عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
عقل مرغی ز آشیانهٔ ماست
چرخ گردی ز آستانهٔ ماست
شمس مشرق فروز عالمتاب
شمسهٔ طاق تا بخانهٔ ماست
خون چشم شفق که میبینی
جرعههای می شبانه ماست
صید ما کیست آنک صیادست
دام ما چیست آنچه دانهٔ ماست
تیر ما بگذرد ز جوشن چرخ
زانکه قلب فلک نشانهٔ ماست
ما به افسون کجا رویم از راه
که دو عالم پر از فسانهٔ ماست
گر چه ز اهل زمانه شاد نئیم
شادی آنک در زمانهٔ ماست
جنت ار هست خاک درگه اوست
زانکه ماوای جاودانه ماست
در بسیط جهان کنون خواجو
همه آوازهٔ ترانه ماست
چرخ گردی ز آستانهٔ ماست
شمس مشرق فروز عالمتاب
شمسهٔ طاق تا بخانهٔ ماست
خون چشم شفق که میبینی
جرعههای می شبانه ماست
صید ما کیست آنک صیادست
دام ما چیست آنچه دانهٔ ماست
تیر ما بگذرد ز جوشن چرخ
زانکه قلب فلک نشانهٔ ماست
ما به افسون کجا رویم از راه
که دو عالم پر از فسانهٔ ماست
گر چه ز اهل زمانه شاد نئیم
شادی آنک در زمانهٔ ماست
جنت ار هست خاک درگه اوست
زانکه ماوای جاودانه ماست
در بسیط جهان کنون خواجو
همه آوازهٔ ترانه ماست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
کاف و نون جزوی از اوراق کتب خانه ماست
قاف تا قاف جهان حرفی از افسانهٔ ماست
طاق پیروزه که خلوتگه قطب فلک است
کمترین زاویهئی بر در کاشانهٔ ماست
گر چراغ دل ما از نفس سرد بمرد
شمع این طارم نه پنجره پروانهٔ ماست
گنج معنی که طلسم است جهان بر راهش
چون به معنی نگری این دل ویرانهٔ ماست
آب رو ریختهایم از پی یک جرعه شراب
گر چه کوثر نمی از جرعهٔ پیمانهٔ ماست
ما به دیوانگی ار زانک به عالم فاشیم
عقل کل قابل فیض دل دیوانهٔ ماست
آشنائیم به بی خویشی و بیگانه ز خویش
وانک بیگانه نگشت از همه بیگانهٔ ماست
هر کسی را تو اگر زنده به جان میبینی
جان هر زنده دلی زنده به جانانهٔ ماست
گر چه در مذهب ما کعبه و بتخانه یکیست
خواجو از کعبه برون آی که بتخانهٔ ماست
قاف تا قاف جهان حرفی از افسانهٔ ماست
طاق پیروزه که خلوتگه قطب فلک است
کمترین زاویهئی بر در کاشانهٔ ماست
گر چراغ دل ما از نفس سرد بمرد
شمع این طارم نه پنجره پروانهٔ ماست
گنج معنی که طلسم است جهان بر راهش
چون به معنی نگری این دل ویرانهٔ ماست
آب رو ریختهایم از پی یک جرعه شراب
گر چه کوثر نمی از جرعهٔ پیمانهٔ ماست
ما به دیوانگی ار زانک به عالم فاشیم
عقل کل قابل فیض دل دیوانهٔ ماست
آشنائیم به بی خویشی و بیگانه ز خویش
وانک بیگانه نگشت از همه بیگانهٔ ماست
هر کسی را تو اگر زنده به جان میبینی
جان هر زنده دلی زنده به جانانهٔ ماست
گر چه در مذهب ما کعبه و بتخانه یکیست
خواجو از کعبه برون آی که بتخانهٔ ماست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
منزل پیر مغان کوی خرابات فناست
آخر ای مغبچگان راه خرابات کجاست
دست در دامن رندان قلندر زدهایم
زانک رندی و قلندر صفتی پیشه ماست
هر که در صبحت آن شاخ صنوبر بنشست
همچوباد سحری از سر بستان برخاست
پیش آنکس که چو نرگس نبود اهل بصر
صفت سرو به تقریر کجا آید راست
گر نمیخواست که آرد دل مجنون در قید
لیلی آن زلف مسلسل به چه رو میپیراست
هر چه در عالم تحقیق صفاتش خوانند
چو نکو درنگری آینهٔ ذات خداست
گر چه صورت نتوانبست که جان را نقشیست
نقش جانست که در آینه دل پیداست
تلخ از آن منطق شیرین چو شکر نوش کنم
زانک دشنام که محبوب دهد عین دعاست
طلب از یار به جز یار نمیباید کرد
حاجت از دوست به جز دوست نمیشاید خواست
آنک نقش رخ خورشید عذاران میبست
چون نظر کرد رخ مهوش خود میآراست
گر توان حور پریچهره جدائی خواجو
تو مپندار که او یک سر موی از تو جداست
آخر ای مغبچگان راه خرابات کجاست
دست در دامن رندان قلندر زدهایم
زانک رندی و قلندر صفتی پیشه ماست
هر که در صبحت آن شاخ صنوبر بنشست
همچوباد سحری از سر بستان برخاست
پیش آنکس که چو نرگس نبود اهل بصر
صفت سرو به تقریر کجا آید راست
گر نمیخواست که آرد دل مجنون در قید
