عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در مرتبهٔ عقل و جان
پیش ازین آدمی و این آدم
دیو بود و فرشته در عالم
چون رسید آدمی ز عالم جود
عزتش را فرشته کرد سجود
با روانش ملک چو خویشی داشت
پیش دیدش که رخ به پیشی داشت
هر چه جمع فرشته و ملکند
از قواهای انجم و فلکند
چون کنند از محل خویش نزول
شکلهای دگر کنند قبول
اصل جنی ز نار بود و هوا
بر فلک زان نرفت و نیست روا
خاک آدم بدید و سجده نبرد
دیدگانش به خاک خواهد مرد
خاک او دیده بود و آتش خود
نور او را یکی ندید از صد
سر او زان قفای لعنت خورد
که قفا را ز روی فرق نکرد
تو به نفس شریف و عقل زکی
از شمار فرشته و ملکی
غضبت آتشست و شهوت باد
وین دو دیو چنین ترا همزاد
عقلت از عالم اله آمد
نفست از بارگاه شاه آمد
دو ملک با تو اینچنین همراه
سوی ایشان نمیکنی تو نگاه
نیست تن را مهار در بینی
جز خرد در دماغ، اگر بینی
عقل بر ناخوشی کشید و خوشی
تا جدا گشت رومی از حبشی
نامهایی کز آسمان آید
همه بر نام عقل و جان آید
جز خرد مرد آن جواب نبود
غیر ازو لایق خطاب نبود
تن درنده است و روح دارنده
عقل مر هر دو را نگارنده
جامهٔ کون را علم عقلست
روح لوح آمد و قلم عقلست
تن و جان را به دست عقل سپار
پای بیگانه در میانه میار
علم نیرو دهد کمالت را
عقل اجابت کند سؤالت را
چون ترا زین جهان گزیری نیست
بهتر از عقل دستگیری نیست
ای به تایید عقل بیننده
آفرین کن بر آفریننده
که تواند ز آب گندیده
آفریدن رخ و لب و دیده؟
قالبت را که هست پردهٔ روح
آلت روح دان و کردهٔ روح
کردهٔ اوست، نازنین ز آنست
از چنان نیست، از چنین ز آنست
روح و چندین فرشته در کارند
تو به خوابی و جمله بیدارند
تا تو بازار خویش تیز کنی
آمد و رفت و خفت و خیز کنی
زان عمل ساعتی نیاسایند
تو بفرسایی و نفرسایند
هر کجا عقل و جان تواند بود
تن کجا در میان تواند بود؟
در عروقی بدین صفت باریک
مخرجی تنگ و مدخلی تاریک
کیست جز جان که کار داند کرد
راز خویش آشکار داند کرد؟
پی جان رو، که کار کن جانست
تن بیچاره بنده فرمانست
چون سپاه تو بار بربندد
عقل راه شمار بربندد
گر مجرد شود فرشتهٔ تو
نرسد آفتی به کشتهٔ تو
عقل شمعست و علم بیداری
نفس خواب و هوس شب تاری
عقل را هم چو دل نداند کس
روح را دل نکو شناسد و بس
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در معنی دل
عرش رحمن دلست، اگر دانی
دل باقی، نه این دل فانی
دل باقی محل نور خداست
دل فانی ازین محله جداست
ز آسمان گر بیفتی اندر خاک
به از آن کت بیفگند دل پاک
هر که دل دارد این دلیلش بس
خود رسولست و این رسیلش بس
دل، که سیمرغ را شکار کند
چرخ زالش چگونه خوار کند؟
شاهد دل، که نامش ایمانست
در پس هفت پرده پنهانست
دل ز معنی کند طرب سازی
تو به دستار و سر چه مینازی؟
« لیس فی جبتی» بیان دلست
«لی مع‌اللله وقت» از آن دلست
هم دلست آنکه گفت: سبحانی
جان نیارست گفت، تا دانی
جان که بر پای قید تن دارد
به چه یارای این سخن دارد؟
دل نداری، ز جان چه کار آید؟
جان بیدل چه در شمار آید؟
فیض یزدان ز دل بریده نشد
دل ندیدند و فیض دیده نشد
حالت و حیلت دلند اینها
دل طلب کن، که حاصلند اینها
از تن و جان خود جدایی کن
دل به دست آور و خدایی کن
راه تحقیق را دلیل دلست
آتش عشق را خلیل دلست
با علی عشق و دل چو یاور بود
در چنین فتحها دلاور بود
در خیبر به دست نتوان کند
دل تواند، دل اندرین دل بند
جان چو پروانه گشت شمع دلست
تن پریشان محل جمع دلست
از تنت هر دری به بازاریست
دل شب و روز بر در یاریست
دل بغیر از حضور نپذیرد
بی‌حضورش کنی، فرو میرد
آن دلی کز فلک به تنگ آید
نه عجب کش ز دیو ننگ آید
نقش بر دل مکن، که آبست او
گل ممالش، که آفتابست او
در دلت هر چه جز اله بود
گر فرشته است غول راه بود
دل عارف محل ایمانست
جای اسلام و قالب جانست
گرنه دل مقدمش قبول کند
نور ایمان کجا نزول کند؟
با تو دل را تعلق بکری
با نبی نسبت ابابکری
سر ایمان، که پیچ در پیچست
گر نه تصدیق دل بود هیچست
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در تحقیق دل و نفس به مذهب اهل سلوک
عقل را دل گزیده فرزندیست
روح را هم یگانه دلبندیست
نفس نطقی و روح انسانی
دل تست، این رواست گردانی
علت آن دو چیست؟ حضرت هو
سبب این دو دل، ولی دل کو؟
زان دو زاد و ز هر دو آزادست
کو یکی و آن یکیش بر بادست
دل کند ناز و خود چنین باشد
خانه پرورد و نازنین باشد
حافظ راز و محرم پرده است
دل از آن رو، که خانه پرورده است
قلب در قلب لشکر ابوین
صالح البنیتست و مصلح بین
واحد اینست و ثالث و ثانی
تو بدان، آنچنانکه میدانی
همچو ترسا مباش سرگردان
رخ ز ثالث ثلاثه برگردان
روح قدسی مدان به جز دل خود
پدر و مادرش روان و خرد
قلبت از جان و از خرد زادست
باز در قلب هر دو استادست
نفس تا از کژی خلاص نیافت
جای در بارگاه خاص نیافت
در وجود تو بر، صلیب دلست
وندرین باغ عندلیب دلست
دل به طفلی سخن سرای آید
دل چو عیسی بر خدای آید
خر عیسی تنست و دل عیسی
این سخن را مدان به تلبیسی
دل عیسی بر آسمان زد چنگ
خر عیسی به ریسمان آونگ
مریم از آسمان بنگریزد
عیسی از آسمان نپرهیزد
ملکی را بر آسمان هشتند
مریمی را به ریسمان رشتند
اندر آن دل کسی ندارد راه
جز کلام خدای و ذکر اله
وگر این دل رها کنی در حال
گربه او را بدرد از چنگال
این چنین دل به سگ دهی، نخورد
برچنان دل فرشته رشک برد
«بیت لحم» تو نیست گر دانی
بجز این هیکل هیولانی
بر مسیح دل تو «بیت‌اللحم»
لایق آتشست و بابت فحم
معنی دار و صورت بندش
چار طبع مسیح و پیوندش
آنکه بر دار شد مسیح گلست
وآنکه بر آسمان مسیح دلست
تیر سیرش چو بر گشاد آمد
ملکوت سماش یاد آمد
نه بپرورد مریم از پاکی
روح حق در مشیمهٔ خاکی؟
مهر دوشیزگی تمیمهٔ او
مهر تابنده در مشیمهٔ او
هر که بر فرج ازین حصار کند
با ملک دست در کنار کند
فکرتش چون نشد بغیری خرج
نفخ روحش دمیده شد در فرج
تن، کزان آستان فتوح کند
آستینش قبول روح کند
چون نگشت از مقابلی هدفش
قابل نفخ روح شد صدفش
