عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مدح عبدالحمید احمد عبدالصمد
ترتیب ملک و قاعده حلم و رسم داد
عبدالحمید احمد عبدالصمد نهاد
رایش به مشرق اندر جرمی منور است
خورشید از او برآید هر روز بامداد
بی حلم او بطبع بپرد چو باد خاک
بی امر او ز جای نجنبد چو خاک باد
عقل اوستاد اوست ولیکن کفایتش
بگذشت از آنچه حاجتش آید به اوستاد
زو بختیارتر به فلک بر فلک نبود
زو نامدارتر به جهان در جهان نزاد
برخاست بخل و خواست که با جود برزند
چون دست او بدید ز پای اندر اوفتاد
بنمود خاصیت به هوا کف راد او
ابر از هوا درآمد و باران در ایستاد
یارب گشاد دار همه ساله کار او
چونان که کار غزو به شاه جهان گشاد
این عز و این بزرگی و این جاه وین جمال
تا چرخ پایدار بود پایدار باد
عبدالحمید احمد عبدالصمد نهاد
رایش به مشرق اندر جرمی منور است
خورشید از او برآید هر روز بامداد
بی حلم او بطبع بپرد چو باد خاک
بی امر او ز جای نجنبد چو خاک باد
عقل اوستاد اوست ولیکن کفایتش
بگذشت از آنچه حاجتش آید به اوستاد
زو بختیارتر به فلک بر فلک نبود
زو نامدارتر به جهان در جهان نزاد
برخاست بخل و خواست که با جود برزند
چون دست او بدید ز پای اندر اوفتاد
بنمود خاصیت به هوا کف راد او
ابر از هوا درآمد و باران در ایستاد
یارب گشاد دار همه ساله کار او
چونان که کار غزو به شاه جهان گشاد
این عز و این بزرگی و این جاه وین جمال
تا چرخ پایدار بود پایدار باد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - ایضاً له
این مبارک پی بنای محکم گردون نهان
کرده شاگردیش گردون خوانده او را اوستاد
روز و شب در آفتاب و سایه اقبال و بخت
جای ابراهیم بن مسعود ابراهیم باد
مشرق میدان شاه دین فروز دین پرست
دیده بان بارگاه خسرو خسرو نژاد
تا جهان را بیخ و شاخ و برگ و بار اندر بقا
آتش گرم ست و آب سرد و خاک خشگ و باد
شاه ابراهیم نازان بر فراز آن بنا
تن درست و دل قوی و طبع راد و روح شاد
او به جاه از جم گذشته کامران بر تخت ملک
بندگان او رسیده زو بجاه کیقباد
کرده شاگردیش گردون خوانده او را اوستاد
روز و شب در آفتاب و سایه اقبال و بخت
جای ابراهیم بن مسعود ابراهیم باد
مشرق میدان شاه دین فروز دین پرست
دیده بان بارگاه خسرو خسرو نژاد
تا جهان را بیخ و شاخ و برگ و بار اندر بقا
آتش گرم ست و آب سرد و خاک خشگ و باد
شاه ابراهیم نازان بر فراز آن بنا
تن درست و دل قوی و طبع راد و روح شاد
او به جاه از جم گذشته کامران بر تخت ملک
بندگان او رسیده زو بجاه کیقباد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - ایضاً له
چو صاحب طالع خویش است مسعود
ملک مسعود ابراهیم مسعود
به عدل و فضل و جود و حشمت و جاه
رسانید است عالم را به مقصود
جهانی داندش دانا نه فانی
سپاهی خواندش خوانا نه معدود
نه چون ذاتش بود کوشنده هر ذات
نه چون عود اوفتد بوینده هر عود
به ملک اندر فریدون است و جمشید
به حکم اندر سلیمان ست و داود
«گذشته در جلالش از فلک قدر
سرشته با وجودش از ازل جود»
ملک مسعود ابراهیم مسعود
به عدل و فضل و جود و حشمت و جاه
رسانید است عالم را به مقصود
جهانی داندش دانا نه فانی
سپاهی خواندش خوانا نه معدود
نه چون ذاتش بود کوشنده هر ذات
نه چون عود اوفتد بوینده هر عود
به ملک اندر فریدون است و جمشید
به حکم اندر سلیمان ست و داود
«گذشته در جلالش از فلک قدر
سرشته با وجودش از ازل جود»
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - ایضاً له
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در مدح سپهسالار بوحلیم زریر شیبانی سپهسالار سلطان مسعود بن سلطان ابراهیم
ز کسب جاه پدر شاد باد و برخوردار
زریر نجم سپه پروری سپهسالار
عزیز نامی و اصلی که شاخ نسبت او
به جای میوه و گل عز و رفعت آرد بار
سپهر همت او را به اوج برده علم
زمانه حشمت او را بر آب کرده نگار
گه مظالم او حق بلند و باطل پست
بر صلابت او دین عزیز و دنیا خوار
ز گنج او شره و آز فانی او باقی
ز بخت او شغب و فتنه خفته او بیدار
کند به خشم همه عنف ذاتش الا ظلم
کشد به حلم همه رنج عرضش الاعار
ازو لطیف تر اندر عیار چیست بگو
از او شجاع تر اندر مصاف کیست بیار
ببخشد و ننهد منت و نخواهد شکر
بکوشد و ندهد مهلت و نپیچد کار
صهیل تازی کوشای او به قلعه نای
حنین بختی دوشای او به قلعه نار
هنوز رایت منصور او به ظاهر هند
رسید هیبت شمشیر او به دریا بار
ز اصل مولد او طالعی نگاشته یافت
منجمی و فروشد به غور آن هشیار
چه گفت گفت که این شرزه شیر زود نه دیر
به نعل باره بکوبد زمین سکندروار
نه منهال جهد دونه صدومه دینال
نه با سلیق جهد زو نه به شکر و مه بار
فرا شود بسراندیب و رای زرین را
به میخ سیمین دوزد چو نقش بر دیوار
به حرب بار ملک تازد و به نیزه فتح
ز اسک بار برآرد به قهر . . .
یکی خرامد و از فتح زود پیل آرد
چه پیل کرگدن پیل گیر شیر شکار
به پشت عرش سلیمان به سینه هیکل دیو
به گوش قالب صرصر به چشم روژان نار
به کوشش اندر خرطوم او پلنگ افکن
به جوشش اندر حلقوم او نهنگ اوبار
سلاح نصرت و دندانشان فساد صلاح
حصار دولت و بالایشان مترس حصار
نهال فال منجم درخت طوبی گشت
به آب تربیت شهریار گیتی دار
نظام دولت مسعودیان ملک مسعود
که اختیار خدای ست و افتخار تبار
صدای دولت عالی ز کوس او اکنون
به شرق و غرب رساند برید لیل و نهار
اگر مخالف ملکش فرو خزد به زمین
برآرد او را اطراف بسته چون کفتار
کراست از همه شاهان و خسروان جهان
چنین سپهبد رزم آزمای نیزه گذار
روان رستم دستان بسود نتواند
غبار حلقه آورد او گه پیکار
چو نقره خنگ برانگیزد و به خصم رسد
چه یک سوار زره دار خصم او چه هزار
به تیر تلخ کند چشمه مسام زره
به تیغ شور نهد مهره قفای سوار
بزرگ طبعا گردن کشا خداوندا
توئی که فضل تو عام است بر صغار و کبار
توئی که بی تو عطارانه اصل هست و نه فرع
توئی که بی تو سخارانه پود هست و نه تار
خطیب رحم تو گوید دعای مستغفر
طبیب مهر تو داند دوای استغفار
به عون کس نشود بنده تو مستظهر
اگر به عون تو او را نباشد استظهار
همیشه تا به زمین گونه گونه باشد گل
همیشه تا به زمین تیز تیز گردد خار
منش به عیش فرست و هوا به لذت دان
روان به رامش پیوند و دل به لهو سپار
جهان گشای و بر او داغ کامرانی نه
زمین نورد و در او تخم نیکنامی کار
زریر نجم سپه پروری سپهسالار
عزیز نامی و اصلی که شاخ نسبت او
به جای میوه و گل عز و رفعت آرد بار
سپهر همت او را به اوج برده علم
زمانه حشمت او را بر آب کرده نگار
گه مظالم او حق بلند و باطل پست
بر صلابت او دین عزیز و دنیا خوار
ز گنج او شره و آز فانی او باقی
ز بخت او شغب و فتنه خفته او بیدار
کند به خشم همه عنف ذاتش الا ظلم
کشد به حلم همه رنج عرضش الاعار
ازو لطیف تر اندر عیار چیست بگو
از او شجاع تر اندر مصاف کیست بیار
ببخشد و ننهد منت و نخواهد شکر
بکوشد و ندهد مهلت و نپیچد کار
صهیل تازی کوشای او به قلعه نای
حنین بختی دوشای او به قلعه نار
هنوز رایت منصور او به ظاهر هند
رسید هیبت شمشیر او به دریا بار
ز اصل مولد او طالعی نگاشته یافت
منجمی و فروشد به غور آن هشیار
چه گفت گفت که این شرزه شیر زود نه دیر
به نعل باره بکوبد زمین سکندروار
نه منهال جهد دونه صدومه دینال
نه با سلیق جهد زو نه به شکر و مه بار
فرا شود بسراندیب و رای زرین را
به میخ سیمین دوزد چو نقش بر دیوار
به حرب بار ملک تازد و به نیزه فتح
ز اسک بار برآرد به قهر . . .
