عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
روزگاری شد که دل با داغ هجران خو گرفت
از نصیحت باز کی گردد دلی کان خو گرفت
مشکل ست آزاد بودن، دل که با دلبر نشست
مردنست، از تن، جدایی دل که با جان خو گرفت
عقل بیرون شد ز من، پرسیدمش کین چیست،گفت
ما که هوشیاریم با دیوانه نتوان خو گرفت
من شبی چون کوه دارم زین دل کوتاه روز
خرم آن ذره که با خورشید تابان خو گرفت
طاقت رویت ندارم، گر چه می دانم از آنک
چشم بی اقبال من با پای دربان خو گرفت
طاقت رویت ندارم، گر چه می دانم، از آنک
چشم بی اقبال من با پای دربان خو گرفت
آگهی کی دارد از اسکندر تشنه جگر
خضر تنها خوار کو با آب حیوان خو گرفت
دل به زلفت ماند، ازو بوی مسلمانی مجو
زان که عمری رفت کاندر کافر ستان خو گرفت
گر خیالت مونس دل شد مرا، بازش مدار
هم به من بگذار کین یوسف به زندان خو گرفت
مردمان گویند خسرو چونی از سر کو ب عشق
چون بود، گویی که آن با زخم چوگان چو گرفت
از نصیحت باز کی گردد دلی کان خو گرفت
مشکل ست آزاد بودن، دل که با دلبر نشست
مردنست، از تن، جدایی دل که با جان خو گرفت
عقل بیرون شد ز من، پرسیدمش کین چیست،گفت
ما که هوشیاریم با دیوانه نتوان خو گرفت
من شبی چون کوه دارم زین دل کوتاه روز
خرم آن ذره که با خورشید تابان خو گرفت
طاقت رویت ندارم، گر چه می دانم از آنک
چشم بی اقبال من با پای دربان خو گرفت
طاقت رویت ندارم، گر چه می دانم، از آنک
چشم بی اقبال من با پای دربان خو گرفت
آگهی کی دارد از اسکندر تشنه جگر
خضر تنها خوار کو با آب حیوان خو گرفت
دل به زلفت ماند، ازو بوی مسلمانی مجو
زان که عمری رفت کاندر کافر ستان خو گرفت
گر خیالت مونس دل شد مرا، بازش مدار
هم به من بگذار کین یوسف به زندان خو گرفت
مردمان گویند خسرو چونی از سر کو ب عشق
چون بود، گویی که آن با زخم چوگان چو گرفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
دیدمش امروز و شب در دل کنون خواهد گذشت
باز تا شب بر من بیچاره چون خواهد گذشت
گفتیم جان در میان کن، زو ببر دل، چون برم
کو میان جان شبی صد ره فزون خواهد گذشت
امشب، ای جان کهن، بیرون گذر بیگانه وار
کاشنای دیگرم در دل درون خواهد گذشت
آن عقوبت ها که در روز قیامت گفته اند
اندرین شبهای غم بر من کنون خواهد گذشت
جام خود باری به یک جرعه نگون کن بر سرم
کاش روزی چون همه عمرم نگون خواهد گذشت
جور می کن تا به صد جان می کشم کز آسمان
هر چه آید بر سر خاک زبون خواهد گذشت
راز خون آلود خود، ای دل، مده دامن برون
کاین ورق خام است و حرف از وی برون خواهد گذشت
دیده دل را در بلا افگند و خواهی دید فاش
در میان دیده و دل موج خون خواهد گذشت
خسروا، گر عاشقی می سوزد و لب مگشا، ازانک
دود این روزن ز چرخ آبگون خواهد گذشت
باز تا شب بر من بیچاره چون خواهد گذشت
گفتیم جان در میان کن، زو ببر دل، چون برم
کو میان جان شبی صد ره فزون خواهد گذشت
امشب، ای جان کهن، بیرون گذر بیگانه وار
کاشنای دیگرم در دل درون خواهد گذشت
آن عقوبت ها که در روز قیامت گفته اند
اندرین شبهای غم بر من کنون خواهد گذشت
جام خود باری به یک جرعه نگون کن بر سرم
کاش روزی چون همه عمرم نگون خواهد گذشت
جور می کن تا به صد جان می کشم کز آسمان
هر چه آید بر سر خاک زبون خواهد گذشت
راز خون آلود خود، ای دل، مده دامن برون
کاین ورق خام است و حرف از وی برون خواهد گذشت
دیده دل را در بلا افگند و خواهی دید فاش
در میان دیده و دل موج خون خواهد گذشت
خسروا، گر عاشقی می سوزد و لب مگشا، ازانک
دود این روزن ز چرخ آبگون خواهد گذشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
