عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۹۵
مشایخ عراق گفتند لایَصیرُ العارِفُ عارِّفاً حَتّی یَستَوی المَنْعُ وَالعَطاءُ شبلی گفت لایَصیرُ العارِفُ عارِفاً حَتّی یَکُونَ المَنْعُ اَحَبُّ اِلَیهِ مِنَ الْعَطاءِ لِأنَّ الْمَنَعَ حَقُّ الْحَقّ مِنَ الْعَبدُ واَلْعَطاءَ حَقُ الْعَبْدِ مِنَ الْحَقّ وَ الْعاشِقُ الصادِقُ مَنْ یَجْعلُ مُرادَهَ وَراءَ مُرادِ مُرادِهِ.
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۹۶
جنید را قدس اللّه سره گفتند خواهی که مر حضرت آفریدگار را بینی گفت نه گفت چرا گفت بخواست و نیافت بدین نسبت همه آفت در اختیار منست و من از آفت اختیار پناه بدو سازم چنانکه یکی را دیدند که غرق میشد گفتند خواهی که برآئی و نجات یابی گفت نه گفتند خواهی که غرق شوی گفت نه گفتند پس چه خواهی گفت مراد من در مراد او نرسیده است آن خواهم که او خواهد عشق چون بدین مرتبه رسید کمال گیرد.
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۹۸
تا عاشق بندانسته است و مراد او در طلب او نبسته است از دردوانرهد چون یقین کند که درین راه طالب از یافت بود نه یافت از طلب دل از خود بردارد و بر او نهد نظر سر بر گرفت پیر هری دارد که در مناجات خود گفته است الهی یافت تو آرزوی ماست اما دریافت تو نه ببازوی ماست چنانکه حکیم گفته همه چیز تا نجوئی نیابی بجز دوست که تا نیابی نجوئی:
یقین دان کو نباشی تو ولیکن
نباشی در میان آنگه تواوئی
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۹۹
روا بود که لطف معشوق پرده از پیش نظر عاشق بردارد تا نور چشمش را بقوت نور جمال خود از حدقۀ او برباید و این آخر زخمی بود که بر هدف دیدۀ او اندازد آه و هزار آه اگر جمالش در خیال آید و بماند ماندن خیال با عاشق مرهم آن زخم بود و این رمزی لطیف است:
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۲۰۰
دانم که سلطان خیال را قوت تغییر و تبدیل درین معنی نتواند بود زیرا که خیال محالی است و چون چیزی ندارد و ندیده است لاعَیْنٌ رَاَتْ وَلااُذُنُ سَمَعَت وَلاخَطَرَ عَلی قَلْبِ بَشَرٍ این معنی را بچه مبادله کند فَاِنَّ الشَّیطانَ لایَتَمَثّلُ بی سر این سخن است در این رمز خَلَقَ اللّهُ ادَمَ عَلی صوُرتِه باز می‌نماید هشدار.
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۲۰۱
اگر معشوق تخم عنایت بر زمین مراد عاشق افکندتا گل امیدی برآید روا بود که از رایحۀ آن مشام او برآساید اما بر آن دل نهادن نشاید زیرا که او را کبریا و تعزز وصف لازمه ذات داشتست بدین تن درندهد:
گر او بخودم بقا دهد خوش باشد
در بی خودیم لقا دهد خوش باشد
من خود کشم انتظاروصلش لیکن
گر حضرت او رضا کند خوش باشد
رَبَنّا ظَلَمْنا اَنفُسَنا وَاِنْ لَمْ تَغْفِرلَنا وَتَرْحَمْنا لَنَکوُنّنَ مِن الْخاسِرینَ رَبَّنا لاتُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ اِذْهَدَیْتَنا وَهَبْ لَنا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً اِنَّکَ اَنْتَ الْوَهابَ رَبَّنا اَتْمِمْ لَنَا نورنا وَاغْفرلنا اِنَّکَ عَلی کُلِّ شَیئٍ قَدیرٌ وَبِالاِجابَةِ جَدیرٌ. تَمّ الرِّسالَةُ بعونَ اللّهِ الْمَلِکِ جَلَّ جَلالُهُ بتاریخ ۱۵ شهر جمادی الثانیة.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۱ - بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ و به نَسْتَعِینُ
قال الامام ابومنصور المظفر بن اردشیر العبادی رحمة علیه. رسالته من التصوف.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۲ - آغاز سخن
شکر و سپاس خداوندی را که به خداوندی سزاست، و حمد و ثنا پادشاهی را که در خداوندی سزای ثناست. خداوندی که این سقف رفیع برکشیدهٔ اوست و این فرش وضیع گستریدهٔ اوست.
و صد هزار صلوات و تحیات به جان پاک و روضهٔ خاک مصطفی باد که سید انبیاست و شفیع روز قضاست، و بر صحابه و اهل بیت وی که محبت ایشان سبب ماست، و سلم تسلیماً کثیرا.
اما بعد، مدتهاست که تا متقاضی طبع این ضعیف را می‌کردکه تا جمعی سازد در بیان طریقت و حالات اهل حقیقت. لیکن جواذب هم طالبان در می‌بایست، هر چند روزگار کم آشکارا می‌کند و گل‌جد در دلها کم شکفته می‌گردد، و چون جایی گل بشکفد تعجبها پدید آید و رغبتها صادق شود.
پس ازینجمله درین وقت جوانی که آراسته صورت بود در شریعت و پیراسته صفت بود در طریقت از سر صدقی تمام به حکم جدی که داشت درخواست کرد بر طریق سؤال که تا ورقی چند نبشته شود در احوال و اعمالاهل صفهتا حقایق ایشان معلوم شود.
چون اثر جد او بدیدم و نشان صدق او بیافتم بند کاهلی از خاطرم برخاست و خاطرم گشاده شد و بنیاد درخواست او نهاده شد. بر موافقت وقت مدد توفیق اتفاق افتاد «در» نبشتن این فصول.
هر چند حقایق تصوف از آن عالی‌تر است که هر کس در آن معنی به عبارت تصوف تواند کرد و اسرار طریقت از آن کامل‌ترست که هر خاطر بدو تواند رسید، اما از حدود احوال و رسوم متصوفه فصلی چند یاد کنیم به مدد صدق سایل که رسول فرموده است که حق همت عالی دوست دارد، و علو همت درآن پدید آید که مرد طالب اسرار باشد که بیشترین خلق از آن غافل باشند، و چون محبت حق ‑سبحانه و تعالی‑مدد دهد از برکت آن جز صواب نتواند بود.
بدان قوت این دلیری کرده آمد. اما اعتماد بر کرم الهیت است. و مدد از توفیق، انشاء اللّه تعالی.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۳ - فصل: در بیان تصوف
مشایخ عصر را کلمات متفاوت است در معنی تصوف و درماهیت او. بر یک حقیقت متفق نشده‌اند. از آنکه اتفاق در ماهیت چیزی بعد از اطلاع تواند بود بر حقیقت او که محمود بود یا موصوف.
اما صفت کمال هر کس را بر حقیقت او اطلاع حاصل نشود، الا چنان که او بود، بر قدر نظر خود مطلع گردد و درحد فهم خود عبارت کند از آن چیز.
اما از آن بیرون نیست که نوعی از تفرید است و یگانگی که روش ایشان همه در نفی علایق بوده است.
