عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۴۶
جاودان باد دولت سلطان
دل او شاد باد و بخت جوان
رای او پاک و همتش عالی
تیغ او تیز و ملکش آبادان
کرده با بخت او قضا بیعت
کرده با قَدر او قَدَر پیمان
دست او روز بزم گوهر بار
تیغ او روز رزم خون‌افشان
هر ندیمش به فرّ افریدون
هر غلامش به عدل نوشروان
روز بزم است و روزگار نشاط
فَروَدین است در مه آبان
به چنین روز شاد باشد دل
در چنین بزم تازه باشد جان
ساقیا رَطل باده بر پیمای
مطربا دست بَر سوی دستان
ای بزرگان عصر نوش کنید
یاد شاهنشه زمین و زمان
می روشن به یاد طلعت شاه
قوّت خاطرست و قُوت روان
پادشاهی که هست گیتی بخش
شهریاری که هست شهر‌ستان
از جهان کوشش و ازو بخشش
وز فلک طاعت و ازو فرمان
میزبانان و میهمانان را
پیش ازین دیده‌اند خلق جهان
میزبانی که دید چون سرهنگ
میهمانی که دید چون سلطان
شادباش ای خدایگان بزرگ
حکم تو بر بزرگ و خرد روان
همچنین باده نوش و خرم زی
مجلس آرای و کام خویش بران
تا بپاید فلک تو نیز بپای
تا بماند جهان تو نیز بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۴۷
جهان پیر دیگرباره تازه گشت و جوان
به تازگی و جوانی چو بخت شاه جهان
چه باک از آن‌که جهان‌گه جوان وگه پیرست
همیشه شاه جوان است و بخت شاه جوان
سر ملوک، ملک شاه دادگر ملکی
که شهریار زمین است و پادشاه زمان
زکین او به دل اندر فسرده گردد خون
ز مهر او به تن اندر شکفته‌ گردد جان
نثار خدمت او واجب است و زین معنی
قضاگشاده زبان است و بخت بسته میان
چنانکه بسته میان است بخت در خدمت
همیشه هست قضا بر ثناگشاده زبان
مبارزان عرب چون عجم شدند امسال
رعیت مَلِک مُلک بخش مُلک ستان
زخسروان عجم کوشش است وزو بخشش
زسروران عرب طاعت است وزو فرمان
دوگوشه دارد کیهان زمشرق و مغرب
نبرد هیچ کس از خلق روزگار گمان
که شاه کیهان با صد هزار عالم جنگ
علم زند بدو مه بر دو گوشهٔ‌ کیهان
ز ملک روم به نزدیک مردمان عجم
نوشته‌اند به تعجیل چند بازرگان
که چون به جانب موصل رسید شاهنشه
به‌روم در ز نهیبش خروش بود و فغان
گرفت قیصر روم و سپاه او از بیم
ره‌گریز و هزیمت به‌آشکار و نهان
همه‌کبود لب و زردروی و سرخ سرشک
همه شکسته‌دل و تیره‌چشم و خشک‌دهان
زبیم آنکه شهنشاه بر سبیل شکار
ز حدِّ شام بتابد به حدِّ روم عنان
اگر به غرب در از فتح شاه بود خبر
کنون به شرق در از تیغ شاه هست نشان
رسید رایت مه پیکرش به جانب غرب
زهیبتش نه اَمَل ماند خصم را نه امان
به تُرک تارَک فَغفورگشت خاک آلود
به هند دیدهٔ چیپال گشت خون‌افشان
هزار ولوله و مشغله درافتادست
ز تیغ شاه به هندوستان و ترکستان
شهی‌ که هیبت او را چنین بود تأثیر
شهی‌ که دولت او را چنین بود بُرهان
مجاز باشد با او شکستن پیمان
محال باشد با او نمودن عصیان
ایا شهی‌ که ز مریخ رنگ شمشیرت
ز شرق و غرب رسیدست گرد بر کیوان
سپهر پرخطر از تیر توست بر صحرا
ستاره برحذر از گوی توست در میدان
سپاه خصم توگر جاودان فرعونند
تویی به دولت وتأیید موسی عمران
کجا برهنه شود تیر تو برابر خصم
فرو خورد همه نیرنگ خصم چون ثُعبان
تو شادباش به مُلک اندرون که دشمن تو
زبیم تو به جهان اندرون شدست جهان
زبهر سود به جز راه سرکشی نسپرد
نکرد سود بر آن سرکشی وکرد زیان
زیادتیش به‌ملک اندرون همی بایست
به آرزوی زیادت فتاد در نقصان
کنون زخوی بد خویشتن گرانبارست
مثل زنندکه خوی بدست بار گران
خدایگانا برخور زملک و دولت خویش
به صد هزار قرون و به صد هزار قِران
ز شادمانی زن فال و شادمانه بزی
زجاودانی کن یاد و جاودانه بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۴۸
از هیبت و نهیب تو ای خسرو جهان
گشتند دشمنان بی‌جان‌ تو و بی‌روان
رُمحِ همه قلم شد و فَرقِ همه قَدَم
روی همه قفا شد و سود همه زیان
بر پایشان چو کُندهٔ پولاد شد رکاب
بر دستشان چو حلقهٔ زنجیر شد عنان
شمشیر در نهاده چو خصمان بهٔکدگر
آن بدسگال این شده این بدسگال آن
زین سان وزین نهاد گریزند سربه‌سر
آسیمه در ولایت و آشفته در جهان
گه‌ گوید این‌ که شعلهٔ تیغ آمد الحذر
گه ‌گوید آن‌که نامهٔ عفو آمد اَ‌لْاَمان
دل باید و خزانه و تیغ و سپاه و تخت
تا بر مراد خویش بود مرد کامران
یعقوب را چو زین همه عُدَّت یکی نبود
بیهوده قصد ملک چرا کرد رایگان
از پیش لاف زدکه منم مردکارزار
چون وقت حمله بود شد از بیم تو نهان
بس کس‌که‌گاه حمله چو میشی بودضعیف
هرچند گاه لاف چو شیری بود ژیان
بگریخت زین ولایت و شد باز جای خویش
چون یافت از علامت و مَنجوق تو نشان
آری چو بانگ جُلجُل باز آید از هوا
دُرّاج زود بازگریزد در آشیان
کاسان و اوزگندو سمرقند پیش ازین
بودست گنج‌خانهٔ چندین تکین و خان
بی‌آنکه در نبرد فروزنده شد حُسام
بی‌آنکه در مصاف درخشنده شد سنان
بی‌آنکه شد کشیده یکی خنجر از نیام
بی‌آنکه شدگشاده یکی ناوک از کمان
بگشادی این سه قلعه‌ که هر قلعه را سزد
کس مهرکوتوال بود ماه پاسبان
از اوزگند تا به فَرَب بستدی ز خصم
بستی میان و فتنه برون‌کردی از میان
هرگز که یافته است چنین طالعی قوی
هرگز که داشته است چنین دولتی جوان
از مُعتَصَم‌ گذشته کرا بود جز تو را
این ملک و این خزانه و این لشکرگران
از ترک و دیلم و عرب و روم عالمی
جز تو به اوزگَند که آورد زاصفهان
جز تو حصار و خانهٔ خاقانیان که کرد
جای امیر و حاجب و سالار و پهلوان
اخبار و قصهٔ تو ز بس گونه‌گون شگفت
منسوخ کرد قصه و اخبار باستان
آنچ از تو دیده‌ایم و بخواهیم نیز دید
نشنیده‌ایم در کتب از هیچ داستان
از دولت تو هر چه‌ گمان بود شد یقین
وز دشمن تو هر چه یقین بود شدگمان
آن‌ کیست ‌کاو به ملک‌ کند با تو همسری
از روم تا به هند و ز چین تا به قیروان
تو ایدری و از فَزَعِ جنگیان توست
درکاشغر مصیبت و اندر خُتن فغان
سیماب شد تن چِگِلی ازنهیب سر
طَبطاب شد دل خُتَنی از نهیبِ جان
نیل است و زعفران‌ حسد تو که حاسدت
در دیده نیل دارد و بر چهره ارغوان
خون در رگ از نهیب تو چون ژاله بفسرد
و اخگر شود ز بیم تو مغز اندر استخوان
از رشک روی توست زبان حاسدِ بَصَر
وز رشک نام توست بصر دشمن زبان
همواره آسمان و زمین تابع تواند
تا یار تو خدای زمین است و آسمان
ای شاه کار خویش به ایزد سپار و بس
کایزد چنانکه باید سازد همی چنان
تو شاکری زخالق و خلق از تو شاکرند
تو شادمان و دولت و ملک از تو شادمان
زودا که باز گردی زایدر سوی عراق
با بندگان بُراق سعادت به زیر ران
دشمن به دام و کار به ‌کام و فلک غلام
دولت نگاهدار و سعادت نگاهبان
در کاشغر ز حضرت تو شحنه و عمید
واندر ختن ز دست تو والی و مرزبان
از فرّ تو رسیده سعادت بهر وطن
وز فتح تو رسیده سلامت بهر مکان
افتاده دشمنان تو درکندهٔ سقر
وآسوده دوستان تو در روضهٔ جنان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۴۹
ای شکفته سنبل و شمشاد تو بر ارغوان
ای نهفته آهن و پولاد تو در پرنیان
گه زسنبل زلف تو خرمن نهد بر لاله‌زار
گه ز عنبر جعد تو پرچین نهد بر گلستان
لالهٔ سیراب داری زیر مشک اندر پدید
لؤلؤ خوشاب داری زیر لعل اندر نهان
تیر بالا و کمان ابرو تویی و جز تورا
من ندیدستم ز سیم و غالیه تیر و کمان
چهرهٔ تو هست باغ و قامت تو هست سرو
باغ خندان طرفه باشد بر سر سرو روان
ای میانت لاغر و چشمت سیاه از چه قِبَل
روز من چون چشم داری و تن من چون میان
ای دهانت تنگ و زلفت چَفته‌ از بهر چرا
پشت من چون زلف داری و دل من چون دهان
هرکجا باشم ز وصل و هجر تو پیدا شود
در خزان من بهار و در بهار من خزان
هست هجر تو به وصل اندر چو بیم اندر امید
هست وصل تو به هجر اندر چو سود اندر زیان
روی تو ماه زمین است و نباشد بس عجب
گر ز نور او خورد تشویر ماه آسمان
فرخ آن‌ کس کز دل صافی بود مانند من
فتنهٔ ماه زمین و بنده شاه زمان
سایهٔ یزدان معزالدین والدنیا که هست