با غمش خو کردم امشب، گر چه در زاری گذشت
یاد می کردم ازان شبها که در یاری گذشت
خواب هم ناید گهی تا دیدمی وقتی، مگر
زان شب فرخ که با یارم به بیداری گذشت
بر درش سودم همه شب دیده و چشم مرا
عزتی بود، ار چه بر خاک درش خواری گذشت
مردمان گویند چونی در خیال زلف او
چون بود مرغی که عمرش در گرفتاری گذشت
نوش بادا بر من و تو شربت عیش، ار چه دوش
بر تو در می خوردن و بر من به دشواری گذشت
گر چه در هجر توام جز خوردن غم کار نیست
هم فسوس من ز عمری کان به بیکاری گذشت
ناخوش آن وقتی که بر زنده دلان بی عشق رفت
ضایع آن روزی که بر مستان به هشیاری گذشت
ماجرای دوش می پرسی که چون بگذشت حال
ای سرت گردم، چه می پرسی، به دشواری گذشت
دل گران شد ارچه از بار غمت خسرو، از انک
شخص چون مویش ز عالم با سبکباری گذشت
یاد می کردم ازان شبها که در یاری گذشت
خواب هم ناید گهی تا دیدمی وقتی، مگر
زان شب فرخ که با یارم به بیداری گذشت
بر درش سودم همه شب دیده و چشم مرا
عزتی بود، ار چه بر خاک درش خواری گذشت
مردمان گویند چونی در خیال زلف او
چون بود مرغی که عمرش در گرفتاری گذشت
نوش بادا بر من و تو شربت عیش، ار چه دوش
بر تو در می خوردن و بر من به دشواری گذشت
گر چه در هجر توام جز خوردن غم کار نیست
هم فسوس من ز عمری کان به بیکاری گذشت
ناخوش آن وقتی که بر زنده دلان بی عشق رفت
ضایع آن روزی که بر مستان به هشیاری گذشت
ماجرای دوش می پرسی که چون بگذشت حال
ای سرت گردم، چه می پرسی، به دشواری گذشت
دل گران شد ارچه از بار غمت خسرو، از انک
شخص چون مویش ز عالم با سبکباری گذشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
یار دل برداشت وز رنج دل ما غم نداشت
زهره ام کرد آب و تیمار من در هم نداشت
گریه ها کردم که خون شد سنگ خارا را جگر
سنگدل یارم که چشمش قطره زان نم نداشت
ماجرای درد خود بر روی او صد بار پیش
یک به یک گفتیم و او را ذره ای زان غم نداشت
دی برون رفتم فغانها کردم و بگریستم
بود او در خواب مستی و غم عالم نداشت
دوش بیخود بوده ام در بستر غم تا به چاشت
همچنان می سوخت شمع و دیده من دم نداشت
ای که گویی خوشدلی، یارب، همین در عهد ما
گشت پنهان یا کسی خود از بنی آدم نداشت
صبر خود یکبارگی زانگونه از ما برگذشت
هیچ گه گویی که با ما آشنایی هم نداشت
دیر زی، ای عشق کز اقبال تو پاینده بود
این متاع انده و غم، هیچ چیزی کم نداشت
این دل خسرو که از عشق جوانان پخته شد
همچنان خون ماند کز شیرین لبی مرهم نداشت
زهره ام کرد آب و تیمار من در هم نداشت
گریه ها کردم که خون شد سنگ خارا را جگر
سنگدل یارم که چشمش قطره زان نم نداشت
ماجرای درد خود بر روی او صد بار پیش
یک به یک گفتیم و او را ذره ای زان غم نداشت
دی برون رفتم فغانها کردم و بگریستم
بود او در خواب مستی و غم عالم نداشت
دوش بیخود بوده ام در بستر غم تا به چاشت
همچنان می سوخت شمع و دیده من دم نداشت
ای که گویی خوشدلی، یارب، همین در عهد ما
گشت پنهان یا کسی خود از بنی آدم نداشت
صبر خود یکبارگی زانگونه از ما برگذشت
هیچ گه گویی که با ما آشنایی هم نداشت
دیر زی، ای عشق کز اقبال تو پاینده بود
این متاع انده و غم، هیچ چیزی کم نداشت
این دل خسرو که از عشق جوانان پخته شد
همچنان خون ماند کز شیرین لبی مرهم نداشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
رفت یار و آرزوی او ز جان من نرفت
نقش او از پیش چشم خون فشان من نرفت
کی به هجرانش چو جان مستمند من نسوخت
کس به دنبالش به جز اشک روان من نرفت
من بدان بودم که پایش گیرم و میرم به دست
چون کنم کوگاه رفتن در میان من نرفت