و اختلاف اقاویل ایشان از اختلاف احوال ایشان بوده است که هر یک از بزرگان در حالتی دیگر بوده‌اند، و آنچه گفته‌اند آیینهٔ حالت آن وقت، و آن لحظه جمال تصوف چنان نموده باشد. و هر کس حکایت جمال چندان کند که دیده باشد.
سخن ایشان در ماهیت آن بعد در ماهیت آن از رؤیت حقیقت بوده است که عین بر علم مقدم بود. چون ببیند بگوید، و او در معنی قبلهٔ حق گردد و پیوسته بر طراوت اصلی باشد، از آنکه مدد دیدار باوی بود. علمی که قایم به معنی چنان نبود که حاضر. ایشان گفته‌اند در تصوف گفته‌اند.
و تصوف صفتی است که هر کس که برو موصوف شد صفات انسانس در وی معدوم شد. صفای صرف ماند. آن صفا«ی» آیینه هیچ به غلط ننماید. همه آن نماید که بدو نمایند. تصوف تصرف نپذیرد و تکلف نخواهد.
جنید‑قدس اللّه روحه العزیز:«را» که سید این طایفه است سؤال کردند از تصوف.کلف در همهٔ احوال و سکون با حق سبحانه و تعالی در همهٔ اوقات بی‌هیچ علاقت.
ازسری سقطی‑رحمة اللّه علیه‑از تصوف پرسیدند. گفت: صوفی چون بادست که جای بوزد، و چون خاک است که هر کس قدم برو نهد، و چون آب است که هر چه نجس باشد بد و پاک کنند، و چون آتش است که نور او به جای برسد.
ابومحمد حریری‑رحمة اللّه علیه‑گفت: در رفتن است است به هر خوی که نیکوتر باشد، و بیرون شده است از هر خویی که زشت‌تر باشد.
حسین منصور‑رحمة اللّه علیه‑گفت: صوفی آن است که هیچ کس او را نپذیرد، و او هیچ‌کس را نپذیرد.
رویم‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف درویشی اختیار کردن است و، سوال ناکردن است، و ایثار کردن.
معروف کرخی‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف حقیقت کارها نگاه داشتن است و به علم سخن گفتن.
بایزید‑قدس اللّه روحه العزیز‑گفت: تن به بندگی سپردناست.
ابوالحسن نوری‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف ساکن است آنگه که نیابد، و ایثار کردن است آنگه که بیابد.
شبلی‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف نشستن است با ذکر خدای عزو جل بی‌اندیشه چیزی.
ابوبکر کتانی‑رحمة اللّه علیه‑گوید:صوفی خلق کردن است. هر که زیادت کرد دست برد.
بوعلی رودباری‑رحمة اللّه علیه‑گوید: فرود آمدن است بر در دوست و از آنجا ناجنبیدن، اگر چه برانند.
بوتراب نخشبی‑رحمة اللّه علیه‑گفت: صوفی را هیچ چیز تیره نگرداند، و صوفی هر چیزی را صافی گرداند.
قیس‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف صبر است در بلا و پرهیز است از هوا.
ابراهیم خواص‑رحمة اللّه علیه‑گفت: بزرگی از خود دور کردن است.
ابن الجلا‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف درویشی است که آن را هیچ سبب نباشد.
ابو عبداللّه خفیف‑رحمة اللّه علیه‑گوید: دل پاک گردانیدن است از رضای خلق جستن.
بوسهل صعلوکی‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف اعراض کردن است از اعتراض.
سمنون‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف آن است که هیچ چیز را ملک خود نکنی و خود ملک هیچ کس نشوی، از آنکه اگر چیزی ملک کنی تصرف کرده باشی و اگر ملک کسی شوی تکلف، و تکلف و تصرف در تصوف محال است. کاری است ازلی تا به که دهند، جامه‌ای است بدین حدود در بافته تا در که پوشانند.
ابوالحسن مزین‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف پیراهنی است ساختهٔ حق‑سبحانه تعالی‑در آن کس پوشد که خواهد و چون درکسی پوشاند اگر آن کس داد آن پوشش بدهد حق سبحانه و تعالی یار آن کس باشد. و اگر در حق او تقصیری کند حق‑سبحانه و تعالی‑خصم وی باشد. و هر که در معرض مخاصمت حق‑سبحانه و تعالی‑افتد مخذول و مهجور هر دو سرای شود.
و ابوحفص نیشابوری‑رحمة اللّه علیه‑گفت: صوفی آن است که قوله تعالی: «خذ العفو و امر بالمعروف و اعرض عن الجاهلین» بخواند. اللهم ارزقنا!
جعفر صادق‑رضی اللّه عنه‑را که منبع طریقت بود از تصوف پرسیدند. جواب داد که متابعت رسول ‑علیه الصلوة والسلام‑ سنت است، و متابعت احوال او تصوف.
در جمله سخن گفته‌اند و خوض در ذکر آن تطویل حاصل کند. و قد قال رسول اللّه خیر الکلام ما قل و دو دل و لم یمل.
و تصوف یک کلمه است و معانی بسیار دارد. بهترین معانی یاد کردن اولی‌تر. ما اینجا ده معنی یاد کنیم که هر یک به حقیقت قانونی است دولت را و منبعی است سعادت را.
اول ترک دنیا است و قناعت به قوت وقت و لابد حیات که کثرت دنیا زحمت دل است، و عذاب روح. چونمرد در کثرت افتد روزگار او مشوش گردد وازحقایق باز ماند، و چون ترک آن گوید فراغت یابد.
دوم اعتماد دل است بر حق سبحانه وتعالی چنانکه از مخلوقات منقطع گردد، و بداند که نجات او و رزق او به هیچ مخلوقات باز بسته نیست. ازهمه جوانب پناه به حق سبحانه تعالی برد و اعتماد بر وی کند.
سوم رغبت در طاعت بر شناختن قدرت معبود، به مدد اعراض از خلق.
چهارم صبر بر عدم دنیا و وجود بلا به تأیید استغنا از موجودات.
پنجم قطع طمع از نعمت آفریدگان در طلب عطای آفریننده.
ششم مشغول شدن به حق سبحانه و تعالی در فراغت از خلق.
هفتم رجوع از ذکر زبان ذکر دل، در طهارت از ریا و شرک.
هشتم تحقیق اخلاص است در اعمال عبودیت و پاکی ا وحشت، و قلع بیخ شجرهٔ هوا.
نهم یقین داشتن به کمال جبروت و قدرتخداوند جل قدرته به مدد نفی شک و محو نفس و شبهت.
دهم سکون به حق در نفرت از خلق به یافتن ذوق خلوت با مشاهدهٔ ربوبیت.
پس مجموع این ده معنی تصوف است و این هر یک علی الانفراد حقیقتی دارد. هر که مجتمع این ده خصلت شد را وقوف افتد بر همه حقایق که سبب نجات اوباشد.
یکی را از بزرگان طریقت از تصوف بپرسیدند. سه جواب گفت: یکی از علم، و یکی از حقیقت، و یکی از حق. جواب علمی آنست که صافی کردن دل است از همهٔ کدورات و استعمال خلق با همهٔ مخلوقات و متابعت سنت رسول‑علیه الصلوة والسلم‑و جواب حقیقتی آنست که عدم املاک و بیرون آمدناز بندگی صفات و استغنا از همهٔ مخلوقات تصوف است. جواب حقی آنست که صافی شدن است از همهٔ کدورات و در آن صفا صافی شدن، آنگه در صفای صافی فانی شدن رضا. ایندقایق نیکو گفته استو مثل این بسیار گفته‌اند.
