عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - وله فی‌الطامات
ای دل، تویی و من، بنشین کژ، بگوی راست
تا ز آفرینش تو جهان آفرین چه خواست؟
گر خواب و خورد بود مراد، این کمال نیست
ور علم و حکمتست غرض، کاهلی چراست؟
عقل این بود که: ترک بگویند فعل کژ
هوش این بود که: پیش بگیرند راه راست
تو نامهٔ خدایی و آن نامه سر به مهر
بردار مهر نامه، ببین تا درو چهاست؟
ار نامه روشنست نمودار هر دو کون
بر خواند این نموده دلی کندرو صفاست
ترکیب ماست زبدهٔ اجزای کاینات
مانند زبده‌ای که برون آوری ز ماست
آنی که هر دو کون به دکان راستی
نزدیک عقل یک سر موی ترا بهاست
زین آفرینش آنچه تو خواهی، ز جزو و کل
در نفس خود بجوی، که جامی جهان نماست
این جام را جلی ده و خود را درو ببین
سری عظیم گفتم، اگر خواجه در سراست
لیکن ترا چه طاقت دیدار خویشتن؟
کز بند خویشتن دل دون تو بر نخاست
زین چیزها که داری و دل بسته‌ای درو
دریاب: تا چه چیز ترا روی در بقاست؟
نفسست و حکمت آنکه نمیرد به وقت مرگ
وین آلت دگر همه را روی در فناست
این گنج مال و خواسته کاندوختی به عمر
می‌دان که: یک به یک ز تو خواهند بازخواست
گردانه خرد می نشود جز به آسیاب
ما دانه‌ایم و گردش این گنبد آسیاست
دیگیست چارخانه، که سرپوش آن تویی
این چار طبع را، که ز بهر تو ماجراست
گفتی: به سعی مایهٔ دنیا فزون کنم
دنیا فزود، لیک ببین تا: ازین چه کاست؟
دنیا و دین دو پلهٔ میزان قدرتست
این پله چون به خاک شد، آن پله بر هواست
ای صاحب نیاز، نمازی که می‌کنی
گو: مردمش مبین، اگرت روی در خداست
بیناست آن نظر که ازو هست گشته‌ای
جایی چنین نظر نتوان کرد چپ و راست
حق گفت: «فاستقم» چو وفا از رسول جست
رو مستقیم شو تو، که این صورت وفاست
خاشاک راه دانش در پای جود او
هر گوهر نفیس که در گنج پادشاست
ار گرگ فتنه زود پریشان کند رواست
آنرا که چون کلیم شبان تکیه بر عصاست
چشمش رخ نفاق نبیند، به هیچ وجه
آن کش چهار بالش توفیق متکاست
صوفی شدی، صداقت و صدق و صفات کو؟
صافی شدی، کدورت و حقد و حسد چراست
دست از جهان بشوی و پس آنگاه پیش‌دار
زیرا که بوسه بر کف‌دستی چنان رواست
دست کلیم را ید بیضا نهاد نام
کوشسته بود دست ز چیزی که ماسواست
ای سالک صراط سوی، راست کار باش
کان رفت در بهشت که در خط استواست
گفتی که: عارفم، ز کجا دانم این سخن؟
عارف کسی بود که بداند که: از کجاست
گر آشنا شوی بنهی دل برین حدیث
بشنو حدیث اوحدی، ار جانت آشناست
از ظلمت و ز نور درین تنگنای غم
بس پرده و حجاب که در پیش چشم ماست
از پردها گذر چو نکردی، کجا دهند
راهت به پرده‌ای که درو مهد کبریاست
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - وله سترالله عیوبه
چرخ گردان روشن از رای منست
دور گردون کار فرمای منست
گردن و گوش عروس نطق را
زین و زیب از نطق زیبای منست
غرهٔ روی معانی تا ابد
از سواد شعر غرای منست
در جهان کار سخن پرداختن
کسوتی بر قد و بالای منست
هیچ اگر ملک معانی گوهریست
زادهٔ طبع سخن زای منست
تا قیامت هر چه گوید دیگری
قطرهای موج دریای منست
با چنان رویی که دارد جرم ماه
خوشه چین خرمن رای منست
جنس و نقد گنج مکنونات غیب
سر به سر تاراج و یغمای منست
گر فرو مانم نگردم زیر دست
ور سرافرازم کرا پای منست؟
با تکاپوی چنین امروز چرخ
در اساس کار فردای منست
کی زمین را پیش من آبی بود؟
کاسمان هم باد پیمای منست
پادشاهان را نیارم در نظر
چون به درویشان تولای منست
گرچه در عالم ندارد هیچ جای
هر کجا رو آورم جای منست
قول من بر دشمنان تلخست، از آنک
مرگ ایشان در سخن‌های منست
از حسد داران ندارم هیچ باک
کایزد دارنده دارای منست
اوحدی نیز ار سوادی می‌کند
صورت نقش سویدای منست
همچو من گر لاف یکتایی زند
زیبدش، زیرا که همتای منست
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - وله فی‌طلب الحقایق
این چرخ گرد گرد کواکب نگار چیست؟
وین اختر ستیزه گر کینه کار چیست؟
هان! ای حکیم، هرچه بپرسم ترا، بگوی
تا منکشف شود که درین پود و تار چیست؟
پروردگار نفس بباید شناختن
این نفس خود چه باشد و پروردگار چیست؟
زین سوی لامکان و از آن سوی هفت چرخ
پیوند آن دو واسطهٔ کامکار چیست؟
این طول و عرض چند و زمان و مکان کدام؟
این خط و نقطه چون و محیط و مدار چیست؟
این چار عنصر و سه موالید و شش جهت
این پنج زورق و دو در و یک سوار چیست؟
این جان روشن و تن تاریک را چه حال؟
وین خاک ساکن و فلک بی‌قرار چیست؟
این وصلت و مفارقت و جوهر و عرض
این بهمن و تموز و خزان و بهار چیست؟
این قلب و این لسان و سکوت و کلام چه؟
این طبع و این مزاج و خیال و بخار چیست؟
دریک مگس مجاورت نوش و زهر چون؟
در یک مکان مناسبت گنج و مار چیست؟
اصل فرشته از چه و نسل پری ز که؟
وین آدمی بدین صفت و اعتبار چیست؟
درپای دار این فلک بی‌گناه کش
چندین هزار پیکر ناپایدار چیست؟
آوردنش به عالم و بردن به خاک چند؟
پروردنش به شکر و کردن شکار چیست؟
گوش ملوک از «لمن الملک» چون پرست
باز این نزاع و نخوت واین گیرودار چیست؟
منزل یکی و راه یکی و روش یکی
چندین هزار تفرقه در هر کنار چیست؟
اعداد را چو اصل به غیر از یکی نبود
این عقدهای مختلف اندر شمار چیست
ای نقشبند پیکر معنی، بگوی تا
زین نقشها ارادت صورت‌نگار چیست؟
الهام و وحی و کشف و مقامات و معجزه
در جنبش نبی و ولی آشکار چیست؟