اندران ساعت که از پیش من شوریده بخت
رفت آن بدخو، چرا آن لحظه جان من نرفت
دل ز من دزدید و سرتا پای او جستم، نبود
زیر زلفش بود و در آنجا گمان من نرفت
آن زمان کان قامت چون تیر بر من می گذشت
وه چرا پیکانی اندر استخوان من نرفت
بس که مرغ نامه بر از آه خسرو پر بسوخت
نامه دردم بدان نامهربان من نرفت
نقش او از پیش چشم خون فشان من نرفت
کی به هجرانش چو جان مستمند من نسوخت
کس به دنبالش به جز اشک روان من نرفت
من بدان بودم که پایش گیرم و میرم به دست
چون کنم کوگاه رفتن در میان من نرفت
اندران ساعت که از پیش من شوریده بخت
رفت آن بدخو، چرا آن لحظه جان من نرفت
دل ز من دزدید و سرتا پای او جستم، نبود
زیر زلفش بود و در آنجا گمان من نرفت
آن زمان کان قامت چون تیر بر من می گذشت
وه چرا پیکانی اندر استخوان من نرفت
بس که مرغ نامه بر از آه خسرو پر بسوخت
نامه دردم بدان نامهربان من نرفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
آن سوار کج کله کز ناز سلطان من است
بس خرابی ها کز او، در جان ویران من است
خون من در گردنم، کامروز دیدم روی او
چنگ من فردای محشر هم به دامان من است
هر که در جا حور دارد، خانه پندارد بهشت
من کز او دورم ضرورت خانه زندان من است
تا جدا ماندم ز تو جز غم ندارم مونسی
یار شبهای فراقت چشم گریان من است
بس که صحرا گیرم از غم، تا درون خالی کنم
هر گیاهی مونس غمهای پنهان من است
جان کشم از تو که هم خوابه نگردد، با تو، لیک
من ندانم کاین تویی در سینه یا جان من است
شاه عشقم خاک گوید مسند جمشیدیم
دولت و اقبال من حال پریشان من است
خسرو، نظمم، ولی از سرنوشت آسمان
نامه دردم که نام دوست عنوان من است
بس خرابی ها کز او، در جان ویران من است
خون من در گردنم، کامروز دیدم روی او
چنگ من فردای محشر هم به دامان من است
هر که در جا حور دارد، خانه پندارد بهشت
من کز او دورم ضرورت خانه زندان من است
تا جدا ماندم ز تو جز غم ندارم مونسی
یار شبهای فراقت چشم گریان من است
بس که صحرا گیرم از غم، تا درون خالی کنم
هر گیاهی مونس غمهای پنهان من است
جان کشم از تو که هم خوابه نگردد، با تو، لیک
من ندانم کاین تویی در سینه یا جان من است
شاه عشقم خاک گوید مسند جمشیدیم
دولت و اقبال من حال پریشان من است
خسرو، نظمم، ولی از سرنوشت آسمان
نامه دردم که نام دوست عنوان من است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
شربت وصلت نجویم کار من خون خوردن ست
من خوشم تو مرهم آنجاها رسان کازردنست
جان من از مایه غمهای تو پرورده شد
خلق غم گویند و نزد بنده جان پروردنست
کشتن من بر رقیب انداز و خود رنجه مشو
زانکه خون چون منی نه لایق آن گردنست
یار محمل راند و سرگشته دلم دنبال او
دیر کردم من که جان در رخت بیرون بردنست
چاک دامن مژده بدنامیم داد، ای سرشک
یاریش کن کو مرا در بند رسوا کردنست
ای ملامت گوی من، جایی که تابد آفتاب
ذره سرگشته را چه جای گرد آوردنست
پند گوی یا گفتگو کم کن که پیکان خورده را
در کشیدن بیش از ان رنج است کاندر خوردن است
بس کن، ای مطرب که شهر از شعله های من بسوخت
روغن خود آتشی را ریز کاندر مردن ست
قصه عشق از چه بر جان می زند محرم چو نیست
خسروا، تن زن که نه جای سخن گستردن است
من خوشم تو مرهم آنجاها رسان کازردنست
جان من از مایه غمهای تو پرورده شد
خلق غم گویند و نزد بنده جان پروردنست
کشتن من بر رقیب انداز و خود رنجه مشو
زانکه خون چون منی نه لایق آن گردنست
یار محمل راند و سرگشته دلم دنبال او
دیر کردم من که جان در رخت بیرون بردنست
چاک دامن مژده بدنامیم داد، ای سرشک
