عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۶۰ - حکایت ذوالنون مصری
شیخ ذوالنون مقتدای خاص و عام
آن انیس حضرت رب الانام
آنکه او از جان و دل آگاه بود
رهنمای رهروان راه بود
گفت یک روزی در ایام سفر
می شدم در بادیه بی پا و سر
کوه و صحرا جملگی پر برف بود
هیچ جا روی زمین خالی نبود
دیدم آنجا در میان ابر و میغ
ارزنی می ریخت گبری بی دریغ
گفتمش ای گبر بر گو قول راست
دانۀ بی دام پاشیدن چراست
گفت مرغان در سواد ابترند
می نیابند دانه و بس مضطرند
بهر آن می پاشم این ارزن که تا
سیر گردند مرغکان بینوا
حق مگر زین رو به من رحمت کند
در قیامت این بود ما را سند
گفتمش از دین چرا بیگانه ای
کی قبول افتد که پاشی دانه ای
گفت باری گر قبول دوست نیست
داند و بیند که آخر بهر کیست
پس بود این بینوا را خود همین
کو همی گوید که بهر کیست این
گفت ذوالنون وقت من خوش شد از آن
در طواف کعبه هر سو ی ی دوان
دیدم آنجا در طواف آن گبر را
عاشق و زار و نزار و بینوا
گفت دیدی عاقبت ای شیخ دین
کانچه می کشتم بر آمد اینچنین
حق به روی من در ایمان گشاد
پس مرا در خانۀ خود بار داد
هر چه بهر او کنی باشد قبول
انما الاعمال بشنو از رسول
از در لطفش کسی نومید ن ی ست
بر همه لاتقنطوا چون حجتی است
گفت ذوالنون وقت من خوش شد از آن
گفتم ای دانندۀ فاش و نهان
گبر چل ساله به مشت ارزنی
از کمال مرحمت مؤمن کنی
از همه بیگانگی پردازیش
آشنای رحمت خود سازیش
هر کرا حق خواند بی علت بخواند
وانکه را هم راند بی علت براند
رو مکن با خود قیاس کار او
فعل او بی علت است علت مجو
پس تو ای ذوالنون برو فارغ نشین
فعل او معلول با علت مبین
لاابالی دان جناب کبریا
نیست علت لایق فعل خدا
از خیال و عقل و فهم این برترست
اندرین ره بوعلی کور و کرست
باد استغنا وزیدن چون گرفت
نیست سوزش کز پی افسون گرفت
واگذار این کار خود را با خدا
پیشۀ خود ساز تسلیم و رضا
گر تو خواهی جان بری از دست غم
غرقه کن خود را به دریای عدم
حظ نفس خود مجو در راه دوست
مرد خودبین کی شود آگاه دوست
هر که راه عشق جانان می رود
ترک جان چون گفت آسان می رود
در طریقت هست چون هستی گناه
نیست شو گر وصل خواهی وصل شاه
زاد این ره نیست جز محو و فنا
اندرین ره توشه گر داری درآ
نفی خود کن آنگهی اثبات حق
بعد لااله بین آیات حق
خویش را ایثار راه یار کن
جان خود از وصل برخوردار کن
تو برون شو تا که یار آید درون
وصل بیچون را مجو در چند و چون
از حجاب خویش خود را وارهان
جانفشان شو جانفشان شو جانفشان
برفشان از هر دو عالم آستین
در مقام وحدت آ ایمن نشین
گر روی راه خدا بیخود برو
دوست خواهی از خودی بیگانه شو
اصل طاعتهاست محو و نیستی
تا تو هستی کی شناسی نیستی
وارهان خود را ز قید خویشتن
مست وصلش کرد بر کونین تن
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۶۱ - تمثیل
پیر بسطامی چو در میدان شتافت
در مقام قرب جانان راه یافت
آمد الهامش که ای خاص اله
هر چه می ‌‌ خواهی دلت از من بخواه
پیر گفتا نیست ما را هیچ خواست
عاشقان را چون تو مطلوبی کجاست
نیست بی تو صبر و آرامی مرا
من ترا خواهم ترا خواهم ترا
گفت حق تا از وجود بایزید
ذره ای ماند نخواهد بو شنید
تا تو هستی هست این خواهش محال
اولا د ع نفس پس آنگه تعال
اندرین ره در نگنجد ما و تو
یا تو گنجی در میانه یا که او
زین حجاب ما و من یکدم برآ
در مقام وصل او بی من درآ
شد من و مایی حجاب راه ما
تا تو پیدایی نهان باشد خدا
در حقیقت شد دویی کفر طریق
شو مسلمان تا نباشی زان فریق
کی شود پیدا جمال وحدتش
تا بود بر جا اثر از کثرتش
چونکه گردد نور وحدت آشکار
ظلمت کثرت نماند برقرا ر
نور خورشید جهان چون شد عیان
در زمان گردد همه کوکب نهان
کی توان از قید خود گشتن خلاص
جز به عون محرم درگاه خاص
گر نباشد همت پیران راه
کی بیابد راهرو قرب اله
گر تو خواهی قرب درگاه خدا
دامن رهبر مکن یکدم رها
راه پر خو فست و رهزن بیشمار
همرهی با کاروان کن هوش دار
از رفیقان سر مکش ای راهرو
زیر پاشان همچو خاک را شو
مغتنم دان سایۀ اهل کرم
بر هوای خود منه در ره قدم
هر که او در ظل اهل دل بود
عاقبت بی شک ز اهل دل شود
زانکه از اکسیر قرب اولیا
می شود مس وجودت کیمیا
پند مشفق را ز جان و دل پذیر
در دل اهل دلان رو جا بگیر
پیر باید اول وانگه سلوک
بی مربی هان مجو قرب ملوک
نه که هر کس کو ریاضت می کشد
از شراب وصل او جامی کشد
پیر رهدان گر نباشد رهبرت
از ریاضت نیست جز درد سرت
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۶۲ - در بیان آنکه عمل بی اخلاص وسیلۀ قرب نمی‌گردد بلکه موجب زیادتی بعد شود
ای بسا اعمال کان باشد وبال
گفت پیغمبر ازین رو رب مال
هر عمل کان موجب کبر و ریاست
در حقیقت آن عمل جرم و خطاست
نیست بی اخلاص اعمالت قبول
چون ریا شرک ست از قول رسول
چون نداری نور تأیید خدا
کی توان کرد نیک از بد جدا
صورتش بینی ز معنی غافلی
زانکه در علم طریقت جاهلی
پیر باید صاحب علم و عیان
کو به نور کشف بیند هر نهان
تا که واقف سازدت از نیک و بد
قول او باشد ز اعمالت سند
بود ک ه ز ارشادش شوی ایمن ز دیو
وارهد جانت مگر از مکر و ریو
در مقام قرب حق سازی وطن
ایمن آبی در سفر از راهزن
با هوای نفس خود یکدم م ساز
لاتکلنی بشنو از دریای راز
گر به دست دشمنان گردی اسیر
به که باشد نفس بد بر تو امیر
با تو افعی گر درون جامه است
بهتر از نفسی که او خودکامه است
با پلنگ و شیر گر آیی به جنگ
بهتر از صلح است با نفس دو رنگ
نیش عقرب به ز نفس بد فعال
در پناه پیر سازش پایمال
پند ناصح گوش کن از جان و دل
نفس را با آرزوی خود مهل
هر که شد مستغرق دریای راز
مشکل ار آید دگر با خویش باز
مرغ جان زین دام و دانه کن خلاص
همچو روح اللّه در بزم خاص
با گدایان کم نشین شاهی طلب
غافلی بگذار و آگاهی طلب
این ده ویرانه با جغدان گذار
کن به قاف قرب چون عنقا گذار
شاهباز دست سلطانی ، چرا
در جهان باشی چو بومان بینوا
تو همای دولتی ای ممتحن
چند جویی جیفه چون زاغ و زغن
از ملک چون هست قدر تو فزون
پس چرا در دست شیطانی زبون
بلبل گلزار عالم چون تو نیست
بینوا چون صعوه بودن بهر چیست
چون شوی بیدار زین خواب گران
ز آ ه و واویلا چه سود ت آن زمان
هان و هان این دم که هستت فرصتی
جهدها کن تا بیابی دولتی
هر چه آن اینجا نیاوردی بدست
تا نپنداری دلا آنجات هست
کشتگاه آخرت دنیاست هان
هر چه کاری ، بدروی آخر همان
این دو روزه عمر را فرصت شمار
هان مشو از کار غافل زینهار
چونکه فرصت هست بنشان بیدرنگ
آن نهال میوه های رنگ رنگ
خار بن را از زمین دل بکن
در عوض بنشان ریاحین و سمن
هان درخت خار منشان در زمین
تا نگردی تو پشیمان و حزین
هر چه می کاری جو و گندم بکار
تلخ دانه چون نمی آید به کار
برکن از بیخ و ز بن خار و تلو
تاکه خار و خس نگیرد در گلو
این دمست آن وقت تخم انداختن
کارهای روز حاجت خواستن
زانکه دنیا مزرع عقبی بود
کشت کن تا بهره ات آنجا بود
هر چه کشتی جنس آن خواهی درود
نیک و بد آنجا عیان خواهدنمود
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۶۳ - در بیان آنکه انسان هر چه از نیک و بد می‌کند صورت همه در عالم معنی به وی بازگشت خواهد نمود. و تحریض بر آنکه نیکی دربارۀ خلایق موجب رضای خالق است.