اما سخن چون بسیار شود فایده منقطع گردد.
پس هر که این اوصاف درو توان وی را صوفی گویند که معانی تصوف صفتی است که چون کسی بدو موصوف شد او را صوفی شاید گفت. و اگر ازین معنی خالی باشد و به مجرد اسم و صفتی قانع بود جز غرامت و ندامت حاصلی ندارد.
ذوالنون‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند که صوفی کیست؟ گفت آنکه خداوند را بر همه چیزی باشد، و حق سبحانه و تعالی وی را گزیده از موجودات. مختاروی حق سبحانه و تعالی باشد و از مخلوقات او مختار حق باشد.
و چون شرح حال تصوف گفته شد سخن گفتن در حال و فضل صوفی بر دیگر آدمیان بعد از انبیاء متعین باشد،و از اینجا درسخن خواهیم گفتن.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۴ - باب در فضل صوفی
بدان که فضل صوفی بر دیگر آدمیان از سه وجه تواند بود: از کتاب، و از سنت، و از عقل. و این هر سه در سه فصل یاد کنیم.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۵ - فصل اول: از روی کتاب
بدان که ابتدای احوال این جماعت از عهد رسول ظاهر شده است که در روزگار او جماعتی بوده‌اند از متصوفه که همهٔ معانی تصوف دریشان جمع بود. این طریق از آن عهد ممهد شد، و همچنین خواهد بود الی یوم القیامة.
و این جمع متفرق نشوند و از هم منقطع نگردند و همه درهم بسته باشند. چون حق سبحانه و تعالی با یکی از ایشان خطابی کند همه در آن شریک باشند. ذکر ایشان در محکم کتاب رفته است: «رجال لا تلهیهم تجارة و لابیع عن ذکر اللّه»، مردانی که تجارت ایشان را مانع نیاید از پرستش ما. وجایی دیگر جملهٔ اهل ایمان را یاد کرد و جماعتی را مخصوص گردانید که: «من المؤمنین رجال صدقو ما عاهدوا اللّه علیه»،از مومنان بعضی مردانند که راه صدق سپردند و ملازم وفا باشند و ملازمت طریق صدق و حفظ عهد و ترک دنیا و مواظبت بر ذکر حق تعالی تصوف است. هر که این طریق سپرد صوفی است، و مقصود او در این آیت ایشانند.
در خبر است که جماعتی در عهد رسول چندانی بی‌برگی داشتندکه هفتاد تن را یک پیراهن بود. وقت نماز یک یک کی‌پوشیدند و نماز می‌گزاردند. وقتی به دل مگر شکایتی کردند یا اعتراضی نمودند. در حال وحی آمد که: «ولو بسط اللّه الرزق لعباده، لبغوا فی الارض، ولکن ینزل بقدر ما یشاء»، منع دنیا ازیشان نه از بخل است بل که از بهر محافظت و مراقبت جانب ایشان است تا حضور ایشان به غیب بدل نشود.
و تمام فضل بود ایشان را بدین که حق‐سبحانه و تعالی‑ایشان را یاد کند و بر روزگار ایشان ثنا گوید: «و یؤثرون علی انفسهم و لوکان بهم خصاصة». هر چند آیت در شأن امیرالمؤمنین علی کرم اللّه وجهه‑و جماعت او آمد، رضی اللّه عنهم، اما بر یک طایقه مقصور نیست. حق‑سبحانه و تعالی‑همهٔ عالم به متابعت سید‑الصلوة والسلام‑فرمود، و او به موافقت اهل تصوف فرمود که«واصبر نفسک مع الذین یدعونربهم بالغدوة والعشی، یریدون وجهه، ولا تعد عیناک عنهم، تریدون زینة الحیوة الدنیا. ولاتطع من اغفلنا قبله عن ذکرنا و اتبع هویه و کان امره فرطا». تمام فضلی بود که با رسول چندین خطاب رود از بهر ایشان.
و دیگرآنکه چون حق‑سبحانه و تعالی‑کسی را به اسمی مخصوص یاد کند تفضیل بود وی را در آن اختصاص و این جماعت را دوست خود خوانده است. برای آنکه ایشان به ترک دنیا و قمع هوا مشغول باشند، و ایشان را در آن سرای خوفی نباشد. «لا ان اولیاء اللّه لا خوف علیهم و لا یحزنون». اولیا ایشانند و این صفت ایشان راست که «لایحزنهم الفزع الاکبر». کسی که مقبول و مذکور حق تعالی آمدبر همه خلایق مفضل و مکرم باشد.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۶ - فصل دوم: از روی سنت
رسول ‑فرموده است که بهترینخلق کسانی‌اند معرض باشند و از خلق دور، و به حق نزدیک. واین صفت اهل تصوف است.
و نیز گفته است خدای‑عزوجل‑را بندگانی‌اند که ایشان را نبوت و شهادت نباشد.روز قیامت نور دل ایشان غالب باشد بر همهٔ انوار. گفتند یا رسول اللّه ایشان چه قوم باشند؟ گفت کسانی که هرگزدلدر دنیا نبندند و برای قوت خود رنجور نباشند و به هیچ سبب از حق تعالی باز نمانند و همیشه راه توکل سپرند. به تن با خلق باشند و به دل با حق. هر کجا ازیشان یکی باشد هرگز آنجا عذاب نرسد و بلا راه نیابد. نور حق باشد در تاریکیها.
اخبار در تفضیل ابشان بسیار آمده است.
رویعبدالرحمن السلمیعنعبداللّه بن احمد بن جعفر الشیبانیعناحمد بن محمد بن علی المروزیعناحمد بن عبداللّه الجوباریعنابن سالمعنمالک دینارعنالحسنعنابی هریرةعنرسول اللّه ‑قال:«من سره ان یجلس مع اللّه. فلیجلس مع اهل التصوف»، هر که آرزومند مجالست حق تعالی باشد بروی باد که با اهل تصوف نشیند. واین بزرگ تشریفی است.
و در خبر است هم بدین روایت کهاز رسول پرسیدند «من اقرب الناس الی اللّه یوم القیامة؟ فقال الانبیاء، ثم الشهدا، ثم اهل التصوف». و این بزرگ نواختی است از حضرت نبوت ایشان را.
و در تفضیل این جماعت هیچ حدیث کامل‌تر و جامع‌تر ازین نیافتم که نقل کردم، و به صحت نزدیکتر، و این روایت اینجا لایق‌تر، و در فضل این حدیث این قدر کفایت است.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۷ - فصل سوم: در تفضیل ایشان از روی عقل
هر آنکه ظاهر و باطن آراستهگردانید بهترین خلق او باشد، و این معتی در ده خصلت پدید آید:
اول طمع بریدن از فضول دنیا که دنیا را خسیس خوانده‌اند که: «قل متاع الدنیا قلیل». و قصور همت بر خسیس نشان خست باشد و ترک او نشان علو همت. و حق تعالی همت عالی دوست دارد و خسیس را دشمن دارد.«ان اللّه تعالی یجب معالی الامور و اشرافها و یبغض سفافها.»
دومخلق نیکو است که حق تعالی بدان بر رسول ثنا گفت: «وانک لعلی خلق عظیم.»
یکی را از حکما رسیدند که خلق نیکو چیست؟ گفت در حق بد کنندهٔ خود نیکویی کردن.
سوم چشم فرو داشتن از عیب خلق که رسول گفته است فرخ کسی که از عیب دیگری به عیب خود باز آید. حکیمی را پرسیدند از بدترین مردم؟ گفت آنکه عیب مردمان بیند و عیب خود نه بیند.