دین و دنیا را از او تایید و عز جاودان
تا به‌ گردون در کواکب را قران باشد همی
او بود در دین و دنیا بی‌قرین صاحبقران
تا قیامت روشنی از دولت او باقی است
گوهر طغرل بک و جغری بک و الب ارسلان
مگذر از فرمان او کاندر خط فرمان اوست
قاف تا قاف زمین و شرق تا غرب جهان
طاعت او در خرد بایسته چون در دل خرد
خدمت او در روان شایسته چون در تن روان
هر که سربی طاعتش دارد نهد بر خاک سر
هرکه جان بی‌خدمتش دارد دهد بر باد جان
ای جوان دولت شهی‌ کز همت و احسان توست
نعمت خرد و بزرگ و حشمت پیر و جوان
نیست از مهر تو در آفاق فارغ یک ضمیر
نیست از شکر تو در اسلام خالی یک زبان
آن‌گروهی کز بزرگان فتح‌ها آرند یاد
خوانده‌اند از هر دری تاریخ‌های باستان
سربه‌سر دستان شناسند آن همه تاریخ‌ها
چون بخوانند ازکتاب فتح تو یک داستان
تا به شهر اصفهان در ساختی تو دار ملک
توتیای چشم شاهان است خاک اصفهان
ایدری توشاد و خرم وز نهیب تیغ توست
هم به مصر اندر خروش و هم به روم اندر فغان
خلق را معلوم شد کاندر جهان هرگز نبود
چون تو شاهی ملک بخش و خسروی‌ گیتی ستان
زان دل صافیت چون خورشید ناپیدا زوال
زان ‌کف کافیت چون دریای ناپیدا کران
نعمت اندر نعمت است و نصرت اندر نصرت است
جنت اندر جنت است و بوستان در بوستان
ملک فی ضمن‌السلامه خلق فی‌ دارالسلام
مال فی حصن‌الامانه دهر فی ظل‌الامان
خسروا پیرایهٔ شاهی بود احسان و عدل
سیرت تو هست این و عادت تو هست آن
تا بپاید نور و ظلمت هم برین سیرت بپای
تا بماند آب و آتش هم بر این عادت بمان
همچنین فرخنده رای و شاد طبع و شادخوار
همچنین پیروزبخت و کامکار و کامران
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۰
هر جهانداری بود پاینده از بخت جوان
در جهانداری جوانبخت است سلطان جهان
سایهٔ یزدان ملکشاه آن جوانبختی‌ که هست
بر همه شاهان گیتی کامکار و کامران
آنکه ایزد قدر او را همچو او دارد بزرگ
وانکه دولت بخت او را همچو او دارد جوان
رونق و قیمت به او باشد جهان را تابود
چشم را قیمت به نور و جسم را قیمت به‌ جان
ملک و دین ازگردش ایام باشد بی‌گزند
تا بود شمشیر تیزش ملک و دین را پاسبان
گنج را دارد به خاک اندر نهان هر خسروی
او همی دارد مخالف را به خاک اندر نهان
هرکه یک ره پیش او در بندگی بنددکمر
تا قیامت پیش او دولت همی بندد میان
ای شهنشاهی که اندر شاهی و مردی توراست
رای پاک و تیغ تیز و بازوی کشور ستان
پیش از آن‌کایزد بساط پادشاهی گسترید
نور او تابنده بود از گوهر سلجوقیان
تا پدید آمد ز ایام تو تاریخ فتوح
درکتب مَدروس شد تاریخ‌های باستان
ازکواکب هست تفضیل آسمان را بر زمین
وز وجود توست تفضیل زمین بر آسمان
سود دارد هر که سر بر خَطِّ فرمانت نهاد
وانکه سر ننهد برین خط جان‌کند بر تن زیان
هست در زندان محنت بدسگالان تو را
دیده‌ها بی‌روشنایی کالبدها بی‌روان
مشرق و مغرب تو داری وز سر شمشیر تو
هست در مشرق خروش و هست در مغرب فغان
منت ایزد راکه در یک سال حاصل شد تورا
آن شگفتی‌ها که عاجز ماند ازو وهم و گمان
بر مراد توست کار از کارزار آسوده باش
جامهٔ نصرت تو پوش و نامهٔ دولت تو خوان
عادت شاهان تو داری هم برین عادت بزی
سیرت شاهان تو داری هم بر این سیرت بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۱
سزد گر بشنود توحید یزدان
هر ان مؤمن که او باشد سخندان
که چون باشد سخنور مرد مؤمن
دلش بگشاد از توحید یزدان
خداوندی که بی ‌آلت بیفروخت
هزاران شمع بر گردون گردان
ز تاریکی لباسی داد شب را
که ماه از دامن او هست تابان
به‌ روز از روشنی پیراهنی داد
که دارد آفتاب اندر گریبان
ز بهر نفع مخلوقان برانگیخت
زخاک تیره نعمت‌های الوان
پدید آورد روشن گوهری را
که اندر سنگ و آهن بود پنهان
ز ابر اندر هوا کرد آشکارا
به قدرت برق و رعد و برف و باران
چمن‌ها را به آذار و به آذر
به دست باد کرد آباد و ویران
گل آدم به دست لطف بسرشت
نهاد اندر گل آدم دل و جان
چو محکم کرد اصل کار آدم
به عالم کرد نسل او فراوان
قلم زد بر سرقومی زتوفیق
رقم زد در دل خلقی ز خِذلان
ز بهر دعوت نوح پیمبر
چهل روز از هوا بگشاد طوفان
زبهر حِرزِ ابراهیمِ آزر
به یک لحظه ز آتش‌ کرد ریحان
هم اندر آب دریا پیش موسی
بلا بارید بر فرعون و هامان
زمین را خشک کرد از آب دریا
ز بهر لشکر موسیِ عمران
صبا راگفت تا از شرق تا غرب
کشید اندر هوا تخت سلیمان
به یوسف دادگاه و تخت شاهی
رهانیدش ز چاه و بند و زندان
پدر را باز داد از بوی یوسف
دو چشم روشن اندر بیت‌الاحزان
به‌گردون برد عیسی را ز هامون
محلش با کواکب کرد یک سان
محمد را نبوت داد و معجز
کلید معجز او کرد فرقان
شنیدی این شگفتی‌ها که ایزد
به‌جای بنده کرد از فضل و احسان
همه بر قدرت او هست حجت
همه بر هستی او هست برهان
چنین باید همی در ملک قدرت
چنین باید همی بر خلق فرمان
ازین فرمان نبینم هیچ تقصیر
برین قدرت نبینم هیچ تاوان
به‌گیتی هیچ دَیّاری ندانم
که مستغنی است از توفیق دیان
ز دیان مغفرت خواهیم و رحمت
ز بهر آنکه غفارست و رحمان
کرا در دل بود یک نقطه توحید
کرا در جان بود یک ذره ایمان
نخیزد روز محشر جز موحد
نباشد در قیامت جز مسلمان
اگر شخصی بود با قدر و منظر
که دارد دست و زورپور دستان
چنان باید که با تقدیر ایزد
نسازد چاره و نیرنگ و دستان
وگر مردی بود با زور و قوت
که تیر تیز بگذارد ز سندان
چنان باید که نعمت‌های دنیا
نسنجد پیش چشمش یک سپندان
وگر شاهی بود با ملک و لشکر
که باشد دشمن از تیغش هراسان
چنان باید که از عدلش رعیت
بود آسوده و شاد و تن آسان
همین است اعتقاد شاه اسلام
که آبادست ازو ملک خراسان
ملک سنجر همایون ناصرالدین
خداوند همه ایران و توران
جهانداری که اندر نسل سلجوق
جهان را یادگار است از سه سلطان
همه عالم ز مشرق تا به مغرب
براق همتش را هست میدان
در آن میدان سَرِ اعدای دولت
چو گوی آورده اندر خمّ چوگان
به زیر سایهٔ انصاف و عدلش
نترسد آهو از شیر بیابان
نگردد چرخ گردون جز به کامش
خدایا چشم بد زو دور گردان
ضمیر من رهی در آفرینش
چو درجی هست پر یاقوت و مرجان
کند زان درج بر خلق زمانه
زبانم هر زمانی گوهر افشان
منم نو جان به‌فر دولت شاه
نشسته ساکن اندر مروِ شهجان
بقا و دولت ایام او را
هواخواه و دعاگوی و ثناخوان
به دستوری به خانه رفت خواهم
که رنجورم هنوز از رنج پیکان
اگر رسمم بفرماید خداوند
بود درد مرا آن رسم درمان
همیشه تا زباد ماه نوروز
گل سوری بخندد در گلستان
ز باد د‌ولت اندر باغ عمرش
گل شاهی و شادی باد خندان
جمالش را مبادا هیچ آفت
کمالش را مبادا هیچ نقصان
هزاران سال فرخ باد و معمور
بر او ماه صیام و ماه نیسان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۲
منت خدای را که به‌فرّ خدایگان
من بنده بی‌گنه نشدم کشته رایگان
منت خدای را که به‌جانم نکرد قصد
تیری که شه به قصد نینداخت از کمان
منت خدای راکه ز بهر ثنای او
ماندم در این جهان و نرفتم به‌ آن جهان
روزی کز آسمان به‌ زمین آمد این قضا
بختش مرا پیام فرستاد از آسمان
گفتا زکردگار تو را خواستم بقا
گفتا ز روزگار تو را خواستم امان
گر سینهٔ تو سفتهٔ تیرست باک نیست
آید همی ز چرخ به تو سفتهٔ ضمان
هرچند ازین هراس به خون روی شسته‌ای
از جان مشوی دست که ایمن شدی به‌ جان
بر معجزات شاه و کرامات بخت او
آثار تندرستی من بس بود نشان
شاید که بر مبارکی دست و تیر شاه
دستان زنند خلق و سرایند داستان
بر من همای همت او سایه‌ گسترید
چون در تنم شد آهن پیکان او نهان
وز بهر آنکه قوت همای استخوان بود
آهن‌گرفت در تن من طبع استخوان
من دل خزانه کردم و بنهادم اندرو
گنجی ز مدح شاه به از گنج شایگان
گر پاسبان بباید ناچار گنج را
پیکان شاه گنج مرا هست پاسبان
یک چند اگر ز درد دلم بود دردمند
یک سال اگر ز درد تنم بود ناتوان
فرجام‌ کار عاقبت خویش را سبب