نفس را دل دلیل فرزندی
کرد ثابت به حکم مانندی
نیست جز دل عصای این بنده
که کند خاک مرده را زنده
دهد آنرا که امر حق شد جفت
ز رحم بچه و ز پستان گفت
آب اصلست و فرعها بی‌مر
امر حق نیز را چنین بنگر
نفس او چون که شد به عصمت فاش
صدف روح گشت سرتاپاش
قطره کز حق نزول داند کرد
صدف دل قبول داند کرد
مکن، ای مرده دل، به زجر و به زور
خویشتن را به زندگی در گور
تا دل و حق دل ندانی تو
حکمت این سجل نخوانی تو
نظر دل چو بر کمال بود
عشق خوانند و عشق حال بود
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در عشق
عشق و دل را یک اختیار بود
عقل و جان را دویی حصار بود
ز آستان عقل پیشتر نرود
عشق خود ز آشیان بدر نرود
بال دل چیست؟ عشق دیوانه
بند جان کیست؟ عقل فرزانه
عشق دیوانه را چو برخوانند
عقل فرزانه را بدر مانند
هر که عاشق نشد تمام نگشت
وانکه در عشق پخت خام نگشت
همره عشق شو، که یار اینست
در پی عشق رو، که کار اینست
عقل ورزی، ز کار سرد شوی
عشق ورز، ای پسر، که مرد شوی
میل صورت به شهوتست و هوس
میل معنی به عشق باشد و بس
عقل شمعست اندرین خانه
مرد در پای عشق پروانه
عشق خواند ترا به عالم محو
عقل گوید ز فقه و منطق و نحو
سینه را عشق چاک داند کرد
نفس را عشق پاک داند کرد
تبش نور کبریا عشقست
آتش خرمن ریا عشقست
عشق برقیست کام سوزنده
وز تمامی تمام سوزنده
عشق را روی در هلاک بود
هر کرا عشق نیست خاک بود
تا ز هستیت شمه‌ای برجاست
نتوان راه عشق رفتن راست
بندهٔ رنج باش و راحت بین
دفتر عشق خوان، فصاحت بین
مرد عاشق ز عشق گویا شد
گل ببین کو ز گل چه بویا شد؟
جدل و بحث لاولن دگرست
ناطق عشق را سخن دگرست
هوس از صورتی گذر نکند
عشق در هر دو شان نظر نکند
عشق را از هوس نمیدانی
لاجرم «بشر» و «هند» میخوانی
عقل جویان بود سکونت را
عشق برهم زند رعونت را
رخ او کس به خود نداند دید
عشق بیخود رخش تواند دید
آسمانها به عشق میگردند
اختران نیز در همین دردند
عشق جام تو و شراب تو بس
عاشقی محنت و عذاب تو بس
گر ازین بوته خالص آید مرد
نرسد دوزخش دو اسبه به گرد
گرمی از عشق جوی، اگر مردی
هر که عاشق نشد، زهی سردی!
عشق روی و ز نخ نمیگویم
با تو از برف و یخ نیمگویم
عشق آن شاهدان بالایی
که کندشان سپهر لالایی
دلبری جوی و پای بندش باش
آتشی بر کن و سپندش باش
خیز و جامی ز دست مادر کش
تا ببینی جمال وقتی خوش
گر چه کوتاه دیدهٔ بامم
دور کن سنگ طعنه از جامم
راه باریک و وقت بیگاهست
رو بگردان، که چاه در راهست
جام ما را مده به بد مستان
ور دهد نیز دست بد، مستان
عشقداری و پای جنبش هست
منشین، دست یارگیر به دست
مرد در راه عشق مرد نشد
تا لگد کوب گرم و سرد نشد
سخن عاشقان به حال بود
نه به آواز و قیل و قال بود
هر چه در خط و در بیان آید
دست بیگانه در میان آید
تو مگو: چون ز دل به دل راهست؟
کانکه دل دارد از دل آگاهست
دل چو نعل اندر آتش اندازد
عرش را در کشاکش اندازد
همت دل کمند عاشق بس
یاد معشوق بند عاشق بس
دیگر، ای مرغ دل، به پرواز آی
در چه اندیشه رفته‌ای، باز آی
سخنی کش به راز باید گفت
چون بهر جای باز شاید گفت؟
چیست گفتن چو اشک داری و آه
قاضی عشق را بس این دو گواه
من و ما تا بچند دشمن و دوست؟
بس ازین بیخودی خود همه اوست
چند گویی که: شیشه بشکستی
کی بود کار جام بی‌مستی؟
جد و جهدی بکار می‌باید
هر کرا وصل یار می‌باید
همه محرومی از نجستن تست
بی‌بری از گزاف رستن تست
عاشق بی‌طلب چه کرد کند؟
مرد باید، که کار مرد کند
درد ما را به مرغ و ماش چکار؟
عاشقان را به نان و آش چکار؟
نظر دل چو بر جمال بود
عشق خوانند و عشق حال بود
تا نخوانی مقالتی در عشق
نکنی وجد و حالتی در عشق
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در توحید
بینش اوست غایت عرفان
دانش او سرایت عرفان
نرسد کس به کنه معرفتش
مگر از باز جستن صفتش
احدیت نشان ذاتش دان
صمدیت در صفاتش دان
احدست او نه از طریق شمار
صمدست او ولی ندارد یار
صفت از ذات دور نتوان کرد
شرح این جز به نور نتوان کرد
او ازین، این ازو جدا نبود
گر نباشد چنین خدا نبود
ذات او از صفت بدر دیدن
کی توانی به چشم سر دیدن؟
صفتش را به دل نشاید یافت
در صفاتش خلل نشاید یافت
در صفاتش چو از صفا نگری
هر چه بود او بود چو وانگری
دوربینان رخش چنین دیدند
به صفت در شدند و این دیدند
هر کرا هست بویی از صفتش
بپرستند اهل معرفتش
از برای صفات او باشد
بر در هر که گفتگو باشد
صفت اوست جان و مردم جسم
صفت اوست گنج و خلق طلسم
ذات ما را صفات اوست حیات
چون حیات صفات خلق از ذات
هر که او زین صفات عور شود
همچو چشمی بود که کور شود
هر کجا قدرتست قادر هست
بی‌شرابی کجا توان شد مست؟
هر کجا حسن بیش، غوغا بیش
چون بدین جا رسی مرو زین پیش
عالمی زان جمال شیدا گشت
که نه پوشیده شد، نه پیدا گشت
گشت ظاهر که دل درو بندی
ماند باطن که در نپیوندی
دل به تحقیق حال او نرسد
جان به کنه جلال او نرسد
ذات او جز به نام نتوان دید
صفتش را تمام نتوان دید
گر چه با او به جان همی کوشند
بیشتر در گمان همی کوشند
صفت و ذات او قدیمانند
نه صفت را نه، ذات را، مانند
همه گیتی به ذات او قایم
ذات او با صفات او دایم
صفتش در هزار و یک پردست
وز حساب آن هزار و یک فردست
سالها زحمتست و کار ترا
تا یکی گردد آن هزار ترا
دانش ذات جز بدو نتوان
وان به تقلید و گفتگو نتوان
صفتش را به فکر داند مرد
وندرین باب فکر باید کرد
با قدم چون حدث ندیم شود
کی حدث پردهٔ قدیم شود؟
ذات را غیر چون بپوشاند؟
دیگ را آب چون بجوشاند؟
نور خورشید از آنکه شد چیره
دیدنش دیده را کند خیره
جستجویش به کو و کی نکنند
بکش این پای تات پی نکنند
احدست او نه از طریق عدد
احدی فارغ از تکلف حد
عقل و ادراک آفریدهٔ اوست
دیدن عقل هم به دیدهٔ اوست
نتوان دیدنش به آلت چشم
نیست بر دیدنش حوالت چشم
نور چون گردد از نهایت فرد
بکماهیش ضبط نتوان کرد
حال آن نور و دیدهٔ اوباش
آفتابست و دیدهٔ خفاش
نی، چه گفتم؟ چه جای این سازست؟
دوست پیدا و دیده‌ها بازست
