عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۰
رندان که مقیمان خرابات الستند
از غمزه ی ساقی همه آشفته و مستند
برخاسته اند از سر مستی به ارادت
زان روز که در میکده ی عشق نشستند
تا چشم به نظاره ی آن یار گشادند
از دیدن اغیار همه دیده ببستند
زان شورش و مستی که ز هستی نهراسند
نشکفت اگر ساغر و پیمانه شکستند
از نشئه ی آن باده که از عشق قدیمست
از جوی حوادث همه یک بار بجستند
دست از همه آفاق فشاندند ز غیرت
ای دوست بیندیش که باری ز چه رستند
از ذوق بلا نوش خرابات خرابند
در شوق بلی گوی مناجات الستند
از هستی خود جانب مستی بگریزند
تا خلق ندانند که این طایفه هستند
مانند حسین از سر کونین گذشتند
با این همه از طعن بداندیش نرستند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۱
هر که را سلطان ما بیچارگی روزی کند
بازش از روی عنایت چاره آموزی کند
شمع در آتش نهد پروانه را وز بهر او
گاه در مجلس بگرید گاه دلسوزی کند
سوی درگاهش نیابد عاشق سرگشته راه
گرنه انوار جمال او قلاووزی کند
هم جراحت زو رسد هم راحت دلها از او
گاه دل را پاره سازد گاه دلدوزی کند
آن کند با جان مشتاقان نسیم وصل او
کاندر اطراف حدایق باد نوروزی کند
گو میفروز آسمان هرگز چراغ صبح را
ماه من چون چهره بگشاید شب افروزی کند
گر حسین از طلعت دیدار یابد بهره ای
طالع او بر فلک پیوسته فیروزی کند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۴
سینه خلوتخانه یار است خالی کن ز غیر
ره مده در کعبه بت را زانکه کعبه نیست دیر
چون سلیمان با وجود سلطنت درویش باش
تا ترا تلقین کند روح القدس اسرار طیر
درد و سوز عشق حاصل کن که بی این پر و بال
طایر جانت نیارد کرد سوی دوست سیر
رشته جان را کشم وز هر مژه سوزن کنم
دیده از غیرت بدوزم تا نبیند روی غیر
زاهدان را روضه رضوان و ما را کوی دوست
من رضا دادم حسین این صلح را والصلح خیر
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۰
این منم ره یافته در مجلس سلطان خویش
جان دهم شکرانه چون دیدم رخ جانان خویش
دیگران گر سیم و زر آرند از بهر نثار
من نثار حضرت جانانه سازم جان خویش
دارم از دیده شرابی و کبابی از جگر
تا خیال دوست را آرم شبی مهمان خویش
داشتم پیمان که از پیمانه باشم مجتنب
باده چون پیمود ساقی رستم از پیمان خویش
راز من از اشک سرخ و روی زردم فاش شد
من نکردم آشکارا قصه ی پنهان خویش
از جراحت های او داریم راحت ها بسی
زانکه از دردش همی یابد دلم درمان خویش
جوهر کان را سلاطین معانی طالبند
شکر ایزد را که باری یافتم در کان خویش
گوهر کان را نمی یابند غواصان عشق
شادی جان کسی کو یافت در عمان خویش
شادی دنیا و هم عقبی شود آن حسین
این گدا را از کرم گر تو بخوانی آن خویش
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۲
دلی که عشق حقیقی کند سرافرازش
سزد که باز نگوید به هیچ کس رازش
دلا دو دیده بدوز و به غیر شه منگر
اگر ز غیرت او واقفی و از نازش
اگر سواره عشقی و طالب معراج
براق برق روش یافتی همی تازش
مدار در قفس فرشی آنچنان مرغی
که برتر است ز عرش مجید پروازش
چو عشق ساقی مجلس شود کدام خرد
شود خلاص ز صهبای عقل پروازش
رسید دوش به گوشم به عالم معنی
که هر چه بند طریق تو شد براندازش
حسین حال دل خود به کس نگفت ولیک
سرشک لعل و رخ زرد گشت غمازش
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۸
گر من سر از نشیمن دنیا برآورم
گرد از قمار طارم اعلی برآورم
آتش زنم به خرمن ماه چهارده
گر یک نفس ز سوز سویدا برآورم
در آب چشم خود چو شوم غرقه ی فنا
سر از میان آتش موسی برآورم
از قاف قرب سربه در آرم به کبریا
روزی دو سر چو عزلت عنقا برآورم
گلگون شوق را چو به جولان درافکنم
گرد از نهاد گنبد مینا برآورم
سر نفخت فیه ز آدم چو بشنوم
