عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۱
گشادهروی و میان بسته بامدادِ پگاه
فروگذشت به کویم بتی به روی چو ماه
اگر زمهر بود بامداد نور جهان
ز ماه بود مرا نور بامداد پگاه
مهی که بود به قد سرو دلبرانِ سرای
بتیکه بود به رخ ماه نیکوان سپاه
دو زلف چون دو شب و ماه در میان دو شب
جبین چو مشتری و مشتری به زیرکلاه
چهی میان زَنَخ ساخته زسیمِ سپید
بهگرد او دو رسن تافته زمشک سیاه
هرآینه که ز مشک سیه رسن باشد
هر آنگهیکه زسیم سپید باشد چاه
دو چشم داشت نژند آن ستمگر دلجوی
دو زلف داشت دو تاه آن سمنبر دلخواه
نژند چشم شدم پیش آن دو چشم نژند
دوتاهْ پشت شدم پیش آن دو زلفِ دوتاه
چو عشق او دل مسکین من پر آتش کرد
فراق او نَفَسم سرد کرد و عقل تباه
مگرکه کار فراقش فسون جادو هست
که باد سرد برآرد همی از آتشگاه
اگر به عاشقی اندر دراز شد غم من
غم دراز مرا شاعری کند کوتاه
اگر ز هجر جفاجوی گمره است دلم
به آفرین خداوند باز یابد راه
بزرگ بار خدای جهان موید ملک
شهاب دین سرآزادگان عبیدالله
مُفَسِّری که مُفَسَّر بدوست آیت حق
مؤیِّدی که مؤیَّد بدوست دولت شاه
کند به چشم سعادت فلک به مرد نظر
چو او به چشم عنایت کند به مرد نگاه
بسا فقیر که از جاه او رسید به مال
بسا حقیرکه از مال او رسید به جاه
به جنب همّتِ عالیش اگر قیاس کنی
چو آفتاب و چو سیم نَبَهْره اندرگاه
سخای مرده بدوزنده گشت و ازکرمش
درست گشت بدو: «میتاً فأحْیَیْناه»
ایا ضمیر تو شادیگشای و اُنده بند
و یا قبول تو نعمت فزای و محنتکاه
به قدر و مرتبه پیش تو کی نماید خصم
که پیش کوه به تعظیم کی نمایدکاه
چو آسمان و زمین تابعند ایزد را
زمانه حکم تورا تابع است بیاکراه
به حکم خواندن تذکیر و خواندن تأنیث
مهت غلام سزد آفتاب زیبد داه
عجب مدارکه از بهر مدحگفتن تو
نجوم اَلسِنه گردند و برجها افواه
موافقان تو را و مخالفان تو را
ز مهر و کین تو پاداشَن است و بادافراه
بهوقت آنکه تولّد همی کند فرزند
به پشت خصم تو اندر بریده گردد باه
چنانکه نیست کف تو زجود خالی نیست
سر و زبان بداندیش تو زآهن و آه
مسلّم است به تو دانش و کفایت و عقل
چنان کجا به شهنشاه تخت و افسر و گاه
هم ازکفایت توست آنکه نام و نامه ی خویش
به دست کلک تو تسلیم کرد شاهنشاه
خیال دولت تو گر به کوه در نگرد
گلاب بر دمد از چشمهها به جای میاه
نسیم همت تو گر به دشت درگذرد
همه زمرّد سبز آورد به جای گیاه
وگر ز فرّ تو بر روبه اوفتد اثری
زشیر شرزه خورد شیر بچهٔ روباه
بزرگ بار خدایا گناه من منگر
نگاه کن کرم خویش و درگذر ز گناه
اگر به نزد تو آیم سزد که آمد وقت
وگر مدیح توگویم سزدکه آمدگاه
وگر زغرقه شدن خطِّ ایمنی یابم
کنم همیشه به دریای خدمت تو شناه
دل و زبان من اندر ستایش تو یکی است
خدای عزّوجل بس براین حدیث گواه
همیشه تا که نحوست بود ز دور فلک
همیشه تا که سعادت بود ز فضلِ اله
عدوتْ را زنحوست همیشه باد نهیب
ولیت را زسعادت همیشه باد پناه
به دولت اندر خویش باد روز تو از روز
به نعمت اندر به باد ماه تو از ماه
ثناگران همه بر مدح تو گشاده زبان
سخنوران همه بر فرش تو نهاده جباه
شمرده سیصد و پنجاه سالگردش چرخ
ز سال دولت و عمر تو سیصد و پنجاه
فروگذشت به کویم بتی به روی چو ماه
اگر زمهر بود بامداد نور جهان
ز ماه بود مرا نور بامداد پگاه
مهی که بود به قد سرو دلبرانِ سرای
بتیکه بود به رخ ماه نیکوان سپاه
دو زلف چون دو شب و ماه در میان دو شب
جبین چو مشتری و مشتری به زیرکلاه
چهی میان زَنَخ ساخته زسیمِ سپید
بهگرد او دو رسن تافته زمشک سیاه
هرآینه که ز مشک سیه رسن باشد
هر آنگهیکه زسیم سپید باشد چاه
دو چشم داشت نژند آن ستمگر دلجوی
دو زلف داشت دو تاه آن سمنبر دلخواه
نژند چشم شدم پیش آن دو چشم نژند
دوتاهْ پشت شدم پیش آن دو زلفِ دوتاه
چو عشق او دل مسکین من پر آتش کرد
فراق او نَفَسم سرد کرد و عقل تباه
مگرکه کار فراقش فسون جادو هست
که باد سرد برآرد همی از آتشگاه
اگر به عاشقی اندر دراز شد غم من
غم دراز مرا شاعری کند کوتاه
اگر ز هجر جفاجوی گمره است دلم
به آفرین خداوند باز یابد راه
بزرگ بار خدای جهان موید ملک
شهاب دین سرآزادگان عبیدالله
مُفَسِّری که مُفَسَّر بدوست آیت حق
مؤیِّدی که مؤیَّد بدوست دولت شاه
کند به چشم سعادت فلک به مرد نظر
چو او به چشم عنایت کند به مرد نگاه
بسا فقیر که از جاه او رسید به مال
بسا حقیرکه از مال او رسید به جاه
به جنب همّتِ عالیش اگر قیاس کنی
چو آفتاب و چو سیم نَبَهْره اندرگاه
سخای مرده بدوزنده گشت و ازکرمش
درست گشت بدو: «میتاً فأحْیَیْناه»
ایا ضمیر تو شادیگشای و اُنده بند
و یا قبول تو نعمت فزای و محنتکاه
به قدر و مرتبه پیش تو کی نماید خصم
که پیش کوه به تعظیم کی نمایدکاه
چو آسمان و زمین تابعند ایزد را
زمانه حکم تورا تابع است بیاکراه
به حکم خواندن تذکیر و خواندن تأنیث
مهت غلام سزد آفتاب زیبد داه
عجب مدارکه از بهر مدحگفتن تو
نجوم اَلسِنه گردند و برجها افواه
موافقان تو را و مخالفان تو را
ز مهر و کین تو پاداشَن است و بادافراه
بهوقت آنکه تولّد همی کند فرزند
به پشت خصم تو اندر بریده گردد باه
چنانکه نیست کف تو زجود خالی نیست
سر و زبان بداندیش تو زآهن و آه
مسلّم است به تو دانش و کفایت و عقل
چنان کجا به شهنشاه تخت و افسر و گاه
هم ازکفایت توست آنکه نام و نامه ی خویش
به دست کلک تو تسلیم کرد شاهنشاه
خیال دولت تو گر به کوه در نگرد
گلاب بر دمد از چشمهها به جای میاه
نسیم همت تو گر به دشت درگذرد
همه زمرّد سبز آورد به جای گیاه
وگر ز فرّ تو بر روبه اوفتد اثری
زشیر شرزه خورد شیر بچهٔ روباه
بزرگ بار خدایا گناه من منگر
نگاه کن کرم خویش و درگذر ز گناه
اگر به نزد تو آیم سزد که آمد وقت
وگر مدیح توگویم سزدکه آمدگاه
وگر زغرقه شدن خطِّ ایمنی یابم
کنم همیشه به دریای خدمت تو شناه
دل و زبان من اندر ستایش تو یکی است
خدای عزّوجل بس براین حدیث گواه
همیشه تا که نحوست بود ز دور فلک
همیشه تا که سعادت بود ز فضلِ اله
عدوتْ را زنحوست همیشه باد نهیب
ولیت را زسعادت همیشه باد پناه
به دولت اندر خویش باد روز تو از روز
به نعمت اندر به باد ماه تو از ماه
ثناگران همه بر مدح تو گشاده زبان
سخنوران همه بر فرش تو نهاده جباه
شمرده سیصد و پنجاه سالگردش چرخ
ز سال دولت و عمر تو سیصد و پنجاه
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۲
گرفت صدر وزارت جمال و حشمت و جاه
به دین و دانش و داد وزیر شاهنشاه
نظام دولت و صدر جهان موید ملک
عماد دین خداوند حق عبیدالله
بلند همت و کوتاه دست دستوری
که قدر چرخ بلند است پیش او کوتاه
مقدم است و منزه زعار و عیب چنانک
پیمبران ز دروغ و فرشتگان ز گناه
صحیفهٔ هنرش بیکرانه دریایی است
که وهم از او نتواند گذشت جز به شناه
به خط عدل و سیاست بروی عالم پیر
نوشت همت او: «میتاً فاحییناه»
میان بادیهٔ قهر در شب بِدْعت
زمانه بود سراسیمه و فتاده ز راه
چو ماه دولت او زاسمان ملک بتافت
زمانه با ز ره آمد به روشنایی ماه
جباه ناموران را همی ببوسد چرخ
که پیش او به زمین بر همی نهند جباه
ایاکفایت تو بر هدایت تو دلیل
و یا شمایل تو بر فضیلت تو گواه
رکاب و رایت شاه از ظفر بشارت یافت
چو گشت رای تو جفت رکاب و رایت شاه
زگنجه چون به سعادت نهاد روی بهری
فلک سپرد بدو گنج و ملک و افسر و گاه
عنایت ابدی بر میانْشْ بست کمر
سعادت ازلی بر سرش نهاد کلاه
خجسته رایت منصور دور بود هنوز
که نصرت و ظفر افتاده بود در اَفْواه
چو وقت نصرت و گاه ظفر فرا رسید
بیامدند قضا و قدر ز پیش سپاه
به حیله بازنگردد قضا چو آمد وقت
به چاره باز نگردد قدر چو آمد گاه
ز دستبرد قضا روزگار گشت دگر
ز گوشمال قدر بدسگال گشت تباه
همه جهان به زمانی بدل شد ای عجبی
اکه کس ندید و ندیدست این چنین مولاه
همان که دام همی ساخت بسته گشت به دام
همان که چاه همیکند در فتاد به چاه
چگونه باشد حال کسی که گاه حیات
به چشم طنز و تَهاون کند به خلق نگاه
به عاقبت چو نکالی شود میانهٔ خلق
دریغ او نخورد یک تن و نگوید آه
سموم خشم تو و زمهریر کینهٔ تو
بر آن زمین که رود روز رزم و بادافراه
معاندان را در استخوان بسوزد مغز
مخالفان را در پشت بفسراند باه
زبهر جامهٔ خصمان و نیکخواهانت
همی کنند شب و روز صنعت جولاه
به دست قدرت بر کارگاه ظلمت و نور
یکی گلیم همی بافد و یکی دیباه
سپاس و شکر خداوند را که کار جهان
به تو سپرد و جهان کرد خالی از بدخواه
کجا وزیر تو باشی ملک سزد خورشید
ستاره لشکر و چرخ بلند لشکرگاه
تو راست همت حشمت فروز بدعت
تو را ست دولت نعمت فزای دشمن کاه
عنایت دو محمد بس است در دو جهان
که داشتی به هنر دین و ملک هر دو نگاه
تو را به روز شمار آن محمد است شفیع
تورا به روز نبرد این محمدست پناه
رواستگر بکنم حال خویش را تقریر
که هست رای تو از حال من رهی آگاه
کنون که با دل یکتاه پیشت آمدهام
چه غم خورم که قدم شد زحادثات دوتاه
چو پشت باز نهادم به کوه دولت تو
چه باک دارم اگر باد بُرد خرمن کاه
همیکنم به ری آن خواب را کنون تعبیر
که در مه رمضان پار دیدهام بهراه
ز بهر مجلس عالیت کرده بودم جمع
مدایح و غزل خوش زیاده از پنجاه
شد آن ز دستم و اشباه آن به دستم نیست
چگونه باشد درّ یتیم را اشباه
همیشه تا که بلرزد به روزگار بهار
درخت را ز نسیم و گیاه را ز میاه
ز دور دانش تو تازه باد دولت و دین
چو از نسیم درخت و چو از میاه گیاه
خجسته بادت روز و خجسته بادت شب
خجسته بادت سال و خجسته بادت ماه
ز جاه تو همه آزادگان رسیده به مال
ز مال تو همه فرزانگان رسیده به جاه
به دین و دانش و داد وزیر شاهنشاه
نظام دولت و صدر جهان موید ملک
عماد دین خداوند حق عبیدالله
بلند همت و کوتاه دست دستوری
که قدر چرخ بلند است پیش او کوتاه
مقدم است و منزه زعار و عیب چنانک
پیمبران ز دروغ و فرشتگان ز گناه
صحیفهٔ هنرش بیکرانه دریایی است
که وهم از او نتواند گذشت جز به شناه
به خط عدل و سیاست بروی عالم پیر
نوشت همت او: «میتاً فاحییناه»
میان بادیهٔ قهر در شب بِدْعت
زمانه بود سراسیمه و فتاده ز راه
چو ماه دولت او زاسمان ملک بتافت
زمانه با ز ره آمد به روشنایی ماه
جباه ناموران را همی ببوسد چرخ
که پیش او به زمین بر همی نهند جباه
ایاکفایت تو بر هدایت تو دلیل
و یا شمایل تو بر فضیلت تو گواه
رکاب و رایت شاه از ظفر بشارت یافت
چو گشت رای تو جفت رکاب و رایت شاه
زگنجه چون به سعادت نهاد روی بهری
فلک سپرد بدو گنج و ملک و افسر و گاه
عنایت ابدی بر میانْشْ بست کمر
سعادت ازلی بر سرش نهاد کلاه
خجسته رایت منصور دور بود هنوز
که نصرت و ظفر افتاده بود در اَفْواه
چو وقت نصرت و گاه ظفر فرا رسید
بیامدند قضا و قدر ز پیش سپاه
به حیله بازنگردد قضا چو آمد وقت
به چاره باز نگردد قدر چو آمد گاه
ز دستبرد قضا روزگار گشت دگر
ز گوشمال قدر بدسگال گشت تباه
همه جهان به زمانی بدل شد ای عجبی
اکه کس ندید و ندیدست این چنین مولاه
همان که دام همی ساخت بسته گشت به دام
همان که چاه همیکند در فتاد به چاه
چگونه باشد حال کسی که گاه حیات
به چشم طنز و تَهاون کند به خلق نگاه
به عاقبت چو نکالی شود میانهٔ خلق
دریغ او نخورد یک تن و نگوید آه
سموم خشم تو و زمهریر کینهٔ تو
بر آن زمین که رود روز رزم و بادافراه
معاندان را در استخوان بسوزد مغز
مخالفان را در پشت بفسراند باه
زبهر جامهٔ خصمان و نیکخواهانت
همی کنند شب و روز صنعت جولاه
به دست قدرت بر کارگاه ظلمت و نور
یکی گلیم همی بافد و یکی دیباه
سپاس و شکر خداوند را که کار جهان
به تو سپرد و جهان کرد خالی از بدخواه
کجا وزیر تو باشی ملک سزد خورشید
ستاره لشکر و چرخ بلند لشکرگاه
تو راست همت حشمت فروز بدعت
تو را ست دولت نعمت فزای دشمن کاه
عنایت دو محمد بس است در دو جهان
که داشتی به هنر دین و ملک هر دو نگاه
تو را به روز شمار آن محمد است شفیع
تورا به روز نبرد این محمدست پناه
رواستگر بکنم حال خویش را تقریر
که هست رای تو از حال من رهی آگاه
کنون که با دل یکتاه پیشت آمدهام
چه غم خورم که قدم شد زحادثات دوتاه
چو پشت باز نهادم به کوه دولت تو
چه باک دارم اگر باد بُرد خرمن کاه
همیکنم به ری آن خواب را کنون تعبیر
که در مه رمضان پار دیدهام بهراه
ز بهر مجلس عالیت کرده بودم جمع
مدایح و غزل خوش زیاده از پنجاه
شد آن ز دستم و اشباه آن به دستم نیست
چگونه باشد درّ یتیم را اشباه
همیشه تا که بلرزد به روزگار بهار
درخت را ز نسیم و گیاه را ز میاه
ز دور دانش تو تازه باد دولت و دین
چو از نسیم درخت و چو از میاه گیاه
خجسته بادت روز و خجسته بادت شب
خجسته بادت سال و خجسته بادت ماه
ز جاه تو همه آزادگان رسیده به مال
ز مال تو همه فرزانگان رسیده به جاه
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۳
