عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در مدح سلطان ابراهیم
روی بازار ملک هفت اقلیم
پشت حق بوالمظفر ابراهیم
شهریاری که طول عرض فلک
همتش را نیامدست جسیم
کوه با حلم او به مایه سبک
بحر با عزم او بعبره سلیم
دولتش را مزاجهای قوی
نصرتش را جهادهای عظیم
نه به حلم اندرش سؤال درشت
نه به علم اندرش جواب سقیم
پیش سلطانیش فلک عاجز
بر معروفیش زمانه لئیم
مهر او منهل شراب طهور
کین او حفره عذاب الیم
مفلسان را به مالش اندر قسم
ظالمان را به عدلش اندر بیم
گر ز جودش مظاهرت یابد
ژاله زرین زند هوای عقیم
ور ز تیغش مزاحمت بیند
چون دو پیکر اسد شود به دو نیم
در شکارش که شیر بسته اوست
خاک رخ درکشد به رنگ ادیم
در خطابش که رفق مذهب اوست
در پاسخ زند عظام رمیم
چرخ او در جگر شهاب نشاند
هر که را یافت (دید) جنس دیو رجیم
رأی او عاطفت به کار آورد
هر کجا دید شکل در یتیم
کیست امروز در جهان به ازو
از ملوک جهان حدیث و قدیم
عدد لشکرش که دانسته است
به حقیقت به جز خدای علیم
جنبشی حکم کرده اند امسال
خسرو شرق را به ذات کریم
زود بینی ز عرض موکب او
عرصه ها تنگ تر ز حلقه میم
روی هامون ز نعل ادهم و رخش
پر پشیزه چو پشت ماهی شیم
نیزه در چنگ نیزه دار سپاه
اژدها گشته چون عصای کلیم
کوس شاه از فراز پیل زده
نه چو طبل عدوش زیر گلیم
شاه خرم نشسته باده به دست
کرده مضبوط ملک هفت اقلیم
شعرا خوانده شعرهای فتوح
یافته اسب و جامه و زر و سیم
من رهی نیز بازگشته به کام
دیده اقبال شاه و صرف غریم
تا زمین است اصل و فرع بخار
تا هوا راست پر و بال نسیم
مجلس عمر شاه را یارب
در طرب دارو در نشاط مقیم
دولت او را قرین و اختر یار
نصرت او را معین و بخت ندیم
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - در مدح سلطان ابراهیم
موکب جشن خاص شاه عجم
اندر آمد به ساحت عالم
چتر میمون ماه پیکر او
سایه گسترده بر بنی آدم
پی آن بر ملک مبارک باد
پیشوای ملوک امام امم
آنکه بر ساحل درش دریا
جز به تکبیر بر نیارد دم
وانکه از رشگ خاتمش ناهید
نام او نقش کرد بر خاتم
همتش را به حیله گنجد روح
در تن کامل ولایت جم
دولتش را به طبع سازد چرخ
از ملک شیعه از نجوم خدم
پیش او هر کجا نشاط کند
عزم او لشکری بود معظم
گرد او هر کجا فرود آید
حزم او باره شود محکم
نور گیرد ز حرمت قدمش
صحن میدان او چو صحن ارم
خشک دارد حرارت فزعش
خون بدخواه او چو خون بقم
گرگ با عدل او جز اندر خواب
نزند راه کاروان غنم
در جهد باس او بشیر فلک
اگر اندر شود بشیر علم
درم از بهر آن فراز آرد
تا دهد خوش منش به قلب درم
هر نفس چون نفس بیفزاید
جود او ذل مال و عز حشم
آز بر عرض خوان همت او
برفکندست خویشتن بشکم
ملک بر عرض ملک پرور او
وقف کرداست خویشتن بستم
تا ز اصل ست بار نامه فرع
تا به لوح است بازگشت قلم
دولتش خویش باد و بخت قرین
نعمتش بیش باد و حاسد کم
عقل و هوشش همه به تاج و به تخت
چشم و گوشش همه زیر و به بم
اختر او چو نام او مسعود
مجلس او چو طبع او خرم
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - در مدح بوحلیم شیبانی
ای قوی رای کدخدای عجم
ای به گوهر گزیده تا آدم
چرخ عدل تو را هزار بهشت
صحن امن تو را هزار آدم
شخص با همت تو شخص خیال
شیر با هیبت تو شیر علم
دولتت را زمانه زیر نگین
همتت را سپهر زیر قدم
داده جود تو سازهای وجود
دیده علم تو رازهای عدم
وصل مهر تو جفت وصل شباب
فصل کین تو یار فصل هرم
نام کردار بخت تو پیروز
طبع مانند وقت تو خرم
بر ودیعت حمایت تو وثیق
در شریعت کفایت تو حکم
قلمت حله باف خلد نعیم
سخنت نقشبند نقش نعم
آسمانی محول احوال
آفتابی معول عالم
حمل حزم تو برنگیرد کوه
سیل عزم تو برنتابد یم
خم دهی حرص را به صلت پشت
پرکنی آز را ببذل شکم
بدمانی به سهم آهن خوی
بچکانی به وهم از آتش نم
آنکه انگشت کالبد عقد است
در سه انگشت تو شده بر کم
ابر مهر ابر باد برق گرای
آب چهر آب سان آتش دم
کاملی عقل پیشه ای که ز عقل
نشود فعل او ندیم ندم
جادوی مهر پایه ای که چو مهر
نکند پایه در عطیت کم
چشم رایش بصیر و گوش سمیع
چشم دانش ضریر و گوش اصم
معطی و منصف خزانه حق
منهی و مشرف هزینه جم
ای تو را حکم نایب داور
ای تو را زهد وارث ادهم
بنده از بو حلیم شیبانی
چند یک روز داد داد ستم
که از اینسان سیاه شد چو دوات
که بدینسان برهنه شد چو قلم