لیلی آن زلف مسلسل به چه رو میپیراست
هر چه در عالم تحقیق صفاتش خوانند
چو نکو درنگری آینهٔ ذات خداست
گر چه صورت نتوانبست که جان را نقشیست
نقش جانست که در آینه دل پیداست
تلخ از آن منطق شیرین چو شکر نوش کنم
زانک دشنام که محبوب دهد عین دعاست
طلب از یار به جز یار نمیباید کرد
حاجت از دوست به جز دوست نمیشاید خواست
آنک نقش رخ خورشید عذاران میبست
چون نظر کرد رخ مهوش خود میآراست
گر توان حور پریچهره جدائی خواجو
تو مپندار که او یک سر موی از تو جداست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
مسیح روح را مریم حجابست
بهشت وصل را آدم حجابست
دلا در عاشقی محرم چه جوئی
که پیش عاشقان محرم حجابست
برو خود همدم خود باش اگر چه
برصاحبدلان همدم حجابست
مکش جعدش که پیش روی جانان
شکنج طره پرخم حجابست
ز هستی در گذر زیرا که در عشق
نه هستی شور و مستی هم حجابست
اگر دم در کشی عیسی وقتی
که در راه مسیحا دم حجابست
به خون در کعبه باید غسل کردن
که آب چشمهٔ زمزم حجابست
بخاتم ملک جم نتوان گرفتن
که پیش اهل دل خاتم حجابست
ز یم حاصل نگردد گوهر عشق
که در راه حقیقت یم حجابست
اگر مرد رهی بگذر ز عالم
که نزد رهروان عالم حجابست
برو خواجو که پیش روی بلقیس
اگر نیکو ببینی جم حجابست
بهشت وصل را آدم حجابست
دلا در عاشقی محرم چه جوئی
که پیش عاشقان محرم حجابست
برو خود همدم خود باش اگر چه
برصاحبدلان همدم حجابست
مکش جعدش که پیش روی جانان
شکنج طره پرخم حجابست
ز هستی در گذر زیرا که در عشق
نه هستی شور و مستی هم حجابست
اگر دم در کشی عیسی وقتی
که در راه مسیحا دم حجابست
به خون در کعبه باید غسل کردن
که آب چشمهٔ زمزم حجابست
بخاتم ملک جم نتوان گرفتن
که پیش اهل دل خاتم حجابست
ز یم حاصل نگردد گوهر عشق
که در راه حقیقت یم حجابست
اگر مرد رهی بگذر ز عالم
که نزد رهروان عالم حجابست
برو خواجو که پیش روی بلقیس
اگر نیکو ببینی جم حجابست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱
پیش صاحبنظران ملک سلیمان بادست
بلکه آنست سلیمان که ز ملک آزادست
آنکه گویند که برآب نهادست جهان
مشنو ای خواجه که چون درنگری بر بادست
هر نفس مهر فلک بر دگری میافتد
چه توان کرد چون این سفله چنین افتادست
دل درین پیرزن عشوه گر دهر مبند
کاین عروسیست که در عقد بسی دامادست
یاد دار این سخن از من که پس از من گوئی
یاد باد آنکه مرا این سخن از وی یادست
آنکه شداد در ایوان ز زر افکندی خشت
خشت ایوان شه اکنون ز سر شدادست
خاک بغداد به مرگ خلفا میگرید
ورنه این شط روان چیست که در بغدادست
گر پر از لاله سیراب بود دامن کوه
مرو از راه که آن خون دل فرهادست
همچو نرگس بگشا چشم و ببین کاندر خاک
چند روی چو گل وقامت چون شمشادست
خیمهٔ انس مزن بردر این کهنه رباط
که اساسش همه بی موقع و بی بنیادست
حاصلی نیست به جز غم ز جهان خواجو را
شادی جان کسی کو ز جهان آزادست
بلکه آنست سلیمان که ز ملک آزادست
آنکه گویند که برآب نهادست جهان
مشنو ای خواجه که چون درنگری بر بادست
هر نفس مهر فلک بر دگری میافتد
چه توان کرد چون این سفله چنین افتادست
دل درین پیرزن عشوه گر دهر مبند
کاین عروسیست که در عقد بسی دامادست
یاد دار این سخن از من که پس از من گوئی
یاد باد آنکه مرا این سخن از وی یادست
آنکه شداد در ایوان ز زر افکندی خشت
خشت ایوان شه اکنون ز سر شدادست
خاک بغداد به مرگ خلفا میگرید
ورنه این شط روان چیست که در بغدادست
گر پر از لاله سیراب بود دامن کوه
مرو از راه که آن خون دل فرهادست
همچو نرگس بگشا چشم و ببین کاندر خاک
چند روی چو گل وقامت چون شمشادست
خیمهٔ انس مزن بردر این کهنه رباط
که اساسش همه بی موقع و بی بنیادست
حاصلی نیست به جز غم ز جهان خواجو را
شادی جان کسی کو ز جهان آزادست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
گفتمش روی تو صد ره ز قمر خوبترست
گفت خاموش که آن فتنه دور قمرست
گفتم آن زلف و جبینم بچنین روز نشاند