چهارم مروت که خاصیتی روحانی است و صفتی ملکی.حکیمی را پرسیدند که مروت چیست؟ گفت شر خود از دیگران دور داشتن، و در حد وسع خود راحت رسانیدن.
پنجم حفظ حواس و نگاه داشتن زبان از کلمات زشت که در عقل و شرعحرام است، و چشم فرو گرفتن از هرجایی تا آب روی برجای بماند، و نگاه داشتن سمع از بیهوده شنودن، و دست بداشتن از هرچه مروت را خلل آرد، و مشام از روایح متغیر، برای مصلحت مزاج. واین حواس از مقدمات خصال حمیده است.
ششم سخاوت که هیچ راه نیست به رضای حق‑سبحانه و تعالی‑نزدیکتر از سخاوت، و سخاوت،ایثار چیزی است که در تصوف تو باشد در همهٔ احوال.
هفتم قمع غضب که افراط در غضب نشان سبعی است. و فرق میان آدمی و دیگر حیوانات در تقدیم خیر و احتراز شر پدید آید. چون مرد در غضب مفرط بود شریر گردد، پس از حد انسانیت بیفتد. ورسول گفته است که متابعت غضب نشان ضلالت است.
و گفته‌اند غضب غولی است که حلم را در مردم گم کند،و قدر مردم در حلیمی است.
هشتم مخالفت شهوت که سبب رزانت همت و مروت و دیانت است. چون شهوت غالب شود مرد را به همه معاصی در کشد. یک نوع از حب دنیا است. و رسول گفته است: «حب الدنیا رأس کل خطیئه.»
و یک نوع حب جاه است، و رسول گفته است: «ماذئبان ضاریان فی‌زریبة غنم باسرع فسادا فیها من حب الشرف والمال فی‌دین المرء المسلم»، دو گرگ درنده در گوسفند بی‌شبان چندان زیان نکند که دوستی جاه با دین مرد کند.
و یک نوع راندن هوا است که در همهٔ طینتها سرشته است، و افراط درین جمله تهور است و به ترک این جمله گفتن متعذر است، «خیرالامور اوسطها». اعتدال در همهٔ کارها نگاه داشتن نیکو است.
نهم حلم است، بارکشیدن بی‌اعتراضی.
عیسی را‑‑پرسیدند از حلم. گفت حلم آن است که اگر کسی صد زخم بریک سوی چهرهٔ تو زند دیگر سوی پیش داری بی‌انکاری.
دیگری را از حکماء سؤال کردند که حلم چیست؟ گفت نگاه داشتن خاطر از تفکر در چیزی که مردم را به خشم آرد.
دهم «بازداشتن» زبان است از قول چیزی که عزم عمل ندارد، و خلاف ناکردن وعده که صدق و وفا«ی» به عهد افزایندهٔ قدر مردم است، «رجال صدقواما عاهدوا اللّه». این تمام ستایشی است.
و رسول گفته است صدق دلیل مردم است به رضاء حق‑سبحانه و تعالی‑و درجهٔ مهین در بهشت، و تا توفیق رفیق نگردد بر صدق مواظبت نباشد، و تا محبت حق نباشد، این توفیق ندهد. پسصدق ثمرهٔ شجرهٔ محبت حق است.
حکیمان دروغ زن را از درجهٔ مردی بیرون نهند. اول حد انسانیت صدق است.
و این خصال ده گانه را مراعات کردن لابد عقل است. از خصال انسانی صدق مقبول‌تر است. چون این خصال پدید آمد مرد آراسته و پیراسته گردد و حرکت و حرکت اوبه قدر ضرورت باشد. تا روزی هیچ کاری نکند و بر هوای خود نرود، و از هر چه بگریزد بگدازد، و روی به بلاء خود آرد، چنانکه مشایخ عصرکه در همه چیزها کوتاهی خواسته‌اند و در کمی بوده‌اند نه در بیشی.
بقراطحکیم بزرگ بوده استو از جملهٔ محققان و موحدان. پیوسته طریق ریاضت سپردی. در همهٔ احوال پلاس پوشیده است و قوت خود در شبانه روزی به عفتاد در مسنگ باز آورده است. هرگز موافقت و متابعت غضب نکرده و شفقت بر خویشتن نبرده.
پادشاهی که در وقت او بود به وی نامه نوشت و یاد کردکه کم می‌خوری و پلاس می‌پوشی و سخن اندک می‌گویی و هرگز نزدیک مانیایی! جوابنوشت که حدیث پلاس: بدان که مقصود از جامه پوشش عورت است، و مرا به پلاس همان حاصل است که دیگری را به جامهٔ اطلس. اماحدیث اندک خوردن: بدان که ما را طعام از بهر آن باید که تا زنده مانیم نه زندگی از بهر طعام خورد باید. و حدیث کم گفتن: سبب آن است که حق‑سبحانه و تعالی‑ما را یک زبان و دو گوش داده است. یعنی دو سخن بشنوید و یکی بگویید. این گفتن من بیش از آن است که می‌شنوم. اما حدیث ناآمدن پیش تو: بدان که همت من نگذارد که پیش بندهٔ خود آیم که من شهوت و غضب در تحت حکم خود آورده‌ام و هر دو بندهٔ من‌اند، و تو بندهٔ هر دویی. منبه درگاه تو چگونه آیم؟ ملازم درگاه کسی باشم که پادشاهان محتاج آن درگاه باشند. در استغناء از امثال خود مستغنی‌ام.
این چنین جوابها از آن گفت که روزگار او بدین خصال که یاد کردیم، آراسته بود.
کسی که بهترین کارها برگزیند مهتر امثال خود باشد.
و اوصاف آدمی این دو خصلت نیک است: مختار عقل و مقبولِ شرع.
چون کسی بدین خصال آراسته شد بهترین مردم بود.
و ازین جمله متصوفه‌اند. روندگان این راه، و به مدد اجتماع، آراسته ظاهر و پیراسته باطن‌اند.
چون بیان تفضیل در این سه فصل یاد کردیم واجب باشد که کیفیت احوال و افعال ایشان را شرح دهیم بر طریق اختصار تا عقلا بدانند که ایشان معطل و ضایع نه‌اند، بلکه مرفوع حق و مراقب و حارس خود داند.
و اوصاف ایشان بعضی تعلق به ظاهر دارد و بعضی به باطن. و ما شرح آن هر دو در دو رکن یاد کنیم، انشاء اللّه تعالی.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۸ - اصل اول از رکن اول: در بیان احوال و اعمال ایشان در معاملات ظاهر
بدان که روزگار ایشان پیوسته مقصور باشد بر اعمال پسندیده و متابعت سنت و موافقت شریعت،و گفته‌ایم که معاملات ایشان بر دو قسم است: یکی ظاهر و یکی باطن.
معاملات ظاهر پیراهن صورت است به مدد مجاهدت در راه ریاضت و این کلمات بود که درین فصل یاد می‌کنیم.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۹ - فصل اول: در زهد
بدانکه بهترین اعمال و نیکوترین افعال بنده را زهد است و زهد دور بودن است از آنچه سخط شرع بدان پیوسته باشد و احتراز گزیر بود از وی. و ابتدا قدم در اسلام ترک زیادتهاست و حقیقت زهد ترک زیادتیها است که مانع دین است. و قال «من حُسن اسلام المَرء ترکه ما لا یعنیه.»