هر دم دم از حقایق اسما برآورم
از شوق عشق بال و پر روح ساخته
جان را به اوج عرش معلا برآورم
بیگانه با هویت حق آشنا شود
یک دم ز سر هو چو هویدا برآورم
موسی صفت به نور تجلی فنا شوم
وآنگه به هر نفس ید و بیضا برآورم
گردد ریاض خلد ز دوزخ نشانه ای
آهی اگر به گلشن حورا برآورم
کشتی عقل بشکنم اندر محیط عشق
وز قعر بحر لؤلؤ لالا برآورم
از لا و هو چو خنجر لاهوت یافتم
در ملک عقل دست به یغما برآورم
از لا طراز کسوت نیکی چو ساختم
بس سر ز جیب طلعت الا برآورم
قلقل نمیکنم چو قنینه ولی مدام
لب بسته جوش چون خم صهبا برآورم
از علم عقل اگر علم افراخت من ز عشق
تیغ نبرد در صف هیجا برآورم
در هستیم ز مستی خود دستم ار دهد
جانم ز نیستی سوی بالا برآورم
بر سینه دست منعم اگر می زند رقیب
من سوی دوست دست تمنا برآورم
شوریده وار از بنه آخرالزمان
آشوب و شور و فتنه و غوغا برآورم
از عرش مرغ سدره فرود آورم بفرش
خاک ثری به اوج ثریا برآورم
آتش فروزم از دل و در عالم افکنم
تا من دخان ز دخمه سودا برآورم
سودای آرزو بدر آرم ز قصر دل
خوک سیه ز مسجد اقصی برآورم
با عشق می برآورم از عقل صد دمار
عقل آفت است هیچ مگو تا برآورم
روزی اگر روم سوی گلزار خامشان
صد نعره همچو بلبل گویا برآورم
از سنگ خاره چشمه خونین روان شود
فریاد و ناله گر من شیدا برآورم
گر شرح درد خویش بگویم بکوهسار
بس خون دل ز صخره صما برآورم
بی دوست گر بروضه رضوان قدم نهم
آن نیستم که سر بتماشا برآورم
آتش بجان سوخته عاشقان زند
آن آه آتشین که بشبها برآورم
غواص گشته گوهر دریای معرفت
از بحر من لدن خضرآسا برآورم
گر در سرای غفلتم آسوده باک نیست
از خوان فضل نقل مهنا برآورم
همچون حسین در تتق عالم خیال
هر دم هزار شاهد زیبا برآورم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۵
قفل در ما بستی و پندار تو دیدیم
با خویش مشو بسته که ما جمله کلیدیم
مفتاح تو را نیست در این باب فتوحی
کشاف تو را لایق این کشف ندیدیم
در هستی ما آتش عشقش چو درافتاد
از بستگی بند به یک بار رهیدیم
تا وصله اقبال بدوزیم ز وصلش
در عشق بسی خرقه ی ناموس دریدیم
حاصل همه این است که ای یار در این راه
پیوسته بیاریم چو از خویش بریدیم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۸
وقت آنست که ما جانب میخانه شویم
چون پری ساقی ما شد همه دیوانه شویم
جرعه ای چون بچشیدیم ز میخانه ی عشق
عهد و پیمان شکنیم از پی پیمانه شویم
آشنای حرم عشق چو گشتیم کنون
خویش را ترک کنیم از همه بیگانه شویم
مجلس ما چو ز شمع رخ او روشن شد
بال و پر سوخته از عشق چو پروانه شویم
ما که از جام تجلی جمالش مستیم
حاش لله که دگر عاقل و فرزانه شویم
کنج ویران چو بود مخزن گنج شاهی
از پی گنج حقایق همه ویرانه شویم
قطره هاییم جدا گشته ز بحر احدی
غوطه در بحر خوریم و همه دردانه شویم
همچو آیینه ی صافی همه یک رو باشیم
چند دو روی و دو سر همچو سر شانه شویم
حبذا شادی و آن حال که ما همچو حسین
بیخود و مست از آن غمزه ی مستانه شویم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۸
گرد زمین و آسمان من سالها گردیده ام
روشن مبادا چشم من چون تو مهی گردیده ام
تا دل بعشقت بسته ام از قید هستی رسته ام
چون با غمت پیوسته ام از خویشتن ببریده ام
در خارزار آب و گل چون غنچه گشتم تنگدل
در گلشن روحانیان منزل از آن بگزیده ام
هر کس ببازار جهان سودای سودی میکند
من سودها بفروخته سودای تو بخریده ام
تا جان بگلزار رضا شد عندلیب جانفزا
از قربت خار بلا ریحان راحت چیده ام
هر کس علاج درد خود جوید پی آرام جان
لیکن من آشفته دل با دردت آرامیده ام
چون راه علم و عقل را دیدم که پیچاپیچ بود
ای یار من یکبارگی در عاشقی پیچیده ام
عاقل بملک عافیت پیوسته گو تنها نشین
کز عشق آن بالا بلا از عافیت ببریده ام