ابلیس و خلد و آدم و حوا و خوشه چه؟
ذبح و خلیل و گلشن و نمرود و نار چیست؟
مصر و عزیز و یوسف و زندان و خواب چه؟
طور و عصا و موسی و سجیل‌خوار چیست؟
سیر براق و مسجد اقصی و جبرییل
طوبی و عرش و سدره و دیدار یار چیست؟
بوجهل را مخالفت احمد از چه خاست؟
و آن عنکبوت و پرده و صدیق و غار چیست؟
این حج و عمره و حرم و کعبه و مقام
وین خلق و سعی و وقفه ور می حجار چیست؟
رومی رخان هفت زمین را چنان طواف
بر گرد آن سرادق زنگی شعار چیست؟
گر دیده‌ای مدینهٔ علم رسول را
باب مدینه و اسد و ذوالفقار چیست؟
مد صراط و وضع ترازو و طی ارض
هول حساب و قول شفاعت گزار چیست؟
رحمت چو در قیاس فزون آمد از غضب
تشویش عبد و خشم خداوندگار چیست؟
از جای آمدن تو اگر واقفی به عقل
در باز گشتن این فزع و زینهار چیست؟
فرمان که می‌دهد به مکافات نیک و بد؟
مخلوق را درین بد و نیک اختیار چیست؟
ای زاهد، ار به سر عبادت رسیده‌ای
شرط نماز و روزهٔ لیل و نهار چیست؟
هر جزو را که باز شمردم حقیقتست
گر راه برده‌ای به حقیقت، به یار، چیست؟
امر رموز «لیسک فی جبتی» چه بود؟
آن گفتن «اناالحق» و منصور و دار چیست؟
برما هزار گونه مباهات می‌کنی
ای مدعی بگو که: یکی از هزار چیست؟
گر جاهلی، ز راهرو کاروان بپرس
ورعارفی، بگوی که تا: اصل کار چیست؟
تا کی دویدنت به یسار از یمین چنان؟
نادیده این قدر که یمین از یسار چیست؟
ما در حصار این فلک تیز گردشیم
وز جان بی‌خبر که: برون از حصار چیست؟
ای پادشاه، اگر نظر لطف می‌کنی
زان روی پرده دور کن، این انتظار چیست؟
با اوحدی ز آتش دوزخ سخن مگوی
در دست این شکسته دل خاکسار چیست؟
باران رحمت تو به هر گوشه می‌رسد
او هم به کوی تست، برو هم ببار، چیست؟
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - وله ایضا نورالله قبره
مستان خواب را خبری از وصال نیست
دل‌مرده را سماع نباشد چو حال نیست
دینت خدای داد و زبان داد و عقل داد
یاد خدای کن به زبانی که لال نیست
آن جای، آسمان و تو آسوده بر زمین
نتوان بلند پایه پریدن چو بال نیست
آن کو به یاد دوست تواند نشاط کرد
محتاج دیدن لب و رخسار و خال نیست
وان را که نیست چهرهٔ آن ماه در حضور
در مسجدالحرام نمازش حلال نیست
هرچند سالهاست که این راه می‌روی
راهی که سوی او نرود جز ضلال نیست
گر در پی تفرج بستان جنتی
امروز تخم کار، که فردا مجال نیست
آشفتهٔ جمال جمیل بتان شدی
صبرت جمیل باد، که آنها جمال نیست
بیدار باش یک دم و آگاه یک نفس
حاجت به ماه و هفته و ایام و سال نیست
بر نقش روزگار منه دل، که عاقبت
این نقش را که بازکنی جز خیال نیست
گر بایدت به حضرت ایزد وسیلتی
بهتر ز مصطفی و نکوتر ز آل نیست
در مال دل مبند و ز دانش سخن مگوی
کانجا سخن به دانش و حرمت به مال نیست
هستند برشمال و یمین تو ناظران
لیکن ترا نظر به یمین و شمال نیست
بس غره‌ای به دانش و دستان خود، ولی
گر رستمی، ترا گذر از چرخ زال نیست
ملکی که منتقل شود از دیگری به تو
به روی مباش غره، که بی‌انتقال نیست
این سایه ها زوال پذیرند یک به یک
در سایه‌ای گریز، که آنرا زوال نیست
بالی ضرورتست عروج کمال را
و آن بال طاعتست و ترا جز وبال نیست
ای اوحدی، دلی که بدان کوچه راه یافت
بردیگری مبند، که مارا به فال نیست
ای اوحدی، دل ز دوجهان بر خدای بند
کز وی به کام دل برسی وین محال نیست
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - وله علیه الرحمه
نگفتمت که: منه دل برین خراب آباد؟
که بر کف تو نخواهد شد این خراب آباد
دلت ز دام بلا گرچه میرمید، ببین
که: هم به دانه نظر کرد و هم به دام افتاد
به خانه ساختنت میل بود و می‌گفتم:
نگاه دار، که بر سیل می‌نهی بنیاد
چنان شدی تو که مستان به دوش بردندت
که کس ز جام غرور زمانه مست مباد!
تو می‌روی و جهان از پی‌تو می‌گوید
که: خواجه هیچ ندارد، که هیچ نفرستاد
به چوب سرو ترا تخت بند کرد اجل
به جرم آنکه شبی رفته‌ای چو سرو آزاد
ز مکنت تو هم امروز بهره خواهد ساخت
همان کسی که ز بهر تو می‌کند فریاد
تو یاد کن ز خدای خود اندرین ساعت
که ساعت دگرت هیچ کس نیارد یاد
شگفت نیست جهان کز تو یادگار بماند
که یادگار فریدون و ایرجست و قباد
هزاربار خرد با تو بیش گفت که: دل
به حب این وطن عاریت نباید داد
دریغم آید از آن هوشمند دوراندیش
که بی‌وفایی دوران بدید و دل بنهاد
هر آن بصیر که سر جهان ببیند باز
چه آن بصیر برمن، چه کور مادرزاد؟
به مردگان نظر عبرتی کن، ای زنده
که معتبر شمرند این دقیقه مردم راد
ز خاکدان فنا هیچ آبروی مجوی
کزین هوس تو به آتش روی و عمر به باد
به حرص بر دل خود نقش زرمکن شیرین
که آخر از غم شیرین هلاک شد فرهاد
گشاده کن به کرم دست خود، که در گیتی
کلید گنج الهی گشایشست و گشاد
بداد و دادهٔ او شاد باش و شور مکن
که هرچه او دهد آن جمله عدل باشد و داد
کنون به کار خود استادگی نمای، ار نه
چو مرگ دست برآرد، نمی‌توان استاد
سر از قلادهٔ آموختن مپیچ و بدان
که دیگران هم از آموختن شدند استاد
یقین بدان که: تو هم زین جهان بخواهی رفت
اگر به هفت رسد سال عمر و گر هفتاد
ضرورتست که: بنیادهای نیک نهند
برای نام ابد مردمان نیک نهاد
مرا چنین که تو بینی: به چند گونه هنر
اگر ز سیم و زرم بهره نیست، عمر تو باد
ازین حدیث روانم بسی، که بعد از من
کسی نگوید: کای اوحدی، روانت باد!