موج خیزی چنین مهیب و درشت
آب گردی چنین قعیر و دژم
چه کند بنده چنگ در که زند
چون توئی شاخ بار فضل و کرم
تا ستوده است حجت موسی
تا نکوهیده حاجت بلعم
مجلست با نشاط باد و سرور
موکبت با سپاه باد و حشم
«زندگانی تو و عمر عدوت
عیش در عیش باد و غم در غم »
بروان ار تو شاد فخر عرب
بزبان با تو خوب شاه عجم
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - ایضاً له
زهی بزرگ عطاراد سرفراز همام
تو را رسد که گذاری به فضل و رادی گام
تو آن جوادی کز حرص جود معروفت
زبان قمقام آید به کار چون صمصام
ز شاخ بر تو سایل دو مغزه افشاند
بر مبارک آن چون دو مغزه بادام
امل ز دریا پرسید چون خیال تو دید
که تو کدامی و بخشنده خدای کدام
همیشه بادی در کامها رسیده دلت
چنانکه از تو جهانی رسیده اند بکام
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح سلطان علاء الدوله ابو سعید مسعود بن ابراهیم
شه باز به حضرت رسید هین
یکران مرا برنهید زین
تا خوی کند از شرم او زمان
چون طی کنم از نعل او زمین
آباد بر این چرخ تیز گرد
از نور سراپای او عجین
هم زور چون شیرانش بر کتف
هم موی چون گورانش بر سرین
گر نیزه گذارد شهاب او
دیوی فکند لعب او لعین
ور حمله پذیرد سوار او
حصنی بودش پشت او حصین
کرد آخر او هر نفس هزار
بر صورت او خواند آفرین
گر میل به جرمش به حق کند
یعنی عوض کهرباست این
پروانه که در جلوه بیندش
با پیرهن شمعی و سمین
لبیک زند گوید ای فلک
جان بازی من بین و شمع بین
ای باد هوا ای براق جم
ای قاصد روم و رسول چین
یکران من اندر سبق مگر
چین حسدت بست بر جبین
کز منظر او در گذر همی
بر آب نشانی خطوک چین
ایزد نه به از به بیافرید
از رشک چرائی دژم چنین
در خاک مکش خویشتن به خشم
بر سنگ مزن خویشتن بکین
خواهی که بیکران من رسی
بر سایه یکران من نشین
تا شاد فرود آردت چو من
بر درگه سلطان داد و دین
بوسعد سلیمان روزگار
مسعود فریدون آ بین
آن شاه که چشم فلک ندید
در خاتم شاهی چنو نگین
وآن شیر که شمشیر حق نیافت
در مالش باطل چنو معین
راحت ز درد عدل او به ملک
چون بوی درآمد به یاسمین
فترت بتف باس او ز شرع
چون موم جدا شد ز انگبین
صیت ملک و ذکر جم شنو
این صوت زئیر آمد آن طنین
عرض شه و جرم فلک نگر
این نفس نفیس آمد آن مهین
یک پنجه نیارد برون فلک
چون پنجه رادیش ز آستین
با همت او آشنا شود
پیش از حرکت قالب جنین
عزمش که بتابد به کف کند
ملکی و نباشد بدان ضنین
رمحش که بیازد فرو خورد
خلقی و نگردد بدان بطین
بیلک به کمانش به جان خصم
چون . . .
شعله ز حسامش در آب غرق
چون برق بایما دهد دفین
شاها ملکا از گمان تو
رخشنده بود گوهر یقین
در خلد با عزاز پرورد
تکبیر غزات تو حور عین
هر قول نه قولی است چون بیانت
آحاد . . .
هر بحر نه بحری است چون ذلت
قیفال . . . از وتین
تا طعمه بازان شود تذرو
تا سکنه شیران بود عرین
باد اختر سلطان تو مضئی
باد آیت برهان تو مبین
با دولت تو ناصحت رفیق
با طالع تو مادحت قرین
بر درگه حق شأن تو بزرگ
در نصرت دین رأی تو رزین
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - در مدح ابوحلیم زریر شیبانی
ای سپهسالار شرق ای پشت ملک ای صدر دین
ای زریر ای بوحلیم ای کوه حلم ای بحر کین
آفتابی تو ز موکب گرد تو ساکن سپهر
آسمانی تو به مرکب زیر تو جنبان زمین
گر نجستی باد جودت برگ نفشاندی درم
ور نرستی نقش نامت بار ناوردی نگین
طارمی زد عقل تو بر صحن دانشها بلند
آیتی شد بذل تو در شأن روزیها مبین
سهم غیبت صورتی کامل نگارد راستگوی
چشم رایت ناظری بیدار دارد پیش بین
شیره لطفت چشد گوئی همی زنبور غور
سنبل خلقت چرد گوئی همی آهوی چین
آب از آن شیره ستاند مایه اندر کام آن
خون ازین سنبل پذیرد قیمت اندر ناف این
نصرت اندر سایه اعلام تو گیرد قرار
دولت اندر نعمت الوان تو گردد سمین
زنگ بسته تیغ حق را غزو تو شوید به خون
در گشاده حصن دین را حفظ تو دارد حصین
جز به حبس حرز تو دیوی نیابد کس ورع
جز به دشت امن تو گرگی نبیند کس امین
مار گر بر رقبه عدل تو بگذارد سلاح
شیر نر بر آتش سهم تو بسپارد عرین
چون درخش نعلها خندان کند خاک دژم
وز تف شمشیرها عطشان شود ماء معین
مهره ناچخ بکوبد مهره های گرد نان
نشتر ناوک بکاود عرقهای سهمگین
از قضا صیاد خواهد فتنه و از ارواح صید
از بلا طاحونه سازد گیتی از ابدان طحین