تا چون حسین از اهل دل یابم صفای خاطری
عمری بخاک بندگی روی وفا مالیده ام
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸۵
الا ای طایر سدره نشیمن
چرا کردی در این کاشانه مسکن
ترا از بهر جولانگاه نزهت
فراز عرش رحمانست گلشن
تو ای شهباز قدسی چون کبوتر
طناب حرص کردی طوق گردن
هلا ای رستم پیکار وحدت
فرو مگذار اندر چاه بیژن
چو جغد ای طایر قدسی نشاید
بسر بردن در این ویرانه گلخن
تو اندر خانه تاریک و عالم
ز خورشید حقایق گشته روشن
گر از خانه برون نتوانی آمد
برای روشنی بگذار روزن
دل مردان نرفتی زانکه هردم
فریبت میدهد نیرنگ این زن
تو چون طفلی و عالم چون مشیمه
مخور خون زانکه شد هنگام زادن
قبائی از بقا چون داد شاهت
ز دوش جان لباس تن بیفکن
برای اقتباس نور بگذر
ز رخت خویش در وادی ایمن
دهن بسته چو غنچه چند باشی
چو گل خنده زنان بیرون شو از تن
چو خواندی نکته الحق عریان
چو کرم پیله گرد خویش کم تن
ز سر عشق آبستن شود دل
اگر نفس از هوا گردد ستردن
گریبانت بدست آور ز چاکی
بکش بر طارم افلاک دامن
چو در جنگ آمدی با نفس و شیطان
بچنگ آور ز حکمت تیغ و جوشن
ز چنگ دیو نفس ار باز رستی
نتابد پنجه تو گیو و بهمن
بسان طره مشکین خوبان
دل مسکین هر بیچاره مشکن
که از آه جگر سوز ضعیفان
بسوزد ماه را ناگاه خرمن
روا داری که بر دیوار عمرت
رسد از آهشان سنگ فلاخن
اگر مرد رهی دست ارادت
بدامان شه آفاق در زن
بدرگاه علی نه روی خدمت
که درگاه علی اعلا و اعلن
معانی حقایق زو محقق
مبانی و دقایق زو مبین
ز یمن ذات او احکام ملت
باقوای حجج گشته مبرهن
من از تعلیم آن شاه یگانه
فرو خواندم ز علم دین چنان فن
که در شرح معانی و بدیعش
زبان عقل کل گشته است الکن
همای همتم از یمن جاهش
فراز عرش میسازد نشیمن
مرا بر خوان همت نسر طایر
بود کمتر ز یک مرغ مسیمن
سریر سدره ادنی پایه دیدم
چو بر درگاه او گشتم ممکن
بچشم همت من می نماید
سپهر و هرچه در وی نیم ارزن
الا ای ساقی خمخانه عشق
بده دردی درد عشقم ازدن
مرا بر چهره خود ساز واله
درخت عقل من از بیخ برکن
بیک جرعه ز لوح دل فرو شوی
روایات احادیث معنعن
مرا در نفی کلی محو گردان
خلاصم ده ز احوال لم و لن
تولا چون بدرگاه تو کردم
تبرا میکنم از شر خود من
از ایرا در همه اطراف گیتی
مرا بدتر ز من کس نیست دشمن
حسین خسته را از فضل دریاب
که فضل تست عین فیض ذوالمن
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۵
بیا در بزم عشق ای دل حریف درد جانان شو
برافشان جان بروی یار و از سر تا قدم جان شو
اگر ذوق و صفا خواهی نثار دوست کن جانرا
وگر کیش وفاداری به تیر عشق قربان شو
چو شاه عشق با چوگان سوی میدان جان آمد
ببوی لذت زخمش برغبت گوی میدان شو
یکی دان و یکی بین شو ترا آخر که میگوید
که گاهی در پی این باش و گاهی طالب آن شو
اگر خواهی که ره یابی بخلوتخانه وحدت
ز انس انس دل بگسل چو جن از خلق پنهان شو
حسین از دامن مردی بچشم جان بکش گردی
سری بر پای مردان نه بخاک راه یکسان شو
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۹
ای که در ظاهر مظاهر آشکارا کرده ای
سر پنهان هویت را هویدا کرده ای
تا بود در واحدیت مراحد را فتح باب
از تجلی اولا مفتاح اسما کرده ای
از مقام علم مطلق آمده در جمع جمع
کششف سرقاب قوسین او ادنی کرده ای
تا هویدا از الف گردد حروف عالیات
خود الف را از تجلی دوم با کرده ای
در مجال جلوه داده آفتاب ذات را
زو همه ذرات ذریات پیدا کرده ای
انصداع جمع و شعب و صدع در هم بسته ای
تا چنان ظاهر شود گنجی که اخفا کرده ای
فرق وصف فرحت افکنده میان ذات و اسم
گرچه اول اسم را عین مسمی کرده ای
پی سپر کرده مراتب از طریق سلسله
وز پی رجعت ره از سر سویدا کرده ای
ساکنان ظلمت آباد عدم را دیده ها
از رشاش نور هستی نیک بینا کرده ای
تا نپوشد شاهد غیب از شهادت چادری
