عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - در مدح اقضی القضاة رکن الدین صاعد
ای طلعت میمون تو سر چشمه اجرام
وی عهد همایون تو سر دفتر ایام
ای خاتم تو دایره نقطه عصمت
وی مسند تو مردمک دیده اسلام
داغی شده برران فلک صاعد مسعود
تاجی شده بر فرق ملک خواجه حکام
از کنه جلالت متحیر شده ادراک
وز عز جناب تو شده منقطع اوهام
موقوف مراد تو بود گردش افلاک
مقرون رضای تو بودجنبش اجرام
ز امر تو ونهی تو دایم دو نهادست
در گوهر افلاک و زمین جنبش و آرام
رای تو چو صبحست ولی صبح نه غماز
نطق تو چو مشگست ولی مشک نه نمام
علم تو همیخواند از اجمال تفاصیل
رای تو همی بیند ار آغاز سرانجام
صدگونه کند عفو تو بر روی گنه عذر
صدگونه نهد جود تو بر راه طمع دام
اقبال تو بین پای بلا بسته بزنجیر
انصاف تو بین دست ستم دوخته در خام
در گوش قضا پیر قدر هیچ نگوید
کاول نکند رای تو از این سخن اعلام
گر پیکر خشم تو بر ارواح نگارند
خود قابل صورت نشود نطفه در ارحام
در بازوی دین قوت ازان کلک ضعیفست
چونانکه بود قوت از ارواح در اجسام
کان کیسه تهی کرد و ز جودت بتقاضاست
مسکین چکند گر نکند هم ز کفت وام
گفتم کف کانبخش تو دریاست خرد گفت
ای بی خرد یافته درا یافته و دشنام؟
کو غوطه کشتی شکن و موج نفس گیر
کو میغ سیه فام و نهنگان سیه کام
گفتم تو بگو گفت کلید در روزی
گفتم ز چه دندانه کند گفت ز اقلام
ای لفظ تو گشته همه دل نغز چو پسته
وی حزم تو گشته همه تن مغز چو بادام
چون شرع قوی ساعد و چونعقل قوی رای
چون عدل نکو سیرت و چون علم نکو نام
از لطف تو در دست قضا عنصر ایجاد
وز قهر تو در طبع فنا قوت اعدام
تا گشت مزین بشکوه تو مناصب
تا گشت مفوض بسر کلک تو احکام
بی ساز شد از حشمت تو بربط ناهید
زنگار زد از هیبت تو خنجر بهرام
صدبار فلک پیش تو در خاک بغلطید
کاین زاویه بنده مشرف کن و بخرام
یک چاکر هندوست زحل نام برین سقف
در حسرت آن تا تو نهی بر سر او گام
بر فرق زحل پای نه از بهر تواضع
کز بنده ندارند دریغ اینقدر انعام
مردم همه در طاعت تو بسته میانند
مقبل ز سر رغبت و بدبخت بناکام
خصم تو از ان دیگک سودا که همی پخت
حاصل جگر سوخته دید و طمع خام
این دست عجب بین که قدر باخت ادب را
عاقل نکند بیهده بر قصد تو اقدام
هرکس که خلاف تو کند زود بیفتد
عصیان ترا زود همی باشد فرجام
زهریست هلاهل سخن خصمی جاهت
گو هر که ملولست ز جا خیز و بیاشام
هر سر نه باندام کند بندگی تو
آرند ازان سر سه طلاقی بشش اندام
مارا ز مقامات بد اندیش تو باری
هر روز زنو تازه شود قصه بلعام
نتوان بچنین شعر ستودن چو توئیرا
آری بفلک بر نتوانشد ز ره بام
ما مرد مدیح تو نباشیم ولیکن
این زقه روح القدسست ازره الهام
عاجز همه خلقند ز مدحت نه منم خاص
عیبی نبود عجز چو باشد سببش عام
خود گیر که مدح تو سزای تو کسی گفت
حاصل چه چو قاصر شد از ادراک تو افهام
چون عاقبه الامر همه عجز و قصورست
آن به که کنم کمتر و کمتر دهم ابهام
تا خنجر بهرام بسوهان نشود تیز
تا توسن افلاک برایض نشود رام
بادا دل امید نکو خواه تو بی بیم
بادا شب ادبار بداندیش تو بی بام
کمتر اثر ظل تو فیروزی بی سعی
بهتر ظفر خصم گریز نه بهنگام
جز مسند تو کعبه آمال مبادا
جز درگه تو قبله حاجات مبینام
اقبال تو پاینده و انصا ف تو پیوست
احسان تو هموراه و انعام تو مادام
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - درمدح امام زین الدین تاج الاسلام
زهی تو حاکم عدل و جهان ترا محکوم
زهی بحم تو گردن نهاده چرخ ظلوم
فکنده صیت تو در گوش روزگار طنین
کشیده رای تو بر روی آفتاب رقوم
جبلت تو مزین بخصلت محمود
طبیعت تو منزه ز سیرت مذموم
همی فروزد از تو چهار بالش شرع
چو آفتاب ز شرق و چو آسمان ز نجوم
بپیش دست تو دریاست چون خط جدول
بنزد رای تو خورشید نقطه موهوم
جواب تو ندهد آرزو مگر لبیک
خطاب تو نکند روزگار جز مخدوم
گه نواختن خاص و عام خورشیدی
که کوه و ذره نماند ز نور او محروم
سخای حاتم طائی و عدل نوشروان
عبارتیست کزان نام تو شود مفهوم
چنان بساط ستم در نوشتی از عالم
که می بدست نیاید چو کیمیا مظلوم
عجب نباشد ار از طبع تو تغییر یافت
مزاج چرخ ستمکار و طبع عالم لوم
اگر نبودی فر و شکوه مسند تو
نهاده بود فلک ظلمرا اساس و رسوم
و گرنه سنگ تو میآمدیش در دندان
پدید کرده بداین چرخ ظلمهای سدوم
نهاده قاعدۀ عدل تو در این کشور
چنانکه شاهین مرکب را دهد مرسوم
ز جور آتش نگریستی بعهد تو در
اگرنه نقش کجش راست مینمودی موم
مخالف تو اگر نوش کردی آب حیات
شدی بحنجر او در چو خنجر مسموم
که بود هرگز کو بر خلاف تو دم زد
که خیل مرگ زناگه بر او نکرد هجوم
چه نقص جاه ترا گر کسی مخالف شد
چه عیب گل را گر زو حذر کند مز کوم
نعذبالله اگر تو در ابرو آری چین
زسهم و هیبت تو زلزله فتد در روم
هر آنکه نیست دو تا پیش تو چو چنبر دف
چو نای رود بود ریسمانش در حلقوم
عوطف کرم شاملت که دایم باد
چو فیض فضل خدایست بر سبیل عموم
خدای عز و جل کرد قسمت روزی
ولی ندانم سری که نیستت معلوم
ز قصد دشمن و حاسد ترا چه باک بود
چو هست امر تو قایم بایزد قیوم
بچرخ فرما زین پس چو خدمتی باشد
ازانکه چرخ ترا چاکریست نیک خدوم
ستایش تو چه کارست تابدولت تو
سخن بمدح تو بی من همی شود منظوم
همیشه تا که نباشد بطبع آتش آب
همیشه تا که نگردد بطعم شهد ز قوم
زنائبات جهان باد جان تو محروس
ز حادثات فلک باد ذات تو معصوم
زمانه خادم آن کت بود ز جمع خدم
سپهر خصم کسی کت بود ز جنس خصوم
جهان مسخر و گردون مطیع و بخت بکام
خدای یار و ملک داعی و فلک محکوم
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - درمدح امام اجل معین الدین
ای دو یت و مسند تو دین و دولت را نظام
وی بکلک و خاتم تو شرع و ملت را قوام
ای شده حکم تو مطلق درد ماء و در فروج
وی شده امر تو نافذ در حلال و در حرام
جز بحکم تو نتابد شعله آیینه رنگ
جز بامر تو نگردد گنبد فیروزه فام
صبح اگر خواهد که بی فرمان تو یکدم زند
گو بزن بهرام چرخ از بهر آن دارد حسام
گر مجسم گرددی رایتو چونخورشید چرخ
عقل فرق آن نکردی کاینکدامست آنکدام
حکم تو رنگ قضای آسمان داردد ازانک
پیش او یکسانبود خرد و بزرگ و خاص و عام
از نهیب کهر با گون کلک شرع آرای تو
تیغ ظلم و فتنه شد زنگار خورده در نیام
بر بیاض کاغذ آن تحریر خط اشرفت
غره ماهست بروی طره های زلف شام
دیگرانگر محتشم از صدر و مسند گشته اند
مسند و صدر از شکوهت یافتست آن احتشام
والله ار این خاصیت بودست در طبع ملک
این تواضع کردن زینگونه بااین احترام
عاقبت خصمان تو محتاج جاهت میشوند
زانکه اندر طبع تو هرگز نبودست انتقام
حکمت تقدیر ایزد نیست آخر از گزاف
دین و دولت را بدست حکم تو دادن زمام
چون باستحقاق داری لاجرم هست اینچنین
دولت تو مستقیم و حشمت تو مستدام
آرزو بر خوان جودت میخورد نانی با من
فتنه در ایام عدلت میکند خوابی بکام
از برای نوبتی قدر تو هر شب بر فلک
از کواکب ادهم شب را کند زرین ستام
حقتعالی چونکند اظهار قدرت اینچنین
عالمی در زیر یک در اعه بنماید تمام
گر چو سوسن ده زبان گردد بمدحت عقل کل
هم بشرح جزئی از مدح تو ننماید قیام
شکر ایزد را که استغفار لازم نایدم
ورچه زین گونه کنم مدح تو عمری بر دوام
شاعرانه می نگویم جاودان مان در جهان
زانکه جاویدان نماند جز که حی لاینام
این همیگویم که این اقبال وایندولت چنین
متصل بادا بعز این جهانی والسلام
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - قصیده
ای ز وجود تو کارها چو نگارم
وی شده از جود تو چوزر همه کارم
جودت ز اندازه رفت با که بگویم
نعمتت ا زحد گذشت با که شمارم
گر چه ز ابنای دهر هست شکایت
هست ز تو شکر صد هزار هزارم
می نرسم در ثنا و شکر تو هرگز
ور چه من اندر سخن عظیم سوارم
گر بود از روزگار مهلتم آخر
بعضی ازین شکر نعمت تو گذارم
حرز تو بر قرص آفتاب نویسم
نام تو بر روی روزگار نگارم
تا نفسی ماند این نفس زدل و جان
خدمت درگاه تو فرو نگذارم
تا که زیم بندگی کنم چو بمیرم
مهر ترا سر بمهر باز سپارم
من کیم آخر درم خریده جودت
داده بها بخشش تو چندین بارم