یکی خرامد و از فتح زود پیل آرد
چه پیل کرگدن پیل گیر شیر شکار
به پشت عرش سلیمان به سینه هیکل دیو
به گوش قالب صرصر به چشم روژان نار
به کوشش اندر خرطوم او پلنگ افکن
به جوشش اندر حلقوم او نهنگ اوبار
سلاح نصرت و دندانشان فساد صلاح
حصار دولت و بالایشان مترس حصار
نهال فال منجم درخت طوبی گشت
به آب تربیت شهریار گیتی دار
نظام دولت مسعودیان ملک مسعود
که اختیار خدای ست و افتخار تبار
صدای دولت عالی ز کوس او اکنون
به شرق و غرب رساند برید لیل و نهار
اگر مخالف ملکش فرو خزد به زمین
برآرد او را اطراف بسته چون کفتار
کراست از همه شاهان و خسروان جهان
چنین سپهبد رزم آزمای نیزه گذار
روان رستم دستان بسود نتواند
غبار حلقه آورد او گه پیکار
چو نقره خنگ برانگیزد و به خصم رسد
چه یک سوار زره دار خصم او چه هزار
به تیر تلخ کند چشمه مسام زره
به تیغ شور نهد مهره قفای سوار
بزرگ طبعا گردن کشا خداوندا
توئی که فضل تو عام است بر صغار و کبار
توئی که بی تو عطارانه اصل هست و نه فرع
توئی که بی تو سخارانه پود هست و نه تار
خطیب رحم تو گوید دعای مستغفر
طبیب مهر تو داند دوای استغفار
به عون کس نشود بنده تو مستظهر
اگر به عون تو او را نباشد استظهار
همیشه تا به زمین گونه گونه باشد گل
همیشه تا به زمین تیز تیز گردد خار
منش به عیش فرست و هوا به لذت دان
روان به رامش پیوند و دل به لهو سپار
جهان گشای و بر او داغ کامرانی نه
زمین نورد و در او تخم نیکنامی کار
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح سپهسالار ابوحلیم زریر شیبانی
از جهان آفرین هزار هزار
آفرین باد بر سپهسالار
بو حلیم زریر شیبانی
پیل صفدار و شیر آتش کار
آنکه بفراشت شرع را گردن
آنکه بفزود ملک را بازار
آنکه آسیب تیغ او برسید
از لب سند تا به دریا بار
آنکه در هر هنر مهانل کرد
دشت بی مرد و کوه بی دیوار
آنکه بگذاشت راه با نرسی
ظفر و فتح بر یمین و یسار
آنکه معبود اهل ملهی را
خرد بشکست و ضبط کرد حصار
آنکه بر دل نهاد کی راکی
آنکه در دیده خست خان را خار
آنکه آثار غزوش ار شمرند
عاجز آید ز شرح آن گفتار
فضل ایزد شناس کارش را
که مر آن را پدید نیست کنار
هر که با او برابری طلبد
گو چنین یک دو کار کرد به یار
نیزه بستان و حمله بر بر جای
لشکر دیو پال را بردار
باسها به قلعه شوسوی جنگ
تو به یک پیل از او برآر دمار
«آنگه ره را به دست ساز آئین
در میان هزار و اند سوار»
«دست بردارد از کناره او
گرد کن بارگی بیفکن بار»
کیست امروز دین و دولت را
محتشم تر ز ذات او معمار
نوبهاری ست عدل او خرم
دهر از او شادکام و برخوردار
شربت جود او دهد صحت
هر کرا نیستی کند بیمار
گوئی ارزاق خلق را تقدیر
بر دل و دست او نبشت ادرار
عز او محو کرد کرده ذل
فخر او پاره کرد پرده عار
حاسدش را اگر وفات آید
هم نیابد پس از وفات قرار
جان او را حطب کند آتش
تن او را ادب کند کفتار
ور هوا دار او گذشته شود
نبرد مار تربتش بکوار
زان کجا گردباد هیبت او
برکشد تربتش ز دیده مار
ای چو ذات خرد غنی به شرف
وی چو عرض هنر صحی زعوار
چرخ پست است و همت تو بلند
دهر مست است و رای تو هشیار
نیست در ملک عدل تو مظلوم
نیست در عدل ملک تو آوار
آسمانی ست عزم تو گردان
پاسبانی ست حزم تو بیدار
گردد از مال تو امل منعم
خواهد از تیغ تو اجل زنهار
تا نروید ز جرم آتش گل
تا نخیزد ز طبع آب غبار
همه امسال های دولت تو
بهتر از پار باد و از پیرار
با تو دور فلک به نصرت جفت
با تو جمع فلک به حسبت یار
آفرین باد بر سپهسالار
بو حلیم زریر شیبانی
پیل صفدار و شیر آتش کار
آنکه بفراشت شرع را گردن
آنکه بفزود ملک را بازار
آنکه آسیب تیغ او برسید
از لب سند تا به دریا بار
آنکه در هر هنر مهانل کرد
دشت بی مرد و کوه بی دیوار
آنکه بگذاشت راه با نرسی
ظفر و فتح بر یمین و یسار
آنکه معبود اهل ملهی را
خرد بشکست و ضبط کرد حصار
آنکه بر دل نهاد کی راکی
آنکه در دیده خست خان را خار
آنکه آثار غزوش ار شمرند
عاجز آید ز شرح آن گفتار
فضل ایزد شناس کارش را
که مر آن را پدید نیست کنار
هر که با او برابری طلبد
گو چنین یک دو کار کرد به یار
نیزه بستان و حمله بر بر جای
لشکر دیو پال را بردار
باسها به قلعه شوسوی جنگ
تو به یک پیل از او برآر دمار
«آنگه ره را به دست ساز آئین
در میان هزار و اند سوار»
«دست بردارد از کناره او
گرد کن بارگی بیفکن بار»
کیست امروز دین و دولت را
محتشم تر ز ذات او معمار
نوبهاری ست عدل او خرم
دهر از او شادکام و برخوردار
شربت جود او دهد صحت
هر کرا نیستی کند بیمار
گوئی ارزاق خلق را تقدیر
بر دل و دست او نبشت ادرار
عز او محو کرد کرده ذل
فخر او پاره کرد پرده عار
حاسدش را اگر وفات آید
هم نیابد پس از وفات قرار
جان او را حطب کند آتش
تن او را ادب کند کفتار
ور هوا دار او گذشته شود
نبرد مار تربتش بکوار
زان کجا گردباد هیبت او
برکشد تربتش ز دیده مار
ای چو ذات خرد غنی به شرف
وی چو عرض هنر صحی زعوار
چرخ پست است و همت تو بلند
دهر مست است و رای تو هشیار
نیست در ملک عدل تو مظلوم
نیست در عدل ملک تو آوار
آسمانی ست عزم تو گردان
پاسبانی ست حزم تو بیدار
گردد از مال تو امل منعم
خواهد از تیغ تو اجل زنهار
تا نروید ز جرم آتش گل
تا نخیزد ز طبع آب غبار
همه امسال های دولت تو
بهتر از پار باد و از پیرار
با تو دور فلک به نصرت جفت
با تو جمع فلک به حسبت یار
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در مدح ابوالقاسم خاص
عمید دولت عالی و خاص مجلس میر
امین گنج شه و حمل بخش حمله پذیر
نهاده روی ز حضرت بدین دیار به غزو
به طالعی که قضا روبود به فتح بشیر
گشاده حشمت او دست عدل بر عالم
کشیده هیبت او پای ظلم در زنجیر
شمرده دهر بر او خدمت وضیع و شریف
سپرده بخت بدو طالع صغیر و کبیر
ز گرد موکب او تیره روی روز سپید
رکام موکب او خیره هوش چرخ اثیر
تف سیاستش از دیو دمنه ساخته خف
کف کفایتش از شیر شرزه دوخته شیر
بی تو کوران از جنگ خیل آورده
حصار سر به سر اکنون ز چنگ او شده گیر
ز مهر برده ملک بوی فتح او به بهشت
ز کین سپرده فلک جان خصم او به سعیر
زهی به صحبت اصحاب حق عدیم شبیه
زهی به نصرت انصار دین عزیز نظیر
تراست سیرت ورای وصی ز گیتی رام
تراست کنیت و نام نبی ز خلق جدیر
زمین ز حلم تو مایل بود بصیر صبور
هوا ز طبع تو حامل بود بابر مطیر
به جنب علم تو جسمی است فضل گشته نزار
به جای رای تو چشمی است عقل مانده ضریر
همه شرایط اسلام را توئی برهان
همه نظائر اقبال را توئی تفسیر
نه دام سهم توپر دل گذارد و نه جبان
نه تاب زخم تو پولاد دارد و نه حریر
قضا ز دست تو اندر عرض نشاند تیغ
قدر ز شست تو اندر عدم جهاند تیر
همیشه تا بوزد باد و از وزیدن باد
گره گره شود و حلقه حلقه روی غدیر
سپهر تابع بادت به دور و اختر یار
زمانه خاضع بادت به طبع و بخت مشیر
عمید ملکی اسباب ملک ساخته دار
عماد دینی در حق دین مکن تقصیر
«گهی به راحت روح آر هوش و جام ز می
گهی به ناله بم دار گوش و زاری زیر»
امین گنج شه و حمل بخش حمله پذیر
نهاده روی ز حضرت بدین دیار به غزو
به طالعی که قضا روبود به فتح بشیر
گشاده حشمت او دست عدل بر عالم
کشیده هیبت او پای ظلم در زنجیر
شمرده دهر بر او خدمت وضیع و شریف
سپرده بخت بدو طالع صغیر و کبیر
ز گرد موکب او تیره روی روز سپید