صدهزاران سال میمون باد جشن مهرماه
بر شهنشاهی که دارد صدهزاران مهر وماه
بندگانش مهر و ماه اند وز فرخ طلعتش
روز ایشان هست فرختر ز جشن مهر ماه
یک تن است او از عدد وز نصرت و تایید هست
عالمی بر تخت شاهی با قبا و با کلاه
نه به عدل اندر فلک زاده است چون او شهریار
نه به ملک اندر زمین زاده است چون او پادشاه
در هنرمندی و مردی پاک دین و پاک تن
در خداوندی و شاهی نیکرای و نیکخواه
ملک بیحد و سپاه بیکران دادش خدای
این چنین شه را نشاید جز چنین ملک و سپاه
خسروی او را سزاوارست کز فرهنگ اوست
قیمت تاج و نگین و تیغ و تخت و بارگاه
هست رایش خلق را سوی سعادت راهبر
بیمبارک رای او سوی سعادت نیست راه
روی نصرت را دم شمشیر او دارد سپید
روی دشمن را پی شبرنگ او دارد سیاه
وعدهٔ خلد و وعید حشر بنماید همی
دست او در بزمگاه و تیغ او در رزمگاه
خُلد بینی چون کنی در بزمگاه او نظر
حَشر بینی چون کنی در رزمگاه او نگاه
خانیان از تاب تیغ او همیگویند وای
رومیان از ترس تیر او همیگویند آه
ای به جنب رای تو رای بداندیشان خطا
ای به جنب عزم تو عزم ستمکاران تباه
ای ز جباری مقدس همچو عیسی از دروغ
ای زبیدادی مطهر همچو یحیی ازگناه
از تو دارد هر کسی در ملک و دولت نام و نان
وز تو دارد هرکسی در دین و دنیا عز و جاه
گر سر از شادی بیفرازی کنون وقت است وقت
ور رخ از عشرت بیفروزی کنون گاه استْ گاه
خاصه کز باد خزانی هم به باغ و هم به راغ
شنبلیدی شد درخت و زعفرانی شدگاه
رنگ را اندرکمرها تنگ شد جای گریز
ماغ را اندر شَمَرها سرد شد جای شناه
در چنین فصلی سزد گر جام می داری به کف
در چنین وقتی سزد گر حق می داری نگاه
در همه وقتی تو دل یکتاه داری پیش حق
باد پیش قامت تو قامت شاهان دوتاه
تو معین شرع بادی و تو را ایزد معین
تو پناه خلق بادی و تو را ایزد پناه
خشم تو مانند آتش باد وگمراهان چو نی
کین تو چون باد صرصر باد و بدخواهان چوکاه
بر شهنشاهی که دارد صدهزاران مهر وماه
بندگانش مهر و ماه اند وز فرخ طلعتش
روز ایشان هست فرختر ز جشن مهر ماه
یک تن است او از عدد وز نصرت و تایید هست
عالمی بر تخت شاهی با قبا و با کلاه
نه به عدل اندر فلک زاده است چون او شهریار
نه به ملک اندر زمین زاده است چون او پادشاه
در هنرمندی و مردی پاک دین و پاک تن
در خداوندی و شاهی نیکرای و نیکخواه
ملک بیحد و سپاه بیکران دادش خدای
این چنین شه را نشاید جز چنین ملک و سپاه
خسروی او را سزاوارست کز فرهنگ اوست
قیمت تاج و نگین و تیغ و تخت و بارگاه
هست رایش خلق را سوی سعادت راهبر
بیمبارک رای او سوی سعادت نیست راه
روی نصرت را دم شمشیر او دارد سپید
روی دشمن را پی شبرنگ او دارد سیاه
وعدهٔ خلد و وعید حشر بنماید همی
دست او در بزمگاه و تیغ او در رزمگاه
خُلد بینی چون کنی در بزمگاه او نظر
حَشر بینی چون کنی در رزمگاه او نگاه
خانیان از تاب تیغ او همیگویند وای
رومیان از ترس تیر او همیگویند آه
ای به جنب رای تو رای بداندیشان خطا
ای به جنب عزم تو عزم ستمکاران تباه
ای ز جباری مقدس همچو عیسی از دروغ
ای زبیدادی مطهر همچو یحیی ازگناه
از تو دارد هر کسی در ملک و دولت نام و نان
وز تو دارد هرکسی در دین و دنیا عز و جاه
گر سر از شادی بیفرازی کنون وقت است وقت
ور رخ از عشرت بیفروزی کنون گاه استْ گاه
خاصه کز باد خزانی هم به باغ و هم به راغ
شنبلیدی شد درخت و زعفرانی شدگاه
رنگ را اندرکمرها تنگ شد جای گریز
ماغ را اندر شَمَرها سرد شد جای شناه
در چنین فصلی سزد گر جام می داری به کف
در چنین وقتی سزد گر حق می داری نگاه
در همه وقتی تو دل یکتاه داری پیش حق
باد پیش قامت تو قامت شاهان دوتاه
تو معین شرع بادی و تو را ایزد معین
تو پناه خلق بادی و تو را ایزد پناه
خشم تو مانند آتش باد وگمراهان چو نی
کین تو چون باد صرصر باد و بدخواهان چوکاه
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۴
شاها به خدمت آمد فرخنده مهرگانی
وز فرخی و شادی آورد کاروانی
گر جشن مهرگان نیست امروز پس چه باشد
از عدل توست ما را امروز مهرگانی
دیدار توست ما را روشن چو آفتابی
ایوان توست شاها عالی چو آسمانی
فرّ تو هست گویی در هر سری چو چشمی
مهر تو هست گویی در هر تنی چو جانی
گردون چو تو نیارد در ملک شهریاری
گیتی چو تو نبیند بر خلق مهربانی
ای بر حصار دولت عدل تو کوتْوالی
وی در سرای شاهی تیغ تو پاسبانی
آن کیست کاو به شاهی بر تو کند کمینی
وان کیست کاو به مردی بر توکشد کمانی
بیحکم تو نغرد شیری به مرغزاری
بی امر تو نپرّد مرغی ز آشیانی
گر اهل مصر بینند از تیغ تو خیالی
ور قوم روم یابند از تیر تو نشانی
در مصرکس نبیند خصمی و بدسگالی
در روم کس نیابد دونی و بدگمانی
از درگهت غلامی وز حاسدت سپاهی
از لشکرت سواری وز دشمنت جهانی
هر نصرتی و فتحی کز تو شود مهیا
در چشم بدسگالت تیری است یا سنانی
هر کس که سرکشیدست از خطّ طاعت تو
صد درد بیش دارد زیر هر استخوانی
از خدمت تو سودست ای شاه بندگان را
هرگز نبود کس را در خدمتت زیانی
اجرام آسمان را گشته است همت تو
فرخنده رازداری پیروز ترجمانی
شاها خدایگانا از گفتن مدیحت
پر عنبرست و گوهر پیش تو هر دهانی
از فر دولت تو نشگفت اگر ببارد
عنبر ز هر دهانی گوهر زهر زبانی
بشکفته باد شاها بزم تو تا قیامت
خرّم چو لالهزاری زیبا چوگلستانی
بادی چنین که بودی شایسته کامکاری
بادی چنین که هستی شایسته کامکاری
تا هست بخت و دولت هرگز مباد غایب
بخت از بر تو روزی دولت زتو زمانی
وز فرخی و شادی آورد کاروانی
گر جشن مهرگان نیست امروز پس چه باشد
از عدل توست ما را امروز مهرگانی
دیدار توست ما را روشن چو آفتابی
ایوان توست شاها عالی چو آسمانی
فرّ تو هست گویی در هر سری چو چشمی
مهر تو هست گویی در هر تنی چو جانی
گردون چو تو نیارد در ملک شهریاری
گیتی چو تو نبیند بر خلق مهربانی
ای بر حصار دولت عدل تو کوتْوالی
وی در سرای شاهی تیغ تو پاسبانی
آن کیست کاو به شاهی بر تو کند کمینی
وان کیست کاو به مردی بر توکشد کمانی
بیحکم تو نغرد شیری به مرغزاری
بی امر تو نپرّد مرغی ز آشیانی
گر اهل مصر بینند از تیغ تو خیالی
ور قوم روم یابند از تیر تو نشانی
در مصرکس نبیند خصمی و بدسگالی
در روم کس نیابد دونی و بدگمانی
از درگهت غلامی وز حاسدت سپاهی
از لشکرت سواری وز دشمنت جهانی
هر نصرتی و فتحی کز تو شود مهیا
در چشم بدسگالت تیری است یا سنانی
هر کس که سرکشیدست از خطّ طاعت تو
صد درد بیش دارد زیر هر استخوانی
از خدمت تو سودست ای شاه بندگان را
هرگز نبود کس را در خدمتت زیانی
اجرام آسمان را گشته است همت تو
فرخنده رازداری پیروز ترجمانی
شاها خدایگانا از گفتن مدیحت
پر عنبرست و گوهر پیش تو هر دهانی
از فر دولت تو نشگفت اگر ببارد
عنبر ز هر دهانی گوهر زهر زبانی
بشکفته باد شاها بزم تو تا قیامت
خرّم چو لالهزاری زیبا چوگلستانی
بادی چنین که بودی شایسته کامکاری
بادی چنین که هستی شایسته کامکاری
تا هست بخت و دولت هرگز مباد غایب
بخت از بر تو روزی دولت زتو زمانی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۵
فرخنده باد و میمون بر شاه عیدِ اَضحی
سلطان جلال دولت خسرو معزّ دنیی
شاهی که بنده دارد افزون ز صدهزاران
هر یک به جاه و حشمت چون کیقباد و کسری
شاهی که شخص دشمن پاره شود ز تیغش
چونانکه طور سینا از پرتوِ تَجلیّ
شاهی که در حُسامش خیره شوند اعدا
چون جادوان فرعون اندر عصای موسی
بر تخت پادشاهی دارد همی نیابت
فرّش زفَرّ مهدی عدلش زعدلِ عیسی
چرخ است شهریاری وایین شاه کوکب
لفظ است پادشاهی و آثار شاه معنی
دعوی خسروان را برهان شدست تیغش
اینَت بزرگ برهان واینت بزرگ دعوی
گردنکشان مشرق لشکرکشان مغرب
هستند جمله مولی شاه زمانه مولی
اصل بقاست مهرش اصل فناست کینش
آن همچو آب حیوان این همچو زهر افعی
مردان تیغ زن را میدان اوست مسکن
حوران سیم تن را ایوان اوست مأوی
هر کس که در فتوت فتوی کند ز دولت
از جود شاه عالم یابد جواب فتوی
هستند ابر و دریا بخشنده بر خلایق
گویی همی ستانند از جود شاه اجری
اعدای شاه گیتی فربه شدند و لاغر
از تن شدند لاغر وز غم شدند فربی
هر کاو به دار دنیا فرمانبرست شه را
والله که رستگاری یابد به دار عقبی
وانرا که بد سگالد بر خسرو زمانه
هرگز زمانه ندهد او را به خیر یسری
بر آفرین سلطان چون من زبان گشایم
اندر سجود باشد جان جریر و اعشی
وز غایت بلندی چون مدح او سگالم
نثرم رسد به نثره شعرم رسد به شعری
این است وصف بستان از باد نوبهاری
دلبر چو نقش آزر زیبا چو صُحفِ مانی
تا ابر هست گریان تا باغ هست خندان
آن همچو چشم مجنون این همچو روی لیلی
بر تخت پادشاهی خرّم ز یاد خسرو
چون در بهشت رضوان زیر درخت طوبی
بخت بلند یارش ایزد نگاهدارش
بر عمر و روزگارش فرخنده عید أضحی
سلطان جلال دولت خسرو معزّ دنیی
شاهی که بنده دارد افزون ز صدهزاران
هر یک به جاه و حشمت چون کیقباد و کسری
شاهی که شخص دشمن پاره شود ز تیغش
چونانکه طور سینا از پرتوِ تَجلیّ
شاهی که در حُسامش خیره شوند اعدا
چون جادوان فرعون اندر عصای موسی
بر تخت پادشاهی دارد همی نیابت
فرّش زفَرّ مهدی عدلش زعدلِ عیسی
چرخ است شهریاری وایین شاه کوکب
لفظ است پادشاهی و آثار شاه معنی
دعوی خسروان را برهان شدست تیغش
اینَت بزرگ برهان واینت بزرگ دعوی
گردنکشان مشرق لشکرکشان مغرب
هستند جمله مولی شاه زمانه مولی
اصل بقاست مهرش اصل فناست کینش
آن همچو آب حیوان این همچو زهر افعی
مردان تیغ زن را میدان اوست مسکن
حوران سیم تن را ایوان اوست مأوی
هر کس که در فتوت فتوی کند ز دولت
از جود شاه عالم یابد جواب فتوی
هستند ابر و دریا بخشنده بر خلایق
گویی همی ستانند از جود شاه اجری
اعدای شاه گیتی فربه شدند و لاغر
از تن شدند لاغر وز غم شدند فربی
هر کاو به دار دنیا فرمانبرست شه را
والله که رستگاری یابد به دار عقبی
وانرا که بد سگالد بر خسرو زمانه
هرگز زمانه ندهد او را به خیر یسری
بر آفرین سلطان چون من زبان گشایم
اندر سجود باشد جان جریر و اعشی
وز غایت بلندی چون مدح او سگالم
نثرم رسد به نثره شعرم رسد به شعری
این است وصف بستان از باد نوبهاری
دلبر چو نقش آزر زیبا چو صُحفِ مانی
تا ابر هست گریان تا باغ هست خندان
آن همچو چشم مجنون این همچو روی لیلی
بر تخت پادشاهی خرّم ز یاد خسرو
چون در بهشت رضوان زیر درخت طوبی
بخت بلند یارش ایزد نگاهدارش
بر عمر و روزگارش فرخنده عید أضحی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۶
ای تو را بر مه و زهره ز شب تیره ردی
زهره از چرخ به زیبایی تو کردندی
نه عجب گر کند از چرخ ندا زهره تو را
تا به مه بر ز شب تیره تو را هست ردی
لعبت چشم منی چشم منت باد نثار
راحت جان منی جان منت باد فدا
ای درخشنده بناگوش تو از زلف سیاه
همچو از ابر درخشنده بود شمس ضحی
راست گویی ز میان زره داودی
هر زمانی ید بیضا بنماید موسی
در عجم هست حدیث من و عشق تو چنانک
در عرب قصه سعدی و حدیث سلمی
نتراشیده به تیشه چو لب تو آزر
ننگاریده به خامه چو تو صورت مانی
در دو زنجیر و دو گلنار تو بیم است و امید
در دو بادام و دو مرجان تو دَردست و شفی
از دو مرجان شکری جز بدلی نفروشی
زین گرانتر به جهان کس نکند بیع و شری
تا تو بر برگ سمن مشک طلی کردستی
بارم از جَزع همی لؤلؤ بر زرّ طلی
من چنانم که به زاری سمرم چون مجنون
تو چنانی که به خوبی مثلی چون لیلی
آشنای تو منم در بر من مأوی ساز
بر بیگانه چه گردی و چه سازی مأوی
خانه من وطن توست و دلم خانه تو
تو همی جای دگر خانه چه گیری بکری
دور گشتن ز ره راست ضلالت باشد
این ضلالت نپسندد شرف دین هدی
زین دولت سر احرار رضی ملکان
قبلهٔ سعد و عُلو سعد علیّ عیسی
آن جوادی که فقیران را در تیه امید
منّت و سَلوت او هست چو مَنِّ و سَلوی
آنکه او از ستم و فتنه تهی کرد عجم
چون رسول عربی کعبه ز لات و عُزّی
ملک را با نظرش نیست نهیب از آفات
خلق را با کرمش نیست گزند از بلوی
به ازو هیچ خردمند و هنرمند نبود
نه به ایام سلیمان نه به عصر کسری
گر بود قطر ندی پاک ز باران بهار
هست نقش گهرش پاکتر از قطر ندی
هرکه را دوستی او بود امروز بشیر
نشنود روز قیامت ز قضا لا بُشری
در عجم چون شرفالدین نبود نیز کریم
در عرب چون اَسدالله نبود نیز فتی
ای خط تو بفروزد خطر کلک و دوات
چون ز تأیید شهنشه شرف تاج و لوی
کعبهٔ جودی و درگاه تو دشت عرفات
خلق عالم همه حجاج و سرای تو مِنی
بارگاه تو چو خلدست و تو چون رضوانی
کف کافیت چو کوثر قلمت چون طوبی
در کفایت ز تو خواهند بزرگان منشور
در فتوت ز تو پرسند کریمان فتوی
بخت بر جامه عمر تو کشیدست علم
دولت از نامهٔ فضل تو کشیده است سِحی
گاه فرهنگ و بلاغت که کند با تو جدل
گاه احسان و مروت که کند با تو مری
نسق و رونق ملک از هنر و سیرت توست
همچو ترکیب تن خلق ز ترتیب قوی
آب را ماند شکر تو که بر روی زمین
