عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
الا ای ازمه رویت همه کون و مکان روشن
ز خورشید جمالت گشت منزلگاه جان روشن
الا ای آنکه در خوبی نداری هیچ همتائی
ز حسن روی تو بینم زمین و آسمان روشن
جهان در ظلمت نابود بودی مختفی دایم
گر انوار جمال تو نمی کردی جهان روشن
صفات عالم افروزت ز مرآت جهان پیدا
زعکس پرتو ذاتت همه دور و زمان روشن
بزیر پرده عالم بدیدم شاهد حسنت
بنور عارض زیبا دو چشمم شد چنان روشن
جمال نوربخشت شد زمرآت جهان ظاهر
ز نور روی تو باشد دو عالم جاودان روشن
چوشد از دیده سر اسیری نقش غیرت کم
ترا بینم ترا دانم ز پیدا و نهان روشن
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
رب زدنی حیرة فیکم چه می خواهی بدان
یعنی هر دم جلوه دیگر نما بر عاشقان
گر نمائی با من بیدل دمی روی چو ماه
در سر اندازی بیندازم کله بر آسمان
در غم هجران تو زار و نزارم لیک اگر
یافتم وصل تو از شادی نگنجم در جهان
زآتش عشق تو جان و دل همی سوزد مرا
لطف فرما لحظه بنشین و آن آتش نشان
آه اگر گوید نگارم اشتیاقت عرضه کن
چون کنم چون شرح شوق من نیاید در بیان
زاهدا تو طالب حور و بهشتی لاجرم
ره بمطلوب حقیقی می نیابی جاودان
ای اسیری تا ز قید خود نمی یابی خلاص
کی توانی دید روی نوربخش انس و جان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
ز خلوتخانه وحدت چو بنهادی قدم بیرون
دوصد موج حدوث آمد ز دریای قدم بیرون
رخت آئینه می جستی که بیند حسن خود کلی
ازآن از مخزن حرمت دل آمد محترم بیرون
زهی قدرت که انفاس لب جان پرورت دارد
که گلهای وجود آورد از باغ عدم بیرون
بحکمت از درون خانه نابود لطف تو
دو عالم با لباس بود آرد دم بدم بیرون
هوای روی جان افروز و سودای سرزلفت
رود عمر و نخواهد رفت هرگز از سرم بیرون
سپاه عقل می جوید امان برجان که بگریزد
چو شاه عشق می آرد بملک دل علم بیرون
صفات و ذات را هر دم بود یک مظهر جامع
گهی اندر عرب ظاهر گه آید از عجم بیرون
کسی کو نوربخش آمد همو شد مظهر ذاتت
که اوصاف کمال او بود از کیف و کم بیرون
اسیری دل نثار آورد جان دید از تعجب گفت
عجب دریست این کامد ز دریای کرم بیرون
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
جهانرا حسن رویت داد آئین
عدم را گنج هستی کرد خودبین
چو نور مهر عالم سوز رویت
عیان آمد، نهان شد ماه و پروین
به تعلیم غم عشق تو گشتم
بفن عاشقی مفتی در دین
چه عشق است این که در عمری ز شوقت
نیامد عاشقانرا سرببالین
چنان محوم در انوار جمالت
که نه تلوین میدانم نه تمکین
فراغت از دو عالم داد عشقم
کنون پروای آنم نیست یا این
اسیری شد چنان مست می عشق
که جز مستی ندارد هیچ آئین
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
من بسودای تو فارغ گشتم از سودای کون
مرغ دل بی تو نخواهد یکدمی مأوای کون
با وجود لذت دیدار جان افروز تو
عاشق بیدل ندارد یک نفس پروای کون
لذت وصلت ندید و در خمار هجر ماند
هر دلی که باشد مست از صهبای کون
کی تواند باز کردن دیده بی دیدار تو
هر کسی کز حب مال و جاه شد شیدای کون
می نیابد گوهر عرفان و در سر عشق
هرکه غواصی کند از حرص در دریای کون
عاشق دیوانه را پروای ننگ و نام نیست
لاجرم در عشق دایم هست او رسوای کون
شاد باشد چون اسیری دایم از گنج لقا
هرکه از نقد غم تو دارد استغنای کون
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
از حد گذشت نوبت هجران جان ستان
وقت است کز وصال تو گردیم شادمان