پود و تار از کاف و نون ابر انشا کرده ای
چون درخشید آفتاب رحمت رحمانیت
مطلعش از قبه عرش معلا کرده ای
جسته عشق عنصری بر فتق گاه استوار
پس خطاب انبیا طوعا و کرها کرده ای
در خلافت تا نماند مر ملایک را خلاف
بر رموز علم الاسماش دانا کرده ای
کرده بر ارض و سما عرض امانت پیش از این
در قبول آن جمله را حیران و در وا کرده ای
پس ضعیفی را برای حمل آن بار قوی
از کمال قدرت و قوت توانا کرده ای
خاکئی را خلعت تکریم و تشریف عظیم
از نفخت فیه من ررحی هویدا کرده ای
تا نباشد جز تو مشهودی چو واحد در عدد
مراحد را ساری اندر کل اشیا کرده ای
از سر غیرت که تا غیری نیارد دیدنت
پس بچشم خویشتن در خود تماشا کرده ای
نکهتای عشق را با جان مشتاقان خویش
بی زبان خود گفته و بی گوش اصغا کرده ای
در میان ظاهر و باطن فکنده وصلتی
نام ایشان ظاهرا مجنون و لیلی کرده ای
عشق را از سر منظوری و وجه ناظری
گاه وامق خوانده نامش گاه عذرا کرده ای
بهر اظهار کمال سطوت سلطان عشق
عاشق و معشوق را در عشق یکتا کرده ای
عاشقان بینوا را خوانده بر طور وجود
مر کلیم جانشان را مست و شیدا کرده ای
باده نوشان ازل را از حدق داده قدح
وز تجلی جمالت مست صهبا کرده ای
از یکی می هر کسی را داده مستی ای دگر
آن یکی را درد و این یک را مداوا کرده ای
آن یکی تابش که فایض گردد اندر آفتاب
کهربای اصفر و یاقوت حمرا کرده ای
در خرابات خرابی صفات بوالبشر
از نعوت ایزدی عیش مهنا کرده ای
نقلشان فرموده از ناسوت ادنی بعد از این
نقل و نزل مجلس از لاهوت اعلا کرده ای
از پی رندان محبوس اندر این محنت سرا
کمترین جامی از این نه توی مینا کرده ای
ماهر اصباغشان وز شاه خاور مطبخی
باد را فراششان وز ابر سقا کرده ای
در همه عالم نمیگنجی ز روی کبریا
لیک در کنج دل اشکستگان جا کرده ای
ای منزه از مکان و ای مبرا از محل
تا چه گنجی کاندر این ویرانه مأوی کرده ای
سوخته قدوسیان را جان ز حسرت بارها
آنچه با این از ضعیفان فیض یغما کرده ای
اولا از فیض اقدس قابلیات وجود
داده وز فیض مقدس بذل آلا کرده ای
روز آخر گشته و ما را شبستان تیره بود
ناگهان عالم پر از خورشید رخشا کرده ای
ماه ملت را تمامی داده از مهر نبی
مجلس ما را منیر از ماه طه کرده ای
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱۱
ای وجودت مظهر اسمای حسنی آمده
وی ز جودت عالم و آدم هویدا آمده
بر قد قدرت لباس صافی لولاک چست
وز لعمرک بر سرت تاج معلا آمده
سوی اقلیم وجود از ظلمت آباد عدم
نور ذاتت رهنمای کل اشیا آمده
در هوای آفتاب ذات تو دیده ظهور
آنچه از ذرات ذریات پیدا آمده
رتبه علیای قرب قاب قوسین از قیاس
گاه معراج تو منزلگاه ادنی آمده
مظهر اسرار غیبی بوده ذاتت لاجرم
سر غیب مطلق از تو آشکارا آمده
پایه قدر ترا از روی مجد کبریا
پای عزت بر فراز عرش اعلا آمده
ظاهرت مجموعه مجموع عالمها شده
باطنت مرآت ذات حق تعالی آمده
گشته در کونین جزوی از کمالت آشکار
عقل کل در درک آن حیران و دروا آمده
شمس در هر ذره میتابد ولی خفاش را
ضعف دیده پرده خورشید رخشا آمده
اول از حضرت چو نور ذات تو پیدا شده
غره صبح ازل زان نور عزا آمده
آخر روز از تعین چون لباست داده حق
طره لیل ابد از وی مطرا آمده
چون تلاطم کرده موج بخشش از بحر کفت
قطره ای از رشح فیضش هفت دریا آمده
چون تبسم جسته چین عنبرین گیسوی او
شمه ای از بوی عطرش مشک سارا آمده
روح خلق تو کزو روح روان یابند خلق
حیرت انفاس جانبخش مسیحا آمده
پرتوی از مهر آن مهری که داری در کتف
غیرت اعجاز صاحب کف بیضا آمده
خلوت خاص احد کز لی مع الله آمده ست
در حرم کس زان حریم محترم نا آمده
احمد مرسل در او با میم من تا برده راه
بر درش ناموس اکبر حلقه آسا آمده
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱۹
ای همچو جان سوی بدن ناگه بر ما آمده