در تو و دیدن تو خیری نیست
ورنه در کاینات غیری نیست
نیست، گر نیک بنگری، حالی
در جهان ذره‌ای ازو خالی
سخن عشق کم خریدارست
ورنه معشوق بس پدیدارست
حاصل این حروف و دمدمه اوست
همه محتاج او و خود همه اوست
تا ز توحید او نگردی مست
ندهد رتبت وصولت دست
زمره‌ای کین اصول میدانند
این نظرها وصول میخوانند
ورنه مخلوق چون خدا گردد؟
بجزین مایه کاشنا گردد
نور او قاهرست و سوزنده
زو دگر نورها فروزنده
آتشی کش تو بر فروخته‌ای
وندرو خشک و تر بسوخته‌ای
چونکه از نور داشت قوت و هنگ
کرد با خویش جمله را یکرنگ
تا تو همرنگ آن پری نشوی
از هلاک و فنا بری نشوی
زر خالص چو رنگ نوری داشت
تن او از هلاک دوری داشت
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در تحقیق زیارت قبور
نور با جان اگر چه همرنگست
با تنش نیز صحبتی تنگست
سوی این روشنی همی پویند
این زیارت که خلق میگویند
گر ازین نور اثر ندیدی عام
استخوان را چگونه بردی نام؟
تن پاک ار ز جان جدا باشد
نه که بی‌رحمت خدا باشد
نافه از مشک اگر تهی سازند
بوی خوش چون دهد نیندازند
گل که با گل نشست خویشی یافت
بر سر آمد که قدر و بیشی یافت
صدف آخر نه هم ز صحبت در
گشت غزاز رنگ چهرهٔ غر؟
مسجدی کندرو نماز کنند
درش از احترام باز کنند
قالبی از سر نیاز و یقین
سالها سر نهاده بر خط دین
عقل را کرده بنده فرمانی
با دل و جان درست پیمانی
گر چه از دیده‌ها نهان گردد
خاک او قبلهٔ جهان گردد
روح او حاضرست و داننده
کام هر کس بدو رساننده
تو که در حق مرده این گویی
زندگان را چرا نمیجویی؟
به مقامات عارفان کن کار
به کرامات واصلان اقرار
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در صفت ارشاد پیر
اول استاد، پس گهر سفتن
تا نباید به درد سر خفتن
مرد را کاوستاد یار شود
زود باشد که مرد کار شود
در عزش به رخ فراز کند
چشم او را به نور باز کند
بیضه وارش به زیر بال کشد
بر سرش سایهٔ کمال کشد
میکند کم ز قدر قوت بدن
قوت روح میدهد به سخن
نهلد در حجاب ذاتش را
نه به دست خلل صفاتش را
به روش دل قویش گرداند
تا چو خود معنویش گرداند
شب و روزش چنین به اصل و به فرع
پرورش میکند به مایهٔ شرع
نبرد زو نظر به سر و به جهر
هر دمش میدهد ز معنی بهر
در ترقیش پایه بر پایه
میرساند به نور از سایه
چون ازین رنجها شود بهتر
به دگر گنجها شود رهبر
به لباسی دگر بر آید مرد
به وجودی دگر بزاید مرد
جسم را کرده از ریاضت صلب
روح را کرده مطمن‌القلب
بر سر نفس او به سرحد صدق
متمکن شود به مقعد صدق
این بود راضی، آن بود مرضی
برهد شیخ از آن گران قرضی
حد و مد و تعرف این باشد
رسم رشد و تصرف این باشد
کودک نفس را ز رنج هوا
نکند جز چنین طبیب دوا
گر چنین رهبری شود یارت
زین منازل برون برد بارت
هر چه در جسم درد و داغ شود
روح را روغن چراغ شود
جز به سعی تن و به تقوی دل
کی رسد طالب اندرین منزل؟
گر به این حال نفس گردد هست
یا دهد رتبتی چنینش دست
این بود سر نشانهٔ ثانیش
که تو تولید مثل میخوانیش
اندرین دور ازین وجودی پاک
نتوان یافتن مگر در خاک
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در منع تقلید
پی تقلید رفتن از کوریست
در هر کس زدن ز بیزوریست
من درین کوچه خانه‌ای دارم
هم ازین دام و دانه‌ای دارم
گر به سالوس دام باز کشم
سر خورشید در نماز کشم
میتوانم به وقت زراقی
مار این زخم را شدن راقی
لیکن از اهل راز میترسم
زان نظرهای باز میترسم
به ادب رو، که دیده‌ها بیناست
پیش رخ بین و منگر از چپ و راست
ای برادر، چو با خرد یاری
نظری کن به نور بیداری
نقد خود زیر پای خلق مریز
زین فضولان راهزن بگریز
خویش را زین غرور باز آور
روی در قبلهٔ نیاز آور
دل بهر یافه و مجاز مده
راه هنگامه گیر باز مده
چند منقاد هر خسی باشی؟
جهد آن کن که خود کسی باشی
غول در ده مهل، که راه کند
ده ده او را که ده تباه کند
هر چه داننده گوید از جاییست
پی نادان مرو، که خود راییست
طرقی را مگوی علت خویش
گر چه حب‌الملوک دارد پیش
حب لولی گر از شکر باشد
حبةالقلب را بتر باشد
آنچه بینی کزو شکم برود
این نگه کن که: روح هم برود
سخن ما مبین، که پنهانست
تو سخن دان، نبوده‌ای ، زانست؟
میوهٔ نارسیده را چه کنی؟
سخن چیده چیده را چه کنی؟
لب برین کوزه نه، چو خواهی کام
زر به این نظم ده، چو جویی نام
در پی در روی به دریا بار
زانکه در را شناختی مقدار
اهل دل را غلط شناخته‌ای
زان غلط بود هر چه باخته‌ای
سر ایزد چه پرسی از خراز؟
از دم جبرییل پرس این راز
آنکه نانت خورد زبون تو اوست
و آنکه دنیات خواست دون تو اوست
اندرو گر کرامتی بودی
وز تجرد علامتی بودی
رفتنش بر در تو بودی عار
بر در خود ترا ندادی بار
عارف کردگار زر چکند؟
ولی‌الله بار و خر چه کند؟
هوش خود را به هر ترانه مده
جز ره کدخدا به خانه مده
آنچه در دور ما امیرانند
صید این جمع گول گیرانند
گر بیابند زنگیی خسته
زنگ و قابی دو بر گلو بسته
قاب قوسین جای او دانند
چرخ را زیر پای او دانند
دیگ فقر آن کسان که جوشیدند
پیش ازین زهرها بنوشیدند
باز قومی ز کارها جستند
رنگ آنها به خویش در بستند
نام آنها شدست ازینها بد
کاشکی نامشان نبودی خود
چون به این جامه در شدند اوباش
شد در آفاق مکر ایشان فاش
غیرتم دل گرفت و دامن نیز
گفتم: ای روزگار با من نیز
چند بینیم و چشم خوابانیم؟
گفت: کای اوحدی شتابانیم
رنگ بدعت بسی نماند، باش
تا شود رنگ مبدا ما فاش
نقش نقش رسول و یارانست
حب ایشان گزین، که کار آنست
نرخ سالوس لاش خواهد شد
دور کشفست، فاش خواهد شد
هر که گردن بپیچد از در او
گر سپهرست، خاک بر سر او
نقش صدیق مینمایم راست
به دیارش رو و ببین که کجاست؟
در زمان صحابه و یاران
آن بزرگان و آن نکوکاران
نام شیخ و سماع و خرقه نبود
دین به هفتاد و چند فرقه نبود
بر چهل مرد بود پیرهنی
بلکه چل روح بود در بدنی
کرده بودند پی ز دنیا گم
«سیدالقوم» بود « خاد مهم»
تن به ریگ روان نهفتندی
راز دل را به کس نگفتندی
روی مردان به راه باید، راه
چیست؟ این خانهٔ کبود و سیاه
