عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در تاثیر پرورش و وخامت عاقبت خود رویی
هر که از پرورنده رنج ندید
در جهان جز غم و شکنج ندید
میوهٔ بیشه چون نپروردست
دل داننده را نه در خوردست
خورش خرس یا شغال شود
یا در آن بیشه پایمال شود
خرس نیزار خورد به ناچارش
زود در کخ کخ اوفتد کارش
در درختش که پر گره شد و زشت
در زنند آتش و کنند انگشت
چون بسوزد دگر به شهر برند
وندر آن کوره‌های قهر برند
آتشی باز بر فروزانند
در دم آهنش بسوزانند
ز تفش سنگ در خروش آید
آهن از تاب او به جوش آید
تن او را به سیخ گردانند
تا صدش بار در نور دانند
دست استاد و رخ سیاه کند
در و بام دکان تباه کند
کورهٔ او ز هر نفس زدنی
آدمی را کند چو اهرمنی
سال و مه جفت ناخوشی گردد
در دو بوته دو آتشی گردد
از وجودش اثر بجا نهلند
خاک او نیز در سرا نهلند
تا بدانی که چرک خود رستن
به چنین آتشی توان شستن
تو خود رویی وز خود رایی
چون زمانی به خود نمییی؟
در حیات به غم کنند انگشت
تا ز دودش سیاه گردی و زشت
چون بمیری در آن سرات برند
پیش نار سقرفزات برند
به دم دوزخت در اندازند
گه بسوزند و گاه بگدازند
ماکیان چون سقط چرید و سبوس
عرصهٔ خایه کردنست و عبوس
گر نیاید همی نخوانندش
ور بیاید به سنگ رانندنش
روزش از چپ و راست تیر زنان
شب در آن خانهای پیرزنان
خوف در جان و طوف در سرگین
گه به آن خانه پوید و گه این
دهیانش به سر در آویزند
شهریانش به قهر خون ریزند
باز چون میل آب و دانه نکرد
بر زمین آشیان و خانه نکرد
چند روزی به محنت و زاری
که ریاضت کشید و بیداری
لایق دست میر و شاه شود
در خور مسند و کلاه شود
تا درو فر شاه کار کند
مرغ ده سنگ خود شکار کند
از بلندان نظر بلند شود
تا نصیب تو چون و چند بود؟
فر احمد چو در علی پیوست
در خیبر گرفت در یکدست
گر تو داری، مبند بر خود راه
ور نداری، ز دیگران میخواه
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در صفت فتوت و مردی
چیست مردی؟ ز مردمان بررس
مردمی چیست؟ گر بدانی بس
مرد را مردمی شعار بود
اوست مردم که مردوار بود
تا نگردی تو نیز مردم و مرد
چارهٔ خویشتن ندانی کرد
مردمی چون نبی نداند کس
راه مردی علی شناسد و بس
آنکه کرد اندرین دو مرد نگاه
چشم او بازگشت و دید این راه
وانکه را این دو کس نگه کردند
رخش از روشنی چو مه کردند
گنج توحید را طلسمند این
آن مسماست، هر دو اسمند این
تو بدان گنج ازین طلسم رسی
به مسما ازین دو اسم رسی
مردم و مرد بوده‌اند ایشان
صاحب درد بوده‌اند ایشان
مردی و مردمی به هم پیوست
داد از آن هر دو این فتوت دست
مظهر این فتوت مشهور
راستی باید از کژیها دور
کز خیانت نظر به کس نکند
نظر از شهوت و هوس نکند
از حیا باشدش سر اندر پیش
بی‌حیا را براند از در خویش
کس ازو نشنود حدیث گزاف
نزند در میان مردم لاف
یارمندی کند ز راه ادب
خفتگان را ز پاسبانی شب
نفس را بند بر نهاده به صبر
بند نان و درم گشاده به جبر
بسته دل در دوای رنجوران
جای خود کرده در دل دوران
ورد خود کرده در خلا و ملا
مدد حال اهل رنج و بلا
به یتیمان شهر دادن چیز
بیوگان را پناه بودن نیز
چشم بر دوختن ز عیب کسان
ره نجستن به سر و غیب کسان
هر بدی جفت حال او نشود
که خود اندر خیال او نشود
پارسایی بود رفیق او را
مردمی مونس طریق او را
ذات او زبدهٔ زمان باشد
هر که با اوست در امان باشد
بوده با هر دلیش معرفتی
برده از هر پیمبری صفتی
عصمت او را حصار تن گشته
عفتش پود و تار تن گشته
بنده‌ای را که عشق بپسندد
به چنین خدمتیش در بندد
روی دل بر حبیب خویش کند
ترک حظ و نصیب خویش کند
گر به تیغش زنی نپیچد رخ
زهر گویی، شکر دهد پاسخ
حر و مستور و ستر پوشنده
نیک خواه و سخن نیوشنده
کار خود را نخواهد از کس مزد
نبود زین فروتنی تن دزد
هر چه زان نفس او شکسته شود
بکند، گر چه نیک خسته شود
بکشد صد عتاب و سر نکشد
بنهد نان و خود نمک نچشد
رخت خود در عدم تواند برد
بی‌وجود اجل تواند مرد
در جهان رنگ مقبلی اینست
پهلوانی و پر دلی اینست
هر که این سیرت اندرو یابی
کوش تا رو ازو نه برتابی
در پی نفس گشتن از سردیست
نفس کشتن نهایت مردیست
بهل این خواب و خور، که عار اینست
مخور و میخوران، که کار ایسنت
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
درنکوهش فقهای دون
ای که گشتی بد آن قدر خرسند
که کسی خواندت به دانشمند
گرد بدعت مگرد و گرد فضول
میکن آنچت خدای گفت و رسول
قول روشن چو هست و نص جلی
پی رخصت چه گردی؟ ای زحلی
در حیل دفتر و کتاب که ساخت؟
یا به تزویر فصل و باب که ساخت؟
سخن راست درنوردیدن
گرد تاویل دور گردیدن
جاهل و عام را فضول کند
خاص را خود به جان ملول کند
روشنی نیستت، فروغ مده
به کسان رخصت دروغ مده
عالمی، بر در امیر مرو
این چه رفتن بود؟ بمیر، مرو
چند گردی چو آب و چون آذر
موزه در پای کرد، سر چادر
چکند مرد چادر و موزه؟
از چنین رزق روزه به، روزه
لشکر ترک و لقمهای حرام
رفته بر پیشگاه خواجه امام
کی موافق بود بر دانا؟
در یکی خیمه بیست مولانا
لاجرم زین فضول و وسوسها
از محصل تهیست مدرسها
مفتیی کشوری نگه دارد
نه به هرزه دری نگه دارد
خیمها پر بتان دلسوزند
مرو آنجا، که دیده میدوزند
پیش آن بت هلاک و مردن چیست؟
دل ز دست فقیه بردن چیست؟
شقه‌ای گر ز خیمه باز کند
سرت از شوق در نماز کند
از رخ آن بتان شنگولی
نتوان بست چشم از گولی
در بر آن چلنگ زر بفته
ای بسا دل که شد به هم رفته