از خدا تبلی السر ائر می شنو
روز و شب جز در پی نیکی مرو
هر که نیکی می کند با خاص و عام
اوست از قول نبی خیر الانام
بد مباش و بد مگوی و بد مکن
چون چنین کردی تویی مقصود کن
وانکه بد کردار باشد در جهان
اوست شر الناس این نیکو بدان
فرصت نیکی غنیمت می شمر
با همه نیکی کن از بد درگذر
هر که نیکی کرد هرگز بد ندید
و ر بدی کس را ن گ ویی کی شنید
گفت الخلق عیال اللّه نبی
با عیالش کی کند بد جز غنی
بهترین خلق نزد حق پسند
آن بود کو با هم ه نیکی کند
کار مردان چیست احسان و کرم
بردباری دان و بخشیدن درم
پند گفتن بار غم برداشتن
تلخ و ترشی را شکر انگاشتن
راحت خلقان طلب در رنج خویش
تا توانی شد ز خلقان پیش و بیش
گر همی خواهی قبول خاص و عام
پیشۀ خود کن تواضع والسلام
خویشتن را از همه کمتر شمار
سر ز جیب فقر و درویشی برآر
نخوت و کبر و ریا را دور دار
جان به عجز و مسکنت مسرور دار
باش همچون خاک ره خوار و ذلیل
زیر پای هر ضعیف و هر جلیل
پاس دلها دار و آزادی بکن
شاخ بیرحمی بکن از بیخ و بن
پیشه کن عجز و نیاز و افتقار
در طریق فقر جان را کن نثار
صبر کن در محنت و رنج و بلا
جان فدای عشق جانان کن هلا
از تنعم بگذر و عیش و نشاط
هان مکن با اهل غفلت اختلاط
یاد حق کن مونس جان و روان
دل مبرا ساز از فکر جهان
کار خود یکبارگی با حق گذار
هستی خود در میان کلی میار
زاد این ره چیست قول با عمل
گفت بیکردار را نبود محل
گر تو خواهی رفت راه ذوالمنن
دست در فتراک رهبینان بزن
آن سلاطین اقالیم یقین
حاکمان کشور دنیا و دین
آن جماعت کز خودی وارسته اند
در مقام بیخودی پیوسته اند
فارغ از خود گشته و باقی به دوست
جملگی مغز آمده فارغ ز پوست
مقصد و مقصود ایجاد جهان
محرمان بزم وصل دوستان
مقتدا و رهنمای انس و جان
آمده لولاک اندر شأن آن
گر قبول خاطر ایشان شوی
شد مسلم بر تو ملک معنوی
گر نظر بر حال زارت افکنند
از بلا و محنتت ایمن کنند
در تو گر از عین رحمت بنگرند
زودت از اسفل به اعلی افکنند
بردبارند و رحیم و مشفقند
در اخوت حقشناس مطلقند
یک دعایی گر کند شیخ شفیق
بهتر از صد ساله طاعت ای رفیق
دشمنی شان هست عین دوستی
مغز گردو در گذار از پوستی
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۶۴ - حکایت معروف کرخی
رهنمای سالکان راه هو
آنکه شد معروف کرخی نام او
با مریدان بود روزی درگذر
دید جمعی از جوانان خمر خور
با شراب و با کباب و با رباب
سوی دجله خوش روان مست و خراب
جمله غرق بحر غفلت آمده
سر بسر موج ضلالت آمده
همرهان گفند شیخا یک دعا
کن که تا غرقه شود مست فنا
شومی ایشان شود از خلق دور
ا ز دم پاک تو ای شیخ غیور
با مریدان گفت بردارید دست
من دعا گویم اجابت زان سرست
در تضرع آمد آن شیخ جهان
گفت ای دانندۀ راز ن هان
ای تو واقف بر ضمیر نیک و بد
پیش علمت روشنست اسرار بد
بارالها همچنان کاینجا ی شان
داده ای این عیش خوش بی امتنان
عیش خوش ده اندر آن عالم دگر
ای کریم کارساز دادگر
زین دعا گشته مریدان در عجب
کاین چه حالست ای امین سر رب
ما نمی دانیم سر این سخن
حکمت این را ز ما پنهان مکن
شیخ گفتا می گویم بدو
چون همی داند چه حاجت گفتگو
صبر پیش آرید اکنون تا خدا
سر این سازد هویدا بر شما
چونکه دیدند آن جماعت شیخ را
لرزه شان افتاد بر اندامها
ساز بشک س تند و می ها ریختند
جمله اندر دامنش آویختند
گریه و زاری کنان در پای او
اوفتادند آن گروه عیش جو
توبه کردند از مناهی جمله شان
گشته هر کی در ره حق جانفشان
با مریدان گفت شیخ رازدان
این زمان شد فاش آن سر نهان
شد همه مقصود حاصل بی تعب
نی به کس رنجی رسید و نی کرب
نی کسی را غرقه می بایست گشت
نی به دریا حاجت آمد نی به دشت
خیرخواهی شیوۀ مردان بود
هر کرا این شیوه شد مرد آن بود
هست صلح و جنگشان از بهر حق
لاجرم دارند بر عالم سبق
قهر ایشان محض لطف آمد یقین
هزل ایشان جد شمر ای مرد دین
گر ترش رویند و گر خندان شوند
بندۀ حقند و بر فرمان روند
فارغ و آزاده اند از مدح و ذم
پیش ایشان غیر حق باشد عدم
وصف ایشان برتر است از گفت ما
عاجزم یا رب لااحصی ثنا
ه ر سر مویم اگر گردد زبان
کی درآید وصف ایشان در بیان
وصف ایشان گر کنم بر قدر خود
هم نمی یابم امان از طعن بد
زین جماعت آنچه معلوم منست
آن کجا در حوصله جان و تنست
نیست واقف کس ز حال این گروه
خلق زین سو اولیا زان سوی کوه
حکمت حق از پی تعظیم شان
کرد از چشم همه خلقان نهان
مظهر حقند و پنهان چون حقند
زانکه فارغ از دو عالم مطلقند
چون به حق پیوسته دارند الفتی
صحبت خلقان نماید کلفتی
هر که او از هستی خود وارهد
پای بر فرق ه مه عالم نهد
هر که او با دوست باشد همنشین
هست فارغ از غ م دنیا و دین
آن جماعت شاه و خلقان چاکرند
جمله عالم پا و ایشان چون سرند
ذات ایشانست خلقت را سبب
هر چه می خواهی ز ایشان می طلب
حق تعال ی قل تعالوا فانظروا
خوش بیا بنگر عجایبهای هو
واجب و ممکن درین صورت نمود
گنج معنی اندرین ویران ن م ود
چون ز اسرار حقیقت غافلی
بهره از دانش نداری جاهلی
گر مشامت بوی عرفان یافتی
در طلب کی روز ما برتافتی
از خیال و وهم بگذر در طریق
تا توانی یافت بویی زان فریق
در طریقت هست عالم را نشان
شمه ای زان آورم اندر بیان
عارف آن باشد که چون گوید سخن
جمله گوید از خدای ذوالمنن
چون عبادت می کنی ی ا طاعتی
بهر حق باشد نه بهر سمعتی
هر چه جوید ، جوید او را از خدا
غیر حق در پیش او باشد فنا
هر کجا تا ب ید نور معرفت
می کند روشن جهان را خور صفت
هر که عاقلتر بود عارفتر است
از طریق معرفت واقفتر است
آنکه دارد بر قضای حق رضا
اوست عارف نزد ارباب صفا
عارفست آنکو ز ذرات جهان
نور حق بیند عیان اندر عیان
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۶۵ - حکایت ابو تراب نخشبی
عارف حق بوتراب نخشبی
آنکه بود او عارف علم نبی
گفت اکنون هست بیشک هشت سال
تا که از فضل خدای ذوالجلال
خود ندادم هیچ چیزی من به کس
نی ز کس چیزی گرفتم یک نفس
آن یکی گفتش چگونه باشد این
شرح این را بازگو ای شیخ دین
فهم این معنی به غایت مشکلست
حل این از هر کسی کی حاصلست
داد پاسخ شیخ عالم بوتراب
سائلان را از ره صدق و صواب
چشم جانم چونکه می باشد به دوست
هر چه می بینم به عالم جمله اوست
نقش غیر از لوح جانم شسته شد
دل به دلبر مونس و پیوست ه شد
من ندیدم غیر جانان در جهان
در حقیقت اوست پیدا و نهان
هر چه گفتم بود با وی گفت و گو
وانچه بشنیدم ش نید م من از او
هر چه بگرفتم گرفتم هم از او
وانچه دادم هم ندادم جز بدو
اینچنین دیدند بینایان راه
حبذا چشمی که بیند روی شاه
دیده ای کو نور رخسارش ندید
او ندارد بهره زین گفت و شنی د
دیده را روشن کن از نور صفا
وانگهی بنگر جمال آن لقا
چشم بینایی بباید مر ترا
تا کنی باور سخنهای مرا
کور مادرزاد کی باور کند
گر همی گویی به الوان صد سند
دیدۀ بینا دل دانا بیار
تا ز روی حق نگردی شرمسار
آفتابت ماند پنهان زیر میغ
پرتو روشن ندیدی صد دریغ
گر ترا دیده بدی در راه دوست
هر چه می بینی عیان دیدی که اوست
گر تو خود را دور میدانی بیا
بشنو آخر نحن اقرب از خدا
از خدا انی قریب گوش کن
حق محیط جمله آمد بی سخن
دیده باید تا ببیند آفتاب
دیدۀ بینا نه زان چشم خراب
گر بدانی نسبت ما را به دوست
آن زمان بینی که هستی جمله اوست
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۶۶ - اشارت به مناسبت میان خلق و خالق و تحقیق آنکه هر چه هست حق است و عالم نمود وهمی بیش نیست.
