عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
عبید زاکانی : عشاقنامه
بخش ۲۸ - غزل همام
خیالی بود و خوابی وصل یاران
شب مهتاب و فصل نوبهاران
میان باغ و یار سرو بالا
خرامان بر کنار جویباران
چمن میشد ز عکس عارض او
منور چون دل پرهیزکاران
سر زلفش زباد نوبهاری
چو احوال پریشان روزگاران
برفت آن نوبهار حسن و بگذاشت
دل و چشمم میان برق و باران
خداوندا هنوزم هست امید
بده کام دل امیدواران
همام از نوبهار و سبزه و گل
نمییابد صفا بیروی یاران
وهاران ده جانان دیر خوش نی
اوی امان مه دل با مه و هاران
شب مهتاب و فصل نوبهاران
میان باغ و یار سرو بالا
خرامان بر کنار جویباران
چمن میشد ز عکس عارض او
منور چون دل پرهیزکاران
سر زلفش زباد نوبهاری
چو احوال پریشان روزگاران
برفت آن نوبهار حسن و بگذاشت
دل و چشمم میان برق و باران
خداوندا هنوزم هست امید
بده کام دل امیدواران
همام از نوبهار و سبزه و گل
نمییابد صفا بیروی یاران
وهاران ده جانان دیر خوش نی
اوی امان مه دل با مه و هاران
عبید زاکانی : عشاقنامه
بخش ۳۰ - در خواب دیدن عاشق معشوق را
شبی چون شام در فریاد و زاری
به صبح آوردم اندر نوحه کاری
صباحی ناگهانم خواب بربود
زمانی جانم از زاری بیاسود
خرامان آمد اندر خواب نوشین
خیال آن سهی سروم به بالین
مرا دید اوفتاده زار و مدهوش
ز تاب آتش دل سینه پرجوش
در آب دیدهٔ خود غرق گشته
جگر در تاب و دود از سر گذشته
به جان مجروح و تن بیمار و دل ریش
به کام دشمنان افتاده بی خویش
ز مژگان اشک خونین بر زمین ریخت
ز روی مهربانی در من آویخت
به من میگفت کای خو کرده با من
بسی در وصل جان پرورده با من
تو آن در عشق رویم داستانی
تو آن بگزیده یار مهربانی
که بی من یکدم آرامت نبودی
بجز وصلم دگر کامت نبودی
کنون چون بیمراد از حس تقدیر
فتادی در چنین هجران دلگیر
در این سرگشتگی چونست حالت
نمیگیرد ز عمر خود ملالت
مرا تا از تو دورم نیست آرام
جدا ماندم بصد ناکامی از کام
خیالی گشتهام در آرزویت
به جان آمد دلم در جستجویت
پریشانحال چون زلف بتانم
چو چشم مست خوبان ناتوانم
نماند از سرو قدم جز خیالی
نماند از ماه رویم جز هلالی
تنم از زندگانی بهرهور نیست
تو را از حال زار من خبر نیست
چو از بوی خیالش جان خبر یافت
ز بیهوشی زمانی روی برتافت
تصور شد دلم را کاین وصال است
چه دانستم که در خوابم خیال است
شدم تا قصهٔ خود عرضه دارم
یکایک زخم هجران برشمارم
درآمد صالح شوریده در کار
شدم از سؤ بخت خفته بیدار
چو خالی دیدم از دلبر شبستان
برآمد از دل پر دردم افغان
دل مجروح زارم زارتر شد
درون خستهام بیمارتر شد
غم هجران بدو ناگفته ماندم
چو زلفش زین سبب آشفته ماندم
خروشی از من محزون برآمد
نفیرم از دل پر خون برآمد
بجز باد صبا یاری ندیدم
وز او به هیچ غمخواری ندیدم
که راز دل بجانانم رساند
ز دید دل به درمانم رساند
پس از نالیدن و فریاد و زاری
بدو گفتم ز روی بیقراری
به صبح آوردم اندر نوحه کاری
صباحی ناگهانم خواب بربود
زمانی جانم از زاری بیاسود
خرامان آمد اندر خواب نوشین
خیال آن سهی سروم به بالین
مرا دید اوفتاده زار و مدهوش
ز تاب آتش دل سینه پرجوش
در آب دیدهٔ خود غرق گشته
جگر در تاب و دود از سر گذشته
به جان مجروح و تن بیمار و دل ریش
به کام دشمنان افتاده بی خویش
ز مژگان اشک خونین بر زمین ریخت
ز روی مهربانی در من آویخت
به من میگفت کای خو کرده با من
بسی در وصل جان پرورده با من
تو آن در عشق رویم داستانی
تو آن بگزیده یار مهربانی
که بی من یکدم آرامت نبودی
بجز وصلم دگر کامت نبودی
کنون چون بیمراد از حس تقدیر
فتادی در چنین هجران دلگیر
در این سرگشتگی چونست حالت
نمیگیرد ز عمر خود ملالت
مرا تا از تو دورم نیست آرام
جدا ماندم بصد ناکامی از کام
خیالی گشتهام در آرزویت
به جان آمد دلم در جستجویت
پریشانحال چون زلف بتانم
چو چشم مست خوبان ناتوانم
نماند از سرو قدم جز خیالی
نماند از ماه رویم جز هلالی
تنم از زندگانی بهرهور نیست
تو را از حال زار من خبر نیست
چو از بوی خیالش جان خبر یافت
ز بیهوشی زمانی روی برتافت
تصور شد دلم را کاین وصال است
چه دانستم که در خوابم خیال است
شدم تا قصهٔ خود عرضه دارم
یکایک زخم هجران برشمارم
درآمد صالح شوریده در کار
شدم از سؤ بخت خفته بیدار
چو خالی دیدم از دلبر شبستان
برآمد از دل پر دردم افغان
دل مجروح زارم زارتر شد
درون خستهام بیمارتر شد
غم هجران بدو ناگفته ماندم
چو زلفش زین سبب آشفته ماندم
خروشی از من محزون برآمد
نفیرم از دل پر خون برآمد
بجز باد صبا یاری ندیدم
وز او به هیچ غمخواری ندیدم
که راز دل بجانانم رساند
ز دید دل به درمانم رساند
پس از نالیدن و فریاد و زاری
بدو گفتم ز روی بیقراری
عبید زاکانی : عشاقنامه
بخش ۳۱ - پیغام فرستادن عاشق بمعشوق
الا ای باد عنبر بوی مشکین
ندیم و مونس عشاق مسکین
شفا و راحت هر دردمندی
دوا و چارهٔ هر مستمندی
علاج سینهٔ دل خستگانی
مداوای به غم پیوستگانی
تو آری نامه از یاران به یاران
تو سازی مرهم امیدواران
انیس خاطر بیچارگانی
مفرح نامهٔ آوارگانی
حدیث درد دلها با تو گویند
کلید شادمانی از تو جویند
ز روی مردمی وز راه یاری
دمی بازم رهان زین نوحهکاری
سحرگاهی گذاری کن به جائی
به کوی مهربانی آشنائی
بدان منزل که شیرین جانم آنجاست
دوای درد بیدرمانم آنجاست
بدان رشگ بهشت جاودانی
که مسکن دارد آن جان جوانی
قدم بر آستان دلستان نه
ز خاکش دیدهٔ جان را جلا ده
به آزرم از جمالش پرده بردار
بنه در پیش او بر خاک رخسار
سلام و بندگیهای فراوان
از این مسکین بدان خورشید خوبان
سلامی کز نسیمش جان فزاید
سلامی کز دمش دل برگشاید
سلامی طیرهٔ مشگ تتاری
سلامی رشگ گلبرگ بهاری
سلامی جانفزا چون وصل جانان
سلامی خوش چو خوی مهربانان
سلامی کز وجودش عشق زاید
ز سر تا پای او بوی دل آید
رسان ای خوش نسیم نوبهاری
حدیثم عرضه دار از روی یاری
بگو میگوید آن سرگشتهٔ تو
اسیر عشق و هجران گشتهٔ تو
ز سودای غمت دیوانه گشتم
به عشقت در جهان افسانه گشتم
دلارام ودل و جانم تو بودی
مراد از کفر و ایمانم تو بودی
وصالت همدم و همراز من بود
خیالت روز و شب دمساز من بود
به وصلت سال و مه در کامرانی
همیکردم به عشرت زندگانی
چنان در وصل تو خو کرده بودم
چنان مهرت به جان پرورده بودم
که گر یک لحظه بیرویت گذشتی
جهان برچشم من تاریک گشتی
به صد زاری برفتی هوشم از هوش
تنم در تاب رفتی سینه در جوش
کنون شد مدتی تا دورم از تو
بدل خسته به تن رنجورم از تو
برفتی و مرا تنها بماندی
چو مجنون بر سر راهم نشاندی
دلم در آتش سوزان فکندی
مرا در غصهٔ هجران فکندی
نهادی داغ هجران بر دل ریش
گرفتی چون دل ریشم سر خویش
تو آنجا خرم و شادان نشسته
من اینجا در غم از جان دست شسته
تو آنجا در نشاط و شادمانی
به عزت میگذاری زندگانی
من اینجا دیده بر راهت نهاده
به پیغام تو گوش جان گشاده
کجائی ای مداوای دل من
بیا بگشای از دل مشگل من
کجات آن هر زمان از دلنوازی
کجات آن در وفا گردن فرازی
کنون عمریست ای سرو قبا پوش
که رفتی و مرا کردی فراموش
نمیگوئی مرا بیچارهای هست
ز ملک عافیت آوارهای هست
اسیری دردمندی مهربانی
غریبی بیدلی بیخانمانی
ز خویش و آشنا بیگانه گشته
ز سودای غمم دیوانه گشته
نمیگوئی که روزی آرمش یاد
کنم جانش ز بند محنت آزاد
بدو از لطف پیغامی فرستم
به درمانده دلش کامی فرستم
دل درماندگانرا بردی از هوش
به آخر دستشان کردی فراموش
ز راه و رسم دلداری نباشد
فرامشکاری از یاری نباشد
بمردم نازنینا در فراقت
به جان آمد دلم در اشتیاقت
بمردم یاد کن وز غم بیندیش
مرا مپسند در هجران از این بیش
نگارینا به حق دوستداری
دلاراما به حق جانسپاری
به حق صحبت دیرینهٔ ما
به حق یوسف و حزن زلیخا
به آب دیدهٔ من در فراقت
به آه و نالهٔ من ز اشتیاقت
که پیمان مشکن و عهدم نگه دار
مخور بر جان من زنهار زنهار
چنان کن ای برخ خورشید خاور
که تا در زندگی یکبار دیگر
سعادت باز بر من رو نماید
در اقبال بر من برگشاید
به چشم خویشتن رویت ببینم
به کام خویشتن پیشت نشینم
بیابم از فراقت رستگاری
نباید بردت از من شرمساری
صبا از روی لطف و راه یاری
چو پیغامم سراسر عرضه داری
بخواه از لعل نوشینش جوابی
بجوی شادیم باز آر آبی
زمانی باز گرد و زود بشتاب
مرا یکبار دیگر زنده دریاب
به پیغامش روانم تازه گردان
ز بویش مغز جانم تازه گردان
تو تا باز آئیم ای باد شبگیر
دمت دلبند و جانبخش و جهانگیر
من مسکین سر گردان بییار
به عادت شیون آغازم دگر بار
ز روی بیدلی و بیقراری
همی مویم همی گویم به زاری
ندیم و مونس عشاق مسکین
شفا و راحت هر دردمندی
دوا و چارهٔ هر مستمندی
علاج سینهٔ دل خستگانی
مداوای به غم پیوستگانی
تو آری نامه از یاران به یاران
تو سازی مرهم امیدواران
انیس خاطر بیچارگانی
مفرح نامهٔ آوارگانی
حدیث درد دلها با تو گویند
کلید شادمانی از تو جویند
ز روی مردمی وز راه یاری
دمی بازم رهان زین نوحهکاری
سحرگاهی گذاری کن به جائی
به کوی مهربانی آشنائی
بدان منزل که شیرین جانم آنجاست
دوای درد بیدرمانم آنجاست
بدان رشگ بهشت جاودانی
که مسکن دارد آن جان جوانی
قدم بر آستان دلستان نه
ز خاکش دیدهٔ جان را جلا ده
به آزرم از جمالش پرده بردار
بنه در پیش او بر خاک رخسار
سلام و بندگیهای فراوان
از این مسکین بدان خورشید خوبان
سلامی کز نسیمش جان فزاید
سلامی کز دمش دل برگشاید
سلامی طیرهٔ مشگ تتاری
سلامی رشگ گلبرگ بهاری
سلامی جانفزا چون وصل جانان
سلامی خوش چو خوی مهربانان
سلامی کز وجودش عشق زاید
ز سر تا پای او بوی دل آید
رسان ای خوش نسیم نوبهاری
حدیثم عرضه دار از روی یاری
بگو میگوید آن سرگشتهٔ تو
اسیر عشق و هجران گشتهٔ تو
ز سودای غمت دیوانه گشتم
به عشقت در جهان افسانه گشتم
دلارام ودل و جانم تو بودی
مراد از کفر و ایمانم تو بودی
وصالت همدم و همراز من بود
خیالت روز و شب دمساز من بود
به وصلت سال و مه در کامرانی
همیکردم به عشرت زندگانی
چنان در وصل تو خو کرده بودم
چنان مهرت به جان پرورده بودم
که گر یک لحظه بیرویت گذشتی
جهان برچشم من تاریک گشتی
به صد زاری برفتی هوشم از هوش
تنم در تاب رفتی سینه در جوش
کنون شد مدتی تا دورم از تو
بدل خسته به تن رنجورم از تو
برفتی و مرا تنها بماندی
چو مجنون بر سر راهم نشاندی
دلم در آتش سوزان فکندی
مرا در غصهٔ هجران فکندی
نهادی داغ هجران بر دل ریش
گرفتی چون دل ریشم سر خویش
تو آنجا خرم و شادان نشسته
من اینجا در غم از جان دست شسته
تو آنجا در نشاط و شادمانی
به عزت میگذاری زندگانی
من اینجا دیده بر راهت نهاده
به پیغام تو گوش جان گشاده
کجائی ای مداوای دل من
بیا بگشای از دل مشگل من
کجات آن هر زمان از دلنوازی
کجات آن در وفا گردن فرازی
کنون عمریست ای سرو قبا پوش
که رفتی و مرا کردی فراموش
نمیگوئی مرا بیچارهای هست
ز ملک عافیت آوارهای هست
اسیری دردمندی مهربانی
غریبی بیدلی بیخانمانی
ز خویش و آشنا بیگانه گشته
ز سودای غمم دیوانه گشته
نمیگوئی که روزی آرمش یاد
کنم جانش ز بند محنت آزاد
بدو از لطف پیغامی فرستم
به درمانده دلش کامی فرستم
دل درماندگانرا بردی از هوش
به آخر دستشان کردی فراموش
ز راه و رسم دلداری نباشد
فرامشکاری از یاری نباشد
بمردم نازنینا در فراقت
به جان آمد دلم در اشتیاقت
بمردم یاد کن وز غم بیندیش
مرا مپسند در هجران از این بیش
نگارینا به حق دوستداری
دلاراما به حق جانسپاری
به حق صحبت دیرینهٔ ما
به حق یوسف و حزن زلیخا
به آب دیدهٔ من در فراقت
به آه و نالهٔ من ز اشتیاقت
که پیمان مشکن و عهدم نگه دار
مخور بر جان من زنهار زنهار
چنان کن ای برخ خورشید خاور
که تا در زندگی یکبار دیگر
سعادت باز بر من رو نماید
در اقبال بر من برگشاید
به چشم خویشتن رویت ببینم
به کام خویشتن پیشت نشینم
بیابم از فراقت رستگاری
نباید بردت از من شرمساری
صبا از روی لطف و راه یاری
چو پیغامم سراسر عرضه داری
بخواه از لعل نوشینش جوابی
بجوی شادیم باز آر آبی
زمانی باز گرد و زود بشتاب
مرا یکبار دیگر زنده دریاب
به پیغامش روانم تازه گردان
ز بویش مغز جانم تازه گردان
تو تا باز آئیم ای باد شبگیر
دمت دلبند و جانبخش و جهانگیر
من مسکین سر گردان بییار
به عادت شیون آغازم دگر بار
ز روی بیدلی و بیقراری
همی مویم همی گویم به زاری
عبید زاکانی : عشاقنامه
بخش ۳۲ - مناجات
چه کم گردد خدایا از خدائیت
چه نقصان آید اندر پادشائیت
که گر بیچارهای کامی بیابد
دلافگاری دلارامی بیابد
خداوندا اگر چه دورم از یار
از او ببریدهام امید یکبار
و گرچه روزگارم زو جدا کرد
فراقش جامهٔ صبرم قبا کرد
قضا دستم ز وصلش کرد کوتاه
قدر ببرید ناگاهم ز دلخواه
ز من دور اوفتاد آن جان شیرین
فراق آمد نصیبم زان نگارین
زمانه خاطر ناشاد خواهد
وصال از دست مشکل داد خواهد
به تاثیر اختران بر باد دادند
ز ما هر یک به اقلیمی فتادند
به ناکامی شدیم از یکدگر دور
به عشق اندر جهان گشتیم مشهور
امید از وصل جانان برنگیرم
مگر کز غصهٔ هجران بمیرم
به فضلت همچنان امیدوارم
که امیدم نهی اندر کنارم
الها پادشاها بینیازا
خداوندا کریما کار سازا
به صدق سینهٔ پاکان راهت
به شوق عاشقان بارگاهت
به شب نالیدن پا در کمندان
به آه سوزناک مستمندان
به حق صبر بیپایان ایوب
به آب چشم خون افشان یعقوب
به حق ره نوردان طریقت
به حق نیک مردان حقیقت
که بر جان من مسکین ببخشای
در رحمت بر این بیچاره بگشای
بده کام دل شوریدهٔ من
رسان با من بت بگزیدهٔ من
مرا زین بیشتر در هجر مپسند
به فضل خود برآور پایم از بند
بر احوال تباهم رحمت آور
به آه صبحگاهم رحمت آور
کرم کن بر من بیچاره گشته
چنین گرد جهان آواره گشته
ازین پس درد بر دردم میفزای
به سوی وصل یارم راه بنمای
دل ریش عبید از غم جدا کن
به فضل خویشتن کامش روا کن
خداوندا به حق پاکبازان
به سوز سینهٔ صاحب نیازان
که هرجا هست چون من مبتلائی
گرفتار کمند دلربائی
دل افکاری اسیری عشق بازی
به کوی عاشقی گردن فرازی
ز عقل و عاقبت بیگانه گشته
به سودای بتی دیوانه گشته
بده مقصود جان مستمندش
بکن داروی ریش دردمندش
چو من کس را مکن در عشق بیمار
به حق احمد معصوم مختار
چه نقصان آید اندر پادشائیت
که گر بیچارهای کامی بیابد
دلافگاری دلارامی بیابد
خداوندا اگر چه دورم از یار
از او ببریدهام امید یکبار
و گرچه روزگارم زو جدا کرد
فراقش جامهٔ صبرم قبا کرد
قضا دستم ز وصلش کرد کوتاه
قدر ببرید ناگاهم ز دلخواه
ز من دور اوفتاد آن جان شیرین
فراق آمد نصیبم زان نگارین
زمانه خاطر ناشاد خواهد
وصال از دست مشکل داد خواهد
به تاثیر اختران بر باد دادند
ز ما هر یک به اقلیمی فتادند
به ناکامی شدیم از یکدگر دور
به عشق اندر جهان گشتیم مشهور
امید از وصل جانان برنگیرم
مگر کز غصهٔ هجران بمیرم
به فضلت همچنان امیدوارم
که امیدم نهی اندر کنارم
الها پادشاها بینیازا
خداوندا کریما کار سازا
به صدق سینهٔ پاکان راهت
به شوق عاشقان بارگاهت
به شب نالیدن پا در کمندان
به آه سوزناک مستمندان
به حق صبر بیپایان ایوب
به آب چشم خون افشان یعقوب
به حق ره نوردان طریقت
به حق نیک مردان حقیقت
که بر جان من مسکین ببخشای
در رحمت بر این بیچاره بگشای
بده کام دل شوریدهٔ من
رسان با من بت بگزیدهٔ من
مرا زین بیشتر در هجر مپسند
به فضل خود برآور پایم از بند
بر احوال تباهم رحمت آور
به آه صبحگاهم رحمت آور
کرم کن بر من بیچاره گشته
چنین گرد جهان آواره گشته
ازین پس درد بر دردم میفزای
به سوی وصل یارم راه بنمای
دل ریش عبید از غم جدا کن
به فضل خویشتن کامش روا کن
خداوندا به حق پاکبازان
به سوز سینهٔ صاحب نیازان
که هرجا هست چون من مبتلائی
گرفتار کمند دلربائی
دل افکاری اسیری عشق بازی
به کوی عاشقی گردن فرازی
ز عقل و عاقبت بیگانه گشته