فوج فوج آرند حمله نامداران در مصاف
جوق جوق آیند بیرون شرزه شیران از کمین
اژدهای حرب تو گر لشکری را خون خورد
جرم او را امتلا جسمی نگرداند به طین
ویحک آن خو داده گوهر دار نرم اندام چیست
کز درشتی طبع او در چهرش آورد است چین
سوده حد عرض او در جلوه بهرامی فسان
خورده اصل طول او بر قبضه کیوان لحین
آتش کانون او گاه سکونش در نیام
مضطرب روحی است گفتی خیره در جسم جنین
شکل خر زین یابد از پهنای او بالای مرد
چون برآری بر دو پایش از حمایل گاه زین
شاد باش ای پیشوای اهل شیبان شاد باش
بر تو و بر ذوالفقارت آفرین باد آفرین
رایت رایان گرفته لشکر شاهان زده
وز تن رایای و شاهان گنجها کرده دفین
روی سوی حضرت آورده مرفه دوستکام
یسر دولت بر یسار و یمن ملت بر یمین
سنگ بت بگرفته سیصد بار سنگ از سومنات
پیل مست الفغده پنجه جفت پیل پوستین
آستین عهد مشحون از منقش کار و بار
تا چو بینی بخت خسرو برفشانی آستین
دولتت خواهم که باشد هر کجا باشی مطیع
ایزدت خواهم که باشد هر کجا باشی معین
با تو دولت هم عنان و با تو نصرت هم رکاب
با تو نعمت هم قران با تو راحت هم قرین
دایم اندر حشمت و اقبال و عز و جاه و ناز
دایم اندر رفعت و اجلال و فخر و داد و دین
«عمر تو با جاه تو پاینده باد و پایدار
عالمت زیر نگین آمین رب العالمین »
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - در مدح ابوسعید بابو
آمد آن تیر ماه سرد سخن
گرم در گفتگوی شد با من
زیر او در سؤال با من تیز
بم من در جواب او الکن
نه مرا با تکاب او پایاب
نه مرا با گشاد او جوشن
عرصهای بنات نعش تنم
گشت از او تنگ تر ز شکل پرن
غنچه های گل است پنداری
همه اطراف من کفیده دهن
غربت و عزل ای مسلمانان
به زمستان نبرده بودم ظن
دیولاخی چنین که دیو همی
زو به دوزخ فرو خزد برسن
جویش از آب بسته پر سیماب
کوهش از برق جسته بر آهن
از مسام زمین گذشته هواش
چون به درز حریر در سوزن
من مسکین مقیم گشته در او
اهل بدرود کرده و مسکن
مار کردار دست و پای مرا
شکم از آستین و از دامن
بدن از سنگ نی و از آتش طبع
بی خبر مانده کوره های بدن
هیچ درمان و هیچ حیلت نی
جز بر خواجه عمید شدن
تا فرو پوشدم به آذر ماه
ز آفتاب تموز پیراهن
خواجه بوسعد بابو آنکه نهد
کشف قدرش بگرد مه خرمن
حکم او را قضا جواد عنان
امر او را زمانه خوش گردن
عزم و حزمش دو نفس هر دو قوی
خلق و خلقش دو نقش هر دو حسن
از تفاخر چو کرم پیله سپهر
تار مهرش تنیده بر سر و تن
در ترازوی همت اعلاش
دانگ سنگ آمدست پر و پرن
موش سوراخ غور کینه او
کرده افسوس بر چه بیژن
ز آفرینش برون نهاده قدم
نظر رحم او بمرد و بزن
بوستان سعادتش فلکی است
چون مجره در او هزار چمن
تربتش عین منشاء احرار
بدل نشو عرعر و سوسن
طفل او چون رسیده غنچه گل
پیر او چون جوانه شاخ سمن
یارنی با نعیمهاش زوال
جفت نی با سرورهاش حزن
میوه دارانش میوه دلها
بعضی آورده بعضی آبستن
ای ز اصل کرم «عزیز» نهال
وز نهال شرف بدیع فتن
زنده کی ماندن این چراغ امید
گر ز جودش نیامدی روغن
هر که حرز سخات بر جان بست
نایدش دیو فقر پیرامن
بنده بی موی روبه بلغار
زده بر ابره ها خز ادکن
نه همانا که بر تواند کند
سبلت از روی او دی و بهمن
تا جهان را ز گردش گردون
شب و روز است تیره و روشن
مجلسی باد نیک خواه ترا
با می و با مغنی و گلشن
خانه ای باد بدسگال ترا
بی در و بی دریچه و روزن
طبع تو زورمند روزه گشا
عمر تو روزمند و عیدافکن
لفظها را ثنای تو دستان
فرقها را مدیح تو گرزن
«بوالفرج را ز غایت اخلاص
در مدیح تو حور روح سخن »
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - ایضاً له
ای جمال ترا کمال قرین
طوق طوع تو بر شهور و سنین
از یمین تو ملک برده یسار
به یسار تو دهر خورده یمین
هر کجا حزم تو فرود آید
برکشد امن حصنهای حصین
هر که را سهم تو نزار کند
نکند رفق روزگار سمین
گر بسنجد سپهر رای تو را
بشکند خرد پله شاهین
عقل حلم ترا عرض بنهد
خود عرض کی بود ز غیر مبین
نیست با طول و عرض همت تو
نقطه ای بیش طول و عرض زمین
همه عالم عیال جود تواند
او دهد شان هزینه و کابین
توئی آن شه که روز داد از تو
روی باطل شود ز حق پرچین
دهر چون پاسبان ز حزم تو یافت
فتنه در خواب شد هم اندر حین
ابرو خورشید را به کف و برای
در جهان کیست جز تو پشت و معین
تا ترا بر زمین نجنبد مهر