رکام موکب او خیره هوش چرخ اثیر
تف سیاستش از دیو دمنه ساخته خف
کف کفایتش از شیر شرزه دوخته شیر
بی تو کوران از جنگ خیل آورده
حصار سر به سر اکنون ز چنگ او شده گیر
ز مهر برده ملک بوی فتح او به بهشت
ز کین سپرده فلک جان خصم او به سعیر
زهی به صحبت اصحاب حق عدیم شبیه
زهی به نصرت انصار دین عزیز نظیر
تراست سیرت ورای وصی ز گیتی رام
تراست کنیت و نام نبی ز خلق جدیر
زمین ز حلم تو مایل بود بصیر صبور
هوا ز طبع تو حامل بود بابر مطیر
به جنب علم تو جسمی است فضل گشته نزار
به جای رای تو چشمی است عقل مانده ضریر
همه شرایط اسلام را توئی برهان
همه نظائر اقبال را توئی تفسیر
نه دام سهم توپر دل گذارد و نه جبان
نه تاب زخم تو پولاد دارد و نه حریر
قضا ز دست تو اندر عرض نشاند تیغ
قدر ز شست تو اندر عدم جهاند تیر
همیشه تا بوزد باد و از وزیدن باد
گره گره شود و حلقه حلقه روی غدیر
سپهر تابع بادت به دور و اختر یار
زمانه خاضع بادت به طبع و بخت مشیر
عمید ملکی اسباب ملک ساخته دار
عماد دینی در حق دین مکن تقصیر
«گهی به راحت روح آر هوش و جام ز می
گهی به ناله بم دار گوش و زاری زیر»
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در مدح خواجه سعید بابو
آمد آن شرع را شعار و دثار
آمد آن ملک را یمین و یسار
خواجه بوسعد کارنامه سعد
پشت بابوئیان و روی تبار
دولتش در زمانه بسته زمام
همتش بر سپهر گشته سوار
قاصد عزمش آتشین رگ و پی
باره حزمش آهنین بن و بار
موکب فضل گرد او انبوه
مرکب عقل زیر او رهوار
وهم او دیده باد را صورت
سهم او کرده کوه را شدیار
طبع او پایمرد و مردم گیر
خلق او دستگیر و مردم دار
چرخ تیغ مرادش آهخته
کشته از خیر و شر در او نم و نار
دهر شاخ دهاش پرورده
زاده از مهر و کین بر او گل و خار
امن و خوفش دهنده خواب و سهر
مهر و کینش نهنده منبر و دار
بار ور جود او چو ابر سفید
بارکش حلم او چو زر عیار
طمعش لاغر و نظر فربه
سقطش اندک و نکت بسیار
جوق جوقش سرائیان شگرف
خیل خیلش سپاهیان عیار
رمح هر یک شهاب عیبه گسل
تیغ هر یک درخش خاره گذار
رنگ شبدیز آن ستاره پذیر
نعل گلگون این هلال نگار
همه رستم کمان و آرش تیر
همه آهو سوار و شیر شکار
همه در کار خدمتش کامل
همه در شغل طاعتش بیدار
ای ز جود تو گشته کوته بخل
ای به عجز تو خفته قامت عار
آن سواد است مایه دار دلت
که درو علم را جهد بازار
وان ستاره است سایبان درت
که از او آفتاب خواهد بار
زایرت را قدر کمین نکند
در امل بی گشاد استظهار
زلتت را قضا گذر ندهد
از هوا بی گشاد استغفار
تا برافراز باشد و به نشیب
آتش و آب را ره رفتار
بدسگال ترا چو میخ به سنگ
خسته خواهیم و بسته بر دیوار
نیک خواه ترا به فر تو باد
تندرستی و ایمنی و یسار
مدح خوان تو مکرم شعرا
وصف گوی تو معطی احرار
همچنین بر تو فرخ و میمون
اول و آخر خزان و بهار
آمد آن ملک را یمین و یسار
خواجه بوسعد کارنامه سعد
پشت بابوئیان و روی تبار
دولتش در زمانه بسته زمام
همتش بر سپهر گشته سوار
قاصد عزمش آتشین رگ و پی
باره حزمش آهنین بن و بار
موکب فضل گرد او انبوه
مرکب عقل زیر او رهوار
وهم او دیده باد را صورت
سهم او کرده کوه را شدیار
طبع او پایمرد و مردم گیر
خلق او دستگیر و مردم دار
چرخ تیغ مرادش آهخته
کشته از خیر و شر در او نم و نار
دهر شاخ دهاش پرورده
زاده از مهر و کین بر او گل و خار
امن و خوفش دهنده خواب و سهر
مهر و کینش نهنده منبر و دار
بار ور جود او چو ابر سفید
بارکش حلم او چو زر عیار
طمعش لاغر و نظر فربه
سقطش اندک و نکت بسیار
جوق جوقش سرائیان شگرف
خیل خیلش سپاهیان عیار
رمح هر یک شهاب عیبه گسل
تیغ هر یک درخش خاره گذار
رنگ شبدیز آن ستاره پذیر
نعل گلگون این هلال نگار
همه رستم کمان و آرش تیر
همه آهو سوار و شیر شکار
همه در کار خدمتش کامل
همه در شغل طاعتش بیدار
ای ز جود تو گشته کوته بخل
ای به عجز تو خفته قامت عار
آن سواد است مایه دار دلت
که درو علم را جهد بازار
وان ستاره است سایبان درت
که از او آفتاب خواهد بار
زایرت را قدر کمین نکند
در امل بی گشاد استظهار
زلتت را قضا گذر ندهد
از هوا بی گشاد استغفار
تا برافراز باشد و به نشیب
آتش و آب را ره رفتار
بدسگال ترا چو میخ به سنگ
خسته خواهیم و بسته بر دیوار
نیک خواه ترا به فر تو باد
تندرستی و ایمنی و یسار
مدح خوان تو مکرم شعرا
وصف گوی تو معطی احرار
همچنین بر تو فرخ و میمون
اول و آخر خزان و بهار
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در مدح سلطان مسعود ابراهیم غزنوی و صفت قصری از قصوروی
این بهار طرب نهال سرور
که به فرمان شاه شد معمور
روضه عشر تست و بیضه لهو
موقف رامش است و موضع سور
آب او آب زمزم و کوثر
خاک او خاک عنبر و کافور
شکل او نابسوده دست صبا
شبه او ناسپرده پای دبور
صفت او به گوش دل نزدیک
صورت او ز چشم حادثه دور
شده بر مدح مادحش مولع
گشته در عشق عاشقش معذور
گوئی از مایه مزاج فلک
قبه رست از زمین پر نور
بلقا با بهشت سوده عنان
به بقا یافت از ازل منشور
کامران باد و کامکار در او
خسرو عصر در سنین و شهور
پشت محمودیان ملک مسعود
روی بازار دولت منصور
آنکه جوید رضای او قیصر
وانکه دارد هوای او فغفور
آنکه در قمع کفر و نصرت حق
ننگرد همتش به حور و قصور
وانکه از عدل او رحیق شود
آب مسموم در دم زنبور
وانکه در ملک او جدا ماند
چنگ شاهین ز دامن عصفور
تا ز لهو و نشاط بهره دهند
ناله چنگ و نغمه طنبور
شاه را در چنین بنا خواهم
شده خرم ز شیره انگور
راوی بنده خوانده در مجلس
مدحت فتح مرو و نیشابور
که به فرمان شاه شد معمور
روضه عشر تست و بیضه لهو
موقف رامش است و موضع سور
آب او آب زمزم و کوثر
خاک او خاک عنبر و کافور
شکل او نابسوده دست صبا
شبه او ناسپرده پای دبور
صفت او به گوش دل نزدیک
صورت او ز چشم حادثه دور
شده بر مدح مادحش مولع
گشته در عشق عاشقش معذور
گوئی از مایه مزاج فلک
قبه رست از زمین پر نور
بلقا با بهشت سوده عنان
به بقا یافت از ازل منشور
کامران باد و کامکار در او
خسرو عصر در سنین و شهور
پشت محمودیان ملک مسعود
روی بازار دولت منصور
آنکه جوید رضای او قیصر
وانکه دارد هوای او فغفور
آنکه در قمع کفر و نصرت حق
ننگرد همتش به حور و قصور
وانکه از عدل او رحیق شود
آب مسموم در دم زنبور
وانکه در ملک او جدا ماند
چنگ شاهین ز دامن عصفور
تا ز لهو و نشاط بهره دهند
ناله چنگ و نغمه طنبور
شاه را در چنین بنا خواهم
شده خرم ز شیره انگور
راوی بنده خوانده در مجلس
مدحت فتح مرو و نیشابور
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در مدح سلطان مسعود ابراهیم
ای ملک را جمال تو افزوده کار و بار
مسعود بیخ و شاخ تو مسعود برگ و بار
فرسوده زیر پایه قدر تو آسمان
آسوده زیر سایه چتر تو روزگار
هم کف ذات جود ترا میغ درفشان
هم عکس حزم رای ترا تیغ جزع بار
عهد زمانه عهد تو آورده بر کتف
دور سپهر دور تو پرورده در کنار
فارغ نشسته حزم تو از اختیار چرخ
ناظر نشانده عزم تو در عین اختیار
ناداشته به پاس تو یک تاج تاجور
نایافته برفق تو یک شهر شهریار
سلطان دادگستری و شاه دین پناه
بحر ستم نوردی و خورشید حق گذار
گیتی دل تو جوید هر ساعت اند ره
گردون در تو گیرد هر لحظه اندبار
آتش به فخر یال به عیوق برکشد