به سودای بتی دیوانه گشته
بده مقصود جان مستمندش
بکن داروی ریش دردمندش
چو من کس را مکن در عشق بیمار
به حق احمد معصوم مختار
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۲۳ - جواب پسر
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۴۴ - صفت زنان مطربهٔ هندی
شد زن مطرب به نوا پروری
انجمنی پر ز مه و مشتری
غمزه زنانی همه مردم فریب
سیب، زنخ، خال زنخ، تخم سیب
چاه زنخ روشن و صافی چو ماه
روی نما گشته چو آبی به چاه
پرده برانداخته چون آفتاب
کرده به یک غمزه جهانی خراب
روئی چو خورشید بر افروخته
جان کسان زاتش خود سوخته
ز ابروی خم پشت کمان ساخته
تیر مژه نیم کش انداخته
ناوکشان چون شده بیرون زکیش
دیده سپر کرده سیاهی خویش
رشته در بسته برد از دو سوی
چون قطرات عرق از گرد روی
سی مه یک روزه فگنده به گوش
حلقه مگو یک مه سی روزه گوش
از کف خود آئینهٔ بنهاده پیش
دیده رخ خود به کف دست خویش
موئی میان سرشان فرق جوی
شکل هلال آمده بیفرق موی
جعد که پیچیده به پا در خرام
ماهی ساق آمده در پای دام
بر زمین افگنده چو گیسوی خویش
رفته ره خویش هم از موی خویش
قامتشان سرو دلی راستین
پر ز گل از ساعدشان آستین
یافته از نغمه گلوشان خراش
صورت خراشیدهشان جان خراش
سینه بسی خستهٔ و دل کرده ریش
هر نفس از تیزی آوازه خویش
قامتشان بود به پا کوفتن
گیسوی مشکین به زمین روفتن
رقص کنان چون بزمین پا زدند
در حق ناهید لگدها زدند
از روش جنبش دستان شان
مجلسیان هر همه حیران شان
هر که در آن شعبده هشیار بود
مست، نه از می، که ز دیدار بود
انجمنی پر ز مه و مشتری
غمزه زنانی همه مردم فریب
سیب، زنخ، خال زنخ، تخم سیب
چاه زنخ روشن و صافی چو ماه
روی نما گشته چو آبی به چاه
پرده برانداخته چون آفتاب
کرده به یک غمزه جهانی خراب
روئی چو خورشید بر افروخته
جان کسان زاتش خود سوخته
ز ابروی خم پشت کمان ساخته
تیر مژه نیم کش انداخته
ناوکشان چون شده بیرون زکیش
دیده سپر کرده سیاهی خویش
رشته در بسته برد از دو سوی
چون قطرات عرق از گرد روی
سی مه یک روزه فگنده به گوش
حلقه مگو یک مه سی روزه گوش
از کف خود آئینهٔ بنهاده پیش
دیده رخ خود به کف دست خویش
موئی میان سرشان فرق جوی
شکل هلال آمده بیفرق موی
جعد که پیچیده به پا در خرام
ماهی ساق آمده در پای دام
بر زمین افگنده چو گیسوی خویش
رفته ره خویش هم از موی خویش
قامتشان سرو دلی راستین
پر ز گل از ساعدشان آستین
یافته از نغمه گلوشان خراش
صورت خراشیدهشان جان خراش
سینه بسی خستهٔ و دل کرده ریش
هر نفس از تیزی آوازه خویش
قامتشان بود به پا کوفتن
گیسوی مشکین به زمین روفتن
رقص کنان چون بزمین پا زدند
در حق ناهید لگدها زدند
از روش جنبش دستان شان
مجلسیان هر همه حیران شان
هر که در آن شعبده هشیار بود
مست، نه از می، که ز دیدار بود
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۵۵ - تجنیس
باش به کامم که به کام توام
زنده و نازنده به نام توام
حکمت و حکمش که ندارد زوال
هم ز خلل خالی و هم از خیال
بر در تو آمدهام شرمسار
از شر من در گذر و در گزار
اشتر پویندهٔ پولاد پای
کوه نما از تن کوهان نمای
ابر شده کوه بلند از شکوه
برق شده بر سر او تیغ کوه
آب معانی ز دلم زاد زود
آتش طبعم به قلم داد دود
زنده و نازنده به نام توام
حکمت و حکمش که ندارد زوال
هم ز خلل خالی و هم از خیال
بر در تو آمدهام شرمسار
از شر من در گذر و در گزار
اشتر پویندهٔ پولاد پای
کوه نما از تن کوهان نمای
ابر شده کوه بلند از شکوه
برق شده بر سر او تیغ کوه
آب معانی ز دلم زاد زود
آتش طبعم به قلم داد دود
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۶۵ - بمن فی العشق مات و حی فیه
سر نامه به نام آن خداوند
که دلها را به خوبان داد پیوند
ز عشق آراست لوح آب و گل را
بدان جان، زندگی بخشید دل را
ز زلف و رخ، بتان را روز و شب داد
وزان نظاره جانها را طرب داد
قلم را داد سودای الهی
که بنوشت این سپیدی و سیاهی
بتان چین و خوبان طرازی
پدید آورد بهر عشق بازی
کرشمه داد چشم نیکوان را
شکار شیر فرمود آهوان را
مسلسل کرد زلف ماهرویان
مشوش روزگار مهر جویان
ز هی نقاش صورت های زیبا
که پشت خاک ازو شد روی دیبا
نمک بخش دهنهای شکر خند
حلاوت پرور لبهای چون قند
بیاراید به مروارید گل پوش
عروسان چمن را گردن و گوش
نهد در صبح مهری کاندر افلاک
به رسم عاشقان دامن کند چاک
ز هستی هر چه دارد صورت بود
ز سر عشق کرد آن جمله موجود
بادم داد شمع و روشنائی
نهاد ابلیس را داغ جدائی
چو بر نوح از تف غیرت زند برق
به طوفان مردم چشمش کند غرق
به نوری بخشد ابراهیم را راه
که در چشمش نیاید انجم و ماه
چو خواهد عین یعقوب از پسر نور
ز عینش قرة العینش کند دور
کند بر موسی آن راز آشکارا
که تاب آن نیارد کوه خارا
چو تاب مهر بر روح الله افشاند
ز مهر و دوستی جان خودش خواند
چو مهرش زد به زلف مصطفی دست
چنان صد جان به تار موی اوبست
جمالی داد احمد را بدرگاه
که چاک افتاد زان در سینهٔ ماه
به یارنش هم ز دل چاشنی داد
ز سوز، آن شمعها را روشنی داد
بامت هم رسید آن شعلهٔ شوق
که چون پروانه جان دادند از آن ذوق
همو راند ز در نامقبلان را
همو خواند بخود صاحب دلان را
گهی بخشد جنیدی را کلاهی
که تنها ز اهل دل باشد سپاهی
گهی با شبلی آن همت کند ضم
که صید خویش نپسندد دو عالم
گهی در پیش شاد روان اسرار
نماید جلوهٔ منصور برادر
همو داند که این راز نهان چیست
چه داند مردم گم گشته، کان چیست؟
شناسای ضمیر راز دانان
مراد سینههای پاک جانان
ز لیلی او به دفتر زد رقم را
همو پرداخت از مجنون قلم را
چنان بخشد به خسرو شربت کام
که از شیرین و شکر خوش کند کام
کند فرهاد را روزی چنان تنگ
که میرد، سنگ بر دل، در دل سنگ
نه جرمی دارد آن کو کام کم یافت
نه کاری بیش کرد آن کین کرم یافت
نوشته بر سر ما یفعل الله
چرا و چون کجا گنجد درین راه
هر آنچه او کرد گر خوب است و گر زشت
خردمند آن همه جز خوب ننوشت
ازو دان هر چه هست ار هست ور نیست
که هست و نیست «کن» جزوی دگر نیست
بهر کس نعمت شایان سپرده
خرد را گنج بی پایان سپرده
پس آنگه عشق را کرده اشارت
که اندر گنج عقل افگنده غارت
ز گنج عقل «خسرو» را خبر نیست
درو جز عاشقی عیبی دگر نیست
که دلها را به خوبان داد پیوند
ز عشق آراست لوح آب و گل را
بدان جان، زندگی بخشید دل را
ز زلف و رخ، بتان را روز و شب داد
وزان نظاره جانها را طرب داد
قلم را داد سودای الهی
که بنوشت این سپیدی و سیاهی
بتان چین و خوبان طرازی
پدید آورد بهر عشق بازی
کرشمه داد چشم نیکوان را
شکار شیر فرمود آهوان را
مسلسل کرد زلف ماهرویان
مشوش روزگار مهر جویان
ز هی نقاش صورت های زیبا
که پشت خاک ازو شد روی دیبا
نمک بخش دهنهای شکر خند
حلاوت پرور لبهای چون قند
بیاراید به مروارید گل پوش
عروسان چمن را گردن و گوش
نهد در صبح مهری کاندر افلاک
به رسم عاشقان دامن کند چاک
ز هستی هر چه دارد صورت بود
ز سر عشق کرد آن جمله موجود
بادم داد شمع و روشنائی
نهاد ابلیس را داغ جدائی
چو بر نوح از تف غیرت زند برق
به طوفان مردم چشمش کند غرق
به نوری بخشد ابراهیم را راه
که در چشمش نیاید انجم و ماه
چو خواهد عین یعقوب از پسر نور
ز عینش قرة العینش کند دور
کند بر موسی آن راز آشکارا
که تاب آن نیارد کوه خارا
چو تاب مهر بر روح الله افشاند
ز مهر و دوستی جان خودش خواند
چو مهرش زد به زلف مصطفی دست
چنان صد جان به تار موی اوبست
جمالی داد احمد را بدرگاه
که چاک افتاد زان در سینهٔ ماه
به یارنش هم ز دل چاشنی داد
ز سوز، آن شمعها را روشنی داد
بامت هم رسید آن شعلهٔ شوق
که چون پروانه جان دادند از آن ذوق
همو راند ز در نامقبلان را
همو خواند بخود صاحب دلان را
گهی بخشد جنیدی را کلاهی
که تنها ز اهل دل باشد سپاهی
گهی با شبلی آن همت کند ضم
که صید خویش نپسندد دو عالم
گهی در پیش شاد روان اسرار
نماید جلوهٔ منصور برادر
همو داند که این راز نهان چیست
چه داند مردم گم گشته، کان چیست؟
شناسای ضمیر راز دانان
مراد سینههای پاک جانان
ز لیلی او به دفتر زد رقم را
همو پرداخت از مجنون قلم را
چنان بخشد به خسرو شربت کام
که از شیرین و شکر خوش کند کام
کند فرهاد را روزی چنان تنگ
که میرد، سنگ بر دل، در دل سنگ
نه جرمی دارد آن کو کام کم یافت
نه کاری بیش کرد آن کین کرم یافت
نوشته بر سر ما یفعل الله
چرا و چون کجا گنجد درین راه
هر آنچه او کرد گر خوب است و گر زشت
خردمند آن همه جز خوب ننوشت
ازو دان هر چه هست ار هست ور نیست
که هست و نیست «کن» جزوی دگر نیست
بهر کس نعمت شایان سپرده
خرد را گنج بی پایان سپرده
پس آنگه عشق را کرده اشارت
که اندر گنج عقل افگنده غارت
ز گنج عقل «خسرو» را خبر نیست
درو جز عاشقی عیبی دگر نیست
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۷۶ - آغاز انشعاب عشقهٔ عشق خضر خان از شاخ سبز و تر دول رانی
همیشه دور چرخ لاجوردی
نداند پیشهای جز ره نوردی
ز دورش هر یکی گردش به کاریست
به ریز هر یکی دیگر شماریست
چونی امید پاینده است و نی بیم
خوش آنکس کاونهد گردن به تسلیم
چو نتوان رشتهٔ گردون گستن
بباید دل درو ناچار بستن
چه داند طوطی کافتاده در دام
که از شکر دهندش طعمه در کام
چه داند باز چون بندند پایش
که دست شاه خواهد بود جایش
دری کو خواست شد بر افسر خاص
رسد در گنج شاه از دست غواص
خدایا، هر که را نعمت دهی بیش
در آموزش، سپاس نعمت خویش!
چنین خواندم در آن دیباچهٔ راز
که هر حرفی ازو میکرد صد ناز
که چون شاهنشه جمشید مسند
علاء الدین والد نیا محمد
به ملک دهلی از عون الهی
برامد بر سریر پادشاهی
سری کز باد کین دیدش خطرناک
باب تیغ کردش طعمهٔ خاک
هم اندر هندرایان را رهی کرد
هم از تاتار غزنین را تهی کرد
الغخان معظم را بفرمود
که لشکر جانب دریا کشد زود
در آن حد «کرن رای» ای بود با نام
به قدرت کامکار اندر همه کام
ازو رایان ساحل در تف و تاب
روان در بحر و بر فرمانش چون آب
چو تیغ افشاند بر وی خان مغفور
ز میدان تیره دل چو سایه از نور
حرمهای مهین رای والا
سرا پا غرقه در لولوی لالا
به دست افتاد با پیل و خزانه
جهانی پر شد از رانی و رانه
بتانی ستاره بدیده نی ماه
نه چشم بد در ایشان یافته راه
سران جمله خوبان گل اندام
پری روئی که «کنولادی» بدش نام
چو دیده ز ارجمندی نازنین خوی
چو جان پوشیده از بینندگان روی
گرامی آفتابی سایه پرورد
ولی خورشیدش از هیبت شده زرد
امانت دار آن خان جهانگیر
که از عصمت بران آهو نزد تیر
به فیروزی چو باز آمد از آن فتح
به پیش تخت شه زد بوسه بر سطح
به عرض بارگاه آورد در پیش
متاع و پیل و اسپ و زر ز حد بیش
نهانی تحفهٔ کان پیشکش کرد
هم آن نازک تنان ما هوش کرد
سران جمله «کنولا دی را نی»
سزای خدمت تخت کیانی
چنان ماهی و آن انجم به دنبال
به فرمان در حرم رفتند در حال
چو آمد در شبستان شه آن شمع
پریشان خاطرش گشت اندکی جمع
چنان افشرد بهر بندگی پای
که کرد اندر دل شاه جهان جای
کسی کش بخت و دولت پای گیرد
به چشم بختیاران جای گیرد
غرض القصد «کنو لادی رانی»
دو دختر داشت گاه کامرانی
چو رانی، سوی حضرت شد سبک پای
بماند آن هر دو گوهر در کف «رای»
چنان افتاد حکم ایزد پاک
که شد در بزرگ اندر دل خاک
دویم را عمر شش مه بود رفته
که بودان شش مهمه ماه دو هفته
پری روی ز مردم حور زاده
سپهرش نام «دیولدی» نهاده
چو «کنولادی» در را صدف بود
به خدمت پیش شاه بحر کف بود
همی کرد آن چنان خدمت به درگاه
که حاصل میشدش خوشنودی شاه
شبی خوش دید دارای زمن را
به عرض آورد راز خویشتن را
که از شاخ جوانی بر درختم
دو غنچه ناشگفته داشت بختم
چو زینجا باد اقبال آن طرف تاخت
مرا زانجا ربود این جانب انداخت
شدم من خوش ز بخت روشن خویش
ولی ماند ان دو گل در گلشن خویش
یکی زان دو سپرد اندر جوانی
پرستاران شه را زندگانی
دوم مانده است و، چون پیوند خون است
دل من بهر آن خون، بیسکونست
دمی گر مهر شه بر بنده تابد
به گرمی خون به خون پیوند یابد
چو شه را در شد این دیباچه در گوش
نموداری دگر رو دادش از هوش
به دل میگشت جستن هر زمانش
پرستاری ز بهر خضر خانش
موافق باز خواندش در دل آن گفت
ستاره خواست تا مه را کند جفت
برای کار دان فرمان فرستاد
که ما را بخت آگاهی چنان داد
که داری در سرای دولت خویش
مبارک روی دختی دولت اندیش
چو بر طغرای فرمان دیده سائی
ز دو دیده فرست آن روشنائی
که گردد بیت این خورشید معمور
شود روشن شبستانش بدان نور
سریر آرای ملک هندوان «کرن»
که بد صاحبقران «رای» ای در آن قرن
ازین شادی که آمد ناگهانش
نگنجید اندرون پوست جانش
کجا در ذره گنجد این که خورشید
دهد نزد خودش پیوند جاوید
چو با چشمه کند بحر آشنائی
شود آن چشمه هم بحر از روانی
بران شد کان طرب را کار سازد
علم بر پشت پیلان بر فرازد
متاع قیمتی صد پیل بالا
ز دیبا و خز و لولوی لالا
دگر کالای گوناگون نه چندان
که گنجد در خیال هوشمندان
پس آن که با هزار امیدواری
نشاند نازنین را در عماری
فرستد سوی دولت خانهٔ تخت
که آن دولت رسد در خانهٔ بخت
درین اثنا چنان شد شاه را رای
که بستاند از آن رای «کرن» جای
بران سو نامزد گشتند در دم
الفغان معظم پنجمین هم
امیران دگر باجیش و انبوه
که از پامال اسپان سرمه شد کوه
چو در «گجرات» رفت آن لشکر سخت
بخاک افگند رای کاردان رخت
چو آنجا، نی صلاح جان و تن دید
هزیمت را سلاح خویشتن دید
نبرد از هم دمان و خون و پیوند
به جز خاص شبستان لعبتی چند
نهان از دیدهٔ مردم پری وار
بسوی «دیوگیر» افگند رهوار
رسید انجا و گشت ایمن ز خونریز
عنان را نرم کرد از جنبش تیز
چو «سنکهن دیو» پور رای رایان
بشد آگاه ز آگاهی سرایان
که «گرن» از «گوجرات» آمد برین سوی
ز تاب تیغ ترکان تافته روی
به پرده دختری دارد نهفته
گلی پوشیده روی ناشگفته
لطافت مایهای چون آب باران
سزای تخت گاه تاجداران
طمع در بست «سنگهن» تا به صد جهد
برد در برج خویش آن ماه را مهد
برادر را که «بهلیم» بود نامش
بخواند و گرد حمال پیامش
بران سو رفت «بهلیم دیو» چون باد
به مهمان راز مهمانی برون داد
چو «کرن» از ردهٔ بخت پریشان
حمایت جوی بود از سوی ایشان
نیارست اندران پیغام نه کرد
ضرورت باز حل پیوند مه کرد
فرستادند بر بومی همای
مه روشن به کام اژدهائی
چو یک فرسنگ ماند اندر تگاپوی
که اندر «دیو گیر» آرد پری روی
سپاه شه که بود اندر پی «کرن»
که کردی در زمانی کار یک قرن
چو باد تند زد ناگه بر ایشان
همه جمعیت خس شد پریشان
به کوه و دشت سر زد «کرن» سر کش
سپاهی در عقب چون کوه آتش
چنان بگرفت زاندیشه سر خویش
که چون اندیشه نا پیدا شد از پیش
در آن جنبش «دولرانی» که بختش
بری میخواست چیدن از درختش
دوان میشد به پشت باد پائی
چو گل کش باد بر گیرد ز جائی
به پیکان گوش او کز اوج و از پست
بسان تیر میشد شست در شست
غرض ناگه رسید از غیب تیری
که تیر چرخ زان بر زد نفیری
بماند آن رخش آتش پای سرکش
گرفت ماه شد در برج آتش
الغفان در حرم میداشت مستور
چو فرزند خودش در پردهٔ نور
چو فرمان شد که آن ریحان فردوس
به شهر آرند چون برجیس در قوس
رسانیدند در ایوان جمشید
به جلباب حیا پوشیده خورشید
کنون بین کاختر هر هفت کرده
چها بیرون دهد از هفت پرده
بیا مطرب بساز ابریشمی چنگ
برین شادی که آمد دوست در چنگ
نداند پیشهای جز ره نوردی
ز دورش هر یکی گردش به کاریست
به ریز هر یکی دیگر شماریست
چونی امید پاینده است و نی بیم
خوش آنکس کاونهد گردن به تسلیم
چو نتوان رشتهٔ گردون گستن
بباید دل درو ناچار بستن
چه داند طوطی کافتاده در دام
که از شکر دهندش طعمه در کام
چه داند باز چون بندند پایش
که دست شاه خواهد بود جایش
دری کو خواست شد بر افسر خاص
رسد در گنج شاه از دست غواص
خدایا، هر که را نعمت دهی بیش
در آموزش، سپاس نعمت خویش!