و اگر کسی خواهد که داد شریعت بدهد آن اولی‌تر که بهوجهی دهد که شریعت فرموده باشد.
و هیچ وجه نیکوتر از آن نیست که مرد به ترک دنیا و بیشی بگوید. خواجگی و جاه و حشمت و معلوم و زیادتی و طمع و نظام احوالدنیا یک سو نهد. پای طلب در دامن فراغت کشد و دست غرض از گرفتن حطام دنیا کوتاه کند. به قوت قانع شود.
و بداند که زهد در سه چیز باشد: در مال، و در نفس، و در صحبت خلق.
در مالِ زیادتی، زهد ورزیدن نشان عقل است، و در هوای نفس زاهد بودن نشانِ خشوع، و در صحبت زاهدان شدن، نشان قبض.
و گفته‌اند زهد سه قسم است: یکی ترک حرام واین زهد عام است، و یکی ترک فضول حلال و این خاص است، و یکی ترک ما سوی اللّه و این زهد محققان است.
زهد را تخمی است که آن را بباید کشت و آن کوتاهی امل است که همهٔ رنجها به آدمی از درازی امل می‌رسد. چون امل کوتاه شد طمعَها بگسلد و رنجها از وی بیفتد. و قصور امل نه در کسب آید و نه به تکلف بدو توان رسید، الا آنکه حق‑سبحانه و تعالی‑یقینی در دلی نهد تا آن کس داند که پرورندهو روزی دهنده قدری و قوتی دارد که هیچ محتاج نیست، و هر کسی را اجلی نهاده است که چون در رسد تأخیر نپذیرد. چوناین یقین حاصل آید میخ امل منقطع شود،و در زهد بر احوال آن کس گشاده شود.
ابوبکر وراقرا از زهد پرسیدند. گفت سه حرف است: زا و ها و دال. «زا» ترک زینت است، و «ها»ترک هوا، و «دال»ترک دنیا، و هوا ازین هر دو عظیم‌تر است که در طلب دنیا زینتهوا است. چون هوا سوخته شد نه زینت به کار آیدنه دنیا. هر دو در دل سرد شود، زهد پیدا آید.
مشایخ را در حقایق زهد سخن بسیار است که ذکر آن کتاب را از قاعده ببرد، اما تبرک را سخنی چند جمع کنیم.
جنیدرا‑رحمة اللّه‑از زهد پرسیدند. گفت: خالی داشتن ظاهر از ملک، و باطن از طمع.
رویمرا‑رحمة اللّه علیه‑پرسیدند. گفت: به ترک نصیب خود بگفتن از دنیا، و اسمنیکو و حرمت و ثنا و راحت و محمدت همه نصیب نفس است، و دست ازین جمله بداشتن زهد است.
ابن الجلا‑رحمة اللّه‑گفته است زهد نگرستن است به چشم زوال به همهٔ دنیا هر کس که داند که دنیازوال‌پذیر است مشغولی بدو در دل وی سرد شود، حقیقت زهد در باطن پدیدآید.چون بدین صفات شد بهترک هر چه می‌گوید حق‑سبحانه تعالی‑وی رابدلی می‌دهد در عالم باقی و دولتی می‌فرستد درین عالم، و این دولت کشف حکمت بود و آن دل به مدد حکمت فراغت یابد از اندیشه‌های مختلف.
رسول خبر داده است که چون کسی ببینید که لباس زهد پوشیده باشد بدو نزدیک شوید که چشمهٔ حکمت در دل او باشد تا ازو نصیب یابید.
و لباس زهد این اوصاف است که در مقدمه یاد کردیم، تاکسی را صورت نبندد که چون پلاس در پوشد و از خلق نفور شود و ناخوش طبع گردد زاهد نگردد. وزهد به دین هیچ تعلق ندارد.
سفیان ثوریرا‑رحمة اللّه علیه‑از زهد پرسیدند. گفت زهد در دنیا کوتاهی امل است در حطام او، نه گلیم پوشیدن و نه جو خوردن.
متصوفه را این نوع میسر شود که آنچه شرایط زهد است بجای آرند، و اسم زاهدی نپذیرد و این نیکوتر است و به طریق نزدیک‌تر. درفصل زهد این قدر کفایت است.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۱۰ - فصل دوم: در تقوی
بدان که هیچ قوم بر حق‌تعالی عزیزتر ازین قوم که اهل تقوی‌اند نیست که «ان اکرمکم عند اللّه اتقیکم».
رسول گفته است بهترین خلق آل من‌اند. گفتند یا رسول اللّه آل تو کیست؟ گفت اهل تقوی.
و تقوی پرهیز کردن است از معاصی، و رغبت نمودن بر طاعت، و دور بودن از هر چه حق‑سبحانه و تعالی‑منع کرده است، و نزدیک شدن به هرچه دعوت کرده است.
تقوی درهمه چیز نگاه باید داشت، و در دو چیز بیشتر که این دو چیز اصل تقوی است: یکی لقمهٔ حلال خوردن، و دیگر جامهٔ نمازی داشت؛ و درین هر دو طریقت است و هم شریعت.
اما لقمهٔ حلال را ثمره آن است که معرفت در دل بواسطهٔ قالب برجای بود و به حیات قالب، که تا طعام یابد مادهٔ حیات منقطع نشود و آدمی بی‌طعام نتواند بود. پسطعام قوام حیات و اصل قوت است.و چون لقمه بهوجد نباشد مرد در غفلت رسته شود. هوا و غضب و شهوت بر وی غالب گردد. نه حلاوت طاعت بدو رسد و نه ذوق معرفت یابد. و چون لقمه‌ای حلال باشد مرد مجتمع و حاضر بود و احوال او مستولی گردد. قدر عبادت بداند، حق معرفتبگزارد. حق‑سبحانه و تعالی‑اهل ایمان را بدین فرمود: «یا ایها الذین آمنوا کلو من طیبات ما رزقناکم»، پاک و حلال خورید.
اما جامهٔ نمازی آنباید تا رضای شرع حاصل شود که چون نجس باشد عبادت در آن مقبول نبود و حاصل جز تعب و مشقت ندارد. و چون جامه نمازی بود عبادتی که درو گزارد یکی به ده برگیرند. بنگر که چه مهم است تطهیر جامه که سید اولین و آخرین را بدان فرمود که «و ثیابک فطهر». مقصود ازین خطاب امت است.
و چون در لقمهٔ حلال و جامهٔ نمازی صیانت کند حق تقوی گزارده باشد. ابتدای این دو چیز است: تا به ابتدا در نیاید به انتها نرسد.
و در حقیقت تقوی، سخن متفاوت است.
بعضی گفته‌اند زاد آخرت است و این موافق است این آیه را که: «و ان تزودوا خیر الزادا لتقوی».
و گفته‌اند تقوی راهی است که بنده بدان راه به مشاهدهٔ حق‑سبحان و تعالی‑رسد.
ابوالقاسم نصر آبادیرا از تقوی پرسیدند. گفت پاک داشتن ظاهر از نجاست و لقمهٔ حلال و جامهٔ نمازی؛ و پاک داشتن باطن از علتها، و فراغت از اغیار تقوی است.
تقوی بر سه نوع است: یکی از برای نجات از دوزخ و این تقوی عام است. همه ظالمان این تقوی طلبند، «و التقوا النار التی اعدت للکافرین». و دیگر تقوی است برای نیکنامی آخرت و این خاص است،«و اتقوا یوماً ترجعون فیه الی اللّه» و مقتصدان بدین تقوی باشند. و دیگر تقوی برای اختصاص عزت، «واتقون یا اولی الاباب». سابقان طالب این تقوی باشند.
