عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱۷ - در بیان آنکه سلوک و تصفیه بی ارشاد شیخ کامل راهنما ره به مطلوب نمیتوان برد که من لا شیخ له فشیخه الشیطان و من لم یر مفلحا لا یفلح ابداً، قال: ان کنتم تحبون اللّه فاتبعونی
کی ازین معنی بیابی تو نشان
تا نگردی خاک راه کاملان
اندرین ره گر نداری پیشوا
کی ز وصل دوست گردی بانوا
شرط این ره چیست پیر راهدان
الرفیق آنگه طریق آخر بخوان
در طریقت گر نداری راهبر
کی خبر یابی ز حق ای بیخبر
صد هزاران سال اگر طاعت کنی
ور تو عمری در ریاضت بر تنی
ور بروز آری تو شبهای دراز
در خشوع و ذکر و در فکر و نماز
دایماً با روزه باشی سال و ماه
در ریاضت خویشتن کاهی چو کاه
وردهای اولیا آری بجا
دایماً به گریه باشی و عنا
ور بخوانی اصطلاحات و فصوص
جمع گردانی فتوحات و نصوص
چون نباشد پیر رهدان رهبرت
کی شود مکشوف ای ن سر ها برت
کی شوی واقف تو از اسرار دین
کی شود حاصل ترا ذوق یقین
در طریقت عارف حق کی شوی
گر نکردی کاملان را پیروی
هیچ کس را نیست ره سوی وصال
تا نباشد رهبرش صاحب کمال
جز مگر مجذوب مطلق کو به حق
واصل است و نیست کس را هیچ دق
او به محض جذبه راهی یافتست
نور حق بی سعی بر وی تافتست
رهبری ن ای د ز مجذوبان یقین
اتفاق کاملان اینست این
رو ز مجذوبان مجو ای پرهنر
اندرین ره هیچ چیزی جز نظر
گر چه آن مجذوب از حق آگهست
تابع مجذوب بی شک گمرهست
او چو مست و بیخود و لا یعقل است
کردن تکلیف بر وی باطلست
وانکه دارد عقل و تابع شد بدو
هست احکام شریعت را عدو
تا نگردی خاک راه کاملان
اندرین ره گر نداری پیشوا
کی ز وصل دوست گردی بانوا
شرط این ره چیست پیر راهدان
الرفیق آنگه طریق آخر بخوان
در طریقت گر نداری راهبر
کی خبر یابی ز حق ای بیخبر
صد هزاران سال اگر طاعت کنی
ور تو عمری در ریاضت بر تنی
ور بروز آری تو شبهای دراز
در خشوع و ذکر و در فکر و نماز
دایماً با روزه باشی سال و ماه
در ریاضت خویشتن کاهی چو کاه
وردهای اولیا آری بجا
دایماً به گریه باشی و عنا
ور بخوانی اصطلاحات و فصوص
جمع گردانی فتوحات و نصوص
چون نباشد پیر رهدان رهبرت
کی شود مکشوف ای ن سر ها برت
کی شوی واقف تو از اسرار دین
کی شود حاصل ترا ذوق یقین
در طریقت عارف حق کی شوی
گر نکردی کاملان را پیروی
هیچ کس را نیست ره سوی وصال
تا نباشد رهبرش صاحب کمال
جز مگر مجذوب مطلق کو به حق
واصل است و نیست کس را هیچ دق
او به محض جذبه راهی یافتست
نور حق بی سعی بر وی تافتست
رهبری ن ای د ز مجذوبان یقین
اتفاق کاملان اینست این
رو ز مجذوبان مجو ای پرهنر
اندرین ره هیچ چیزی جز نظر
گر چه آن مجذوب از حق آگهست
تابع مجذوب بی شک گمرهست
او چو مست و بیخود و لا یعقل است
کردن تکلیف بر وی باطلست
وانکه دارد عقل و تابع شد بدو
هست احکام شریعت را عدو
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱۸ - در بیان اقسام سالکان راه اله و تفاوت مراتب ایشان
چار قسم اند سالکان راه دین
حال هر یک را زمن بشنو یقین
اولین مجذوب سالک آمدست
کاول از جذبه به حق واصل شدست
حق فرستادش به سوی خلق زود
تا که خلقان جهان را ره نمود
با همه قربی که دارد با خدا
از ریاضت نیست یک ساعت جدا
زانکه هر کو مقتدای راه شد
از بد و نیک مقام آگا ه شد
گر نباشد در عمل ثابت قدم
چون رهاند خلق را از دست غم
مقتدا چون در ریاضت قایمست
تابعش را میل طاعت دایمست
زانکه باشد تابع اعمال پیر
هر مرید صادق از صدق ضمیر
دیگر آنکه شأن حق بیغایت است
هر زمانش نوع دیگر آیت است
چونکه معروف است بیحد لاجرم
معرفت بیغایت آید نیز هم
عمرها گر او ریاضت می کند
روز و شب را صرف طاعت می کند
دم بدم بیند جمال دیگر او
لاجرم دایم بود در جست و جو
گر دو صد سال ا ندرین ره می رود
هر دم از هر نوع حیران می شود
در نماز از بس که بر پا ایستاد
عاقبت در پاش آماس اوفتاد
حال پیغمبر نگر با آن کمال
فاستقم بودش خطاب از ذوالجلال
سورۀ طه بدان نازل شدست
غیرت خلق جهان این آمدست
رهنمایی لایق آن کاملست
کو ز خود فانی، به جانان واصلست
نیست اکمل در طریقت زو کسی
جز خدا او را نباشد مونسی
سالها باید فلک بر سر رود
تاکه پیری اینچنین پیدا شود
و آن دوم را سالک مجذوب خوان
کو سلوکی کرد و از هستی برست
در ریاضت در عبادت سالها
کرد سعی و گشت قابل جذبه را
چون دل او قاب ل انوار شد
جان پاکش قابل اسرار شد
شاهباز جذبه او را در ربود
جان او شد محرم بزم شهود
در مقام وصل جانان راه یافت
از خدا جان و دل آگاه یافت
اینچنین کامل بجو گر رهروی
تا ز وصل دوست با بهره شوی
پس سیم مجذوب مطلق می شمر
کو ز تاب نور حق شد بیخبر
دایماً حیران دیدار خداست
از خیال عقل و دانشها جداست
از خودی بگذشت و واصل شد به دوست
مست سرمد از می دیدار اوست
او ز مستی گشت از خود بیخبر
دیگران را چون شود او راهبر
محتسب انکار ایشان گر کند
غیرت حق در دمش بی سر کند
کشته اند این قوم بر خوان خدا
کی بود انکار این مستان روا
رو به صدق دل بجو ز ایشان نظر
منکر تابع مشو ای بیخبر
چارمینش سالک بی جذبه است
کو سلوکی کرد و از هستی برست
او به عقل خویش این ره می رود
چون ندارد عشق کی واصل شود
چون نشد حالش به کوی عشق پست
از می هستی است او پیوسته مست
یا ندارد پیر تا پاکش کند
یا نهان دارد از او احوال خود
در ارادت گر شدی او مستقیم
با غم هجران کجا بودی ندیم
سد راه سالکان حق پرست
در میان پرده خلق بد شدست
سالک بی جذبه چون واصل نشد
در طریقت لاجرم کامل نشد
چون نشد واصل نباشد رهنما
زو مجو چیزی که هست او بینوا
باش مهمان کر یم ان ای پسر
با لئیمان کم نشین جان پدر
هر چه جویی از محل خود بجوی
با زمستان از گل و ریحان مگوی
اینچنین کس را اگر تابع شوی
ره نیابی عاقبت گردی غوی
زین چهار آن هر دو کاول گفته شد
مرشد راهند و این در سفته شد
زین دو کآخر شرح ایشان داده ام
رهبری هرگز نیا ید بیش و کم
وین یکی از خودپرستی بینواست
وان دگر از نور حق در خود فناست
این یکی را مستی خود پرده است
وان یکی خود را در او گم کرده است
این یکی از خود ره حق بسته است
وان دگر از خود زحق وارسته است
زانکه او مجذوب مطلق ابترست
صورت او زهر و معنی شکرست
رهبر راه طریقت او بود
کو به احکام شریعت می رود
سالک بی جذبه خود آگاه نیست
واقف این منزل و این راه نیست
از ره و منزل چو واقف نیست او
رهنمایی چون کند آخر بگو
حال هر یک را زمن بشنو یقین
اولین مجذوب سالک آمدست
کاول از جذبه به حق واصل شدست
حق فرستادش به سوی خلق زود
تا که خلقان جهان را ره نمود
با همه قربی که دارد با خدا
از ریاضت نیست یک ساعت جدا
زانکه هر کو مقتدای راه شد
از بد و نیک مقام آگا ه شد
گر نباشد در عمل ثابت قدم
چون رهاند خلق را از دست غم
مقتدا چون در ریاضت قایمست
تابعش را میل طاعت دایمست
زانکه باشد تابع اعمال پیر
هر مرید صادق از صدق ضمیر
دیگر آنکه شأن حق بیغایت است
هر زمانش نوع دیگر آیت است
چونکه معروف است بیحد لاجرم
معرفت بیغایت آید نیز هم
عمرها گر او ریاضت می کند
روز و شب را صرف طاعت می کند
دم بدم بیند جمال دیگر او
لاجرم دایم بود در جست و جو
گر دو صد سال ا ندرین ره می رود
هر دم از هر نوع حیران می شود
در نماز از بس که بر پا ایستاد
عاقبت در پاش آماس اوفتاد
حال پیغمبر نگر با آن کمال
فاستقم بودش خطاب از ذوالجلال
سورۀ طه بدان نازل شدست
غیرت خلق جهان این آمدست
رهنمایی لایق آن کاملست
کو ز خود فانی، به جانان واصلست
نیست اکمل در طریقت زو کسی
جز خدا او را نباشد مونسی
سالها باید فلک بر سر رود
تاکه پیری اینچنین پیدا شود
و آن دوم را سالک مجذوب خوان
کو سلوکی کرد و از هستی برست
در ریاضت در عبادت سالها
کرد سعی و گشت قابل جذبه را
چون دل او قاب ل انوار شد
جان پاکش قابل اسرار شد
شاهباز جذبه او را در ربود
جان او شد محرم بزم شهود
در مقام وصل جانان راه یافت
از خدا جان و دل آگاه یافت
اینچنین کامل بجو گر رهروی
تا ز وصل دوست با بهره شوی
پس سیم مجذوب مطلق می شمر
کو ز تاب نور حق شد بیخبر
دایماً حیران دیدار خداست
از خیال عقل و دانشها جداست
از خودی بگذشت و واصل شد به دوست
مست سرمد از می دیدار اوست
او ز مستی گشت از خود بیخبر
دیگران را چون شود او راهبر
محتسب انکار ایشان گر کند
غیرت حق در دمش بی سر کند
کشته اند این قوم بر خوان خدا
کی بود انکار این مستان روا
رو به صدق دل بجو ز ایشان نظر
منکر تابع مشو ای بیخبر
چارمینش سالک بی جذبه است
کو سلوکی کرد و از هستی برست
او به عقل خویش این ره می رود
چون ندارد عشق کی واصل شود
چون نشد حالش به کوی عشق پست
از می هستی است او پیوسته مست
یا ندارد پیر تا پاکش کند
یا نهان دارد از او احوال خود
در ارادت گر شدی او مستقیم
با غم هجران کجا بودی ندیم
سد راه سالکان حق پرست
در میان پرده خلق بد شدست
سالک بی جذبه چون واصل نشد
در طریقت لاجرم کامل نشد
چون نشد واصل نباشد رهنما
زو مجو چیزی که هست او بینوا
باش مهمان کر یم ان ای پسر
با لئیمان کم نشین جان پدر
هر چه جویی از محل خود بجوی
با زمستان از گل و ریحان مگوی
اینچنین کس را اگر تابع شوی
ره نیابی عاقبت گردی غوی
زین چهار آن هر دو کاول گفته شد
مرشد راهند و این در سفته شد
زین دو کآخر شرح ایشان داده ام
رهبری هرگز نیا ید بیش و کم
وین یکی از خودپرستی بینواست
وان دگر از نور حق در خود فناست
این یکی را مستی خود پرده است
وان یکی خود را در او گم کرده است
این یکی از خود ره حق بسته است
وان دگر از خود زحق وارسته است
زانکه او مجذوب مطلق ابترست
صورت او زهر و معنی شکرست
رهبر راه طریقت او بود
کو به احکام شریعت می رود
سالک بی جذبه خود آگاه نیست
واقف این منزل و این راه نیست
از ره و منزل چو واقف نیست او
رهنمایی چون کند آخر بگو
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱۹ - حکایت زاهدی که به وقت بایزید در بسطام وحید التقوی بود
زاهدی در وقت سلطان بایزید
بود در بسطام در تقوی وحید
بود بس صاحب قبول و با تبع
در میان شهر شهره در ورع
صایم الدهر و به شب قایم چو شمع
دایم از خوفش روان در دیده دمع
هرگز او از صحبت سلطان دین
بایزید آن شاه ارباب یقین
خود نبد خالی ز اخلاصی که داشت
بدملازم صبح و شام و عصر و چاشت
چون شنیدی گفته های بایزید
زان سخن ذوقش شدی دایم مزید
شیخ روزی در مقام اولیا
رمزها می گفت با اهل صفا
گفت زاهد شیخ دین را کای امام
مدت سی سال اکنون شد تمام
که به روز آخر همیشه صایمم
شب همه شب در عبادت قایمم
کرده ام پیوسته ترک خواب و خور
زانچه می گویی نمی یابم اثر
می کنم تصدیق این احوال و فن
دوست می دارم همیشه این سخن
خود نمی دانم حجاب ما ز چیست
واقفم کن چون ز تو پوشیده نیست
بایزیدش گفت صد سال دگر
روز تا شب با همه شب تا سحر
در نماز و روزه باشی دایماً
هم نخواهد بود بویی زین ترا
گفت زاهد شیخ را کآخر چرا
سد راهم چیست گو بهر خدا
شیخ گفتش زانکه محجوبی به خود
هستی تو هست در راه تو سد
گفت زاهد چیست دردم را دوا
تو طبیبی کن علاج جان ما
شیخ گفت او را که تو هرگز قبول
می نخواهی کرد و خواهی شد ملول
گفت شیخا من نیم مرد فضول
هر چه فرمایی به جان دارم قبول
شیخ گفت او را همین ساعت برو
ریش و موی سر تراش و پاک شو
جامه و دستار بر کن ای سلیم
بر میان بند یک ازاری از گلیم
توبرۀ پر جوز در گردن فکن
رو به بازار آنگهی بی ما و من
شاخ هستی را بکن از بیخ و بن
کودکان هر محلت گرد کن
گو که یک سیلی هر آن کو زد مرا
می دهم یک جوزش از بهر خدا
در تمام شهر گرد و گو چنین
از سر صدق و ز اخلاص و یقین
هر کجا که می شناس ن د مر ترا
همچنین می کن که اینستت دوا
زانکه این هستی حجاب محکم است
این سد از سد سکندر کی کم است
گفت زاهد کی توانم کرد این
گو دوای دیگر ای دانای دین
شیخ گفت او را که اول گفتمت
تو نخواهی کرد کاین کاریست سخت
غیر از این خود نیست دردت را دوا
هست این درمان دردت زاهدا
در ره مولی حجاب زین بتر
نیست رهرو را اگر داری خبر
سالها گر چه ریاضت ها کشید
چون نرست از خود وصال حق ندید
جان او چون واصل جانان نشد
دردمندان را از او درمان نشد
از چنین سالک نیاید رهبری
چون نشد او از حجاب خود بری
چون به وصل دوست او را ره نشد
از ره و منزل ز حق آگه نشد
سالکان را رهنمایی چون کند
در طریقت پیشوایی چون کند
چون به وصل دوست او را نیست بار
رو سر خود گیر و دست از وی بدار
ور نه سرگردان شوی سر دم کنی
در خودی بی شک خدا را گم کنی
در ره حق سالکا بیخود درآی
همچو آن زاهد مرو راه خدای
گر چه عمری در ریاضت می گذاشت
چونکه نگذشت از خودی سودی نداشت
چون شوی دور از خودی بر ما رسی
تا تو با خویشی بود وصلش محال
ای دل از مردان حق غافل مشو
جان به عشق این جماعت کن گرو
با تو گفتم مجملی ز احوال شان
تا بدانی زین نشانها حالشان
گر خدا جویی بجو این قوم را
زانکه ایشانند خاصان خدا
سد راه خویش دان هستی خود
نیست شو زین هستی و پستی خود
گر همی خواهی که بینی روی یار
خویش را از پردۀ هستی برآر
هر که او در ره گرفتار خودست
دایماً محجوب از یار خودست
پردۀ خود از میان بردار زود
در پس پرده ببین دیدار زود
نیستی از خویش عین وصل اوست
بگذر از هستی دلت گر وصل جوست
تا تو با خویشی بود وصلش محال
بیخود از خودشو که تا یابی وصال
خودپرستی کار محجوبان بود
نیستی این درد را درمان بود
هر که خود از خویش خالی کرده است
گوی دولت از میان او برده است
پاک کن زنگ دویی از خویشتن
تا ز خود بینی جمال ذوالمنن
پاک کن آیینه دل را ز زنگ
تا ببینی هر چه خواهی بیدرنگ
ساز جاروبی ز عشق ای مرد کار
خانۀ دل را بروب از هر غبار
از غبار خویش خود را پاک کن
پس به خود دیدار یار ادراک کن
سد خود را از ره خود دور کن
وز وصالش جان ودل پر نور کن
بود در بسطام در تقوی وحید
بود بس صاحب قبول و با تبع
در میان شهر شهره در ورع
صایم الدهر و به شب قایم چو شمع
دایم از خوفش روان در دیده دمع
هرگز او از صحبت سلطان دین
بایزید آن شاه ارباب یقین
خود نبد خالی ز اخلاصی که داشت
بدملازم صبح و شام و عصر و چاشت
چون شنیدی گفته های بایزید
زان سخن ذوقش شدی دایم مزید
شیخ روزی در مقام اولیا
رمزها می گفت با اهل صفا
گفت زاهد شیخ دین را کای امام
مدت سی سال اکنون شد تمام
که به روز آخر همیشه صایمم
شب همه شب در عبادت قایمم
کرده ام پیوسته ترک خواب و خور
زانچه می گویی نمی یابم اثر
می کنم تصدیق این احوال و فن
دوست می دارم همیشه این سخن
خود نمی دانم حجاب ما ز چیست
واقفم کن چون ز تو پوشیده نیست
بایزیدش گفت صد سال دگر
روز تا شب با همه شب تا سحر
در نماز و روزه باشی دایماً
هم نخواهد بود بویی زین ترا
گفت زاهد شیخ را کآخر چرا
سد راهم چیست گو بهر خدا
شیخ گفتش زانکه محجوبی به خود
هستی تو هست در راه تو سد
گفت زاهد چیست دردم را دوا
تو طبیبی کن علاج جان ما
شیخ گفت او را که تو هرگز قبول
می نخواهی کرد و خواهی شد ملول
گفت شیخا من نیم مرد فضول
هر چه فرمایی به جان دارم قبول
شیخ گفت او را همین ساعت برو
ریش و موی سر تراش و پاک شو
جامه و دستار بر کن ای سلیم
بر میان بند یک ازاری از گلیم
توبرۀ پر جوز در گردن فکن
رو به بازار آنگهی بی ما و من
شاخ هستی را بکن از بیخ و بن
کودکان هر محلت گرد کن
گو که یک سیلی هر آن کو زد مرا
می دهم یک جوزش از بهر خدا
در تمام شهر گرد و گو چنین
از سر صدق و ز اخلاص و یقین
هر کجا که می شناس ن د مر ترا
همچنین می کن که اینستت دوا
زانکه این هستی حجاب محکم است
این سد از سد سکندر کی کم است
گفت زاهد کی توانم کرد این
گو دوای دیگر ای دانای دین
شیخ گفت او را که اول گفتمت
تو نخواهی کرد کاین کاریست سخت
غیر از این خود نیست دردت را دوا
هست این درمان دردت زاهدا
در ره مولی حجاب زین بتر
نیست رهرو را اگر داری خبر
سالها گر چه ریاضت ها کشید
چون نرست از خود وصال حق ندید
جان او چون واصل جانان نشد
دردمندان را از او درمان نشد
از چنین سالک نیاید رهبری
چون نشد او از حجاب خود بری
چون به وصل دوست او را ره نشد
از ره و منزل ز حق آگه نشد
سالکان را رهنمایی چون کند
در طریقت پیشوایی چون کند
چون به وصل دوست او را نیست بار
رو سر خود گیر و دست از وی بدار
ور نه سرگردان شوی سر دم کنی
در خودی بی شک خدا را گم کنی
در ره حق سالکا بیخود درآی
همچو آن زاهد مرو راه خدای
گر چه عمری در ریاضت می گذاشت
چونکه نگذشت از خودی سودی نداشت
چون شوی دور از خودی بر ما رسی
تا تو با خویشی بود وصلش محال
ای دل از مردان حق غافل مشو
جان به عشق این جماعت کن گرو
با تو گفتم مجملی ز احوال شان
تا بدانی زین نشانها حالشان
گر خدا جویی بجو این قوم را
زانکه ایشانند خاصان خدا
سد راه خویش دان هستی خود
نیست شو زین هستی و پستی خود
گر همی خواهی که بینی روی یار
خویش را از پردۀ هستی برآر
هر که او در ره گرفتار خودست
دایماً محجوب از یار خودست
پردۀ خود از میان بردار زود
در پس پرده ببین دیدار زود
نیستی از خویش عین وصل اوست
بگذر از هستی دلت گر وصل جوست
تا تو با خویشی بود وصلش محال
بیخود از خودشو که تا یابی وصال
خودپرستی کار محجوبان بود
نیستی این درد را درمان بود
هر که خود از خویش خالی کرده است
گوی دولت از میان او برده است
پاک کن زنگ دویی از خویشتن
تا ز خود بینی جمال ذوالمنن
پاک کن آیینه دل را ز زنگ
تا ببینی هر چه خواهی بیدرنگ
ساز جاروبی ز عشق ای مرد کار
خانۀ دل را بروب از هر غبار
از غبار خویش خود را پاک کن
پس به خود دیدار یار ادراک کن
سد خود را از ره خود دور کن
وز وصالش جان ودل پر نور کن
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۲۰ - حکایت به خواب دیدن ذات گرامی حق را بایزید بسطامی
بایزید آن حجت اسلام و دین
آن خلیفه حق و قطب العارفین
گفت دیدم یک شبی حق را به خواب
گفتمش ای درگهت خیر المآب
ره به تو چون است در تو چون رسم
ره به وصل خود نما ای مونسم
من ندارم بیجمال تو قرار
رهنمایی شو به خود ای کردگار
گفت ترک خود بگو ما را بیاب
نیست جز ترک خودی راه صواب
خویش را بگذار و بیخود جوش دار
اندرون بزم جانان هوش دار
چون حجاب راه تو هستی تست
در خودی زنهار منگر سست سست
هر که از خود رست از هجران برست
از می جام وصالش گشت مست
تا تو خو د رأیی خدا را نیستی
بیخود از خود شو بدان تا کیستی
هر که او از خود خلاصی یافتست
پرتو نورش به عالم تافتست
بایزید وقت چه بود در جهان
آنکه از دست خودی یابد امان
گر ز پندار خودی آیی برون
یار بر بینی برون و اندرون
چون حجاب جان تو پندار تست
بیخود از خود شو که این دیدار تست
تا تو خود بینی نبینی دوست را
از خودی شو محو بنگر آن لقا
کی ز ما و من توان گفتن ب ه او
ما و من بگذار و وصل دوست جو
تا درین ره ما و من باقی بود
جان تو با وصل محرم کی شود
مایی و ما پردۀ دیدار اوست
پردۀ خود برفکن از روی دوست
چون فنا آیینۀ نقش بقاست
گر بقا خواهی بقا اندر فناست
تا تویی پیدا ، نهان است او ز تو
تو نهان شو تا که پیدا گردد او
نیست کن خود را به راه عشق او
بعد از آن در بزم وصلش راه جو
چون که سرت پاک شد از نقش غیر
آن زمان نه کعبه بینی و نه دیر
تا نشد خالی دلت از غیر دوست
کی نماید حسن او از مغز و پوست
از کدورت پاک شو آ یینه وار
تا توانی دید رویش آشکار
خویش را آیینه ساز و خو ش ببین
عکس روی دوست از عین الیقین
اولا بر بند چشم از خویشتن
تا به وصل او رسی از ما و من
از کدورتهای هستی پاک شو
در طریق نیستی چالاک شو
تا تو با خویشی ز هر کم کمتری
چونکه با حقی ز خلقان برتری
با خودی عین وبال آمد ترا
بیخودی محض کمال آمد ترا
نیستی از خلق عین هستی است
خویشتن بینی خمار و مستی است
شد حجاب روی جانان ما و من
جان من یکدم نقاب از رخ فکن
بی نقاب ما به ما بنما جمال
جان ما کن محرم بزم وصال
نیست گردان هستی ما را تمام
تا رسد از وصل او جانم به کام
از جمال خود فکن پردۀ جمال
وارهان ما را از این وهم و خیال
گر بر افتد پردۀ ما از میان
روی او بنماید از کون و مکان
منتهای کار مردان نیستی ست
شیوۀ رندان رهدان نیستی ست
نیستی آیینۀ هستی شدست
سد راه عش ق هستی آمدست
ره به بزم وصل یابد بیگمان
هر که شد در راه جا ن ان جانفشان
چون ز درد عشق بیدر مان شوید
در هوای نیستی رقصان شوید
آن خلیفه حق و قطب العارفین
گفت دیدم یک شبی حق را به خواب
گفتمش ای درگهت خیر المآب
ره به تو چون است در تو چون رسم
ره به وصل خود نما ای مونسم
من ندارم بیجمال تو قرار
رهنمایی شو به خود ای کردگار
گفت ترک خود بگو ما را بیاب
نیست جز ترک خودی راه صواب
خویش را بگذار و بیخود جوش دار
اندرون بزم جانان هوش دار
چون حجاب راه تو هستی تست
در خودی زنهار منگر سست سست
هر که از خود رست از هجران برست
از می جام وصالش گشت مست
تا تو خو د رأیی خدا را نیستی
بیخود از خود شو بدان تا کیستی
هر که او از خود خلاصی یافتست
پرتو نورش به عالم تافتست
بایزید وقت چه بود در جهان
آنکه از دست خودی یابد امان
گر ز پندار خودی آیی برون
یار بر بینی برون و اندرون
چون حجاب جان تو پندار تست
بیخود از خود شو که این دیدار تست
تا تو خود بینی نبینی دوست را
از خودی شو محو بنگر آن لقا
کی ز ما و من توان گفتن ب ه او
ما و من بگذار و وصل دوست جو
تا درین ره ما و من باقی بود
جان تو با وصل محرم کی شود
مایی و ما پردۀ دیدار اوست
پردۀ خود برفکن از روی دوست
چون فنا آیینۀ نقش بقاست
گر بقا خواهی بقا اندر فناست
تا تویی پیدا ، نهان است او ز تو
تو نهان شو تا که پیدا گردد او
نیست کن خود را به راه عشق او
بعد از آن در بزم وصلش راه جو
چون که سرت پاک شد از نقش غیر
آن زمان نه کعبه بینی و نه دیر
تا نشد خالی دلت از غیر دوست
کی نماید حسن او از مغز و پوست
از کدورت پاک شو آ یینه وار
تا توانی دید رویش آشکار
خویش را آیینه ساز و خو ش ببین
عکس روی دوست از عین الیقین
اولا بر بند چشم از خویشتن
تا به وصل او رسی از ما و من
از کدورتهای هستی پاک شو
در طریق نیستی چالاک شو
تا تو با خویشی ز هر کم کمتری
چونکه با حقی ز خلقان برتری
با خودی عین وبال آمد ترا
بیخودی محض کمال آمد ترا
نیستی از خلق عین هستی است
خویشتن بینی خمار و مستی است
شد حجاب روی جانان ما و من
جان من یکدم نقاب از رخ فکن
بی نقاب ما به ما بنما جمال
جان ما کن محرم بزم وصال
نیست گردان هستی ما را تمام
تا رسد از وصل او جانم به کام
از جمال خود فکن پردۀ جمال
وارهان ما را از این وهم و خیال
گر بر افتد پردۀ ما از میان
روی او بنماید از کون و مکان
منتهای کار مردان نیستی ست
شیوۀ رندان رهدان نیستی ست
نیستی آیینۀ هستی شدست
سد راه عش ق هستی آمدست
ره به بزم وصل یابد بیگمان
هر که شد در راه جا ن ان جانفشان
چون ز درد عشق بیدر مان شوید
در هوای نیستی رقصان شوید
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۲۱ - در بیان وصف الحال و تحریض در ریاضت و اشارت به موت اختیاری بحکم موتوا قبل ان تموتوا
من درین ره چون که گشتم محو عشق
یافتم ذوق دگر از صحو عشق
چون فنا گردد من و ما و تویی
بیگمان گردد یکی نقش دویی
آن عجایبها که در راه فنا
دیده ام کی شرح آن باشد روا
شمه ای زان در بیان گر آورم
پرده های عقلها را بردرم
آتشی در خرمن هستی زنم
دل بکلی از دو عالم بر کنم
نیست دستوری که راز شاه را
محرمان گویند نزد هر گدا
عاقبت هم گفته اند از بیش و کم
گر رسد دستوری از شاه کرم
رو ریاضت کش که تا بینی عیان
آنچه کردم اندرین معنی بیان
زنگها ز آیینۀ دل دور کن
از جمال یار جان مسرور کن
گر حیات جاودان خواهی بیا
خاک ره شو پیش ارباب صفا
دامن رندان جان افشان بگیر
از هوی و از هوس کلی بمیر
گر بمیری از همه نام و نشان
زندۀ جاوید گردی در جهان
رمز موتوا از پیمبر می شنو
زندگی خواهی پی این مرگ رو
تا نگردی نیست از هستی تمام
کی به وصل او رسی ای مرد خام
هر که مرد از جان به جانان زنده شد
در حیات سرمدی پاینده شد
یافتم ذوق دگر از صحو عشق
چون فنا گردد من و ما و تویی
بیگمان گردد یکی نقش دویی
آن عجایبها که در راه فنا
دیده ام کی شرح آن باشد روا
شمه ای زان در بیان گر آورم
پرده های عقلها را بردرم
آتشی در خرمن هستی زنم
دل بکلی از دو عالم بر کنم
نیست دستوری که راز شاه را
محرمان گویند نزد هر گدا
عاقبت هم گفته اند از بیش و کم
گر رسد دستوری از شاه کرم
رو ریاضت کش که تا بینی عیان
آنچه کردم اندرین معنی بیان
زنگها ز آیینۀ دل دور کن
از جمال یار جان مسرور کن
گر حیات جاودان خواهی بیا
خاک ره شو پیش ارباب صفا
دامن رندان جان افشان بگیر
از هوی و از هوس کلی بمیر
گر بمیری از همه نام و نشان
زندۀ جاوید گردی در جهان
رمز موتوا از پیمبر می شنو
زندگی خواهی پی این مرگ رو
تا نگردی نیست از هستی تمام
کی به وصل او رسی ای مرد خام
هر که مرد از جان به جانان زنده شد
در حیات سرمدی پاینده شد
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۲۲ - در بیان قیامات انفسی و منازل و مراتب سیر سالکان
نفس اماره چو مرد از خوی بد
دید موتوا را به دیده سر خود
شد قیامتهای نفس ظاهرش
دید من مات عیان چشم سرش
خود قیامتهای انفس هست چار
آن یکی صغری دگر وسطی شمار
بعد از آن کبری دگر عظمی بدان
تاکه گردی عارف اسرار جان
مردن نفس از هوی صغری شمار
از هوی چون مرد، دل شد آشکار
دل چو طبع روح گیرد در رشاد
خواند وسطی نام او را اوستاد
روح چون گردد خفی کبری شود
محو هستیها بکل عظمی شود
این قیامتها چو شد عین الیقین
منکشف گردد به دل حق الیقین
آن زمان مرآت وجه حق شوی
بگذری از قید حق مطلق شوی
محو گردی در تجلی جمال
راه یابی در نهایات وصال
در دلت نور خدا تابان شود
جان پاکت واصل جانان شود
مرده و زنده به امر پیر شو
تا نگردی تو به خود بینی گرو
دید موتوا را به دیده سر خود
شد قیامتهای نفس ظاهرش
دید من مات عیان چشم سرش
خود قیامتهای انفس هست چار
آن یکی صغری دگر وسطی شمار
بعد از آن کبری دگر عظمی بدان
تاکه گردی عارف اسرار جان
مردن نفس از هوی صغری شمار
از هوی چون مرد، دل شد آشکار
دل چو طبع روح گیرد در رشاد
خواند وسطی نام او را اوستاد
روح چون گردد خفی کبری شود
محو هستیها بکل عظمی شود
این قیامتها چو شد عین الیقین
منکشف گردد به دل حق الیقین
آن زمان مرآت وجه حق شوی
بگذری از قید حق مطلق شوی
محو گردی در تجلی جمال
راه یابی در نهایات وصال
در دلت نور خدا تابان شود
جان پاکت واصل جانان شود
مرده و زنده به امر پیر شو
تا نگردی تو به خود بینی گرو
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۲۳ - اشارت به اخلاق ذمیمه و حسنه و تهذیب اخلاق سیئه بحسنه و آثار و اسرار آن و در بیان آنکه بهشت و دوزخ نتایج اعمال و اخلاق حسنه و سیئه است و این هر دو در دار دنیا با انسان است.
نیست مردم هر کرا خلق بدست
در حقیقت چون سباعست و ددست
صاحب خلق بد آمد همچو دیو
دایماً با خلق در مکرست و ریو
خلق بد ز افعال بد هم بدترست
زانکه اصل هر بدی خلق بدست
خلق بد مردود دلا سازدت
از خدا و خلق دور اندازدت
خلق بد بیعقل و بیفن می کند
دوستان را جمله دشمن می کند
سایۀ دوزخ چه باشد خلق بد
خوی بد آمد به راه دوست سد
گر ز خوی بد کنی خود را بری
ره به خلق نیک انسانی بری
چون شوی پاک از همه اخلاق بد
اسلم الشیطان ترا گردد سند
هفت دوزخ خلق بد را شد مثال
هشت جنت خلق نیکو را مآل
آتش دوزخ چه باشد ظلم و کین
دیدۀ معنی گشا یک یک ببین
حرص و شهوت مار و مورست و سگست
رهروان را کی درین معنی شک است
کبر و عجبت را پلنگ و شیر دان
ننگ و ناموس اژدهای بی امان
شد مثال مال دنیاوی حدث
زانکه دنیا جیفه ای باشد عبث
روبه و خرگوش مکرست و حیل
خودمثال بخل موشست و جعل
دان که میمون صورت تقلید بود
نیست از تقلید کس را هیچ سود
خرس در معنی یقین الحاد بود
صورت بی غیرتی خوکی نمود
یوز در معنی است خشم و بد دلی
گربه حقد و کینه و بیحاصلی
اختفا را خارپشت آمد مثال
صورت تشنیع و غیبت شد شغال
شد طمع گرگی از او می جو امان
دان که کفتار است دزدی نهان
زینهار ای جان من از وی گریز
آن زبانی چیست نفس پر ستیز
روح را از وی عذاب سرمد ست
گر ز آتش صورت فعل بدست
مانع لذات روح قدسی است
مالک دوزخ هوای نفسی است
گشت ز قوم و حمیم اندر جزا
ذکر و طاعتهای با روی و ریا
فاش گردد حسن و قبح حال تو
جنت و دوزخ بود اعمال تو
شد می ا ن هر دو منکر با نکیر
چونکه روح و عقل شد ز ایشان اسیر
یا تو از اهل رشادی یا ضلال
می کنند از چند چیز از تو سئوال
تا که باطل را جدا سازد ز حق
می کنند آن جمله را معروض حق
می رسد از حق جزای هر عمل
شد طمع گرگی از او می جو امان
صورت عدلست میزان و صراط
بر صراط حق گذر با احتیاط
انحراف از هر دو جان به دوزخست
اعتدال اندر وسط چون برزخست
راه اوسط شو که شد خیر الامور
تا رهی از دوزخ پر شر و شور
تا ن س ازی بر صراط حق عبور
کی رسی در جنت و حور و قصور
در حقیقت چون سباعست و ددست
صاحب خلق بد آمد همچو دیو
دایماً با خلق در مکرست و ریو
خلق بد ز افعال بد هم بدترست
زانکه اصل هر بدی خلق بدست
خلق بد مردود دلا سازدت
از خدا و خلق دور اندازدت
خلق بد بیعقل و بیفن می کند
دوستان را جمله دشمن می کند
سایۀ دوزخ چه باشد خلق بد
خوی بد آمد به راه دوست سد
گر ز خوی بد کنی خود را بری
ره به خلق نیک انسانی بری
چون شوی پاک از همه اخلاق بد
اسلم الشیطان ترا گردد سند
هفت دوزخ خلق بد را شد مثال
هشت جنت خلق نیکو را مآل
آتش دوزخ چه باشد ظلم و کین
دیدۀ معنی گشا یک یک ببین
حرص و شهوت مار و مورست و سگست
رهروان را کی درین معنی شک است
کبر و عجبت را پلنگ و شیر دان
ننگ و ناموس اژدهای بی امان
شد مثال مال دنیاوی حدث
زانکه دنیا جیفه ای باشد عبث
روبه و خرگوش مکرست و حیل
خودمثال بخل موشست و جعل
دان که میمون صورت تقلید بود
نیست از تقلید کس را هیچ سود
خرس در معنی یقین الحاد بود
صورت بی غیرتی خوکی نمود
یوز در معنی است خشم و بد دلی
گربه حقد و کینه و بیحاصلی
اختفا را خارپشت آمد مثال
صورت تشنیع و غیبت شد شغال
شد طمع گرگی از او می جو امان
دان که کفتار است دزدی نهان
زینهار ای جان من از وی گریز
آن زبانی چیست نفس پر ستیز
روح را از وی عذاب سرمد ست
گر ز آتش صورت فعل بدست
مانع لذات روح قدسی است
مالک دوزخ هوای نفسی است
گشت ز قوم و حمیم اندر جزا
ذکر و طاعتهای با روی و ریا
فاش گردد حسن و قبح حال تو
جنت و دوزخ بود اعمال تو
شد می ا ن هر دو منکر با نکیر
چونکه روح و عقل شد ز ایشان اسیر
یا تو از اهل رشادی یا ضلال
می کنند از چند چیز از تو سئوال
تا که باطل را جدا سازد ز حق
می کنند آن جمله را معروض حق
می رسد از حق جزای هر عمل
شد طمع گرگی از او می جو امان
صورت عدلست میزان و صراط
بر صراط حق گذر با احتیاط
انحراف از هر دو جان به دوزخست
اعتدال اندر وسط چون برزخست
راه اوسط شو که شد خیر الامور
تا رهی از دوزخ پر شر و شور
تا ن س ازی بر صراط حق عبور
کی رسی در جنت و حور و قصور
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۲۴ - در بیان آنکه ترقی در طور مراتب نفس به طریق تنزل است
نفس تا اماره باشد آتش است
دایماً با سوختن او را خوش است
چونکه شد لوامه بر طبع هواست
مختلف احوال با خوف و رجاست
چونکه گردد ملهمه غالب بر او
وصف ماهیه بود ای رازجو
مطمئنه چون شود یابد قرار
گردد او چون خاک دایم با وقار
خلق آن باشد تواضع با خضوع
وصف او تمکین و عجز است و خشوع
از صفات بد چو نفست پاک شد
روح تو از خاک بر افلاک شد
می خرامد چون ملایک بر فلک
همدم و همر از باش د با ملک
خلق نیکو بهتر از هر طاعت است
بر خلاف نفس جان را راحت است
خلق نیک آمد صراط المستقیم
شد مثال خلق بد نار جحیم
جنت آن روح خلق نیک دان
جنت عارف یقین خود هست آن
چون به خلق نیک شد او متصف
بر کمالش گشت عالم معترف
خلق نیکو شد به معنی راه راست
هر که دارد خلق بد دور از خداست
قول و فعلت نیک می باید و لیک
زانهمه نیکی به است افعال نیک
خلق اصل و قول و فعلش فرع دان
فرع را چون اصل گفتن کی توان
مصدر افعال و اقوال است خلق
منبع مجموع اخلاق است خلق
خلق نیکو وصف هر انسان بود
آدمی با خلق بد حیوان شود
هر کرا اخلاق نیکو داد حق
می برد از خلق عالم او سبق
من ندیدم به ز خلق نیک هیچ
خوی بد مر آدمی را کرد گیج
دوستی با مرد نیکو خلق کن
وانکه خویش بد بود مشنو سخن
خلق نیکو شد بهشت و حور عین
خوی بد را دوزخ سوزان ببین
روضۀ رضوان همه خلق نکو ست
خلق نیکت را جزا دیدار اوست
هر که دارد در جهان خلق نکو
مخزن اسرار حق دان جان او
جملۀ اخلاق و اوصاف ای پسر
هر زمان گردد ممثل در صور
گاه نارت می نماید گاه نور
گاه دوزخ گاه جناتست و حور
گه نبات و گاه حیوان می شود
گه معادن گاه انسان می شود
ذکر تسبیحت بهر دم بیدرنگ
می نماید میوه های رنگ رنگ
سیب و زردآلو و انگور و نبات
شد نماز و ذکر و تسبیح و صلوة
لاله و گلها و ریحان و سمن
جمله طاعات است و اخلاق حسن
هر یکی را معنی خاصی دگر
زان معانی جو ز دانایان خبر
حور غلمان هر یکی اوصاف تست
مهر و مه روحست و قلب صاف تست
قصر مروارید و درهای ثمین
شد دل پر نور او ای مرد دین
جوی خمر و جوی شیر و جوی آب
جمله اوصاف تو آمد در حساب
مستی و شوق است جوهای شراب
شد مثال ذکر و فکرت جوی آب
ذوق طاعتها و لذات عمل
می نماید صورت جوی عسل
صورت علم لذنی جوی شیر
طفل را گر شیر نبود مرده گیر
سیم و زر صدق س ت و اخلاص ای پسر
لعل و مروارید حکمت می نگر
علم توحید است در معنوی
شد زمرد عفت ار دانا شوی
لاجورد آمد ورع ای متقی
گشت فیروزه عبادات سنی
کهربا باشد عبادت در مثال
هست یاقوت حقیقی اعتدال
حدس و امعان نظر الماس دان
گشت مینا دقت فهم ای جوان
شد زجاجه رقت قلب ای عزیز
جرم زهر و توبه پازهر است نیز
گشت چینی معرفتهای یقین
خود محبت سنگ مقناطیس بین
شد عبادتها و طاعات ای پسر
آن طعام و شربت همچون شکر
چون شود اوصاف و اخلاقت نکو
هشت جنت خود تویی ای نیکخو
گر گرفتار صفات بد شدی
هم تو دوزخ هم عذاب سرمدی
آتش سوزان و زقوم و عذاب
هم تو داری فهم کن نیکو بیاب
دایماً با سوختن او را خوش است
چونکه شد لوامه بر طبع هواست
مختلف احوال با خوف و رجاست
چونکه گردد ملهمه غالب بر او
وصف ماهیه بود ای رازجو
مطمئنه چون شود یابد قرار
گردد او چون خاک دایم با وقار
خلق آن باشد تواضع با خضوع
وصف او تمکین و عجز است و خشوع
از صفات بد چو نفست پاک شد
روح تو از خاک بر افلاک شد
می خرامد چون ملایک بر فلک
همدم و همر از باش د با ملک
خلق نیکو بهتر از هر طاعت است
بر خلاف نفس جان را راحت است
خلق نیک آمد صراط المستقیم
شد مثال خلق بد نار جحیم
جنت آن روح خلق نیک دان
جنت عارف یقین خود هست آن
چون به خلق نیک شد او متصف
بر کمالش گشت عالم معترف
خلق نیکو شد به معنی راه راست
هر که دارد خلق بد دور از خداست
قول و فعلت نیک می باید و لیک
زانهمه نیکی به است افعال نیک
خلق اصل و قول و فعلش فرع دان
فرع را چون اصل گفتن کی توان
مصدر افعال و اقوال است خلق
منبع مجموع اخلاق است خلق
خلق نیکو وصف هر انسان بود
آدمی با خلق بد حیوان شود
هر کرا اخلاق نیکو داد حق
می برد از خلق عالم او سبق
من ندیدم به ز خلق نیک هیچ
خوی بد مر آدمی را کرد گیج
دوستی با مرد نیکو خلق کن
وانکه خویش بد بود مشنو سخن
خلق نیکو شد بهشت و حور عین
خوی بد را دوزخ سوزان ببین
روضۀ رضوان همه خلق نکو ست
خلق نیکت را جزا دیدار اوست
هر که دارد در جهان خلق نکو
مخزن اسرار حق دان جان او
جملۀ اخلاق و اوصاف ای پسر
هر زمان گردد ممثل در صور
گاه نارت می نماید گاه نور
گاه دوزخ گاه جناتست و حور
گه نبات و گاه حیوان می شود
گه معادن گاه انسان می شود
ذکر تسبیحت بهر دم بیدرنگ
می نماید میوه های رنگ رنگ
سیب و زردآلو و انگور و نبات
شد نماز و ذکر و تسبیح و صلوة
لاله و گلها و ریحان و سمن
جمله طاعات است و اخلاق حسن
هر یکی را معنی خاصی دگر
زان معانی جو ز دانایان خبر
حور غلمان هر یکی اوصاف تست
مهر و مه روحست و قلب صاف تست
قصر مروارید و درهای ثمین
شد دل پر نور او ای مرد دین
جوی خمر و جوی شیر و جوی آب
جمله اوصاف تو آمد در حساب
مستی و شوق است جوهای شراب
شد مثال ذکر و فکرت جوی آب
ذوق طاعتها و لذات عمل
می نماید صورت جوی عسل
صورت علم لذنی جوی شیر
طفل را گر شیر نبود مرده گیر
سیم و زر صدق س ت و اخلاص ای پسر
لعل و مروارید حکمت می نگر
علم توحید است در معنوی
شد زمرد عفت ار دانا شوی
لاجورد آمد ورع ای متقی
گشت فیروزه عبادات سنی
کهربا باشد عبادت در مثال
هست یاقوت حقیقی اعتدال
حدس و امعان نظر الماس دان
گشت مینا دقت فهم ای جوان
شد زجاجه رقت قلب ای عزیز
جرم زهر و توبه پازهر است نیز
گشت چینی معرفتهای یقین
خود محبت سنگ مقناطیس بین
شد عبادتها و طاعات ای پسر
آن طعام و شربت همچون شکر
چون شود اوصاف و اخلاقت نکو
هشت جنت خود تویی ای نیکخو
گر گرفتار صفات بد شدی
هم تو دوزخ هم عذاب سرمدی
آتش سوزان و زقوم و عذاب
هم تو داری فهم کن نیکو بیاب
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۲۵ - عارفی که در صحرا به سردی هوا دچار شده به طلب آتش سوی ده میدوید
عارفی می رفت یک روزی به راه
بود صحرا و نبود آنجا پناه
ابر پیدا گشت و باریدن گرفت
جامه اش تر گشت و چاهیدن گرفت
می دوید از دست باران آن چنان
که تو گویی کرد دشمن قصد جان
چون در آن صحرا از آن سرما گذشت
یک ده ویران بدید آن سوی دشت
او ز هول جان به سوی ده شتافت
تا تواند او ز سرما چاره یافت
چون رسید آنجا به گرد ده دوید
عاقبت یک خانۀ معمور دید
بر در خانه رسید آواز داد
صاحب خانه جوابش باز داد
در زمان آمد بر او کردش سلام
عارفش گفتا علیکم والسلام
پس تواضع کرد او با میهمان
اندرون خانه بردش در زمان
باز پرسید از کجاها می رسی
کرد از احوال او پرسش بسی
گفت سرما خورده ام آتش بیار
نیست پروای سخن معذور دار
گوییا در خانه اش آتش نبود
رفت تا بستاند از همسایه زود
بستد آتش را سوی خانه شتافت
خرقه دید آنجا و مهمان را نیافت
در تعجب ماند از آن حال غریب
پیش او آمد خیالات عجیب
آتشی افروخت تا بیند که چیست
آن مگر جن بود یا نه خود پری است
لحظه ای شد خرقه جنبیدن گرفت
میهمان در خرقه لرزیدن گرفت
آمد و در پیش آتش خوش نشست
صاحب خانه ز حیرت لب ببست
هر زمان نوعی خیالش آمدی
دمبدم زان حال حیران تر شدی
عاقبت پرسید او از میهمان
هر کجا بودی مدار از من نهان
زانکه حیرانم درین کار عجب
واقفم گردان ز اسرار عجب
گفت مهمانش که ما را سرد بود
از غم سرما دلم پر درد بود
چونکه تو دیر آمدی گفتم روم
تا که گرم از آتش دوزخ شوم
بهر آتش زود در دوزخ شدم
هر طرف جویندۀ آتش بدم
هفت دوزخ گشتم و آتش نبود
من نه آتش دیدم و نی نیز دود
در عجب ماندم که آن آتش کجاست
دوزخ سوزان ز آتش چون جداست
عاقبت با مالک دوزخ عیان
گفتم از آتش بده ما را نشان
سوی آتش بهر حق شو رهبرم
تا مگر از دست سرما جان برم
گفت مالک نیست اینجا آتشی
تو مگر دیوانه ای یا سرخوشی
گفتمش دیوانه و سرخوش نیم
گو خبر ز آتش که جویای ویم
بر نشان دوزخ اینجا آمدم
من ندیدم آتش و حیران شدم
انبیا دادند از دوزخ نشان
زآتش سوزان به خلقان جهان
آن نشان انبیا از کذب نیست
مشکلم حل کن بگو احوال چیست
گفت آری آن نشانها راست است
تو یقین میدان که شک برخاسته است
نیست اینجا آتشی بشنو ز من
هر کسی آرد خود آ ن با خویشتن
آن ی ک ی از آتش شهوت بسوخت
وان یکی از کینه آتش برفروخت
آتش هر یک بود نوعی دگر
فهم کن او را که تا یابی خبر
آتش دوزخ بود کز خشم تست
با تو گفتم من سخنهای درست
هفت دوزخ چیست اخلاق بدت
هشت جنت هست اعمال خودت
زینهار ای جان من صد زینهار
نیک کن پیوسته دست از بد بدار
زانکه هر چه اینجا کنی از نیک و بد
مونست خواهدشدن اندر لحد
آن مشقتهای جمله انبیا
وان ریاضتهای جمله اولیا
کی عبث باشد بگو ای بیخبر
دیده گر داری در آن حکمت نگر
آنچه گفتم هست از عین الیقین
نی به استدلال و تقلید است این
راست دان و راست گوی و راست بین
راستی کن کج مرو در راه دین
حشر تو بر صورت اعمال تست
هر چه دیدی نیک و بد احوال تست
هر چه می بینی هم از خود دیده ای
گر جزای نیک و گر بد دیده ای
مرغ معنی صورت همت شناس
همت آمد کار دینت را اساس
فکر دنیایی است م رغ خانگی
فکر شهوانی خروس است بی شکی
هست بلبل عشق و رندی و سماع
شد هما فکر قناعت و انقطاع
باز آمد دعوت قابل به راه
چرغ و شاهین است قرب پادشاه
فکر سرداری بود دال عقاب
هدهد ارسال رسل بهر خطاب
خودنمایی بود طاوس ای پسر
کرکس و زاغ است دنیا سربسر
قاز چبود فکرهای شست و شو
فاخته طاعات و ذکر دل بگو
بط چه باشد حرص دنیای دنی
جوجه باشد حال دنیای غنی
در قناعت گشت آن موسیچه فاش
هست تیهو حیلتی اندر معاش
خود کبوتر چیست ای دانای کل
ذکر دل گهگاه ارسال رسل
هست قمری صورت اطوار دل
گوش کن از عارفان اسرار دل
کوف آمد ذکر صهو و انزوا
ساز تعلیم علوم انبیا
بوم استبعاد شد از اولیا
صورت تقلید دان خفاش را
بعد از آن توحید بوتیماردان
مرغ لک لک را حصول مال خوان
خود شتر مرغ است تدبیر خطا
مرغ آبی چیست پاکی نفس را
صرف همت در فنا عنقا شناس
با فنا سیمرغ را میکن قیاس
رب ارباب است عنقای بقا
منطق الطیر است این اسرارها
عارف اسرار مرغان گر شوی
مرغ معنی را به جان چاکر شوی
من چه گویم شرخ عالم های دل
با کسی کو را فروشد پا بگل
محرم اسرار دل اهل دلست
هر که نبود اهل دل ناقابلست
دل چه باشد مخزن گنج یقین
اهل دل دان عارف اسرار دین
بود صحرا و نبود آنجا پناه
ابر پیدا گشت و باریدن گرفت
جامه اش تر گشت و چاهیدن گرفت
می دوید از دست باران آن چنان
که تو گویی کرد دشمن قصد جان
چون در آن صحرا از آن سرما گذشت
یک ده ویران بدید آن سوی دشت
او ز هول جان به سوی ده شتافت
تا تواند او ز سرما چاره یافت
چون رسید آنجا به گرد ده دوید
عاقبت یک خانۀ معمور دید
بر در خانه رسید آواز داد
صاحب خانه جوابش باز داد
در زمان آمد بر او کردش سلام
عارفش گفتا علیکم والسلام
پس تواضع کرد او با میهمان
اندرون خانه بردش در زمان
باز پرسید از کجاها می رسی
کرد از احوال او پرسش بسی
گفت سرما خورده ام آتش بیار
نیست پروای سخن معذور دار
گوییا در خانه اش آتش نبود
رفت تا بستاند از همسایه زود
بستد آتش را سوی خانه شتافت
خرقه دید آنجا و مهمان را نیافت
در تعجب ماند از آن حال غریب
پیش او آمد خیالات عجیب
آتشی افروخت تا بیند که چیست
آن مگر جن بود یا نه خود پری است
لحظه ای شد خرقه جنبیدن گرفت
میهمان در خرقه لرزیدن گرفت
آمد و در پیش آتش خوش نشست
صاحب خانه ز حیرت لب ببست
هر زمان نوعی خیالش آمدی
دمبدم زان حال حیران تر شدی
عاقبت پرسید او از میهمان
هر کجا بودی مدار از من نهان
زانکه حیرانم درین کار عجب
واقفم گردان ز اسرار عجب
گفت مهمانش که ما را سرد بود
از غم سرما دلم پر درد بود
چونکه تو دیر آمدی گفتم روم
تا که گرم از آتش دوزخ شوم
بهر آتش زود در دوزخ شدم
هر طرف جویندۀ آتش بدم
هفت دوزخ گشتم و آتش نبود
من نه آتش دیدم و نی نیز دود
در عجب ماندم که آن آتش کجاست
دوزخ سوزان ز آتش چون جداست
عاقبت با مالک دوزخ عیان
گفتم از آتش بده ما را نشان
سوی آتش بهر حق شو رهبرم
تا مگر از دست سرما جان برم
گفت مالک نیست اینجا آتشی
تو مگر دیوانه ای یا سرخوشی
گفتمش دیوانه و سرخوش نیم
گو خبر ز آتش که جویای ویم
بر نشان دوزخ اینجا آمدم
من ندیدم آتش و حیران شدم
انبیا دادند از دوزخ نشان
زآتش سوزان به خلقان جهان
آن نشان انبیا از کذب نیست
مشکلم حل کن بگو احوال چیست
گفت آری آن نشانها راست است
تو یقین میدان که شک برخاسته است
نیست اینجا آتشی بشنو ز من
هر کسی آرد خود آ ن با خویشتن
آن ی ک ی از آتش شهوت بسوخت
وان یکی از کینه آتش برفروخت
آتش هر یک بود نوعی دگر
فهم کن او را که تا یابی خبر
آتش دوزخ بود کز خشم تست
با تو گفتم من سخنهای درست
هفت دوزخ چیست اخلاق بدت
هشت جنت هست اعمال خودت
زینهار ای جان من صد زینهار
نیک کن پیوسته دست از بد بدار
زانکه هر چه اینجا کنی از نیک و بد
مونست خواهدشدن اندر لحد
آن مشقتهای جمله انبیا
وان ریاضتهای جمله اولیا
کی عبث باشد بگو ای بیخبر
دیده گر داری در آن حکمت نگر
آنچه گفتم هست از عین الیقین
نی به استدلال و تقلید است این
راست دان و راست گوی و راست بین
راستی کن کج مرو در راه دین
حشر تو بر صورت اعمال تست
هر چه دیدی نیک و بد احوال تست
هر چه می بینی هم از خود دیده ای
گر جزای نیک و گر بد دیده ای
مرغ معنی صورت همت شناس
همت آمد کار دینت را اساس
فکر دنیایی است م رغ خانگی
فکر شهوانی خروس است بی شکی
هست بلبل عشق و رندی و سماع
شد هما فکر قناعت و انقطاع
باز آمد دعوت قابل به راه
چرغ و شاهین است قرب پادشاه
فکر سرداری بود دال عقاب
هدهد ارسال رسل بهر خطاب
خودنمایی بود طاوس ای پسر
کرکس و زاغ است دنیا سربسر
قاز چبود فکرهای شست و شو
فاخته طاعات و ذکر دل بگو
بط چه باشد حرص دنیای دنی
جوجه باشد حال دنیای غنی
در قناعت گشت آن موسیچه فاش
هست تیهو حیلتی اندر معاش
خود کبوتر چیست ای دانای کل
ذکر دل گهگاه ارسال رسل
هست قمری صورت اطوار دل
گوش کن از عارفان اسرار دل
کوف آمد ذکر صهو و انزوا
ساز تعلیم علوم انبیا
بوم استبعاد شد از اولیا
صورت تقلید دان خفاش را
بعد از آن توحید بوتیماردان
مرغ لک لک را حصول مال خوان
خود شتر مرغ است تدبیر خطا
مرغ آبی چیست پاکی نفس را
صرف همت در فنا عنقا شناس
با فنا سیمرغ را میکن قیاس
رب ارباب است عنقای بقا
منطق الطیر است این اسرارها
عارف اسرار مرغان گر شوی
مرغ معنی را به جان چاکر شوی
من چه گویم شرخ عالم های دل
با کسی کو را فروشد پا بگل
محرم اسرار دل اهل دلست
هر که نبود اهل دل ناقابلست
دل چه باشد مخزن گنج یقین
اهل دل دان عارف اسرار دین
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۲۶ - در جامعیت انسان و تطابق میان آفاق و انفس به مقتضای سنریهم آیاتنا فی الآفاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق و طریق معرفت نفس و خدا بحکم: من عرف نفسه فقد عرفه ربه.
تو به معنی جان جمله عالمی
هر دو عالم خود تویی بنگر دمی
لوح محفوظ است در معنی دلت
هر چه می جویی شود زو حاصلت
در حقیقت خود تویی ام الکتاب
هم ز خود آیات حق را بازیاب
صورت نقش الهی خود تویی
عارف اشیا کماهی خود تویی
تو به معنی برتری از انس و جان
هر چه بینی خود تویی نیکو بدان
انتخاب نسخه عالم تویی
سرشناس علم الآدم تویی
از کمال قدرتش بین بی شکی
کو دو عالم را نماید در یکی
نقش آدم را رقم نوعی زند
کو دو عالم را از او پنهان کند
در سه گز قالب نماید او عیان
هر چه بود و هر چه باشد در جهان
بحر عمان آمده در کوزه ای
کرده عالم از درش دریو زه ای
هست انسان برزخ نور و ظلم
مطلع الفجرش از این گفتند هم
برزخ جامع خط موهوم اوست
چون نماید وهم تو معلوم اوست
آنچه مطلوب جهان شد در جهان
هم تو داری بازجو از خود نشان
من عرف زان گفت شاه اولیا
عارف خودشو که بشناسی خدا
دانش آفاق از انفس بخوان
تاکه گردی عارف اسراردان
گر همی خواهی که گردی حق شناس
خویش را بشناس ن ه ا ز راه قیاس
بل ز راه کشف و تحقیق و یقین
عارف خود شو که حقدانیست این
گر به سر خود بیابی تو رهی
هم ز خود هم از خدا تو آگهی
هم ملک هم نه ف ل ک بشناختی
چون به کنه خویشتن ره یافتی
چون بدانی تو کماهی خویش را
علم عالم حاصل آید مر ترا
کی شود این سر ترا علم الیقین
تا نگردی محو حق ای نازنین
چون به عشق دوست باشی جانف شان
پر ز خود بینی همه کون و مکان
شد مقید روح تو در حبس تن
کی توانی کرد فهم این سخن
تا نگردی بیخبر از خود تمام
کی خبر یابی ز حق ای نیکنام
گر بقا خواهی فن ا شو کاین فنا
چون به معنی بنگری باشد بقا
گر به کنه خود ترا باشد رهی
از خدا و خلق بی شک آگهی
آنکه سبحانی همی گفت آن زمان
این معانی گشته بود او را عیان
هم از این رو گفت آن بحر صفا
نیست اندر جبه ام غیر خدا
آن انا الحق کشف این معنی نمود
گر به صورت پیش تو دعوی نمود
لیس فی الدارین آنکو گفته است
در این معنی چه نیکو سفته است
هر کس این معنی به نوعی باز گفت
گر نهان و گر عیان این راز گفت
هر که این ره را به پایان برده است
هم از این معنی بیانی کرده است
گر ه می خواهی که یابی زو نشان
سر بنه بر خاک پای کاملان
گر به امر پیر رفتی این طریق
مست گردی عاقبت هم زین رحیق
چون نماند از تویی با تو اثر
بیگمان یابی از این معنی خبر
هر دو عالم خود تویی بنگر دمی
لوح محفوظ است در معنی دلت
هر چه می جویی شود زو حاصلت
در حقیقت خود تویی ام الکتاب
هم ز خود آیات حق را بازیاب
صورت نقش الهی خود تویی
عارف اشیا کماهی خود تویی
تو به معنی برتری از انس و جان
هر چه بینی خود تویی نیکو بدان
انتخاب نسخه عالم تویی
سرشناس علم الآدم تویی
از کمال قدرتش بین بی شکی
کو دو عالم را نماید در یکی
نقش آدم را رقم نوعی زند
کو دو عالم را از او پنهان کند
در سه گز قالب نماید او عیان
هر چه بود و هر چه باشد در جهان
بحر عمان آمده در کوزه ای
کرده عالم از درش دریو زه ای
هست انسان برزخ نور و ظلم
مطلع الفجرش از این گفتند هم
برزخ جامع خط موهوم اوست
چون نماید وهم تو معلوم اوست
آنچه مطلوب جهان شد در جهان
هم تو داری بازجو از خود نشان
من عرف زان گفت شاه اولیا
عارف خودشو که بشناسی خدا
دانش آفاق از انفس بخوان
تاکه گردی عارف اسراردان
گر همی خواهی که گردی حق شناس
خویش را بشناس ن ه ا ز راه قیاس
بل ز راه کشف و تحقیق و یقین
عارف خود شو که حقدانیست این
گر به سر خود بیابی تو رهی
هم ز خود هم از خدا تو آگهی
هم ملک هم نه ف ل ک بشناختی
چون به کنه خویشتن ره یافتی
چون بدانی تو کماهی خویش را
علم عالم حاصل آید مر ترا
کی شود این سر ترا علم الیقین
تا نگردی محو حق ای نازنین
چون به عشق دوست باشی جانف شان
پر ز خود بینی همه کون و مکان
شد مقید روح تو در حبس تن
کی توانی کرد فهم این سخن
تا نگردی بیخبر از خود تمام
کی خبر یابی ز حق ای نیکنام
گر بقا خواهی فن ا شو کاین فنا
چون به معنی بنگری باشد بقا
گر به کنه خود ترا باشد رهی
از خدا و خلق بی شک آگهی
آنکه سبحانی همی گفت آن زمان
این معانی گشته بود او را عیان
هم از این رو گفت آن بحر صفا
نیست اندر جبه ام غیر خدا
آن انا الحق کشف این معنی نمود
گر به صورت پیش تو دعوی نمود
لیس فی الدارین آنکو گفته است
در این معنی چه نیکو سفته است
هر کس این معنی به نوعی باز گفت
گر نهان و گر عیان این راز گفت
هر که این ره را به پایان برده است
هم از این معنی بیانی کرده است
گر ه می خواهی که یابی زو نشان
سر بنه بر خاک پای کاملان
گر به امر پیر رفتی این طریق
مست گردی عاقبت هم زین رحیق
چون نماند از تویی با تو اثر
بیگمان یابی از این معنی خبر
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۲۷ - حکایت
سرور اقطاب عالم بایزید
آنکه خود را آنچنان که هست دید
راستی را او درین ره حجت است
قول او چون فعل او بی صنعت است
همچو بحرم گفت من اندر مثل
نی چو عمان بلکه دریای ازل
کو ندارد ساحل و قعر و میان
نیست او را اول و آخر نشان
زو یکی پرسید شیخا عرش چیست؟
شیخ گفت او را منم بر ظن مایست
گفت کرسی چیست؟ گفتا که منم
لوح گفتا، گفت دانا که منم
باز پرسید او که چه بود خود قلم
شیخ گفتش گر بدانی هم منم
باز پرسیدش که حق را بندگان
گفته اند و هست حال اندر زمان
که چو ابراهیم و موسی اند بدل
چون محمد همچو عیسی اند بدل
شیخ گفتا آن همه آخر منم
هم به م عنی آفتاب روشنم
گفت می گویند حق را در جهان
بندگان بودند و هستند این زمان
قل ب شان جبریل و میکائیل وار
باز عزرائیل و اسرافیل وار
گفت صدق آور که آن جمله منم
تا نپنداری من این جان و تنم
مرد سائل گشت خاموش آن زمان
چون شنید آ ن نکته های همچو جان
زین تعجب دم نزد خاموش شد
گوییا زان جرعه او می نوش شد
بایزیدش گفت هر کو در خدا
محو گردد از خدا نبود جدا
در حقیقت هر چه هست ای مرد دین
خود همه حق است و باطل نیست این
او چو فانی گشت اندر نور رب
حق همه خود را ببیند ای عجب
او چو خالی کرد خود را از خودی
دید خود را عین نور ایزدی
هر دو ع ا لم گشته است اجزای او
برتر از کون و مکان مأوای او
مندمج در حرف او جمله حروف
مندرج در تحت صنف او صنوف
صد هزاران بحر در قطره نهان
ذره ای گشته جهان اندر جهان
آن امانت کآسمانش در نیافت
وز قبول او زمین هم روی تافت
در دل یک ذره مأوا می کند
در درون جبه ای جا می کند
لامکان اندر مکان کرده مکان
بی نشان گشته مقید در نشان
کی بگنجد بحر اندر قطره ای
مهر پنهان چون شود در ذره ای
این ابد عین ازل آمد یقین
باطن اینجا عین ظاهر شد مبین
عین آبی آب می جویی عجب
نقد خود را نسیه می گویی عجب
پیش چشمت هست دریای روان
دیده را بستی از آنی در گمان
منکه آبم تشنۀ آبم چرا
وز عطش اندر تب و تابم چرا
شد به نقش موج ما دریا عیان
موج سازد بحر را فاش و نهان
خویش را از راه خو د بردار زود
کی کنی تا با خودی از خویش سود
گنج عالم داری و کد می کنی
خودکه کرده آنکه با خود می کنی
پادشاهی از چه می کردی گدا
گنجها داری چرایی بینوا
جمله عالم هست حاجتمند تو
تو گدایانه چه گردی گرد کو
از تویی دریای تو خس پوش شد
خس نماند بحر اگر در جوش شد
مانع راه تو هم هستی توست
نیست شو تا ره به خود یابی درست
گشت خورشیدت نهان در زیر میغ
قیمت خود را ندانستی دریغ
دشمن خود دوست می داری چرا
دوستان را دشمن انگاری چرا
می کنی شهباز خود را بال و پر
جغد و بوتیمار را گویی بپر
می بری سیمرغ را آ ن سوی قاف
عکه را گویی درآ اندر مصاف
طوطیان را می کنی بی آب و خور
پیش زاغان می نهی قند و شکر
پای بند دام می سازی هما
لک لکان را می پرانی در هوا
بلبل و قمری کنی بسته زبان
کرکسان آری که موسیقی بخوان
می کنی طاووس را اندر قفس
گفته بط را ران درین دریا فرس
باز سازی مرغک اوباش را
کرده ای عنقا تو این خفاش را
نفس دون را زیردستی تا بکی
شو مسلمان بت پرستی تا بکی
این چه نادانیست یکدم با خود آی
سود می خواهی در ین سودا درآی
اسب تازی را بخر، خر را مخر
تا توانی ز ین بیابان شو بدر
گر وصال دوست می داری ه و س
نفس را با روح گردان همنفس
تا نگردد نفس تابع روح را
کی دوا یابی دل مجروح را
مرغ جان از حبس تن یابد رها
گر به تیغ لا کشی این اژدها
چون نکشتی اژدهای نفس را
هان مشو ایمن ز مکر این دغا
آنکه خود را آنچنان که هست دید
راستی را او درین ره حجت است
قول او چون فعل او بی صنعت است
همچو بحرم گفت من اندر مثل
نی چو عمان بلکه دریای ازل
کو ندارد ساحل و قعر و میان
نیست او را اول و آخر نشان
زو یکی پرسید شیخا عرش چیست؟
شیخ گفت او را منم بر ظن مایست
گفت کرسی چیست؟ گفتا که منم
لوح گفتا، گفت دانا که منم
باز پرسید او که چه بود خود قلم
شیخ گفتش گر بدانی هم منم
باز پرسیدش که حق را بندگان
گفته اند و هست حال اندر زمان
که چو ابراهیم و موسی اند بدل
چون محمد همچو عیسی اند بدل
شیخ گفتا آن همه آخر منم
هم به م عنی آفتاب روشنم
گفت می گویند حق را در جهان
بندگان بودند و هستند این زمان
قل ب شان جبریل و میکائیل وار
باز عزرائیل و اسرافیل وار
گفت صدق آور که آن جمله منم
تا نپنداری من این جان و تنم
مرد سائل گشت خاموش آن زمان
چون شنید آ ن نکته های همچو جان
زین تعجب دم نزد خاموش شد
گوییا زان جرعه او می نوش شد
بایزیدش گفت هر کو در خدا
محو گردد از خدا نبود جدا
در حقیقت هر چه هست ای مرد دین
خود همه حق است و باطل نیست این
او چو فانی گشت اندر نور رب
حق همه خود را ببیند ای عجب
او چو خالی کرد خود را از خودی
دید خود را عین نور ایزدی
هر دو ع ا لم گشته است اجزای او
برتر از کون و مکان مأوای او
مندمج در حرف او جمله حروف
مندرج در تحت صنف او صنوف
صد هزاران بحر در قطره نهان
ذره ای گشته جهان اندر جهان
آن امانت کآسمانش در نیافت
وز قبول او زمین هم روی تافت
در دل یک ذره مأوا می کند
در درون جبه ای جا می کند
لامکان اندر مکان کرده مکان
بی نشان گشته مقید در نشان
کی بگنجد بحر اندر قطره ای
مهر پنهان چون شود در ذره ای
این ابد عین ازل آمد یقین
باطن اینجا عین ظاهر شد مبین
عین آبی آب می جویی عجب
نقد خود را نسیه می گویی عجب
پیش چشمت هست دریای روان
دیده را بستی از آنی در گمان
منکه آبم تشنۀ آبم چرا
وز عطش اندر تب و تابم چرا
شد به نقش موج ما دریا عیان
موج سازد بحر را فاش و نهان
خویش را از راه خو د بردار زود
کی کنی تا با خودی از خویش سود
گنج عالم داری و کد می کنی
خودکه کرده آنکه با خود می کنی
پادشاهی از چه می کردی گدا
گنجها داری چرایی بینوا
جمله عالم هست حاجتمند تو
تو گدایانه چه گردی گرد کو
از تویی دریای تو خس پوش شد
خس نماند بحر اگر در جوش شد
مانع راه تو هم هستی توست
نیست شو تا ره به خود یابی درست
گشت خورشیدت نهان در زیر میغ
قیمت خود را ندانستی دریغ
دشمن خود دوست می داری چرا
دوستان را دشمن انگاری چرا
می کنی شهباز خود را بال و پر
جغد و بوتیمار را گویی بپر
می بری سیمرغ را آ ن سوی قاف
عکه را گویی درآ اندر مصاف
طوطیان را می کنی بی آب و خور
پیش زاغان می نهی قند و شکر
پای بند دام می سازی هما
لک لکان را می پرانی در هوا
بلبل و قمری کنی بسته زبان
کرکسان آری که موسیقی بخوان
می کنی طاووس را اندر قفس
گفته بط را ران درین دریا فرس
باز سازی مرغک اوباش را
کرده ای عنقا تو این خفاش را
نفس دون را زیردستی تا بکی
شو مسلمان بت پرستی تا بکی
این چه نادانیست یکدم با خود آی
سود می خواهی در ین سودا درآی
اسب تازی را بخر، خر را مخر
تا توانی ز ین بیابان شو بدر
گر وصال دوست می داری ه و س
نفس را با روح گردان همنفس
تا نگردد نفس تابع روح را
کی دوا یابی دل مجروح را
مرغ جان از حبس تن یابد رها
گر به تیغ لا کشی این اژدها
چون نکشتی اژدهای نفس را
هان مشو ایمن ز مکر این دغا
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۲۸ - در بیان آنکه بحکم اعدی عدوک نفسک التی بین جنبیک. متابعت نفس اصل همۀ بدیهاست و به مقتضای اوحی اللّه تعالی الی موسی فقال یا موسی ان اردت رضائی فخالف نفسک فانی لم اخلق خلقا ینازعنی غیرها. مخالت نفس سر همه طاعتهاست. و معرفت حقیقی که نتیجۀ وصول و قرب است، بیمخالفت نفس و هوی غیر ممکن است و به موجب: رجعنا من الجهاد الاصغر الی الجهاد الاکبر قیل و ما الجهاد الاکبر یا رسول اللّه قال جهاد النفس، بر خلاف نفس عمل نمودن در طریقت واجب است.
چون ترا نفس تو شد اعدا عدو
بر حذر می باش روز و شب از او
هر که گردد او مطیع نفس بد
روی نیکی می نبیند تا ابد
خود خلاف نفس در راه خدا
بهترین طاعت آمد مر تو را
بدترین دشمنت چون نفس تست
دوستی با وی مکن ای مرد سست
چون سر کفر جهان ای مرد دین
بردن فرمان نفس آمد یقین
بر خلافش کن هر آنچه می کنی
تا رهی از مکر آن دیو دنی
در خلاف نفس شو ثابت قدم
تا گذر یابی به اسرار قدم
بر حذر می باش روز و شب از او
هر که گردد او مطیع نفس بد
روی نیکی می نبیند تا ابد
خود خلاف نفس در راه خدا
بهترین طاعت آمد مر تو را
بدترین دشمنت چون نفس تست
دوستی با وی مکن ای مرد سست
چون سر کفر جهان ای مرد دین
بردن فرمان نفس آمد یقین
بر خلافش کن هر آنچه می کنی
تا رهی از مکر آن دیو دنی
در خلاف نفس شو ثابت قدم
تا گذر یابی به اسرار قدم
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۲۹ - حکایت
وحی آمد سوی موسی از خدا
گر همی خواهی رضای لطف ما
بر خلاف نفس میکن هر چه هست
دشمن این نفس سرکش کن درست
من که خلاق جهانم در جهان
هیچ مخلوقی نیاوردم عیان
کو منازع در خداوندی شود
بر خلاف حضرت ما می رود
غیر نفس آدمی کو دایما
در نزاع ماست از حرص و هوی
گر رضای حق همی خواهی دلا
پیشه خودکن خلاف نفس را
شد مطیع نفس بودن معصیت
کفر دان بی شبهه او را تقویت
اصل طاعات و عبادات سنی
شد خلاف نفس آن دیو دنی
دفع این دشمن اگر دستت دهد
جان ز قید هجر جانان وا رهد
در صف مردان میدان رهبری
گویی دولت را به کف می آوری
از غزای اصغر ای دل باز گرد
در جهاد اکبرآ اندر نبرد
جنگ با کافر غزای اصغر است
این جهاد نفس غزو اکبر است
زانکه کشته کافران باشد شهید
کشتۀ نفس است نزد حق طرید
هر کسی کو زین غزا محروم شد
این دو روزه عمر بر وی شوم شد
شرک را بگذار تا مؤمن شوی
شک رها کن تا مگر موقن شوی
نفس را بگذار سوی دل خرام
تا شوی ساکن در آن بیت الحرام
گر همی خواهی رضای لطف ما
بر خلاف نفس میکن هر چه هست
دشمن این نفس سرکش کن درست
من که خلاق جهانم در جهان
هیچ مخلوقی نیاوردم عیان
کو منازع در خداوندی شود
بر خلاف حضرت ما می رود
غیر نفس آدمی کو دایما
در نزاع ماست از حرص و هوی
گر رضای حق همی خواهی دلا
پیشه خودکن خلاف نفس را
شد مطیع نفس بودن معصیت
کفر دان بی شبهه او را تقویت
اصل طاعات و عبادات سنی
شد خلاف نفس آن دیو دنی
دفع این دشمن اگر دستت دهد
جان ز قید هجر جانان وا رهد
در صف مردان میدان رهبری
گویی دولت را به کف می آوری
از غزای اصغر ای دل باز گرد
در جهاد اکبرآ اندر نبرد
جنگ با کافر غزای اصغر است
این جهاد نفس غزو اکبر است
زانکه کشته کافران باشد شهید
کشتۀ نفس است نزد حق طرید
هر کسی کو زین غزا محروم شد
این دو روزه عمر بر وی شوم شد
شرک را بگذار تا مؤمن شوی
شک رها کن تا مگر موقن شوی
نفس را بگذار سوی دل خرام
تا شوی ساکن در آن بیت الحرام
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۳۰ - در بیان حقیقت قلب انسانی و جامعیت او و اشارت بدانکه در انفس، دل مظهر علم الهی است و به مثابۀ لوح محفوظ است که ما وسعنی ارضی و لاسمائی و لکن وسعنی قلب عبدی المومن النقی التقی وتفصیل سخن بایزید بسطامی که لو ان العرش و ماحواه الف الف مرة فی زاویه من زوایاء قلب العارف ما احسن بها و تنبیه بر آنکه دل مظهر حق است.
دل به معنی جوهری روحانی است
دل نه از جسم است و نه جسمانی است
دل چه باشد غیر نفس ناطقه
آنکه از حق تافت بر وی بارقه
آنکه دانا گفت عقل مستفاد
در حقیقت دان که بودش دل مراد
استفاده گر کنی زان دل بکن
تا بیابی تو علوم من لدن
چون مجرد شد دل از حرص و هوی
تافتن گیرد در آن نور خدا
معنی کلی و جزوی اندر او
چون مشاهد گشت او را دل بگو
دل چه باشد مطلع انوار حق
دل چه باشد منبع اسرار حق
دل که شد بر یاد غیر او حرام
گر بدانی او بود بیت الحرام
در حقیقت دان که دل شد جام جم
می نماید اندرش هر بیش و کم
دل بود مرآت وجه ذوالجلال
در دل صافی نماید حق جمال
پیش سالک عرش رحمانست دل
جمله عالم چون تن و جانست دل
لوح محفوظ ار بدانستی دلست
پیش دانا دل به از آب و گلست
حق نگنجد در زمین و آسمان
در دل مؤمن بنگجد این بدان
در دل صافی توان دیدن عیان
آنچه پنهان است از خلق جهان
جمله عالم جرعه نوش جام دل
از مکان تا لامکان یک گام دل
ریخت ساقی بحرها در کام دل
هم نشد سیراب درد آشام دل
مخزن اسرار را دل شد کلید
گنج مخفی هست اندر دل پدید
هفت دریا را به یکدم در کشید
می زند او نعرۀ هل من مزید
ساقی و خم خانه را یک جرعه کرد
تشنه لب هر دم برآورد آه سرد
تاب نور حق ندارد غیر دل
جای کرده مغبچه در دیر دل
صد هزاران آسمان و آفتاب
مشتری و تیر و زهره ماهتاب
صد زمین و کوه ودشت و بحر و بر
اینکه می بینی دو صد چندین دگر
هست از دریای دل یک قطره ای
در فضای دل نماید ذره ای
وسعت دل برتر است از هر چه هست
مظهر علم الهی دل شدست
ملک دل را کس ندیده غایتی
در احاطه حق دل آمد آیتی
شهرهای ملک دل را حصر نیست
پیش شهر دل دمشق و مصر چیست
قصرهای شهر دل از گوهرست
فر ش ودیوارش همه سیم و زرست
هر یکی شهری از آن صد عالمی
س ا کن هر یک دگرگون آدمی
خلق هر شهری به رنگ دیگرست
آن ی ک ی سرخ و دگر یک اصفر است
آن یکی رنگش فروزان همچو ماه
رنگ آن یک زرد گشته همچو کاه
آن یکی نیلی و دیگر گون سفید
گشته رنگ هر یکی نوعی پدید
وان دگر یک را بود رنگش سیاه
از چه از بسیاری جرم و گناه
خلق هر شهری به نوعی آمدست
هر یکی مشغول یک کاری شده است
روی خلقی گشته تابان همچو خور
زشت گشته روی آن خلق دگر
آن یکی شهری پر از غلمان و حور
گشته خلق شهر دیگر غرق نور
خلق شهری واله روی نکو
خلق شهر دیگرش در گفت وگو
خلق شهری مست دیدار خدا
خلق آن دیگر شده مست هوی
خلق شهری گشته از می جمله مست
خلق شهری محتسب دره به دست
خلق شهری غرقۀ دریا شده
از عطش در موج دریا آمده
خلق شهری جملگی سمع و بصر
گشته خلق شهر دیگر کور و کر
هر یکی را ح الت و کاری دگر
با خدای خویش دیدار دگر
عالم دل را نشانی دیگرست
بحر و بر و کار و شأنی دیگرست
خاک و باد و آتش و آبی دگر
ابر و باران، مهر و مهتابی دگر
باغها و میوه های رنگ رنگ
گلستان و دلبران شوخ و شنگ
یاسمین و نرگس و گلهای خوش
بلبلان و قمریان آهکش
هر چه می آید درین عالم عیان
هست عکس عالم دل بیگمان
چونکه عکس عالم دل شد جهان
فیض این عالم از آن عالم بدان
خلق و اطوارش همه نوعی دگر
هر یکی با صد هزاران کر و فر
عرش و کرسی آسمانش دیگر است
مهر و ماه وعقل و جانش دیگر است
زاوش و برجیس و بهرامی دگر
تیر و زهره مطرب و جامی دگر
صد هزاران آفتاب و هر یکی
در مساحت مثل عالم بی شکی
هر یکی را برج دیگر منزل است
این کسی داند که از اهل دل است
هر یکی تابنده تر از دیگری
نور هر یک در گذشته از ثری
هر یکی نوعی دگر گردان شده
ز اشتیاقش بی سر و سامان شده
گشته هر یک حامل باری دگر
دور هر یک از پی کاری دگر
هست در هر گوشه اش صد بتکده
هر طرف صد کعبه و صد معبده
هر یکی مطلوب خود ب ین د در او
هر یکی بیند مراد خویش از او
آن یکی از وی شراب ناب دید
وان دگر معشوقه و اسباب دید
آن یکی زو ملک و مال و جاه یافت
وان دگر جویندگی راه یافت
آن یکی یابد از او فقر و غنا
دارد از وی دیگری رنج و عنا
آن یکی را در جهان سازد گدا
می کند آن دیگری را پادشا
آن یکی را عشق بازی رو نمود
وان یکی از زهد و طاعت دید سود
آن یکی زو ترک دنیا یافته است
روی دل از کل عالم تافته است
وان دگر را آرزوی جنت است
دایماً خواهان حور و لذت است
وان دگر اندر طریق عشق دوست
ترک غیرش گفته دایم وصل اوست
وان دگر در بحر وصلش گشته غرق
از میان یار و او برخاست فرق
لی مع اللّه این حالت کند
تا مبادا منکری طعنه زند
اینکه گفتم وصف آن صاحبدلست
کز دو عالم برتر او را منزلست
واجب و ممکن همه در دل نمود
جان و دل بیرون ز عقل و فهم بود
آنچه از احوال دل کردم ب یا ن
قطره ای میدان ز بحر بیکران
آنچه روشن شد به من احوال دل
گر بگویم شرح آن گردد خجل
کی به تحریر و به تقریر و بیان
زان معانی شمه ای گفتن توان
گر از آن بسیار گویم اندکی
کی کجا فهمد بغیر آن یکی
کو جهان را سربسر نابود دید
بادۀ جام فنا را در کشید
محو شد در پرتو نور احد
کار او بالاست از فهم و خرد
نیست جز وی مرکز دور جهان
دایر از وی گشته پیدا و نهان
بر همه خلقان رحیم و راحم است
در بقای صرف دایم قایم است
اوست بینا جمله کورند و کبود
او سمیع ودیگران کر در شنود
متصف گشته به اوصاف خدا
اهل جود و صاحب صدق و صفا
می کند جولان به ملک لامکان
بی نشان بیند عیان اندر عیان
هر دو عالم را به نور دوست دید
دوست را مغز و جهان را پوست دید
او علیم و دیگران نسبت به او
جاهل و سرگشته با جهل دو تو
صاحب قلب سلیم از غیر حق
کس ندارد در یقین بر وی سبق
گشته عالم بهر او آیینه ای
مرغ روحش را دو عالم چینه ای
صاحب تمکین شده در قرب ذات
اهل تلوین در ظهورات صفات
در دو عالم ذات حق بیند عیان
کرده در هر مظهری وصفی بیان
دل مسمی زان سبب آمد به قلب
کو ب ه تقلیب است در شادی و کرب
گه به طوف عالم علوی رود
گه مطاف عالم سفلی شود
این تقلب عل ت از وجهی نکو
هم ز وجه بد شمر حیله مجو
گاه محض عقل گردد گاه نفس
گه ملک گردد گهی چون دیو نحس
گاه مجرد می شود گه منطبع
گاه واصل می شود گه منقطع
گه منزه از همه عیب است و نقص
گه ز غم نالان گه از شادی به رقص
هر زمان دارد ز حق شأنی دگر
هر نفس آرد سر از جایی بدر
مظهر شأن الهی گشته است
مظهر شأنش کماهی گشته است
ظاهر و باطن در این صورت بجو
نقش او را برزخ جامع بگو
گه درآمد او درون بزم خاص
گه برون در بدارندش خواص
هر دلی را کی کسی گوید که دل
ذکر آن دلهای جاهل را بهل
این چنین دل را تو از عارف طلب
دل مجو زین مشت خام بی ادب
نیست دل در اصطلاح این گروه
جز دل دانا که حق دادش شکوه
آنچه دل خوانند او را این عوام
خانۀ دیو است دیگر والسلام
کس نداند قدر دل جز اهل دل
نیست دل را نسبتی با آب و گل
دل مقام استواری کبریاست
دل نباشد آنکه با کبر و ریاست
دل بود آیینۀ وج ه خدا
در دل صافی نماید حق لقا
گر همی خواهی که بینی روی دوست
دل به دست آور که دل مرآت اوست
دل نه از جسم است و نه جسمانی است
دل چه باشد غیر نفس ناطقه
آنکه از حق تافت بر وی بارقه
آنکه دانا گفت عقل مستفاد
در حقیقت دان که بودش دل مراد
استفاده گر کنی زان دل بکن
تا بیابی تو علوم من لدن
چون مجرد شد دل از حرص و هوی
تافتن گیرد در آن نور خدا
معنی کلی و جزوی اندر او
چون مشاهد گشت او را دل بگو
دل چه باشد مطلع انوار حق
دل چه باشد منبع اسرار حق
دل که شد بر یاد غیر او حرام
گر بدانی او بود بیت الحرام
در حقیقت دان که دل شد جام جم
می نماید اندرش هر بیش و کم
دل بود مرآت وجه ذوالجلال
در دل صافی نماید حق جمال
پیش سالک عرش رحمانست دل
جمله عالم چون تن و جانست دل
لوح محفوظ ار بدانستی دلست
پیش دانا دل به از آب و گلست
حق نگنجد در زمین و آسمان
در دل مؤمن بنگجد این بدان
در دل صافی توان دیدن عیان
آنچه پنهان است از خلق جهان
جمله عالم جرعه نوش جام دل
از مکان تا لامکان یک گام دل
ریخت ساقی بحرها در کام دل
هم نشد سیراب درد آشام دل
مخزن اسرار را دل شد کلید
گنج مخفی هست اندر دل پدید
هفت دریا را به یکدم در کشید
می زند او نعرۀ هل من مزید
ساقی و خم خانه را یک جرعه کرد
تشنه لب هر دم برآورد آه سرد
تاب نور حق ندارد غیر دل
جای کرده مغبچه در دیر دل
صد هزاران آسمان و آفتاب
مشتری و تیر و زهره ماهتاب
صد زمین و کوه ودشت و بحر و بر
اینکه می بینی دو صد چندین دگر
هست از دریای دل یک قطره ای
در فضای دل نماید ذره ای
وسعت دل برتر است از هر چه هست
مظهر علم الهی دل شدست
ملک دل را کس ندیده غایتی
در احاطه حق دل آمد آیتی
شهرهای ملک دل را حصر نیست
پیش شهر دل دمشق و مصر چیست
قصرهای شهر دل از گوهرست
فر ش ودیوارش همه سیم و زرست
هر یکی شهری از آن صد عالمی
س ا کن هر یک دگرگون آدمی
خلق هر شهری به رنگ دیگرست
آن ی ک ی سرخ و دگر یک اصفر است
آن یکی رنگش فروزان همچو ماه
رنگ آن یک زرد گشته همچو کاه
آن یکی نیلی و دیگر گون سفید
گشته رنگ هر یکی نوعی پدید
وان دگر یک را بود رنگش سیاه
از چه از بسیاری جرم و گناه
خلق هر شهری به نوعی آمدست
هر یکی مشغول یک کاری شده است
روی خلقی گشته تابان همچو خور
زشت گشته روی آن خلق دگر
آن یکی شهری پر از غلمان و حور
گشته خلق شهر دیگر غرق نور
خلق شهری واله روی نکو
خلق شهر دیگرش در گفت وگو
خلق شهری مست دیدار خدا
خلق آن دیگر شده مست هوی
خلق شهری گشته از می جمله مست
خلق شهری محتسب دره به دست
خلق شهری غرقۀ دریا شده
از عطش در موج دریا آمده
خلق شهری جملگی سمع و بصر
گشته خلق شهر دیگر کور و کر
هر یکی را ح الت و کاری دگر
با خدای خویش دیدار دگر
عالم دل را نشانی دیگرست
بحر و بر و کار و شأنی دیگرست
خاک و باد و آتش و آبی دگر
ابر و باران، مهر و مهتابی دگر
باغها و میوه های رنگ رنگ
گلستان و دلبران شوخ و شنگ
یاسمین و نرگس و گلهای خوش
بلبلان و قمریان آهکش
هر چه می آید درین عالم عیان
هست عکس عالم دل بیگمان
چونکه عکس عالم دل شد جهان
فیض این عالم از آن عالم بدان
خلق و اطوارش همه نوعی دگر
هر یکی با صد هزاران کر و فر
عرش و کرسی آسمانش دیگر است
مهر و ماه وعقل و جانش دیگر است
زاوش و برجیس و بهرامی دگر
تیر و زهره مطرب و جامی دگر
صد هزاران آفتاب و هر یکی
در مساحت مثل عالم بی شکی
هر یکی را برج دیگر منزل است
این کسی داند که از اهل دل است
هر یکی تابنده تر از دیگری
نور هر یک در گذشته از ثری
هر یکی نوعی دگر گردان شده
ز اشتیاقش بی سر و سامان شده
گشته هر یک حامل باری دگر
دور هر یک از پی کاری دگر
هست در هر گوشه اش صد بتکده
هر طرف صد کعبه و صد معبده
هر یکی مطلوب خود ب ین د در او
هر یکی بیند مراد خویش از او
آن یکی از وی شراب ناب دید
وان دگر معشوقه و اسباب دید
آن یکی زو ملک و مال و جاه یافت
وان دگر جویندگی راه یافت
آن یکی یابد از او فقر و غنا
دارد از وی دیگری رنج و عنا
آن یکی را در جهان سازد گدا
می کند آن دیگری را پادشا
آن یکی را عشق بازی رو نمود
وان یکی از زهد و طاعت دید سود
آن یکی زو ترک دنیا یافته است
روی دل از کل عالم تافته است
وان دگر را آرزوی جنت است
دایماً خواهان حور و لذت است
وان دگر اندر طریق عشق دوست
ترک غیرش گفته دایم وصل اوست
وان دگر در بحر وصلش گشته غرق
از میان یار و او برخاست فرق
لی مع اللّه این حالت کند
تا مبادا منکری طعنه زند
اینکه گفتم وصف آن صاحبدلست
کز دو عالم برتر او را منزلست
واجب و ممکن همه در دل نمود
جان و دل بیرون ز عقل و فهم بود
آنچه از احوال دل کردم ب یا ن
قطره ای میدان ز بحر بیکران
آنچه روشن شد به من احوال دل
گر بگویم شرح آن گردد خجل
کی به تحریر و به تقریر و بیان
زان معانی شمه ای گفتن توان
گر از آن بسیار گویم اندکی
کی کجا فهمد بغیر آن یکی
کو جهان را سربسر نابود دید
بادۀ جام فنا را در کشید
محو شد در پرتو نور احد
کار او بالاست از فهم و خرد
نیست جز وی مرکز دور جهان
دایر از وی گشته پیدا و نهان
بر همه خلقان رحیم و راحم است
در بقای صرف دایم قایم است
اوست بینا جمله کورند و کبود
او سمیع ودیگران کر در شنود
متصف گشته به اوصاف خدا
اهل جود و صاحب صدق و صفا
می کند جولان به ملک لامکان
بی نشان بیند عیان اندر عیان
هر دو عالم را به نور دوست دید
دوست را مغز و جهان را پوست دید
او علیم و دیگران نسبت به او
جاهل و سرگشته با جهل دو تو
صاحب قلب سلیم از غیر حق
کس ندارد در یقین بر وی سبق
گشته عالم بهر او آیینه ای
مرغ روحش را دو عالم چینه ای
صاحب تمکین شده در قرب ذات
اهل تلوین در ظهورات صفات
در دو عالم ذات حق بیند عیان
کرده در هر مظهری وصفی بیان
دل مسمی زان سبب آمد به قلب
کو ب ه تقلیب است در شادی و کرب
گه به طوف عالم علوی رود
گه مطاف عالم سفلی شود
این تقلب عل ت از وجهی نکو
هم ز وجه بد شمر حیله مجو
گاه محض عقل گردد گاه نفس
گه ملک گردد گهی چون دیو نحس
گاه مجرد می شود گه منطبع
گاه واصل می شود گه منقطع
گه منزه از همه عیب است و نقص
گه ز غم نالان گه از شادی به رقص
هر زمان دارد ز حق شأنی دگر
هر نفس آرد سر از جایی بدر
مظهر شأن الهی گشته است
مظهر شأنش کماهی گشته است
ظاهر و باطن در این صورت بجو
نقش او را برزخ جامع بگو
گه درآمد او درون بزم خاص
گه برون در بدارندش خواص
هر دلی را کی کسی گوید که دل
ذکر آن دلهای جاهل را بهل
این چنین دل را تو از عارف طلب
دل مجو زین مشت خام بی ادب
نیست دل در اصطلاح این گروه
جز دل دانا که حق دادش شکوه
آنچه دل خوانند او را این عوام
خانۀ دیو است دیگر والسلام
کس نداند قدر دل جز اهل دل
نیست دل را نسبتی با آب و گل
دل مقام استواری کبریاست
دل نباشد آنکه با کبر و ریاست
دل بود آیینۀ وج ه خدا
در دل صافی نماید حق لقا
گر همی خواهی که بینی روی دوست
دل به دست آور که دل مرآت اوست
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۳۱ - در بیان آنکه هر صفت که بر دل غالب میگردد و دل به حسب جامعیت که دارد عین آن مینماید. چنانچه حضرت مرتضی سلام اللّه علیه از دلهای ناقصان خبر دارد که: فکلهم اذا فکرت فیهم کلاب ام حمار ام ذباب و اشارت بر آنکه اصل انسان دل است و در صورت نشأه انسانی نظر گاه حق غیر دل نیست که ان اللّه لا ینظر الی صورکم و لا الی اعمالکم و لکن ینظر الی قلوبکم و نیاتکم و ان فی جسد ابن آدم لمضغة اذا صلحت صلح سایر الجسد و اذا فسدت فسد سایر الجسد، الاوهی قلب. زیرا که به اتفاق همه، انساینت انسان و کمال او به دل است.
مرتضی آن منبع صدق و صفا
آن وصی و جانشین مصطفی
گفت هر گه من تفکر می کنم
خلق عالم را تصور می کنم
آن یکی خوکست در بیغیرتی
وان دگر خود همچو سگ شد شهوتی
آن یکی گرگ است در درندگی
وان دگر پیوسته در خر بندگی
آن یکی در کبر چون شیر و پلنگ
وان دگر چون خر به قید پالهنگ
دل بهر وصفی که گردد متصف
تو همانی گر جوانی ور خرف
اصل انسان در حقیقت خود دلست
باقی اعضا همه فرعش شدست
داد پیغمبر از این معنی خبر
گفت حق را نیست بر صورت نظر
هم نظر نبود به اعمال شما
شد دل انسان نظرگاه خدا
هست منظور خدا نیات تو
آن دل پر نفی و پر اثبات تو
گر دلت نیک است شد افعال نیک
دل چو بد شد فعل بد گردد ولیک
شد صلاح دل صلاح این بدن
نیست کس را اندرین معنی سخن
دل چو فاسد گشت انسان فاسدست
گر حریف باده و گر عابدست
گر به صورت متقی و زاهدست
بد بود زیرا دلش با شاهدست
ظاهراً معمور ودر باطن خراب
او ب صورت آبی ودر معنی سراب
اهل دل از دل سعادت یافتند
خنگ دولت سوی بالا تاختند
نقش غیر از لوح دل شستند پاک
جامۀ هستی خود کردند چاک
از وصال دوست شاد و خرم اند
واصل جانان و با جان همد م اند
هر کرا دل نیست او بی بهره است
در جهان ا ز بینوایی شهره است
رو ب ه اسفل دارد او چون گاو و خر
نیستش کاری بغیر از خواب وخور
حق همی گوید که ایشان فی المثل
همچو گاوند و چو خر بل هم اضل
بی نصیب از هر کمالند آن گروه
غافل از ارباب حالند آن گروه
اهل دل شو اهل دل شو اهل دل
ورنه همچون خر فرومانی به گل
هر کرا دل نیست گوهر جانش مباد
هر که بی سر گشت سامانش مباد
هر کرا باشد دل چون آینه
حق همی بیند درون آینه
در چنین دل می توان دیدن عیان
آنچه پنهانست از خلق جهان
از غبار غیر دل را صاف کن
تا جمال یار بینی بی سخن
بر در دل باش دایم پاسبان
غیر او مگذار در دل یک زمان
مقصد و مقصود خلقت این دلست
هر چه می جویی از این دل حاصلست
هر چه عارف داند از دل خوانده است
از کتاب و در س دست افشانده است
این سخ ن ز استفت قلبک جو نشان
تا بدانی علم عارف را بیان
آن وصی و جانشین مصطفی
گفت هر گه من تفکر می کنم
خلق عالم را تصور می کنم
آن یکی خوکست در بیغیرتی
وان دگر خود همچو سگ شد شهوتی
آن یکی گرگ است در درندگی
وان دگر پیوسته در خر بندگی
آن یکی در کبر چون شیر و پلنگ
وان دگر چون خر به قید پالهنگ
دل بهر وصفی که گردد متصف
تو همانی گر جوانی ور خرف
اصل انسان در حقیقت خود دلست
باقی اعضا همه فرعش شدست
داد پیغمبر از این معنی خبر
گفت حق را نیست بر صورت نظر
هم نظر نبود به اعمال شما
شد دل انسان نظرگاه خدا
هست منظور خدا نیات تو
آن دل پر نفی و پر اثبات تو
گر دلت نیک است شد افعال نیک
دل چو بد شد فعل بد گردد ولیک
شد صلاح دل صلاح این بدن
نیست کس را اندرین معنی سخن
دل چو فاسد گشت انسان فاسدست
گر حریف باده و گر عابدست
گر به صورت متقی و زاهدست
بد بود زیرا دلش با شاهدست
ظاهراً معمور ودر باطن خراب
او ب صورت آبی ودر معنی سراب
اهل دل از دل سعادت یافتند
خنگ دولت سوی بالا تاختند
نقش غیر از لوح دل شستند پاک
جامۀ هستی خود کردند چاک
از وصال دوست شاد و خرم اند
واصل جانان و با جان همد م اند
هر کرا دل نیست او بی بهره است
در جهان ا ز بینوایی شهره است
رو ب ه اسفل دارد او چون گاو و خر
نیستش کاری بغیر از خواب وخور
حق همی گوید که ایشان فی المثل
همچو گاوند و چو خر بل هم اضل
بی نصیب از هر کمالند آن گروه
غافل از ارباب حالند آن گروه
اهل دل شو اهل دل شو اهل دل
ورنه همچون خر فرومانی به گل
هر کرا دل نیست گوهر جانش مباد
هر که بی سر گشت سامانش مباد
هر کرا باشد دل چون آینه
حق همی بیند درون آینه
در چنین دل می توان دیدن عیان
آنچه پنهانست از خلق جهان
از غبار غیر دل را صاف کن
تا جمال یار بینی بی سخن
بر در دل باش دایم پاسبان
غیر او مگذار در دل یک زمان
مقصد و مقصود خلقت این دلست
هر چه می جویی از این دل حاصلست
هر چه عارف داند از دل خوانده است
از کتاب و در س دست افشانده است
این سخ ن ز استفت قلبک جو نشان
تا بدانی علم عارف را بیان
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۳۲ - اشارت به سخن سید الطایفه جنید بغدادی که:«المرید الصادق غنی عن علم العلما» و بیان آنکه علم اولیا لدنی است نه کسبی که کما قال اللّه تعالی: ان تتقو اللّه یجعل لکم فرقاناً بین الحق و الباطل و کما قال النبی علیه الصلوة و السلام: من رغب فی الدنیا و طالت آماله فیها اعمی اللّه قلبه و علی قدر ذلک و من زهد عن الدنیا و قصر امله فیها اعطاه اللّه علما بغیر تعلم؛ بیت:
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسفید همچون برف نیست
که مولانا رومی در بیان معنی فرموده است
پیر بغدادی جنید رازدان
این چنین فرمود هنگام نشان
گر مریدی در ارادت صادقست
بر کمال لطف ایزد واثقست
او غنی اس ت از علوم عالمان
نیست او را احتیاج این و آن
هر کسی کو را معلم حق بود
نیست باطل هر چه گوید حق بود
هست از تعلیم استاد او غنی
عین نور است او چه حاجت روشنی
شد دلی صافی کتاب و دفترش
سرها پیدا نماید در سرش
آیت ان تتقوا اللّه باز خوان
متقی شو تا ببینی هر نهان
گفت پیغمبر مدینه علم و دین
آن حبیب خاص رب العالمین
هر که باشد طالب دنیای دون
در چه حرص و حسد شد سرنگون
هست در دنیا ورا طول امل
در پی دنیاست با دام و حیل
کور و کر داند خداوند جهان
زین سبب چشم دلش شد قدردان
هر که زاهد گشت از دنیای دون
دل بری کرد از همه مکر و فسون
کردکوته از همه امید خود
از میان یار و دل برداشت سد
بی تعلم حق دهد او را علوم
علمهای برتر از درک فهوم
این چنین دل هر کسی را چون دهند
تا نپنداری که هر کس زین دهند
سالها راه طریقت گر روی
ور ز درد عشق عمری نغنوی
ور تو گردی سالها خلوت نشین
دایما ً با ذکر حق باشی قرین
تادلت خالی ز مال و جاه نیست
جان تو محرم درین درگاه نیست
کی در عرفان گشاید جز به فکر
فکر صافی کی شود الا به ذکر
ذکر را باید دل خالی ز غیر
دل که در وی نیست جای شر و خیر
آن دلی پاکی که در وی غیر یار
هیچ دیاری نیابی وقت کار
تا نگردی از حظوظ نفس دور
کی دل و جانت شود روشن ز نور
جان طاعت چیست اخلاص و یقین
از تن بیجان چه حاصل خود ببین
جز دل اسفید همچون برف نیست
که مولانا رومی در بیان معنی فرموده است
پیر بغدادی جنید رازدان
این چنین فرمود هنگام نشان
گر مریدی در ارادت صادقست
بر کمال لطف ایزد واثقست
او غنی اس ت از علوم عالمان
نیست او را احتیاج این و آن
هر کسی کو را معلم حق بود
نیست باطل هر چه گوید حق بود
هست از تعلیم استاد او غنی
عین نور است او چه حاجت روشنی
شد دلی صافی کتاب و دفترش
سرها پیدا نماید در سرش
آیت ان تتقوا اللّه باز خوان
متقی شو تا ببینی هر نهان
گفت پیغمبر مدینه علم و دین
آن حبیب خاص رب العالمین
هر که باشد طالب دنیای دون
در چه حرص و حسد شد سرنگون
هست در دنیا ورا طول امل
در پی دنیاست با دام و حیل
کور و کر داند خداوند جهان
زین سبب چشم دلش شد قدردان
هر که زاهد گشت از دنیای دون
دل بری کرد از همه مکر و فسون
کردکوته از همه امید خود
از میان یار و دل برداشت سد
بی تعلم حق دهد او را علوم
علمهای برتر از درک فهوم
این چنین دل هر کسی را چون دهند
تا نپنداری که هر کس زین دهند
سالها راه طریقت گر روی
ور ز درد عشق عمری نغنوی
ور تو گردی سالها خلوت نشین
دایما ً با ذکر حق باشی قرین
تادلت خالی ز مال و جاه نیست
جان تو محرم درین درگاه نیست
کی در عرفان گشاید جز به فکر
فکر صافی کی شود الا به ذکر
ذکر را باید دل خالی ز غیر
دل که در وی نیست جای شر و خیر
آن دلی پاکی که در وی غیر یار
هیچ دیاری نیابی وقت کار
تا نگردی از حظوظ نفس دور
کی دل و جانت شود روشن ز نور
جان طاعت چیست اخلاص و یقین
از تن بیجان چه حاصل خود ببین
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۳۳ - در بیان آنکه اصل اعمال نیت است و اخلاص در آن چنانچه در احادیث قدسیه آمده است که: لو صلی العبد صلوة اهل السماء و الارض و صام صیام اهل السماء و الارض و طوی الطعام مثل الملائکه حتی لا تأکل شیئی و لبس لباس العاری ثم رای فی قلبه ذره من محبة الدنیا او سمعتها او محمدتها او ریاستها، لا یسکن فی جواری و لأظلمن قلبی حتی ینسانی و لا اذیقه حلاوة مناجاتی، نیت المؤمن خیر من عمله.
بشنواز اخبار قدسی این سخن
گفتۀ حق را چو در ّ در گوش کن
وحی فرموده است حق با اهل راز
گر گزارد بنده ای چندان نماز
گر گزارد اهل ارض و آسمان
روزه دارد نیز هم مانند آن
چون ملایک در نوردد او طعام
یا نپوشد هیچ چیزی والسلام
بودن ع ریان لباس او شود
موی جلد تن پلاس او شود
من که از سر ضمیرم با خبر
در دل او می کنم آنگه نظر
یا ستایش جوید و نام نکو
یا بزرگی را کند او آرزو
در جوار ما نیابد او مکان
ناورم نامش می ا ن دوستان
آینه جان و دلش سازیم تار
از چه این غفلت که شد زنگ و غبار
تاکند ما را فراموش آن دنی
تا نبیند او ز رویم روشنی
سازمش محروم در وقت نیاز
از حلاوت ه ای طاعات و نماز
لذت و ذوق مناجات و نیاز
وین نیابد هیچ در هنگام راز
ای خداوند کر یم کارساز
این دل بیچاره را ده برگ و ساز
یاد خود ک ن مونس جان و دلم
وارهان از قیدهای مشکلم
این چه استغنا چه بیباکیست این
با که بتوان گفت آخر چیست این
آتشی در جان عاشق می زند
عاشقان را در جهان رسوا کند
گاه گوید در نماز و روزه باش
باز گوید مست و عاشق باش فاش
گاه گوید عاقل و هشیار باش
گاه گوید این نمی ارزد به لاش
گاه گوید جمع گردان ملک ومال
باز گوید هر دو را کن پایمال
گه همی گوید بجو رزق حلال
گاه گوید رزق جویی شد وبال
گاه گوید حرفه کن نانی بجو
گاه گوید ترک خان و مان بگو
گه کند جویندۀ دنیای دون
گاه آرد میل عقبی در درون
گاه گوید عارف اسرار شو
گاه گوید از همه بیزار شو
گاه می گوید که ترک هر دو گو
جز جمال جانفزای ما مجو
گاه الکاسب حبیب اللّه گفت
گاه ترک کسب شرط راه گفت
هر زمان آرد دگر راهی به پیش
وه که بس حیرانم اندر کار خویش
گه مکانم می کند در لامکان
گه کند جانم اسیر خاکدان
گاه شیخ شهرم و گه رندمست
گه برد بالا گهی آرد به پست
گه در آرد در دلم صد دیو و دد
گاه خالی می کند از غیر خود
گه غریق بحر انوارم کند
گه اسیر قید پندارم کند
گه برون ن ُ ه فلک جایم دهد
گه درون خاک مأوایم دهد
گه چنان سازد که رشک آرد ملک
گه زنامم ننگ می آ رد فلک
گاه عاقل گاه مجنون می ک ند
گاه فارغ گاه مفتون می کند
گاه ساز همچو دود گلخنم
گاه دیگر سبز و تر چون گلشنم
گه ز طبع نفس بر ظلمت تنم
گاه از نور تجلی روشنم
گاه ملا گاه شیخ و گاه رند
گه ز روم و گه عرب گاهی ز هند
گفتۀ حق را چو در ّ در گوش کن
وحی فرموده است حق با اهل راز
گر گزارد بنده ای چندان نماز
گر گزارد اهل ارض و آسمان
روزه دارد نیز هم مانند آن
چون ملایک در نوردد او طعام
یا نپوشد هیچ چیزی والسلام
بودن ع ریان لباس او شود
موی جلد تن پلاس او شود
من که از سر ضمیرم با خبر
در دل او می کنم آنگه نظر
یا ستایش جوید و نام نکو
یا بزرگی را کند او آرزو
در جوار ما نیابد او مکان
ناورم نامش می ا ن دوستان
آینه جان و دلش سازیم تار
از چه این غفلت که شد زنگ و غبار
تاکند ما را فراموش آن دنی
تا نبیند او ز رویم روشنی
سازمش محروم در وقت نیاز
از حلاوت ه ای طاعات و نماز
لذت و ذوق مناجات و نیاز
وین نیابد هیچ در هنگام راز
ای خداوند کر یم کارساز
این دل بیچاره را ده برگ و ساز
یاد خود ک ن مونس جان و دلم
وارهان از قیدهای مشکلم
این چه استغنا چه بیباکیست این
با که بتوان گفت آخر چیست این
آتشی در جان عاشق می زند
عاشقان را در جهان رسوا کند
گاه گوید در نماز و روزه باش
باز گوید مست و عاشق باش فاش
گاه گوید عاقل و هشیار باش
گاه گوید این نمی ارزد به لاش
گاه گوید جمع گردان ملک ومال
باز گوید هر دو را کن پایمال
گه همی گوید بجو رزق حلال
گاه گوید رزق جویی شد وبال
گاه گوید حرفه کن نانی بجو
گاه گوید ترک خان و مان بگو
گه کند جویندۀ دنیای دون
گاه آرد میل عقبی در درون
گاه گوید عارف اسرار شو
گاه گوید از همه بیزار شو
گاه می گوید که ترک هر دو گو
جز جمال جانفزای ما مجو
گاه الکاسب حبیب اللّه گفت
گاه ترک کسب شرط راه گفت
هر زمان آرد دگر راهی به پیش
وه که بس حیرانم اندر کار خویش
گه مکانم می کند در لامکان
گه کند جانم اسیر خاکدان
گاه شیخ شهرم و گه رندمست
گه برد بالا گهی آرد به پست
گه در آرد در دلم صد دیو و دد
گاه خالی می کند از غیر خود
گه غریق بحر انوارم کند
گه اسیر قید پندارم کند
گه برون ن ُ ه فلک جایم دهد
گه درون خاک مأوایم دهد
گه چنان سازد که رشک آرد ملک
گه زنامم ننگ می آ رد فلک
گاه عاقل گاه مجنون می ک ند
گاه فارغ گاه مفتون می کند
گاه ساز همچو دود گلخنم
گاه دیگر سبز و تر چون گلشنم
گه ز طبع نفس بر ظلمت تنم
گاه از نور تجلی روشنم
گاه ملا گاه شیخ و گاه رند
گه ز روم و گه عرب گاهی ز هند
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۳۴ - در بیان آنکه جمیع افعال به تقدیر الهی است و اشاره به مسائل مختلف فیه میان اشعری و معتزلی و سنی و شیعی و محقق و مقلد و ایماء اصطلاحات صوفیه و منع از اظهار اسرار و تحریص به اخفاء آن بحکم:
و رب جوهر علم لو ابوح به
لقبل لی انت ممن یعبد الوثناء
و عمل بر مقتضای کلموا الناس علی قدر عقولهم.
من ندارم اختیار خویشتن
گشته ام مجبور امر ذوالمنن
او بهر ساعت بهانه نو کند
آتشی در خرمن صبرم زند
گاه گوید نیک از من بد ز تو
گاه گوید جز ره نیکی مرو
گاه گوید هست جمله از قضا
گاه گوید گفت من بد از رضا
گاه گوید باطل آمد این رمه
گاه می گوید که حق اند این همه
گوید این یک کافر و آن مؤمن است
آن یکی در شک و دیگر موقن است
گوید این ضالست و آن هادی دگر
وان یکی رهزن، دگر شد راهبر
گوید این یک عاصی و آن عابدست
آن یکی میخواره وان یک زاهدست
باز گوید هر چه هست از من بدان
زانکه هستم خالق هر دو جهان
بلکه جمله عالم هستی منم
من به نقش هر دو عالم روشنم
در حقیقت چون به غیر دوست نیست
در میان این اختلاف آخر ز چیست
این عبث نبود که عین حکمت است
اختلاف امتی چون رحمت است
اختلاف امتان انبیا
چون ز عین حکمت آ مد ای فتی
اختلاف خلق و خالق چون بود
رحمت این بیگمان افزون بود
ره برین رحمت نبردی جاهلی
اعتراضی می ک نی بیحاصلی
گنج ایمانست زیر هر طلسم
پیش عارف شد مسمی عین اسم
او بهر جا می ن ماید وصف خاص
عین یک دیگر شمر تو عام و خاص
کرده در هر مظهری نوعی ظهور
او به ما نزدیک و ما زو دور دور
گر به صورت گشت بیگانه زما
او به معنی هست با ما آشنا
غیر دریا گر نماید موج آب
عین دریا دان تو امواج و حباب
باز دیوانه شدم ای عاقلان
در خور مجنون بود بند گران
دارم از دیوانگی صد غلغله
خواهم از زنجیر زلفش سلسله
زلف و جعد تابدار و پر گره
حلقه حلقه گشته درهم چ ون زره
هر دو عالم مست زلف مشکبوش
گشته بر حسن جمالش روی پوش
پای ما زین بند چون آزاد شد
خانۀ تقلید بی بنیاد شد
قول و فعل کاملان را کن سند
گر همی خواهی ز حق یابی مدد
توسن عرفان بود تند و حرون
هان عنانش را بکش ای ذو فنون
گر عنان او رها کردی بجست
خیره گشت و اختیارت شد ز دست
گه به دارت آورد حلاج وار
گه بر خلقان شوی مطعون و خوار
گه به زندیقی ترا نسبت کند
گه به الحادت گواهی می دهد
گه به مجنونی شوی مشهور شهر
گه اسیر آیی تو در زندان دهر
گه برونت می کند از شهر خویش
گه برون از مذهب و دین است و کیش
تا توانی رهروی هشیار باش
راز جانت را مکن با خلق فاش
سر حق را جز به اهل حق مگو
غیر راه کاملان ای دل مپو
لقبل لی انت ممن یعبد الوثناء
و عمل بر مقتضای کلموا الناس علی قدر عقولهم.
من ندارم اختیار خویشتن
گشته ام مجبور امر ذوالمنن
او بهر ساعت بهانه نو کند
آتشی در خرمن صبرم زند
گاه گوید نیک از من بد ز تو
گاه گوید جز ره نیکی مرو
گاه گوید هست جمله از قضا
گاه گوید گفت من بد از رضا
گاه گوید باطل آمد این رمه
گاه می گوید که حق اند این همه
گوید این یک کافر و آن مؤمن است
آن یکی در شک و دیگر موقن است
گوید این ضالست و آن هادی دگر
وان یکی رهزن، دگر شد راهبر
گوید این یک عاصی و آن عابدست
آن یکی میخواره وان یک زاهدست
باز گوید هر چه هست از من بدان
زانکه هستم خالق هر دو جهان
بلکه جمله عالم هستی منم
من به نقش هر دو عالم روشنم
در حقیقت چون به غیر دوست نیست
در میان این اختلاف آخر ز چیست
این عبث نبود که عین حکمت است
اختلاف امتی چون رحمت است
اختلاف امتان انبیا
چون ز عین حکمت آ مد ای فتی
اختلاف خلق و خالق چون بود
رحمت این بیگمان افزون بود
ره برین رحمت نبردی جاهلی
اعتراضی می ک نی بیحاصلی
گنج ایمانست زیر هر طلسم
پیش عارف شد مسمی عین اسم
او بهر جا می ن ماید وصف خاص
عین یک دیگر شمر تو عام و خاص
کرده در هر مظهری نوعی ظهور
او به ما نزدیک و ما زو دور دور
گر به صورت گشت بیگانه زما
او به معنی هست با ما آشنا
غیر دریا گر نماید موج آب
عین دریا دان تو امواج و حباب
باز دیوانه شدم ای عاقلان
در خور مجنون بود بند گران
دارم از دیوانگی صد غلغله
خواهم از زنجیر زلفش سلسله
زلف و جعد تابدار و پر گره
حلقه حلقه گشته درهم چ ون زره
هر دو عالم مست زلف مشکبوش
گشته بر حسن جمالش روی پوش
پای ما زین بند چون آزاد شد
خانۀ تقلید بی بنیاد شد
قول و فعل کاملان را کن سند
گر همی خواهی ز حق یابی مدد
توسن عرفان بود تند و حرون
هان عنانش را بکش ای ذو فنون
گر عنان او رها کردی بجست
خیره گشت و اختیارت شد ز دست
گه به دارت آورد حلاج وار
گه بر خلقان شوی مطعون و خوار
گه به زندیقی ترا نسبت کند
گه به الحادت گواهی می دهد
گه به مجنونی شوی مشهور شهر
گه اسیر آیی تو در زندان دهر
گه برونت می کند از شهر خویش
گه برون از مذهب و دین است و کیش
تا توانی رهروی هشیار باش
راز جانت را مکن با خلق فاش
سر حق را جز به اهل حق مگو
غیر راه کاملان ای دل مپو
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۳۵ - در بیان آنکه شرط را ه سالک صدق و اخلاص است و امتحان اهل کلام موجب خذلان دین و دنیا میگردد و ممتحن ملعون است.
صدق و اخلاص است زاد رهروان
هر که مخلص گشت باشد رهرو آن
طالب بی صدق کی آید به کار
گر نه ای صادق نبینی وصل یار
امتحان اهل دل نبود صلاح
ممتحن هرگز نمی بیند فلاح
هر که او را بهره از ایمان بود
در طریق امتحان کی می رود
هر که گردد رهروان را ممتحن
گشت مردود قلوب انس و جن
هان به پای صدق رو این راه را
دور دان از امتحان این شاه را
امتحان کاملان نبود روا
هر که گردد ممتحن یابد سزا
امتحان اهل دل گر می کنی
خویشتن بیجان و بی سر می کنی
هر که مخلص گشت باشد رهرو آن
طالب بی صدق کی آید به کار
گر نه ای صادق نبینی وصل یار
امتحان اهل دل نبود صلاح
ممتحن هرگز نمی بیند فلاح
هر که او را بهره از ایمان بود
در طریق امتحان کی می رود
هر که گردد رهروان را ممتحن
گشت مردود قلوب انس و جن
هان به پای صدق رو این راه را
دور دان از امتحان این شاه را
امتحان کاملان نبود روا
هر که گردد ممتحن یابد سزا
امتحان اهل دل گر می کنی
خویشتن بیجان و بی سر می کنی
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۳۶ - جنید بغدادی
پیر بغدادی جنید آن رهنما
چونکه شد اندر طریقت پیشوا
هر کسی کردند آغ ا ز حسد
گفتن او را پیشوایی کی رسد
صد کمال ار هست پوشاند حسد
بحر قلزم را بجوشاند حسد
مانع جمله کمال آم د حسد
خلق عالم را وبال آمد حسد
گفت پیغمبر حسد ایمان برد
همچو آن آتش که هیزم را خورد
از حسد بگذر درآ در راه دین
گر همی خواهی شوی آگاه دین
با خلیفه عاقب ت آ ن حاسدان
عرض کردند حال آ ن شیخ زمان
کو ه می گوید ح کایات ع ج ب
می کنند از وی روایات عجب
زین سخن در فتنه می افتند خلق
مبتلای بدع تی گردند خلق
گفت با ایشان خلیفه در جواب
منع او بی حجتی نبود صواب
زانکه بی حج ت چو کردم منع او
در میان خلق افتد گفت و گو
فتنه دیگر ا ز آن پیدا شود
کار او زین بیشتر بالا شود
می بباید آزمایش کرد زود
تا به حجت منع او بتوان نمود
آن خلیفه داشت یک زیبا کنیز
بود در پیش خلیفه بس عزیز
در جمال ودر ملاحت دلپذیر
در همه عالم به خوبی بی نظیر
بد خلیف ه عاشق روی نکوش
دایماً آشفت ۀ آن رنگ و بوش
گفت تا پوشد لباس فاخرش
زود آرایند هر گون زیورش
گرد رویش بسته درهای ثمین
دست و پایش پر ز خلخال گزین
یک کنیز دیگرش همراه کرد
تا از آن دریا برانگیزند گرد
در ف ل ان جا گفت رو ای خوبرو
روبرو شو با ج نید آخر بگو
کامدم پیش تو ای شیخ انام
از سر صدق و ز اخلاص تمام
زانکه دل بگرفتم از کار جهان
نیست ما را طاق ت بار گران
هست ما را مال بیحد و شمار
وین دلم با کس نمی گیرد قرار
پیش تو از بهر این کار آمدم
تا بگویم پیشت احوال ندم
تا بیندشی صلاح کار ما
زانکه هستی تو امام و رهنما
گر بخواهی تو م را ای پیشوا
مال خود سازم همه پیشت فدا
رو به طاعت آورم در صحبتت
چون کنیزان باشم اندر خدمتت
اندرین معنی نما سعی بلیغ
روی خود بنما چو خور در زیر میغ
رو گشاده خویش بر وی عرضه کن
تا مگر بفریبد او را این سخن
آمد آن مهرو روان پیش جنید
تا مگر ساز د ز رعنا پیش صید
آنچه تعلیمش نمود اندر نهفت
او دو صد چندان همه با شیخ گفت
یک نظر بر روی آ ن زیبا نگار
اوفتاد آن شیخ را بی اختیار
سر به پیش افکند شیخ اوستاد
گشت خاموش و جواب زن نداد
لحظه ای شد سر برآورد آن زمان
کرد آهی دردناک از سوز جان
آه را چون در رخ آن زن دمید
در خسوف افتاد و جان از وی پرید
بر نیامد زو نفس در حال مرد
بر سر یک امتحان جان را سپرد
امتحان او لیا هر کو کند
خویش را بر تیغ فولادی زند
این جماعت را که بی ما و منند
امتحان کم کن که بی جانت کنند
خادمه شد با دل اندوهگین
با خلیفه گفت حا ل ش را چنین
شد خلیفه بیقرار از درد و غم
آتشی افتاد در وی از ندم
گفت هر نادان که با اهل دلان
آن کند که می نباید کرد آن
این ببیند که نباید دیدنش
زین گلستان این بود گل چیدنش
پس خلیفه گفت مرد اینچنین
پیش خود نتوان طلب کردن یقین
در زمان برخاست شد پیش جنید
گفت کای لطف خدا را گشته صید
چون دلت می داد کآخر آن چنان
زار سوزی ماه رویی همچو جان
گفت شیخش کای امیر المؤمنین
رحم تو بر مؤمنان آمد چنین
خواستی چل ساله طاع ا ت مرا
این سلوک و این ریاضات مرا
این همه بیخوابی و جان کندنم
در طلب پیوسته خونها خوردنم
تا دهی بر باد جوجو خرمنم
من کیم تا در میان گویم منم
فعل حق دان هر چه کردند اولیا
زانکه در حق گشته اند ایشان فنا
در میا با اولیا اندر نبرد
چون چنین کردی چنین خواهند کرد
صدق پیش آور که تا بینی عیان
آنچه دادند اولیا از وی نشان
امتحان شیخ دین گر می کنی
دست حیرت بسکه بر سر می زند
در حقیقت امتحان اهل حق
امتحان حق بود بی هیچ دق
گر نداری صدق و اخلاص و یقین
در ره مردان مر و جایی نشین
گر به پیشت فعل ایشان بد نمود
آن ز جهل تست ای مرد عنود
چونکه شد اندر طریقت پیشوا
هر کسی کردند آغ ا ز حسد
گفتن او را پیشوایی کی رسد
صد کمال ار هست پوشاند حسد
بحر قلزم را بجوشاند حسد
مانع جمله کمال آم د حسد
خلق عالم را وبال آمد حسد
گفت پیغمبر حسد ایمان برد
همچو آن آتش که هیزم را خورد
از حسد بگذر درآ در راه دین
گر همی خواهی شوی آگاه دین
با خلیفه عاقب ت آ ن حاسدان
عرض کردند حال آ ن شیخ زمان
کو ه می گوید ح کایات ع ج ب
می کنند از وی روایات عجب
زین سخن در فتنه می افتند خلق
مبتلای بدع تی گردند خلق
گفت با ایشان خلیفه در جواب
منع او بی حجتی نبود صواب
زانکه بی حج ت چو کردم منع او
در میان خلق افتد گفت و گو
فتنه دیگر ا ز آن پیدا شود
کار او زین بیشتر بالا شود
می بباید آزمایش کرد زود
تا به حجت منع او بتوان نمود
آن خلیفه داشت یک زیبا کنیز
بود در پیش خلیفه بس عزیز
در جمال ودر ملاحت دلپذیر
در همه عالم به خوبی بی نظیر
بد خلیف ه عاشق روی نکوش
دایماً آشفت ۀ آن رنگ و بوش
گفت تا پوشد لباس فاخرش
زود آرایند هر گون زیورش
گرد رویش بسته درهای ثمین
دست و پایش پر ز خلخال گزین
یک کنیز دیگرش همراه کرد
تا از آن دریا برانگیزند گرد
در ف ل ان جا گفت رو ای خوبرو
روبرو شو با ج نید آخر بگو
کامدم پیش تو ای شیخ انام
از سر صدق و ز اخلاص تمام
زانکه دل بگرفتم از کار جهان
نیست ما را طاق ت بار گران
هست ما را مال بیحد و شمار
وین دلم با کس نمی گیرد قرار
پیش تو از بهر این کار آمدم
تا بگویم پیشت احوال ندم
تا بیندشی صلاح کار ما
زانکه هستی تو امام و رهنما
گر بخواهی تو م را ای پیشوا
مال خود سازم همه پیشت فدا
رو به طاعت آورم در صحبتت
چون کنیزان باشم اندر خدمتت
اندرین معنی نما سعی بلیغ
روی خود بنما چو خور در زیر میغ
رو گشاده خویش بر وی عرضه کن
تا مگر بفریبد او را این سخن
آمد آن مهرو روان پیش جنید
تا مگر ساز د ز رعنا پیش صید
آنچه تعلیمش نمود اندر نهفت
او دو صد چندان همه با شیخ گفت
یک نظر بر روی آ ن زیبا نگار
اوفتاد آن شیخ را بی اختیار
سر به پیش افکند شیخ اوستاد
گشت خاموش و جواب زن نداد
لحظه ای شد سر برآورد آن زمان
کرد آهی دردناک از سوز جان
آه را چون در رخ آن زن دمید
در خسوف افتاد و جان از وی پرید
بر نیامد زو نفس در حال مرد
بر سر یک امتحان جان را سپرد
امتحان او لیا هر کو کند
خویش را بر تیغ فولادی زند
این جماعت را که بی ما و منند
امتحان کم کن که بی جانت کنند
خادمه شد با دل اندوهگین
با خلیفه گفت حا ل ش را چنین
شد خلیفه بیقرار از درد و غم
آتشی افتاد در وی از ندم
گفت هر نادان که با اهل دلان
آن کند که می نباید کرد آن
این ببیند که نباید دیدنش
زین گلستان این بود گل چیدنش
پس خلیفه گفت مرد اینچنین
پیش خود نتوان طلب کردن یقین
در زمان برخاست شد پیش جنید
گفت کای لطف خدا را گشته صید
چون دلت می داد کآخر آن چنان
زار سوزی ماه رویی همچو جان
گفت شیخش کای امیر المؤمنین
رحم تو بر مؤمنان آمد چنین
خواستی چل ساله طاع ا ت مرا
این سلوک و این ریاضات مرا
این همه بیخوابی و جان کندنم
در طلب پیوسته خونها خوردنم
تا دهی بر باد جوجو خرمنم
من کیم تا در میان گویم منم
فعل حق دان هر چه کردند اولیا
زانکه در حق گشته اند ایشان فنا
در میا با اولیا اندر نبرد
چون چنین کردی چنین خواهند کرد
صدق پیش آور که تا بینی عیان
آنچه دادند اولیا از وی نشان
امتحان شیخ دین گر می کنی
دست حیرت بسکه بر سر می زند
در حقیقت امتحان اهل حق
امتحان حق بود بی هیچ دق
گر نداری صدق و اخلاص و یقین
در ره مردان مر و جایی نشین
گر به پیشت فعل ایشان بد نمود
آن ز جهل تست ای مرد عنود