گفت کان زلف و جبین نیست که شام و سحرست
گفتم ای جان جهان از من مسکین بگذر
گفت بگذر ز جهان زانکه جهان بر گذرست
گفتمش قد بلندت بصنوبر ماند
گفت کاین دلشده را بین که چه کوته نظرست
گفتمش خون جگر چند خورم در غم عشق
گفت داروی دلت صبر و غذایت جگرست
گفتمش درد من از صبر بتر میگردد
گفت درد دل این سوخته دلمان تبرست
گفتمش ناله شبهای مرا نشیندی
گفت از افغان توام شب همه شب دردسرست
گفتمش کار من از دست تو در پا افتاد
گفت این سر سبک امروز ز دستی دگرست
گفتمش کام دل خسته خواجو لب تست
گفت شک نیست که کام دل طوطی شکرست
گفت خاموش که آن فتنه دور قمرست
گفتم آن زلف و جبینم بچنین روز نشاند
گفت کان زلف و جبین نیست که شام و سحرست
گفتم ای جان جهان از من مسکین بگذر
گفت بگذر ز جهان زانکه جهان بر گذرست
گفتمش قد بلندت بصنوبر ماند
گفت کاین دلشده را بین که چه کوته نظرست
گفتمش خون جگر چند خورم در غم عشق
گفت داروی دلت صبر و غذایت جگرست
گفتمش درد من از صبر بتر میگردد
گفت درد دل این سوخته دلمان تبرست
گفتمش ناله شبهای مرا نشیندی
گفت از افغان توام شب همه شب دردسرست
گفتمش کار من از دست تو در پا افتاد
گفت این سر سبک امروز ز دستی دگرست
گفتمش کام دل خسته خواجو لب تست
گفت شک نیست که کام دل طوطی شکرست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
بوقت صبح چو آن سرو سیمتن بنشست
ز رشک طلعت او شمع انجمن بنشست
فشاند سنبل و چون گل زغنچه رخ بنمود
کشید قامت و چون سرو در چمن بنشست
ز برگ لالهٔ سیراب و شاخ شمشادش
بریخت آب گل و باد نارون بنشست
نشست و مشعله از جان بیدلان برخاست
برفت و مشعلهٔ عمر مرد و زن بنشست
بگوی کان مگس عنبرین ببوی نبات
چرا برآن لب لعل شکرشکن بنشست
چه خیزدار بنشینی که تا تو خاستهئی
کسی ندید که یکدم خروش من بنشست
مگر بروی تو بینم جهان کنون که مرا
چراغ این دل تاریک ممتحن بنشست
خبر برید بخسرو که در ره شیرین
غبار هستی فرهاد کوهکن بنشست
ز خانه هیچ نخیزد سفر گزین خواجو
که شمع دل بنشاند آنکه در وطن بنشست
ز رشک طلعت او شمع انجمن بنشست
فشاند سنبل و چون گل زغنچه رخ بنمود
کشید قامت و چون سرو در چمن بنشست
ز برگ لالهٔ سیراب و شاخ شمشادش
بریخت آب گل و باد نارون بنشست
نشست و مشعله از جان بیدلان برخاست
برفت و مشعلهٔ عمر مرد و زن بنشست
بگوی کان مگس عنبرین ببوی نبات
چرا برآن لب لعل شکرشکن بنشست
چه خیزدار بنشینی که تا تو خاستهئی
کسی ندید که یکدم خروش من بنشست
مگر بروی تو بینم جهان کنون که مرا
چراغ این دل تاریک ممتحن بنشست
خبر برید بخسرو که در ره شیرین
غبار هستی فرهاد کوهکن بنشست
ز خانه هیچ نخیزد سفر گزین خواجو
که شمع دل بنشاند آنکه در وطن بنشست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
هرکه مجنون نیست از احوال لیلی غافلست
وانکه مجنون را بچشم عقل بیند عاقلست
قرب صوری در طریق عشق بعد معنویست
عاشق ار معشوق را بی وصل بیند واصلست
اهل معنی را از او صورت نمیبندد فراق
وانکه این صورت نمیبندد ز معنی غافلست
کی بمنزل ره بری تا نگذری از خویش ازآنک
ترک هستی در ره مستی نخستین منزلست
گر چه من بد نامی از میخانه حاصل کردهام
هر که از میخانه منعم میکند بی حاصلست
ایکه دل با خویش داری رو بدلداری سپار
کانکه دلداری ندارد نزد ما دور از دلست
یاد ساحل کی کند مستغرق دریای عشق
زانکه این معنی نداند هر که او بر ساحلست
عاشقانرا وعظ دانا عین نادانی بود
کانکه سرعشق را عالم نباشد جاهلست
ترک جانان گیر خواجو یا برو جان برفشان
ترک جان سهلست از جانان صبوری مشکلست
وانکه مجنون را بچشم عقل بیند عاقلست
قرب صوری در طریق عشق بعد معنویست
عاشق ار معشوق را بی وصل بیند واصلست
اهل معنی را از او صورت نمیبندد فراق
وانکه این صورت نمیبندد ز معنی غافلست
کی بمنزل ره بری تا نگذری از خویش ازآنک
ترک هستی در ره مستی نخستین منزلست
گر چه من بد نامی از میخانه حاصل کردهام
هر که از میخانه منعم میکند بی حاصلست