تقوی اول ترک محرمات است، و دوم احتراز از دنیا، و سوم تبرا از اغیار. و این از همه بهتر است، و متصوفه این تقوی ورزند.
و نشان آنکه مرد درین تقوی است آن است که نسب خود خراب کند تا تقوی نسب او گردد. امروز بدان نسب روزگار گذارد، فردا بدان نسب به حق رسد که نسبحق است، و معنی این نسب اختصاص است.در خبر است از رسول که فردای قیامت حق‑سبحانه و تعالی‑منادی فرماید که ای قوم بدانید که من در دنیا نسبی نهاده بودم میان خود و شما و آن تقوی بود، و شما نسبی نهاده‌اید از یکدیگر و آن غنا و توانگری بود. منامروز آن را پذیرم که تولا به نسب من کرده است و داشته است، و آن را مقهور کنم که نسب خود نازیده است، «فلا انساب بینهم یومئذ و لا یتسألون» حواله‌گاه ایشان بود، «ان اکرمکم عنداللّه اتقیکم»پناهگاه این قوم بود.
و در تقوی این قدر سخن کفایت است، و این تقوی حقیقی «از»صفت متصوفه است. حق‑سبحانه و تعالی‑ایشان را توفیق داده است، و راه تقوی جز به توفیق نتوان رفت.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۱۱ - فصل سوم: در آداب طهارت
بدان که بنیاد اسلام بر پاکی نهاده است.قال النبی «بنی‌الاسلام علی النظافة». و پاکی طهارت آب است. و اصل عبادت نماز است. قال النبی‑علیه الصلوة والسلام‑«الصلوة عماد الدین» و اصل عبادت نماز است.نماز حضور«ست»، و حضور بی‌طهارت راستنیاید و این طهارت به غفلت نتوان کرد. نخست جمعیت دل باید و آن نیت است و طهارتبی‌نیت درست نبود که «اعمال بالنیات».
عمل به منزلت جسم است و نیت به مثابت روح، و جسم ‌بی‌روح دفن را شاید و روح بی‌کالبد شریف است‑که هر چه به خود قایم بود شرف او اصلی بود، هرگز بنرسد. وهر چه به دیگری قایم بود شرف او به قوام او تعلق دارد. چون از آن قاعده بیفتد آن شرف باطل شود. عمل به نیت قایم است. شرف او نیت باشد، و نیت به خود قایم است، شرف او به نفس خود است. نیت بی‌عملصاحب قدر است، و عمل بی او بی‌خطر است. واز اینجا فرمود رسول «نیة المؤمن من ابلغ من عمله».
هر فعلی را کلیدی است و کلید نماز طهارت است و کلید طهارت نیت. قال علیه الصلوة والسلام: «مفتاح الصلوة الطهور». نیت حضور و جمعیت دل است در وقت اداءٍ عبادت بر شناخت قدر معبود.
و چون نیت معلوم شد طهارت بر دو نوع است: ظاهر و باطن. اما طهارت باطن به شناخت حق تعالی راست آید. اما طهارت ظاهر به آب حاصل شود در وقت وجود آب و به خاک حاصل شد در وقت او. ذکر گفتن و اعضاء وضو را شستن و از سه بار ناگذشتن. رسول گفته است هر که بیش از سه بار آب خرج کند در هر موضوع که بوده است ظلم کرده است. شرایط و ارکان او معهود و معلوم است. از شرح آن مستغنی ایم. و بر اثر آن طهارت دل از حب دنیا به جای آوردن واجب است.
چون این دو طهارت حاصل آمد در محلی پاک رو به قبله باید آورد و حضور معبود وشهود مسجود با دل بباید گفت و از سر جمعیت تکبیر باید کرد و قرآن به حرمت باید خواند و در رکوع تواضع باید نمود و در سجود خشوع و خضوع، وبا دل باید گفت که «المصلی یناجی ربه». و این جمله لابد نماز و طهارت است. هر چه کم بود حلاوتی ندهد.
و این طهارت و نماز بدان کس گران آیدکه به حقیقت هر دو نرسیده است. اما آن کس که قدر پاکی بدانست پیوستهآن را طالب بود. کاهلی مرد در طهارت ظاهر از ناپاکی باطن است. چون دل پاک شد ظاهر نیز در تحصیل طهارت مجد باشد.
متوصفه هرگز بی‌وضو خود را رواندازد، از آنکه ایشان به سر طهارت دل رسیده‌اند. خواهندکه پیوسته ظاهر را نیز پاک دارند.
ابراهیم خواصهر وقت که به بادیهفرو شدی از معلومات با خود کوزهٔ آب بیش نبردی. گفتی ساز طهارت با خود دارم تا وقت فوت نشود. و در آخر عهد علت اسهال برو مستولی گشت، و هم در آن علت فرمان یافت. چنینگویند که آن شب وی را چهل بار به استفراغ حاجت آمد.هر بار که فارغ شدی در آب نشستی و غسل کردی. تا به آخر هم در میان آب کالبد خالی کرد. و این کمال صفای باطن باشد که یک ذره لوث در طهارت ظاهر نتواند دید.
سهل بن عبداللّه‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند که طهارت چیست و چند است؟ گفت هفت: طهارت علم است از جهل، و طهارت ذکر از نسیان، و طهارت طاعت از معصیت، و طهارتیقین از شک، و طهارت عقل از حماقت، و طهارت گمان از تهمت، و طهارت ایمان از شرک. هرکه را این هفت طهارت حاصل آمد هر عبادت که کند ذوق آن بیابد.
متصوفه را این حاصل است. لاجرم پیوسته بر سر سجادهٔ فراغت نشسته باشند منتظر، تا وقت در رسد به گزاردن فریضه مشغول شوند، و به ترک همه اشغال گفه برای ادای نماز از آنکه قدر حضور ایشان دانتد و ذوق طهارت و طاعت ایشان یابند. هر که کاری بدانست پیوسته بدان مواظبت نماید.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۱۲ - فصل چهارم: در ذکر کردن ایشان
بدان که حق تعالی اهل حقیقت را به هیچ کار چندان نفرمود که بر ذکر خود که «یا ایها الذین آمنوااذکرو اللّه ذکرا کثیراً». ذکر بسیار حضور و دوستی است. کسی که چیزی را دوست دارد همگی خود بدو دهد. قال رسول اللّه «من احب شیئاً اکثر ذکره». تا در دل محبت حق تعالی پدید نیاید زبان به ذکر او حرکت نکند. پس ذکر تبع محبت است و محبت کار دل است.
حق تعالی چون خواهد که ظاهری را با باطن در دوستی شرکت دهد دوستی شرکت دهد دوستی در باطن بنده نهد و ذکر در ظاهر پیدا کند تا ظاهر به زبان یاد می‌کند و باطن بنده نهد و ذکر در ظاهر پیدا کند تا ظاهر به زبان یاد می‌کندو باطن به دل دوست می‌دارد، و چندان که ذکر می‌افزاید دولت قربت بر درگاه حق می‌افزاید.
جابر عبداللّه الانصاری‑رضی اللّه عنه‑روایت کند که وقتی نشسته بودم رسول بیرون آمد و گفت ای قوم بر شما باد که در روضه‌های بهشت بخرامید و تماشا کنید.گفتیم یا رسول اللّه روضه‌های بهشت کدام است؟ گفت مجالس ذکر. بر شما باد که پیوسته یاد کنندهٔ حق باشید بامداد وشبانگاه. زبان را جز به ذکر خداوند مرانید.