چون همت تو بیند تن در دهد به عار
دندان و چنگ درد در کام و کف پلنگ
از هیبت تو دایم در پره شکار
شرق امید خواند رای تو را قضا
کز جیب آن شکافد صبح امید وار
رجم شهاب گوید سهم ترا قدر
کز زخم آن خروشد شیطان جان سپار
رخش درخش نعل ملک راست درنبرد
آری درخش باشد از اینگونه تابدار
ایدون سبک ستاند سیرش ز خاک پی
گوئی نیافت خواهد باد از پیش غبار
پیش از خیال خویش گه حمله قالبش
لشکر فرو گذارد در دیده سوار
صمصام شاه چون ز هنر چاشنی دهد
زخمش برابر آید با زخم ذوالفقار
با حد او نگنجد حد فلک بدانج
قدش دو مغزه گردد چون قد ذوالخمار
شاها خدایگانا اکنون که از خزان
آمد شکست فاحش در نوبت بهار
لشکر ز سردسیر فراران به گرم سیر
چون لشکر کلنگ قطار از پس قطار
قنوج را و بانرسی را خطر منه
این را گرفته انگار آن را زده شمار
«گه مال و دست و حشمت بر سمت او فکن
گه فتح و عون ایزد بر فتح برگمار»
معبود مشرکان را زانجا کشان کشان
برپای پیل بسته به خاری به حضرت آر
تا ز آستین صنع برآید گشاده چنگ
بر ساعد چنار قوی پنجه چنار
شمشیر امر و نهیی با دشمنان بکوش
باران عدل و فضلی بر دوستان به بار
بهتر به طاعت اندر امروز توزدی
خوشتر به نعمت اندر امسال تو ز پار
مسعود بیخ و شاخ تو مسعود برگ و بار
فرسوده زیر پایه قدر تو آسمان
آسوده زیر سایه چتر تو روزگار
هم کف ذات جود ترا میغ درفشان
هم عکس حزم رای ترا تیغ جزع بار
عهد زمانه عهد تو آورده بر کتف
دور سپهر دور تو پرورده در کنار
فارغ نشسته حزم تو از اختیار چرخ
ناظر نشانده عزم تو در عین اختیار
ناداشته به پاس تو یک تاج تاجور
نایافته برفق تو یک شهر شهریار
سلطان دادگستری و شاه دین پناه
بحر ستم نوردی و خورشید حق گذار
گیتی دل تو جوید هر ساعت اند ره
گردون در تو گیرد هر لحظه اندبار
آتش به فخر یال به عیوق برکشد
چون همت تو بیند تن در دهد به عار
دندان و چنگ درد در کام و کف پلنگ
از هیبت تو دایم در پره شکار
شرق امید خواند رای تو را قضا
کز جیب آن شکافد صبح امید وار
رجم شهاب گوید سهم ترا قدر
کز زخم آن خروشد شیطان جان سپار
رخش درخش نعل ملک راست درنبرد
آری درخش باشد از اینگونه تابدار
ایدون سبک ستاند سیرش ز خاک پی
گوئی نیافت خواهد باد از پیش غبار
پیش از خیال خویش گه حمله قالبش
لشکر فرو گذارد در دیده سوار
صمصام شاه چون ز هنر چاشنی دهد
زخمش برابر آید با زخم ذوالفقار
با حد او نگنجد حد فلک بدانج
قدش دو مغزه گردد چون قد ذوالخمار
شاها خدایگانا اکنون که از خزان
آمد شکست فاحش در نوبت بهار
لشکر ز سردسیر فراران به گرم سیر
چون لشکر کلنگ قطار از پس قطار
قنوج را و بانرسی را خطر منه
این را گرفته انگار آن را زده شمار
«گه مال و دست و حشمت بر سمت او فکن
گه فتح و عون ایزد بر فتح برگمار»
معبود مشرکان را زانجا کشان کشان
برپای پیل بسته به خاری به حضرت آر
تا ز آستین صنع برآید گشاده چنگ
بر ساعد چنار قوی پنجه چنار
شمشیر امر و نهیی با دشمنان بکوش
باران عدل و فضلی بر دوستان به بار
بهتر به طاعت اندر امروز توزدی
خوشتر به نعمت اندر امسال تو ز پار
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در مدح منصور سعید
ای سرافراز عالم ای منصور
وی به صدر تو اختلاف صدور
ای بهقدر آسمانِ قایمذات
ای به رای آفتاب زاید نور
روزگاری وز تو دشمن و دوست
به مصیبت رسیده اند و به سور
بسته حکم تو در قلوب و رقاب
جسته امر تو در سنین و شهور
همه گفتار تو به حق نزدیک
همه کردار تو ز باطل دور
برق لامع به جای فهم تو کند
صبح صادق به جنب و هم تو زور
شیر بی پاس تو شکار شگال
باز بی عون تو خور عصفور
نیش کره تو بردم کژدم
نوش رفق تو در سر زنبور
گر به خواهی حمایت تو شود
چون حرم حامی وحوش و طیور
ور بکوشی کفایت تو نهد
یوغ بر گردن صبا و دبور
در سیاقت بگاه خیره تر است
روز بدخواه تو ز ضرب کسور
کار داریست عدل تو معمار
گشته اسباب ملک از او معمور
پادشاهی است نفس تو قاهر
شده دیو هوا به دو مقهور
دیگ مقهور چرخ ناپخته
بوی علم تو آید از مقدور
لوح محفوظ را همانا نیست
از وقوف تو خیر و شر مستور
ویحک آن مصری مجوف چیست
لون او لون عاشق مهجور
نظم تو نقش و سحر واو نقاش
نثر تو گنج در واو گنجور
زو هراسان جهان واو ساکن
زو تن آسان سپاه و او رنجور
دست بر سر گرفته والی ظلم
از چنو والی و چنو دستور
گاه تفویض کرده آمر عدل
نه چو تو آمر و چنو مامور
منعما مکرما خداوندا
شاکرند از تو خلق و تو مشکور
خشم و حلم تو در ثواب و عقاب
دو بزرگند ناصبور و صبور
نکشی چو به سهو حری غین
نخری جز به عرق جود غرور
پیش معروف تو چه وزن آرد
حاصل حق عرض لو هاور
تا نگردد می مروق تلخ
هم در انگور شیره انگور
فضل جاه ترا مباد شکست
ربع تخت ترا مباد قصور
موکبت جفت فتح باد و ظفر
مجلست یار لهو باد و سرور
ساخته عرضت از هنر مرقد
یافته عمرت از بقا منشور
وی به صدر تو اختلاف صدور
ای بهقدر آسمانِ قایمذات
ای به رای آفتاب زاید نور
روزگاری وز تو دشمن و دوست
به مصیبت رسیده اند و به سور
بسته حکم تو در قلوب و رقاب
جسته امر تو در سنین و شهور
همه گفتار تو به حق نزدیک
همه کردار تو ز باطل دور
برق لامع به جای فهم تو کند
صبح صادق به جنب و هم تو زور
شیر بی پاس تو شکار شگال
باز بی عون تو خور عصفور
نیش کره تو بردم کژدم
نوش رفق تو در سر زنبور
گر به خواهی حمایت تو شود
چون حرم حامی وحوش و طیور
ور بکوشی کفایت تو نهد
یوغ بر گردن صبا و دبور
در سیاقت بگاه خیره تر است
روز بدخواه تو ز ضرب کسور
کار داریست عدل تو معمار
گشته اسباب ملک از او معمور
پادشاهی است نفس تو قاهر
شده دیو هوا به دو مقهور
دیگ مقهور چرخ ناپخته
بوی علم تو آید از مقدور
لوح محفوظ را همانا نیست
از وقوف تو خیر و شر مستور
ویحک آن مصری مجوف چیست
لون او لون عاشق مهجور
نظم تو نقش و سحر واو نقاش
نثر تو گنج در واو گنجور
زو هراسان جهان واو ساکن
زو تن آسان سپاه و او رنجور
دست بر سر گرفته والی ظلم
از چنو والی و چنو دستور
گاه تفویض کرده آمر عدل
نه چو تو آمر و چنو مامور
منعما مکرما خداوندا
شاکرند از تو خلق و تو مشکور
خشم و حلم تو در ثواب و عقاب
دو بزرگند ناصبور و صبور
نکشی چو به سهو حری غین
نخری جز به عرق جود غرور
پیش معروف تو چه وزن آرد
حاصل حق عرض لو هاور
تا نگردد می مروق تلخ
هم در انگور شیره انگور
فضل جاه ترا مباد شکست
ربع تخت ترا مباد قصور
موکبت جفت فتح باد و ظفر
مجلست یار لهو باد و سرور
ساخته عرضت از هنر مرقد
یافته عمرت از بقا منشور
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در مدح سلطان ابراهیم
نظام عالم و خورشید ملک و ذات هنر
نصیر دولت و پشت هدی و روی ظفر
ابوالمظفر شاه مظفر ابراهیم
که اختیار خدای است و افتخار بشر
سپهر دولت عالیش را کهین برجی است
زمین ولایت صافیش را کهین کشور
ز حزم اوست بهر کامگاه صد ناظر
ز عزم اوست بهر تیردار صد لشکر
گشاده چشم به دیدار او شهور و سنین
نهاده گوش به گفتار او قضا و قدر
اگر شمایل حلمش به باد برگذرد
دهد شکوه تجلیش باد را لنگر
وگر فضایل طبعش به کوه برشمرند
سبک ز خاصیتش کوه را برآید پر
لطیفه های عرض راز بهر خویشی جنس
همی به چرخ برد همتش گرفته به پر
گرو به جنس عرض نیستی بدین معنی
فرود چرخ نهشتی فراز یک جوهر
چگونه گوئی کز کوکنار یابد خواب