فضل خدای دانم و فرّ خدایگان
فرمانده ملوک ملک سنجر آنکه او
شیری است کامکار و دلیری است کامران
آن داوری که هست به دولت جهان‌ گشای
آن خسروی که هست به خنجر جهان‌ستان
خورشید ملک و دولت او هست بی‌زوال
دریای جود و همت او هست بی‌کران
خرد و بزرگ و پیر و جوان وقف کرده‌اند
بر دیدن و ستودن او دیده و زبان
ملک زمانه زنده به آثار او شدست
کاثار اوست کالبد ملک را روان
هر نصرت و ظفر که خبر بود پیش از این
شد سربه‌سر زبازوی و شمشیر او عیان
منقار باز و چِنگل شاهین او بدید
سیمرغ از آن نهیب نهان شد در آشیان
برهان راستی و درستی یقین اوست
هرگز در آن یقین نرسد خلق را گمان
دولت پی افکند ظفر وجود را بنا
چون وی‌ گرفت تیغ و قلم درکف بنان
در معرکه به‌دست مبارز نهیب او
زه راکند چو زیر و کمان را چو خیزران
نوک سنان نیزهٔ او بدسگال را
از بهر زینهار همه تن‌ کند دهان
بر تار پرنیان بدود اسب او به ‌طبع
وآهن شود ز ضربت تیغش چو پرنیان
آسیب اسب شاه به‌ ماهی و مه رسد
چون ایستد به آخور و بر ره شود روان
از گرد سُم خویش کند تیره روی این
وز زخم نعل خویش کند رخنه روی آن
کوهی بود چو شاه ‌کند پای در رکاب
بادی شود چو شاه زند دست در عنان
شاها عجب‌ترست کتاب فتوح تو
از داستان و قصهٔ شاهانِ باستان
اندر بلاد هند هوا جوی توست رآی
واندر بلاد ترک ثناخوان توست خان
رزمی که در نواحی خوارزم کرده‌ای
اخبار آن رسید به‌ چین و به‌ قیروان
تیغ بنفشه‌ رنگ تو چون آسمان نبود
تاگشت روی دشمن تو همچو زعفران
یک پهلوان ز لشکر تو روز کارزار
بشکست پشت و پهلوی پنجاه پهلوان
از بس که بود گَرد سپاه و بخار خون
گفتی گرفت روی هوا سربه‌سر دخان
گرد و بخار رزم به ‌خوارزم خفته کرد
جیحون به‌دست این بدو سیحون به دست آن‌
هر کس که بر میان کمر عهد تو ببست
شد چون کمر میانش و بیرون شد از میان
پالود جان خویش به پالویهٔ بلا
پیمود عمر خویش به پیمانهٔ زمان
سعد آفرید مشتری و زهره را خدای
در سال یک دو بار بود هر دو را قران
تا از قِران هر دو قرین تو سال و ماه
هم عقل پیر باشد و هم دولت جوان
من بنده را به فر تو ایزد نجات داد
از جور چرخ‌ کینه ور، ای شاه مهربان
زان پس که دهر کرد به ‌رنج امتحان مرا
مدح توکرد بخت ز طبع من امتحان
این شکر چون کنم که دگرباره بنده‌وار
گشتم به مجلس تو ثناگوی و مدح‌خوان
بردم گمان که سینهٔ من کان گوهرست
ناگه‌ گرفت پیکان در کان من مکان
گوهر زکان برفت ولیکن به عاقبت
از دولت تو باز به گوهر رسید کان
این تعبیه خدای بدان ساخت تا مرا
افزون شود به همت تو جاه و نام و نان
گیرم‌ به حشمتی دگر و حرمتی دگر
در خدمت تو مرکب دولت به زیر ران
جانم زتوست ور تو اشارت کنی کنم
بر دست زرفشان تو امروز جان‌فشان
تا در بهار خوب و شکفته بود چمن
تا در خزان تباه و کَشَفته شود رزان
املاک ناصحت چو چمن باد در بهار
اسباب حاسدت چو رزان باد در خزان
در شادی و نشاط همه روزگار تو
خوش‌تر ز عید باد و ز نوروز و مهرگان
گنج تو بی‌قیاس و سپاه تو بی‌شمار
کِلک تو پایدار و بقای تو جاودان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۳
پرنیان بافد همی باد صبا در بوستان
هر درختی طَیْلسان سازد همی از پرنیان
گر همی خواهی که بینی پرنیان را تار و پود
برگ و بار هر درختی بنگر اندر بوستان
تا چکاوک بست موسیقار بر منقار خویش
ارغنون زن گشت بلبل بر درخت ارغوان
خوش بود آواز موسیقار و صوت ارغنون
ساخته با یک دگر در مجلس شاه جهان
رکن دین مصطفی برهان میرالمؤمنین
پادشاه ملک‌بخش و خسرو گیتی ستان
بوالمظفر برکیارق آن که در شاهنشهی
یادگارست از ملک سلطان و از الب‌ارسلان
هست خشم و عفو او پروانهٔ بیم و امید
هست مهر و کین او پیمانهٔ سود و زیان
سست گردد دست مکاران چو بگشاید کمین
پست گردد قد جباران چو بفرازد کمان
بر سعادتهای او بر هفت کشور گشته‌اند
هشت قوم مختلف با یکدگر همداستان
خویش و بیگانه موافق دوست و دشمن معترف
بنده و آزاد یک‌دل پیر و برنا یک‌زبان
گرد او از حفظ خود ایزد حصاری ساخته است
دولت او را کوتوال و نصرت او را پاسبان
چون به قهر دشمنی‌گردد عنان او سبک
چون به فتح کشوری گردد رکاب او گران
هم ظفر پیوسته دارد بارکاب او رکاب
هم سعادت بسته دارد با عنان او عنان
گر به آهنگ دز رویین گذشت اسفندیار
بی‌گزند از هفت خوان در راه بلخ بامیان
ور زدیگر هفت‌خوان بگذشت رستم بی‌نهیب
خیل دیوان را مسخر کرد در مازندران
هست سلطان را کنون چون رستم و اسفندیار
در ولایت صد سپهسالار و سیصد پهلوان
هر یکی آورده صد دز چون دز زویین به ‌چنگ
هر یکی بگذشته از هفتاد همچون هفت‌خوان
خاکساران را مقید کرده اندر زیر بند
بادپایان را مسخر کرده اندر زیر ران
سر یزدانی نهان بود از خلایق مدتی
بود هرکس را دگرگون فکرت و وهم وگمان
آمد اکنون خلق را از فر یزدانی پدید
هرچه اندر برده بود از سر یزدانی نهان
از میان دودمان چون شد ملک سلطان برون
ایزد او را برکشید و برگزید از دودمان
هم ز خانه ملک جویان رنگ‌ها برساختند
یال‌ها بفراختند از شام و روم و اصفهان
دهر چون آشفته دریایی و بدخواهان شاه
بازکرده چون نهنگان اندر آن دریا دهان
سربرآورده به زشتی و درشتی سربه‌سر
رایگان دندان فرو برده به‌گنج شایگان
هرکسی منشور سلطانی نوشته بر زمین
وآمده منشور سلطان برکیارق زآسمان
خسروا هرگز نبیند دیدهٔ گردون پیر
باغ دولت را ز تو فرخنده‌تر سروی جوان
فر فرخ طلعت و نور و ضیای چهر توست
دیده را چون روشنایی کالبد را چون روان
شرع نَپسَندد که من نوشیروان خوانم تو را
ور چه‌ کس چون او نبود از خسروان باستان
زانکه هست اندر دل تو داد و دین هر دو به هم
داد بی‌دین بود تنها در دل نوشیروان
گفت پیغمبر که در آخر زمان آید پدید
خسروی کز باختر عدلش رسد تا خاوران‌
خلق را معلوم شد کز خسروان اکنون تویی
آنکه پیغمبر نشان دادست در آخر زمان
تا فلک پیروزه‌گون باشد تویی پیروزبخت
تا کواکب را قِران باشد تویی صاحبقران
آهن تیغ تو در هندوستان آمد پدید
گر زمین از عدل او شد کشور هندوستان
روی آب از بهر ساز رزم تو وقت خریف
گاه چون جوشن نماید گاه چون برگستوان
وز پی آرایش بزم تو هنگام بهار
شاخ‌ گل ‌بندد کمرهای مرصع بر میان
تا به قوت بارهٔ اسکندری باشد مثل
تا درفش کاویان باشد به نصرت داستان
بادهندی تیغ تو چون بارهٔ اسکندری
باد عالی رایت تو چون درفش کاویان
هم میان و هم‌ کران عالم اندر حکم تو
پیش حکم تو میان بسته سپاه بی‌کران
پای شاهان جهان در دام تو تا روز حشر
دامن شاهنشهی در دست تو تا جاودان
زین مبارک سال ‌گردش کرده ایام تو را
جشن نوروزی به پیروزی و بهروزی ضمان
بنده مخلص معزّی تهنیت ‌گفته تو را
گاه در جشن بهار و گاه در جشن خزان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۵
تازه و نو شد ز فر باد فروردین جهان
خرم و خوش‌ گشت کوه و دشت و باغ و بوستان
کرد پنداری زمین را آسمان چون خویشتن
کزگل و سبزه زمین دارد نهاد آسمان
زند خواند هر زمان بلبل به باغ اندر همی
زند باف است او به لفظ پارسی پاز‌ندخوان
کوه شد چون پرنیان و لاله شد همچون علم
سرخ نیکوتر علم چون سبز باشد پرنیان
نیلگون آمد بنفشه زعفران‌گون‌ شنبلید
آن همانا نیل بودست این همانا زعفران
لعل‌گویی از بدخشان نقب بر زد بر زمین
وز زمین بر رفت پنداری به شاخ ارغوان
برق در ابر و سیاهی در میان لاله هست
همچو آتش در دخان و همچو در آتش دخان
جون برآید ابر پرسیمرغ‌گردد روی چرخ
پرِّ هر سیمرغ بر روی زمین گوهرفشان
از هوا هر ساعتی بر ابر بدرخشد درخش
چون زگرد معرکه تیغ شه‌گیتی ستان
ناصر دین خسرو مشرق ملک‌سنجر که ملک
یافت میراث از ملک سلطانُ از الب ارسلان
آن جهانداری که هست اندر خراسان جیش او
جوش او در ماوراء‌النهر و در زابلستان
پادشاهان پنج چیز او را مسلم کرده‌اند
خاتم و شمشیر و تاج و تخت وگنج شایگان