هر که می‌خواهدتا بداند که منزلتبه درگاه حق تعالی چگونه است گو بنگر تا منزلت حق تعالیدر دل او چگونه است که حق تعالی بندگان را چندان قدر نهد در درگاه خود که بنده عظمت حق را در دل خود نهد و آن قدر در دل به کثرت ذکر پدید آید.
و برای این بود که استادابوعلی دقاق‑رحمة اللّه علیه‑گفت ذکر منشور ولایت است. هر که را توقیع ذکر دادند منشور بدو دادند، و هر که را ر ذکر کاهل گردانیدند وی را معزول کردند.
و چون کسی به راه ذکر حق‑سبحانه تعالی‑درآمد همه علایق ازو منقطع گردد. حق‑سبحانه و تعالی‑می‌‌فرماید: «انا جلیس من ذکرنی»، و در مجلس او جز او را راه نبود.
ذالنون مصری‑رحمة اللّه علیه‑گوید هر که حق را یاد کند، چنانکه حقیقت ذکر است، همه چیز در ضمن آن ذکر فراموش کند. و شرفی است ذکر را که هیچ عبادتی دیگر را نیست،و آن شرف آن است که ذکر موقت نیست و عبادات دیگر موقت است. ذکر برای خواص است و عبادت دیگر برای عوام.
جبرئیل‑‑به نزدیک رسول آمد و گفتحق تعالی سلام می‌گوید و می‌فرماید که امت ترا عطایی دادم که هیچ امت را ندادم. گفت این چیست؟ گفت ذکر حق تعالی، در همهٔ اوقات ودر همهٔ احوال.
ذکر بر سه نوع است: ذکر زبان، ذکر دل، ذکر سِرّ
‑اما ذکر زبان یکی به ده است.
‑و ذکر دل را ثواب و جزا معین است.
‑اما ذکر سر را معدود نیست.
ذکر زبان را منشور این است که: «فاذکر اللّه کذکرکم آباؤکم او اشد ذکراً».
ذکر سر را طراز این است که: «فاذکرونی اذکرکم».
ذکر به زبان هر کس را باشد، اما ذکر به دل خاص است، جز به خاصگی ندهند.
متصوفه را ذکر به دل پیوسته باشد که رقم اختصاص بریشان کشیده‌اند. لاجرم با ذکر به زبان و دل و سر باشند.
ذکر دل عزی عظیم دارد. قال رسول اللّه : «خیر الذکر الخفی، و خیر الرزق ما یکفی». بهترین ذکرها ذکر پنهان است، و ذکر پنهان ذکر به دل است.
و ذکر به زبان بی‌غرض ذاکر نباشد،اما در ذکر سرّ، عزل ذاکر است و نیستی اوصاف مذمومه.
ابن العطاررا پرسیدند که ذکر با اسرار چه کند؟ گفت ذکر آفتابی است که چون از برج سری برآید آثار بشریت را در ذاکر بسوزد، تا همه عظمت و جلال مذکور ماند.
«شبلی»‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند از ذکر حقیقتی. گفت غیبت ذاکر از ذکر.
سهل بن عبداللّه‑رحمة اللّه علیه‑چنین گفته است: نه هر که ذکری یاد گرفت اوذکر است، یعنی علم ذکر دیگر است و عین ذکر دیگر. کسیرا که عین ذکر غالب گردد آن همه کس همه ذکر شود، تا در هر چه ازو پدید آید رنگ ذکر دارد.
چنانکهحریریگفت که در میان جماعت جوانی بود پیوسته می‌گفت «اللّه اللّه». روزی نشسته بود چوبی از بالا در افتاد و بر سر آن جوان آمد و سرش بشکست و خون روان شد. قطرات خون بر زمین می‌چکید نقش «اللّه» پدید می‌آمد.
و نیز شنیدم که پیری بوده است درسرخسنام اولقمان.
چندان خداوند را یاد کردکه وقتی در خواب بود و آن بر زبان می‌رفت. وقتی قصد کرد خون از رگ او بر زمین آمد، «اللّه، اللّه»پدید آمد، و آن نتیجهٔ غلبهٔ ذکر بود در سرّ مرد، که باطن او رنگ ذکر گیرد، تا هر چه از وی حادث شود هم در صفت ذکر باشد. وازیننوع ذکر جز در میان متصوفه نتوان یافت، که حق تعالی ایشان را میسر گردانیده است.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۱۳ - فصل پنجم: در مجاهدت
بدان که هیچ راهی که آدمی در وی قدم زند نیکوتر و پاکتر از مجاهدت نیست. و مجاهدت مخالفت است هر چیزیرا که رقم انسانیت بر وی باشد و ثمرهٔ او راه نمودن است به حق تعالی، «والذین جاهدو فینا لنهدینهم سبلنا». چون کسی برای او همه چیزها را دست بدارد، لابد او نیز همهٔ نیکوییها به وی رساند. قالرسول اللّه : «من کان للّه، کان اللّه له» و هر راه که آدمی بر آن رود وی را در آن طمع باشد و هوای او در آن مجال یابد و نفس اورا در آن نصیب بود، الا راه مجاهدت که هوا در دیگر راهها زنده باشد و در مجاهدت بمیرد. پسمجاهدت سبب عزل انسانیت است و تخم کشف اسرار حقیقت.
نهاد آدمی آن گه پاک شود که در دریای مجاهدت افتد. کسی که در مجاهدت بر خود بسته دارد لشکر هوی وی را به غارت برداردو بر وی غالب شود وملازم طمع و متابع شهوت و موافق غضب گردد و ریا بر او مستولی شود تا هر چه کند برای خلق کند. و این چنین کس هرگز حلاوت ایمان نیابد. اما چون به مجاهدت درآید و در بدایت روزگار خود را تربیت کند به مراقبت و ظاهر خود بپیراید به مجاهدت؛ شجرهٔ حقیقت در دل او رسته شود و خارستان معصیت در درون سوخته گردد، فتوح غیب حاصل آید.
و بر مردم مبتدی در راه ارادت مجاهدت فریضه است، از آنکه نفس زمام او گرفته باشد، و از هوا آیینهٔ او ساخته تا مذاق مراد او خیالات فاسد بدو مینماید، وباطل در کسوت حقیقت بر وی عرضه کند. چندانهوس در نهاد او پدید آید که یک‌باره از حق پرستیدن بیفتد و به عقوبت ریا مبتلا شود و بند شک و شرک بر نهاد او افتد تا بت‌پرستی تمام از میان کار بیرون آید، و آن ارادت و بال او گردد.
پس از جهت مصلحت مشایخ که نایبان نبوت‌اند مجاهده را مؤکد گردانیده تا هر که به راه ارادت درآیبد مجاهدتپیش گیرد و بر ریاضت مواظبت نماید تا اوصاف مذمومه در وی نیست شود، و خلق‌پرستی از دیدهٔ وی بیفتد. پس راه عبودیت واخلاص بر وی میسر شود.
بایزید بسطامی‑قدس اللّه روحه العزیز‑گفت در بدایت دوازده سال صقالت نفس کردم، تا روی دل خود را پیش گرفتم تا چه بینم؟ بر میان ظاهر خود زناری دیدم. دوازدهسال دیگر در آن بودم تا آن زنار ببریدم. آنگه در خود نگرستم در باطن خود زناری دیگر دیدم. پنج سال دیگر بدان مشغول شدم که آن زنار ببریدم.