یاریش کن کو مرا در بند رسوا کردنست
ای ملامت گوی من، جایی که تابد آفتاب
ذره سرگشته را چه جای گرد آوردنست
پند گوی یا گفتگو کم کن که پیکان خورده را
در کشیدن بیش از ان رنج است کاندر خوردن است
بس کن، ای مطرب که شهر از شعله های من بسوخت
روغن خود آتشی را ریز کاندر مردن ست
قصه عشق از چه بر جان می زند محرم چو نیست
خسروا، تن زن که نه جای سخن گستردن است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
تا خیال روی او را دیده در تب دیده است
مردم چشمم به خون در اشک ما غلتیده است
تا چرا با شمع رویش آتش تب یار شد
دل چو دود زلف او بر خود بسی پیچیده است
بر لبش هر داغ جانسوزی که بس تبخاله شد
زان جراحت بر دل و جان من شوریده است
دوش بر بالین یارم شمع از غم پیش من
تا سحر بیچاره بر جان همچو من لرزیده است
چون به نوک غمزه آن بت از لب من خون گشاد
در تن من هم ز غیرت خون من شوریده است
چون ندارد طاقتی کز آب خیزد دمی
نرگس بیمار یارم درد سر چون دیده است
دوش چون آمد خیال سرو قدش پیش من
تا سحر خسرو به جایش گرد سر گردیده است
مردم چشمم به خون در اشک ما غلتیده است
تا چرا با شمع رویش آتش تب یار شد
دل چو دود زلف او بر خود بسی پیچیده است
بر لبش هر داغ جانسوزی که بس تبخاله شد
زان جراحت بر دل و جان من شوریده است
دوش بر بالین یارم شمع از غم پیش من
تا سحر بیچاره بر جان همچو من لرزیده است
چون به نوک غمزه آن بت از لب من خون گشاد
در تن من هم ز غیرت خون من شوریده است
چون ندارد طاقتی کز آب خیزد دمی
نرگس بیمار یارم درد سر چون دیده است
دوش چون آمد خیال سرو قدش پیش من
تا سحر خسرو به جایش گرد سر گردیده است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
خانه ام ویران شد از سودای خوبان عاقبت
گشت دل مدهوش و دل شیدای خوبان عاقبت
هشت سر بر دوش من باری و باری می کشم
تا مگر اندازمش در پای خوبان عاقبت
رأی آن دارم که خونم را بریزند اهل حسن
شد موافق رای من با رای خوبان عاقبت
گر چه بی مهرند مهرویان به عشاق، ای رقیب
جان عاشق می شود مأوای خوبان عاقبت
صبر و هوشم از سواد زلف جانان گشت کم
شد همین سود من از سودای خوبان عاقبت
بارها گفتم که ندهم دل به خوبان، لیک دل
گشت از جان بنده و مولای خوبان عاقبت
بر دل مجروح خسرو دلبران را نیست رحم
جان به زاری داد از سودای خوبان عاقبت
گشت دل مدهوش و دل شیدای خوبان عاقبت
هشت سر بر دوش من باری و باری می کشم
تا مگر اندازمش در پای خوبان عاقبت
رأی آن دارم که خونم را بریزند اهل حسن
شد موافق رای من با رای خوبان عاقبت
گر چه بی مهرند مهرویان به عشاق، ای رقیب
جان عاشق می شود مأوای خوبان عاقبت
صبر و هوشم از سواد زلف جانان گشت کم
شد همین سود من از سودای خوبان عاقبت
بارها گفتم که ندهم دل به خوبان، لیک دل
گشت از جان بنده و مولای خوبان عاقبت
بر دل مجروح خسرو دلبران را نیست رحم
جان به زاری داد از سودای خوبان عاقبت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
برگ ریز آمد و برگ گل و گلزار برفت
سرخ رویی رخ لاله و گلنار برفت
سرو بشکفت و چمن سبز شد و نرگس خفت
گو، برو، از بر من این همه، چون یار برفت
نزد من باد خزان دوش غبار آلوده
آمد و گفت که سرو تو ز گلزار برفت
خواستم تا بروم در طلب رفته خویش
یادم آمد رخ او، پای من از کار برفت
در دوید اشک چو باز آمدن خویش ندید
دل بینداخت هم اندر ره و خونبار رفت
خون دل گر چه که بسیار برفت، اندک ماند
صبر هر چند که بود اندک، بسیار برفت
باد خاری ز ره گلرخ من می آورد
جانم آویخت دران خار و گرفتار برفت
هر چه از عقل فزون شد همه عمرم جو جو