کسی که او را سودا دهد سهر به سحر
از آن سپس که همی عدل و سهم شاه دهند
به چشم راحت خواب و به چشم رنج سهر
بهشت ملک جهان را ز تیغ نصرت شاه
صراط وار پلی مشگل است پیش اندر
که جز به قوت ایمان و امر طاعت او
برو نیارد دور سپهر کرد گذر
کسی که فکرت او برنهد به ذروه قدم
کسی که حکمت او برکشد به جیحون سر
ز دولتش به هوا برگرفته بیند جای
ز نصرتش به زمین درگشاده یابد در
خیال هیبت او گربه بیشه عبره کند
در او به عبرت بگذر به حال او بنگر
به جوی آب درش آب رنگ مانده سراب
به روی خاک برش خاره گشته خاکستر
نه هیچ ساکن و جنبان بر او مگر انجم
نه هیچ طایر و سایر در او مگر صرصر
چو شیر رایت شیر دلیر او بیدل
چو شاخ آهو شاخ درخت او بی بر
توئی که باد نیابد به بارگاه ترا
توئی که خاک ندارد به دستگاه تو زر
زامن عدل تو در صید باز گیرد کبک
ز سهم تیغ تو در رزم ماده گردد نر
به جای جد تو دهر آلتی است هزل نمای
بشان ملک تو عدل آیتی است حق گستر
نهد یقین تو بر طبع سنگ مهر و وفا
نهد نگین تو در مهر موم سمع و بصر
همیشه تا که بود در نظاره گاه سپهر
یکی ز شادی فربه یکی ز غم لاغر
کمال دولت یاب و جمال نعمت بین
نهال ملک نشان و بساط عدل سپر
دهان عالم بر مدحتت گشاده زبان
میان جوزا بر طاعتت ببسته کمر
نصیر دولت و پشت هدی و روی ظفر
ابوالمظفر شاه مظفر ابراهیم
که اختیار خدای است و افتخار بشر
سپهر دولت عالیش را کهین برجی است
زمین ولایت صافیش را کهین کشور
ز حزم اوست بهر کامگاه صد ناظر
ز عزم اوست بهر تیردار صد لشکر
گشاده چشم به دیدار او شهور و سنین
نهاده گوش به گفتار او قضا و قدر
اگر شمایل حلمش به باد برگذرد
دهد شکوه تجلیش باد را لنگر
وگر فضایل طبعش به کوه برشمرند
سبک ز خاصیتش کوه را برآید پر
لطیفه های عرض راز بهر خویشی جنس
همی به چرخ برد همتش گرفته به پر
گرو به جنس عرض نیستی بدین معنی
فرود چرخ نهشتی فراز یک جوهر
چگونه گوئی کز کوکنار یابد خواب
کسی که او را سودا دهد سهر به سحر
از آن سپس که همی عدل و سهم شاه دهند
به چشم راحت خواب و به چشم رنج سهر
بهشت ملک جهان را ز تیغ نصرت شاه
صراط وار پلی مشگل است پیش اندر
که جز به قوت ایمان و امر طاعت او
برو نیارد دور سپهر کرد گذر
کسی که فکرت او برنهد به ذروه قدم
کسی که حکمت او برکشد به جیحون سر
ز دولتش به هوا برگرفته بیند جای
ز نصرتش به زمین درگشاده یابد در
خیال هیبت او گربه بیشه عبره کند
در او به عبرت بگذر به حال او بنگر
به جوی آب درش آب رنگ مانده سراب
به روی خاک برش خاره گشته خاکستر
نه هیچ ساکن و جنبان بر او مگر انجم
نه هیچ طایر و سایر در او مگر صرصر
چو شیر رایت شیر دلیر او بیدل
چو شاخ آهو شاخ درخت او بی بر
توئی که باد نیابد به بارگاه ترا
توئی که خاک ندارد به دستگاه تو زر
زامن عدل تو در صید باز گیرد کبک
ز سهم تیغ تو در رزم ماده گردد نر
به جای جد تو دهر آلتی است هزل نمای
بشان ملک تو عدل آیتی است حق گستر
نهد یقین تو بر طبع سنگ مهر و وفا
نهد نگین تو در مهر موم سمع و بصر
همیشه تا که بود در نظاره گاه سپهر
یکی ز شادی فربه یکی ز غم لاغر
کمال دولت یاب و جمال نعمت بین
نهال ملک نشان و بساط عدل سپر
دهان عالم بر مدحتت گشاده زبان
میان جوزا بر طاعتت ببسته کمر
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در مدح سیف الدوله ابوالقاسم محمود بن سلطان ابراهیم غزنوی
آمد آن مایه سعادت باز
کز جهان ملک را به دوست نیاز
تخت او را سپهر گشته رهی
بخت او را زمانه برده نماز
حزم او پیش بین سیاه و سپید
عزم او پیش رو نشیب و فراز
«رأی او برگشاده گوش یقین
جود او برکشیده دیده آز
سیف دولت رسیده زو به هنر
عز ملت گرفته زو پرواز
خلق را عهدش اوفتاده درست
خطبه را نامش آمده دمساز
در زمان زوست هر چه هست خطر
بر زمین زوست هر چه هست آواز
عقل با حکم او گذارد گام
فضل با طبع او گشاید راز
ظلم کوتاه دست گشت ازانک
کرد عدلش برفق پای دراز
سال و مه از نهیب هیبت او
شب و روز اوفتاده در تک و تاز
بحر اگر خاک سهم او سپرد
آب جز تشنه زو نگردد باز
آنکه از حشر و از حقیقت آن
رود اندر سخن به راه مجاز
گوید این جرم روز مظلمتش
با دگر مجرمان یکی بگداز
تا ببیند که پیش شاه برو
گردد اعضای او همه غماز
ای ترا عدل برنهاده به جان
وی تو را ملک پروریده به ناز
کمر امر تست با جوزا
حذر نهی تست با مجتاز
صلح و جنگ تو شادی آمد و غم
خصم و خشم تو تیهو آمد و باز
هر که حرز هوات بر جان بست
نایدش دیو حادثات فراز
«سر گردنکشان همی بشکن
گردن سرکشی همی به فراز»
دوستی را به دوستان بنمای
دشمنی را به دشمنان پرداز
تا ز آغازها بود فرجام
تا به فرجام ها رسد آغاز
همه در کوی بختیاری پوی
همه سوی بزرگواری تاز
دشمنان را بدار و گیر طلب
دوستان را بعز و ناز نواز
کز جهان ملک را به دوست نیاز
تخت او را سپهر گشته رهی
بخت او را زمانه برده نماز
حزم او پیش بین سیاه و سپید
عزم او پیش رو نشیب و فراز
«رأی او برگشاده گوش یقین
جود او برکشیده دیده آز
سیف دولت رسیده زو به هنر
عز ملت گرفته زو پرواز
خلق را عهدش اوفتاده درست
خطبه را نامش آمده دمساز
در زمان زوست هر چه هست خطر
بر زمین زوست هر چه هست آواز
عقل با حکم او گذارد گام
فضل با طبع او گشاید راز
ظلم کوتاه دست گشت ازانک
کرد عدلش برفق پای دراز
سال و مه از نهیب هیبت او
شب و روز اوفتاده در تک و تاز
بحر اگر خاک سهم او سپرد
آب جز تشنه زو نگردد باز
آنکه از حشر و از حقیقت آن
رود اندر سخن به راه مجاز
گوید این جرم روز مظلمتش
با دگر مجرمان یکی بگداز
تا ببیند که پیش شاه برو
گردد اعضای او همه غماز
ای ترا عدل برنهاده به جان
وی تو را ملک پروریده به ناز
کمر امر تست با جوزا
حذر نهی تست با مجتاز
صلح و جنگ تو شادی آمد و غم
خصم و خشم تو تیهو آمد و باز
هر که حرز هوات بر جان بست
نایدش دیو حادثات فراز
«سر گردنکشان همی بشکن
گردن سرکشی همی به فراز»
دوستی را به دوستان بنمای
دشمنی را به دشمنان پرداز
تا ز آغازها بود فرجام
تا به فرجام ها رسد آغاز
همه در کوی بختیاری پوی
همه سوی بزرگواری تاز
دشمنان را بدار و گیر طلب
دوستان را بعز و ناز نواز
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - ایضاً له
ای چو نام تو اعتقاد تو پاک
انجم همت تو بر افلاک
غایت شادی تو از رادی
غارت رادی تو از املاک
جرم خوان قمر ترا سفره
نعل خنک ترا شهاب شراک
در وفاقت مجالهای امان
در خلافت مضیقهای هلاک
دین حق را نه چون تو یک سرور
ملک شه را نه چون تو یک سر باک
از ملک رفق تو بکاود پر
وز فلک باس تو ندارد باک
آتش برق و بانگ رعد آیند
پیش فرمان امتحان توشاک
قعر دریا و بیخ کوه نهند
پیش گرداب و گردباد تو خاک
حذق وهم تو در اصابت رای
آفتاب یقین کند کاواک
چنگ جود تو در مصیبت مال
بر گریبان نخل بندد چاک
سرخ زاید ز شهد امن تو موم
زرد روید ز کان خوف تو لاک
گهر عقل را تو پالایی
سیم را گرم داروی سباک
فلک فضل را تو گردانی
دوک را بادریسه افلاک
بخردان در تموزها گوئی
از نهال تو برده اند ستاک
خشم دیدند مسته حلمت
زهر کردند مسته تریاک
منعما مکرما خداوندا
کوته است از تو دست استدراک
دهر چون تو نیاورد چابک
چرخ چون تو نپرورد چالاک
بنده گر چه ز ناتوانی و ضعف
کوب خورد اندرین سفر حاشاک
عزم او باره گرم کرد همی
در فراز و نشیب چون اتراک