پس مرا معلوم شد که خلق همه عجز عزل و ذل موت دارند. چهار تکبیر بر آفرینش کردم. آن همه از برکات مجاهدت بود.
جنیدرا‑قدس اللّه روحه‑به خواب دیدند بعد ار وفات. گفتند کار بر چه جملت است؟ گفت: هر چه یافتم به برکات رکعات سحرگاه یافتم.
ابوعلی دقاق‑رحمة اللّه علیه‑گفته است نشستن نهایت ثمرهٔ بدایت است.
و نیز گفته‌اند حرکات ظاهر به مجاهدت از برکات سر پدید آید به مشاهدت.
در خبر است که یکی پیش رسول آمد.گفت یا رسول اللّه از جهادها کدام فاضل‌تر، تا آن کنم؟ گفت «جاهد نفسک و هواک فی اللّه.»
ذاالنون مصری‑رحمة اللّه علیه‑گفته است که حق‑سبحانه و تعالی‑بندهٔ خود عزی ندهد ورای آنکه او را دلالت کند برخوار کردن نفس در چشم خود، از آنکه شرع نفس را دشمن‌ترین دشمنان خوانده است، «اعدا عدوک نفسک التی بین جنبیک»، مذلت دشمن جستن نشان رعایت جانب دوست باشد.
مجاهدت «را» فایده‌ها است:
یکی آنکه رعونت ببرد. اگر وی را به نام مجرد خوانند در خشم نشود.
و ریا ببرد تا هر عمل که کند برای خدا کند.
و غفلت ببرد تا همیشه جمع باشد.
غیبت زایل کند تا پیوسته حاضر باشد.
شهوت و غضب منقطع کند تا مروت بر جای ماند.
بخیلی ببرد تا پیوسته جوان مرد بود.
تکبر و شرک و شک و تهمت و امل و حقد و حسد و عداوت و بدگمانی از وی دور کند. تواضع و همت عالی در وی موجد شود و خوش روی وصادق و راسخ قدم و مستقیم دل و ملک طبع گردد. این همه اوصاف نتیجهٔ مجاهدت است.
و مخصوص بدین اوصاف متصوفه‌اند که ظاهر و باطن آراسته و پیراسته دارند به شریعت و طریقت، واخلاق پسندیده دارند، و از هر چه نباید دور باشند، و بدانچه باید نزدیک شوند.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۱۵ - فصل اول: در جامهٔ مرقع پوشیدن
بدان که عادت سالکان و مفردان متصوفه آن است که مرقع پوشند برای خشونت را. از آنکه هر جامهٔ فاخرکه مردم در پوشند رعونت اوبدان زنده شود. تکبر در وی پدید آید. پس از بهر آنکه تا شکستگی در مراد نفس ایشان پدید آید، مخالفت اختیار بشریت را مرقع پوشند. تاهر گه چه در پاره‌های مختلف می‌نگرند منکسر و متواضع می‌شوند.
و نیز جامهٔ فاخر پوشند که نه بریشان حرام است، اما آنگه پوشند که کهنه و نو در دل ایشان یکسان بود. پسبرای دیدهٔ خلق را جامهٔ یک رنگ یک پاره بر روی کهنهٔ خود فرو کشند.
چنانکه ازجعفر صادق‑رضی اللّه عند‑روایت است که پلاسی در پوشیده بودی و خزی بالای آن. گفتند این چیست؟ گفت پلاس برای مخالفت خود را پوشیده‌ام و این خز برای نظر شما.
حقیقت بباید دانستن که ایشان هر چه کنند، آن کنند که اختیار رسول بوده است. از آنکه اقتداء ایشان بدو درست شده است در همهٔ احوال.
در حدیث آمده است که رسول جامهٔ مرقع دوست داشته است و جامهٔ خود به دست خود پاره بر دوخته است.
و روایت است که وقتی به حجرهٔ ام‌المومنینعایشه‑رضی اللّه عنها و عن ابیها‑در رفت.عایشهرا دید که جامهٔ خود را پاره بر می‌دوخت از هر رنگی. گفت: چه می‌کنی؟ گفت جامهٔ خود را پاره‌بر می‌دوزم. گفت احسنت ایعایشه! چنینباید که هیچ جامه ننهی تا آنگاه که پاره بر آن ندوزی که هر که وی را کهنه نبود، وی را نو نباشد. یعنینو آن جهانی.
مردی پیش رسول آمد. و گفت یا رسول اللّه مرا دعایی آموز که آن بگویم و به بهشت رسم. گفت به دعا هیچ حاجت نیست. رو کار کن و در بهشت شو. هرگز طعام یکماههجمع مکن و هیچ جامهٔ خود منه پاره بر آن ندوزی.
عبداللّه بن عمر‑رضی اللّه عنهما‑روایت کند که رسول را دیدم که جامهٔ خود را پاره برمی‌دوخت.
وابوبکررا‑رضی اللّه عنه‑دیدم که گلیمی داشت پاره بر آنجا می‌دوخت.
و عایشه‑رضی اللّه عنها و عن ابیها‑چنین می‌گوید که رسول را هیچ جنان بسنده نیامد که جامهٔ پاره بر وی دوخته.
وامیر المؤمنینعمر‑رضی اللّه عنه‑جبهٔ خود را پاره بر دوخته است. روایت است که وی را دیدند در وقت خلافت جامه‌ای پوشیده و پاره‌های بسیار بر آن دوخته. از آن جمله سه پاره نمد بر میان کتف و جامه بر یک دیگر دوخته.
وعبداللّه بن عمر‑رضی اللّه عنه‑گویدپدرم در وقت خلافت مرقعی داشت دوازده پاره بر وی دوخته، بعضی ادیم و بعضی برگ خرما. ویرا گفتند این برگ خرما امروز بر وی دوزی فردا خشک شود! گفتکیست که زندگانی فردای من ضمان کند که تا من جامه‌ای سازم که فردا را بر آرم.
و پاره‌های بودی از ادیم و دو تو بر آن دوخته. چون بنشستی خاک در آن میان در رفتی، و چون برخاستی خاک می‌ریختی. واین جمله دلیل است بر مرقع داشتن.
امیرالمؤمنین علی‑رضی اللّه عنه‑جامه‌ای که پوشیدی پاره‌های بسیار بر آن دوختی.گفتند یا امیرالمؤمنین این چیست؟ گفت مرقع پوشیدن خشوع دل و مذلت نفس ثمره دهد، برای آن می‌پوشم.
و این نوع جامه چون کسی به اضطرار در پوشد قدر او نداند. مرد باید که از سر مملکت برخیزد و برای قمع هوی جامهٔ پاره پاره در پوشد.
و این جامه کسی تواند پوشید که از مخلوقات فارغ شده باشد، کار او جز با خالق نمانده بود، برای فراغت جامه در پوشد، هر گه که کهنه شود پاره بر آن دوزد تا در بند طلب دیگری نباشد.
عبداللّه بن عباس‑رضی اللّه عنهما‑را دیدند جامهٔ مرقع پوشیدهن. گفتند این چیست؟ گفت این جامه پوشم و از خلق دور باشم و به حق نزدیک. دوستر از آن دارم که جامه‌های فاخره پوشم و در بند خلق باشم و از حق تعالی بازمانم.
بدین مقدمات درست شد که مرقع پوشیدن ایشان اقتداء به سلف است، و اندر آن بسیار معنی دیگر است که یاد کردن آن درین مختصر متعذر است، و این قدر کفایت است.