ایکه دل با خویش داری رو بدلداری سپار
کانکه دلداری ندارد نزد ما دور از دلست
یاد ساحل کی کند مستغرق دریای عشق
زانکه این معنی نداند هر که او بر ساحلست
عاشقانرا وعظ دانا عین نادانی بود
کانکه سرعشق را عالم نباشد جاهلست
ترک جانان گیر خواجو یا برو جان برفشان
ترک جان سهلست از جانان صبوری مشکلست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
ترا که موی میان هم وجود و هم عدمست
دو زلف افعی ضحاک و چهره جام جمست
بتیرگی شده آشفتهتر حقیقت شرع
سواد زلف تو گوئی که رای بوالحکمست
ز دور چرخ شبی این سوال میکردم
که از زمانه مرا خود نصیب جمله غمست
بطیره گفت نبینی سپهر کاسه مثال
ز بهر خوردن خون تو جمله تن شکمست
گر آبروی نه در خاک کوش میطلبند
چو زلف یار قد عاشقان چرا بخمست
دلم بغمزه و ابروی او بمکتب عشق
امیدوار چو طفلان بنون و القلمست
ز شام زلف سیه چون نمود طلعت صبح
زمانه گفت که ای عاشقان سپیدهدمست
مجال نطق ندارم چرا که بیش از پیش
میان لاغر او در کنار کم ز کمست
ز لعل او شکری التماس میکردم
که مدتی است که جانم مقید المست
جواب داد که بر هیچ دل منه خواجو
که چون میان دهنم را وجود در عدمست
دو زلف افعی ضحاک و چهره جام جمست
بتیرگی شده آشفتهتر حقیقت شرع
سواد زلف تو گوئی که رای بوالحکمست
ز دور چرخ شبی این سوال میکردم
که از زمانه مرا خود نصیب جمله غمست
بطیره گفت نبینی سپهر کاسه مثال
ز بهر خوردن خون تو جمله تن شکمست
گر آبروی نه در خاک کوش میطلبند
چو زلف یار قد عاشقان چرا بخمست
دلم بغمزه و ابروی او بمکتب عشق
امیدوار چو طفلان بنون و القلمست
ز شام زلف سیه چون نمود طلعت صبح
زمانه گفت که ای عاشقان سپیدهدمست
مجال نطق ندارم چرا که بیش از پیش
میان لاغر او در کنار کم ز کمست
ز لعل او شکری التماس میکردم
که مدتی است که جانم مقید المست
جواب داد که بر هیچ دل منه خواجو
که چون میان دهنم را وجود در عدمست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
دوش پیری ز خرابات برون آمد مست
دست در دست جوانان و صراحی در دست
گفت عیبم مکن ای خواجه که ترسا به چهئی
توبهٔ من چو سر زلف چلیپا بشکست
هرکه کرد از در میخانه گشادی حاصل
چون تواند دل سودا زده در تقوی بست
من اگر توبه شکستم مکن انکارم از آنک
خود پرستی نکند هر که بود باده پرست
گر بپیری هدف ناوک خلقی گشتم
چه توان کرد که تیر خردم رفت از شست
مستم آندم که بمیرم بسر خاک برید
تا سر از خاک بر آرم به قیامت سرمست
کس ازین قید بتدبیر نرفتست برون
زانکه از چنبر تقدیر نمیشاید جست
مست و مدهوش برندش ز لحد بر عرصات
هر که شد همقدح باده گساران الست
جان فشانان که چو شمع از سر سر برخیزند
یکنفس بی می نوشین نتوانند نشست
همچو ابروی بتان صید کند خاطر خلق
آنکه نشکیبدش ازصحبت مستان پیوست
گر شود بزمگهت عالم بالا خواجو
تو مپندار که بالاتر ازین کاری هست
دست در دست جوانان و صراحی در دست
گفت عیبم مکن ای خواجه که ترسا به چهئی
توبهٔ من چو سر زلف چلیپا بشکست
هرکه کرد از در میخانه گشادی حاصل
چون تواند دل سودا زده در تقوی بست
من اگر توبه شکستم مکن انکارم از آنک
خود پرستی نکند هر که بود باده پرست
گر بپیری هدف ناوک خلقی گشتم
چه توان کرد که تیر خردم رفت از شست
مستم آندم که بمیرم بسر خاک برید
تا سر از خاک بر آرم به قیامت سرمست
کس ازین قید بتدبیر نرفتست برون
زانکه از چنبر تقدیر نمیشاید جست
مست و مدهوش برندش ز لحد بر عرصات
هر که شد همقدح باده گساران الست
جان فشانان که چو شمع از سر سر برخیزند
یکنفس بی می نوشین نتوانند نشست
همچو ابروی بتان صید کند خاطر خلق
آنکه نشکیبدش ازصحبت مستان پیوست
گر شود بزمگهت عالم بالا خواجو
تو مپندار که بالاتر ازین کاری هست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
اگر چه بلبل طبعم هزار دستانست
حدیث من گل صد برگ گلشن جانست
ز بیم چنگل شاهین جان شکار فراق
دلم چو مرغ چمن روز و شب در افغانست