تا با خودی ز وصل نخواهی شنید بو
واصل گهی شوی که نیابی ز خود نشان
وصل تو نیست لایق زهاد خودپرست
این دولتی است در خور عشاق جان فشان
ره می نمود جانب هستی خرد ولی
عشقم بسوی فقر و فنا برد موکشان
چون در طریق عشق حجابست کبر و ناز
دارم همیشه روی نیازی برآستان
زنگ خیال و وهم زمرآت دل زدای
تا روی جانفزاش نماید درو عیان
از جام عشق جان اسیری چو مست شد
فارغ ز هست و نیست ز سود آمد و زیان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
ای حسن تو ظاهر شده برصورت احسن
بنموده عیان عکس رخت ز آینه من
ذرات ز مهر رخ تو چون مه تابان
عالم همه از نور تجلی تو روشن
چون حسن تو در باغ جهان جلوه گری کرد
از نور و صفا کون و مکان گشت چو گلشن
از پرتو حسن تو بباغ رخ خوبان
بشکفته دو صد گونه بهار و گل و سوسن
از گلبن وصل تو عجب برگ و نوا یافت
چون بلبل جان گشت اسیر قفس تن
صافی چو شرابیم و مرا نشوه مستی است
زان دم که شدم معتکف میکده چون دن
سرخوش زمی وصل تو چون گشت اسیری
مستانه برقص آمد و گوید که تنن تن
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
واله رخسار جانانست جان عاشقان
نیست پیدا برکسی حال نهان عاشقان
هست برتر حالت عشاق از فهم خرد
برزبان ناید ازین معنی بیان عاشقان
عاشقی کز عشق جانان از خودی گیرد کنار
سالها نامش بماند در میان عاشقان
زاهدا گر سوز خواهی قصه ما گوش کن
کاتش اندازد بجانها داستان عاشقان
می بسوزد جان و دل یکبارگی بر حال زار
هرکه یکدم بشنود آه و فغان عاشقان
از نعیم و لذت کونین سیر آمد دلش
هرکه روزی میشود مهمان خوان عاشقان
چون اسیری سرفرازی میکند برکاینات
هرکه دارد رو بخاک آستان عاشقان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
همچو خاک ره بعشقش خوار می باید شدن
بلبل آسا در پی گل، زار می باید شدن
گر همی خواهی که بوی فقریابی در طریق
با همه کس چون گل بی خار می باید شدن
گر تو پا در دایره عشقش نهی چون عاشقان
بردرش سرگشته چون پرگار می باید شدن
هرکجا باشد اگر وادی بود گر کوه طور
همچو موسی از پی دیدار می باید شدن
گر وصال یار خواهی در رهش مردانه وار
از خیال کفر و دین بیزار می باید شدن
بی من از من یارمیگوید(انا)الحق پس مرا
همچو منصور از چه رو بردار می باید شدن
با حریفان گر همی خواهی کنی هم کاسگی
لاابالی بردر خمار می باید شدن
هرکه خواهد کو شود مست از شراب نیستی
از خمار هستیش هشیار می باید شدن
با همه مستی اسیری با ادب رو در طریق
راه عشق دوست برهنجار می باید شدن
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
فی مقامی این کیف، این این
این علم، این حال، این عین
این فرق، این جمع، این بعد
این قرب، این وصل، این بین
ذاتنا عن وصف اطلاق و قید
مطلق ماعندنا زین وشین
لیس آثار لغیری فی الوجود
فی شهودی کل کشف عین زین
کل عین قلت هذا غیرنا
فهو عینی لاتقل للعین غین
قداضائت شمسنا کل الظلام
مایری الخفاش ضعفا نور عین
ان یکن اخفاء سرستة
یا اسیری قل وکشفی فرض عین
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
ای دل بدرد عاشقی مردانه شو، مردانه شو
در عشق و در شوریدگی افسانه شو، افسانه شو
چون شهره و نام نکو آمد حجاب راه او
در کوی بدنامی درآ، رندانه شو، رندانه شو
درگرد خشکی تا بکی گردی تو از وهم و خیال
در قعر بحر عشق رو، دردانه شو، دردانه شو
خالی کن این جام و سبو از دردی هستی تو
آنگه شراب عشق را پیمانه شو، پیمانه شو
گر وصل او را طالبی رندانه در میخانه آ
