عبارات مورد جستجو در ۷۸۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۲۱
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴۸
تنگ نبات چون بود، لب بگشا که هم چنین
آب حیات چون رود، خیز و بیا که همچنین
هر که بگویدت که تو دل به چه شکل می بری؟
از سر کوی ناگهان مست بر آکه همچنین
هر که بگویدت که جان چون بود اندرون تن؟
یک نفسی بیا نشین در بر ما که همچنین
هر که بگویدت که گل خنده چگونه می زند
غنچه شکرین خود بازگشا که همچنین
ور به تو گویم، ای پسر، کت به کنار چون کشم
تنگ ببند بر میان بند قبا که همچنین
هر که پری طلب کند، چهره خود بدو نمای
هر که ز زلف دم زند، زلف گشا که همچنین
لاف وفا زنی، ولی نیست برای نام را
در تو نشانی از وفا، هم به وفا که همچنین
هر که نخواند هیچ گه نامه عشق چون بود
قصه حال خسروش باز نما که همچنین
آب حیات چون رود، خیز و بیا که همچنین
هر که بگویدت که تو دل به چه شکل می بری؟
از سر کوی ناگهان مست بر آکه همچنین
هر که بگویدت که جان چون بود اندرون تن؟
یک نفسی بیا نشین در بر ما که همچنین
هر که بگویدت که گل خنده چگونه می زند
غنچه شکرین خود بازگشا که همچنین
ور به تو گویم، ای پسر، کت به کنار چون کشم
تنگ ببند بر میان بند قبا که همچنین
هر که پری طلب کند، چهره خود بدو نمای
هر که ز زلف دم زند، زلف گشا که همچنین
لاف وفا زنی، ولی نیست برای نام را
در تو نشانی از وفا، هم به وفا که همچنین
هر که نخواند هیچ گه نامه عشق چون بود
قصه حال خسروش باز نما که همچنین
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - نیز در مدح خواجه ابوسهل دبیر، عبدلله بن احمد بن لکشن
بوستان سبز شد و مرغ در آمد به صفیر
ناله مرغ دلارام تر از نغمه زیر
ابر فروردین گویی به جهان آذین بست
که همه باغ پرندست و همه راغ حریر
گه زره باف شود باد و گهی جوشن دوز
باد را طبع شد این پیشه ز زراد امیر
از فراوان زره طرفه و از جوشن نغز
کرد چون کلبه زراد همی روی غدیر
آب در جوی ز باران بهاری و ز سیل
همچنان گشت که با سرخ می آمیخته شیر
ای به عارض چو می و شیر فرا پیش من آی
بربط من بکفم بر نه و نصفی برگیر
نصفی پنج و شش اندر ده و شعری دو بخوان
شعرهایی سره و معنی او طبع پذیر
شعر خوش بر خوان کز بهر تو خواهم خواندن
مدح آن خواجه آزاده معدوم نظیر
کد خدای عضدالدوله سالار سپاه
خواجه سید بیهمتا بوسهل دبیر
آنکه پر دلتر و کافیتر و داناتر ازو
نبود هیچ ملک را به جهان هیچ وزیر
خط نویسد که بشناسند از خط شهید
شعر گویدکه بشناسند از شعر جریر
بشناسد به ضمیر آنچه همی خواهد بود
آفرین بادبرآن طبع و برآن پاک ضمیر
دل او را بدگر دلها مانند مکن
زانکه با گرد برابر نبود ابر مطیر
خامه در زیر سر انگشتانش آن فعل کند
که بدست کس دیگر نکندنیزه وتیر
با عطارد بسر خامه سخن داند گفت
هر دبیری که به دیوان کند اورا تحریر
«عین »و «تهذیب لغت » باسخن بذله او
همچنانست که با دست غنی دست فقیر
از پی رسم در آموختن نامه کنند
نامه خواجه بزرگان و دبیران از بیر
نیک بختا و بزرگا که خداوند منست
که چنین بار خدایی بسزا یافت مشیر
خواجه اندر خور میر آمد و شکر ایزد را
آنچنان ناموری را ز چنین نیست گزیر
تن و جانش را هر روز دعا باید کرد
هر که درخدمت این میر، صغیرست و کبیر
ایزداز طلعت او چشم بدان دور کناد
چشم ما بادبرآن طلعت فرخنده قریر
با چنان فضل و چنین فعل کزو کردم یاد
صورتی دارد آراسته چون بدر منیر
حق شناسیست که از بار خدایی نکند
در حق هیچکسی تا بتواند تقصیر
باچنین غفلت و تقصیر که من دانم کرد
زو ندیدم مگر احسان و سخا و توفیر
تا همی سرخ بود همچو گل سرخ عقیق
تا همی زرد بودهمچو گل زرد زریر
تا سپیدست بنزدیک همه دنیا برف
تا سیاهست بنزدیک همه گیتی قیر
شادمان باد و بدو خلق جهان یکسر شاد
دشمنش تنگدل و مانده به تیمار و زحیر
فرخش باد سر سال و مه فروردین
ایزدش باد بهر کار نگهدار و نصیر
ناله مرغ دلارام تر از نغمه زیر
ابر فروردین گویی به جهان آذین بست
که همه باغ پرندست و همه راغ حریر
گه زره باف شود باد و گهی جوشن دوز
باد را طبع شد این پیشه ز زراد امیر
از فراوان زره طرفه و از جوشن نغز
کرد چون کلبه زراد همی روی غدیر
آب در جوی ز باران بهاری و ز سیل
همچنان گشت که با سرخ می آمیخته شیر
ای به عارض چو می و شیر فرا پیش من آی
بربط من بکفم بر نه و نصفی برگیر
نصفی پنج و شش اندر ده و شعری دو بخوان
شعرهایی سره و معنی او طبع پذیر
شعر خوش بر خوان کز بهر تو خواهم خواندن
مدح آن خواجه آزاده معدوم نظیر
کد خدای عضدالدوله سالار سپاه
خواجه سید بیهمتا بوسهل دبیر
آنکه پر دلتر و کافیتر و داناتر ازو
نبود هیچ ملک را به جهان هیچ وزیر
خط نویسد که بشناسند از خط شهید
شعر گویدکه بشناسند از شعر جریر
بشناسد به ضمیر آنچه همی خواهد بود
آفرین بادبرآن طبع و برآن پاک ضمیر
دل او را بدگر دلها مانند مکن
زانکه با گرد برابر نبود ابر مطیر
خامه در زیر سر انگشتانش آن فعل کند
که بدست کس دیگر نکندنیزه وتیر
با عطارد بسر خامه سخن داند گفت
هر دبیری که به دیوان کند اورا تحریر
«عین »و «تهذیب لغت » باسخن بذله او
همچنانست که با دست غنی دست فقیر
از پی رسم در آموختن نامه کنند
نامه خواجه بزرگان و دبیران از بیر
نیک بختا و بزرگا که خداوند منست
که چنین بار خدایی بسزا یافت مشیر
خواجه اندر خور میر آمد و شکر ایزد را
آنچنان ناموری را ز چنین نیست گزیر
تن و جانش را هر روز دعا باید کرد
هر که درخدمت این میر، صغیرست و کبیر
ایزداز طلعت او چشم بدان دور کناد
چشم ما بادبرآن طلعت فرخنده قریر
با چنان فضل و چنین فعل کزو کردم یاد
صورتی دارد آراسته چون بدر منیر
حق شناسیست که از بار خدایی نکند
در حق هیچکسی تا بتواند تقصیر
باچنین غفلت و تقصیر که من دانم کرد
زو ندیدم مگر احسان و سخا و توفیر
تا همی سرخ بود همچو گل سرخ عقیق
تا همی زرد بودهمچو گل زرد زریر
تا سپیدست بنزدیک همه دنیا برف
تا سیاهست بنزدیک همه گیتی قیر
شادمان باد و بدو خلق جهان یکسر شاد
دشمنش تنگدل و مانده به تیمار و زحیر
فرخش باد سر سال و مه فروردین
ایزدش باد بهر کار نگهدار و نصیر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - در مدح خواجه احمد بن حسن میمندی گوید
بنفشه زلف من آن سرو قد سیم اندام
بر من آمد وقت سپیده دم به سلام
درست گفتی کز عارضش بر آمده بود
گه فرو شدن تیره شب سپیده بام
ز عود هندی پوشیده بر بلور زره
ز مشک چینی پیچیده بر صنوبر دام
بحلقه کرده همی جعد او حکایت جیم
بپیچ کرده همی زلف او حکایت لام
به لابه گفتمش ای ماهروی غالیه موی
که ماه روشنی از روی تو ستاند وام
ترا هزاران حسنست و صد هزار حسود
چرا ز خانه برون آمدی درین هنگام
چه گفت، گفت خبر یافتم که نزد شما
ز بهر راه براسبان همی کنند لگام
چه گفت، گفت که ای در جفا نکرده کمی
چه گفت گفت که ای در وفا نبوده تمام
شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی
به رنگ چون شبه کرده رخ چو نقره خام
مرا بگوی کز اینجا چگونه خواهی رفت
نه باتو توشه راه و نه چاکرو نه غلام
برادران و رفیقان تو همه بنوا
تو بینوا و بدست زمانه داده زمام
تو داده ای به ستم زر و سیم خویش بباد
تو کرده ای به ستم روز خویش ناپدرام
چرا بهم نکنی زر و سیم خویش بجهد
چرا نگه نکنی کار خویش را فرجام
به خواستن ز کسان خواسته بدست آری
زبهر خواسته مدحت بری به خاص و به عام
بدان طمع که ز دادن بلند نام شوی
بدان دهی که ز پس مر ترا دهد دشنام
ز خواستن به همه حال ننگ باید داشت
اگر بدادن بیهوده جست خواهی نام
نگاه کن که خداوند خواجه سید
ترا چه داد پس مدح اندرین ایام
اگر چنانکه بباید نگاه داشتیی
کنون ز بخشش او سیم داشتی تو ستام
به سیم و زر تو غنی بودی و به جاه غنی
کنون برهنه شدی همچو بر کشیده حسام
همی روی سوی درگاه میر خوار و خجل
بکار برده بکف کرده ای حلال و حرام
نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر
بساز ساز سفر پس بفال نیک خرام
بسا که تو بره اندر، ز بهر دانگی سیم
شکست خواهی خوردن ز پشه و زهوام
جواب دادم و گفتم مرا بر آنچه گذشت
مکن ملامت ازیرا که نیست جای ملام
کسی به حیلت و جهد از سرشت خویش نگشت
مرا سرشت چنین کرد ایزدعلام
هنوز باز نگشتم ز بیکران دریا
که برگرفت ز من سایه تند بار غمام
من آن مهی را خدمت کنم همی که به فضل
چوفضل برمک دارد به در هزار غلام
بسا کسا که چو من سوی خدمتش رفتند