چو تاب زلف عروسان حجله خانهٔ طبع
روان خستهام از دست دل پریشانست
چو از سر قلمم برگذشت آب سیاه
سفینه ساز و میندیش ازینکه طوفانست
کسی که ملکت جم پیش همتش بادست
اگر نظر بحقیقت کنی سلیمانست
دوای دل ز دواخانهٔ محبت جوی
که نزد اهل مودت ورای درمانست
دل خراب من از عشق کی شود خالی
چرا که جایگه گنج کنج ویرانست
چو چشمهٔ خضر ار شعر من روان افزاست
عجب مدار که آن عین آن حیوانست
ورش بمصر چو یوسف عزیز میدارند
غریب نیست که اورنگ ماه کنعانست
نه هر که تیغ زبان میکشد جهانگیرست
نه هر که لاف سخن میزند سخندانست
اگر ز عالم صورت گذشتهئی خواجو
بگیر ملکت معنی که مملکت آنست
حدیث من گل صد برگ گلشن جانست
ز بیم چنگل شاهین جان شکار فراق
دلم چو مرغ چمن روز و شب در افغانست
چو تاب زلف عروسان حجله خانهٔ طبع
روان خستهام از دست دل پریشانست
چو از سر قلمم برگذشت آب سیاه
سفینه ساز و میندیش ازینکه طوفانست
کسی که ملکت جم پیش همتش بادست
اگر نظر بحقیقت کنی سلیمانست
دوای دل ز دواخانهٔ محبت جوی
که نزد اهل مودت ورای درمانست
دل خراب من از عشق کی شود خالی
چرا که جایگه گنج کنج ویرانست
چو چشمهٔ خضر ار شعر من روان افزاست
عجب مدار که آن عین آن حیوانست
ورش بمصر چو یوسف عزیز میدارند
غریب نیست که اورنگ ماه کنعانست
نه هر که تیغ زبان میکشد جهانگیرست
نه هر که لاف سخن میزند سخندانست
اگر ز عالم صورت گذشتهئی خواجو
بگیر ملکت معنی که مملکت آنست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
آن جوهر جانست که در گوهر کانست
یا می که درو خاصیت جوهر جانست
یاقوت روان در لب یاقوتی جامست
یا چشم قدح چشمهٔ یاقوت روانست
زین پس من و میخانه که در مذهب عشاق
خاک در خمخانه به از خانهٔ خانست
در جام عقیقین فکن ای لعبت ساقی
لعلی که ازو خون جگر در دل کانست
یک شربت از آن لعل مفرح بمن آور
کز فرط حرارت دل من در خفقانست
ما غافل و آن عمر گرامی شده از دست
افسوس ز عمری که بغفلت گذرانست
هر کش غم آن نادره دور زمان کشت
او را چه غم از حادثهٔ دور زمانست
در روی تو بیرون ز نکوئی صفتی نیست
کانست که دلها همه سرگشتهٔ آنست
خواجو سخن یار چه گوئی بر اغیار
خاموش که شمع آفت جانش ز زبانست
یا می که درو خاصیت جوهر جانست
یاقوت روان در لب یاقوتی جامست
یا چشم قدح چشمهٔ یاقوت روانست
زین پس من و میخانه که در مذهب عشاق
خاک در خمخانه به از خانهٔ خانست
در جام عقیقین فکن ای لعبت ساقی
لعلی که ازو خون جگر در دل کانست
یک شربت از آن لعل مفرح بمن آور
کز فرط حرارت دل من در خفقانست
ما غافل و آن عمر گرامی شده از دست
افسوس ز عمری که بغفلت گذرانست
هر کش غم آن نادره دور زمان کشت
او را چه غم از حادثهٔ دور زمانست
در روی تو بیرون ز نکوئی صفتی نیست
کانست که دلها همه سرگشتهٔ آنست
خواجو سخن یار چه گوئی بر اغیار
خاموش که شمع آفت جانش ز زبانست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹
نشان بی نشانان بی نشانیست
زبان بی زبانان بی زبانیست
دوای دردمندان دردمندیست
سزای مهربانان مهربانیست
ورای پاسبانی پادشاهیست
بجای پادشاهی پاسبانیست
چو جانان سرگران باشد بپایش
سبک جان در نیفشاندن گرانیست
خوش آن آهوی شیرافکن که دایم
توانائی او در ناتوانیست
مگر پیروزهٔ خط تو خضرست
که لعلت عین آب زندگانیست
بلی صورت بود عنوان معنی
نه اینصورت که سر تا سر معانیست
سحر فریاد شب خیزان درین راه
تو پنداری درای کاروانیست
خط زرنگاریت بر صفحهٔ ماه
سوادی از مثال آسمانیست
مغان زنده دلرا خوان که در دیر
مراد از زندخوانی زنده خوانیست
چو خواجو آستین برعالم افشان
که شرط رهروان دامن فشانیست
زبان بی زبانان بی زبانیست
دوای دردمندان دردمندیست
سزای مهربانان مهربانیست
ورای پاسبانی پادشاهیست
بجای پادشاهی پاسبانیست
چو جانان سرگران باشد بپایش
سبک جان در نیفشاندن گرانیست
خوش آن آهوی شیرافکن که دایم
توانائی او در ناتوانیست
مگر پیروزهٔ خط تو خضرست
که لعلت عین آب زندگانیست