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - وله فی‌تقلب الاحوال
بس که بعد از تو خزانی و بهاری باشد
شام و صبح آید و لیلی و نهاری باشد
دل نگهدار، که بر شاهد دنیی ننهی
کین نه یاریست که او را غم یاری باشد
تو بدین دولت شش روزهٔ خود غره مباش
کین چنین صید به عمری دوسه بازی باشد
تا به کی قصهٔ مال و زر و بستان و سرای؟
سر خود گیر، که این مشغله فاری باشد
به چنین مملکتی شاد چه باشی؟ که درو
غایت مرتبت تختی و داری باشد
چه روی بر سرخاکی به تکبر؟ که و را
چون تو در هر قدمی چند هزاری باشد
کار خود را تو هم اکنون به قراری باز آر
ور نه فردا نهلندت که قراری باشد
آن چنان زی، که چو توفان اجل موج زند
گرد بر گرد تو از خیر حصاری باشد
تو که امروز چو کژدم همه را نیش زنی
مونس گور تو، شک نیست، که ماری باشد
بر حذر باش ز دود نفس مسکینان
که چنین دود هم از شعلهٔ ناری باشد
خاکساران چنین را به حقارت منگر
تو چه دانی که در آن گرد سواری باشد؟
آن برون آید از آن آتش سوزان فردا
که زرش را هم از امروز عیاری باشد
کشت نا کرده چرا دانه طمع می‌داری؟
آب ناداده زمین را چه بهاری باشد؟
اگر آن گنج گران می‌طلبی رنج ببر
گل مپندار که بی‌زحمت خاری باشد
پرشکار شکرینست جهان، مردی کو
که کمر بندد و در بند شکاری باشد؟
ما نه اینیم که فردا به حسابی باشیم
گر به تحقیق حسابی و شماری باشد
بر اسیران سر کوچه ببخشند مگر
آن کسان را که در آن خانه یساری باشد
اوحدی، رخت ز گرداب اجل بیرون بر
کین نه بحریست که امید کناری باشد
راه خود گم نکند در شب تاریک ضلال
هر کرا همچو خرد مشعله داری باشد
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - وله غفرالله‌له
چمن ز باد خزان زرد و زار خواهد ماند
درخت گل همه بیبرگ و بار خواهد ماند
درین دو هفته نثاری نبینی اندر باغ
که آب و سبزه به زیر نثار خواهد ماند
نه طبع طفل چمن مستقیم خواهد شد
نه دست شاهد گل در نگار خواهد ماند
ازین قیاس تو در آدمی نگر، کو نیز
نه دیر و زود درین گیر و دار خواهد ماند
ز هر چه نام وجودی برو کنند اطلاق
مکن قبول که جز کردگار خواهد ماند
پسر به درد پدر دردمند خواهد شد
پدر به داغ پسر سوکوار خواهد ماند
بدین صفت ز برای چه بایدت پرورد؟
تن عزیز، که در خاک خوار خواهد ماند
بکوش نیک وز کردار بد کناری گیر
که کردهای خودت در کنار خواهد ماند
مکن حکایت آن زر شمار دنیا دوست
که در فضیحت روز شمار خواهد ماند
اگر چه نیک بر آرد به شوخ چشمی نام
چو نامه باز کند شرمسار خواهد ماند
چه نوبهار و خزان بر سر هم آید! لیک
نه آن خزان و نه این نوبهار خواهد ماند
تو جز تواضع و جز طاعت اختیار مکن
به دستت ار دوسه روز اختیار خواهد ماند
به رونق گل این باع دل منه، زنهار!
که گل سفر کند از باغ و خار خواهد ماند
به بارنامهٔ دنیا مشو فریفته، کان
نه دولتیست که بس پایدار خواهد ماند
چو زور داری، افتادگان مسکین را
بگیر دست، که دستت ز کار خواهد ماند
چو اوحدی طلب نام کن درین گیتی
که نام نیک ز ما یادگار خواهد ماند
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - وله فی‌بیان الحقایق
قومی که ره به عالم تحقیق می‌برند
مشکل به ترهات جهان سر بر آورند
چیزی که هیچ گونه وفایی نمی‌کند
من در تعجبم که غم او چرا خورند؟
این جامها چه فایده؟ چون بر کند اجل
وین پردها چه سود؟ که بر ما همی‌درند
کمتر ز مار و مور شناس آن گروه را
کز بهر مار و مور تن خود بپرورند
خواهی گذشت بی‌شک ازین آستانه تو
و آنان که از پی تو بیایند بگذرند
دست زمانه بر سر مردم کند به صبر
این خاک را که مردمش امروز برسرند
روزی امیر تخت نشین را نگه کنی
کز تخت برگرفته، به تابوت می‌برند
ارباب ظلم را به ستم دست روزگار
از بیخ بر کند، که درختان بی‌برند
گرگ اجل یکایک ازین گله می‌برد
وین گله را ببین که چه آسوده می‌چرند!
اکسیر صدق در دل آنها که کار کرد
اندامشان به خاک نپوسد، که چون زرند
ای اوحدی، مرو پی‌مرغان دانه چین
گر در پی هوای عرش ببینی که می‌چرند
با طالبان دنیی دون دوستی مکن
کز روی عقل دشمن خود را مسخرند
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - وله روحه‌الله‌روحه
لاف دانش می‌زنی، خود را نمی‌دانی چه سود؟
دعوی دل کرده‌ای، چون غافل از جانی چه سود
نفس را بریان و حلوا می‌دهی، او دشمنست
دشمنان را دادن حلوا و بریانی، چه سود
گر خدا را بنده‌ای، بگذار نام خواجگی
پیش او چون سر نهادی، باز پیشانی چه سود؟
نام خود سلمان نهادی، تا مسلمان خوانمت
چون نمی‌ورزی سلامت، نام سلمانی چه سود؟
رفت پنجه سال و حسرت میخوری اکنون، ولی
تیر چون از شست بیرون شد پشیمانی چه سود
اسب چوگانی خریدی، زین زرین ساختی
چون نخواهی برد گویی اسب چوگانی چه سود؟
گر به دیوان قیامت بردنت باید حساب
بر سر طومارها طغرای دیوانی چه سود؟
کار خلقی را به تدبیر تو باز انداختند
چون همه تدبیر کار خود نمی‌دانی چه سود؟
عمر و مال اندر سر کار عمارت کرده‌ای
این عمارتها که سر دارد به ویرانی چه سود؟
چون بخواهی رفت زود از قیصر و قصرت چه نفع؟
چون نخواهی ماند دیر، از خانه و خانی چه سود؟
می‌کنی درمان درد مردم از دانش، ولی
این همه درمان در آن ساعت که درمانی چه سود؟
نامهٔ عیب کسان، گیرم، که برخوانی چو آب
نیم حرف از نامهٔ خود برنمی‌خوانی چه سود؟
چند پی گفتی که: دستی نیک دارم در هنر
با چنین دستی چو دست‌آموز شیطانی چه سود؟
هر زمان گویی: کزین پس پیش گیرم راستی
این حکایت خود بگویی، لیک نتوانی چه سود؟
بی‌غرض کس را نخواهی داد نانی در جهان
کفش مهمان چون بخواهی برد، مهمانی چه سود؟
از برای سود زر جان در زیان انداختی
چون نمی‌مانی و این زرها همی‌مانی چه سود؟
اوحدی، چون دیوت از انگشت برد انگشتری
زیر دستت بعد ازین ملک سلیمانی چه سود؟
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - وله فی النصیحه
روزی قرار و قاعدهٔ ما دگر شود
وین باد و بارنامه ز سرها بدر شود
این جان و تن، که صحبت دیرینه داشتند
از هم جدا شوند و سخن مختصر شود
جانی، که پاک نیست، بماند درین مغاک
روحی، که پاک بود، بر افلاک بر شود
این قصرهای خرم و گلزارهای خوش
در موج‌خیز حادثه زیر و زبر شود
رمزیست این، که گفتم از احوال این جهان
باقی به روزگار ترا خود خبر شود
ای دوست کام دل، بنشین و طلب مکن
کین کار مشکلست و به خون جگر شود
خواهی که در ز بحر برآری و طرفه آنک
یک موی خود ز بحر نخواهی که تر شود
چندان بنه درم، که کند دفع دردسر
چندان منه، که واسطهٔ دردسر شود
در گوش خواجه، دیدم، جز زر نرفت هیچ