دانه جنبش نیارد اندر طین
خسروا بنده را در این دو سه سال
در مدیح تو شعرهاست متین
هر یکی کرده راویی انشاد
در سنه اربع ماة ستین
مگر این قطعه کاندرین خدمت
بنده بر خواند و کند تضمین
آفتاب زمان و شمع زمین
میر محمود سیف دولت و دین
آنکه ماهی است روشن اندر صدر
وآنکه شیری است شرزه اندر زین
آنکه آرد سپهر زیر رکاب
وانکه دارد زمانه زیر نگین
حال من بنده باز خواهد راند
با خداوند شرق و شاه گزین
گوید ای شاه بنده ای ست ترا
خاطرش نظم را چنان و چنین
بوده این اتفاق را جویان
کرده این آستانه را بالین
گر وجوهی که داشت مسعودی
کند او را ملک بدان تمکین
او ثنا گوید و شفیع دعا
او دعا گوید و شفیع آمین
جز خداوند من که داند گفت
در شفاعت سخن چنین شیرین
لاجرم زین نظر که خواهد یافت
برساند سرم به علیین
تا بود خاک و باد را هموار
طبع و گوهر ز جنبش و تسکین
چون نیال و تکین بدین درگاه
صد هزاران نیال باد و تکین
برخورند از لقای یکدیگر
شاه و اولاد شاه چون پروین
اختر دشمنان ایشان را
شده رفتار کژتر از فرزین
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - ایضاً له
ای شرق و غرب عالم گشته به کام تو
ای کدخدای عالم و عالم غلام تو
دایم چو نام خویش در اقبال شرع باش
کاراسته است شرع محمد به نام تو
عقدی است عقل و واسطه او کلام تو
نظمیست علم و فاتحه او کلام تو
اختر توئی و دولت عالم ترا تبع
دنیا توئی و نعمت باقی حطام تو
دریا سلیم عبره نماید بر دلت
گوهر عدیم عبره سزد بر ستام تو
چرخ ارچه کودنست به بوسد ترا رکاب
دهر ار چه توسنت بلیسد لگام تو
صحن زمین کنام ستور سپاه تست
اوج سپهر صحن ستون خیام تو
یکسر هر آنکه هست به حکم تو راضیند
از تر و خشک دولت و از خاص و عام تو
گر منتقم نه نه شگفت این بدیع نیست
لازم که کرد علت بر انتقام تو
پیوسته شد چو سایه به ذات تو ذات عدل
چونانکه هیچ گام نبرد ز کام تو
منصف در دوام زند خاصه پادشاه
انصاف تو دلیل بس است از دوام تو
در شرط آفرینش و در عهد روزگار
صاحبقران نیامده با احتشام تو
لبیک زد شجاعت و تکبیر کرد جود
کین در وجود رکن تو دید آن مقام تو
ایدون اجابت آمد بخت ترا کزو
گردنده شد به جیب زمان بر زمام تو
مریخ سرخ چشم و فلک هیاتست از آن
کش بی سهر ندارد سهم سهام تو
شخص هوا فکنده آسیب قهر تست
شمشیر فتنه خورده زنگ نیام تو
شاها خدایگانا حاجت بود همی
اقلیم شرق را به نشاط خرام تو
چندین هزار تشنه امید کی شوند
سیراب عدل فاروق الازجام تو
هر چند بحروار به آسایش اندرون
حاصل کند مراد جهانی غمام تو
آخر بکوب روی منازل چو آفتاب
زیرا که منزل تو نتابد مقام تو
تا چرخ ملک دور پذیرد ز اهتمام
دورش مباد بی عمل اهتمام تو
خاقان وکیل خرج تو باد و کفیل آن
قیصر امیر بار تو باد و سلام تو
چون سایه همای همایون کناد بخت
بر خاص جشن خاص تو بر عام عام تو
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - ایضاً له
ای بکوجاه برده موکب شاه
دیده اقبال شاه بر کوجاه
بوده چون هفتهای شادیها
هفته میزبان شاه و سپاه
نه زرنج کشفته خورده دریغ
نه برنج گذشته کرده نگاه
باد بذل تو جسته بر ارکان
یاد خوان تو مانده بر افواه
کوه بابل فراشته بخرد
بحر عمان گذاشته بشناه
هم بمردی شده بدیده شیر
هم به دستان زده ره روباه
حمله در گرد و هم فتنه هنوز
بند عزم تو کرده کوهش کاه
حیله در جنب مکر فتنه هنوز
سد حزم تو بسته پیشش راه
آفتابی ترا ز قرص تو تاج
آسمانی ترا ز قطب تو گاه
عقل عرض تو دید گفت ای عرض
عین فضلی علیک عین الله
ملک برداشت خامه و بنگاشت
صورت طاعت تو بر درگاه
تا همت اختلاف خلق نماند
زین موافق نموده جز به حیاه
به نظر پیل و مهد گردانید
استر و مرقد تو همت شاه
زود باشد که از دگر نظرش
پیل و مهد تو چرخ گردد و ماه
تربیت کردی و رسانیدی
عرق تخمی به آب و رتبت و جاه
لاجرم سایه مبارک آن
گشت پاینده تر ز سایه چاه
پس از این چون تو فحل کی زایند
این دو زاینده سپید و سیاه
وحی و تنزیل و بأس و رفق فلک
بر تو بگسست و شد سخن کوتاه
ایزد از روزگار دولت تو
دور داراد کامه بدخواه
هر کجا آری و بری لشکر
منزلت سبز باد از آب و گیاه
زایران را مقام تو چو مقام
ساکنان را پناه تو چو پناه
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - در مدح سیف الدوله محمود بن ابراهیم
نظام ملک و ولایت جمال تاج و کلاه