به چاشتگاه غمین، شادمان شدند به شام
هزار کوفته دهر گشت ازو بمراد
هزار تافته چرخ ازو رسید بکام
هر آنکه خدمت او کرد نیکبختی یافت
مجاور در و درگاه اوست بخت مدام
عطای او نه زدشمن برید و نه از دوست
چنین برد ره آزادگان و خوی کرام
کسی که راه خلافش سپرد تا بزید
مخالفت کنداو را حواس و هفت اندام
عطای او بدوام است ز ایرانش را
گمان مبر که جز او کس عطا دهد بدوام
بهر تفضل ازو کشوری به نعمت و ناز
بهر عنایت ازو عالمی به جامه و جام
ثنا خریدن نزدیک اوچو آب حلال
درم نهادن در پیش او جو باده حرام
مدیح او شعرا را چو سورة الاخلاص
سرای او ادبا را چو کعبت الاسلام
چو بندگان مسخر همی سجود کند
زمین همت اورا سپهر آینه فام
بعلم و عدل و بآزادگی و نیکخویی
مؤیدست و موفق مقدمست و امام
قلم بدستش گویی بدیع جانوریست
خدای داده مر آنرا بصارت و الهام
به دشمنان لعین آنچه او کند به قلم
به تیغ و تیر همانا نکرد رستم سام
به جنبش قلمی زان او اگر خواهد
هزار تیغ کشیده فرو برد به نیام
زهی ز هر ادبی یافته تمام نصیب
زهی ز هر هنری بهره یی گرفته تمام
تو آن مهی که ترا هر چه گویم اندر فضل
تمام تر سخنی سست باشد و سوتام
مرا چه طاقت آنست یا چه مایه آن
که پیش تو سخنی را دهم به نظم نظام
ولیک زینهمه آزادگی و نیکخویی
مرا بگو که به جز خدت تو چاره کدام
مرا که ایزد جز شعر دستگاه نداد
مگر به شعر کنم سوی خدمت تو خرام
همیشه تا نبود ثور خانه خورشید
چنان کجا نبود شیر خانه بهرام
همیشه تا بروش ماه تیزتر ز زحل
همیشه تا بشرف نور پیشتر ز ظلام
جهان به کام تو دارد خدای عز وجل
بود مساعد تو ذوالجلال و الاکرام
دل تو باد سوی لهو و چشم سوی نگار
دو گوش سوی سماع و دو دست سوی مدام
هر آنکه دشمن تو باشد و مخالف تو
نیازمند شراب و نیازمند طعام
بر من آمد وقت سپیده دم به سلام
درست گفتی کز عارضش بر آمده بود
گه فرو شدن تیره شب سپیده بام
ز عود هندی پوشیده بر بلور زره
ز مشک چینی پیچیده بر صنوبر دام
بحلقه کرده همی جعد او حکایت جیم
بپیچ کرده همی زلف او حکایت لام
به لابه گفتمش ای ماهروی غالیه موی
که ماه روشنی از روی تو ستاند وام
ترا هزاران حسنست و صد هزار حسود
چرا ز خانه برون آمدی درین هنگام
چه گفت، گفت خبر یافتم که نزد شما
ز بهر راه براسبان همی کنند لگام
چه گفت، گفت که ای در جفا نکرده کمی
چه گفت گفت که ای در وفا نبوده تمام
شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی
به رنگ چون شبه کرده رخ چو نقره خام
مرا بگوی کز اینجا چگونه خواهی رفت
نه باتو توشه راه و نه چاکرو نه غلام
برادران و رفیقان تو همه بنوا
تو بینوا و بدست زمانه داده زمام
تو داده ای به ستم زر و سیم خویش بباد
تو کرده ای به ستم روز خویش ناپدرام
چرا بهم نکنی زر و سیم خویش بجهد
چرا نگه نکنی کار خویش را فرجام
به خواستن ز کسان خواسته بدست آری
زبهر خواسته مدحت بری به خاص و به عام
بدان طمع که ز دادن بلند نام شوی
بدان دهی که ز پس مر ترا دهد دشنام
ز خواستن به همه حال ننگ باید داشت
اگر بدادن بیهوده جست خواهی نام
نگاه کن که خداوند خواجه سید
ترا چه داد پس مدح اندرین ایام
اگر چنانکه بباید نگاه داشتیی
کنون ز بخشش او سیم داشتی تو ستام
به سیم و زر تو غنی بودی و به جاه غنی
کنون برهنه شدی همچو بر کشیده حسام
همی روی سوی درگاه میر خوار و خجل
بکار برده بکف کرده ای حلال و حرام
نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر
بساز ساز سفر پس بفال نیک خرام
بسا که تو بره اندر، ز بهر دانگی سیم
شکست خواهی خوردن ز پشه و زهوام
جواب دادم و گفتم مرا بر آنچه گذشت
مکن ملامت ازیرا که نیست جای ملام
کسی به حیلت و جهد از سرشت خویش نگشت
مرا سرشت چنین کرد ایزدعلام
هنوز باز نگشتم ز بیکران دریا
که برگرفت ز من سایه تند بار غمام
من آن مهی را خدمت کنم همی که به فضل
چوفضل برمک دارد به در هزار غلام
بسا کسا که چو من سوی خدمتش رفتند
به چاشتگاه غمین، شادمان شدند به شام
هزار کوفته دهر گشت ازو بمراد
هزار تافته چرخ ازو رسید بکام
هر آنکه خدمت او کرد نیکبختی یافت
مجاور در و درگاه اوست بخت مدام
عطای او نه زدشمن برید و نه از دوست
چنین برد ره آزادگان و خوی کرام
کسی که راه خلافش سپرد تا بزید
مخالفت کنداو را حواس و هفت اندام
عطای او بدوام است ز ایرانش را
گمان مبر که جز او کس عطا دهد بدوام
بهر تفضل ازو کشوری به نعمت و ناز
بهر عنایت ازو عالمی به جامه و جام
ثنا خریدن نزدیک اوچو آب حلال
درم نهادن در پیش او جو باده حرام
مدیح او شعرا را چو سورة الاخلاص
سرای او ادبا را چو کعبت الاسلام
چو بندگان مسخر همی سجود کند
زمین همت اورا سپهر آینه فام
بعلم و عدل و بآزادگی و نیکخویی
مؤیدست و موفق مقدمست و امام
قلم بدستش گویی بدیع جانوریست
خدای داده مر آنرا بصارت و الهام
به دشمنان لعین آنچه او کند به قلم
به تیغ و تیر همانا نکرد رستم سام
به جنبش قلمی زان او اگر خواهد
هزار تیغ کشیده فرو برد به نیام
زهی ز هر ادبی یافته تمام نصیب
زهی ز هر هنری بهره یی گرفته تمام
تو آن مهی که ترا هر چه گویم اندر فضل
تمام تر سخنی سست باشد و سوتام
مرا چه طاقت آنست یا چه مایه آن
که پیش تو سخنی را دهم به نظم نظام
ولیک زینهمه آزادگی و نیکخویی
مرا بگو که به جز خدت تو چاره کدام
مرا که ایزد جز شعر دستگاه نداد
مگر به شعر کنم سوی خدمت تو خرام
همیشه تا نبود ثور خانه خورشید
چنان کجا نبود شیر خانه بهرام
همیشه تا بروش ماه تیزتر ز زحل
همیشه تا بشرف نور پیشتر ز ظلام
جهان به کام تو دارد خدای عز وجل
بود مساعد تو ذوالجلال و الاکرام
دل تو باد سوی لهو و چشم سوی نگار
دو گوش سوی سماع و دو دست سوی مدام
هر آنکه دشمن تو باشد و مخالف تو
نیازمند شراب و نیازمند طعام
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۲ - در مدح خواجه ابو علی حسنک وزیر
ای عهد من شکسته بدان زلف پر شکن
با ز این چه سنبلست که سر برزد از سمن
دامیست آن که از پی دل تو همی زنی
دام ار همی ز بهر دل من زنی مزن
چندین هزار حیله چه باید ز بهر دل
دل پیش تست چون نپذیری همی زمن
در سیم چاه کندی و دامی همی نهی
بر طرف چاه از سر زلفین پر شکن
تو شغل دوست داری و در هر کجا رسی
چاهی همی فرو بر و دامی همی فکن
ما را سخن فروش نهادی لقب چه بود
از چه به زر زمانخریدی همی سخن
خواجه بزرگ تاج بزرگان ابو علی
خورشید مهتران و سر خواجگان حسن
آن ذوفنی که تا به کنون هیچ ذوفنون
هرگز براو به کار نبرده ست هیچ فن
در شغل شاه و ساختن ملک معتمد
بر گنج شاه و مملکت شاه مؤتمن
از بهر نیکنامی شاه و صلاح خلق
از بست بر گرفت و بیامد به تاختن
اندیشه رعیت چندانکه او کند
اندیشه وثن نه همانا کند شمن
شکرش همی کنند یکایک به روز و شب
پیر و جوان، تو انگر و درویش، مرد و زن
روزی هزار بار بر اوآفرین کنند
اندر هزار خانه واندر صد انجمن
تا او به پیشگاه وزارت فرو نشست
برخاست از میان جهان فتنه و محن
بردست او رها شد و از بند رسته شد
صد راد مرد مهتر و صد راد ممتحن
گویی خدای وحی فرستاد سوی او
کآزاد وار بیخ بلا از جهان بکن
وز بهر مملکت چنانکه ندانست کرد کس
آیینهای نیک نهاد و نکو سنن
بنشاند جورو فتنه ز گیتی به عدل وداد
تا عالمی به مهر بر او گشت مفتنن
در روزگار او وطن خویش باز یافت
پانصد هزار مردم گم گشته از وطن
بر جویهای خشک به امید عدل او
اکنون همی صنوبر کارند و نارون
در باغهای پست شده هم بدین امید
نونو همی بنفشه نشانندو نسترن
آن جایها که خار مغیلان گفته بود
امروز بوستان و گلستان شد و چمن
هر کس به شغل خویش فرورفت و باز یافت
از رای نیک و برکت خواجه سر رسن
با جامه های محتشمان کرد عدل او
آن را که گشته بود به صد پاره پیرهن
حال ولایتی به مثال بنات نعش
از مردم گریخته بر کرد چون پرن
کس بود کو ز کوه یمن برگذشته بود
امروز روی باز نهاد از که یمن
تا خوی او چنین بود او را به روز و شب
ایزد نگاهدار بود ز آفت زمن
ای اختیار کرده سلطان روزگار
لابلکه اختیار خداوند ذوالمنن
ز آزادگی نمودن و کردارهای نیک
آزادگان به شکر تو گشتند مرتهن
تا هیچ خلق شاد بود در همه جهان
خلق از توشاد باد و تو شادان ز خویشتن
تو شادمان و آنکه به تو شادمانه نیست
چون مرغ برکشیده به تفسیده با بزن
هر روز نو به بزم تو خوبان ماهروی
هر سال نوبه دست تو جام می کهن
زین عید بهره تو نشاط و سرور باد
بهر مخالف تو غم و انده و حزن
دو دست تو به دست دو بت، سال و ماه باد
این آفتاب خلخ و آن شمسه ختن