خیمه را صلب کرده عیسی وار
از درونش بت، از برون زنار
بر خیال بتی، که می‌شنوی
گرد زنار بسته‌ای، چه دوی؟
پرده را داغ بر دل آن بت کرد
خیمه را پای در گل آن بت کرد
داده بر باد هر دو جان ارزان
گشته چون بید بر سرش لرزان
هر که چون خیمه رفت دربندش
روز دیگر ز بیخ برکندش
بت آن خیمه گر چه یک چندم
کرد چون میخ خیمه پابندم
زود بگسیختم طنابش را
کردم از دیده دور خوابش را
چو ز دانش خلاصه آن باشد
که پس از مرگ پیش جان باشد
پس چرا باید این فزونیها؟
وز پی خوردن این زبونیها
ورقی چند فصل حل کردن
با فضولان ده جدل کردن
در خروش آمدن به قوت جهل
تا کسی گوید: اینت مردی اهل
علم را دام مال و جاه مساز
بر ره خود ز حرص چاه مساز
به بسی رنج و زحمت و ده و گیر
صاحب مسند قضا شده گیر
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در راستی
راستی کن، که راستان رستند
در جهان راستان قوی دستند
راستگاران بلندنام شوند
کج‌روان نیم پخته خام شوند
یوسف از راستی رسید به تخت
راستی کن، که راست گردد بخت
گر بدی دامنش گرفت چه باک؟
چکند دست بد به دامن پاک؟
راست گوینده راست بیند خواب
خواب یوسف که کج نشد، دریاب
چون درو بود راست کرداری
خواب او گشت قفل بیداری
چون به نیکی درید پیرهنی
شد مسخر چو مصرش انجمنی
پیرهن کین بود مقاماتش
دیده روشن کند کراماتش
گو بدر بر تن نکو رفتار
پوستین گرگ و پیرهن کفتار
دامنی را که در کشی ز هوا
این اثرها کند، رواست، روا
به گزاف آنچنان عزیز نشد
که گرفتار خفت و خیز نشد
چون خیانت نکرد با دل جفت
راست آمد هر آن حدیث که گفت
پاک دل را زیان به تن نرسد
ور رسد جز به پیرهن نرسد
از دو چاه و دو گرگ دیده شکنج
چه عجب گر رسد به جاه و به گنج؟
گرگ اول چو بیگناه آمد
نام او در کتاب شاه آمد
گرگ آخر چو در فضیحت ماند
ایزد او را به نام خویش بخواند
گر غلامی عزیز گردد و شاه
نه عجب، چون بری بود ز گناه
ور شود شاه خواجهٔ جانی
عجب اینست و نیست ارزانی
قول و فعل تو تا نگردد راست
هر چه خواهی نمود جمله هباست
کور و کر گرنه‌ای ز چاه مترس
راست باش و زمیر و شاه مترس
استوار و شجاع باش و دلیر
در نفاذ امور شرع چو شیر
بندهٔ شرع باش و راتب او
مگذر از شرع و از مراتب او
عقل را شرع در کنشت کند
جبن را شرع خوب و زشت کند
صدق چون راست شد روانت را
بی‌رعونت کند گمانت را
آخرین یار اولیا صدقست
اولین کار انبیا صدقست
هر که زین صدق دم تواند زد
در ولایت قدم تواند زد
تا نگردد درون و بیرون راست
بوی صدق از تو برنخواهد خاست
صدقت از نار خود سقیم کند
صبر در صدق مستقیم کند
صادقان را رجال گفت خدای
خنک آنکو به صدق دارد رای
صدق آیینه ایست حال ترا
روی نفس تو و کمال ترا
تا تو باشی، ز راستی مگذر
مکش از خط راستگاران سر
صدق میزان کرده‌ها باشد
و آنچه در زیر پرده‌ها باشد
گر چو بوبکر صدق کرداری
جز خدا و رسول نگذاری
راستی ورز و رستگاری بین
یار شو خلق را و یاری بین
صادقی، هر چه جز خداست بباز
از بد و نیک با خدا پرداز
ترسکاری، به راست رفتن کوش
ور نداری، تو خود نداری هوش
گر حکیمی دروغ سار مباش
با کژو با دروغ یار مباش
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در حکمت
حکمت از فکر راست‌بین باشد
در مراعات سر دین باشد
نظر اندر صفات حق کردن
به دل اثبات ذات حق کردن
سخنی کان به دل فرو ناید
دان که از حکمتی نکو ناید
تا نخوانی حکیم دو نان را
گر چه دانند علم یونان را
حسن فعل حکیم و حالش را
بین و آنگه شنومقالش را
گر زبان حکیم خاموشست
فعل او بین که سربسر هوشست
نه ازین رو رسول با مردم
گفت: «منی خذوا مناسککم»
روی آن حکمتی ندارد نور
کز کتاب و ز سنت افتد دور
هر کرا این متاع در بارست
نطق او در زبان و کردارست
دیدنش حکمتست و فعل امام
صحبتش رحمت خواص و عوام
وقت گفتن حکیم را پیداست
کانچه گوید به قدر گوید و راست
به هوا و مجاز دم نزند
در پی آرزو قدم نزند
بدهد بر خرد هوا را دست
خرد او کند هوا را پست
حفظ ناموس را کمر بندد
راه سالوس و زرق بربندد
آنچه داند نه هشتنی باشد
آنچه گوید نبشتنی باشد
سیرت رفتگان طریق او را
صفت صادقان رفیق او را
با امل انس کمترش باشد
اجل اندر برابرش باشد
نشود وقت او به بازی صرف
ننهد بی‌یقین قلم بر حرف
غم عمر گذشته گیرد پیش
دل ز بهر درم ندارد ریش
شفقت بر جوان و پیر کند
رحم بر منعم و فقیر کند
زو دل هیچ کس نیازارد
چون بیازرد، زود باز آرد
کوشد اندر تمام دانستن
ننگش آید ز خام دانستن
پر به خواب و خورش هوس نکند
بی‌تواضع نظر به کس نکند
صورت اهل حکمت این باشد
حکما را صفت چنین باشد
گرنه آنی که در گمان افتی
هرخسی را حکیم چون گفتی؟
حکمت آموز و نور حاصل کن
دل خود را به نور واصل کن
گر به حکمت رسی سوار شوی
حکما را سپاسدار شوی
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در سپاس حقوقی چند واجب
چند باشی به این و آن نگران؟
پند گیر از گذشتن دگران
واعظت مرگ هم نشینان بس
اوستادت فراق اینان بس
گر دلت را ز مرگ یاد شود
کی به این ساز و برگ شاد شود
فرصت خویشتن چو کردی فوت
هم تو بر خویشتن بخوان «الموت»
مرگ و مردن برابر دل دار
یاد گور و لحد مقابل دار
گر گدا یا امیر خواهد بود
مردنی ناگزیر خواهد بود
پدرت مرد و با خبر نشدی
مادرت رفت و دیده ور نشدی
داغ فرزند و هجر همسالان
همه دیدی، نمیشوی نالان
این دل و جان آهنین که تراست
نتوان کرد جز به آتش راست
مرگ ازین رنج و غصه به کندت