گر که برانگشت گیرم آنچه بدادی
عاجز گردد همی یمین و یسارم
از تو چو کعبه در اطلس است سرایم
وز تو چو معدن پر از زرست کنارم
تا که مرا هست سوی درگه تو راه
از دگران هیچ امید و بیم ندارم
داده خود گر سپهر باز ستاند
غم نخورم کز یمین تست یسارم
ور حدثان سپهر تاختن آرد
سایه دهلیز تو بس است حصارم
فر مدیحت فزود حشمت و جاهم
حرز ثنایت ربود خواب و قرارم
حرص ثنای تو کرد شاعرم ار نی
شرع بدی پیشتر ز شعر شعارم
آرزویم میکند که از سر اخلاص
مدح تو باشد هر آن نفس که بر آرم
لیک ز بیم سخای بیهده بخشت
پیش تو خود نام شعر برد نیارم
مونس من مدح تست چون بغم افتم
مدح تو پیش آرم و غمی بگسارم
چونکه دهم جلوه طبع را بمدیحت
چرخ کند ماه و آفتاب نثارم
فخر بخاک در تو آرم اگر چه
از مه و از آفتاب باشد عارم
من نزنم لاف، تو محک جهانی
نیک شناسی که من تمام عیارم
آز ندیده بهیچ مجمع شوخم
حرص نکرده بهیچ محفل خوارم
در ندوم هر در ی چو سایه و خورشید
زانکه نه من شاعری گسسته مهارم
گرد خسیسان نگردم ار چه خسیسم
تخم طمع در زمین شوره نکارم
ابرم و جز گرد بحر نیست طوافم
چرخم و جز گرد قطب نیست مدارم
پای چو گل بر بساط هر خس ننهم
ور چه تهی دست همچو شاخ چنارم
ور تو کنی امتحان من بگه شعر
پیش تو پیشانی سپهر بخارم
من گه مدح آفتاب نور فشانم
من گه هجو آسمان مردم خوارم
شهد چشاند بمدح لفظ چو نوشم
زهر فشاند بهجو کلک چو مارم
اشرف و وطواط و انوری سه حکیمند
کز سخن هر سه شد شکفته بهارم
رابعهم کلبهم اگر تو نگوئی
خادمت این هر سه شخص راست چهارم
چون تو کنی تربیت من از که کم آیم
ور چه کهین همه صِغار و کبارم
گر همه عیبم، دل تو کرد قبولم
ور چه همه آهویم بر تو شکارم
باد گل دولتت همیشه شکفته
تا ننهد چرخ با شکوه تو خارم
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴ - قصیده
ای بحق پادشاه روی زمین
وی بتو تازه گشته دولت و دین
ای ز آواز کوس نصرت تو
مانده در گوش روزگار طنین
سکه از فر تست با رونق
منبر از نام تست با تمکین
صد سپهری فراز پایه تخت
صد جهانی میان خانه زین
چرخرا پیش حکمت ازمه نو
حلقه در گوش چون ینال و تکین
جود تو ریش فقر را مرهم
عدل تو دیو ظلمرا یاسین
قطره عفو تست آب حیات
شعله رای تست نور یقین
گر نه بر سمت حکم تو گردد
چنبر چرخ بگسلد در حین
خرج یکروزه جود تست هر آنچ
کرد خورشید زیر خاک دفین
پیش چوکان حکم تو بر عقل
مختصر می نمود گوی زمین
مهره ظلم از تو ماند گشاد
بیدق ملک ا زتو شد فرزین
فرش عدل تو در بسیط جهان
تخت قدرت بر اوج علیین
ابلق دهر زیر فرمانت
حلقه آسمانت زیر نگین
نزند صبح هیچ روز نفس
که نه بر دشمنت کند نفرین
شمه خلق تست باد صبا
اثر عدل تست فروردین
چه عجب گر ز عدل شامل تو
از کبوتر حذر کند شاهین
خصم تو ناید از عدم بوجود
که نه او را اجل بود بکمین
تیر سندان سم تو بر دوزد
در شب تیره دیده پروین
ملک از بهر فخر نام ترا
کرده در وردهای خود تضمین
تیغ تو سرفشان و فتنه نشان
خصم تو پای بند و قلعه نشین
زلزله در فلک فتد ازبیم
چون ز خشم اندر ابرو آری چین
بشکند هیبت تو پشت فلک
بگسلد قوت تو کوه متین
دهن مادح تو آکنداست
چون دهان صدف بدر ثمین
من چو نظم مدیحت اندیشم
جبرئیلم همی کند تلقین
چون من از جان دعای تو گویم
آسمانم همی کند آمین
عزم و قاد و حزم ثابت تو
پست کردست حصن های حصین
اینچنین فتح و این چنین نصرت
باز گویند در جهان پس ازین
مژده دولتست و معجز ملک
ورنه هرگز که دید فتح چنین
تا مکانرا بودحدوث و جهت
تا زمانرا بود شهور وسنین
باد قدر تو برتر ازکیوان
عمر افزونتر از الوف ومئین
تا قیامت بهر چه رای کنی
نصرت ایزدیت باد معین
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - درتوصیف آتش و مدح رکن الدین مسعود
بگشت گونه باغ از نهیب باد خزان
بیر باد خزان برگ شاخ و رنگ رزان
نماند قوت آذر ز سطوت آذر
برفت آب ریاحین ز صدمت آبان
بباغ تاسپه برد تاختن کردست
شدند منهزم از باغ لشگرنیسان
مگر که باغ باقطاع زاغ کردستند
ازانکه رخت بدر برد بلبل از بستان
چو زاغ برفکند طیلسان و خطبه کند
هزار دستان را چیست به زطی لسان
ازان همی نزند سرو دست کاندر باغ
هزار دستان برگل نمیزند دستان
چو عرصه گاه قیامت شدست ساحت باغ
که مرغ خامش گشت و درخت شد عریان
ز برک گشت زمین همچو رو یعاشق زرد
ورق ز شاخ درختان چو نامه ها پران
دل هوا مگر از جور چرخ سردشدست
و گرنه اشک چه بار دزدیده ها چندان
مگر که باد خزانی بباغ ضرابست
که آفتابش کوره است و آبدان سندان
که چون درست مکلس شدست برگ درخت
که چون سبیکه نقره ببسته آب روان
و گرنه سیمگری داند ابراز چه سبب
همی فشاند نقره چو سونش سوهان
کلاه لاله که بربود و تاج نرگس کو
قبای غنچه که بر کند و پاره کرد چنان
درخت ا زچه برهنه نشست در مه دی
که در تموز همیداشت جامه الوان
چو خنده آید از زعفران چه معنی کابر
ز زعفران که بباغست میشود گریان
عجب نباشد اگر خشک گشت شاخ درخت
که چون نمک همه کافور مینهد بر خوان
مگر ز سرما گشتست روی چرخ کبود
مگر ز برف ببستست راه کاهکشان
ببین که ماه ز سرما چگونه میلرزد
ببین که پروین بر هم همی زند دندان
بخر گه اندر بنشین ز بامداد اکنون
بخواه پیش و برافروز گوهری خندان
مهیب و تند و سرافراز و تیز گردنکش
لهیب و بددل و بی تاب و سرکش و فتان
لطیف جرمی نازک تنی سبک روحی
که مرگ او همه ساله بود ز خواب گران
زمانه سیرت و گردون نهیب و دریا جوش
زمین گذار و زمان فعل و آسمان جولان
چو آفتاب جهانسوز و همچو اختر شوخ
چو روزگار لجوج و چو چرخ بی فرمان
چو برق تیغ زن و چون اثیر صاعقه بار
چو ابر سوی هوا سرکش و چو باد دوان
درخت افکن و خارا گذار و آهن سوز
سپهر گردش و گیتی گشای و قلعه ستان
اساس دوزخ نمرود و باغ ابراهیم
دلیل منزل تکلیم موسی عمران
براو حرارت و صفر اشدست مستولی
دلیلش آنکه مر او را سیاه گشته زبان
اگر نه خشم گرفتست چیستش صفرا
و گرنه ترس زد او را ز چیستش یرقان
بکوه ماند اگر کوه زعفران روید
بابرماند اگر ابر زر دهد باران
چو کوه کوه عقیق و چو توده توده زر
چو پاره پاره روح و چو رشته رشته جان
ز عکس او همه روی هوا پر از لاله
ز جرم او همه روی زمین نگارستان
سپید و زرد بهم در چو نرگس سرمست
سیاه و سرخ بهم در چو لاله نعمان
ازوست تاج سر شمع و نور چشم چراغ
بدوست رونق خرگاه و زینت ایوان
بدو بود بهمه حال نازش زردشت
وزاو بود بهمه وقت قبله دهقان
بشکل همچو درختیست فرع او همه مشک
بشبه همچون کوهیست اصلش از مرجان
پدید ازو شده غش و عیار هر دینار
عیان ازو شده رد و قبول هر رفرمان
گهی چو تیغ کز آهن بود نیام او را
گهی چو لعل که از سنگ باشدش زندان
نشان معجز موسی همیدهد ا زخویش
که از نخست عصا بود و پس شود ثعبان
گر اوست اصل حرارت چراست بی سببی
بسان مردم مفلوج سال و مه لرزان
ز سرکشی سوی بالا کند همیشه سفر
عجب مدار که ظاهر شود بر او خفقان
شعاع جرم لطیفش میان ظلمت دود
نشان جان فرشته است در تن شیطان
بطبع گرم و بپایه بلند چون خورشید
بچهره زرد و بجامه سیاه چون رهبان
غرور داده مرابلیس را گه اناخیر
خلاص کرده سیاوش را گه بهتان
چو آز هر چه خوردبیش هست گرسنه تر
عجبتر آنکه ز خوردن نمیشود عطشان
بگرد عارض نورانیش ترا کم دود
چو زلف تافته برگرد عارض جانان
چو سند روسین شاخی ز باد در حرکت
چو کهر با گون کوهی ز زلزله جنبان
بفعل همچو سپهر اندر او مضرت و نفع
بجرم همچو مه اندر فزونی و نقصان
گهی چو دونی افتاده در بن تونی
گهی چو شاهی در صدر صفه دیوان
د راو گهر بنماید ز خویشتن یاقوت
بدو هنر بنماید عبیر و عنبر و بان
گهی ز دود سیاهی چو زنک یافته تیغ
گهی ز تیزی وحدت چو آب داده سنان
برنگ همچو گلست و همیشه خار خورد
بشبه هست چو لعلی همیشه مشک افشان
ازو نعامه تنقل کند بصحرا بر
وز او سمندر رقص آورد بهندستان
همیشه در تبلرزست و میخورد همه چیز
ازان سبب که مر اورا ز احتماست زیان
مگر که تعزیت خویشتن بداشت ازانک
نهاد بر سر خاکستر و نشست در آن
ازوست مایه ارواح و ماده انوار
وز اوست جنبش حیوان و قوت ارکان
عزیز همچو حیات و مهیب همچو اجل