با ز این چه سنبلست که سر برزد از سمن
دامیست آن که از پی دل تو همی زنی
دام ار همی ز بهر دل من زنی مزن
چندین هزار حیله چه باید ز بهر دل
دل پیش تست چون نپذیری همی زمن
در سیم چاه کندی و دامی همی نهی
بر طرف چاه از سر زلفین پر شکن
تو شغل دوست داری و در هر کجا رسی
چاهی همی فرو بر و دامی همی فکن
ما را سخن فروش نهادی لقب چه بود
از چه به زر زمانخریدی همی سخن
خواجه بزرگ تاج بزرگان ابو علی
خورشید مهتران و سر خواجگان حسن
آن ذوفنی که تا به کنون هیچ ذوفنون
هرگز براو به کار نبرده ست هیچ فن
در شغل شاه و ساختن ملک معتمد
بر گنج شاه و مملکت شاه مؤتمن
از بهر نیکنامی شاه و صلاح خلق
از بست بر گرفت و بیامد به تاختن
اندیشه رعیت چندانکه او کند
اندیشه وثن نه همانا کند شمن
شکرش همی کنند یکایک به روز و شب
پیر و جوان، تو انگر و درویش، مرد و زن
روزی هزار بار بر اوآفرین کنند
اندر هزار خانه واندر صد انجمن
تا او به پیشگاه وزارت فرو نشست
برخاست از میان جهان فتنه و محن
بردست او رها شد و از بند رسته شد
صد راد مرد مهتر و صد راد ممتحن
گویی خدای وحی فرستاد سوی او
کآزاد وار بیخ بلا از جهان بکن
وز بهر مملکت چنانکه ندانست کرد کس
آیینهای نیک نهاد و نکو سنن
بنشاند جورو فتنه ز گیتی به عدل وداد
تا عالمی به مهر بر او گشت مفتنن
در روزگار او وطن خویش باز یافت
پانصد هزار مردم گم گشته از وطن
بر جویهای خشک به امید عدل او
اکنون همی صنوبر کارند و نارون
در باغهای پست شده هم بدین امید
نونو همی بنفشه نشانندو نسترن
آن جایها که خار مغیلان گفته بود
امروز بوستان و گلستان شد و چمن
هر کس به شغل خویش فرورفت و باز یافت
از رای نیک و برکت خواجه سر رسن
با جامه های محتشمان کرد عدل او
آن را که گشته بود به صد پاره پیرهن
حال ولایتی به مثال بنات نعش
از مردم گریخته بر کرد چون پرن
کس بود کو ز کوه یمن برگذشته بود
امروز روی باز نهاد از که یمن
تا خوی او چنین بود او را به روز و شب
ایزد نگاهدار بود ز آفت زمن
ای اختیار کرده سلطان روزگار
لابلکه اختیار خداوند ذوالمنن
ز آزادگی نمودن و کردارهای نیک
آزادگان به شکر تو گشتند مرتهن
تا هیچ خلق شاد بود در همه جهان
خلق از توشاد باد و تو شادان ز خویشتن
تو شادمان و آنکه به تو شادمانه نیست
چون مرغ برکشیده به تفسیده با بزن
هر روز نو به بزم تو خوبان ماهروی
هر سال نوبه دست تو جام می کهن
زین عید بهره تو نشاط و سرور باد
بهر مخالف تو غم و انده و حزن
دو دست تو به دست دو بت، سال و ماه باد
این آفتاب خلخ و آن شمسه ختن
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۴ - نیز در مدح امیر ابواحمد محمدبن محمد غزنوی
بامدادان پگاه آمد با روی چو ماه
آنکه آراسته زو گردد هر عید سپاه
اندکی غالیه بر زلف سیه برده به کار
عید را ساخته و تاخته از حجره به گاه
گفتم ای ماه ترا زلف ز مشک سیه است
غالیه خیره چه اندایی برمشک سیاه
غالیه چون به بر مشک رسد نیک شود
لیکن از غالیه گردد صنما مشک تباه
مایه غالیه مشکست و بداند همه کس
تو ندانسته ای ای ساده دلک چندین گاه
از کجا سرو به کار آید باقد چو سرو
ازکجا ماه به کار آید با روی چو ماه
روی شستن به گلاب از چه قبل چون رخ تو
بی گل تازه ندیده ست کس اندر دی ماه
گر گلاب از قبل بوی کنی نیز مکن
وقت گل خوش نبود بوی گلاب ای دلخواه
مشک زلف و گل رخ را لطفی خواهی کرد
پیش گرد آی به ره، چون به نماز آید شاه
ملک عالم عادل پسر شاه جهان
میر ابو احمد بن محمود آن داد پناه
آنکه برتر ملکی خوارترین بنده ش را
دست بوسد ز پی آنکه بدان یابد جاه
شهریاران را بینی بدر خانه او
در شرف پیشتر و بیشتر از تخت و کلاه
راه دولت زدر خانه او باید جست
هر کسی را که سوی دولت گم گردد راه
بس کسا کز در او باز همی خواهد گشت
همچو میران و شهان با کمرو تاج و کلاه
ران گوران خورد آن کس که رود در پی شیر
درگه شاه پی شیرست آنگه درگاه
هر که دولت طلبد خدمت اوباید کرد
خدمتش را سبب دولت ماکرد اله
خدمتش روز فرونست و چو کشتست درست
آخرش گندم پاکیزه بود اول کاه
ره نمودن به سوی دولت کاری سره است
من نمودم ره و کردم همه را زین آگاه
هر کجا از ملکان و سخیان یادکنند
چو ازو گفتی، گفتی و سخن شد کوتاه
خانه دانم که تهی بوده و از بخشش او
کان زرگشت و چنین خانه فزون از پنجاه
هرچه در شرط جوانمردی باشد بدهد
هیچ کس دید جوانمرد چنین؟ لا والله
از پی آنکه ببخشد گنه کهتر خویش
شادمان گردد چون کهتر او کرد گناه
نکند کندی وقتی که کند پاداشن
نکند تندی وقتی که دهد بادافراه
از کریمی دل هر بنده نگه داند داشت
دل فرزند گرامی نتوان داشت نگاه
خنک آن میر که در خانه این بار خدای
پسر و دختر آن میر بود بنده و داه
مهر بانست و عجایب بود این از مهتر
برد بارست و شگفتی بود این از برناه
ای بر حلم گران تو که اندر خور که
ای بر همت تو چرخ برین در تک چاه
حق هر کس بشناسی چه به جاه و چه به مال
زین قبل نیست نراهیچ شبیه از اشباه
از کریمی که تویی هر که حدیث تو شنید
نتواند که نگوید احسن الله جزاه
بوسه ای کان ملکان پیش تو بر خاک دهند
خوشتر از بوسه معشوق بود سیصد راه
شرفی داردبر چشم جبین زانکه نهند
شهریاران جهان پیش تو بر خاک جباه
با پدر یکدل و یکتایی اندر همه کار
زین قبل نیست دل هیچ کسی بر تو دوتاه
از تو زیبد که بیاموزد هر کس پسری
پسری نیک شود هر که به تو کرد نگاه
هر که او سیرت تو پیشه گرفت از همه عیب
پاک و پاکیزه برون آید چون زر از گاه
کی توان بود چوتو آیت و فضل توکراست
آنچه ممکن نتواند بود از خلق مخواه
بی فضایل سیر تو نتوانند گرفت
هر کجا آب نباشد نتوان کرد شناه
بس هزبرا که بدین دل که توداری امروز
پیش تو فردا صد لابه کند چون روباه
تانه دیر از قبل خدمت یک بنده تو
قیصر از قصر برون آید و خان از خرگاه
تابه دی ماه بود کوه به رنگ مصمت
تا به نوروز شود دشت به رنگ دیباه
تا به فروردین گردد چورخ و چون خط دوست
باغ و راغ از گل نو رسته و از سبز گیاه
شادمان باش و بداندیش کش و دوست نواز
کامران باش و مخالفت شکن و دشمن کاه
دولت و فتح نهاده سوی تو روی چنان
چون به آزار ز کهسار سوی بحر میاه
عید توفرخ و تو با طرب و شادی و لهو
دشمنان تو همه با غم و با ناله و آه
آنکه آراسته زو گردد هر عید سپاه
اندکی غالیه بر زلف سیه برده به کار
عید را ساخته و تاخته از حجره به گاه
گفتم ای ماه ترا زلف ز مشک سیه است
غالیه خیره چه اندایی برمشک سیاه
غالیه چون به بر مشک رسد نیک شود
لیکن از غالیه گردد صنما مشک تباه
مایه غالیه مشکست و بداند همه کس
تو ندانسته ای ای ساده دلک چندین گاه
از کجا سرو به کار آید باقد چو سرو
ازکجا ماه به کار آید با روی چو ماه
روی شستن به گلاب از چه قبل چون رخ تو
بی گل تازه ندیده ست کس اندر دی ماه
گر گلاب از قبل بوی کنی نیز مکن
وقت گل خوش نبود بوی گلاب ای دلخواه
مشک زلف و گل رخ را لطفی خواهی کرد
پیش گرد آی به ره، چون به نماز آید شاه
ملک عالم عادل پسر شاه جهان
میر ابو احمد بن محمود آن داد پناه
آنکه برتر ملکی خوارترین بنده ش را
دست بوسد ز پی آنکه بدان یابد جاه
شهریاران را بینی بدر خانه او
در شرف پیشتر و بیشتر از تخت و کلاه
راه دولت زدر خانه او باید جست
هر کسی را که سوی دولت گم گردد راه
بس کسا کز در او باز همی خواهد گشت
همچو میران و شهان با کمرو تاج و کلاه
ران گوران خورد آن کس که رود در پی شیر
درگه شاه پی شیرست آنگه درگاه
هر که دولت طلبد خدمت اوباید کرد
خدمتش را سبب دولت ماکرد اله
خدمتش روز فرونست و چو کشتست درست
آخرش گندم پاکیزه بود اول کاه
ره نمودن به سوی دولت کاری سره است
من نمودم ره و کردم همه را زین آگاه
هر کجا از ملکان و سخیان یادکنند
چو ازو گفتی، گفتی و سخن شد کوتاه
خانه دانم که تهی بوده و از بخشش او
کان زرگشت و چنین خانه فزون از پنجاه
هرچه در شرط جوانمردی باشد بدهد
هیچ کس دید جوانمرد چنین؟ لا والله
از پی آنکه ببخشد گنه کهتر خویش
شادمان گردد چون کهتر او کرد گناه
نکند کندی وقتی که کند پاداشن
نکند تندی وقتی که دهد بادافراه
از کریمی دل هر بنده نگه داند داشت
دل فرزند گرامی نتوان داشت نگاه
خنک آن میر که در خانه این بار خدای
پسر و دختر آن میر بود بنده و داه
مهر بانست و عجایب بود این از مهتر
برد بارست و شگفتی بود این از برناه
ای بر حلم گران تو که اندر خور که
ای بر همت تو چرخ برین در تک چاه
حق هر کس بشناسی چه به جاه و چه به مال
زین قبل نیست نراهیچ شبیه از اشباه
