عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
از آفتاب روی تو عالم پر از ضیاست
هر ذره را ز مهر جمال تو صد صفاست
یکدم نقاب زلف ز رخسار برفکن
با عاشقان نما که جهان از چه رو فناست
از جلوه های عشق پرآوازه شد جهان
آفاق سربسر زدم عشق پر صداست
زاهد اگر مخالف عشقی زکج رویست
گر راست میروی ره عشاق با نواست
زحمت مکش طبیب بدرمان درد عشق
زیرا که درد عشق عجب درد بی دواست
گر صد جفا و جور کند یار هر زمان
ای دل صبور باش که آخر همان وفاست
بیگانه شد ز خویش و ز شادی فراغ یافت
جانی که او بدرد و غم عشق آشناست
تا جان من قبول غم عشق یار شد
زین غم بصد بلا دل غم دیده مبتلاست
انصاف و راستی اگرت هست مدعی
قلاش ورند همچو اسیری بگو کجاست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
روز فراق اگر ز قیامت علامت است
روزی که یار روی نماید قیامت است
یکدم لقا ز دولت دنیا مرا به است
دیدن جمال دوست عجایب سعادت است
زاهد بهشت جوید و عاشق لقای یار
باهریک این نصیب ز قسمت حوالت است
خوبان ماه رو که دل از عاشقان برند
حسن همه ز مصحف روی تو آیت است
برتر ز هر دو کون دلم را مقامهاست
حالات عاشقان تو یارب چه حالت است
زاهداگر چه عاشق حور و بهشت شد
ما را بعشق روی تو زآنهافراغت است
ما جان و دل بروی تو ایثار کرده ایم
از روی تو هنوز ازینم خجالت است
واقف نگشت کس ز کماهی سر عشق
اسرار عشق را نه بدایت نه غایت است
مفتی اسیریا بفتاوای ذوق عشق
با تو اگر نزاع کند از جهالت است
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
هرکه از سر عشق آگاهست
محرم عاشقان درگاهست
با جمال تو میل حور و بهشت
نکند هر که مرد آگاهست
هرکه در بحر ذات فانی شد
او غریق فناء فی الله است
هرکه فانی ز خود، بحق باقی است
بر سریر شهود او شاهست
چون برید از خود و بحق پیوست
واصل حق و سالک راهست
عشق ورزی ارادت دل ماست
عشق جانم نه کار اکراهست
جاه دنیا بنزد اهل یقین
چاه باشد بصورت ارجاهست
ره مطلوب می برد طالب
در طلب گر بعشق همراهست
هان اسیری بوصل دوست شتاب
میرود عمر و روز بیگاهست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
هرگز نبود حسن ترا مبداء و غایت
نه عشق مرا هست نهایت نه بدایت
بی هادی عشقت بخدا سالک عاشق
هرگز نتواند که رود راه هدایت
زاهد که همه در پی حوری و بهشت است
دیدار تو میجست اگر داشت درایت
عاشق نبرد جان بسلامت ز ره عشق
از جانب معشوق اگر نیست حمایت
بس دور فتادست ز معشوق و ره عشق
هرکو نکند جانب عشاق رعایت
ره سوی وصال تو برد این دل مهجور
هرگه که درآید بمیان دست ولایت
بر حال دل زار اسیری ز توای جان
از عین ترحم نظری هست کفایت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
ذرات کون پرتو خورشید مطلق است
در بحر عشق جمله جهان همچو زورق است
دارد فراغت از من و مائی و هست و نیست
اندر محیط مستی او هر که مغرق است
زاهد نبرد بهره از ذوق عارفان
بر دل فسرده زانکه در ذوق مغلق است
هرکو ندید روی تو در پرده دو کون
در پیش عارفان تو نادان احمق است
بی بهره هیچ ذره ز خورشید عشق نیست
زیرا که نور عشق بذرات ملحق است
وحدت اگر بصورت کثرت ظهور کرد
غیر خداست باطل و حق دایما حق است
زاهد ز گفت عشق مکدر شود ولی