نیست بیشکر تو چندانکه بلادست و قری
به صبا ماند عدل و نظر تو که جهان
چون شود پیر پذیرد زصبا طبع صبی
جان پاک است مگر مهر تو از روی قیاس
زانکه بیمهر تو زنده نتوان بود همی
مهرهٔ شادی و شاه طرب حاسد تو
هست در ششدرهٔ محنت و دربند عزی
بدسگالی که کند بر هنر و نفس تو عیب
هرکه مدحی کند او را بود آن مدح هجی
نشنود زایر تو گاه نوال از تو نفیر
نشنود سایل تو گاه سؤال از تو عنی
با نعم جفت شود هر که شنید از تو نعم
وز بلا فرد شود هر که شنید از تو بلی
سیف و مَعن عربی پیش تو گر زنده شوند
هر دو گردند بری از صفت و از دعوی
سیف را با تو گه فضل نباشد برهان
معن را با توگه جود نباشد معنی
از بس اِنعام که با خلق جهان کردستی
یافتی بهرهٔ دنیا و نصیب عقبی
هم ثواب تو ز خالق بودت در عقبی
هم تورا هست زمخلوق ثنا در دنیی
بی قلم نقش کند دست قضا بر دل من
چونکند مدح تو بر خاطر من بخت املی
پیش مدح تو کجا کلک من آید به سجود
پیش طبعم به سجود آید طبع اعشی
در مُحرّم بپذیر از من و از خاطر من
عذر تقصیر که رفته است به عید اضحی
که رضای تو کشد نثر مرا بر نَثْره
که قبول تو برد شعر مرا بر شِعری
تاکه بعدست و مسافت ز سمک تا به فلک
تاکه فرق است و تفاوت ز ثری تا به علی
از فلک باد عُلی جایگه ناصح تو
جایگاه عدو تو زسمک باد ثری
نکتهٔ دفتر آمال تو باد از عصمت
نقطهٔ مرکز اقبال توباد از تقوی
شکر تو سائل و مدح تو در افواه روان
همچو اخبار نبی باد و چون آیات نبی
زهره از چرخ به زیبایی تو کردندی
نه عجب گر کند از چرخ ندا زهره تو را
تا به مه بر ز شب تیره تو را هست ردی
لعبت چشم منی چشم منت باد نثار
راحت جان منی جان منت باد فدا
ای درخشنده بناگوش تو از زلف سیاه
همچو از ابر درخشنده بود شمس ضحی
راست گویی ز میان زره داودی
هر زمانی ید بیضا بنماید موسی
در عجم هست حدیث من و عشق تو چنانک
در عرب قصه سعدی و حدیث سلمی
نتراشیده به تیشه چو لب تو آزر
ننگاریده به خامه چو تو صورت مانی
در دو زنجیر و دو گلنار تو بیم است و امید
در دو بادام و دو مرجان تو دَردست و شفی
از دو مرجان شکری جز بدلی نفروشی
زین گرانتر به جهان کس نکند بیع و شری
تا تو بر برگ سمن مشک طلی کردستی
بارم از جَزع همی لؤلؤ بر زرّ طلی
من چنانم که به زاری سمرم چون مجنون
تو چنانی که به خوبی مثلی چون لیلی
آشنای تو منم در بر من مأوی ساز
بر بیگانه چه گردی و چه سازی مأوی
خانه من وطن توست و دلم خانه تو
تو همی جای دگر خانه چه گیری بکری
دور گشتن ز ره راست ضلالت باشد
این ضلالت نپسندد شرف دین هدی
زین دولت سر احرار رضی ملکان
قبلهٔ سعد و عُلو سعد علیّ عیسی
آن جوادی که فقیران را در تیه امید
منّت و سَلوت او هست چو مَنِّ و سَلوی
آنکه او از ستم و فتنه تهی کرد عجم
چون رسول عربی کعبه ز لات و عُزّی
ملک را با نظرش نیست نهیب از آفات
خلق را با کرمش نیست گزند از بلوی
به ازو هیچ خردمند و هنرمند نبود
نه به ایام سلیمان نه به عصر کسری
گر بود قطر ندی پاک ز باران بهار
هست نقش گهرش پاکتر از قطر ندی
هرکه را دوستی او بود امروز بشیر
نشنود روز قیامت ز قضا لا بُشری
در عجم چون شرفالدین نبود نیز کریم
در عرب چون اَسدالله نبود نیز فتی
ای خط تو بفروزد خطر کلک و دوات
چون ز تأیید شهنشه شرف تاج و لوی
کعبهٔ جودی و درگاه تو دشت عرفات
خلق عالم همه حجاج و سرای تو مِنی
بارگاه تو چو خلدست و تو چون رضوانی
کف کافیت چو کوثر قلمت چون طوبی
در کفایت ز تو خواهند بزرگان منشور
در فتوت ز تو پرسند کریمان فتوی
بخت بر جامه عمر تو کشیدست علم
دولت از نامهٔ فضل تو کشیده است سِحی
گاه فرهنگ و بلاغت که کند با تو جدل
گاه احسان و مروت که کند با تو مری
نسق و رونق ملک از هنر و سیرت توست
همچو ترکیب تن خلق ز ترتیب قوی
آب را ماند شکر تو که بر روی زمین
نیست بیشکر تو چندانکه بلادست و قری
به صبا ماند عدل و نظر تو که جهان
چون شود پیر پذیرد زصبا طبع صبی
جان پاک است مگر مهر تو از روی قیاس
زانکه بیمهر تو زنده نتوان بود همی
مهرهٔ شادی و شاه طرب حاسد تو
هست در ششدرهٔ محنت و دربند عزی
بدسگالی که کند بر هنر و نفس تو عیب
هرکه مدحی کند او را بود آن مدح هجی
نشنود زایر تو گاه نوال از تو نفیر
نشنود سایل تو گاه سؤال از تو عنی
با نعم جفت شود هر که شنید از تو نعم
وز بلا فرد شود هر که شنید از تو بلی
سیف و مَعن عربی پیش تو گر زنده شوند
هر دو گردند بری از صفت و از دعوی
سیف را با تو گه فضل نباشد برهان
معن را با توگه جود نباشد معنی
از بس اِنعام که با خلق جهان کردستی
یافتی بهرهٔ دنیا و نصیب عقبی
هم ثواب تو ز خالق بودت در عقبی
هم تورا هست زمخلوق ثنا در دنیی
بی قلم نقش کند دست قضا بر دل من
چونکند مدح تو بر خاطر من بخت املی
پیش مدح تو کجا کلک من آید به سجود
پیش طبعم به سجود آید طبع اعشی
در مُحرّم بپذیر از من و از خاطر من
عذر تقصیر که رفته است به عید اضحی
که رضای تو کشد نثر مرا بر نَثْره
که قبول تو برد شعر مرا بر شِعری
تاکه بعدست و مسافت ز سمک تا به فلک
تاکه فرق است و تفاوت ز ثری تا به علی
از فلک باد عُلی جایگه ناصح تو
جایگاه عدو تو زسمک باد ثری
نکتهٔ دفتر آمال تو باد از عصمت
نقطهٔ مرکز اقبال توباد از تقوی
شکر تو سائل و مدح تو در افواه روان
همچو اخبار نبی باد و چون آیات نبی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۷
ایا تن تو همه ساله پیش روح فدی
به سوی مادرت از آسمان رسیده ندی
چرا چو برهمنان خویشتن همی سوزی
اگر توراست جهودانه طیلسان وردی
کجا گداخته کردی زناب آتش ناب
چکد هم از تن تو قطره بر تن تو فدی
چو روح پاک به جسم تو اندر آویزد
ضلال شب بگریزد بدل شود به هدی
میان سنگ درون مادر تو مأوی ساخت
تورا نتیجهٔ سنگ است از آن قبل ماوی
ز روح تو به تنکافران رسیده الم
زمادر تو بر مومنان رسیده شفی
از آن اِلَم به جهنم عذاب و تهدیدست
وزین شفا به بهشت است رحمت و بُشری
تن تو بیش کند پیش خسروان منزل
که بود روح تو محراب و قبلهٔ کسری
گهی بمیرد روح تو گاه زنده شود
چو زنده گردد روح تو را بود معنی
ز روح و جسم تو نشگفت اگر دلیل آرد
کسیکه او به تناسخ همیکند دعوی
تنت چو سوختن آموزد از دل مجنون
سرت فروختن آموزد از رخ لیلی
چو قامت تو به سان عصای موسی شد
ز تارک تو درخشنده شدکف موسی
چو ماهی عجبی در میان سیمین حوض
به زر ناب همی پیکر توکرده طلی
اگرکه بدر دجی خوانمت روا باشد
که هست در شب تاریک نور بَدردجی
همی فروز به شادی و خرمی همه شب
به سان بدر دجی در بساط شمس ضحی
وجیه ملک عجم، زین دولت عالی
مشیر مجلس و جاندار مجلس اعلی
یگانه مهتر طاهر نژاد بوطاهر
سر سعادت سعد علیّ بن عیسی
مُقَدَّمی زکفایت شده جمال کفات
کفاف را کَفِ او گشته عُروَهٔالوثقی
خدای داده بدو احلما خضر و مدّت نوح
یقین و علم بَراهیم و عصمت یحیی
ضمیر روشن او بر میان پرگاری است
که هست نقطهٔ او بر دیانت و تقوی
به چاه ژرف به نور ضمیر او شب تار
سُها ببیند بر چرخ دیدهٔ اَع۫می
اگر به قُوت ملک چون بشر بدی محتاج
نخواستی مگر از دست خط او اجری
خلاص یافت زعدلش رعیت از بیداد
نجات یافت به سعیش ولایت از بلوی
ز شهر مرو بهدرگاه شاه رحلت کرد
چو از مدینه پیمبر به مسجد اقصی
بهکام دل برسید و بگوش جان بشنید
زجبرئیل امین فَاس۫تَمِع۫ الِماا یُوحی
ایا خصال تو اندر دل خرد مَرضّی
چنانکه عافیت اندر طبیعت مَرضی
تو روز حشر به عقبی عزیز خواهی بود
چنانکه هستی اکنون عزیز در دنیی
نشان همی دهد آثار تو که خواهی یافت
پس از سعادت دنیی سعادت عُقبی
چو با رسول علی آورد لواءَالحق
بود مُخاطَبه و نام تو طرازِ لوی
بهر مکان ید علیا توراست در همه فضل
به مجلس تو ید مُعْطیان بود سفلی
غریق نعمت توست آنکه صاحبِ علم است
رهین مِنّت توست آنکه صاحبِ فتوی
ثنا و شکر کریمان خری به زرّ درست
کهکرد جز تو بدین سان زخلق بیع غَلی
ثَری کند به ثریا بَدَل محبت تو
عداوت تو ثریا بدل کند به ثری
ز مدح و خدمت تو مرد را شود حاصل
بدین جهان حَسَنات و بدان جهان حسنی
در بلا و نعم بسته و گشاده شود
چو بر زبان عزیز تو بگذرد آری
در نعم را مفتاح کردهای ز نِعم
در بلا را مِسمار کردهای ز بلی
به نقش کلک تو گر بنگرد مُصَوّر چین
ز رشک محو کند نقش نامهٔ مانی
اگر شگفت نماید ز کلک تو نه شگفت
که لاغرست و تن فضل شد بدو فربی
امید راحت و امن است زیر سایهٔ او
مگر که سایهٔ او هست سایهٔ طوبی
تواتر حرکاتش به دیدهٔ دشمن
همان کند که زمرّد به دیدهٔ افعی
دعای عیسی آموخته است پنداری
که قادرست بر احیای قالب موتی
بزرگوارا مدحی که من تورا گویم
فلک نویسد و سیارگان کنند املی
در آفرین تو در شعر ابتدا کردم
سرم زشادی شعرت رسید بر شعری
گر از طَلَل بود انشای شاعران عرب
زنعت توست در اوصاف تو مرا انسی
سعادت تو صفت کردن و سلامت تو
به از فسانهٔ سعدی و قصهٔ سلمی
اگر تو را سبب عزّ خویش نشناسم
من آن کسم که بگویم به عزّت عزّی
همانت خواهم گفتن که گفتم از اول
بقای جان تو باد و هزار جانت فدی
همیشه تا که همی سعد اکبر گردون
دهد به عالم صُغری بشارت کبری
ز سعد اکبر قسم تو باد هر ساعت
همه سعادت کُبری به عالم صُغری
به خرّمی و به شادیّ و فرّخی بگذار
ندیم بختِ جوان با عنایت مولی
هزار جشن همایون چو مهر و چون نوروز
هزار عید مبارک چو فِطر و چون اضْحی
به سوی مادرت از آسمان رسیده ندی
چرا چو برهمنان خویشتن همی سوزی
اگر توراست جهودانه طیلسان وردی
کجا گداخته کردی زناب آتش ناب
چکد هم از تن تو قطره بر تن تو فدی
چو روح پاک به جسم تو اندر آویزد
ضلال شب بگریزد بدل شود به هدی
میان سنگ درون مادر تو مأوی ساخت
تورا نتیجهٔ سنگ است از آن قبل ماوی
ز روح تو به تنکافران رسیده الم
زمادر تو بر مومنان رسیده شفی
از آن اِلَم به جهنم عذاب و تهدیدست
وزین شفا به بهشت است رحمت و بُشری
تن تو بیش کند پیش خسروان منزل
که بود روح تو محراب و قبلهٔ کسری
گهی بمیرد روح تو گاه زنده شود
چو زنده گردد روح تو را بود معنی
ز روح و جسم تو نشگفت اگر دلیل آرد
کسیکه او به تناسخ همیکند دعوی
تنت چو سوختن آموزد از دل مجنون
سرت فروختن آموزد از رخ لیلی
چو قامت تو به سان عصای موسی شد
ز تارک تو درخشنده شدکف موسی
چو ماهی عجبی در میان سیمین حوض
به زر ناب همی پیکر توکرده طلی
اگرکه بدر دجی خوانمت روا باشد
که هست در شب تاریک نور بَدردجی
همی فروز به شادی و خرمی همه شب
به سان بدر دجی در بساط شمس ضحی
وجیه ملک عجم، زین دولت عالی
مشیر مجلس و جاندار مجلس اعلی
یگانه مهتر طاهر نژاد بوطاهر
سر سعادت سعد علیّ بن عیسی
مُقَدَّمی زکفایت شده جمال کفات
کفاف را کَفِ او گشته عُروَهٔالوثقی
خدای داده بدو احلما خضر و مدّت نوح
یقین و علم بَراهیم و عصمت یحیی
ضمیر روشن او بر میان پرگاری است
که هست نقطهٔ او بر دیانت و تقوی
به چاه ژرف به نور ضمیر او شب تار
سُها ببیند بر چرخ دیدهٔ اَع۫می
اگر به قُوت ملک چون بشر بدی محتاج
نخواستی مگر از دست خط او اجری
خلاص یافت زعدلش رعیت از بیداد
نجات یافت به سعیش ولایت از بلوی
ز شهر مرو بهدرگاه شاه رحلت کرد
چو از مدینه پیمبر به مسجد اقصی
بهکام دل برسید و بگوش جان بشنید
زجبرئیل امین فَاس۫تَمِع۫ الِماا یُوحی
ایا خصال تو اندر دل خرد مَرضّی
چنانکه عافیت اندر طبیعت مَرضی
تو روز حشر به عقبی عزیز خواهی بود
چنانکه هستی اکنون عزیز در دنیی
نشان همی دهد آثار تو که خواهی یافت
پس از سعادت دنیی سعادت عُقبی
چو با رسول علی آورد لواءَالحق
بود مُخاطَبه و نام تو طرازِ لوی
بهر مکان ید علیا توراست در همه فضل
به مجلس تو ید مُعْطیان بود سفلی
غریق نعمت توست آنکه صاحبِ علم است
رهین مِنّت توست آنکه صاحبِ فتوی
ثنا و شکر کریمان خری به زرّ درست
کهکرد جز تو بدین سان زخلق بیع غَلی
ثَری کند به ثریا بَدَل محبت تو
عداوت تو ثریا بدل کند به ثری
ز مدح و خدمت تو مرد را شود حاصل
بدین جهان حَسَنات و بدان جهان حسنی
در بلا و نعم بسته و گشاده شود
چو بر زبان عزیز تو بگذرد آری
در نعم را مفتاح کردهای ز نِعم
در بلا را مِسمار کردهای ز بلی
به نقش کلک تو گر بنگرد مُصَوّر چین
ز رشک محو کند نقش نامهٔ مانی
اگر شگفت نماید ز کلک تو نه شگفت
که لاغرست و تن فضل شد بدو فربی
امید راحت و امن است زیر سایهٔ او
مگر که سایهٔ او هست سایهٔ طوبی
تواتر حرکاتش به دیدهٔ دشمن
همان کند که زمرّد به دیدهٔ افعی
دعای عیسی آموخته است پنداری
که قادرست بر احیای قالب موتی
بزرگوارا مدحی که من تورا گویم
فلک نویسد و سیارگان کنند املی
در آفرین تو در شعر ابتدا کردم
سرم زشادی شعرت رسید بر شعری
گر از طَلَل بود انشای شاعران عرب
زنعت توست در اوصاف تو مرا انسی
سعادت تو صفت کردن و سلامت تو
به از فسانهٔ سعدی و قصهٔ سلمی
اگر تو را سبب عزّ خویش نشناسم
من آن کسم که بگویم به عزّت عزّی