از کریمی که تویی هر که حدیث تو شنید
نتواند که نگوید احسن الله جزاه
بوسه ای کان ملکان پیش تو بر خاک دهند
خوشتر از بوسه معشوق بود سیصد راه
شرفی داردبر چشم جبین زانکه نهند
شهریاران جهان پیش تو بر خاک جباه
با پدر یکدل و یکتایی اندر همه کار
زین قبل نیست دل هیچ کسی بر تو دوتاه
از تو زیبد که بیاموزد هر کس پسری
پسری نیک شود هر که به تو کرد نگاه
هر که او سیرت تو پیشه گرفت از همه عیب
پاک و پاکیزه برون آید چون زر از گاه
کی توان بود چوتو آیت و فضل توکراست
آنچه ممکن نتواند بود از خلق مخواه
بی فضایل سیر تو نتوانند گرفت
هر کجا آب نباشد نتوان کرد شناه
بس هزبرا که بدین دل که توداری امروز
پیش تو فردا صد لابه کند چون روباه
تانه دیر از قبل خدمت یک بنده تو
قیصر از قصر برون آید و خان از خرگاه
تابه دی ماه بود کوه به رنگ مصمت
تا به نوروز شود دشت به رنگ دیباه
تا به فروردین گردد چورخ و چون خط دوست
باغ و راغ از گل نو رسته و از سبز گیاه
شادمان باش و بداندیش کش و دوست نواز
کامران باش و مخالفت شکن و دشمن کاه
دولت و فتح نهاده سوی تو روی چنان
چون به آزار ز کهسار سوی بحر میاه
عید توفرخ و تو با طرب و شادی و لهو
دشمنان تو همه با غم و با ناله و آه
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
روی از خلق بگردان که بحق راه اینست
سر و معنی توکلت علی الله اینست
چون بریدی طمع از خلق ز خود دست بدار
زآنکه زاد ره حق آن و حق راه اینست
از سر خواست، نگویم ز سر دل، برخیز
دل چو نبود نتوان گفت که دلخواه اینست
جای آنست که بر نفس کنی حمله شیر
که سگی صنعت او، حیله روباه اینست
بارگیریست تن کاهل تو جان ترا
می کند میل بدنیا که چراگاه اینست
جان بپرور بغم عشق و تنت را بگذار
کندرین ره خر عیسی ترا کاه اینست
تو مپندار که تن آب روانرا دلوست
بلکه مر یوسف مه روی ترا چاه اینست
اسب همت را بر روی بساط خدمت
خانه یی ساز که شطرنج ترا شاه اینست
در ره عشق گر از قیمت یار آگاهی
ترک جان کن که نشان دل آگاه اینست
کار عشقست برو دست در وزن که عقول
اخترانند و چو در می نگری ماه اینست
ای که از وقت سؤالی کنی امروز مرا
در جواب تو یکی نکته کوتاه اینست
گر دمی حظ خود از خلق فراموش کنی
از پی یاد وی، الوقت مع الله اینست
سیف فرغانی افعال نکوکن پس ازین
زآنکه تو نیک نه ای وز تو در افواه اینست
سر و معنی توکلت علی الله اینست
چون بریدی طمع از خلق ز خود دست بدار
زآنکه زاد ره حق آن و حق راه اینست
از سر خواست، نگویم ز سر دل، برخیز
دل چو نبود نتوان گفت که دلخواه اینست
جای آنست که بر نفس کنی حمله شیر
که سگی صنعت او، حیله روباه اینست
بارگیریست تن کاهل تو جان ترا
می کند میل بدنیا که چراگاه اینست
جان بپرور بغم عشق و تنت را بگذار
کندرین ره خر عیسی ترا کاه اینست
تو مپندار که تن آب روانرا دلوست
بلکه مر یوسف مه روی ترا چاه اینست
اسب همت را بر روی بساط خدمت
خانه یی ساز که شطرنج ترا شاه اینست
در ره عشق گر از قیمت یار آگاهی
ترک جان کن که نشان دل آگاه اینست
کار عشقست برو دست در وزن که عقول
اخترانند و چو در می نگری ماه اینست
ای که از وقت سؤالی کنی امروز مرا
در جواب تو یکی نکته کوتاه اینست
گر دمی حظ خود از خلق فراموش کنی
از پی یاد وی، الوقت مع الله اینست
سیف فرغانی افعال نکوکن پس ازین
زآنکه تو نیک نه ای وز تو در افواه اینست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
مرد محنت نیستی با عشق دمسازی مکن
چون نداری پای این ره رو بسربازی مکن
همچو چنگت گر بود پا درکنار دلبران
بالب نامحرمان چون نای دمسازی مکن
تا بمانی زنده همچون آب پا برجا مباش
تانگردی کشته چون آتش سرافرازی مکن
ای خلاف عقل کرده هر نفس ازبهر نفس
کافر اندر پهلوی تو حمله بر غازی مکن
حال تو شیشه است وسنگست آرزوها بر رهت
هان وهان تا شیشه بر سنگی نیندازی مکن
گر همی خواهی که اندر ملک باشی دوستکام
درولایت داشتن با دشمن انبازی مکن
گر زمعنی عنبری باشد ترا درجیب حال
خویشتن راهر نفس چون مشک غمازی مکن
این بطرز شعر عطار آمد ای جان آنکه گفت
«عشق تیغ تیز شد بااو بسر بازی مکن »
اوچو بلبل تو چو زاغی سیف فرغانی برو
شرم دار ای زاغ با بلبل هم آوازی مکن
چون نداری پای این ره رو بسربازی مکن
همچو چنگت گر بود پا درکنار دلبران
بالب نامحرمان چون نای دمسازی مکن
تا بمانی زنده همچون آب پا برجا مباش
تانگردی کشته چون آتش سرافرازی مکن
ای خلاف عقل کرده هر نفس ازبهر نفس
کافر اندر پهلوی تو حمله بر غازی مکن
حال تو شیشه است وسنگست آرزوها بر رهت
هان وهان تا شیشه بر سنگی نیندازی مکن
گر همی خواهی که اندر ملک باشی دوستکام
درولایت داشتن با دشمن انبازی مکن
گر زمعنی عنبری باشد ترا درجیب حال
خویشتن راهر نفس چون مشک غمازی مکن
این بطرز شعر عطار آمد ای جان آنکه گفت
«عشق تیغ تیز شد بااو بسر بازی مکن »
اوچو بلبل تو چو زاغی سیف فرغانی برو
شرم دار ای زاغ با بلبل هم آوازی مکن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
عشق اسلامست و دیگر کافری
وقت آن آمد که اسلام آوری
مملکت شوریده شد بر جن و انس
ای سلیمان بازیاب انگشتری
ما به سلطانی نداریم افتخار
تو چه می نازی بدین ده مهتری
گر دو کونت دست در گردن کند،
با یکی باید که سر درناوری
آفتاب عشق طالع بهر تست
جز تو کس را نیست این نیک اختری
با مه دولت قران کرد اخترت
چون ترا شد آفتابی مشتری
برگ زرین کن چو شاخ اندر خزان
گر گدای کوی این سیمین بری
یار سلطانیست از ما بی نیاز
هست او را مال و ما را نی زری
بی زری عشاق او را عیب نیست
عزل سلطان نبود از بی افسری
نزد او از تاج بر فرق سران
به بود نعلین در پای سری
شعر من آبیست از جالی روان
زو بخور زآن پیش کز وی بگذری
مشرب خضرست چون عین الحیات
جهد کن تا آب از این مشرب خوری
سیف فرغانی سخنها گفت و رفت
شعر از وی ماند و سحر از سامری
وقت آن آمد که اسلام آوری
مملکت شوریده شد بر جن و انس
ای سلیمان بازیاب انگشتری
ما به سلطانی نداریم افتخار
تو چه می نازی بدین ده مهتری
گر دو کونت دست در گردن کند،
با یکی باید که سر درناوری
آفتاب عشق طالع بهر تست
جز تو کس را نیست این نیک اختری
با مه دولت قران کرد اخترت
چون ترا شد آفتابی مشتری
برگ زرین کن چو شاخ اندر خزان
گر گدای کوی این سیمین بری
یار سلطانیست از ما بی نیاز
هست او را مال و ما را نی زری
بی زری عشاق او را عیب نیست
عزل سلطان نبود از بی افسری
نزد او از تاج بر فرق سران
به بود نعلین در پای سری
شعر من آبیست از جالی روان
زو بخور زآن پیش کز وی بگذری
مشرب خضرست چون عین الحیات
جهد کن تا آب از این مشرب خوری
سیف فرغانی سخنها گفت و رفت
شعر از وی ماند و سحر از سامری
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰
ای مرد فقر، هست ترا خرقه تو تاج
سلطان تویی که نیست بسلطانت احتیاج
تو داد بندگی خداوند خود بده
وآنگاه از ملوک جهان می ستان خراج
گر طاعتی کنی مکنش فاش نزد خلق
چون بیضه یی نهی مکن آواز چون دجاج
محبوب حق شدن بنماز و بروزه نیست
این آرزوت اگرچه کند در دل اختلاج
چون هرچه غیر اوست بدل ترک آن کنی
بر فرق جان تو نهد از حب خویش تاج
در نصرت خرد که هوا دشمن ویست
با نفس خود جدل کن و با طبع خود لجاج
گر در مصاف آن دو مخالف شوی شهید
بیمار را بدم چو مسیحا کنی علاج
چون نفس تند گشت بسختیش رام کن
سردی دهد طبیب چو گر می کند مزاج
با او موافقت مکن اندر خلاف عقل
محتاج نیست شب که سیاهش کنی بزاج
مردانه گنده پیر جهان را طلاق ده
کز عشق بست با دل تو عقد ازدواج
هستی تو چوزیت بسوزد گرت فتد
بر دل شعاع عشق چو مصباح در زجاج
زاندوه او چو مشعله ماه روشن است
شمع دلت، که زنده بروغن بود سراج
مر فقر را امین نبود هیچ جاه جوی
چون تخت شه نشین نشود هیچ پیل عاج
گوید گلیم پوش گدارا کسی امیر؟
خواند هوید پوش شتر را کسی دواج
گر در رهش زنی قدمی، بر جبین گل
از خاک ره چو قطره شبنم فتد عجاج
خود کام را چنین سخن از طبع هست دور
محموم را بود عسل اندر دهان اجاج
گر دوستی حق طلبی ترک خلق کن
در یک مکان دو ضد نکند باهم امتزاج
سلطان تویی که نیست بسلطانت احتیاج
تو داد بندگی خداوند خود بده
وآنگاه از ملوک جهان می ستان خراج
گر طاعتی کنی مکنش فاش نزد خلق
چون بیضه یی نهی مکن آواز چون دجاج
محبوب حق شدن بنماز و بروزه نیست
این آرزوت اگرچه کند در دل اختلاج
چون هرچه غیر اوست بدل ترک آن کنی
بر فرق جان تو نهد از حب خویش تاج