گر ز من ریش و شانه خواهی جست
جنگ داری، بهانه خواهی جست
هر که دریافت سر آل عبا
خواه در خرقه باش و خواه قبا
بی‌نشانیست رنگ درویشان
چه کنی رنگ جامهٔ ایشان؟
رنگ پوشی ز بهر نام بود
نام جویی ز فکر خام بود
بنده را نام جستن از هوسست
داغ آن خواجه نام بنده بسست
بنده را نام بندگیش تمام
به ازین بنده را چه باشد نام؟
فکر باید که بی‌غلط باشد
جامه سهلست، اگر سقط باشد
سخنی کز حضور گردد فاش
قایلش هر که هست، اگر سقط باشد
سخنی کز حضور گردد فاش
قایلش هر که هست، گو: میباش
چون درخت سخن رسید به بار
ننشینیم تا بود دستار
میوه گر نغز و پخته و نوریست
گر بیفتد ز شاخ دستوریست
سخنی کان به راه دارد روی
گفتنش را اجازتست، بگوی
سخن آن راست کو سخن سنجد
چه زنی تن که: شیخ میرنجد؟
آنکش این نیست پس چه میداند؟
ور مرا هست کس چه میداند؟
ره به هنجار من کجا یابی؟
زانکه بیدارم و تو در خوابی
سخن ما ز بهر گفتن بود
گهر ما ز بهر سفتن بود
هم بباید سخن بگفت آخر
مشک را چون توان نهفت آخر؟
مشک ما خالصست و بوی کند
عاشق مست های و هوی کند
تو که حلوا خوری و بریانی
خلق را در سخن نگریانی
ما که خون خورده‌ایم پیوسته
مشک شد خون خورده آهسته
اوحدی شست سال سختی دید
تا شبی روی نیک بختی دید
سر گفتار ما مجازی نیست
بازکن دیده، کین به بازی نیست
سالها چون فلک بسر گشتم
تا فلک وار به دیده‌ور گشتم
بر سر پای چله داشته‌ام
چون نه از بهر زله داشته‌ام
از برون در میان بازارم
وز درون خلوتیست با یارم
کس نبیند جمال سلوت من
ره ندارد کسی به خلوت من
تا دل من به دوست پیوستست
سورها گرد سر من بستست
دل من مست گشت و در بیمم
که: بدانند حال ازین نیمم
آنچه گفتم مگر به مستی بود
غلطست این، که عین هستی بود
من چه دانم به راه داشتنت؟
او تواند نگاه داشتنت
باز ازین دیو عشوه ده لاحول
من و نزدیک او درستی قول
کیستم من که دم توانم زد؟
یا درین ره قدم توانم زد؟
گشته با هیبتش فصیحان لال
چون منی را چه قیل باشد و قال؟
عاجزی، مفلسی،تهی‌دستی
خاکساری، فروتنی، پستی
عمر خود در هوس تلف کرده
نام خود رند و ناخلف کرده
با چنین کاس و کیسهٔ لاغر
سخن از جام گویم و ساغر
اگر از باده جام پر دارم
زیبدم، زانکه جام در دارم
گر چه تاریخ دان این شهرم
همچو تقویم کهنه بی‌بهرم
سالها اشک دیده پالودم
روزها از طلب نیاسودم
عقل عنقای مغربم میخواند
چرخ زالم چنین به گوشه نشاند
به جوانی چو زال پیر شدم
که چو سیمرغ گوشه‌گیر شدم
هم چو فاروق زهر نوشم من
زانکه تریاک میفرشم من
زهر من کس ندید، من خوردم
که ستم بین و زهر پروردم
آنکه زین زهر شد مرا ساقی
« عنده رقیتی و تریاقی»
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در سبب مرگ طبیعی
پیش ازین کردمت ز حال آگاه
که: سه روحند جسم را همراه
کار هر یک پدید و مدت کار
وین سخن باز می‌کنم تکرار
تا چهل سال روح روینده
میکند کار در تن بنده
تن او باشد اندر افزونی
متفاوت به چندی و چونی
چون گذشتی از آن، نبالد تن
هر دم از زحمتی بنالد تن
لیکن آثار روح حیوانی
که تو ادراک و جنبشش خوانی
همچنان برقرار خود باشند
بر سر شغل و کار خود باشند
گاه پیری به قدر کند شوند
گر چه رامند، لیک تند شوند
در بدنها رطوبتیست لطیف
منفصل گشته از فضول کثیف
که حیات ترا عزیزی اوست
نشانهٔ قوت غریزی اوست
آن رطوبت چو برقرار بود
زان مزاج تو رطب و حار بود
تن به تدبیر نفس انسانی
زنده باشد، چنانکه میدانی
چون شود در تن آن نظارت کم
بدنت را شود حرارت کم
اندک اندک همی شود زو خرج
تا بپالاید از مشام و ز فرج
کندت قید سردی و خشکی
طرح کافور بر خط مشکی
آنچه تحلیل یابد از بدلش
دهدت دست، کم بود خللش
ور بدل کم شود شکسته شود
تا حیات از بدن گسسته شود
کند اندر تنت هلاک نزول
نفس نطقیت را کند معزول
سبب اینست مرگ و مردان را
ضغف و فرتوتی و فسردن را
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در ذکر معاد و تجرد کلی
چون تعلق برید جان از جسم
نبود حال جان برون زد و قسم:
گر نکوکار بوده باشد، رست
ورنه در خاک خوار ماند و پست
نفس اگر پاک و گر پلید بود
منزل هر یکی پدید بود
هر یکی را در آن جهان جاییست
وندران منزلی و ماواییست
وین بدن را عذاب گوری هست
در لحد نیز تلخ و شوری هست
چون شود جان و جسم آلوده
از غبار گناه پالوده
باز فرمان رسد که: برخیزد
تن به جان، جان بتن درآویزد
آنکت از آب در وجود آورد
بازت از خاک زنده داند کرد
در قیامت، کزین ستوده طلسم
دور باشد حجاب ظلمت جسم
تن نیکان فروغ جان گیرد
هر دو را نور در میان گیرد
چون تن و جان به نور غرق شود
شرق او غرب و غرب شرق شود
هر یک از ما به صورت ذاتی
اندر آید به موقف آتی
ذات ما هستی و حقیقت ماست
صورتش سیرت و طریقت ماست
اصل جان تو چونکه از فلکست
به فلک میروی، درین چه شکست؟
عقل و جان بر فلک گذار کند
استخوان بر فلک چکار کند؟
آب و گل بندتست، بگسل بند
بندهٔ این و آن شدن تا چند؟
هر یکی را به مرکزی بسپار
همچو آتش سر از محیط برآر
زین طبایع تو تا نگردی پاک
نکنی رخ به طبع در افلاک
بر فلک نیست گرمی و سردی
بگذر از گرم و سرد، اگر مردی
نسبت خویش با بسایط فرد
به بساطت درست باید کرد
خواجه زنگی و آن صنم رومی
موجب حیرتست و محرومی
جای اصلی طلب، مرو در خواب
ور ندانی، بپرس از آتش و آب
زین جهان این چنین توان رستن
نه کشیدن بلا و بنشستن
این فطیری که کرده‌ای تو به دست
در تنور اثیر نتوان بست
ملکوت سماست جای سروش
جبروت خداست عالم هوش
بر فلک جای مکر و فن نبود
با ملک حاجت سخن نبود
جانت آندم که گردد از تن باز
کوش تا بر فلک کند پرواز
تا نگردی چو آسمان یکرنگ
کی روی بر فلک چو هفت اورنگ؟
سنگ جایی رود، که سنگ بود
آب از آتش ببر، که جنگ بود
آن که بی‌کار و آن که در کارند
هر یکی رخ به مامنی دارند
آب ازین سنگ اگر گذار کند
چون به مرکز رسد قرار کند
بد بمیری، چو ناتمام روی
هیمهٔ دوزخی، چو خام روی
جهد آن کن که: پخته باشی و حر
تا در آن ورطه‌ها نمانی پر
بازدان، گر دل تو آگاهست
که چه خرسنگهات در راهست!