چنین خواندم در آن دیباچهٔ راز
که هر حرفی ازو میکرد صد ناز
که چون شاهنشه جمشید مسند
علاء الدین والد نیا محمد
به ملک دهلی از عون الهی
برامد بر سریر پادشاهی
سری کز باد کین دیدش خطرناک
باب تیغ کردش طعمهٔ خاک
هم اندر هندرایان را رهی کرد
هم از تاتار غزنین را تهی کرد
الغخان معظم را بفرمود
که لشکر جانب دریا کشد زود
در آن حد «کرن رای» ای بود با نام
به قدرت کامکار اندر همه کام
ازو رایان ساحل در تف و تاب
روان در بحر و بر فرمانش چون آب
چو تیغ افشاند بر وی خان مغفور
ز میدان تیره دل چو سایه از نور
حرمهای مهین رای والا
سرا پا غرقه در لولوی لالا
به دست افتاد با پیل و خزانه
جهانی پر شد از رانی و رانه
بتانی ستاره بدیده نی ماه
نه چشم بد در ایشان یافته راه
سران جمله خوبان گل اندام
پری روئی که «کنولادی» بدش نام
چو دیده ز ارجمندی نازنین خوی
چو جان پوشیده از بینندگان روی
گرامی آفتابی سایه پرورد
ولی خورشیدش از هیبت شده زرد
امانت دار آن خان جهانگیر
که از عصمت بران آهو نزد تیر
به فیروزی چو باز آمد از آن فتح
به پیش تخت شه زد بوسه بر سطح
به عرض بارگاه آورد در پیش
متاع و پیل و اسپ و زر ز حد بیش
نهانی تحفهٔ کان پیشکش کرد
هم آن نازک تنان ما هوش کرد
سران جمله «کنولا دی را نی»
سزای خدمت تخت کیانی
چنان ماهی و آن انجم به دنبال
به فرمان در حرم رفتند در حال
چو آمد در شبستان شه آن شمع
پریشان خاطرش گشت اندکی جمع
چنان افشرد بهر بندگی پای
که کرد اندر دل شاه جهان جای
کسی کش بخت و دولت پای گیرد
به چشم بختیاران جای گیرد
غرض القصد «کنو لادی رانی»
دو دختر داشت گاه کامرانی
چو رانی، سوی حضرت شد سبک پای
بماند آن هر دو گوهر در کف «رای»
چنان افتاد حکم ایزد پاک
که شد در بزرگ اندر دل خاک
دویم را عمر شش مه بود رفته
که بودان شش مهمه ماه دو هفته
پری روی ز مردم حور زاده
سپهرش نام «دیولدی» نهاده
چو «کنولادی» در را صدف بود
به خدمت پیش شاه بحر کف بود
همی کرد آن چنان خدمت به درگاه
که حاصل میشدش خوشنودی شاه
شبی خوش دید دارای زمن را
به عرض آورد راز خویشتن را
که از شاخ جوانی بر درختم
دو غنچه ناشگفته داشت بختم
چو زینجا باد اقبال آن طرف تاخت
مرا زانجا ربود این جانب انداخت
شدم من خوش ز بخت روشن خویش
ولی ماند ان دو گل در گلشن خویش
یکی زان دو سپرد اندر جوانی
پرستاران شه را زندگانی
دوم مانده است و، چون پیوند خون است
دل من بهر آن خون، بیسکونست
دمی گر مهر شه بر بنده تابد
به گرمی خون به خون پیوند یابد
چو شه را در شد این دیباچه در گوش
نموداری دگر رو دادش از هوش
به دل میگشت جستن هر زمانش
پرستاری ز بهر خضر خانش
موافق باز خواندش در دل آن گفت
ستاره خواست تا مه را کند جفت
برای کار دان فرمان فرستاد
که ما را بخت آگاهی چنان داد
که داری در سرای دولت خویش
مبارک روی دختی دولت اندیش
چو بر طغرای فرمان دیده سائی
ز دو دیده فرست آن روشنائی
که گردد بیت این خورشید معمور
شود روشن شبستانش بدان نور
سریر آرای ملک هندوان «کرن»
که بد صاحبقران «رای» ای در آن قرن
ازین شادی که آمد ناگهانش
نگنجید اندرون پوست جانش
کجا در ذره گنجد این که خورشید
دهد نزد خودش پیوند جاوید
چو با چشمه کند بحر آشنائی
شود آن چشمه هم بحر از روانی
بران شد کان طرب را کار سازد
علم بر پشت پیلان بر فرازد
متاع قیمتی صد پیل بالا
ز دیبا و خز و لولوی لالا
دگر کالای گوناگون نه چندان
که گنجد در خیال هوشمندان
پس آن که با هزار امیدواری
نشاند نازنین را در عماری
فرستد سوی دولت خانهٔ تخت
که آن دولت رسد در خانهٔ بخت
درین اثنا چنان شد شاه را رای
که بستاند از آن رای «کرن» جای
بران سو نامزد گشتند در دم
الفغان معظم پنجمین هم
امیران دگر باجیش و انبوه
که از پامال اسپان سرمه شد کوه
چو در «گجرات» رفت آن لشکر سخت
بخاک افگند رای کاردان رخت
چو آنجا، نی صلاح جان و تن دید
هزیمت را سلاح خویشتن دید
نبرد از هم دمان و خون و پیوند
به جز خاص شبستان لعبتی چند
نهان از دیدهٔ مردم پری وار
بسوی «دیوگیر» افگند رهوار
رسید انجا و گشت ایمن ز خونریز
عنان را نرم کرد از جنبش تیز
چو «سنکهن دیو» پور رای رایان
بشد آگاه ز آگاهی سرایان
که «گرن» از «گوجرات» آمد برین سوی
ز تاب تیغ ترکان تافته روی
به پرده دختری دارد نهفته
گلی پوشیده روی ناشگفته
لطافت مایهای چون آب باران
سزای تخت گاه تاجداران
طمع در بست «سنگهن» تا به صد جهد
برد در برج خویش آن ماه را مهد
برادر را که «بهلیم» بود نامش
بخواند و گرد حمال پیامش
بران سو رفت «بهلیم دیو» چون باد
به مهمان راز مهمانی برون داد
چو «کرن» از ردهٔ بخت پریشان
حمایت جوی بود از سوی ایشان
نیارست اندران پیغام نه کرد
ضرورت باز حل پیوند مه کرد
فرستادند بر بومی همای
مه روشن به کام اژدهائی
چو یک فرسنگ ماند اندر تگاپوی
که اندر «دیو گیر» آرد پری روی
سپاه شه که بود اندر پی «کرن»
که کردی در زمانی کار یک قرن
چو باد تند زد ناگه بر ایشان
همه جمعیت خس شد پریشان
به کوه و دشت سر زد «کرن» سر کش
سپاهی در عقب چون کوه آتش
چنان بگرفت زاندیشه سر خویش
که چون اندیشه نا پیدا شد از پیش
در آن جنبش «دولرانی» که بختش
بری میخواست چیدن از درختش
دوان میشد به پشت باد پائی
چو گل کش باد بر گیرد ز جائی
به پیکان گوش او کز اوج و از پست
بسان تیر میشد شست در شست
غرض ناگه رسید از غیب تیری
که تیر چرخ زان بر زد نفیری
بماند آن رخش آتش پای سرکش
گرفت ماه شد در برج آتش
الغفان در حرم میداشت مستور
چو فرزند خودش در پردهٔ نور
چو فرمان شد که آن ریحان فردوس
به شهر آرند چون برجیس در قوس
رسانیدند در ایوان جمشید
به جلباب حیا پوشیده خورشید
کنون بین کاختر هر هفت کرده
چها بیرون دهد از هفت پرده
بیا مطرب بساز ابریشمی چنگ
برین شادی که آمد دوست در چنگ
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۷۷ - گرم شدن چشم «دول رانی» در روی شمس الحق و الدین خضر خان و از تاب مهر، آب در چشمش گشتن، و مهربان گشتن آن چشمهٔ مهر، بران نیلوفر هندی، و چون شعاع خورشید، از صفر ابر زمین افتادن
چه خوش باشد در آغاز جوانی
دو بیدل را بهم سودای جانی
خضر خان و دول رانی درین کار
دو دل بودند یکدیگر گرفتار
کنون حرفی که من خواندم درین لوح
چنین بخشد به دلها راحت و روح
که چون آمد دولرانی به درگاه
بشارت یافت از بخت نکوخواه
به رسم بندگی بر پای می بود
به فرش خاص جبهت سای می بود
به فرخ روزی اندر خلوت قصر
خضر خان را بخواند اسکندر عصر
اشارت کرد بانوی جهان را
که بیرون افگند راز نهان را
خلف را از خلیفه گوید این راز
که گشت بخت و دولت کار پرداز
دولرانی خجسته دختر کرن
که نارد چرخ چون آمد مه به صد قرن
شد است از بهر تزویجت مهیا
که گردد خانه زان ماهت ثریا
چو خان را آمد این دیباچه در گوش
ز شرم شاه بانو ماند خاموش
در آن شرمندگی ز ایوان برون رفت
ولیکن مهرش اندر جان درون رفت
در آن دم بود خان ده ساله راست
که این هنگامه شادیش برخاست
دول رانی به قدر هشت ساله
دو هفته ماه را بسته کلاله
همه دندانش مست شیر بدر است
از آن مستی همی افتاد میخواست
برادر داشت در هر وصف شایان
چراغ افروز گوهرهای رایان
به صورت اندکی با خان کشور
مشابه بود همچون روی با رز
ز هجران برادر در نهانش
غمی میزاد هر دم توامانش
چو دیدی روی خان چیزی از انسان
از آن رو نقش خانش بود در جان
چنان بی سلخ ماهی را ته پوست
به مهر آن برادر داشتی دوست
نمیدانست چون او نیک و بد را
گمان بردی برادر جفت خود را
ولیکن بود خان اعظم آگاه
که از نه طاق جفت اوست آن ماه
بدین خوش بود آن باز شکاری
که زان اوست کبک مرغزاری
برینسان مهر آن هر دو دل افروز
چو ماه نو همی افزود هر روز
به بازی بودشان عشقی که یک دم
نبودندی جدا در بازی از هم
نبد چون عشق در بازی مجازی
شد آن بازی در آخر عشق بازی
چو طفلانی که با هم لعب سازند
بهم گه طاق و گاهی جفت بازند
نهانی باختندی آن دو مشتاق
ز طاق ابروان هم جفت و هم طاق
به یکجا خوردشان بودی جدا خواب
نخوردنی دمی بی یکدگر آب
چنین تا هشت ساله دختر رای
نهاد از دور گردون بر نهم پای
خضر خان چون به سرسبزی چنان گشت
که خواهد عالمی را سایبان گشت
بباید کرد نخلی هم نشینش
که برخوردار گردد میوه چینش
پس آنگه عزم شد سلطان دین را
هم آن معصومهٔ پرهٔنشین را
که چون خان خضر خان «الپخان» است
که زیب چهرهٔ دولت بدان است
به درج عصمتش دریست مستور
که چون خورشید نتوان دیدش از نور
کنندش با هزاران ارجمندی
به عقد ان زمرد عقد بندی
چو این اندیشه محکم گشت شه را
نوید خواستگاری داده مه را
بسوی «الپخان» فرمان فرستاد
از آن اندیشهٔ خیرش خبر داد
الپخان کان بلندی یافت از بخت
بزیرفت آن مبارک مژده از تخت
مهیا کرد با صد زینت و زین
ز بهر چشم ملک آن قره العین
شدند اهل حرم زین نکته آگاه
درون رفتند پیش بانوی شاه
به رسم بندگی و نیک خواهی
نمودند اندران در گاه شاهی
که دخت الپخان چون شد مقرر
که گردد همنشین با خان کشور
نه او بیگانه شد از دور پیوند
که او هم شاه بانو راست فرزند
خضر خان کز بهار زندگانی
بهر سو میزند شاخ جوانی
نباید کان گلی کش بار گردد
ز خار غیرتش افگار گرد
از آن گاهی که دخت «کرن» گجرات
حوالت کرد شاهنشه بدان ذات
به گوش او که این گفتار در شد
تو گوئی در تنش جان دگر شد
برند از هم دو پیکر آشنائی
میسر نیست ایشان را جدائی
صواب آن شد که دو لولوی هم درج
شود هر یک چراغی در دگر برج
خوش آمد این سخن بانوی شه را
دو منزل شد معین هر دو مه را
بجای شه شد و جای دگر دوست
دو جان یک جا و فارغ پوست از پوست
همین شد رسم دوران ستم ساز
که نتواند دو کس را دید دمساز
کجا برج از دو کوکب کرد معمور
که باز از یکدگر نفگندشان دور
کجا دو مرغ را خانه بهم ساخت
که باز اندر میان سنگی نینداخت
غرض هر یک به خلوت جائی خود رفت
به پای دیگران نز پای خود رفت
پس از یک هفته آن ماه دو هفته
به خدمت آمدی از تاب رفته
خضرخان کردی از دورش نگاهی
برآوردی ز دل دزدیده آهی
دول رانی هم از دنبالهٔ چشم
بدیدی و فگندی شعله در پشم
خضرخان راست کردی موزه از پیش
چنین کردی سلام دلبر خویش
سمنبر خدمت دیگر گرفتی
گل افگندی به خاک و بر گرفتی
جسدها دور و جانها یکدگر یار
زبانها گنگ و ابروها به گفتار
به پرسش، هر نظر زین سو بیانی
به پاسخ، هر مژه زان سو زبانی
به مهر این در درون او جگر وش
به ناز آواز درون این جگر کش
درون یکدگر در رفته پنهان
نه قالب در میان گنجیده نی جان
چو رفتندی دگر در خلوت آباد
شدندی با خیال یکدگر شاد
میان آن دو سر و پای در گل
پرستاران بسی بودند یک دل
غرض آن محرمان در شام و شبگیر
شده جاسوس چشم فتنه چون تیر
درون سو، راز جانها داشتندی
برون، پاس زبانها داشتندی
به غمها مونس دو یار جانی
که بی مونس مبادا زندگانی
غرض القصه چون بانوی آفاق
به پرده بیخت راز آن دو مشتاق
اشارت کرد تا خاصان درگاه
برند آن ماه را ز آن جا شبانگاه
به «قصر لعل» دارندش نهانی
چنان که اندر خزینه لعل کانی
ز من بشنو که خوی آسمان چیست
به کاری کاسمان میگردد آن چیست
ز بهر آنست این گردنده پر کار
که یاری را جدا گرداند از یار
کجا با هم دو تن را داد پیوند
که از هم بازشان دوری نیفگند
چو حال اینست آن به کادمی زاد
دمی باشد بروی دوستان شاد
دهد از روی یاران دیده را نور
زمانی نبود از هم صحبتان دور
چو خواهد عاقبت بودن جدائی
غنیمت داشت باید آشنائی
دو بیدل را بهم سودای جانی
خضر خان و دول رانی درین کار
دو دل بودند یکدیگر گرفتار
کنون حرفی که من خواندم درین لوح
چنین بخشد به دلها راحت و روح
که چون آمد دولرانی به درگاه
بشارت یافت از بخت نکوخواه
به رسم بندگی بر پای می بود
به فرش خاص جبهت سای می بود
به فرخ روزی اندر خلوت قصر
خضر خان را بخواند اسکندر عصر
اشارت کرد بانوی جهان را
که بیرون افگند راز نهان را
خلف را از خلیفه گوید این راز
که گشت بخت و دولت کار پرداز
دولرانی خجسته دختر کرن
که نارد چرخ چون آمد مه به صد قرن
شد است از بهر تزویجت مهیا
که گردد خانه زان ماهت ثریا
چو خان را آمد این دیباچه در گوش
ز شرم شاه بانو ماند خاموش
در آن شرمندگی ز ایوان برون رفت
ولیکن مهرش اندر جان درون رفت
در آن دم بود خان ده ساله راست
که این هنگامه شادیش برخاست
دول رانی به قدر هشت ساله
دو هفته ماه را بسته کلاله
همه دندانش مست شیر بدر است
از آن مستی همی افتاد میخواست
برادر داشت در هر وصف شایان
چراغ افروز گوهرهای رایان
به صورت اندکی با خان کشور
مشابه بود همچون روی با رز
ز هجران برادر در نهانش
غمی میزاد هر دم توامانش
چو دیدی روی خان چیزی از انسان
از آن رو نقش خانش بود در جان
چنان بی سلخ ماهی را ته پوست
به مهر آن برادر داشتی دوست
نمیدانست چون او نیک و بد را
گمان بردی برادر جفت خود را
ولیکن بود خان اعظم آگاه
که از نه طاق جفت اوست آن ماه
بدین خوش بود آن باز شکاری
که زان اوست کبک مرغزاری
برینسان مهر آن هر دو دل افروز
چو ماه نو همی افزود هر روز
به بازی بودشان عشقی که یک دم
نبودندی جدا در بازی از هم
نبد چون عشق در بازی مجازی
شد آن بازی در آخر عشق بازی
چو طفلانی که با هم لعب سازند
بهم گه طاق و گاهی جفت بازند
نهانی باختندی آن دو مشتاق
ز طاق ابروان هم جفت و هم طاق
به یکجا خوردشان بودی جدا خواب
نخوردنی دمی بی یکدگر آب
چنین تا هشت ساله دختر رای
نهاد از دور گردون بر نهم پای
خضر خان چون به سرسبزی چنان گشت
که خواهد عالمی را سایبان گشت
بباید کرد نخلی هم نشینش
که برخوردار گردد میوه چینش
پس آنگه عزم شد سلطان دین را
هم آن معصومهٔ پرهٔنشین را
که چون خان خضر خان «الپخان» است
که زیب چهرهٔ دولت بدان است
به درج عصمتش دریست مستور
که چون خورشید نتوان دیدش از نور
کنندش با هزاران ارجمندی
به عقد ان زمرد عقد بندی
چو این اندیشه محکم گشت شه را
نوید خواستگاری داده مه را
بسوی «الپخان» فرمان فرستاد
از آن اندیشهٔ خیرش خبر داد
الپخان کان بلندی یافت از بخت
بزیرفت آن مبارک مژده از تخت
مهیا کرد با صد زینت و زین