او چو خورشیدست و ما چون سایه ایم
همچو نور و سایه ما همسایه ایم
تابع نور است سایه روز و شب
نور خواهی گو ب یا سایه طلب
هستی سایه یقین از نور دان
سایه را بیشک دلیل نور خوان
می نماید سایه ها از عکس نور
سایه را از نور نتوان کرد دور
سایه کی از نور می گردد جدا
مگذر از ما گر همی خواهی خدا
گر نهان گردد زمانی نور خور
نور تابان شد ز سایه در گذر
سایه در معنی ، نمود وهمی است
نور بیند هر که او از وهم رست
سایه ها چون محو نور خور شود
وصل او را در زمان در خور شود
سایه را خورشید تابان نور ساخت
ظلمت ذرات را مستور ساخت
سایه بودم نور خور بر من بتافت
زان تجلی سایه خود را نور یافت
گر به پیش تو کنون من سایه ام
خود نداری آگهی از مایه ام
مهر تابان ذره می خوانی عجب
روز روشن را نمی دانی ز شب
مصحف مجموع آیاتش منم
جامع جمله کمالاتش منم
قطره گویی بحر بی اندازه را
آفتابی را همی خوانی سها
بوی نشنیدی ز عرفان لاجرم
واندانی نور و ظلمت را ز هم
گشته ای وابستۀ وهم و خیال
وانمی داری دمی دست از محال
از خدا هر لحظه باشی دورتر
می نماید پیش تو عیبت هنر
گشته ای محکوم شیطان رجیم
نیستی آگه ز رحمن الرحیم
خودپرستی پیشه داری روز و شب
نوش دارو نیش پنداری عجب
غیرت حق دیده ها را کور کرد
نیست قسم خلق غیر از سوز و درد
دیدۀ حق بی ن اگر بودی ترا
او رخ از هر ذره بنمودی ترا
ای دریغا دیدۀ حق بین کجاست
عرصۀ عالم پر از نور بقاست
و هو معکم همچو روز روشن است
او چو جان و جملۀ عالم تنست
زین معیت نیست جانت را خبر
از خدا غافل مشو در خود نگر
گر به نفس خویش ت ن عارف شوی
زین معیت آن زمان واقف شوی
نحن اقرب از کتاب حق بخوان
نسبت خود را به حق نیکو بدان
هست از جان ، حق به ما نزدیک تر
ما ز دوری گشته ج ویان دربدر
نور توفیقش اگر تابان شود
از جهان مهر رخش رخشان شود
پس نما ن د این فراق جانستان
حسن جانان روی بنماید عیان
درد بیدرمان همه درمان شود
شادمانی آید و غمها رود
آنچه از وی جان عاشق می رمید
روی معشوق اندر او آمد پدید
آنکه دشمن می نمودت دوست بود
آنچه نقصان می نمودت سود بود
هر چه منفی بود مثبت یافتی
وحدت آمد روز کثرت تافتی
گر همی خواهی نشانی زین بیان
سر مپیچ از خدمت صاحبدلان
خاک ره شو پیش ارباب صفا
بو که یابی خدمت از نور خدا
گر تو مقبول دل کامل شوی
محرم دیدار جان و دل شوی
توتیا کن خاک پای آن گروه
در محبت باش ثابت همچو کوه
چون محبت بهترین خصلت است
طالب حق را محبت دولت است
هر که در بحر محبت غرقه شد
بیگمان با کاملان هم خرقه شد
از محبت نیست بالاتر مقام
بی محبت کی شود مردی تمام
از محبت گشت ایجاد جهان
بشنو از احببت ان اعرف نشان
حق همی گوید منت هستم محب
شو محبم هم ز روی اقترب
در هو ای مهر من تو ذره باش
بلکه پیش نور من مطلق مباش
در محبت ترک خود بینی بگو
زانکه هستی هست جانت را عدو
وصل خواهی عجز و زاری پیشه کن
ورنه از روز فراق اندیشه کن
هر کرا باشد هوای آن پری
از خودی خود بباید شد بری
گر به عشق یار خود را گم کنی
نقد وصلش یابی و گردی غنی
این ترانه چیست کاخر می زنم
من کیم با وی که خود را گم کنم
نیست چون گ م می شود اندیشه کن
هست گوید تا که گوید کن بکن
این معما کی گشاید هر کسی
فهم این از عقل دور آمد بسی
در نورد آخر تو این اوراق را
دار پنهان حالت عاشق را
ذوق این این معنی برون از فهم ماست
کشف این از گفت و گوی ما جداست
گر همی خواهی بدانی این سخن
در طریق عشق شو بی ما و من
بیخودانه شود نیاز راه عشق
گر همی خواهی شوی آگاه عشق
عشق باید عشق مرد راه را
تا تواند یافت وصل شاه را
رهبر این راه غیر از عشق نیست
هر کرا عشقی نباشد مرده ایست
عاشقی رسوایی و بی پردگیست
عشق ورزی کار هر افسرده نیست
عشق می خواهد دل آزاده ای
جان غمپرود کار افتاده ای
عشق در هر دل که مأوا می کند
از دویی آن دل مبرا می کند
از غم عشقش هر آنکو شاد گشت
از همه قید جهان آزاد گشت
گر چو ماهی ما درین دریا خوشیم
لیک خود را سوی ساحل می کشیم
زانکه حال اهل دل زان برترست
کز طریق گفت و گو آری بدست
چون نیابد این بیان آن ذوق و حال
درنوردم این بساط قیل و قال
از کمال غیرت حق ، اولیا
این چنین پنهان شدند از دیده ها
گر به بحر نیستی ما غرقه ایم
کس چه داند کز کدامین فرقه ایم
پیش تو حاضر نشسته روبرو
تو خبرجویان که آخر گو و گو
دیده باید روشن از نور اله
تا درون پرده بیند روی شاه
بشنو از حق اولیاء تحت قبا
لاجرم گشتند پنهان در حجاب
هر چه حق خواهد که باشد آن نهان
کی تواند دیده ها دیدن عیان
رحمت حق هیچ تبدیلی نداشت
در قباب غیرت ایشان را گذاشت
چون نباشد رفع این بر دست کس
بس کنم یا رب توام فریاد رس
در خموشی از سخنهای حکیم
گر چه نبود هیچ نفعی بر لئیم
لیک گفت آن رهبر دین من صمت
یعنی از نا اهل ، کم گو معرفت
کم کنم این گفت و گو بهر نجات
روی آرم از صفاتش سوی ذات
از همه قیدی شوم کلی خلاص
جای سازم در مقام قرب خاص
لب ببندم دیده ها را وا کنم
در جمالش جان و دل شیدا کنم
از همه خلق جهان گیرم کنار
تا که مطلوبم درآید در کنار
چون به بزم وصل او کردم مقام
واگذارم گفت و گو را والسلام
اسیری لاهیجی : رسائل
شرح دو بیت از مثنوی
بِسْمِ ٱللّٰهِ ٱلرَّحْمَنِ ٱلرَّحِیمِ
ربّ یسّر و لاتعسّر
حمد و سپاس بی‌حد بر حضرت احد صمد، و درود و ثنای بی‌عدّ بر پیغمبر ما محمد متواترا و متوالیا الی الابد؛ اما بعد، بدان ایّدک اللّٰه بنصر من عنده که معنای این بیت که:
زدریای شهادت چون نهنگ لا برآرد هو
تیمّم فرض گردد نوح را در وقت طوفانش
به اصطلاح این طایفه جمیع اشیاء غیباً کان او شهادة، ملکاً کان او ملکوتا، نقوش اعتبارات هستی مطلقند که وجود حق عبارت از اوست، و در پرده صور جمیع مظاهر ذرات کاینات، آفتاب ذات است که جهت اظهار صفات مختفی و مستتر گشته است.
ما فی التستر بالاکوان من عجب
بل کونها عینها ممن‌تری عجبا‌
٭ ٭ ٭
به زیر پرده هر ذره پنهان
جمال جان‌فزای روی جانان
چو برخیزد تو را این پرده از پیش
نماند نیز حکم مذهب و کیش
من و تو چون نماند در میانه
چه کعبه چه کنش چه دیرخانه
و تعینات و تشخصات اشیاء، جسمانیاً او روحانیا امور اعتباری‌اند و اعتباریات مطلقا معدوماتند.
وجود اندر کمال خویش ساری است
تعیّن‌ها اموری اعتباری است
امور اعتباری نیست موجود
عدد بسیار، یک چیز است معدود
و از تعینات و کثرت از جهت عدمیت تعبیر به «لا» می‌کنند؛ و «هو» اشارات است به ذات بحت من حیث الخفاء و اللاتعیّن؛ و یک حقیقت است که آن را «حقیقه الحقایق» و «هویّت غیب» می‌خوانند، که از مرتبه خفا و لا تعیّن به مراتب صور مظاهر تعینات ظاهر گشته است. اول به صورت علم اجمالی ظهور کرده که آن را «احدیّة الجمع» و «برزخ البرزخ» می‌خوانند و آن عبارت از تجلی ذات است لذاته فی ذاته بذاته، از مرتبه علم اجمالی به مرتبه علم تفصیلی که آن را «واحدیت» و «الوهیت» و «جبروت» گویند، و در این مرتبه جمیع اعیان ممکنات ازلاً و ابدا در علم حضرت حق حاضرند، که لحظه‌ای یک ذره از علم وی غایب نمی‌تواند شد و ماضی و مستقبل در این مقام همه حال است.
ازل عین ابد افتاده با هم
نزول عیسی و ایجاد آدم
و از مرتبه جبروت به مرتبه ملکوت که آن را «عالم ارواح» و «عالم امر» می‌خوانند علویّاًکان او سفلیاً، و از علم ملکوت به عالم ملک که آن را «عالم شهادت» و «عالم اجسام» می‌گویند، و از صور بسایط به صور مرکبات که عبارت از معدنیات و نباتات و حیوانات است، و سپس مرتبه انسانی که مرتبه جامعه است میان لطایف و کثایف و علوی و سفلی نهایت تنزلات است. زیرا که جمیع قوا و روحانیت که در مراتب تنزلات ظاهر گشته است، همه با وی هست و جمیع اشیا نسبت به حقیقت انسان جزئند، و جز بالطبع مقدم است بر کل، و جامعیتی که انسان راست هیچ مرتبه دیگر نیست؛ و حضرت عزت در کلام مجید از این معنا خبر می‌دهد که: «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَن یَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ».
امانت عبارت از جامعیت است؛ و تسمیه انسان به انسان از آن جهت است که او را با جمیع مراتب علوی و سفلی موانست است [از جهت جامعیت، فلهذا جبرئیل که ملک مقرب است]، نسبت به اکمل انبیا که از نوع انسان است به عجز خود اقرار کرده، می‌فرماید که: «لو دنوت انمله لاحترقت»، و از حال بعضی، کلام الهی خبر می‌دهد که: «أُوْلَئِکَ کَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ»؛
از این تا آن بسی فرق است زنهار
به نادانی مکن خود را گرفتار
بعد از تصدیق این مقدمات، بدان اوصلک اللّٰه الی کمال المعرفه، که آن کس که گفت «ز دریای شهادت چون نهنگ لا بر آرد هو»، از دریای شهادت فنای تعینات [را] مع تعین السالک ایضا می‌خواهد، و شهادت به معنای شهود است، و شهود عبارت است از ظهور حق به اسم «الماحی» و «المعید» و رفع تعینات درنظر دیده اول سالک، که آن دیده را قوت بصیرت می‌گویند، که نفس ناطقه انسانی به آن دیده ادراک معانی معقوله و لطایف و ارواح می‌کند. «چون نهنگ لا بر آرد هو» یعنی: ذات مطلق که «هو» عبارت از آن است نهنگ «لا» را که عبارت از تعین سالک است برآورد، یعنی سالک را از مقام فناء فی اللّٰه به مقام بقاء باللّٰه، و از سیر فی اللّٰه به سیر باللّٰه رساند، و تعیین سالک را به نهنگ تعبیر کرد، از جهت اختفاء جمیع اسماء و صفات الهی در صورت بشری، که «اولیائی تحت قبابی» مصدّق این معناست؛ زیرا که فی الحقیقه قباب عبارت از صورت انسانی است.