اندرین خانه کار خویش بساز
تا در آن عقده‌ها نمانی باز
به دل آزاد شو، به جان فارغ
پس برون آی ازین جهان فارغ
می‌گسل بند بندت آهسته
تا نباشی به هیچ پیوسته
روز اول که دیده بازت شد
دل درین عالم مجازت شد
نشنیدی که سر بسر با دست؟
یا ندیدی که سست بنیادست؟
دل خود را به صد گره بستن
روز آخر کجا توان رستن؟
هر چه میماند از تو خاکش کن
و آنچه همراه تست پاکش کن
جان خود را، که در جهان بستی
به زر و سیم و خانه پیوستی
برکش از جمله، همچو موی از شیر
تا چو گوید: بیار، گویی: گیر
آن کسانی که بینشی دارند
آشکار و نهان درین کارند
چه گمان میبری بر آتش و باد؟
یا برین آب و خاک بی‌بنیاد؟
وامهاییست دادنی اینها
بندهایی گشادنی این‌ها
نه که این جسم چون هلاک شود
باد او باد و خاک خاک شود؟
پسرت دختری بیار کند
دخترت شوهری شکار کند
زن جوانست، همسرش باید
مهر و میراث از آن زرش باید
درم نقد را ببندد سخت
پیش نابالغان نهد دوسه رخت
تا به عجز و نیاز و مکر و حیل
وام دارت کند شب اول
خانه بیگانه را نشست شود
کم عمارت کنند و پست شود
به یتیمت کسی نگه نکند
دشمنت نزد خویش ره نکند
گر بمادر نظر کند، بس نیست
ور به گورت گذر کند، کس نیست
بزنندش به زجر و بر جوشد
بر تو نالد، جواب ننیوشد
مانده بر جای و هیچ جایی نه
غرق تیمار و آشنایی نه
غارت اندر زر و قماش افتد
هر چه ارزنده تر بلاش افتد
تو بمانی و گور و سیرت زشت
بر توده گزر کوی خام و سه خشت
زان دگر هولها نیارم یاد
چون تو گفتی که هر چه بادا باد!
پر نمودند، لیک کم دیدی
بس بگفتند و هیچ نشنیدی
اگر این حال نیست، بد گفتم
وگر این هست، آن خود گفتم
این زن و زور و زر گذاشتنیست
مهر اندر درون نکاشتنیست
دست خود را تهی کن از سیمش
تا نجنبد دل تو از بیمش
کز پی کاروان تهی دستان
شاد و ایمن روند چون مستان
عاقلان خود درین نپیوندند
وانکه پیوسته شد بدو خندند
کار خود آن کسی تباه نکرد
که به لذات تن نگاه کرد
آنکه دید این گریز پاییها
شد جداییش ازین جداییها
دست ازین دستگاه آز بشست
رفت، چون وقت رفتن آمد، چست
در فزونی زیان تست و کسان
در فزونی مرو چو بوالهوسان
آز را خصم آشکارا شو
به خدا زنده‌ای، خدا را شو
تا که در رنج جستن نانی
نخوری، تا کسی نرنجانی
گر تو جانی، غذای جان میجوی
ورتنی، آب و آش و نان میجوی
خر و بار تو بار خواهد بود
گر سفر زین شمار خواهد بود
نردبانیست پایه برپایه
ترک بایست خواهش و مایه
راهت از نردبان آزادیست
در جهانی که سربسر شادیست
خر عیسی بر آخور خاکست
روح بی‌رخت او برافلاکست
رخت و خرچیست این تن و سر و گوش
بهل این و برس به عالم هوش
پشت او تا صلیب سای نشد
اخترش تخت و چرخ جای نشد
صادقانی، که شمع دین سوزند
بتو زین بیشتر چه آموزند
بتو آموخت شرط جانبازی
تا ببینی و کار جان سازی
کار جان ساختن به تن سوزیست
خنک آن دل که این دمش روزیست
سر که دادند و آب خواست تنش
تا به برهان قوی شود سخنش
که جهان را وفا چنین باشد
سر که برجای انگبین باشد
آنکه داند بر آسمان رفتن
میتوانست ازین میان رفتن
لیک بایستش این خبر کردن
که چنین شاید این سفر کردن
مایه انتباه تست این ها
همه تعلیم راه تست این ها
تا بدانی که رسم و عادت چیست؟
اولین پایه ارادت چیست؟
سر او تا نهفته شد زیشان
سر شد اندر سر بداندیشان
تا چنان ترک آز نتوان کرد
دست و پایی دراز نتوان کرد
دست وپایی که پاک شد زین گرد
چار میخش کجا رساند درد؟
چون بلوغ کمال دستش داد
نفرتی زین جهان پستش داد
کام دشمن به دشمنان بنمود
جام جم را از آن میان بربود
مشتبه گشت و اختلاف افتاد
که: تنش جفت خاک شد یا باد؟
تن او روح بود و روح تنش
چون بپوشی به گور، یا کفنش؟
به سبوی دوگانگی زن سنگ
تا زخمی برآیدت ده رنگ
هر که عیسی به چنگ او باشد
«صبغة الله» رنگ او باشد
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در تدبیر این سفر
گر مریدی ز دار دور شود
در مریدی در آن حضور شود
چون ترا نیز عزم این راهست
دل تو زین عزیمت آگاهست
رخ به راه آر و رخت بر خر نه
جای پرداز و پای بر در نه
چار عنصر به چار میخ در آر
شاخ تن را ز بار وبیخ درآر
مرم از دار، تا به تخت رسی
پای بردار، تا به بخت رسی
شیر مردان دین به آخر کار
نردبانی بساختند از دار
تا بدان نردبان نگاه کنی
بر نهی پای و برگ راه کنی
آنکه بالای نردبان بلاست
راه بالات مینماید راست
تا تو جز چوب و در ندانی دید
رازهای دگر ندانی دید
سخن عشق زیر و بالا نیست
در ره عشق رخت و کالا نیست
نزد مردان بلا و بخت یکیست
پیش عشاق دار و تخت یکیست
نتراشند جز به یک منوال
تخت مردان و تخته غسال
تاجشان بی سری و سامانیست
تخت تابوت عالم فانیست
نیست در راه عشق پیچ مپیچ
روشنی در فناست، دیگر هیچ
با تو تا ذره‌ای ز هستی هست
همچنان نام بت‌پرستی هست
بت تن را بهل، که بیش ارزی
بت تست آن، بروچه ملیرزی؟
بت شکن باش، تا که چست شوی
بت رها کن، که تن درست شوی
تاج و تختی که پاو سر داند
عاشقش کم ز خاک در داند
چه بود چوب خشک یا زر زرد؟
که بدان پای و سر نگارد مرد
تخت مردان ز عزتست و سکون
تاجشان سر امر «کن فیکون»
برچنین تاج و تخت کن شاهی
تا بگیری ز ماه تا ماهی
بر فلک بی‌عروج نتوان رفت
به سفر بی‌خروج نتوان رفت
نفس با عقل چون یگانه شود
کی چو تن مبتلای خانه شود؟
نفس را عقل کن به دانش و داد
تا به عرشت برآورد چون باد
علم نفس ترا به عقل کند
این سخن دل درست نقل کند
دور کن حرص خورد و خواب از خود
سهل کن باربان و آب از خود
جز ریاضت مکن دگر پیشه
تا شود بی کدورت اندیشه
مده اندیشه جز به جان خرد
آشنا گرد با روان خرد
جز خرد نیست کز خدا گوید
روح ازو گفت هر چه وا گوید
نفس تا بر خرد ندارد گوش
نتواند حدیثی از سر هوش
مهل این نفس را دمی بی‌فکر
تا بیابی هزار گوهر بکر
بکن از راه حکمت و معقول
سیر در عالم نفوس و عقول
گرچه نتوان که ذات بین گردی
زین دو گوهر صفات بین گردی
هرچه فانیست در ضمیر مهل
جز به باقی مده تصور دل
فکر صافی ز ذوفنون خیزد
فکر آشفته از جنون خیزد
فکر چون صاف شد، صفات دهد