ور نیز در شود، سخنی هم به زر شود
مسمارها بنان و درم در زدی، کنون
خواهی که: نیکی تو به عالم سمر شود
ای آنکه ملک خویش به ظالم سپرده‌ای
بستان، که ملک در سر بیدادگر شود
امروز چون به دست تو دادند تیغ فتح
کاری بکن، که پیش تو فردا سپر شود
آن حاکم ستیزه گر زورمند را
گو: بد مکن، که کار تو از بد بتر شود
از من به پیش قاضی رشوت ستان بگو:
کین شرع احمدیت به عدل عمر شود
هان! ای پدر، بدادن پند پسر بکوش
تا باز گوید از تو چو او هم پدر شود
تا زنده‌ای، برو، ادب آموز بهر نام
کین نفس آدمی به ادب نامور شود
فرزند آدم و پدر و مادر آدمی
کس چون رها کند که به یکبار خر شود؟
یارب، ز شرمساری کردار خویشتن
هر لحظه عقل در سر افسوس خور شود
تقصیرها که کردم و تشویرها که هست
چون در دل آورم دل من پر خطر شود
جز رحمت تو نیست دلم را وسیلتی
در موقفی که جنی و انسی حشر شود
آن مایه تخم خیر نکشتم، که جان من
چون وقت حاجت آید ازو، بهره‌ور شود
کارم نه بر وتیرهٔ انصاف می‌رود
توفیق ده، که کار به نوعی دگر شود
یاران من به من ننمودند عیب من
راهی به من نمای، که عیبم هنر شود
زان آفتاب مایهٔ نوریم ده، که من
سیری نمی‌کنم، که هلالم قمر شود
گر بر کنند اهل کمالم نظر به حال
سیمم عیار گیرد و سنگم گهر شود
این‌جا گر اعتبار من و شاعران یکیست
این قصه کی به نزد خرد معتبر شود؟
از کوه خیزد آهن و زر، لیک وقت کار
زر تاج شاه گردد و آهن تبر شود
سر بر کمر زنند حسودان، چو دست من
با شاهدان معنی اندر کمر شود
ده پایه پست کرده‌ام آهنگ شعر خود
تا فهم آن مگر به دماغ تو در شود
گویند: اوحدی سفری آرزو نکرد
آری در آرزوست که: آن خاک در شود
آبیست نیک صافی و خاکیست با صفا
زین آب و خاک کس به کدامین سفر شود؟
تا این دمم ز مالی و جاهی توقعی
از کس نبود هیچ و کنون هم به سر شود
پیوند دوستی دو ز دستم نمی‌دهد
ور نه ز پای تا به سرم بال و پر شود
بسیار شکر دارد ازین منزل اوحدی
تدبیر آن مگر به دعای سحر شود
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - وله
سر پیوند ما ندارد یار
چون توان شد ز وصل برخوردار؟
کار ما با یکیست در همه شهر
وان یکی تن نمیدهد در کار
همدمی نیست، تا بگویم راز
محرمی نیست، تا بنالم زار
در خروشم به صیت آن معشوق
در سماعم به صوت آن مزمار
بلبلی هستم اندرین بستان
غلغلی بستم اندرین گلزار
مطربم پرده‌ای همی سازد
که درین پرده نیست کس را بار
منم آن واله پریشان سیر
منم آن عاشق قلندروار
غارت عشق برده نقدم و جنس
رشتهٔ عشوه بسته پودم و تار
رخت فردا کشیده بر در دی
نقد امسال کرده در سر پار
گوش بر چنگ و چشم بر ساقی
جام در دست و جامه در آهار
بر سویدای دل نگاشته خوش
نقش سودای آن بت عیار
همه مستان بهوش می‌آیند
مست ما خود نمی‌شود هشیار
هر کسی را بقدر خود روزیست
من همان روز دیدم این شب تار
بر کنارم همی کشند، ار نی
در میان زود بستمی زنار
می‌برد قاصد زمین و زمان
می‌دهد جنبش خزان و بهار
نکهت زلفش از شمال و جنوب
نامهٔ عشقش از یمین و یسار
همه پویندگان آن راهند
همه جویندگان آن دیدار
اوحدی، گر حکایتی داری
فرصتست این زمان، بیا و بیار
سخنی زان رخ نهفته بگوی
نفسی زین دل گرفته بر آر
میوه پختست ریزشی می‌کن
ابر تندست قطره‌ای می‌بار
نکته‌ای باز ران از آن دفتر
اندکی باز گو از آن بسیار
شربتی ده، که کم کند جوشش
دارویی کن، که به شود بیمار
احتیاطی بکن در اول روز
تا پشیمان نگردی آخر کار
راز داری به دست کن، که شود
تو رساننده، او پذیرفتار
در ده ار قابلی بود در ده
بده آواز ده بده سالار
کای پسر نامه‌ای رسید از یار
نفسی گوش باش و گوشم دار
چیست این نامه و فغان در شهر؟
چیست این شور و فتنه در بازار؟
تو گمانی که می‌رسد معشوق
آن نشانی که می‌رود دلدار
همه در جست و جو و او فارغ
همه در گفت و گو و او بیزار
راه بسیار شد، مرنجان خر
دزد همراه شد، بیفکن بار
نار در زن به خرمن تشویش
بار برنه ز مکمن انکار
خانه در بیشهٔ الهی بر
سنگ بر شیشهٔ ملاهی بار
بر سواد سه نقش کش خامه
بر در چار طبع زن مسمار
این مثلث بنه بر آتش ننگ
و آن مربع بریز بر گل‌عار
چون دلیلان مخالفند، بگرد
زین دم آهنج راه بی‌هنجار
در غبارند شاه و لشکر، باش
تا برون آید آن علم ز غبار
راه و شاه و سپاه هر سه یکیست
وین سه گفتن تعدد و تکرار
جز یکی نیست صورت خواجه
کثرت از آینه است و آینه‌دار
آب و آیینه پیش گیر و ببین
که یکی چون دو می‌شود به شمار؟
سکهٔ شاه و نقش سکه یکیست
عدد از درهمست و از دینار
از یکی آب نقش می‌بندد
بر سر گلبن، ار گلست، ار خار
از چراغی هزار بتوان برد
از یکی دانه غله صد خروار
نقطه‌ای را هزار دایره هست
گر قدم پیشتر نهد پرگار
الفست اول حروف و حروف
بر الف می‌کنند جمله مدار
هم به دریاست باز گشت نمی
که ز دریا جدا شود به بخار
به نهایت رسان تو خط وجود
نقطهٔ اصل از انتها بردار
تا بدانی که: نیست جز یک نور
وان دگر سایهٔ در و دیوار
همه عالم نشان صورت اوست
باز جویید، یا اولی الابصار
همه تسبیح او همی گویند
ریگ در دشت و سنگ در کهسار
جمله با او درین مناجاتند
خواه موسی و خواه موسیقار
سر بی‌تن چو نزد عقل یکیست
با سر چوب، چنگ در گفتار
پس انالاحق بدان که خواهی گفت
سر منصور گیر یا سردار
خیز، تا این سخن ز سر گیریم
که به پایان نمی‌رسد طومار
چند ازین ریش و جبه و دستار؟
دست آن دوست گیر و دست مدار
ورد دل کن به جنبش و حرکت
قوت جان ساز در سکون و قرار
یاد او بالغدو و الاصل
ذکر او بالعشی والابکار
رنگ و بوی خود از میان برگیر
تا ترا تنگ برکشد به کنار
تا نگردی شکسته کی بینی
به درستی جمال آن دلدار؟
بر کف دستش آورند و برند
کوزه کش دسته بشکند به چهار
آنچه گوید اگر توانی کرد
هرچه گویی تو آن کند ناچار
چون دیار تو از تو پاک شود
کس نماند، پس از خدا، دیار
مرد کاری، عیال حشر مشو
کار خود هم تو کار خویش شمار
نفس شوخ آورند در محشر
خر ریش آورند در بازار
کیل و میزان به دست توست، بسنج
نقد و جنسی که کرده‌ای انبار
خویشت او بس، ز دیگران به کنار
چون مجرد شوی ز خویش و تبار
رخ به میعاد گاه معنی کن
اربعینی به آب دیده برآر
تا بگوید مسیح روح سخن
تا ببیند کلیم دل دیدار
در جهانی تو، این چنین که تویی
نظری کن به خویشتن یک بار
عضوهای تو هر یکی حرفیست
وندر آن حرف احرفت بسیار
زین حروف اربرون کنی اسمی
اسم اعظم بود، مگیرش خوار
چون به خود در رسی ز خود بررس
که خدا کیست؟ ای خدا آزار
بر تو این داستان تو دانی گفت
دست بیگانه در میانه میار
منزل و راه نیست غیر از تو
راه و منزل نمودمت، هشدار!