ز بهر چشم ملک آن قره العین
شدند اهل حرم زین نکته آگاه
درون رفتند پیش بانوی شاه
به رسم بندگی و نیک خواهی
نمودند اندران در گاه شاهی
که دخت الپخان چون شد مقرر
که گردد همنشین با خان کشور
نه او بیگانه شد از دور پیوند
که او هم شاه بانو راست فرزند
خضر خان کز بهار زندگانی
بهر سو میزند شاخ جوانی
نباید کان گلی کش بار گردد
ز خار غیرتش افگار گرد
از آن گاهی که دخت «کرن» گجرات
حوالت کرد شاهنشه بدان ذات
به گوش او که این گفتار در شد
تو گوئی در تنش جان دگر شد
برند از هم دو پیکر آشنائی
میسر نیست ایشان را جدائی
صواب آن شد که دو لولوی هم درج
شود هر یک چراغی در دگر برج
خوش آمد این سخن بانوی شه را
دو منزل شد معین هر دو مه را
بجای شه شد و جای دگر دوست
دو جان یک جا و فارغ پوست از پوست
همین شد رسم دوران ستم ساز
که نتواند دو کس را دید دمساز
کجا برج از دو کوکب کرد معمور
که باز از یکدگر نفگندشان دور
کجا دو مرغ را خانه بهم ساخت
که باز اندر میان سنگی نینداخت
غرض هر یک به خلوت جائی خود رفت
به پای دیگران نز پای خود رفت
پس از یک هفته آن ماه دو هفته
به خدمت آمدی از تاب رفته
خضرخان کردی از دورش نگاهی
برآوردی ز دل دزدیده آهی
دول رانی هم از دنبالهٔ چشم
بدیدی و فگندی شعله در پشم
خضرخان راست کردی موزه از پیش
چنین کردی سلام دلبر خویش
سمنبر خدمت دیگر گرفتی
گل افگندی به خاک و بر گرفتی
جسدها دور و جانها یکدگر یار
زبانها گنگ و ابروها به گفتار
به پرسش، هر نظر زین سو بیانی
به پاسخ، هر مژه زان سو زبانی
به مهر این در درون او جگر وش
به ناز آواز درون این جگر کش
درون یکدگر در رفته پنهان
نه قالب در میان گنجیده نی جان
چو رفتندی دگر در خلوت آباد
شدندی با خیال یکدگر شاد
میان آن دو سر و پای در گل
پرستاران بسی بودند یک دل
غرض آن محرمان در شام و شبگیر
شده جاسوس چشم فتنه چون تیر
درون سو، راز جانها داشتندی
برون، پاس زبانها داشتندی
به غمها مونس دو یار جانی
که بی مونس مبادا زندگانی
غرض القصه چون بانوی آفاق
به پرده بیخت راز آن دو مشتاق
اشارت کرد تا خاصان درگاه
برند آن ماه را ز آن جا شبانگاه
به «قصر لعل» دارندش نهانی
چنان که اندر خزینه لعل کانی
ز من بشنو که خوی آسمان چیست
به کاری کاسمان میگردد آن چیست
ز بهر آنست این گردنده پر کار
که یاری را جدا گرداند از یار
کجا با هم دو تن را داد پیوند
که از هم بازشان دوری نیفگند
چو حال اینست آن به کادمی زاد
دمی باشد بروی دوستان شاد
دهد از روی یاران دیده را نور
زمانی نبود از هم صحبتان دور
چو خواهد عاقبت بودن جدائی
غنیمت داشت باید آشنائی
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۷۸ - صفت ماهتابی که پیش از مهر روشن پردهٔ ابر حیا بر رو کشیده
شبی داده جهان را زیور و روز
مهی چون آفتاب عالم افروز
فلک نوری که گرد آورده از مهر
از آن گلگونه کرده ماه را چهر
مهی خورشید وام از نور جاوید
دو چندان باز داده وام خورشید
به خواب خوش جهانی آرمیده
ازین خوشتر، جهان خوابی ندیده
زمستان و هوای آنکه مشتاق
نباشد یک نفش از جفت خود طاق
نهانی وعده محکم گشت خان را
که با هم یک تنی باشد دو جان را
همان شب ز اتفاق بخت ناگاه
طلب شد شاه بانو را به درگاه
شد آن مستورهٔ عصمت برآن سوی
به مسند کرده بهر بندگی روی
ازین سو یافت فرصت عاشق مست
خضر خان کاب خضر آرد فرادست
به بیصبری شده زان شمع سرکش
چو پروانه که پا کوبد بر آتش
نه دل بر جا که غم را پای دارد
نه صبران که دل بر جای دارد
پرستاران محرم نیز زین درد
دمیده، در چراغ جان، دم سرد
چنان میخواست رفتن جانب ماه
کزان عقرب دشی کم گردد آگاه
چو دخت الپخان بد جفت این طاق
برادرزادهٔ بانوی آفاق
که گر در حضرت بانوی معصوم
شود رمزی از آن دیباچه معلوم
کند عون برادرزادهٔ خویش
شود آزرده از فرزند دل ریش
دهد دوری فزونتر همدمان را
بود بیم سیاست محرمان را
وز آن سو چشم در ره مانده دلبند
که یارب کی به چشم آید خداوند
به خود میگفت کشت این ماهتابم
که شب رفت و نیامد آفتابم
پرستاران او نیز اندرین غم
چو مرغ کنده پر افتاده پر کم
در آن مهتاب روشن، خان بی صبر
همی جست آسمان را پاره ابر
به درد دل تمنائی همی پخت
به سوز سینه سودائی همی پخت
نیازی از دل شوریده میکرد
دعا میخواند و آب دیده میکرد
از آن جا کاه عاشق فتح درهاست
نیاز دردمندان را اثرهاست
قبول افتاد در حضرت نیازش
به کام دل شد اختر کار سازش
برامد تیره ابری ناگه از غیب
همه گلهای انجم کرده در جیب
گرفت از پیش گردون پرده داری
نهان شد ماه در شبگون عماری
کنیزی پاسبان را کرد بر راه
که گر آید کسی از بانوی شاه
بگوئی کاینک است آن بخت بیدار
به خواب خوش چو بیداران خبر دار
چو خان کرد این وصیت پاسبان را
به پاس کار خود خوش کرد جان را
در آن ظلمات شد عزم نهانی
خضر را سوی آب زندگانی
چو عاشق در رسید آنجا که دل خواست
به خلوت وعده با دل خواه شد راست
از آن سو در رسید آن دلستان نیز
بهار تازه و سرو جوان نیز
گل کر نه به نزدش بود چندی
دهان هر گلی در نیم خندی
نه تنها بوی گل بود آن ز گلزار
که با آن بود بوی یار هم یار
چو آن بو، در دماغ خان درون رفت
نسیم جان به مغز جان درون رفت
چو زنبوران گل زان بوی شد مست
بدان نزدیک کافتد چون گل از دست
نه اسباب صبوری مانده جان را
نه یارای سخن گفتن زبان را
ستاره هر دو چون دو سرو نوخیز
به یکدیگر نظرها داشته تیز
دو دیده چار گشته گاه دیدار
بدیدن زیر منت مانده هر چار
دو مردم در دو چشم یکدگر نور
چو دو دیده به یک جا و ز هم دور
دو طاوس جوان با هم رسیده
ولی طاوس هر دو پر بریده
دو گلبن، در یکی گلشن، شکر خند
به بوی یکدگر از دور خرسند
دو شمع شکر افشان شب افروز
ز سوز یکدگر افتاده در سوز
دو بیدل رو برو آورده مشتاق
نظر ها جفت و، دلها جفت و، تن طاق
به تاراج طبیعت حیرت و شرم
کجا بازار رعنائی شود گرم
عجب حالی زلال از چشمه جسته
جگرها را تشنه، لبها مهر بسته
کمان داران رغبت تیر در شست
نه امکان زدن بر آهوی مست
هوای دل همیکرد از درون جوش
تحیر بانگ بر میزد که خاموش
جوان شیری ز کار خویش خندان
که صیدش پیش و او بربسته دندان
وز آن سو نازنین با جان پر جوش
ز حیرت ناز را کرده فراموش
نشسته هر دو دلدار وفا جوی
چو دو آیینه با هم روی در روی
دل شیر ژیان تا قوتی داشت
عنان شیری از پنجه نگزاشت
چو طاقت طاق شد در سینهٔ چاک
به بیهوشی فرو غلطید در خاک
چو افتاد آن نهال تازه و تر
صنم خود بود شاخ سبز بی بر
سر اندر پای خضر نازنین سود
ز سودای خضر، صفراش بربود
پرستاران چو چشم آن سو فگندند
به ناخن روی و وز سر موی کندند
ز هول اندر پریشانی فتادند
ز چشم اشک پشیمانی گشادند
نمودند اندر آن حالت شتابی
زدند آن سبزه و گل را گلابی
چو زان صفرا دمی هشیار گشتند
همان غم را دگر غمخوا رگشتند
شده هر دو بحال خویشتن گم
که چون گردد ازینسان حال مردم
کنیزان راهم آمد جان به تن باز
که بد هر یک زبان بسته دهن باز
بدینسان تا گذشت از شب دو پاسی
نبود از کام دل جان را سپاسی
بسوز سینه دو یار وفادار
وداع یکدگر کردند ناچار
ز دل بر چهره خون انداز گشتند
پس از هم دیده پر خون باز گشتند
جگر پر خون و جانها پر هوس بود
قدم میرفت و روها باز پس بود
خضر گوئی که اسکندر هوس گشت
که تشنه ز آب حیوان باز پس گشت
مهی چون آفتاب عالم افروز
فلک نوری که گرد آورده از مهر
از آن گلگونه کرده ماه را چهر
مهی خورشید وام از نور جاوید
دو چندان باز داده وام خورشید
به خواب خوش جهانی آرمیده
ازین خوشتر، جهان خوابی ندیده
زمستان و هوای آنکه مشتاق
نباشد یک نفش از جفت خود طاق
نهانی وعده محکم گشت خان را
که با هم یک تنی باشد دو جان را
همان شب ز اتفاق بخت ناگاه
طلب شد شاه بانو را به درگاه
شد آن مستورهٔ عصمت برآن سوی
به مسند کرده بهر بندگی روی
ازین سو یافت فرصت عاشق مست
خضر خان کاب خضر آرد فرادست
به بیصبری شده زان شمع سرکش
چو پروانه که پا کوبد بر آتش
نه دل بر جا که غم را پای دارد
نه صبران که دل بر جای دارد
پرستاران محرم نیز زین درد
دمیده، در چراغ جان، دم سرد
چنان میخواست رفتن جانب ماه
کزان عقرب دشی کم گردد آگاه
چو دخت الپخان بد جفت این طاق
برادرزادهٔ بانوی آفاق
که گر در حضرت بانوی معصوم
شود رمزی از آن دیباچه معلوم
کند عون برادرزادهٔ خویش
شود آزرده از فرزند دل ریش
دهد دوری فزونتر همدمان را
بود بیم سیاست محرمان را
وز آن سو چشم در ره مانده دلبند
که یارب کی به چشم آید خداوند
به خود میگفت کشت این ماهتابم
که شب رفت و نیامد آفتابم
پرستاران او نیز اندرین غم
چو مرغ کنده پر افتاده پر کم
در آن مهتاب روشن، خان بی صبر
همی جست آسمان را پاره ابر
به درد دل تمنائی همی پخت
به سوز سینه سودائی همی پخت
نیازی از دل شوریده میکرد
دعا میخواند و آب دیده میکرد
از آن جا کاه عاشق فتح درهاست
نیاز دردمندان را اثرهاست
قبول افتاد در حضرت نیازش
به کام دل شد اختر کار سازش
برامد تیره ابری ناگه از غیب
همه گلهای انجم کرده در جیب
گرفت از پیش گردون پرده داری
نهان شد ماه در شبگون عماری
کنیزی پاسبان را کرد بر راه
که گر آید کسی از بانوی شاه
بگوئی کاینک است آن بخت بیدار
به خواب خوش چو بیداران خبر دار
چو خان کرد این وصیت پاسبان را
به پاس کار خود خوش کرد جان را
در آن ظلمات شد عزم نهانی
خضر را سوی آب زندگانی
چو عاشق در رسید آنجا که دل خواست
به خلوت وعده با دل خواه شد راست
از آن سو در رسید آن دلستان نیز
بهار تازه و سرو جوان نیز
گل کر نه به نزدش بود چندی
دهان هر گلی در نیم خندی
نه تنها بوی گل بود آن ز گلزار
که با آن بود بوی یار هم یار
چو آن بو، در دماغ خان درون رفت
نسیم جان به مغز جان درون رفت
چو زنبوران گل زان بوی شد مست
بدان نزدیک کافتد چون گل از دست
نه اسباب صبوری مانده جان را
نه یارای سخن گفتن زبان را
ستاره هر دو چون دو سرو نوخیز
به یکدیگر نظرها داشته تیز
دو دیده چار گشته گاه دیدار
بدیدن زیر منت مانده هر چار
دو مردم در دو چشم یکدگر نور
چو دو دیده به یک جا و ز هم دور
دو طاوس جوان با هم رسیده
ولی طاوس هر دو پر بریده
دو گلبن، در یکی گلشن، شکر خند
به بوی یکدگر از دور خرسند
دو شمع شکر افشان شب افروز
ز سوز یکدگر افتاده در سوز
دو بیدل رو برو آورده مشتاق
نظر ها جفت و، دلها جفت و، تن طاق
به تاراج طبیعت حیرت و شرم
کجا بازار رعنائی شود گرم
عجب حالی زلال از چشمه جسته
جگرها را تشنه، لبها مهر بسته
کمان داران رغبت تیر در شست
نه امکان زدن بر آهوی مست
هوای دل همیکرد از درون جوش
تحیر بانگ بر میزد که خاموش
جوان شیری ز کار خویش خندان
که صیدش پیش و او بربسته دندان
وز آن سو نازنین با جان پر جوش
ز حیرت ناز را کرده فراموش
نشسته هر دو دلدار وفا جوی
چو دو آیینه با هم روی در روی
دل شیر ژیان تا قوتی داشت
عنان شیری از پنجه نگزاشت
چو طاقت طاق شد در سینهٔ چاک
به بیهوشی فرو غلطید در خاک
چو افتاد آن نهال تازه و تر
صنم خود بود شاخ سبز بی بر
سر اندر پای خضر نازنین سود
ز سودای خضر، صفراش بربود
پرستاران چو چشم آن سو فگندند
به ناخن روی و وز سر موی کندند
ز هول اندر پریشانی فتادند
ز چشم اشک پشیمانی گشادند
نمودند اندر آن حالت شتابی
زدند آن سبزه و گل را گلابی
چو زان صفرا دمی هشیار گشتند
همان غم را دگر غمخوا رگشتند
شده هر دو بحال خویشتن گم
که چون گردد ازینسان حال مردم
کنیزان راهم آمد جان به تن باز
که بد هر یک زبان بسته دهن باز
بدینسان تا گذشت از شب دو پاسی
نبود از کام دل جان را سپاسی
بسوز سینه دو یار وفادار
وداع یکدگر کردند ناچار
ز دل بر چهره خون انداز گشتند
پس از هم دیده پر خون باز گشتند
جگر پر خون و جانها پر هوس بود
قدم میرفت و روها باز پس بود
خضر گوئی که اسکندر هوس گشت
که تشنه ز آب حیوان باز پس گشت
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۷۹ - صفت بهار، و گلگشت شجرهٔ بلند بالش مملکت والا خضر خان طوبی له، در باغ بهشت آسا، و بسوی گلهای کرنه گذشتن، و بوی دوست باز یافتن، و هوش به باد دادن
صبا چون باغ را پیرایه نو کرد
دل بلبل به روی گل گرو کرد
درین موسم که از دلهای پر سوز
به شسته گرد غم باران نوروز
دل شاه از جدائی ریش مانده
گرفتار هوای خویش مانده
اگر بشنیدی از مرغی نوائی
برآوردی به درد از سینه وائی
به هر سوی که ابری سر کشیدی
چو ابراز دیده بارانش چکیدی
تمام ار باز رانم شرح این حال
نگوم حال یک شب تا به یک سال
به فردوس حرم باغیت دلکش
که فردوس ارم نبود چنان خوش
به کشور، هر کجا، نادر نهالی
درو نوشیده از کوثر زلالی
ز گلهای خراسان گونه گونه
نموده هر یکی دیگر نمونه
دمیده برگ نازک یاسمین را
لباس پرنیان داده زمین را
بر آب نسترن نسرین شکرخند
چو دو هم شیرهٔ نزدیک مانند
ز گلهای تر هندوستان هم
شده سر گشته با دو بوستان هم
گل کوزه که دور چرخ گردان
پدید از خاک پاک هند کرد آن
گل صد برگ را خوبی ز حد بیش
نموده صدق ورق دیباچهٔ خویش
بسان دفتر شیرازه بسته
ز هر برگش سرشک شیر جسته
اگر چه پارسی نامند اینها
ولی در هند زادند از زمینها
گر این گل در دیار پارسی زاد،
چرا زونیست در گفتارشان یاد؟
بسی گلهای دیگر هندوی نام
کز ایشان بود برد مشک خطا وام
قرنفل هم ز هند ستانست ور دی
که از نام عرب شد شهر گردی
گل ما را به هندی نام زشت است
و گر نه هر گلی باغ بهشت است
گر این گل خواستی در روم یا شام
که بودی پارسی یا تازیش نام
کدامی گل چنین باشد که سالی
دهد بو دور مانده از نهالی
بتان هند را نسبت همین است
به هر یک موی شان صد ملک چین است
چه یاد آری سپید و سرخ را روی
چو گلهای خراسان رنگ بی بوی
و گر پرسی خبر از روم و از روس
از ایشان نیز ناید لابه و لوس
سپید و سرو همچون کندهٔ یخ
کز ایشان رم خورد کانون دوزخ
خطای تنگ چشم و پست بینی
مغل را چشم و بینی خود نه بینی
لب تا تار خود خندان نباشد
ختن را خود نمک چندان نباشد
به مصر و روم هم سیمین خدانند
ولی چستی و چالاکی ندانند
اگر چه بیشتر هندوستان زاد
به سبزی میزند چون سرو آزاد
ولی بسیار با شد سبزهٔ تر