اندر این غارت غم، جمله به یک بار برفت
گله کرد آن بت شیرین ز بر خسرو جست
خله کرد آن گل نسرین زبر خار برفت
سرخ رویی رخ لاله و گلنار برفت
سرو بشکفت و چمن سبز شد و نرگس خفت
گو، برو، از بر من این همه، چون یار برفت
نزد من باد خزان دوش غبار آلوده
آمد و گفت که سرو تو ز گلزار برفت
خواستم تا بروم در طلب رفته خویش
یادم آمد رخ او، پای من از کار برفت
در دوید اشک چو باز آمدن خویش ندید
دل بینداخت هم اندر ره و خونبار رفت
خون دل گر چه که بسیار برفت، اندک ماند
صبر هر چند که بود اندک، بسیار برفت
باد خاری ز ره گلرخ من می آورد
جانم آویخت دران خار و گرفتار برفت
هر چه از عقل فزون شد همه عمرم جو جو
اندر این غارت غم، جمله به یک بار برفت
گله کرد آن بت شیرین ز بر خسرو جست
خله کرد آن گل نسرین زبر خار برفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
رفتی از پیش من و نقش تو از پیش نرفت
کیست کو دید به رخسار تو وز خویش نرفت
تا ترا دیدم، کم رفت خیالت ز دلم
کم چه باشد که خود خاطر من خویش نرفت
هیچ گاهی به سوی بند نیایی، آری
هیچ کاری به مراد دل درویش نرفت
شب کنی وعده و فردات ز خاطر برود
از تو این ناز و فراموشی و فرویش نرفت
بی سبب نیست گذرهای خیالت بر من
بی سبب گرگ مکابر به سوی میش نرفت
تیر مژگان ترا جستن دلها کیش است
عالمی کشته شد و تیر تو از کیش نرفت
من رسوا شده را خودکش و مفگن به رقیب
که بدین روز کسی پیش بداندیش نرفت
دل به مرهم چه گذاریم که بر یاد لبت
هیچ وقتی دل ما را نمک از ریش نرفت
خسروا، تن زن و بنشین پس کار خود، از آنک
جگرت خون شد و کار دلت از پیش نرفت
کیست کو دید به رخسار تو وز خویش نرفت
تا ترا دیدم، کم رفت خیالت ز دلم
کم چه باشد که خود خاطر من خویش نرفت
هیچ گاهی به سوی بند نیایی، آری
هیچ کاری به مراد دل درویش نرفت
شب کنی وعده و فردات ز خاطر برود
از تو این ناز و فراموشی و فرویش نرفت
بی سبب نیست گذرهای خیالت بر من
بی سبب گرگ مکابر به سوی میش نرفت
تیر مژگان ترا جستن دلها کیش است
عالمی کشته شد و تیر تو از کیش نرفت
من رسوا شده را خودکش و مفگن به رقیب
که بدین روز کسی پیش بداندیش نرفت
دل به مرهم چه گذاریم که بر یاد لبت
هیچ وقتی دل ما را نمک از ریش نرفت
خسروا، تن زن و بنشین پس کار خود، از آنک
جگرت خون شد و کار دلت از پیش نرفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
ترک من دی به رهی مست و خرامان بگذشت
حال چندین دل آسوده ز سامان بگذشت
خلق دریافت به بویش که همو می گذرد
کرد غمازی خود، گر چه که پنهان بگذشت
دیدم آن روی چو خورشید و زدم عطر که تا
نرود او و شنید و خوش و خندان بگذشت
شب ز خونابه دل خاک درش می شستم
کامد اندر دل من ناگه و گریان بگذشت
دی همی گفت که جامه هدر از دیدن من
گریه افتاد به دامان و گریبان بگذشت
زیستن خواستمی از پی رویش زین پیش
دیر زی تو که کنون کار من آسان بگذشت
چند گویی که کنون با تو سخن خواهم گفت
چه کنی مرهم ریشی که ز درمان بگذشت
خسرو از گفته پشیمانست که حال دل گفت
که غمی در دلش آمد که پشیمان بگذشت
حال چندین دل آسوده ز سامان بگذشت
خلق دریافت به بویش که همو می گذرد
کرد غمازی خود، گر چه که پنهان بگذشت
دیدم آن روی چو خورشید و زدم عطر که تا
نرود او و شنید و خوش و خندان بگذشت
شب ز خونابه دل خاک درش می شستم
کامد اندر دل من ناگه و گریان بگذشت
دی همی گفت که جامه هدر از دیدن من
گریه افتاد به دامان و گریبان بگذشت
زیستن خواستمی از پی رویش زین پیش
دیر زی تو که کنون کار من آسان بگذشت
چند گویی که کنون با تو سخن خواهم گفت