مرگ بیدار و متنبه کندت
جهد آن کن که زود خاک شوی
تا مگر زین گناه پاک شوی
چه تفاخر کنی به نام پدر؟
چو ندانی نهاد گام پدر
پدرت باغ و بوستانی کرد
تو چنان کن که آن بدانی خورد
گر نسازی تو باغ، معذوری
باغ او را مبر ز معموری
هیچ تخمی مکار و کشت مکن
نام آبای خویش زشت مکن
تو که شب مستی و سحر مخمور
کی کنی خانهٔ پدر معمور؟
چیست میراث او طلب کردن؟
در دو شب خرج یک جلب کردن
خیز و خیری به جای او تو بکن
او نکرد، از برای او تو بکن
او نخورد، ار نه کی همی هشت این؟
گر همیخورد خود نمیکشت این
بتو هشت او، تلف چنین باشد
تو باو ده، خلف چنین باشد
نه بدین غایتت بزرگ او کرد؟
این چنین زیرک و سترگ او کرد؟
به روانش رسان چراغی هم
که ازو دیده‌ای فراغی هم
واجب آمد بر آدمی شش حق
اولش حق واجب مطلق
بعد از آن حق مادرست و پدر
و آن استاد و شاه و پیغمبر
اگر این چند حق بجای آری
رخت در خانهٔ خدای آری
حق اینها بدان که اربابند
مقبلان این دقیقه در یابند
حب ایشان سرت بر افرازد
بغض ایشان به خاکت اندازد
دمنهٔ رفتگان تست این خاک
سبزهٔ دمنه را چه داری باک؟
دل ز خضرای این دمن برگیر
بکن این جان و دل ز تن برگیر
زیر این قلعهٔ همایون عرض
پارگینیست پر ز سرگین، ارض
جنبشی کن، که نیست جای نشست
مگر آید مراد دل در دست
وگرت نیست قوت و نیرو
به عزیزان خویش « قل سیروا»
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در سفر و فواید آن
چون ندانی ز خود سفر کردن
بایدت بر جهان گذر کردن
تا ببینی نشان قدرت او
با تو گوید زبان قدرت او
کای پسر خسروان که می‌بینی
اندرین خاکشان به مسکینی
همه بیش از تو بوده‌اند به زور
اینکه شان میروی تو بر سر گور
چون در آمد اجل زبون گشتند
ملک بگذاشتند و بگذشتند
بکن اندر زمان مستی خود
سفری در زمین هستی خود
تا بدانی که کیستی و که‌ای؟
در چه چیزی و چیستی و چه‌ای؟
چون ندانی به پای روح سفر
بایدت در جهان چو نوح سفر
بدر آ، ای حکیم فرزانه
پر نشاید نشست در خانه
چند در خانه کاه دود کنی؟
سفری کن، مگر که سود کنی
نشود مرد پخته بی‌سفری
تا نکوشی، نباشدت ظفری
چون توان برد نقد درویشان؟
جز به دریوزه از در ایشان
پای خود پی کن و بسر میگرد
عجز پیش آر و در بدر میگرد
تا مگر بر تو اوفتد نظری
بربایی ازین میان گهری
سفر مال بیم دزد بود
سفر حال اجر و مزد بود
هر زمینی سعادتی دارد
هر دهی رسم و عادتی دارد
اختران گر ز سیر بنشینند
این نظرهای سعد کی بینند؟
تا نیابی تو از سفر ندبی
با تو همراه کی کند ادبی؟
در طلب گر تو پاک باشی و حر
همچودریا شوی ز معنی پر
هر دمی آزمایشی باشد
هر نگاهی نمایشی باشد
با ادب رو، که نیکخواه تو اوست
در سفرها دلیل راه تو اوست
بردباری کن وقناعت ورز
تا ز دلها قبول یابی و ارز
گر نهان میروی به راه، ار فاش
چون توکل به اوست خوش میباش
چون خرد با دلت خلیل شود
راه را بهترین دلیل شود
در مقامی که آشنایی نیست
بهتر از عقل روشنایی نیست
به سفر گر چه آب ودانه خوری
بی‌ادب سیلی زمانه خوری
مکن اندر روش قدمهاسست
تا بیاری سبو ز آب درست
از پی آن مشو که زود آری
جد و جهدی بکن که سود آری
در سفر چون پی شکم گردی
از کجا صدر و محتشم گردی؟
چون قلندر مباش لوت پرست
کاسه از معده کرده، کفچه ز دست
سر و پا گر تهیست غم نخورد
شکم ار پر نشد شکم بدرد
کی بداند قلندر گنده؟
که به دوزخ همی برد کنده
گر شکر در دهان او ریزی
زهر قاتل شود چو برخیزی
سفر این کسان چه کرد کند؟
به جز از پا و سر که درد کند؟
پیش ازین هم روندگان بودند
عشق را پاک بندگان بودند
که به جز راه حق نرفتندی
در پی جرو دق نرفتندی
به مجاور فتوح دادندی
از نفس قوت روح دادندی
گوشه داران ز مقدم ایشان
شاد بودند از دم ایشان
ریختی پایشان بهر حرکت
بر زمینی ز یمن صد برکت
رنگ پوش دروغ چون پر شد
عقد خرمهره رشتهٔ در شد
خلق دریافت زرق سازیشان
حق نمایی و حقه بازیشان
نام تلبیسشان بسانی رفت
که کرامات ده بنانی رفت
به روش چون گناه‌گار شدند
همه در چشم خلق خوار شدند
تا که شد زین ملامت انگیزان
خون درویش پاک رو ریزان
گشت کار طریقت آشفته
شد جهان از مجردان رفته
از مسافر ادب نمیجویند
وینک از در بدر همیپویند
زین کچول کچل سری چندند
که به ریش جهان همی خندند
عسلی خرقه و عسل خواره
همچو زنبور بیشه آواره
موی خود را دراز کرده به زرق
کرده آونگشان چو مار از فرق
روز در کویها غزل خواندن
نیمشب نعره بر فلک راندن
روز در آفریدن و لادن
نیم شب نخره بر فلک دادن
رندو رقاص و مارگیر همه
زرق ساز و زنخ پذیر همه
درم اندر کلاه خود دوزند
خلق را ترک همت آموزند
قرضشان آش پنج پی خوردن
وتر و سنت قدح تهی کردن
سربسر خانه سوز و آتش باز
آتش خویش را نکشته به آز
خاک ازیشان چگونه مشک شود؟
گر به دریا روند خشک شود
به هوس حلقه در ذکر چکنی؟
هر چه یابی به حلق در چکنی؟
نفست از حلقه کی پذیرد پند؟
در شهوت ز راه حلق ببند
حلقه درگیر و حقه پر معجون
این بود دیو و آن گزد در کون
این بدان گفتمت که قیدپرست
صاحب زرق و مکر و شیدپرست
تا بدانی و زر تلف نکنی
بیخبر سر درین علف نکنی
و گر او نیز را به یک دو درست
بنوازی، بزرگواری تست
تا ز کردار خود خجل نرود
وز سخای تو تنگدل نرود
نتوان ریختشان اگر دردند
که در آن زرق رنج پر بردند
گر چه در زرق نادرستانند
چیز کیشان بده، که چستانند
با کرامات نیست شعبده راست
تو همی کن تفرجی که رواست
پاک ده گر غلط پزد لادن
چون فروشد نشایدش گادن