همانت خواهم گفتن که گفتم از اول
بقای جان تو باد و هزار جانت فدی
همیشه تا که همی سعد اکبر گردون
دهد به عالم صُغری بشارت کبری
ز سعد اکبر قسم تو باد هر ساعت
همه سعادت کُبری به عالم صُغری
به خرّمی و به شادیّ و فرّخی بگذار
ندیم بختِ جوان با عنایت مولی
هزار جشن همایون چو مهر و چون نوروز
هزار عید مبارک چو فِطر و چون اضْحی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۸
تا به سلامت به حِلّه آمد سَلْمیٰ
خُلد شد از خرّمی چو جنّت ماوی
آب گرفت از لبش حلاوت کوثر
خاک گرفت از رخش طراوت طوبی
باد چو بر زلف او وزید جهان را
داد به بیروزی و سعادت بُشری
این دل غمگین خلاص یافت ز حیرت
وین تن مسکین نجات یافت زبلوی
باز به لیلی رسیده دلشده مجنون
باز به مجنون رسیده دلشده لیلی
سلمی با ما سلام کرد به خوشی
باد همه شادی و سلامت سلمی
رحمت ایزد بر آن نگار که رویش
کرد معطر نگارخانهٔ مانی
شکر خداوند را که بار غم او
بر دل بدگوی هست و بر دل ما نی
دل نکشد بار غم چو باز ببیند
بارگه مجْد ملک سید دنیی
بدر زمین، شمس دین، موید دولت
صدر زمان اسعد محمد موسی
بار خدایی که از سعادت او یافت
هرچه همی از زمانه کرد تمنی
دولت او سعد اکبر است جهان را
هست ز تاثیر او سعادت کبری
مجلس او را ز بس جلالت و رفعت
مهر سزد مسند و سپهر مُصَّلی
از قِبَل خدمتش ز عالم ارواح
میل بود روح را به قالب موتی
نیست به مُنهیش حاجت از قبل آنک
هرچه رود آسمان بدو کند اَنْهی
مملکت شاه را ز خصم تهیکرد
همچو نبی کعبه را ز لات و ز عُزّی
خصم نگیرد قرار پیش ضمیرش
طور نگیرد قرار پیش تجلی
نور ضمیرش کند به دیدهٔ خصمان
آنجه زمرّد کند به دیدهٔ افعی
بر ره دنیا نهاد مایه ز احسان
بر ره عقبی نهاد توشه زتقوی
مایه و توشه چنین نهد به همه حال
آنکه به دنیی بود عزیز و به عقبی
جان به تن اندر شدست منشی مدحش
جان کند انشاد چون غزل کند انشی
دهر نویسندهٔ مناقب او شد
دهر نویسد چو آسمانکند املی
ای به سزا صاحبی که هر که به رغبت
پیش تو آید زدیگران کند ابری
چون تویی اندر جهان سزای تقدم
خلق جهان را چه حاجت است بهشوری
مفتی دولت تویی و هست همیشه
قصهٔ حاجات خلق پیش تو فتوی
حل کند اندر زمان سعادت کلی
مشکل آن را که بشنود ز تو آری
آنکه به یک شب محمد قرشی را
برد ز بیتالحرم بهمسجد اقصی
داد تو را حلم و علم خضر و براهیم
حکم سلیمان و پارسایی یحیی
چون رود اندیشه در ضمیر تو گویی
درکف موسی همی رود دم عیسی
قاعدهٔ ملک شد به رای تو محکم
رای تو چون حجت است و ملک چو دعوی
خامهٔ تو سست و لاغرست ولیکن
ملک و خزانه به توست محکم و فربی
آرزو آید همی نجوم فلک را
کز تو شناسند بر زمین خط اجری
بار خدایا پس از مدایح سلطان
هست همه مدحها به نام تو اولی
در صفت تو سخنوران جهان را
نثر به نثره رسید و شعر به شِعْری
هست معزی به دولت تو عجم را
همچو عرب را جریر و اخطل و اعشی
کرد ز خانه به خدمت تو تَقَرُّب
بنده تَقَرُّب کند به خدمت مولی
گر دل او کرد آرزوی روی تو نشکفت
آرزوی عافیت کند دل مرضی
از جهت آن رسید دیر به خدمت
کز خطر راه بود با غم و شکوی
صعب رهی کاندرو نصیب نیابد
آدمی از زاد وگوسفند زمرعی
خار درو تیزتر ز نشتر و سوزن
آب درو تلختر ز حنظل و دفلی
ساده همه دشتها چو تارک اقرع
خشک همه حوضها چو دیدهٔ اعمی
آفت و بلوی کشیده بنده ولیکن
بود دل و گوش او به آیت نجوی
گرچه مرض داشت از سموم بیابان
کرد علاجش نسیم درگه اعلی
عروه وثقی قبول توست رهی را
هست تمسک همه به عروه وثقی
تاکه بود در زمین به قدرت باری
آب و هوا را همیشه منفذ و مجری
تا که بود در خریف برگ چناران
راست چو دست خضاب کرده به حنی
زیر مراد تو باد گنبد گردون
زیر نگین تو باد عالم صغری
حق به تو افروخته چو عقل به ایمان
دین به تو آراسته چو لفظ به معنی
چاوش ایوان تو به هیبت بهمن
حاجب درگاه تو به حشمت کسری
آمده شادی به بارگاه تو هر روز
چون به مِنی حاجیان به موسم اضحی
خُلد شد از خرّمی چو جنّت ماوی
آب گرفت از لبش حلاوت کوثر
خاک گرفت از رخش طراوت طوبی
باد چو بر زلف او وزید جهان را
داد به بیروزی و سعادت بُشری
این دل غمگین خلاص یافت ز حیرت
وین تن مسکین نجات یافت زبلوی
باز به لیلی رسیده دلشده مجنون
باز به مجنون رسیده دلشده لیلی
سلمی با ما سلام کرد به خوشی
باد همه شادی و سلامت سلمی
رحمت ایزد بر آن نگار که رویش
کرد معطر نگارخانهٔ مانی
شکر خداوند را که بار غم او
بر دل بدگوی هست و بر دل ما نی
دل نکشد بار غم چو باز ببیند
بارگه مجْد ملک سید دنیی
بدر زمین، شمس دین، موید دولت
صدر زمان اسعد محمد موسی
بار خدایی که از سعادت او یافت
هرچه همی از زمانه کرد تمنی
دولت او سعد اکبر است جهان را
هست ز تاثیر او سعادت کبری
مجلس او را ز بس جلالت و رفعت
مهر سزد مسند و سپهر مُصَّلی
از قِبَل خدمتش ز عالم ارواح
میل بود روح را به قالب موتی
نیست به مُنهیش حاجت از قبل آنک
هرچه رود آسمان بدو کند اَنْهی
مملکت شاه را ز خصم تهیکرد
همچو نبی کعبه را ز لات و ز عُزّی
خصم نگیرد قرار پیش ضمیرش
طور نگیرد قرار پیش تجلی
نور ضمیرش کند به دیدهٔ خصمان
آنجه زمرّد کند به دیدهٔ افعی
بر ره دنیا نهاد مایه ز احسان
بر ره عقبی نهاد توشه زتقوی
مایه و توشه چنین نهد به همه حال
آنکه به دنیی بود عزیز و به عقبی
جان به تن اندر شدست منشی مدحش
جان کند انشاد چون غزل کند انشی
دهر نویسندهٔ مناقب او شد
دهر نویسد چو آسمانکند املی
ای به سزا صاحبی که هر که به رغبت
پیش تو آید زدیگران کند ابری
چون تویی اندر جهان سزای تقدم
خلق جهان را چه حاجت است بهشوری
مفتی دولت تویی و هست همیشه
قصهٔ حاجات خلق پیش تو فتوی
حل کند اندر زمان سعادت کلی
مشکل آن را که بشنود ز تو آری
آنکه به یک شب محمد قرشی را
برد ز بیتالحرم بهمسجد اقصی
داد تو را حلم و علم خضر و براهیم
حکم سلیمان و پارسایی یحیی
چون رود اندیشه در ضمیر تو گویی
درکف موسی همی رود دم عیسی
قاعدهٔ ملک شد به رای تو محکم
رای تو چون حجت است و ملک چو دعوی
خامهٔ تو سست و لاغرست ولیکن
ملک و خزانه به توست محکم و فربی
آرزو آید همی نجوم فلک را
کز تو شناسند بر زمین خط اجری
بار خدایا پس از مدایح سلطان
هست همه مدحها به نام تو اولی
در صفت تو سخنوران جهان را
نثر به نثره رسید و شعر به شِعْری
هست معزی به دولت تو عجم را
همچو عرب را جریر و اخطل و اعشی
کرد ز خانه به خدمت تو تَقَرُّب
بنده تَقَرُّب کند به خدمت مولی
گر دل او کرد آرزوی روی تو نشکفت
آرزوی عافیت کند دل مرضی
از جهت آن رسید دیر به خدمت
کز خطر راه بود با غم و شکوی
صعب رهی کاندرو نصیب نیابد
آدمی از زاد وگوسفند زمرعی
خار درو تیزتر ز نشتر و سوزن
آب درو تلختر ز حنظل و دفلی
ساده همه دشتها چو تارک اقرع
خشک همه حوضها چو دیدهٔ اعمی
آفت و بلوی کشیده بنده ولیکن
بود دل و گوش او به آیت نجوی
گرچه مرض داشت از سموم بیابان
کرد علاجش نسیم درگه اعلی
عروه وثقی قبول توست رهی را
هست تمسک همه به عروه وثقی
تاکه بود در زمین به قدرت باری
آب و هوا را همیشه منفذ و مجری
تا که بود در خریف برگ چناران
راست چو دست خضاب کرده به حنی
زیر مراد تو باد گنبد گردون
زیر نگین تو باد عالم صغری
حق به تو افروخته چو عقل به ایمان
دین به تو آراسته چو لفظ به معنی
چاوش ایوان تو به هیبت بهمن
حاجب درگاه تو به حشمت کسری
آمده شادی به بارگاه تو هر روز
چون به مِنی حاجیان به موسم اضحی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۹
هست گویی به حکم بار خدای
آفتاب اندر این خجسته سرای
آفتابی که دید در گیتی
بر نهاده کلاه و بسته قبای
سایهٔ ایزدست شاه جهان
آفتابی که هست ملک آرای
سیّد خُسروان مَلِک سلطان
شاه مکار بند کار گشای
شهریاری که رای روشن او
چون یکی آینه است عدل نُمای
هرگز آن آینه نگیرد زنگ
کس نگوید که آینه بزدای
خشم و تیغ شه خدای پرست
گر بیند حسود یاوه سرای
مختصر چند بیت خواهم گفت
اندر این بزمگاه روح افزای
میهمانان و میزبانان را
دیدهاند و شنیده در همه جای
دیدهای یا شنیدهای هرگز
ای جهان دیدهٔ زمین پیمای
میهمان چون خدایگان جهان
میزبان چون قوام دین خدای
آن وزیری که دولت او را گفت
هم همی بخش و هم همی بخشای
آنکه از مذهبش درست شدست
قول صاحب حدیث و صاحب رای
نه عجب گر به فَرّ دولت شاه
این مبارک وزیر عالی رای
بگشاید به قصد خانهٔ خان
بستاند به قهر رایت رای
دیر زی ای شهنشه عالم
ای ولی پرور عدو فرسای
بر سعادات تو که ساید دست
با مباهات تو که دارد پای
تا که اندر لغت همی خوانند
ماه را در زبان ترکی آی
شاد باش ای بزرگوار مَلِک
شاد زی ای بزرگ بار خدای
تا بماند جهان تو نیز بمان
تا بپاید زمین تو نیز بپای
هوش تو سوی شادی و رامش
گوش تو سوی چنگ و بربط و نای
آفتاب اندر این خجسته سرای
آفتابی که دید در گیتی
بر نهاده کلاه و بسته قبای
سایهٔ ایزدست شاه جهان
آفتابی که هست ملک آرای
سیّد خُسروان مَلِک سلطان
شاه مکار بند کار گشای
شهریاری که رای روشن او
چون یکی آینه است عدل نُمای
هرگز آن آینه نگیرد زنگ
کس نگوید که آینه بزدای
خشم و تیغ شه خدای پرست
گر بیند حسود یاوه سرای
مختصر چند بیت خواهم گفت
اندر این بزمگاه روح افزای
میهمانان و میزبانان را
دیدهاند و شنیده در همه جای
دیدهای یا شنیدهای هرگز
ای جهان دیدهٔ زمین پیمای
میهمان چون خدایگان جهان
میزبان چون قوام دین خدای
آن وزیری که دولت او را گفت
هم همی بخش و هم همی بخشای
آنکه از مذهبش درست شدست
قول صاحب حدیث و صاحب رای
نه عجب گر به فَرّ دولت شاه
این مبارک وزیر عالی رای
بگشاید به قصد خانهٔ خان
بستاند به قهر رایت رای
دیر زی ای شهنشه عالم
ای ولی پرور عدو فرسای
بر سعادات تو که ساید دست
با مباهات تو که دارد پای
تا که اندر لغت همی خوانند
ماه را در زبان ترکی آی
شاد باش ای بزرگوار مَلِک
شاد زی ای بزرگ بار خدای
تا بماند جهان تو نیز بمان
تا بپاید زمین تو نیز بپای
هوش تو سوی شادی و رامش
گوش تو سوی چنگ و بربط و نای
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴۰
شهریارا بر سر دولت نثاری کردهای
در بهار از شادی و رامش بهاری کردهای
ما شنیدیم از بزرگان قصهٔ هر روزگار
روزگار ما به از هر روزگاری کردهای
جستهای شکر خدای و کردهای دین را عزیز
نیکنامی جستهای شایسته کاری کردهای
پادشاهان پیش ازین گر رسم نیکو داشتند
تو ز رسم پادشاهان اختیاری کردهای
در جهانداری حصار از سنگ و آهن ساختند
تو ز بخت و عدل و دینداری حصاری کردهای
تا تو را دادست یزدان هیبت و فرّ علی
تیغ گوهردار را چون ذوالفقاری کردهای
کی توان خواندن تو را چون رستم و اسفندیار
تا تو بر تخت شهنشاهی قراری کردهای
بینم اندر لشکر تو صدهزاران شیر نر
هر یکی را رستم و اسفندیاری کردهای
در همه کاری تو را میمون و فرخنده است فال
لاجرم فرخنده و میمون شکاری کردهای
چون سپهری کردهای خاک زمین از نعل اسب
وز سپاهت دشت را چون کوهساری کردهای
من چنان دانم همی کز خون نخجیر حلال
کوهسار و دشت را چون لالهزاری کردهای
ای خداوندی که بخت توست بر گردون سوار
بنده را بر مرکب دولت سواری کردهای
گوش دولت بشنود چون من ثنا گویم تو را
کز هنر درگوش دولت گوشواری کردهای
تا جهان باشد بمان در زینهار کردگار
زانکه در گیتی به شاهی زینهاری کردهای
با سعادت باشیا هرجا که باشی نیکبخت
کز سعادت بخت را آموزگاری کردهای
در بهار از شادی و رامش بهاری کردهای
ما شنیدیم از بزرگان قصهٔ هر روزگار
روزگار ما به از هر روزگاری کردهای
جستهای شکر خدای و کردهای دین را عزیز
نیکنامی جستهای شایسته کاری کردهای
پادشاهان پیش ازین گر رسم نیکو داشتند
تو ز رسم پادشاهان اختیاری کردهای
در جهانداری حصار از سنگ و آهن ساختند
تو ز بخت و عدل و دینداری حصاری کردهای
تا تو را دادست یزدان هیبت و فرّ علی
تیغ گوهردار را چون ذوالفقاری کردهای
کی توان خواندن تو را چون رستم و اسفندیار
تا تو بر تخت شهنشاهی قراری کردهای
بینم اندر لشکر تو صدهزاران شیر نر
هر یکی را رستم و اسفندیاری کردهای
در همه کاری تو را میمون و فرخنده است فال
لاجرم فرخنده و میمون شکاری کردهای
چون سپهری کردهای خاک زمین از نعل اسب
وز سپاهت دشت را چون کوهساری کردهای
من چنان دانم همی کز خون نخجیر حلال
کوهسار و دشت را چون لالهزاری کردهای
ای خداوندی که بخت توست بر گردون سوار
بنده را بر مرکب دولت سواری کردهای
گوش دولت بشنود چون من ثنا گویم تو را
کز هنر درگوش دولت گوشواری کردهای
تا جهان باشد بمان در زینهار کردگار
زانکه در گیتی به شاهی زینهاری کردهای
با سعادت باشیا هرجا که باشی نیکبخت
کز سعادت بخت را آموزگاری کردهای
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴۱
آن بت مجلس فروز امروز اگر با ماستی
مجلس ما خُرّمَستی کار ما زیباستی
خفته و مست است و پنداری که از ما فارغ است