در نصرت خرد که هوا دشمن ویست
با نفس خود جدل کن و با طبع خود لجاج
گر در مصاف آن دو مخالف شوی شهید
بیمار را بدم چو مسیحا کنی علاج
چون نفس تند گشت بسختیش رام کن
سردی دهد طبیب چو گر می کند مزاج
با او موافقت مکن اندر خلاف عقل
محتاج نیست شب که سیاهش کنی بزاج
مردانه گنده پیر جهان را طلاق ده
کز عشق بست با دل تو عقد ازدواج
هستی تو چوزیت بسوزد گرت فتد
بر دل شعاع عشق چو مصباح در زجاج
زاندوه او چو مشعله ماه روشن است
شمع دلت، که زنده بروغن بود سراج
مر فقر را امین نبود هیچ جاه جوی
چون تخت شه نشین نشود هیچ پیل عاج
گوید گلیم پوش گدارا کسی امیر؟
خواند هوید پوش شتر را کسی دواج
گر در رهش زنی قدمی، بر جبین گل
از خاک ره چو قطره شبنم فتد عجاج
خود کام را چنین سخن از طبع هست دور
محموم را بود عسل اندر دهان اجاج
گر دوستی حق طلبی ترک خلق کن
در یک مکان دو ضد نکند باهم امتزاج
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۸
دین و دولت قرین یکدگرند
همچنین بود و همچنین باشد
دولتی را که دین کند بنیاد
همچو بنیاد دین متین باشد
بقرانها زوال ممکن نیست
دولتی را که دین قرین باشد
هست ای شاه دولت بی دین
خاتمی کش خزف نگین باشد
مهربانی طمع مدار ز خلق
دین چو با دولتت بکین باشد
نیست حاجت بعون و نصرت کس
دولتی را که دین معین باشد
دنیی و آخرت ببردی اگر
دولت تو معین دین باشد
توأمانند ملک و دین باهم
شمع همزاد انگبین باشد
صاحب دولت ار بود دین دار،
خصمش ار شاه روم و چین باشد
دست و دولت ورا بود بمثل
گر علمدارش آستین باشد
همنشین باش با نکوکاران
مرد نیکو بهمنشین باشد
بزرش همچو گلشکر بخرند
خار چون با ترانگبین باشد
سرکه چون با عسل درآمیزد
نام نیکش سکنجبین باشد
بشنو پند سیف فرغانی
که سخنهای او گزین باشد
بتوانگر که ملک دارد و مال
تحفه اهل فقر این باشد
همچنین بود و همچنین باشد
دولتی را که دین کند بنیاد
همچو بنیاد دین متین باشد
بقرانها زوال ممکن نیست
دولتی را که دین قرین باشد
هست ای شاه دولت بی دین
خاتمی کش خزف نگین باشد
مهربانی طمع مدار ز خلق
دین چو با دولتت بکین باشد
نیست حاجت بعون و نصرت کس
دولتی را که دین معین باشد
دنیی و آخرت ببردی اگر
دولت تو معین دین باشد
توأمانند ملک و دین باهم
شمع همزاد انگبین باشد
صاحب دولت ار بود دین دار،
خصمش ار شاه روم و چین باشد
دست و دولت ورا بود بمثل
گر علمدارش آستین باشد
همنشین باش با نکوکاران
مرد نیکو بهمنشین باشد
بزرش همچو گلشکر بخرند
خار چون با ترانگبین باشد
سرکه چون با عسل درآمیزد
نام نیکش سکنجبین باشد
بشنو پند سیف فرغانی
که سخنهای او گزین باشد
بتوانگر که ملک دارد و مال
تحفه اهل فقر این باشد
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۶
رسید پیک اجل کای بزرگوار بمیر
تو پایدار نه ای، ای سر کبار بمیر
چو مسندت بدگر صدر نامزد کردند
کنون ز بهره وی ای صدر روزگار بمیر
کنون که از پی فرزند کیسه پر کردی
برو بدست تهی، زر بدو سپار، بمیر
چو کدخدای دگر شوی زن خوهد بودن
تو ترک خانه بکن جابدو گذار، بمیر
عقار و مال ترازین حدیث غافل کرد
بوارثان سپر آن مال و آن عقار بمیر
چو هیچ عزت فرمان حق نکردستی
عزیز من ز شدن چاره نیست، خوار بمیر
اگر نصیحت من در دلت گرفت قرار
مکن خلاف من و هم برین قرار بمیر
ز سال عمر تو امروز اگر شبی باقیست
مخسب و در طلب فضل کردگار بمیر
بسان شمع سلاطین که شب برافروزند
بلیل زنده همی باش و در نهار بمیر
اگر چنانکه پس از مرگ زندگی خواهی
بنفس پیشتر از مرگ زینهار بمیر
شعار فقر شهیدان عشق را کفن است
اگر تو زنده دلی رو درین شعار بمیر
چنان مکن که اجل گوید ای بریشم پوش
من آمدم تو درین پیله کرم وار بمیر
باختیار نمیرند مردم بی عشق
تو زنده کرده عشقی باختیار بمیر
باهل فقر نظر کن که در شمار نیند
اگر چنانکه توانی در آن شمار بمیر
مبر ز صحبت اصحاب کهف و چون قطمیر
بنزد زنده دلان در درون غار بمیر
ز ناز بالش دولت سری برآر و بدان
که نیست مسند تخت تو پایدار بمیر
اگر چه پادشهی گویدت امیر اجل
که همچو مردم خرد ای بزرگوار بمیر
بحکم خاتم دولت اگرچه از لقبت
زر و درم چو نگین است نامدار بمیر
گر از هزار فزون عمر باشدت گویند
کنون که سال تو افزون شد از هزار بمیر
اگر بچرخ سواری چو ماه، شاه قضا
پیاده یی بفرستد که ای سوار بمیر
گرت بتیغ برانند سیف فرغانی
مرو ازین درو بر آستان یار بمیر
نه نیک زیستی اندر جوانی ای بدفعل
ز کردهای بد خویش شرمسار بمیر
در آن زمان که کنند از حیات نومیدت
بفضل و رحمت ایزد امیدوار بمیر
تو پایدار نه ای، ای سر کبار بمیر
چو مسندت بدگر صدر نامزد کردند
کنون ز بهره وی ای صدر روزگار بمیر
کنون که از پی فرزند کیسه پر کردی
برو بدست تهی، زر بدو سپار، بمیر
چو کدخدای دگر شوی زن خوهد بودن
تو ترک خانه بکن جابدو گذار، بمیر
عقار و مال ترازین حدیث غافل کرد
بوارثان سپر آن مال و آن عقار بمیر
چو هیچ عزت فرمان حق نکردستی
عزیز من ز شدن چاره نیست، خوار بمیر
اگر نصیحت من در دلت گرفت قرار
مکن خلاف من و هم برین قرار بمیر
ز سال عمر تو امروز اگر شبی باقیست
مخسب و در طلب فضل کردگار بمیر
بسان شمع سلاطین که شب برافروزند
بلیل زنده همی باش و در نهار بمیر
اگر چنانکه پس از مرگ زندگی خواهی
بنفس پیشتر از مرگ زینهار بمیر
شعار فقر شهیدان عشق را کفن است
اگر تو زنده دلی رو درین شعار بمیر
چنان مکن که اجل گوید ای بریشم پوش
من آمدم تو درین پیله کرم وار بمیر
باختیار نمیرند مردم بی عشق
تو زنده کرده عشقی باختیار بمیر
باهل فقر نظر کن که در شمار نیند
اگر چنانکه توانی در آن شمار بمیر
مبر ز صحبت اصحاب کهف و چون قطمیر
بنزد زنده دلان در درون غار بمیر
ز ناز بالش دولت سری برآر و بدان
که نیست مسند تخت تو پایدار بمیر
اگر چه پادشهی گویدت امیر اجل
که همچو مردم خرد ای بزرگوار بمیر
بحکم خاتم دولت اگرچه از لقبت
زر و درم چو نگین است نامدار بمیر
گر از هزار فزون عمر باشدت گویند
کنون که سال تو افزون شد از هزار بمیر
اگر بچرخ سواری چو ماه، شاه قضا
پیاده یی بفرستد که ای سوار بمیر
گرت بتیغ برانند سیف فرغانی
مرو ازین درو بر آستان یار بمیر
نه نیک زیستی اندر جوانی ای بدفعل
ز کردهای بد خویش شرمسار بمیر
در آن زمان که کنند از حیات نومیدت
بفضل و رحمت ایزد امیدوار بمیر
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۴
الا ای زده چون من از عشق لاف
مزن در ره عشق لاف از گزاف
نگنجد دل عاشق اندر دو کون
نیاید ید قدرت اندر نکاف
تو با عاشقان همسری چون کنی
بفقهی که داری سراسر خلاف
نه همتا بود اطلس چرخ را
بکرباس خود ابر اسپید باف
اگر قطره در نفس خود هست خرد
بزرگست چون شد بدریا مضاف
بر الواح اطفال اگر حرف بود
ببین در نبی سوره یی گشته قاف
ترا هست جانی چو آب روان
ازین جسم حالی مزن هیچ لاف
چو در اصل پاکش براهیم هست
پیمبر ننازد بعبد مناف
اگرچه گه سعی در کار علم
چو حاجی رمل میکنی در مطاف
تو گر کعبه باشی بفضل و شرف
درین گوی کردن نیاری طواف
نه از بهر عشقست طبع دورنگ
نه از بهر تیرست قوس نداف
تو عاشق بر آن کس شوی کو بود
چو قاقم بسینه چو آهو بناف
همی کوش با نفس خویش و مترس
که غالب بود حیدر اندر مصاف
شب خویشتن روز کن این زمان
که مه بدرو ابرست در انکساف
در انداز خود را بدریای عشق
گهر می ستان و صدف می شکاف
چو در دفتر عشقت آرند نام
جهانی شوی از عوارض معاف
تو در مصر عرفان عزیزی شوی
چو یوسف بتعبیر سبع عجاف
ز امر کن اندر گلستان خلق
بدانی چه برگ آورد شاخ کاف
بتو رو نمایند آن مردمی
که هستند در صلب امکان نظاف
ایا سیف فرغانی ار عاقلی
برو گوشه یی گیر و بگزین عفاف
ز تو کار عشاق ناید چنانک
ز بینی سرشک وز دیده رعاف
مزن در ره عشق لاف از گزاف
نگنجد دل عاشق اندر دو کون
نیاید ید قدرت اندر نکاف
تو با عاشقان همسری چون کنی
بفقهی که داری سراسر خلاف
نه همتا بود اطلس چرخ را
بکرباس خود ابر اسپید باف
اگر قطره در نفس خود هست خرد
بزرگست چون شد بدریا مضاف
بر الواح اطفال اگر حرف بود
ببین در نبی سوره یی گشته قاف
ترا هست جانی چو آب روان
ازین جسم حالی مزن هیچ لاف
چو در اصل پاکش براهیم هست
پیمبر ننازد بعبد مناف
اگرچه گه سعی در کار علم
چو حاجی رمل میکنی در مطاف
تو گر کعبه باشی بفضل و شرف
درین گوی کردن نیاری طواف
نه از بهر عشقست طبع دورنگ
نه از بهر تیرست قوس نداف
تو عاشق بر آن کس شوی کو بود
چو قاقم بسینه چو آهو بناف