از بنات‌النعش قصر بخت او را کنگره است
وز ثریا درگه اقبال او را آستان
چرخ باشد زیر پایش هر کجا ساید رکاب
دهر باشد زیر دستش هر کجا تابد عنان
گر بود رایش که دریابد زمان رفته را
چون ستاره گاه رجعت باز پس‌ گردد زمان
گر بلرزد نیزه اندر دست او روز نبرد
مرد در جوشن بلرزد اسب در بَرْگُستوان
هم بر آن‎سان کز زُمرُّد چشم افعی بِتَرکَد
چشم دشمن بترکد چون او بگرداند سنان
بر سعادتهای او گردون گردان داد خط
زهره شد بر خط‌ گواه و مشتری شد در ضمان
تاکه هامون پست باشد رای او باشد بلند
تا که‌ گردون پیر باشد بخت او باشد جوان
ای جهان‌آرای شاهی‌ کز مبارک رای توست
دولت و دین را ز بیداد و بدی امن و امان
اختیارست از جهان اقلیم رابع خلق را
در خط فرمان توست آنچ اختیارست از جهان
چون خرد شکر تو گوید، جان‌ کُند شکر خرد
چون زبان مدح تو گوید دل‌ کند مدح زبان
ملک و دین را از تو نگزیرد چو نگزیرد همی
دیده را از روشنایی کالبد را از روان
سر فرازد آسمان‌ گر بر میان خویشتن
آن کمر بیند که دربان تو دارد برمیان
نیزه و شمشیر و تیر لشکرت روز مصاف
کرد در صحرای تِرْمَذ دام و دد را میهمان
میهمان نشگفت اگر باشد به صحرا دام و دد
هرکجا شمشیر و تیر و نیزه باشد میزبان
هر امیر از لشکرت بر لشکری شد کامکار
هر غلام از مرکبت بر مرکبی شد کامران
از امیران و غلامان تو رشک آید همی
مهر ومه را بر سبهر و حورعین را بر جنان
گر خلاف تو قدرخان‌ کرد پیدا بر زمین
حشمت و قَدر قَدَرخان در زمین کردی نهان
آن غرور اندر سر او دشمنی دیگر نهاد
کز میان چون جست از تیغ تو چون تیر ازکمان
آن‌ یکی‌ از بیم تیرت چون‌ کمان خم داد پشت
وین دگر جست از سر تیغ تو چون تیر ازکمان
هر دو را بارگران از خوی بد درگردن است
هست معروف این مثل‌: خوی بدو بارگران
گرچه بود اندر گمان خصم پیروزی و فتح
ایزدش روزی نکرد از هر چه بود اندر گمان
رزم تو دریای جوشان‌ گشت و تیغت چون نهنگ
سر ز دریا برزد و ناگه کشیدش در دهان
آنچه با او شاه ماضی کرده بود از نیکویی
شد فراموش از دلش تاکرد جان و تن زبان
هرکه بدکاری کند ناگه نهد بر خاک‌ سر
هرکه بدعهدی کند ناگه دهد بر باد جان
چون اجل را برکران عمر او افتاد چشم
آمد از توران به جیحون با سپاهی بی‌کران
مار و مرغ آری چو سنگ و دام را درخور شوند
مار بیرون آید از سوراخ و مرغ از آشیان
هرکه با تو سرکشد تا پیش تو لشکر کشد
باشد انجامش چنین و باشد آغازش چنان
نصرت تو روز دهرافروز را ماند همی
روز دهر افروز را انکارکردن کی توان
آنکه عصیان کرد ملک از دست او ناگه برفت
وانکه فرمان برد ملک آمد به‌دستش رایگان
چاکر فرمان توست و بندهٔ احسان توست
آنکه اکنون در دیار ماورالنهرست خان
نام سلجوق از جهان هرگز نگردد منقطع
تا چو تو شاهی بود سلجوق را در دودمان
یک‌ گهر باشد کزو قیمت فزاید عقل را
یک پسر باشد کزو باقی بماند خاندان
هرکجا لشکرکشی اقبال باشد پیشرو
تا بود اینانج بک در لشکر تو پهلوان
با دلیری‌های او منسوخ گشت اندر عجم
آن دلیری‌ها که رستم کرد در مازندران
لشکر افروزند و ملک‌آرای پیش تخت تو
این سپهسالار عادل وان وزیر مهربان
زین مبارکتر سپهداری و دستوری ندید
د‌ولت افراسیاب و حضرت نوشین روان
تا بود در عالمِ سِفلی طبایع را مزاج
تا بود در عالم عِلوی کواکب را قران
باکواکب باد پیمانت در این عالم درست
بر طبایع باد فرمانت در این عالم روان
تارک دشمن ز تیغ آبدارت خاکسار
باد انصاف تو اندر مملکت آتش نشان
دولت از تو سرفراز و تو ز دولت سرفراز
لشکر از تو شادمان و تو زلشکر شادمان
اختیار تو همه پیروزی و نیک‌اختری
روزگار تو همه نوروز و عید و مهرگان
شاکر و راضی به تو جان معزّالدین به خلد
پیش تخت تو معزّی شعر گوی و مَدح خوان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۷
بنگر به صبوح مجلس سلطان
خرم شده همچو باغ در نیسان
اقبال‌ ندیم و بخت‌ خدمتگر
توفیق‌ رفیق و چرخ‌ سعد افشان
سلطانِ معظمِ و ندیمانش
دل خرم و تن درست و لب خندان
چون خضر نشسته خسرو عالم
می برکف او چو چشمهٔ حیوان
این تخت سپهر و شاه چون خورشید
این بزم بهشت و شاه چون رضوان
بزمی که از او همی فروزد دل
شاهی‌ که از او همی فزاید جان
ای مطرب‌ رود تیزتر کن هین
ای ساقی‌ باده بیشتر ده هان
شاهی که به حزم و عزم او گردد
سندان چون موم و موم چون سندان
با دولت او زمانه را بیعت
با همت او ستاره را پیمان
در لشکر او هزار کیخسرو
در خدمت او هزار نوشروان
جاوید سزد بقای شاهنشه
یارب تو کنی بقاش جاویدان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۸
گفتم مرا بوسه ده ای ماهِ دلستان
گفتا که ماه بوسه که را داد در جهان
گفتم فروغ روی تو افزون بود به شب
گفتا به شب فروغ دهد ماه آسمان
گفتم به یک مکا‌نت نبینم به یک قرار
گفتا که مه قرار نگیرد به ‌یک مکان
گفتم‌ که از خط تو فغان است خلق را
گفتا خسوف ماه بود خلق را فغان
گفتم نشان آبله بر روی تو چراست
گفتا بود هر آینه بر روی مه نشان
گفتم چرا گشاده نداری دهان و لب
گفتا که مه‌ گشاده ندارد لب و دهان
گفتم که‌گلستان شگفت است بر رخت
گفتا شگفت باشد بر ماه ‌گلستان
گفتم رخ تو راه قلندر به من نمود
گفتا که ماه راه نماید به کاروان
گفتم ز چهرهٔ تو تنم را زیان رسید
گفتا ز ماه تار قصب‌ را بود زیان
گفتم عجب بود که در آغوش ‌گیرمت
گفتا که بس عجب نبود ماه درکمان
گفتم ‌که بر کف تو ستاره است جام می
گفتا که با ستاره بود ماه را قرآن
گفتم قِرانِ ماه و ستاره به هم ‌کجا است
گفتا به بزمگاه وزیر خدایگان
گفتم نظام دین عرب، داور عجم
گفتا که فخر ملک زمین صاحب زمان
گفتم که سَیّدالوزرا صدر روزگار
گفتا مظفربن حسن فخر دودمان
گفتم مظفری به همه وقت کامکار
گفتا موفقی به همه ‌کار کامران
گفتم ز خاندان پدر کس چو او نخاست
گفتا که اوست واسطهٔ عِقْد خاندان
گفتم جهان ستاند و داد جهان دهد
گفتا وزیر دادْ دِه است و جهانْ ستان
گفتم گمانِ کس نرسد در مناقبش
گفتا که در مناقب او گم شود گمان
گفتم به عقل و جود و هنر یافت مَنزِلت
گفتا که منزلت نتوان یافت رایگان
گفتم که مملکت نبود تازه جز بدو
گفتا که کالبد نبود زنده جز به جان
گفتم که چاره نیست ز عدلش زمانه را
گفتا که جسم را نبود چاره از روان
گفتم که عدل او ز کجا تا کجا رسد
گفتا ز قندهار رسد تا به قیروان
گفتم ستاره‌وار زند روز رزم رای
گفتا مَجّره‌وار نهد روز بزم خوان
گفتم به هند برحذر از رای اوست رای
گفتا به تُرک با حسد از خوان اوست خان
گفتم‌ کند به حزم ز سنجاب سنگ سخت
گفتا کند به عزم ز پولاد پرنیان
گفتم اجل به رزمگهش گوید الحذر
گفتا اَمل به بزمگهش گوید الامان
گفتم که بر عدوش قضا هست‌ کینه‌ور
گفتا که بر ولیش قدر هست مهربان
گفتم خلاف او به دل اندر چو آتش است
گفت آتشی که مغز بسوزد در استخوان
گفتم بر آن زمین که خلافش گذر کند
گفتا خراب و پست شود شهر و خاندان
گفتم ز بیمش شیر بغرد به مرغزار
گفتا ز تیرش مرغ نپرد ز آشیان
گفتم که چیست اشک و لب و روی دشمنش
گفتاکه آب معصفر و نیل و زعفران
گفتم ‌که چیست خون عدو بر حُسام او
گفتا که بر بنفشه پراکنده ارغوان
گفتم چه ‌کرد دور فلک با مخالفش
گفتا همان که باد خزان کرد با رزان
گفتم که چون شود عدوی او به عاقبت
گفتا شود هلاک چو بهمان و چون فلان
گفتم چه وقت غاشیهٔ او کشد ظفر
گفتا چو اسب بادتک آرد به زیر ران
گفتم شود به سعد عنانش همی سبک
گفتا شود به فتح رکابش همی‌گران
گفتم همه به فتح‌ کند پای در رکاب
گفتا همه به سعد زند دست در عنان
گفتم چه‌ کرد کلک چو بشنیند نام او
گفتا که بنده‌وار کمر بست بر میان
گفتم بنان او گه توقیع ساحر است
گفتا مگر ز سحر بنا کرد بر بنان
گفتم ز امتحان کف او هست بی‌نیاز
گفتا که بی‌نیاز بود بحر زامتحان
گفتم که هست‌ کلکش چون خیزران به بحر
گفتا بلی به بحر بود جای خیزران
گفتم که از جنان همه شادی خبر دهند
گفتا که کرد مجلس او آن خبر عیان
گفتم که باد برکف او هست سلسبیل
گفتا که سلسبیل عجب نیست در جنان
گفتم که جای جود و سخا دست و طبع اوست
گفتا که جای زر و گهر معدن است و کان
گفتم بود به ‌بخشش او ابر در بهار
گفتا نباشد ابر گهربار و درفشان
گفتم ندیم مجلس او هست بی نَدَم
گفتا هوای خدمت او هست بی‌هَوان
گفتم به جودکرد سپه را رهین شکر
گفتا چنین کنند بزرگان کاردان
گفتم‌که تافت همت او بر جوان و پیر
گفتا که مهر تابد بر پیر و بر جوان
گفتم بتافت بر سر من نور آفتاب
گفتا که بر سر تو قضا بود سایبان
گفتم زمدح اوست مرا پرگهر ضمیر
گفتا ز شُکر اوست مرا پُر شَکَر زبان
گفتم که مدح‌گوی و ثناخوان او بسی است
گفتا که چون تو نیست ثناگوی و مدح‌خوان
گفتم چنین قصیده کس از شاعران نگفت
گفتا که گفت عنصری استاد شاعران
گفتم که آن قصیده بدیع است و نادرست
گفتا که این قصیده بسی بهترست از آن
گفتم به مدح خواجه روان است شعر من
گفتا سزد که دارد مرسوم تو روان
گفتم سخاش داد مرا وعده در بهار
گفتا کَفَش وفا کند آن وعده در خزان
گفتم‌که تا زشمس بود بر فلک اثر
گفتا که تا ز بحر بود بر زمین نشان
گفتم مباد شمس معالیش را زوال
گفتا مباد بحر معانیش را کران
گفتم که شادمانی او باد پایدار
گفتا که زندگانی او باد جاودان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۹
جهان و هرچه در اوست آشکار و نهان
مسلم است به عدل وزیر شاه جهان
جوان و پیر همی مدح و شکر او گویند
که هست همت او کارساز پیر و جوان
میان او کمری دارد از سعادت و فخر
بدین سبب همه ‌کس پیش اوست بسته میان
دهان دهر دهد بوسه بر بنان و کَفَش
کجا شود قلم اندر کفش گشاده‌زبان
کمانگر است مگر کلک تیر پیکر او
که ساخته‌است ز قد مخالفانش ‌کمان
روان به خدمت او تازه شد چون دل به خرد
خرد به طاعت او تازه شد چون تن به روان
بیان نبود معالی و جاه را زین پیش
کنون ز سیرت او یافتند هر دو بیان
به ‌جان خرند بزرگان رضای او و سزد
که نیک بختی و تأیید را خرند به جان
نهان و غیب شدست آشکار خاطر او
ز بهر آن که یکی دارد آشکار و نهان
هَوان ندیده کس اندر هوای دولت او
همی ز بهر چه ‌گویند در هوی است هوان
فغان‌ کنند همی دشمنان ز کینهٔ او
بلی‌کند همه‌کس از هلاک خویش فغان
سنان نیزه او خصم را بسوزد دل
مگرکه نیزهٔ او را ز صاعقه است سنان
جنان شود ز خیال خلاف او چو سَقَر
سقر شود ز نسیم رضای او چون جنان
بخوان به نامش یک مدح و بعد از آن هر روز
هزار نامهٔ دولت به نام خویش بخوان
نشان طبعش و حلمش یکی‌ ز من بشنو
گر از گران و سبک بایدت دلیل و نشان
گران نماید با طبع او هوای سبک
سبک نماید با حلم او زمین‌گران
امان‌دهِ همه عالم تویی خداوندا
به عالم از قلم توست فتح باب امان
به ‌نان و نام بود قصد هر کسی و همی
ز خدمت تو رسد هر کسی به نام و به نان
زیان نکرد کسی‌ کاو رضا و مهر تو جست
کسی‌ که مهر و رضایت نجست کرد زیان
زمان زمام به دست تو داد تا محشر
بلی به دست تو بهتر بود زمام زمان
عنان مرکب بخت تو از مجرّه سزد
چو مرکب از فلک آید بود مَجّره عنان
عیان تویی به سخا و همه جهان خبر است
خبر جه باید جایی که حاضرست عیان
از آن دو دست تو دارم عجب ‌که ‌گویی هست
نظام مشرق از این و قوام مغرب از آن
دخان ‌کلک تو نوری است چشم عالم را
شگفت و نادر باشد به فعل نور دخان
ضمان دادن روزی تو کردی از همه کس
مبارک است بر ایام تو خجسته ضمان
مکان ندید کسی عقل را مگر آن ‌کس
که دید شخص مکین تو را گرفته مکان
گران ندید کسی روزگار عدل تو را
سعادت ابدی را کسی ندید گران
زبان من چو ستایش کند صفات تو را
همه تنم شود اندر ستایش تو زبان
قِران مشتری و زهره تا همی‌باشد
برون ز دولت تو هر دو را مباد قران
بمان به شادی و خوشی هزار سال تمام
هزار بس نبود صد هزار سال بمان
خزان و جشن خزان هر دو حاضر اند به ‌هم
همی‌گذار به شادی خزان و جشن خزان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۰
مریز خون من ای بت به روزگار خزان
مساعدت کن و با من بریز خون‌رزان
چو هست خون ‌رزان قصد خون من چه ‌کنی
که غم فزاید از این و طرب فزاید از آن
مباش فصل خزان بی‌طرب که چهرهٔ توست
بهار مجلس آزادگان به وقت خزان
فحاش‌ لله اگر چون خط و رخت داند
کسی بنفشهٔ سیراب و لالهٔ نعمان
سمن‌ که دید به روی بنفشه غالیه پوش
زره که دید بر اطراف لاله مشک‌افشان
خَم بنفشه ز احرار کی رباید دل
فروغ لاله ز عشاق‌ کی ستاند جان
من آن ‌کسم‌ که دل و جان خویش دادستم
به دست عشق تو ای آفتاب ترکستان
ز عشق توست دلم چون سرشک و جان چو نفس
برون شده زدو چشم و برآمده زدهان
ز سیم پاک تو داری بدیع میدانی
زغالیه است دو چوگان تو را در آن میدان
فتاده در خم چوگان تو همیشه دلم
چو نیم سوخته گویی ز هر طرف گردان
عجب نباشد اگر گوی دل بود آنجا
که سیم باشد میدان و غالیه چوگان
ملاحت لب و دندان توست فتنهٔ خلق
وگر ملاحت هر دو کنی زخلق نهان
گهر فروشان یاقوت سرخ و مروارید
به جهد باز شناسند از آن لب و دندان
زحسن روی تو گر بتگران خبر یابند
شکسته خامه شوند و زغم بریده بنان
همیشه فخر تو از حسن روی خویشتن است
چنانکه فخر من از فخر ملک شاه جهان
بزرگ بار خدایی که بر فتوح و ظفر
خجسته‌کنیت و نامش علامت است و نشان
روان به خدمت او تازه شد چو دل به ‌خرد
خرد به طاعت او زنده شد چو تن به روان
گران نماید با طبع او هوای سبک
سبک نماید با حلم او زمین‌گران
نه بی‌ تواتر احسان اوست هیچ مکین
نه بی‌تواصُل اِنعام اوست هیچ مکان
خجسته حضرت و فرخنده همتش به ‌قیاس
دو قبله‌اند مبین هم به حجت و برهان
یکی عزیز و مبارک چو کعبهٔ اسلام
یکی بلند و مُعَزَّز چو قبله ی دهقان
اگر ز روضهٔ فردوس نعمت ابد است
وگر ز چشمهٔ حیوان بقاست جاویدان
چه بزم او گه رامش چه روضهٔ رضوان
چه دست اوگه بخشش چه چشمهٔ حیوان
شدست محکم اصل وزارت از پدرش
وز او شدست بنای وزارت آبادان
پدر علم ز وزارت کشیده بر عیوق
پسر قدم ز آمارت نهاده بر کیوان
عنایت ازلی کرده با پدر بیعت
سلامت ابدی بسته با پسر پیمان
پدر نظام و پسر فخر ملک شاه زمین
پدر رضی و پسر مخلص امام زمان
پدر چو مهر درخشان شده ز برج حمل
پسر چو مشتری افراشته سر از سرطان
ایا به قدر و شرف برگذشته از امثال
ایا به فضل و هنرگوی برده از آقران
تویی‌که همت تو هست بحر بی‌پایان
تویی‌که دولت تو هست جرخ بی‌پایان
فذلکِ هنری در جریدهٔ ایام
جواهر شرفی در قلادهٔ دوران
لقای تو صفت راحت است در ارواح
بقای تو سبب صحت است در ابدان
سپهر و دولت و سلطان همی نگه دارند
همیشه اختر و بخت و دل تو از حدثان
خجسته‌اختر و پیروزبخت و شاددلی
هم از سپهر و هم از دولت و هم از سلطان
خلاف‌مهرتوکین است و این از آن قبل است
به یار عقبی بر دست مالک رضوان
مخالفان تورا تافته جحیم سقر
موافقان تو را ساخته نعیم جنان
اگر موافق تو در شود در آتش تیز
عجب مدار که آتش بر او شود ریحان
وگر کسی به خلاف تو افکند تیری
عجب نباشد اگر باز پس شود ریحان
بزرگ بار خدایا خدای داد مرا
به فر دولت تو عقل پیر و بخت جوان
ز عقل پیر و ز بخت جوان همی دارم
ثنا و خدمت تو چون شریعت و ایمان
ز سکر تو جوکنم ابتدا شوم در وقت
به خاطر آتش تیز و به طبع آب روان
به انتها نتوانم رسید اگر به‌مثل
به جای هر نفسی باشدم هزار زبان
اگر نه هست همه ساله طبع من چو صدف
وگرنه هست مدیح تو قطرهٔ باران
چرا مدیح تو در طبع من شود لؤلؤ
چنانکه قطره همی دُر شود صدف مرجان
همیشه تاکه امیدست و بیم در عالم
همیشه تا که زیان است و سود در کیهان
زبان مادح تو سود باد و بیم امید
امید حاسد تو بیم باد و سود و زیان
مباد دولت و عمر تو را فنا و زوال
مباد نعمت و ملک تو را قیاس و کران
چه بزم تو گه رامش چه روضهٔ فردوس
چه دست تو گه بخشش چه چشمهٔ حیوان
خجسته بر تو و بر هر که در عنایت توست
هزار جشن بهار و هزار جشن خزان
گشاده باد اجل بر مخالفانت‌ کمین
کشیده باد زحل بر معاندانت کمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۱
شد ز تاثیر سپهر سرکش نامهربان
هجر یار مهربان چون وصل باد مهرگان
لاجرم‌گیتی و من هر دو موافق‌گشته‌ایم
او ز باد مهرگان و من ز یار مهربان
او همی دارد هوا را سرد بی‌دیدار این
من همی‌دارم‌نفس را سردبی‌دیدار آن
او همی ریزد بعمدا بر زمردکهربا
من همی سایم بعمدا برشقایق زعفران
من بخار عشق دارم در بصر بیجاده بار
او بخارآب دارد برهوا لولو فشان
من همی پنهان‌کنم در طبع راز خویشتن
او همی پنهان‌ کند در خاک نقش بوستان
او همی بر خاک خشک آتش برافروزد زچوب
من همی بر طبع سرد آتش برانگیزم زجان
او همی پژمرده گردد بی‌بهار دل‌گشای
من همی فرسوده کردم بی‌نگار دلستان
آن نگاری کز وصال و هجر او پیدا شود
در خزان من بهار و در بهار من خزان
قامت او سرو را قیمت دهد در جویبار
طلعت او ماه را روشن‌کند در آسمان
عارضش در زیر خط دندانْشْ اندر زیر لب
چشمش اندر زیر مژگان و دلش در بر نهان
سوسن اندر جوشن است و لؤلؤ اندر لاله برگ
نرگس اندر سوزن است و آهن اندر پرنیان
نسبتی دارد همانا زلف او با طبع من
کان به یک صنعت چنین است او به یک صنعت چنان
زلف او بر دامن خورشید دارد مشک ناب
طبع من بار دگر در مدح خورشید جهان
مجد دولت افتخار ملت صاحب‌کتاب
بوالمحاسن آفتاب دولت صاحبقران
آن‌که اندر طاعتش گردون همی‌کوشد به جهد
وان‌که اندر خدمتش دولت همی بندد میان
آن خداوندی که بر ایوان و درگاهش سزد
اوج‌ گردون کوتْوال و برج‌کیوان پاسبان
کوه را با حلم او گر بنگری باشد سبک
باد را با طبع او گر بنگری باشدگران
در مصاف دشمنان با نیزه و شمشیر او
چیست ضایع‌تر ز درع و جوشن و برگستوان
تیغش اندر دست دیدم همچو بیم اندر امید
عفوش اندر خشم دیدم همچو سود اندر زیان
زر و مشک از خدمتش خیزد همی زیراکه هست
زایرش زرین کنار و مادحش مشکین دهان
خانهٔ کعبه است کویش خان ابراهیم بزم
کاین زطاعت خواه خالی نیست وان از میهمان
باد را هرگز نباشد با فلک پیوستگی
او فلک قدر است و دارد باد را در زیر ران
تا ندیدم اسب او را من ندانستم که هست
در جهان باد مصور با رکاب و با عنان
ای همه تأثیر گردون را به‌خوبی رهنمای
وی همه‌ تقدیر ایزد را به نیکی‌ ترجمان
گاه شدت بس نباشد دشمنانت را سقر
روز نعمت بس نباشد دوستانت را جنان
در سخا بدخواه مالی دروغا بدخواه مال
در شتاب آتش‌فشانی در درنگ آتش‌نشان
تو به عدل اندر چو خورشیدی ولیکن بی‌زوال
تو به جود اندر چو دریایی ولیکن بی‌کران
تو چو موسی و سلیمان و فریدون مقبلی
بی عصا و بی نگین و بی درفش کاویان
اختیار ایزدی تا عقل داری اختیار
قهرمان دولتی تا قهر داری قهرمان
دودهٔ نسل‌ کمالی از تو ماند تا به حشر
همچو از سلطان عالم دودهٔ الب ارسلان
نوبت بخت جوان دشمنانت درگذشت
نوبت تو در رسید از دولت شاه جهان
آتش خشم تو هر ساعت‌ که بنماید سرشک
دشمنانت را برآرد دود مرگ از دودمان
ای خداوندی که از اقبالْ سوی درگهت
قافله د‌ر قافله است و کاروان در کاروان
از هر آن دشمن که خشم تو برآرد دودوگرد
آتش سوزنده گردد مغزش اندر استخوان
مهر تو جویم به دل تا در دلم باشد خِرَد
پیش تو باشم به تن تا در تنم باشد روان
از ثنا و مدح تو فارغ نباشم یک نفس
وز سرای و کوی تو غایب نباشم یک زمان
چون ز سلطان بگذرم مقصود هر معنی تویی
زانچه بنویسم به دست و زانچه رانم بر زبان
تا نباشد سوگوار اندر طرب چون شادخوار
تا نباشد ناتوان اندر ظفر چون کامران
باده‌خوار اندر طرب بادی و خصمت سوگوار
کامران اندر ظفر بادی و خصمت ناتوان
روزگار و بخت و اقبال تو هر سه پایدار
مهرگان و عید نوروز تو هر سه جاودان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۲
همان بِه است که امروز خوش خوریم جهان
که دی‌ گذشت و ز فردا پدید نیست نشان
از این سه روز که ‌گفتم میانه امروزست
مکن توقف و پیش میانه بند میان
در انتظار بهار و خزان مباش که هست
خزان عدوی بهار و بهار خصم خزان
ببین که هر چه بهار شکفته پیدا کرد
خزان ستیزهٔ او را چگونه کرد نهان
مگر خزان به رزان نو شریعتی بنهاد
که هست در همه عالم مباح خون ‌رزان
مگر که در شب دی ماه بادِ خوارزمی
عسس شدست که کردست باغ را عریان
ز برف ریزه چون سوهان شدست روی زمین
ز یخ شدست رخ آبگیر چون سندان
مگر زمانه به آهنگری برون آمد
که آب‌ کرد چو سندان و باد چون سوهان
چه باک از اینکه جهان سرد گشت و ناخوش شد
که خانه‌ گرم و مُغَنّی خوش است و یار جوان
گر از بنفشه و لاله زمین باغ تهی است
ز هر دو هست بدل زلف و چهرهٔ جانان
چو زلف و چهرهٔ او هست بیهده چه خوریم
غم بنفشهٔ سیراب و لالهٔ نُعمان
به ماه دی ز خم زلف و رنگ چهرهٔ او
بنفشه‌زار پدید آوریم و لالستان
رسید عید بیا تا به تیغ باده‌کنیم
به عید قربان تیمار خویش را قربان
طواف حاج کنون گرد قبلهٔ‌تازی است
طواف ماست کنون گرد قبلهٔ دهقان
اگر همی نتوان کرد اخدمتش بی‌شک‌ا
کنیم خدمت فرزند او چنانکه توان
دو گوهرست درین وقت شرط مجلس ما
قِنینه مَعدِن این و تنوره مسکن آن
یکی چو آب رز اندر میانهٔ ساغر
یکی چو برگ گل اندر میان آتشدان
یکی ز نور و ز سوزندگی نتیجهٔ عشق
یکی ز جان و ز پاکیزگی نتیجهٔ جان
بدین دو گوهر روشن شب زمستان را
چنان کنیم که ماند به ‌روز تابستان
گهی به مطرب‌ گوییم چنگ برزن هین
گهی به ساقی ‌گوییم جام پر کن هان
گهی صبوح‌ کنیم از سه بوسه و سه قدح
خمار عشق و خمار شراب را درمان
چو ابر بر سر ما از هوا فشاند سیم
کنیم بر سر آن از تنوره زرافشان
چو مطربان سرِ انگشت را کنند سبک
به ‌یاد خواجه به‌ کف برنهیم رطل گران
خجسته ناصح دولت اجل موید دین
ستوده تاج کفات عجم سرِ فَتَیان
مُعین ملک زمین و زمان علی سعید
که هست نایب فرمانده زمین و زمان
جز او که بود که شایسته نیابت شد
دو خواجه را که ‌گرفتند هر دو ملک جهان
نظام دین را در دولت ملک سنجر
قوام دین را در دولت ملک سلطان
حمایت است و رعایت مجیرش از آفات
هدایت است و عنایت مجیرش از حَدَثان
بنان اوست به هنگام شغل شغل‌گذار
ضمیر اوست به هنگام فتنه‌ فتنه نشان
حمایت از ملک است و عنایت از دستور
هدایت از ملک است و عنایت از یزدان
ز آسمان همه تأیید و رحمت است نثار
برآن خجسته ضمیر و بر آن خجسته بنان
بزرگ بار خدایا ز طالعی که توراست
به فال دیدن رویت مبارک است چنان
اگر ببیند روی تو بت‌پرست به خواب
بتابد از شب کفرش ستارهٔ ایمان
شمار مدت عمر تو با قضا و قدر
ز روزگار و فلک ساختند شرح و بیان
به ‌مدتی که بود بیشتر ز مدت نوح
فلک نوشت خط و روزگار کرد ضمان
همی ز رای تو افروخته شود حضرت
همی ز رای تو آراسته شود دیوان
که هر دو را تو چنان درخوری‌ که وقت بهار
درخت را تَفِ خورشید و کِشت را باران
بنای دین نبی بر کتاب و اخبارست
بنای دولت خسرو بر آن خجسته بنان
چو درّ و سِحر به مشک و شَبَه برآمیزی
دوات‌دار تو نازد نبیرهٔ مشکان
تو در هنر دگری وان نفر دگر بودند
چو نامهٔ نبوی کی بود هزار افسان
کتاب عین مُسَلّم توراست وز همه قوم
همه صفات نوشتند در دبیرستان
به نعمت تو که از فیلسوف حضرت شاه
شنیده‌ام چو در آغاز فتنه بود نشان
که ‌گفت محتشمی در عجم پدید آید
نه از قبیلهٔ بهمان نه از نژاد فلان
از او رسند بسی مهتران به ‌جاه و به نام
وز او رسند بسی‌ کهتران به آب و به ‌نان
خدای باشد از او راضی و ملک خشنود
سپاه و شاه و رعیت به ‌شکر و پیر و جوان
دُرست‌ گشت‌ که آن محتشم تویی‌ که ز تو
همه معاینه بینم هر آنچه داد نشان
دو بیت شعر ز گفتار خواجه برهانی
تو را سزد که تویی هر دو بیت را برهان‌:
« ‌به ‌حق افضل انسان و حق صورت آن
که هست سوره آن هل اتی علی‌الانسان
که نام و نسل تو باقی است تا بدان ساعت
که آشکار شود کلّ من علیها فان »
ز بهر آنکه تو در دست جام باده نهی
همی حسد برد از باده چشمهٔ حیوان
ز آرزوی صبوح تو ساکنان بهشت
سپیده‌دم بگریزند هر شب از رضوان
ستاره باشد بر برج و برج بر گردون
چنانکه نام تو در شعر و شعر در دیوان
شدست طبعم در مدح تو چو آتش تیز
شدست شعرم در شکر تو چو آب روان
چو من به مجلس تو کاشکی رسیدندی
مُقَدِّمان سخن شاعران چیره‌زبان
که تا به نظم مدیحت نثار کردندی
هزار عقد ز یاقوت و لولو و مرجان
چه حاجت است بدیشان ز بهر نظم مدیح
که من بدارم تنها نیابت از ایشان
اگر چه شعر مرا گفته‌ای بسی احسنت
وگرچه در حق من کرده‌ای بسی احسان
کنون زیادت باید که هیچ باقی نیست
همه شدند و نهادند روی در نقصان
مکن درنگ و غنیمت شمر ستایش و شکر
که قادری و قلم بر مراد توست روان
همیشه تا که بر این هفت چرخ دایره‌وار
کنند هفت ستاره به سعد و نحس قران
ز سعد بهره ی عمر تو باد راحت و سور
ز نحس بهرهٔ خصم تو باد رنج و زیان
به مجلس تو همه روز کهتران خرم
چو حاجیان به مِنا عید گوسفندکشان
خدای داده ز شش چیز مر تو را شش چیز
که عمر مرد به ‌هر شش بماند آبادان
کف از شراب و لب از خنده و بر از معشوق
دل از نشاط و تن از ناز و خانه از مهمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۳
صنع خدای و عدل وزیر خدایگان
هستند پرورنده و دارندهٔ جهان
معلوم عالم است که بر خلق واجب است
شکر خدا و مدح وزیر خدایگان
صدر اجل رضیّ خلیفه قوام دین
دستور کامکار و خداوند کامران
نیک‌اختری که سیرت و کردارهای او
در شرق و غرب هست ز نیک‌ اختری نشان
آراسته شدست به توقیع او زمین
و افروخته شدست به تدبیر او زمان
در عدل جز بدو نکند عالم افتخار
در جود جز بدو نزند ملک داستان
اندر کفایت آنچه از او دید چشم خلق
نشنید گوش خلق ز تاریخ باستان
گویی ز رآی پاک و ز بخت بلند اوست
پاکی در آفتاب و بلندی در آسمان
گویی سپهر مرکب اقبال او شدست
کش ماه و آفتاب رکاب آمد و عنان
قفل و کلید گشت دو دستش که جور و عدل
بسته شدست ازین وگشاده شدست از آن
روزی بَنان او دهد آفاق را مگر
دارد بنای روزی آفاق را بنان
گیتی سرای و خلق همه میهمان شدند
تا گشت همت و کرم خواجه میزبان
جایی‌ که میزبان ‌کرم و همتش بود
گیتی سزد سزای و همه خلق میهمان
بنگر به ‌دست و خامهٔ او گر ندیده‌ای
بحر گهر هبا کن و ابر گهر فشان
ور آرزوی دولت و بخت آیدت همی
آثار او نگه کن و توقیع او بخوان
اندر وفای او نَبُوَد جسم را وفات
و اندر هوای او نَبُوَد چرخ را هَوان
هر کس‌ که هست چاکر او بهره یافته است
از مایهٔ سعادت و از سایهٔ امان
افزون کند موافقتش نیکخواه‌ را
در دل قوام دانش و در تن نظام جان
بیرون کند مخالفتش بدسگال را
از دیده روشنایی و از کالبد روان
ای دادگستری که به ‌تدبیر ورای خویش
کردی جهان مسخر شاه جهان ستان
تدبیر تو نشاند و سر کِلک تو گماشت
در روم کاردارش و در شام پهلوان
از تیغ و کلک تو حاصل همی شود
هم‌ گنج بی‌نهایت و هم ملک بی‌کران
امسال روم و شام بهر دو گشاده شد
سال دگر گشاده شود مصر و قیروان
ای دور روزگار به ‌تو سفتهٔ نشان
گردد دل مخالف تو سفتهٔ سنان
بی‌طلعت مبارک و بی‌آفرین تو
بر آدمی حرام شود دیده و دهان
از بهر آنکه دست تو بوسد زبان و لب
گوش و دو دیده رشک برد بر لب و زبان
بر آسمان قضا و قدر متفق شدند
کردند عمر و بخت تو از یک دگر ضمان
بخت تو همچو عمر تو گردید پایدار
عمر تو همچو بخت تو گردید جاودان
من بنده روزگار تو را وصف چون کنم
پیمودن فلک به کف دست‌ چون توان
عین‌الکمال عالم ارواح خوانمت
کاندر مناقب تو همی‌گم شودگمان
در خدمت تو رنج برم ‌گنج بر دهم
بر رنج خدمت تو نکردست‌ کس زیان
روزی که نفخ صور برانگیزدم ز خاک
جانم همه ثنای تو خواند ز استخوان
تا باغ را شکفته ‌کند رایت بهار
تا راغ را کآشفته کند لشکر خزان
از عدل تو شکفته همی باد دین و ملک
خصم تو را کَشَفته همی باد خان و مان
تابنده باد فر تو بر خُرد و بر بزرگ
پاینده باد عدل تو بر پیر و بر جوان
فرخنده باد مهر تو جاوید و من رهی
هر سال‌ گفته تهنیت جشن مهرگان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۴
بت من است نگاری‌ که قامت و دل آن
ز راستی و ز ناراستی است تیر و کمان
اگر میان‌ کمان آشکاره باشد تیر
نهاده است کمان در میان تیر نهان
اگر نه چشم من و چشم یار کردستند
ز بهر دوستی و مهر بیعت و پیمان
چرا فرستد آن آب خویشتن سوی این
چرا فرستد این خواب خویشتن سوی آن
اگر نه زلفش چوگان شد و زَنَخدان‌ گوی
دلم چو گوی چرا کرد و پشت چون چوگان
به شام رفت و ز تیغش به روم بود خروش
به روم رفت و ز سهمش به مصر بود فغان
چو روم و شام ‌کند هند را به ‌سال دگر
اگر شود سوی هندوستان و ترکستان
ایا شهی‌که ز عدل تو بس عجب نبود
اگر به آبخور آیند غرم و شیر ژیان
شه زمانه و سلطان روزگار تویی
که خوار شد به تو کفر و عزیز شد ایمان
به هیچ معنی واجب نگردد استغفار
بر آن‌ کسی‌که تو را شاه خواند و سلطان
تو آن شهی‌ که تو را هر زمان به داد و دِهش
همی درود فرستد روان نوشروان
تو آن شهی‌ که فلک تا تو را همی ‌بیند
نکرد و هم نکند بی‌مراد تو دوران
تو آن شهی‌ که بر افلاک برد و کوکب را
نبود و هم نبود بی‌سعادت تو قِران
برای فتح تو برهان چو خواهد از من‌ کس
بس است رایت و رای تو فتح را برهان
ز باد قهر تو ریحان شود فسرده و خشک
به یاد عدل تو بر شوره بشکفد ریحان
شود ز قهر تو آسانِ دشمنان مشکل
شود ز مهر تو دشوار دوستان آسان
دبیر چرخ اگر دشمنی بود به مَثَل
که بر عداوت تو تیر برنهد به‌ کمان
عجب نباشد اگر باز پس رود تیرش
کند زمانه ز سوفار تیر او پیکان
خدایگانا در شکر و در پرستش تو
قضاگشاده زبان است و بخت بسته میان
تراست هرچه در اسلام هست با قیمت
تو راست هرچه در آفاق هست آبادان
به تیغ تیز تویی خصم‌بند و شهرگشای
به‌دست رادتویی مال‌بخش و ملک‌ستان
زخون دشمن کردی عقیق رنگ حُسام
عقیق رنگ کن اکنون قدح ز خون‌ رزان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۵
باد نوروزی همه کلّه زند در بوستان
ابر نیسانی همی بر گل شود لؤلؤفشان
از جواهر گنج یاقوت است گویی میوه‌دار
وز طرایف کَرْخِ بغدادست گویی بوستان
راغ شد چون ششتری و باغ شد چون مشتری
آب شد چون سلسبیل و خاک شد چون پرنیان
پر حُلَل شد کوهسار و پرحُلی شد مرغزار
پرحشر شد جویبار و پرگهر شد گلستان
از شکوفه هر درختی سیم‌پاش و دُرفشان
وز بنفشه هر زمینی مشکسای و نیل‌سان
هر نباتی را زدانگی دیگر آید پیرهن
هر درختی را زرنگی دیگر آید طیلسان
ازکواکب نیست پیدا آسمان از کوهسار
وز شقایق نیست پیدا کوهسار از آسمان
هر سحرگاه آن همی‌ کوکب فرستد سوی این
هر شبانگاه این همی لاله فرستد سوی آن
بنگر اندر سبزه‌زار و یاسمینش برکنار
بنگر اندر لاله‌زار و شنبلیدش در میان
آن یکی چون جام مینا در میان لاجورد
وین دگر چون طشت زرین در میان زعفران
راغ را بنگر به کردار بهاری دلگشای
باغ را بنگر به کردار نگاری دلستان
آن نگاری کز وصال و هجر او پیدا شود
از خزان من بهار و از بهار من خزان
زلف کوتاهش همی عشق مرا دارد دراز
قد چون تیرش همی پشت مرا دارد کمان
ارغوان از رنگ روی من شود چون شنبلید
شنبلید از رنگ روی او شود چون ارغوان
چشم من در عاشقی گوهر فشاند بی‌قیاس
زلف او در دلبری عنبر فشاند بی‌کران
آن سخاوتها که چشم من‌ کند در عاشقی
دست مولانا کند در دولت صاحبقران
وان صناعتها که زلف او کند در دلبری
کلک مولانا کند در دولت شاه جهان
آفتاب سعد و نصرت ملک سلطان را شرف
نامور بوسعد بن منصور صدر کامران
از کمال دانش و فرهنگ و معنی درگذشت
عقل او از اقتراح و طبع او از امتحان
نیک بنگر کلک او را تا ببینی پیکری
بی‌بصر باریک‌بین و بی‌خرد بسیار دان
نقش او بر سیم روشن چون دخان بی‌چراغ
ملک ازو همواره روشن چون چراغ بی‌دخان