جانها فدای جان تو ای جان تنها آمده
اندر دیار جان من تا تو چه غارتها کنی
چون برده بودی عقل و دل وز بهر یغما آمده
ترکان کافرکیش تو پیوسته با تیر و کمان
کرده کمین دین و دل وز بهر یغما آمده
یعقوب جان در کنج تن دریافت بوی پیرهن
از خاک پایت چشم او زان روی بینا آمده
خیاط قدرت جامه ای کز بهر یوسف دوخته
بر قامت رعنای او بس چست و زیبا آمده
حال حسین خسته دل دانسته ای تو از کرم
بهر مداوای دلش همچون مسیحا آمده
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۵
دلا از جان روان بگذر اگر جویای جانانی
که واماندن بجان از دوست باشد بس گرانجانی
بدرد عشق او میساز کاندر قصر اقبالش
چو حلقه پیش در مانی اگر در بند درمانی
محبت را دلی باید خراب از دست محنتها
که گنج خاص سلطانی نباشد جز بویرانی
اگر ملک قدم خواهی قدم بیرون نه از هستی
بقای جاودان یابی چو تو از خود شوی فانی
ز خورشید حقایق پرتوی بر جان تو تابد
اگر گرد علایق را بآب دیده بنشانی
ترا در صف این هیجا ز سر باید گذشت اول
وگرنه پای بیرون نه که تو نی مرد میدانی
بدارالملک مصر جان اگر خواهی شهنشاهی
بخلوتخانه عزلت چو یوسف باش زندانی
چو سلطانی همی خواهی طلب کن ملک درویشی
که سلطانی است درویشی و درویشی است سلطانی
اگر در وادی اقدس ندای قدس میجوئی
چو موسی بایدت کردن بجان دهسال چوپانی
رفیق نفس سرکش را اگر گوئی وداع ای دل
ندای مرحبا یابی ز دارالملک روحانی
اگر بر خوان خورسندی برای عیش بنشینی
کند روح الامین آنجا بشهپرها مگس رانی
ز گرد ماسوی اول برافشان آستین ای دل
که تا بر آستان او چو من جان را برافشانی
سلیما یکنفس بستان سلیمان وار خاتم را
بزور بازوی همت ز دست دیو نفسانی
که تا در عالم وحدت برای جلوه جاهت
همه روح القدس خواهد زدن کوس سلیمانی
ز تو تا منزل مقصود گامی بیش ننماید
اگر تو باره همت در این ره تیزتر رانی
دمی مرآة جانت را بذکر حق مصقل کن
که تا گردد ز خورشید جمال دوست نورانی
ظلال عالم صورت حجاب شمس کبری شد
مبین در سایه تا بینی که تو مهر درخشانی
از این بیدای پر آفت بمقصد ره توان بردن
قلاووزی اگر یابی ز توفیقات ربانی
قلاووزت اگر باید تبرا کن ز خود اول
تولا با علی میجوی اگر جویای عرفانی
بدین سلطان دو گیتی نهانی عشق بازی کن
که بر تو منکشف گردد همه اسرار پنهانی
اگر تو عارفی ای دل مکن زین خاندان دوری
که معروف جهان گردی در اسرار خدا دانی
طواف کعبه صورت میسر گر نمیگردد
بیا در کعبه معنی دمی جو فیض دیانی
اگر از خواجه یثرب بصورت دوری ایصادق
بحمدالله ز نزدیکان سلطان خراسانی
امام هشتمین سلطان علی موسی الرضا کز وی
بیاموزند سلطانان همه آئین سلطانی
بخلوتخانه وحدت چو او در صدر بنشیند
کجا تمکین کند هرگز ملایک را بدربانی
بهنگام صلای عام اگر از خوان خاصانش
فقیری لقمه ای یابد کند اظهار سلطانی
گزیده گوشه فقر است و اندر عین درویشی
گدایان در خود را دهد ملک جهانبانی
همی خورشید را شاید که از صدق و صفا هردم
بعریانان دهد زربفت اندر عین عریانی
دبیرستان غیبی را چو جان او معلم شد
نماید عقل کل پیشش کم از طفل دبستانی
چو در میدان لاهوتی بود هنگام جولانش
برای مرکبش سازند نعل از تاج خاقانی
براق برق جنبش را چو سوی لامکان تازد
نهد خاک رهش بر سر چو افسر عرش رحمانی
سر سودا اگر داری بیا ای عاشق صادق
که گر یک جان دهی اینجا دو صد جان باز بستانی
ترا زین جان پر علت عطای فیض شاهی به
براق بادپا بهتر ز اسب لنگ پالانی
بده نقد دو عالم را و بستان خاک درگاهش
که هرگز جوهری نبود بدین خوبی و ارزانی
الا ای شاه دین پرور ترا زیبد سرافرازی
که نور دیده زهرا و نقد شاه مردانی
ز سبحات جمال تو بسوزد دیده دلها
که هردم بر تو میتابد تجلیهای سبحانی
کمینه خادمانت را ندای ایزدی آمد
که فاروق فریقینی و ذوالنورین فرقانی
ز رای عالم آرایت چراغ شرع را پرتو