خاکهای سیرده زلزله وار
آبهای گذشته ولوله ناک
کوره مالیده قعر او بسمک
پشته پیموده اوج او بسماک
همه امیدش آنکه خدمت تو
به سرش برنهد ز بخت بساک
بازگردد عنان گشاده به جای
بسته اشراف پیک بر فتراک
تا ببوی و بطعم در عالم
خوش و زفت اوفتند عود و اراک
در صواب و خطا مسیحا باد
کلمات تو دنده حکاک
دل لهو تو باد بی اندوه
سیل عیش تو باد بی خاشاک
بدسکال تو سال و مه ببکا
نیک خواه تو روز و شب ضحاک
«بود این یک به تخت چون فرخ
بود آن یک به سجن چون ضحاک »
انجم همت تو بر افلاک
غایت شادی تو از رادی
غارت رادی تو از املاک
جرم خوان قمر ترا سفره
نعل خنک ترا شهاب شراک
در وفاقت مجالهای امان
در خلافت مضیقهای هلاک
دین حق را نه چون تو یک سرور
ملک شه را نه چون تو یک سر باک
از ملک رفق تو بکاود پر
وز فلک باس تو ندارد باک
آتش برق و بانگ رعد آیند
پیش فرمان امتحان توشاک
قعر دریا و بیخ کوه نهند
پیش گرداب و گردباد تو خاک
حذق وهم تو در اصابت رای
آفتاب یقین کند کاواک
چنگ جود تو در مصیبت مال
بر گریبان نخل بندد چاک
سرخ زاید ز شهد امن تو موم
زرد روید ز کان خوف تو لاک
گهر عقل را تو پالایی
سیم را گرم داروی سباک
فلک فضل را تو گردانی
دوک را بادریسه افلاک
بخردان در تموزها گوئی
از نهال تو برده اند ستاک
خشم دیدند مسته حلمت
زهر کردند مسته تریاک
منعما مکرما خداوندا
کوته است از تو دست استدراک
دهر چون تو نیاورد چابک
چرخ چون تو نپرورد چالاک
بنده گر چه ز ناتوانی و ضعف
کوب خورد اندرین سفر حاشاک
عزم او باره گرم کرد همی
در فراز و نشیب چون اتراک
خاکهای سیرده زلزله وار
آبهای گذشته ولوله ناک
کوره مالیده قعر او بسمک
پشته پیموده اوج او بسماک
همه امیدش آنکه خدمت تو
به سرش برنهد ز بخت بساک
بازگردد عنان گشاده به جای
بسته اشراف پیک بر فتراک
تا ببوی و بطعم در عالم
خوش و زفت اوفتند عود و اراک
در صواب و خطا مسیحا باد
کلمات تو دنده حکاک
دل لهو تو باد بی اندوه
سیل عیش تو باد بی خاشاک
بدسکال تو سال و مه ببکا
نیک خواه تو روز و شب ضحاک
«بود این یک به تخت چون فرخ
بود آن یک به سجن چون ضحاک »
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - در مدح بورشد رشید محتاج
بورشد رشید ای جمال ملک
ای ذات تو ذات کمال ملک
ای دولت تو عید و جشن خلق
ای حشمت تو پر و بال ملک
طبع تو نسیم هوای فضل
حلم تو زمین نهال ملک
عدل از تو سپرده طریق شرع
ظلم از تو چشیده دوال ملک
چون نال زرنج تو کوه خصم
چون کوه ز ناز تو نال ملک
آورده به استاد پیش دل
درس تو همه قیل و قال ملک
پالوده چو پالونه گاه بذل
دست تو همه ملک و مال ملک
با حفظ تو گستاخ نگذرد
نکبای قضا بر عبال ملک
با امن تو در واخ ننگرد
شیر فلک اندر غزال ملک
آفاق بگیرد به فضل ید
بخت تو تعالی مثال ملک
سیمرغ در آرد به دام امر
رای تو بر احوال حال ملک
رامست و جمام است ملک تا
بر تست جواب و سؤال ملک
گفتی که چو بختی است ملک و هست
پاس تو زمام و عقال ملک
وهمی که ضمیرت به پرورد
خواند خرد آن را خیال ملک
نعلی که براقت بیفکند
گوید فلک آن را هلال ملک
صمصام تو را گوشتی دهد
بازوی تو روز قتال ملک
تادیب ترا تقویت کند
انگشت تو بر گوشمال ملک
آزرده ز جور جهان ستد
داد تو ز چنگ محال ملک
الفغده به دندان ملک داد
عون تو به نوک خلال ملک
تکلیف تو خانان ملک را
آورده به صف نعال ملک
تخویف تو رایان هند را
افکند به حد جبال ملک
تا پست نگردد بنای چرخ
تا تنگ نباشد مجال ملک
ایام تو در امر و نهی باد
چون روز و شب و ماه و سال ملک
«یازنده چو تاب سنان شمع
سازنده چو آب زلال ملک »
«در جام تو جوش حرام رز
با طبع تو سحر حلال ملک »
ای ذات تو ذات کمال ملک
ای دولت تو عید و جشن خلق
ای حشمت تو پر و بال ملک
طبع تو نسیم هوای فضل
حلم تو زمین نهال ملک
عدل از تو سپرده طریق شرع
ظلم از تو چشیده دوال ملک
چون نال زرنج تو کوه خصم
چون کوه ز ناز تو نال ملک
آورده به استاد پیش دل
درس تو همه قیل و قال ملک
پالوده چو پالونه گاه بذل
دست تو همه ملک و مال ملک
با حفظ تو گستاخ نگذرد
نکبای قضا بر عبال ملک
با امن تو در واخ ننگرد
شیر فلک اندر غزال ملک
آفاق بگیرد به فضل ید
بخت تو تعالی مثال ملک
سیمرغ در آرد به دام امر
رای تو بر احوال حال ملک
رامست و جمام است ملک تا
بر تست جواب و سؤال ملک
گفتی که چو بختی است ملک و هست
پاس تو زمام و عقال ملک
وهمی که ضمیرت به پرورد
خواند خرد آن را خیال ملک
نعلی که براقت بیفکند
گوید فلک آن را هلال ملک
صمصام تو را گوشتی دهد
بازوی تو روز قتال ملک
تادیب ترا تقویت کند
انگشت تو بر گوشمال ملک
آزرده ز جور جهان ستد
داد تو ز چنگ محال ملک
الفغده به دندان ملک داد
عون تو به نوک خلال ملک
تکلیف تو خانان ملک را
آورده به صف نعال ملک
تخویف تو رایان هند را
افکند به حد جبال ملک
تا پست نگردد بنای چرخ
تا تنگ نباشد مجال ملک
ایام تو در امر و نهی باد
چون روز و شب و ماه و سال ملک
«یازنده چو تاب سنان شمع
سازنده چو آب زلال ملک »
«در جام تو جوش حرام رز
با طبع تو سحر حلال ملک »
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در مدح سلطان ابراهیم
ای به ذات تو ملک گشته جلیل
وی به نام تو زنده نام خلیل
از بیان تو طبع فضل فرح «فره »
وز بنان تو چشم جود کحیل
پیش حلم تو آب نرم درشت
پیش عزم تو برق تیز کلیل
دهر با شور هیبت تو جبان
بحر با بذل همت تو بخیل
دل تو شرع را بحق ضامن
کف تو خلق را به رزق کفیل
اعتقاد تو صافی از شبهات
اجتهاد تو خالی از تعطیل
کار حکمت بریدن دعوی
شغل عفوت خریدن تاویل
بر تو پوشیده نی صلاح و فساد
وز تو دزدیده نی کثیر و قلیل
بسر وهمها شوی بقیاس
بدم رمزها رسی بدلیل
هر چه سازی ز امهات شگفت
و آنچه دانی ز مفردات جمیل
آسمانی به کوشش و بخشش
آفتابی به گردش و تحویل
حصن امنت کشیده برج ببرج
راه عدلت گشاده میل به میل
نهی تو نهی و شرط او آرام
امر تو امر و حکم او تعجیل
در کشد مهر تو کلنگ از چرخ
برکشد قهر تو نهنگ از نیل
روز حرب تو کز تحیر وقت
اندر افتد سپه بقال و بقیل
تیغ بینی ز مرد و مرد از تیغ
این بدان آن بدین عزیز و ذلیل
خاکها چهره سرخ کرده به خون
گردها جامه رنگ کرده به نیل
هوش اجسام سوی جای نزول
گوش ارواح سوی طبل رحیل
کر و فر ترا نظاره کنند
از فلک جبرئیل و میکائیل
نه بتفسی ز لعبهای سبک
نه بترسی ز حملهای ثقیل
باره تازی در آتشین میدان
گر ز یازی بر آهنین اکلیل
بکنی بیخ شاخ های بزرگ
بزنی شاخ بیخ های طویل
خسروا بنده از اریکه ظلم
شاهرخهای زفت خورد از پیل
گشته گریان ز بنده تا آزاد
مانده عریان ز موزه تا مندیل
بی عمل عزل دید بر بالین
بی گنه سنگ یافت در قندیل
باده اقبال حضرت عالیت
گر نجستی بر این فقیر معیل
شخص او را حیات نفزودی
جز به آواز صور اسرافیل
تا که از دیدن شگفتیها
برود بر زمانه ها تهلیل
باد عمر تو بادوام انباز
باد ملک تو با نظام عدیل
نیک خواهانت جفت شادی و لهو
بدسگالانت یار ویل و عویل
«قاری جشنهای خاص ترا
نوبت سال و ماه گشته رسیل »
مرجع ملکها به حضرت تو
چون به مجموع مرجع تفصیل
وی به نام تو زنده نام خلیل
از بیان تو طبع فضل فرح «فره »
وز بنان تو چشم جود کحیل
پیش حلم تو آب نرم درشت
پیش عزم تو برق تیز کلیل
دهر با شور هیبت تو جبان
بحر با بذل همت تو بخیل