شریف همچون عقل و لطیف همچون جان
چو وهم دانا تیز و چو طبع زیرک تند
چو رای پیر قوی و چه بخت خواجه جوان
در او نهاده بدنیا خدای نفع و ضرر
بدو بود گه عقبی عقوبت ا زیزدان
برادریست مر او را بخانه در دشمن
بجان چو فرصت یابد نمیدهش امان
گهی ز آهن پیراهنی کند چو زره
که فرجه ها بود اندر میان پودش و تان
هزار پاره شده پیرهن بدان تن زرد
چنانکه بر تن بیمار جامه خلقان
گهی زآهن حصنی کند ولی بی سقف
پر از دریچه و روزن چو خانه ویران
ز پنجره رخ رخشان او بدان ماند
که هست روی مهی ا زدریچۀ تابان
گه از قناعت سازد غذای خویش از خود
گهی ز حرص و شره لقمه کرده کوه کلان
مگر که صنعت اکسیر نیک میداند
ز بس قراضه که بیرون فشاند او ز دهان
ز کیمیاست زر او بلی ازین معنیست
که چون ز بوته برنشد ازو نماند نشان
ز دست مادر او را پدرش یک بوسه
پدید گشته ازان بوسه در زمان زایشان
بزاد حالی و در مسند سیاه نشست
چنانکه خواجه آزادگان و در صدر جهان
بزرگ مفتی اسلام رکن دین مسعود
که مثل او ننماید فلک بصد دوران
زمانه فعل و زمین حلم و آسمان رفعت
قضا نفاذ و قدر قدرت و ستاره توان
بلند همت صدری که باسخای کفش
نمانده درویش اندر جهان کسی جز کان
گران رکابی ا زحلم او گرفت زمین
سبک عنانی از عزم او ربود زمان
زهی سپهر ترا زیر پای همچو رکاب
زهی زمانه ترا زیر دست همچو عنان
توئی که نام تو گشتست زینت دفتر
توئی که مدح تو گشتست زیور دیوان
خجل شدست زرای تو شعله خورشید
نهان شدست زشرم تو چشمه حیوان
شدست عدل تو مردیو ظلم را یاسین
شدست جود تو مر درد فقر را درمان
نسیم لطیف تو بر دوست رایت دولت
سموم قهر تو بر خصم آیت خذلان
کمینه شعله زرای تو چشمه خورشید
نخست پایه ز قدر تو تارک کیوان
زمین بلرزد بر خویش اگر تو گوئی هین
فلک باستد بر جای اگر تو گوئی هان
چو ابر وقت درم ریختن توئی پر دل
چو برق گاه زر افشاندن توئی خندان
بلند قدر تو بر چرخ زیر پای آورد
بقهر شیر فلک همچو شیر شادروان
روان تر آمد حکم تو از سپهر و نجوم
فزون تر آمد قدر تو از زمان و مکان
ببحر و برق همی ماند آن دل و خاطر
بابر ماند و خورشید آن بنان و بیان
کسی که با تو نباشد بطبع همچون تیر
شود سیاهی چشمش بدیده در پیکان
ملک بمدح و ثنای تو بر گشاده دهن
فلک بخدمت تو از مجره بسته میان
اثر ز لطف تو یحیی العظام و هی رمیم
نشان ز هیبت توکل من علیها فان
مکارمت چو شمار ازل برون قیاس
بزرگیت جو صفات قدم برون ز گمان
تراست خاصیت جود از همه عالم
چنانکه قوه نطق است در حق انسان
ضمیر روشن تو یک بیک همی خواند
هر آنچه هست پس پرده های غیب نهان
شدست طبع تو بر دفتر کرم فهرست
شدست نام تو برنامه سخا عنوان
ازین سخن بچنان حضرتم بیاد آمد
حدیث بصره و خرما و زیره و کرمان
همی خری سخن خویشتن زمن ببها
چنین کنند صدور و اکابر و اعیان
نه بحر قطره دهد ابر را و آن قطره
بگوهری بخرد باز از بر عمان؟
همای همتت ار سایه افکند بر من
بیمن دولت تو بگذرد من از اقران
همیشه رونق مادح بود ز ممدوحان
که گه زنندش تحسین و گه کنند احسان
نسب ز ممدوحان آرند شاعران ورنه
نسب چه دارد خاقانی آخر از خاقان
بروزگار تو الحق عجب همی دارم
که بر امید رهی راه میزند حرمان
چو من دو دیوان آراستم بمدحت تو
چراست نام من اندر جریده نسیان
روا بود ز پی این قصیده غرا
که خاک غزنی رشک آورد باصفاهان
همیشه تا که چو تو درفشاند ابر بهار
همیشه تا که من زرگر ست باد خزان
بهار عمر تو باد از خزان دهر ایمن
جهان بکام و فلک رام و بنده مدحتخوان
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - درمدح نصره الدین جهان پهلوان
زهی بنفحه عدل تو زنده جان جهان
بدست حکم تو داده فلک عنان جهان
یگانه خسرو گیتی گشای نصرت دین
ستوده پادشه شرق و پهلوان جهان
توئی سکندر ایام و شهریار زمین
توئی سپه کش اسلام و مرزبان جهان
جهان نثار تو کرده ستارگان فلک
فلک خطاب تو کرده خدایگان جهان
بنور رای تو تابنده روشنان فلک
بخاکپای تو سوگند سرکشان جهان
ثنا و مدحت تو سبحه زبان ملک
دعای دولت تو رقیه امان جهان
نگشت چون تو ملک طبع در گمان گمان
نخاست چون تو جهاندار از جهان جهان
بخاکپای تو ماندست تشنه آب حیات
بآب تیغ تو گشتست پخته نان جهان
کمینه شعله رای تو آفتاب فلک
نخست پایه قدر تو لامکان جهان
شعاع تیغ تو چون تیغ آفتاب رسید
ازین گران جهان تابدان کران جهان
خلاف رای تو گر صبح دم زند گردون
بتیغ مهر دو نیمه کند میان جهان
ز لوح غیب بخواند ضمیر روشن تو
رمو ز هرچه معماست در نهان جهان
صدای کوس تو چونانگرفت در گردون
که مرغ فتنه بپرید از آشیا ن جهان
اگر نه شحنه عدلت کند جهانداری
از آنسوی عدم آرد جهان نشان جهان
وگرنه حلم تو باشد زهیبت تو فتد
بزلزله تب لرزاندر استخوان جهان
تبارک الله ازان بی کرانه لشگر تو
که قاصر است ز تفصیل آن بیان جهان
اگرچه مشکل جذر اصم شود زو حل
بعقد صد یک ازو کی رسد بنان جهان
بحرص خدمت توتاخت از عدم بوجود
هرآنه حشو مکانگشت وایرمان جهان
بتازیانه اشارت نما و لشگر بین
زقیروان جهان تا بقیروان جهان
تو بخت ملک باوج محیط گردون نه
که نیست لایق تخت تو خاکدان جهان
جهان بعهد تو معهود بود از گردون
بلب رسید ازین انتظار جان جهان
اگرنه عدل تو دریافتی و شاق ستم
بداده بود بتاراج خانمان جهان
مثال فتنه یأجوج و سد آهن چیست
مثال تیغ تو در آخر الزمان جهان
خدایگانا حال جهان بلطف ببین
که رفت در سر جود تو سوزیان جهان
جهان بنیل سخای تو گل کجا دارد
چه مایه گنجد در مکنت و توان جهان
حدیث حاتم طائی و نام نوشروان
بروزگار تو گمشد ز داستان جهان
جهان اگر پس ازین نام آنگروه برد
برون کشد ز پس سرقضا زبان جهان
چه جا نکند پس از ینهر که کانکند که سخات
رها نکرد جوی در دکان کان جهان
بخاکپای تو سوگند میخورد گردون
که مثل تو نزند سر زبادبان جهان
ز تیغ تیز تو گر دشمنی امان جوید
رهاش کن که بود دور از امان جهان
سگ تو مغز سر گردنان خورد شاید
که دشمن تو جگر میخورد ز خوان جهان
ز دزد حادثه دهر ایمنست کز پاست
جواز بدرقه دارند کاروان جهان
چو هندوانه پسندیده پاسبانی را
بس است هندوی تیغ تو پاسبان جهان
بپشت گرمی بازوی تو کند ور نی
برهنه هندو کی کی کند ضمان جهان
همیشه تا که ببافد زرشته شب و روز
سپهر کسوت اکسون و پرنیان جهان
بهار عدل تو سرسبز باد و پاینده
که بس بود زدم دشمنان خزان جهان
در موافق تو قبله ملوک زمین
دل مخالف تو لقمه دهان جهان
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - قصیده
زهی محل رفیعت ز حد و هم بیرون
نهاده گوشه مسند بر اوج نه گردون
امام مشرق و اقضی القضاه روی زمین
که مثل تو ننماید سپهر آینه گون
خرد نداند گفتن مناقب تو که چند
فلک نیارد گفتن بزرگی تو که چون
مضای عزم تو دارد نشان تیغ قضا
نفاذ امر تو دارند شعار کن فیکون
خجل همیشود از عکس رای تو خورشید
عرق همیکند ا زشرم دست تو جیحون
هوای عالم شد معتدل ز عدل تو زان
شدست دولت تو چون بهار روز افزون
حجر شود ز شتاب تو باد در حرکت
خجل شود ز ثبات تو کوه وقت سکون
بروزگار تو فتنه است در شکر خوابی
که خورد گوئی از دست عدل تو افیون
ز حسن دیده کش تست و بخت بیدارت
که فتنه گردد بر خواب عافیت مفتون
ببحر کردم تشبیه دست دربارت
خرد بطعنه مرا گفت الجنون فنون
چو بحرکی بود آنکو بیک نفس بخشد
هر آنچه بحر بعمری همیکند مدفون
اگر چورای تو بودی بر آسمان خورشید
ز جرم خاک نماندی سه ربع نامسکون
وگر بخواهد انصاف تو فرو شوید
دو رنگی شب و روز از سپهر بوقلمون
سموم قهر تو گر بگذرد سوی تبت
نسیم لطف تو گر دردمد بخاره درون
شود بکوه درون سنگ ریزه پاره لعل
شود بنافه درون مشگ تازه قطره خون
هر آنسخن که ثنای تو نیست نامطبوع
هر آنقصیده که مدح تو نیست ناموزون
چنان نمود که درآفاق حکم تو انصاف
چنان نهاد در اسلام عدل تو قانون
که نه ضعیف همی از قوی شود مظلوم
نه عاجزی شود از جور قادری مغبون
نه جز که تیغ کسی بی سبب شود محبوس
نه جز که غنچه کسی بی گنه شود مسجون
نه خصم صفرا کرد و نه حرص سودا پخت
ازآنگهی که تو از کلک ساختی معجون
شدست خاطر تو چشم فضلرا انسان