سایر و سالک از تو در عجبند
ملک و مالک از تو در تیمار
پیل و شیر از تو در سلاسل و بند
گرگ و گور از تو در شکنج و حصار
آسمان سخرهٔ تو در تسخیر
اختران سغبهٔ تو در پیکار
هم ز بهر تو فرقدان ثابت
هم برای تو مشتری سیار
در بن طور «هو» ت کرده وطن
بر سر اسب «لا»ت کرده سوار
هفت هیکل نوشته بر تو عیان
چار تکبیر کرده بر تو نگار
جز تو کامل نبود ازین ابداع
بی تو دوری نبود ازین ادوار
از ملک کی برآید این قدرت؟
آدمی که تواند این کردار؟
با تو نوریست، این خدایی، ضم
در تو سریست، این الهی، سار
این مثلها اگر ندانستی
باز خواهیم گفت، یادش دار
از تو این ما و من که میگوید؟
با تو این نیک و بد که داد قرار؟
گر کسی دیگرست، بازش جوی
ور توی، چیست زحمت اغیار؟
اینکه پنداشتی که تست، تو نیست
زانکه چون مرتفع شود پندار
زین تو سیصد هزار منزل هست
تا به جبریل، خاصه تا جبار
و ز تو گر راستی حقیقت تست
به حقیقت خود اوست بی‌اخبار
این که وقتی نشان او بینی
تا نگویی که: واصلم، زنهار!
خاک دور، آنگهی سرادق نور
«و قنا، ربنا، عذاب النار»
پشک را با نسیم مشک چه انس؟
خاک را با خدای پاک چه کار؟
بی‌مکان در زمین نگنجد گل
بی‌نشان هم نشین نگردد یار
آن تو، کین وصل در تواند یافت
تویی و من، بدانم این مقدار
تو الهی حقیقتی داری
کز اله تو او کند اخبار
در وصولی، که عارفان گویند
همگنان را به دوست استظهار
هست فرقی میان دیدن و وصل
نیست زرقی مرا درین گفتار
وصل و دیدار اگر یکی بودی
دیده خونین شدی به دیدن خار
هر تجلی وصال چون باشد؟
زانکه او مختلف شود بسیار
به درازی کشید قصهٔ عشق
آخر، ای دل، مرا دمی بگذار
ساغری دادمت، مریز و بنوش
دگری می‌دهم، بگیر و مدار
غارت عشق بین و غیرت یار
غیر ازو کس مهل درین بن‌غار
عشق او خنجریست مردی کش
شوق او آتشیست مردم خوار
گربدانی که: در که داری روی؟
سر خود را ندانی از دستار
بی‌حضوری و گرنه کی نگری
در چنین حضرت، از یمین و یسار؟
تو امیری، کجا شوی عاشق؟
تو نمیری، کجا شوی بیدار؟
شیر زیلو چگونه گیرد صید؟
باز ایوان کجا شود طیار؟
روزنی نیست، چون بتابد نور؟
روغنی نیست، چون درافتد نار؟
لوح دل را ز نقش و حرف بشوی
تا شوی فارغ از مشیر و مشار
حاصل خاک را به خاک فرست
بهرهٔ روح را به روح سپار
دین درختیست، در دلش بنشان
شرع تخمیست، در دماغش کار
تو از آنجا مجرد آمده‌ای
با تو نابوده این شعور و شعار
هم ازین خاک توده پیوستند
با تو این همرهان ناهموار
چون ببینی رفیق اعلی را
برهی زین مهاجر و انصار
دین و دنیا مگو که: زشت بود
نیفه در حیض و نافه در شلوار
دل ز دنیا ببر، که دور بهست
سنگ گازر ز تختهٔ عصار
گر بدانی ترا رسد تفسیر
ور ندانی رواست استغفار
سر اینها ز مایه‌داری پرس
ور نه بنشین و خایه می‌افشار
آب داند شکایت ناجنس
مشک داند حکایت عطار
عاملت یوز پای در دامست
واعظت مرغ دانه در منقار
این یکی چون کند تمام سخن؟
وان دگر کی کند به کام شکار؟
کاسه بندی چه جویی از مجنون؟
کیسه دوزی چه خواهی از طرار؟
پیر ده را مگوی، اگر مردی
حال گندم به موش و حیله مدار
دهن تو ز ذکر ظاهر راست
چه کنی با درون کج چون منار؟
بی ریاضت نرفت راهی پیش
ور کسی گفت، نشنوی، زنهار!