سر محامد محمود شاهزاده و شاه
بلاهور درآمد میان موکب خویش
به زینتی که برآید شب چهارده ماه
قضا به روی همی رفت پیش او همه دشت
قدر به دیده همی رفت پیش او همه راه
هوا عنان براقش همی کشیده به دست
ز خاک نعل براقش همی دمیده گیاه
گشاده چشم به دیدار او سپید و سیاه
نهاده گوش به گفتار او سپهر و سپاه
بیافت حشمت او پشت دهر و گشت قوی
بدید هیبت او شیر چرخ و شد روباه
کنون کشد به جهان در سیاستش لشکر
کنون زند به فلک بر سعادتش خرگاه
ز شرم جاهش عیوق برنیارد سر
ز بیم عدلش بی جاده برندارد کاه
گناهکار بپرهیزد از مظالم او
که دست و پای گواهی بر او دهد به گناه
تناسخی که بدان فر ایزدی نگرد
بگوید اشهد ان لا اله الاالله
دلی که آینه فکرتش به چنگ آرد
در او ببیند رازی که نیست زان آگاه
کسی که خواهد کز همتش سخن گوید
دراز گرددش اندیشه و سخن کوتاه
ضمیر گردد تیرش دل مخالف را
از آن چو تیر همی محترق شود گه گاه
بدید گرز گران سنگ ماه بر کتفش
چو سنگ پشت سر اندر کتف کشد هر ماه
نه جست یارد با خشم او زبانه برق
نه کرد یارد در چشم او زمانه نگاه
نهیب حمله او دید دهر گشت جبان
نشاط خدمت او کرد چرخ گشت دو تاه
مظفرا ملکا خسروا خداوندا
همی نباید بر شاهزادگیت گواه
بدین صفت که رسیدی رسیده بود خبر
خبر عیان شد و بفزود بر یکی پنجاه
خدای چشم بد از عرض تو بگرداند
که صدر دولت و دینی و عز مسند و گاه
همیشه تا به هم آرند با سماع شراب
همیشه تا بنگارند بر سپید سیاه
نهال ملک نشان و بساط عدل سپر
رضای ایزد جوی و بقای سلطان خواه
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - ایضاً له
ای سرافراز تاج و والاگاه
ملک را تهنیت کنید به شاه
شاه مسعود کز قران سعود
نظرش قدر بیش دارد و جاه
آنکد بی مدح او فلک ننهاد
تیغهای کلام در افواه
وآنکه بی نام او زمانه نکرد
حجت وقف ملک و سعی گواه
بوستانیست عدل او خرم
قهرمانی است پاس او برناه
زود دو عزم او فراز و نشیب
تیز بین حزم او سپید و سیاه
حکم او قاضی زمین و زمان
امر او والی سپهر و سپاه
فتح باب عنایتش بکرم
بد ماند ز شوره مهر گیاه
«آفتاب کفایتش بطلوع
آتش اندر زند به سایه چاه »
گه رایش محرمان زمین
چاره یابند بحر را بشناه
روز بارش مدبران فلک
خاک روبند پیش او بجباه
تازه گشت از جلوس معجز او
شرط پاداش و رسم باد افراه
خیره ماند از قیام غالب او
حمله شیر و حیله روباه
کوه ببسود زخم تیرش گفت
صاعقه است این نه تیر واغوثاه
نه دراز و دراز یازش او
امل خصم را کند کوتاه
یارب این سهمناک روز چه بود
داعی فتنه اندر او پنجاه
همه دعوی پرست و فرصت جوی
همه معنی گذار و بیعت خواه
همه عرق و رحم سپرده بپای
همه عهد و وفا فکنده براه
خسرو اندر مقام پیروزی
سوده اوج هوا به پر کلاه
باره در زیر ران چو هیکل چرخ
چتر از افراز سر چو خرمن ماه
خاصگانش باهل بغی و خروج
اندر افتاده با دوار بکاه
ده ده آورده پیش او طاغی
یک یک اندامشان مقر بگناه
ملک خسروا کیا شاها
دولت افزای و کام حاسد کاه
تا همی تابد آفتاب بفلک
بر سرما تو باش ظل الله
کار تو غزو باد و یار تو حق
عرش تو تاج باد و فرش تو گاه
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - در مدح ابوحلیم زریر شیبانی
ای شیر دل ای زریر شیبانی
ای قوت بازوی مسلمانی
ای رای تو چشم عقل بیداران
ای خشم تو تیغ تیز سلطانی
با عدل تو ظلم عدل نوشروان
با علم تو جهل علم یونانی
پیمان تو گاه صلح فاروقی
دستان تو روز جنگ دستانی
از گنج تو امتی در آسایش
از رنج تو عالمی در آسانی
درگاه ترا خلود فردوسی
دربان تو را جلوس رضوانی
آنجا که نه نعمت تو درویشی
وآنجا که نه حشمت تو ویرانی
آن میغ کمان ور است قربانت
کاندر سر اوست فعل طوفانی
وآن برق مجسم است شمشیرت
کاندر حک اوست جان جسمانی
شیطان سنان آبدارت را
ناداده شهاب کوب شیطانی
باران کمان کامکارت را
نادوخته روزگار بارانی
زور توبه عربده سخن گفته
از نوک زبان طفل ماکانی
داغ تو به خاصیت وطن کرده
بر تخته ران اسب گیلانی
سر خوانی سرکشان قضا خواهد
چون کوس تو کوفت شعر سرخوانی
پیشانی سرکشان قفا گردد
چون پیش کنی به حمله پیشانی
میل تو به حربگه فزون بینند
از میل طفیلیان به مهمانی
بر سفره رزم رزم جویانت
چیزی نخورند جز پشیمانی
رازی که زمانه داشت اندر دل
در حق نظام شرق و غرب آنی
تصدیق کند سپهر اگر گوید