به لطف از لاله و نسرین نکوتر
بسی زیبا کنیز سبز فام است
که صد چون سرو آزادش غلام است
نه چون طاوس بی دنبال زشت اند
که در خوبی چو طاوس بهشتاند
سه گونه رنگ هندوستان زمین است
سیاه وسبز گندم گون همین است
به گندم گونست میل آدمی زاد
که این فتنه ز آدم یافت بنیاد
یکی گندم به کام اندر نمک ده
ز صد قرص سپیدی بی نمک به
سیه را خود بریده جایگاه است
که اندر دیده هم مردم سیاه است
ز بهر دیده با ید سرمه را سود
سپیده عارضی رنگی است بی سود
ازین هر دو نکوتر رنگ سبز است
که زیب اختران ز او رنگ سبز است
به رنگ سبز رحمتها سرشت است
که رنگ سبز پوشان بهشت است
دل اندر سبزهها بی گل شکیباست
گلی بی سبزه در بستان نه زیباست
به رنگ سبز زین بهتر چه مقدار
که از نام خضر خان دارد آثار
خدایا تا گیاها سبز رویست
خضر در باغ و سبزه چشمه جویست
خضر خان با دو دیولدی رانی
به هم چو خضر و آب زندگانی
خضر خانی که نورسته درختش
به آب زندگی پرورده بختش
گلش بی آب از تاب درونی
جگر باران ز نرگسهای خونی
در آن خرم بهار خاطر افروز
بگردان چمن میگشت یک روز
چو مرغان نالهای زار میکرد
دل مرغان باغ افگار میکرد
ز آهی کز دل غمناک میزد
همه گلها گریبان چاک میزد
گل کر نه شگفته بر درختان
به بوی خوش چو خلق نیک بختان
چو در رفت آن نسیم اندر دماغش
به سینه تازه شد دیرینه داغش
به زاری گفت کای گل کاشکی من
گیاهی بودمی، چون تو، به گلشن
که تو آنجا گذر داری و من نی
گل آنجا محرم است و نارون نی
از آن گل کاوست در صد پردهٔ مستور
من مسکین به بوئی قانع از دور
چه بختست این که تو از بخشش غیب
خزی که در گریبان گاه در جیب
جوابش را دهان کر نه بشگفت
که آخر کرنه هم بشنوم گفت
بدو گویم هر آن رازی که گویی
بجویم زو هر آن حاجت که جوئی
پس آنگه گفت شه با صد خرابی
که هر باری که آنجا بار یابی
بگوئی از من نادیده کامی
به صد خون دل آلوده، سلامی
دل بلبل به روی گل گرو کرد
درین موسم که از دلهای پر سوز
به شسته گرد غم باران نوروز
دل شاه از جدائی ریش مانده
گرفتار هوای خویش مانده
اگر بشنیدی از مرغی نوائی
برآوردی به درد از سینه وائی
به هر سوی که ابری سر کشیدی
چو ابراز دیده بارانش چکیدی
تمام ار باز رانم شرح این حال
نگوم حال یک شب تا به یک سال
به فردوس حرم باغیت دلکش
که فردوس ارم نبود چنان خوش
به کشور، هر کجا، نادر نهالی
درو نوشیده از کوثر زلالی
ز گلهای خراسان گونه گونه
نموده هر یکی دیگر نمونه
دمیده برگ نازک یاسمین را
لباس پرنیان داده زمین را
بر آب نسترن نسرین شکرخند
چو دو هم شیرهٔ نزدیک مانند
ز گلهای تر هندوستان هم
شده سر گشته با دو بوستان هم
گل کوزه که دور چرخ گردان
پدید از خاک پاک هند کرد آن
گل صد برگ را خوبی ز حد بیش
نموده صدق ورق دیباچهٔ خویش
بسان دفتر شیرازه بسته
ز هر برگش سرشک شیر جسته
اگر چه پارسی نامند اینها
ولی در هند زادند از زمینها
گر این گل در دیار پارسی زاد،
چرا زونیست در گفتارشان یاد؟
بسی گلهای دیگر هندوی نام
کز ایشان بود برد مشک خطا وام
قرنفل هم ز هند ستانست ور دی
که از نام عرب شد شهر گردی
گل ما را به هندی نام زشت است
و گر نه هر گلی باغ بهشت است
گر این گل خواستی در روم یا شام
که بودی پارسی یا تازیش نام
کدامی گل چنین باشد که سالی
دهد بو دور مانده از نهالی
بتان هند را نسبت همین است
به هر یک موی شان صد ملک چین است
چه یاد آری سپید و سرخ را روی
چو گلهای خراسان رنگ بی بوی
و گر پرسی خبر از روم و از روس
از ایشان نیز ناید لابه و لوس
سپید و سرو همچون کندهٔ یخ
کز ایشان رم خورد کانون دوزخ
خطای تنگ چشم و پست بینی
مغل را چشم و بینی خود نه بینی
لب تا تار خود خندان نباشد
ختن را خود نمک چندان نباشد
به مصر و روم هم سیمین خدانند
ولی چستی و چالاکی ندانند
اگر چه بیشتر هندوستان زاد
به سبزی میزند چون سرو آزاد
ولی بسیار با شد سبزهٔ تر
به لطف از لاله و نسرین نکوتر
بسی زیبا کنیز سبز فام است
که صد چون سرو آزادش غلام است
نه چون طاوس بی دنبال زشت اند
که در خوبی چو طاوس بهشتاند
سه گونه رنگ هندوستان زمین است
سیاه وسبز گندم گون همین است
به گندم گونست میل آدمی زاد
که این فتنه ز آدم یافت بنیاد
یکی گندم به کام اندر نمک ده
ز صد قرص سپیدی بی نمک به
سیه را خود بریده جایگاه است
که اندر دیده هم مردم سیاه است
ز بهر دیده با ید سرمه را سود
سپیده عارضی رنگی است بی سود
ازین هر دو نکوتر رنگ سبز است
که زیب اختران ز او رنگ سبز است
به رنگ سبز رحمتها سرشت است
که رنگ سبز پوشان بهشت است
دل اندر سبزهها بی گل شکیباست
گلی بی سبزه در بستان نه زیباست
به رنگ سبز زین بهتر چه مقدار
که از نام خضر خان دارد آثار
خدایا تا گیاها سبز رویست
خضر در باغ و سبزه چشمه جویست
خضر خان با دو دیولدی رانی
به هم چو خضر و آب زندگانی
خضر خانی که نورسته درختش
به آب زندگی پرورده بختش
گلش بی آب از تاب درونی
جگر باران ز نرگسهای خونی
در آن خرم بهار خاطر افروز
بگردان چمن میگشت یک روز
چو مرغان نالهای زار میکرد
دل مرغان باغ افگار میکرد
ز آهی کز دل غمناک میزد
همه گلها گریبان چاک میزد
گل کر نه شگفته بر درختان
به بوی خوش چو خلق نیک بختان
چو در رفت آن نسیم اندر دماغش
به سینه تازه شد دیرینه داغش
به زاری گفت کای گل کاشکی من
گیاهی بودمی، چون تو، به گلشن
که تو آنجا گذر داری و من نی
گل آنجا محرم است و نارون نی
از آن گل کاوست در صد پردهٔ مستور
من مسکین به بوئی قانع از دور
چه بختست این که تو از بخشش غیب
خزی که در گریبان گاه در جیب
جوابش را دهان کر نه بشگفت
که آخر کرنه هم بشنوم گفت
بدو گویم هر آن رازی که گویی
بجویم زو هر آن حاجت که جوئی
پس آنگه گفت شه با صد خرابی
که هر باری که آنجا بار یابی
بگوئی از من نادیده کامی
به صد خون دل آلوده، سلامی
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۸۰ - جدائی افگندن تیغ زبان بد گویان میان عاشق و معشوق، و روان شدن دول رانی از خانهٔ دولت سوی کشک لعل، و در فراق خضر خان، از دود آه، کوشک لعل را سیاه گردانیدن
چو اصحاب غرض گفتند هر چیز
فراوان بیخت با نو آن غرض نیز
صواب آن شد کزان فردوس پر نور
به قصر لعل سازد جای آن حور
شه آن دم بود حاضر پیش استاد
کتاب عاشقی را شرح میداد
سخن در قصهٔ یوسف که ناگاه
خبرگوئی زلیخاش آمد از راه
مژه چون دیدهٔ یعقوب تر کرد
ز حال بیت احزانش خبر کرد
چو بشنید آن خبر جان عزیزش
نماند از جان خبر و ز هیچ چیزش
جمال یوسفی را سود بر خاک
زد از مهر زلیخا پیرهن چاک
چو گرگ بیگناه افتاد بیرون
همش پیراهن و هم چهره بر خون
نگار خویش راز آن چشم خون زای
حنامی میبست گوئی بر کف پای
پری چون دید در پا فرق جمشید
چو نیلوفر به صفرا شد ز خورشید
چو تاب آن نماندش در تن خویش
که موئی بگسلد زان مومیان بیش
بسی پیچه برید از جعد چون قیر
که آری میبرد دیوانه زنجیر
نبد جای بریدن چون سر موی
همی برید موی خویش ازین روی
پس آن مو داد بر دستش که باری
زمن بپذیر زینسان یادگاری
پری پیکر چو کرد آن موی بر دست
از آن مویش سخن در لب گره بست
زبانش همچو موی ماند خاموش
سر موئی نماند اندر تنش هوش
بر آن مو کرد لختی گریهٔ زار
چو بارانی که بارد در شب تار
به شاه آن موی بر کف کرده میگفت
که ای با تار مویت جان من جفت
ز تو هر موی دل بند جهانی
کمند عقل و دست آویز جانی
مرا باید دو صد جان وفاجوی
که هر جانی ببندم در یکی موی
چو زینسان عذر خواهی کرد بسیار
شدش لابد جواب هدیهٔ یار
به صد عذر از دو دست نازنینش
کشید و داد دو انگشترینش
چو آن خاتم به دست شاه بنشست
بماند اندر دهانش انگشت زان دست
به زاری گفت چون میداد خاتم
که ای دستت سزای خاتم جم
به هدیه گر رضا باشد درینت
دهم انگشت با انگشترینت
ولیک انگشتری لختی بپاید
ز انگشتم وفاداری نیاید
که عالم بی تو گر خلد برین است
مرا چون حلقهٔ انگشترین است
دگر زان دادمت زینسان خیالی
که دارد از دهان من مثالی
نگهدارد گهٔ بوس نهانم
رسانیدند یکدیگر نهانی
وداع یکدگر کردند گریان
به طوفان هر دو غرق و هر دو بریان
فراوان بیخت با نو آن غرض نیز
صواب آن شد کزان فردوس پر نور
به قصر لعل سازد جای آن حور
شه آن دم بود حاضر پیش استاد
کتاب عاشقی را شرح میداد
سخن در قصهٔ یوسف که ناگاه
خبرگوئی زلیخاش آمد از راه
مژه چون دیدهٔ یعقوب تر کرد
ز حال بیت احزانش خبر کرد
چو بشنید آن خبر جان عزیزش
نماند از جان خبر و ز هیچ چیزش
جمال یوسفی را سود بر خاک
زد از مهر زلیخا پیرهن چاک
چو گرگ بیگناه افتاد بیرون
همش پیراهن و هم چهره بر خون
نگار خویش راز آن چشم خون زای
حنامی میبست گوئی بر کف پای
پری چون دید در پا فرق جمشید
چو نیلوفر به صفرا شد ز خورشید
چو تاب آن نماندش در تن خویش
که موئی بگسلد زان مومیان بیش
بسی پیچه برید از جعد چون قیر
که آری میبرد دیوانه زنجیر
نبد جای بریدن چون سر موی
همی برید موی خویش ازین روی
پس آن مو داد بر دستش که باری
زمن بپذیر زینسان یادگاری
پری پیکر چو کرد آن موی بر دست
از آن مویش سخن در لب گره بست
زبانش همچو موی ماند خاموش
سر موئی نماند اندر تنش هوش
بر آن مو کرد لختی گریهٔ زار
چو بارانی که بارد در شب تار
به شاه آن موی بر کف کرده میگفت
که ای با تار مویت جان من جفت
ز تو هر موی دل بند جهانی
کمند عقل و دست آویز جانی
مرا باید دو صد جان وفاجوی
که هر جانی ببندم در یکی موی
چو زینسان عذر خواهی کرد بسیار
شدش لابد جواب هدیهٔ یار
به صد عذر از دو دست نازنینش
کشید و داد دو انگشترینش
چو آن خاتم به دست شاه بنشست
بماند اندر دهانش انگشت زان دست
به زاری گفت چون میداد خاتم
که ای دستت سزای خاتم جم
به هدیه گر رضا باشد درینت
دهم انگشت با انگشترینت
ولیک انگشتری لختی بپاید
ز انگشتم وفاداری نیاید
که عالم بی تو گر خلد برین است
مرا چون حلقهٔ انگشترین است
دگر زان دادمت زینسان خیالی
که دارد از دهان من مثالی
نگهدارد گهٔ بوس نهانم
رسانیدند یکدیگر نهانی
وداع یکدگر کردند گریان
به طوفان هر دو غرق و هر دو بریان
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۸۲ - صفت داغهای جدائی، که دود از نهاد آن دو آتش زده فراق براورده
مبادا آسمان را خانه معمور
که یاران را ز یکدیگر کند دور
گشاید عقدهای مهربانی
برد پیوند صحبتهای جانی
دو همدم را کز آن مهری که دارند
دمی از هم جدا بودن نیارند
چنان دور افگند کاز بعد یک چند
به نام و نامهای گردند خرسند
که چون دوران چرخ از بیوفائی
فگند آن هر دو عاشق را جدائی
شه آمد باز از آنجا با دل تنگ
به سنگین حجره شد چون لعل در سنگ
از آن پس یک زمان بیغم نبودی
زدی دمهای سرد و دم نبودی
نهانی گفته بودش محرم راز
که زان دیگران شد یار دمساز
به شادی با عروس خویش بنشست
عروسان دگر بگزاشت از دست
مه گوشه نشین زان داغ جان کاه
همی بود از درون، کاهنده چون ماه
غم دوری نه بس بودش جگر خوار
بران غم گشت غمهای دگر یار
توان در چشم خود صد خار دیدن
که نتوان یار با اغیار دیدن
حکایتهای عشق اندود کردی
شکایتهای خود آلود کردی
که گر غم پرس من میپرسیدم کم
چه کم دارم ز خوبی، تا خورم غم؟
هنوز، از شاخ سبزم، برنرسته است
هنوز، این سبزه را شبنم نشسته است
ز بیخوابی همه شب چشم من باز
تو با هم خوابهٔ خود خفته در ناز
ترا بادا حرام آن شکر و می
که مینوشی ز لبهایش پیاپی
مرا بادا حلال اندوه خوردن
ز غیرت لقمه چون کوه خوردن
که یاران را ز یکدیگر کند دور
گشاید عقدهای مهربانی
برد پیوند صحبتهای جانی
دو همدم را کز آن مهری که دارند
دمی از هم جدا بودن نیارند
چنان دور افگند کاز بعد یک چند
به نام و نامهای گردند خرسند
که چون دوران چرخ از بیوفائی
فگند آن هر دو عاشق را جدائی
شه آمد باز از آنجا با دل تنگ
به سنگین حجره شد چون لعل در سنگ
از آن پس یک زمان بیغم نبودی
زدی دمهای سرد و دم نبودی
نهانی گفته بودش محرم راز
که زان دیگران شد یار دمساز
به شادی با عروس خویش بنشست
عروسان دگر بگزاشت از دست
مه گوشه نشین زان داغ جان کاه
همی بود از درون، کاهنده چون ماه
غم دوری نه بس بودش جگر خوار
بران غم گشت غمهای دگر یار
توان در چشم خود صد خار دیدن
که نتوان یار با اغیار دیدن
حکایتهای عشق اندود کردی
شکایتهای خود آلود کردی
که گر غم پرس من میپرسیدم کم
چه کم دارم ز خوبی، تا خورم غم؟
هنوز، از شاخ سبزم، برنرسته است
هنوز، این سبزه را شبنم نشسته است
ز بیخوابی همه شب چشم من باز
تو با هم خوابهٔ خود خفته در ناز
ترا بادا حرام آن شکر و می
که مینوشی ز لبهایش پیاپی
مرا بادا حلال اندوه خوردن
ز غیرت لقمه چون کوه خوردن
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۸۴ - رسیدن خضر خان بادلدانی، و با او چون بخت خویش با دولت جفت گشتن
چو خوش باشد که یابد تشنه دیر
به گرمای بیابان شربتی سیر
حلاوت گیرد از شیرینیش کام
جگر آسودگی یابد ز آشام
چه خونها خورده باشد دل به صد جوش
که ناگه نوش داروئی کند نوش
خضر خانی کش از دیوان تقدیر
مرادی در زمانی داشت تحریر
چو وقت آمد کزان کامش بود بهر
بکان آن شربتش روزی شد از دهر
گهر سنجی کزین گنجینهٔ در سفت
ز مرد با گهر زینسان کند جفت
که آن آشفته دلداده در بند
ز خورشیدی به ماهی گشته خرسند
چو تنگ آمد ز خوناب درونی
گره زد در درونش اشک خونی
به گوش محرمی کرد این گره باز
که تا در پیش با نور یزدان راز
هران سوزی که در دل داشت مستور
بر آن سوزنده روشن کرد چون نور
به صد دلسوزی آن پروانه زان شمع
روان شد کرده آتشها به دل جمع
شد اندر مجلس بانوی آفاق
برون زد شعلهٔ زان دود عشاق
به زاری گفت کای در پردهٔ شاه
ز نور خود فگنده پرده بر ماه
ز مهر شه بلندت باد پایه
ز ظل ایزدت بر فرق سایه
کجا شاید که با این بخت شاهی
بود فرزندت اندر سینه کاهی؟
تهی دستی بودنی تاجداری
که بر کامی نباشد کامگاری
مکش بهر برادر زاده، فرزند
که آن رسمی، و این جانی است پیوند
اگر چه، رنج خویشان رنج خویش است
ولیکن، نی ز رنج خویش بیش است
در انگشت برادر گر خلد خار
نه چون انگشت خویشت باشد آزار
ز درد، ار چشم خواهر ریش باشد