دایم ز سرعشق اسیری مزوق است
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
چون کون مکان بتو عیانست
رویت بجهان چرا نهانست
حسن همه دلبران مه رو
از حسن و جمال تو نشانست
چشم تو مدام با حریفان
با ساغر و باده در میانست
این ظلمت و نور و کفر و ایمان
اززلف و رخ تویک نشانست
جان و دل عاشقان چه گویم
تا واله حسن تو چه سانست
ازجمله جهان جمال رویت
هرکس که بدید عارف آنست
هرلحظه چرا کنار جویی
چون جای تو در میان جانست
عکس رخ جانفزای جانان
از آینه جهان عیانست
از مشرب عذب تو اسیری
یک قطره محیط بی کرانست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
بقید زلف تا جانم اسیر است
دلم در دام فتنه پای گیر است
درون پرده ذرات عالم
رخت تابان چو خورشید منیر است
گرفتاران عشقت را فراغت
ز شاه و شحنه و میر و وزیر است
هوای گلشن حسنت ازآن رو
نرفت از جان که جای دلپذیر است
نسیم زلف جانانرا چه نسبت
ببوی عنبر و مشک و عبیر است
چگویم وصف یاری کو بعالم
بخوبی و ملاحت بی نظیر است
ز فکر هر دو عالم گشت آزاد
بقید عشق او هر کو اسیر است
دلا گر میروی راه طریقت
مشو ایمن که بس راهی خطیر است
توانی بود سالک در ره عشق
ترا گر رهنما ارشاد پیر است
دلم راه هدایت زان سبب یافت
که شیخ مرشدم شیخ کبیر است
نه امروز است دل شیدای حسنش
اسیری ما چنین بودیم دیرست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
آفتاب روی تو تابان شدست
در شعاعش جان و دل حیران شدست
نور مطلق گشت ذرات جهان
تاکه خورشید رخت تابان شدست
جان که در تاب تجلی شد فنا
در حقیقت واصل جانان شدست
آنکه روز و شب گدای کوی تست
بر همه خلق جهان سلطان شدست
شد بملک عاشقی افسانه
هرکه در عشق تو جان افشان شدست
جان ما در پرتو حسن رخت
محو و شیدا بی سر و سامان شدست
عشق جانان جان بیمار مرا
بوالعجب هم درد و هم درمان شدست
جان و دل در راه عشقت باختن
عاشق دیوانه را آسان شدست
تا اسیری شد اسیر زلف یار
فارغ از کفر و هم از ایمان شدست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
ای جمله جهان شیفته حسن و جمالت
جان و دل عشاق اسیر خط و خالت
از بهر تراش دل و دین تاختن آرد
در مملکت جان همه دم خیل خیالت
ما را ز خمار غم هجران خبری نیست
چون مست مدامم ز می جام وصالت
بگرفت جمال تو بدعوی همه آفاق
در حسن و ملاحت بجهان نیست مثالت
در کشتن عشاق نمایی ید بیضا
خون همه گویی که بفتوی است حلالت
دادند بهر کس ز ازل قسمت و بخشی
زان روز دلم را غم عشق است حوالت
چون شاهد حسن تو ز رخ پرده برانداخت
شد محو فنا جان اسیری ز جمالت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
اسیر عشق تو از هردوکون آزاد است
کسی که با غم تو مونس است دلشاد است
چه منع عاشق دیوانه میکنی زاهد
بعشق دوست ندانم ترا چه واداداست
مکن ملامت عاشق بعشق ورزیدن
که کار عشق نه کسبی است بل خداداد است
بغمزه چشم تو بنیاد غارت جان کرد
ز ترک مست نپرسی که این چه بنیاد است
درون خلوت جانم هزار گلزار است
خیال روی تو آنجا چو رخت بنهادست
جهان ز تاب تجلی شدست غرقه نور
مگر که یار ز رخسار پرده بگشادست
بیک کرشمه ز عشاق جان و دل بربود
بدلبری چه توان گفت کو چه استاد است
بنوش باده عشق و بریش زهد بخند