گوینده ترا سکندر ثانی
چرخی شب و روز تیز از آن گردی
ماهی مه و سال تند از آن رانی
خواهی که شوی مقیم نشکیبی
کوشی که کنی مقام نتوانی
تا طبع درشت و نرم رویاند
خار و گل عقربی و میزانی
در صدر تو سعد باد ناهیدی
با قدر تو باد اوج کیوانی
آثار غزات تو فرامرزی
احکام قضای تو سلیمانی
حفظ تو به سایه زاد و در ظلش
آرام گرفته انسی و جانی
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - ایضاً له
ای پیشکار تخت تو کیوان و مشتری
ای نجم شرق و غرب ترا گشته مشتری
در جرم عقل طبعی و در جسم عدل جان
بر شخص فضل دستی و بر عرض حق سری
اقبال را به همت بهتر طلیعه
اسلام را به نصرت مهتر برادری
آن را که کار زار شود روی راحتی
وآنجا که کارزار شود پشت لشکری
اندر تواضع آب روانی نشیب جوی
گر چه به قدر از آتش رخشنده برتری
نشگفت اگر به کار بزرگی به نام و ننگ
چون هم عنان دولت و همنام اختری
دریا که دید هرگز گوهر مکان او
اینک دل تو دریا اینک تو گوهری
بگرفت سیل عهد تو سهل و جبل چنانک
بر زر و سیم خویش ببخشش ستمگری
عشری ست از تو عالم سفلی که تو به فضل
سر جمله فواید هر هفت کشوری
پیراهن تو مشرق دیگر شمرده اند
کز وی گه طلوع تو خورشید دیگری
هر ساحتی که نعل براق تو برنوشت
از ایمنی بساطی به روی بگستری
اضداد را خصومت اصلی بر او فتاد
در اصل و فرع شهری کانجا تو داوری
امروز کیست از همه رایان که روز جنگ
آن را وفا کند که بر او ژرف بنگری
حقا که خاره خون شود ایدون گمان برم
گر در میان معرکه بر خاره بگذری
با تیغ پیش جمع بزرگان هندوان
چون پیش خیل خردان سد سکندری
خالی شد از نبات زمینی که خاک او
در کینه آختن به پی باره بسپری
آسانیا که از تو جهان راست گر تو چند
از وی به اختیار به دشواری اندری
گوئی زمانه فتنه بالین و بستر است
تا تو به طبع دشمن بالین و بستری
ایزد ترا بهشت به عقبی جزا دهاد
کاین رنجها نه از پی دنیا همی بری
چندانکه نام دهر بماند بمان به دهر
تا نام نیک ورزی و تا عدل پروری
این مهرگان به کام شمردی و همچنین
هر مهرگان که آید مادام بشمری
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - در تعریف عمارت و مدح بورشد رشید خاص
ای همایون بنای آهو پای
آهویی نانهاده در تو خدای
ایمن از مکر و قصد یکدیگر
در تو شیران و آهوان سرای
سقف تو چون فلک نگارپذیر
حسن تو چون بهشت روح افزای
نقش دلبند دلگشای ترا
خامه فتنه بود چهره گشای
کرده با مطربان صدای خمت
به نشاط تمام هایاهای
گفته با زایران صریر درت
مرحبا مرحبا درآی درآی
روی دیوار تو ز بس پیکر
شکل عالم گرفته سر تا پای
هم در او مرکبان گور سرین
هم در او سرکشان تیغ گرای
خورده آسیب شیر او نخجیر
مانده خرطوم پیل او در وای
دست چنگیش بر دویده به چنگ
لب نائیش دردمیده بنای
می پرستش میی چشیده به رنگ
رشگ تاج خروس و چشم همای
سوده از رزمگاه مجلس او
قالب رزم خواه بزم آرای
لیک آرام داده هر یک را
حشمت خاص شاه بر یک جای
ناصر حق جمال ملت و ملک
صدر دنیا رشید روشن رای
آنکه با عدل او نیارد گفت
سخن کاه طبع کاه ربای
وآنکه بی حرز او نداند گشت
گرد سوراخ مارمار افسای
دایمش در چنین بنا خواهم
شاد کامی و خرمی افزای
سایه قصر او نپیموده
قرص خورشید آسمان پیمای
جامه عمر او نفرسوده
گردش گنبد جهان فرسای
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - در مدح ابونصر پارسی
از آن پس که بود اخترم در وبالی
سعادت بدو داد پری و بالی
همه لون و حالم نه این بود و گشتم
ز لونی بلونی ز حال به حالی
از این گونه گشته ست پرگار گردون
چنین حکم کرده است ایزد تعالی
که آید پس هر نشیبی فرازی
که باشد پس هر فراقی وصالی
بدان چرخ همت رسانید بختم
کز او چرخ هفتم نماید هلالی
در آن باغ دولت نهالی نشاندم
که در وی چو طوبی بود هر نهالی
گزیدم پناهی و حصنی و پشتی
مواصل به جاهی و عزی و مالی
من و خدمت خاک درگاه صاحب
که او را جز او کس ندانم همالی
ابونصر منصور کز نسل آدم
چو آلش به عالم نبود است آلی
جهان کدخدائی که از عقل وجودش
همی داشت خواهد جهان چون عیالی
چه شخصی است یارب که روح القدس را
نیابی فزون از کمالش کمالی
سر همتش وهم اگر باز یابد
چو پایش نیابد همی پای مالی
قوی رأی او را ثبات ست لیکن
ثیابی که نفزاید از وی ملالی
دهد مهر او نعمتی چون بهشتی
نهد کین او دوزخی بر سفالی