بر گنه‌شان چو راست کردم چنگ
هم بخواهم به قدر عذری لنگ
مشک لولی نه لایق جیبست
روستایی که میخرد عیبست
از تو بود این خطا، نه از وی بود
چونپرسی که در خطا کی بود؟
ترکمان گول و کلبه پر سمسار
نخرد خام جز یکی در چار
صاحب زرق هم دکاندارست
هر مریدیش بیست سمسارست
آن یکی گویدت که: شیخ ولیست
وان دگر گویدت که: به ز علیست
وانکه یک لحظه خورد و خوابش نیست
وینکه در خانه نان و آبش نیست
وانکه دیشب به مکه برد نماز
وینکه تا شام رفت و آمد باز
میفروشند و میخرند او را
وین خران بین که چون خرند او را؟
این سخن چون بجاست میگویم
گر چه تلخست راست میگویم
گر به شیرینی شکر نبود
آخر از بنگ تلختر نبود
سخن راست گوش باید کرد
که گهی تلخ نوش باید کرد
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در حضور دل و احیای نفس
پر مذبذب مباش و سرگردان
که ثباتست سیرت مردان
خویشتن دار و راست باش و امین
کز یسار تو ناظرند و یمین
قدم اندر زمین منه جز رست
کاسمان را نظر به جانب تست
کوش تا بی‌حضور دم نزنی
بر زمین خدا قدم نزنی
چون روی نرم باش و آهسته
تا نگردند خاکیان خسته
از تو موری اگر بیزارد
پیشت آنرا به حشر باز آرد
چون صغیر و کبیر نیست معاف
در صغایر قدم منه به گزاف
خرده را کش تو خرد میخوانی
چون به پرسش رسد فرومانی
مکن آزار خلق و گور ببین
با سلیمان چه گفت مور ببین:
که سخن گفت مور دم بسته
که سلیمان شنیدش آهسته
لیک داند که مور بی‌تابست
هر کسی، جز کسیکه درخوابست
بر ضعیفان روا نباشد زور
چه ملخ باشد آن شعیف، چه مور؟
چون حساب از نقیر خواهد بود
شاید ار مور میر خواهد بود
مرغ را دانه دادن از دینست
منطق‌الطیر عاقلان اینست
ای جوان، حاضر تو پیرانند
با ادب رو، که خرده گیرانند
هر که او از گذشته یاد کند
با دل خود به شرم داد کند
شرم دل را شکسته دارد و تن
شرم بستاندت ز ما و ز من
شرم با خود ترا به جنگ آرد
شرم رویت به نام و ننگ آرد
هر که را شرم کرد ازو دوری
بدرد پرده‌های مستوری
شرم باید، لاف نگرایی
به حدیث گزاف نگرایی
مرد را شرم سرخ روی کند
خلق را خوب خلق و خوی کند
یافت عثمان ز شرم و ایمان زین
کاتب وحی گشت و ذوالنورین
هر که داند خدای را حاضر
چشم او از حیا شود ناظر
نکند هر چه عقل نپسندد
در باطل به خود فرو بندد
شرمت از فکر عاقبت زاید
وز دوام مراقبت زاید
مردمی چیست؟ ستر پوشیدن
پهلوانی؟ به خیر کوشیدن
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
سخنی چند بر سبیل موعظه
صرف طاعت کن این جوانی را
بنگر آنروز ناتوانی را
عاقلی، گرد نانهاده مگرد
کز جهان جز نصیب نتوان خورد
در دل خود مکن حسد را جای
از درون زنگ بغض و کین بزادی
سلطنت چیست؟ تن درستی تو
پادشاهی؟ به خیر چستی تو
گر دل ایمن و کفافت هست
ملکت قاف تا به قافت هست
رنج و بیشی به یکدیگر باشد
گفتن بیش بار خر باشد
نظر از پیش و پس دریغ مدار
آنچه دانی ز کس دریغ مدار
چشمها تیره، خانها تاریست
گر چراغی درآوری یاریست
هر چه دانسته‌ای ز پیش کسان
دست دستش به دیگران برسان
نیکی ار در محل خود نبود
ظلم خوانندش، ار چه بد نبود
وز بدی آنچه او بجای خودست
عاقلش عدل خواند، ار چه به دست
هر که خود را نخواست کوچک و خرد
با فرومایگان ستیزه نبرد
حکمت نیک وبد چو در غیبست
عیب کردن ز دیگران عیبست
هر چه ورزش کنی همانی تو
نیکویی ورز، اگر توانی تو
مهر محکم شود ز خوش خویی
دوستی کم کند ترش رویی
خلق خوش خلق را شکار کند
صفتی بیش ازین چکار کند؟
هزل آب رخت فرو ریزد
وز فزونیش دشمنی خیزد
دل به جانان مده، که جان ببرد
شهوتت مغز استخوان ببرد
آنکه عیب تو گفت یار تو اوست
وانکه پوشیده داشت مار تو اوست
دوستی از درم خریده مجوی
پرده‌داری ز پس دریده مجوی
خواجه‌ای، بگذر از غلامی چند
پخته‌ای، در گذر ز خامی چند
تا تو باشی به کار بالا دست
در مکن پنجه و میلادست
چرخ رام تو گشت و دورانش
گوی خیری ببر ز میدانش
گفت خود را به داد عادت کن
دست در کیسهٔ سعادت کن
ماه گردون که این کرم دارد
میکند بذل تا درم دارد
هم به انگشت مینمایندش
هم به خوبی همی ستایندش
آنکه ماه زمین بود نامش
چون ببینند مردم انعامش
در پیش روز و شب دعا گویند
سال و مه مدحت و ثنا گویند
به جزین خورد و خواب و خیز و نشست
مرد را منهج و طریقی هست
چون مزاج هوا تبه شد و آب
احتما یابد از طعام و شراب
ز دم رتبت و دوام سعاد
نرهد مرد جز به ترک مراد
حل و عقدیت هست و تدبیری
چه نشینی؟ بساز اکسیری
پند ما گوش دار و شاهی کن
ورنه رفتیم، هر چه خواهی کن
گوش کن راز و روز بینی من
از گواهان شب نشینی من
گر چه روز از کسم نپرسی راز
نیستم بی‌تو در شبان دراز
روز ازین فتنه‌ها امانم نیست
شب نشینم، که شب نشانم نیست
خود چه محتاج قیل و قال منست؟
کین سخن‌ها گواه حال منست
خود وفا نیست در نهاد جهان
مکن اندر دماغ باد جهان
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در بیوفایی جهان و خرسندی بحکم قضا
حال و کار جهان خیالاتست
نظری کن که: این چه حالاتست؟
هر چه هست اندرین جهان خراب
نقش او باژگونه بینی از آب
تو هم اینها در آب می‌بینی
یا خود این‌ها به خواب میبینی
ماتمت سور باشد اندر خواب
گریه شادی و خنده غم، دریاب
زنگی است آنکه گفته‌ای چینی
زانکه او را بخواب می‌بینی
رخ زنگی مبین، ببین دل او
در جهان هر کسی و حاصل او
دل زنگی که او ندارد رنگ
به زر و می که تیره باشد و تنگ
به سپید و سیاه غره مباش