عیش ما خوش نیست بی او کاشکی با ماستی
گرچه می خوردست و از مستی به خواب اندر شدست
هم توانستی بر ما آمدن گر خواستی
گر بدو پیداستی از مهربانی یک نشان
صد نشان از خرمی بر روی ما پیداستی
گر نکردستی دل ما دی به وصل او نشاط
در غم هجران او امروز ناپرواستی
دی ازو در وصل ما را وعدهٔ امروز بود
کاشکی امروز ما را وعدهٔ فرداستی
گر نمودستی فروغ جِبهت و رخسار خویش
بزم ما بر مستری و زهرهٔ زهراستی
وز خم زلف و گهرهای کلاهش روز و شب
مشتری در عقربستی زهره در جوزاستی
وصف او هستی به معنی راست چون وصف پری
کر پری راگِرد سوسن عنبر ساراستی
نَعت او هستی به برهان راست چون نعت صنم
گر صنم راگرد مرجان لولو لالاستی
بیرقیبی آفتاب اندر فلک تنها رود
آفتابی دیگرستی کاشکی تنهاستی
بر فلک نتواندی تنها گذشتن آفتاب
گر نه زیر سایهٔ تخت شه دنیاستی
افسر شاهان ملکسنجر سرِ سلجوقیان
آنگهر بخشیکهگویی دست او دریاستی
گر نه آنستی که جوید هرکس از دریا گهر
بوسهدادن دست او هرگز کرا یاراستی
گر به نام بخت منشوری فرستادی خدای
برسر منشور او نام ملک طغراستی
ماه اگر هستی برابر با مه منجوق شاه
چرخکیوان زیر و چرخ ماه بربالاستی
وز فزونستی سپهر از وصف و وهم فیلسوف
قدر او همتای قدر شاه بیهمتاستی
دولت عالیش اگر هستی درختی سرفراز
بیخ و شاخ او به جابلسا و جابلقاستی
باز و شاهین گر ز دست او شوندی سوی صید
مخلب و منقارشان در قبهٔ خضراستی
ور سر اعدای او در خاک پنهان نیستی
در خم چوگان او گوی از سر اعداستی
پیکر پیل است اسبش را ولیکن گاه جنگ
پیل ازو بگریزدیگر در صف هیجاستی
چون عرق گیرد تو گویی سیل دروادیستی
چون سَبَق جوید تو گویی باد در صحراستی
جون نشنید شاه برپشتش توگویی بر نهنگ
چیره شد شیری که اندر چنگش اژدرهاستی
ای جهانداری که گر خورشید عقلت نیستی
روز خلق از تیرگی همچون شب یلداستی
ور به اطراف ممالک نیستی فرمان تو
هر طرف را آفتی از غارت و غوغاستی
امن و آرام جهان از جنبش شمشیر توست
ور جز اینستی جهان آشفته و شیداستی
در جهان گر نیستی سهم سر شمشیر تو
ای بسا سر کاندرو بیهوده و سوداستی
روزکین چون نرد نصرت باختی با دشمنان
صد نَدَب بردی که گفتی هر ندب عذراستی
گر به رجعت بازگشتندی ملوک باستان
خواندی اختر مدیحتگر بلند آراستی
گیردی گردون رکابت گر قوی بازوستی
خواندی اختر مدیحتگر بلند آواستی
عقل توکل است وگر پیداستی اجزای او
آسمان هفتمین یک جزو از آن اجزاستی
گر نبودی از تف خشم تو آتش را نهیب
مسکن آتش نه اندر آهن و خاراستی
ور ز باران نوالت بهرهمندستی زمین
حنظل او شکرستی خار او خرماستی
خَلُّخ و یغما تو داری ور تو را هستی مراد
قیروان و روم همچون خلخ و یغماستی
از سر پیکان تو وز خنجر ترکان تو
قیروان بیمشرکستی روم بیترساستی
گر ز دست تو به چین والاستی فغفور چین
در قبول دین تازی دولتش والاستی
ور فتادستی فروغ تیغ تو بر رآی هند
جشم سرش در هدی چون چشم سر بیناستی
خسروا معلوم رای تو شدستی تاکنون
گر به عالم چون معزی شاعر داناستی
گر نبودی ناتوان بودی به عالی مجلست
وز قبول مجلس تو کار خویش آراستی
شد معزی در فراق خدمتت پیر و کهن
گر مقیمستی به خدمت تازه و برناستی
ور به صهبا مایل استی طبع او از دیرباز
بیش تخت تو به دستش ساغر صهباستی
حاضر آمد تا نماید خاطرش در پیش تو
شعرهای نوکهگویی حله و دیباستی
تا مثال اختران بر آسمان گویی مگر
در مکنون ریخته بر تختهٔ میناستی
آسمان مختار بادا تا تو را مولی شود
زانکه گر مختار بودی خود تو را مولاستی
باد چون ثعبان موسی تیغ تو هنگام رزم
رای تو روشن که پنداری ید بیضاستی
مجلس ما خُرّمَستی کار ما زیباستی
خفته و مست است و پنداری که از ما فارغ است
عیش ما خوش نیست بی او کاشکی با ماستی
گرچه می خوردست و از مستی به خواب اندر شدست
هم توانستی بر ما آمدن گر خواستی
گر بدو پیداستی از مهربانی یک نشان
صد نشان از خرمی بر روی ما پیداستی
گر نکردستی دل ما دی به وصل او نشاط
در غم هجران او امروز ناپرواستی
دی ازو در وصل ما را وعدهٔ امروز بود
کاشکی امروز ما را وعدهٔ فرداستی
گر نمودستی فروغ جِبهت و رخسار خویش
بزم ما بر مستری و زهرهٔ زهراستی
وز خم زلف و گهرهای کلاهش روز و شب
مشتری در عقربستی زهره در جوزاستی
وصف او هستی به معنی راست چون وصف پری
کر پری راگِرد سوسن عنبر ساراستی
نَعت او هستی به برهان راست چون نعت صنم
گر صنم راگرد مرجان لولو لالاستی
بیرقیبی آفتاب اندر فلک تنها رود
آفتابی دیگرستی کاشکی تنهاستی
بر فلک نتواندی تنها گذشتن آفتاب
گر نه زیر سایهٔ تخت شه دنیاستی
افسر شاهان ملکسنجر سرِ سلجوقیان
آنگهر بخشیکهگویی دست او دریاستی
گر نه آنستی که جوید هرکس از دریا گهر
بوسهدادن دست او هرگز کرا یاراستی
گر به نام بخت منشوری فرستادی خدای
برسر منشور او نام ملک طغراستی
ماه اگر هستی برابر با مه منجوق شاه
چرخکیوان زیر و چرخ ماه بربالاستی
وز فزونستی سپهر از وصف و وهم فیلسوف
قدر او همتای قدر شاه بیهمتاستی
دولت عالیش اگر هستی درختی سرفراز
بیخ و شاخ او به جابلسا و جابلقاستی
باز و شاهین گر ز دست او شوندی سوی صید
مخلب و منقارشان در قبهٔ خضراستی
ور سر اعدای او در خاک پنهان نیستی
در خم چوگان او گوی از سر اعداستی
پیکر پیل است اسبش را ولیکن گاه جنگ
پیل ازو بگریزدیگر در صف هیجاستی
چون عرق گیرد تو گویی سیل دروادیستی
چون سَبَق جوید تو گویی باد در صحراستی
جون نشنید شاه برپشتش توگویی بر نهنگ
چیره شد شیری که اندر چنگش اژدرهاستی
ای جهانداری که گر خورشید عقلت نیستی
روز خلق از تیرگی همچون شب یلداستی
ور به اطراف ممالک نیستی فرمان تو
هر طرف را آفتی از غارت و غوغاستی
امن و آرام جهان از جنبش شمشیر توست
ور جز اینستی جهان آشفته و شیداستی
در جهان گر نیستی سهم سر شمشیر تو
ای بسا سر کاندرو بیهوده و سوداستی
روزکین چون نرد نصرت باختی با دشمنان
صد نَدَب بردی که گفتی هر ندب عذراستی
گر به رجعت بازگشتندی ملوک باستان
خواندی اختر مدیحتگر بلند آراستی
گیردی گردون رکابت گر قوی بازوستی
خواندی اختر مدیحتگر بلند آواستی
عقل توکل است وگر پیداستی اجزای او
آسمان هفتمین یک جزو از آن اجزاستی
گر نبودی از تف خشم تو آتش را نهیب
مسکن آتش نه اندر آهن و خاراستی
ور ز باران نوالت بهرهمندستی زمین
حنظل او شکرستی خار او خرماستی
خَلُّخ و یغما تو داری ور تو را هستی مراد
قیروان و روم همچون خلخ و یغماستی
از سر پیکان تو وز خنجر ترکان تو
قیروان بیمشرکستی روم بیترساستی
گر ز دست تو به چین والاستی فغفور چین
در قبول دین تازی دولتش والاستی
ور فتادستی فروغ تیغ تو بر رآی هند
جشم سرش در هدی چون چشم سر بیناستی
خسروا معلوم رای تو شدستی تاکنون
گر به عالم چون معزی شاعر داناستی
گر نبودی ناتوان بودی به عالی مجلست
وز قبول مجلس تو کار خویش آراستی
شد معزی در فراق خدمتت پیر و کهن
گر مقیمستی به خدمت تازه و برناستی
ور به صهبا مایل استی طبع او از دیرباز
بیش تخت تو به دستش ساغر صهباستی
حاضر آمد تا نماید خاطرش در پیش تو
شعرهای نوکهگویی حله و دیباستی
تا مثال اختران بر آسمان گویی مگر
در مکنون ریخته بر تختهٔ میناستی
آسمان مختار بادا تا تو را مولی شود
زانکه گر مختار بودی خود تو را مولاستی
باد چون ثعبان موسی تیغ تو هنگام رزم
رای تو روشن که پنداری ید بیضاستی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴۲
اگر به داد بود نام شاه دادگری
وگر به تاج بود فخر شاه تاجوری
چو روز بزم بود آفتابِ با قدحی
چو روز رزم شود آسمان با کمری
فلک نیی و به قدر بلند چون فلکی
عمر نیی و به عدل تمام چون عمری
موافقند مراد تو را قضا و قدر
مگر وکیل قضائی و نایب قدری
اگر جمال و هنرمایهٔ ملوک بود
تو آفتاب جمال و ستارهٔ هنری
وگر بباید خشنودی خدا و پدر
تو اختیار خدا و ستودهٔ پدری
رسوم داد تو داری و ملک جمله توراست
نبینم از دوبرون رسم ملک و دادگری
اگر به قول تناسخ سکندری ملکا
وگر به قدرت باری سکندر دگری
زگوهر تو چو داود زان بود فرزند
که تو نبیرهٔ داود ارسلان گهری
اگر به دولت عالی نشستهای بر تخت
همی به همت عالی زعرش برگذری
زبسکه تیغ تولشکر شکست و شهرگشاد
به باد داد سر خویشتن زخیرهسری
چنانکه بود سلیمان نشسته با داود
تو در سرای سعادت نشسته باپسری
رسول و بوالْبَشر اندر بهشت فخر کنند
که فخر دین رسول و بشیر هر بشری
سپهر برحذرست از کمان گروههٔ تو
تو ازکمین سپهر بلند بیحذری
ستارگان همه از آسمان فرو بارند
اگر به چشم سیاست به آسمان نگری
چنانکه فضل خدای جهان تورا سپرست
به تیغ تیز تو خلق خدای را سپری
تورا سزد زهمه خسروان خرید و فروخت
که زرّ سرخ فروشیّ و نام نیک خری
هر آن وطن که درو سایهٔ سعادت توست
بر آن وطن نتواند گذشت دیو و پری
همی نگار شود روی حور فرش تو را
بر آن امید که یک راه روی او سپری
تورا سزد زجهان باده خوردن و رامش
همان به است که رامش کنی و باده خوری
گشاده بنده معزّی در خزانه ی شعر
نمود گوهر حکمت زخاطر گهری
مدایح تو به لفظ دری همی گوید
که از مدیح تو پاکیزه گشت لفظ دری
همیشه تا که بود ارغوان و مر زنگوش
به سان عارض و زلفین ترک کاشغری
به فال نیک تو را باد لهو و سور و سرور
مخالفان تورا باد مرگ و مویهگری
ز مشتری نظرت باد وز فلک طاعت
که شهریار فلک رآی مشتری نظری
وگر به تاج بود فخر شاه تاجوری
چو روز بزم بود آفتابِ با قدحی
چو روز رزم شود آسمان با کمری
فلک نیی و به قدر بلند چون فلکی
عمر نیی و به عدل تمام چون عمری
موافقند مراد تو را قضا و قدر
مگر وکیل قضائی و نایب قدری
اگر جمال و هنرمایهٔ ملوک بود
تو آفتاب جمال و ستارهٔ هنری
وگر بباید خشنودی خدا و پدر
تو اختیار خدا و ستودهٔ پدری
رسوم داد تو داری و ملک جمله توراست
نبینم از دوبرون رسم ملک و دادگری
اگر به قول تناسخ سکندری ملکا
وگر به قدرت باری سکندر دگری
زگوهر تو چو داود زان بود فرزند
که تو نبیرهٔ داود ارسلان گهری
اگر به دولت عالی نشستهای بر تخت
همی به همت عالی زعرش برگذری
زبسکه تیغ تولشکر شکست و شهرگشاد
به باد داد سر خویشتن زخیرهسری
چنانکه بود سلیمان نشسته با داود
تو در سرای سعادت نشسته باپسری
رسول و بوالْبَشر اندر بهشت فخر کنند
که فخر دین رسول و بشیر هر بشری
سپهر برحذرست از کمان گروههٔ تو
تو ازکمین سپهر بلند بیحذری
ستارگان همه از آسمان فرو بارند
اگر به چشم سیاست به آسمان نگری
چنانکه فضل خدای جهان تورا سپرست
به تیغ تیز تو خلق خدای را سپری
تورا سزد زهمه خسروان خرید و فروخت
که زرّ سرخ فروشیّ و نام نیک خری
هر آن وطن که درو سایهٔ سعادت توست
بر آن وطن نتواند گذشت دیو و پری
همی نگار شود روی حور فرش تو را
بر آن امید که یک راه روی او سپری
تورا سزد زجهان باده خوردن و رامش
همان به است که رامش کنی و باده خوری
گشاده بنده معزّی در خزانه ی شعر
نمود گوهر حکمت زخاطر گهری
مدایح تو به لفظ دری همی گوید
که از مدیح تو پاکیزه گشت لفظ دری
همیشه تا که بود ارغوان و مر زنگوش
به سان عارض و زلفین ترک کاشغری
به فال نیک تو را باد لهو و سور و سرور
مخالفان تورا باد مرگ و مویهگری
ز مشتری نظرت باد وز فلک طاعت
که شهریار فلک رآی مشتری نظری
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴۳
ای به رخسار و به عارض آفتاب و مشتری
آفتاب و مشتری را من به جانم مشتری
داری از سنبل نهاده سلسله بر آفتاب
داری از عنبر کشیده دایره بر مشتری
از سر زلف سیه با حلقههای سنبلی
از خم جَعْد و شکن با تودههای عنبری
تا ندیدم زلف مشکینت ندانستم که هست
تار تبت حلقه حلقه بر جهاز ششتری
لالهگون روی تو دارد دیدهٔ من لالهگون
چنبر زلف تو دارد قامت من چنبری
نقش کشمیری نماید زشت پیش روی تو
پیش بالای تو باشد پست سرو کشمری
تا نگار ایزدی بر عارضت گشت آشکار
گشت پنهان زیر خاک اندر نگار آزری
گر به چین از صورت رویت یکی نسخه برند
بتگران چین همه توبه کنند از بتگری
خدمت تو واجب آمد بر همه نیکاختران
زانکه تو در خدمت شاهنشه نیکاختری
خسرو دنیا ملکشاه آن خداوندی که هست
دین و دولت را ز شمشیرش پناه و یاوری
هرچه باید خلق را از حشمت و عِزّ و شرف
ایزد آن جمله به او دادست جز پیغمبری
تیغ او هر آدمی را رام کرد اندر جهان
از پری و دیو تا کی چون جم از انگشتری
صحبت دیو و پری واجب نباشد در خرد
آدمی را رام کردن بهتر از دیو و پری
در خرد یک داستان مدح او اولیتر است
از هزاران داستان بهمنی و نوذری
آن بزرگان گر شوندی زنده در ایام او
خط دهندی پیش او در بندگی و چاکری
شهریارا تخت تو گویی سپهری دیگرست
زانکه تو بر تختگویی آفتاب دیگری
آفتاب است و تویی آنگه سپهرست و زمین
بر سپهر او داورست و بر زمین تو داوری
او ز گنبدها که دارد در چهارم گنبدست
تو ز کشورها که داری در چهارم کشوری
آب دریا قطره قطره لؤلؤ مکنون شود
گر به چشم همت اندر آب دریا بنگری