در بشر روپوش گشته است آفتاب
فهم کن و اللّٰه اعلم بالصواب
و به نهنگ «لا» از جهت عدمیت تعین و تشخیص تشبیه کرده است و می‌تواند بود که از دریای شهادت کلمه «لا اله الا اللّٰه» خواسته باشد، و نهنگ «لا» عبارت از کلمه «لا»، و وجه مشابهت میان نهنگ و «لا» افنای اشیاست. یعنی هرگاه که سالک صادق عاشق به کلمه «لا» رفع تعینات کند، و ذات مطلق را که «هو» عبارت از آن است از پرده حجاب کثرت تعینات برآورد، یعنی ظاهر گرداند، تیمم فرض گردد نوح را در وقت طوفانش.
«نوح» در این محل از صاحب کمالی است که از مرتبه فنا فی اللّٰه به مقام بقاء اللّٰه رسیده، متحقق به جمیع اسماء و صفات الهی شده باشد؛ و در این مقام بود که حضرت رسالت «من رانی رای الحق» و شیخ جنید بغدادی «لیس فی جبّتی سوی اللّٰه» و سلطان بایزید بسطامی «سبحانی ما اعظم شأنی» ، و شیخ منصور «انا الحق» و حضرت نوربخش:
در آن دم که من حق مطلق شوم
نماند دویی جملگی حق شوم
بود علم من علم حیّعلیم
نباشد به جز من خدای عظیم
فرمودند.
این طایفه‌اند اهل معنا
باقی همه خویشتن پرستند
فانی ز خود و به دوست باقی
این طرفه که نیستند و هستند
و تشبیه چنین کاملی به نوح از آن جهت است که در وقت طوفان هر که متابعت نوح کرد، از موج بلا خلاصی یافت. هر طالبی که تابع چنین کاملی باشد، یقین که از مهالک جهل و معاصی رهیده، محرم سرادقات حضرت الهی خواهد بود.
ز من جان پدر این پند بپذیر
برو دامان صاحب دولتی گیر
که قطره تا صدف را در نیابد
نگردد گوهر و روشن نتابد
و فرض گردیدن تیمم مر نوح را عبارت از آن است که کاملی که در مقام ارشاد غیر باشد، که البته از مقام حقیقت که حال اوست و فی الحقیقه اصل است، به مرتبه شریعت که نسبت به حقیقت فرع است تنزل کند؛ و الا مرشد کامل نباشد.
کس مرد تمام تمام است کز تمامی
کند با خواجگی کار غلامی
پس آنگاهی که ببرید او مسافت
نهد حق بر سرش تاج خلافت
بقایی یابد او بعد از فنا باز
رود ز انجام ره دیگر به آغاز
شریعت را شعار خویش سازد
طریقت را دثار خویش سازد
حقیقت خود مقام ذات او دان
شده جامع میان کفر و ایمان
به اخلاق حمیده بود موصوف
به علم و زهد و تقوا بوده معروف
همه با او ولی او از همه دور
به زیر قبه‌های ستر مستور
«در وقت طوفانش» یعنی: در عین ظهور حقیقت که کمال معرفت و یقین که «وَاعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّى یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ» عبارت از آن است، از مقام اعلی که خواجگی اشارت بر آن است، به مقام أو ادنی که مقام عبودیت است و غلامی عبارت از آن است، و از مرتبه محو به مرتبه صحو به حکم «لان یهدی الله بک رجلا واحدا خیر لک من الدنیا» جهت تکمیل ناقصان بیاید و؛ تشبیه عین توحید و فنای تعینات به طوفان، از آن جهت کرده است که چنانچه آب مزیل نجاسات است، توحید نیز که عبارت از ظهور حق است، ازالت لوث کثرت نقوش از لوح وجود می‌کند: نقل است که سید الطایفه، شیخ جنید بغدادی هر گه از شراب باده وصال حضرت محبوب حقیقی مست گشتی، از سر ذوق به سماع در آمدی، و می‌فرمودی که: این ابناء الملوک من هذه اللذة!
ملک این را دان و دولت این شمر
ذره‌ای زین عالمی از دین شمر‌
هر که مست عالم عرفان بود
بر همه خلق جهان سلطان بود
گر بدانستی ملوک روزگار
ذوق یک شربت ز بحر بی کنار
جملگی در خون نشستندی نفور
روی یکدیگر ندیدندی ز دور
مرد همت باش تا راهت دهند
هر زمانی ملک صد شاهت دهند
آن ز همت بود کان شاه بلند
آتشی در خانمان خود فکند
خسروی را چون بسی خسران بدید
صد هزاران ملک صد چندان بدید
به حکم ففی کلّ شی کلّ شی، این بیت محتمل معانی بسیار است. فامّا به مقصود ناظم عارف سالک این معنا که مذکور گشت اقرب نمود؛ از این جهت بر همین اختصار رفت.
اللهم وفق القائلین لمتابعه المرشدین و مبایعه الکاملین و تحصیل کمالات ارباب الیقین بحق خاتم النبیین. یا اکرام الاکرمین و یا ارحم الراحمین، و سلم تسلیما کثیرا!
به حکم ففی کلّ شی کلّ شی، این بیت محتمل معانی بسیار است. فامّا به مقصود ناظم عارف سالک این معنا که مذکور گشت اقرب نمود؛ از این جهت بر همین اختصار رفت.
اللهم وفق القائلین لمتابعه المرشدین و مبایعه الکاملین و تحصیل کمالات ارباب الیقین بحق خاتم النبیین. یا اکرام الاکرمین و یا ارحم الراحمین، و سلم تسلیما کثیرا!
اسیری لاهیجی : رسائل
شرح بیتی از عطار
بسم اللّٰه الرحمن الرحیم، الحمداللّٰه الذی کانت احدیته الذاتیه منقطعه الاشارات فتجلی بذاته لذاته فی ذاته، فاظهر اعیان الممکنات، ثم تدلی لاظهار کمال اسمائه، فظهر بصوره الحقایق فی مراتب التنزلات، و جعل الانسان فی شهود عکوس صور کمالات ذاته کالمرآت، فشهد فی هذه صوره محاسن وجهه، فاشتاق الی المدانات، فاخذ بالرجوع فدنی حتی وصل الی البدایه من النهایات، و الصلوه و السلام علی من هو مظهر آیات الکمالات، محمد المصطفی و آله و اصحاب ما دامت الارض و السموات!
اما بعد، یکی از برادران دینی معنای این دو بیت مثنوی معنوی حضرت مولوی العزیز را که:
چون که بی‌رنگی اسیر رنگ شد
موسی‌ای با موسی‌ای در جنگ شد
چون به بی‌رنگی رسی کان داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی
ازاین فقیر حقیر، محمد لاهیجی نور بخشی التماس نمود، که آنچه زبان وقت املا نماید، در قید کتابت در آورده شود تا رفع شبهه طالبان صادق گردد.
بدان و صلک اللّٰه الی مراتب المشاهدات العیانیه، که ذات احدیت، به اعتبار انتفای اسماء و صفات، مقدس و معرا از جمع قیود و نسبت و اضافات است و این مرتبه را احدیت صرفه می‌نامند و بی‌رنگی اشارات بدین معناست، چه در این مرتبه از قید و رنگ تقید بالکل مبرّاست؛ و چون از آن مقام احدیت به مرتبه واحدیت که منشاء اسماء و صفات و نسب است، تنزل نمود، مقید به قیود و تعینات نسب اسمائی گشت؛ و هر چند از مرتبه اسماء و صفات به مراتب افعال و آثار تنزل می‌فرماید، تقید بیشتر می‌گردد و متلبس به لباس قیود تعینات بیشتر می‌گردد، و اسیر رنگ شدن اشارات به این معناست؛ چه به رنگ جمیع مراتب تعینات و کثرات، اوست که برآمده و ظاهر شده است.
عور شد از لباس بی‌چونی
باز پوشید کسوت چه و چون
و در تجلی شهودی که عبارت از ظهور حق است به صور تعینات به حسب تنوعات استعدادات و قابلیات افراد موجودات و کثرات، چون تضاد و تخالف اسماء جمالی و جلالی بازدید گشت، آن حقیقت واحده به حسب اختلاف صفات، در مظهر هدایت که موسی اشارت بدان است، ضد و مخالف مظهر ضلالت که در مقابل موسی واقع است، شده است. زیرا که نافع و غفّار چون مخالف ضارّ و قهّار است، هر آینه مظهر هر یکی مخالف مظهر آن دیگر تواند بود. و «موسی‌ای با موسی‌ای در جنگ شد»، ایما و اشارت بدین تضاد است که در مرتبه ظهور و اظهار به ظهور پیوسته است. و چون در مراتب، نصف تنزلات مدارج قوسی نزولی آن حقیقت، به مرتبه انسانی به نهایت رسید، در نصف ترقیات، ابتدای قوس عروجی در پیوسته، از مرتبه انسانی بنیاد رجوع و عروج پیدا آمد، و سالک به سیر الی اللّٰه، از مرتبه کثرات آثار و افعال به مراتب تجلیات اسمائی وصول یافت و به سیر فی اللّٰه از مقام صفات عبور نموده، به مقام تجلی ذاتی ترقی نموده، و به تشریف فنا فی اللّٰه مشرف گشت و نقش تعینات و کثرات از لوح وجود محو و متلاشی شده، نقطه اخیره به نقطه اول پیوست و چنانچه اول عیبن آخر گشته بود، آخر نیز عین اول شد و پرده پندار از جمال وحدت حقیقی برافتاد.
حسن خود را از لباس آرد برون
باز در ذات خودش سازد وطن
کثرت کونین را در خود کشد
بحر وحدت چون که گردد موج زن
و رسیدن به مقام بی‌رنگی، اشارات به این سیر و رفع تعینات اشیاست، که حال کمل انبیا و اولیا و عرفاست.ﷷ
خیال از پیش برخیزد به یکبار
نماند غیر حق در دار دیار
و در این مقام، که ظهور اطلاق ذات و محو و انطماس تعینات است، چون تعین و قیود و نسبت و اثنینیت مرتفع است، و جمیع اشیا رنگ وحدت گرفته‌اند، هر آینه موسی و فرعون که در مرتبه ظهور، تخالف و ضدیت و جنگ داشتند، در این مقام که مرتبه محو تعینات است، چنانچه فرموده است آشتی و یگانگی و اتحاد داشته باشند.