از باده جام فنا مستانه شو، مستانه شو
نقش دویی از لوح دل رو عارفانه محو کن
در ملک یکتائی بیا، فرزانه شو، فرزانه شو
با دلبر یکتای ما خواهی که گردی آشنا
از نقش غیر او بکل بیگانه شو، بیگانه شو
این چار طاق زهد را برکن تمام از بیخ و بن
وانگه بیا با عاشقان، همخانه شو، همخانه شو
از منزل فقر و فنا بازآ باقلیم بقا
برتخت ملک سرمدی شاهانه شو، شاهانه شو
در عشق جانان برفشان جان و دل و روح و روان
اندر بقای جاودان جانانه شو،جانانه شو
خواهی اسیری در امان باشی ز طعن این و آن
بگذر ز عقل حیله جو دیوانه شو،دیوانه شو
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
طالب حق را بگو هرزه مپو
گر خدا جوئی بیا ما را بجو
دامن رهبر بگیرو راه رو
گر همی خواهی که یابی وصل او
در صراط المستقیم معرفت
هم به امر پیررو ای راه جو
ره نمود ارشاد پیرم عاقبت
در مقاماتی برون از گفت و گو
در پس این پرده رو با ما نمود
آنکه می جستیم عمری کوبکو
در ارادت گر قدم خواهی نهاد
دست از ما و منی اول بشو
در مقام حال کی ره میدهند
تا نگردانی ز قیل و قال رو
عاشقی را چاره صبر آمد ولی
جان مشتاق لقا را صبر کو
ای که میجوئی رفیقی در طریق
هرچه جوئی جز اسیری را مجو
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
قد تجلی العشق فی کل المجالی فانظروا
از پس هر ذره تابان گشت مهر روی او
فی مرایا کل عین قد راینا عینه
فافتحوا عینا کم حتی تروا ماتبتغوا
یار پیشت حاضر و تو از خودی غایب ازو
با خودآ آخر چه گم کردی که میجویی بگو
من شراب العشق لم یشرب کشربی شارب
کاسنا بحر فمالم تشربوا لم تعلموا
ساقیا جام و سبو پرساز بهر دیگران
بحر نوشانرا چه پروا با صراحی و سبو
حار قلبی صار روحی والها فی حسنه
ما نظرنا غیره لما ارنا وجهه
دم بدم بیند اسیری حسن او نوعی دگر
نوش بادش هر نفس جام تجلی نو بنو
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
ای منور هر دو عالم ز آفتاب روی تو
وی معطر ملک جان از زلف عنبر بوی تو
کفر پنهان گشت و ایمان حقیقی شد عیان
تا نقاب زلف افتاد از جمال روی تو
هر کسی را میل دل باشد بسوی این و آن
میل جان ما بعالم نیست الا سوی تو
حاجیانرا دل طواف کعبه میخواهد ولی
وایه جانم نباشد غیر طوف کوی تو
می برد از عاشقان هر دم بطراری و فن
صبر و هوش و دین و دل آن نرگس جادوی تو
تا ز دست درد هجران جان برد جویای وصل
میرود بی پا و سر در راه جست و جوی تو
چون اسیری کی کند منزل بمأوای دو کون
گر بیابد جا دل دیوانه در پهلوی تو
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
ای هر دوکون لمعه از نور ذات تو
وی کاینات بوده نمود صفات تو
عکس جمال روی تو پیداست از جهان
مرآت حسن روی تو شد کاینات تو
دارند روبروی تو در هر مقام و حال
مؤمن ز کعبه کافر ازین سومنات تو
هر ذره گر چه مظهر خورشید ذات شد
دارد ظهور خاص بهر جای ذات تو
چون روی تو جمال نمود از منات و لات
شد بت پرست عابدلات و منات تو
مخمور و بیخودیم بده ساقی از کرم
یک جرعه از شراب لب چون نبات تو
از تاب مهر نور جمال حبیب شد
از قید هست و نیست اسیری نجات تو
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
یار ما دوشینه آمد پرده افکنده ز رو
بانگ زد کای عاشق دیوانه حالت بازگو
تا بدرد عشق ما چون میگذاری روزگار
رهبر و مونس که داری در طریق جست و جو
چون نظر کردم برویش واله و حیران شدم
بیخبر گشتم ز خود در حسن جان افروز او