روشنش دار روی و می‌بین فاش
تا چنین زنده‌ای تو در خوابی
چون بمیری تمام دریابی
هر که پیش از اجل تواند مرد
به چنین راز ره تواند برد
هر چه را نیست بر خرد بنیاد
پیش داننده باد باشد، باد
گر تو جانی، غذای جان میجوی
ور تنی آش و آب و نان میجوی
پرخوری زین شراب، مست آیی
خفته و بی‌خبر به دست آیی
آنکه آمد ز راه عقل بدر
خوردن گاو کرد و خفتن خر
دست او هر دو روز بر شاخی
مار او هر دمی به سوراخی
روغنش در چراغ کم گردد
پشتش از بار خرزه خم گردد
هر دمی دلبری همی گیرد
تا که از دردشان فرو میرد
مرگ ازین نوع زندگانی به
نام این قوم خود ندانی به
چه وفا خیزدت ز یار جلب؟
یاری از روشنان چرخ طلب
حاصل از یار نیست جز تیزی
وز جلب جز خرابه دهلیزی
مرد کناس مستراح شده
عرض و مال و زرش مباح شده
عقل را روی در کمالی هست
بجزین خورد و خفت حالی هست
تا زبان تو این و فعل آنست
روی این راز بر تو پنهانست
چون که شهوت شود هم آوازت
سر به سوی غضب کشد بازت
بر فروز غضب روانت را
ببرد خشم حلق جانت را
غضبت روی دل سیاه کند
شهوتت مغز جان تباه کند
غضب و شهوت از میان بردار
کام خویش از عروس جان بردار
نطفه‌ای را که پشتوارهٔ تست
رایگانش مده،که پارهٔ تست
این چنین نطفه را تو برخیزی
زود اندر مشیمه‌ای ریزی
بود اندر مشیمه یک چندی
بدر آید ستوده فرزندی
چند روزی به ناز دارندش
ز آتش و آب باز دارندش
پس از آن همچو سرو بالنده
نوجوانی شود سگالنده
آتش شهوتش بلند شود
به زن و بچه پای بند شود
سر و ریشی دروغ بترازد
من و مایی ز خویش بر سازد
غضبش حلق در دوال کشد
شهوتش موش در جوال کشد
میرود چون سگان زنجیری
این چنین تا به حالت پیری
ضعف شستش نشست فرماید
بستن پا و دست فرماید
مدتی اینچنین به سر گردد
زحمت دختر و پسر گردد
زن ازو سیر و بچگانش هم
همه در قصد مال و جانش هم
به دعای خود و دعای کسان
برود زین سرای بوالهوسان
زود بر تخته‌ای نشانندش
بر سر حفره‌ای دوانندش
بنهندش به خاک و باز آیند
به سر مال او فراز آیند
خانه را غارتی در اندازند
به شبی جمله را بپردازند
این حسابی که: چند مظلمه برد؟
آن فغانی که: از چه زود نمرد؟
گور پر مار و خانه پر کژدم
خواجه در دام و گفتگوی از دم
بر سر آیند مالکانش زود
که بگو: تا ترا خدای که بود؟
در سؤالش کشند و درماند
چون سخن را جواب نتواند
آتش خشم بر فروزانند
در شب اولش بسوزانند
اینچنین تا به وقت پرسیدن
نهلندش دمی به یوسیدن
بودن و رفتن چنین چکند؟
به چکار آید آن و این چکند؟
جاهلانی که کار نان کردند
دین و دنیی چنین زیان کردند
چند ازین رنج و چند ازین خواری؟
بهر چیزی که زود بگذاری
مرغ و ماهی چه میکشی در دیر؟
چون نشان سمک ندانی و طیز
مهر خود را به مهر زر چه دهی
سر خود را به دردسر چه دهی؟
در نگر تا: کجاست غم‌خواری؟
غم اوخور، چو میکنی کاری
دل درماندگان به دست آور
بر ستم پیشگان شکست‌آور
بجزین گفتها که کردم یاد
حالتی هست و شرح خواهم داد
گر چه آن جمله عرف و عادت بود
لیک سرمایهٔ سعادت بود
چون مؤدب شود به آنها مرد
این سعادت طلب تواند کرد
پیش ازین سالکان و غواصان
راه را بر تو کرده‌اند آسان
راه ایشان ببین که:چون رفتند؟
بچه نوع از جهان برون رفتند؟
گام بر گامشان نه و میرو
روز راحت مبین و شب مغنو
کین طریق ریاضتست و فنا
نتوان رفت جز به رنج و عنا
گر دلت زین سخن هراسان شد
ترک دنیا بکن، که آسان شد
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
حکایت
آن شیندی که شاه کیخسرو
چون ز معنی بیافت ملکی نو
کار این تخت چون ز دست بداد؟
نیستی جست و هر چه هست بداد؟
در پی شاه هر کسی بشتافت
پر بگشتند و کس نشانه نیافت
پادشاهی بدان توانایی
با چنان علم و عقل و دانایی
نیست بازی که هم به کاری رفت
که ز تختی چنان بغاری رفت
تا کسی بر گهر نیابد دست
نتواند کبود مهره شکست
آن کسانی که در هنر کوشند
خویش را از نظر چنان پوشند
راه معنی باسب و زین نروند
جز به دل در طریق دین نروند
تا به هر رشته‌ای در آویزی
کی ازین چاه بر زبر خیزی؟
چند در بند فربهی باشی؟
پر مشو کز هنر تهی باشی
این گروه مغفل ساهی
نتوانند با تو همراهی
دست آزاده‌ای به چنگ آور
روی در روی نام و ننگ آور
کو برون آورد ز غرقابت
برگشاید دو دیده از خوابت
چون ازین خانه میروی به درست
به طلب راه را رفیقی چست
تا بگوید، چو بازپرسی راست
کندرین راه منزل تو کجاست؟
این رباطیست پر ز حجره و رخت
از پس و پیش چند منزل سخت
اولش مهد و آخرش تابوت
در میان جستجوی خرقه و قوت
چون بزایی، اگر ندانی مرد
کی ازین عرصه گو توانی برد؟
خواه اطلس بپوش و خواهی دلق
با خدا باش در میانهٔ خلق
بیحضوری مباش و بی‌شوقی
تا بیابی ز جام ما ذوقی
هر کرا نفس شد پراگنده
روح قدسیش کی شود زنده؟
بگذر از ریش و سبلت و بینی
که تو این نیستی که می‌بینی
گرد هر در مگرد چون گولان
درج شو در حساب مقبولان
گر چه کارت به جای خود نبود
هیچ فارغ مشو، که بد نبود
سرت آغاز اگر کند جستن
نتوان نیز پای را بستن
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در طلب مرشد
راه حیرت مرو، نظر بگشای
از مضیق گمان برون نه پای
جام داری، نگاه کن در وی
بازدان رنگ و بوی رشدازغی
وقت خود را به خیره صرف مکن
اسم یابی، نظر به حرف مکن
بوسه بر دست و پای صد زندیق
چه دهی از برای یک صدیق؟
نقش صدیق مینمایم راست
تک و پویی بکن، ببین که کجاست؟
نیست خالی جهان ازین پاکان
چه نشینی بسان غمناکان؟