شدست بخشش تو درد فقر را افیون
ز حال خویش کنون چند بیت خواهم گفت
که شاعرانرا آن هست سنتی مسنون
منم که تا سخن ا زمدح تو همی رانم
سخن بدست من اندر زبون شدست زبون
من از مدیح تو گشتم بشهر در معروف
زوصف لیلی مشهور دهر شد مجنون
بفرمدح تو من اینزمان کسی گشتم
چنان کز ابر شود قطره لؤلؤ مکنون
چو ذره بودم در سایه مانده بیسر و پای
بآفتاب فرو ناید این سرم اکنون
فزود حشمت و جاهم ز خاک درگه تو
چنانکه حرمت ماهی ز صحبت ذوالنون
بنعمت تو شدست استخوان من محشو
بمدحت تو بود شعرهای من مشحون
چو دست میدهم خدمت چو تو مخدوم
مرا چه باید گشتن بگرد مشتی دون
همی نخواهم گفتن مدیح کس که نیم
زطبع خویش بمدح دگر کسی مأذون
همیشه تا که بود خیمه کبود فلک
معلق ازبر این خاک بی طناب و ستون
همی نماید بیضا میان دست سیاه
تن عدوی تو در خاک همره قارون
ز بخت باد همه التماس تو مبذول
بنجح باد همه اقتراح تو مقرون
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹ - در مدح امام العالم اقضی القضاه رکن الدین
ای گذشته پایه قدرت زهفتم آسمان
وی رسیده صیت انصافت باقطار جهان
صدر عالم رکندین اقضی القضاة شرق و غرب
کز وجود تست تازه عدل را جان و روان
سورت جود بنانت آیتی از فیض حق
صورت امرروانت نسختی از کن فکان
چرخ هفتم پای کوب قدر تو همچون رکاب
سیرانجم دستمال حگم تو همچون عنان
چشم کس چو نتو ندیده حاکمی مسندنشین
گوش کس نشینده چون تو خواجه فتنه نشان
عفو تواز حاسدانت میخر دزلت بزر
حکم تو بردشمنانت می نهدمنت بجان
صعوه کو ازهمای فر تو سایه گرفت
در زمان بیرون کشد سیمرغ را از آشیان
هر که سربیرون کشد از چنبر فرمان تو
ریسمان در گردن او خوبتر از طیلسان
روی مسند پشت چون تو حاکمی هرگزندید
زابتدای دور عالم تا دم آخر زمان
هر که با تو راست رو نبود بهرحالی چو تیر
خود زره در کردن اوزه شود همچون کمان
ای دوام عمرتو افزون زحدلایزال
وی کمال قدرتو برتر زاوج لامکان
دردیاری کاندراو بگذشت نام خشم تو
عافیت آنجا بصدفرسنگ کس ندهد نشان
گرهمای فرتو یابد زحکمت زخصتی
برکشدزاندام بدخواهت بمنقار استخوان
قطره ها در قعر دریا شعله آتش شود
گر نهنگ خشم تو ناگاه بگشایددهان
هرکه بی تعظیم آرد برزبان نام ترا
میخ دندانهاش چون مسمارگرددبرزبان
شادباش ایحا کمی کزعدل شیرین کارتو
باز درزیر زره از کبک میجوید امان
از پی مدح و ثنایت حرفها برحرفهاست
وزپی نیل عطایت کاروان در کاروان
حرزایوان رفیعت چیست یاسین و القران
دود دهلیز عدویت چیست حامیم والدخان
آسمانی دولتی داری کراخوش نامدست
گوبکر کس برنشین و روبجنگ آسمان
شرع میگوید لهذالبیت رب ینصره
عقل میگوید و قاه الله و هوالمستعان
هر که او از حق بیفتد دیر برخیز دزجای
خصم راگومصلحت نبود بگفتم هان وهان
دشمن ارصدحیلت انگیزد مقابل کی بود
هیچ روبه بازیی با حمله شیر ژیان
صدگل بدعهد تردامن ببادی خشک شد
سرو سرسبزی تواند کردبا مابادخزان
ازره تلبیس نور روز چون بتوان نهفت
از دم حیلت چراغ شرع کی گردد نهان
هرفروغی کزدروغی زاید آن یکدم بود
صبح کاذب هم برافروزدولیکن یکزمان
هم پرپروانه گردد سوخته ازصدشمع
ورنه بودی شمع را از قصد پروانه زیان
چون علی الاطلاق قاضی مسلمانان توئی
هر که را تو نیستی قاضی مسلمانش مخوان
خود تو مسجد کن بوی و خصم مسجد کن بود
ابلهان این فرق نشناسند خاصه غافلان
شب زطاق لاجوردی دیو بهراستراق
گربدزدد چندحرفی تابرآشوبد جهان
رای عالی آن شهاب ثاقبست اندرپیش
کش بیکساعت برآرد موج دود از دودمان
دشمنت راگو مشوغره بحصن آهنین
آخر آهن بهرکاری دارد آتش درمیان
ورتوبهر مصلحت را حلم فرمائی همی
تا نگردد حاسد مغرور تو مغرور از ان
حلم تو چون زعفرانست ار چه دلراقوتست
چون زاندازه بدرشدزهر گردد زعفران
منصب ارکبراست ابلیست بس صدرکبیر
دولت ارفتنه است دجالست بس صاحبقران
بیدا گر خنجر کشد در پیشگل هم ره دهیست
خارباری کیست یارب تادر او یازد سنان
آرزوی خواجگیشان میکند مغروروار
مفلسانرا آرزو سرمایه باشد در دکان
خواجگی دانی چه باشد بنده بودن بردرت
دشمنان را راستین پیش تو سربر آستان
تا همی از شکرجوید مرغ نعمت پایدام
تاهمی از عدل خواهد بام دولت پاسبان
متصل باداترا تانفخ صور امداد لطف
منقطع هرگز مباد دولت این خاندان
دست حکم ازمنصب تو تا ابدمرئی العیون
کلک شرع از شکر عدلت جاودان رطب اللسان
چاربالش را بحد چارگانه عدل تو
کرده براولاد وبراعقاب وقف جاودان
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - در تقاضای عفو از رکن الدین مسعود صاعد
زهی بعدل تو اقلیم شرع آبادان
زرشح کلک تو اجزای روزگار جوان
وقار حلم تو همچون زمین فشرده رکاب
نفاذ حکم تو همچون زمان گشاده عنان
روایح دم خلقت مضارب تبت
پیاده سر کلکت مجاهز عمان
جواد مطلق و قطب هدی خلیفه حق
امام مشرق و سلطان شرع و صدر جهان
زمانه فعل و زمین حلم و آسمان جنبش
قضا نفاذ و قدر قدرت و ستاره توان
گشاده روی بر رای روشنت گستاخ
مخدرات پس پرده های غیب نهان
ستاره جنبش و خورشید رای و گردو نقدر
سحاب بخشش و دریا دل و سپهر توان
اگر مکارم اخلاق نامه گردد
کنند صاعد مسعود را بران عنوان
نهیب عدل تو برجان ظالمست چنانک
زچشم شاهین پیداست علت یرقان
زهی زمانه ترا زیر پای همچو رکاب
زهی سپهر ترازیردست همچو عنان
بلند قدر تو برچرخ شیر گردونرا
بزیر پای سپرده چو شیر شادروان
بحرص خدمت خاص تو جمله موجودات
زمور تا بدو پیکر ببسته اند میان
فلک لبالب کردی جهان زجور و ستم
اگر نه سنگ تو می آمدیش بردندان
نخست دست تو از ماضمان روزی کرد
پس آنگهی زطبیعت پدید گشت دهان
شکسته جود توناموس صنعت اکسیر
ببرده لطف تو تخصیص چشمه حیوان
رفیع رای تو بر من تغیری دارد
بتهمتی که مرا نیست اندران تاوان
نبوده ام چو قلم سرسبک بخدمت تو
چو نیزه بهر چه سربررهیت هست گران
بدانخدای که در کارگاه قدرت او
زنور و ظلمت دوزند برهوا خفتان
باولی که ازل را براو تقدم نیست
بآخری که ازو قاصرست جاویدان
بناقد همه سنج و بناظر همه بین
بواهب همه بخش و بعالم همه دان
بسمع آنکه گه نفخ صور در دل خاک
زنای مورچه لنگ بشنود افغان
بحلم او که کشیدست ذره های زمین
بعلم او که شمردست قطره باران
بقوتی که ازو ثابتست هفت بساط
بقدرتی که ازو قائمست هفت ایوان
بدان بقا که نباشد فنا فذلک او
بدان کمال که نبود ورای او نقصان
بعفو او که گنه را بدوست دلگرمی
بقهر او که ازو طا عتست سرگردان
بعز عالم امر و بحسن شاهد خلق
بفضل قوت نطق و بنور شمع بیان
بعقد عهد الست و با عتقاد بلی
بامر سلطنت کن بانقیاد فکان
بزر شهیر طاوس سدره ملکوت
بقدر رفعت ادریس در ریاض جنان
بعرش و حامل عرش و بعرش و صاحبعرش
بعقل و ملهم عقل و بروح و مبدع آن
بقرب او ادنی و بسر ما اوحی
بلطف کرمنا در مزیت انسان
بحرمت شهدالله بآیه الکرسی
بخطبه شب معراج و سوره سبحان
بقصه قصه توریه و حرف حرف زبور
بسر حکمت انجیل و معجز قرآن
بچرب دستی قدرت بمایه بخشی فضل
بنغز کاری حکمت بفطرت اکوان
بعرش و کرسی و لوح و قلم بنور حجب
بدوزخ و ببهشت و بمالک و رضوان
بحق احمد مرسل بملت اسلام
باجتهاد ائمه بمذهب نعمان
بظلمت شب یلدای عیسی مریم
بحرمت ید بیضای موسی عمران
بمنهیان حواس و بخازنان خیال
بکوتوال دماغ و بترجمان زبان
بخرده کاری فکر و فلک سواری وهم
بیک دلی یقین و بپیروی گمان
بقدر جنبش چرخ و بنفع تابش مهر
بنور دیده عقل و بفر جوهر جان
بنکهت دم باد و بخنده لب برق
ببسطت کف در یا بفسحت دل کان
بامتزاج طبایع باختلاط مواد
باتفاق عناصر باختلاف زمان
بدستیاری نصرت بپایمردی فتح
بپر دلی توکل باعتماد امان
بسرخ روئی شرم و بسبزروئی عقل
بزرد روئی ترس و سیه دلی عصیان
بعزم تیز رکاب و بوهم دور اندیش
بحلم سست عنان و بخشم سخت کمان
بحسن عاقبت صبر و پایه تقوی
بیمن حاصل عدل و نتیجه احسان
بصنع فایض یحیی العظام و هی رمیم
بقهر صاعقه کل من علیها فان
بحرمت شهدا و بآیه الکرسی
بخطبه شب معراج و سوره سبحان
بدوست روئی مال و بهمنشینی عمر
بخوش حریفی علم و بهمدمی روان
بنقشبندی آب و بدلگشائی باد
بحله بافی ابر و بزرگری خز ان