چون بهوش آمد دلم زان محو گفتم کای صنم
درد عشقت خود نمی آید بوصف گفت و گو
لیک در ره هادی عشق تو آمد رهبرم
مونسی دیگر ندارم جز خیال روی تو
گفت هی مجلس بیارائید و باده آورید
در زمان دیدم که حاضر شد می و جام و سبو
جام پر می کرد و گفت ای عاشق مستم بیا
خوش بنوش از دست ساقی باده بیرنگ و بو
چون بنوشیدم بیکدم مست لایعقل شدم
بیقراری کردم آغاز و برآمدهای و هو
پس سبو را برگرفت و ریخت در کامم تمام
تشنه گشتم زان می و گفتم که دیگر باده کو
صد هزاران خم می آورد کین را نوش کن
نقش غیر از لوح هستی زین می صافی بشو
نوش کردم جمله را و تشنه تر گشتم ازآن
گفتم ای ساقی می باقی بیاور زو بزو
صد هزاران بحر می دیدم که شد در دم عیان
جمله را یک جرعه کردم بد هنوزم آرزو
بعد ازآن دیدم دو عالم شد شراب و من ز شوق
خوش بیکدم در کشیدم جمله را از جام هو
پس درآن مستی ز هستی فانی مطلق شدم
سر عالم زان فنا شد کشف برمن موبمو
چون بقا دیدم اسیری زان فنای سرمدی
بودم، آن یاری که می جستم مدامش کوبکو
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
تا جان ماست مونس خیل خیال تو
بودم همیشه مست شراب وصال تو
کردیم پاک آینه دل ز زنگ غیر
تا رو در آینه بنماید جمال تو
رخسار تو بحسن و جمالست بی نظیر
در هر دو کون نیست بخوبی مثال تو
هرگز کمال حسن ترا کس بیان نکرد
زیرا بشرح و وصف نیاید کمال تو
تا جان عاشقان بفریبد بغنج و ناز
هردم بعشوه دگر آید خیال تو
تو مهر نوربخشی و ذرات سایه اند
از نورتست روشن و تابان ظلال تو
مطلوب جان تست اسیری جمال یار
این وایه بود موجب جاه و جلال تو
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
جان ما را نیست در عالم بجز این آرزو
کو نشیند یکدمی با دلبر خود روبرو
تا بملک وصل او جان و دلم آرام یافت
سالها از دست هجرانش دویدم سوبسو
حسن روی او عیان دیدم ز مرآت جهان
دیده بینا نه بیند در دو عالم غیر او
باده نابست پیش مست صهبای شهود
ساقی و میخانه و می خواره و جام و سبو
در دل صافی توان دیدن جمال روی دوست
زاهدا آن دل نداری در پی اش هرزه مپو
زنگ غم ز آئینه دل میزداید چار چیز
آب و دیگر باده و گشت چمن، روی نکو
غیرت جان اسیری در نماز عشق بین
جز به محراب دو ابروی تو نارد سرفرو
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
واله و شیداست جانم در هوای عشق تو
سرنهد دیوانه دل آخر بپای عشق تو
بی بلای عشق در عالم نبودم یکزمان
تا که بودم بود جانم مبتلای عشق تو
فانی عشقت شدم دیدم بقای سرمدی
زنده جاوید گشتم در فنای عشق تو
ناله و فریاد لاتلقوا گهی لاتقنطوا
میرسد برگوش عاشق از درای عشق تو
تا دل غم پرورم شد میهمان خوان عشق
میزند جانم بعالم الصلای عشق تو
گشته ام بیگانه از جان و دل و صبر و خرد
تا که شد جان غمینم آشنای عشق تو
جور عشقت براسیری کاشکی تنها بدی
جمله عالم شد گرفتار بلای عشق تو
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
جمال یار برانداخت پرده از ناگاه
عیان نمود بنقش جهان رخ چون ماه
چو لااله ز رویش نقابها برداشت
نمود از همه عالم جمال الاالله
مباش منکر اگر زانکه گفتمت همه اوست
که کشف و عقل بدین دعوی اند هر دو گواه
روان ز هر ورق آیات حسن او خوانیم
بمصحف رخ خوبان چو میکنیم نگاه
اگر چه عاشق و قلاش و مست و اوباشم
بروی دوست که دارم همیشه روی براه
مرا ز قهر مترسان و ناامید مکن
به لطف دوست چو عشاق کرده اند پناه
اسیریا، سرطاعات نیستی آمد
چرا که نیست چو هستی بدین عشق گواه