عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
نازْپرورد
قامتت نازم که از سرو سهی، دلکش ‏تر است
نوک مژگانت، همی خونریزتر از خنجر است
از سرشکم گر به پاخیزد ز نو، طوفان نوح
ای خدایا، ناخدا اندر میانه رهبر است
ناز پروردی که در بازار حسن و دلبری
قیمت یک طاق ابرویش ز یوسف، برتر است
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
آب زندگانی
قد دلجویت اندر گلشن حسن
یکی سروی است کاندر کاشمر نیست
در آیینه ی من، آب زندگانی
از آن شیرین دهن، پاکیزه تر نیست
سری کان گوی چوگانت نباشد
به چوگانش زنم آن را، که سر نیست
اگر تخم محبّت جز تو کارد
ز بیخش برکَنَم، کان با ثمر نیست
نهال عشقت اندر قلب هندی
به غیر از آه و حسرت، بارور نیست
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
بلای هجران
هیچ دانی که ز هجران تو حالم چون شد؟
جگرم، خون و دلم، خون و سرشکم، خون شد
لب شیرین تو ای می ‏زده، فرهادم کرد
جانم از هر دو جهان، رسته شد و مجنون شد
تار و پودم به هوا رفت و توانم بگسست
تا به تار سر زلف تو، دلم مفتون شد
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
گلبرگ تر
ای پریروی که گُلبرگِ تَرَت ساخته ‏اند
ز چه رو، قلبِ ز خارا بَتَرت ساخته‏ اند؟
پسر خاک بدین حسن و لطافت؟ عجب است!
ز بهشتی، نه ز خاک پدرت ساخته‏ اند
ثمر خوب رخی، بوسه ی شیرین باشد
آخر ای سرو! برای ثمرت ساخته ‏اند
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
کوثر
بر لب کوثرم ای دوست؛ ولی تشنه لبم
در کنار منی، از هجر تو در تاب و تبم
روز من با تو به شب آمد و شب با تو به روز
در فراقِ رخ ماهت، گذرد روز و شبم
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
تک بیت
کاش، از حلقه ی زلفت گرهی وا می‏ شد
تا چو من، زاهد دل گمشده، رسوا می ‏شد
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
تک بیت
در غم دوری رویش، همه در تاب و تبند
همه ذرّات جهان، در پی او در طلبند
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
تک بیت
حاصل عمر صرف شد در طلب وصال تو
با همه سعی اگر به خود، ره ندهی چه حاصلم؟
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
تک بیت
پیوسته‏ تر از ابروی تو، یافت نگردد
مشکین تری از گیسوی تو، یافت نگردد
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
تک بیت
آشفته ‏تر از حال منِ زار نباشد
بلبل از دوری گل، ناله و افغان بکند
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
قتیل دلبر
اسیر عشقم و این رتبه، پادشاه ندارد
قتیل دلبرم و همچو جاه، شاه ندارد
اگر در آینه بینی جمال خویش، بگویی
اسیر عشق من آن کس که شد، گناه ندارد
اگر به گوشه قلبم نظر کنی، تو ببینی
لوای عشق به جایی زدم که راه ندارد
قسم به عشق که هر عاشقی، اسیر تو گردد
گرش برانی از این در، دگر پناه ندارد
ملا هادی سبزواری : ملا هادی سبزواری
ترجیع‌بند
ای جان جهانیان فدایت
مردند سمنبران برایت
در دولت حسن صد چو یوسف
در یوزه گر در سرایت
صد خرمن حسن داری ای ماه
لیکن نبود جوی وفایت
کی نوش کند ز چشمهٔ خضر
آنکو زده جام غمزدایت
بر طوبی وسدره کی نشنید
مرغی که پریده در هوایت
هرکس بکسی امیدوار است
دست من و دامن ولایت
درمشرب عاشقان نبرده است
عیش سره صرفه از بلایت
جانم بلب از پی نگاهی است
ای دوست تو دانی و خدایت