بنیک عهدی کان از میان خلق برفت
بمردمی که ز مردم نمیدهند نشان
بدلپذیری صدق و فریبهای دروغ
ببدلی شک و راست خانگی گمان
بحسن ظن تو در حق من علی التحقیق
باعتقاد تو در حق کائنا من کان
بجود تو که ره رزق ازو شود رو شن
بخلق تو که لب بخت را کند خندان
بکلک تو که صریرش همیسراید غیب
بقدر تو که کند از بر ستاره قران
بهیبت تو که آتش دماند از گلبرگ
بدولت تو که نرگس برآرد ا زسندان
بذات لم یزل لایزال عالم غیب
که هست عقل ا زادرک کنه او حیران
بروز بدر و شب قدر و روز رستاخیز
بنفخ صور و سر پول و کفه میزان
بدان عروس که بوسند دست لالایش
ملوک سرزده خاک خورده عریان
بصدق لهجه بوبکر و عهد عدل عمر
بشیر مردی حیدر بمقتل عثمان
بخاتم تو که ایتام راست حافظ مال
بمسند تو که مظلوم راست یاری خوان
بتیز گامی عمر و بنیکنامی زهد
بسرفرازی علم و فکندگی هذیان
بماء نقب زن و آفتاب کیسه گشای
بچرخ حقه نه و روزگار صددستان
بصحن با غ چو برگیرد از هوا شبنم
بسطح آب چو در پوشد از هوا خفتان
بزرمثال سپر ها بسیمگون خنجر
بلعل رنگی تیغ و زمردی پیکان
بلطف باد هری و دم هوای تبت
بآب دجله بغداد و خاک اصفاهان
بعرض پاک من و نام نیک و سیرت خوب
که هیچ خلق نخواهد ز من بدین برهان
بعدل شامل و انصاف عدل پرور تو
که هست گرگ ازو نایب سگان شبان
بحقه بازی چرخ و بمهره دزدی صبح
بچیرگی قضا و بچابکی دوران
که آنچه طرح کشیدست مفسدی بغرض
ک هظاهرش همه کذبست و باطنش بهتان
نه کرده ام نه رضا داده ام نه فرمودم
نه گفته ام نه سگالیده ام ز هیچ الوان
و گر خلاف بود این سخن که میگویم
پس آن کسم که کنم نعمت ترا کفران
من آن نیم که بزرعرض را بیالایم
من آن نیم که نهم از برای سود زیان
ز بهر چیز خجالت؟ کشم نه چیز و نه من
ز بهر نان برود آب؟ خاک بر سر نان
ز من خیانت ناید ز اندک و بسیار
ز من کسی بنرجد ز خواجه تا در بان
ترا پرستم بعد از خدای عز و جل
نه صدر خواجه شناسم نه درگه سلطان
بزرگوارا صدرا کنون ز قصه خویش
بچند بیت دهم شرح اگر دهی فرمان
ز من چه خدمت لایق تواند آمد لیک
بقدر و سع من وحد طاقت و امکان
بچشم و گوش و بدست و زبان امین باشم
و گرچه مردم معصوم نیست ا زطغیان
چنین سوابق خدمت چنین وسایل خوب
موافقت نکند با وساوس شیطان
مکن مکن که نه اخلاق تست بدخوئی
برای من مکن اخلاق خیش بیسامان
بهیچ خلق نمانی بخلق این ایام
بخشم نیز بابنای روزگار ممان
گرفتم ابنکه دورغست اینهمه سوگند
گرفتم اینکه خلافست اینهمه ایمان
گناه کردم و از من بدیع نیست گناه
بسهو یا نه بعمداً بقصد یا نسیان
بیک خیانت سی ساله حق خدمت من
باب تیره تبه میشود زهی خذلان
دریغ عمر که برخیره کرده ام همه صرف
دریغ عمر که بر هرزه برده ام بکران
نه عفو بهر گناهست پیش اهل هنر؟
برای من ز چه بر عفو تنگ شد میدان
چه کرده آخروز من چه در وجود آمد
که نیست قابل توجیه مدرک غفران
همای همتت ار سایه افکند بر من
بیمن دولت تو بگذرم من از اقران
بدین قصیده که شاید شفیع هر گنهی
توبی گناهی من عفو کن اگر بتوان
اگر ز لطف تو پرسند این سخن مثلا
چه عذر آرد و گوید چه کرده بود فلان
مرا صنیع تو داند جهان و هر که در او
کنون تو دانی خواهی بخوان و خواه بران
بشعر ختم نکردم دعا چو میگویم
دعای تو ز پس ختم مصحف قرآن
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - در مدح امیر شهاب الدین خالص رحمه الله
ای بتو چشم مملکت روشن
وی بتو جان مکرمت گلشن
میر عادل شهاب دین خالص
افتخار ملوک و فخر زمن
ای ز نه شوی چار مادر کون
بنظیرت نگشته آبستن
پیش قدر تو چرخ غاشیه کش
پیش حکمت زمانه مقرعه زن
عقل با نور رای تو کژبین
چرخ با سیر عزم تو کودن
تیغ تو همچو چرخ مردم خوار
خشم تو همچو مرگ مردشکن
لطف و عنف تو می برون آرند
آب از سنگ و آتش از آهن
مردمی را زتست خون در رگ
مکرمت را زتست جان در تن
لطف تو همچو آب جان پرور
عنف تو همچو خواب مردافکن
تا نگشتی تو ضامن ارزاق
حقتعالی نیافرید دهن
گر مجسم شود بزرگی تو
در نیابدش چرخ پیرامن
در قبائی چگونه می گنجی
کت جهانی است حشو پیراهن
خصمت ارچه چو مار در زرهست
همچو ماهیست مرده در جوشن
هر سری کاندرو خصومت تست
ننگ دارد ز صحبتش گردن
ای فزون قدرت از تصور وهم
وی برون جاهت از تو هم ظن
همچو روحی لطیف در همه جای
همچو عقلی تمام در همه فن
همه عادات تست مستأنس
همه اخلاق تست مستحسن
سطح تو سقف چرخ بل اعلی
رای تو روی عقل بل احسن
گفته جودت بآز لاتیأس
گفته عفوت بجرم لاتحزن
هست بهر قضیم مرکب تو
چرخ را خوشه ماه را خرمن
سرورا یک نفس بدستوری
قصه خویش خواهمت گفتن
بی حضور رکاب اشرف تو
بس بشولیده بود کارک من
بود از دوری تو دور از تو
روز من تیره سور من شیون
هدیه بخت نوع نوع بلا
تحفه چرخ گونه گونه حزن
شد پراکنده چون بنات النعش
کار کی منتظم چو نجم پرن
مانده بی برگ همچو گل دردی
گشته ضایع چو شمع در گلخن
دهر ماهی و من در اویونس
اصفهان چاه و من در او بیژن
نه مرا جز خیال تو مونس
نه مرا جز جناب تو مأمن
نه بمخلص همی رسید امید
نه بچنبر همی رسید رسن
گر بخندم ملامتست از دوست
ور بگریم شماتت از دشمن
آنکه با من چو شیر بامی بود
گشت اکنون چو آب با روغن
نه ز ممدوح هیچ بهروزی
نه ز مخدوم هیچ پاداشن
نعمت این گرسنگی شکم
خلعت آن برهنگی بدن
در وفا چون گل و گه وعده
همه را خوش زبانی سوسن
این گه جود، صبر کن آری
وان گه مدح، شاد باش احسن
من با حسنت و شاد باش تهی
خویشتن را نه بینم ایچ ثمن
دوخته خلعت ثنای همه
خود برهنه نشسته چون سوزن
عمر کان وقف مدحشان کردم
آب پیموده ام بپرویزن
عوض مدح چیست طال بقاک
نه ربی باشد این سخن بسخن؟
خود گرفتم که قمریم قمری
کرده کوکو نخورده یک ارزن؟
بس فراخست حرص را میدان
سخت تنگست رزق را روزن
هست در کار کلک و شغل دویت
عطلت دیگ و عزلت هاون
نه توان زیست اینچنین مسکین
نه بشاید گذاشتن مسکن
هست بر پای من دو بند گران
علقت چار طفل و حب وطن
بسکه گفتم که سرد باشد سرد
شعر من خاصه در مه بهمن
چون بدیدم لقای میمونت
گشتم ایمن زجور این ریمن
از تو شد چشم بخت من بیدار
بتو شد روز عیش من روشن
تا بود ابلق زمان در تک
تا شود منجل هلال مجن
توهمی شیر گیر و خصم تو گور
تو فنک پوش و دشمن تو کفن
مدت عمر تو بطول زمان
بسته با دامن ابد دامن
زیر حکمت سپهر گردنکش
رام امرت زمانه توسن
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - قصیده
زهی گشاده بمدح تو روزگار دهن
زهی نهاده بحکم تو آسمان گردن
که محاوره چون آفتاب نورافشان
که مناظره چون روزگار خصم شکن
بنزد کوه وقار تو کوه بی سنگست
بپیش جود و سخای تو ابرتردامن
چو نور رای تو هرگز نتافت خورزفلک
چو لفظ عذب تو هرگز نخاست در زعدن
کرم بطبع تو تازه است چون بآب شجر
سخابدست تو زنده است چون بروح بدن
بنزد رای تو خورشید آسمان تیره
بپیش نطق تو سحبان روزگار الکن
ز لطف طبع تو گشته خجل نسیم سحر
زبوی خلق تو طیره شدست مشک ختن
قدر چو دید ترا گفت تا بروز قضا
بمثل تو نشود روزگار آبستن
بریده جامه عصمت بقدتست ازانک
بگرد معصیت آلوده نیستت دامن
گشاده آب گه وعظ توزدیده سنگ
فتاده آتش ز جرتو در دل آهن
گه وعید تو ناهید بشکند بر بط
بگاه وعده تو بهرام برکند جوشن
سخاو حلم و فصاحت شکوه و علم و ورع
نداشت هیچ دریغ از تو ایزد ذوالمن
زهی زدانش بحری میان عالم فضل
زهی ز لطف جهانی بزیر پیراهن
کسی که قصد تو دارد چنان بود بمثل
که کرم پیله ببافد بگرد خویش کفن
زسهم خشم تو سود الجنان شده لاله
زبهر مدح تو رطب اللسان شده سوسن
هر آنکسی که برون برد سرز چنبر تو
چو نای بینی او را گلو گرفته رسن
تو آسمانی از قدر و جاه بل اعلی
تو آفتابی در حسن رای بل احسن
نسیم لطف تو گر بگذرد سوی صحرا
برآید از بن هر خارو خاره صد گلشن
سموم قهر تو گر بگذرد بگردون بر
بسوزد از زبر چرخ ماه را خرمن
کسیکه از بد ایام در حمایت تست
اجل نیارد گشتنش نیز پیرامن
چو من مدیح تو گویم ز آسمان جبریل
بنعره گوید احسنت شاد باش احسن
بزرگوارا صدرا کنون بدستوری
ز حال خود دو سه بیتی بخواهمت گفتن
مرا زمانه جافی همی دهد مالش
بنوع نوع حوادث بگونه گونه محن
نه هیچ راحت دیدم ز هیچ ممدوحی