بلی صورت بود عنوان معنی
نه اینصورت که سر تا سر معانیست
سحر فریاد شب خیزان درین راه
تو پنداری درای کاروانیست
خط زرنگاریت بر صفحهٔ ماه
سوادی از مثال آسمانیست
مغان زنده دلرا خوان که در دیر
مراد از زندخوانی زنده خوانیست
چو خواجو آستین برعالم افشان
که شرط رهروان دامن فشانیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
هیچ روئی نیست کز چرخ سیه رو زرد نیست
کار هیچ آزادهئی زین آسیا برگرد نیست
در جهان مردی نمیبینم که از دردی جداست
یک طربناکست برگردون و آنهم مرد نیست
گر نه بوی دوستان آرد نسیم بوستان
باد پندارش که آخر گنج باد آورد نیست
سرد باشد هر که او بی مهرروئی دم زند
چون دم مهر از دل گرمست از آنرو سرد نیست
درد دل را گفتم از وصلش دوا سازم ولیک
دردمندان محبت را دوا جز درد نیست
بی فروغ طلعتش گو مه ز مشرق بر میا
کامشبم پروای آن تنها رو شبگرد نیست
چون غبار هستیم بنشست گفتم روشنست
کز من خاکی کنون برهیچ خاطر گرد نیست
کی گمان بردم که هر چند از جهان خون میخورم
در جهان کس نیست کو خون منش در خورد نیست
تا نپنداری که خواجو با رخ زردست و بس
هیچ روئی نیست کز چرخ سیه رو زرد نیست
کار هیچ آزادهئی زین آسیا برگرد نیست
در جهان مردی نمیبینم که از دردی جداست
یک طربناکست برگردون و آنهم مرد نیست
گر نه بوی دوستان آرد نسیم بوستان
باد پندارش که آخر گنج باد آورد نیست
سرد باشد هر که او بی مهرروئی دم زند
چون دم مهر از دل گرمست از آنرو سرد نیست
درد دل را گفتم از وصلش دوا سازم ولیک
دردمندان محبت را دوا جز درد نیست
بی فروغ طلعتش گو مه ز مشرق بر میا
کامشبم پروای آن تنها رو شبگرد نیست
چون غبار هستیم بنشست گفتم روشنست
کز من خاکی کنون برهیچ خاطر گرد نیست
کی گمان بردم که هر چند از جهان خون میخورم
در جهان کس نیست کو خون منش در خورد نیست
تا نپنداری که خواجو با رخ زردست و بس
هیچ روئی نیست کز چرخ سیه رو زرد نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
روضهٔ خلد برین بستانسرائی بیش نیست
طوطی خوش خوان جان دستانسرائی بیش نیست
گنبد گردندهٔ پیروزه یعنی آسمان
در جهان آفرینش آسیائی بیش نیست
بگذر از کیوان که آن هندوی پیر سالخورد
با علو قدر وتمکین بز بهائی بیش نیست
قاضی دیوان اعلی را که خوانی مشتری
در حقیقت چون ببینی پارسائی بیش نیست
صفدر خیل کواکب گر چه ترکی پردلست
نام آخر خونی مبر کو بد لقائی بیش نیست
قیصر قصر ز برجد را که شاه انجمست
گر بدانی روشن او هم بیحیائی بیش نیست
مطرب بربط نواز مجلس سیارگان
در گلستان فلک بلبل نوائی بیش نیست
اصف ثانی چرا خوانی دبیر چرخ را
زانکه او در کوی دانش کدخدائی بیش نیست
شهره شهرست مه در راهپیمائی ولیک
بر سر میدان قدرت بادپائی بیش نیست
حاجت از حق جوی خواجو زانکه ملک هردو کون
با وجود جود او حاجت روائی بیش نیست
طوطی خوش خوان جان دستانسرائی بیش نیست
گنبد گردندهٔ پیروزه یعنی آسمان
در جهان آفرینش آسیائی بیش نیست
بگذر از کیوان که آن هندوی پیر سالخورد
با علو قدر وتمکین بز بهائی بیش نیست
قاضی دیوان اعلی را که خوانی مشتری
در حقیقت چون ببینی پارسائی بیش نیست
صفدر خیل کواکب گر چه ترکی پردلست
نام آخر خونی مبر کو بد لقائی بیش نیست
قیصر قصر ز برجد را که شاه انجمست
گر بدانی روشن او هم بیحیائی بیش نیست
مطرب بربط نواز مجلس سیارگان
در گلستان فلک بلبل نوائی بیش نیست
اصف ثانی چرا خوانی دبیر چرخ را
زانکه او در کوی دانش کدخدائی بیش نیست
شهره شهرست مه در راهپیمائی ولیک
بر سر میدان قدرت بادپائی بیش نیست
حاجت از حق جوی خواجو زانکه ملک هردو کون
با وجود جود او حاجت روائی بیش نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
حذر کن ز یاری که یاریش نیست
بشودست از آنکو نگاریش نیست
چه ذوقش بود بلبل ار در چمن
گلی دارد و گلعذاریش نیست
خرد راستی را نهالی خوشست
ولیکن به جز صبر باریش نیست
مبر نام مستی که شرب مدام