مرغ زرین است و او را تختهٔ سیمین چمن
مرغ رنگین است و او را برج مشکین آشیان
پیشه‌ گیرد خدمت او هر که خواهد آب و جاه
توشه سازد مدحت او هرکه خواهد نام و نان
چون ز یک خدمت جدا مانی به حکم اضطرار
جز در این عالی مقر خدمت نمودن کی توان
تا امید و بیم باشد در دل خرد و بزرگ
تا زیان و سود باشد در تن پیر و جوان
در دل هر بدسگالش باد بیم بی‌امید
در تن هر نیک خواهش باد سود بی‌زیان
بر همایون روزگار و عید او فرخنده باد
همچنین نوروز و صد نوروز و عید مهرگان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۶
سمن‌ْبری که دلم تنگ ‌کرد هم‌چو دهان
صنوبری که تنم موی کرد همچو میان
زلاغری و ز تنگی همی نداند باز
تن مرا ز میان و دل مرا زدهان
بت من است نگاری که قامت و دل اوست
ز راستی و ز ناراستی چو تیر وکمان
اگر میان کمان آشکار باشد تیر
ز نادر است کمان در میان تیر نهان
از آنکه هست به هم خوش بنفشه و سوسن
همی ز سوسن او بردمد بنفشه ستان
وزانکه هست به هم خوب کهربا و عقیق
شدست چشمم برکهربا عقیق فشان
اگر نه چشم من و چشم یار کردستند
ز بهر دوستی و مهر بیعت و پیمان
چرا فرستاد آن آب خویشتن سوی این
چرا فرستاد این خواب خویشتن سوی آن
اگر نه زلفش چوگان شد و زنخد‌ان‌ گوی
دلم چو گوی چرا گشت و پشت چون چوگان
وگرنه بر لب و دندان او مرا رَشْک است
چرا همی لب من خسته گردد از دندان
گشاده زلفا دل بردی و تویی دلبر
شکسته جَعْدا جان بردی و تویی جانان
نهفته گشت مرا درشکسته زلف تو دل
سرشته‌گشت مرا در شکسته جعد تو جان
لبت نشانهٔ نوش است و خط‌ نشان جمال
امید من ز نشانه است و بیم من ز نشان
نه‌ هر لبی چو لب‌ توست و هر خطی چو خطت
نه هر دلی چو دل مجد دولت سلطان
معین مملکت و شهریار هفت اقلیم
که نازد از قلمش‌ هفت گنبد گردان
ابوالمحاسن کافی محمد بن کمال
سر کفایت و چشم محامد و احسان
نداشت عنوان زین پیش نامهٔ دولت
همی‌کند قلمش نامه را کنون عنوان
زبس بلندی بیرون شود زچنبر جرخ
اگر به همت میمون او رسد کیوان
آیا ز عیب سِتُرده دل تو را دولت
و یا ز فخر سرشته تن تو را یزدان
ز کین تو به دل اندر فسرده گردد خون
ز مهر تو به تن اندر شکفته ‌گردد جان
به اتصال تو دولت همی کند شادی
به اتفاق تو گردون همی کند دوران
به طبع بادی اگر باد را نهند سبک
به حلم خاکی اگر خاک را نهند گران
تویی به حجت برهان ملک را دعوی
بود درستی دعوی به حجت و برهان
که‌ کرد جز تو به اقبال و دادن روزی
ز روزگار قبول و ز کردگار ضمان
جهان و هر چه در او هست دون همت توست
عیال همت تو هست صدهزار جهان
اگر نداری توفیق عیسی مریم
وگر نداری تایید موسی عمران
سپاه خصم چرا یافته ‌است از تو شکست
عظام مرده چرا یافته‌است از تو روان
ز مهر و کین تو اندر ضمیر دشمن و دوست
بود نتیجه ی کفر و عقیده ی ایمان
بر آن زمین که قرارست دشمنان تو را
نوشت دست اجل‌: «کل من علیها فان‌»
اگر نه طبع معزی شدست طبع صدف
وگر نه هست مدیح تو قطرهٔ باران
چرا مدیح تو در طبع او شود لؤلؤ
چنانکه قطره همی در صدف شود مرجان
خدایگانا در جنب این خداوندی
چه‌ گویم و چه‌ کنم تا زیم به دست و زبان
ز شکر تو نتوان گفت کمترین جزوی
به صد هزار زمان و به صد هزار قران
مرا ز خدمت تو نام و نان به‌دست آید
که اصل دولت و اقبال نام باشد و نان
فروختم همه عالم خریدم این نعمت
که هم مبارک و هم درخورست و هم ارزان
بهشت‌‌وار بیاراستی سرای مرا
همی سراید وصف سرای من رضوان
هم از تو یافتم این پایگاه و این حشمت
که خواستم‌که مرا چون تویی بود مهمان
مدیح‌گوی تو شد لاجرم عشیرت من
همی مدیح تو از بر کنند پیر و جوان
من و عشیرتِ من ‌گر رضا دهی امروز
همه به جای‌ گل ‌افشان کنیم جان افشان
همیشه تا که قرین حوادث است زمین
همیشه تاکه ندیم نوائب است زمان
عدوت را ز نوائب همیشه باد نهیب
ولیت را ز حوادث همیشه باد امان
ز شادمانی کن یاد و شادمانه بزی
ز جاودانی زن فال و جاودانه بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۷
چون نماز شام پروین نور زد بر آسمان
ساربان از بهر رفتن بانگ زد بر کاروان
نقطهٔ خاکی گرفته دست موسی برکنار
در کشیده سامری پرگار گرد آسمان
اختران و ماه پیدا گشته بر چرخ بلند
آفتاب روشنی گستر به‌ خاک اندر نهان
ماه با سیارگان رایت برآورده زکوه
گفتی آمد خسرو چین با سپاهی بی‌کران
ناپدید آمد ز دریا گوهرآگین یک صدف
گشت بر دریای جوشان آن صدف گوهرفشان
یا همی زد در شب تاری نگهبان فلک
سیمگون مسمارها بر آبگون برگستوان
روی هامون گلستان از قطرهٔ ماهی سپر
وز شعاع شیر و ماهی روی‌ گردون گلستان
وان مَجَّره بر کنار آسمان خیمه زده
همچو مروارید ریزه ریخته بر پرنیان
وان بنات‌النعش چون تخت فریدون روز رزم
وان شباهنگ دُرفشان چون درفش کاویان
چون برآمد صبح دیدم قلعه‌ای را من زدور
آسمان را رازدار و مشتری را ترجمان
از بزرگی آسمان در زیردست کوتوال
وز بلندی مشتری در زیر پای پاسبان
درکتاب مرد دانش زان بزرگی سرگذشت
در حدیث اهل خدمت زان بلندی داستان
قلعه‌ای محکم که دیوارش پر از گُرد دلیر
روضه‌ای خرم که بنیادش پر از شیر ژیان
اندر آن روضه نجات ملت صاحب کتاب
واندر آن قلعه کلید دولت صاحب‌قران
همچو فرخارست لیکن نقش او تیر و سپر
همچو گردون است لیکن نجم او تیر و کمان
قطب آن‌ گردون سعادت باشد و فتح و ظفر
تا زمین ملک شاهنشه بود خورشید آن
مهتر کافی رئیس نامور عبدالرحیم
مَفخر دنیا ابوسهل افتخار دودمان
مشتری رای است و کیوان‌ همت و خورشید قدر
صاعقه تیغ است و صرصر تیر و سیارهٔ سِنان
برمکی جود است و نعمان نعمت و آصف صفت
اَصمعی نطق است و صاحب فکرت و صابی بیان
تیغ جوهردار او در سر رود همچون خرد
تیر جان ا‌وبار او در تن رود همجون گمان
آن یکی شیری است کاندر مغز دارد مرغزار
وین یکی مرغی است‌کاندر هوش دارد آشیان
جرم گیمخت زمین اندر نوردد نامه‌وار
هرکجا راند همایون مرکب اندر زیرران
بادرنگ او نبیند کس درنگ اندر زمین
با شتاب او نیابد کس شتاب اندر زمان
بشکند کوه‌گران را چون‌ گران دارد رکاب
بِفْکند باد سبک را چون سبک دارد عنان
ای به وَرْج و کامکاری نایب اسفندیار
وی به‌عدل و نامداری نایب نوشیروان
اختیار ایزدی تا عقل داری اختیار
قهرمان دولتی تا قهر داری قهرمان
در سخا بدخواه مالی دروغا بدخواه جان
در شتاب آتش‌فشانی در درنگ آتش‌نشان
راه دین معمور باشد تا تو باشی راهبر
مرز ملک آباد باشد تا تو باشی مرزبان
شد غریق‌ بر تو هر مهتر و هر محتشم
شد رهین شکر تو هر سرور و هر پهلوان
نیست از مهر تو در آفاق خالی یک ضمیر
نیست از مدح تو در اسلام فارغ یک زبان
از حکیمان تو در هر شهر بینم قافله
وزندیمان تو در هر دشت بینم کاروان
پیشه‌گیرد خدمت تو هر که خواهد جاه و آب
توشه سازد مِد‌حَت تو هرکه خواهد نام و نان
تربت ری همچو خلدست و تویی رضوان صفت
قلعهٔ ری همجو طورست و تویی موسی نشان
شهر را زینت به‌توست و قلعه را حشمت بتو
درج را قیمت به‌گوهر باشد و تن را به‌جان
بدسگال تو همی سوزد بر آذر جان و دل
تا تو را خواند برادر خسرو گیتی ستان
مهترا گر رفت برهانی معزی نایب است
هم ز بلبل بچهٔ بلبل به اندر بوستان
چون نمودن در خراسان پیش سلطان شاعری
بنده را منشور و خلعت داد سلطان جهان
من به اقبال ملکشاهی چنین مقبل شدم
همچو برهانی به فر پادشاه الب‌ارسلان
آمدم تا پیش تو خدمت نمایم چند روز
وافرین گویم به‌لفظ موجز و طبع روان
طبع را کردم به شعر پرمعانی اقتراح
عقل را کردم به وزن این قوافی امتحان
در چنین لفظ و معانی‌ کس نبیند مستعار
در چنین وزن و قوافی کس نیابد شایگان
چون به شرط دوستی خدمت‌گزارم نزد تو
پیش گیرم خدمت درگاه و راه اصفهان
تا که باشد سوگواری از سپهر زودگرد
تا که باشد شادمانی از خدای غیب‌دان
باد بدخواهت ز تاثیر سپهری سوگوار
باد مدّاحت ز تقدیر خدایی شادمان