ز پای عرش فرسایت قوی پشت مسلمانی
چو بی فرمان حق هرگز نیامد هیچ کار از تو
سلاطین جهان هردم کنندت بنده فرمانی
کمینه پایه قدرت رسید از جذبه حق جای
که کار عقل کل آنجا نباشد غیر حیرانی
حسین خسته را دریاب ای سلطان دو گیتی
که دور از تو بجان آمد دلش از قید جسمانی
بآب رحمت و رأفت بشو لوح ضمیرش را
ز تسویلات نفسانی و تخییلات شیطانی
تو احمد سیرتی شاها و من در مدحت و خدمت
زمانی کرده حسانی و گاهی جسته سلمانی
اگر در مرقدت شاها حسین این شعر برخواند
ندا آید از آن روضه که قد احسنت حسانی
ز خوان فضل و اکرامت نصیبی ده گدایانرا
که کام بزم ای سلطان بقا نزل و رضا خوانی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۷
گر تو روی دل خود آینه سیما بینی
چهره دوست در آن آینه پیدا بینی
چون تو از ظلمت هستی نفسی باز رهی
همه آفاق پر از نور تجلی بینی
دل بآب مژه و آه جگر صافی کن
تا چو آیینه پاکیزه مجلی بینی
از دم و نم رخ آئینه شود تیره ولیک
روی آئینه دل زین دو مصفا بینی
بزم اقبال تو آراسته گردد آندم
که چراغ از تف جان و مژه شعلا بینی
چند گوئی که ندیدم اثر طلعت دوست
دیده از خواب گران باز گشا تا بینی
سر موئی اگر از سر هویت دانی
دوست را در همه آفاق هویدا بینی
رشته صد تو بود اندر نظر ظاهر بین
چو سر رشته بیابی همه یکتا بینی
گر بباران نگری قطره فزونست از حد
چون بدریا برسد خود همه دریا بینی
نور انجم چو بیامیخت نگردد ممتاز
گر چه بر چرخ بسی گوهر رخشا بینی
یک مسمی چو تجلی کند از بهر ظهور
اختلاف صور و کثرت اسما بینی
سوی وحدت نظری کن بکمال اخلاص
تا در او اسم و صفت عین مسمی بینی
واحدی در همه اعداد چنان سیاریست
سریان احد اندر همه اشیا بینی
سبل هستی خود دور کن از دیده دل
تا رخ دوست بدان دیده بینا بینی
اختلافت صور آمد سبب کثرت و بس
چون ز تنها گذری دلبر تنها بینی
سقف دیوار چو مانع شود از پرتو شمس
نور خورشید بهر خانه ز مجرا بینی
صورت جزوی هر خانه چو ویران گردد
نور بی شایبه کثرت اجزا بینی
پنبه از گوش بدر کن که همی گوید یار
من چو اندر نظرم چند بهر جا بینی
قانع وعده فردا شده ای خود چه شود
اگر امروز تو فردائی ما را بینی
ما چو بحریم و تو چون قطره ز ما گشته جدا
چون تو دریا برسی خود همه دریا بینی
تو نقاب رخ مائی چو ز خود باز رهی
بی حجاب از رخ ما جای تماشا بینی
ما چو آبیم تو چون کف که بود بر سر آب
چون ز کف درگذری آب همانا بینی
ما چو دریم گرانمایه و تو چون صدفی
چون صدف را شکنی لؤلؤی لالا بینی
دیده از ما طلب و چهره بدان دیده ببین
کی بهر دیده حسین روی دلارا بینی
بنده یار شوی شاهی عالم یابی
خواری عشق کشی عزت والا بینی
رنج نابرده کجا گنج بدستت آید
درد نادیده کجا روی مداوا بینی
شوره از خاک دمد پس گل و سنبل روید
غوره از تاک رسد پس می حمرا بینی
وعده یسر پس از عسر بود در قرآن
طلعت نوروز بعد از شب یلدا بینی
خطر بادیه مردانه دو سه روز بکش
کآنچه دلبر کند آنرا همه زیبا بینی
در هواهای هویت به پر عشق بپر
کآشیان برتر ازین عرش معلا بینی
منتهای سفر روح قدس را در سر
گاه معراج دلت پایه ادنی بینی
آن محبت که ظهور همه از جوشش اوست
تو مپندار که او را شنوی یا بینی
روح را در طلبش عاجز و حیران یابی
عقل را در صفتش واله و شیدا بینی
آفت جان و دل گوشه نشینان عشقست
که بهر گوشه از او فتنه و غوغا بینی
آتش عشق گهی در دل یوسف یابی
گاه در جان غم اندوز زلیخا بینی
نازنینی است که گه ناز کند گاه نیاز
تا تو در وی صفت وامق و عذرا بینی
گاه از دیده مجنون نگرد در لیلی
گاه در دیدنش از دیده لیلا بینی
آنچنان گنج که در عرش نگنجید حسین
دیده بگشای که در کنج سویدا بینی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۰
ایکه در اقلیم دلها حاکم و سلطان توئی
جمله عالم یک تن تنها و در وی جان توئی