چون بدن پر شود نباید داد
روزها راز نامهٔ شب تار
جام را روشنی دهد باده
جامه را نازکی دهد آهار
آتش و بوته‌ای همی باید
تا پدید آورد زر تو عیار
خود نشد پخته جز بحر حری
میوهٔ سر احمد مختار
تا نیایی برون چو مار ز پوست
نتوانی ربود گنج ز مار
چون سمندر شوی در آتش تیز
گر شوی بر سمند عشق سوار
تا ترا سایه‌ایست او نشوی
نور با سایه چون کند رفتار؟
سایه برگیر، تا فرو تابد
از در و بام گونه گون انوار
اگر این راه می‌نهی در پیش
و گر این جامه می‌کشی دربار
توبه‌ای کن ز روی استهدا
غوطه‌ای خور به آب استغفار
چون کنی توبه لازمت باشد
در خلا و ملا و سر و جهار
به مقامات انبیا ایمان
به کرامات اولیا اقرار
شود ایمان به پنج رکن درست
لیکن آن پنج را چنین بگزار
اول این جا شهادتی باید
که نماند ز کفر و دین آثار
پس نمازی، که استقامت او
ببرد شاخ غفلت از بن وبار
زین دو چون بگذری ز کوتی هست
که دل و جان درو کنند ایثار
زان سپس روزه‌ایست هستی سوز
که درو نفس کشته گردد زار
بعد از آن در صفای جان حجیست
که از آن جا رسی به صفهٔ بار
ما به عمری ادا کنیم این پنج
عارفانش به ساعتی صد بار
همه اثبات نفی و اثباتست
این که گوینده می‌کند تکرار
در دو حرف این میسرت گردد
اگر از حرف خود شوی بیزار
تو شهادت نگفته‌ای، ورنه
در شهادت مرتبند آن چار
«لا» و «هو» چیست چیست، میدانی؟
در شهادت که می‌کنی تکرار
«هو» پلنگیست کبریا نخجیر
«لا» نهنگیست کاینات او بار
«لا» دهن باز کرده دریاوش
«هو» دم اندر کشیده عنقاوار
باش تا «لا» بروبد این میدان
«هو» در آید به قلب این مضمار
«لا» و «هو» چون یکی شوند، ببین
«هو» کمر باز کرده، «لا» زنار
«لا» سر از خط «هو» نپیچاند
زانکه «هو» دایره است و «لا» پرگار
شهر «هو» از پس کریوهٔ «لا»ست
تو نه مرد کریوه، این دشوار
رقم «هو»ست حلقه‌ای، که درو
نقد عزت کشند و جنس وقار
هرچه جز «هو»ست در وجود نهند
تا بر آرد نهنگ «لا»ش دمار
تو صفت دیده‌ای گزیری هست
از معز و مذل و نافع و ضار
گر صفت نیز را بجویی نیک
این تفاوت نماند و تیمار
چون بدین‌جا رسند اهل سلوک
شتران را فرو نهند مهار
در جهان خدا همه نیک‌اند
زشت ناخوب و لنگ نارهوار
حاصل قصه آن که: نیست جزو
با تو گفتم هزاربار، هزار
رفته شد باغ و فتنه شد خفته
سفته شد در و گفته شد اسرار
اوحدی، گر چنانکه سهوی کرد
تو ببخش، ای مهیمن غفار
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - وله بردالله مضجعه
زنهار خوارگان را زنهار خوار دار
پیوند و عهدشان همه نا استوار دار
هر زر که دشمنی دهد و گل که ناکسی
آن زر چو خاک بفکن و آن گل چوخار دار
فخری، که از وسیلت دونی رسد به تو
گر نام و ننگ داری، ازان فخر عار دار
وقتی که روزگار تو نیکو شود ز بخت
غافل مباش و روز بد اندر شمار دار
چون جام دولتت به کف دست بر نهند
در کاسهٔ نخست نظر برخمار دار
از بهر کار خود چو بکاری برون شوی
چشمی براه برکن و گوشی به کار دار
آن کو زر از خویشتنت در کنار داشت
آن رازهای خویشتنت در کنار دار
گر در دیار خود نتوانی به کام زیست
تن را به غربت افکن و دور از دیار دار
از حلقه‌ای، که می‌شنوی بوی فتنه‌ای
زان حلقه خویش را بخرد بر کنار دار
در مرد کم سخن به حقارت نظر مکن
درکش بگفتنش که درختیست باردار
خصمی، که واقفت کند از عیب خویشتن
عیبش مگوی هرگز و او را به یار دار
از عفت و طهارت و پاکی و روشنی
دایم وجود خویشتن اندر حصار دار
دنیا چو خانه‌ایست ترا، بر سر دو راه
این خانه در تصرف خود مستعار دار
جایی که در یمین دروغت کشد غرض
دریاب و نفس را ز یمین بر یسار دار
خوش چشمه‌ایست طبع تو در مرغزار تن
این چشمه را ز خاک طمع بی‌غبار دار
چون بر خدای راز تو پنهان نمی‌شود
بر خلق سر سیرت خویش آشکار دار
اقبال را به جز در دین رهگذار نیست
خود را به جان ملازم این رهگذار دار
دندان بمال و گنج فرو برده‌ای ز حرص
ایمن مباش و گوش به دندان مار دار
جز غم دل ترا به جهان غم گزار نیست
پیوسته روی خویش درین غم‌گزار دار
بد مهر بختییست سراسیمه نفس تو
او را که با تو گفت: چنین بی‌مهار دار؟
تختی که بر نیاید ازو نام عدل تو
نفس ترا کشنده‌ترست از هزار دار
این پند از اوحدی به تو چون یاد گارماند
تا زنده‌ای تو گوش بدین یادگار دار
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - وله رحمةالله علیه
میان کار فروبند و کار راه بساز
که کار سخت مخوفست و راه نیک دراز
ز جنبش تو سبق بردنی نیاید، لیک
بکوش تا ز رفیقان خود نمانی باز
چو حلقه بر در این آستانه سر می‌زن
مگر که بار دهندت درون پردهٔ راز
به دست کوته ازان شاخ بر نشاید چید
قدم بلند نه و دست همت اندر یاز
ز حق چو دور شوی باطلت نماید رخ
ز باطلت چه گشاید؟ دمی به حق پرداز
چه روزها بر معشوقه در نیاز شدی
که قامت تو شبی خم نشد به وقت نماز
ز مفلست چه خبر؟ کو برهنه شد چو سبو
که بیست تو به سر هم فروکنی چو پیاز
چو ایزدت به کرم بی‌نیاز گردانید
چه موجبست که خدمت نمیکنی به نیاز؟
مگر که فایض رحمت کند به خلق نظر
وگرنه وای بدین تشنگان وادی آز!
چو حق جمال نماید معینت گردد
که هر چه کردی و گفتی مجاز بود، مجاز
ز آدمی تو همین ریش و سر توانی دید
که مرغ همت ازین به نمی‌کند پرواز
نه آن کسی، که اگر پتک بر سرت کوبند
قراضه‌ای بدر اندازی از دهان چو گاز
چو سایه بر سر این خاکدان چه میگذری؟
بکوش و سایهٔ همت بر آسمان انداز
هزار بار بگفتم که: باز گرد از ظلم
و گر ملول نگردی ز من، بگویم باز
برای خود سپری راست کن ز عدل و بترس
ز سهم آتش این سینهای تیرانداز
تو اسب عمر پی مال کرده تیز و بدان
که مال در ده و گیرست و عمر در تگ و تاز
زمانه چون ز فرازت به شیب خواهد برد
دویده گیر بسی سال در نشیب و فراز
نگاه کن که: ز پیش تو چند کس رفتند؟
که یک نشانه از آن رفتگان نیامد باز
بکوش تا سخن از روی راستی گویی
تو خواهی از همدان باش و خواهی از شیراز
به راه بادیه گر فخر می‌کنی رفتن
میان خواجه چه فرقست و اشتران جهاز؟
سر تو کبر نکردی به جاه محمودی
ز پوستین خود ار یادت آمدی چو ایاز
تو بر خدای خود آن ناز می‌کنی از جهل
که بر پدر نکند پنج ساله چندان ناز
چو اوحدی ز در بندگی مگردان رخ
که ضایعت نگذارد خدای بنده‌نواز
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - وله طاب‌الله ثراه
مردم نشسته فارغ و من در بلای دل
دل دردمند شد، ز که جویم دوای دل؟
از من نشان دل طلبیدند بیدلان
من نیز بیدلم، چه نوازم نوای دل؟
رمزی بگویمت ز دل، ار بشنوی به جان
بگذر ز جان، تا که ببینی لقای دل
دل را، ز هر چه هست، بپرداز و صاف کن
تا هر چه هست بنگری اندر صفای دل
گر در دل تو جای کسی هست غیر او
فارغ نشین، که هیچ نکردی به جای دل
دل عرش مطلقست و برو استوای حق
زین جا درست کن به قیاس استوای دل
بر کرسی وجود تو لوحیست دل ز نور
بروی نبشته سر خدایی خدای دل
گر دل به مذهب تو جزین گوشت پاره نیست
قصاب کوی به ز تو داند بهای دل
دل بختییست بسته بر مهد کبریا
وین عقل و نطق و جان همه زنگ و درای دل
کیخسرو آن کسیست که حال جهان بدید
از نور جام روشن گیتی نمای دل
بیگانه را به خلوت ما در میاورید
تا نشنوند واقعهٔ آشنای دل
چون آفتاب عشق برآید، تو بنگری
جانها چو ذره رقص‌کنان در هوای دل
بگذر به شهر عشق، که بینی هزار جان
دل‌دل‌کنان ز هر سر کویی که: وای دل!