چه اعتبار بکار جهان که برباد است
همیشه کارتو سوزست و ناله و زاری
اسیریا بخدا گو ترا چه افتادست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
ای آفتاب ذات تو تابنده از صفات
وی پرتو صفات تو روشن زکاینات
اسماست نور و جمله اکوان ظلال او
خورشید نوربخش بود ذات باصفات
شد جلوه گر جمال تو در صورت بتان
زان روی بت پرست پرستد منات و لات
هر ذره آیتی بود از مصحف رخت
مائیم در کتاب تو آیات محکمات
مهر رخت ز پرده هر ذره چون بتافت
شد روشن از جمال تو جمله مکونات
نام و نشان عاشق و معشوق شد پدید
زان دم که جلوه کرد جمالت ز ممکنات
چون در مقام محو اسیری ز خود برست
در صحو بعد محو شد او حل مشکلات
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
در حسن چون رخت بجهان آفتاب نیست
از انفعال روی تو در ماه تاب نیست
بر عارض تو پرده اگر هست حسن تست
جز جلوه های حسن برویت نقاب نیست
مفتی علوم حال ز قلب سلیم جو
اسرار عشق در ورق و در کتاب نیست
واعظ حدیث جنت و دوزخ مگو بما
عشاق را خبر ز نعیم و عذاب نیست
داغی است بر دل همه عالم ز سوز عشق
کو دل کز آتش غم عشقت کباب نیست
ای محتسب بدان که مرا مستی از کجاست
از چشم اوست مستی من از شراب نیست
رندان بسی شراب وصالش اسیریا
نوشیده اند کس چو تو مست خراب نیست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
زمهر روی تو هر ذره ماه تابانست
ز تاب پرتو حسن تو عقل حیرانست
بیابیا که ز درد تو ناتوان گشتم
بجز نظر بجمالت بگو چه درمانست
اگر چه شاهد رویت ز خلق گشت نهان
عیان بدیده ماشد هرآنچه پنهانست
بیک کرشمه ربودی قرار و صبر از دل
کنون ز شوق تو مارانه سر نه سامانست
بغیر یار درین دار نیست دیاری
خیال غیر اگر هست پیش نادانست
فنا نگشته خلاصی مجوز دست فراق
بوصل دوست رسیدن نه کار آسانست
بیا و جای اقامت بملک عشق طلب
که کوی زهد اسیری نه جای رندانست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
امید من به لطف عمیم تو واثق است
برجرم ما چو رحمت عام تو سابق است
در راه عشق رو که صراطی است مستقیم
راهی که ره بدوست برد راه عاشق است
در راه عشق جان و جهان باختم از آن
کاول قدم براه تو ترک علایق است
روی زمین ز ظلمت ظلم ار چه شد چو شب
نور ولایت است که چون صبح صادق است
در ره رفیق یکدل و یکرو چو یافتی
آنست الرفیق که یار موافق است
ظلمت سرای کون ز روی تو نور یافت
یارب جمال دوست چه خورشید شارقست
از تابش رخت چو اسیری شود فنا
وه وه ببزم وصل تو آن دم چه لایق است
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
در بزم وصل یار مرا گرچه بارنیست
جز جست و جوی او دگرم هیچ کارنیست
دیار در دو کون ندیدیم غیر دوست
زیرا درین دیار کسی غیر یار نیست
گوید خرد که از غم عشقش کنار جو
دریای عشق را چه کنم چون کنار نیست
مست شراب عشق نه بیند غم خمار
هر مستی دگر که بود بی خمار نیست
جز شربت لب تو اگر شهد و شکرست
در کام جان خسته دلان خوشگوار نیست
روز قیامت است مرا ای مراد جان
روزی که سرو قامت تو درکنار نیست
بر جان ماست ز آتش عشق تو داغها
دردا که سوز و درد دلم در شمار نیست
تا شد قرار گاه غمت جان بیقرار
بی درد عشق حال دلم بر قرار نیست
جز سوز جان و داغ دل و عجز و نیستی