دل تو شرع را بحق ضامن
کف تو خلق را به رزق کفیل
اعتقاد تو صافی از شبهات
اجتهاد تو خالی از تعطیل
کار حکمت بریدن دعوی
شغل عفوت خریدن تاویل
بر تو پوشیده نی صلاح و فساد
وز تو دزدیده نی کثیر و قلیل
بسر وهمها شوی بقیاس
بدم رمزها رسی بدلیل
هر چه سازی ز امهات شگفت
و آنچه دانی ز مفردات جمیل
آسمانی به کوشش و بخشش
آفتابی به گردش و تحویل
حصن امنت کشیده برج ببرج
راه عدلت گشاده میل به میل
نهی تو نهی و شرط او آرام
امر تو امر و حکم او تعجیل
در کشد مهر تو کلنگ از چرخ
برکشد قهر تو نهنگ از نیل
روز حرب تو کز تحیر وقت
اندر افتد سپه بقال و بقیل
تیغ بینی ز مرد و مرد از تیغ
این بدان آن بدین عزیز و ذلیل
خاکها چهره سرخ کرده به خون
گردها جامه رنگ کرده به نیل
هوش اجسام سوی جای نزول
گوش ارواح سوی طبل رحیل
کر و فر ترا نظاره کنند
از فلک جبرئیل و میکائیل
نه بتفسی ز لعبهای سبک
نه بترسی ز حملهای ثقیل
باره تازی در آتشین میدان
گر ز یازی بر آهنین اکلیل
بکنی بیخ شاخ های بزرگ
بزنی شاخ بیخ های طویل
خسروا بنده از اریکه ظلم
شاهرخهای زفت خورد از پیل
گشته گریان ز بنده تا آزاد
مانده عریان ز موزه تا مندیل
بی عمل عزل دید بر بالین
بی گنه سنگ یافت در قندیل
باده اقبال حضرت عالیت
گر نجستی بر این فقیر معیل
شخص او را حیات نفزودی
جز به آواز صور اسرافیل
تا که از دیدن شگفتیها
برود بر زمانه ها تهلیل
باد عمر تو بادوام انباز
باد ملک تو با نظام عدیل
نیک خواهانت جفت شادی و لهو
بدسگالانت یار ویل و عویل
«قاری جشنهای خاص ترا
نوبت سال و ماه گشته رسیل »
مرجع ملکها به حضرت تو
چون به مجموع مرجع تفصیل
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - در مدح سیف الدوله محمود
فتح و ظفر و نصرت و فیروزی و اقبال
با عز خداوند قرین بودند امسال
مشهور شد از رایت او آیت مهدی
منسوخ شد از هیبت او فتنه دجال
شاهان سرافراز نهادند بدو روی
رایان قوی رأی سپردند بدو مال
بنمود بدو حکم قضا قدرت و امکان
بفزرد بدو دولت دین حشمت و اجلال
شاهی است که عزم حشمش دود برآورد
از دوده فرعونان وز مجمع اضلال
بحری است که موج سپهش گرد برانگیخت
از قلعه رودابه و از لشکر جیپال
چندان علم شیر برافراشت که بفزود
زایشان به فلک برج اسد بی عدد اشکال
چندان گله پیل بیاورد که برخاست
زایشان به زمین اندر بی زلزله زلزال
شاها ملکا رمح تو چون معجز موسی
شاخی است که با او نرود حیلت محتال
آموخته زاید بچه شیر ز مادر
از عدل تو در پنجه نهان کردن چنگال
روزی که همی گریند اشخاص بر ارواح
وقتی که همی خندند آجال بر آمال
بر خاک زمین وصل کند باد هوا پر
وز باد هوا باز کند خاک زمین بال
گه عقل پریشان شود از جرعه شمشیر
گه طبل خروشان شود از دره طبال
دیو ازالم خشت تو بر خشت زند سر
کوه از فزع گرز تو در برز کند یال
آنی که ز کردار تو آرد گهر استاد
وانی که ز گفتار تو سازد هنر امثال
گر وهم تو بر خاطر ابدال گذشتی
در علم ازل چنگ زدی خاطر ابدال
ور قوت عقل تو به صلصال رسیدی
بی روح بجنبیدی در ساعت صلصال
تا معدن اعدای تو اطلال ندیدند
ظاهر نشد از عدل تو کیفیت اطلال
اندر خطر زخم تو چون نال شود کوه
واندر نظر رحم تو چون کوه شود نال
تا از پس و بیشند کم و بیش و بد نیک
تا در تک و پویند شب و روز و مه و سال
طبع و دل و طبل و علم ورای تو بیناد
فتح و ظفر و نصرت و فیروزی و اقبال
با عز خداوند قرین بودند امسال
مشهور شد از رایت او آیت مهدی
منسوخ شد از هیبت او فتنه دجال
شاهان سرافراز نهادند بدو روی
رایان قوی رأی سپردند بدو مال
بنمود بدو حکم قضا قدرت و امکان
بفزرد بدو دولت دین حشمت و اجلال
شاهی است که عزم حشمش دود برآورد
از دوده فرعونان وز مجمع اضلال
بحری است که موج سپهش گرد برانگیخت
از قلعه رودابه و از لشکر جیپال
چندان علم شیر برافراشت که بفزود
زایشان به فلک برج اسد بی عدد اشکال
چندان گله پیل بیاورد که برخاست
زایشان به زمین اندر بی زلزله زلزال
شاها ملکا رمح تو چون معجز موسی
شاخی است که با او نرود حیلت محتال
آموخته زاید بچه شیر ز مادر
از عدل تو در پنجه نهان کردن چنگال
روزی که همی گریند اشخاص بر ارواح
وقتی که همی خندند آجال بر آمال
بر خاک زمین وصل کند باد هوا پر
وز باد هوا باز کند خاک زمین بال
گه عقل پریشان شود از جرعه شمشیر
گه طبل خروشان شود از دره طبال
دیو ازالم خشت تو بر خشت زند سر
کوه از فزع گرز تو در برز کند یال
آنی که ز کردار تو آرد گهر استاد
وانی که ز گفتار تو سازد هنر امثال
گر وهم تو بر خاطر ابدال گذشتی
در علم ازل چنگ زدی خاطر ابدال
ور قوت عقل تو به صلصال رسیدی
بی روح بجنبیدی در ساعت صلصال
تا معدن اعدای تو اطلال ندیدند
ظاهر نشد از عدل تو کیفیت اطلال
اندر خطر زخم تو چون نال شود کوه
واندر نظر رحم تو چون کوه شود نال
تا از پس و بیشند کم و بیش و بد نیک
تا در تک و پویند شب و روز و مه و سال
طبع و دل و طبل و علم ورای تو بیناد
فتح و ظفر و نصرت و فیروزی و اقبال
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - در مدح ابوسعید بابو
ای طبع تو فصل بهار خرم
ای جود تو اصل نوای عالم
ای روی بزرگان آل بابو
ای پشت ضعیفان نسل آدم
در مدح تو عاجز بنان و خامه
بر نام تو عاشق نگین و خاتم
حکمت به عدالت عریضه حق
امرت به ولایت نتیجه جم
از قدر تو عضوی مقام اعلا
از جاه تو جزوی سپهر اعضم
از مهر تو بوئی نسیم جنت
از کین تو دودی دم جهنم
حلم تو ز هم گوشگان نخوانده
جز تابعه دلورا مقدم
نفس تو ز هم کنیتان نکرده
جز عاقله حوت را مسلم
چون تیغ زند آفتاب رایت
بر ابر بگرید کمان رستم
چون نیزه گذارد شهاب سهمت
برقش بخورد خون دیو ضیغم
کریاس ترا رفق تو ندارد
درسد تو یأجوج وار بر کم
کوهی ببرد سیل او به یک تک
بحری بکشد تیغ او به یک دم
برشخ جوتک آورد بر سر شخ
در یم چو گذر کرد بر لب یم
باشند پلنگان ولیکن از طبع
مانند نهنگان ولیکن ادهم
گویی که ز پاس تو بود خواهد
هنگام نزول مسیح مریم
. . .
تا روی زمین . . . سلم
زاد است جهان از جهان فضلت
چون حرف روی از حروف معجم
رسته است بهار از بهار عدلت
چون شاخ فزونی ز شاخ جوجم
کشتی که ز عون تو کشت گشته
او را نکند باد قبله بی نم
قفلی که به سعی تو شد گشاده
در وی نشود هیچ پره محکم
تا سال و مه آورد گاه گیتی
پر نقش پی اشهب است و ادهم
عیش تو هنی باد و بخت خندان
نفس تو قوی باد و روح بی غم
در حکم تو آینده و شونده
نوروز بزرگ و بهار خرم
ای جود تو اصل نوای عالم
ای روی بزرگان آل بابو
ای پشت ضعیفان نسل آدم
در مدح تو عاجز بنان و خامه
بر نام تو عاشق نگین و خاتم
حکمت به عدالت عریضه حق
امرت به ولایت نتیجه جم
از قدر تو عضوی مقام اعلا
از جاه تو جزوی سپهر اعضم
از مهر تو بوئی نسیم جنت
از کین تو دودی دم جهنم
حلم تو ز هم گوشگان نخوانده
جز تابعه دلورا مقدم
نفس تو ز هم کنیتان نکرده
جز عاقله حوت را مسلم
چون تیغ زند آفتاب رایت
بر ابر بگرید کمان رستم
چون نیزه گذارد شهاب سهمت
برقش بخورد خون دیو ضیغم
کریاس ترا رفق تو ندارد
درسد تو یأجوج وار بر کم
کوهی ببرد سیل او به یک تک
بحری بکشد تیغ او به یک دم
برشخ جوتک آورد بر سر شخ
در یم چو گذر کرد بر لب یم
باشند پلنگان ولیکن از طبع
مانند نهنگان ولیکن ادهم
گویی که ز پاس تو بود خواهد
هنگام نزول مسیح مریم
. . .