نه همچون درد چشم خویش باشد
مکن چندان برادر زاده را مهر
که یک سو تابی از فرزند خود چهر
هدف چار است مردان را به یک تیر
اگر زین خسته گردد زن چه تدبیر
چو مردی چار خاتم راست در خورد
به یک خاتم چرا قانع شود مرد؟
خصوصا پادشاهان را که بی گفت
بیاید هم نسب افزون و هم جفت
به خدمت گر قبولی یابد این راز
دری از نیک خواهی کردهام باز
چو آن خونابه قطره قطره در وجودش
چو در و لعل بانو کرد در گوش
دل از یاقوت گوشش سفته تر گشت
دو چشمش همچو گوشش پر گهر گشت
نهانی جست فرمانی ز درگاه
که فرماید قران زهره با ماه
ز قصر لعل فرمان داد در حال
که آرند آن نگار مشتری فال
سبک، فرمان پذیران در دویدند
ز کان لعل گوهر بر کشیدند
رسانیدند با صد عزت و ناز
به رضوان گاه تخت، آن حور طناز
خبر دادند عاشق را نهانی
که کام دل رسید اکنون تو دانی
خضر خان کز چنان کامی خبر یافت
خضر گوئی دوباره چشمه دریافت
لبش پر خنده چشم از گریه تر هم
ز بس شادی شده حیران و در هم
در آن فرحت که شد جان نوش یار
تنش میشد ز جان کهنه پیزار
روان شد چو خیال خویش بیخویش
خیال دوست رهبر کرده در پیش
درون شد چون به خلوت گاه دل جوی
دویده چار گشتش روی در روی
نظرها گرم و جانها در جگر بود
خردها مست و دلها بیخبر بود
چو باز آمد شکیب هر دو لختی
عمل پیوند ش بختی به بختی
شه گم گشته هوش و یافته جان
بخندین خبر تش جانی گروگان
نهفته، با درونی خاصهای چند
نشست و عقد کابین کرد پیوند
ز درج دیده گوهرها برو ریخت
نثار از گریهٔ شادی فرو ریخت
چنان شاهی و هوش از وی شده پاک
چو درویشی که دری یابد از خاک
به شادی با نگار خویش بنشست
شده از دست و زلف دوست بر دست
دو دل رخت هوس در جان درون برد
جدائی از میان زحمت برون برد
فرو خفت از دل آتشهای اندوه
فرود آمد ز جان غمهای چون کوه
مقابل دل بدل آئینه شد باز
ز لب جانها درون سینه شد باز
پریروی از برون آلودهٔ شرم
درون سو شعلهای دوستی گرم
به سوی شاه خود دزدیده میدید
گهی پیدا، گهی پوشیده میدید
رخی اندک به سبزی میل کرده
بهاری از کف خضر آب خورده
روان سرو تر و سبز و جوان هم
ندیده سبزهٔ و آب روان هم
تو گوئی رنگ سبزش گاه دیدن
ز سبزی و تری خواهد چکیدن
همه طاووس هندی سبز وام است
کزان گونه به زیبائی تمام است
تذ روان خراسان نغزسانند
ولی طاوس هندی را چه مانند؟
پس از دیری که حیرت رخت بر بست
هوای دل به عیاری کمر بست
درآمد عاشق شوریده مشتاق
که تنگش در برآرد چون به غلطاق
حریر آبگون کرد از برش دور
چو ابر از آفتاب و حله از حور
در آویخت چون باز شکاری
که آویزد به کبک مرغزاری
گرفت اندر کنار آن سرو گلرنگ
بسان برگ گل در غنچهٔ تنگ
پس از مهر خزانه دور شد پاس
به لؤلؤ سفتن آمد نوک الماس
نمی شد ریسمان را راه در در
که در ناسفته بود و ریسمان پر
چو در شد در شکوفه شاخ گلگون
شکوفه خنده زد با گریهٔ خون
چنان در قفل سیمین شد کلیدش
که شد تا پرهٔ دل ناپدیدش
به هم لعل و عقیقی داشته جفت
عقیق از برمهٔ یاقوت میسفت
به چشمه غنچهٔ نیلوفری تر
به صد حیله همی برد اندرون سر
چو کرد آن جوهری در گرم خیزی
به درج لعل مروارید ریزی
خضر سیراب گشت اندر سپاهی
چکید آب حیات از کام ماهی
چنین بزمی که دل سودای آن داشت
مکرر شد که معنی جای آن داشت
چو آسود از دو جانب شعله را تاب
در آن آسایش آمد هر دو را خواب
از آن پس شان نبود از بخت کاری
بجز هر لحظه بوسی و کناری
ازین، کردن به دزدی سینه تسلیم
وزو، تاراج کردن تودهٔ سیم
از این، بستن برو زلف کره گیر
وز او گردن در آوردن به زنجیر
ازین، ساعد به دست او سپردن
و زو، گل دستهٔ بر دست بردن
ز گاه شام تا صبح شب فروز
شدی در خوش دلی شبهایشان روز
نهاده، چون دو گل، روئی به روئی
نه محرم در میان، جز رنگ و بوئی
بهم پیوسته اندامی به اندام
به آمیزش چو دو می در یکی جام
دو مست شوق با هم کرده سر خوش
نه تشویشی به جز زلف مشوش
چه خوش روزی و فرخ روزگاری
که یابد کام دل یاری ز یاری
گهی لب بر لبی چون قند ساید
به دندان تمنا قند خاید
گهی خسپد به شادی دوش با دوش
بنفشه در برو نسرین در آغوش
کند هر دم نگه بر روی ماهی
که یابد جان نو در هر نگاهی
به گرمای بیابان شربتی سیر
حلاوت گیرد از شیرینیش کام
جگر آسودگی یابد ز آشام
چه خونها خورده باشد دل به صد جوش
که ناگه نوش داروئی کند نوش
خضر خانی کش از دیوان تقدیر
مرادی در زمانی داشت تحریر
چو وقت آمد کزان کامش بود بهر
بکان آن شربتش روزی شد از دهر
گهر سنجی کزین گنجینهٔ در سفت
ز مرد با گهر زینسان کند جفت
که آن آشفته دلداده در بند
ز خورشیدی به ماهی گشته خرسند
چو تنگ آمد ز خوناب درونی
گره زد در درونش اشک خونی
به گوش محرمی کرد این گره باز
که تا در پیش با نور یزدان راز
هران سوزی که در دل داشت مستور
بر آن سوزنده روشن کرد چون نور
به صد دلسوزی آن پروانه زان شمع
روان شد کرده آتشها به دل جمع
شد اندر مجلس بانوی آفاق
برون زد شعلهٔ زان دود عشاق
به زاری گفت کای در پردهٔ شاه
ز نور خود فگنده پرده بر ماه
ز مهر شه بلندت باد پایه
ز ظل ایزدت بر فرق سایه
کجا شاید که با این بخت شاهی
بود فرزندت اندر سینه کاهی؟
تهی دستی بودنی تاجداری
که بر کامی نباشد کامگاری
مکش بهر برادر زاده، فرزند
که آن رسمی، و این جانی است پیوند
اگر چه، رنج خویشان رنج خویش است
ولیکن، نی ز رنج خویش بیش است
در انگشت برادر گر خلد خار
نه چون انگشت خویشت باشد آزار
ز درد، ار چشم خواهر ریش باشد
نه همچون درد چشم خویش باشد
مکن چندان برادر زاده را مهر
که یک سو تابی از فرزند خود چهر
هدف چار است مردان را به یک تیر
اگر زین خسته گردد زن چه تدبیر
چو مردی چار خاتم راست در خورد
به یک خاتم چرا قانع شود مرد؟
خصوصا پادشاهان را که بی گفت
بیاید هم نسب افزون و هم جفت
به خدمت گر قبولی یابد این راز
دری از نیک خواهی کردهام باز
چو آن خونابه قطره قطره در وجودش
چو در و لعل بانو کرد در گوش
دل از یاقوت گوشش سفته تر گشت
دو چشمش همچو گوشش پر گهر گشت
نهانی جست فرمانی ز درگاه
که فرماید قران زهره با ماه
ز قصر لعل فرمان داد در حال
که آرند آن نگار مشتری فال
سبک، فرمان پذیران در دویدند
ز کان لعل گوهر بر کشیدند
رسانیدند با صد عزت و ناز
به رضوان گاه تخت، آن حور طناز
خبر دادند عاشق را نهانی
که کام دل رسید اکنون تو دانی
خضر خان کز چنان کامی خبر یافت
خضر گوئی دوباره چشمه دریافت
لبش پر خنده چشم از گریه تر هم
ز بس شادی شده حیران و در هم
در آن فرحت که شد جان نوش یار
تنش میشد ز جان کهنه پیزار
روان شد چو خیال خویش بیخویش
خیال دوست رهبر کرده در پیش
درون شد چون به خلوت گاه دل جوی
دویده چار گشتش روی در روی
نظرها گرم و جانها در جگر بود
خردها مست و دلها بیخبر بود
چو باز آمد شکیب هر دو لختی
عمل پیوند ش بختی به بختی
شه گم گشته هوش و یافته جان
بخندین خبر تش جانی گروگان
نهفته، با درونی خاصهای چند
نشست و عقد کابین کرد پیوند
ز درج دیده گوهرها برو ریخت
نثار از گریهٔ شادی فرو ریخت
چنان شاهی و هوش از وی شده پاک
چو درویشی که دری یابد از خاک
به شادی با نگار خویش بنشست
شده از دست و زلف دوست بر دست
دو دل رخت هوس در جان درون برد
جدائی از میان زحمت برون برد
فرو خفت از دل آتشهای اندوه
فرود آمد ز جان غمهای چون کوه
مقابل دل بدل آئینه شد باز
ز لب جانها درون سینه شد باز
پریروی از برون آلودهٔ شرم
درون سو شعلهای دوستی گرم
به سوی شاه خود دزدیده میدید
گهی پیدا، گهی پوشیده میدید
رخی اندک به سبزی میل کرده
بهاری از کف خضر آب خورده
روان سرو تر و سبز و جوان هم
ندیده سبزهٔ و آب روان هم
تو گوئی رنگ سبزش گاه دیدن
ز سبزی و تری خواهد چکیدن
همه طاووس هندی سبز وام است
کزان گونه به زیبائی تمام است
تذ روان خراسان نغزسانند
ولی طاوس هندی را چه مانند؟
پس از دیری که حیرت رخت بر بست
هوای دل به عیاری کمر بست
درآمد عاشق شوریده مشتاق
که تنگش در برآرد چون به غلطاق
حریر آبگون کرد از برش دور
چو ابر از آفتاب و حله از حور
در آویخت چون باز شکاری
که آویزد به کبک مرغزاری
گرفت اندر کنار آن سرو گلرنگ
بسان برگ گل در غنچهٔ تنگ
پس از مهر خزانه دور شد پاس
به لؤلؤ سفتن آمد نوک الماس
نمی شد ریسمان را راه در در
که در ناسفته بود و ریسمان پر
چو در شد در شکوفه شاخ گلگون
شکوفه خنده زد با گریهٔ خون
چنان در قفل سیمین شد کلیدش
که شد تا پرهٔ دل ناپدیدش
به هم لعل و عقیقی داشته جفت
عقیق از برمهٔ یاقوت میسفت
به چشمه غنچهٔ نیلوفری تر
به صد حیله همی برد اندرون سر
چو کرد آن جوهری در گرم خیزی
به درج لعل مروارید ریزی
خضر سیراب گشت اندر سپاهی
چکید آب حیات از کام ماهی
چنین بزمی که دل سودای آن داشت
مکرر شد که معنی جای آن داشت
چو آسود از دو جانب شعله را تاب
در آن آسایش آمد هر دو را خواب
از آن پس شان نبود از بخت کاری
بجز هر لحظه بوسی و کناری
ازین، کردن به دزدی سینه تسلیم
وزو، تاراج کردن تودهٔ سیم
از این، بستن برو زلف کره گیر
وز او گردن در آوردن به زنجیر
ازین، ساعد به دست او سپردن
و زو، گل دستهٔ بر دست بردن
ز گاه شام تا صبح شب فروز
شدی در خوش دلی شبهایشان روز
نهاده، چون دو گل، روئی به روئی
نه محرم در میان، جز رنگ و بوئی
بهم پیوسته اندامی به اندام
به آمیزش چو دو می در یکی جام
دو مست شوق با هم کرده سر خوش
نه تشویشی به جز زلف مشوش
چه خوش روزی و فرخ روزگاری
که یابد کام دل یاری ز یاری
گهی لب بر لبی چون قند ساید
به دندان تمنا قند خاید
گهی خسپد به شادی دوش با دوش
بنفشه در برو نسرین در آغوش
کند هر دم نگه بر روی ماهی
که یابد جان نو در هر نگاهی
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۸۸ - کشیدن اجل، شمشیر الوقت سیف قاطع، بر سر تاجوران سر پر، و شهادت آن بهشتیان بر دست زبانی چند، و گزاردن تیغ بر سر ایشان به خبر مشهور، که «السیف محاء الذنوب»
شراب عشق بازان آب تیغ است
بهر عاشق چنین آبی دریغ است
شنیدی قصه یوسف که تا چون
بتان را در دست شوند از خون؟
زنی کان حسن را نظاره کرده
ترنجش بر کف و کف پاره کرده
عروسانی که حسن شه پسندند
حنا بر دست خود زینگونه بندند
چه داغست این، که هر جا، می نشانم
چه خونست این، که هر سو، می فشانم؟
کسی روشن کند این آتشین سوز
که روزی سوخته باشد بدین روز
نه هر دل داند این داغ نهان را
نه هر کس پی فتد این سوز جان را
کسی کاگاه شد زین قصهٔ درد
ز هر حرفی به سینه دشنهای خورد
چو بر عاشق اشارت تیغ خون است
سیاست کردن از رحمت برون است
خضر خانی که چون وحش شکاری
ز غمزه داشت در جان زخم کاری
نشستی عاقبت زان زخم دلدوز
به روز ماتم خود بهترین روز
چه حاجت بود چرخ بیوفا را؟
برو راندن، ز خون، تیغ جفا را؟
ولیکن چون چنانش بود تقدیر
گسستن کی تواند بسته زنجیر!
مع القصه، نهانی دان این راز
ز گنج راز زینسان در کنند باز
که چون سلطان مبارک شاه بی مهر
ز تلخی، گشت، بر خویشان، ترش چهر
صلاح ملک در خونریز شان دید
سزاواری به تیغ تیزشان دید
بران شد تا کند از کین سگالی
ز انباز، آن ملک، اقلیم خالی
نهان سوی خضر خان کس فرستاد
نموداری به عذر از دل برون داد
که ای شمعی ز مجلس دور مانده
تنت بیتاب و رخ بی نور مانده
تو میدانی که از من نیست این کار،
ستم کش ماند و یکسو شد ستمکار
کنون ما هم در آن هنجار کاریم
به هنجاری ازین بندت براریم
چو در خوردی، که باشی مسند آرای،
بر اقلیمی کنیمت کار فرمای
ولی مهر کسی کاندر دلت رست
نه در خورد علو همت تست
«دول رانی» که در پیشت کنیزیست
کنیز ارمه بود، هم سهل چیزیست
شنیدم کانچنان گشت ارجمندت
که شد پابوس او سرو بلندت
نه بس زیبا بود، کز چشم کوتاه،
پرستار پرستاری شود شاه!
کدو در صحن بستان کیست، باری؟
که جوید سر بلندی با چناری؟
تمنای دل ما میکند خواست
که زان زانو نشین بربایدت خاست
چو زینجا رفت، باز اینجا فرستش،
به پائین گاه تخت ما فرستش
چو سودای دلت کم گشت چیزی
دهیمت باز تا باشد کنیزی
چو شد پیغام گوئی، برد پیغام
خضر خان را نماند اندر دل آرام
ز خشم و غصه کرد آن ماه در سلخ
چو می، هم گریه و هم خنده تلخ
نخست از دیده لب را جوش خون داد
پس آلوده به خون پاسخ برون داد
که شه را، ملک رانی چون وفا کرد،
دولرانی به من باید رها کرد!
چو دولت دور گشت از خانی من
دولرانی است دولت رانی من
در این دولت هم از من دور خواهی،
مرا بی دولت و بی نور خواهی!
چو با من همسر است این یار جانی،
سر من دور کن، زان پس تو دانی!
پیامآور چو زان جان غم اندود
به برج شاه برد آن آتشین دود
شهنشه گرم گشت از پای تا فرق
به گرمی، خیره خندی کرد، چون برق
برآمد شعلهٔ کین را زبانه
بهانه جوی را نوشد بهانه
به تندی سر سلاحی را طلب کرد
که باید صد کروه امروز شب کرد
رو اندر «گوالیر» این دم، نه بس دیر
سر شیران ملک افگن به شمشیر
که من ایمن شوم ز انبازی ملک
که هست این فتنه کمتر بازی ملک
به فرمان شد روان، مرد ستمگار
کبوتر پای بند و جره ناهار
شبا روزی برید آن چند فرسنگ
رسید و بر ز بر کرد، از ته، آهنگ
رسانید آنچه فرمان بودش از تخت
بشد اهل قلعه در کاری چنان سخت
درون رفتند سرهنگان بیباک
به بیباکی در آن عصمت گهٔ پاک
برو پوشیدگان، هوئی در افتاد
کزان هو، لرزه در بام و در افتاد
در آن برج، از شغب هر تیر شد قوس
قیامت، میهمان آمد به فردوس
ز کنج حجرها با صد نژندی
برون جستند نر شیران به تندی
ز باز و و زور، و از تن، تاب رفته
توان مرده خرد در خواب رفته
شد اندر غصه شادی خان والا
مدد جست از پناه حق تعالی
سبک در کوتوال آویخت تا دیر
ته افگندش، بکشتن جست شمشیر
چو شمشیر ظفر گم گشته پودش
از آن نیروی بی حاصل، چه سودش؟
عوانان در دویدند از چپ و راست
در افتادند وان افتاده بر خاست
زهی سگساری چرخ زبونگیر
که شیران راسگان سازند نخچیر
چو بستند آن دو دولتمند را سخت
زمانه بست دست دولت و بخت
فتادند آن شگر فان در زبونی
برامد سو به سو شمشیر خونی
چو جست آواز بی رحمی زخنجر
درآمد خونی بی رحمت از در
عفا الله بر چنان روهای چون ماه
کسی چون بر کند شمشیر کین خوا!