از که جویم انس دل چون مونس جان یاد تست
با که گویم درد خود هم غایت درمان توئی
گر لب از گفتار بندم هم توئی اندیشه ام
ور بنالم از فراقت همدم افغان توئی
پرده ها انگیختی بر خلق بهر احتجاب
در پس هر پرده دیدم شاهد پنهان توئی
قدرتت چوگان و عالم گوی و میدان لامکان
فارس چابک سوار شاهد میدان توئی
آن و این گفتن مرا عمری حجاب راه بود
چون گشادی چشم من دیدم که این و آن توئی
گر چه ویران شد دل عاشق ز دردت باک نیست
گنج پنهان چون در آن کنج دل پنهان توئی
عاشق و معشوق را ای عشق با تو کار نیست
ناله یعقوب و حسن یوسف کنعان توئی
جان رنجور حسین از تو شفا دارد امید
ای خدائی که مفرح بخش رنجوران توئی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۳
اگر تو عاشق حسنی چرا وابسته جانی
روان بگذر ز جان ای دل اگر جویای جانانی
غم سودای عاشق را چه شادیهاست اندر پی
جراحتهای جانان را چه راحتهاست پنهانی
اگر سلطانیت باید بیا درویش این در شو
که سلطانی ست درویشی و درویشی ست سلطانی
درخت آتشین عشقست اندر وادی ایمن
اناالله بشنوی از وی اگر موسی عمرانی
اگر آتش فرو گیرد همه آفاق عالم را
سمندروار ای عاشق در آتش رو بآسانی
خلیل عشق جانانی مپرهیز از تف آتش
که آتش با خلیل او کند رسم گلستانی
حجاب او توئی ای دل برو از خویشتن بگسل
که از سبحات وجه او رسد انوار سبحانی
چو میدانی که گنج شه بود در کنج ویرانها
برای نقد عشق او رضا در ده بویرانی
بخلوت خانه وصلت مرا ره ده که در عشقت
بجان آمد حسین ای جان در این وادی ز حیرانی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۵
بار دیگر فتنه ای در انس و جان انداختی
چهره بنمودی و آتش در جهان انداختی
از برای خاکساران بر سر کوی طلب
فرش عزت بر فراز آسمان انداختی
عشق را سرمایه ای داده ز حسن دلبران
شورش و آشوب در کون و مکان انداختی
بوئی از گلزار لطف خویش بخشیدی بگل
غلغلی در بلبلان بوستان انداختی
تیغ بی باکی نهاده در کف سلطان عشق
رسم یغمای خرد در ملک جان انداختی
داده وحدت را ظهور اندر جلابیب صور
نام کثرت در میان این و آن انداختی
لب فرو بستم ز اسرارت ولی از جرعه ای
بیخودم کردی و آخر در زبان انداختی
حسن را با ناز پیوستی و در اهل نیاز
عشق و تقوی را جدائی در میان انداختی
از محبت شعله ای افروختی وز پرتوش
شعله در جان حسین ناتوان انداختی
حسین خوارزمی : ترجیعات
شمارهٔ ۳ - ترجیع بند سوم
کس نشد آگه از بدایت عشق
نیست جز نیستی نهایت عشق
عشق را پایدار یکپای است
خود تو بین تا کجاست غایت عشق
همه چیز آیت نشان دارد
بی نشان گشتن است غایت عشق
تا کی از قال و قیل اهل مقال
بشنو از عاشقان حکایت عشق
اشگ من لعل کرد و رویم زرد
هست از این وجه ها کفایت عشق
به خدا هیچ طالبی به خدا
ره نبرده ست بی هدایت عشق
دفتر درد عشق را کافی ست
در هدایه مجو روایت عشق
شدن کار عالمی به نظام
هست موقوف یک عنایت عشق
هر زمانی بگوش جان حسین
این خطاب آید از ولایت عشق
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
ای رخت آفتاب روشن دل
غم تو طایر نشیمن دل
بس قبای بقا که چاک زده ست
دست عشقت گرفته دامن دل
سوخت از آه جان سوختگان
آتشی در زده به خرمن دل
رام گشته به تازیانه ی شوق
دلدل تیز گام توسن دل
دل بدام بلا ز دیده فتاد
من مسکین ز شیوه فن دل
آه از این دل که اوست دشمن من
وای از این دیده کوست دشمن دل
غم تو خون دل ز دیده نخواست
ماند خونم بتا به گردن دل
هدف ناوکی است جان حسین
که گذر میکند ز جوشن دل
هر دم از بلبلان نغمه سرای
غلغلی میفتد بگلشن دل
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
تا که عشق نهان نشد پیدا
اثری از جهان نشد پیدا
تا دل از سوز نار عشق نسوخت
پرتو نور جان نشد پیدا
عشق تا جان ما نشانه نکرد
خبر از بی نشان نشد پیدا