من و تو چون نماند در میانه
چه مسجد چه کنش چه دیرخانه
نمود وهمی از هستی جدا کن
نه‌ای بیگانه خود را آشنا کن
به اصل خویش راجع گشت اشیا
همه یک چیز شد پنهان و پیدا
ظاهراً مناسب چنان می‌نمود که در مصرع ثانی بیت اول چنین گفته بودی که موسی‌ای با فرعون در جنگ شد؛ چه صورتا تضاد میان موسی و فرعون است. فامًا از جهت آنکه حقیقت هر دو، بلکه حقیقت همه در اصل یک شی است، تعبیر از هر دو به موسی فرمود، و به فرعون از جهت ضرورت شعر نفرمود. دیگر آنکه چون موسی و فرعون که مظهر جمال و جلالند، به فیض رحمت رحمانی که تجلی جمال است موجود گشته‌اند، لاجرم از هر دو تعبیر به مظهر جمال نموده، که موسی است، تا بدانند، که جلال نیز در حیطه جمال است، و به حقیقت آن جنگ که می‌نماید عین آتشی است.
آن بدی که تو کنی در خشم و جنگ
با طرب‌تر از سماع و بانگ و چنگ
عاشقم برقهر و بر لطفش به جد
ای عجب من عاشق این هر دو ضد
این عجب بلبل که بگشاید دهان
ناخورد او خار را با گلستان
این نه بلبل این نهنگ آشتی است
جمله ناخوشها به پیش او خوشی است
و آنچه در ادبیات لاحق نیز می‌فرماید که:
چون گل از خار است و خار از گل چرا
هر دو در جنگند و اندر ماجرا‌
یا نه جنگ است از برای حکمت است
همچو جنگ خرفروشان صنعت است
مقوی همین معناست که گذاشت، و می‌تواند بود که «موسی‌ای با موسی‌ای در جنگ شد» آن خواسته باشد که در مراتب ظهور و اظهار کمال صفاتی، تخالف و تضاد میان دو مظهر جمالی نیز واقع است، چه مظاهر جمالی هر یکی نیز از خصوصیت خاص مخصوصند که دیگری در آن خصوصیت و صفت با وی شریک نیست، و الا تجلی حق مکرر باشد و این خلاف واقع است، چه «لا یتجلی فی صوره مرتین و لا فی صوره لاثنین» فرموده کاملان است. حاصل المعنی آن باشد که ظهور کثرت اسماء و صفات، مقتضی تخالف مظاهر است، اگر چه همه جمالی باشند؛ و خفای صفات و نسبت و فنای تعینات، موجب اتحاد است، اگر چه در مرتبه ظهور در جمالیت و جلالیت مخالف داشته باشند؛ و توجیه اول با ابیات لاحق انسب و اولی می‌نماید، کمالا یخفی علی المتأمل.
اسیری لاهیجی : رسائل
شرحی بر یک رباعی عرفانی‏
بِسْمِ ٱللّٰهِ ٱلرَّحْمَنِ ٱلرَّحِیمِ
و به نستعین و علیه التوکل
حمد و سپاس و ثنای بی‌قیاس حضرت واجب الوجودی را که اعیان ممکنات را از عالم غیب و علم به نور تجلی شهودی، در عالم عین و شهادت منور گردانید؛ و صلوات بی‌غایت بر روان پاک راه بین راهنما باد، که سالکان مسالک طریقت و حقیقت را به ارشاد و رشد و هدایت، به اعلی مراتب وصول رسانید، علیه من الصلوه ازکیها، و من التحیات اصفیها.
اما بعد، سائل صاحب بصیرت مسعود سیرت از معنای این رباعی سوال فرموده بود که:
از پنجهٔ پنج و شش در شش به در آی
وز کشمکش سپهر سرکش به در آی
خواهی که چشمی ذوق خوشیهای عدم
از ناخوشی وجود خوش خوش به در آی
بدان ای عزیز که بر رای روشن اصحاب دانش هویدا و مبرهن است که تعلق روح انسانی بدین بدن خاکی به جهت کسب معرفت حقیقی است که: «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ» ای: لیعرفون؛ و معرفت حقیقی کشفی به حصول موصول نمی‌گردد الا بعد از عروج از محابس تقیدات جسمانی و روحانی به اعلی مقامات اطلاقی، و این معنا به اتفاق کاملان میسر نمی‌گردد الا به ارشاد کامل عارف محقق، که طالب نیازمند را به طریق سلوک و مجاهده، به مقامات کشف و مشاهده تواند رسانید، که: «هم قوم لایشقی جلیسهم».
گفت پیغمبر اعلی را کای علی
شیر حقی پهلوانی پر دلی
لیک بر شیری مکن هم اعتمید
اندرآ در سایه نخل امید
اندرآ در سایه آن کاملی
کش نتاند برد از ره ناقلی‌‌
از همه طاعات اینت بهتر است
سبق یابی بر هر آن سابق که هست
چون اطلاع بر مقدمات مذکور حاصل شد، باید دانست که معنای از «پنجه پنج و شش در شش به در آی» آن است که در تحریص و تشویق می‌نماید طالب عاشقان را که در طریق طلب به موانع راه وصول به مقام وحدت ممنوع مشو، و در این مقام محسوسات مقید مگرد و قدم به ارشاد کامل در راه حقیقت نهاده، اول خود را از پنجه پنج حس ظاهری که سامعه، باصره، شامه، ذائقه و لامسه است خلاص کن؛ چه هر یکی از اینها به حقیقت پایبند شهباز روح انسانی گشته، نمی‌گذارند که طیران به عالم علوی نماید. بعد از خلاصی از حواس پنجگانه، دگر باره خود را از خانه شش در شش جهات که عبارت از فوق و تحت و یمین و یسار و قدام و راست [می‌باشد] بیرون انداز و محبوس و مقید به خانه پرآفت جهات سته مشو. چون از جهات و مراتب عناصر درگذشتی، از کشمکش و ملایم و ناملایم و بدی و نیکی سپهر سرکش که هرگز رام و منقاد کس نمی‌گردد، عبور نموده، به در آی، و به خوشی و ناخوشی افلاک تسعه نیز که فی نفس الامر مفیض و مدبر عالم سفلی حواس و جهاتند گذشته، از عالم افلاک نیز که به قید تعین جسمانی مقیدند درگذر، که تقیید حاجب و ساتر اطلاق است.
اگر مطلق شوی مطلق بینی
مقید جز مقیدبین نباشد
چون سالک راه طریقت، از عالم جسمانی بر حسب فرموده بالکل عبور نموده، باز می‌فرماید:
خواهی که چشمی ذوق خوشیهای عدم
از ناخوشی وجود خوش خوش به در آی
یعنی به حقیقت نه چنان است که هر که از عالم جسمانی گذشت، وصول حقیقی او را میسر گردد، بلکه باید بدانی که تا زمانی که تعین روحانی و علم و شعور نیز باقی است، از ذوق و لذت عموم که عبارت از فنا فی اللّٰه است، محرومی و مطلوب حقیقی که وصول تام است نداری.
گر کلاه فقر خواهی سر ببر
وز خود و جمله جهان یکسر ببر
تا بود یک ذره از هستی به جا
کفر باشد گر نهی در عشق پا
این است معنای «الفقر سواد الوجه فی الدارین».
این فقر حقیقی است الحق
اینجاست سواد وجه مطلق
طاووس تو پر بریزد اینجا
سرچشمه کفر خیزد اینجا‌
شمشیر فنا در این نیام است
آن نور سیه در این مقام است
چون به حکم بیت‌ِ
فانی شو اگر بقات باید
بگذر ز خود ار خدات باید‌
فنای جهت خلقیت، مستلزم بقای به حق است، و عروج به مراتب و مقامات تدریجی است، نه دفعی، می‌فرماید که اگر خواهی که لذت نیستی و وصول به عالم اطلاق و وحدت صرف بیابی، و به بقای حق متحقق کردی، به موجب بیت‌
هیچ کس را تا نگردد او فنا
نیست ره در بارگاه کبریا
باید که از ناخوشی و بی‌حضوری و تفرقه و کثرت وجود مجازی خود و غیر، و هستی و تعین که خیال و پنداری بیش نیست، خوش خوش یعنی به تدریج و آهستگی به در آیی و مقید به هیچ قید نگردی، خواه آفاقی و خواه جسمانی و خواه روحانی؛ چه تا زمانی که طالب وصال حقیقی، به مرتبه فنا و عدمیت اصلی ذاتی رجوع نمی‌نماید، از حضرت اطلاقی محجوب است، بلکه تا آثار علم و حیات که از صفات ذاتیه‌اند، با سالک باقی است، هنوز به حقیقت اطلاق نرسیده است. بباید به یقین دانست که اولیاء اللّٰه‌
و ارباب کمال را حالات و مقاماتی هست که فهم علمای صوری از ادراک آن قاصر است و اصلا راه بدان معنا نمی‌برند، بلکه منکرند.
خود نداند خلق اسرار مرا
ژاژ می‌دارند گفتار مرا
من چو خورشیدم درون نور غرق
می‌نتانم کرد خویش از نور فرق
ای دریغا عرصه افهام خلق
سخت تنگ آمد ندارد خلق حلق‌‌
گر نبودی خلق محجوب و کثیف
ور نبودی حلقها تنگ و ضعیف
در حقیقت داد معنا دادمی
غیر از این منطق دری بگشادمی
لیک لقمه باز آن صعوه نیست
چاره اکنون آب و روغن کردنی است‌‌
هر چند مسائل علوم حقیقی وجدانی کما ینبغی در عبارت نمی‌گنجد، «وَأَمَّا السَّائِلَ فَلَا تَنْهَرْ»، به سبیل ایما و اشارت کلمه‌ای چند در قید الفاظ و حروف مقید گردانیده شد. امید که از علم به عین و از گوش به آغوش آید! و الله یقول الحق و هو یهدی السبیل.