جان مرا بعشق اسیری شعار نیست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
مستیم تا ابد شده از بیخودی ز دست
زان باده که داد بما ساقی الست
من مست عشقم از بر ما خیز زاهدا
بد نام می شوی که بما میکنی نشست
هرگز خمار فرقت جانان ندید جان
از باده وصال چو بودم همیشه مست
من فاش گویمت دو جهان غیر یار نیست
سر چنین بلند نخواهیم گفت پست
از مظهر جهان چو توئی ظاهر از چه شد
این اختلاف مؤمن و ترسا و بت پرست
بی بهره از جمال رخت نیست ذره
مرآت حسن روی تو بودست هرچه هست
تا مهر نوربخش بتابید بر دلم
از جمله قید جان اسیری ما برست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
از حسن عالم گیراو کونین پرغوغاشدست
وز تاب زلف سرکشش عالم پراز سوداشدست
جان و دلم در حلقه مویش گرفتار آمدست
عقلم زنور روی او سرگشته و شیدا شدست
از جام عشقند از ازل، ذرات مست لم یزل
ساقی صلایی میزند میخانه رادر واشدست
نام و نشان عالم و آدم نبود اندرمیان
از جلوه حسن رخش نام جهان پیدا شدست
در صورت عالم علم بینم جمال آن صنم
مجنون عشقم لاجرم عالم برم لیلا شدست
من از غم عشقش چنین زار و نزار و ناتوان
رحمتش نمی آید بمن گوئی دلش خاراشدست
عیش و حضوری در جهان دارم که کس ندهد نشان
زیراکه شاه عشق راجان ودلم مأوا شدست
ای کاشکی آن تند خو پرده برافکندی زرو
تا هر کسی دیدی که او نور جهان آراشدست
نام اسیری در جهان قلاش ورند و مست دان
یارب چه شد کز عاشقان او در جهان رسواشدست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
در سویدای دلم سودای عشقش جا گرفت
در درون خانه جانم غمش مأوا گرفت
تا نقاب زلف بر روی چومه انداختی
از پریشانی دماغ جان ما سوداگرفت
گر بطور زهد دم زد زاهد از انکارما
نیست کس رادر طریق عاشقی برما گرفت
عقل سرکش راه هستی رفت و در پستی فتاد
عشق راه نیستی شد قدراوبالا گرفت
در هوایت کوه آب از چشمه ها گردد روان
ز آتش عشقت خروش و جوش در دریا گرفت
در پی صید همای وصل جانان جان ما
گر چه بسیاری دوید از هر طرف اما گرفت
ای اسیری در هوای وصل سیمرغ دلم
عاقبت در آشیان بی نشانی جا گرفت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
خورشید رخت از همه ذرات چو پیداست
بروحدت تو جمله جهان شاهد و گویاست
بی بهره ز دیدارتوشد دیده اعمی
بینا بجمال رخ تو دیده بیناست
بر بحر قدم نقش حبابست مراتب
ظاهر همه موجست و حقیقت همه دریاست
ذرات جهان ظاهر و باطن بحقیقت
از نور تجلی جمال تو هویداست
از باده توحید دلم مست مدامست
جانم ز فروغ رخ تو واله و شیداست
چون غیر تو در صورت و معنی نتوان یافت
پس این همه تغییر و تفاوت ز کجا خاست
حیران جمال رخ یار است اسیری
زان فارغ و آزاده ز دنیا و زعقباست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
دلم با دوست دایم در وصالست
فراق از وی مرا دیگر محالست
برو ای عقل رخت خویش بربند
که عشق از گفت و گویت در ملالست
سلاطین رااگر مال است مارا
گدائی درش مال و منالست
حجاب تو توئی آمد و گرنه
همه عالم جمالش را مثالست
به پیش عارف حق بین دو عالم
مر اسمای الهی را ظلالست
هرآنکو وحدت حق را ز کثرت
ببیند بی گمان صاحب کمالست
به پیش چشم تو روشن اسیری
همه عالم بنور ذوالجلالست