وز شرف بر شاخ طوبی سرفرازد هر درخت
چون تو از بهر تماشا بر صفاهان بگذری
یبغو و طغرلبک و جغری بک و الب ارسلان
حاضرند ایدر به معنی تا تو تنها ایدری
بلکه توزایشان بسی عادلتری کان خسروان
جمله دنیاپروران بودند و تو دین پروری
آفتاب دولت تو بر زمینگسترده باد
تا بساط شهریاری بر ثریا گستری
تا به حشمتکام رانی تا به همت زردهی
تا ز دولت شاد باشی تا ز نعمت برخوری
آفتاب و مشتری را من به جانم مشتری
داری از سنبل نهاده سلسله بر آفتاب
داری از عنبر کشیده دایره بر مشتری
از سر زلف سیه با حلقههای سنبلی
از خم جَعْد و شکن با تودههای عنبری
تا ندیدم زلف مشکینت ندانستم که هست
تار تبت حلقه حلقه بر جهاز ششتری
لالهگون روی تو دارد دیدهٔ من لالهگون
چنبر زلف تو دارد قامت من چنبری
نقش کشمیری نماید زشت پیش روی تو
پیش بالای تو باشد پست سرو کشمری
تا نگار ایزدی بر عارضت گشت آشکار
گشت پنهان زیر خاک اندر نگار آزری
گر به چین از صورت رویت یکی نسخه برند
بتگران چین همه توبه کنند از بتگری
خدمت تو واجب آمد بر همه نیکاختران
زانکه تو در خدمت شاهنشه نیکاختری
خسرو دنیا ملکشاه آن خداوندی که هست
دین و دولت را ز شمشیرش پناه و یاوری
هرچه باید خلق را از حشمت و عِزّ و شرف
ایزد آن جمله به او دادست جز پیغمبری
تیغ او هر آدمی را رام کرد اندر جهان
از پری و دیو تا کی چون جم از انگشتری
صحبت دیو و پری واجب نباشد در خرد
آدمی را رام کردن بهتر از دیو و پری
در خرد یک داستان مدح او اولیتر است
از هزاران داستان بهمنی و نوذری
آن بزرگان گر شوندی زنده در ایام او
خط دهندی پیش او در بندگی و چاکری
شهریارا تخت تو گویی سپهری دیگرست
زانکه تو بر تختگویی آفتاب دیگری
آفتاب است و تویی آنگه سپهرست و زمین
بر سپهر او داورست و بر زمین تو داوری
او ز گنبدها که دارد در چهارم گنبدست
تو ز کشورها که داری در چهارم کشوری
آب دریا قطره قطره لؤلؤ مکنون شود
گر به چشم همت اندر آب دریا بنگری
وز شرف بر شاخ طوبی سرفرازد هر درخت
چون تو از بهر تماشا بر صفاهان بگذری
یبغو و طغرلبک و جغری بک و الب ارسلان
حاضرند ایدر به معنی تا تو تنها ایدری
بلکه توزایشان بسی عادلتری کان خسروان
جمله دنیاپروران بودند و تو دین پروری
آفتاب دولت تو بر زمینگسترده باد
تا بساط شهریاری بر ثریا گستری
تا به حشمتکام رانی تا به همت زردهی
تا ز دولت شاد باشی تا ز نعمت برخوری
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴۵
گشت تابنده ز گردون معالی قَمَری
گشت تابنده ز دریای معانی گهری
سال تو فرخ و فرخنده شد از شادی آنک
ملکالعرش عطا داد ملک را پسری
ملک باغ است و در آن باغ ملک سنجر هست
شجری تازه که آورد نو آیین ثمری
همه آرایش باغ از شجر و از ثمرست
اینتْ میمون ثمری وینتْ همایون شجری
دیرگاه است که تا گوش بزرگان جهان
نشنیدست از این بهتر و خوشتر خبری
آنکه در ملک بدین سور همی مژده دهد
هستگویی سخن اندر دهن او شکری
از ثری تا به ثریا همه جشن است اکنون
وز ثریا همه سورست کنون تا به ثری
گر ملک شاه زدنیا بهسوی عقبی شد
آنک آمد بهسعادت سوی دنیا دگری
آمد آن پاکنژادی که سوی طالع او
هست سعدین فلک را به سعادت نظری
آمد آن خسرو عادلکه به انصاف و به عدل
از جهاندار بشیرست سوی هر بشری
آمد آن شاه که در دولت دین خواهد بود
همجو جد و پدر خویش به حق دادگری
مملکت گیرد و لشکر کشد و گنج نهد
هست در طالع او زین همه معنی اثری
شهریارا، تو درختی و بر توست پسر
اینت شایسته و بایسته درختی و بری
نه عجبگر پسری چون پسر تو نبود
که نبود از ملکان چون پدر تو پدری
هست در بزم تو هر روز دگرسان طربی
هست در رزم تو هر سال دگرگون ظفری
بارها عزم سفر کردهای از بهر ظفر
و آمدستی به حضر با ظفر از هر سفری
گر به فغفور فرستی ز غلامان سپهی
ور به چپیال فرستی زسواران نفری
هر دو آیند میان کرده به کردار کمان
پیش تو بسته به خدمت به میان بر کمری
ندهد دل به خلاف تو مگر تیره دلی
نکشد سر ز وفاق تو مگر خیرهسری
در مصافت فَزَع و مشغلهٔ حَشر بدید
آنکه آورد به رزم تو ز توران حشری
گاه پیکار برآید زدل اعدا دود
گر رسد ز آتش تیغ تو به اعدا شرری
هرکه یکشب به خلاف توکند دیده فراز
نبود تا به قیامت شب او را سحری
تیغ تو خلق جهان را زبلاها سپرست
در جهان جز تو که کردست ز تیغی سپری
چشم بر جود تو دارند همه خلق جهان
که جهان جمله به چشم تو ندارد خطری
گرچه اندیشه زهر چیز همی برگذرد
چون به قدر تو رسد نیز نیابد گذری
نیست ممکن که به فرّ تو بود هر ملکی
نیست ممکن که چو یاقوت بود هر حجری
دانشت هست و جوانی و جوانمردی هست
بیشتر زین نبود در همه عالم هنری
تا جهان است تو باشی مَلِک تاجوران
بر رکاب تو به خدمت سر هر تاجوری
شادمان از تو به فردوس برین جان پدر
بخت بر بزم تو بگشاده ز فردوس دری
جام زرّین تو پر گشته ز یاقوت روان
ساقی بزم تو یاقوتلبی، سیمبری
گشت تابنده ز دریای معانی گهری
سال تو فرخ و فرخنده شد از شادی آنک
ملکالعرش عطا داد ملک را پسری
ملک باغ است و در آن باغ ملک سنجر هست
شجری تازه که آورد نو آیین ثمری
همه آرایش باغ از شجر و از ثمرست
اینتْ میمون ثمری وینتْ همایون شجری
دیرگاه است که تا گوش بزرگان جهان
نشنیدست از این بهتر و خوشتر خبری
آنکه در ملک بدین سور همی مژده دهد
هستگویی سخن اندر دهن او شکری
از ثری تا به ثریا همه جشن است اکنون
وز ثریا همه سورست کنون تا به ثری
گر ملک شاه زدنیا بهسوی عقبی شد
آنک آمد بهسعادت سوی دنیا دگری
آمد آن پاکنژادی که سوی طالع او
هست سعدین فلک را به سعادت نظری
آمد آن خسرو عادلکه به انصاف و به عدل
از جهاندار بشیرست سوی هر بشری
آمد آن شاه که در دولت دین خواهد بود
همجو جد و پدر خویش به حق دادگری
مملکت گیرد و لشکر کشد و گنج نهد
هست در طالع او زین همه معنی اثری
شهریارا، تو درختی و بر توست پسر
اینت شایسته و بایسته درختی و بری
نه عجبگر پسری چون پسر تو نبود
که نبود از ملکان چون پدر تو پدری
هست در بزم تو هر روز دگرسان طربی
هست در رزم تو هر سال دگرگون ظفری
بارها عزم سفر کردهای از بهر ظفر
و آمدستی به حضر با ظفر از هر سفری
گر به فغفور فرستی ز غلامان سپهی
ور به چپیال فرستی زسواران نفری
هر دو آیند میان کرده به کردار کمان
پیش تو بسته به خدمت به میان بر کمری
ندهد دل به خلاف تو مگر تیره دلی
نکشد سر ز وفاق تو مگر خیرهسری
در مصافت فَزَع و مشغلهٔ حَشر بدید
آنکه آورد به رزم تو ز توران حشری
گاه پیکار برآید زدل اعدا دود
گر رسد ز آتش تیغ تو به اعدا شرری
هرکه یکشب به خلاف توکند دیده فراز
نبود تا به قیامت شب او را سحری
تیغ تو خلق جهان را زبلاها سپرست
در جهان جز تو که کردست ز تیغی سپری
چشم بر جود تو دارند همه خلق جهان
که جهان جمله به چشم تو ندارد خطری
گرچه اندیشه زهر چیز همی برگذرد
چون به قدر تو رسد نیز نیابد گذری
نیست ممکن که به فرّ تو بود هر ملکی
نیست ممکن که چو یاقوت بود هر حجری
دانشت هست و جوانی و جوانمردی هست
بیشتر زین نبود در همه عالم هنری
تا جهان است تو باشی مَلِک تاجوران
بر رکاب تو به خدمت سر هر تاجوری
شادمان از تو به فردوس برین جان پدر
بخت بر بزم تو بگشاده ز فردوس دری
جام زرّین تو پر گشته ز یاقوت روان
ساقی بزم تو یاقوتلبی، سیمبری
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴۶
ماه است ساقی و قدح باده مشتری
وین هر دو را منم بهدل و دیده مشتری
با مشتری مقارنه کردست ماه من
فرخ بود مقارنهٔ ماه و مشتری
خلقی ز رشک و حسرت آن چشم کافرش
بر من همی دهند گواهی به کافری
یاری است لشکری که همی دل برد زخلق
دارد به دلبری همگان را ز دل بری
من دل بدو دهم که خطا گفت آن که گفت:
هرگز مباد کس که دهد دل به لشکری
ای آنکه جای توست همه ساله بتکده
بت را همی برستی و رنجی همی بری
باری سجود پیش کسی کن که صورتش
تصویر ایزدست نه تمثال آزری
با روی خوب او نرسد سرکشی تورا
بر نِه به خاک سر که بدان روی بنگری
درکوی عشق او نرسد بددلی تورا
برده به باد دلکه بر آن کوی بگذری
آن خط نو دمیده نگر بر دو عارضش
همچون بنفشهٔ طبری برگل طری
در سایه گر بنفشه نروید چگونه است
خطش به زیر سایهٔ آن زلف عنبری
یا رب چه صورت است که دادی بدان صنم
کز شرم او شدست نهان صورت پری
همواره هست صورت او اصل نیکوی
جون سیرت موید دین اصل سروری
اکفی الکفات ناصح دولت معین ملک
بوالقاسم آفتاب بزرگی و مهتری
کافی مدبری که به تدبیر و رای اوست
ترتیب دین احمدی و ملکسنجری
آزادهای که ختم شد آزادگی بدو
چونانکه ختم شد به محمد پیمبری
سحرست و معجزست خط و دست او به هم
معجز شنیدهای که بود جفت ساحری
گویی که دست او ید بیضاست از قیاس
کلکش عصای موسی و خط سحر سامری
ای نیک محضری که ملک را و خواجه را
تو نایب مبارک و فرخنده اختری
از خواجگان دولت و از کافیان ملک
کس را به مهتری نرسد با تو همبری
هرگز ستاره سحری را کجا رسد
با آفتاب و ماه دو هفته برابری
سی سال هست تا تو همی سروریکنی
سی ساله سروری نتوان کرد سرسری
چون در محاسبت ز دقایق رود سخن
اندر هوا ز نوک قلم ذره بشمری
در سایهٔ قبول تو از تار عنکبوت
سازند کهتران تو سد سکندری
بیتی زشعر فرخی اندر مدیح تو
تضمین همی کنم که بدان بیت درخوری:
«نامت نبشته نیستکجا نام بد بود
وانجا که نام نیک بود صدر دفتری»
فرزانگان همی طلب کیمیا کنند
تا مالشان هدر شود و عمر بر سری
آگاه نیستند که بر درگه تو هست
خدمتگری به نفع به ازکیمیاگری
درویشی و نیاز و غم آید زکیمیا
وزخدمت تو شادی و ناز و توانگری
فانی است مال و نعمت و باقی است شکر و مدح
با من بدین سخن نتوان کرد داوری
بازارگان همی چو تو باید که سال و ماه
فانی همی فروشی و باقی همی خری
در شهر طوس و شهر سرخس آنچه کردهای
باقی است تا به جای بود چرخ چنبری
آن پهلوان کجاست که طوس و سرخسکرد
تا در پرستش تو دهد خط چاکری
گر گاه لفظ و معنی کس در عرب نخاست
چون بُحْتری و چون مُتَنَبّی به شاعری
نظم عجم ز نظم عرب خوبتر بود
چون لفظ پاک داری و معنی بپروری
در عصر توبه مدح تو شد قیمتی سخن
چون قیمت زمرد و یاقوت آوری
از بهر انکه عصر تو اندر نیافته است
پیوسته با دریغ بود جان عنصری
دارم دهان ز شکر تو چون دُرِّ شاهوار
دارم دل از ثنای تو بر زر جعفری
شایدکه بر تو عرضه کنم زرّ و دُرّ خویش
ای خاطر و ضمیر تو صراف و جوهری
شرم ست و بیم پیش تو در چشم و در دلم
شرم از خلاف وعده و بیم از مُقَصَری
کردم گناه و آمدم اندر پناه تو
تا بر سرم ز عفو و کرم سایهگستری
گر ماه در کنار تو آید زآسمان
هم در زمان کلف ز رخ ماه بستری
تا هر هزار سال قرانی بود دگر
خواهم که صد قران بگذاری و بگذری
گاهی به دست عدل ببندی در ستم
گاهی به پای قهر سر خصم بسپری
وین هر دو را منم بهدل و دیده مشتری
با مشتری مقارنه کردست ماه من
فرخ بود مقارنهٔ ماه و مشتری
خلقی ز رشک و حسرت آن چشم کافرش
بر من همی دهند گواهی به کافری
یاری است لشکری که همی دل برد زخلق
دارد به دلبری همگان را ز دل بری
من دل بدو دهم که خطا گفت آن که گفت:
هرگز مباد کس که دهد دل به لشکری
ای آنکه جای توست همه ساله بتکده
بت را همی برستی و رنجی همی بری
باری سجود پیش کسی کن که صورتش
تصویر ایزدست نه تمثال آزری
با روی خوب او نرسد سرکشی تورا
بر نِه به خاک سر که بدان روی بنگری
درکوی عشق او نرسد بددلی تورا
برده به باد دلکه بر آن کوی بگذری
آن خط نو دمیده نگر بر دو عارضش
همچون بنفشهٔ طبری برگل طری
در سایه گر بنفشه نروید چگونه است
خطش به زیر سایهٔ آن زلف عنبری
یا رب چه صورت است که دادی بدان صنم
کز شرم او شدست نهان صورت پری
همواره هست صورت او اصل نیکوی
جون سیرت موید دین اصل سروری
اکفی الکفات ناصح دولت معین ملک
بوالقاسم آفتاب بزرگی و مهتری
کافی مدبری که به تدبیر و رای اوست
ترتیب دین احمدی و ملکسنجری
آزادهای که ختم شد آزادگی بدو
چونانکه ختم شد به محمد پیمبری
سحرست و معجزست خط و دست او به هم
معجز شنیدهای که بود جفت ساحری
گویی که دست او ید بیضاست از قیاس
کلکش عصای موسی و خط سحر سامری
ای نیک محضری که ملک را و خواجه را
تو نایب مبارک و فرخنده اختری
از خواجگان دولت و از کافیان ملک
کس را به مهتری نرسد با تو همبری
هرگز ستاره سحری را کجا رسد
با آفتاب و ماه دو هفته برابری
سی سال هست تا تو همی سروریکنی
سی ساله سروری نتوان کرد سرسری
چون در محاسبت ز دقایق رود سخن
اندر هوا ز نوک قلم ذره بشمری
در سایهٔ قبول تو از تار عنکبوت
سازند کهتران تو سد سکندری
بیتی زشعر فرخی اندر مدیح تو
تضمین همی کنم که بدان بیت درخوری:
«نامت نبشته نیستکجا نام بد بود
وانجا که نام نیک بود صدر دفتری»
فرزانگان همی طلب کیمیا کنند
تا مالشان هدر شود و عمر بر سری
آگاه نیستند که بر درگه تو هست
خدمتگری به نفع به ازکیمیاگری