بود کار آنکس که کاریش نیست
مده دل بدنیا که در باغ عمر
گلی کس نبیند که خاریش نیست
نیابی به جز بادهٔ نیستی
شرابی که رنج خماریش نیست
مرا رحمت آید بر آنکو چو من
غمی دارد و غمگساریش نیست
بدینسان که کافور او در خطت
عجب گر زعنبرغباریش نیست
به بازار او نقد قلبم درست
روانست لیکن عیاریش نیست
کجا اوفتم زین میان بر کنار
که بحر مودت کناریش نیست
اگر زانکه خواجو بری شد ز خویش
چه شد حسرت خویش باریش نیست
بشودست از آنکو نگاریش نیست
چه ذوقش بود بلبل ار در چمن
گلی دارد و گلعذاریش نیست
خرد راستی را نهالی خوشست
ولیکن به جز صبر باریش نیست
مبر نام مستی که شرب مدام
بود کار آنکس که کاریش نیست
مده دل بدنیا که در باغ عمر
گلی کس نبیند که خاریش نیست
نیابی به جز بادهٔ نیستی
شرابی که رنج خماریش نیست
مرا رحمت آید بر آنکو چو من
غمی دارد و غمگساریش نیست
بدینسان که کافور او در خطت
عجب گر زعنبرغباریش نیست
به بازار او نقد قلبم درست
روانست لیکن عیاریش نیست
کجا اوفتم زین میان بر کنار
که بحر مودت کناریش نیست
اگر زانکه خواجو بری شد ز خویش
چه شد حسرت خویش باریش نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
شمع ما مامول هر پروانه نیست
گنج ما محصول هر ویرانه نیست
کی شود در کوی معنی آشنا
هر که او از آشنا بیگانه نیست
ترک دام و دانه کن زیرا که مرغ
هیچ دامی در رهش جز دانه نیست
در حقیقت نیست در پیمان درست
هر که او با ساغر و پیمانه نیست
پند عاقل کی کند دیوانه گوش
زانکه عاقل نیست کو دیوانه نیست
نیست جانش محرم اسرار عشق
هر کرا در جان غم جانانه نیست
گر چه ناید موئی از زلفش بدست
کیست کش موئی از و در شانه نیست
گفتمش افسانه گشتم در غمت
گفت این دم موسم افسانه نیست
گفتمش بتخانه ما را مسجدست
گفت کاینجا مسجد و بتخانه نیست
گفتمش بوسی بده گفتا خموش
کاین سخنها هیچ درویشانه نیست
گفتمش شکرانه را جان میدهم
گفت خواجو حاجت شکرانه نیست
گنج ما محصول هر ویرانه نیست
کی شود در کوی معنی آشنا
هر که او از آشنا بیگانه نیست
ترک دام و دانه کن زیرا که مرغ
هیچ دامی در رهش جز دانه نیست
در حقیقت نیست در پیمان درست
هر که او با ساغر و پیمانه نیست
پند عاقل کی کند دیوانه گوش
زانکه عاقل نیست کو دیوانه نیست
نیست جانش محرم اسرار عشق
هر کرا در جان غم جانانه نیست
گر چه ناید موئی از زلفش بدست
کیست کش موئی از و در شانه نیست
گفتمش افسانه گشتم در غمت
گفت این دم موسم افسانه نیست
گفتمش بتخانه ما را مسجدست
گفت کاینجا مسجد و بتخانه نیست
گفتمش بوسی بده گفتا خموش
کاین سخنها هیچ درویشانه نیست
گفتمش شکرانه را جان میدهم
گفت خواجو حاجت شکرانه نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸
شمع ما شمعیست کو منظور هر پروانه نیست
گنج ما گنجیست کو در کنج هر ویرانه نیست
هر کرا سودای لیلی نیست مجنون آنکسست
ورنه مجنون را چو نیکو بنگری دیوانه نیست
چشم صورت بین نبیند روی معنی را بخواب
زانکه در هر کان درو در هر صدف دردانه نیست
حاجیانرا کعبه بتخانهست و ایشان بت پرست
ور بینی در حقیقت کعبه جز بتخانه نیست
مرغ وحشی گر ببوی دانه در دام اوفتد
تا چه مرغم زانکه دامی در رهم جز دانه نیست
هر کرا بینی در اینجا مسکن و کاشانه است
جای ما جائیست کانجا مسکن و کاشانه نیست
گر سر شه مات داری پیش اسبش رخ بنه
کانگه پیش شه دم از فرزین زند فرزانه نیست
گفتمش پروای درویشان نمیباشد ترا
گفت ازین بگذر که اینها هیچ درویشانه نیست
گر چه باشد در ره جانانه جسم و جان حجاب
جان خواجو جز حریم حضرت جانانه نیست
گنج ما گنجیست کو در کنج هر ویرانه نیست
هر کرا سودای لیلی نیست مجنون آنکسست
ورنه مجنون را چو نیکو بنگری دیوانه نیست
چشم صورت بین نبیند روی معنی را بخواب
زانکه در هر کان درو در هر صدف دردانه نیست
حاجیانرا کعبه بتخانهست و ایشان بت پرست
ور بینی در حقیقت کعبه جز بتخانه نیست
مرغ وحشی گر ببوی دانه در دام اوفتد
تا چه مرغم زانکه دامی در رهم جز دانه نیست