همی کوش با نفس خویش و مترس
که غالب بود حیدر اندر مصاف
شب خویشتن روز کن این زمان
که مه بدرو ابرست در انکساف
در انداز خود را بدریای عشق
گهر می ستان و صدف می شکاف
چو در دفتر عشقت آرند نام
جهانی شوی از عوارض معاف
تو در مصر عرفان عزیزی شوی
چو یوسف بتعبیر سبع عجاف
ز امر کن اندر گلستان خلق
بدانی چه برگ آورد شاخ کاف
بتو رو نمایند آن مردمی
که هستند در صلب امکان نظاف
ایا سیف فرغانی ار عاقلی
برو گوشه یی گیر و بگزین عفاف
ز تو کار عشاق ناید چنانک
ز بینی سرشک وز دیده رعاف
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۷ - قال علی لسان الولی المشار الیه والقطب المدار علیه
من آن آیینه معنی نمایم
که از مرآت دل زنگی زدایم
چو موسی علم جوی از من که چون خضر
بدانش منبع آب بقایم
چو روح الله با نفاس مطهر
جهانی کوردل را توتیایم
چو بر سر خاک کردم خویشتن را
زمین شد آسمان در زیر پایم
اگر خواهم بسوی عالم قدس
ز گردون نردبان سازم برآیم
بلطف و حسن چون عیسی و یوسف
بمردم جان ببخشم دل ربایم
مرا فیض یدالله قفل بگشود
بده انگشت مفتاح خدایم
چنان در حل و عقدم دست مطلق
که خواهم بندم و خواهم گشایم
عزیزم کرد چون مهمان اگر چه
بخواری داشت بر در چون گدایم
بطیر عارفان سیرم بدل شد
مقامی نیست اندر هیچ جایم
بشرق و غرب می رفتم چو خورشید
کنون اندر مقام استوایم
زوال من زوال مملکت دان
که من این مملکت را پادشایم
گهی استون آن سقف رفیعم
گهی معمار این عالی سرایم
ببندد آبها چون بست طبعم
بگردد کوهها چون گشت رایم
فلک گردان بود چون من بگردم
زمین برجا بود چون من بجایم
اگر یک ذره بفرستم بیاید
چو سایه آفتاب اندر قفایم
امامانند اندر صحبت من
ولیکن مقتدی من مقتدایم
اگرچه در رکابم اولیایند
ولیکن همعنان با انبیایم
گهی چون موج بینی در بحارم
گهی چون ابریابی در هوایم
منم اکسیری تحقیق وآنگاه
دگر اعیان مس و من کیمیایم
مرا این دولت و مکنت عجب نیست
امانت دار گنج مصطفایم
نهاده پادشاه پادشاهان
کلید گنج در دست عطایم
تو بیماری جان داری و گویی
طبیب مرده دل داند دوایم
ز داروها که در قانون نوشتست
مجو صحت که چون قرآن شفایم
الا ای بی خبر چون اشتر مست
که خوانی چون جرس هرزه درایم
من این رمزی که گفتم حال قطب است
نه حال من که قطب آسیایم
بتو زآن نافه بویی می فرستم
بتو زآن لاله رنگی می نمایم
که تا دانی که حق را دوستانند
که من از گفتنی شان می ستایم
من بیچاره بر درگاه ایشان
بسان سیف فرغانی گدایم
که از مرآت دل زنگی زدایم
چو موسی علم جوی از من که چون خضر
بدانش منبع آب بقایم
چو روح الله با نفاس مطهر
جهانی کوردل را توتیایم
چو بر سر خاک کردم خویشتن را
زمین شد آسمان در زیر پایم
اگر خواهم بسوی عالم قدس
ز گردون نردبان سازم برآیم
بلطف و حسن چون عیسی و یوسف
بمردم جان ببخشم دل ربایم
مرا فیض یدالله قفل بگشود
بده انگشت مفتاح خدایم
چنان در حل و عقدم دست مطلق
که خواهم بندم و خواهم گشایم
عزیزم کرد چون مهمان اگر چه
بخواری داشت بر در چون گدایم
بطیر عارفان سیرم بدل شد
مقامی نیست اندر هیچ جایم
بشرق و غرب می رفتم چو خورشید
کنون اندر مقام استوایم
زوال من زوال مملکت دان
که من این مملکت را پادشایم
گهی استون آن سقف رفیعم
گهی معمار این عالی سرایم
ببندد آبها چون بست طبعم
بگردد کوهها چون گشت رایم
فلک گردان بود چون من بگردم
زمین برجا بود چون من بجایم
اگر یک ذره بفرستم بیاید
چو سایه آفتاب اندر قفایم
امامانند اندر صحبت من
ولیکن مقتدی من مقتدایم
اگرچه در رکابم اولیایند
ولیکن همعنان با انبیایم
گهی چون موج بینی در بحارم
گهی چون ابریابی در هوایم
منم اکسیری تحقیق وآنگاه
دگر اعیان مس و من کیمیایم
مرا این دولت و مکنت عجب نیست
امانت دار گنج مصطفایم
نهاده پادشاه پادشاهان
کلید گنج در دست عطایم
تو بیماری جان داری و گویی
طبیب مرده دل داند دوایم
ز داروها که در قانون نوشتست
مجو صحت که چون قرآن شفایم
الا ای بی خبر چون اشتر مست
که خوانی چون جرس هرزه درایم
من این رمزی که گفتم حال قطب است
نه حال من که قطب آسیایم
بتو زآن نافه بویی می فرستم
بتو زآن لاله رنگی می نمایم
که تا دانی که حق را دوستانند
که من از گفتنی شان می ستایم
من بیچاره بر درگاه ایشان
بسان سیف فرغانی گدایم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴ - ستایش پادشاه و دعوی ترتیب کتابخانه سلطنتی
جهان دارا به کام جهان دار
جهان جز بر سریر ملک مگذار
چو نام تست بخت تو همیشه
که هستش جفت سعد چرخ دوار
خداوندا زبان بنده تو
به شکر تو چو ابری شد شکربار
نگه کن تا عروسان ثنا را
چگونه تیز خواهد کرد بازار
ز خوبی بوستان مدحت تو
همه قصر تو خواهد کرد فرخار
هزار آوای بزمت بود خواهد
که خواهد کرد بزمت را چو گلزار
به جان خواهد ستودت زانکه جانش
تو دادی از پس یزدان دادار
به جان درمانده بود و کرده بر وی
زمانه روز روشن را شب تار
تن او ز انده و تیمار بی جان
چو مار گرزه اندر آهنین غار
به یک فرمان که فرمانت روان باد
رهانیدش از آن اندوه و تیمار
همی گردد همی در حضرت امروز
عزیز و سرفراز و نام بردار
همش هر جشن جاه و خلقت شاه
همش هر روز عز خدمت بار
همش توقیع سیم و غله بوده
بیاسوده دلش زاندوه پیکار
نه زن گوید که بر تن نیست جامه
نه گوید بچه بر سر نیست دستار
دعای شاه چون تسبیح گویند
عیال بی حد و اطفال بسیار
کنون این وام ها ماند و نماند
چو بر نقدی روانش کرد ادرار
که بگذارد بچاره یک یک این وام
برون آرد ز پایش یک یک این خار
بیاراید کنون دارالکتب را
به توفیق خدای فرد جبار
ز هر دارالکتب کاندر جهانست
چنان سازد که بیش آید به مقدار
به شادی برجهد هر بامدادی
بروبد خاک هر حجره به رخسار
به جان آن را عمارت پیش گیرد
که چون بنده نباشد هیچ معمار
دهد هر علم را نظمی که هر کس
بود از علم نوعی را خریدار
کند مشحون همه طاق و رف آن
به تفسیر و به اخبار و به اشعار
گر این گفتار او باور نیاید
تو را ظاهر شود زین پس به کردار
چه مردست آنکه همچون هم نباشد
مر او را در جهان گفتار و کردار
قوی دل گردد آنکه کاندرین باب
بود توقیع سلطان جهاندار
همیشه تا ز دور چرخ گردان
به گیتی شاهی و شادی بود یار
ز شاهی شاد بادی زانکه امروز
تویی شاهی و شادی را سزاوار
تو بر تخت جلالت شاد و شاهان
میان بسته به پیشت بنده کردار
جهان جز بر سریر ملک مگذار
چو نام تست بخت تو همیشه
که هستش جفت سعد چرخ دوار
خداوندا زبان بنده تو
به شکر تو چو ابری شد شکربار
نگه کن تا عروسان ثنا را
چگونه تیز خواهد کرد بازار
ز خوبی بوستان مدحت تو
همه قصر تو خواهد کرد فرخار
هزار آوای بزمت بود خواهد
که خواهد کرد بزمت را چو گلزار
به جان خواهد ستودت زانکه جانش
تو دادی از پس یزدان دادار
به جان درمانده بود و کرده بر وی
زمانه روز روشن را شب تار
تن او ز انده و تیمار بی جان
چو مار گرزه اندر آهنین غار
به یک فرمان که فرمانت روان باد
رهانیدش از آن اندوه و تیمار
همی گردد همی در حضرت امروز
عزیز و سرفراز و نام بردار
همش هر جشن جاه و خلقت شاه
همش هر روز عز خدمت بار
همش توقیع سیم و غله بوده
بیاسوده دلش زاندوه پیکار
نه زن گوید که بر تن نیست جامه
نه گوید بچه بر سر نیست دستار
دعای شاه چون تسبیح گویند
عیال بی حد و اطفال بسیار
کنون این وام ها ماند و نماند
چو بر نقدی روانش کرد ادرار
که بگذارد بچاره یک یک این وام
برون آرد ز پایش یک یک این خار
بیاراید کنون دارالکتب را
به توفیق خدای فرد جبار
ز هر دارالکتب کاندر جهانست
چنان سازد که بیش آید به مقدار
به شادی برجهد هر بامدادی
بروبد خاک هر حجره به رخسار
به جان آن را عمارت پیش گیرد
که چون بنده نباشد هیچ معمار
دهد هر علم را نظمی که هر کس
بود از علم نوعی را خریدار
کند مشحون همه طاق و رف آن
به تفسیر و به اخبار و به اشعار
گر این گفتار او باور نیاید
تو را ظاهر شود زین پس به کردار
چه مردست آنکه همچون هم نباشد
مر او را در جهان گفتار و کردار
قوی دل گردد آنکه کاندرین باب
بود توقیع سلطان جهاندار
همیشه تا ز دور چرخ گردان
به گیتی شاهی و شادی بود یار
ز شاهی شاد بادی زانکه امروز
تویی شاهی و شادی را سزاوار
تو بر تخت جلالت شاد و شاهان
میان بسته به پیشت بنده کردار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰ - ثنای سلطان علاء الدوله مسعود
شاد باش ای شاه عالم شاد باش
با بتان دلبر نوشاد باش
شاه مسعودی و تا باشد جهان
در سعادت خرم و آباد باش
مقتدای پادشاهانی به ملک