رخ به درگاه اصطفات دهد
هرچه فانیست خود خیال بود
فکر فانی ترا وبال بود
نتوانی به چشم سر دیدن
جز سروریش و بام و در دیدن
چشم سرت لقا تواند دید
نفس باقی بقا تواند دید
جان چو باقیست او بقا جوید
تن فانی چه ارتقا جوید؟
ده نشین به دود سوی رز خویش
جنبش هر کسی به مرکز خویش
علم باقی بدان که چیست؟ بجوی
وین بقا در دیار کیست؟ بپوی
لوح نفس از خیال خالی کن
پر ازین نقش لایزالی کن
هر چه در جنت تو دیده شود
هم ز کردارت آفریده شود
وان عذابی که سرنوشته تست
هم یقین‌دان که سرگذشته تست
عملت پیش میرود به بهشت
تا ز بهر تو خانه سازد و کشت
خلق نیک توحور خواهد شد
رای عالی قصور خواهد شد
گفته‌ای خوش که بر زبان آید
مرغ و حلوای پخته‌زان آید
شاخهای مرصع از گوهر
سخن تست، ازین سخن مگذر
کوثر از دانش لدنی خاست
سلسبیل از طریق جستن راست
خوب کاران او چو کشت کنند
گاو در خرمن بهشت کنند
آنکه فردا بهشت فاش برند
پیشه‌کاران دانه پاش برند
آدم از جهل بست برتوشه
از چنان خرمن اینچنین خوشه
هم ضعیفی و هم ظلوم و جهول
با سه عیب چنین مباش فضول
بر عصای قبول تکیه مزن
که «عصی آدمت» زند گردن
تا دلت مرغ پخته خواهد و می
چون نهی در بهشت باقی پی؟
بگذر زین بهشت پردانه
در بهشت خدای برخانه
تو به دهقان رها کن و بیوه
گندم و مرغ و قلیه و میوه
زان رحیق اردمی دونوش کنی
هم چو دریا ز عشق جوش کنی
تا که دریاست جوش دریا هست
جهد کن تا شوی چو دریا مست
جوش دریا تمام خواهد بود
جوش تست آنکه خام خواهد بود
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در عروج روح به عالم اصلی
پدری داری اندرین بالا
گشته در اصل و در گهر والا
گر ازین قبه ره به دریابی
خویش را پیش آن پدر یابی
پدرت را برادران هستند
همه را جفت و مادران هستند
سر به سر نور و جمله روحانی
فارغ از ننگ عالم فانی
طلب آن تبارو خویشی کن
روی در روی فضل و پیشی کن
تو درین چارمیخ طبع و هوا
نام ایشان مبر، که نیست روا
نکنی امتزاج با انجم
تا نگیری طبیعت پنجم
خر عیسیست این تن مردار
سوزن او تعلق و پندار
چه شوی بستهٔ خر و سوزن؟
زین دو بیگانه خیمه یکسوزن
تا نفس هست و نفس، کاری کن
گرد خویش از عمل حصاری کن
مادرانند این مراکب دون
پدرانت، کواکب گردون
برفلک داری، ای پسر، آیا
پسرا، میل کن سوی بابا
مادران را به دختران بگذار
صحبت این بد اختران بگذار
تو چو عیسی از آن پدر زادی
نه تو زین مادران غرزادی
کرد ایزد ز بهر یاری تو
حس ده گانه را حواری تو
کاهلی را به خویش راه مده
دل به این آب و این گیاه مده
با خدای خود ار بدانی شد
آشنا آن زمان توانی شد
جهد آن کن که پاک شوی
حیف باشد که خاک خاک شوی
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
حکایت
بود روزی مسیح و یارانش
دانش اندوز و راز دارانش
سخن عشق را بیان میکرد
فاش میگفت و پس نهان میکرد
در میان سخن چو یارانش
خسته دیدند و اشک بارانش
خواستندش نشان عشق و دلیل
گفت: فرداست روز نار و خلیل
روز دیگر چو رخ بکار نهاد
پای بر دستگاه دار نهاد
گفت: اگر در میانه کس باشد
عشق را این دلیل بس باشد
هر که او روی در خدای کند
صلب خود را صلیب‌سای کند
تا تنش پای بند دار نشد
جان او بر فلک سوار نشد
چار میخ از برای تن بودست
شمع جان را فلک لگن بودست
نیست دعوی دوست بی‌برهان
جان خود را زتن چنین برهان
گفته‌ای: بی‌پدر چه کس باشد؟
پدر آسمان نه بس باشد؟
آنکه او مرده زنده داند کرد
دشمنش مرده چون تواند کرد؟
زنده کن را چگونه شاید کشت؟
چو بگوید: بکش، بباید کشت
چون به معنی قوی شود دل تو
از زمین بر فلک برد گل تو
گرندانی که چیست این پایه؟
بنگر حال شبنم و خایه
چون شود مغز جان‌فزون از پوست
پوست را راست میبرد سوی دوست
هرچه این جات بیگمان باشد
چون به آنجا رسی همان باشد
هوسست و هوی، که فانی جست
عقل و جان جوهر معانی جست
علم جزوی، اگر ز دل خوانی
همه کلی شوند و روحانی
از چنین علم دل شود همه بین
وز دگر علم شور و دمدمه بین
علم اگر بهر روشنی باشد
روشنی بخشد و هنی باشد
تیرگی علم پیچ برپیچست
کش بکاوند و هیچ در هیچست
بی‌میانجی سخن خرد گوید
هرچه گفت از خدای خود گوید
زر و سیمی که دزد داند برد
پاستوری که زود میرد و مرد
همره نفس بر فلک نرود
زانکه آنجا گمان و شک نرود
بگذرد زین سراچه فانی
که به دام غرور درمانی
چند گویم ترا به سرو به جهر؟
که طلب کن ز علم و دانش بهر
نازنینی و ناز پرورده
شیر پستان حور عین خورده
خویشتن را به جهل خوار مکن
دست با دیو در کنار مکن
پرکن از عقل چشم و گوشی چند
دوستی گیر با سروشی چند
تا چو روز اجل فراز آید
باشد آنچت بکار باز آید
غرقه‌خواهی شدن مکن زشتی
که در افتادت آب در کشتی
تا ز معنی فرشته وش نشوی
از حضور فرشته خوش نشوی
هر که زینجا نبرد بینایی
نرود بر سپهر مینایی
چو ز دیوان تهی شود سرتو
ملک آمد شدن کند بر تو
روشنان فلک بکار تواند
همه در بند انتظار تواند
تو فرو داده تن به تاریکی
گشته چون موی سر ز باریکی
نفس خود را بکش، نبرد اینست
منتهای کمال مرد اینست
کی شود چون مفارقات بلند؟
کرده نفس مفارق اندر بند
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
درتحقیق وصول عرفی
عشق از آنسوی عقل گیرد دوست
و آن کزان سوی عقل باشد اوست
هرچه بالای طور عقل بود
نه به تدبیر و غور عقل بود
دلت اینجا ز دل جدا گردد
هر که اینجا رسد خدا گردد
عقل را زیر دست سازد عشق
علم را نیز مست سازد عشق
این دو را از میان چو بردارد
دست با خویش در کمر دارد
کثرت از عقل و عاقل و معقول
برنخیزد، مگر به نور وصول
وصل او نیست جز یکی دیدن
هجر او اندرین شکی دیدن
تا که بینا تو باشی، او نبود
عارف خویش بین نکو نبود
آنکه چشم تو دید، جسمی بود
وانکه گوشت شنید، اسمی بود
روی او را به او توان دیدن
باز کن دیدهٔ چنان دیدن
تو ببینی، دگر نهان گردد
او ببیند، که جاودان گردد
نشود جز به عشق زاینده
دیدهٔ دوست بین پاینده
دو شوی پیش آینه به درست
زانکه آیینهٔ تو غیر از تست
چون به علم و عمل شوی در کار