نه هیچ فایده بردم ز شعر و نظم سخن
همی بپیچم بر خود چو ریسمان زین قوم
که تنک چشم و سبک سرترند از سوزن
بدر گه تو همی التجا کنم زیشان
که در گهت فضلا راست ملجا و مامن
بتن چو ذره ام ای آفتاب بر من تاب
همای فضلی بر بنده نیز سایه فکن
من از پی چو تو صدری مدیح خواهم گفت
نیم چو غنچه بهر باد بر گشاده دهن
چو سایه در نشوم جز بجای آبادان
نه همچو خورشید اندر جهم بهرروزن
همیشه تا که چراغ فلک بود رخشان
چنانکه حاجت ناید بماده روغن
زجاه صدر تو عین الکمال بادا دور
که هست چشم شریعت بجاه تو روشن
اسیر حکم تو بادا سپهر گردنکش
مطیع رای تو بادا زمانه توسن
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶ - چیستان بنام شمشیر و تخلص بمدح ملک عز الدین
چیست آن آخته آینه گون
نه صدف لیک بگوهر مشحون
بوده در تنگ یکی سنک نهان
مانده در حبس یکی جنس نگون
تندیش را اثر خاطر تیز
نرمیش را صفت طبع زبون
آتشی گشته مرکب با آب
لاجوردی که بلولو مقرون
روشن و پاک چو دست موسی
بزر و سیم چو گنج قارون
نقشها یافته بی خامه و رنگ
همه درهم شده چون بوقلمون
در نظر گوهر و رنگش بمثل
چون ستاره است بر اوج گردون
چون سیاوش و خلیل از پاکی
سرخ روی آمده زاتش بیرون
روی پر اشک و دلش پر آتش
همچو اندر غم لیلی مجنون
آتشی بوالعجب آمد گهرش
که شود تیزیش از آب فزون
وین عجب تر که چو آبش دادی
تشنه تر باشد آنگاه بخون
پوست باز آورد آنگه که شود
بدل خصم چو اندیشه درون
برق کردار همی بدرفشد
زابر دستی که فزون از جیحون
فخر میران جهان عز الدین
که کهین چاکر او افریدون
هنرش را نتوانگفت که چند
خردش را نتوان گفت که چون
خدمتش را متحرک شده اند
ساکنان همه ربع مسکون
باد عزمست بوقت حرکت
کوه حزمست بهنگام سکون
چرخ چون خیمه جاهش آمد
فارغ آمد ز طناب و زستون
عاجز از خاطر او بطلیموس
قاصر از نکته او افلاطون
ای کرم بر دل پاکت عاشق
وی سخا بر کف رادت مفتون
همه کار تو چو طبع تو لطیف
همه لفظ تو چو شکلت موزون
فلک پیر بصد دور ندید
یک فنی همچو تو در کل فنون
حکم و فرمان تو از روی نفاذ
مددی یافته از کن فیکون
پیش رایت فلک اعلی پست
نزد قدرت شرف گردون دون
خرج یکروزه تو نیست هر آنچ
کرد خورشید بعمری مدفون
طالع تست سپهر مسعود
طلعت تست همای میمون
تا بر اشجار بنالند طیور
تا از اشجار ببالند غصون
از فلک کام تو بادا موصول
با ابد عمر تو بادا مقرون
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - در مرثیت قوام الدین و تهنیت رکن الدین برای برء مرض
منت خدایرا که بتایید آسمان
شد روح عقل تازه و شخص کرم جوان
منت خدایرا که شد آراسته دگر
هم منبر از فواید و هم مسنداز بیان
منت خدایرا که برون آمد از سحاب
خورشید فضل و ماه سخا خواجه جهان
زین عارضه که نیز مبیناد چشم خلق
یکچند بوده اند زن و مرد اصفهان
با چشم همچو چشمه و روی چو شنبلید
با جان همچو آتش و قد چو خیزران
رخ همچو روی کلک و زبان چون زبان شمع
دل همچو چشم سوزن و تن همچو ریسمان
برداشته چو سرو یکی دست بر دعا
بر سجده سر نهاده دگر کس بنفشه سان
این همچو صبح سرددم آن بر بسر غبار
این کرده رخ چو آبی و آن اشک ناردان
هم خون ز درد سوخته شد در دل دویت
هم کلک را گداخته شد مغز استخوان
عناب سنگدل که همی دفع خون کند
از اشک لعل شست بخون رخ چو ارغوان
بیماری و سهر زتنت نر کس و صبا
آن میکشد بدیده و این میکشد بجان
آبی زرد روی ترش طبع خاکسار
دل همچو نیل کرده و رخ همچو زعفران
عیسی مریم از پی آن تا کند علاج
صد بار بیش قصد زمین کرد از آسمان
ترتیب کرده است زبیت الدوا فلک
از خوشه جو ز صبح سنا و زحمل لسان
بر هفت هیکل فلکی بر ز پوست شیر
تعویذ مینوشت عطارد زمشک و بان
گردون و ان یکاد همی خواند و قل اعوذ
از بهر چشم بد که نیاید بدو زیان
از آب این عرض جگر چرخ گرم شد
وز رنج این مرض نفس سرد زد خزان
پرسید اندران دو سه روز از قضا قدر
چونانکه باز پرسند از روی سوزیان
کاخر سبب چه بود که از ناگهان چنین
شد روز فضل تیره و شخص کرم نوان
دادش جواب کاین خبرت نیست شمه
گشتست خواجه کرم و فضل ناتوان
گفتا قوام دین چه سخن باشد این خموش
خوددل دهد ترا که گشائی بدین دهان
او روح مطلقست و مسلم از ابتلا
او لطف ایزدست و منزه از امتحان
چون نیست خود کثافت جسمانیی در او
علت پذیر چون شود او اینقدر بدان
صد بار بر زبان قدر رفت با قضا
کانشخص پاک جان جهانست و هان و هان
خود رخنه فتاد که تا دامن فلک
عاجز بوند چرخ و کواکب زسد آن
آن شاخ باغ دانش و مهر سپهر فضل
آن در بحردین که در افتاد ناگهان
گر کوکبی ز چرخ معالی غروب یافت
باد از کسوف حادثه خورشید در امان
ور گوهری ز درج معانی در اوفتاد
پاینده باد بحر گهرزای بی کران
ور گرگ مرگ یک بره بر بود از رمه
پاید بروزگار همانا سر شبان
در تهنیت همی نتوان گفت مرثیت
کز هیچ طبع این دو نزایند توأمان
ای چشم عقل را شده رای تو چون بصر
وی جسم فضل را شده لفظ تو چون روان
منت خدایرا که برون آمدی چنانک
یاقوت زاتش و گهر از آب وزرزکان
بیماری و سهر زتنت نرگس و صبا
این میکشد بدیده و آن میکشد بجان
زین اندکی حرارت و صفرا تراچه باک
خورشید را حرارت و صفراست بیگمان
تو شیر بیشه کرمی زان تب آمدت
آری ز تب چه مایه رسد شیر را زیان
تب چون بسوی عرض لطیف تو راه یافت
بروی فتاد لرزه ز سهمت در آنمکان
خورشید را کسوف بود ماه را خسوف
لیکن چه نقص شدمه و خورشید را ازان
ماه آنعزیزتر که نحیفش کند محاق
تیغ آن برنده تر که ضعیفش کند فسان
امروز اسب دولت تو تیزتر رود
کز بند و قید حادثه شد مطلق العنان
زیرا که تیغ مهر درخشنده تر بود
چون ازنیام ابر برون آید آنزمان
حقا که بر روان خرد بود و جان فضل
آن بار کز بخار ترا بود بر زبان
هر چند ابر و باد بوقت سخا و بذل
بسیار برده اند خجالت ازین بنان
لیکن شکر آنکه شد آنرنج منقطع
هم ابر درفشان شد و هم باد زرفشان
خورشید قرص خویش همی درشکست خواست
آندم که خاست طبع ترا اشتهای نان
از بسکه میروند بمژده ملک بهم
آنک فتاده جاده بر راه کهکشان
بر چرخ سعد اکبر کش مشتری است نام
داد از پی بشارت تسبیح و طیلسان
بر دست سعد ذابح قربان کند فلک
ثور و حمل بشکر چنین نعمت گران
شد چهره مبارک تو زعفران صفت
زیرا همی بخندد ازوجان انس و جان
این رنج را بظاهر منگر زبهر آنک
صد لطف تعبیه است خدا را درین میان
معصوم نیستند بشر از گناه و بس
کفارت گناه بخواهد تنی چنان
مرد آن بود که روز بلا تازه رو بود
ورنه بگاه شادی ناید ز کس فغان
بهر ثواب تیر بلا را سیر شوند
بازوی صبر تو کشد الحق چنین کمان
تا آفتاب باشد پاینده ماه و سال
تا جان همی بماند پاینده جاودان
تو آفتاب شرعی بس سال و مه بتاب
تو جان اهل فضلی بس جاودان بمان
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰ - چیستان بنام شمشیر و مدح اسپهبد مازندران
دولت بیدار دوش کرد زعقل امتحان
گفت بگو چیست آن گوهر روشن روان
آتش همرنگ آب آلت ضرب الرقاب
آیت فصل الخطاب غایت سبق الرهان
نشتر عرق امل شعله برق اجل
دایه بیم و امید مایه سود و زیان
قاعده رسم دین قائمه عرش ملک
حامله عز و ذل فاصله جسم و جان
مشعله شبروان مشغله لاف زن
منطقه لشگری بدرقه کاروان
آهن مسمار ملک آینه روی مرگ
ناخن چنگال حرب ناصیه آسیب جان
بازوی مردان کین باروی میدان دین
زینت تخت و نگین زیور تاج کیان
لعبت هشیار دل ملت را پیشوا
هندوی بیدار خسب دولت را پاسبان
درز گشای زره رخنه گذار سپر
فتنه البرز کن آفت بر گستوان
هیبت و او همنشین نکبت و او همنفس
دولت و اوهمعنان نصرت و او توأمان
صبح ازو خنده برق ازو شعله
مرگ از و قطره قهر از و یک نشان
کفر ازو در نهیب ظلم ازودر حجیب
آفت ازو در گریز فتنه ازو درنهان
چهره اوسیم رنگ حله اوزرنگار
کسوت او آب گون قطره او بهرمان
گاه برهنه همی لرزد بر خود چوبید
گه کمر زر کند دایره گرد میان
نرم ولیکن درشت چون شکم اژدها
ساده و لیکن بنقش راست چو آب روان
در کف شه روز رزم برق بود در سحاب
در زره دشمنش صاعقه در پرنیان
عقل چو بشنید از و خنده بزد زیر لب
گفت بگویم که چیست خنجر شاه جهان