چون دست نمیدهد که گاهی
آیم چو سگانت از قفایت
از آتش دل همی گدازم
در هجر بسوزم و بسازم
ای آفت عقل و غارت هوش
تا چند کنی ز ما فراموش
دل را ز مژه چشاندهٔ نیش
وز نوش لبان نداده یک نوش
تا حلقهٔ زلف تو بدیدم
شد حلقهٔ بندگیم در گوش
نخل قدت ار به بردرآید
عمر ابد آیدم در آغوش
طاقی بمقام خوبروئی
ابروت کشیده تا بناگوش
خوش آنکه دهم بدست جامت
تو نوش کنی و گویمت نوش
یک جرعه دهی ز لعل کافتم
تا روز شمار مست و مدهوش
زلفت بتو غیر کج نهادی
باد است روان نگفته درگوش
زین بعد بر آن سرم که باشم
در کنج غمی نشسته خاموش
از آتش دل همی گدازم
در هجر بسوزم و بسازم
سر خیل بتان نازنینی
غارتگر عقل و کفر و دینی
ای صاحب خرمن لطافت
لطفی بنما بخوشه چینی
ز ابروت بقصد مرغ جانم
زه کرده کمان و در کمینی
با جمله وفا بما جفا چند
با غیر چنان بما چنینی
هرکس که بدیدت آفرین گفت
چون صورت گیتی آفرینی
ذاتت جو خدای نکته بین است
اینقدر بود که در زمینی
چون مردم دیدگان بدیده
اندر دل مردمان مکینی
آن به که بگوشهٔ نشینم
یا رخت کشم بسر زمینی
از آتش دل همی گدازم
در هجر بسوزم و بسازم
از جام صفا می بقا را
زانسان نخوری که خون ما را
بندیش ز داوری فردا
امروز ز حد مبر جفا را
تو آینهٔ جهان نمائی
بگذار که بینمت خدا را
در پیش وقوف کوی تو نیست
در مشعر من صفا صفا را
جز در رخ و زلف تو که دیده
اندر دل تیره شب ضحا را
جز در دهنت که دید گیرند
از لعل و درر می گوا را
کی مرغ دل مرا بود راه
ره نیست باین چمن صبا را
اسرار نبوده است چون بار
در حضرت پادشه گدا را
از آتش دل همی گدازم
در هجر بسوزم و بسازم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۳
تغییری ای صنم بده اطوار خویش را
مپسند بر من این همه آزار خویش را
هرگز نیامدی و تسلی دهم چو طفل
هردم ز مقدمت دل بیمار خویش را
پرمایه را نظر بفرومایه عیب نیست
یکره ببین ز لطف خریدار خویش را
مرغان ز آشیانه برون افتادهایم
گم کردهایم ماره گلزار خویش را
تا پر فشانئی نکند وقت قتل هم
بر بست بال مرغ گرفتار خویش را
مهلت نداد صرصر ایام تا که ما
در آشیان نهیم خس و خار خویش را
هرکس که برد لذت تیر تو مرهمی
نگذاشت زخم سینهٔ افکار خویش را
زاهد مگر خرام تو دیدی که داده است
بر باد دفتر و سرو دستار خویش را
اسرار آن و حسن ز بس گشته نقش دل
اسرار خوانده زین سبب اسرار خویش را
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۶
ای قد تو سرو بوستانها
وی روی تو ماه آسمانها
گل جیب دریده تا فتاده
آوازهٔ تو بگلستانها
خوبان بجهان بسی بود لیک
آن تو کجا و آن آنها
صبری بده ای خدا به بلبل
یا مرحمتی بباغبانها
برگوی تو از سگان مائی
تا خود شنوند پاسبانها
تاب تب هجرت ای پربروی
آتش زده مغز استخوانها
ای شوخ ز جور تو صد آوخ
وی دوست ز دست تو فغانها
بی ماه رخت ز اشک شبها
تا صبح شما رم اخترانها
افسانهٔ ما هر آنکه بشنید
لب بست دگر ز داستانها
اسرار نگاهدار کاسرار
در دل دارند راز دانها
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۷
گرفته سبزه و گل روی صحرا
سقاک اللّه ساقی هات خمراً
ز هجرانت بسوزیم و بسازیم
لعل اللّه یحدث بعد امراً
وفا در عهد حسنت گشته نایاب
احسن العهد للحسناه یدری
ز لعلت جرعهٔ روزی چشیدیم
فاحسوا من دمآء القلب دهراً
دلم بگداخت از سوز فراغت
فاجفانی الدمآیهطلن قطراً
فروغ رخ ز تار موی بنما
ارینی فی بهیم اللیل قجراً