روزت از روز به شود ناچار
گرنه در عقل روزبه گردی
به چه رتبت رئیس ده گردی؟
خویشتن را بلند ارزش ساز
اکتساب کمال ورزش ساز
دادهٔ حس و طبع را رد کن
روح خود را ز تن مجرد کن
رخنه‌ای در سپهر چارم بر
رخت بربام هفت طارم بر
گرنه علمت رفیق راه شود
عملت حافظ و پناه شود
نفس با خود دگر چه داند برد؟
ره به منزل کجا تواند برد؟
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در بیان علومی که همراه نفس شوند
در قیامت کجا رود با نفس؟
علم هر بوالفضول و هر با خفس
علم نفسست و عقل و علم‌اله
کز جهان با تو میشود همراه
وین سه علم ار کنی به عقل نظر
از کلام و حدیث نیست به در
علم کان جز حدیث و قرآنست
سر بسر ساز و آلت نانست
جان ازین علم نقش گیرد و بس
چه کند علم ترهات و هوس؟
حاصل این سه علم ارچه بسیست
زود دریابد، ار به خانه کسیست
جان بسیطست و این سه علم بسیط
تو فرو رفته در وجیز و وسیط
زینت عقل چیست؟ دانش و داد
شرف نفس؟ خلق خوب نهاد
زین سه هم با تو نقل باید کرد
نفس را نیز عقل باید کرد
و آن دو را در میان چو واسطه نیست
به حقیقت دو نیستند، یکیست
گر نداری سر صداع و نبرد
گرد این ثالث ثلاثه مگرد
نفس و عقلند کدخدای فلک
زین دو شاید شد آشنای فلک
این دو فرمانده، ار ندانندت
به فلک بر شوی، برانندت
زین سه علم آنکه هست بیگانه
ندهندش بر آسمان خانه
اگر این جا شناختی رستی
ورنه، جان میکن اندرین پستی
پی این زاد رو، که زاد اینست
روح را توشهٔ معاد اینست
هر که او آشنا نشد با نجم
همچو شیطان کند شهابش رجم
دیو چون استراق سمع کند
آتشش احتراق جمع کند
تا چو آن آتش اندرو افتد
سر معلق‌زنان فرو افتد
رفتن دیو تا هوا باشد
جای او برفلک کجا باشد؟
فلکی چون نبود همراهش
برنیامد کلاه ازین چاهش
تو به بادی چو یخ فروبندی
به تفی آخ واخ فرو بندی
چون توانی گذشت ازین دو نهنک؟
مگر آنشب که خورده باشی بنک
اعتدال ار ز زر بیاموزی
در اثیر اوفتی، برافروزی
قلب را سوختن یقین باشد
وین اثیر از برای این باشد
نقد آنکس که خالص آمد تفت
از خلاص اثیر بیرون رفت
راه گردون پر آتش اندازیست
پس تو پنداشتی که بربازیست؟
گرنه پیش این زبانه‌ها بودی
آسمان آشیانه‌ها بودی
چون سمندر نگشته آتش‌خوار
چون روی بر سپهر آتش بار؟
ای چو روباه، نزد شیر مرو
پیش او باش حق دلیر مرو
گذرت بر اثیر خواهد بود
راه بر زمهریر خواهد بود
سرد و گرم این دم ار نورزی تو
زین بسوزی وزان بلرزی تو
طاقت هیچ سرد و گرمت نیست
به فلک میروی و شرمت نیست
تا تنت همچو جان نگردد پاک
نتوانی گذشت بر افلاک
چون شود جمع نور با سایه
چه سپهر و چه نردبان پایه؟
آنکه از آب و خاک مایه نداشت
برفلک شد، که هیچ سایه نداشت
سایه زایل شود چو نور آمد
غیب بگریخت چون حضور آمد
هر کرا عقل و روح دایه بود
تن او را کدام سایه بود؟
نور بر سایه چون زیادت شد
غیب در کسوت شهادت شد
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در معارج ارواح و ابدان و عذاب ایشان
ورندارد ز دین و دانش بهر
از تنش جان جدا کنند به قهر
در جهان جای او حجیم بود
آبش از جرعهٔ حمیم بود
تنگ ماند برو جهان فراخ
رخ فرا میکند به هر سوراخ
گرد او دودهای ظلمانی
از مزاجات جهل و نادانی
او در آن دودهای آتش ریز
میرود چشم بسته، افتان خیز
عور ماند، که پرده در بودست
خوار ماند، که عشوه‌گر بودست
گه رود با روان غمناکان
گه درآید به گور ناپاکان
به هوا بر شود، بسوزندش
بر زمین بگذرد، بدوزندش
کور و در دست او عصایی نه
عور و بر دوش او کسایی نه
تن او قوت مار و طعمهٔ مور
او همی بین و میگذر از دور
نه ز پس راه یابد و نه ز پیش
نه به بیگانه در رسد، نه به خویش
رخ به راه آورد، قفاش زنند
باز گردد، به صد جفاش زنند
نه گریزندگیش را پایی
نه ستیزندگیش را رایی
جان او در تموز و یخ‌بندان
زنده، لیکن فتاده در زندان
دل او بی‌ضیا و نور و فروغ
گوش او بر گزاف و فحش و دروغ
ظلمت ظلم بر وی اندوده
چرک بر چرک و دوده بر دوده
تهمت و جهل و حسرت و خواری
فرقت و گمرهی و بی‌یاری
کرده پهنای خاک تنگ برو
چرخ باریده شوک و سنگ برو
جانش از نور علم عاری و عور
تن ز ظلمت بمانده در گل گور
زان و حل قوت گذشتن نه
به عمل راه باز گشتن نه
گرد بر گرد او ز مظلمه‌ها
برقهای جهنده از دمه‌ها
صحبتش با بدان و نیکی نه
سر او پر خمار و سیکی نه
کارش از دست رفته، سر در پیش
دیده احوال خویش و رفته ز خویش
چون در آید سرش ز غفلت نوم
بشناسد که : «لیس ظلم الیوم»
دوزخ نقد مفسدان اینست
نسیه خور صد هزار چندینست
این چنین مرگ مرگ عام بود
وینچنین مرده ناتمام بود
روح ازین گنبدش بدر نشود
بلکه زین چاه بر زبر نشود
روی تحقیق ازو نهان گردد
آرزومند این جهان گردد
هر به یک چند در لباس خیال
اندر آید به خواب اهل و عیال
بنماید به عجز صورت خویش
عرضه دارد همی ضرورت خویش
تا بدانند جنس رازش را
معنی حاجت و نیازش را
دو سه نانش به زور بفرستند
یا چراغی به گور بفرستند
بعد ازو گر یکی ز صد بدهند
صدقات آن بود که خود بدهند
هرچه بیش از کفاف داری تو
ندهی، بر گزاف داری تو
پیش از آن کت اجل کند در خواب
خویشتن را به زندگی دریاب
تا نباید بلابه و زاری
مال خود خواستن بدین خواری
حق ایزد نداده‌ای به خوشی
تا مکافات آن چنین بکشی
از تو کرد او به صد زبان خواهش
تو ندادی به گوش خود راهش
اهل حاجت که داری از چپ و راست
لب ایشان بدان زبان گویاست
حق و ادرار خویش میطلبند
نه ز انصاف بیش میطلبند
شکر انعام او به دانش کن
نظری هم به بندگانش کن
آنچه بینی که دون و بدکارند
بر ایزد نه روزیی دارند؟
گر چنینش خوری، رسی به صواب
ور نه بعد از تو خود خورند اصحاب
بتو پیش از تو گر زری دادند
دان که از بهر دیگری دادند
گر تو دادیش یافتی جنت
ور نه او خود ربود بی‌منت
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
خطاب به خواجه غیاث‌الدین محمد
ای شب و روز عالم از تو بساز
شب و روزی به کار ما پرداز
شب نگاهی درین معانی کن
روز لطفی چنانکه دانی کن
حبذا از چنان دل افروزی !