شاه فریدون نسب شیر سکندر لقب
سرور گردون نشین عادل سلطان نشان
خسرو گیتی گشای صفدر لشگر شکن
مهر درخشنده تیغ کوه ستاره سنان
تاج ملوک اردشیر اختر پیروز بخت
گوهر دریا نوال قلزم گردون توان
پادشه بحر و بر مردم چشم ملوک
واسطه عقد ملک عاقله خاندان
مهر سپهر وغا جان جهان سخا
روی ملوک زین پشت سپاه گران
حاتم اقلیم بخش آصف البرز حلم
حیدر خیبر گشای رستم گیتی ستان
آنکه بمنشور اوست مملکت آن و این
وانکه بتدبیر اوست سلطنت این و آن
آنکه گه بزم و رزم بهر ولی و عدو
دارد از کلک و تیغ رزق و اجل در بنان
آنکه بپیکان تیر چون بگشاید زشست
در دل سندان کند صورت پنج آشیان
زحمت آسیب او بر تن افراسیاب
هیبت شمشیر او در دل طمغاج خان
در خم چوگان اوست نقطه گوی زمین
بر خط فرمان اوست دایره آسمان
ابلق ایام را تا در امرش خرام
توسن افلاکرا در کف حکمش عنان
سهمش اگر دور باش در دل کوه افکند
کوه زبیم اوفتد زلزله در استخوان
عرصه ملکی که نیست در نظر عدل او
غول درو رهنماست گرگ در و سر شبان
دست و دلش ایخدا چند ببخشند چند
آن نه دلست و نه دست پس چه بود بحر و کان
ای دهش دست تو آیتی از فیض رزق
وی روش امر تو نسختی از کن فکان
بخت تو تکیه زده در حرم لایزال
قدر تو خیمه زده بر طرف لامکان
تازگی حلم تو مزمن طبع زمین
بارگی عزم تو مسرع سیر زمان
عاجز از انعام تو عالم شیب و فراز
قاصر از ادراک تو دست یقین و گمان
دهر نیارد دگر شبه تورزم آزمای
چرخ نبیند دگر مثل تو صاحبقران
دست طبیعت نزد شق دهانرا شکاف
تا که نشد رزق را دست تو اندر ضمان
از کفت آموخت بحر بخشش تالاجرم
از همه جا بیش ریخت آب بمازندران
گردون نزل ترا ماحضری ساختست
وجه جواز سنبله برگ که از کهکشان
عشق ثنایت مرا کرد امیر سخن
صیت سخایت مرا خواند برون زاصفهان
حرص همیگفت خیز راه سپرهین و هین
عقل همیگفت باش پرده مدرهان و هان
شعر همین وانگهی حضرت شاهنشهی
کس بسر آسمان بر نشد از نردبان
لطف ملک گر کند از تو قبول اینسخن
سازد از ان روح قدس مدح تو ورد زبان
آه که بازار شعر دید کسادی عظیم
جز بتو نتوان فروخت این سخنان گران
تخت بر اجرام نه رخت بر افلاک بر
لایق تخت تو نیست عرصه این خاکدان
گردن رایان ببند چون دردونان بقهر
کشور ترکان گشای چون زمی دیلمان
ملک سلیمان ستان سد سکندر گشای
تاج فریدون ربای باج ز قیصرستان
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲ - ولله در قائله
زهی وفای تو مانند نقش بر ناخن
فکنده دست جفای تو بر جگر ناخن
زخار خار غمت نیست بس عجب که بود
جوارحی که مرا هست سر بسر ناخن
ز درد فرقت تو بیخبر چنانم من
که باشد از الم گوشت بیخبر ناخن
نهیب غمزه جادو فریب تو گه سحر
هزار شعبده دارد بزیر هر ناخن
دراز کرده بآهنگ جان ببین انگشت
خضاب کرده بخون جگر نگر ناخن
وفا زوی طمع آنکس کند که پیوسته
امید رستن مو داشتست بر ناخن
بگفتمش که بچین ناخن جفا گفتا
برون ز مصلحتی نیست آنقدر ناخن
پی خراشش امعای خصم صاحب را
دراز کردم ازینسان چو نیشتر ناخن
خدیو مملکت عدل و داد شمس الدین
که دست رایش زد بر رخ قمر ناخن
خدایگان جهان صاحب زمان کامد
کف جوادش دریا در و گهر ناخن
ز بهر آنکه تشبه کند باو هر مه
هلال حسیدش از آسمان در ناخن
برای بندگی کلک او مگر بسته
بشرط خدمت چون بندگان کمر ناخن
بزخمه تارگ جان عدوزند بنمود
زنیش در رگ او فعل نیشتر ناخن
زدست بر سر ازینسان کی آمدی هرگز
اگر بخصم تو ننمودی آن هنر ناخن
هوای دولت تو دارد آنمزاج بطبع
که گر بخواهد رویاند از شجر ناخن
اساس مملکت تو قضا چنان افکند
که اندرو نتواند زدن قدر ناخن
هر آن بنان که بیان مدیح تو نکند
زمانه نی شکند هر زمانش در ناخن
خدایگانا هر چند میتوان بستن
درین قصیده بتأویل صد دیگر ناخن
ولیک چون سر دشمن بریده اولیتر
ازانکه خوش نبود زین دراز تر ناخن
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - در مدح حسام الدوله والدین اسپهبد ملک مازندران
ای ملوک جهان مسخر تو
آدمی زاد جمله لشگر تو
شاه غازی حسام دولت و دین
که فلک بر نتابد افسر تو
چشم ایام سوی درگه تست
سر افلاک زیر چنبر تو
روی اقبال رای و رایت تو
پشت اسلام دست و خنجر تو
سایه گر چه در عرض بود همه جای
سایه ایزدست جوهر تو
مایه رحمتست سایه تو
عنصر دولتست پیکر تو
گردش هفت اختر از پی تو
جنبش نه سپهر تا در تو
دفتر غیب نوک خامه تو
نامه رزق روی دفتر تو
هست آیینه رخ اقبال
روح اورنگ و فرمنظر تو
هست عنوان نامه فرهنگ
ذکر اخلاق و شرح مخبر تو
وقت زخم تو گفته قبضه تیغ
آفرین بر دل دلاور تو
بارها بحر گفته پیش کفت
من غلام دل توانگر تو
در بهشت دلت سخا و سخن
شاخ طوبی و حوض کوثر تو
نقل طوطی عقل دانی چیست
آن سخن های همچو شکر تو
ظلم تیره زرای روشن تست
آز فر به زکلک لاغر تو
روش مسرعان عالم نور
بر قضایای رای انور تو
خشم تو آتشیست گردون سوز
وندرو حلم تو سمندر تو
هر چه در غیب روی پوشیدست
همه در ذن تو مصور تو
هر چه اندر جهان باندازه است
جز عطاهای نام مقرر تو
ای سلاطین مشرق و مغرب
همه در صف عرض اکبر تو
تک هر یک بزیر رایت تو
رگ هر یک بزیر نشترتو
چرخ سرگشته از قضازان گشت
که چرا خیمه زد برابر تو
همه را چشم بر دریچه تو
همه را مهره شد مششدر تو
گر بنام تو چرخ خطبه کند
سزد از شاخ سدره منبر تو
چون ثریا نشان اخمص تست
زافرینش برون بود سر تو
ملک گرد جهان بسی برگشت
رخت بنهاد عاقبت بر تو
چون در اقلیم مملکت کس نیست
که سزدهم شریک و هم سر تو
گر چه بینم توانگر و درویش
با تو انباز گشته با زر تو
کس ز پیش تو برنگشته تهی
جز که در روز بزم ساغر تو
روز هیجا سپاه فتح و ظفر
پس رو رایت مظفر تو
بشکند مهره در مفاصل کوه
قوت خشم آسمان در تو
حزم خود را سلاح ساز که نیست
به زحزم تو درع و مغفر تو
دخل حال معادن و حیوان
خرج در یک عطای کمتر تو
آسمان نامده برقص هنوز
که ازو نور میزد اختر تو
جاور البحر و الفلک گفتند
لاجرم بحر شد مجاور تو
دوش با آسمان همی گفتم
آنکه هست آستانه در تو
گفتم او را چراست این چندین
نازش تو بدین مه و خور تو
چه کنی گر ملک بمن بخشد
این دو دینارک مدور تو
گفت هیهات این نشاید بود
نیست در خورد او نه در خور تو
مختصر بخش نیست شاه جهان
کان محقر دهد بچاکر تو
ای گه رزم حیدر کرار
هر کجا پر دلیست قنبر تو
بنده را خاص پروریده بلطف
نعمت عام بنده پرور تو
جلوه گر گشت عقل تا کردم
بعروس مدیح زیور تو
تا شود هر مهی چو زرین نعل
مه ز شوق سم تکاور تو
چتر تو سایبان گردون باد
زیر چتر تو هفت کشور تو
باد جاوید طوعا او کرها
آسمان بنده مسخر تو
آفتاب ترا زوال مباد
تا ابد از سر دو پیکر تو
یاور دین زبان تیغ تو باد
وایزد ذوالجلال یاور تو
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - قصیده
زهی ملک و دین از تو رونق گرفته
ز تیغت جهان ملت حق گرفته
شهنشاه عالم که گشتست عالم
ز عدلت شکوه خورنق گرفته
زحزم تو اسلام سدی کشیده
ز باس تو افلاک خندق گرفته
همای بلندی قدرت نشیمن
برین سبز چتر معلق گرفته
در افلاک قدر تو صد طعن کرده
بر اجرام رای تو صد دق گرفته
فلک بارگی ترا روز میدان
کمین مرکبی دهر ابلق گرفته
عدو از پی دوستکانی بزمت
ز دیده شرابی مروق گرفته
دل دشمن دین بهنگام هیجا
چو کلک از سر تیغ تو شق گرفته
توئی از پی نصرت دین اسلام
همه کار دنیا معوق گرفته
رکاب تو عزم مصمم ربوده
عنان تو حزم مصدق گرفته
روان سلاطین ز تو شاد گشته
میادین دین از تو رونق گرفته
ملایک تماشای این کر و فر را
نظاره برین سقف ازرق گرفته
ملک ورد الله اکبر گزیده
فلک بانگ السیف اصدق گرفته
ظفر از چپ و راست تکبیر گویان
پی شهریار مفوق گرفته
همه صحن میدان ز شمشیر و از تیر
ترنگا ترنگ و چقاچق گرفته
همه راه دشمن بلشگر ببسته
همه شاه اعدا به بیدق گرفته
بیک حمله صدصف دشمن شکسته
بیک لحظه صد حصن و سنجق گرفته
زخون عدو رانده دریا و دروی
زاسبان چون باد زورق گرفته
سمندت عدورا به پی در سپرده
کمند تو حلقش مخنق گرفته
بپیش سر تیغ الماس فعلت
زره شکل نسج مخرق گرفته
شده دشمن دین گریزان و لرزان
زشنگرف خون طبع زیبق گرفته
دل پر دلان ترکش تیر کشته