فروزی آتش طلعت بهر بزم
باحشائی لقد سعرت جمراً
به پیش گلشن فردوس رویش
دعوا عنا ریاحینا و زهراً
دهانت سر اسرار الهی است
فقل و اکشف لسرفیک ستراً
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۹
تا جان بتن آید بیا احوالپرس این خسته را
تا دل گشاید برگشا آن پستهٔ لب بسته را
آن سبزهٔ نورسته را تا دیدمی رستم زدین
پیوسته خواهم سجده کردآن ابروی پیوسته را
گرسوی مرغانم رهاسازدزدام از مهرنیست
ازرشک پرخواهدکشد این بال و پربشکسته را
اززهد و تقوی مشکلم نگشود ومشکل میفروش
بستاندوجامی دهداین صبحه بگسسته را
هرکیش و فن آموختم هر مشکلی کاندوختم
سیلاب عشق آمد ببرد آن خوانده و دانسته را
کالای دارائی کل جز در لباس فقر نیست
پیوند باشد با خدا درویش از خود رسته را
پائین ترین مأوا بود اسرار فرق فرقدان
از کاخ جان برخواسته برخاک او بنشسته را
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۰
آمده از خود به تنگ کو سر دار فنا
نوبت منصور رفت گشته کنون دور ما
تا نکنی ترک سر، پای در این ره منه
خود ره عشق است این، هر قدمی صد بلا
موجه‌ی طوفان عشق کشتی ما بشکند
دست ضعیفان بگیر بهر خدا تا خدا
خضر رهی کو که ما عاجز و درمانده‌ایم
کعبه مقصود دور خار مغیلان به پا
از کف من برده دل آن بت پیمان گسل
رشک بتان چو گل غیرت ترک خطا
کیش تو عاشق کشی مهر و وفا کار من
از لب تو حرف تلخ وز لب من مرحبا
گرچه نکردی قدم رنج به بالین من
لااقل از بعد مرگ بر سر خاکم بیا
سینه‌ی اسرار را محرم اسرار ساز
ای تو به زلف و به رخ رهزن و هم رهنما
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱
ایزد بسرشت چون گل ما
مهر تو نهفت در دل ما
باز آی که رونقی ندارد
بی شمع رخ تو محفل ما
چون هست ندیم در بر آن گل
گل را ببراز مقابل ما
از دیده ز بسکه خون فشاندیم
در خون دل است منزل ما
صیدم کرد و نگفت چون شد
آن طایر نیم بسمل ما
ترسم که ز فیض زاهدان را
شامل شود اجر قاتل ما
یکجو مهری نگشته جز جور
زان خرمن حسن حاصل ما
از میکده گردری گشاید
نگشوده ز درس مشکل ما
اسرار ره جنون گرفتیم
کان طره شود سلاسل ما
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲
گرمه من برافکند از رخ خود نقاب را
گوشه نشین کند ز غم خسرو آفتاب را
خال سیه مگو بر آن لعل گرانبها بود
جوهری ازل زده نقطهٔ انتخاب را
تاب و توان ربودهٔ از دل ناتوان من
تا برخت فکندهٔ سنبل پر ز تاب را
خواهی اگر تو بنگری پیش رخش فنای خلق
بین برتاب مهر او آب و جمد مذاب را
کرده نهان مه مرا غیر چوابر تیره ای
بار خدا ازاله کن از برم این سحاب را
بهر زکوة حسن خود بوسهٔ از لبش نداد
آه چه شد که محو شد نام و نشان ثواب را
لشکر غم ز هر طرف بهر هلاک بسته صف
ساقی سیم ساق کو تا بدهد شراب را
حاصل مدرسه بجز قال و مقال هیچ نیست
اسرار زین سپس کنم رهن بمی کتاب را
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۳
بشکست بسنگ کین پر ما
نامد پی رحم بر سر ما
برتارک اختران نهم گام
آید چو خجسته اختر ما
زان ابروی چون هلال گردید
چون قوس خمیده پیکر ما
طرفی ز کتاب چون نیستم
شد رهن شراب دفتر ما
چون طره چو عطر سای باشد
عودی مفکن بمجمر ما
مهر و مه گیتی آفریدند
از پرتو مهر انور ما
آمد بوجود آب و آتش
از چشم و دل پر اخگر ما
شاهیم چو ما گدای اوئیم
خاک در اوست افسر ما
دلدار برغم مدعی گفت
اسرار بود سگ درما