اسیری لاهیجی : رسائل
شرح بیتی از سنایی
عاشقان در دمی دو عید کنند
عنکبوتان مگس قدید کنند
بدان نور اللّٰه بصیرتک بنور العیان که در نظر اهل کشف و شهود، عالم هر لحظه‌ای به حسب اقتضای ذاتی خود قطع نظر از موجد نموده، نیست می‌گردد، و به مدد وجودی که عبارت از نفس رحمانی است، هست می‌شود؛ و از سرعت انقضا و تجدد، محجوب زمان و مکان این معنا را در نمی‌یابد.
هر زمان نو می‌شود دنیا و ما
بی‌خبر از نو شدن اندر بقا
آن ز تیری مستمر شکل آمده است
چون شررکش تیز جنبانی به دست
شاخ آتش را بجنبانی به ساز
در نظر آتش نماید بس دراز
عاشق کسی است که که حجب ظلمانی و نورانی به آتش محبت و عشق سوخته، به حقایق امور وصول یافته باشد. دو عید، عبارت از نیستی و هستی است که هر لحظه در نظر عارف عاشق واقع است. چه عید در اصطلاح، مایعود علی القلب است و جماعتی که به دام تعینات و تقیدات مقید و گرفتارند، که عنکبوتان عبارت از آن جماعت است، مگس قدید کنند، یعنی وجودات موهومه عالم را باقی و ثابت و متحقق می‌شمارند و از حقیقت حال غافلند که اشیا را وجود حقیقی نیست، و موجودیت اشیا عبارت از نسبت وجود حق است به ایشان، و چون آن نسبت قطع کردده می‌شود، اشیاء معدوماتند، که: «التوحید اسقاط الاضافات».
جهان را نیست هستی جز مجازی
سراسر حال او لهو است و بازی‌‌
والسّلام - تمّ
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱ - قصیده ای است در تبریک ورود ولی عهد از طهران به تبریز
این طارم فرخنده که پیداست زبیدا
بالاتر و والاتر از این گنبد خضرا
گر خود زمی است از چه فلک دارد در زیر
ور خود فلک است از چه زمین دارد بالا؟
چرخی است که سیرش همه بر ماه زماهی
سیلی است که موجش همه، برابر ز دریا
سیلی که سپارد به فلک پیکر خورشید
سیری که نگارد به زمین زهره ی زهرا
آید همه زان اختر رخشنده سیار
زاید همه زین گوهر ارزنده یک تا
مه آرد و اختر چو کند میل به هر سو
زر بارد و زیور چو کشد خیل به هر جا
خورشید جهان گردد ازو تیره و پنهان
خورشید شهان آید ازو روشن و پیدا
اندر دل این گرد بر افروزد گوئی
نوری که فروزان شده بر سینه سینا
من خود به عیان بینم امروز درین دشت
رازی که شنیدم به خبر از شب اسرا
یا موکب مسعود ولی عهد درین روز
بر خرگه عالی رسد از درگه اعلا
باز آمده با کام دل از کعبه مقصود
چون خواجه جن و بشر از مسجد اقصا
زان دشت همه اسب و سوارست سراسر
زان شهر همه نقش و نگارست سراپا
دشت از تک اسبان و سواران دلاور
شهر از قد رعنای جوانان دلارا
خلدی است بیاراسته در ساحت گیتی
چرخی است به پا خاسته از مرکز غبرا
افروخته زین چرخ بسی زهره و پروین
افراخته زان خلد بسی سدره و طوبی
هر سو نگری ماهی آراسته برزین
هر جا گذری سروی پیراسته بر پا
گل روید و سرو امروز در کوچه و برزن
مه پوید و مهر امروز بر پشته و صحرا
مهر و مه و پروین همه در جوشن فولاد
سرو و گل و نسرین همه در جامه دیبا
دیبا همه زیباتر از استبرق جنت
جوشن همه روشن تر از آئینه بیضا
یک قوم گزیده سرانگشت تحیر
یک قوم گزیده لب دیوار تماشا
یک قوم همی آمده از دشت به خرگاه
یک قوم همی آمده از شهر به صحرا
با بخت همی گفتم: کای روسیه آخر
تا کی ز تو باشم من درمانده و دروا
من از تو، به رنج اندر و در صومعه زاهد
امروز به رقص اندر و در مدرسه ملا
گفت: این گنه از تست که گویند ترا نیست
در گفت بد از عرض خود اندیشه و پروا
گفتم: به ملک، گفتند گفت:آری و گفتم:
آوخ که شدم کشته به کام دل اعدا
گفت: از چه هراسی که شه عادل هرگز
بی حجت قاطع نکشد تیغ، بیاسا
گفتم: نه هراسم ز کس الا تو و گرنه
نطق من و تقریر هجاکو، کی، حاشا
گفت: ازمن اگر بیم همی داری بگریز
گفتم: به کجا؟گفت: به خاک در، دارا
عباس شه آن خسرو فرخنده کز آغاز
هم یاور دین آمده، هم داور دنیا
آنک از اثر تربیتش خیزد و ریزد
از ابر نم، از لجه یم، لولو لالا
وان کز نظر مکرمتش آید و زاید
از رز عنب، از آب عنب نشاه صهبا
هر جا ز حدیثش سخنی افتد خیزد
از خاک نی ، از نی، شکر ، از شکر، حلوا
گر پرتو لطفش نبود بار ور آید
کی شاخ به گل، تاک به مل، خار به خرما؟
ور قوت حکمش نبود جلوه گر آید
کی آینه صافی از صخره صما
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴ - خطاب به نایب السلطنه
امروز که با شاه جهان ماه جهان است
روز رمضان نیست که رو بر رمضان است
ما را به دو ماه است درین فصل سرو کار
کاین کاهش جان آمد و آن خواهش جان است
هر جا که بود عیش و طرب پیرو این است
هر جا که بود رنج و تعب همره آن است
زین زمزمه نغز و مقامات حزین است
زان همهمه مرگ و مناجات و اذان است
در سال نو از ماه نو ای شاه جهان خواه
جامی که به از کوثر و تسنیم جنان است
حالی که جهان جمله جوان گشت عجب نیست
پیر ار نخورد باده ولی شاه جوان است
گویند طبیبان که ترا خاصه درین فصل
زین روزه سی روزه گزند دل و جان است
از باده بود سود و نهد روی به بهبود
رنجی که کنون از سهر و از یرقان است
مفتی چه دهد فتوی و قاضی چه دهد حکم
گر خود گنهی هست نه بر شاه جهان است
آن کیست که شب را تو اگر گوئی روز است
گوید نه چنین است و نگوید که چنان است
جز بنده که گر مورد الطاف تو باشد
یا عرضه قهر تو به یک سیرت و سان است
من بنده عیان گویمت این راز اگر چه
چندی است که راز تو ز من بنده نهان است
کاین جنگ و جدالی که تو در خاطر داری
کاری است که بس عمده و دشوار و گران است
وبن خیل و سپاهی که ترا باشد امروز
با طایفه روس کجا تاب و توان است؟
امسال سه سال است که این خیل و حشم را
نه جیره و نه جامه و نه مشق و نه سان است
وان غله که گیرند به تنخواه مواجب
در وزن سبک باشد و در نرخ گران است
سرباز به مشق است و نظام ار نه سپاهی
از فعله و حمال و خرک دار و شبان است
امروز ترا دیدن سان لازم و واجب
نه حسن فرامرز و جمال رمضان است
از تیر و کمان گوی نه زان قامت و ابروی
کاین راست چو تیر آمد وان خم چو کمان است
گر در دو جهان کام دل و راحت جان است
من وصل تو جویم که به از هر دو جهان است
فلسی نخرم عشوه این جا که پدید ست
باور نکنم وعده آن جا که نهان است
گویند که آن بارگه عز و نشاط است
نامند که این کارگه ذل و هوان است
این جا که پدید است بدیدیم چنین است
آن جا که نهان است چه دانیم چه سان است؟
من کوی تو جویم که به از عرش برین است
من روی تو بینم که به از باغ جنان است
صیدم کند آن آهوی مشکین که شب و روز
در گلشن روی تو چمان است و چران است
از زلف چو زنجیر تو در بندم ورنه
درهم گسلم گر چه دو صد بند گران است
این طایر قدس ارنه به دامت بودش انس
بالله که ز هر جا که جهان است جهان است
در دایره کون و مکان نیست و گر هست
در دام تواش کون و به بام تو مکان است
تا بر سرزلفین تو داریم سر و کار
مار ا چه سرو کار به کار دو جهان است
از صوفی و قشری چه نشان است و چه نام است
بی پا و سری را که نه نام و نه نشان است
با کشمکش کافر و مومن چه رجوع است
بی دین و دلی را که نه این است و نه آن است
در کیش من ایمانی اگر هست به عالم
در کفر سر زلف چو زنجیر بتان است
گر واعظ مسجد به جز این گوید مشنو
آن احمق بی چاره چه داند حیوان است
زان سبحه و سجاده مشو غره که زاهد
گرگ است و بخواهد که بگویند شبان است
گو: بر سر این کوچه بیا هر که خرد زهد
کان زهد فروش این جا بگشاده دهان است
در رسته ما رسم غریبی است که ایمان
ارزان به فروش آید و انصاف گران است
گر زهد و ورع این بود امروز که او راست
حق بر طرف مغ بچه دیر مغان است
او خون دل خم خورد این خون دل خلق
باور نتوان کرد که این به تر از آن است
در حضرت شیخ ار نفسی سرد برآرم
معذور بدارید که دل در خفقان است
پنهان نخورم باده و پیدا نکنم زهد
رندی و هوس ناکی من فاش و عیان است
کوته نظران را چه عجب گر عجب آید
کاین پیر کهن در پی آن تازه جوان است
زنجیر دل اندر کف طفلی است و گرنه
دیوان چرا در پی اطفال دوان است
دل کز بر من گم شد و پیدا نشود باز
عالم همه دانند که اندر همدان است
پیداتر ازین گر بتوان گفت بگویم
تا باز نگوئی تو که : این راز نهان است
گیرم که زیان آیدم از گفتن این راز
رسوای غمت را چه غم از سود و زیان است
گر در سر سودای تو بازم سر و جان را
سودی اگرم زین سر و جان است همان است
دل باخته ای را که به هر عضو زبانی است
خاموش تر از جمله زبان هاش زبان است