هست گنجی نهان به هر کنجی
تو نداری، درین میان گنجی
راست شو، تا به راستان برسی
خاک شو، تا به آستان برسی
تو که هنگامه دانی و بازی
به سعادت چه مرد این رازی؟
مرد چون مستعد راز شود
آرزوهاش پیش باز شود
در تو چون شد صلاح کار پدید
کام را در کفت نهند کلید
پای رفتار هست، خیز و بپوی
دست گرد جهان برآر و بجوی
روشنانی که این دوا دارند
بر تو این درد کی روا دارند؟
نشود ناامید مرد طلب
اگرش صادقست درد طلب
غالب از بهر طالبست به کار
تو نکردی طلب، بهانه میار
طالب مستحق و غالب حق
مهر و ماهند روز و شب مطلق
کی جدا گشت نور مهر از ماه؟
گر نباشد خسوفی اندر راه
گر نداری خسوف گمراهی
همه با تست هر چه میخواهی
بی‌طلب صید چون به شست آید؟
تا نجویی کجا به دست آید؟
چون تو شرط طلب نمیدانی
خر درین گل چگونه میرانی؟
بازدان کز پی چه میپویی؟
چون ندانسته‌ای، چه میجویی؟
هر که این راه رفت بی‌دانش
نتوان داد دل به فرمانش
هر چه معلوم نیست نتوان جست
ور بجویی، خلل ز دانش تست
قایدی باید اندرین مستی
که بداند بلندی از پستی
نبود نیک نزد بیداران
راه بی‌یار و کار بی‌یاران
سود جویی، ره زیان بگذار
کار خود را به کاردان بگذار
هم دلیلی به دست باید کرد
در پناهش نشست باید کرد
سر ز فرمان او نپیچیدن
کام خود در مراد او دیدن
چشم بر قول او نهادن و گوش
خواستن حاجت و شدن خاموش
همت یار سودمند بود
خاصه همت که آن بلند بود
شر شیطان همیشه در کارست
دفع او بی‌رفیق دشوارست
هر که او را نگاهبانی نیست
بی‌گزندی و بی‌زیانی نیست
گر چه شیرین و دلکشست رطب
نخورد طفل اگر بداند تب
تب ندید او و دید شیرینی
لاجرم حال او همی بینی
گر به دنیا نظر کنی و به خویش
حال آن کودکست بی‌کم و بیش
کاملی ناگزیرباشد و هست
گر به دست آوری بدو زن دست
عقباتی درشت در راهند
که ز آفاتشان کم آگاهند
کار بی‌مرشدی بسر نرود
راه ازین ورطها بدر نرود
بی‌ولایت تصرف اندر دل
نتوان کردن، از ولی مگسل
در ولی پر غلط کند بینش
که نهفته است حد تمکینش
این قدم را یگانه‌ای باید
در ولایت نشانه‌ای باید
بی‌کراماتهای یزدانی
گله را چون کنند چوپانی؟
آنکه بر قدش این قبا شد راست
در رخ او نشانها پیداست
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در خرقه دادن
دزد را پیش رخت راه مده
خرنه‌ای خرس را کلاه مده
از سری با چنان پریشانی
موی چون میبری به پیشانی؟
با تو میگوید آن حکیم ولی
کاول الفکر آخرالعمل
مده، ای خواجه، بی‌گرو زنهار
ترک را جبه، کرد را دستار
زنده را توبه ده، که دارد جان
مرده خود توبه کرد از آب و ز نان
آنکه از بهر نان کند توبه
مشنو گر به جان کند توبه
نتوان دیو را به راه آورد
سر دیوانه در کلاه آورد
روستایی که دیشب از دره جست
مدهش توبه، کز مصادره جست
نیست آنکو سری به راه کشد
بهلش تاقلان شاه کشد
به غرور جلب زنی عاطل
حق سلطان چه می‌کنی باطل؟
تو اگر مومنی،فرااست کو؟
ور شدی متمن،حراست کو؟
فال مؤمن فراست نظرست
وین ز تقویم و زیج ما بدرست
مؤمن از رنگ چهره برخواند
آنچه دانا ز دفترش داند
مؤمنانش چو نور می‌بینند
آنچه مردم ز دور میبینند
دل مؤمن بسان آینه است
همه نقشی درو معاینه است
دل، که چشمش به نور حق بیناست
زانسوی پردهٔ «ولوشناست»
دل بیعلم کی رسد به یقین؟
علم حاصل کن، ای پسر، در دین
عمل از تن بجوی و علم از دل
زانکه ایمان چنین شود حاصل
چون زبان و دل اندرین تصدیق
هر دو همداستان شوند و رفیق
تن تتبع کند به پاک روی
شود ایمان ازین سه پشت قوی
هرکس این اعتقاد شد مقدور
همه اجزای او بگیرد نور
نور معنی اگر نفوذ کند
کشف راز نهفته زود کند
در دل ما جزین امانی نیست
زانکه ایمان مایمانی نیست
نه به ایمان کشید سوی یمن؟
خرقهٔ مصطفی اویس قرن
حامل خرقه آن دو صاحب حال
که ازیشان رسید دین به کمال
گر چه آن گل به خار بنهفتند
زان تفرج چو غنچه بشکفتند
دل او با گمان چو یار نبود
دیدن صورتش به کار نبود
روستایی نبود و در ده شد
رز خالص به امتحان به شد
امتحان دید و غیب‌گویی کرد
طلب خرقهٔ دو تویی کرد
تیر ایمان چو بر نشان آمد
خرقه و خرده در میان آمد
یمنی صاحب سعادت شد
مدنی را یقین زیادت شد
گر چه در عهد اقالت آوردند
حالشان گفت و حالت آوردند
قاصد و مقصد این چنین باید
هر کرا کشف سر دین باید
خرقه پوشی، تو در چنین کس پوش
ورنه در خرقه کش سر و مخروش
چون تو قاضی شدی، مریدان دزد
خرقه‌ها رفت و نیست منت و مزد
میکشی خلق را به بیخردی
چه توان کرد چون طبیب بدی؟
نه به هر خاطر این نزول کند
قابلی جوی، تا قبول کند
آنکه در خورد صحبتست و حضور
مکن او را به خدمت از خود دور
وآنچه ارباب خدمتند و قیام
هر یکی را نگاه دار مقام
وانکه لایق بود به خلوت و صوم
مهل او را دگر به صحبت قوم
وان کزین هر سه قوم بیرونند
مده این دانه‌شان، که بس دونند
ارمغانی مکن بریشان عرض
جز صلوة و زکوة و سنت و فرض
گر به هر یک عمامه خواهی داد
دین به دستار و جامه خواهی داد
نقد خویش اول آزمایش کن
بعد از آن خلق را نمایش کن
چون نکردی تو بد ز نیک جدا
از تو طالب کجا رسد به خدا؟
چکنی جستجوی بوالهوسان؟
زین یکی را به مخلصی برسان
چون تو اسب و شتر بهم رانی
به گل و گوچو گاو درمانی
آنکه سقمو نیاش باید داد
گرش افیون دهی بقای تو باد
هر که آمد، گرش مرید کنی
در زمستان مگس قدید کنی
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در تلقین ذکر
ذکر بیفکر علم بی‌عملست
دل بیعشق چشم پر سبلست
حلقهٔ ذکر حلقهٔ دل تست