نگشتی به علت کس از طبع گروی
نکردی به هیبت ز شیری شکالی
به جیب آمد او را نجیب زمانه
همی پیچدش حکم او چون دوالی
زهی نقطه عمده بخت و دولت
ترانی زوالی و نی انتقالی
امل صحف عهد تو نگشاد هرگز
که اندر وفا بر نیامدش فالی
تو آن مایه اعتدالی فلک را
که طبع از تو جوید به لطف اعتدالی
تو آن گوهر احتمالی جهان را
که نفس از تو خواهد به صبر احتمالی
همی تا به تقدیم و تأخیر عالم
مقدم شود بر جوابی سوالی
اگر نیک خواهد ترا نیک خواهی
وگر بدسگالد ترا بدسگالی
یکی را ز گردون مبادا گزندی
یکی را به گیتی مبادا مجالی
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - ایضاً له
با اهل خرد جهان به کین است
مرد هنری از آن غمین است
آن کو به بر خرد مهین است
زین ازرق بی خرد کهین است
بر هر که نشانی از هنر هست
با محنت و رنج همنشین است
آزاده همیشه خود بر این بود
تا کینه گنبد برین است
هیتین جفا بر آن کند تیز
کو در خرد و هنر متین است
از کار فلک عجب توان داشت
با آن همه مهر محض کین است
برداشته مهر از آب حیوان
میل نظرش به پارگین است
سعدش همه زیر دست نحس است
زهرش همه با شکر عجین است
زان رفت به هم عنانی جور
کش اسب مراد زیر زین است
جز سفله و دون نپرورد هیچ
وین خود هنری از او کمین است
آن را چو نگین دهد زر و سیم
کش یک دو صفت زهر تک این است
از ناله و از شکایت من
گوشش همه روز با طنین است
زوبا که شکایتی توان کرد
کز وی همه بخردی حزین است
نی نی که پناه من ز جورش
مجموع کرم بهار دین است
صدری که به قول هر خردمند
اویست که صدر راستین است
از جنبش کلک لاغر او
ملک است که پهلویش سمین است
با دست چو کان او قرین شد
زان کان جواهر ثمین است
الحق سبب یسار ملک است
میمون قلمش که در یمین است
انصاف بدان یمین و آن کللک
مر دولت و ملک را یمین است
ذکر هنر و فضایل او
تسبیح کرام کاتبین است
مسموع سریر ملک و دانش
زان است که حافظ و امین است
هم ملک برأی او مصون است
هم حصن هنر بدو حصین است
یک قطره ز کلک اوست هر مشگ
کان مایه آهوان چین است
از رشگ گشاده روئی او
در ابروی روزگار چین است
از خرمن ذهن او عطارد
چون ماه ز مهر خوشه چین است
عهد کرمش ز عهدها فرد
همچون به فصول فرودین است
بینی اثر قران سعدین
چون کلک و بناتش را قرین است
هر حرف ز کلک او عدو را
ماننده داغ بر جبین است
آثار سخا و مکرماتش
همچون اثر خرد مبین است
با همت او سؤال را دست
بی رنج و غمی در آستین است
سحر از سر خامه آفریند
سحری که سزای آفرین است
ای گوی ربوده از کریمان
وین پیش همه کسی یقین است
در در دریا مقیم از آن شد
کز لفظ و خط تو شرمگین است
دایم به ثناگری و مهرت
هم خاطر و هم دلم رهین است
از غایت شوق حضرت تو
همراه حدیث من امین است
دانی که ولای تو چو گنجی است
کاندر دل و جان من دفین است
وانگه یادم نیاری آری
رسم کرم و وفا چنین است
تا ایزد مستعان خلق است
وز او همه خلق مستعین است
بادات خدا معین و هستت
وان را چه غم است کو معین است
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - ایضاً له
زریر رای رزین ای به حق سپهسالار
توئی که رخش تهمتن نداشت چون تو سوار
توئی که خنگ تو به نوردد آتشین میدان
توئی که گرز تو بنشاند آهنین دیوار
ترا سپهر چه خوانده است عمده حالم
ترا زمانه چه گفته است پیکر پیکار
سپرده باره میمون تو فراز و نشیب
گرفته رایت منصور تو بلاد و قفار
برید قصد تو سیری نیابد از پویه
زبان چرب تو فارغ نگردد از گفتار
مراد قاص تو با کشت شوره آرد بر
امید عاق تو با شاخ بید گیرد بار
وسیلت تو مهین حصه ایست از نعمت
فضیلت تو بهین قصه ایست از گفتار
بیان موجز تو روی کشور گوهر
سوار لشکر تو پشت لشکر جرار
نبوده کرکس و روباه را پس از رستم
به راه کوته و دشوار چون تو مهماندار
به هفت خوان تو بر تیغ و تیر و نیزه و گرز
ز دیو و دام و دد و اژدها نهند آچار
شمار خوار تو مرد افکن است در هرماه
چو روز قمره او در کند به روز شمار
شکارگاه تو باسر است حج کولان
چو رخش برده به ویژه کنندگاه شکار
قضا ز صرصر تو زان به موسم غزوه
کسوف وار نشاند بر آفتاب قرار
که زیر سایه شمشیر تو فرو خواندند
به سمت عزو بر جابری دویست هزار
زهی برید تو مر کف شرع را بازو
خهی خدنگ تو بر دیده شرک را مسمار
به کوه و صحرا کوپال گرز تو دارد
رفیع تر به تناور منیع تر به حصار