کرا در دل نیاید سو ز جانی
ز افسوس چنان عمر و جوانی؟!
فلک را باد یارب سینه صد چاک!
کزینسان ارجمندان را کند خاک!
غرض کس را برایشان چون نشد رای
که گردد تیغ خون را کار فرمای
بجنبید از میان چون تند بادی
فروتر نسبتی هندو نژادی
غم افزائی، چو عیش تنگ حالان
کژ اندیشی، چو عقل خردسالان
درازش سبلتی پیچیده بر گوش
ز سبلت کرده خود را حلقه در گوش
سبک زان صف سرهنگان برون جست
تو گوئی خواهد از وی موج خون جست
ز راه مهر دامن در کشیده
به خونریز آستینها بر کشیده
ز فرماینده، تیغ گوهرین جست
کشید و کرد دامان قبا چست
برآمد گرد آن سرو گرامی
که از سر سبزی خود بود نامی
شهادت خاست از خضر اندران کاخ
چو تسبیح درخت از سبزی شاخ
از آن بانگ شهادت کامد از شاه
شهادت گوئی شد مهر و هم ماه
سپر میکرد خورشید از تن خویش
ولی تقدیر یکسو کردش از پیش
کند تیغ قضا چون قطع امید
نه مه داند سپر کردن نه خورشید
به یک ضربت که آن نامهربان کرد
سر شه در کنارش میهمان کرد
قضا کامد ز بهرش ز آسمان زیر
قلم چون رانده بودش، راند شمشیر
ز خون او چو رنگین کرد جا را
هم از خونش نوشت این ماجرا را
چو از تیغ آن سر والا، قلم شد
خط مشکین او خونین رقم شد
چو گرد رویش از خون سیل در گشت
گل لعل وی از خون لعل تر گشت
ز گردن موج خون کش پیش میرفت
دون سوی نگار خوش میرفت
«دول رانی» که با فرخندگی بود
دوید این خون و با آن خون درآمیخت
«دول رانی» که با فرخندگی بود
خضر خان را زلال زندگی بود
چو خضر چرخ، با او در کمین گشت
همان آب حیاتش تیغ کین گشت
چو دیدم اندرین شیشه به تمیز
بسی هست آب حیوان خضر کش تیز
بر آمد جان عاشق خون فشانان
ولی میگشت گرداگرد جانان
گلی کز وی چکید از قطرهای خوی
فشاندی، خون خود، صد بنده به روی
تنی کاسیب گل بودی دریغش
فلک، بین تا چسان زو زخم تیغش
زهی خونابهٔ مردم که گردون
ز شیرش پرورد، آنگه خورد خون
نگر تا چند گردد دور افلاک،
که یک نوباوه بیرون آرد از خاک؟
چو گشت این سرو بن، در زیور و زیب
بخاک اندازدش، باز از یک آسیب!
چه باشد خضر خان، بل صدخضر نیز
ازین خضرای رنگین گشت ناچیز
بس آن به کادمی در جان سپردن
بقای خضر یابد بعد مردن
چو خون خضر خان در خاک در شد
ز خونش هر گیا خضری دگر شد
بگرد بار خود میگشت جانش
همی گفت این حکایت از زبانش
که ای جان من و آشوب جانم
که در کار تو شد جان و جهانم
چون من بهرت، ز جان کردم جدائی
مبری ز آشنایان، اشنائی
بهر جائی که خون راند این تن پاک
گیاه مهر، خواهد رستن از خاک
ز خون و خاکم این رنگین گیاجوی
از آن گوگرد سرخ این کیمیا جوی
نه مرگست این که آید به پایان
ولی مرگست دوری ز آشنایان
جدائیهای هر پیوندم از بند
نه چون درد جدائی شد ز پیوند
خضر خان، کاب حیوان بودر در جام،
درین دریای خون، گم شد سرانجام!
غرض، چون خضر خورد آن شربت حور
همان میخورد «شادی خان» هم از دور
«دول رانی» در آن خونابه سرگم
چو ماه چارده در جمع انجم
ز زخم ماه نو، در هر کناره
به صد پاره رخی چون ماه پاره
ز زخمی کاندران رخساره میشد
دل خورشید، صد جا، پاره میشد
نه زان رخساره میشد پارهای دور
که از مه دور میشد، پارهٔ نور
صباحت هم بران رخسار گلگون
همی کرد از جراحت گریهٔ خون
ز چشم و رخ که خون بیرون همیرفت
بهر سو سیلهای خون همی رفت
در آن موها که پیچ بیکران بود
دل خان جست و جانش همدران بود
ولی چون رفته را باز آمدن نیست
غم بیهوده جز رنج بدن نیست
چو حال اینست به کاز طبع ناساز
روم اندر سر گفتار خود باز
چو شد هنگام آن کان کشتهای چند
به زندان ابد مانند در بند
شهیدان را ز مشهد گاه خونریز
روان کردند سوی خوابگه تیز
به «جی مندر» که برجی زان حصار است
شهان را کاندران شاهان خوش خواب
به سنگین حجرهٔ در فرجهٔ تنگ
نهان کردند شان چون لعل در سنگ
چو پنهان گشت در سنگ آن گهرها
جدا شد مهرهٔ دولت ز سرها
فرواندند ز آسیب زمانه
فراموش اندران فرموش خانه
فراوان یاد دارد، چرخ بد خوی
فرامش گشتگان، زینسان، بهر کوی
خردمندی که بندد در جهان دل
دل از نام خردمندیش بگسل
بد و نیک ار نمیدانی ز هر باب
تو هم زین نامه عبرت گیر و دریاب
به عشق آویز وزان سرمایه جو بهر
که فارغ گردی از نیک و بد دهر
وگر در عشقبازی ره ندانی
در آموزی گر این افسانه خوانی
که در هر بیت او پوشیده کاریست
ز خون عاشقان نقش و نگاریست
بهر عاشق چنین آبی دریغ است
شنیدی قصه یوسف که تا چون
بتان را در دست شوند از خون؟
زنی کان حسن را نظاره کرده
ترنجش بر کف و کف پاره کرده
عروسانی که حسن شه پسندند
حنا بر دست خود زینگونه بندند
چه داغست این، که هر جا، می نشانم
چه خونست این، که هر سو، می فشانم؟
کسی روشن کند این آتشین سوز
که روزی سوخته باشد بدین روز
نه هر دل داند این داغ نهان را
نه هر کس پی فتد این سوز جان را
کسی کاگاه شد زین قصهٔ درد
ز هر حرفی به سینه دشنهای خورد
چو بر عاشق اشارت تیغ خون است
سیاست کردن از رحمت برون است
خضر خانی که چون وحش شکاری
ز غمزه داشت در جان زخم کاری
نشستی عاقبت زان زخم دلدوز
به روز ماتم خود بهترین روز
چه حاجت بود چرخ بیوفا را؟
برو راندن، ز خون، تیغ جفا را؟
ولیکن چون چنانش بود تقدیر
گسستن کی تواند بسته زنجیر!
مع القصه، نهانی دان این راز
ز گنج راز زینسان در کنند باز
که چون سلطان مبارک شاه بی مهر
ز تلخی، گشت، بر خویشان، ترش چهر
صلاح ملک در خونریز شان دید
سزاواری به تیغ تیزشان دید
بران شد تا کند از کین سگالی
ز انباز، آن ملک، اقلیم خالی
نهان سوی خضر خان کس فرستاد
نموداری به عذر از دل برون داد
که ای شمعی ز مجلس دور مانده
تنت بیتاب و رخ بی نور مانده
تو میدانی که از من نیست این کار،
ستم کش ماند و یکسو شد ستمکار
کنون ما هم در آن هنجار کاریم
به هنجاری ازین بندت براریم
چو در خوردی، که باشی مسند آرای،
بر اقلیمی کنیمت کار فرمای
ولی مهر کسی کاندر دلت رست
نه در خورد علو همت تست
«دول رانی» که در پیشت کنیزیست
کنیز ارمه بود، هم سهل چیزیست
شنیدم کانچنان گشت ارجمندت
که شد پابوس او سرو بلندت
نه بس زیبا بود، کز چشم کوتاه،
پرستار پرستاری شود شاه!
کدو در صحن بستان کیست، باری؟
که جوید سر بلندی با چناری؟
تمنای دل ما میکند خواست
که زان زانو نشین بربایدت خاست
چو زینجا رفت، باز اینجا فرستش،
به پائین گاه تخت ما فرستش
چو سودای دلت کم گشت چیزی
دهیمت باز تا باشد کنیزی
چو شد پیغام گوئی، برد پیغام
خضر خان را نماند اندر دل آرام
ز خشم و غصه کرد آن ماه در سلخ
چو می، هم گریه و هم خنده تلخ
نخست از دیده لب را جوش خون داد
پس آلوده به خون پاسخ برون داد
که شه را، ملک رانی چون وفا کرد،
دولرانی به من باید رها کرد!
چو دولت دور گشت از خانی من
دولرانی است دولت رانی من
در این دولت هم از من دور خواهی،
مرا بی دولت و بی نور خواهی!
چو با من همسر است این یار جانی،
سر من دور کن، زان پس تو دانی!
پیامآور چو زان جان غم اندود
به برج شاه برد آن آتشین دود
شهنشه گرم گشت از پای تا فرق
به گرمی، خیره خندی کرد، چون برق
برآمد شعلهٔ کین را زبانه
بهانه جوی را نوشد بهانه
به تندی سر سلاحی را طلب کرد
که باید صد کروه امروز شب کرد
رو اندر «گوالیر» این دم، نه بس دیر
سر شیران ملک افگن به شمشیر
که من ایمن شوم ز انبازی ملک
که هست این فتنه کمتر بازی ملک
به فرمان شد روان، مرد ستمگار
کبوتر پای بند و جره ناهار
شبا روزی برید آن چند فرسنگ
رسید و بر ز بر کرد، از ته، آهنگ
رسانید آنچه فرمان بودش از تخت
بشد اهل قلعه در کاری چنان سخت
درون رفتند سرهنگان بیباک
به بیباکی در آن عصمت گهٔ پاک
برو پوشیدگان، هوئی در افتاد
کزان هو، لرزه در بام و در افتاد
در آن برج، از شغب هر تیر شد قوس
قیامت، میهمان آمد به فردوس
ز کنج حجرها با صد نژندی
برون جستند نر شیران به تندی
ز باز و و زور، و از تن، تاب رفته
توان مرده خرد در خواب رفته
شد اندر غصه شادی خان والا
مدد جست از پناه حق تعالی
سبک در کوتوال آویخت تا دیر
ته افگندش، بکشتن جست شمشیر
چو شمشیر ظفر گم گشته پودش
از آن نیروی بی حاصل، چه سودش؟
عوانان در دویدند از چپ و راست
در افتادند وان افتاده بر خاست
زهی سگساری چرخ زبونگیر
که شیران راسگان سازند نخچیر
چو بستند آن دو دولتمند را سخت
زمانه بست دست دولت و بخت
فتادند آن شگر فان در زبونی
برامد سو به سو شمشیر خونی
چو جست آواز بی رحمی زخنجر
درآمد خونی بی رحمت از در
عفا الله بر چنان روهای چون ماه
کسی چون بر کند شمشیر کین خوا!
کرا در دل نیاید سو ز جانی
ز افسوس چنان عمر و جوانی؟!
فلک را باد یارب سینه صد چاک!
کزینسان ارجمندان را کند خاک!
غرض کس را برایشان چون نشد رای
که گردد تیغ خون را کار فرمای
بجنبید از میان چون تند بادی
فروتر نسبتی هندو نژادی
غم افزائی، چو عیش تنگ حالان
کژ اندیشی، چو عقل خردسالان
درازش سبلتی پیچیده بر گوش
ز سبلت کرده خود را حلقه در گوش
سبک زان صف سرهنگان برون جست
تو گوئی خواهد از وی موج خون جست
ز راه مهر دامن در کشیده
به خونریز آستینها بر کشیده
ز فرماینده، تیغ گوهرین جست
کشید و کرد دامان قبا چست
برآمد گرد آن سرو گرامی
که از سر سبزی خود بود نامی
شهادت خاست از خضر اندران کاخ
چو تسبیح درخت از سبزی شاخ
از آن بانگ شهادت کامد از شاه
شهادت گوئی شد مهر و هم ماه
سپر میکرد خورشید از تن خویش
ولی تقدیر یکسو کردش از پیش
کند تیغ قضا چون قطع امید
نه مه داند سپر کردن نه خورشید
به یک ضربت که آن نامهربان کرد
سر شه در کنارش میهمان کرد
قضا کامد ز بهرش ز آسمان زیر
قلم چون رانده بودش، راند شمشیر
ز خون او چو رنگین کرد جا را
هم از خونش نوشت این ماجرا را
چو از تیغ آن سر والا، قلم شد
خط مشکین او خونین رقم شد
چو گرد رویش از خون سیل در گشت
گل لعل وی از خون لعل تر گشت
ز گردن موج خون کش پیش میرفت
دون سوی نگار خوش میرفت
«دول رانی» که با فرخندگی بود
دوید این خون و با آن خون درآمیخت
«دول رانی» که با فرخندگی بود
خضر خان را زلال زندگی بود
چو خضر چرخ، با او در کمین گشت
همان آب حیاتش تیغ کین گشت
چو دیدم اندرین شیشه به تمیز
بسی هست آب حیوان خضر کش تیز
بر آمد جان عاشق خون فشانان
ولی میگشت گرداگرد جانان
گلی کز وی چکید از قطرهای خوی
فشاندی، خون خود، صد بنده به روی
تنی کاسیب گل بودی دریغش
فلک، بین تا چسان زو زخم تیغش
زهی خونابهٔ مردم که گردون
ز شیرش پرورد، آنگه خورد خون
نگر تا چند گردد دور افلاک،
که یک نوباوه بیرون آرد از خاک؟
چو گشت این سرو بن، در زیور و زیب
بخاک اندازدش، باز از یک آسیب!
چه باشد خضر خان، بل صدخضر نیز
ازین خضرای رنگین گشت ناچیز
بس آن به کادمی در جان سپردن
بقای خضر یابد بعد مردن
چو خون خضر خان در خاک در شد
ز خونش هر گیا خضری دگر شد
بگرد بار خود میگشت جانش
همی گفت این حکایت از زبانش
که ای جان من و آشوب جانم
که در کار تو شد جان و جهانم
چون من بهرت، ز جان کردم جدائی
مبری ز آشنایان، اشنائی
بهر جائی که خون راند این تن پاک
گیاه مهر، خواهد رستن از خاک
ز خون و خاکم این رنگین گیاجوی
از آن گوگرد سرخ این کیمیا جوی
نه مرگست این که آید به پایان
ولی مرگست دوری ز آشنایان
جدائیهای هر پیوندم از بند
نه چون درد جدائی شد ز پیوند
خضر خان، کاب حیوان بودر در جام،
درین دریای خون، گم شد سرانجام!