پیوند دل بدید کسی، کش بریده‌اند
بر قد جان به دست محبت قبای دل
از رای دل گذار نباشد، بهیچ روی
سلطان دلست و سر که بپیچد ز رای دل؟
سرپوش جسم اگر ز سر جان برافکنی
فیض ازل نزول کند در فضای دل
گر در فنای جسم بکوشی بقدر وسع
من عهد می‌کنم به خلود بقای دل
نقد تو زیر سکهٔ معنی کجا نهند؟
چون آهن تو زر نشد از کیمیای دل
چون هیچ دل به دست نیاورده‌ای هنوز
چندین مزن به خوان هوس بر، صلای دل
عمری گدای خرمن دل بوده‌ام به جان
تا گشت دامن دل من پر بلای دل
گر نشنوی حکایت دل، این شگفت نیست
افسرده خود کجا شنود ماجرای دل؟
عالم پر از خروش و صدای دل منست
لیکن ترا به گوش نیاید صدای دل
ناچار حال دل بنماید بهر کسی
چون اوحدی، کسی که بود مبتلای دل
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - وله غفرالله ذنوبه
بار بسیارست و راه دور در پیش، ای جوان
این زمان از محنت پیری بیندیش، ای جوان
کیش بر بستی که نفس دیگری قربان کنی
نفس خود قربان کن و بر گرد ازین کیش، ای جوان
خویش را بیگانه کردن نیست نیکو، بعد ازین
جهد آن کن تا کنی بیگانه را خویش، ای جوان
گر همی خواهی که باشی پیر عهد دیگری
خاطر پیران عهد خود مکن ریش، ای جوان
کامرانی کرده‌ای، از روز ناکامی منال
نوش کم خور، تا نباید خوردنت نیش، ای جوان
چون زبردستان نکن با زیردستان بد، که زود
گرگ موذی را بسوزد کشتن میش، ای جوان
در دو گیتی محتشم کس را مدان، جز کردگار
کین دگرها جمله درویشند، درویش، ای جوان
پیش‌بینان پس‌اندیش از ملامت فارغند
گر پس اندیشیست، اینک گفتم از پیش، ای جوان
مگذر از فرمان خالق، رحم کن برخلق او
کاوحدی چیزی نمیدانست زین بیش، ای جوان
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - وله نورالله مرقده
چو بد کنی و ندانی که : نیک نیست که کردی
معاف باش و گر عاقلی معاف نگردی
ترا به باغ حقیقت چه کار و گلشن معنی؟
که فتنهٔ چمن لاله و حدیقهٔ دردی
طریق عشق گرفتی و منهزم ز ملامت
تو کز کلوخ حذر می‌کنی، چه مرد نبردی؟
خبر ز کردهٔ مردان شنیده‌ای به تواتر
مباش غافل و کاری بکن تو نیز، که مردی
گرت کند هوس روی سرخ، توبه کن از بد
که جز به توبه نشوید کسی ز روی تو زردی
گرفتمت که بکوبم بسی به پتک نصیحت
چه آلت از تو توان ساختن؟ که آهن سردی
تو از دو قطرهٔ آب آمدی پدید، وزین پس
چو باد مرگ جهد بر سرت دو دانهٔ گردی
درون دردکشان را ز سوز چاره نباشد
تو هیچ سوز نداری، مگر نه صاحب دردی؟
ز پیش خورد غم خوردنت خدای و تو دایم
در آن هوس که : نویسی حدیث خوردم و خوردی
چو کعبتین چه سود ار هزار نقش برآری؟
که همچو مهرهٔ بد باز در مششدر نردی
چه می‌کنی هوس، ای اوحدی، نصیحت مردم؟
چرا بساط هوی و هوس فرو ننوردی؟
به قول بیهوده‌کاری برون نمی‌رود این‌جا
ترا چه کار بکس؟ چون تو نیز کار نکردی
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - وله نورالله قبره
عمر گذشت، ای دل شکسته، چه داری؟
چارهٔ کاری نمی‌کنی، به چه کاری؟
روز بیهوده صرف کرده‌ای، اکنون
گریهٔ بیهوده چیست در شب تاری؟
آنچه ز عمر تو فوت گشت ز روزی
رو، که به عمری قضای آن نگزاری
بس که خجالت بری به روز قیامت
گر ورق کرده‌های خود بشماری
آب و زمینی چنین و قوت بازو
عذر چه گویی که هیچ تخم نکاری؟
چارهٔ پیری کن ای نفس، که جوانی
راه به منزل بر، آن زمان که سواری
ای که گذر می‌کنی به کوی عزیزان
بر سر گور تو بگذرند به خواری
بس که برین باره کوه و دشت که بینی
ابر زمستان گذشت و باد بهاری
حجرهٔ دل را سیاه کرده ز ظلمت
خانهٔ گل را چه می‌کنی که نگاری؟
این همه جهلست، ورنه کوه نمی‌کرد
عهدهٔ عهد امانتی که تو داری
زان همه کالای قیمتی به قیامت
یک دو سه با خویش جهد کن، که بیاری
نقد خود اینجا تمام کن، که بسوزی
بر سر آن آتش، ار تمام عیاری
هرچه مرا عقل گفت، با تو بگفتم
تا تو ز من بشنوی و در عمل آری
گفتهٔ من فرق کن ز گفتهٔ دیگر
لعل بدخشی شناس و مشک تتاری
دور ز اقوال نیک نیست زبانم
گرچه ز افعال خوب فردم و عاری
معترفم من که: هیچ کار نکردم
جز ورق خود سیه به شیفته کاری
اوحدی، آنجا که بار راه گشایند
اهل بضاعت، جز آب دیده چه باری؟
کار سعادت به زور نیست، مگر تو
در کنف مسکنت گریزی و زاری
یاری از آن درطلب، که هرکه بیفتاد
از در او یافت زورمندی و یاری
آنکه ترا یک نفس فرو نگذارد
جهل بود، گر ز خاطرش بگذاری
باری ازو یاد کن، که اوست به هرحال
خالق و رزاق وحی و قادر و باری
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - وله بردالله مضجعه
کردم اندیشه تاکنون باری
برنیامد ز دست من کاری
گر ز قرب و قبول آن حضرت
رتبتی یافت خوب کرداری
من چنانم ز شرم بار گناه
که نظر بر نمی‌کنم باری
دیده بسیار لطف و ناکرده
شکر او، اندکی ز بسیاری
کیستند این مجاهزان زمین؟
کرکسی چند، گرد مرداری
هرکس از بهر پای‌بند وجود
گرد خود درکشیده دیواری
چیست این عمر و این عمارت دهر؟
پنج روزی و چار دیواری
هیچ مغزی نداشتست آن سر
که بود پای‌بند دستاری
عافیت خواهی؟ از جهان بگریز
توشه‌ای سهل و گوشهٔ غاری