درست حزم تو مانا فسان بقامه گذاشت
که نقد ایشان هرگز نداشت بوی عیار
ز دست خشم تو آن را که عفو دارد چشم
به پایمردی خواهد از او اجل زنهار
به جنگ با تو نکوشد ستاره جنگی
به قدر با تو بسوزد زمانه غدار
همیشه تا به نهیب است جستن آهو
هماره تا به فریب است بستن کفتار
ز چنگ نصرت تو خسته باد خصم دژم
به بند هیبت تو بسته باد حاسد زار
فراشته به جهاد تو باره اسلام
گذاشته به صلاح تو قالب کفار
به هر وطن که رسی با تو سعد اکبر جفت
بهر سفر که روی با تو حفظ ایزد یار
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - ایضاً له
زهی دست وزارت از تو با زور
ندیده چشم گیتی چون تو دستور
ربیب الدین و دولت ای ز رایت
گرفته دین و دولت حظ موفور
به تو بنیاد دولت سقف مرفوع
ز تو صدر وزارت بیت معمور
ز عدلت لشکر بیداد مخذول
ز حکمت رایت اقبال منصور
به دیده خاطرت امروز رازی
که اندر پرده فرداست مستور
همی تابد ز نور روی و رایت
جهان ملک را نور علی نور
ز تو دست وزارت آن شرف یافت
که موسی کلیم از ذروه طور
نه در خوابی است بخت حاسد تو
که بیدارش کند جز نفخه صور
به توقیعت چو شد منشور مطوی
همانگه شد لوای حمد منشور
ز توقیع همایون تو گردد
چو از لاحول دیو فتنه مدحور
ز عهدی کز تحکم بر قلم داشت
نفاذ تیغ یازان گشت مغرور
ندیدم عهد میمونت که در وی
قلم را تیغ شد منهی و مأمور
چو آید در لطافت ذوق طبعت
نماید نوش نحل از نیش زنبور
چو گردد رایت رای تو مرفوع
شود خیل عدو مکسور و مجرور
ترا زان دولت و عمر است ممدود
که داری همتی بر عدل مقصور
سخا وجود گنجی دان که امروز
دل و دستت بدان گنج است گنجور
اگر صاحب ابوالقاسم در آن عهد
برادی و کفایت بود مشهور
ربیب الدین ابوالقاسم در این عهد
توئی مانند او مشهور و مذکور
نه چندانت مکارم جمع شدکان
به آسانی بود معدود و محصور
چه مرد باشق و باز است تیهو
چه هم ناورد شاهین است عصفور
تو فردی در کفایت ور کسی را
همی گویند آن قولی بود زور
بران کافی نباشد اعتمادی
بسی باشد سیه را نام کافور
منم عالی جنابت را دعاگو
گر از نزدیک نتوانم هم از دور
بران منگر که از نور جمالت
به کنجی مانده ام ممنوع و مهجور
ببین کاندر دعای دولت تو
سخن می پرورم منظوم و منثور
دعا نیکوترین چیزی است کان را
شمارد مرد عاقل گنج مذخور
مبارک دان دعای گوشه گیران
به روز روشن و شبهای دیجور
همیشه تا کریمان را به گیتی
بماند نام باقی سعی مشکور
مقدم باد بر هم نام نامت
چو قرآن بر همه مسموع و مأثور
همیشه دوستانت شاد و خرم
همیشه دشمنان مخذول و مقهور
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - ایضاً له
میمون شد و فرخ و مبارک
به فراخت ز چرخ تاج تارک
هم دین محمدی و هم ملک
از عدل خدایگان اتابک
خورشید شهان مظفرالدین
جمشید مهان آل ازبک
شاهی که نشان جور تیغش
از صفحه روز شب کند حک
با همت عالیش فلک پست
با جود کفش محیط اندک
او را چه خطر ز خصم کش هست
اقبال و خرد معین . . . (وارک)
روزی که شود ز تیغ چون برق
هم رنگ شفق زمین معرک
بیرون آید ز پوست یک ره
تا عرض گهر دهد بلارک
از هیبت نیزه زننده
در کار وجود خود کند شک
چنگ اجل آن زمان نبینند
از دامن هیچ نای منفک
هم همدم تیغ گشته گردن
هم محرم راز سینه ناوک
با دشمنت آن رود ز تیغت
کز حمله باز با چکاوک
خصم تو ز تیغت آن ببیند
کز آتش و آب سنگ و آهک
در معرکه بهر حفظ جانت
انبوه ملک گرفته مسلک
بر میمنه لشکرت ز یاسین
بر میسره حرزت از تبارک
مهری که نهد قضای مبرم
جز حکم تو کس نداندش فک
ای عزم تو تیز و حکم ساکن
ای رأی تو پیر و بخت کودک
افزون گه عدل و حسن سیرت
از کسری و اردشیر بابک
با نام سخاوت تو بشکست
مر حاتم و معن و آل برمک
دامی است نهاده هیبت تو
بدخواه تو همچو مرغ زیرک
تو موسی عهد و کسری وقت
خصم تو چو سامری و مزدک
الحان زبور را چه نسبت
با نغمه عندلیب و طوطک
با معجز انبیا چه باشد
زراقی و بازی دوالک
ای سایه چتر تو همایون
ای دیدن روی تو مبارک
بنده به دعای دولت تست
با جمع ملایکه مشارک
دور است ز درگه تو لیکن
در موقف بندگیت اینک
بر خالق خلق می شمارد
انعام و ایادی تو یک یک
تا مطرب خوش ز پرده راست
بیرون آرد نوای سلمک
خاتون طرب که زهره نام است
در بزم تو باد چون کنیزک
تیغ تو به قهر بستده باج
از خیل ختا و خان ایلک
ادرار تو خورده خان و قیصر
مأمور تو بوده رای وفورک