اتفاق چنین شب و روزی
صاحبا، در شب سعادت خواب
مکن و روز نیک را دریاب
که وجودت به جود فربه باد
روزت از روز و شب ز شب به باد
تحفه کین مفلس فقیر آورد
در پذیر، ارچه بس حقیر آورد
تو که بر فرق آسمان تاجی
به متاع زمین چه محتاجی ؟
گر علومست در نوشتهٔ تست
ور سلوکست سر گذشتهٔ تست
نه بدان آورندت اینها پیش
که شود دانشت به اینها بیش
سخن از خواندنت به کام رسد
چون به نام تو شد به نام رسد
کاملی را که بنگری از دور
گرچه خامل بود، شود مشهور
صوت صیت تو در جهانگیری
بر صدای فلک کند میری
قید اقبال در سر قلمت
مرکز فتح سایهٔ علمت
مستی خواجگان همنامت
در دو گیتی ز جرعهٔ جامت
بر تو خوردی ازین جهانداری
که بزرگی ز آسمان داری
بدعا خواستست شاه ترا
زان پرستد همی سپاه ترا
با تو همراه کرده‌اند از غیب
سروری، چون کف کلیم از جیب
ای همه ناز و نوشها بتو خوش
ناز ما نیز وقتها میکش
طرفه باشد چو موی بر دیبا
ناز کردن ز روی نازیبا
من درین سالها که بی توشه
کرده بودم زاین و آن گوشه
ارغنون غمت نواخته‌ام
بدعای تو سر فراخته‌ام
خانه پرور ز سایه گوید و نور
عاشقانرا چه غیبت و چه حضور؟
مردم این جهان و مرد تویی
نوش داروی اهل درد تویی
آن مبین کم سریست یا پاییست؟
بشنو کین سخن هم از جاییست
گر قبول اوفتد رهینم و شاد
و گرش رد کنی، بقای تو باد
نه که هر مهره‌ای گهر باشد
کار درویش ما حضر باشد
چشم کردی بروی هرکس باز
نظری هم بدین غریب انداز
من چگویم : چه کن؟ تو میدانی
مددم کن بهر چه بتوانی
نظری کن به حال من زین به
زانکه من هم رعیتم در ده
ده نشینی چه دیگ جوشاند ؟
جامهٔ مدح در که پوشاند ؟
این چنین فضل و خلق باید و خوی
تا توان باخت در معانی گوی
از تو گیرد سخن فروغ چو شمع
که بر تست کل معنی جمع
مصر جامع تویی معانی را
پادشاهی و پهلوانی را
هرکجا این چنین کمالی هست
نطق را اندرو مجالی هست
تا کنونم نبوده ممدوحی
آب توفان آز را نوحی
چون رسید این سفینه بر جودی
عرضه افتد به لحن داودی
در زبور سخن مناجاتم
مشتمل بر فنون حاجاتم
بنوازم به قدر و اندازه
تا برون آورم تر و تازه
از نورد سخن نسیجی چند
وز رصدگاه فضل زیجی چند
گرچه از سیرت هنر پوشی
تن فرو داده‌ام به خاموشی
دگر اندر خروشم آوردند
همچو دریا به جوشم آوردند
سخن اوحدی، که میدانی
اندرین روزگار ارزانی
کم به دیوان برند مانندش
ور مدون شود، بخوانندش
هر مگس انگبین چه داند کرد؟
جز مگس انگبین تواند خورد؟
مگسی انگبین چو ماه کند
مگسی دیگرش تباه کند
این سخنهای بکر پرورده
مهل امروز در پس پرده
شعر نوری ز عرش زاینده است
زان چو عرش استوار و پاینده است
فیض باید به آسمان قایم
تا بماند چو آسمان دایم
گرچه فوجی به شعر مشهورند
پیش عقل از حساب ما دورند
اندرین جام کن به لطف نگاه
تا ببینی چو بیژنم در چاه
ای که کیخسرو زمانی تو
کی روا باشد ار ندانی تو؟
بیژن شیر خفته در زندان
کنده گرگین بی‌هنر دندان
داری این جام و این گلستان را
بدر افگن سفال مستان را
چون چراغیست این صحیفهٔ نور
شده نزدیک ازو منور و دور
کش برافروختم به روغن روح
آخر شب به بزمهای صبوح
هر کرا باشد این چنین گنجی
برده باشد به حاصلش رنجی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
ساقیا وقت صبوح آمد بیار آن جام را
می پرستانیم در ده بادهٔ گلفام را
زاهدان را چون ز منظوری نهانی چاره نیست
پس نشاید عیبت کردن رند درد آشام را
احتراز از عشق می کردم ولی بی حاصلست
هر که از اول تصور میکند فرجام را
من به بوی دانهٔ خالش به دام افتاده‌ام
گر چه صید نیکوان دولت شمارد دام را
هر که او را ذره‌ ای با ماهرویان مهر نیست
بر چنین عامی فضیلت می‌نهند انعام را
شام را از صبح صادق باز نشناسم ز شوق
چون مهم پرچین کند برصبح صادق شام را
گر بدینسان بر در بتخانهٔ چین بگذرد
بت‌پرستان پیش رویش بشکنند اصنام را
بر گدایان حکم کشتن هست سلطان را ولیک
هم به لطف عام او امید باشد عام را
چون به هر معنی که بینی تکیه بر ایام نیست
حیف باشد خواجو ار ضایع کنی ایام را
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
هر که در عهد ازل مست شد از جام شراب
سر ببالین ابد باز نهد مست وخراب
بیدلان را رخ زیبا ننمائی به چه وجه
عاشقانرا ز در خویش برانی ز چه باب
می پرستان همه مخمور و عقیقت همه می
عالمی مرده ز بی آبی و عالم همه آب
سر کوی خط و قدت چمن و سنبل و سرو
سمن و عارض و لعلت شکر و جام شراب
دل ما بی لب لعل تو ندارد ذوقی
همه دانند که باشد ز نمک ذوق کباب
هر که درآتش سودای تو امروز بسوخت
ظاهر آنست که فردا بود ایمن ز عذاب
گر چه نقش تو خیالیست که نتوان دیدن
همه شب چشم توام مست نمایند بخواب
ترشود دم به دمم خرقه ز خون دل ریش
زانک رسمست که برجامه فشانند گلاب
پیر گشتی بجوانی و همانی خواجو
دو سه روزی دگر ایام بقا را دریاب
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
از سر جان درگذر گر وصل جانان بایدت
بر در دل خیمه زن گر عالم جان بایدت
داروی درد محبت ترک درمان کردنست
دردی دردی بنوش ار زانک درمان بایدت
داده‌ئی خاتم بدست دیو و شادروان بباد
وانگه از دیوانگی ملک سلیمان بایدت
راه تاریکی نشاید قطع کردن بی‌دلیل
خضر راهی برگزین گر آب حیوان بایدت
از سر یکدانه گندم در نمی‌آری گذشت
وز برای نزهت دل باغ رضوان بایدت
راه دریا گیر اگر لؤلؤی عمانت هواست
دست دربان بوس اگر تشریف سلطان بایدت
حکم یونان یابد آنکش حکمت یونان بود
حکمت یونان طلب گر حکم یونان بایدت
دل بناکامی بنه گر کام جانت آرزوست
ترک مستوری بده گر عیش مستان بایدت
بی سر و سامان درآ خواجو اگر داری سری
وز سر سر در گذر گر زانک سامان بایدت