گلهٔ ما ز حلق پر گل تست
ذکر در دل چو جای کردو نشست
بانگ خواهی بلند و خواهی پست
آنکه نامش همیبری شنواست
گر نداری فغان و نعره رواست
وآنکه سر حروف می‌داند
بی‌زبان و حروف میخواند
نتوانش سپاس، فکر آنست
حاضرش میشناس، ذکر آنست
لال گردی و گنگ ارین دانی
ور ندانی، کرا همی خوانی؟
آنکه او را نه آشنایی تو
به کدامش زبان ستایی تو؟
دل نادان ز کار سست آید
دم ز دانش زنی درست آید
هیچ دانی که رویت اندر کیست؟
چو ندانی خروش بیهده چیست؟
دل غایب به بانگ محتاجست
که چو حاضر شود به معراجست
چو دلت با زبان نشد هم عهد
زشت باشد به ذکر کردن جهد
یار باید دل و زبان باهم
تا توان زد ز نام پاکش دم
دل چو پر نقش و رنگ باشد و بوی
به زبان هر چه بایدت میگوی
در دلت دار و گیر تاراجست
زان به تلقین پیر محتاجست
پیر داند که کیست لایق ذکر؟
هر کسش چون ادا کند بی‌فکر؟
همه را گر به ذکر بنشانی
نرهی هرگز از پیشمانی
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در سر کلمهٔ شهادت
تا ندانی اله را ز نخست
این گواهی نیاید از تو درست
نیست در هیکل الف بی تی
خوبتر زین دو نفی و اثباتی
گنج توحید را بهینه طلسم
نشناسم جزین دو نامی اسم
خود حروفی بدین صفت باید
که کلید بهشت را شاید
گر به تحقیقشان ندانی ارج
شد دو بدر اندرین دو چارده درج
هر یکی زین چهارده گانه
ده کلیدست و چار دندانه
اندرین اتفاق نیست شکی
که دو قسمند و هر دو قسم یکی
اول و آخر و کلام و سور
نیست از بیست و هشت حرف بدر
این حروفند و بس منازل ماه
بلکه اینند و بس منازل راه
سخنی زین حروف نیست بدر
ای حریف، از حروف ما مگذر
هر چه غیر از خداست اندرده
در دم لای این شهادت نه
توبه در لای این سخن در جست
این سخن را ببین، که کم خرجست
هر چه در وی نشان غیر بود
در طلب کردنش چه خیر بود؟
ترک آن غیر تا نگیری چست
این شهادت نیاید از تو درست
بعد ازین توبه توبه‌ایست درشت
که درو نفس را توانی کشت
وان به کم خوردنست و کم خفتن
دور بودن ز خلق و کم گفتن
در طریقت چهار یار اینست
چارهٔ کار مرد کار اینست
چون درین بوته پاک شد زر او
به دکان آورند جوهر او
مدتی چشم و گوش باز کند
از مراد خود احتراز کند
هر چه داناش گفت بپذیرد
وآنچه کرد او به جان فرا گیرد
تا به گفت و به کرد داننده
شودش کرد و گفت ماننده
قول و فعلش چو مستقیم آید
در مقام ادب مقیم آید
بر نگردد ز کار ده مرده
تا شود کاردان و پرورده
هر چه آید به خفیه در دل پیر
کند آماده زود و گوید: گیر
هیچ محتاج کن مکن نبود
شیخ را حاجت سخن نبود
چون درو گردد این نشان روشن
شودش دل درست و جان روشن
روی و رایش تمام نور شود
لایق خلوت و حضور شود
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در ترک و تجرید
بی‌درم باش، ارت سرد نیست
کاولین گام عاشقان اینست
این ده و باغ و بچه وزن تو
غول راهند و غل گردن تو
غل و غولی چنین گذاشته به
داشت چون بد بود، نداشته به
دل که وحدت سرای این راهست
پاک دارش،که خلوت شاهست
روی دل جز در آن یگانه مکن
مرغ دینی، هوای دانه مکن
در و دیوار در شمار تواند
انجم و آسمان بکار تواند
با تو گویا زبان هر ذره
که: به دنیا چنین مشو غره
ملک دین را تو راست میکن کار
ملک دنیا به کاردان بگذار
چند ازین نیستی و این هستی؟
ازل اندر ابد زن و رستی
عاشقی، هم به تاب تیشهٔ خود
آتشی در فگن به بیشهٔ خود
خرد را فسار و سوزن اندر جیب
چون روی در سراچهٔ لاریب؟
تا ترا از تو شیشه در بارست
از تو تا دوست راه بسیارست
آشنایی طلب، ز دنیا فرد
که درین بحر غوطه داند خورد
تا تو داری خبر ز هستی خود
میل داری به بت‌پرستی خود
دیده بازت نشد به عالم نور
زان به ظلمت فروشدستی دور
دیده بازت نشد به عالم غیب
زان به ظلمت فرو نشستی و عیب
ره که باید به پای جان رفتن
با خر و بار چون توان رفتن؟
تو دل خود چو ده خراب کنی
که در سنگ و خاک آب کنی
خانه را در مکن، که در بندست
وندرو زر منه، که زر گندست
نام زر چیست؟ جیفهٔ مردار
کی خورد جیفه جز سگ و کفتار
بخت اگر نیست خواجه زر چکند؟
رخت اگر نیست خانه در چکند؟
مرد از آراستن تباه شود
سینه از خواستن سیاه شود
عارف کردگار زر چکند؟
ولی‌الله بار و خر چکند؟
من ده خویش پربها کردم
به فضولان ده رها کردم
در جهان داد بندگیش نداد
که ز بند جهان نگشت آزاد
تو ز لاهوتی، ای الهی دل
ملک ناسوت را بناس بهل
تا کی این سنقر و ایاز رهی؟
برهان خویش را، که باز رهی
مرغ او آشیانه کی سازد؟
مور او کی به دانه پردازد؟
غیر در غار ما نمی‌گنجد
عشوه در بار ما نمی‌گنجد
غار ما منزل پلنگانست
نه مقام خسان و ننگانست
آنکه اندر جهان ندارد گنج
چون توان آگنیدنش در کنج؟
تشنگان اندرین حیاض رسند
به ریاضت درین ریاض رسند
عزلت و جوع بود و صمت و سهر
سالکان را به راستی رهبر
این چهارند در طریق کمال
حالت فقر و حیلت ابدال
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در فضیلت بی‌خوابی
عز ناخفتن، ار تو هستی کس
نص یا «ایهاالمزمل» بس
شود از آب چشم و بیداری
بر زبان چشمهٔ سخن جاری
خواب را گفته‌ای برادر مرگ
چون نخسبی نمیزنی در مرگ
دل شب زنده‌دار زنده بود
قالب خفته سرفگنده بود
خواب خون در بدن فسرده کند
زندگان را به رنگ مرده کند
جز شب تیره نیست آن ظلمات
که درو یافتند آب حیاب
نشود آب زندگی ریزان
مگر از دیدهٔ سحرخیزان
شب ما تیره و دراز بود
کار ما گریه و نیاز بود
گر حریفی، شبی به روز آور