زین میان، گر نجات می‌خواهی
بپران خویش را چو طیاری
مکن آزار هیچ نفس طلب
که نیرزد جهان به آزاری
سبب و سر این بباید دید
هر کرا در قدم رود خاری
جام گیتی نمای خاطر تست
که ندارد ز جهل زنگاری
این جهان زان جهان نموداریست
در تو از هر دوشان نموداری
در وجودت نهفته گنجی هست
تو بر آن گنج خفته چون ماری
راست پرسی؟ درین خراب آباد
بهتر از عقل نیست معماری
طاعت و معصیت، که می‌بینی
غایتش جنتست، یا ناری
به حقیقت سعادت آن باشد
که ندارد دریغ دیداری
ای که بر آستانهٔ در تست
روی هر سرکشی و جباری
اوحدی را به لطف خود بنواز
بگسل از هر غرور و پنداری
چند پرسی که : احتیاجی هست ؟
هست و در یوزهٔ می‌کنم آری
چو شود گر ز جامه خانهٔ خود
سوی ما افگنی کله واری
گر چه در کیسهٔ عمل داریم
از بدی شق بکرده طوماری
به چه سنجد گناه صد چون ما؟
در ترازوی چون تو غفاری
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶ - وله نورالله قبره
گریان در آخر شب، چون ابر نوبهاری
بر خاک نازنینی کردم گذر به زاری
نزدیک او چو رفتم، خاکش به دیده رفتم
دیگر ز سر گرفتم آیین سوکواری
گفتم که : ای گذشته، ما را به غصه هشته
آه! از کجات پرسم: چونی و در چه کاری؟
حالم تباه کردی، حال تو چیست گویی؟
روزم سیاه کردی، شب چون همی گذاری؟
روحش به راز با من، می‌گفت باز با من:
کای در وصال و هجران حق تو حق یاری
از آه سینهٔ تو خبر همیشه دارم
از آب دیده اکنون پیش آر، تا چه داری؟
با چشم من چه گویی؟ وز زلف من چه جویی؟
چشمست و آب حسرت، زلفست و خاک خواری
گفتم : به هم رسیدن ما را چگونه باشد؟
گفت : از چگونه بگذر، تا دیده برگماری
گفتم : ز کار غیبی ما را یکی خبر کن
گفت : اوحدی، چه گویم؟ آن بدروی که کاری
زان عمر و زان جوانی آگه شود دل تو
روزی کزین عمارت بیرون بری عماری
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - وله نورالله قبره
گر بدینصورت، که هستی، صرف خواهد شد جوانی
راستی بر باد خواهی داد نقد زندگانی
کی بری ره سوی معنی؟ چون تو از کوتاه چشمی
صورتی را هرکجا بینی درو حیران بمانی
راه دشوارست و منزل دور و دزدان در کمین‌گه
گوش کن: تا درنبازی مایهٔ بازارگانی
واعظت گولست و میدانم که: از ره دور گردی
رهبرت غولست و میدانم که: در وادی بمانی
کرده‌ای با خود حساب آنکه: چون مالم فزون شد
در مراد دل بمانم شاد و آخر هم نمانی
این رباطی در ره سیلست و ما در وی مسافر
برگذار سیلها منزل مساز، ای کاروانی
هرکه در دنیا به رنج آمد، ز بهر راحت تن
زندگانی می‌دهد بر باد بهر زندگانی
جاودان کس را نشان باقی نخواهد ماند هرگز
جهد آن کن تا: مگر نامت بماند جاودانی
لذت حلوای ایمان کی فرو آید به حلقت؟
چون ترا دراعه شش تویست و پیراهن دوگانی
دیگران را چون به راه آری؟ که خود را یاوه کردی
هرکه را شب خواب میگیرد چه داند پاسبانی؟
یا مراد خویش باید جست، یا کام رفیقان
کار خود یکسو نه، ار دربند کار دیگرانی
سالها بوسیده‌اند از صدق خاک آستانها
آن کشان امروز می‌بینم که خاک آستانی
مرد را گفت و قدم باید، تو خود یکباره گفتی
خلق را در سر زبان باید، تو خود یکسر زبانی
صوت و حرف از بهر آن آموختی، تا قول گویی
بحر و وزن از بهر آن انگیختی، تا شعر خوانی
بی‌زر اندر خانه ننشانی شبی کس را و عمری
هست تا در ملک ایزد می‌نشینی رایگانی
نام خود عاشق نهادی، چیست این افسردگیها؟
عاشقان را سینه آتش‌خانه باید، دیده‌خانی
پهلوانی نیست قلب دوستان بر هم شکستن
به که قلب دشمنان هم بشکنی، گر پهلوانی
زیر دستان را مهل، کز ظالمی اندیشه باشد
گله را از گرگ صحرایی نگهدار، ار شبانی
مال مار تست و تو روز و شب اندر جمع آری
یار بار تست و تو سال و مه اندر بند آنی
زر فریبنده است،خواهی مغربی، خواهی یمینی
برق سوزنده است، خواهی مشرقی، خواهی یمانی
گر ز قهر ایزدت خوفست، چون دست تو باشد
جهد کن تا : بر تو شهوت را نباشد قهرمانی
از رفیقان گفتن و از نیکبختان کار بستن
آنچه دانستم بگفتم با تو، آن دیگر تو دانی
سوختم در آتش فکرت روان خویش عمری
تا تو میگویی که : شعرش همچو آبست از روانی
کردگارا، روز عمر خویشتن بر باد دادم
گاه احسانست و وقت لطف و روز مهربانی
در دو عالم نیست مقصودی مرا، جز دیدن تو
شاید ار امیدواری را به امیدی رسانی
گر نکوکاران رخ چون ارغوان آرند پیشت
من نمی‌آرم بغیر از اشکهای ارغوانی
شورش بسیار کردم، زانکه وقت عرض نامه
بر تو آمرزیدن بسیار می‌بردم گمانی
آب دریای معاصی تا رکابم بود، دایم
چون ز بی‌آبی همی با باد کردم هم عنانی
گرچه جان در پای یاران کرده‌ام، از راه صورت
کس نکرد آهنگ جانم، غیر از آن یاران جانی
آتش دوزخ به آب چشم من کمتر نشیند
کز چنین آبی نیاید قوت آتش‌نشانی
ناتوان افتاده‌ایم از اصل خلقت، هم تو ما را
دستگیری کن به لطف خویشتن، چون میتوانی
گر برانی بندگانیم، ار بخوانی پادشاهی
حکم حکم تست و ما راضی به هر حکمی، که رانی
یارب اندر حال پیری دست گیرم سوی رحمت
کز جوانی کردم این آشفتگی، آه از جوانی!
ای مسافر، چون به ملک و منزل خود بازگردی
گفتهای اوحدی می‌بر ز بهر ارمغانی