درویشی و نیاز و غم آید زکیمیا
وزخدمت تو شادی و ناز و توانگری
فانی است مال و نعمت و باقی است شکر و مدح
با من بدین سخن نتوان کرد داوری
بازارگان همی چو تو باید که سال و ماه
فانی همی فروشی و باقی همی خری
در شهر طوس و شهر سرخس آنچه کردهای
باقی است تا به جای بود چرخ چنبری
آن پهلوان کجاست که طوس و سرخسکرد
تا در پرستش تو دهد خط چاکری
گر گاه لفظ و معنی کس در عرب نخاست
چون بُحْتری و چون مُتَنَبّی به شاعری
نظم عجم ز نظم عرب خوبتر بود
چون لفظ پاک داری و معنی بپروری
در عصر توبه مدح تو شد قیمتی سخن
چون قیمت زمرد و یاقوت آوری
از بهر انکه عصر تو اندر نیافته است
پیوسته با دریغ بود جان عنصری
دارم دهان ز شکر تو چون دُرِّ شاهوار
دارم دل از ثنای تو بر زر جعفری
شایدکه بر تو عرضه کنم زرّ و دُرّ خویش
ای خاطر و ضمیر تو صراف و جوهری
شرم ست و بیم پیش تو در چشم و در دلم
شرم از خلاف وعده و بیم از مُقَصَری
کردم گناه و آمدم اندر پناه تو
تا بر سرم ز عفو و کرم سایهگستری
گر ماه در کنار تو آید زآسمان
هم در زمان کلف ز رخ ماه بستری
تا هر هزار سال قرانی بود دگر
خواهم که صد قران بگذاری و بگذری
گاهی به دست عدل ببندی در ستم
گاهی به پای قهر سر خصم بسپری
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴۷
چیست آن رخشنده و پاک و زدوده گوهری
فتنهٔ هر دشمنی و شحنهٔ هر لشکری
گوهری کاندر صفت مانند آبی روشن است
یا به هنگام عمل مانند سوزان آذری
اصلش از سنگ است وچون آتش فروزد روز جنگ
سنگ خارا از نهیب او شود خاکستری
پشت اسلاماست ازین معنی ستایندش همی
روز آدینه خطیبان از سر هر منبری
سربهسر پرگوهرست و چون هنر باید نمود
گوهر او در هنر پیدا کند هر گوهری
راستگویی پیکر رخشان او چون آینه است
کاندرو دیده خیالی بیند از هر پیکری
روز رزم از خون دشمن بشکفاند ارغوان
ورچه رنگش درکبودی هست چون نیلوفری
اختر دشمن بسوزد چون بود روز نبرد
از کف سلطان درفشان چون زگردون اختری
افسر شاهان ملک سلطان که بیفرمان او
هیچ شاه اندر جهان بر سر ندارد افسری
آن خداوندی که پیمان بست با او روزگار
کز بقا بر عمر او هر روز بگشاید دری
کس نبیند زو همایونتر زمین را خسروی
کس نبیند زو مبارکتر جهان را داوری
نیست در عالم برون از بند پیمانش دلی
نیست درگیتی برون از خط فرمانش سری
زینت ایام باشد جاودان تا هر زمان
رسم او برگردن ایام بندد زیوری
عزم او آن است کز شمشیر او سالی دگر
کس نبیند در همه عالم بتی یا بتگری
گرچه آمد شاه ما بعداز همه نامآوران
بخت او عالیترست از قدر هر نام آوری
ورچه آمد مصطفی بعد از همه پیغمبران
قدر او افزونتر است از قدر هر پیغمبری
شهریارا آفتاب عالم افروزی مگر
زان کجا نام تو مشهورست در هر کشوری
همت تو بر همه آفاق نعمتگسترست
نیست الا همت عالیْتْ نعمتگستری
روز رزم از هیبت شمشیر گوهردار تو
بر تن خصم تو هر مویی شود چون نَشْتری
با حسام تو نماند در سپاه دشمنان
ناگسسته جوشنی و ناشکسته مغفری
هرکه نپسندد در و درگاه تو بالین خویش
روزگار او را ز محنت گستراند بستری
وانکه خواهد تا برآرد بر خلافت یکنفس
آن نفس در حنجرش گردد چو بُرّان خنجری
از سخا وجود توست افزایش هر خاطری
وز ثنا و مدح توست آرایش هر دفتری
مر تو را در حضرت عالی سعادت رهبرست
چون تو باشد هرکه دارد چون سعادت رهبری
پیش تو میر مؤید روز و شب خدمتگرست
نیست چون میر مؤید در جهان خدمتگری
هم ندیم است او به خدمت پیش تو هم چاکرست
اینت شایسته ندیمی اینت زیبا چاکری
کهترست او پیش تخت تو ولیکن در هنر
بر سر آزادگان هست او به واجب مهتری
از هنرمندی و عقل او را تویی پروردگار
کس ندید و کس نبیند چون تو چاکر پروری
تا بتابد مهر رخشان بر سپهر زودگرد
همچو زرین مهرهای از لاجوردین چنبری
همچنین بادی سر شاهان و تاج خسروان
یافته بوی نشاط تو سر هر سروری
یاور تو در همه کاری خدای دادگر
زانکه در هرکار ازو بهتر نباشد یاوری
فتنهٔ هر دشمنی و شحنهٔ هر لشکری
گوهری کاندر صفت مانند آبی روشن است
یا به هنگام عمل مانند سوزان آذری
اصلش از سنگ است وچون آتش فروزد روز جنگ
سنگ خارا از نهیب او شود خاکستری
پشت اسلاماست ازین معنی ستایندش همی
روز آدینه خطیبان از سر هر منبری
سربهسر پرگوهرست و چون هنر باید نمود
گوهر او در هنر پیدا کند هر گوهری
راستگویی پیکر رخشان او چون آینه است
کاندرو دیده خیالی بیند از هر پیکری
روز رزم از خون دشمن بشکفاند ارغوان
ورچه رنگش درکبودی هست چون نیلوفری
اختر دشمن بسوزد چون بود روز نبرد
از کف سلطان درفشان چون زگردون اختری
افسر شاهان ملک سلطان که بیفرمان او
هیچ شاه اندر جهان بر سر ندارد افسری
آن خداوندی که پیمان بست با او روزگار
کز بقا بر عمر او هر روز بگشاید دری
کس نبیند زو همایونتر زمین را خسروی
کس نبیند زو مبارکتر جهان را داوری
نیست در عالم برون از بند پیمانش دلی
نیست درگیتی برون از خط فرمانش سری
زینت ایام باشد جاودان تا هر زمان
رسم او برگردن ایام بندد زیوری
عزم او آن است کز شمشیر او سالی دگر
کس نبیند در همه عالم بتی یا بتگری
گرچه آمد شاه ما بعداز همه نامآوران
بخت او عالیترست از قدر هر نام آوری
ورچه آمد مصطفی بعد از همه پیغمبران
قدر او افزونتر است از قدر هر پیغمبری
شهریارا آفتاب عالم افروزی مگر
زان کجا نام تو مشهورست در هر کشوری
همت تو بر همه آفاق نعمتگسترست
نیست الا همت عالیْتْ نعمتگستری
روز رزم از هیبت شمشیر گوهردار تو
بر تن خصم تو هر مویی شود چون نَشْتری
با حسام تو نماند در سپاه دشمنان
ناگسسته جوشنی و ناشکسته مغفری
هرکه نپسندد در و درگاه تو بالین خویش
روزگار او را ز محنت گستراند بستری
وانکه خواهد تا برآرد بر خلافت یکنفس
آن نفس در حنجرش گردد چو بُرّان خنجری
از سخا وجود توست افزایش هر خاطری
وز ثنا و مدح توست آرایش هر دفتری
مر تو را در حضرت عالی سعادت رهبرست
چون تو باشد هرکه دارد چون سعادت رهبری
پیش تو میر مؤید روز و شب خدمتگرست
نیست چون میر مؤید در جهان خدمتگری
هم ندیم است او به خدمت پیش تو هم چاکرست
اینت شایسته ندیمی اینت زیبا چاکری
کهترست او پیش تخت تو ولیکن در هنر
بر سر آزادگان هست او به واجب مهتری
از هنرمندی و عقل او را تویی پروردگار
کس ندید و کس نبیند چون تو چاکر پروری
تا بتابد مهر رخشان بر سپهر زودگرد
همچو زرین مهرهای از لاجوردین چنبری
همچنین بادی سر شاهان و تاج خسروان
یافته بوی نشاط تو سر هر سروری
یاور تو در همه کاری خدای دادگر
زانکه در هرکار ازو بهتر نباشد یاوری
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴۹
چون سخن گوید یابم ز دهانش خبری
چون کمر بندد بینم زمیانش اثری
زان نگویم خبری تاکه نگوید سخنی
زین نبینم اثری تاکه نبندد کمری
هست هر بوسه چو شیرین شکری از لب او
هست هر قطره ازین دیده چو رنگین گهری
کس به گوهر نخرد گرچه عزیزست شکر
من به گوهر بخرم گر بفروشد شکری
نشوم بر دگری فتنه که دل نیست مرا
وز پس آنکه دلم برد نجویم دگری
دل یکی بود بر او فتنه شدم بر یک تن
دگری باید تا فتنه شوم بر دگری
کیسه از سیم و دل از سنگ جداکرد مرا
آنکه چون سنگ دلی دارد و چون سیمبری
در حَجَر نیست به پاکی چو تن او سیمی
بر زمین نیست به سختی چو دل او حجری
من و او هر دو دل و دیده همی بازیدیم
رایگان داد و بدادم من و کردم خطری
دل من برد به افسون و ندانستم من
که به افسوس زمن برد دل افسانه گری
دوش بر دست به افسوس دلم وین بترست
که ز افسوس بر امروز ندارم خبری
هم خبر یابم و هم باز ستانم دل ازو
گر کند سیّد احرار به کارم نظری
عمدهٔ ملک خراسان شرف دین هدی
مایهٔ مهر محمد بسزا ناموری
پسر فضل کریمی که به افضال و کرم
از جهاندار بشیرست سوی هر بشری
هست نامش زخرد در همه عالم مثلی
هست رسمش زهنر در همه گیتی سمری
نیست کس را به کمال خرد او خردی
نیست کس را به جمال هنر او هنری
بهتری را چو خصال پسران برشمرند
نبود بهتر ازو هیچ پدر را پسری
مهتری را چو حدیث پدران یاد کنند
نبود مهتر ازو هیچ پسر را پدری
قلمشگرچه ضریرست ونبیند بدو نیک
نیست چشم قلمش را زضریری ضرری
هرکه در ضعف دل و قوت چشمش نگرد
کاملی بیند گرد آمده در مختصری
طرفه ابری است که از لجّهٔ دریا همه روز
بر سمن برگ همی بارد مشکین مطری
من به دریا کف او را به چه تشبیه کنم
که بود دریا در پیش کف او شَمَری
ای دلیری که به هرکار که تو عزم کنی
عزم تو همچو قضا خندد بر هر قدری
بر تو از تیر حوادث نرسد هیجگزند
تا بود پیش تو از عصمت ایزد سپری
حلم چون کوه تو بگشاید صد چشمهٔ عفو
هرکجا زاتش خشم تو برآید شرری
مالهایی که به صد سال فلک جمعکند
پیش یک روزه سخای تو ندارد خطری
جفت باید که بود رای تو بارایت شاه
تا زجزوی سفرش خیزد کلی حضری
مدد از ایزد و نصرت بود آن دولت را
کاندر آن دولت باشد چو تو تدبیرگری
آن سلف زنده بودکاو چو تو دارد خلفی
وان شجر زنده بود کاو چو تو دارد ثمری
دیده دیدار تو را فضل نهد بر خورشید
وانکه گوید نه چنین است بود خیرهسری
زانکه از دیدن خورشید بصر رنجه شود
نشود رنجه ز دیدار تو هرگز بصری
رمضان شد چو غریبان ز بر ما به سفر
ایْنتْ فرّخ شدن و اینْتْ مبارک سفری
شدنش بود به هنگام که از آمدنش
خشک شد هر دهنی تافته شد هر جگری
توبهٔ ما چو یکی شاخ سرافراشته بود
خُرد بشکست چو شوال بر او زد تبری
بینم اندر دل احرار دگرگون طربی
بینم اندر سر عشاق دگرسان بطری
به شب و روزکنون باده کشد مالامال
آنکه در شام و سحر آب کشیدی قدری
بَدَل آب کنون باده ستان هر شامی
بَدَل طبل کنون چنگ شنو هر سحری
ساقیان چون قَمَرانند و چو زهره است شراب
بستان زهرهٔ زهرا زکف هر قمری
چو به میدان مدیح تو مباهات کنم
طبعم انگیزد بر لفظ ز معنی حشری
چون بپردازد طبعم ز یکی معنی خوب
خاطرم زود فراز آرد از آن خوبتری
بر لب جوی درختی است زمدح تو دلم
که بر او نیست به جز شکر تو برگی و بری
هرکجا نشر کنم مدح تو چون آب روان
باد دریا ز سعادت بر تو چون شَمَری
تاکه در اول هر سال ز تاریخ عرب
جز محرم نبود پیشرو هر صفری
در همه وقت ظفر پیشرو فتح تو باد
سوی عزت ز ز ظفر باد شما راگذری
عید تو فرخ و صوم تو پذیرفته خدای
بر تو بگشاده ز شادی مه شوال، دری
دولت و حشمت و اندازهٔ عمر تو چنانک
در شمارش نرسد وهم ستاره شمری
چون کمر بندد بینم زمیانش اثری
زان نگویم خبری تاکه نگوید سخنی
زین نبینم اثری تاکه نبندد کمری
هست هر بوسه چو شیرین شکری از لب او
هست هر قطره ازین دیده چو رنگین گهری
کس به گوهر نخرد گرچه عزیزست شکر
من به گوهر بخرم گر بفروشد شکری
نشوم بر دگری فتنه که دل نیست مرا
وز پس آنکه دلم برد نجویم دگری
دل یکی بود بر او فتنه شدم بر یک تن
دگری باید تا فتنه شوم بر دگری
کیسه از سیم و دل از سنگ جداکرد مرا
آنکه چون سنگ دلی دارد و چون سیمبری
در حَجَر نیست به پاکی چو تن او سیمی
بر زمین نیست به سختی چو دل او حجری
من و او هر دو دل و دیده همی بازیدیم
رایگان داد و بدادم من و کردم خطری
دل من برد به افسون و ندانستم من
که به افسوس زمن برد دل افسانه گری
دوش بر دست به افسوس دلم وین بترست
که ز افسوس بر امروز ندارم خبری
هم خبر یابم و هم باز ستانم دل ازو
گر کند سیّد احرار به کارم نظری
عمدهٔ ملک خراسان شرف دین هدی
مایهٔ مهر محمد بسزا ناموری
پسر فضل کریمی که به افضال و کرم
از جهاندار بشیرست سوی هر بشری
هست نامش زخرد در همه عالم مثلی
هست رسمش زهنر در همه گیتی سمری
نیست کس را به کمال خرد او خردی
نیست کس را به جمال هنر او هنری
بهتری را چو خصال پسران برشمرند
نبود بهتر ازو هیچ پدر را پسری
مهتری را چو حدیث پدران یاد کنند
نبود مهتر ازو هیچ پسر را پدری
قلمشگرچه ضریرست ونبیند بدو نیک
نیست چشم قلمش را زضریری ضرری
هرکه در ضعف دل و قوت چشمش نگرد
کاملی بیند گرد آمده در مختصری
طرفه ابری است که از لجّهٔ دریا همه روز
بر سمن برگ همی بارد مشکین مطری
من به دریا کف او را به چه تشبیه کنم
که بود دریا در پیش کف او شَمَری
ای دلیری که به هرکار که تو عزم کنی
عزم تو همچو قضا خندد بر هر قدری
بر تو از تیر حوادث نرسد هیجگزند
تا بود پیش تو از عصمت ایزد سپری
حلم چون کوه تو بگشاید صد چشمهٔ عفو
هرکجا زاتش خشم تو برآید شرری
مالهایی که به صد سال فلک جمعکند
پیش یک روزه سخای تو ندارد خطری
جفت باید که بود رای تو بارایت شاه
تا زجزوی سفرش خیزد کلی حضری
مدد از ایزد و نصرت بود آن دولت را
کاندر آن دولت باشد چو تو تدبیرگری
آن سلف زنده بودکاو چو تو دارد خلفی
وان شجر زنده بود کاو چو تو دارد ثمری
دیده دیدار تو را فضل نهد بر خورشید
وانکه گوید نه چنین است بود خیرهسری
زانکه از دیدن خورشید بصر رنجه شود
نشود رنجه ز دیدار تو هرگز بصری
رمضان شد چو غریبان ز بر ما به سفر
ایْنتْ فرّخ شدن و اینْتْ مبارک سفری
شدنش بود به هنگام که از آمدنش