من مست تهی دستم و هر کس که چنین است
کی در پی مال است و کجا در غم جان است؟
ای آن که به جز من که ز دیدار تو دورم
چشم دگران جمله به رویت نگران است
چون است که بد نامی عشق تو درین شهر
با ماست و وصل تو به کام دگران است؟
آن جا که چنین است پس این جا نه شگفت است
گر نام ز ما کام ز بهمان و فلان است
ز اشرار نرنجیم چو احرار چنین است
ز اغیار ننالیم چو دلدار چنان است
رفتی تو و بعد از تو ستم ها که به ما رفت
گر شرح دهم شرمم ازین کلک و بنان است
این مدبر منحوس که امروز چو کاووس
با تیر و کمان سوی فلک در طیران است
آن زاهد ظالم که به ما زهد فروشد
گرگی است که امروز بدین گله شبان است
خود را همه دان دید و مرا هیچ ندان گفت
اما نه چنینم من و او هم، نه چنان است
این ها همه بگذار خدا داند کامروز
گر تو همه دانی همه کس هیچ ندان است
گر زرق و فسون است مر او راست حق ، اما
من بر حقم ار کار به نطق است و بیان است
آن کافر کوفی که مرا صوفی خواندست
خود صاحب شغل و عمل شمر و سنان است
بالله که حسینی نبود ورنه درین عصر
بس شمر و سنان است که با سیف و سنان است
گر نیست حسین اینک فرزند حسین است
کز فتنه این فرقه کوفی به فغان است
یک طایفه سادات حسینی را امسال
نه خورد و نه خواب است، نه آب است و نه نان است
سی روز بود روزه به هر سال و درین سال
روز و شب ما جمله چو روز رمضان است
بردند ز ما هر چه بدیدند و یقین بود
خواهند کنون آن چه نداریم و گمان است
گفتند به شاهنشه گیتی که درین مرز
گنجی است که صد الف در آن گنج نهان است
و آن گاه به طفلی که ندارد چو الف هیچ
یک الف نوشتند نه مهلت نه امان است
او بی گنه و قوم گنه کار عظیمند
او بی سپه و خصم سپه دار کلان است
گر گفتن این حرف به شه راز نهان بود
بگرفتن این وجه ز ما فاش و عیان است
ای وای بر احوال فقیری که درین ملک
کارش همه با مصلحت مدعیان است
ای کاش که کذاب و منافق شدمی زانک
این جمله ز صدق دل و تصدیق لسان است
با این همه اینان چه سگند ار نه مرا بیم
از جانب خدام ولی عهد زمان است
گر اوست به من دوست ز دشمن نبود باک
گر شیر ژیان است و گر پیل دمان است
وراو به پسندد به من این ها را بالله
رو به چو شود دشمن من شیر ژیان است
چون خوب و بد من همه با اوست چه گویم
کاین خوب ز بهمان شد وان بد ز فلان است
با رغبت او هر چه خزان است بهارست
با رهبت او هر چه بهارست خزان است
گر صرصر قهرش بوزد هستی اعدا
چون برگ رزان است که بر بادوزان است
ورنه نکشد دیر که در ساغر این قوم
خون من ماتم زده چون خون رزان است
یارب تو نگه دار وجودش را کامروز
در عالم اگر دادگری هست همان است
یک لحظه معذالله اگر عدلش نبود
ظلم است که بگرفته کران تا به کران است
شاها تو چه ذاتی که ازین عارضه تو
در جمله ممالک چه سخن ها به میان است
بازآی به خرگاه که عالم همه بینند
جمشید که باز آمده بر تخت کیان است
گو: هر چه بخواهی تو، به فرمای که ما را
چندان که ترا جور و جفا، تاب و توان است
دور از تو و نزدیک به خصم تو بود رنج
تا رنج کبد با سهر و با یرقان است
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵ - جواب قطعه نواب عبدالله میرزای دارا که از جانب نایب السلطنه نوشته
ای بلند اختر برادر کاین ستم گر آسمان
دست خود را از گزند جاه تو کوتاه یافت
خواست تا ناگاه تازد باره بر خیل تو لیک
حافظان باره جاه ترا آگاه یافت
زان بنان و زان بیان هر لفظ و هر معنی که خاست
صد هزارن آفرین از السن و افواه یافت
نامه کامد به من زان خامه شیرین سخن
خویش را خاتون و نظم انوری را داه یافت
دیده و دل چون بدان خط معنبر رو نهاد
ساحتی شادی فزا و راحتی غم کاه یافت
لیک از آن سبک و سیاق و لفظ و معنی یافتم
کان دل نازک ز ما، بی موجبی اکراه یافت
ان بعض الظن ائم ای برادر جان چرا
در میان ما و تو بد خواه و بدگو راه یافت
گر شکایت داری از اقران خود آسوده باش
کاسمانت بر تر از اقران و از اشباه یافت
ای برادر غم مخور کز غدر اخوان حسود
یوسف کنعانی اول چاه و آخر جاه یافت
اول اندک صبر کرد آخر به بیداری بدید
آن چه در خواب از سجود آفتاب و ماه یافت
صبر کن جان برادر زان که کام دل به صبر
حضرت یعقوب باز از حضرت الله یافت
رو به درگاه شهنشه نه که هر کو در جهان
یافت عز و جاه از درگاه شاهنشاه یافت
خاصه زان پس کاین اساس عزل غیر و نصب تو
انتظام از اهتمام ظل ظل الله یافت
بشنو از من پند و در انجام کار خویش کوش
خواه خرج آن نصاب از پنج تا پنجاه یافت
تا نیائی در طلب هرگز نپائی در طرب
کو کسی کو در تجارت بی طلب تنخواه یافت؟
گر ندیدی چاکری مجرم که از یک لطف شاه
ایمنی از شر چندین دشمن بدخواه یافت
خود منم آن بنده عاصی که باز از یک نظر
جاه خود از اوج رفعت در حضیض چاه یافت
خاک درگاه شهنشه باش و عمر خضر بخش
کآب حیوان این صفت از خاک این درگاه یافت
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷ - خطاب به ولی عهد
تو گنج خویش پسندی خراب و ملک آباد
فسانه که شگفت آورد فسانه تست
مگر وجود تو خود جود شد که نتوان یافت
که این زمانه جو دست یا زمانه تست
تو خود چو عالم جودی که در همه عالم
به هر کران سخن از جود بی کرانه تست
چرا تو یک جا مال جهان به باد دهی
مگر نه مشتی از خاک آستانه تست
خدا گواست که بالطبع عادت است ترا
به جود و رزی خلق جهان بهانه تست
غباری از تن قصرت ربود چرخ مرا
ز پنج دیوار امروز بام خانه تست
اگر چه گنج ترا مشرکان به من گویند
خراب گشته ز تدبیر جاهلانه تست
ولی تو دانی و ایزد که در فشاندن گنج
خود از خصایص این گوهر یگانه تست
مرا چه غم بود از آن، تو جاودانه بمان
که گیتی آباد از جود جاودانه تست
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵ - ایضاقطعه ای است در نکوهش و شکایت از همو
خسروا جز دل من بنده که خود قابل نیست
کو خرابی که نه در ملک تو آباد بود
شکوه ها دارم اما ز فلک زان که فلک
یار اوباش شود یاور اوغاد بود
ندهد سیم و زر آن را که نه هم چون شب و روز
خود به نمامی و شیادی معتاد بود
ندهد دولت شغل و عمل آن را هرگز
که نه در صنعت اخذ و عمل استاد بود
من نه زراق و نه شیادم و در مذهب او
وای بر آن که نه زراق و نه شیاد بود
جامه ها سازد خونین همه چون خرقه بکر
تا یکی عنین در ملکی داماد بود
مسجد و منبر و محراب به حجاج دهد
گوشه گیری همه باسید سجاد بود
مثل بنده و این پیر مشعبد گوئی
مثل زال فریبنده و فرهاد بود
ظلم باشد که به عهد تو و با عدل تو باز
زان جفا پیشه مرا ناله و فریاد بود
خواجه تاشان مرا بین که معطل دارند
گنج در خاک و مرا بین که به کف باد بود
یک درم نیست درین کلبه که ماراست ولی
گنج قارون همه را در ارم عاد بود
یک ره آخر تو از ازین پیر خرف گشته بپرس
کاین چه افراط و چه تفریط و چه بیداد بود؟
سایش ناس کجا شاید رقاص شود
قاید قوم چرا باید قواد شود؟
تو چرا فاقد یک فلسی و سیم و زر تو
گه به شیراز رود، گاه به بغداد بود
گه عبورش به در حجره تجار افتد
گه گذارش به دم کوره حداد بود
گه به کشمیر فرستد و زیانی که رسد
از تو و سود ز هر کس که فرستاد بود
بدره شال که از بدره مال تو خرند
بالوفش خری ار قیمتش آحاد بود
بل که هر جنس که خواهی تو درین مرزش ارز
گر بود هفت به دیوان تو هفتاد بود
یارب این زهد ریائی چه بلائی بودست
کاین بلاها همه در خرقه زهاد بود
هر چه افساد بود گر به حقیقت نگری
زین گروه است و به شیطانش اسناد بود
لعن بر شیخ عدی واضع قانون بدی
کاول این قاعده در دین تو بنهاد بود
عزلت بنده و مشغولی این قوم به کار
یادگاری است که موروث ز اجداد بود
لیک اگر آخر این قصه به یاد آرد شاه
عبرتی زان چه درین واقعه افتاد بود
چه شد آن صاحب سلطان جلالت کامروز
خلف الصدق تو سلطانش ز احفاد بود
خود شهنشاه شد آگاه و گرنه بایست
زین گروه آن چه مرا دیده مبیناد بود
آن که شه کشت و شهش کشت شهان را باید
حذر از هر که ز تخم بد او زاد بود
مرترا خونی سی ساله بود آن که مرا
یک دو سال است که گویند ز حساد بود
سود داد و ستد او همه چون سود قصیر
که به بانوی یمن عرضه همی داد بود
سختم آید عجب از خسر عادل کاین سان
قصد آبا کند و ایمن از اولاد بود
ملک خود ایمن از این تخمه بدکن کاکنون
هم چو صیدی است که در پنجه صیاد بود
کیست زین فرقه خائن چه زمرد و چه ز زن
که نه بد دیده ز فراش و زجلاد بود
راه این سیل بگردان که به معموره ملک