شهریاران را به عدل استاد باش
ملک همزاد تو آمد تو به ناز
در تن این نازنین همزاد باش
خلق گیتی بنده و آزاد تست
دستگیر بنده و آزاد باش
عدل بنیادیست عالی ملک را
تو به حق معمار آن بنیاد باش
در درنگ و حزم ثابت کوه شو
در شتاب و عزم نافذ باد باش
نصرت اندر آبگون پولاد تست
ناصر این آبگون پولاد باش
تا به داد و دین بود پاینده ملک
قطب دین و پیشگاه داد باش
تا عمل نیکو بود پاینده ملک
تو بر نیکان به نیکی یاد باش
همچنین با عزم و حزم جزم زی
همچنین با دست و طبع راد باش
عالم از انصاف تو شادست شاد
شاد باش ای شاه عالم شاد باش
با بتان دلبر نوشاد باش
شاه مسعودی و تا باشد جهان
در سعادت خرم و آباد باش
مقتدای پادشاهانی به ملک
شهریاران را به عدل استاد باش
ملک همزاد تو آمد تو به ناز
در تن این نازنین همزاد باش
خلق گیتی بنده و آزاد تست
دستگیر بنده و آزاد باش
عدل بنیادیست عالی ملک را
تو به حق معمار آن بنیاد باش
در درنگ و حزم ثابت کوه شو
در شتاب و عزم نافذ باد باش
نصرت اندر آبگون پولاد تست
ناصر این آبگون پولاد باش
تا به داد و دین بود پاینده ملک
قطب دین و پیشگاه داد باش
تا عمل نیکو بود پاینده ملک
تو بر نیکان به نیکی یاد باش
همچنین با عزم و حزم جزم زی
همچنین با دست و طبع راد باش
عالم از انصاف تو شادست شاد
شاد باش ای شاه عالم شاد باش
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۵ - به غرابی شاعر فرستاده
ای غرابی غریب نظمی تو
آن غرابی که اهل دام نه ای
گر تمامی ء آدمی به فناست
تو بدین نکته خود تمام نه ای
نیستی اهل لاف و کم سخنی
کهنه پوشی و مرد لام نه ای
نیستی بوالفضول چون راوی
نیز چون یار بوالکلام نه ای
بد کنند این دو به تو نکنی
زانکه با حقد و انتقام نه ای
ور چو ایشان نه ای لئیم ظفر
شکر این کن که از لئام نه ای
نیستی نیک تنگ چشم به خرج
کدیه را بس فراخ کام نه ای
فلکی را همی بری با خود
تات گویند بی دوام نه ای
خوش حدیثی و نیستی بدخو
جلف طبع گران سلام نه ای
به شراب و مقامری و زنا
تازه و تر و شادکام نه ای
در خور خود تو را حلالی هست
زین سبب راغب حرام نه ای
دوستان را تو نیک واسطه ای
گر چه خواهان رود و جام نه ای
پاره فحش را که بر تو کنند
نیک تندی و هیچ رام نه ای
ور به اندام طیبتی خیزد
نیز نوزین و بد لگام نه ای
سوخته روی تو همی گوید
که تو در هیچ کار خام نه ای
غول شبهی چو شد نه ای الحق
برده زنگی چو شد غلام نه ای
هر کسی گویدت که شو نبری
پس چرا هیچ پی به کام نه ای
شفق سرخ رنگ شد چشمت
که تو جز تیره چهرشام نه ای
اختران سپید در خنده
چه نمایی اگر ظلام نه ای
تو چو عنبر سیاه رو
که چو صابون سپید فام نه ای
گر چو خیری کبود رویی تو
نیست غیبی که زشت نام نه ای
شکر کن کردگار عالم را
که چو لاله سیاه کام نه ای
آن غرابی که اهل دام نه ای
گر تمامی ء آدمی به فناست
تو بدین نکته خود تمام نه ای
نیستی اهل لاف و کم سخنی
کهنه پوشی و مرد لام نه ای
نیستی بوالفضول چون راوی
نیز چون یار بوالکلام نه ای
بد کنند این دو به تو نکنی
زانکه با حقد و انتقام نه ای
ور چو ایشان نه ای لئیم ظفر
شکر این کن که از لئام نه ای
نیستی نیک تنگ چشم به خرج
کدیه را بس فراخ کام نه ای
فلکی را همی بری با خود
تات گویند بی دوام نه ای
خوش حدیثی و نیستی بدخو
جلف طبع گران سلام نه ای
به شراب و مقامری و زنا
تازه و تر و شادکام نه ای
در خور خود تو را حلالی هست
زین سبب راغب حرام نه ای
دوستان را تو نیک واسطه ای
گر چه خواهان رود و جام نه ای
پاره فحش را که بر تو کنند
نیک تندی و هیچ رام نه ای
ور به اندام طیبتی خیزد
نیز نوزین و بد لگام نه ای
سوخته روی تو همی گوید
که تو در هیچ کار خام نه ای
غول شبهی چو شد نه ای الحق
برده زنگی چو شد غلام نه ای
هر کسی گویدت که شو نبری
پس چرا هیچ پی به کام نه ای
شفق سرخ رنگ شد چشمت
که تو جز تیره چهرشام نه ای
اختران سپید در خنده
چه نمایی اگر ظلام نه ای
تو چو عنبر سیاه رو
که چو صابون سپید فام نه ای
گر چو خیری کبود رویی تو
نیست غیبی که زشت نام نه ای
شکر کن کردگار عالم را
که چو لاله سیاه کام نه ای
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۸ - مدح خواجه ابوالقاسم
ای قلم دست خواجه را شایی
که بر آن دست نامدار شوی
در کف همچو ابر بوالقاسم
تو همی ابر تندبار شوی
درج او نوبهار گردد و تو
دایه بال و نوبهار شوی
پرنگاری و چون شدی افکار
تیز سیر و سخن نگار شوی
گاه در مرغزار عاج ایی
گاه در آبگاه قار شوی
شب شوی گاه و گاه گردی روز
گل شوی گاه و گاه خوار شوی
بند بر پای داری و گه گاه
همچو محبوس در حصار شوی
دیو وارون شود نهان که تو باز
چون شهاب از وی آشکار شوی
آن کمر بند لعبتی که همی
خدمت ملک را به کار شوی
تیغ بی رحمت است سخت و تو باز
رحمت آری که کامگار شوی
ملک را پایگاه چرخ و همی
چون تو با تیغ دستیار شوی
بر عدو نیک تیز خشمی تو
بر ولی سخت بردبار شوی
از برای فروغ خاطر شاه
معدن در شاهوار شوی
چون تو را دست خواجه بردارد
بر همه عز و افتخار شوی
خلق را در هنر پیاده کنی
چون بر انگشت او سوار شوی
یادگار زمانه باد و مباد
که ز دستش تو یادگار شوی
که بر آن دست نامدار شوی
در کف همچو ابر بوالقاسم
تو همی ابر تندبار شوی
درج او نوبهار گردد و تو
دایه بال و نوبهار شوی
پرنگاری و چون شدی افکار
تیز سیر و سخن نگار شوی
گاه در مرغزار عاج ایی
گاه در آبگاه قار شوی
شب شوی گاه و گاه گردی روز
گل شوی گاه و گاه خوار شوی
بند بر پای داری و گه گاه
همچو محبوس در حصار شوی
دیو وارون شود نهان که تو باز
چون شهاب از وی آشکار شوی
آن کمر بند لعبتی که همی
خدمت ملک را به کار شوی
تیغ بی رحمت است سخت و تو باز
رحمت آری که کامگار شوی
ملک را پایگاه چرخ و همی
چون تو با تیغ دستیار شوی
بر عدو نیک تیز خشمی تو
بر ولی سخت بردبار شوی
از برای فروغ خاطر شاه
معدن در شاهوار شوی
چون تو را دست خواجه بردارد
بر همه عز و افتخار شوی
خلق را در هنر پیاده کنی
چون بر انگشت او سوار شوی
یادگار زمانه باد و مباد
که ز دستش تو یادگار شوی
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
مولوی : فیه ما فیه
فصل دوم - گفت که شب و روز دل و جانم بخدمتست
گفت که شب و روز دل و جانم بخدمتست و ازمشغولیها و کارهای مغول بخدمت نمي توانم رسیدن، فرمود که این کارها هم کار حق است زیرا سبب امن و امان مسلمانیست خود را فدا کردهاید بمال و تن تا دل ایشان را
بجای آرید تا مسلمانی چند با من بطاعت مشغول باشند، پس این نیز کار خير باشد و چون شما را حق تعالی بچنين کار خير میل داده است و فرط رغبت دلیل عنایت است و چون فتوری باشد درین میل دلیل بی عنایتی
باشد که حق تعالی نخواهد که چنين خير خطير بسبب او برآید تا مستحق آن ثواب و درجات عالی نباشد همچون حماّم که گرمست آن گرمی او از آلت تونست همچون گیاه و هیمه و عَذرِه و غيره حق تعالی اسبابی پیدا کند که
اگرچه بصورت آن بد باشد و کره اما در حق او عنایت باشد چون حمام او گرم میشود و سود آن بخلق ميرسد درین میان یاران آمدند عذر فرمود که اگر من شما را قیام نکنم و سخن نگویم و نﭙﺮسم این احترام باشد زیرا احترام هر چیزی لایق آن وقت باشد در نماز نشاید پدر و برادر را پرسیدن و تعظیم کردن و بی التفاتی بدوستان و خویشان در حالت نماز عين التفاتست و عين نوازش زیرا چون بسبب ایشان خود را از طاعت و استغراق جدا
نکند و مشوش نشود پس ایشان مستحق عقاب و عتاب نگردند پس عين التفات ونوازش باشد چون حذر کرد از چیزی که عقوبت ایشان در آنست. سئوال کرد که ازنماز نزدیک تر بحقّ راهی هست فرمود هم نماز اما نماز این صورت تنها نیست این قالب نمازست زیرا که این نماز را اولیست و آخریست و هر چیز را که اولی و آخری باشد آن قالب باشد زیرا تکبير اول نمازست و سلام آخر نمازست و همچنين شهادت آن نیست که بر زبان میگویند تنها زیرا که آن را نیز اولیست و آخری و هر چیز که در حرف و صوت درآید و او را اول و آخر باشد آن صورت و قالب باشد، جان آن بیچون باشد وبینهایت باشد و او را اول و آخر نبود آخر، این نماز را انبیا پیدا کردهاند اکنون این نبی که نماز را پیدا کرده چنين میگوید که لِیْ مَعَ اللهِّ وَقْتٌ لَاَیَسَعُنِیْ فِیْهِ نَبِيٌ مُرْسَلٌ وَلَامَلَکٌ مُقَرَّبُ پس دانستیم که جان نماز این صورت تنها نیست بلک استغراقیست و بیهوشیست که این همه صورتها برون میماند و آنجانمیگنجد جبرییل نیزکه معنی محض است هم نمی گنجد.