سرسر کشان تن ز بیرق گرفته
ز بس پشت پای حوادث پیاپی
سر دشمنان شکل زنبق گرفته
شده لشگر دین غنی از غنیمت
ز بس گونه گون زر مطبق گرفته
بخروارها زر و زیور ربوده
برزمه حریر و ستبرق گرفته
همه زین زرین مرصع نهاده
همه اسب تازی مطوق گرفته
چو لاله قباهای اطلس بریده
چو نرگس کلاه معرق گرفته
امل در گریبان سر از بیم
اجل دامن خصم احمق گرفته
ز سهم تو شیر فلک مانده در تب
چو تعویذ نام تو دررق گرفته
تهی چشم و بی مغز و بر خویش پیچان
عدو شکلهای مشنق گرفته
بلی پادشاهان و میران دین را
غم دین چنین باید الحق گرفته
زهی از سر تیغ آهن گذارت
شهان اعتباری محقق گرفته
ازین گفته انگشت حیرت بدندان
روان جریر و فرزدق گرفته
همی تا بود شاعری گاه صنعت
پی لفظ های مطابق گرفته
عدوی ترا باد زیر زمین جای
تو روی زمین جمله مطلق گرفته
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶ - قصیده
ای ردای شب نقاب صبح صادق ساخته
وی ز سنبل پرده گرد شقایق ساخته
ز لفت از دیبا بضاعتهای زیبا بافته
لعلت از شکر حلاوتهای فایق ساخته
کوکب اشک من از دامن مغارب یافته
ماه رخسارت گریبانرا مشارق ساخته
چشم تو کش لعبت از غنچه بسی مستورتر
خویشتن چون نرگس مخمور فاسق ساخته
خال تو در زیر زلفت چون من دلسوخته
محرم اسرار خود شبهای غاسق ساخته
قدرت ایزد تعالی پیش کفر زلف تو
زانرخ روشن دلیل صنع خالق ساخته
چشم مستت ناوک مژگان نهاده در کمان
وانگهی آنرانشان از جان عاشق ساخته
بهر بوئی زلف تو بر آتش و ببریده سر
خویشتن را عرضه چندین علایق ساخته
مردم چشم تو از بس شعبده در دلبری
جای خویش اندر دل جادوی حاذق ساخته
لاله سیراب تو از ما گریزان وانگهی
زنگیان مست را یار معانق ساخته
من ز جور و طعنه خصم مخالف سوخته
تو دگر جا با حریفان موافق ساخته
یکشبه عشق من از عکس خیال روی تو
صد هزاران قصه عذرا و وامق ساخته
در دل من ساختی جای خود و چونین سزد
زانکه در دوزخ بود جای منافق ساخته
نی نشاید خواند دوزخ آندلیرا کاندروست
از مدیح صدر عالم صد حدایق ساخته
خواجه عالم قوام الدین که خلق و خلق اوست
خواجگیرا جملگی اسباب لایق ساخته
آنکه هست اهل هنر را در حریم حرمتش
عصمت پاینده یزدان سرادق ساخته
آنکه عزمش تا ابد حکم ازل پرداخته
وانکه با تدبیر او تقدیر سابق ساخته
آسمان بهر تقرب سوی خاک در گهش
خویشتن را از ره خدمت سوابق ساخته
لفظ گوهر بار شیرین کار او از ساحری
گوش گردون حقه سر حقایق ساخته
باد از عزمش مضای سیر گردون یافته
خاک از حزمش وقار کوه شاهق ساخته
مرکب آمال ارباب حوائج را بلطف
گه کرم را قائد و گه جود سایق ساخته
حسن عهد او همه رای مکارم داشته
فیض جود او همه کار خلایق ساخته
اصطناع حق شناس و طاعت حق پرورش
سابق انعام را زاحسان لواحق ساخته
عقل را اندر سرای شرع وقت حل و عقد
امر و نهیش گاه راتق گاه فاتق ساخته
ای رسیده همت عالیت جائی کز علو
شیر گردون زیر پی نقش نمارق ساخته
دانش از لفظ تو انواع فواید یافته
بخشش از جود تو اسباب مرافق ساخته
آسمان جاه ترا حصن حوادث داشته
عافیت مدح ترا حرز طوارق ساخته
همچو میزان دشمن تو باد پیموده ز عمر
همچو جوزاناصحت اززر مناطق ساخته
شرعرا شرح بیانت کشف واضح آمده
کلک را فر بنانت حی ناطق ساخته
خوف از عفو تو خود را سخت غافل بافته
حرص از جود تو خودرانیک واثق ساخته
آفتاب صدق رایت از شعاع نور خویش
بر فلک کمتر طلیعه صبح صادق ساخته
شادباش ای رحمت شامل که جودواسعت
خلقراشد عدت وقت مضائق ساخته
خاطر مشکل گشای ووهم دوراندیش تو
طفل دین را در شب شبهت مراهق ساخته
لمعه رایت بسی خورشید و ماه آراسته
شعله خشمت بسی سیل و صواعق ساخته
کجروی در عهد تو منسوخ گشتست آنچنانک
هست فرزین سیر خود سیر بیادق ساخته
تافلگراهست تقسیم بروجش ازدرج
تادرج راهست ترکیب از دقایق ساخته
باد آمالت بیمن نجح مقرون زانکه هست
سد اغراض عدویت از عوایق ساخته
در جفا با حاسدت گردون دغاها باخته
دروفابا ناصحت دولت و ثایق ساخته
من رهی در مدح تو پرداخته دیوان ها
لفظ های آن مجانس یا مطابق ساخته
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - در وصف قاضی القضاة رکن الدین
ای غم تو چون سویدا جای در دل یافته
وی خیالت چون سوادا زدیده منزل یافته
نیست طرفه گر بود چشم و دلم جای تو زانک
هست ماه از طرف و قلب اسم منازل یافته
عارض چون شیر تو از زلف چونزنجیر تو
همچو آب از باد اشکال سلاسل یافته
لطف خلقت شمه باد سحر آموخته
سحر چشمت اندکی جادوی بابل یافته
سرو با آن سرکشی و آن تمایل کردنش
گوشمالی نیک ازان شکل و شمایل یافته
عشق اندر سایه و خورشید زلف ورویتو
صد هزاران جان و دل بی جان و بیدل یافته
ایفلک افتاده عشق ترا بر داشته
وی خرد دیوانه بند تو عاقل یافته
هم کمر گرد میانت نیک گمراه آمده
هم سخن راه دهانت سخت مشکل یافته
عشق تو اندیشه های وصل بازی داشته
هجر تو تدبیرهای صبر باطل یافته
کی بود یارب که بینم من ز ساعدهای خویش
گردن چون سیم تو از زر حمایل یافته
اینت شیرین عشقبازی کاندراوجان و دلم
خوشترین لذت ملامت از عواذل یافته
نی دل اندر وصل و هجر تو نبندم زانکه هست
راه سوی حضرت آن صدر عادل یافته
حرز مطلق رکندین اقضی القضاة شرق و غرب
آنکه دهرش منعم و ایام مفضل یافته
آنکه چرخش معدنجو و مکارم خوانده است
وانکه شرعش منبع فضل و فضایل یافته
آسمان در سایه جاهش پناهی ساخته
آفتاب از شعله رایش مشاعل یافته
جهان دردیجور شبهت از شعاع خاطرش
راه کشف معضل و حل مسائل یافته
ناصح او را ملک مقبول و مقبل داشته
حاسد او را اجل مغرور و غافل یافته
عقل او را در همه ابواب قدوة ساخته
چرخ او را در همه انواع کامل یافته
گاه وصف و نعت اخلاق و مکارم کاندروست
نطق سحبانی مزاج و طبع باقل یافته
خاطر و قادو ذهنش نیک آسان کرده حل
هرچه و هم و عقل آنرا صعب و هایل یافته
مکرمت از صادر و وارد درین عالیجناب
وفد در وفد و قوافل در قوافل یافته
ای زفر دولت بیدار تو فتنه مدام
خوابگه در سایه این عدل شامل یافته
شرع از انوار عقل تو حقایق خواسته
فضل از الفاظ عذب تو دلایل یافته
خاک از تأثیر حلم تو وقار آموخته
کوه از آسیب خشم تو زلازل یافته
روز منصب آسمان اجرام علوی را چو خاک
پیش قدر و رفعت تو سخت نازل یافته
نیست گردون باهزاران دیده در صد دور قرن
مثل تو شخصی بدین چندین خصایل یافته
نه کسی معیار انصاف تو ناقص داشته
جودوعلمت خوشترین معشوق سایل یافته
پیش چشم همتت کمتر بود از ذره
هر چه کان از داده خورشید حاصل یافته
شادباش ای قدر تو جائی رسیده کاسمان
وهم را زادراک جاهت پای در گل یافته
از ثنای تو مجامر در مجامع سوخته
وزشکوهت رونقی صدر محافل یافته
آزافزونخوار پیشی خواه بیشی جوی هست
عدت صد ساله از وجود تو فاضل یافته
از نم ابر سخایت خرمن ماه از نما
بر فلک چون خوشه پروین سنابل یافته
فرعدل و یمن انصاف تو طبع باز را
دوستی والف با کبک و حواصل یافته
از سخای کیسه پردازت سپهر لاجورد
کان که او گنجور خورشیدست عاطل یافته
جمله ارزاق و فتاوی خلق را روشن شود
چون شود کلک تو تشریف انامل یافته
طبع تو بحریست بی آسیب موج و غوطه
گوهر جودت طمع برطرف ساحل یافته
دشمنت گر برخلاف رای تو آبی خورد
آبرا در حلق طعم زهر قاتل یافته
هرچه رای روشنت تقریر آندیده صواب
آسمان وجه تعرضهاش زایل یافته
ای نفاذ حکم تو دور محیط نه فلک
در خط فرمان تو چون نقطه داخل یافته
جرم عفو شاملترا آب دندان ساخته
حرص جود مشرفت را خوش معامل یافته
هر ثنائی کان نه از بهر تو باشد عاقلان
صنعتش از زیور تحقیق عاطل یافته
هر که دارد چون دویت اندر دل از تو غالیه
چون قلم قط سر و قطع مفاصل یافته
هر که کرده اختیار خدمت درگاه تو
با ثواب آجل اکنون ملک عاجل یافته
این رهی کاندر مدیح تو چو صبح صادقست
زین قصیده سوی بهروزی وسایل یافته
در مدیحت از بنات فکر و معنی های بکر
مادر امید را از نجح حامل یافته
تا که باشد خلعت باغ از مه آزارودی
گه دم طاوس و گه پر حواصل یافته
متصل بادا ترا امداد لطف ایزدی
مدت عمر تو در آخر اوایل یافته
هر غرض کاعدای تو از بخت کرده التماس
مرگرا در پیش آنمقصود حایل یافته