غرض، چون خضر خورد آن شربت حور
همان میخورد «شادی خان» هم از دور
«دول رانی» در آن خونابه سرگم
چو ماه چارده در جمع انجم
ز زخم ماه نو، در هر کناره
به صد پاره رخی چون ماه پاره
ز زخمی کاندران رخساره میشد
دل خورشید، صد جا، پاره میشد
نه زان رخساره میشد پارهای دور
که از مه دور میشد، پارهٔ نور
صباحت هم بران رخسار گلگون
همی کرد از جراحت گریهٔ خون
ز چشم و رخ که خون بیرون همیرفت
بهر سو سیلهای خون همی رفت
در آن موها که پیچ بیکران بود
دل خان جست و جانش همدران بود
ولی چون رفته را باز آمدن نیست
غم بیهوده جز رنج بدن نیست
چو حال اینست به کاز طبع ناساز
روم اندر سر گفتار خود باز
چو شد هنگام آن کان کشتهای چند
به زندان ابد مانند در بند
شهیدان را ز مشهد گاه خونریز
روان کردند سوی خوابگه تیز
به «جی مندر» که برجی زان حصار است
شهان را کاندران شاهان خوش خواب
به سنگین حجرهٔ در فرجهٔ تنگ
نهان کردند شان چون لعل در سنگ
چو پنهان گشت در سنگ آن گهرها
جدا شد مهرهٔ دولت ز سرها
فرواندند ز آسیب زمانه
فراموش اندران فرموش خانه
فراوان یاد دارد، چرخ بد خوی
فرامش گشتگان، زینسان، بهر کوی
خردمندی که بندد در جهان دل
دل از نام خردمندیش بگسل
بد و نیک ار نمیدانی ز هر باب
تو هم زین نامه عبرت گیر و دریاب
به عشق آویز وزان سرمایه جو بهر
که فارغ گردی از نیک و بد دهر
وگر در عشقبازی ره ندانی
در آموزی گر این افسانه خوانی
که در هر بیت او پوشیده کاریست
ز خون عاشقان نقش و نگاریست
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۸ - رسیدن خسرو به شیرین در شکارگاه
چو صورتگر نمود آن صورت حال
به دام افتاد مرغ فارغ البال
ملک را در گرفت آنحال شیرین
که شیرین آمدش تمثال شیرین
سوی ار من شتابان شد سبک خیز
چو عنصر کو سوی مرکز شود تیز
قضا را از اتفاق بخت قابل
مه و خورشید باهم شد مقابل
به گرمی بس که دلها مایل افتاد
نظر شد گرم و آتش در دل افتاد
برابر چشم بر چشم ایستادند
نظر دزدیده رو برو نهادند
شدند از تیر یکدیگر نشانه
که بود آماج داری در میانه
بسی کردند ترتیب سخن ساز
ز حیرت هر دو را برنامد آواز
نگه میکرد ماه از گوشهٔ چشم
دلش پر مینگشت از توشهٔ چشم
چو نتوانست ازو دل را جدا کرد
جنیبت راند و دل بر جا رها کرد
ز بی صبری جفا میدید و میرفت
ز حیرت در قفا میدید و میرفت
رونده سرکش و جوینده بیحال
کبوتر میشد و شاهین به دنبال
چنین تاشد گذر بر مرغزاری
سمنبر خیمه زد زیر چناری
اشارت کرد خوبان را که پویند
غریبان را خبرها باز جویند
دوید آزاد سر وی شد خبر جوی
ازان بیگانگان آشنا روی
ملک فرمود تا شاپور فرخ
بگوید در خور پرسنده پاسخ
جوابش داد شاپور از سر هوش
که نبود راز ما در خورد هر گوش
اگر خود پرسد از ما بانوی دهر
بگوئیم آنچه داریم از جهان بهر
پرستار آنچه بشنید آمد و گفت
سهی سرو از خوشی چون لاله بشگفت
به خدمت خواند شاپور گزین را
نشاند و از جبین بگشاد چین را
بدو گفت ای دلم مایل به سویت
نمودار خرد پیدا ز رویت
کس و کیستند اینره نور دان
چشان دارد همی زینگونه گردان
تواضع کرد شاپور خردمند
دعا را با تواضع داد پیوند
که ای نور سعادت در جبینت
سعود چرخ بادا هم نشینت
در آن فوج آن سواری کارجمند است
فرس گلگون و او سرو بلند است
بزرگان دولتش را تیز دانند
خطابش خسرو پرویز خوانند
چو شیرین نام خسرو کرد در گوش
نماند از ناشکیبی در سر هوش
ز بختی کامدش ناخوانده در پیش
مبارک دید شیرین طالع خویش
خرامان رفت با جان پر امید
زمین را سایه شد در پیش خورشید
شه از شیرین چو دید آن تازه رویی
شدش تازه ز سر دیوانه خوئی
چو سر بر کرد در نظارهٔ نور
بنامیزد چه بیند چشم بد دور
جهانی دید از عشق آفریده
جهانی پردهٔ عاشق دریده
ازین سو ز دیدن گشت بی هوش
وزان سو او ز حیرت ماند خاموش
دو عاشق روی در رو مست دیدار
نظر بر کار و مانده عقل بیکار
چو شیرین یاد کرد از خود زمانی
کشید از ره شیرینی زبانی
که یارب این چه دولت بود ما را
که ابری چون تو مهمان شد گیارا
چو آمد آفتاب از بیت معمور
سزد گر کلبهٔ ما را دهد نور
سخن را کرد خسرو باز بستی
کز آسیب فلک دارم شکستی
مرا کاریست زینجا بوم بر بوم
همای خویش خواهم راند تا روم
چو زانجا باز گردم شاد و خندان
شوم مهمان لطف ارجمندان
به زاری گفت شیرین کای دغا باز
چو دل بردی ز من چندین مکن ناز
اگر خورشید بر پایم زند بوس
ز پشت پای خویشم خیزد افسوس
چو خود میبوسم اکنون پشت پایت
تو پشت پا زنی شاید ز رایت
ملک از رخصت ان لعل چون قند
زد اندر پای شیرین بوسهای چند
پس آن که گفت باصد گونه زاری
که ای در دل نشانده تیر کاری
من از عطف عنان مطلق خویش
ترا میآزمایم در حق خویش
وگرنه من کجا آن پای دارم
که از کویت به رفتن رای دارم
شکر لب گفت با خسرو که هان خیز
چو دولت سایهای بر فرق ما ریز
مهین بانو چو زان دولت خبر یافت
که مه در منزل پروین گذر یافت
به رسم خسروان مجلس بر آراست
خردمندان نشستند از چپ و راست
خرامان گشت ساقی باده در دست
وی از می مست و میخوانان ازو مست
چو ماه چارده بنشسته خسرو
پریوش در تواضع چون مه نو
لبش میخواست مهمان را دهد نوش
کرشمه بانگ بر میزد که خاموش
به دام افتاد مرغ فارغ البال
ملک را در گرفت آنحال شیرین
که شیرین آمدش تمثال شیرین
سوی ار من شتابان شد سبک خیز
چو عنصر کو سوی مرکز شود تیز
قضا را از اتفاق بخت قابل
مه و خورشید باهم شد مقابل
به گرمی بس که دلها مایل افتاد
نظر شد گرم و آتش در دل افتاد
برابر چشم بر چشم ایستادند
نظر دزدیده رو برو نهادند
شدند از تیر یکدیگر نشانه
که بود آماج داری در میانه
بسی کردند ترتیب سخن ساز
ز حیرت هر دو را برنامد آواز
نگه میکرد ماه از گوشهٔ چشم
دلش پر مینگشت از توشهٔ چشم
چو نتوانست ازو دل را جدا کرد
جنیبت راند و دل بر جا رها کرد
ز بی صبری جفا میدید و میرفت
ز حیرت در قفا میدید و میرفت
رونده سرکش و جوینده بیحال
کبوتر میشد و شاهین به دنبال
چنین تاشد گذر بر مرغزاری
سمنبر خیمه زد زیر چناری
اشارت کرد خوبان را که پویند
غریبان را خبرها باز جویند
دوید آزاد سر وی شد خبر جوی
ازان بیگانگان آشنا روی
ملک فرمود تا شاپور فرخ
بگوید در خور پرسنده پاسخ
جوابش داد شاپور از سر هوش
که نبود راز ما در خورد هر گوش
اگر خود پرسد از ما بانوی دهر
بگوئیم آنچه داریم از جهان بهر
پرستار آنچه بشنید آمد و گفت
سهی سرو از خوشی چون لاله بشگفت
به خدمت خواند شاپور گزین را
نشاند و از جبین بگشاد چین را
بدو گفت ای دلم مایل به سویت
نمودار خرد پیدا ز رویت
کس و کیستند اینره نور دان
چشان دارد همی زینگونه گردان
تواضع کرد شاپور خردمند
دعا را با تواضع داد پیوند
که ای نور سعادت در جبینت
سعود چرخ بادا هم نشینت
در آن فوج آن سواری کارجمند است
فرس گلگون و او سرو بلند است
بزرگان دولتش را تیز دانند
خطابش خسرو پرویز خوانند
چو شیرین نام خسرو کرد در گوش
نماند از ناشکیبی در سر هوش
ز بختی کامدش ناخوانده در پیش
مبارک دید شیرین طالع خویش
خرامان رفت با جان پر امید
زمین را سایه شد در پیش خورشید
شه از شیرین چو دید آن تازه رویی
شدش تازه ز سر دیوانه خوئی
چو سر بر کرد در نظارهٔ نور
بنامیزد چه بیند چشم بد دور
جهانی دید از عشق آفریده
جهانی پردهٔ عاشق دریده
ازین سو ز دیدن گشت بی هوش
وزان سو او ز حیرت ماند خاموش
دو عاشق روی در رو مست دیدار
نظر بر کار و مانده عقل بیکار
چو شیرین یاد کرد از خود زمانی
کشید از ره شیرینی زبانی
که یارب این چه دولت بود ما را
که ابری چون تو مهمان شد گیارا
چو آمد آفتاب از بیت معمور
سزد گر کلبهٔ ما را دهد نور
سخن را کرد خسرو باز بستی
کز آسیب فلک دارم شکستی
مرا کاریست زینجا بوم بر بوم
همای خویش خواهم راند تا روم
چو زانجا باز گردم شاد و خندان
شوم مهمان لطف ارجمندان
به زاری گفت شیرین کای دغا باز
چو دل بردی ز من چندین مکن ناز
اگر خورشید بر پایم زند بوس
ز پشت پای خویشم خیزد افسوس
چو خود میبوسم اکنون پشت پایت
تو پشت پا زنی شاید ز رایت
ملک از رخصت ان لعل چون قند
زد اندر پای شیرین بوسهای چند
پس آن که گفت باصد گونه زاری
که ای در دل نشانده تیر کاری
من از عطف عنان مطلق خویش
ترا میآزمایم در حق خویش
وگرنه من کجا آن پای دارم
که از کویت به رفتن رای دارم
شکر لب گفت با خسرو که هان خیز
چو دولت سایهای بر فرق ما ریز
مهین بانو چو زان دولت خبر یافت
که مه در منزل پروین گذر یافت
به رسم خسروان مجلس بر آراست
خردمندان نشستند از چپ و راست
خرامان گشت ساقی باده در دست
وی از می مست و میخوانان ازو مست
چو ماه چارده بنشسته خسرو
پریوش در تواضع چون مه نو
لبش میخواست مهمان را دهد نوش
کرشمه بانگ بر میزد که خاموش
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۹ - اظهار عشق کردن خسرو به شیرین
چو صبح از پرده راه عاشقان کرد
برون زد شعلهٔ گرم و دم سرد
دگر ره باز شیرین مجلس آراست
حریفان راست گشتند از چپ و راست
دو بی دل باز در زاری درامد
جگرها در جگر خواری درامد
ز نوش ساقیان و نغمهٔ ساز
می از دلهای صافی گشته غماز
ز آهی کز دو غم پرورده میخاست
حیا را اندک اندک پرده میخاست
نخست از دیده خسرو خون تراوید
بس آزار جگر بیرون تراوید
به شیرین گفت کای چشم مرا نور
مشو زینگونه نیز از مردمی دور
نه مهمان شکم گشتم به کویت
که جان از دیده شد مهمان رویت
چو خواندی تشنه را بر چشمهساری
به تر کردن لبی بگذار باری
شکر پاسخ شد از پاسخ شکر ریز
که شیرین باد از من عیش پرویز
همه آتش بسوی خود مکن ساز
که داری در یکی سودا دو انباز
وگر تو ناصبوری کز تو دورم
چه پنداری که بینی من صبورم
چرا خوش نایدم با چون تو یاری
گرفتن کامی از بوس و کناری
ولی ناموس و ننگ پادشاهی
فتد ز آسیب فسق اندر تباهی
بیامیزد میان خاصه و عام
به هم نام حرام و حرمت نام
اگر بر تو کسی دیگر گزینم
به از تو کیست کاو را برگزینم
مه نو گرد گر جا دیدی امید
نگشتی کفچه دستش پیش خورشید
کنون سوگند فردی میکنم یاد
که گیتی جفت جفت افگند بنیاد
که تار روزیکه خواهم در زمین جفت
به جز خسرو نخواهم در جهان خفت
وگر جان مرا غارت کند نقد
ز من نگشایدش یک عقده بی عقد
به آسان هم به عقد اندر نیایم
دلش را تا فراوان ناز مایم
چو شه دید آن چنان سوگند، عهدی
دگر در دل ننمود جهدی
به زلف و عارضش قانع شد از دور
به بوئی دل نهاد از مشک و کافور
برون زد شعلهٔ گرم و دم سرد
دگر ره باز شیرین مجلس آراست
حریفان راست گشتند از چپ و راست
دو بی دل باز در زاری درامد
جگرها در جگر خواری درامد
ز نوش ساقیان و نغمهٔ ساز
می از دلهای صافی گشته غماز
ز آهی کز دو غم پرورده میخاست
حیا را اندک اندک پرده میخاست
نخست از دیده خسرو خون تراوید
بس آزار جگر بیرون تراوید
به شیرین گفت کای چشم مرا نور
مشو زینگونه نیز از مردمی دور
نه مهمان شکم گشتم به کویت
که جان از دیده شد مهمان رویت
چو خواندی تشنه را بر چشمهساری
به تر کردن لبی بگذار باری
شکر پاسخ شد از پاسخ شکر ریز
که شیرین باد از من عیش پرویز
همه آتش بسوی خود مکن ساز
که داری در یکی سودا دو انباز
وگر تو ناصبوری کز تو دورم
چه پنداری که بینی من صبورم
چرا خوش نایدم با چون تو یاری
گرفتن کامی از بوس و کناری
ولی ناموس و ننگ پادشاهی
فتد ز آسیب فسق اندر تباهی
بیامیزد میان خاصه و عام
به هم نام حرام و حرمت نام
اگر بر تو کسی دیگر گزینم
به از تو کیست کاو را برگزینم
مه نو گرد گر جا دیدی امید
نگشتی کفچه دستش پیش خورشید
کنون سوگند فردی میکنم یاد
که گیتی جفت جفت افگند بنیاد
که تار روزیکه خواهم در زمین جفت
به جز خسرو نخواهم در جهان خفت
وگر جان مرا غارت کند نقد
ز من نگشایدش یک عقده بی عقد
به آسان هم به عقد اندر نیایم
دلش را تا فراوان ناز مایم
چو شه دید آن چنان سوگند، عهدی
دگر در دل ننمود جهدی
به زلف و عارضش قانع شد از دور
به بوئی دل نهاد از مشک و کافور
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۲ - وفات مریم
شناسای معانی موبد پیر
چنین کرد این خبر در نامه تحریر
که چون خسرو ستد گنجینهٔ روم
خلافش رومیان را گشت معلوم
چو غالب گشته بود از تیغ کین خواه
نداد اندیشه را در خویشتن راه
زبانی پوزشی کان در حرم کرد
ز مریم چند گاه آن نیز کم کرد
ز شیرین عیش مریم بود چون تلخ
ازین کاهش فتاد آن ماه در سلخ
به تن عیسی جانش مانده بی دم
تنش چو ن رشتهٔ مریم شد از غم
ز بیماری به بستر خفت ماهی
و زان پس جست دیگر خواب گاهی
ملک بایست و نابایست برخاست
به صد شادی بساط ماتم آراست
دل از سودای شیرین در غم افگند
بهانه بر فراق مریم افگند
به ماتم کرد پیراهن بسی چاک
ولیکن در هوای یار چالاک
چو شیرین دید کز خس رفته شد راه
به بی صبری شتابان گشت چون ماه
رسید آن در بی قیمت به دریا
چو خور در بره و مه در ثریا
گلشن تر شد خزان را باد بنشست
به آزادی چو سرو آزاد بنشست
چنین کرد این خبر در نامه تحریر
که چون خسرو ستد گنجینهٔ روم
خلافش رومیان را گشت معلوم
چو غالب گشته بود از تیغ کین خواه
نداد اندیشه را در خویشتن راه
زبانی پوزشی کان در حرم کرد
ز مریم چند گاه آن نیز کم کرد
ز شیرین عیش مریم بود چون تلخ
ازین کاهش فتاد آن ماه در سلخ
به تن عیسی جانش مانده بی دم
تنش چو ن رشتهٔ مریم شد از غم
ز بیماری به بستر خفت ماهی
و زان پس جست دیگر خواب گاهی
ملک بایست و نابایست برخاست
به صد شادی بساط ماتم آراست
دل از سودای شیرین در غم افگند
بهانه بر فراق مریم افگند
به ماتم کرد پیراهن بسی چاک
ولیکن در هوای یار چالاک
چو شیرین دید کز خس رفته شد راه
به بی صبری شتابان گشت چون ماه
رسید آن در بی قیمت به دریا
چو خور در بره و مه در ثریا
گلشن تر شد خزان را باد بنشست
به آزادی چو سرو آزاد بنشست
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۳ - عشرت کردن خسرو و شیرین بر لب شهر و دو افسانه گفتن آنان
شبی همچون سواد دیده پر نور
هوا عنبر فشان چون طره حور
زمانه برگ عشرت ساز کرده
فلک درهای دولت باز کرده
فرو مرده چراغ صبح گاهی
نشاط خواب کرده مرغ و ماهی
مقیمان زمین در پردهٔ راز
عروسان فلک در جلوهٔ ناز
کواکب در میان سرمهٔ ناب
درست افگنده مروارید شب تاب
گشاده شب در این طاووس گون باغ
دم طاوس را بر سینه زاغ
فرو برده زمانه جام جمشید
شده مه در زمین مهمان خورشید
ز قصر آهنگ صحرا کرد خسرو
کشیده بارگه بر سبزهٔ نو
لب شهر و دو مطرب زخمه درود
غبار غم جهان را کرد بدرود
معنبر شمعهای مجلس افروز
گشاده در دل شب روزن روز
بخور مجمر از عود قماری
زده ره چون نسیم نو بهاری
نهانی مجلسی کز هیچ سوئی
به جز محرم نمیگنجید موئی
ملک را داده گردون دوتا پشت
بشارت نامهٔ مقصود در مشت
صنم با او برسم دل نوازی
نشسته بر سریر سرفرازی
ستد جام شراب از دست ساقی
دمی خورد و به خسرو داد باقی
که چون من چاشنی گیرم ازین جام
ازانکن چاشنی لعل من وام
دو بوسی زان به نوش و ناز بستان
یکی وام ده و صد باز بستان
نشاید عاشقان را می پرستی
کزان دیوانگی خیزد نه مستی
شراب و عاشقی چونشد به هم یار
معاذ الله به رسوائی کشد کار
به جائی کاتشی در خرمن افتد
کجا میرد چو در وی روغن افتد
چو خورد آن باده را مست جگر خوار
به دستوری شد از شیرین شکرخوار
دهان را با دهانش هم نفس کرد
لبش بوسید و هم بر بوسه بس کرد
ز مقصود آنچه باید در نظرگاه
غم و اندیشه زحمت برده از راه
گهی جستند از می جان نوازی
گهی کردند با هم بوسه بازی
گه او در زلف این شبگیر کردی
به گردن زلف را زنجیر کردی
گهی این جعد او بگشادی از ناز
دل درمانده را کردی گره باز
گه آن با این عتاب اندیش گشتی
شفاعت خواه جرم خویش گشتی
که این افسانههای ناز گفتی
ز هجران سرگذشتی باز گفتی
گه او از دل برون دادی هوائی
به گریه باز راندی ماجرائی
در ان مجلس که بد از عشق بازار
خرد در خواب بود و فتنه بیدار
ز بس عشرت همه شب تا سحرگاه
بهشت این جهانی بود خرگاه
هوا عنبر فشان چون طره حور
زمانه برگ عشرت ساز کرده
فلک درهای دولت باز کرده
فرو مرده چراغ صبح گاهی
نشاط خواب کرده مرغ و ماهی
مقیمان زمین در پردهٔ راز
عروسان فلک در جلوهٔ ناز
کواکب در میان سرمهٔ ناب
درست افگنده مروارید شب تاب
گشاده شب در این طاووس گون باغ
دم طاوس را بر سینه زاغ
فرو برده زمانه جام جمشید
شده مه در زمین مهمان خورشید
ز قصر آهنگ صحرا کرد خسرو
کشیده بارگه بر سبزهٔ نو
لب شهر و دو مطرب زخمه درود
غبار غم جهان را کرد بدرود
معنبر شمعهای مجلس افروز
گشاده در دل شب روزن روز
بخور مجمر از عود قماری
زده ره چون نسیم نو بهاری
نهانی مجلسی کز هیچ سوئی
به جز محرم نمیگنجید موئی
ملک را داده گردون دوتا پشت
بشارت نامهٔ مقصود در مشت
صنم با او برسم دل نوازی
نشسته بر سریر سرفرازی
ستد جام شراب از دست ساقی
دمی خورد و به خسرو داد باقی
که چون من چاشنی گیرم ازین جام
ازانکن چاشنی لعل من وام
دو بوسی زان به نوش و ناز بستان
یکی وام ده و صد باز بستان
نشاید عاشقان را می پرستی
کزان دیوانگی خیزد نه مستی
شراب و عاشقی چونشد به هم یار
معاذ الله به رسوائی کشد کار
به جائی کاتشی در خرمن افتد
کجا میرد چو در وی روغن افتد
چو خورد آن باده را مست جگر خوار
به دستوری شد از شیرین شکرخوار
دهان را با دهانش هم نفس کرد
لبش بوسید و هم بر بوسه بس کرد
ز مقصود آنچه باید در نظرگاه
غم و اندیشه زحمت برده از راه
گهی جستند از می جان نوازی
گهی کردند با هم بوسه بازی
گه او در زلف این شبگیر کردی
به گردن زلف را زنجیر کردی
گهی این جعد او بگشادی از ناز
دل درمانده را کردی گره باز
گه آن با این عتاب اندیش گشتی
شفاعت خواه جرم خویش گشتی
که این افسانههای ناز گفتی
ز هجران سرگذشتی باز گفتی
گه او از دل برون دادی هوائی
به گریه باز راندی ماجرائی
در ان مجلس که بد از عشق بازار
خرد در خواب بود و فتنه بیدار
ز بس عشرت همه شب تا سحرگاه
بهشت این جهانی بود خرگاه