چه کنی مرهم ریشی که ز درمان بگذشت
خسرو از گفته پشیمانست که حال دل گفت
که غمی در دلش آمد که پشیمان بگذشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
عشق با جان بهم از سینه برون خواهد رفت
تا ندانی که به تعویذ و فسون خواهد رفت
دل گرفتار و جگر خسته و تن زار هنوز
تا چه ها بر سر مسکین زبون خواهد رفت
کافری بر سرم افتاد و دلم خود شده بود
نیم جانی که به جا بود، کنون خواهد رفت
با توام دیده برافگند چو تو برگشتی
تا میان من و او باز چه خون خواهد رفت
چند پویم به درت، وه که من گم شده را
جان درآمد شد کوی تو برون خواهد رفت
چند خونابه خورم، هیچ گهی از دل من
یا رب، این سلسله غالیه گون خواهد رفت؟
چند گویی که فراموش کن او را، خسرو
آخر این روی نکو از دل چون خواهد رفت
تا ندانی که به تعویذ و فسون خواهد رفت
دل گرفتار و جگر خسته و تن زار هنوز
تا چه ها بر سر مسکین زبون خواهد رفت
کافری بر سرم افتاد و دلم خود شده بود
نیم جانی که به جا بود، کنون خواهد رفت
با توام دیده برافگند چو تو برگشتی
تا میان من و او باز چه خون خواهد رفت
چند پویم به درت، وه که من گم شده را
جان درآمد شد کوی تو برون خواهد رفت
چند خونابه خورم، هیچ گهی از دل من
یا رب، این سلسله غالیه گون خواهد رفت؟
چند گویی که فراموش کن او را، خسرو
آخر این روی نکو از دل چون خواهد رفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
تا ندانی ز دلم یار برون خواهد رفت
گر چه بر من ستم از شرح فزون خواهد رفت
ترک من تاختن آورد برین جان خراب
جان که زین پیش نرفته ست، کنون خواهد رفت
مست و دیوانه وش از خانه برون می آیی
باز تا بر سر بازار چه خون خواهد رفت
مردمی کرد که می خواست بپرسم نامش
زانکه می دانم در دیده درون خواهد رفت
سیر می بینم و من مردن خود می دانم
وه که از پیش دلم شکل تو چون خواهد رفت
می کنم شکر غمت کوست مرا همره بس
جان دران روز که از سینه برون خواهد رفت
خسروا، چند غزل خوانی تا غم برود
این نه دیوی ست که از سحر و فسون خواهد رفت
گر چه بر من ستم از شرح فزون خواهد رفت
ترک من تاختن آورد برین جان خراب
جان که زین پیش نرفته ست، کنون خواهد رفت
مست و دیوانه وش از خانه برون می آیی
باز تا بر سر بازار چه خون خواهد رفت
مردمی کرد که می خواست بپرسم نامش
زانکه می دانم در دیده درون خواهد رفت
سیر می بینم و من مردن خود می دانم
وه که از پیش دلم شکل تو چون خواهد رفت
می کنم شکر غمت کوست مرا همره بس
جان دران روز که از سینه برون خواهد رفت
خسروا، چند غزل خوانی تا غم برود
این نه دیوی ست که از سحر و فسون خواهد رفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
باز شب آمد و خواب از سر من بیرون رفت
تا شبم چون گذرد، روز ندانم چون رفت
مونسم نیست به جز گوشه غم بی تو، از آنک
هر که آمد ز پی دیدن من محزون رفت
سر به بالین ننهادم ز فراق تو شبی
که نه تا روز به بالین ز دو چشمم خون رفت
این نثاریست که جز خاک قبولش نکند
بر درت هر چه ازین دیده در مکنون رفت
دو خداوند به یک خانه موافق نبود
تو درون آمدیم در دل و جان بیرون رفت
من نه تنهایم در عهد تو بیدل مانده
که دل شهری ازان نرگس پر افسون رفت
مرگ فرهاد نه آن بود هلاک شیرین
که برایشان ز جدایی غم و درد افزون رفت
کشتن این بود که شیرین سوی فرهاد گذشت
مردن آن بود که لیلی به سر مجنون رفت
همه را داغ کند یا رب و در او نرسد
یا رب خسرو کز دست تو بر گردون رفت
تا شبم چون گذرد، روز ندانم چون رفت
مونسم نیست به جز گوشه غم بی تو، از آنک
هر که آمد ز پی دیدن من محزون رفت
سر به بالین ننهادم ز فراق تو شبی