تا روی زمین . . . سلم
زاد است جهان از جهان فضلت
چون حرف روی از حروف معجم
رسته است بهار از بهار عدلت
چون شاخ فزونی ز شاخ جوجم
کشتی که ز عون تو کشت گشته
او را نکند باد قبله بی نم
قفلی که به سعی تو شد گشاده
در وی نشود هیچ پره محکم
تا سال و مه آورد گاه گیتی
پر نقش پی اشهب است و ادهم
عیش تو هنی باد و بخت خندان
نفس تو قوی باد و روح بی غم
در حکم تو آینده و شونده
نوروز بزرگ و بهار خرم
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در مدح عبدالحمید احمد عبدالصمد
بیار ای پسر ای ساقی کرام
از آن شمع فتنه چراغ جام
از آن لعل که زردی برد ز روی
از آن نوش که تلخی دهد به کام
نه پای مهرش سوده از رکاب
نه فرق عرضش بوده با لگام
ز گرمیش همه ساز عیش گرم
ز خامیش همه کار عقل خام
از او بوده به هر کس از طرب رسول
برو برده زهر دل هوا پیام
به طبع اندر چون طبع سازگار
به جان اندر چون جان شاد کام
خرد نعمت صاحب شناختیش
اگر خوردن او نیستی حرام
عمید ملک آن کس که چشم ملک
بدو ننگرد الا به احترام
بزرگی که گهر شد بدو بزرگ
تمامی که هنر گشت از او تمام
«کفایت که در او مایه دید داد
به هشیاری او کارها نظام »
رسالت که بدو طفل . . .
ز بیداری او حد احتلام
اجل چون بکشد تیغ کارزار
حسودش بود آن تیغ را نیام
«امل گر بنهد بار آرزو
پسر باشد عبدالحمید نام »
اگر مال کفش را نه دشمن است
چرا زو به تلف خواهد انتقام
طمع ز ایراورا ز جود او
به شخص اندر زرین کند عظام
ایا گشته مخالف ترا مطیع
و یا داده زمانه ترا زمام
چه گویم که به دریای مدح تو
همی غرقه شود کشتی کلام
ز همتای تو در شاه راه دهر
شد آمد نگشته است والسلام
همی تا نبود باد کند رو
همی تا نشود خاک تیزگام
ز نعمت به تو بادا مهین رسول
ز دولت به تو بادا بهین پیام
تو از بخت رسیده بکام خویش
رهی نیز رسیده ز تو بکام
از آن شمع فتنه چراغ جام
از آن لعل که زردی برد ز روی
از آن نوش که تلخی دهد به کام
نه پای مهرش سوده از رکاب
نه فرق عرضش بوده با لگام
ز گرمیش همه ساز عیش گرم
ز خامیش همه کار عقل خام
از او بوده به هر کس از طرب رسول
برو برده زهر دل هوا پیام
به طبع اندر چون طبع سازگار
به جان اندر چون جان شاد کام
خرد نعمت صاحب شناختیش
اگر خوردن او نیستی حرام
عمید ملک آن کس که چشم ملک
بدو ننگرد الا به احترام
بزرگی که گهر شد بدو بزرگ
تمامی که هنر گشت از او تمام
«کفایت که در او مایه دید داد
به هشیاری او کارها نظام »
رسالت که بدو طفل . . .
ز بیداری او حد احتلام
اجل چون بکشد تیغ کارزار
حسودش بود آن تیغ را نیام
«امل گر بنهد بار آرزو
پسر باشد عبدالحمید نام »
اگر مال کفش را نه دشمن است
چرا زو به تلف خواهد انتقام
طمع ز ایراورا ز جود او
به شخص اندر زرین کند عظام
ایا گشته مخالف ترا مطیع
و یا داده زمانه ترا زمام
چه گویم که به دریای مدح تو
همی غرقه شود کشتی کلام
ز همتای تو در شاه راه دهر
شد آمد نگشته است والسلام
همی تا نبود باد کند رو
همی تا نشود خاک تیزگام
ز نعمت به تو بادا مهین رسول
ز دولت به تو بادا بهین پیام
تو از بخت رسیده بکام خویش
رهی نیز رسیده ز تو بکام
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - در مدح سلطان ابراهیم
سپهر دولت و دین آفتاب هفت اقلیم
ابوالمظفر شاه مظفر ابراهیم
کشید رایت منصور سوی لوهاور
به طالعی که تولا کند به دو تقدیم
قضا ز هیبت او دیده حال شرع قوی
قدر به حشمت او کرده کار شرک سقیم
غبار لشکر او بسته راه بادبزان
شهاب صولت او خسته جان دیو رجیم
بروز عدلش میزانهای ظلم سبک
به عون رایش پتیاره های دهر سلیم
کنون بجوشد خون خزانهای مسن
کنون بجنبد مسمار ملک های قدیم
نه بحر گردد با عزم او به عبره عبیر
نه کوه باشد با حلم او به وعده لئیم
نشاط شاهان بینی نهاده روی به غم
امیدرایان یابی نهاده پشت به بیم
سپه کند بگشاد خدنگ دیده روز
چنانکه نوک قلم در شتاب حلقه میم
فرو خورد حشرات زمانه نیزه او
چنانکه جادوی جادوان عصای کلیم
ز نعل خنگش روی زمین گه ناورد
پشیزه یابد بر شبه پشت ماهی شیم
خیال تیغ وی اندر میان پشت پدر
عدوی دولت و دین رامیان زند بدوتیم
نعوذ بالله از آن آب رنگ آتش فعل
که باد زخم دهد زو به خاک رنگ ادیم
به برق ماند و کس برق را ندیده سکون
به باد ماند و کس باد را ندید جسیم
به گاه صلح سبک روح تر ز حلم شجاع
برو ز حرب گرانمایه تر ز خشم حلیم
اسیر بوده او بی نفس چو سنگ صدف
یتیم کرده او بی عقب چو در یتیم
اگر شمیده بود عقل خصم او نه شگفت
بلی شمیده بود عقل در دماغ سلیم
وگر کبیره بیالاید از نفس چه عجب
بلی کبیره بیالاید از عذاب الیم
زهی به بازوی شمشیر کامکار ترا
نظیر نفس عزیز و شبیه فضل عدیم
دهد همی فلک از خلق تو به طبع نشاط
برد همی ملک از خلق تو به خلد نسیم
توئی که مایه دهی ملک را به تیغ و به رای
توئی که سیر کنی آزرا به زر و به سیم
زمین به مهر تو رادی کند به آب زلال
هوا ز خشم تو حامل شود به باد عقیم
همیشه تا بود از اختلاف در عالم
کثیف ضد لطیف و لئیم ضد کریم
به چنگ خیر تو موقوف باد هشت بهشت
به زیر امر تو مضبوط باد هفت اقلیم
ابوالمظفر شاه مظفر ابراهیم
کشید رایت منصور سوی لوهاور
به طالعی که تولا کند به دو تقدیم
قضا ز هیبت او دیده حال شرع قوی
قدر به حشمت او کرده کار شرک سقیم
غبار لشکر او بسته راه بادبزان
شهاب صولت او خسته جان دیو رجیم
بروز عدلش میزانهای ظلم سبک
به عون رایش پتیاره های دهر سلیم
کنون بجوشد خون خزانهای مسن
کنون بجنبد مسمار ملک های قدیم
نه بحر گردد با عزم او به عبره عبیر
نه کوه باشد با حلم او به وعده لئیم
نشاط شاهان بینی نهاده روی به غم
امیدرایان یابی نهاده پشت به بیم
سپه کند بگشاد خدنگ دیده روز
چنانکه نوک قلم در شتاب حلقه میم
فرو خورد حشرات زمانه نیزه او
چنانکه جادوی جادوان عصای کلیم
ز نعل خنگش روی زمین گه ناورد
پشیزه یابد بر شبه پشت ماهی شیم
خیال تیغ وی اندر میان پشت پدر
عدوی دولت و دین رامیان زند بدوتیم
نعوذ بالله از آن آب رنگ آتش فعل
که باد زخم دهد زو به خاک رنگ ادیم
به برق ماند و کس برق را ندیده سکون
به باد ماند و کس باد را ندید جسیم
به گاه صلح سبک روح تر ز حلم شجاع
برو ز حرب گرانمایه تر ز خشم حلیم
اسیر بوده او بی نفس چو سنگ صدف
یتیم کرده او بی عقب چو در یتیم
اگر شمیده بود عقل خصم او نه شگفت
بلی شمیده بود عقل در دماغ سلیم
وگر کبیره بیالاید از نفس چه عجب
بلی کبیره بیالاید از عذاب الیم
زهی به بازوی شمشیر کامکار ترا
نظیر نفس عزیز و شبیه فضل عدیم
دهد همی فلک از خلق تو به طبع نشاط
برد همی ملک از خلق تو به خلد نسیم
توئی که مایه دهی ملک را به تیغ و به رای
توئی که سیر کنی آزرا به زر و به سیم
زمین به مهر تو رادی کند به آب زلال
هوا ز خشم تو حامل شود به باد عقیم
همیشه تا بود از اختلاف در عالم
کثیف ضد لطیف و لئیم ضد کریم
به چنگ خیر تو موقوف باد هشت بهشت
به زیر امر تو مضبوط باد هفت اقلیم