حکایتست از (مولانا سلطان العلما قطب العالم بهاءالحق و الدین قدس اللهّ سره العظیم) که روزی اصحاب او را مستغرق یافتند وقت نماز رسید بعضی مریدان آواز دادند مولانا را که وقت نمازست مولانا بگفت ایشان التفات نکرد، ایشان برخاستند و بنماز مشغول شدند، دو مرید موافقت شیخ کردند و بنماز نه استادند یکی ازان مریدان که درنماز بود خواجگی نام بچشم سربوی عیان بنمودند که جمله اصحاب مریدان که در نماز بودند باامام پشتشان بقبله بود وآن دو مرید را که موافقت شیخ کرده بودند رویشان بقبله بود زیرا که شیخ چون از ما و من بگذشت و اویی اوفنا شد و نماند و در نور حق مستهلک شد که مُوْتُوْا قَبْلَ اَنْ تَمُوْتَوْا اکنون او نور حق شده است و هرک پشت بنور حق کند و روی بدیوار آورد قطعا پشت بقبله کرده باشد زیرا که او جان قبله بوده است، آخر این خلق که رو بکعبه میکنند (آخر آن کعبه را نبی ساخته است که) قبله گاه عالم شده است، پس اگر او قبله باشد بطریق اولی چون آن برای او قبله شده است مصطفی (صلوات اللهّ علیه) یاری را عتاب کرد که ترا خواندم چون نیامدی گفت بنماز مشغول بودم، گفت آخر نه منت خواندم گفت من بیچارهام، فرمود که نیکست اگر در همه وقت مدام بیچاره باشی در حالت قدرت هم خود را بیچاره بینی چنانک در حالت عجز میبینی زیرا که بالای قدرت تو قدرتیست و مقهور حقی در همه احوال تو دو نیمه نیستی گاهی با چاره و گاهی بیچاره نظر بقدرت او داروهمواره خود را بیچاره میدان و بی دست وپای و عاجز و مسکين چه جای آدمی ضعیف بلک شيران و پلنگان و نهنگان همه بیچاره و لرزان ویند، آسمانها و زمینها همه بیچاره و مسخرّ حکم ویند، او پادشاهی عظیمست نور او چون نور ماه و آفتاب نیست که بوجود ایشان چیزی برجای بماند چون نور او بی پرده روی نماید نه آسمان ماند و نه زمين نه آفتاب و نه ماه جز آن شاه کس نماند. حکایت پادشاهی بدرویشی گفت که آن لحظه که ترا بدرگاه حق تجلّی و قرب باشد مرا یاد کن گفت چون من در آن حضرت رسم و تاب آفتاب آن جمال بر من زند مرا از خود یاد نیاید ازتو چون یاد کنم اما چون حق تعالی بندهٔ را گزید و مستغرق خود گردانید هرکه دامن او بگيرد و ازو حاجت طلبد بی آنک آن بزرگ نزد حق یاد کند و عرضه دهد حق آن را برآرد. حکایتی آوردهاند که پادشاهی بود و او را بندهٔ بود خاص و مقربّ عظیم چون آنبنده قصد سرای پادشاه کردی اهل حاجت قصها و نامها بدو دادندی که بر پادشاه عرض دار، او آنرا در چرمدان کردی چون در خدمت پادشاه رسیدی تاب جمال او برنتافتی پیش پادشاه مدهوش افتادی پادشاه دست در کیسه و جیب و چرمدان او کردی بطریق عشق بازی که این بندهٔ مدهوش من مستغرق جمال من چه دارد، آن نامها را بیافتی و حاجات جمله را بر ظهر آن ثبت کردی و باز در چرمدان او نهادی کارهای جمله را بی آنک او عرض دارد برآوردی چنين که یکی از آنها رد نگشتی بلک مطلوب ایشان مضاعف و بیش از آنک طلبیدندی بحصول پیوستی بندگان دیگر که هوش داشتندی و توانستندی قصّهای اهل حاجت را بحضرت شاه عرضه کردن و نمودن از صد کار و صد حاجت یکی نادرا منقضی شدی.
بجای آرید تا مسلمانی چند با من بطاعت مشغول باشند، پس این نیز کار خير باشد و چون شما را حق تعالی بچنين کار خير میل داده است و فرط رغبت دلیل عنایت است و چون فتوری باشد درین میل دلیل بی عنایتی
باشد که حق تعالی نخواهد که چنين خير خطير بسبب او برآید تا مستحق آن ثواب و درجات عالی نباشد همچون حماّم که گرمست آن گرمی او از آلت تونست همچون گیاه و هیمه و عَذرِه و غيره حق تعالی اسبابی پیدا کند که
اگرچه بصورت آن بد باشد و کره اما در حق او عنایت باشد چون حمام او گرم میشود و سود آن بخلق ميرسد درین میان یاران آمدند عذر فرمود که اگر من شما را قیام نکنم و سخن نگویم و نﭙﺮسم این احترام باشد زیرا احترام هر چیزی لایق آن وقت باشد در نماز نشاید پدر و برادر را پرسیدن و تعظیم کردن و بی التفاتی بدوستان و خویشان در حالت نماز عين التفاتست و عين نوازش زیرا چون بسبب ایشان خود را از طاعت و استغراق جدا
نکند و مشوش نشود پس ایشان مستحق عقاب و عتاب نگردند پس عين التفات ونوازش باشد چون حذر کرد از چیزی که عقوبت ایشان در آنست. سئوال کرد که ازنماز نزدیک تر بحقّ راهی هست فرمود هم نماز اما نماز این صورت تنها نیست این قالب نمازست زیرا که این نماز را اولیست و آخریست و هر چیز را که اولی و آخری باشد آن قالب باشد زیرا تکبير اول نمازست و سلام آخر نمازست و همچنين شهادت آن نیست که بر زبان میگویند تنها زیرا که آن را نیز اولیست و آخری و هر چیز که در حرف و صوت درآید و او را اول و آخر باشد آن صورت و قالب باشد، جان آن بیچون باشد وبینهایت باشد و او را اول و آخر نبود آخر، این نماز را انبیا پیدا کردهاند اکنون این نبی که نماز را پیدا کرده چنين میگوید که لِیْ مَعَ اللهِّ وَقْتٌ لَاَیَسَعُنِیْ فِیْهِ نَبِيٌ مُرْسَلٌ وَلَامَلَکٌ مُقَرَّبُ پس دانستیم که جان نماز این صورت تنها نیست بلک استغراقیست و بیهوشیست که این همه صورتها برون میماند و آنجانمیگنجد جبرییل نیزکه معنی محض است هم نمی گنجد.
حکایتست از (مولانا سلطان العلما قطب العالم بهاءالحق و الدین قدس اللهّ سره العظیم) که روزی اصحاب او را مستغرق یافتند وقت نماز رسید بعضی مریدان آواز دادند مولانا را که وقت نمازست مولانا بگفت ایشان التفات نکرد، ایشان برخاستند و بنماز مشغول شدند، دو مرید موافقت شیخ کردند و بنماز نه استادند یکی ازان مریدان که درنماز بود خواجگی نام بچشم سربوی عیان بنمودند که جمله اصحاب مریدان که در نماز بودند باامام پشتشان بقبله بود وآن دو مرید را که موافقت شیخ کرده بودند رویشان بقبله بود زیرا که شیخ چون از ما و من بگذشت و اویی اوفنا شد و نماند و در نور حق مستهلک شد که مُوْتُوْا قَبْلَ اَنْ تَمُوْتَوْا اکنون او نور حق شده است و هرک پشت بنور حق کند و روی بدیوار آورد قطعا پشت بقبله کرده باشد زیرا که او جان قبله بوده است، آخر این خلق که رو بکعبه میکنند (آخر آن کعبه را نبی ساخته است که) قبله گاه عالم شده است، پس اگر او قبله باشد بطریق اولی چون آن برای او قبله شده است مصطفی (صلوات اللهّ علیه) یاری را عتاب کرد که ترا خواندم چون نیامدی گفت بنماز مشغول بودم، گفت آخر نه منت خواندم گفت من بیچارهام، فرمود که نیکست اگر در همه وقت مدام بیچاره باشی در حالت قدرت هم خود را بیچاره بینی چنانک در حالت عجز میبینی زیرا که بالای قدرت تو قدرتیست و مقهور حقی در همه احوال تو دو نیمه نیستی گاهی با چاره و گاهی بیچاره نظر بقدرت او داروهمواره خود را بیچاره میدان و بی دست وپای و عاجز و مسکين چه جای آدمی ضعیف بلک شيران و پلنگان و نهنگان همه بیچاره و لرزان ویند، آسمانها و زمینها همه بیچاره و مسخرّ حکم ویند، او پادشاهی عظیمست نور او چون نور ماه و آفتاب نیست که بوجود ایشان چیزی برجای بماند چون نور او بی پرده روی نماید نه آسمان ماند و نه زمين نه آفتاب و نه ماه جز آن شاه کس نماند. حکایت پادشاهی بدرویشی گفت که آن لحظه که ترا بدرگاه حق تجلّی و قرب باشد مرا یاد کن گفت چون من در آن حضرت رسم و تاب آفتاب آن جمال بر من زند مرا از خود یاد نیاید ازتو چون یاد کنم اما چون حق تعالی بندهٔ را گزید و مستغرق خود گردانید هرکه دامن او بگيرد و ازو حاجت طلبد بی آنک آن بزرگ نزد حق یاد کند و عرضه دهد حق آن را برآرد. حکایتی آوردهاند که پادشاهی بود و او را بندهٔ بود خاص و مقربّ عظیم چون آنبنده قصد سرای پادشاه کردی اهل حاجت قصها و نامها بدو دادندی که بر پادشاه عرض دار، او آنرا در چرمدان کردی چون در خدمت پادشاه رسیدی تاب جمال او برنتافتی پیش پادشاه مدهوش افتادی پادشاه دست در کیسه و جیب و چرمدان او کردی بطریق عشق بازی که این بندهٔ مدهوش من مستغرق جمال من چه دارد، آن نامها را بیافتی و حاجات جمله را بر ظهر آن ثبت کردی و باز در چرمدان او نهادی کارهای جمله را بی آنک او عرض دارد برآوردی چنين که یکی از آنها رد نگشتی بلک مطلوب ایشان مضاعف و بیش از آنک طلبیدندی بحصول پیوستی بندگان دیگر که هوش داشتندی و توانستندی قصّهای اهل حاجت را بحضرت شاه عرضه کردن و نمودن از صد کار و صد حاجت یکی نادرا منقضی شدی.