که نه تا روز به بالین ز دو چشمم خون رفت
این نثاریست که جز خاک قبولش نکند
بر درت هر چه ازین دیده در مکنون رفت
دو خداوند به یک خانه موافق نبود
تو درون آمدیم در دل و جان بیرون رفت
من نه تنهایم در عهد تو بیدل مانده
که دل شهری ازان نرگس پر افسون رفت
مرگ فرهاد نه آن بود هلاک شیرین
که برایشان ز جدایی غم و درد افزون رفت
کشتن این بود که شیرین سوی فرهاد گذشت
مردن آن بود که لیلی به سر مجنون رفت
همه را داغ کند یا رب و در او نرسد
یا رب خسرو کز دست تو بر گردون رفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
هر کس آنجا که می و شاهد و گلشن آنجاست
من همانجا که دل گشمده من آنجاست
هر شب، ای غم، چه رسی در طلب دل اینجا
آخر آن سوخته سوخته خرمن آنجاست
گم شده جان به شب تیره و چشمم به ره است
هم بران بام که خود آن مه روشن آنجاست
گفتی، ای دوست که بگریز و ببر جان زین کوی
چون گریزم که گروگان دل دشمن آنجاست
سر محراب ندارم، من و کویت پس ازین
که بت و بتکده گبر و برهمن آنجاست
شب نگنجیدم در جامه که گفت از تو صبا
که منم جان غریبی و مرا تن آنجاست
ماند در ناله هم اندر غم تو خسرو، ازآنک
بلبل اینجاست، ولیکن گل و سوسن آنجاست
من همانجا که دل گشمده من آنجاست
هر شب، ای غم، چه رسی در طلب دل اینجا
آخر آن سوخته سوخته خرمن آنجاست
گم شده جان به شب تیره و چشمم به ره است
هم بران بام که خود آن مه روشن آنجاست
گفتی، ای دوست که بگریز و ببر جان زین کوی
چون گریزم که گروگان دل دشمن آنجاست
سر محراب ندارم، من و کویت پس ازین
که بت و بتکده گبر و برهمن آنجاست
شب نگنجیدم در جامه که گفت از تو صبا
که منم جان غریبی و مرا تن آنجاست
ماند در ناله هم اندر غم تو خسرو، ازآنک
بلبل اینجاست، ولیکن گل و سوسن آنجاست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
گر بگویم که درون دل من پنهان چیست
خود بگویی و بدانی که غم هجران چیست
خستگان تو که دور از تو، نه نزدیک تواند
تو چه دانی که همه شب به دل ایشان چیست
کشتنم خواهی، اینک سر و اینک خنجر
می کشی یا بزیم چند گهی، فرمان چیست
درد تو آتش و آب از دل و چشمم بگشاد
به جز از سوختن و غرقه شدن درمان چیست
عشق داند که زمین را ز چه شوید اشکم
نوح داند که جهان را سبب طوفان چیست
دارم امید که چون بخت در آرم به برت
تا ز تو بخت من بی سر و بی سامان چیست
آشکارا بکشم زانکه بمردم به خیال
کان شکر خنده به زیر لب تو پنهان چیست
ور نخواهی به شکر کشت من مسکین را
لب شیرین شکنت را به شکر دندان چیست
زلف را پرس، اگرت نیست یقین کز زلفت
حال خسرو به شب تیره بی پایان چیست
خود بگویی و بدانی که غم هجران چیست
خستگان تو که دور از تو، نه نزدیک تواند
تو چه دانی که همه شب به دل ایشان چیست
کشتنم خواهی، اینک سر و اینک خنجر
می کشی یا بزیم چند گهی، فرمان چیست
درد تو آتش و آب از دل و چشمم بگشاد
به جز از سوختن و غرقه شدن درمان چیست
عشق داند که زمین را ز چه شوید اشکم
نوح داند که جهان را سبب طوفان چیست
دارم امید که چون بخت در آرم به برت
تا ز تو بخت من بی سر و بی سامان چیست
آشکارا بکشم زانکه بمردم به خیال
کان شکر خنده به زیر لب تو پنهان چیست
ور نخواهی به شکر کشت من مسکین را
لب شیرین شکنت را به شکر دندان چیست
زلف را پرس، اگرت نیست یقین کز زلفت
حال خسرو به شب تیره بی پایان چیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
یا رب، اندر دل خاک آن گل خندان چونست
ماه تابان من اندر شب هجران چونست
من چو یعقوب ز گریه شده ام دیده سفید
آخر آن یوسف گمگشته به زندان چونست
من درین خاک به زندان غم از دوری او