رخنه فاحش اگر باز نه استاد بود
من خود این خار درین باغ نشاندم کامروز
خرمن جان مرا شعله وقاد بود
وان گهی تجربه ها کردم و دیدم کاین مرد
چاپلوسی کند و در پی ارصاد بود
حال گوساله بر بسته ز نصر الدین پرس
که چه سان چون رسن از میخش بگشاد بود
آه از آن مسجد و آن خواندن اوراد، و نماز
وان سخن ها که پس از خواندن اوراد بود
نه مگر پارس بود مولد سلمان کاکنون
خود ز بخت بد ما مولد شداد بود
به صفت آب طهارت نبود آب طهور
پاک و ناپاک چو از جمله اضداد بود
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷ - در نکوهش آصف الدوله و سرداران فراری از جنگ روسیه
دین ز چه باقی است از بقای ولی عهد
ملک ز تیغ جهان گشای ولی عهد
دولت دنیا و پادشاهی عقبی
هر دو مهیاست از برای ولی عهد
مهر سپهر از چه شمع جمع جهان است
گر نه ضیا یابد از ضیای ولی عهد
باغ و بهار از چه جان فزاست اگر نیست
نسخه ای از حسن جان فزای ولی عهد؟
عید سعید از برای کسب سعادت
روی نهاده به خاک پای ولی عهد
کاست غمی کز عدوی دین خدا بود
شادی بزم طرب فزای ولی عهد
روز نو از سال نو به سینه نگنجد
هیچ غم از شادی لقای ولی عهد
نسر فلک را نگر که طایر و واقع
در کنف سایه همای ولی عهد
نیست قضا و قدر مگر دو پرستار
روز و شب اندر در سرای ولی عهد
هر چه رضای خدا و خلق در آن است
جمع کنند این دو با رضای ولی عهد
زان نبود در تمام عالم یک تن
کو نکند روز و شب ثنای ولی عهد
شیعی و مسلم نباشد آن که نگوید
از سر صدق و صفا دعای ولی عهد
زان که کنون ملجا تشیع و اسلام
نیست مگر سایه لوای ولی عهد
وان چه بود مدعای خلق دو عالم
جمله بود عین مدعای ولی عهد
دین نبی و ولی ندارد لاشک
هر که ندارد به دل و لای ولی عهد
زود بود کاسمان به لرزه در افتد
از فزع و بانگ کوس و نای ولی عهد
هر چه حبال و عصی روسی بینی
جمله شود خورد اژدهای ولی عهد
خاصه کزین پس رسد خزانه و لشکر
دم به دم از لطف اولیای ولی عهد
قبطی و سبطی نجات و غرق نخواهند
جز به یکی ضربت عصای ولی عهد
قدرت حق یک جهان بزرگی و رادی
جای دهد در بر قبای ولی عهد
نعت ولی عهد بود این که شنیدی
تا چه بود مدح پادشای ولی عهد
فتحعلی شاه کز برای مباهات
بردر دربار اوست جای ولی عهد
آن که کرم ها خسروانه او کرد
پادشهان را همه گدای ولی عهد
آن که کرم های خسروانه او کرد
پادشهان را همه گدای ولی عهد
وان که درم های بی کرانه او گشت
مایه این جود و هم سخای ولی عهد
شکر وجود و سپاس نعمت و، جودش
گرنه ولی عهد کرد وای ولی عهد
زان که ولی عهد را به یک نظر او کرد
منتخب از جمله ماسوای ولی عهد
بس سر سرباز و جان لشکر جان باز
ریخته در پای باد پای ولی عهد
باز فرستد سپاه و لشکر کین خواه
دم به دم و نو به نو برای ولی عهد
ما همه سر بر کفیم و گوش به فرمان
تا چه بود اقتضای رای ولی عهد
نه چو گروهی دغل که یک تن از ایشان
پای نیفشرد در قفای ولی عهد
توپ نخستین چو خاست یاد نکردند
عهد ولی عهد یا وفای ولی عهد
پشت بدادند آن چنان که تو گوئی
هیچ نبودند آشنای ولی عهد
وای بران ناکسان که شرم نکردند
نه ز ولی عهد و نز خدای ولی عهد
طایفه ای بی بها که هیچ ندانند
قدر وجود گران بهای ولی عهد
دشمن مال خدا و دین پیمبر
دوست جان خود و عطای ولی عهد
متقی از دست برد خرمن ار من
مدعی خوشه ختای ولی عهد
بالله اگر مبقی حیات بودشان
علت دیگر به جز حیای ولی عهد
جمله تیول و مواجب است و رسوم است
حاصل هر شهر و روستای ولی عهد
ور نرسد یک درم از آن چه بخواهند
آه و فغان خیزد از جفای ولی عهد
رقعه چو باران نوبهار ببارد
بر سر خدام بی نوای ولی عهد
ور ندهی یک زمان جواب فرستند
عرض شکایت به خاک پای ولی عهد
تا نه به هر ناسزا خوراند نعمت
این همه الحق بود سزای ولی عهد
خود نه سزا باشد این که هر کس و ناکس
جان دهد اندر ره ولای ولی عهد
ایزد دانا سزا ندید که گردد
جان چنین ناکسان فدای ولی عهد
کام و زبانش مباد گویا هرگز
گر نه ثنائی کند ثنای ولی عهد
تا مه و خورشید را بقاست مگیراد
ایزد یکتا ز ما بقای ولی عهد
در ره دین خدا و ملک شهنشاه
جان و سر ما شود فدای ولی عهد
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹ - قطعه
صاحبا ای که به میدان سخن دانی
چون تو یک مرد ندیدم که سوار آید
به هنر فخر نمایند و تو آن ذاتی
که هنر را به وجود تو فخار آید
چون لب لعل تو خواهد گهر افشانی
در دریای معانی به کنار آید
قلم است این به بنان دگران اندر
چون به دست تو رسد اژدرو مار آید
این چه کلک است به دست تو نگارنده
که به یک لحظه دو صد صفحه نگار آید
یا چو ماری است قوی چنگ ور باینده
که سوی لفظ و معانی به شکار آید
گر چه سحر است خط میر ولی هرگز
دیده ای سحر که با معجزه یار آید؟
گر به هر سال به یک بار و به یک هفته
گل به یک بار در ایام بهار آید
طبع تو پاک بهاری است که اندردی
صد هزاران گل هر لحظه به بار آید
داد معنی به مدیح تو همی دادم
اگر اوصاف تو در حد شمار آید
عاجزم من زثنا خوانی تو هر چند
در دلم خیل معانی به قطار آید
هم ثنای تو ثنائی به بیان آرد
مدحت مشک هم از مشک تتار آید
صاحبا هم ملکا نه به خدا دانم
که ترا این لقب و نسبت عار آید
دانی ای زبده احرارچه ها بر من
که همی زین فلک حادثه بار آید؟
من که فرسوده ایام خزانستم
چند گوئی که دگر فصل بهار آید؟
بی قراری است شعار فلک گردان
با من ار بر سر پیمان و قرار آید
روز و شب شعبده باز ندهمی با من
تا چه ها بر من ازین لیل و نهار آید؟
نخورم خمرش زین روی که سر تاسر
لذت خمرش با درد خمار آید
نچنم گل ز گلستانش زیرا
که گلش دائم با زحمت خار آید
تا که از گردش دوران جهان اندر
روز روشن را در پی شب تار آید
به دل روشنت ای روشنی دل ها
از غم دهر مبادا که غبار آید
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰ - قطعه تقاضائی بره
«رهی را، هست عرضی بر جنابت
که بالاتر ازین زرین قباب است»
«برای بره موعود دیروز
دلش در آتش حسرت کباب است»
«نمی داند تمنای وصالش
درین ایام تعجیل و شتاب است»
«پس از یک سال می باید رسیدن
که گویا این حمل آن آفتاب است»
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴ - نامه منظومی است که به شاهزاده خانم عیال خود نبشته
تا شد دل من بسته آن زلف چو زنجیر
هم دل بشد از کارم و هم کار ز تدبیر
تقدیر چنین بر من و دل رفت و نشاید
با قوت تقدیرش اندیشه تغییر
چون دل که اسیر آمد در حلقه آن زلف
تدبیر اسیر آمد در پنجه تقدیر
ای زیور ایوان من، ایوان من از تو
گه طعنه به فرخار زند، گاه به کشمیر
تا با توام از بخت منم خرم و دل شاد
چون بی توام از عمر منم رنجه و دل گیر
جان ار بدهم شرم رخم خشیت املاق
بوس ارندهی عذر لبت شنعت تبذیر
رخسار تو خلدست که رضوانش بر آمیخت
گوئی به شکر لعل و به گل مشک و به می شیر
جا کرده در آن خلد دو شیطان که به دستان
دارند به خم دام و به کف تیغ و به زه تیر
نشگفت که نخجیر کنندم دل و دین زانک
بس هوش پیمبر بگرفتند به نخجیر
تدبیر چنین است که شد بوالبشر از راه
جرمی به جوان نیست چو گم راه شود پیر
زآشفتگی عشق تو گردوش ز من رفت،
در خدمت درگاه خداوندی تقصیر
بخشید چو بر آدم دادار جهان دار
شاید که به من بخشد دارای جهان گیر
عباس شه آن خسرو فرخنده که گیرد
اورنگ شهنشاهی با قبضه شمشیر
ناگه به شبیخون سپه نور به ظلمت
از تاختن آوردی چون بادبه ، شب گیر
آن گه به لب آب رسیدی که بدیدی
از روز به شب شیر در آمیخته باقبر
چون صبح عیان گشت فکندند ز تشکیک
بر صفحه تشویش همی مهره تشویر
این گفت صواب است کنون نهضت ما زود
چون دوش مبادا که شود رکضت ما دیر
وان گفت دگر حرب روا نیست که امروز
هم جیش به تقلیل است، هم خصم به تکثیر
تو تن به غزا داده که احکام قضا را
نه قدرت تقدیم است نه مهلت تاخیر
بردی به هنر جیش سوی حصن مخالف
چونان که نبی برد سوی بدر به تدبیر
از جیش تو آن رفت در آن حصن به تخریب
کز شرع نبی رفت در اسلام به تعمیر
هم تیر و سنان آن جا بر صفحه هستی
آجال رجال آورد در معرض تحریر
از روز جزا داد مگر روز غزا باد
کانصار به تعزیر و نصار است به تقریر
افتاده یکی بر خاک از صدمه ناچخ
غلطیده یکی در خون از ضربت شمشیر
این در زرهش بر زو به کف گرزو به دل کین
وان در گرهش کار و به غم یار و زجان سیر
در موکب عالی است وزیری که قضا بست
این ملک به تدبیرش چون چرخ به تدویر