خشک شد هر دهنی تافته شد هر جگری
توبهٔ ما چو یکی شاخ سرافراشته بود
خُرد بشکست چو شوال بر او زد تبری
بینم اندر دل احرار دگرگون طربی
بینم اندر سر عشاق دگرسان بطری
به شب و روزکنون باده کشد مالامال
آنکه در شام و سحر آب کشیدی قدری
بَدَل آب کنون باده ستان هر شامی
بَدَل طبل کنون چنگ شنو هر سحری
ساقیان چون قَمَرانند و چو زهره است شراب
بستان زهرهٔ زهرا زکف هر قمری
چو به میدان مدیح تو مباهات کنم
طبعم انگیزد بر لفظ ز معنی حشری
چون بپردازد طبعم ز یکی معنی خوب
خاطرم زود فراز آرد از آن خوبتری
بر لب جوی درختی است زمدح تو دلم
که بر او نیست به جز شکر تو برگی و بری
هرکجا نشر کنم مدح تو چون آب روان
باد دریا ز سعادت بر تو چون شَمَری
تاکه در اول هر سال ز تاریخ عرب
جز محرم نبود پیشرو هر صفری
در همه وقت ظفر پیشرو فتح تو باد
سوی عزت ز ز ظفر باد شما راگذری
عید تو فرخ و صوم تو پذیرفته خدای
بر تو بگشاده ز شادی مه شوال، دری
دولت و حشمت و اندازهٔ عمر تو چنانک
در شمارش نرسد وهم ستاره شمری
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۵۰
نبود چون تو مَلِک در جهان جهانداری
نیافرید خدای جهان تورا یاری
خجسته آمد دیدار تو به عالم بر
خدایگان چو تو باید خجسته دیداری
توراست ملک و سزاوار آن تویی به یقین
خدای ملک نبخشد به ناسزاواری
به روزگار تو نیکی رسید و روز بدی
میان نیک و بد از تیغ توست دیداری
اگر به روم شود یک مبارز از سپهت
بتی نماند در ملک روم و زناری
موافق تو بهاقبال تو سرافرازست
مخالف تو نباشد مگر نگونساری
مراد و کار تو دولت چنان همی سازد
که در جهان نرود بیمراد تو کاری
عماد دولت نعمت فدای خدمت کرد
بهمال گشت جمال تورا خریداری
درخت و باغ عمادی که ساخته است تو را
ز باغ و قبهٔ کسری به است بسیاری
چنین درخت و چنین باغ تا جهان بودست
کسی نداد نشان و ندید دیاری
ز زر ناب گهر بر درخت طاوسی
میان باغ ز یاقوت سرخگلزاری
نشاند بر سر صندوق باز نعره زنان
نمود با دم طاوس خوب کرداری
چهارگاو و دو مردند در میانهٔ باغ
همی زنند به گرد درخت هنجاری
زمشک و عنبر و یاقوت و لعل و مروارید
نهاده بر سر هر شاخگونهگون باری
ازین جواهر وزین عطرها هزار یکی
گهرفروشی هرگز ندید و عطاری
اگر به شرح بگویم صفات این مجلس
نماندم ملکا فکرتی وگفتاری
سپاهدار تو شاها چنین کند خدمت
کراست در همه عالم چنین سپهداری
ز بهر دیدن دیدار تو گهربارست
که دیده در همه گیتی چنین گهرباری
نثارکرد زدینار و خواستی ملکا
که هدیه کردی جانی به جای دیناری
اگر بخواهی امروز جان برافشاند
که مال را نبود قیمتی و مقداری
همیشه تا که بود در زمانه حیوانی
همیشه تاکه بود بر سپهر سیاری
همه جهان چو یکی نقطه باد درکف تو
بهگرد نقطه زحکمتکشیده پرگاری
تو جام بادهٔ عنابگون گرفته بهدست
مخالف تو بهدست بلا گرفتاری
نیافرید خدای جهان تورا یاری
خجسته آمد دیدار تو به عالم بر
خدایگان چو تو باید خجسته دیداری
توراست ملک و سزاوار آن تویی به یقین
خدای ملک نبخشد به ناسزاواری
به روزگار تو نیکی رسید و روز بدی
میان نیک و بد از تیغ توست دیداری
اگر به روم شود یک مبارز از سپهت
بتی نماند در ملک روم و زناری
موافق تو بهاقبال تو سرافرازست
مخالف تو نباشد مگر نگونساری
مراد و کار تو دولت چنان همی سازد
که در جهان نرود بیمراد تو کاری
عماد دولت نعمت فدای خدمت کرد
بهمال گشت جمال تورا خریداری
درخت و باغ عمادی که ساخته است تو را
ز باغ و قبهٔ کسری به است بسیاری
چنین درخت و چنین باغ تا جهان بودست
کسی نداد نشان و ندید دیاری
ز زر ناب گهر بر درخت طاوسی
میان باغ ز یاقوت سرخگلزاری
نشاند بر سر صندوق باز نعره زنان
نمود با دم طاوس خوب کرداری
چهارگاو و دو مردند در میانهٔ باغ
همی زنند به گرد درخت هنجاری
زمشک و عنبر و یاقوت و لعل و مروارید
نهاده بر سر هر شاخگونهگون باری
ازین جواهر وزین عطرها هزار یکی
گهرفروشی هرگز ندید و عطاری
اگر به شرح بگویم صفات این مجلس
نماندم ملکا فکرتی وگفتاری
سپاهدار تو شاها چنین کند خدمت
کراست در همه عالم چنین سپهداری
ز بهر دیدن دیدار تو گهربارست
که دیده در همه گیتی چنین گهرباری
نثارکرد زدینار و خواستی ملکا
که هدیه کردی جانی به جای دیناری
اگر بخواهی امروز جان برافشاند
که مال را نبود قیمتی و مقداری
همیشه تا که بود در زمانه حیوانی
همیشه تاکه بود بر سپهر سیاری
همه جهان چو یکی نقطه باد درکف تو
بهگرد نقطه زحکمتکشیده پرگاری
تو جام بادهٔ عنابگون گرفته بهدست
مخالف تو بهدست بلا گرفتاری
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۵۱
ای جُسته جفاکاری جَسته ز وفاداری
بنمای وفاداری بگذار جفاکاری
آشفتهام از عشقت بیهوده چرا شیبی
آزردهام از هجرت بیهوده چه آزاری
سیماست مرا در جسم از حسرت و غم خوردن
مشک است تورا در زلف از کَشّی و عیاری
ما هر دو حریفانیم از صنعتِ باریدن
من سیم همی بارم تو مشک همی باری
ای روی تو با خوبی وی خوی تو با زشتی
کردار چنین داری گفتار چنان داری
گفتار تو پنداری دارد صفت از رویت
دارد نسب از خویت کردار تو پنداری
در عشق تو ای دلبر تا چند خورم حسرت
در هجر تو ای کودک تا چند کشم خواری
من جنگ تو را یکسر آرام دل انگارم
تو صلح مرا یکسر تیمار دل انگاری
جویم به تو نزدیکی در حضرت و در غیبت
جویی تو ز من دوری در مستی و هشیاری
یک بارگی از عاشق دوری نتوان جستن
لنگی نتوان بردن ای دوست به رهواری
گر نیست مرا یاری از تو صنما شاید
در خدمت سلطان هست از بخت مرا یاری
شاهنشه دینپرور سلطان بلنداختر
شاهی که زجباران بستد همه جباری
شاهی که شد از عدلش پیدا همه عالم را
آثار جوانمردی اسباب نکوکاری
شد چشم مسلمانی از طلعت او روشن
شد کار مسلمانی از دولت او کاری
هر کس که بدش خواهد، مقهور شود والله
از آفت بدبختی وز محنت بیماری
عمر همه مکاران زو شد چو تن بیجان
روز همه غداران زو شد چو شب تاری
حکمی است روان او را بختی است جوان او را
با او نتوان کردن مَکّاری و غَدّاری
تا ملک جهان باشد باد این ملک عادل
خورشید جهانداران بر تخت جهانداری
آسوده نکوخواهش در نعمت و آسانی
فرسوده بداندیشش در سختی و دشواری
بنمای وفاداری بگذار جفاکاری
آشفتهام از عشقت بیهوده چرا شیبی
آزردهام از هجرت بیهوده چه آزاری
سیماست مرا در جسم از حسرت و غم خوردن
مشک است تورا در زلف از کَشّی و عیاری
ما هر دو حریفانیم از صنعتِ باریدن
من سیم همی بارم تو مشک همی باری
ای روی تو با خوبی وی خوی تو با زشتی
کردار چنین داری گفتار چنان داری
گفتار تو پنداری دارد صفت از رویت
دارد نسب از خویت کردار تو پنداری
در عشق تو ای دلبر تا چند خورم حسرت
در هجر تو ای کودک تا چند کشم خواری
من جنگ تو را یکسر آرام دل انگارم
تو صلح مرا یکسر تیمار دل انگاری
جویم به تو نزدیکی در حضرت و در غیبت
جویی تو ز من دوری در مستی و هشیاری
یک بارگی از عاشق دوری نتوان جستن
لنگی نتوان بردن ای دوست به رهواری
گر نیست مرا یاری از تو صنما شاید
در خدمت سلطان هست از بخت مرا یاری
شاهنشه دینپرور سلطان بلنداختر
شاهی که زجباران بستد همه جباری
شاهی که شد از عدلش پیدا همه عالم را
آثار جوانمردی اسباب نکوکاری
شد چشم مسلمانی از طلعت او روشن
شد کار مسلمانی از دولت او کاری
هر کس که بدش خواهد، مقهور شود والله
از آفت بدبختی وز محنت بیماری
عمر همه مکاران زو شد چو تن بیجان
روز همه غداران زو شد چو شب تاری
حکمی است روان او را بختی است جوان او را
با او نتوان کردن مَکّاری و غَدّاری
تا ملک جهان باشد باد این ملک عادل
خورشید جهانداران بر تخت جهانداری
آسوده نکوخواهش در نعمت و آسانی
فرسوده بداندیشش در سختی و دشواری
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۵۲
ایا شاهیکه عالم را همی زیر عَلَم داری
به دولت فرق جباران همی زیر قدم داری
عرب را با عجم فخرست تا محشر به اقبالت
که هم ملک عرب داری و هم ملک عجم داری
اگر رشک آید از تو شهریاران را عجب نبود
که شاهی و جوانی و جوانبختی به هم داری
به شمشیر و قلم نازند رزم و بزم از این معنی
که تو درکف به رزم و بزم شمشیر و قلم داری
علمهای تو گویی دفتر اشکال عالم شد
که عالم سر به سر پیموده در زیر علم داری
کجا ملک است تا ملک است در توران و در ایران
به نام خویش تا محشر بدین داغ و رقم داری
چه باید بیش از این برهان که نام خویش جاویدان
جمال خطبه و منشور و دینار و درم داری
مجسم تیغ گوهر دار از فتح و ظفر داری
مصور دست گوهر بار از جود و کرم داری
ز نعمت نیکخواهان را حریفان طرب داری
زمحنت بدسگالان را ندیمان نَدَم داری
ز مهر تو ضیا خیزد ز کین تو ظُلَم زاید
ولی را در ضیا داری عدو را در ظلم داری
بداندیشان ملت را حریف اندر بلا داری
نکوخواهان دولت را غریق اندر نعم داری
به بهروزی روی هر جا و بازآیی به پیروزی
که بهروزی سپه داری و پیروزی حشم داری
خدنگ مرغ پرنده است و اسبت باد پوینده
مطیعت گشت مرغ و بادگویی مهر جم داری
حدیث و قصهٔ اسفندیار و روستم تا کی
تو در لشکر هزار اسفندیار و روستم داری
تو را نتوان برابرکرد با ایشان معاذالله
که چون ایشان به درگه بر غلامان و خدم داری
تو آن شاهیکه روز رزم گردون داری اندر یم
که تیغی همچو گردون و یمینی همچو یم داری
تو آن شاهی که طاعتگاه قِسّیسان و رُهبانان
به شمشیر صنم وارت چه خالی از صنم داری
صد و هشتاد فتح از خویش داری بیش درگیتی
وگرچه سال خویش از نیمهٔ هشتاد کم داری
زجود خویش بر عالم همی قسمت کنی روزی
به قسمت کردن روزی تو پنداری قسم داری
هم اندر کار دینی و هم اندر کار دنیایی
از آن قاطع بود حکمت که دانش را حکم داری
عزیز و محتشم آنکس بود در دین و در دنیا
که او را تو به اقبالش عزیز و محتشم داری
اگر باغِ ارم جایی است کز وی دل شود خرّم
تو گیتی را به فرّ خویش چون باغ ارم داری
وگر بیت حرم حِصنی است کآنجا ایمنی باشد
تو عالم را به عِلْم خویش چون بیت حرم داری
به انصاف و به عدل اندر چنانی تو که گر خواهی
میان بیشه ضیغم را نگهبان غَنَم داری
به تو معدوم شدکفر و به تو موجود شد ایمان
سزد گر تا جهان باشد وجود بیعدم داری
بهکام دل نشاط افزای و شادی کن که دلها را
به شادی و نشاط خویش بیتیمار و غم داری
همیشه سایهٔ عدل تو بادا بر سر عالم
که عالم را به عدل خویش خالی از ستم داری
به دولت فرق جباران همی زیر قدم داری
عرب را با عجم فخرست تا محشر به اقبالت
که هم ملک عرب داری و هم ملک عجم داری
اگر رشک آید از تو شهریاران را عجب نبود
که شاهی و جوانی و جوانبختی به هم داری
به شمشیر و قلم نازند رزم و بزم از این معنی
که تو درکف به رزم و بزم شمشیر و قلم داری
علمهای تو گویی دفتر اشکال عالم شد
که عالم سر به سر پیموده در زیر علم داری
کجا ملک است تا ملک است در توران و در ایران
به نام خویش تا محشر بدین داغ و رقم داری
چه باید بیش از این برهان که نام خویش جاویدان
جمال خطبه و منشور و دینار و درم داری
مجسم تیغ گوهر دار از فتح و ظفر داری
مصور دست گوهر بار از جود و کرم داری
ز نعمت نیکخواهان را حریفان طرب داری
زمحنت بدسگالان را ندیمان نَدَم داری
ز مهر تو ضیا خیزد ز کین تو ظُلَم زاید
ولی را در ضیا داری عدو را در ظلم داری
بداندیشان ملت را حریف اندر بلا داری
نکوخواهان دولت را غریق اندر نعم داری
به بهروزی روی هر جا و بازآیی به پیروزی
که بهروزی سپه داری و پیروزی حشم داری
خدنگ مرغ پرنده است و اسبت باد پوینده
مطیعت گشت مرغ و بادگویی مهر جم داری
حدیث و قصهٔ اسفندیار و روستم تا کی
تو در لشکر هزار اسفندیار و روستم داری
تو را نتوان برابرکرد با ایشان معاذالله
که چون ایشان به درگه بر غلامان و خدم داری
تو آن شاهیکه روز رزم گردون داری اندر یم
که تیغی همچو گردون و یمینی همچو یم داری
تو آن شاهی که طاعتگاه قِسّیسان و رُهبانان
به شمشیر صنم وارت چه خالی از صنم داری
صد و هشتاد فتح از خویش داری بیش درگیتی
وگرچه سال خویش از نیمهٔ هشتاد کم داری
زجود خویش بر عالم همی قسمت کنی روزی
به قسمت کردن روزی تو پنداری قسم داری
هم اندر کار دینی و هم اندر کار دنیایی
از آن قاطع بود حکمت که دانش را حکم داری
عزیز و محتشم آنکس بود در دین و در دنیا
که او را تو به اقبالش عزیز و محتشم داری
اگر باغِ ارم جایی است کز وی دل شود خرّم
تو گیتی را به فرّ خویش چون باغ ارم داری
وگر بیت حرم حِصنی است کآنجا ایمنی باشد
تو عالم را به عِلْم خویش چون بیت حرم داری
به انصاف و به عدل اندر چنانی تو که گر خواهی
میان بیشه ضیغم را نگهبان غَنَم داری
به تو معدوم شدکفر و به تو موجود شد ایمان
سزد گر تا جهان باشد وجود بیعدم داری
بهکام دل نشاط افزای و شادی کن که دلها را
به شادی و نشاط خویش بیتیمار و غم داری
همیشه سایهٔ عدل تو بادا بر سر عالم
که عالم را به عدل خویش خالی از ستم داری