او ز من دور به صحرا و بیابان چونست
گوهری بود کزین دیده بغلطید به خاک
دیده خود خاک شد، آن گوهر غلطان چونست
بر تن نازک او برگ گلی بودی، حیف
هست انبار گل اکنون، به ته آن چونست
همه جان بود ز بس لطف چو جان بی تن
این زمان در ته گل با تن پنهان چونست
سبزه چون خضر ز پیراهن خاکش برخاست
در هوای عدم آن چشمه حیوان چونست
مردمان باز مپرسید ز خسرو که کنون
در غم دوست ترا دیده گریان چونست
ماه تابان من اندر شب هجران چونست
من چو یعقوب ز گریه شده ام دیده سفید
آخر آن یوسف گمگشته به زندان چونست
من درین خاک به زندان غم از دوری او
او ز من دور به صحرا و بیابان چونست
گوهری بود کزین دیده بغلطید به خاک
دیده خود خاک شد، آن گوهر غلطان چونست
بر تن نازک او برگ گلی بودی، حیف
هست انبار گل اکنون، به ته آن چونست
همه جان بود ز بس لطف چو جان بی تن
این زمان در ته گل با تن پنهان چونست
سبزه چون خضر ز پیراهن خاکش برخاست
در هوای عدم آن چشمه حیوان چونست
مردمان باز مپرسید ز خسرو که کنون
در غم دوست ترا دیده گریان چونست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
ای خوش آن وقت که ما را دل بی غم بوده ست
خاطر از وسوسه عشق فراهم بوده ست
لذت عیش و طرب جمله برفت از کامم
خورشم گویی پیوسته همین غم بوده ست
دل ندارم غم جانان ز چه بتوانم خورد
پیش ازین گر چه غمی بود، دلی هم بوده ست
دوش من بودم و تنهایی و در مجلس درد
نقل یاد تو، دمی اشک دمادم بوده ست
کس چه داند که چه رفت از غم تو بر من دوش
از شب تیره خبر پرس که محرم بوده ست
صبر را داد دل آواز، چو طاقت برسید
دم نزد، گویی ازان جانب عالم بوده ست
دیده ام خوب بسی، لیک چو تو کم دیدم
عشق بوده ست مرا، لیک چنین کم بوده ست
عیسی جانی و یک رز دمم می دادی
زندگانیم که بوده ست، همان دم بوده ست
یک شبی شربت لب بخش به مسکین خسرو
صد شب از وسوسه هجر تو در هم بوده ست
خاطر از وسوسه عشق فراهم بوده ست
لذت عیش و طرب جمله برفت از کامم
خورشم گویی پیوسته همین غم بوده ست
دل ندارم غم جانان ز چه بتوانم خورد
پیش ازین گر چه غمی بود، دلی هم بوده ست
دوش من بودم و تنهایی و در مجلس درد
نقل یاد تو، دمی اشک دمادم بوده ست
کس چه داند که چه رفت از غم تو بر من دوش
از شب تیره خبر پرس که محرم بوده ست
صبر را داد دل آواز، چو طاقت برسید
دم نزد، گویی ازان جانب عالم بوده ست
دیده ام خوب بسی، لیک چو تو کم دیدم
عشق بوده ست مرا، لیک چنین کم بوده ست
عیسی جانی و یک رز دمم می دادی
زندگانیم که بوده ست، همان دم بوده ست
یک شبی شربت لب بخش به مسکین خسرو
صد شب از وسوسه هجر تو در هم بوده ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
مه غلام تست با رویی که هست
مشک خاک تست با بویی که هست
دست بست آیینه پیشت ایستاد
روی دیگر یافت با رویی که هست
خوی ناسازت نخواهد شد دگر
هم نخواهد ساخت با خویی که هست
تیغ برکش کز پی فرمان تست
جان و دل را پشت و پهلویی که هست
آب خورد آورد غمها سوی ما
آب چشمم را به هر سویی که هست
ای طبیب، از من برو کاین درد عشق
به نخواهد شد به دارویی که هست
چند مستوری کنی کز بهر تو
شهره شد خسرو به هر کویی که هست
مشک خاک تست با بویی که هست
دست بست آیینه پیشت ایستاد
روی دیگر یافت با رویی که هست
خوی ناسازت نخواهد شد دگر
هم نخواهد ساخت با خویی که هست
تیغ برکش کز پی فرمان تست
جان و دل را پشت و پهلویی که هست
آب خورد آورد غمها سوی ما
آب چشمم را به هر سویی که هست
ای طبیب، از من برو کاین درد عشق
به نخواهد شد به دارویی که هست
چند مستوری کنی کز بهر تو
شهره شد خسرو به هر کویی که هست