کنت کنزا بیان این نکته است
آه کین نکته دان نشد پیدا
عشق تا جلوه بدیع نکرد
زین معانی بیان نشد پیدا
دوستان بشنوید نکته عشق
که چنین داستان نشد پیدا
هیچ عاشق کنار دوست نیافت
عشق تا در میان نشد پیدا
تا جهان است فتنه ای چون عشق
در زمین و زمان نشد پیدا
تا حسین از حدیث عشق نگفت
در بر این و آن نشد پیدا
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشقست
آه کاندر زمانه محرم نیست
دم نیارم زدن که همدم نیست
تو بتو صد جراحت جان هست
که یکی را امید مرهم نیست
خلفی صدق از خلیفه حق
در خلافت سرای آدم نیست
شادئی میکنم بدولت عشق
که گرم هیچ نیست غم هم نیست
من چو بیگانه ام ز خویش مرا
سر خویشی هر دو عالم نیست
صرف کردم بعشق مس وجود
که محبت ز کیمیا کم نیست
نازنینا حسین را دریاب
که بنای حیات محکم نیست
بفراقم مکش که در قدمت
گر بمیرم ز مردنم غم نیست
دل من خاتم سلیمان است
که جز این نکته نقش خاتم نیست
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
اگر از عشق پیشوا یابی
ره بدرگاه کبریا یابی
در ره عشق اگر گدا گردی
دولت قرب پادشا یابی
گر کنی چاک خرقه هستی
از بقای ابد قبا یابی
این سعادت بجستجو یابند
جان من پس بجوی تا یابی
آستین بر جهان گر افشانی
بر سر عرش استوا یابی
این مقام نیازمندانست
نازنینا تو این کجا یابی
درد نادیده کی دوا بینی
رنج نابرده چون شفا یابی
کارت از خلق گشت بر تو دراز
بگذر از خلق تا خدا یابی
گوشه ای گیر و گوش دار حسین
تا ز هر گوشه این ندا یابی
که مراد از همه جهان عشق است
همه عالم تن است و جان عشق است
عشقبازی طریق بازی نیست
بجز از سوز و جان گدازی نیست
خرقه کانرا بخون نمی شویند
در ره عاشقی نمازی نیست
هر کرا عاقبت نشد محمود
هرگز او قابل ایازی نیست
باری اندر حریم خلوت ناز
بار هر مروزی و رازی نیست
بنده عشق شو کز این بهتر
پادشاهی و سرفرازی نیست
تو بدو دل نداده ای ورنه
کار او غیر دلنوازی نیست
کشته عشق گشته ام آری
چون من و او شهید و غازی نیست
چون حسین ار فنای عشق شوی
بعد از این این سخن مجازی نیست
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
گرچه ای عشق رهنمای منی
دشمن جان مبتلای منی
از تو یابم دوای هر دردی
گر چه تو درد بی دوای منی
اثری از دلم نشد پیدا
تا تو ای عشق دلربای منی
گر بصد عشوه خون من ریزی
راضیم زانکه خونبهای منی
از تو جاوید زنده خواهم بود
که تو جانان و جانفزای منی
گشته ام من ز خویش بیگانه
زان نفس باز کاشنای منی
پادشاه جهان شوم چو حسین
گر بگوئی که تو گدای منی
در بیان صفات خویش ای عشق
هم تو برگو که تو بجای منی
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
هر چه میگویم ای نگار امروز
نه بخویشم فرو گذار امروز
شهریاری مرا ربود از من
که ندارد بشهریار امروز
توتیائی برد ز خاک رهش
دیده دیده انتظار امروز
سوخت اغیار ز آتش غیرت
که تجلی نمود یار امروز
دل شوریده هر چه میطلبید
دارد آن جمله در کنار امروز
همچو منصور پای دار مرا
هست اقبال پایدار امروز
در خرابات عشق هست حسین
مست آن چشم پر خمار امروز
وه که خواهد شدن ز بیخویشی
سر این نکته آشکار امروز
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
در خرابات عشق بیدل و مست
میروم روز و شب سبو در دست
گرو عشق کرده جامه جان
از پی جرعه ای ز جام الست
گشته از درد درد مست و خراب
با خراباتیان باده پرست
از سر هر چه بود دل برخاست
تا شود خاکپای اهل نشست
محرم بزم اهل درد نشد
تا دل از بند ننگ و نام نرست
مست ناگشته کس نشد هشیار
نیست نابوده کی توان شد هست
عشق در ملک دل چو سلطان شد
شحنه عقل از میانه بجست
پیش هر کس درست گشت این قول
که حسین شکسته توبه شکست
چون گشادم سر جریده عشق
در دلم نقش این حدیث به بست
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشقست