازهای زمانه را میگفت
در و دیوار گر زبانی داشت
اشکها انجم سپهر دلند
این زمین نیز آسمانی داشت
تن به دریوزه خوی کرد و ندید
که چو جان گنج شایگانی داشت
خیره گفتند روح گنج تن است
گنج اگر بود، پاسبانی داشت
تن که یک عمر زندهٔ جان بود
هرگز آگه نشد که جانی داشت
آنچنان شو که گل شوی نه گیاه
باغ ایام باغبانی داشت
نیکبخت آن توانگری که به دل
غم مسکین ناتوانی داشت
چاشت را با گرسنگان میخورد
تا که در سفره نیم نانی داشت
زندگانی تجارتی است که از آن
همه کس غبنی و زیانی داشت
بوریاباف بود جولهٔ دهر
نه پرندی نه پرنیانی داشت
روبه روزگار خواب نکرد
تا که این قلعه ماکیانی داشت
گم شد و کس نیافتش دیگر
گهر عمر، کاش کانی داشت
صید و صیاد هر دو صید شدند
تا قضا تیری و کمانی داشت
دل به حق سجده کرد و نفس به زر
هر کسی سر بر آستانی داشت
ما پراکندگان پنداریم
ورنه هر گله‌ای شبانی داشت
موج و طوفان و سیل و ورطه بسی است
زندگی بحر بی کرانی داشت
خامهٔ دهر بر شکوفه نوشت:
هر بهاری ز پی خزانی داشت
تیره و کند گشت تیغ وجود
کاشکی صیقل و فسانی داشت
پروین اعتصامی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶
فلک، ای دوست، ز بس بیحد و بیمر گردد
بد و نیک و غم و شادی همه آخر گردد
ز قفای من و تو، گرد جهان را بسیار
دی و اسفندمه و بهمن و آذر گردد
ماه چون شب شود، از جای بجائی حیران
پی کیخسرو و دارا و سکندر گردد
این سبک خنگ بی آسایش بی پا تازد
وین گران کشتی بی رهبر و لنگر گردد
من و تو روزی از پای در افتیم، ولیک
تا بود روز و شب، این گنبد اخضر گردد
روز بگذشته خیالست که از نو آید
فرصت رفته محالست که از سر گردد
کشتزار دل تو کوش که تا سبز شود
پیش از آن کاین رخ گلنار معصفر گردد
زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش
نیست امید که همواره نفس بر گردد
چرخ بر گرد تو دانی که چسان می‌گردد
همچو شهباز که بر گرد کبوتر گردد
اندرین نیمه ره، این دیو تو را آخر کار
سر بپیچاند و خود بر ره دیگر گردد
خوش مکن دل که نکشتست نسیمت ای شمع
بس نسیم فرح‌انگیز که صرصر گردد
تیره آن چشم که بر ظلمت و پستی بیند
مرده آن روح که فرمانبر پیکر گردد
گر دوصد عمر شود پرده نشین در معدن
خصلت سنگ سیه نیست که گوهر گردد
نه هر آنرا که لقب بوذر و سلمان باشد
راست کردار چو سلمان و چو بوذر گردد
هر نفس کز تو برآید، چو نکو در نگری
آز تو بیشتر و عمر تو کمتر گردد
علم سرمایهٔ هستی است، نه گنج زر و مال
روح باید که از این راه توانگر گردد
نخورد هیچ توانگر غم درویش و فقیر
مگر آنروز که خود مفلس و مضطر گردد
قیمت بحر در آن لحظه بداند ماهی
که بدام ستم انداخته در بر گردد
گاه باشد که دو صد خانه کند خاکستر
خسک خشک چو همصحبت اخگر گردد
کرکسان لاشه خورانند ز بس تیره دلی
طوطیان را خورش آن به که ز شکر گردد
نه هر آنکو قدمی رفت بمقصد برسید
نه هر آنکو خبری گفت پیمبر گردد
تشنهٔ سوخته در خواب ببیند که همی
به لب دجله و پیرامن کوثر گردد
آنچنان کن که به نیکیت مکافات دهند
چو گه داوری و نوبت کیفر گردد
مرو آزاد، چو در دام تو صیدی باشد
مشو ایمن چو دلی از تو مکدر گردد
توشهٔ بخل میندوز که دودست و غبار
سوزن کینه مپرتاب که خنجر گردد
نه هر آن غنچه که بشکفت گل سرخ شود
نه هر آن شاخه که بررست صنوبر گردد
ز درازا و ز پهنا چه همی پرسی از آن
که چو پرگار بیک خط مدور گردد
عقل استاد و معلم برود پاک از سر
تا که بی عقل و هشی صاحب مشعر گردد
جور مرغان کشد آن مرز که پر چینه بود
سنگ طفلان خورد آن شاخ که برور گردد
روسبی از کم و بیش آنچه کند گرد، همه
صرف، گلگونه و عطر و زر و زیور گردد
گر که کار آگهی، از بهر دلی کاری کن
تا که کار دل تو نیز میسر گردد
رهنوردی که بامید رهی میپوید
تیره رائی است گر از نیمهٔ ره برگردد
هیچ درزی نپسندد که بدین بیهدگی
دلق را آستر از دیبهٔ ششتر گردد
چرخ گوش تو بپیچاند اگر سر پیچی
خون چو آلوده شود، پاک به نشتر گردد
دیو را بر در دل دیدم و زان میترسم
که ز ما بیخبر این ملک مسخر گردد
دعوت نفس پذیرفتی و رفتی یکبار
بیم آنست که این وعده مکرر گردد
پاکی آموز به چشم و دل خود، گر خواهی
که سراپای وجود تو مطهر گردد
هر که شاگردی سوداگر گیتی نکند
هرگز آگاه نه از نفع و نه از ضر گردد
دامن اوست پر از لؤلؤ و مرجان، پروین
که بی اندیشه درین بحر شناور گردد