هر کرا بینی در اینجا مسکن و کاشانه است
جای ما جائیست کانجا مسکن و کاشانه نیست
گر سر شه مات داری پیش اسبش رخ بنه
کانگه پیش شه دم از فرزین زند فرزانه نیست
گفتمش پروای درویشان نمیباشد ترا
گفت ازین بگذر که اینها هیچ درویشانه نیست
گر چه باشد در ره جانانه جسم و جان حجاب
جان خواجو جز حریم حضرت جانانه نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹
با درد دردنوشان درمان چه کار دارد
با نالهٔ خموشان الحان چه کار دارد
در شهر بی نشانان سلطان چه حکم داند
در ملک بی زبانان فرمان چه کار دارد
دریا کشان غم را از موج خون مترسان
با اهل نوح مرسل طوفان چه کار دارد
از دفتر معانی نقش صور فرو شوی
با نامهٔ الهی عنوان چه کار دارد
زلف سیه چه آری در پیش چشم جادو
با ساحران بابل ثعبان چه کار دارد
عیبی نباشد ار من سامان خود ندانم
با آنکه سر ندارد سامان چه کار دارد
بر خاک کوی جانان بگذر ز آب حیوان
کانجا که خضر باشد حیوان چه کار دارد
خسرو چگونه سازد منزل بصدر شیرین
بر مسند سلاطین دربان چه کار دارد
ریحان گلشن جان عقلست و نزد جانان
چون روح در نگنجد ریحان چه کار دارد
از مهر خان چه داری چشم وفا و یاری
در دست زند خوانان فرقان چه کار دارد
گفتم که جان خواجو قربان تست گفتا
در کیش پاکدینان قربان چه کار دارد
با نالهٔ خموشان الحان چه کار دارد
در شهر بی نشانان سلطان چه حکم داند
در ملک بی زبانان فرمان چه کار دارد
دریا کشان غم را از موج خون مترسان
با اهل نوح مرسل طوفان چه کار دارد
از دفتر معانی نقش صور فرو شوی
با نامهٔ الهی عنوان چه کار دارد
زلف سیه چه آری در پیش چشم جادو
با ساحران بابل ثعبان چه کار دارد
عیبی نباشد ار من سامان خود ندانم
با آنکه سر ندارد سامان چه کار دارد
بر خاک کوی جانان بگذر ز آب حیوان
کانجا که خضر باشد حیوان چه کار دارد
خسرو چگونه سازد منزل بصدر شیرین
بر مسند سلاطین دربان چه کار دارد
ریحان گلشن جان عقلست و نزد جانان
چون روح در نگنجد ریحان چه کار دارد
از مهر خان چه داری چشم وفا و یاری
در دست زند خوانان فرقان چه کار دارد
گفتم که جان خواجو قربان تست گفتا
در کیش پاکدینان قربان چه کار دارد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶
شام شکستگان را هرگز سحر نباشد
وز روز تیره روزان تاریکتر نباشد
هر کو ز جان برآمد از دست دل ننالد
وانکو ز پا درآمد در بند سر نباشد
پیر شرابخانه از بادهٔ مغانه
تا بیخبر نگردد صاحب خبر نباشد
در بزم درد نوشان زهد و ورع نگنجد
در عالم حقیقت عیب و هنر نباشد
هر کو رخ تو جوید از مه سخن نگوید
وانکو قد تو بیند کوته نظر نباشد
در اشک و روی زردم سهلست اگر ببینی
زانرو که چشم نرگس بر سیم و زر نباشد
یک شمه زین شمائل در شاخ گل نیابی
یک ذره زین ملاحت در ماه و خور نباشد
مطبوعتر ز قدت سرو سهی نخیزد
شیرین تر از دهانت تنگ شکر نباشد
چون عزم راه کردم بنمود زلف و عارض
یعنی قمر به عقرب روز سفر نباشد
گفتم دل من از خون دریاست گفت آری
همچون دل تو بحری در هیچ بر نباشد
گفتم که روز عمرم شد تیره گفت خواجو
بالاتر از سیاهی رنگی دگر نباشد
وز روز تیره روزان تاریکتر نباشد
هر کو ز جان برآمد از دست دل ننالد
وانکو ز پا درآمد در بند سر نباشد
پیر شرابخانه از بادهٔ مغانه
تا بیخبر نگردد صاحب خبر نباشد
در بزم درد نوشان زهد و ورع نگنجد
در عالم حقیقت عیب و هنر نباشد
هر کو رخ تو جوید از مه سخن نگوید
وانکو قد تو بیند کوته نظر نباشد
در اشک و روی زردم سهلست اگر ببینی
زانرو که چشم نرگس بر سیم و زر نباشد
یک شمه زین شمائل در شاخ گل نیابی
یک ذره زین ملاحت در ماه و خور نباشد
مطبوعتر ز قدت سرو سهی نخیزد
شیرین تر از دهانت تنگ شکر نباشد
چون عزم راه کردم بنمود زلف و عارض
یعنی قمر به عقرب روز سفر نباشد
گفتم دل من از خون دریاست گفت آری
همچون دل تو بحری در هیچ بر نباشد
گفتم که روز عمرم شد تیره گفت خواجو
بالاتر از سیاهی رنگی دگر نباشد