رخ در آن یار دلفروز آور
ورنه هم عود ما بر آتش کن
شب ما ناخوشیست، شب خوش کن
آنکه را جسته‌ای خریدارست
تو چه خسبی؟ چون دوست بیدارست
دوست بیدار و دشمن اندر خواب
فرصت اینست، فرصتی دریاب
منکرند این حواس جسمانی
دشمن، این دوستان که میدانی
خیز و در خواب کن مر اینان را
باز کن چشم و دیدهٔ جان را
کنج گیران به گنج روح رسند
شب‌نشینان درین فتوح رسند
تو بران گوهر، ار خریداری
نرسی جز به نور بیداری
مردم چشم شب‌نشین را نور
از در عزلتست و فکر و حضور
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در صفت خاموشی
از خموشی رسیده‌اند وز سیر
زکریا و مردم اندر دیر
از پس ناامیدی انا
این به عیسی و آن به یوحنا
نه صدف نیز از آن دهن بستن
شد به در و به گوهر آبستن؟
غنچه کو در کشد زبان دو سه روز
هم بزاید گلی جهان افروز
گر چه پرسند کم جواب دهد
به نفس بوی مشک ناب دهد
راه مردان به خودفروشی نیست
در جهان بهتر از خموشی نیست
آنکه در شانش این چهار آیت
آمد، او برد ره فرا غایت
جامع این چهار شد خلوت
زان بدین اعتبار شد خلوت
تا نمیری بدین چهار از خود
بر نیاری دم و دمار از خود
خلوت تنگ گور مرد بود
زنده در گور نیک سرد بود
هر کرا این چهار باشد ورد
دیو حیلتگرش نگردد گرد
نفس چون رخ به این چهار آورد
شاخ معنیش زهد بار آورد
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در صبرو تسلیم
زمره‌ای از بلا هلاک شوند
به بلا از گناه پاک شوند
تو هم ار عاشقی بلاگش باش
چون بلازوست، با بلا خوش باش
هر کرا آشنای خود سازد
به بلای خودش در اندازد
این بلا سنگ آزمایش تست
محنت آیینهٔ نمایش تست
تا ببیند که چیست مایهٔ تو؟
در محبت کجاست پایهٔ تو؟
چه شکایت کنی ز مردن طفل؟
کار ناکرده جان سپردن طفل؟
حکمتی باشد اندر آن ناچار
زانکه عادل به عدل سازد کار
حد عمر از سه قسم بیرون نیست
آدمی از سه اسم بیرون نیست:
کودکی و جوانی و پیری
چون ازین بگذری فرو میری
ساخت یزدان به صنع خود دو سرای
وندر آن کرد نیک و بد را جای
جان پیران پس از جدایی تن
هر یکی راست منزلی روشن
که جز آن جایگه سفر نکند
چون به دانجا رسد گذر نکند
هم چنین روح هر جوانی نیز
منزلی دارد و مکانی نیز
تا غنی در دنی نپیوندد
این یکی گوید آن دگر خندد
طفل را نیز هم‌چو پیر و جوان
چون سرآید به حکم غیب زمان
ببرد، ننگرد به کم سالی
تا نباشد مقام او خالی
کار صنع این چنین بکام شود
پادشاهی چنین تمام شود
بر چنین سلطنت مزیدی نیست
جای فریاد و من یزیدی نیست
دل درین دختر و پسر چه نهی؟
تن در آشوب و در سر چه نهی؟
چکنی اعتماد بر فرزند؟
چون ندانی چه عمر دارد و چند؟
ایکه داری تو این منی در پشت
چه نهی بر حروف او انگشت؟
نتوانی تو کین منی داری
کز منی یک مگس پدید آری
گر بکشت، ار بهشت، او داند
سر هر خوب و زشت او داند
باغبانی، تو مزد خود بستان
سعی کن در عمارت بستان
مالک ار باغ را خراب کند
باغبان کیست کین خطاب کند
گفت: کامی بران و راضی شو
بتو کی گفت: مرد قاضی شو؟
هر دو کون وز حکم او یک جو
ز آنچه گفتم کراست بیرون شو؟
تو چه دانی که مرگ طفل از چیست؟
و آنکه روزی دهد به طفلان کیست؟
شیر شیرین ز تنگی پستان
که بر آرد به حیله و دستان؟
او دهد طفل و او ستاند باز
کس نداند حقیقت این راز
هر کرا در فراق فرزندی
اندرین خانه سوخت یک چندی
شرم دارد در آن جهان جبار
که بسوزاندش به دوزخ و نار
از برای پدر شفاعت طفل
این چنین باشد و بضاعت طفل
دشمنان از بلا نفور شوند
تا شکایت کنند و دور شوند
ز که نالی گراوت خواهد داد؟
هم بدو نال، هر چه باداباد!
خاص را در بلا بدان سوزد
تا دل عام را بیاموزد
کادب بندگی چگونه بود؟
چیست کین درد را نمونه بود؟
ز بلا میشود دو راه پدید:
صورت طاعت و گناه پدید
عارف اندر بلاش بیند و بند
لذتی کز نبات خیزد و قند
از نشاط بلا به رقص آید
گر نه، در بندگیش نقص آید
نیست پوشیده شمه‌ای زان نور
لیک از عدل تا نباشد دور
بر تو نیک و بد استوار کند
تا به فعل تو با تو کار کند
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در ستایش اهل رضا و خرسندی
حبذا! مفلسان آواره
جامه و جان پاره در پاره
غم بیشی ز دل به در کرده
به کمی سوی خود نظر کرده
به دلی زنده و تنی مرده
رخت در کوچهٔ ابد برده
با چنان دیدهٔ تر و لب خشک
نفسی خوش زدن چو نافهٔ مشک
دلشان هم شکسته، هم خندان
وز زبان لب گرفته در دندان
آنکه پنهان کند حکایت دوست
لب او وانگهی شکایت دوست؟
راز او را ز خود چه میپوشند؟
چون به مشهور کردنش کوشند
در دل آتش نهاده چون لاله
غنچه‌وش لب به بسته از ناله
دل پر از درد و روی در وادی
بسته بر دوش زاد بی‌زادی
زهر نوشان بی‌ترش رویی
تلخ عیشان بی‌تبه گویی
گر بلایی رسد ز عالم خشم
بر بلای دگر نهند دو چشم
دل خوشند ار چه در گذار استند
تا مبادا که در دیار استند
نفس چون شد مفارق از پیوند
بر تن او چه راحت و چه گزند؟
در خرابی چو گنج پوشیده
جام صد درد و رنج نوشیده
پیش زهرهٔ خروش کراست؟
یاره این فغان و جوش کراست؟
همه گردن نهاده‌اند به حکم
لب ز گفتار بسته، صم بکم
هر که آهنگ این بیان کرده
هیبتش قفل بر زبان کرده
عارفان را بداغ کل لسان
کرده مشغول ازین فسون و فسان
حکمتش راه طعنهٔ چه و چون
بسته بر فهم کند و دانش دون
لب خاصان به مهر خاموشی
تو به گفتار هرزه میکوشی
گر چه باشد در آن حضورت بار
هم طریق ادب نگه میدار
سخن اینجا به راز شاید گفت
کان ببینی که باز شاید گفت